Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
.
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
.
داستان ارسالی
قسمت اول
🌹سلام علیکم...
✍🏼منم #داستان #هدایت خودم را میگوم شاید عبرت و تلنگری باشه برای دیگران.....
👌🏼دختری بودم که در #خانواده ای #مذهبی به دنیا آمدم...
😔چون چهره #جذابی داشتم از اوایل کودکیم مورد #اذیت دایی و پسرخاله ام قرار گرفتم طوری که هر وقت میرفتیم خونه مادربزرگم داییم منو اذیت میکرد...
😞چند سالی به همین منوال گذشت و من اصلاحرفی به مادرم نمیزدم چون خیلی سن کمی داشتم.... تایه کم بزرگ شدم و به سن 10سالگی رسیدم یه دختر همسایه مون بودکه باهام دوست بود اون دختر تقریبا شروری بود...
👭 یه روز آمد دنبالم گفت بریم نانوایی چند تا پسر اونجان باهاشون دوست بشیم...
😱وقتی رفتیم یکی از اون پسرا خیلی به من اشاره میکرد و به دوستش میگفت من اینو میخام تا اینکه منم که هیچی از دوستی بلد نبودم باهاش شروع کردم به حرف زدن...
😣 از اون پسر اکثرا هر روز میرفتم نانوایی تا ببینمش و بعد از اون شیطنت های من شروع شد....
😭هر پسری رو میدیدم دوست داشتم باهاش #ارتباط پید اکنم هنوز 12 سالم بود توی منجلاب #دوست_پسری فرو رفته بودم...
😔هر هفته ای با #پسری به خیال خودم حتما با یکیشون #ازدواج میکنم این نشد دیگری ولی ای دل غافل....
😓تا اینکه هر چه بزرگتر میشدم با #دوستا_ناباب بیشتری آشنا میشدم و اونام از همجنس خودم و بیشتر منو به اینکار تشویق میکردن....
😰کار به جایی رسیده بود که حتی بامردها هم #ارتباط پیدا کردم و هر روز با چندتاشون تلفنی حرف میزدم که اتفاقی که نباید بیفته افتاد و ....😞
👌🏼تا اینکه سال دوم دبیرستان بودم و پشت سر هم چند #خواستگار برام آمد بی دلیل همه شون رد میکردم تا اینکه یه #پسر #مذهبی و اهل #مسجد آمد #خاستگاریم دیگه تو این مورد #خانواده ام خیلی اصرار کردن که باهاش #ازدواج کنم اول قبول نکردم ولی بعدا چون الله هنوز دوستم داشت باعث شد که بهش جواب مثبت بدم .....
🔻 #ادامه_دارد....
@fal_maral
قسمت اول
🌹سلام علیکم...
✍🏼منم #داستان #هدایت خودم را میگوم شاید عبرت و تلنگری باشه برای دیگران.....
👌🏼دختری بودم که در #خانواده ای #مذهبی به دنیا آمدم...
😔چون چهره #جذابی داشتم از اوایل کودکیم مورد #اذیت دایی و پسرخاله ام قرار گرفتم طوری که هر وقت میرفتیم خونه مادربزرگم داییم منو اذیت میکرد...
😞چند سالی به همین منوال گذشت و من اصلاحرفی به مادرم نمیزدم چون خیلی سن کمی داشتم.... تایه کم بزرگ شدم و به سن 10سالگی رسیدم یه دختر همسایه مون بودکه باهام دوست بود اون دختر تقریبا شروری بود...
👭 یه روز آمد دنبالم گفت بریم نانوایی چند تا پسر اونجان باهاشون دوست بشیم...
😱وقتی رفتیم یکی از اون پسرا خیلی به من اشاره میکرد و به دوستش میگفت من اینو میخام تا اینکه منم که هیچی از دوستی بلد نبودم باهاش شروع کردم به حرف زدن...
😣 از اون پسر اکثرا هر روز میرفتم نانوایی تا ببینمش و بعد از اون شیطنت های من شروع شد....
😭هر پسری رو میدیدم دوست داشتم باهاش #ارتباط پید اکنم هنوز 12 سالم بود توی منجلاب #دوست_پسری فرو رفته بودم...
😔هر هفته ای با #پسری به خیال خودم حتما با یکیشون #ازدواج میکنم این نشد دیگری ولی ای دل غافل....
😓تا اینکه هر چه بزرگتر میشدم با #دوستا_ناباب بیشتری آشنا میشدم و اونام از همجنس خودم و بیشتر منو به اینکار تشویق میکردن....
😰کار به جایی رسیده بود که حتی بامردها هم #ارتباط پیدا کردم و هر روز با چندتاشون تلفنی حرف میزدم که اتفاقی که نباید بیفته افتاد و ....😞
👌🏼تا اینکه سال دوم دبیرستان بودم و پشت سر هم چند #خواستگار برام آمد بی دلیل همه شون رد میکردم تا اینکه یه #پسر #مذهبی و اهل #مسجد آمد #خاستگاریم دیگه تو این مورد #خانواده ام خیلی اصرار کردن که باهاش #ازدواج کنم اول قبول نکردم ولی بعدا چون الله هنوز دوستم داشت باعث شد که بهش جواب مثبت بدم .....
🔻 #ادامه_دارد....
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
Forwarded from فال مارال
🍇🍓🍇🍓🍇🍓
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠 قسمت اول
😔سلام من روناک هستم...
✍🏼قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
✨دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
💍دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
😊همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
😍خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
💞خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
☎️یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🔻منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
🔻همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
😥از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
😞اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
😔خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا #سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠 قسمت اول
😔سلام من روناک هستم...
✍🏼قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
✨دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
💍دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
😊همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
😍خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
💞خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
☎️یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🔻منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
🔻همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
😥از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
😞اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
😔خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا #سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
✨ #بارداری و
جهت #پسر شدن زنی که #فرزندش_نشود با مشک و زعفران نوشته با خود دارد
«وَ جاءَ مِن أَقصَا المَدِینَةِ رَجُلٌ یَسعی فالَ یا قَومِ اتَّبِعُوا المُرسَلِینَ اتَّبِعُوا مَن لا یَسئَلُکُم أجراٌ وَ هُم مُهتَدونَ»
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✨ #گشایش بخت
-جهت گشایش بخت بر کاغذ نویسد و به گلاب بشوید و بخورد
«وَ اضرِب لَهُم مَثَلاً أَصحابَ القَریهِ إذ جاءَهَا المُرسَلُونَ».
@fal_maral
جهت #پسر شدن زنی که #فرزندش_نشود با مشک و زعفران نوشته با خود دارد
«وَ جاءَ مِن أَقصَا المَدِینَةِ رَجُلٌ یَسعی فالَ یا قَومِ اتَّبِعُوا المُرسَلِینَ اتَّبِعُوا مَن لا یَسئَلُکُم أجراٌ وَ هُم مُهتَدونَ»
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✨ #گشایش بخت
-جهت گشایش بخت بر کاغذ نویسد و به گلاب بشوید و بخورد
«وَ اضرِب لَهُم مَثَلاً أَصحابَ القَریهِ إذ جاءَهَا المُرسَلُونَ».
