Forwarded from داستان و پند (Amin)
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 @dastanvpand🌸 @dastanvpand
🎀🎀🎀🌸 @dastanvpand
🎀🎀🌸
🌸داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
🌸 قسمت آخر
گفتن تموم کرده😭
وای خدای من اصلاباورم نمیشه😔کسی ک همبازی بچگیام بود روزی ک شدعشقم الان مرده باشه اصلا درک کردنش واسم سخت بود
بیمارستان شده بود شیون سراهمه گریه میکردن 😭همه ناراحت بودن😔کسی آروم قرارنداشت شوهرش هم بود اصلا حرف نمیزدتو شک بود یه گوشه نشسته بود اخه حقم داره چیزی ازعقدشون نگذشته بودک این بلا سرش امد😭
خدانصیب هیچکس نکنه خیلی دردبدیه😔
بعد رفتیم خونه داییم قرارشدفردامراسم خاکسپاریش باشه😭
وقتی فرداصبح خاکش کردن بازبرگشتیم خونه داییم 😞
دیدم مامانم امدکنارم گف توباداداشت امروز حرکت میکنید میریدخونه
گفتم ن من جایی نمیرم همینجامیمونم ولی اجازه ندادگف توبایدبری امتحاناتوبدی داداشتم بخاطر تومیفرستم ک تنهانباشی پس زوداماده شین ک باید حرکت کنید😔
دیگ نتونستم چیزی بگم
قرارشدمامانم اینا وقتی ک مراسم ختم تموم شد بیان
ماهم همون روز حرکت کردیم امدیم خونه
هنوزم نمیتونم فراموشش کنم ونبودنش واسم سخته😔هیچ وقت یادم نمی ره ک همه کاربخاطراون انجام دادم قبلادرس نمی خوندم ولی اون بهم میگف اگ میخوای بهم برسیم بایددرساتوخوب بخونی ومن در عرض دوسال درسام خوب شد بهم میگف این کارو انجام نده سیگارو..نکش گفتم باشه هرچی تو بگی 😔
ولی نتونستم سیگاروبزارم کنار وقتی اعصابم خورد میشه بایدبکشم ک آروم بشم ولی بخاطراون کمترش کردم😔
در عرض سه سال چهارتاعزیزازدست دادم اول مادربزرگموبعددوستمو بعدعشقمووامشبم یکی از بهترین دوستاموازدست دادم 😭
وازخدامیخوام هیچکس داستان زندگیش مثل من نشه 🌹
و در آخر تشکر میکنم از ادمین کانال داستان و پند که بمن اجازه دادن، داستانمو براتون بنویسم
🌸 پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🎀
🎀🌸
🎀🎀🌸 @dastanvpand
🎀🎀🎀🌸 @dastanvpand
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀🎀🌸 @dastanvpand
🎀🎀🌸
🌸داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
🌸 قسمت آخر
گفتن تموم کرده😭
وای خدای من اصلاباورم نمیشه😔کسی ک همبازی بچگیام بود روزی ک شدعشقم الان مرده باشه اصلا درک کردنش واسم سخت بود
بیمارستان شده بود شیون سراهمه گریه میکردن 😭همه ناراحت بودن😔کسی آروم قرارنداشت شوهرش هم بود اصلا حرف نمیزدتو شک بود یه گوشه نشسته بود اخه حقم داره چیزی ازعقدشون نگذشته بودک این بلا سرش امد😭
خدانصیب هیچکس نکنه خیلی دردبدیه😔
بعد رفتیم خونه داییم قرارشدفردامراسم خاکسپاریش باشه😭
وقتی فرداصبح خاکش کردن بازبرگشتیم خونه داییم 😞
دیدم مامانم امدکنارم گف توباداداشت امروز حرکت میکنید میریدخونه
گفتم ن من جایی نمیرم همینجامیمونم ولی اجازه ندادگف توبایدبری امتحاناتوبدی داداشتم بخاطر تومیفرستم ک تنهانباشی پس زوداماده شین ک باید حرکت کنید😔
دیگ نتونستم چیزی بگم
قرارشدمامانم اینا وقتی ک مراسم ختم تموم شد بیان
ماهم همون روز حرکت کردیم امدیم خونه
هنوزم نمیتونم فراموشش کنم ونبودنش واسم سخته😔هیچ وقت یادم نمی ره ک همه کاربخاطراون انجام دادم قبلادرس نمی خوندم ولی اون بهم میگف اگ میخوای بهم برسیم بایددرساتوخوب بخونی ومن در عرض دوسال درسام خوب شد بهم میگف این کارو انجام نده سیگارو..نکش گفتم باشه هرچی تو بگی 😔
ولی نتونستم سیگاروبزارم کنار وقتی اعصابم خورد میشه بایدبکشم ک آروم بشم ولی بخاطراون کمترش کردم😔
در عرض سه سال چهارتاعزیزازدست دادم اول مادربزرگموبعددوستمو بعدعشقمووامشبم یکی از بهترین دوستاموازدست دادم 😭
وازخدامیخوام هیچکس داستان زندگیش مثل من نشه 🌹
و در آخر تشکر میکنم از ادمین کانال داستان و پند که بمن اجازه دادن، داستانمو براتون بنویسم
🌸 پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🎀
🎀🌸
🎀🎀🌸 @dastanvpand
🎀🎀🎀🌸 @dastanvpand
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
#زندگی_تحمیلی_دختر_12_ساله
🌰
🥑 #قسمت_اول
🥑
سلام به همه عزیزان کانال. راستش میخام داستان زندگیم روبراتون تعریف کنم تا همه پدرومادرها بخونن وبراشون درس عبرتی بشه که دختری که داره باعروسک بازی میکنه شوهرندن بهش بهابدن
🥑
🌺من توخانواده پورجعمیت وفقیری به دنیااومدم پدرم کارنمیکرد۷خواهرو۳برادر بودیم که واقعا زندگی سختی داشتیم😔 مادرم بخاطرکار،خونه مردم میرفت کارمیکرد تا برای ما غذاولباس وغیره تهیه کنه😞
تا اینکه من روکه همش ۱۲سال داشتم سرسفره مردی نشوندن که ۱۵سال ازم بزرگتربود.
🥑
واقعا هرچی گریه😭 کردم هرکاری کردم تواون سن ازدواج نکنم نشدپدرم با زور و کتک من روسرسفره عقد نشوند.
🥑
از اون شب اول به شوهرم التماس میکردم که من تورونمیخام ولی تا صبح به حدی کتکم😓 میزد صبح که میرفت مثلا سرکار من راحت بودم خیلی خوشحال میشدم، برنامه کودک نگاه میکردم میرفتم مغازه خوراکی🥜 میخریدم، پای برنامه کودک مینشستم .
🥑
غروب که میومد بازکتک زدن من شروع میشد، بهم توهین میکرد تهمت ناروا میزد یادمه ۳روزبودعروسی👰 کرده بودم به حدی کتکم زدکه صورتم کبود شد بینی ام خون اومد ولی کاری کرده بود به خانواه ام نگم
🌺 تا اینکه یه روزرفتم خونه مادرم گفتم که جریان من اینه
همش کتک👋 و فحش
🥑
مادرم گفت: بایدبری نبایدقهرکنی اگه مردم بفهمن آبرومون میره،
منم باسری پایین😔 وترس ازشوهرم بازرفتم خونه
یک سال گذشت باهربدبختی
تا اینکه خدابهم یه دخترداد.....
🥑
🌺 #ادامه_دارد⏪
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
🌰
🥑 #قسمت_اول
🥑
سلام به همه عزیزان کانال. راستش میخام داستان زندگیم روبراتون تعریف کنم تا همه پدرومادرها بخونن وبراشون درس عبرتی بشه که دختری که داره باعروسک بازی میکنه شوهرندن بهش بهابدن
🥑
🌺من توخانواده پورجعمیت وفقیری به دنیااومدم پدرم کارنمیکرد۷خواهرو۳برادر بودیم که واقعا زندگی سختی داشتیم😔 مادرم بخاطرکار،خونه مردم میرفت کارمیکرد تا برای ما غذاولباس وغیره تهیه کنه😞
تا اینکه من روکه همش ۱۲سال داشتم سرسفره مردی نشوندن که ۱۵سال ازم بزرگتربود.
🥑
واقعا هرچی گریه😭 کردم هرکاری کردم تواون سن ازدواج نکنم نشدپدرم با زور و کتک من روسرسفره عقد نشوند.
🥑
از اون شب اول به شوهرم التماس میکردم که من تورونمیخام ولی تا صبح به حدی کتکم😓 میزد صبح که میرفت مثلا سرکار من راحت بودم خیلی خوشحال میشدم، برنامه کودک نگاه میکردم میرفتم مغازه خوراکی🥜 میخریدم، پای برنامه کودک مینشستم .
🥑
غروب که میومد بازکتک زدن من شروع میشد، بهم توهین میکرد تهمت ناروا میزد یادمه ۳روزبودعروسی👰 کرده بودم به حدی کتکم زدکه صورتم کبود شد بینی ام خون اومد ولی کاری کرده بود به خانواه ام نگم
🌺 تا اینکه یه روزرفتم خونه مادرم گفتم که جریان من اینه
همش کتک👋 و فحش
🥑
مادرم گفت: بایدبری نبایدقهرکنی اگه مردم بفهمن آبرومون میره،
منم باسری پایین😔 وترس ازشوهرم بازرفتم خونه
یک سال گذشت باهربدبختی
تا اینکه خدابهم یه دخترداد.....
🥑
🌺 #ادامه_دارد⏪
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
#زندگی_تحمیلی_دختر_12_ساله
🌰
🥑 #قسمت_دوم
🥑
باسری پایین وترس ازشوهرم بازرفتم خونه
یک سال گذشت باهربدبختی
🌺 تا خدابهم یه دختر👧 داد
تو سن ۱۳سالگی وقتی باردار بودم هرجامیرفتم همه بهم میخندیدن بچه روتا ۷ماهگی نگهداشتم ولی چون سنی نداشتم نتونستم تا۹ماه نگهدارم
دخترکوچولوی من چندروز زنده بود بد مرد😣😞 بااینکه بچه بودم دردزایمان طوری شدیدبود که دخترم رودوست داشتم ولی زنده نموند 😭
🌺تا چندماهی زیادگریه😭 کردم بدعادی شد
ازیادم رفت ازبس شوهرم اذیتم میکرد تصمیم گرفتم جدا بشم😑 به خانوادم گوش ندم خودم دیگه ۱۶ساله بودم همش میرفتم داددگاه و همه چی رو میگفتم که طلاق بگیرم
ولی تا تمام کارهای طلاق جورشد باز حامله شدم این بارتو سن ۱۸سالگی چقدخوشحال😃 شدم
🌺 بااینکه شوهرم رواصلا دوست نداشتم😏 اونم همش باکتک به خاصه های خودش میرسید،
دخترم به دنیا امد ما هم چنان دعوا وکتک روداشتیم
بد پسرم👶 به دنیا اومد شیره به شیره بچه هام بودن،
زندگیم خیلی بدشد، سرکارنمیرفت منم بادوتا بچه👧👶 مستجربودم همش دعوا کتک😡😤
باخودم گفتم بزاربچه ها بشن ده ساله جدابشم...
🌺 #ادامه_دارد⏪
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
🌰
🥑 #قسمت_دوم
🥑
باسری پایین وترس ازشوهرم بازرفتم خونه
یک سال گذشت باهربدبختی
🌺 تا خدابهم یه دختر👧 داد
تو سن ۱۳سالگی وقتی باردار بودم هرجامیرفتم همه بهم میخندیدن بچه روتا ۷ماهگی نگهداشتم ولی چون سنی نداشتم نتونستم تا۹ماه نگهدارم
دخترکوچولوی من چندروز زنده بود بد مرد😣😞 بااینکه بچه بودم دردزایمان طوری شدیدبود که دخترم رودوست داشتم ولی زنده نموند 😭
🌺تا چندماهی زیادگریه😭 کردم بدعادی شد
ازیادم رفت ازبس شوهرم اذیتم میکرد تصمیم گرفتم جدا بشم😑 به خانوادم گوش ندم خودم دیگه ۱۶ساله بودم همش میرفتم داددگاه و همه چی رو میگفتم که طلاق بگیرم
ولی تا تمام کارهای طلاق جورشد باز حامله شدم این بارتو سن ۱۸سالگی چقدخوشحال😃 شدم
🌺 بااینکه شوهرم رواصلا دوست نداشتم😏 اونم همش باکتک به خاصه های خودش میرسید،
دخترم به دنیا امد ما هم چنان دعوا وکتک روداشتیم
بد پسرم👶 به دنیا اومد شیره به شیره بچه هام بودن،
زندگیم خیلی بدشد، سرکارنمیرفت منم بادوتا بچه👧👶 مستجربودم همش دعوا کتک😡😤
باخودم گفتم بزاربچه ها بشن ده ساله جدابشم...
