عنوان داستان #سرگذشت_مریم_5
👼قسمت پنجم
از پشت پنجره داشتم نگاه میکردم رامین ماشین و برداشت مهسا هم با آرین جلو نشستن و رفتن.سعی میکردم به دلم بد راه ندم میگفتم خب دیشب مامانش بهش گفته چاره ای نداشته رامین تاخونه باباش میرسونش میاد ولی باتمام این حرفها باز نمیتونستم بیخیال باشم چون مهسا پر از کینه و انتقام بود مهسا میخواسته خواهر خودش رو برای رامین خواستگاری کنه که رامین قبول نمیکنه و میگه من یکی دیگه رو دوستدارم.مهسا از همون روز اول هم از من خوشش نمیومد اینو از رفتارش حس میکردم.بااینکه با مامانم راحت نبودم و از وقتی امده بودم خونه رامین بهم زنگ نزده بود ولی دلم براش تنگ شدبود.میدونستم خونه است در هفته دوروز سرکار نمیرفت تصمیم گرفتم برم دیدنش بهتر از تو خونه نشستن و فکر خیال کردن الکی بود.به رامین زنگ زدم گفتم میرم خونه مادرم بیا اونجا گفت باشه خودم اژانس گرفتم رفتم مامانم ازدیدنم خوشحال شد ولی هنوزم باهام سرد بود از خانواده رامین پرسید.گفتم خوبن مامانم نگاهم کرد گفت مریم من تورو بزرگت کردم تو یه چیزت هست چته؟کم بیش جریان مهسا و رفتارهاش روبرای مامانم تعریف کردم مامانم مثل میشه من رو مقصر میدونست گفت زمانی که عاشق دلداده رامین شدی باید فکر الانت روهم میکردی چقدر گفتم فرصت ازدواج داری درست رو بخون قبول نکردی اون شب تاساعت ۸شب منتظر رامین بودیم ولی نیومد بهش زن گزدم گفتم منتظریم چرا نمیای میخوایم شام بخوریم گفت خانواده مهسا نمیذارن من بیام شام اینجا هستم بعداز شام میام دنبالت اینقدر عصبانی شدم که گوشی رو قطع کردم نمیتونستم دیگه تحمل کنم باید بارامین حرف میزدم مامانمم فکرش درگیر بود ولی چیزی به من نمیگفت.ساعت یازده شب بود رامین اومد مامانم تعارف کرد بیاد تو ولی قبول نکرد وقتی نشستم توی ماشین اصلا باهاش حرف نزدم خودش فهمید ناراحتم گفت چرا حرف نمیزنی یدفعه داد زدم گفتم تاکی میخوای بشی راننده و مدیر خرید مهسا به توچه مگه ما از عمد برادرت رو کشتیم که هر آهنگی مهسا میزنه تو باید برقصی؟
فکر نکن من نمیفهمم تمومش کن مهسا کار داشته باشه بابات هست برادر و بابای خودشم هستن میتونه به اونا بگه.نه تو بری شیرخشک بخری بعد به من دروغ بگی الانم شدی راننده خانم رسوندیش چرا دیگه شام موندی با ترمز ناگهانی رامین نزدیک بود با سر برم توی شیشه گفت تو دیونه شدی چی داری میگی واقعا برات متاسفم اون زنداداش منه ناموس برادرمه.داداشم بخاطر ما مرد، شاید اگر من زنگ نمیزدم الان زنده بود نمیتونم بی تفاوت باشم اره من برای آرین شیرخشک خریدم و از ترس همین حسادتهای زنانه تو چیزی نگفتم.وقتی مادرم میگه برسونش چی بگم وقتی خانواده مهسا اینقدر تعارف میکنن نمیذارن من شام بیام چکار کنم چه خلافی کردم غیرکمک کردن خجالت بکش مریم. رامین اونشب کلی کارهاش و توجیج کرد و گفت مهسا زنداداشمه نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم هرکاری هم میکنم برای کمک کردنه اگرم بهم اعتماد نداری که دیگه مشکل خودته نمیدونستم باید چکارکنم واقعا کم اورده بودم اعتراضم میکردم مقصر میشدم به حسادت جاری گری! میدونستم پیش مادرشوهر و پدرشوهرمم بگم همین حرف های رامین رو بهم میزنن.فرداش مهسا نزدیک ساعت ۳ بعدظهر اومد چون ماشین مسعود توی پارکینگ بود مطمئن بودم با آژانس برگشته.ازش بدم میومد دست خودم نبود شاید رامین توی کمک کردن بهش نیت بدی نداشت ولی حس زنانگیم میگفت کارهای مهسا عمدیه.یک هفته بعد نوبت دکتر زنان داشتم باید میرفتم درمانگاه رامین اولش گفت مرخصی میگیرم میام دنبالت باهم میریم.