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#پسر_شدن_حمل
چون در شکم حامله پیش از آنکه حمل او چهار ماهه شود بنویسد حمل او پسر گردد
باذن الله تعالی
یا ذکریا انا نبشرک بغلام اسمه یحیی لم نجعل له من قبل سمیا
طریقه دیگر
روی زن را بسمت قبله کند و آیه الکرسی را بخواند و دست بر پهلوی چپ او نهد و بگوید
اللهم انی سمیته محمدا فسمه انت محمدا
@fal_maral
چون در شکم حامله پیش از آنکه حمل او چهار ماهه شود بنویسد حمل او پسر گردد
باذن الله تعالی
یا ذکریا انا نبشرک بغلام اسمه یحیی لم نجعل له من قبل سمیا
طریقه دیگر
روی زن را بسمت قبله کند و آیه الکرسی را بخواند و دست بر پهلوی چپ او نهد و بگوید
اللهم انی سمیته محمدا فسمه انت محمدا
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت سوم
ولی نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتی با هم کلمه ای به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتی صدایش را هم نشنیده بودم...
از یاد نمیبرم روزی راکه در دفتر نارنجی #خاطراتم نوشتم امروز صدای #عشق را شنیدم...و من نمیتوانم در #سخن بگنجانم که تاچه اندازه عاشقش بودم...
آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روی شیشه های بخار گرفته #پاییز ... همه انها مرا تا سرحد #جنون عاشقش ساخته بود..
بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطی این سال سعی میکردم علاوه بر #قرآن دیگر کتب مهم #اسلامی را #مطالعه کنم... این مرحله برای من مرحله مهمی بود چرا که الحمدلله بسیاری از اعمالی که قبلا از حرام بودنشان بی خبر بودم را ترک کردم حتی با وجود استعداد و #علاقه شدید...
اعمالی همچون #موسیقی و #نقاشی وطراحی لباس و...
هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم که احکام دینم رابدانم و به آن عمل کنم...
والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید...
مسئله اصلی زندگیم #عشق زیادم نسبت به ان #پسر جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده های شبانگاه از خالق هفت #آسمان میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر #الله سعی میکردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم...
روزهاگذشت تا اینکه روزی او را چند کوچه پایین تر از کوچه ی عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دختری زنجیر کرده بود، که صمیمی ترین دوستم بود...
اینکه #خیانت کدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب کردشاید الان دیگر برایم مهم نیست... سردترین #زمستان دلم آن روز بود...حتی انروزهم هیچ کدام حرفی نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میکشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلکی ها حقشان نبود این همه #خیانت را یکجا قورت دهند..
پنجره ی نارنجی اتاقم را بایک اسپری سیاه کور کردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز کوله بار زندگیم بردوش،میان تاریکی همان پنجره گم شدم ...کسی را نمی دیدم که ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند که خدایی هست هنوز...اما خدای مهربانم مرا ازیاد نبرده بود..
دستم را گرفت و مرا به #دریای_نور سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار کرد...و در آن تیر باران مشکلات مرا زیر چتر خود پناه داد...
زمان حالم را کمی بهتر کرده بود که از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید...
اولین پیام را که خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود...
هه...پیامهایی پر از #احساس #ندامت ...پر از #عذاب_وجدان یا شاید هم پراز #دروغ...
حدس اینکه شماره ام راچگونه پیداکرده بود کارسختی نبود...بلاخره صمیمی ترین دوستم #معشوقه_اش بود...همه پیامها حذف کردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبی نبود که گوشیم پر از پیام های ندامتش نباشد..
و هنوز برای من مهم نبود...اواخر اسفند بود که برای نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ی تکراری گوشیم با کلی تماس از دست رفته...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت سوم
ولی نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتی با هم کلمه ای به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتی صدایش را هم نشنیده بودم...
از یاد نمیبرم روزی راکه در دفتر نارنجی #خاطراتم نوشتم امروز صدای #عشق را شنیدم...و من نمیتوانم در #سخن بگنجانم که تاچه اندازه عاشقش بودم...
آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روی شیشه های بخار گرفته #پاییز ... همه انها مرا تا سرحد #جنون عاشقش ساخته بود..
بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطی این سال سعی میکردم علاوه بر #قرآن دیگر کتب مهم #اسلامی را #مطالعه کنم... این مرحله برای من مرحله مهمی بود چرا که الحمدلله بسیاری از اعمالی که قبلا از حرام بودنشان بی خبر بودم را ترک کردم حتی با وجود استعداد و #علاقه شدید...
اعمالی همچون #موسیقی و #نقاشی وطراحی لباس و...
هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم که احکام دینم رابدانم و به آن عمل کنم...
والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید...
مسئله اصلی زندگیم #عشق زیادم نسبت به ان #پسر جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده های شبانگاه از خالق هفت #آسمان میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر #الله سعی میکردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم...
روزهاگذشت تا اینکه روزی او را چند کوچه پایین تر از کوچه ی عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دختری زنجیر کرده بود، که صمیمی ترین دوستم بود...
اینکه #خیانت کدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب کردشاید الان دیگر برایم مهم نیست... سردترین #زمستان دلم آن روز بود...حتی انروزهم هیچ کدام حرفی نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میکشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلکی ها حقشان نبود این همه #خیانت را یکجا قورت دهند..
پنجره ی نارنجی اتاقم را بایک اسپری سیاه کور کردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز کوله بار زندگیم بردوش،میان تاریکی همان پنجره گم شدم ...کسی را نمی دیدم که ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند که خدایی هست هنوز...اما خدای مهربانم مرا ازیاد نبرده بود..
دستم را گرفت و مرا به #دریای_نور سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار کرد...و در آن تیر باران مشکلات مرا زیر چتر خود پناه داد...
زمان حالم را کمی بهتر کرده بود که از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید...
اولین پیام را که خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود...
هه...پیامهایی پر از #احساس #ندامت ...پر از #عذاب_وجدان یا شاید هم پراز #دروغ...
حدس اینکه شماره ام راچگونه پیداکرده بود کارسختی نبود...بلاخره صمیمی ترین دوستم #معشوقه_اش بود...همه پیامها حذف کردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبی نبود که گوشیم پر از پیام های ندامتش نباشد..
و هنوز برای من مهم نبود...اواخر اسفند بود که برای نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ی تکراری گوشیم با کلی تماس از دست رفته...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
🔶جهت #پسر_دار_شدن 🔶
امام صادق علیه السلام فرمود : چون اراده ی مواقعه کنی دست راست خود را بر جانب راست زن خود بگذار و 7 مرتبه
🌟سوره ی قدر🌟
را بخواند و هر گاه حمل ظاهر گشت دست راستت را بر جانب راست ناف زن بگذار و 7 بار
🌟 سوره ی قدر🌟
را بخواند که البته حمل زن پسر گردد گفته شده جمع کثیری این عمل کردند و دارای فرزند پسر شدند
@fal_maral
امام صادق علیه السلام فرمود : چون اراده ی مواقعه کنی دست راست خود را بر جانب راست زن خود بگذار و 7 مرتبه
🌟سوره ی قدر🌟
را بخواند و هر گاه حمل ظاهر گشت دست راستت را بر جانب راست ناف زن بگذار و 7 بار
🌟 سوره ی قدر🌟
را بخواند که البته حمل زن پسر گردد گفته شده جمع کثیری این عمل کردند و دارای فرزند پسر شدند
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 عنوان داستان: #پسر_ناخلف_1
🍄 قسمت اول
سلام به اعضای کانال. منم می خوام زندگی نامه خودم رو بنویسم ۳۲سال زحمت کشیدم ولی بچه ناخلف منو به روز سیاه نشوند این روزها خیلی خیلی ناراحتم...