🌺 #ادامه_دارد⏪
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
#زندگی_تحمیلی_دختر_12_ساله
🌰
🥑 #قسمت_سوم
🥑
🌺باخودم گفتم بزاربچه ها بشن ده ساله جدابشم
خودم بچه هاروبزرگ کنم عشق😘 بچه به حدی کورم کردکه دیگه به خودم فکر نکنم
برادرهام خیلی دلسوزبودن🙂 برام یه زمین سرکوه جورکردن یه اتاق که دستشوی هم نداشت درست کردن
به حدی اون یه اتاق برام خوب بودکه انگار یه کاخ داشتم
خلاصه زندگی سختی رواونجاسپری کردم بدون آب، بدون دستشوی، ۱۵۰مترشلنگ مینداختم که ازهمسایه های پایین آب بگیرم توممبه اب بریزم یخ میزد ،یخهارو میشکستم لباسها وظرفها رو میشستم 😕
همش براتهیه خوراکی🥜 بچه ها ازخانواده خودم کمک میگرفتم
🌺 تا اینکه مادرم گفت: شوهرت ترکش خورده بیابریم بنیاد بگیم جریان رو تا کمکت کنن،
بامادرم رفتیم بنیاد به حدی گریه😭 و زاری کردم بچه هام روبردم اونهام برا شوهرم درصدزدن کمی پول💶 کمکم کردن
تا رفته رفته وضعم بهترشد
بچه ها بزرگ شدن ولی دعوا وکتک همیشه بود😡، منم همش با بچه هام خوش بودم دخترم شد ۱۵ سالش که جاریم اومد و همش توگوش دخترم خوند که بابرادرش ازدواج کنه😡😏
🌺 راستش من زیادباهاشون خوب نبودم چون خیلی بهم ظلم کرده بودن😖 هرچی بادخترم حرف زدم قبول نکرد😔 تا اینکه بابرادر جاریم ازدواج کرد
بعد که رفت شوهرش معتاد بود خانواده شوهرش اذیتش میکردن😞 همش میومدقهر ،میگفت نمیخام زندگی کنم
منم نمیخواستم به سرنوشت خودم دچار بشه
گفتم تصمیم باخودت تا اینکه اومد دیگه نرفت از شانس بدمون😑 ...
🌺 #ادامه_دارد⏪
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
🌰
🥑 #قسمت_سوم
🥑
🌺باخودم گفتم بزاربچه ها بشن ده ساله جدابشم
خودم بچه هاروبزرگ کنم عشق😘 بچه به حدی کورم کردکه دیگه به خودم فکر نکنم
برادرهام خیلی دلسوزبودن🙂 برام یه زمین سرکوه جورکردن یه اتاق که دستشوی هم نداشت درست کردن
به حدی اون یه اتاق برام خوب بودکه انگار یه کاخ داشتم
خلاصه زندگی سختی رواونجاسپری کردم بدون آب، بدون دستشوی، ۱۵۰مترشلنگ مینداختم که ازهمسایه های پایین آب بگیرم توممبه اب بریزم یخ میزد ،یخهارو میشکستم لباسها وظرفها رو میشستم 😕
همش براتهیه خوراکی🥜 بچه ها ازخانواده خودم کمک میگرفتم
🌺 تا اینکه مادرم گفت: شوهرت ترکش خورده بیابریم بنیاد بگیم جریان رو تا کمکت کنن،
بامادرم رفتیم بنیاد به حدی گریه😭 و زاری کردم بچه هام روبردم اونهام برا شوهرم درصدزدن کمی پول💶 کمکم کردن
تا رفته رفته وضعم بهترشد
بچه ها بزرگ شدن ولی دعوا وکتک همیشه بود😡، منم همش با بچه هام خوش بودم دخترم شد ۱۵ سالش که جاریم اومد و همش توگوش دخترم خوند که بابرادرش ازدواج کنه😡😏
🌺 راستش من زیادباهاشون خوب نبودم چون خیلی بهم ظلم کرده بودن😖 هرچی بادخترم حرف زدم قبول نکرد😔 تا اینکه بابرادر جاریم ازدواج کرد
بعد که رفت شوهرش معتاد بود خانواده شوهرش اذیتش میکردن😞 همش میومدقهر ،میگفت نمیخام زندگی کنم
منم نمیخواستم به سرنوشت خودم دچار بشه
گفتم تصمیم باخودت تا اینکه اومد دیگه نرفت از شانس بدمون😑 ...
🌺 #ادامه_دارد⏪
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
#زندگی_تحمیلی_دختر_12_ساله
🌰
🥑 #قسمت_آخر
🥑
از شانس بدمون باردارشده بود، شوهرش وقتی فهمید اومد بردش
خدابهشون یه پسرداد👶 ولی زندگیش روز به روز بدترمیشد اعتیاد شوهرش، کتک بدون خرجی،
🌺 تا اینکه خودش تصمیم به جدای گرفت پسرشم بجای مهری برداشت، حالا با خودمون زندگی میکنه برای شوهرم یه کار تو پتروشیمی پیدا کردم که دیگه اونجا مشغول کارشد،
دیگه وضع مالی خوب بود😌 ولی کتک وفحش روزبه روزبیشتر میشد😖، منم دیگه توانای اول رو نداشتم مشکل عصاب شدید گرفتم حالا دیگه من یه پسر دوتا دختر داشتم نباید به فکرخودم باشم زندگی روبه هرجوری بود سپری کردم 😩
تا اینکه شوهرم سرکارش با دوستاش قرارگذاشته بودن اگر وقتی بازنشسته شدن مقداری پول کم به خانم هاشون بدن،
برا خودشون برن خارج عشق وحال
🌺ناگفته نماندکه خیلی کثافت کاریهای رو با دوستاش میکرد پول خرج میکردن به ما خرجی قشنگ نمیدادن😡
همیشه باخانمهای همکار شوهرم حرف میزدم اونها هم مثل من گریه😥 میکردن چقد اذیت میشن چقدشوهراشون هرزگی میکنن، بدترازمن، ولی چکارمیکردیم فقط اه وناله وگریه تا حرف میزدیم کتک میخوردیم ،بچه هامونم همه روحیه داغون افتضاح
🌺 خلاصه بازنشسته شدن،۴تاشون مریض شدن، شوهر من کلیه اش رو از دست داد، هفته ای ۳روزدیالیز میشه ،همش جنگ ودعوا فحش همکارهاشم همینطور،یکی سرطان یکی ازناحیه کمر یکی ریهاش، همه شون نقشه هاشون خراب شد که میخاستن مارو زجر بدن برن 😑
الانم شوهرم توبیمارستان بستری ولی همش پیش همه بهم توهین میکنه😩، فحش میده ،بااینکه مریضه کارتهاروبرداشته باخودش ما داریم زجرمیکشیم😤 اصلا به فکرنیست هوشیاری خوبی نداره ولی بازداره اذیت میکنه نمیدونم چکارکنم😣
🌺 ازشما رفقهای عزیزراهنمایی میخام کمکم کنید بقران دیگه کم اوردم نمیدونم باید چکارکنم که حداقل بچه هام زجرنکشن، همه تو خونه شب وروزمون شده گریه😰 به خدا التماس کردن اینم سرگذشت من که بازهم زندگیم درست نشده ،من خلاصه زندگیم روگفتم واقعا خیلی زندگیم خرابه از اعضای کانال میخوام اگه میشه یه راهی جلوم بزارن که چیکار کنم😞
🌺 #پایان ⏹
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
🌰
🥑 #قسمت_آخر
🥑
از شانس بدمون باردارشده بود، شوهرش وقتی فهمید اومد بردش
خدابهشون یه پسرداد👶 ولی زندگیش روز به روز بدترمیشد اعتیاد شوهرش، کتک بدون خرجی،
🌺 تا اینکه خودش تصمیم به جدای گرفت پسرشم بجای مهری برداشت، حالا با خودمون زندگی میکنه برای شوهرم یه کار تو پتروشیمی پیدا کردم که دیگه اونجا مشغول کارشد،
دیگه وضع مالی خوب بود😌 ولی کتک وفحش روزبه روزبیشتر میشد😖، منم دیگه توانای اول رو نداشتم مشکل عصاب شدید گرفتم حالا دیگه من یه پسر دوتا دختر داشتم نباید به فکرخودم باشم زندگی روبه هرجوری بود سپری کردم 😩
تا اینکه شوهرم سرکارش با دوستاش قرارگذاشته بودن اگر وقتی بازنشسته شدن مقداری پول کم به خانم هاشون بدن،
برا خودشون برن خارج عشق وحال
🌺ناگفته نماندکه خیلی کثافت کاریهای رو با دوستاش میکرد پول خرج میکردن به ما خرجی قشنگ نمیدادن😡
همیشه باخانمهای همکار شوهرم حرف میزدم اونها هم مثل من گریه😥 میکردن چقد اذیت میشن چقدشوهراشون هرزگی میکنن، بدترازمن، ولی چکارمیکردیم فقط اه وناله وگریه تا حرف میزدیم کتک میخوردیم ،بچه هامونم همه روحیه داغون افتضاح
🌺 خلاصه بازنشسته شدن،۴تاشون مریض شدن، شوهر من کلیه اش رو از دست داد، هفته ای ۳روزدیالیز میشه ،همش جنگ ودعوا فحش همکارهاشم همینطور،یکی سرطان یکی ازناحیه کمر یکی ریهاش، همه شون نقشه هاشون خراب شد که میخاستن مارو زجر بدن برن 😑
الانم شوهرم توبیمارستان بستری ولی همش پیش همه بهم توهین میکنه😩، فحش میده ،بااینکه مریضه کارتهاروبرداشته باخودش ما داریم زجرمیکشیم😤 اصلا به فکرنیست هوشیاری خوبی نداره ولی بازداره اذیت میکنه نمیدونم چکارکنم😣
🌺 ازشما رفقهای عزیزراهنمایی میخام کمکم کنید بقران دیگه کم اوردم نمیدونم باید چکارکنم که حداقل بچه هام زجرنکشن، همه تو خونه شب وروزمون شده گریه😰 به خدا التماس کردن اینم سرگذشت من که بازهم زندگیم درست نشده ،من خلاصه زندگیم روگفتم واقعا خیلی زندگیم خرابه از اعضای کانال میخوام اگه میشه یه راهی جلوم بزارن که چیکار کنم😞
🌺 #پایان ⏹
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
🎊 فال #زندگی روز دوشنبه ١۴ اسفند ١۴٠٢
•┄┅🚰 متولد فروردین ┅┄•
🎏 با کسی اختلاف پیدا می کنید و ممکن است کار به مشاجره و درگیری بکشد. سعی کنید مشکل خود را از طریق گفتگو حل و فصل کنید و از دعوا پرهیز نمایید.
•┄┅🚰 متولد اردیبهشت ┅┄•
🎏 اگر مجرد هستید به خواستگاری می روید یا ازدواج می کنید و از این طریق صاحب مال و ثروت می شوید. اگر مجرد نیستید دلالت بر یکرنگی و صداقت شما در ابراز احساسات تان دارد.
•┄┅🚰 متولد خرداد ┅┄•
🎏 فردی دست و دلباز هستید که دوست دارید به دیگران کمک کنید. هرچه بیشتر به نیازمندان یاری برسانید کار خودتان نیز رونق بیشتری می گیرد و موقعیت تان بهتر می شود.
•┄┅🚰 متولد تیر ┅┄•
🎏 با اقوام و نزدیکان خود دیدار خواهید داشت. درمورد معاملاتی که در پیش دارید محتاط باشید. قبل از هرگونه تصمیم گیری باید جوانب مسئله را با دقت بسنجید.
•┄┅🚰 متولد مرداد ┅┄•
🎏 با عطوفت و مهربانی و عشق می توانید همه را به سوی خود جلب کنید. اعمال و رفتار ناشایست خود را کنار بگذارید و به مردم بیشتر نزدیک شوید.
•┄┅🚰 متولد شهریور ┅┄•
🎏 احتمال دارد کسی در کمین باشد که به شما صدمه برساند. مراقب حیله و نیرنگ دیگران باشید. با سعی و تلاش خود می توانید به مقامات بالاتر برسید و ارج بیشتری بیابید.
•┄┅🚰 متولد مهر ┅┄•
🎏 زود از کوره در می روید و تندخو و عصبی شده اید. با این رفتار ممکن است دوستان و نزدیکان خود را برنجانید و از خود دور کنید. خونسردی خود را حفظ کنید.
•┄┅🚰 متولد آبان ┅┄•
🎏 در کاری که بیم رسوایی در آن وجود دارد شرکت نکنید. مواظب آبروی خود باشید. از دوستان ناباب و ریاکار خود دوری کنید. به شایعات و حرفهای بی اساس دیگران توجهی نکنید.