وقتی بهش زنگ زدم گفتم کی میای گفت خودت برو من کار دارم نمیتونم بیام درمانگاه .
زیاد از خونه ما دور نبود پیاده ام میشد رفت ولی اون روز هوا خیلی سرد بود نم نم بارون هم میومد. اماده شدم لباس گرم پوشیدم گفتم پیاده برم وقتی رسیدم بعد از نیم ساعت نوبتم شد رفتم تو معاینه که کرد گفت سونوگرافی انجام بده چرا ینقدر دیر امدی برای سونوگرافی؟گفتم این بچه ناخواسته بود برام واقعا مهم نبودپسر دختر بودنش دکتر گفت مگه فقط برای تشخیص دختر پسر بودنه برای سلامت جنین هم هست برام نوشت برم طبقه پایین انجام بدم ازمایشگاه و سونوگرافی طبقه پایین بود ولی باید از ساختمون خارج میشدی چون در ورودیش از توی کوچه بود.سونوگرافی روانجام دادم گفت بچه مشکلی نداره و بچه ام پسر بود هیچ حسی واقعا نسبت به جنسیتش نداشتم وقتی از سونوگرافی امدم بیرون ماشینی که گوشه خیابون پارک شده بود نظرم رو جلب کرد فکر کردم اشتباه میکنم ولی رفتم جلو مطمئن شدم ماشین مسعود بود.پتو آرین هم توش بود سر چرخوندم ولی کسی نبود رفتم توی درمانگاه که سونوگرافی رو بدم دکتر برام بذاره توی پرونده.وارد راهرو شدم رفتم طبقه بالا سونوگرافی رو دادم به دکتر یه سری برنامه غذایی بهم داد امدم بیرون وقتی رسیدم توی راهرو چیزی رو که میدیم باورم نمیشد..
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_6
👼قسمت ششم
اول فکر کردم اشتباه میکنم ولی رامین بود ارین بغلش بود مهسا هم کنارش جلوی اتاق واکسیناسیون بودن خودم رو یه کم کشیدم عقب که منو نبینن دستام از عصبانیت میلرزید نمیتونستم برم جلو حالم خوب نبود نمیخواستم جلو مهسا کم بیارم واکسن ارین رو زدن گریه میکرد رامین سعی میکرد ارومش کنه با مهسا از درمانگاه رفتن.روی صندلی توی راهرو نشستم نفس نفس میزدم چرا رامین داشت بامن اینکار رو میکرد واسه من بهش مرخصی نمیدادن ولی دقیقا همون روز مرخصی گرفته بود و ارین و اورده بود واکسن بزنه اومدم بیرون نگاه کردم دیدم ماشین مسعود نیست راه افتادم سمت خونه بارون میبارید نمیدونم چقدر تو راه بودم ولی وقتی رسیدم هنوز رامین و مهسا نیومده بودن توی راه پله مادرشوهرم منو دید با اون سروضع خیس ترسید گفت مریم خوبی چیزی شده گفتم نه زیر بارون قدم زدم به زور منو برد تو یه چای برام ریخت گفت بخور گرمت بشه بعد پرسید کجا رفتی گفتم درمانگاه بودم گفت راستی مریم بچه ات چیه گفتم پسر مادرشوهرم کلی ذوق کرد بوسیدم ولی هیچ کدوم از اینها حال منو خوب نمیکرد.گفتم مامان امدم ماشین داداش مسعود توی پارکینگ نبود گفت اره مادر .آرین واکسن داشت بابا صبح رفته شهرستان زنگ زدم به رامین اومد بردشون هوا سرد بود میترسیدم ارین مریض بشه.