من توی یک خانواده پرجمعیت زندگی کردم ۵ تا بچه بودیم ۳تا دختر و دوتا پسر خواهر برادرام یکی درمیون تهران ،واطراف تبریز ،بخش ممقان بدنیا اومدیم ،من تهران بدنیا اومدم ،ولی همه ما شناسنامه صادره از تبریز گرفتن...
من درسم ، رو ممقان خوندم تا اول نظری رشته تجربی اصلا دوست نداشتم درس بخونم چون بلد نبودم ، هیچ کس برای درس کمکم نمی کرد ،خواهر بزرگتر خودم خیلی درسش خوب بود ولی هیچ کمکی نمیکرد .خواهر بزرگترم زمستان ۶۱ ازدواج کرد . بامردی که ۱۵ سال از خودش بزرگتر بود ، دوتا بچه داشت یک پسر و یه دختر نگفتم.، اخلاق بابام خیلی خوب نبود. ماشین سنگین داشت چندسالی یکبار ماشینو میفروخت و بیکار توی خونه می نشست خرجش می کرد وقتی میخواست ماشین بخره پول کم داشت مجبور بود .
ماشین کوچکتر بخره انقدراین کار رو کرد . باماشین سنگین تصادف کرد و اوراق کرد فروخت ثبت نام کرد ،تاماشین بدن، با پسرداییش شریک بود . با پول اوراقی ماشین تونست نصف ماشین پیکان بخره با دوستش شریک شد. مادرم هم خیاطی میکرد ،بابام تهران تاکسی کار میکرد ،ماهی چندروز خونه می اومد ،تا این که یک روز خواهرم با برادرشوهرش دعوا کرد.
اومد خونه ما تا شوهرش برگرده . شوهرخواهرم هم ماشین سنگین داشت ، وقتی اومد ،بابام باهاش حرف زد
شوهرش گفت: برادرم خوب کاری کرده زده ، دخترتون هم بمونه خونه شما نمیام دنبالش .خیلی هم دست بزن داشت ،زیر باد کتک خواهرمو می کشت. پدرم رفت شکایت کرد...
این شکایت باعث آشنایی من با شوهرم شد ، وقتی رفتن دادگاه داشتن، محکوم میشدن، که پای منو کشید وسط ،منو بردن پاسگاه برای بازجویی درست . روز اول مهر بود، زنگ زدن مدرسه من از مدرسه رفتم پاسگاه ، اونجا بود ،که شوهرم منو دید یک دل نه صد دل عاشقم شد .بعد از اون هرروز به یه بهانه ای اخطاریه دستش بود ،و درخونه ما میومد بعداز مدتی گفت: من تورو دوست دارم.، منم خیلی دوستش داشتم ،من اهل تبریز ایشون اهل بندرامام خمینی ما اسباب کشی کردیم اومدیم تهران .خودشو به آب و آتیش زد، تا آدرس خونه مون رو گیرآورد .تقریبا چهارسال عاشق هم بودیم ،بعداز چهارسال اومد خواستگاری قرارها گذاشته شد ،که هفته دیگه بیان برای عقد، نامزدم حرکت کرد سمت تهران ،که شنید امام خمینی فوت کردن .وقتی رسید تهران همه جاتعطیل بود، فامیلاشون هم اتوبوس گرفته بودن داشتن میومدن . خلاصه فردای اون روز ،یه اتوبوس مهمان اومدن خونه مون فقط تونستن درباره مهریه صحبت کنن ...
۲۹تیرما عقد کردیم ،ساله دیگه یعنی سال ۶۹ عروسی کردیم .
من اومدم بندر امام خمینی بابام راضی نبود ،من بیام اینجا خودم قبول کردم بیام بندر امام ...
زندگی جدید من با آدمهای جدید وسنتهای جدید شروع شد .سال اول باردار شدم، ۷۰/۲/۳ اولین پسر من بدنیا اومد ، تهران زایمان کردم. اسم پسرمونو گذاشتیم آرش که به اسم باباش بخوره ،اسم باباش عاشور بود. زندگی با مادر شوهر خیلی سخت بود .تا ما جداشدیم خونه مستقل کرایه کردیم . اونجا زندگی خوبی داشتیم ، شب و روز خیلی خوب میگذشت تا ۷۰/۱۲/۲۶ پدرشوهرم فوت کرد ،وقتی پدرشوهرم فوت شد ،برای اولين بار پدر و مادرم وخواهرم برای ختم اومدن خونه ما . نگم که چه بلایی توی ختم سرمن وخانواده ام آوردن بماند، بعداز چهلمش مادرشوهرم رو سرم آوارشد ، هرروز برای ناهار میومد، ناهار میخورد ،میرفت شب برای خواب میومد سه ماه توی اتاق خوابمون پیش ما می خوابید ،بعداز سه ماه رختخوابشو توی اتاق دیگه پهن کردم ، قهرکرد، دیگه برای خواب نیومد خونه ما .جالب ،اینجاست که تنها نبود یه پسرمجرد توی خونه داشت .
بعداز اون خودمونو جمع وجور کردیم، خونه بغل دستیمون که مال خواهر جاریم بود، خریدیم اسباب کشی کردیم. خونه خودمون زندگیمون بخوبی وخوشی میگذشت ،توی این روزها گفتم ،بابام ثبت نام ماشین سنگین کرده بود .بعد ازچند سال یک ده چرخ بنز دادن برای اولین بار، بار زد اومد ،از اونجا بار زد برای تبریز ...
خواهر دومم باپسرعموم ازدواج کرده بود، یک پسر داشت با پسرعموی دیگه امون خانواده ای برای عاشورا تاسوعا رفته بودن تبریز ،۱۳ محرم بود، بابام رفته بود بیدارشون کرده بود ،که دیرنکنن و زود راه بیفتن برن تهران خونشون ،ولی ساعت ده ۷۱/۴/۲۸ صبح از راهور میانه زنگ میزنن که یه پژو تصادف کرده ،بابام وقتی بالای سرشون میرسه می بینه که همه درجا فوت شدن فقط پسرعموم که شوهرخواهرم باشه زنده مونده و خواهر دوممو ازدست دادیم....
🍄 ادامه دارد..
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 عنوان داستان: #پسر_ناخلف_2
🍄 قسمت دوم
من چون راهم دور بود بعد از دفنشون رسیدیم ۵نفرتوی یک ردیف دفن شدن...
بعد از دو سال من پسر دومم روباردارشدم.
۷۳/۴/۱۳ پسردومم بدنیا اومد، اسمش رو آریا گذاشتیم. پسردومم کوچیک بود ،عید خواستم برم تهران خونه بابام روز ،چهارشنبه سوری من از ماهشهر با پرواز رفتم تهران پرواز خیلی تاخیرداشت ، تا رسیدیم خونه شد ساعت ۱۲ شب یه شام خوردیم و خوابیدیم ،که نمیدونم ساعت چند بود که شوهرم زنگ زده بود ،مامانم گفته بود ،که تازه خوابیده گفته بود بیدارش کن، مامانم هی منو صدا کرد گفتم بگو صبح زنگ میزنم گفت، گفته بیدارش کن منم گفتم ،نمیام .یه دفعه ای مامانم گفت خونتون دزد اومده حالا بلندمیشی یانه؟ با حرف مامانم چنان پریدم از طبقه دوم پله ها رو اومدم پایین تنم به لرزه افتاده بود ،فروش شب عید شوهرم به باد رفته بود ایشون بوتیک مردانه داشت لباس وکفش ولباس زیر برند می فروخت ضربه سنگینی به زندگی ما وارد شد....