•┄┅🚰 متولد آذر ┅┄•
🎏 شما را فریب می دهند و با ریاکاری خود باعث ضرر و زیان مالی شما می شوند. احتمال دزدی نیز وجود دارد. از مال و ثروت خود بیشتر محافظت کنید.
•┄┅🚰 متولد دی ┅┄•
🎏 از بصیرت و روشن بینی خاصی برخوردار هستید که می تواند راهنمای شما در کارهایتان باشد. این خصوصیت را در خود تقویت کنید تا به موفقیت برسید و پیشرفت کنید.
•┄┅🚰 متولد بهمن ┅┄•
🎏 دچار گرفتاری یا بیماری شده اید و تنها راه علاج آن روی آوردن به ورزش است.
•┄┅🚰 متولد اسفند ┅┄•
🎏 شانس به شما روی می آورد و اوضاع به نفع شما دگرگون می شود. به مال و ثروت می رسید و آرامش می یابید.
t.me/fal_maral
•┄┅🚰 متولد فروردین ┅┄•
🎏 با کسی اختلاف پیدا می کنید و ممکن است کار به مشاجره و درگیری بکشد. سعی کنید مشکل خود را از طریق گفتگو حل و فصل کنید و از دعوا پرهیز نمایید.
•┄┅🚰 متولد اردیبهشت ┅┄•
🎏 اگر مجرد هستید به خواستگاری می روید یا ازدواج می کنید و از این طریق صاحب مال و ثروت می شوید. اگر مجرد نیستید دلالت بر یکرنگی و صداقت شما در ابراز احساسات تان دارد.
•┄┅🚰 متولد خرداد ┅┄•
🎏 فردی دست و دلباز هستید که دوست دارید به دیگران کمک کنید. هرچه بیشتر به نیازمندان یاری برسانید کار خودتان نیز رونق بیشتری می گیرد و موقعیت تان بهتر می شود.
•┄┅🚰 متولد تیر ┅┄•
🎏 با اقوام و نزدیکان خود دیدار خواهید داشت. درمورد معاملاتی که در پیش دارید محتاط باشید. قبل از هرگونه تصمیم گیری باید جوانب مسئله را با دقت بسنجید.
•┄┅🚰 متولد مرداد ┅┄•
🎏 با عطوفت و مهربانی و عشق می توانید همه را به سوی خود جلب کنید. اعمال و رفتار ناشایست خود را کنار بگذارید و به مردم بیشتر نزدیک شوید.
•┄┅🚰 متولد شهریور ┅┄•
🎏 احتمال دارد کسی در کمین باشد که به شما صدمه برساند. مراقب حیله و نیرنگ دیگران باشید. با سعی و تلاش خود می توانید به مقامات بالاتر برسید و ارج بیشتری بیابید.
•┄┅🚰 متولد مهر ┅┄•
🎏 زود از کوره در می روید و تندخو و عصبی شده اید. با این رفتار ممکن است دوستان و نزدیکان خود را برنجانید و از خود دور کنید. خونسردی خود را حفظ کنید.
•┄┅🚰 متولد آبان ┅┄•
🎏 در کاری که بیم رسوایی در آن وجود دارد شرکت نکنید. مواظب آبروی خود باشید. از دوستان ناباب و ریاکار خود دوری کنید. به شایعات و حرفهای بی اساس دیگران توجهی نکنید.
•┄┅🚰 متولد آذر ┅┄•
🎏 شما را فریب می دهند و با ریاکاری خود باعث ضرر و زیان مالی شما می شوند. احتمال دزدی نیز وجود دارد. از مال و ثروت خود بیشتر محافظت کنید.
•┄┅🚰 متولد دی ┅┄•
🎏 از بصیرت و روشن بینی خاصی برخوردار هستید که می تواند راهنمای شما در کارهایتان باشد. این خصوصیت را در خود تقویت کنید تا به موفقیت برسید و پیشرفت کنید.
•┄┅🚰 متولد بهمن ┅┄•
🎏 دچار گرفتاری یا بیماری شده اید و تنها راه علاج آن روی آوردن به ورزش است.
•┄┅🚰 متولد اسفند ┅┄•
🎏 شانس به شما روی می آورد و اوضاع به نفع شما دگرگون می شود. به مال و ثروت می رسید و آرامش می یابید.
t.me/fal_maral
Telegram
کانال فال مارال
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
خونه ی جاریم بودم پستچی یه بسته برایش آورد که فرستنده اش شوهرم بود😞
#زندگی_ناهید_1
#قسمت_اول
من ناهیدم، با شوهرم سنتی ازدواج کردیم .
شوهرم بیست و هشت سالشه و من بیست و پنج سالمه ، امیر خیلی مرد خوبیه ، اهل زندگی و خانواده دوست .
دو تا خواهر شوهر دارم و یه برادر شوهرم امین که با دختر عموش بهاره ازدواج کرده .
بهاره هم بیست و پنج سالشه و زندگی خوبی داره .
همه چیز از اون روز شروع شد ...میخواستم برم خونه بهاره که قد شلوارمو کوتاه کنه ، بهاره گهگاهی خیاطی میکرد و اینجور چیزا رو خوب بلد بود . شوهرش دو هفته مأموریت بود و منم گفتم حتما خونس ، بدون این که بهش بگم به شوهرم گفتم منو برسونه .
دم در پیاده شدم و با شوهرم خدافظی کردم ، زنگ که زدم دیدم کسی خونه نیست . به گوشی بهار زنگ زدم که گفتم اومدم تا بیرون یکم از سوپر مارکت خرید داشتم ، وایستا تا یه ربع دیگه میام خونه .
دم در منتظر بودم که یه موتوری وایستاد ، زنگ در خونه بهار زد که گفتم نیستن ، الان میان .
نسبتمو پرسید که گفتم خواهرشم ، از طرف شوهرش بسته اومده ؟
من رفتم بسته رو که گرفتم یه کارتن بزرگ بود . منتظر بهار بودم دیر کرده بود که دیدم پشت بسته و به عنوان سفارش مشتری مشخصات و ای دی پیج اینستاگرام امیر شوهرم نوشته شده .
فرستنده یه مزون لباس فروشی بود و گیرنده بهار بود اما پشت جعبه مشخصات امیر بود .
هر جوری که فکر میکردم باورم نمیشد ، نه میشد بسته رو باز کنم نه میشد باز نکنم . راه افتادم و از خونه بهار فاصله گرفتم ، چند تا خیابون پایین تر تو ایستگاه اتوبوس نشستم و کارتن رو باز کردم .
تو جعبه یه دامن پرنسسی کوتاه بود ، یه زنونه و یه دخترونه با یه نامه که نوشته بود سلام بهار جان. نمیدونم چرا ولی وقتی فهمیدم حامله ای حس کردم اون بچه دختره ، آخه شنیدم فقط زنای با احساس صاحب دختر میشن ، مگه نه این که تو برای من فداکاری کردی ؟ از خودت گذشتی!!
بهارم تو تنها زنی توهستی که تو این دنیا میشه بهش فکر کرد ولی چه فایده ..؟
حتی از فکر کردن بهت هم ترس دارم ، از این که روزی بفهمم کسی فکرامم خونده .
بهار مواظب خودت و فرشته ای که تو راهه باش ، شاید تو یه دنیای دیگه بابای اون بچه منم و امین هم با یه زن دیگه شاد و خوشحاله .
ساعت ها بی اعتنا به زنگای امیر و بهار توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به صندلی سردش تکیه داده بودم ، میترسیدم . از حرفایی که خونده بودم خجالت میکشیدم . ما کی همچین خانواده ای بودیم که چشم به ناموس خودمون داشته باشیم ؟
امیری که هیچوقت به بهار حتی نگاه نمیکرد و بهاری که هیچوقت تمایل نداشت با امیر تنها بشه . کی غافل بودم ازشون که حالا عاشق هم شده بودن ؟
جعبه رو برداشتم و رفتم سمت خونه ، میخواستم همه چیو به امیر بگم .
وقتی رسیدم کسی خونه نبود ، جعبه رو زیر تخت گذاشتم و چند بار دیگه مرور کردم ماجراها رو .
با خودم فکر کردم الان که بهار بچه دار شده ، شاید رابطشون خراب شده .
من باید یکم مدرک داشته باشم حرفمو ثابت کنم ، یه جعبه و دو تا دامن چیو ثابت میکنه ؟
از جعبه و نامه عکس گرفتم ، گذاشتم تو یه کارتن دیگه و همونجا دادم دست پیک .
#ادامه_دارد…
#داستان و پند#
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓
#زندگی_ناهید_1
#قسمت_اول
من ناهیدم، با شوهرم سنتی ازدواج کردیم .
شوهرم بیست و هشت سالشه و من بیست و پنج سالمه ، امیر خیلی مرد خوبیه ، اهل زندگی و خانواده دوست .
دو تا خواهر شوهر دارم و یه برادر شوهرم امین که با دختر عموش بهاره ازدواج کرده .
بهاره هم بیست و پنج سالشه و زندگی خوبی داره .
همه چیز از اون روز شروع شد ...میخواستم برم خونه بهاره که قد شلوارمو کوتاه کنه ، بهاره گهگاهی خیاطی میکرد و اینجور چیزا رو خوب بلد بود . شوهرش دو هفته مأموریت بود و منم گفتم حتما خونس ، بدون این که بهش بگم به شوهرم گفتم منو برسونه .
دم در پیاده شدم و با شوهرم خدافظی کردم ، زنگ که زدم دیدم کسی خونه نیست . به گوشی بهار زنگ زدم که گفتم اومدم تا بیرون یکم از سوپر مارکت خرید داشتم ، وایستا تا یه ربع دیگه میام خونه .
دم در منتظر بودم که یه موتوری وایستاد ، زنگ در خونه بهار زد که گفتم نیستن ، الان میان .
نسبتمو پرسید که گفتم خواهرشم ، از طرف شوهرش بسته اومده ؟
من رفتم بسته رو که گرفتم یه کارتن بزرگ بود . منتظر بهار بودم دیر کرده بود که دیدم پشت بسته و به عنوان سفارش مشتری مشخصات و ای دی پیج اینستاگرام امیر شوهرم نوشته شده .
فرستنده یه مزون لباس فروشی بود و گیرنده بهار بود اما پشت جعبه مشخصات امیر بود .
هر جوری که فکر میکردم باورم نمیشد ، نه میشد بسته رو باز کنم نه میشد باز نکنم . راه افتادم و از خونه بهار فاصله گرفتم ، چند تا خیابون پایین تر تو ایستگاه اتوبوس نشستم و کارتن رو باز کردم .
تو جعبه یه دامن پرنسسی کوتاه بود ، یه زنونه و یه دخترونه با یه نامه که نوشته بود سلام بهار جان. نمیدونم چرا ولی وقتی فهمیدم حامله ای حس کردم اون بچه دختره ، آخه شنیدم فقط زنای با احساس صاحب دختر میشن ، مگه نه این که تو برای من فداکاری کردی ؟ از خودت گذشتی!!
بهارم تو تنها زنی توهستی که تو این دنیا میشه بهش فکر کرد ولی چه فایده ..؟
حتی از فکر کردن بهت هم ترس دارم ، از این که روزی بفهمم کسی فکرامم خونده .
بهار مواظب خودت و فرشته ای که تو راهه باش ، شاید تو یه دنیای دیگه بابای اون بچه منم و امین هم با یه زن دیگه شاد و خوشحاله .
ساعت ها بی اعتنا به زنگای امیر و بهار توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به صندلی سردش تکیه داده بودم ، میترسیدم . از حرفایی که خونده بودم خجالت میکشیدم . ما کی همچین خانواده ای بودیم که چشم به ناموس خودمون داشته باشیم ؟
امیری که هیچوقت به بهار حتی نگاه نمیکرد و بهاری که هیچوقت تمایل نداشت با امیر تنها بشه . کی غافل بودم ازشون که حالا عاشق هم شده بودن ؟
جعبه رو برداشتم و رفتم سمت خونه ، میخواستم همه چیو به امیر بگم .
وقتی رسیدم کسی خونه نبود ، جعبه رو زیر تخت گذاشتم و چند بار دیگه مرور کردم ماجراها رو .
با خودم فکر کردم الان که بهار بچه دار شده ، شاید رابطشون خراب شده .
من باید یکم مدرک داشته باشم حرفمو ثابت کنم ، یه جعبه و دو تا دامن چیو ثابت میکنه ؟
از جعبه و نامه عکس گرفتم ، گذاشتم تو یه کارتن دیگه و همونجا دادم دست پیک .
#ادامه_دارد…
#داستان و پند#
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓
#زندگی_ناهید_2
#قسمت_دوم
زنگ زدم به امیر و گفتم اومدم خونه فقط حالم خوب نبوده .