گفتم مادر! مهسا میتونست اژانس بگیره راهی نیست تا درمانگاه من الان پیاده اومدم مادرشوهرم از حرفم بدش امد گفت تاماشین هست رامین میتونه بیاد چرا مرد غریبه عروسم و ببره.فردا هزار جور حرف میزنن مردم.تا وقتی مسعود زنده بود نمیذاشت مهسا تا دم در تنها بره تمام کارهاشو خودش انجام میداد خیلی حساس بود خودش میبرد میاوردش الان نمیتونم قبول کنم تو این هوای سرد تنها بره عملا هیچ کاری غیر از حرص خوردن از دستم برنمیومد با این طرز فکرو حرفها.بعد از دو ساعت امدن رامین تا منو و دید گفت رفتی دکتر به زور گفتم اره رفتم توی اشپزخونه مهسا دوتا نایلون خرید دستش بود گذاشتشون جلوی مادرشوهرم با صدای بلند که من بشنوم گفت دست اقا رامین درد نکنه تمام لباسهای ارین بهش کوچیک شده بود رفتیم براش خرید کردیم چند دست لباس گرون به حساب رامین برای ارین خریده بود بعد دوتا بلوزم نشون داد گفت کنار لباس فروشی بچه یه بوتیک لباس زنونه بود من ازاین دوتا بلوز خوشم امد.اقا رامین برام خرید مادرش گفت دستش درد نکنه.رامین متوجه حال بدم شد گفت یه روزم باید مریم رو ببرم خرید.مادرش گفت رامین میدونی داری صاحب یه گل پسر میشی رامین با خوشحالی گفت خوش خبر باشی مادر راست میگه مریم؟فقط سرم رو تکون دادم براش.مهسا با اینکه من رو به روش بودم برگشت سمت رامین گفت وای مبارکه داره همبازی واسه ارین میاد قول میدم مثل ارین ازش مراقبت کنم.مهسا واسه خودشیرینی هرکاری میکرد اینقدر که از دست رامین دلخور و عصبی بودم از دست مهسا نبودم هر چی بیشتر میموندم پایین عصبی تر میشدم از مادرشوهرم خداحافظی کردم رفتم بالا بعد از ۱۰دقیقه رامینم امد خودش میدونست از دستش دلخورم امد کنارم نشست گفت مریم باورکن مرخصی بدون حقوق گرفتم میگی چکار کنم وقتی مادرم زنگ میزنه میگه زنداداشته خوبیت نداره تنها جایی بره گفتم اره خب خوبیت نداره اون تنها بره من برم اشکال نداره رامین گفت چرت نگو مریم اون شوهرش مرده من که هنوز نمردم اینجا شهر کوچیکیه زود حرف درمیارن گفتم مهسا برادر داره پدر داره تو چرا ها ؟رامین گفت فعلا تو این خونه است نمیشه که از اونا توقع داشت حرف زدن با رامین بی فایده بود امدم بیرون گفتم بس بچسب به زنداداشت بیخیال من بشومن ازاین به بعدکاری داشتم به داداشم میگم رامین عصبانی شد امد طرفم گفت تو خیلی غلط میکنی کارت چیه امروز تا یه دکتر رفتی !بیرون کاری نداری من خودم میبرمت.