به امید خداوپشتکار شوهرم ما یک قطعه زمین از زمین شهری ،که با سند ازدواج داده بودن این زمین رو با توکل به خدا َشروع به ساخت کردیم، با اینکه دزد بهمون زده بود خدا کمک کرد ،خونه رو ساختیم اونم دو طبقه، خونمون تکمیل نشده بود دوتا بچه کوچیکم توی گچ غلت میخوردن فقط یک اتاق فرش پهن کردیم، گاز وصل کردیم تا روزگارمون بچرخه دیگه پول نداشتیم خونه ای که قبلا خریده بودیم فروختیم تا این خونه روتکمیل کنیم .بلاخره خونه تمام شد ما رفتیم طبقه پایین طبقه بالا رو اجاره دادیم کمک خرجمون بود . پول تعمییر خونه ودستمزدا هرجوری بود بلاخره تمام شدچند سالی زندگی کردیم ،تا اینکه خونه مارو یکی برای شرکت اجاره خواست دوطبقه شو با وسایل اجاره یکسالشو جلو دادن با پولش وسایل براشون خریدیم شرکت، شرکت معروفی بودشرکت دوسال توی خونه بودن من رفتم اجاره نشینی ،بعد دوسال برگشتم همون خونه باز شوهرم به سرش زد اجاره بده...
دیگه نمی تونستم قبول کنم گفتم : برام خونه بخر ...
تا این که یک خونه یک طبقه برای زندگیمون گرفت تعمیرات انجام دادیم اسباب کشی کردیم، ما دوتا ،با دوتا پسرهامون زندگی خوبی رومی گذروندیم من پا به پای شوهرم بهش کمک میکردم .شوهرم خیلی دوست داشت دختر داشته باشه چون خودش خواهر نداشت دخترم نداشت میگفت یه دختر بیار ....
که من پسر سومم باردار شدم ۸۰/۱۲/۲۳ بدنیا اومداسمشو ابراهیم گذاشتیم اسم پدربزرگشو ده روز زود بدنیا اومد زود عملم کردن از روزی که پسرکوچکم بدنیا اومد تا روزی که مادر شوهرم سکته کرد ،براش غذا میفرستادم. همیشه بچه هام کتک میخوردن، شوهرم گیرمیداد، چرا تونبردی چرا دیر بردی...
خلاصه مادرشوهرم سال ۸۴ فوت شدمراسم آبرومندی براش گرفتیم بچه ها بزرگ وبزرگترمیشدن هم براشون معلم وهم مادربودم توی درسها خیلی کمکشون میکردم دوتا پسر بزرگها همیشه دعوا میکردن ، به شوهرم می گفتم من ازدست این دوتا فرار میکنم فقط میترسم مردم بگن دورغ میگه ازدست شوهره فرار کرده ...
گذشت تا اینکه سال۸۸ تابستون بابام ،مامانم،پسرعموی بابام وخانمش اومدن خونه مون مهمانی شوهرم خیلی آدم دست ودلبازی بود ،خیلی هم مهمان دوست هرکس میومد محال بود نبره ابادان،دیلم وگناوه نگردونه درست ۱۳ رجب بود اومدن ،روز پدر برای بابام وپسر عموش یکی یک تکپوش داد دو روز بعد رفتیم آبادان خیلی خوش میگذشت ...
بعداز ۱۸ سال اومده بودن یکبار۶۹ عروسیم اومدن یکباره سال ۸۸ .
از ابادان برگشتنی ماشین بابام خراب شد شوهرم مارو اورد خونه بعد برگشت ماشین بابامو یجوری راه انداختن آوردن دادن تعمیر .
فرداش خواهرم دعوتشون کرد.خونشون بندر امام بود اومد اینجا نزدیک بودیم فرداش قرار شد بریم دیلم وگناوه شب غذا اماده کردم ،که صبح زود بریم دیلم ،فقط غذا گذاشته بودم بلندشدم زود همه چی رو آماده کردم عازم سفر شدیم ،بابام و پسربزرگم نیومد ...
ما رفتیم از هندیجان دوکیلومتر دور شده بودیم که ماشین ماچپ شد ،سرعت بالا بود ،نبودن شانه جاده، ماشین از جاده پایین رفت هی غلت می خوردیم ازماشین پرت شدن بیرون فقط من موندم توی ماشین زن پسرعموی بابام درجا فوت شد شوهرم وپسرسومم رفتن کما پسرعموی بابام همه استخونهاش خوردشد...
🍄 ادامه دارد..
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 عنوان داستان: #پسر_ناخلف_3
🍄 قسمت سوم
پسردومم دست پاش شکست ،مهره دوکمرش ترک خورد ،مامانم دنده اش شکست ،سکته کرد .من آش ولاش شدم ،ولی هیچیم نشکست فقط، پاشنه ازپام جدا شد گچش گرفتن...
جمعه تصادف کردیم، دوشنبه ۸۸/۴/۲۲ شوهرم فوت شد تازه دردسرای من شروع شد و روزی که شوهرم فوت شد ،پسر کوچکم از کما دراومد ولی حرف نمیزد کلاس اول رو تمام کرده بود وقتی میرفتم ملاقاتش میگفتن هیچی نشده ،همه رومیشناخت، خودکار کاغذ داده بودن اسمشونو نوشت، دکترگفت خدا رحم کرده که صدمه ای به مغزش وارد نشده فقط شوک وارد شده زبونش بند اومده ،شش یا هفت ماه ،طول میکشه حرف بزنه....
بعد دفن شوهرم پسرم مرخص شد اومدخونه الهی شکر زبونش هم بازشد .
الان چهل گز زبون داره ،فقط زود عصبی میشه. پسر دومم و مامانم هم مرخص شدند. ولی پسرعموی بابامو بچه هاش همون روز اومدن با امبولانس بردن تهران ،جسد مادر شونو با پرواز بردن تا جمعه که میخواستن صبح عملش کنن، اونم بعد از یک هفته فوت شد.
تازه زندگیه نکبت بار من شروع شد،۲۲ برج دفنش کردیم ،۲۵ برج چکهاش برگشت خورد .تا چهلم مغازه رو گفتم بازنکنین چون رئیس اصناف بود .ازطرف بازرگانی اومدن مغازه رو بازکردن ،همون موقع برادرش تمام گاوصندوقشو خالی کرد برد بهمون نداد ۱۵ میلیون پول نقد، ویه کمی هم طلا داشت. ادکلن وساعت گرون قیمتی داشت براش کادو آورده بودن همه وهمه رو بردن ،من برادرم بجای خودم فرستاده بودم، وقتی گفت اینارو بردن تعجب کردهام، چنان دزدیدن هیچ کس ندید .
من موندم و سه تا بچه یه عالمه بدهکاری ، تا چهلم هرشب فامیل ها جمع میشدن هرچی هم بود توی خونه خوردن همه چی ته کشید پولها رو هم برده بودن ...
