Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نوزدهم
✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
💌 #قسمت_نوزدهم
✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هشتم
✍🏼بلاخره بی گناهی #مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و #عذاب ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در #دعا کردن بسیار #اسرار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی....
😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و #لطف الله بود وقتی #قسم خوردم که والله #دروغ نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی #فریاد کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم...
☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و #گریه کردم و #سجده شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد...
🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم #بی_تاب شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد #استرس گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد...
😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از #نگاه کردن به چهره نورانی مصطفی #چشم_عسلی خودم سیر نمیشدم آروم گفت #سلام_علیکم منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد...
😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی #لاغر و #چهره غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم...
پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم...
انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون
چون با #برادر_شوهر #نامحرم بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته #دلم آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند...
تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر #عقیده توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم...
هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن
#مادر_شوهرم و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم #اشک خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود
🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم #تشکر کنم در زدن خواهرم تازه #نامزد کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم...
😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای #زندگی رو شنیدم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
💌 #قسمت_بیست_و_هشتم
✍🏼بلاخره بی گناهی #مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و #عذاب ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در #دعا کردن بسیار #اسرار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی....
😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و #لطف الله بود وقتی #قسم خوردم که والله #دروغ نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی #فریاد کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم...
☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و #گریه کردم و #سجده شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد...
🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم #بی_تاب شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد #استرس گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد...
😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از #نگاه کردن به چهره نورانی مصطفی #چشم_عسلی خودم سیر نمیشدم آروم گفت #سلام_علیکم منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد...
😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی #لاغر و #چهره غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم...
پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم...
انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون
چون با #برادر_شوهر #نامحرم بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته #دلم آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند...
تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر #عقیده توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم...
هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن
#مادر_شوهرم و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم #اشک خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود
🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم #تشکر کنم در زدن خواهرم تازه #نامزد کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم...
😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای #زندگی رو شنیدم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نوزدهم
✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💌 #قسمت_نوزدهم
✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هشتم
✍🏼بلاخره بی گناهی #مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و #عذاب ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در #دعا کردن بسیار #اسرار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی....
😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و #لطف الله بود وقتی #قسم خوردم که والله #دروغ نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی #فریاد کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم...
☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و #گریه کردم و #سجده شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد...
🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم #بی_تاب شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد #استرس گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد...
😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از #نگاه کردن به چهره نورانی مصطفی #چشم_عسلی خودم سیر نمیشدم آروم گفت #سلام_علیکم منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد...
😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی #لاغر و #چهره غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم...
پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم...
انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون
چون با #برادر_شوهر #نامحرم بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته #دلم آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند...
تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر #عقیده توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم...
هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن
#مادر_شوهرم و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم #اشک خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود
🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم #تشکر کنم در زدن خواهرم تازه #نامزد کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم...
😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای #زندگی رو شنیدم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💌 #قسمت_بیست_و_هشتم
✍🏼بلاخره بی گناهی #مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و #عذاب ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در #دعا کردن بسیار #اسرار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی....
😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و #لطف الله بود وقتی #قسم خوردم که والله #دروغ نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی #فریاد کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم...
☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و #گریه کردم و #سجده شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد...
🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم #بی_تاب شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد #استرس گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد...
😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از #نگاه کردن به چهره نورانی مصطفی #چشم_عسلی خودم سیر نمیشدم آروم گفت #سلام_علیکم منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد...
😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی #لاغر و #چهره غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم...
پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم...
انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون
چون با #برادر_شوهر #نامحرم بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته #دلم آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند...
تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر #عقیده توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم...
هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن
#مادر_شوهرم و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم #اشک خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود
🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم #تشکر کنم در زدن خواهرم تازه #نامزد کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم...
😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای #زندگی رو شنیدم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
Forwarded from فال مارال
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠قسمت پایانی
😖روزها گذشت.....
👤 و رابطم با حسام درست در حد یک چشم بهم زدن سرد شده بود ازم فاصله میگرفت هر چی بهش نزدیک میشدم ازم دور میشد....
😔فقط سرش تو #گوشی بود میدونستم شبنم وارد زندگیم شده اما چون مدرکی نداشتم سکوت میکردم...