تو شرایط خیلی بدی گیر کرده بودم رامین هرچی برای خونه خودمون میخرید برای مهسا هم میخرید یه شب ساعت ده شب بود گوشی رامین زنگ خورد مهسابود میشنیدم میگفت باشه الان میرم قطع که کرد گفتم چی میگه گفت ارین تب کرده برم تا سرکوچه براش تب بر بخرم رفت امد بهش داد.ساعت سه صبح دوباره گوشی رامین زنگ خورد خواب بیدار بودم دیدم رامین داره لباس میپوشه گفتم کجا میری گفت ارین تبش پایین نیومده با مهسا ببرمیش دکتر!!رامین اون شب رفت دیگه خونه نیومد تا فردا غروب بهش زنگم نزدم دوبارم زدم جواب ندادم دم غروب مادرش زنگ زد برم پایین وقتی رفتم مهسا هم پایین بود تامن رو دید روش رو برگردن مادر رامین گفت مریم جان از دیشب ارین حالش خوب نیست چرا حالشو نپرسیدی گفتم رامین جای من حالشو میپرسه مهسا گفت خدا سایه عموش رو از سرش کم نکنه دیشب تمام مدت بالا سرش بود حتی برای من صبحانه خرید بعد رفت تمام مخارج دکترشم بنده خدا عموش داد اینقدرم خسته بود از همون بیمارستان رفت سرکار...
#ادامه_دارد
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_7
👼قسمت هفتم
نمیدونستم جوابش رو باید چی بدم فقط حرص میخوردم رامین اومد خونه مادرش،
آرین و بغل کرد حالش رو پرسید جلوتر از مادر رامین مهسا رفت چای ریخت گذاشت جلوش رامین تشکر کرد منو صدا کرد گفت از صبح دوبار زنگ زدم چرا جواب ندادی مهسا گفت از بس براش مهمی دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود رو کردم طرف مهسا گفتم شما براش وقتی هم میذارید که حال مارو بپرسه عرضه نداری بچه ات یه دکتر ببری انگار پشت کوه بزرگ شدی البته بیشتر دوستداری اویزون باشی الانم بهترین فرصته برات که استفاده کنی حرفم تموم نشد بود که رامین گفت خفه شو مریم حرف دهنت رو بفهم مهسا هم که همیشه اشکش دم مشکش بود زد زیرگریه گفت تو شوهرم رو با اون جهیزیه نحست کشتی الان طلبکاری آرین و بغل کرد رفت بالا مادرشوهرم حاج واج فقط نگاه میکرد رامین چندتا دری وری نثار من کرد گفت تا نری ازش عذرخواهی نکنی من بالا نمیام.
بلند شدم گفتم نیا من دیگه خسته شدم رفتم بالا اون شب تنها بودم واقعا رامین بالا نیومد فردا طرفهای ظهر بود دیدم مادرشوهرم امد ارین بغلش بود گفت حرفات راجب مهسا درست نبود اون کسی رو نداره یه کم درک کن با رامین حرف زدم امشب بیاد خونه ولی یه کم مراعات کن گفتم مامانم من دوست ندارم مهسا برای هرکاری به رامین زنگ بزنه مادرش گفت از پدر رامین سن سالی گذشته ما غیر رامین کسی رو نداریم.اون شب رامین امد ولی بامن کلامی حرف نزد ساعت نزدیک نه شب بودمهسا با یه دیس قرمه سبزی امد دم در رامین درر و بازکرد.میشنیدم مهسا به رامین میگفت میدونستم قرمه سبزی دوستداری برات آوردم.وقتی رامین سینی رو گذاشت روی میز دقیقا اندازه یک نفر بود یه نگاه به غذا کردم یه نگاهی به رامین رفتم تو اتاق رامین گفت بیا کجا میری.گفتم سیرم رامین گفت بخاطر خودت نخور بخاطر بچه چند قاشق بخور.گفتم بچه ام سیر شما بخورید برق اتاق خاموش بود رامین برق رو روشن کرد امد تو اتاق گفت چرا اینجوری میکنی مگه بدبخت چکار کرده برات غذا هم میاره اینجوری میکنی؟گفتم واسه شما آورده چون میدونست دوست دارید رامین عصبانی شد.گفت تو کلا رد دادی روانی مهسا قبل از ازدواج من باجنابعالی تو خونه ما بوده خب معلومه میدونه من چی دوستدارم تو با خودتم مشکل داری اینقدر اینجوری رفتار کن تا ببینم به کجا میرسی بدبخت.
