کانال فال مارال
15.3K subscribers
29.6K photos
3.88K videos
268 files
22.5K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت سوم

ولی نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتی با هم کلمه ای به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتی صدایش را هم نشنیده بودم...
از یاد نمیبرم روزی راکه در دفتر نارنجی #خاطراتم نوشتم امروز صدای #عشق را شنیدم...و من نمیتوانم در #سخن بگنجانم که تاچه اندازه عاشقش بودم...

آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روی شیشه های بخار گرفته #پاییز ... همه انها مرا تا سرحد #جنون عاشقش ساخته بود..
بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطی این سال سعی میکردم علاوه بر #قرآن دیگر کتب مهم #اسلامی را #مطالعه کنم... این مرحله برای من مرحله مهمی بود چرا که الحمدلله بسیاری از اعمالی که قبلا از حرام بودنشان بی خبر بودم را ترک کردم حتی با وجود استعداد و #علاقه شدید...

اعمالی همچون #موسیقی و #نقاشی وطراحی لباس و...
هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم که احکام‌ دینم رابدانم و به آن عمل کنم...
والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید...
مسئله اصلی زندگیم #عشق زیادم نسبت به ان #پسر جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده های شبانگاه از خالق هفت #آسمان میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر #الله سعی میکردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم...
روزهاگذشت تا اینکه روزی او را چند کوچه پایین تر از کوچه ی عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دختری زنجیر کرده بود، که صمیمی ترین دوستم بود...

اینکه #خیانت کدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب کردشاید الان دیگر برایم مهم نیست... سردترین #زمستان دلم آن روز بود...حتی انروزهم هیچ کدام حرفی نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میکشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلکی ها حقشان نبود این همه #خیانت را یکجا قورت دهند..
پنجره ی نارنجی اتاقم را بایک اسپری سیاه کور کردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز کوله بار زندگیم بردوش،میان تاریکی همان پنجره گم شدم ...کسی را نمی دیدم که ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند که خدایی هست هنوز...اما خدای مهربانم مرا ازیاد نبرده بود..

دستم را گرفت و مرا به #دریای_نور سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار کرد...و در آن تیر باران مشکلات مرا زیر چتر خود پناه داد...
زمان حالم را کمی بهتر کرده بود که از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید...
اولین پیام را که خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود...

هه...پیامهایی پر از #احساس #ندامت ...پر از #عذاب_وجدان یا شاید هم پراز #دروغ...
حدس اینکه شماره ام راچگونه پیداکرده بود کارسختی نبود...بلاخره صمیمی ترین دوستم #معشوقه_اش بود...همه پیامها حذف کردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبی نبود که گوشیم پر از پیام های ندامتش نباشد..

و هنوز برای من مهم نبود...اواخر اسفند بود که برای نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ی تکراری گوشیم با کلی تماس از دست رفته...

🔮 ادامه دارد⬅️

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت سوم

ولی نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتی با هم کلمه ای به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتی صدایش را هم نشنیده بودم...
از یاد نمیبرم روزی راکه در دفتر نارنجی #خاطراتم نوشتم امروز صدای #عشق را شنیدم...و من نمیتوانم در #سخن بگنجانم که تاچه اندازه عاشقش بودم...

آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روی شیشه های بخار گرفته #پاییز ... همه انها مرا تا سرحد #جنون عاشقش ساخته بود..
بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطی این سال سعی میکردم علاوه بر #قرآن دیگر کتب مهم #اسلامی را #مطالعه کنم... این مرحله برای من مرحله مهمی بود چرا که الحمدلله بسیاری از اعمالی که قبلا از حرام بودنشان بی خبر بودم را ترک کردم حتی با وجود استعداد و #علاقه شدید...

اعمالی همچون #موسیقی و #نقاشی وطراحی لباس و...
هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم که احکام‌ دینم رابدانم و به آن عمل کنم...
والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید...
مسئله اصلی زندگیم #عشق زیادم نسبت به ان #پسر جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده های شبانگاه از خالق هفت #آسمان میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر #الله سعی میکردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم...
روزهاگذشت تا اینکه روزی او را چند کوچه پایین تر از کوچه ی عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دختری زنجیر کرده بود، که صمیمی ترین دوستم بود...