😒یه شب نشستم با حسام حرف زدم گفتم چته تو که تا دیروز به من افتخار میکردی من #زن رویاهات بودم چی شده که در مدت یک ماه همه چی تغییر کرد و دیگه من برات روناک قبل نیستم.....
😭بهم گفت #زندگی همینه گاهی #شیرین گاهی #تلخ بهش گفتم با شبنم رابطه داری اگه داری بگو همین الان از زندگیت میرم بیرون بدون هیچ حرفی فقط راستشو بهم بگو تو بعد دیدن شبنم باهام سر دشدی....
😰مثل دیونه ها رفتار کرد حتی قصد زدنمو کرد....صبر کردم تا بخوابه وقتی خوابید کیفمو برداشتم و رفتم خونه خواهرم...
😓حتی بهم زنگم نزد بعد یه هفته به خواهرم گفتم بر میگردم خونه اگه حسام رفتارش عوض نشه درخواست #طلاق میدم....
😱طرفای ظهر برگشتم خونه دم در ماشین شبنم رو دیدم که تو کوچست دنیا رو سرم آوار شد بعد با خودم گفتم شاید آقا داریوش و شبنم باهم اومدن...
😞یواشکی رفتم داخل وقتی در هال رو باز کردم با ترس رفتم تو اما کسی تو هال نبود در اتاق خوابم یکم باز بود از اونجا صدای شبنمو شنیدم....
😳آروم رفتم جلو و با صحنه ای روبرو شدم که هرگز هیچ زنی نبینه فقط خدا میدونه چه حالی شدم....
😞 هیچ عکسلعملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
😰میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
🔻گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
😰از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
😏قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
☝️🏼ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
😭حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
😓از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
😭 اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
😔الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
😔 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
☝️🏼پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌹ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
🌸از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
💫 #پـــــــــایـــــــــاטּ 🍒
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠قسمت پایانی
😖روزها گذشت.....
👤 و رابطم با حسام درست در حد یک چشم بهم زدن سرد شده بود ازم فاصله میگرفت هر چی بهش نزدیک میشدم ازم دور میشد....
😔فقط سرش تو #گوشی بود میدونستم شبنم وارد زندگیم شده اما چون مدرکی نداشتم سکوت میکردم...
😒یه شب نشستم با حسام حرف زدم گفتم چته تو که تا دیروز به من افتخار میکردی من #زن رویاهات بودم چی شده که در مدت یک ماه همه چی تغییر کرد و دیگه من برات روناک قبل نیستم.....
😭بهم گفت #زندگی همینه گاهی #شیرین گاهی #تلخ بهش گفتم با شبنم رابطه داری اگه داری بگو همین الان از زندگیت میرم بیرون بدون هیچ حرفی فقط راستشو بهم بگو تو بعد دیدن شبنم باهام سر دشدی....
😰مثل دیونه ها رفتار کرد حتی قصد زدنمو کرد....صبر کردم تا بخوابه وقتی خوابید کیفمو برداشتم و رفتم خونه خواهرم...
😓حتی بهم زنگم نزد بعد یه هفته به خواهرم گفتم بر میگردم خونه اگه حسام رفتارش عوض نشه درخواست #طلاق میدم....
😱طرفای ظهر برگشتم خونه دم در ماشین شبنم رو دیدم که تو کوچست دنیا رو سرم آوار شد بعد با خودم گفتم شاید آقا داریوش و شبنم باهم اومدن...
😞یواشکی رفتم داخل وقتی در هال رو باز کردم با ترس رفتم تو اما کسی تو هال نبود در اتاق خوابم یکم باز بود از اونجا صدای شبنمو شنیدم....
😳آروم رفتم جلو و با صحنه ای روبرو شدم که هرگز هیچ زنی نبینه فقط خدا میدونه چه حالی شدم....
😞 هیچ عکسلعملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
😰میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
🔻گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
😰از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
😏قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
☝️🏼ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
😭حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
😓از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
😭 اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
😔الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
😔 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
☝️🏼پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌹ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
🌸از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
💫 #پـــــــــایـــــــــاטּ 🍒
@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
🌸 پایان
📚@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
🌸 پایان
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
📚 داستان و پند
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
📚 داستان و پند
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
@fal_maral