اصلا توقع نداشتم رامین باهام اینجوری رفتار کنه دلم به حدی نازک شده بود که زدم زیر گریه حرفم رو هیچ کس نمیفهمید هر چی میگفتم یه جور دیگه برداشت میکردن من متهم به حسادت میشدم.تصمیم گرفتم با مهسا حرف بزنم فردا صبح که رامین رفت یکی دوساعت بعدش رفتم در خونه مهسا به بهانه دادن ظرفها در و باز کرد ظرفها رو گرفت میخواست در رو ببنده گفتم باهات حرف دارم با بی میلی رفت کنار،رفتم تو ارین هنوز خواب بود خودش نشست رو مبل بدون اینکه تعارف من کنه خودم با پرویی رفتم نشستم رو مبل.گفت چکارم داری گفتم ببین مهسا من با تو هیچ مشکلی ندارم هر اتفاقی هم افتاده من مقصرش نیستم،نذاشت حرفم رو تموم کنم گفت عروس بدقدم شنیدی حکایت توعه.خودم رو کنترل کردم چیزی نگم.گفتم خب شانس من بدبختم اینجوری شده میگی چکار کنم مهسا گفت شانس نه بگو خیلی هول بودم از هول حلیم افتادم تو دیگ تو اگر ادم درست حسابی بودی خودت رو نگه میداشتی این گند رو بالا نمیاوردی اشاره کرد سمت شکمم که بخوای برای لاپوشونیش تدارک اون عروسی شوم رو ببینی و من رو به خاک سیاه بشونی.گفتم من خلاف نکردم رامین شوهرم بوده بهم محرم بودیم ببین چی دارم بهت میگم پاتو اندازه گلیمت دراز کن الان کسی که داره خلاف میکنه تویی نه این شکم بالا امده من که از شوهر شرعیم بوده تو الان دنبال رابطه برقرار کردن با شوهر منی و به هر بهانه ای آویزونشی بدبخت. تو آبرو سرت میشه خودتو جمع کن نه کفن شوهرت خشک نشده دنبال عشق و حالت باشی.یه لحظه احساس کردم صورتم داغ شده مزه خون رو توی دهنم احساس کردم مهسا شروع کرد به جیغ جیغ کردن طوری که آرین بیدار شداز ترس گریه میکرد با فحش به من میگفت گورتو گم کن از خونه ام برو بیرون اومده بودم با حرف درستش کنم ولی با حرفهای مهسا از کوره در رفته بودم و حرفهای زدم که همه چی رو خراب کرده بودم.با جیغ و داد مهسا پدر مادر رامین اومدن دم آپارتمان.در رو که باز کردم مادر رامین زد تو صورتش گفت خدا مرگم بده چی شده مریم ؟مهسا که قرمزی صورت منو دید..