جلوی تلویزیون نشسته بودم و نگاه به فیلم عروسیم مینداختم ، به نگاهای پر از حسرت بهار و امیر ، به حرفایی که خواهر شوهرم زیر گوش بهار گفت و اونم اخماش رفت توهم و رفت نشست یه گوشه .
چرا اینا رو تا حالا ندیده بودم ؟ انقد واضح جلوی چشمم بودن .
دوباره و دوباره فیلم و عکسا رو دیدم ، عکسای شب بله برونم که امین تنها بود و گفته بودن بهار معده درد شدید گرفته .
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود.
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود.
خواهر شوهرم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چیشده ناهید جان ؟ راه گم کردی سر ظهری ؟
گفتم یه کاری باهات داشتم ، یکم خصوصیه . شوهرش گفت من برم پیش بچه ها یه چرتی بزنم و رفت تو اتاق .
خواهر شوهرم کنارم نشست و گفت ناهید جان چیشده ؟
با بغضی که تو گلوم بود گفتم امیر از بهار خوشش میاد نه ؟ اصلا انگاری خیلی همو میخواستن واسه خاطر همینم شب خواستگاری من و بله برون نیومد . تو عروسی هم اونجوری ناراحت بود ، یکی دو سال اول که تو عقد بودم تو هر مهمونی که من بودم اون نبود .
رنگ از رخ خواهر شوهرم پرید ، گفتم آره فرزانه خانم ؟
فرزانه با دست و پای لرزون گفت دروغ گفتن بهت به خدا دروغ گفتن ، اصلا این این دو تا هیچی نبوده .
گفتم هیچی نبوده ؟ خودم نامه ها و پیغام پسغام دیدم . فرزانه دستمو گرفت و گفت به قرآن هر چی بوده مال قبل ازدواج بهاره و امین بوده ، دو تاشون جوون بودن ، بچه بودن همش هیجده نوزده سالشون بود.
این ماجرا رو به کسی نگو .
اصلا غیر من کسی از ماجرا خبر نداره، گفتم چرا نرفتین واسه امیر خواستگاری ؟ چرا واسه داداشش رفتین ؟
فرزانه سری تکون داد و گفت دختر عمومون بود ، اونجا امین قلبشو عمل کرده بود . حالش بد بود ، به غریبه اعتمادی نبود رفتیم خواستگاری .
عموم همون شب اول گفت دختر مال خودمون پسر مال خودمون ، کی میتونه این وصلت خراب کنه ؟
نظر بهارم کسی نپرسید ، قرار شد چند روز بعد بهم محرم بشن .
تا این که امیر اومد سراغم و گفت اگر بهار بدین به امین من یه بلایی سر خودم میارم حتما.
گفتم به خاطر داداشت بگذر از این ماجرا ، تو هنوز بچه ای سنی نداری ، این دختره بهار هنوز نوزده سالشه .
داد زد و گفت کجا بچم؟ بهار نوزده سالشه من که نوزده سالم نیس...
اونروز امیر خیلی توپش پر بود ولی من گفتم حتی اگر بهار با داداشت ازدواج نکنه نمیدنش به تو . شوخی که نیست ، اسم رو دختر مردم بزاری بعد بگی واسه این نمیخوام واسه بعدی بدین ببریم ؟
قسمش دادم به جون مادرمون ، گفتم اگر این کارو بکنی حال امین بد میشه ، میبینی که داداشمون قلبش مریضه .
بهارو ندن به امین ، ما واسه کی بریم خواستگاری ؟
از بعد اون روز امیر دیگه اسمی از بهار نیاورد ، خودش میدید چقدر حال داداشش داره بهتر میشه .
ولی بهار سر ناسازگاری گذاشت ، از فامیل و آشنا خبر رسید که راضی به این ازدواج نیست . شب خواستگاری همه تو خونه عموم بودیم و بهار از اتاق بیرون نیومد ، هر چی انتظار کشیدیم نیومد .
یهو امیر پاشد گفت دختر عمو که نازتو بکشیم ؟ رفت تو اتاقش و همه زدن زیر خنده ، همه بهار و امیر مثل خواهر برادر میدونستن.
یه دقیقه نشد که امیر از اتاق بیرون اومد و بعدش بهار اومد ، نمیدونم بهش چی گفت که راضی شد به ازدواج .
همه میگفتن و میخندیدن ،امیر از همه بیشتر . جوری میخندید که از خنده هاش میترسیدم .
بعد اون دیگه بهار و امیر باهم رو در رو نشدن ، شب خواستگاری توهم بهار نیومد .
فرزانه که حرفاشو زد گفت واسه گذشته ها بود ، هر چی که بود ما سر سفره پدر و مادر بزرگ شدیم ، امیر چشم به ناموس خودش نداره.
از خونه فرزانه بیرون زدم و تو بهت بودم ، نگاهای بهار تو شب عروسی یادم میومد و اتیشم میزد .
از نامه مشخص بود که باهم رابطه ندارن ولی جونشون واسه هم میره.چند روز بعد اون ماجرا مادر شوهرم به همه اعلام کرد بهار حاملست .
نمیدونم چرا ولی حس میکردم تا قبل حاملگی بهار ، جفتشون امید داشتن که بهم برسن .روزا پشت هم میگذشت و شکم بهار جلو تر میومد و عشق امیر به بهار منو به زندگی سرد کرده بود .
نمیتونستم بگم چرا عاشقشی ، نمیتونستم بگم از همه چی خبر دارم ولی به عنوان یه زن از درون متلاشی شده بودم .
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓
#زندگی_ناهید_3
#قسمت_سوم
بهار تقریباً هشت ماهه بود که کمکم حال امین بد شد ، این وسط از همه بیشتر امیر بود که ناراحت بود مدام شبا به امین فکر میکرد و میگفت برادرم اگر طوریش بشه من از غصه دق می کنم توی دلم با خودم میگفتم چشمت به زنشه و اونوقت از غصه مریضیه برادرش شب خواب نداره؟ هشتماهگی بهار بود که تصمیم گرفتن که امین دوباره قلبشو عمل کنه یکی از دریچه های قلبش مادرزادی مشکل داشت و تا حالا یه بار عمل کرده بود و این بار دوم بود که عمل میکرد دکترا میگفتن عمل سختی نیست اما ممکن که جواب نگیره و مجبور بشه راههای دیگه رو امتحان کنه . امین قلبشو عمل کرد ، توی تمام روزایی که حالش بد بود مدام به این ماجرا فکر میکردم که امین اگر بمیره من باید توی این زندگی چی کار کنم؟ نه بچه ای دارم و نه عشق و علاقهای بین من و امیر هست فقط یه چیز مارو بهم وصل میکنه و اون اسمی که توی شناسنامه هامونه. امیر خیلی مرد خوبی بود به من و زندگیش خیلی میرسید ولی توی زندگی ما هیچ عشق و دوست داشتنی نبود . عمل امین موفقیتآمیز بود حالش خوب شد و بعد از خوب شدن حالش تقریباً دو هفته بعد بچهاش به دنیا اومد اسم…
دخترشو گذاشتن آلاله . آلاله خیلی شبیه به مادرش بود از همون روزای اول علاقه امیر به آلاله مشخص بود آلاله هرچه بزرگتر میشد قشنگیش بیشتر میشد کمکم دیگه شبیه مادرشم نبود و از اون خیلی خوشگل تر شده بود . آلاله چهار ماهش بود که یه شب خواهر امیر حدوداً ساعت سه بود که زنگ زد به خونمون ، امیر خواب بود و من از جا پریدم پشت سر امیر رفت تلفنو جواب داد . دستو پاش میلرزید موقع جواب دادن تلفن مدام پشت سرهم میگفت الان حالش چطوره ؟ گوشیو قطع کرد نگاش کردم و گفتم چی شده ؟ گفت حال داداشم خوب نیست انگاری بردنش بیمارستان.
بیمارستان انگاری غش کرده بود و شوهرش و بقیه دورش بودن.
بدوبدو رفتیم سمتش، امیر رفت بقیه کنار زد و گفت چی شده آبجی؟
خواهرش دو دستی زد تو سرشو می گفت خاک به سر شدیم بچهاش یتیم شد ، دیدی چه خاکی به سرمون شد ؟
دست خواهرش رو گرفته بودم ،همه داشتیم اشک میریختیم اصلاً باورم نمیشد با خودم فکر میکردم حتماً یه شوخی مسخرس .
خواهر امیر مدام به سر و صورتش میزد و میگفت اگر مادر پدرم بفهمن حتماً دق می کنن، این چه مصیبتی بود که به سرمون اومد ؟
امیر میگفت حالش که خوب شده بود اصلاً مشکلش اونقدر جدی نبود گفته بودن عمل کنه خوب میشه.
خواهرش میگفت نمیدونم اینم تقدیر ما بوده که سیاه بخت باشیم .
هنوز پدر و مادرش خبر نداشتن که امین توی بیمارستانه و حالش بد شده و تموم کرده .
خبری از بهار نبود و هیچکس هم به فکر این نبود که بهار کجاست، یهو امیر گفت بهار کجاست؟ آلاله کجاست؟
نمیدونم چرا با این حرفش حالم یه جوری شد .
خواهرش گفت خواهرت اومد دنبالش توی ماشینن همین اطراف رفت که واسه بچش شیرخشک بخره. امیر گفت من برم یه سری بهشون بزنم و زنگ زد بهشون و بافت .
وقتی برگشت خواهر دیگهی امیر و بهارم همراهش بودن ، بهار درست نمیتونست راه بره چشماش اونقدر باد کرده بود که از دیدنش تعجب کردم آلاله هم توی بغل امیر بود، خبر فوت که به پدر و مادر امیر دادیم انگار صد سال پیر شدن مادرش که تا چند روز توی بیمارستان بستری بود و باباش بعد مرگش دیگه با کسی صحبت نمیکرد ، به سختی میشد صداشو بشنوی.
انگاری همه توی بهت بودیم پنج شش ماه از مرگ امین گذشته بود که یه روز صبح که از خواب بیدار شدم صدای حرف زدن امیر با تلفن میومد دقت کردم که دیدم داره با خواهرش صحبت میکنه میگفت تو کاریت نباشه چیکار به زندگی بهار داری ؟
من خودم بهشون رسیدگی میکنم بچه امین عین بچه خودمه…
#ادامه_دارد……
#داستان و پند#
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓💭
#زندگی_ناهید_4
#قسمت_چهارم
نمیدونم چرا با شنیدن این حرف خون به مغزم نمیرسید عصبی بودم حتی نمیتونستم درست نفس بکشم با خودم فکر کردم لااقل میذاشت یه سال از مرگ امین بیچاره میگذشت بعدش اینجوری برای ازدواج باهاش سرودست میشکست. به بهار و گریه هاش توی عزای امین فکر میکردم با خودم فکر کردم شاید حتی موقع زنده بودن امین هم این دوتا با همدیگه رابطه داشتن. دلم میخواست سر امیر داد بزنم ولی میگفتم چه فایده داره ؟ لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت خونه بهار در رو که زدم از آیفون گفت بیا بالا آبجی. با شنیدن این حرف بیشتر حرصی شدم درو باز کردم و بدون سلام گفتم اگر خواهر خودتم بود اینجوری سر زندگیش آوار میشدی؟
اون امیر نامرد که برادری سرش نمیشه تو لااقل یه ذره شرف داشته باش و به خاطر این بچه شیش ماهه یه سال واسه شوهرت صبر میکردی . بهار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی میگی؟ گفتم از همه چی خبر دارم از عشق و عاشقی قبل از ازدواجتون از اینکه الان میخواد تو رو عقد کنه از اینکه همین الان باهم رابطه دارین از کادوی که موقع حاملگی برات فرستاده . نمیدونم چرا تا الان صبر کردم و همه چیو به امین خدابیامرز نگفتم ولی از الان ب بعد دیگه طاقت ندارم من که میخوام طلاق بگیرم ولی حیف اسم مادر که روی توئه . بهار بهم نگاه کرد و گفت حیف اسم زن که روی توئه و این تهمتها رو داری به من میزنی اگر چیزی بین من و شوهر تو بوده واسه چند سال پیش و قبل از ازدواجمه ، من الان جز به دخترم به چیز دیگهای فکر نمیکنم . فکر کردی با داغ بیوه بودن و یه بچه شش ماهه یاد عشق و عاشقی گذشته افتادم ؟ من همون روزی که شوهرت گفت به خاطر من برو زن یکی دیگه شو دورشو خط کشیدم الان هم جز برادرشوهر و پسرعمو برام هیچ چیزی نیست..