اینکه #خیانت کدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب کردشاید الان دیگر برایم مهم نیست... سردترین #زمستان دلم آن روز بود...حتی انروزهم هیچ کدام حرفی نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میکشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلکی ها حقشان نبود این همه #خیانت را یکجا قورت دهند..
پنجره ی نارنجی اتاقم را بایک اسپری سیاه کور کردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز کوله بار زندگیم بردوش،میان تاریکی همان پنجره گم شدم ...کسی را نمی دیدم که ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند که خدایی هست هنوز...اما خدای مهربانم مرا ازیاد نبرده بود.. 4

دستم را گرفت و مرا به #دریای_نور سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار کرد...و در آن تیر باران مشکلات مرا زیر چتر خود پناه داد... 4
زمان حالم را کمی بهتر کرده بود که از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید...
اولین پیام را که خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود...

هه...پیامهایی پر از #احساس #ندامت ...پر از #عذاب_وجدان یا شاید هم پراز #دروغ...
حدس اینکه شماره ام راچگونه پیداکرده بود کارسختی نبود...بلاخره صمیمی ترین دوستم #معشوقه_اش بود...همه پیامها حذف کردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبی نبود که گوشیم پر از پیام های ندامتش نباشد..

و هنوز برای من مهم نبود...اواخر اسفند بود که برای نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ی تکراری گوشیم با کلی تماس از دست رفته...

🔮 ادامه دارد⬅️

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_نوزدهم

✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....

😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...

#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...

بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...

😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....

✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_نوزدهم

✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....

😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...

#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...

بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...

😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....

✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت سوم

ولی نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتی با هم کلمه ای به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتی صدایش را هم نشنیده بودم...
از یاد نمیبرم روزی راکه در دفتر نارنجی #خاطراتم نوشتم امروز صدای #عشق را شنیدم...و من نمیتوانم در #سخن بگنجانم که تاچه اندازه عاشقش بودم...

آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روی شیشه های بخار گرفته #پاییز ... همه انها مرا تا سرحد #جنون عاشقش ساخته بود..
بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطی این سال سعی میکردم علاوه بر #قرآن دیگر کتب مهم #اسلامی را #مطالعه کنم... این مرحله برای من مرحله مهمی بود چرا که الحمدلله بسیاری از اعمالی که قبلا از حرام بودنشان بی خبر بودم را ترک کردم حتی با وجود استعداد و #علاقه شدید...

اعمالی همچون #موسیقی و #نقاشی وطراحی لباس و...
هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم که احکام‌ دینم رابدانم و به آن عمل کنم...
والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید...
مسئله اصلی زندگیم #عشق زیادم نسبت به ان #پسر جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده های شبانگاه از خالق هفت #آسمان میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر #الله سعی میکردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم...
روزهاگذشت تا اینکه روزی او را چند کوچه پایین تر از کوچه ی عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دختری زنجیر کرده بود، که صمیمی ترین دوستم بود...

اینکه #خیانت کدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب کردشاید الان دیگر برایم مهم نیست... سردترین #زمستان دلم آن روز بود...حتی انروزهم هیچ کدام حرفی نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میکشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلکی ها حقشان نبود این همه #خیانت را یکجا قورت دهند..
پنجره ی نارنجی اتاقم را بایک اسپری سیاه کور کردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز کوله بار زندگیم بردوش،میان تاریکی همان پنجره گم شدم ...کسی را نمی دیدم که ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند که خدایی هست هنوز...اما خدای مهربانم مرا ازیاد نبرده بود..

دستم را گرفت و مرا به #دریای_نور سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار کرد...و در آن تیر باران مشکلات مرا زیر چتر خود پناه داد...
زمان حالم را کمی بهتر کرده بود که از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید...
اولین پیام را که خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود...

هه...پیامهایی پر از #احساس #ندامت ...پر از #عذاب_وجدان یا شاید هم پراز #دروغ...
حدس اینکه شماره ام راچگونه پیداکرده بود کارسختی نبود...بلاخره صمیمی ترین دوستم #معشوقه_اش بود...همه پیامها حذف کردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبی نبود که گوشیم پر از پیام های ندامتش نباشد..

و هنوز برای من مهم نبود...اواخر اسفند بود که برای نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ی تکراری گوشیم با کلی تماس از دست رفته...

🔮 ادامه دارد⬅️

@fal_maral