فردای چهلم من با چوب زیر بغل راهی مغازه شدم ، جلوی درخونه میخواستم برم سرمو بالا گرفتم بخدا التماس کردم که کمکم کنه، دستمو جلوی هیچ نامردی دراز نکنم ، درست ۱۱ ماه طول کشید بدهی هاشو به یاری خدا دادم ،بعد هم سالگرد خوبی هم گرفتم ،بعد از چهلم پسربزرگه شروع کرد منوکتک زدن ،فقط ۱۸ سال داشت دنبال سربازیش رفت کفالت منو گرفت ،من امضا نمیکردم آشنا ها واسطه شدن تا از من امضا گرفتن...
توی چهل روز آنقدر بدهی بالا آورده بوده جا میرفت باباشومیشناختن بهش قرضی میدادن ازطرفی هم اجناس مغازه رو میدزدید میبرد به قیمت ناچیزی میفروخت یا میگفت بده ببرم یکجا بفروشم میبرد میفروخت میگفت هنوز پول نگرفتم گرفتم میارم میدم . مغازه خیلی قدیمی بود مجبور شدم سال۸۹ مغازه روخراب کردم دوطبقه درست کردم درعرض سه ماه درست ۱۵ روزمونده به عید افتتاحش کردم چون مغازه دیگری داشتیم من اجناس مغازه رو انتقال داده بودم به اون مغازه هم کاسبی میکردم هم این یکی رو درست میکردم اضافیه اجناس توی انبار مغازه سومی بودن...
مغازه دارای سه طبقه بود دوطبقه رو اجاره داده بودم طبقه وسط رو انبار کرده بودم تا این مغازه روساختم اجناس رو انتقال دادم به بالای مغازه جدیده ، من روزی چهار بارمیرفتم مغازه برمیگشتم خونه ظهر میومدم ناهاردرست میکردم میخوردیم شده بودم یک مردبه تمام معنا ...
وقتی مغازه افتتاح شد پسربزرگه گفت من مغازه جدیده می ایستم تو توی اون یکی، تا این که یک روز دیدم میفروشه یک درمیون مینویسه ازکجا فهمیدم وقتی یکی از مشتری ها شلواری که برده بود آورد عوضش کنه گفت دیروز بردم دفتر نگاه کردم دیدم نوشته نشده دفتر فروش روزانه داشتیم هرچی میفروختیم مینوشتیم شروع کرد با من داد وبی دادکردن مجبور شدم اون یکی مغازه راجمع کنم بیام بایستم اینجا تهیه جنس باخودم بود پسره فقط پول میبرد باماشین دور میزد با دوستاش مسافرت میرفت وقتی میگفتم پسرتوبزرگ شدی باید توی مغازه باشی شروع میکرد دعوا کردن سروصدا کردن وقتی هم در مغازه بود بعضی موقع منو از در هل میداد بیرون میخواستم با سربیفتم وسط پاساژ
دختری رو انداخت رو سرش گفتن باید بگیری فشار اورد مجبور شدیم گرفتیم...
من سال ۹۲مجبور شدم ازدستش فرارکنم تهران ، مغازه باتمام اجناس تحویلش دادم.
گفتم بشین کاسبی کن خرج زن و بچه تو دربیار.... سر هشت ماه مغازه که اون موقع ۲۰۰میلیون جنس داشت رو حراج کرد ۹۰ میلیون دراورد همه رو خرج کرد۳۲میلیون هم داد رهن پولشو برداشت منو با مستاجر گذاشت ، گفتم پولشو بده گفت از ارثم کم کن وقتی خواست عروسی کنه من یک آپارتمان ۹۴متری داشتم دادم بشینه آنقدر اذیتم کرد میخواست خونه پدری رو بفروشه،
منم اونجا رو رهن دادم ،تهران رهن وکرایه گرفتم هی میگفت زود باش ارث منو بده....
🍄 ادامه دارد..
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 عنوان داستان: #پسر_ناخلف_4
🍄 قسمت چهارم /پایانی
هی میگفت زود باش ارث منو بده، من وکیل گرفتم که ارث اونو بدم خیلی پول برده بود امضا گرفته بودم یا به حسابش واریز کرده بودم مستندات رونگه داشتم ،وقتی دید زیادی بهش نمیرسه، گفت ،توافقی خونتو بده ۱۵۰ میلیون هم پول بده
گفتم ،۱۰۰ خونه ، ۵۰ میلیون هرموقع داشتم، فشار نیار بهت میدم .
بهش دادیم ،سال۹۳ یه اقرارنامه توی دفترخونه وکیل گفت تنظیم کنن بره امضا کنه تنها اشتباهی که وکیل کرد، حق امضا براش گذاشت سال ۹۷ من به اصرار خیلی زیاد پسر کوچیکه برگشتم بندر امام ،مستاجر رو دراوردم پسر بزرگه داد رهن پولشو خودش برداشت. دوبار پول رهنی خونه رو برداشت یکباره رهن مغازه رو خونه ۶۵میلیون رهن داده بود پولشو برداشت،
مجبور شدم طلاهامو فروختم دادم.مستاجر خیلی خونه رو داغون کرده بود تعمیرش کردم نشستیم توش من و دوتا پسرای دیگه ام.
آخرسال ۹۷ پسر بزرگه شکایت کرد که مادرم ارث منو نمیده .من وکیل گرفتیم اقرارنامه شو گذاشتیم گفتن قبول نیست مستندات بیارین همه مستندات رو نگه داشته بودم گذاشتیم روی میز محاکمه . گفت من پولها رو پس دادم به مادرم، بهش گفتن خوب مستندات بیار هیچ مستنداتی نداشت پرونده رد شد من شکایت کردم، که حق امضارو ازش بگیرم ،نزدیک دوساله هیچ جواب ندادن.
دوتا پسر هم بزرگ شدن کوچیکه بنای ناسازگاری گذاشت یالا من ارث میخوام.
هرروز دعوا و درگیری داشتیم، پسر بزرگه بچه دارشد .با من انقدرخوب شد، بچه خواست بدنیا بیاد، برام بلیط گرفت .گفت مامان بیا میخوام توهم باشی، ماهم بلانسبت خر شدیم ،گفتیم خوب شده وقتی کوچیکه اذیت میکرد میومد حسابی میزدش ،میگفت حق نداری مادر اذیت کنی، وقتی بچه اش بدنیا اومد گفت ،مامان خونه رو بفروش سهمشونو بده خودتو راحت کن منم گفتم تو امضا نمیکنی ،پیش پدر زن و مادر زنش گفت به من سیصد میلیون بده تا منم امضا کنم قال قضیه رو بکن ،گفتم باشه خونه رو گذاشتیم برای فروش مشتری پیدا شد خونه رو بخره. از تهران اومد با خریدار صحبت کرد همه کارهارو کرد ...
خلاصه خونه فروخته شد به پسر کوچیکه و پسر دومی یکی یک میلیارد تومان دادن موند .سهم من و خودش خریدار خونه رو ندید خریده بود ،دو روز بعد گفت میخوام بیام خونه رو ببینم وقتی اومد من همچی رو بهش گفتم که پسربزرگه هیچ سهمی نداره فقط توافق کردیم سیصد میلیون بهش بدیم امضا کنه، گفت باشه من باشما همکاری میکنم ،فردا بیاین بنگاه صحبت کنیم...