همون روزی که شوهرت به من گفت برو به خاطر من زن یکی دیگه شو دورشو خط کشیدم الانم جز پسر عمو برای من چیز دیگه ای نیست. پوزخندی زدم و گفتم جز پسرعمو چیز دیگهای نیست که برات کادو میفرسته با تعجب بهم نگاه کردو گفت اگه منظورت اون جعبهای که فرستاده بوده ، همون روز واسش پس فرستادم اونم معذرتخواهی کرد و بهش گفتم دیگه دلم نمیخواد از گذشتهها حرفی باشه . تو واقعاً فکر کردی من با یه بچه و با شوهری که دیگه نیس بالا سرم هنوز به فکر عشق و عاشقیم؟ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم همین امروز داشت با خواهرش صحبت میکرد در مورد تو که بچتو بزرگ میکنه . بهار با حرص نشست روی صندلی و گفت ببین خواهرش میگفت که من این خونه رو بدم به اجاره و پسانداز بشه واسه آینده آلاله و برم خونه پدر و مادرش زندگی کنم منم گفتم نمیخوام این وسط امیرم از من پشتیبانی کرد دیگه نمیدونم بقیه ماجرا چی بوده با حرص بهش نگاه کردم و گفتم یعنی تو دیگه امیر نمیخوای؟
یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت من زندگیم تباه شده زمانی امیرو میخواستم ولی الان تنها مردی که روی زمین نمیخوام اسمشو بشنوم امیر ، من اون زمان دلم نمیخواست زن امین بشم چه امیر و دوست داشتم چه نداشتم. ولی امیر اومد جون خودشو قسم داد گفت اگر تو زن امین نشی من میزارم واسه همیشه ازین شهر میرم آواره اینور و اونور میشم ، منو جلو خانوادم شرمنده نکن ، بخاطر من زن امین شو. منو مجبور کرد که زن امین بشم زن مردی که مشکل قلبی داشت و معلوم نبود بتونه بالا سر منو زندگیم باشه یا نه الان هم که میبینی با یه بچه شدم بیوه. حق من تو زندگی خیلی بیشتر از اینا بود ولی دلیل نمیشه بخوام حق تورو بخورم و به شوهر تو چشم داشته باشم. پرونده من و امیر خیلی وقته که بسته شده خیالتم ازین بابت راحت باشه . گفتم من دیگه امیر رو نمیخوام میخوام ازش جدا بشم میتونی با خیال راحت باهاش ازدواج کنی. بهار با حرص گفت هیچ چیزی بین من و امیر نیست من حتی اگر بخوام ازدواج کنم دیگه با اون آدم ازدواج نمیکنم امیر اگر میتونست پای عشق و دوست داشتن وایسه همون زمان منتظر امین نمیشد. من دیگه اون دختر بچه ساده نیستم الان تنها چیزی که برام مهمه دخترمه . دور ازدواج و عشق و عاشقیو واسه همیشه خط کشیدم…
#ادامه_دارد…
#داستان و پند#
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓
#زندگی_ناهید_5
#قسمت_پنجم
فکر کردی بعد چند سال با یه بچه تو فکر اینم که توی هجده نوزدهسالگی برادرشوهرمو میخواستم؟ الان بیام زندگیش رو خراب کنم و بشم زن اون ؟ بعدا جواب بچهمو چی بدم؟با شرمندگی نگاه به بهار انداختم ولی هنوزم توی دلم شک بود با خودم میگفتم اگر بهار چراغ سبز نشون نداده پس چرا امیر واسش کادو فرستاده هزار تا فکر و خیال تو سرم بود که بهار گفت: تو میخوای از شوهرت جدا بشی بشو ولی اینو مطمئن باش که من هیچوقت زن امیر نمیشم شاید زن مرد دیگهای بشم که اونم الان ازش مطمئن نیستم. تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که بتونم به زندگی دخترم سر و سامون بدم. از خونه بهار که اومدم بیرون خیلی مردد بودم با خودم فکر کردم کاش اول همه چیو به امیر میگفتم، وقتی برگشتم خونه امیر خونه نبود شروع کردم توی ذهنم حرفا رو کنار هم چیدن میخواستم همه چیو به امیر بگم نزدیک یکسال بود که زندگی واسم جهنم شده بود و هیچ حسی به شوهرم نداشتم .وقتی امیر از سرکار اومد گفتم میخوام باهات صحبت کنم امیر نشست و گفت جانم بگو چی شده ؟گفتم امیر من از همه چیه زندگی گذشته تو خبر دارم میدونم تو بهار عاشق همدیگه بودین. میدونم تو بهار و مجبور کردی که زن امین بشه و میدونم که هنوزم دوستش داری و موقع حاملگی براش کادو فرستاده بودی .امیر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اینا رو کی بهت گفته؟
گفتم کی گفته مهم نیست مهم اینه که از همه چی خبر دارم امیر با عصبانیت نگام کرد و گفت: این حرفا رو جایی نگی ها دلم نمیخواد پشت سر بهار حرفی بیفته. بعدشم هرچی بوده مال قبل بوده الان فقط زن داداشمه و دلم میخواد سر و سامون داشته باشم یه نگاه مسخره بهش انداختم و گفتم مطمئنی فقط زن داداشته یه وقت نمیخوای زن خودت باشه ؟امیر به سر و صدا گذاشت و گفت من چه جور آدمیم؟ فکر کردی واقعاً به زنداداشم چشم داشتم ؟ روزی که اون عقد کرد همه چیو فراموش کردم .گفتم اگر چشم نداشتی پس چرا واسش کادو فرستادی؟گفت واسش کادو فرستادم چون تا قبل اون فکر میکردم زندگی بهار و امین خوب نیست فکر میکردم به خاطر من زنش شده. اونو فرستادم و برای همیشه فراموشش کردم خدا شاهده هیچوقت به فکر عشق و عاشقی گذشته نبودم من تو رو دوستت دارم و همه چیو گذاشتم کنار و فقط به فکر زندگیمونم…
پوزخندی زدم و گفتم: به فکر زندگیمونی که واسه زن برادرت کادو فرستادی ؟ امیر با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت هرروز و هر شب واسه اون کار دارم خودمو لعنت میکنم تو دیگه یاد من نیار . بخدا دارم از عذاب وجدان خفه میشم ، به روح برادرم من نیتی نداشتم حتی دلمم نمیخواست زنشو دوباره به فکر خودم بندازم ولی با خودم فکر کردم شاید اینجوری بهار منو ببخشه ، من خیلی باهاش بد کردم . مدام عذاب وجدان داشتم نکنه با امین خوشبخت نیست . سری تکون دادم و گفتم من تو این زندگی احساس خلأ میکنم ، انگار هیچ چیزی تو این زندگی واسه من نیست . من ازت جدا میشم توهم راحت با بهار زندگی کن حرفای صبح رو با خواهرت شنیدم .امیر داد زد چه ربطی داره ، اون زن هر چی نباشه زنِ داداشِ خدا بیامرز منه ، بچش بچه تنها داداش من بوده . من فقط گفتم هوای زندگیشون دارم لازم نیست که آواره خونه بابام بشه وقتی خودش راضی نیست . من کم بدبختی کشیدم که حالا تو هم اسم طلاق میاری ؟ رابطه من و بهار برای همیشه تموم شد ، همون روزی که زن داداشِ من شد تموم شد. از چشماش میتونستم بخونم داره دروغ میگه ، بهار واقعیت رو میگفت ولی امیر نه ، من برق چشای امیر میشناختم . ناامیدی و غم تو چشای بهار دیدم . چند ماهی به همین شکل زندگیم گذشت ، کم کم داشت سالگرد امین میرسید و من و امیر از هم دور تر دور میشدیم . کم کم همه متوجه زندگی سرد و رابطه ما شده بودن ، بهار از همه بیشتر متوجه این ماجرا بود و سعی میکرد وقتی من و امیر جایی هستیم اون نیاد . یک ماه از سالگرد امین گذشته بود که متوجه شدم حامله شدم. بیبی چک که برداشتم با بهت نگاهش میکردم ، بغض تو گلوم بود و گفتم خدایا تو که زندگی منو میبینی . یه بچه رو قاطی این زندگی نکن…
یه بچه رو قاطی این بدبختی نکن . تا وقتی جواب آزمایش بیاد هزار تا نذر و نیاز کردم تا جواب منفی باشه ولی مثبت بود . نمیدونستم چیکار کنم ، ولی میدونستم جای اون بچه تو این زندگی نیست . متوجه فاصلم با امیر بودم و راهی نداشتم . کم کم خانواده هم متوجه شدن حامله ام و میخوام بچه رو سقط کنم . یه روز بعد از ظهر همین که امیر از خونه بیرون رفت در خونه رو زدن ، از آیفون دیدم بهار پشت دره . درو باز کردم و سلام کرد اومد داخل . یه جعبه شیرینی دستش بود ، خندید و گفت شیرینی مادر شدنته. با حرفش ناخودآگاه اخمام تو هم رفت ...
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
💭💓💭💓💭💓💭
#زندگی_ناهید_6
قسمت ششم و پایانی
نشست و گفت: شایدم شیرینی ازدواج مجدد من . لبخندی زد و گفت: من دشمنت نیستم ، کدوم آدمی به عشق جوونیش رسیده ؟ اگرم نرسیده به این معنیه زندگی خودشو نمیخواد ؟ حرف از آدمای بدذات که دنبال اینن آوار بشن سر زندگی کسی زیاد هست چون انگشت شمارن ، من نخواستم اسمم بیوه بشه ولی شد حالا هم که شده خیالت راحت که رو زندگی تو آوار نمیشم . پسر خالم قبل مرگ امین از زنش جدا شد و چند بار خواستگاری کرده ، بهش جواب مثبت دادم . فعلا هم فقط به تو گفتم . ماتم برده بود ، بهار دستمو گرفت و گفت زندگیتو بکن واسه یه عشق که از سر بچگی بوده چرا روزگارتو سیاه کردی ؟ من نه اون دختر عاشق پیشه ام نه امیر . جفتمون حالا زندگی و بچه داریم بهار که رفت انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود ، با خودم فکر میکردم اگر بچه رو نگه دارم و بعدا متوجه رابطه بهار و امیر بشم چی ولی بهار خیالمو راحت کرد . امیر که اومد خونه محبتشو بیشتر احساس میکردم ، نشست کنارم و گفتم شنیدی بهار میخواد شوهر کنه ؟
بهار میخواد ازدواج کنه؟ یهویی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت میخواد ازدواج کنه؟ گفتم آره مگه نباید ازدواج کنه؟ یکم فکر کرد و گفت چرا والا اونم حق داره مگه چند سالشه که ازدواج نکنه الان ازدواج کنه بهتر از اینه که پنج شش سال دیگه ازدواج کنه الان موقعیتهای بهتری براش هست . گفتم تکلیف آلاله چی میشه؟ گفت بهار زن عاقلیه نمیره زن یکی بشه که آلاله رو بنداز دور ، بعدشم اگر بچه رو نخواست پدر و مادرم الاله رو روی چشمشون میذارن ولی مطمئنم که بهار با کسی ازدواج میکنه که بتونه بچهشو درست بزرگ کنه . گفتم قراره با پسرخالهش ازدواج کنه گفت اینو از کجا میدونی؟ گفتم خودش صبح اینجا بود و همه چیو گفت سری تکون داد و گفت ایشالا که خوشبخت بشه حالا منم میرم.
تحقیق میکنم هرچی نباشه هم قراره بچه داداشم زیردستش بزرگ شه هم بهار دخترعمومه. با تعجب گفتم یعنی همین ؟ نگام کردو گفت یعنی چی همین؟ گفتم تو واقعاً نمیخوای جلوی ازدواجش رو بگیری؟ امیر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: من خر کی باشم که برم جلوی ازدواج اونو بگیرم بعدشم من خودم زن و زندگی دارم برم به یکی دیگه بگم تو زندگی نکن دستمو گرفت و گفت: ببین ناهید؛اگر فکر کردی که قراره بین من و بهار اتفاقی بیفته نمیافته. من بهارو خیلی وقته فراموش کردم تورو که زنمی دوست دارم زندگیمو دوس دارم نمیگم اشتباه نکردم. اون کادو رو به قصد این که رابطهای رو شروع کنم نفرستادم اتفاقاً فرستادم که همه چیو تموم کنم، کارم بد بود زشت بود ولی خدا شاهده هیچوقت به ناموس برادرم چشم نداشتم . امیر این حرفا رو میزد و من توی ذهنم بود که به ناموس برادرش چشم نداشت ولی وقتی که برادرش مرد کی بهتر از امیر که بره بالاسر بچه برادرش و زنشو عقد کنه با خودم فکر کردم اگر بهار یک گوشه چشمی برای امیر میومد الان زندگی من از هم پاشیده بود کمکم از فکر سقط بچه بیرون اومدم…
بعد اون از سقط بچم منصرف شدم کمکم زندگی رنگ و بوی خوب به خودش گرفت ، حتی اگر امیر قصد داشت که با بهار باشه بهار تمام راهها رو به روش بست و دوبار ازدواج کرد. الان از اون ماجرا چند وقته که میگذره زندگیم خوبه و امیر به من و پسرم خیلی میرسه دیگه همه جوره بیخیال بهار شده. اگرم نشده توی ذهن خودش و من سعی میکنم به این چیزا فکر نکنم ، داستان زندگی من شاید خیلی جالب نباشه ولی براتون گفتم تا بدونید که همه زنها مثل هم نیستن و هستن زن هایی مثل بهار با اینکه عاشق مردین ولی حاضر نیستن به همجنس خودشون خیانت کنند. این روزا وقتی میبینم که توی همه پیجا پر شده از اینکه زنهای مطلقه و بیوه خونه خراب کنن و از اینکه همه با همدیگه رابطه دارن و هیچ تعهدی نمونده یاد زندگی خودم میافتم وقتی که خیلی راحت به اسم اینکه مرد غریبه نیاد بالاسر بچه برادرش میتونستن با همدیگه ازدواج کنن و منم نمیتونستم حرفی بزنم اما اینکار را نکردن.الان بهار دوباره حامله شده و از ته دل براش خوشحالم .از همتون میخوام اگر قبل ازدواج عشق و عاشقی دارین بعد ازدواج دیگه بهش فکر نکنید اگر شرایطی مهیا شد که با اون فرد رابطه داشته باشید به همسرتون فکر کنید به اینکه چه شکستی بخوره وقتی که بفهمه شما دارین بهش خیانت می کنید.
#پایان💤
✫ داستان و پند✫
@fal_maral
💭💓💭💓💭💓💭
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت سوم
وقتی رسیدم خونه چند دیقه پشت سرم حسام اومد باهاش #دعوا کردم که این چه دوستی هست تو داری دیگه هیچوقت نمیخوام نه اونا بیان اینجا نه ما بریم خونشون....رابطتو با اینا بهم بزن
🌸حسام برگشت بهم گفت چیه چون مثل شبنم #خوشگل و با ناز و ادا نیستی دلت گرفته با اینکه من ظاهری زیبا داشتم....
اما همسرم داشت زیبایی های شبنم رو به رخم میکشید اون لحظه واقعا شکستم.....
🌸 هیچی نگفتم دو روز با حسام حرف نزدم قبلنا اگه یه ساعت با هم حرف نمیزدیم حسام طاقت نمیاورد و خودش میومد باهام حرف میزد....حتی اگه من مقصر بودم....اما
روزها گذشت.....
و رابطم با حسام درست در حد یک چشم بهم زدن سرد شده بود ازم فاصله میگرفت هر چی بهش نزدیک میشدم ازم دور میشد....
🌸فقط سرش تو #گوشی بود میدونستم شبنم وارد زندگیم شده اما چون مدرکی نداشتم سکوت میکردم...
یه شب نشستم با حسام حرف زدم گفتم چته تو که تا دیروز به من افتخار میکردی من #زن رویاهات بودم چی شده که در مدت یک ماه همه چی تغییر کرد و دیگه من برات روناک قبل نیستم.....
بهم گفت #زندگی همینه گاهی #شیرین گاهی #تلخ بهش گفتم با شبنم رابطه داری اگه داری بگو همین الان از زندگیت میرم بیرون بدون هیچ حرفی فقط راستشو بهم بگو تو بعد دیدن شبنم باهام سر دشدی....
🌸مثل دیونه ها رفتار کرد حتی قصد زدنمو کرد....صبر کردم تا بخوابه وقتی خوابید کیفمو برداشتم و رفتم خونه خواهرم...
حتی بهم زنگم نزد بعد یه هفته به خواهرم گفتم بر میگردم خونه اگه حسام رفتارش عوض نشه درخواست #طلاق میدم....
طرفای ظهر برگشتم خونه دم در ماشین شبنم رو دیدم که تو کوچست دنیا رو سرم آوار شد بعد با خودم گفتم شاید آقا داریوش و شبنم باهم اومدن...
🌸یواشکی رفتم داخل وقتی در هال رو باز کردم با ترس رفتم تو اما کسی تو هال نبود در اتاق خوابم یکم باز بود از اونجا صدای شبنمو شنیدم....
آروم رفتم جلو و با صحنه ای روبرو شدم که هرگز هیچ زنی نبینه فقط خدا میدونه چه حالی شدم....
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت سوم
وقتی رسیدم خونه چند دیقه پشت سرم حسام اومد باهاش #دعوا کردم که این چه دوستی هست تو داری دیگه هیچوقت نمیخوام نه اونا بیان اینجا نه ما بریم خونشون....رابطتو با اینا بهم بزن
🌸حسام برگشت بهم گفت چیه چون مثل شبنم #خوشگل و با ناز و ادا نیستی دلت گرفته با اینکه من ظاهری زیبا داشتم....
اما همسرم داشت زیبایی های شبنم رو به رخم میکشید اون لحظه واقعا شکستم.....
🌸 هیچی نگفتم دو روز با حسام حرف نزدم قبلنا اگه یه ساعت با هم حرف نمیزدیم حسام طاقت نمیاورد و خودش میومد باهام حرف میزد....حتی اگه من مقصر بودم....اما
روزها گذشت.....
و رابطم با حسام درست در حد یک چشم بهم زدن سرد شده بود ازم فاصله میگرفت هر چی بهش نزدیک میشدم ازم دور میشد....
🌸فقط سرش تو #گوشی بود میدونستم شبنم وارد زندگیم شده اما چون مدرکی نداشتم سکوت میکردم...
یه شب نشستم با حسام حرف زدم گفتم چته تو که تا دیروز به من افتخار میکردی من #زن رویاهات بودم چی شده که در مدت یک ماه همه چی تغییر کرد و دیگه من برات روناک قبل نیستم.....
بهم گفت #زندگی همینه گاهی #شیرین گاهی #تلخ بهش گفتم با شبنم رابطه داری اگه داری بگو همین الان از زندگیت میرم بیرون بدون هیچ حرفی فقط راستشو بهم بگو تو بعد دیدن شبنم باهام سر دشدی....
🌸مثل دیونه ها رفتار کرد حتی قصد زدنمو کرد....صبر کردم تا بخوابه وقتی خوابید کیفمو برداشتم و رفتم خونه خواهرم...
حتی بهم زنگم نزد بعد یه هفته به خواهرم گفتم بر میگردم خونه اگه حسام رفتارش عوض نشه درخواست #طلاق میدم....
طرفای ظهر برگشتم خونه دم در ماشین شبنم رو دیدم که تو کوچست دنیا رو سرم آوار شد بعد با خودم گفتم شاید آقا داریوش و شبنم باهم اومدن...
🌸یواشکی رفتم داخل وقتی در هال رو باز کردم با ترس رفتم تو اما کسی تو هال نبود در اتاق خوابم یکم باز بود از اونجا صدای شبنمو شنیدم....
آروم رفتم جلو و با صحنه ای روبرو شدم که هرگز هیچ زنی نبینه فقط خدا میدونه چه حالی شدم....
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
@fal_maral
خونه ی جاریم بودم پستچی یه بسته برایش آورد که فرستنده اش شوهرم بود😞
#زندگی_ناهید_1
#قسمت_اول
من ناهیدم، با شوهرم سنتی ازدواج کردیم .
شوهرم بیست و هشت سالشه و من بیست و پنج سالمه ، امیر خیلی مرد خوبیه ، اهل زندگی و خانواده دوست .
دو تا خواهر شوهر دارم و یه برادر شوهرم امین که با دختر عموش بهاره ازدواج کرده .
بهاره هم بیست و پنج سالشه و زندگی خوبی داره .
همه چیز از اون روز شروع شد ...میخواستم برم خونه بهاره که قد شلوارمو کوتاه کنه ، بهاره گهگاهی خیاطی میکرد و اینجور چیزا رو خوب بلد بود . شوهرش دو هفته مأموریت بود و منم گفتم حتما خونس ، بدون این که بهش بگم به شوهرم گفتم منو برسونه .
دم در پیاده شدم و با شوهرم خدافظی کردم ، زنگ که زدم دیدم کسی خونه نیست . به گوشی بهار زنگ زدم که گفتم اومدم تا بیرون یکم از سوپر مارکت خرید داشتم ، وایستا تا یه ربع دیگه میام خونه .
دم در منتظر بودم که یه موتوری وایستاد ، زنگ در خونه بهار زد که گفتم نیستن ، الان میان .
نسبتمو پرسید که گفتم خواهرشم ، از طرف شوهرش بسته اومده ؟
من رفتم بسته رو که گرفتم یه کارتن بزرگ بود . منتظر بهار بودم دیر کرده بود که دیدم پشت بسته و به عنوان سفارش مشتری مشخصات و ای دی پیج اینستاگرام امیر شوهرم نوشته شده .
فرستنده یه مزون لباس فروشی بود و گیرنده بهار بود اما پشت جعبه مشخصات امیر بود .
هر جوری که فکر میکردم باورم نمیشد ، نه میشد بسته رو باز کنم نه میشد باز نکنم . راه افتادم و از خونه بهار فاصله گرفتم ، چند تا خیابون پایین تر تو ایستگاه اتوبوس نشستم و کارتن رو باز کردم .
تو جعبه یه دامن پرنسسی کوتاه بود ، یه زنونه و یه دخترونه با یه نامه که نوشته بود سلام بهار جان. نمیدونم چرا ولی وقتی فهمیدم حامله ای حس کردم اون بچه دختره ، آخه شنیدم فقط زنای با احساس صاحب دختر میشن ، مگه نه این که تو برای من فداکاری کردی ؟ از خودت گذشتی!!
بهارم تو تنها زنی توهستی که تو این دنیا میشه بهش فکر کرد ولی چه فایده ..؟
حتی از فکر کردن بهت هم ترس دارم ، از این که روزی بفهمم کسی فکرامم خونده .
بهار مواظب خودت و فرشته ای که تو راهه باش ، شاید تو یه دنیای دیگه بابای اون بچه منم و امین هم با یه زن دیگه شاد و خوشحاله .
ساعت ها بی اعتنا به زنگای امیر و بهار توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به صندلی سردش تکیه داده بودم ، میترسیدم . از حرفایی که خونده بودم خجالت میکشیدم . ما کی همچین خانواده ای بودیم که چشم به ناموس خودمون داشته باشیم ؟
امیری که هیچوقت به بهار حتی نگاه نمیکرد و بهاری که هیچوقت تمایل نداشت با امیر تنها بشه . کی غافل بودم ازشون که حالا عاشق هم شده بودن ؟
جعبه رو برداشتم و رفتم سمت خونه ، میخواستم همه چیو به امیر بگم .
وقتی رسیدم کسی خونه نبود ، جعبه رو زیر تخت گذاشتم و چند بار دیگه مرور کردم ماجراها رو .
با خودم فکر کردم الان که بهار بچه دار شده ، شاید رابطشون خراب شده .
من باید یکم مدرک داشته باشم حرفمو ثابت کنم ، یه جعبه و دو تا دامن چیو ثابت میکنه ؟
از جعبه و نامه عکس گرفتم ، گذاشتم تو یه کارتن دیگه و همونجا دادم دست پیک .
#ادامه_دارد…
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓
#زندگی_ناهید_2
#قسمت_دوم
زنگ زدم به امیر و گفتم اومدم خونه فقط حالم خوب نبوده .
جلوی تلویزیون نشسته بودم و نگاه به فیلم عروسیم مینداختم ، به نگاهای پر از حسرت بهار و امیر ، به حرفایی که خواهر شوهرم زیر گوش بهار گفت و اونم اخماش رفت توهم و رفت نشست یه گوشه .
چرا اینا رو تا حالا ندیده بودم ؟ انقد واضح جلوی چشمم بودن .
دوباره و دوباره فیلم و عکسا رو دیدم ، عکسای شب بله برونم که امین تنها بود و گفته بودن بهار معده درد شدید گرفته .
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود.
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود.
خواهر شوهرم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چیشده ناهید جان ؟ راه گم کردی سر ظهری ؟
گفتم یه کاری باهات داشتم ، یکم خصوصیه . شوهرش گفت من برم پیش بچه ها یه چرتی بزنم و رفت تو اتاق .
خواهر شوهرم کنارم نشست و گفت ناهید جان چیشده ؟
با بغضی که تو گلوم بود گفتم امیر از بهار خوشش میاد نه ؟ اصلا انگاری خیلی همو میخواستن واسه خاطر همینم شب خواستگاری من و بله برون نیومد . تو عروسی هم اونجوری ناراحت بود ، یکی دو سال اول که تو عقد بودم تو هر مهمونی که من بودم اون نبود .
رنگ از رخ خواهر شوهرم پرید ، گفتم آره فرزانه خانم ؟
فرزانه با دست و پای لرزون گفت دروغ گفتن بهت به خدا دروغ گفتن ، اصلا این این دو تا هیچی نبوده .