توی بنگاه چک رو کشیدن بنام پسر بزرگه یک میلیاردوچهل هشت میلیون تومن دوتا پسرها و فرستادن بانک چکهاشون پاس نشده بود، درحقیقت دنبال نخود سیاه فرستادن، انگار با هم تبانی کرده بودن،گفتم چک در وجه من بنویسین پسر بزرگه گفت مادرم مریض نمیتونه بایسته من الان میبرم میخوابونم بحسابش بخدا من براش دنبال خونه میگردم، منم دهنم قفل شد گفتم باشه بنویس نوشتن همانا ،و از دفترخونه رفتن همانا .جالب اینجاست ۱۶ میلیون هم سهم اون یکی رو برداشت گفت، میرم دنبال کار شهرداری و دارایی ،چند روز بعد فرار کرد، تا ۱۴۰۱/۴/۲۵ چک رو پاس کردیم، موندم هیچی دستمو نگرفت، نتونستم خونه بخرم .الان همه وسایلموجمع کردم تا برم پسر دومی خونه ای که خریده اونجا بریزم .هرکس بهش زنگ میزنه، میگه حقمه آخه این حقشه سال ۹۳ خونه مو بهش دادم ،که این خونه فروش رفت من از سهمش خونه بخرم حالا دست منو گذاشت توی حنا این حق منه بعد از ۳۲سال زندگی من خونه نداشته باشم ،۱۳سال بی پدری بزرگشون کردم ،اینه دست مزدم. الان دو هفته است که چک رو گرفته من گریه میکنم التماسش کردم، بیار بده بامن این کاررو نکن جواب تلفنمو نمیده ...
حالا فهمیدم چرا انقدر با من خوب شده بود سرمو شیره مالید تا به خواستش برسه که رسید، حالا من چکار کنم به کدوم قانون نداشته توی این مملکت شکایت کنم.. از سرگذشت من عبرت بگیرین به بچه های گرگ صفتی مثل بچه من اعتماد نکنین. من شدم آئینه عبرت دیگران و هر دختری رو با هر خانواده ای براش نگیرین ،این خانواده منو به روز سیاه نشوندن هیچی نداشتن صاحب همه چی شدن.
حتی منو شب عروسیه بچه ام نذاشتن بیام گفتن مادرت بیاد دعوا راه می اندازه بچه مو خام کردن تا دیدن حرفشونو گوش میده پسر احمق منم انجامش میده.
سر همه مردم شهرکلاه میزاره کسی نیست ازش پول طلب نداشته باشه.
خدابیامرز پدرش خیلی آدم خوبی بود مال مردم خور نبود به مردم بی بضاعت کمک می کرد..
#پایان
@fal_maral
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان: #پسر_پروانه_ای_1
🧊 قسمت اول
سلام خدمت همه دوستان محترم خسته نباشید. 🌺🌺❤️❤️
من با اجازه میخوام داستان خودمو تا اینجای زندگی براتون بگم .... من امیر حسین هستم 22 ساله. 11 اسفند 23 سالم میشه..
توی این 23 سال تجربه های تلخ وشیرین زیاد داشتم.
من توی یه خانواده نه زیاد پولدار ونه زیاد فقیر بدنیا اومدم که پدرومادر با عشق با هم وصلت میکنن ،من بعد از چند سال با بیماری. به نام. بال پروانه که اینطور که از اسمش هم پیداس ینی ظریف و آسیب پذیز هست .. .که دستی بهمون بخوره یا ضربه پوستمون آسیب میبینه. متولد میشم. .
اینطور که مامانم میگه وقتی من بدنیا میام هیچ کس بیماری منو نمیدونسته چی هست و خیلی سخت بوده نگه داشتن من ،طوری که همه میگفتن زنده نمیمونه وتوی پنبه نگهداری کنید و چون پدر من اون زمان حجره داشتن و چن تا کارگر هم کار میکردن اونجا. و.. چون دست وبال پدرم از لحاظ مالی باز بوده منو به بهترین متخصص ها و شهرهای مختلفی میبرن. که هیچ کدوم از پزشکان نمیدونستن این چه نو ع بیماری هست ودرمانش چیه. فقط. به والدین من میگفتن بچه تو ن بیماریش نادره و ژنیتک هست این بیماری. وحتی مادرم میگه که تا یزد و اصفهان وتبریز و طبیبای گیاهی هم رفتیم و حتی اقوام ،که توی یکی از سفراشون به شهری یه پزشک گفته این بچه فرق نمیکنه زنده بودن یا نبودنش برای چی دنبال درمان هستین که مادر وپدرم ،در راه برگشت؛ حالشون اونقدر بد میشه که تصادف میکنن و ماشین بنز پدرم که ماشین محکمی هم بوده له ولورده میشه. و من وبابا ومامان بطور معجزه آسایی نجات پیدا میکنیم...
خلاصه بابای من خودش دست به کار میشه با داروهای گیاهی که توی کتابا نوشتن هر روز منو شستشو میدادن و حمام میکردن و پماد میزدن بطوری که من تقریبا بهتر میشم ، و بر عکس بچه های پروانه ایی دیگ بازی میکردم. توب بازی میکردم و میدویدم. اونقدر اون زمان برای من دوره شادی بود که هنوز هم با یاد اون دوران وخاطره هاش لبخند میاد به لبام..
بله گذشت تا من 6 ساله شدم و خواستن منو بزارن دبستان .. هوش ام هم بسیار بالا بود وبا کمک مادر وپدر زبان انگلیسی رو هم تا حدودی کار میکردم یادم هست وقتی مادرم خواست اسم منو بنویسه از بیماری من هم گفت. واینکه واگیر نداره و حساس هست پوستمون و باید بچه ها مراقب باشن ومدیر هم قبول کرد ومن پا به دبستان گزاشتم....
🆘 ادامه دارد....
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان: #پسر_پروانه_ای_2
🧊 قسمت دوم
خیلی ذوق داشتم که میرم مدرسه وبا سواد میشم چن روزی گذشت ومن احساس کردم نگاه ها به من متفاوته وبعضی بچه ها ازمن فرار میکنن رفتم خونه وبه مامانم گفتم ؛گفت؛ عیب نداره پسرم تو که برات عادی شده نگاه مردم، اونروز گذشت. فردا که رفتم مدرسه. دیدم چند تا از اولیای بچه ها به مدیر میگن که این پسر مریضه ونباید اینجا درس بخونه منو میگفتن ومدیر هم داره باهاشون بحث میکنه که هرکی ناراحته بچه شو ببره . اون لحظه نفهمیدم چطور اومدم خونمون و به مامانم گفتم.. مامانم هم سریع به طرف مدرسه راه افتاد بفهمه موضوع چی هست. که مدیر میگن چن تا از اولیا گفتن بچه های ما واگیر میکنن ازاین پسر. اون لحظه مادرم اونا رو صدا کرد وتمام مدارک پزشکی رو نشون داد بهشون وگفت ؛من خودم هم حساسم در اصل بچه من نباید ضربه بخوره نه واگیر داره ونه خطری برای بچه های شما.. اونروز به مادرم خیلی افتخار کردم که چقدر آروم منو توضیح داد ولی بعدا فهمیدم توی خونه پیش پدرم خیلی گریه کرده وگفته که دلش شکسته از طرز رفتار این اولیا.. اون شب پدرم بهم گفت پسرم با همه مهربون باش حتی اگه ترکت کردن. ناراحت نباش تو درست وبخون و شاگرد اول شو تا بتوتی بری کلاسای بالاتر...