گفتم هیچی نبوده ؟ خودم نامه ها و پیغام پسغام دیدم . فرزانه دستمو گرفت و گفت به قرآن هر چی بوده مال قبل ازدواج بهاره و امین بوده ، دو تاشون جوون بودن ، بچه بودن همش هیجده نوزده سالشون بود.
این ماجرا رو به کسی نگو .
اصلا غیر من کسی از ماجرا خبر نداره، گفتم چرا نرفتین واسه امیر خواستگاری ؟ چرا واسه داداشش رفتین ؟
فرزانه سری تکون داد و گفت دختر عمومون بود ، اونجا امین قلبشو عمل کرده بود . حالش بد بود ، به غریبه اعتمادی نبود رفتیم خواستگاری .
عموم همون شب اول گفت دختر مال خودمون پسر مال خودمون ، کی میتونه این وصلت خراب کنه ؟
نظر بهارم کسی نپرسید ، قرار شد چند روز بعد بهم محرم بشن .
تا این که امیر اومد سراغم و گفت اگر بهار بدین به امین من یه بلایی سر خودم میارم حتما.
گفتم به خاطر داداشت بگذر از این ماجرا ، تو هنوز بچه ای سنی نداری ، این دختره بهار هنوز نوزده سالشه .
داد زد و گفت کجا بچم؟ بهار نوزده سالشه من که نوزده سالم نیس...
اونروز امیر خیلی توپش پر بود ولی من گفتم حتی اگر بهار با داداشت ازدواج نکنه نمیدنش به تو . شوخی که نیست ، اسم رو دختر مردم بزاری بعد بگی واسه این نمیخوام واسه بعدی بدین ببریم ؟
قسمش دادم به جون مادرمون ، گفتم اگر این کارو بکنی حال امین بد میشه ، میبینی که داداشمون قلبش مریضه .
بهارو ندن به امین ، ما واسه کی بریم خواستگاری ؟
از بعد اون روز امیر دیگه اسمی از بهار نیاورد ، خودش میدید چقدر حال داداشش داره بهتر میشه .
ولی بهار سر ناسازگاری گذاشت ، از فامیل و آشنا خبر رسید که راضی به این ازدواج نیست . شب خواستگاری همه تو خونه عموم بودیم و بهار از اتاق بیرون نیومد ، هر چی انتظار کشیدیم نیومد .
یهو امیر پاشد گفت دختر عمو که نازتو بکشیم ؟ رفت تو اتاقش و همه زدن زیر خنده ، همه بهار و امیر مثل خواهر برادر میدونستن.
یه دقیقه نشد که امیر از اتاق بیرون اومد و بعدش بهار اومد ، نمیدونم بهش چی گفت که راضی شد به ازدواج .
همه میگفتن و میخندیدن ،امیر از همه بیشتر . جوری میخندید که از خنده هاش میترسیدم .
بعد اون دیگه بهار و امیر باهم رو در رو نشدن ، شب خواستگاری توهم بهار نیومد .
فرزانه که حرفاشو زد گفت واسه گذشته ها بود ، هر چی که بود ما سر سفره پدر و مادر بزرگ شدیم ، امیر چشم به ناموس خودش نداره.
از خونه فرزانه بیرون زدم و تو بهت بودم ، نگاهای بهار تو شب عروسی یادم میومد و اتیشم میزد .
از نامه مشخص بود که باهم رابطه ندارن ولی جونشون واسه هم میره.چند روز بعد اون ماجرا مادر شوهرم به همه اعلام کرد بهار حاملست .
نمیدونم چرا ولی حس میکردم تا قبل حاملگی بهار ، جفتشون امید داشتن که بهم برسن .روزا پشت هم میگذشت و شکم بهار جلو تر میومد و عشق امیر به بهار منو به زندگی سرد کرده بود .
نمیتونستم بگم چرا عاشقشی ، نمیتونستم بگم از همه چی خبر دارم ولی به عنوان یه زن از درون متلاشی شده بودم .
#ادامه_دارد...
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓
#زندگی_ناهید_3
#قسمت_سوم
بهار تقریباً هشت ماهه بود که کمکم حال امین بد شد ، این وسط از همه بیشتر امیر بود که ناراحت بود مدام شبا به امین فکر میکرد و میگفت برادرم اگر طوریش بشه من از غصه دق می کنم توی دلم با خودم میگفتم چشمت به زنشه و اونوقت از غصه مریضیه برادرش شب خواب نداره؟ هشتماهگی بهار بود که تصمیم گرفتن که امین دوباره قلبشو عمل کنه یکی از دریچه های قلبش مادرزادی مشکل داشت و تا حالا یه بار عمل کرده بود و این بار دوم بود که عمل میکرد دکترا میگفتن عمل سختی نیست اما ممکن که جواب نگیره و مجبور بشه راههای دیگه رو امتحان کنه . امین قلبشو عمل کرد ، توی تمام روزایی که حالش بد بود مدام به این ماجرا فکر میکردم که امین اگر بمیره من باید توی این زندگی چی کار کنم؟ نه بچه ای دارم و نه عشق و علاقهای بین من و امیر هست فقط یه چیز مارو بهم وصل میکنه و اون اسمی که توی شناسنامه هامونه. امیر خیلی مرد خوبی بود به من و زندگیش خیلی میرسید ولی توی زندگی ما هیچ عشق و دوست داشتنی نبود . عمل امین موفقیتآمیز بود حالش خوب شد و بعد از خوب شدن حالش تقریباً دو هفته بعد بچهاش به دنیا اومد اسم…
دخترشو گذاشتن آلاله . آلاله خیلی شبیه به مادرش بود از همون روزای اول علاقه امیر به آلاله مشخص بود آلاله هرچه بزرگتر میشد قشنگیش بیشتر میشد کمکم دیگه شبیه مادرشم نبود و از اون خیلی خوشگل تر شده بود . آلاله چهار ماهش بود که یه شب خواهر امیر حدوداً ساعت سه بود که زنگ زد به خونمون ، امیر خواب بود و من از جا پریدم پشت سر امیر رفت تلفنو جواب داد . دستو پاش میلرزید موقع جواب دادن تلفن مدام پشت سرهم میگفت الان حالش چطوره ؟ گوشیو قطع کرد نگاش کردم و گفتم چی شده ؟ گفت حال داداشم خوب نیست انگاری بردنش بیمارستان.
بیمارستان انگاری غش کرده بود و شوهرش و بقیه دورش بودن.
بدوبدو رفتیم سمتش، امیر رفت بقیه کنار زد و گفت چی شده آبجی؟
خواهرش دو دستی زد تو سرشو می گفت خاک به سر شدیم بچهاش یتیم شد ، دیدی چه خاکی به سرمون شد ؟
دست خواهرش رو گرفته بودم ،همه داشتیم اشک میریختیم اصلاً باورم نمیشد با خودم فکر میکردم حتماً یه شوخی مسخرس .
خواهر امیر مدام به سر و صورتش میزد و میگفت اگر مادر پدرم بفهمن حتماً دق می کنن، این چه مصیبتی بود که به سرمون اومد ؟
امیر میگفت حالش که خوب شده بود اصلاً مشکلش اونقدر جدی نبود گفته بودن عمل کنه خوب میشه.
خواهرش میگفت نمیدونم اینم تقدیر ما بوده که سیاه بخت باشیم .
هنوز پدر و مادرش خبر نداشتن که امین توی بیمارستانه و حالش بد شده و تموم کرده .
خبری از بهار نبود و هیچکس هم به فکر این نبود که بهار کجاست، یهو امیر گفت بهار کجاست؟ آلاله کجاست؟
نمیدونم چرا با این حرفش حالم یه جوری شد .
خواهرش گفت خواهرت اومد دنبالش توی ماشینن همین اطراف رفت که واسه بچش شیرخشک بخره. امیر گفت من برم یه سری بهشون بزنم و زنگ زد بهشون و بافت .
وقتی برگشت خواهر دیگهی امیر و بهارم همراهش بودن ، بهار درست نمیتونست راه بره چشماش اونقدر باد کرده بود که از دیدنش تعجب کردم آلاله هم توی بغل امیر بود، خبر فوت که به پدر و مادر امیر دادیم انگار صد سال پیر شدن مادرش که تا چند روز توی بیمارستان بستری بود و باباش بعد مرگش دیگه با کسی صحبت نمیکرد ، به سختی میشد صداشو بشنوی.
انگاری همه توی بهت بودیم پنج شش ماه از مرگ امین گذشته بود که یه روز صبح که از خواب بیدار شدم صدای حرف زدن امیر با تلفن میومد دقت کردم که دیدم داره با خواهرش صحبت میکنه میگفت تو کاریت نباشه چیکار به زندگی بهار داری ؟
من خودم بهشون رسیدگی میکنم بچه امین عین بچه خودمه…
#ادامه_دارد……
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓💭
#زندگی_ناهید_4
#قسمت_چهارم
نمیدونم چرا با شنیدن این حرف خون به مغزم نمیرسید عصبی بودم حتی نمیتونستم درست نفس بکشم با خودم فکر کردم لااقل میذاشت یه سال از مرگ امین بیچاره میگذشت بعدش اینجوری برای ازدواج باهاش سرودست میشکست. به بهار و گریه هاش توی عزای امین فکر میکردم با خودم فکر کردم شاید حتی موقع زنده بودن امین هم این دوتا با همدیگه رابطه داشتن. دلم میخواست سر امیر داد بزنم ولی میگفتم چه فایده داره ؟ لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت خونه بهار در رو که زدم از آیفون گفت بیا بالا آبجی. با شنیدن این حرف بیشتر حرصی شدم درو باز کردم و بدون سلام گفتم اگر خواهر خودتم بود اینجوری سر زندگیش آوار میشدی؟
اون امیر نامرد که برادری سرش نمیشه تو لااقل یه ذره شرف داشته باش و به خاطر این بچه شیش ماهه یه سال واسه شوهرت صبر میکردی . بهار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی میگی؟ گفتم از همه چی خبر دارم از عشق و عاشقی قبل از ازدواجتون از اینکه الان میخواد تو رو عقد کنه از اینکه همین الان باهم رابطه دارین از کادوی که موقع حاملگی برات فرستاده . نمیدونم چرا تا الان صبر کردم و همه چیو به امین خدابیامرز نگفتم ولی از الان ب بعد دیگه طاقت ندارم من که میخوام طلاق بگیرم ولی حیف اسم مادر که روی توئه . بهار بهم نگاه کرد و گفت حیف اسم زن که روی توئه و این تهمتها رو داری به من میزنی اگر چیزی بین من و شوهر تو بوده واسه چند سال پیش و قبل از ازدواجمه ، من الان جز به دخترم به چیز دیگهای فکر نمیکنم . فکر کردی با داغ بیوه بودن و یه بچه شش ماهه یاد عشق و عاشقی گذشته افتادم ؟ من همون روزی که شوهرت گفت به خاطر من برو زن یکی دیگه شو دورشو خط کشیدم الان هم جز برادرشوهر و پسرعمو برام هیچ چیزی نیست..
همون روزی که شوهرت به من گفت برو به خاطر من زن یکی دیگه شو دورشو خط کشیدم الانم جز پسر عمو برای من چیز دیگه ای نیست. پوزخندی زدم و گفتم جز پسرعمو چیز دیگهای نیست که برات کادو میفرسته با تعجب بهم نگاه کردو گفت اگه منظورت اون جعبهای که فرستاده بوده ، همون روز واسش پس فرستادم اونم معذرتخواهی کرد و بهش گفتم دیگه دلم نمیخواد از گذشتهها حرفی باشه . تو واقعاً فکر کردی من با یه بچه و با شوهری که دیگه نیس بالا سرم هنوز به فکر عشق و عاشقیم؟ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم همین امروز داشت با خواهرش صحبت میکرد در مورد تو که بچتو بزرگ میکنه . بهار با حرص نشست روی صندلی و گفت ببین خواهرش میگفت که من این خونه رو بدم به اجاره و پسانداز بشه واسه آینده آلاله و برم خونه پدر و مادرش زندگی کنم منم گفتم نمیخوام این وسط امیرم از من پشتیبانی کرد دیگه نمیدونم بقیه ماجرا چی بوده با حرص بهش نگاه کردم و گفتم یعنی تو دیگه امیر نمیخوای؟
یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت من زندگیم تباه شده زمانی امیرو میخواستم ولی الان تنها مردی که روی زمین نمیخوام اسمشو بشنوم امیر ، من اون زمان دلم نمیخواست زن امین بشم چه امیر و دوست داشتم چه نداشتم. ولی امیر اومد جون خودشو قسم داد گفت اگر تو زن امین نشی من میزارم واسه همیشه ازین شهر میرم آواره اینور و اونور میشم ، منو جلو خانوادم شرمنده نکن ، بخاطر من زن امین شو. منو مجبور کرد که زن امین بشم زن مردی که مشکل قلبی داشت و معلوم نبود بتونه بالا سر منو زندگیم باشه یا نه الان هم که میبینی با یه بچه شدم بیوه. حق من تو زندگی خیلی بیشتر از اینا بود ولی دلیل نمیشه بخوام حق تورو بخورم و به شوهر تو چشم داشته باشم. پرونده من و امیر خیلی وقته که بسته شده خیالتم ازین بابت راحت باشه . گفتم من دیگه امیر رو نمیخوام میخوام ازش جدا بشم میتونی با خیال راحت باهاش ازدواج کنی. بهار با حرص گفت هیچ چیزی بین من و امیر نیست من حتی اگر بخوام ازدواج کنم دیگه با اون آدم ازدواج نمیکنم امیر اگر میتونست پای عشق و دوست داشتن وایسه همون زمان منتظر امین نمیشد. من دیگه اون دختر بچه ساده نیستم الان تنها چیزی که برام مهمه دخترمه . دور ازدواج و عشق و عاشقیو واسه همیشه خط کشیدم…
#ادامه_دارد…
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓
#زندگی_ناهید_5
#قسمت_پنجم
فکر کردی بعد چند سال با یه بچه تو فکر اینم که توی هجده نوزدهسالگی برادرشوهرمو میخواستم؟ الان بیام زندگیش رو خراب کنم و بشم زن اون ؟ بعدا جواب بچهمو چی بدم؟با شرمندگی نگاه به بهار انداختم ولی هنوزم توی دلم شک بود با خودم میگفتم اگر بهار چراغ سبز نشون نداده پس چرا امیر واسش کادو فرستاده هزار تا فکر و خیال تو سرم بود که بهار گفت: تو میخوای از شوهرت جدا بشی بشو ولی اینو مطمئن باش که من هیچوقت زن امیر نمیشم شاید زن مرد دیگهای بشم که اونم الان ازش مطمئن نیستم. تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که بتونم به زندگی دخترم سر و سامون بدم. از خونه بهار که اومدم بیرون خیلی مردد بودم با خودم فکر کردم کاش اول همه چیو به امیر میگفتم، وقتی برگشتم خونه امیر خونه نبود شروع کردم توی ذهنم حرفا رو کنار هم چیدن میخواستم همه چیو به امیر بگم نزدیک یکسال بود که زندگی واسم جهنم شده بود و هیچ حسی به شوهرم نداشتم .وقتی امیر از سرکار اومد گفتم میخوام باهات صحبت کنم امیر نشست و گفت جانم بگو چی شده ؟گفتم امیر من از همه چیه زندگی گذشته تو خبر دارم میدونم تو بهار عاشق همدیگه بودین. میدونم تو بهار و مجبور کردی که زن امین بشه و میدونم که هنوزم دوستش داری و موقع حاملگی براش کادو فرستاده بودی .امیر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اینا رو کی بهت گفته؟
گفتم کی گفته مهم نیست مهم اینه که از همه چی خبر دارم امیر با عصبانیت نگام کرد و گفت: این حرفا رو جایی نگی ها دلم نمیخواد پشت سر بهار حرفی بیفته. بعدشم هرچی بوده مال قبل بوده الان فقط زن داداشمه و دلم میخواد سر و سامون داشته باشم یه نگاه مسخره بهش انداختم و گفتم مطمئنی فقط زن داداشته یه وقت نمیخوای زن خودت باشه ؟امیر به سر و صدا گذاشت و گفت من چه جور آدمیم؟ فکر کردی واقعاً به زنداداشم چشم داشتم ؟ روزی که اون عقد کرد همه چیو فراموش کردم .گفتم اگر چشم نداشتی پس چرا واسش کادو فرستادی؟گفت واسش کادو فرستادم چون تا قبل اون فکر میکردم زندگی بهار و امین خوب نیست فکر میکردم به خاطر من زنش شده. اونو فرستادم و برای همیشه فراموشش کردم خدا شاهده هیچوقت به فکر عشق و عاشقی گذشته نبودم من تو رو دوستت دارم و همه چیو گذاشتم کنار و فقط به فکر زندگیمونم…
پوزخندی زدم و گفتم: به فکر زندگیمونی که واسه زن برادرت کادو فرستادی ؟ امیر با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت هرروز و هر شب واسه اون کار دارم خودمو لعنت میکنم تو دیگه یاد من نیار . بخدا دارم از عذاب وجدان خفه میشم ، به روح برادرم من نیتی نداشتم حتی دلمم نمیخواست زنشو دوباره به فکر خودم بندازم ولی با خودم فکر کردم شاید اینجوری بهار منو ببخشه ، من خیلی باهاش بد کردم . مدام عذاب وجدان داشتم نکنه با امین خوشبخت نیست . سری تکون دادم و گفتم من تو این زندگی احساس خلأ میکنم ، انگار هیچ چیزی تو این زندگی واسه من نیست . من ازت جدا میشم توهم راحت با بهار زندگی کن حرفای صبح رو با خواهرت شنیدم .امیر داد زد چه ربطی داره ، اون زن هر چی نباشه زنِ داداشِ خدا بیامرز منه ، بچش بچه تنها داداش من بوده . من فقط گفتم هوای زندگیشون دارم لازم نیست که آواره خونه بابام بشه وقتی خودش راضی نیست . من کم بدبختی کشیدم که حالا تو هم اسم طلاق میاری ؟ رابطه من و بهار برای همیشه تموم شد ، همون روزی که زن داداشِ من شد تموم شد. از چشماش میتونستم بخونم داره دروغ میگه ، بهار واقعیت رو میگفت ولی امیر نه ، من برق چشای امیر میشناختم . ناامیدی و غم تو چشای بهار دیدم . چند ماهی به همین شکل زندگیم گذشت ، کم کم داشت سالگرد امین میرسید و من و امیر از هم دور تر دور میشدیم . کم کم همه متوجه زندگی سرد و رابطه ما شده بودن ، بهار از همه بیشتر متوجه این ماجرا بود و سعی میکرد وقتی من و امیر جایی هستیم اون نیاد . یک ماه از سالگرد امین گذشته بود که متوجه شدم حامله شدم. بیبی چک که برداشتم با بهت نگاهش میکردم ، بغض تو گلوم بود و گفتم خدایا تو که زندگی منو میبینی . یه بچه رو قاطی این زندگی نکن…
یه بچه رو قاطی این بدبختی نکن . تا وقتی جواب آزمایش بیاد هزار تا نذر و نیاز کردم تا جواب منفی باشه ولی مثبت بود . نمیدونستم چیکار کنم ، ولی میدونستم جای اون بچه تو این زندگی نیست . متوجه فاصلم با امیر بودم و راهی نداشتم . کم کم خانواده هم متوجه شدن حامله ام و میخوام بچه رو سقط کنم . یه روز بعد از ظهر همین که امیر از خونه بیرون رفت در خونه رو زدن ، از آیفون دیدم بهار پشت دره . درو باز کردم و سلام کرد اومد داخل . یه جعبه شیرینی دستش بود ، خندید و گفت شیرینی مادر شدنته. با حرفش ناخودآگاه اخمام تو هم رفت ...
#ادامه_دارد...
@fal_maral
💭💓💭💓💭💓💭
#زندگی_ناهید_6
قسمت ششم و پایانی
نشست و گفت: شایدم شیرینی ازدواج مجدد من . لبخندی زد و گفت: من دشمنت نیستم ، کدوم آدمی به عشق جوونیش رسیده ؟ اگرم نرسیده به این معنیه زندگی خودشو نمیخواد ؟ حرف از آدمای بدذات که دنبال اینن آوار بشن سر زندگی کسی زیاد هست چون انگشت شمارن ، من نخواستم اسمم بیوه بشه ولی شد حالا هم که شده خیالت راحت که رو زندگی تو آوار نمیشم . پسر خالم قبل مرگ امین از زنش جدا شد و چند بار خواستگاری کرده ، بهش جواب مثبت دادم . فعلا هم فقط به تو گفتم . ماتم برده بود ، بهار دستمو گرفت و گفت زندگیتو بکن واسه یه عشق که از سر بچگی بوده چرا روزگارتو سیاه کردی ؟ من نه اون دختر عاشق پیشه ام نه امیر . جفتمون حالا زندگی و بچه داریم بهار که رفت انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود ، با خودم فکر میکردم اگر بچه رو نگه دارم و بعدا متوجه رابطه بهار و امیر بشم چی ولی بهار خیالمو راحت کرد . امیر که اومد خونه محبتشو بیشتر احساس میکردم ، نشست کنارم و گفتم شنیدی بهار میخواد شوهر کنه ؟
بهار میخواد ازدواج کنه؟ یهویی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت میخواد ازدواج کنه؟ گفتم آره مگه نباید ازدواج کنه؟ یکم فکر کرد و گفت چرا والا اونم حق داره مگه چند سالشه که ازدواج نکنه الان ازدواج کنه بهتر از اینه که پنج شش سال دیگه ازدواج کنه الان موقعیتهای بهتری براش هست . گفتم تکلیف آلاله چی میشه؟ گفت بهار زن عاقلیه نمیره زن یکی بشه که آلاله رو بنداز دور ، بعدشم اگر بچه رو نخواست پدر و مادرم الاله رو روی چشمشون میذارن ولی مطمئنم که بهار با کسی ازدواج میکنه که بتونه بچهشو درست بزرگ کنه . گفتم قراره با پسرخالهش ازدواج کنه گفت اینو از کجا میدونی؟ گفتم خودش صبح اینجا بود و همه چیو گفت سری تکون داد و گفت ایشالا که خوشبخت بشه حالا منم میرم.
تحقیق میکنم هرچی نباشه هم قراره بچه داداشم زیردستش بزرگ شه هم بهار دخترعمومه. با تعجب گفتم یعنی همین ؟ نگام کردو گفت یعنی چی همین؟ گفتم تو واقعاً نمیخوای جلوی ازدواجش رو بگیری؟ امیر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: من خر کی باشم که برم جلوی ازدواج اونو بگیرم بعدشم من خودم زن و زندگی دارم برم به یکی دیگه بگم تو زندگی نکن دستمو گرفت و گفت: ببین ناهید؛اگر فکر کردی که قراره بین من و بهار اتفاقی بیفته نمیافته. من بهارو خیلی وقته فراموش کردم تورو که زنمی دوست دارم زندگیمو دوس دارم نمیگم اشتباه نکردم. اون کادو رو به قصد این که رابطهای رو شروع کنم نفرستادم اتفاقاً فرستادم که همه چیو تموم کنم، کارم بد بود زشت بود ولی خدا شاهده هیچوقت به ناموس برادرم چشم نداشتم . امیر این حرفا رو میزد و من توی ذهنم بود که به ناموس برادرش چشم نداشت ولی وقتی که برادرش مرد کی بهتر از امیر که بره بالاسر بچه برادرش و زنشو عقد کنه با خودم فکر کردم اگر بهار یک گوشه چشمی برای امیر میومد الان زندگی من از هم پاشیده بود کمکم از فکر سقط بچه بیرون اومدم…
بعد اون از سقط بچم منصرف شدم کمکم زندگی رنگ و بوی خوب به خودش گرفت ، حتی اگر امیر قصد داشت که با بهار باشه بهار تمام راهها رو به روش بست و دوبار ازدواج کرد. الان از اون ماجرا چند وقته که میگذره زندگیم خوبه و امیر به من و پسرم خیلی میرسه دیگه همه جوره بیخیال بهار شده. اگرم نشده توی ذهن خودش و من سعی میکنم به این چیزا فکر نکنم ، داستان زندگی من شاید خیلی جالب نباشه ولی براتون گفتم تا بدونید که همه زنها مثل هم نیستن و هستن زن هایی مثل بهار با اینکه عاشق مردین ولی حاضر نیستن به همجنس خودشون خیانت کنند. این روزا وقتی میبینم که توی همه پیجا پر شده از اینکه زنهای مطلقه و بیوه خونه خراب کنن و از اینکه همه با همدیگه رابطه دارن و هیچ تعهدی نمونده یاد زندگی خودم میافتم وقتی که خیلی راحت به اسم اینکه مرد غریبه نیاد بالاسر بچه برادرش میتونستن با همدیگه ازدواج کنن و منم نمیتونستم حرفی بزنم اما اینکار را نکردن.الان بهار دوباره حامله شده و از ته دل براش خوشحالم .از همتون میخوام اگر قبل ازدواج عشق و عاشقی دارین بعد ازدواج دیگه بهش فکر نکنید اگر شرایطی مهیا شد که با اون فرد رابطه داشته باشید به همسرتون فکر کنید به اینکه چه شکستی بخوره وقتی که بفهمه شما دارین بهش خیانت می کنید.
ممنون از نگاهتون❤️
#پایان💤
✫ داستان و پند✫
@fal_maral
💭💓💭💓💭💓💭