اون سال رو هیچ وقت فراموش نمیکنم سال رشد من بود سال بزرگ شدن و تنهایی توی اجتماع، و گذروندن بین بچه های هم سن وسال خودم .
مادرم هم بخاطر من شدن عضو انجمن مدرسه و هرکمکی که معلم ومدیران میخواستن انجام میدادن.. بدون هیچ منتی
من اونقدر درسم خوب بود که هر سه ثلث امتحانا شدم شاگرد اول وبا اینکه نمیتونستم بخاطر بیماریم مداد دست بگیرم ولی خط و نقاشیم هم عالی بود که توی مسابقه منطقه ای اول شدم.
یه خاطره هم دارم که جا داره بگم. یه روز داشتم میرفتم خونه همون پسری که خودش ازم فرار میکرد ومادرش اومده بود مدرسه وسرو صدا راه انداخته بود که من باید از اونجا برم رو توی کوچه با دوستاش دیدم. اسمش امید بود طبق معمول منو هووی کردن وازم فرار کردن که یهو دیدم امید افتادروی زمین ونمیتونه نفس بکشه، دوستاش تا دیدن ترسیدن و فرار کردن. من رفتم دستشو گرفتم گفتم پاشو ،اولش ترسید دست منو بگیره، بخاطر پوست و زخمام ولی بعد گرفت وگفت یه دستگاه تو کیفمه بده بهم ، من دستگاه رو بهش دادم وچند تا زد تو دهنش بعد نفس کشید و گفت امیر حسین تو خیلی خوبی. منم گفتم ممنون و رفتم خونه. فردا صبح که رفتم مدرسه دیدم مادر وپدر امید اومدن و یه کادو دستشون هست منو توی دفتر صدا کردن و ازم تشکر کردن وچون اخرای سال بود اجازه گرفتن ازمدیر سر صف هم بگن که من به امید کمک کردم و بعدها فهمیدم امید هم بیماری آسم داره و و چقدر با اون سن کم خوشحال بودم که تونستم یه کار خوب بکنم وچقدر با امید صمیمی شدیم ....
بله من تا سوم راهنمایی رو توی همون دبستان که راهنمایی هم داشت خوندم با همون دوستان که حالا دیگ براشون ترسناک نبودم وهمه کمکم هم میکردن و من توی درس به اونا کمک میکردم و پدر ومادر هم همچنان پشت من بودند ولی از اونجایی که تقدیر معلوم نمیکنه
پدر من گویا با خارج از کشور معامله میوه و خشکبار میکنن که بخاطر دلار و وضعیت کشورمون معامله بهم میخوره و پدر من ورشکسته شدن و مجبور شدن حجره وخونه وهرچی که داریم رو بفروشن. و طلب طلبکارارو بدن... وچون مرد نیکوکاری بودن و دست همه رو گرفته بودن وبا کمک اقوام ما خونه کوچیکی خریدیم و دوباره مادر و پدر از صفر شروع کردن و با وجود بیماری من ونبود دارو وگرونی اونا پدرم خیلی ناراحت بود ولی هیچ نمیگفت؛ و در یکی از شبها از درد قلب حالش بد شد و اورژانس و که خبر کردیم گفتن سکته کرده و رسوندن بیمارستان من خیلی نگران بودم وچون همیشه خودم رو مسبب زندگی دردناک پدر ومادرم میدونستم وازخودم بدم میومد و به پدرم سخت علاقمند بودم وارخدا خواستم اونو که برام پدر. همراه و پرستار هست رو برگردونه.. وبعداز گذشت چند ساعت دکترا گفتن خطر مرگ رفع شده ولی باید قلب ایشون جراحی بشه و من وقتی رفتم پیشش گفت امیر حسین من اگه موندم که هیچ. اگه نبودم. یادت باشه باید محکم باشی و مراقب مادر هم باشی و درستو هم ادامه. میدی. حتی توی بدترین شرایط ازمن بشنو اینا رو ...
و پدر به خواست خدا جراحی شد و بعد از ده روز از بیمارستان خارج شد و شغل و کارِ سبکی رو شروع کردند ومنم درسم رو ادامه دادم تا کنکور ،روزای سختی بود ولی با وجود دوستیه پدرو مادر که بهم داشتن و مهربونیاشون دوباره زندگی ما کمی سرو سامان گرفت....
🆘ادامه دارد....
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان: #پسر_پروانه_ای_3
🧊 قسمت سوم و پایانی
.. تا اینکه دوران کرونا اومد و دیگ با وجود بیماری ما، که سیستم بدن خیلی ضعیفه و سریع بیمار میشیم زندگی من سخت تر شد و البته اون زمان برا همه مون دوران سختی بود ولی چون پدر نمیتونست با وجود بیماری قلبی برن بیرون کار کنن من تصمیم گرفتم کمک کنم به مخارج خودم وبا وجود مخالفت شدید پدر تایپ کتابای انگلیسی رو انجام میدادم و کمک خرجی میشد برای خودم و ناگفته نماند که دوبار به بیماری کرونا مبتلا شدم که با پرستاری های خوب؛ مادر وپدر بهبود پیدا کردم و... نمیخوام شما خواننده عزیز رو ناراحت کنم ولی میخوام بگم زندگی سخته واینکه بیماری باشه بدتر و ما بچه های پروانه ای نمیتونیم مثل همه غذا بخوریم باید غذاهای ما نرم ومیکس شده باشه. ومن توی این سال ها دوبار عمل مری انجام دادم که بهم چسبیده بودند. وخدارا شکر میکنم که بعضی از دکترا ومتخصصین ایران این بیماری رو شناختن نسبت به چن سال گذشته وجا داره ازچن تایی تشکر کنم که نمیخوام ازشون اسمی ببرم ولی واقعا پیگیر و دنبال حال و کار ما هستند
و اینکه به ما امید میدن. ولی اینو بگم که من بعد از اون عمل چون نتونسته بودم چیزی بخورم و حتی آب بدنم ضعیف شد و توانایی راه رفتنو نداشتم و کم کم عضلات پاهام خشک شدن و ویلچر نشین شدم...
خلاصه چن سال هم گذشت و ومن هر طور بود لیسانسمو گرفتم و انگار دنیا رو بهم دادن وپدر ازخوشحالی روی پا بند نبود ومادرم از ذوق گریه میکرد ومن تمام اینا رو مدیون این پدر ومادر بودم و یه دوست همراه وهمدل که خدا فرستاده که بهش میگم فرشته خدا.. ولی بازم حکمت خدا رو نمیدونم چی هست که پدر بخاطر کمبود ونبود بعضی داروها واسترس برای راه رفتن من ،که درتلاش بودن راهی پیدا کنن ،مجدد حمله قلبی بهشون دست داد و با تلاش پزشکا نشد که احیا بشن وزنده بمونن و پدر چن ماه پیش منو ترک کرد وبرای همیشه منو تنها گزاشت .. هنوز هم باور ندارم رفتن پدر رو وتنها شدنم رو اینکه پشتم خالی شد، ولی بازم سعی کردم با زندگی کنار بیام و تنها خواسته پدر که همیشه میگفت کم نیار. شجاع باش. تا جایی که میشه درستو بخون که هم برای خودت کسی بشی هم به مردم کمک کنی ومن تصمیم گرفتم وکالت بخونم و وکیل بشم چون فکر میکنم مثل شغلای شرافتمدانه دیگه، میشه حق مظلومی رو گرفت.
مادر و پدر من توی این سال ها خیلی زجر کشیدن. زحمت کشیدن و هستن مادر پدرایی که توی مناطق دور افتاده با این بیماری دست وپنجه نرم میکنن وحتی اونا رو زندونی میکنن میگن که شما شوم هَستین و اقوام ازشون دوری میکنن و تنها و مظلومن با کلی درد. زجر. و آرزو..
پدر من یه کتاب نوشته راجبه این بیماری و سختی ها و شناخت وتجر به هایی که داشته. ولی متاسفانه مرگ امانش نداد و نیمه کاره موند ومن اگه خدا کمکم کنه خودم با موقعیتایی که بدست خواهم آورد تمام خواهم کرد.
توی کتاب پدرم نوشته روزی برای حق بچه ها به ارگانهای زیادی دولتی رفتم همراه با همسرم. ولی در آخر بهمون گفتن ، هیچ راهی نیست چون خرج این بیماری زیاده و ما نمیتونیم متقبل بشیم... افرادی که این بیماری رو دارن ویتامینای گرون قیمت لازم دارن همراه با پماد و پانسمان میپلکس که داخل ایران تولید نمیشه.
و اون عمل مری هم توسط دو سه نفر پروفسور انجام میشه که با هزار زحمت باید پیداشون کرد و وقت گرفت تا عمل انجام بشه و با هزینه گزاف میلیونی، که هر کس نمیتونه از عهده خرج عمل بر بیاد..
و خدا نگهدار خیرین و اونایی باشه که درتهیه این پانسمان ها کمک میکنن و امیدوارم روزی برسه که راحت به دست بچه ها برسه.
دوستان؛ داستانم دردناک بود میدونم ولی هرچی میشد لحظات سخت وگرفتاریایی که یه بچه پروانه ای رو داره؛ و حذف کردم و فقط گفتن داستانم برای شما این بود که. زندگی هست. خوشی هست. غم هست... ولی باید جنگید تا به اونی که میخوایم برسیم و من از شما دوستان عزیز میخوام برام صبر و تحمل در نبود پدر و اینکه بتونم به ارزوهام بررسم رو از خدا بخواین وچقدر احساس خوشحالی میکنم که تونستم حرفای دلمو با وجود شما دوستان گل به زبون بیارم واز اینجا از مادرم وهمه مادران فداکار تشکر کنم و سلامتی همه پدرای عزیز و زحمتکش رو ازخدا خواهانم .
❤️❤️❤️🌺🌺
🆘 پایان
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🪁⛱
🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_5
🪶 قسمت پنجم
دیگه کلا دلم از #مادرم سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادره #استغفرالله اون وقتا فکر میکردم که مادرم با #شوهرم رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود...با کسی حرف نمیزدم #نمیتونستم با کسی درد دل کنم چون #کسی نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم به #کسی نمیدی گفتم باش ..بهم اصلا #ابراز عشق نمیکرد فقط انگار منو گرفته بود برای #نیاز_جنسی و این موضوع برام #متنفر ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم #میزدم و گریه میکردم که برا چه چیزی #بدنیا اومدم 😭#شوهرم رفته بود جایی و گوشیش تو خونه #مونده بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اونو قبل من میخاسته اونم #شوهر داشت و #شوهر منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر #خانوادش قبول کرده ...
رفتم تو وسایلا #شوهرم گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو #آلبومش #پیدا کردم که مال همون #خانمه بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر #خاطرات از پسرعمه ام داشتم با ی #عکسشو..سبحان الله ..دیگه شوهرم همیشه با اون #زنه حرف میزد و براش پول میفرستاد دور از #چشم من ولی من میدونستم یه بار #باهاش دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم به شوهرش! قسم #خورد اگه زنگ بزنی #زندگیت به آتیش میکشم 😰منم #میترسیدم و زنگ نمیزدم ولی #همش #کتکم میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم #کبود شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش #ایستاده بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی #محکم بهم زد تو همون یک دقیقه #پشت سر هم صورتم #جوش داشت رفتم جلو آینه جوشام همه #ترکیده بودن با #سیلی هایی که بهم زده بود و خون از #صورتم میومد دیگه #فک صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم #غذا میخورم درد میگرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر #مشت و #لگد کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با #موهام منو میکشید😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم #شوهرم #دوست داشته باشم #خوش باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط #غم اومده بود سراغم! دوباره زنگ زدم برا #پسرعمه ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد میتونستم اونو #فراموش کنم اما ..
....من #بیشتر و بیشتر ب اون #عادت میکردم تا زندگی #نکبتی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش #بشکنه😞 چ طور میتونه تنها کسی بود که #میتونستم #دردام بهش بگم اونم دلش #میسوخت و #باهام حرف میزد دیگه تا که #موقعیتی برام پیش میومد با اون #صحبت میکردم😔 ...
چند بار باهاش قرار گذاشتم که ببینمش میومد و پیشش گریه میکردم که چرا اینجور شد #سرنوشتم ،، حرف زدنمون و این کارا #گناه بزرگی بود که الله خودش #هردومون ببخشه😞 بازم بهم گفت بیا فرار کنیم اما این بار بدتر از قبل با زنی که #شوهر داره اگه بگیرنمون هردومون میکشتن....دیگه بهش گفتم به پا من نسوزه باید زن بگیره ۳سال گذشت و اونم با اصرار #خانوادش داماد شد هرچند منم خیلی بهش میگفتم چون دیگه راهی برا رسیدن ما به هم نبود💔 ...اونم اصلا با نامزدش خوب نبود اصلا تحویلش نمیگرفت یه روز دیدم شوهرم گفت یکی برات زنگ زده باهات کار داره گوشی رو هم گذاشت رو #اسپیکر بهش گفتم شما گفت من نامزد #فلانی هستم 😟میدونم ک تورو قبلا نامزدم میخواسته تو را خدا بگو چکنم تو اخلاقش میدونی چیکار کنم ک #اخلاقش با من خوب بشه تو قبلا باهاش حرف زدی😳 شوهرم فهمید که من قبلاً اونو میخاستم اخلاقش بدتر شد بد دل تر و زندگیم سخت تر😭 ..اما بهش گفتم اون مال قبل بوده نه الان ...دیگه زندگی روز ب روز سخت تر میشد برام .برا #پسر عمه زنگ زدم قسمش دادم با نامزدش خوب بشه ولی بهش نگفتم که برا #شوهرم زنگ زده گفتم بدتر باهاش لج میکنه ...بهش گفتم خوشبختی اون #خوشبختی منه اونم کم کم دیگه سعی میکرد باهاش خوب شه به خاطر قول های که بهم داده بود ...دیگه از خدا خواستم هیچ وقت بمن بچه نده #نازا بشم گفتم خدایا اگه
اونو از من گرفتی بچه ام بمن نده😔 ..بعد ۴سال #پسرعمه ام
عروسی کرد ولی ما هنوز باهم حرف میزدیم تا اینکه گوشی من خراب شد
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
@fal_maral