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_8
👼قسمت هشتم
مهسا خودش رو زد به غش کردن که پدرشوهرم ارین رو بغل کرد آرومش کنه مادر رامینم مهسا رو گرفته بود بغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد.به من گفت یه لیوان آب بیار که مثلا بپاشه رو صورت مهسا بهوش بیاد منم از لجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان آب یخ از یخچال آوردم. مادرشوهرم دستش دراز کرد بگیرش از همون بالار یختم تو صورتش که یدفعه پاشد گفت هوی چته دیونه!؟لیوان و گذاشتم روی اوپن رفتم بالا میدونستم الان حسابی پدرمادر رامین رو پرمیکنه.رفتم زیر دوش آب گرم تا یه کم حالم بهتر بشه وقتی امدم بیرون گفتم تا چهار تا نذاشتن روش به رامین بگن خودم جریان رو براش تعریف کنم زن گزدم به رامین رد تماس داد دوباره زن گزدم بازم رد تماس داد بعد از چند دقیقه اس داد میام تکلیفت رو روشن میکنم.یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم در خونه پدرمادر رامین ولی در رو برام باز نکردن برگشتم بالا میدونستم مهسا کار خودش رو کرده!رامین معمولا ساعت پنج شیش غروب میومد ولی اون روز نزدیک ساعت۳ اومده بود اول رفته بود خونه مادرش بعداز یکساعت با توپ پر اومد.توی اشپزخونه بودم که اومد سمتم برگشتم سمتش تا اومدحرف بزنه نگاهش افتاد توی صورتم هنوز رد انگشتهای مهسا روی صورتم قرمز بود.رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیا بشین کارت دارم رفتم رو به روش نشستم گفت: چرا اینجوری میکنی چرا داری خودتو از چشم همه میندازی؟گفتم: مهسا آدم نیست من رفتم باهاش مثل دوتا دوست حرف بزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده.رامین گفت چرا رفتی پایین اصلا که دعواتون بشه تو مقصری الانم همه تورو مقصر میدونن...
ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باره آخره تکرار بشه من میدونم و تو،مهسا زنداداش منه منم هر کاری برای آسایشش از دستم بر بیاد انجام میدم چون ما تو مرگ مسعود بی تقصیر نیستیم.مثل آدم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخود بکن من برای تو کم نذاشتم کار خلافی هم انجام نمیدم،الانم سعی کن از دل مهسا و مادرم در بیاری اگر بلایی سر مهسا میومد تو مقصر بودی!واقعا جای هیچ حرفی دیگه نمونده بود چون در هر صورت من باید کوتاه میومدم و منو مقصر میدونستن و متهم میشدم به حسادت، چند روزی از این دعوا گذشت بعد از اون دعوا رابطه ام با رامین سردتر شده بود.و مهسا پررو تر از قبل شده بود و از لج منم شده بود تمام کارهاش رو وقتی رامین خونه بود زنگ میزد براش انجام بده.سعی میکردم اهمیت ندم بعد از دو هفته مادر رامین زنگ زد گفت ناهار بیا پایین با اینکه بخاطر مهسا دوست نداشتم برم ولی به اجبار رفتم! آرین پیش مادرشوهرم بود و از مهسا خبری نبود منم چیزی نپرسیدم بعد از نیم ساعت مهسا اومد یه سلام زورکی به من کرد مادرشوهرم گفت خسته نباشی .مهسا گفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادر رامین گفت نه پسرم آرومه. مادرشوهرم دوباره پرسید چند جلسه تعلیمی داری مهسا گفت تا امروز جلسه اول بود هنوز مونده خیلی کنجکاو شده بودم ببینم داره چیکار میکنه!!گوشیش زنگ خورد تو حرفهاش متوجه میشدم میگه آره باید به اقا رامین بگم دست درد نکنه بابا و قطع کرد.بعد خودش گفت مامان، بابا بود گفت: قبل فروش ماشین بگو رامین برات یه ماشین تر تمیز پیدا کنه تازه متوجه شدم خانم میخواد گواهینامه بگیره و میخواد ماشینش رو عوض کنه راستش رو بخواید منم خیلی دوست داشتم یاد بگیرم مهسا جلوی من شماره رامین و گرفت بعد از خوش و بش کردن گفت ماشین و برام بفروش یه ماشین مدل بالاتر برام پیدا کن!!
تمام مدت شنونده بودم مهسا به مادر رامین گفت بعداز اینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس آرایشگری دستم تو جیب خودم باشه مادرشوهرمم گفت انشاالله حتما برو خلاصه همه جوره داشت از فرصت استفاده میکرد. رامین ماشینش رو فروخت و براش یه ۲۰۶ خرید کلی مهسا ذوق میکرد مهسا از رامین خواسته بود که از سرکار میاد با ماشین برن و جاهای خلوت رانندگی کنه تا راه بیفته و من تمام اینها رو باید تحمل میکردم چون مسعود ناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود،مهسا همزمان کلاس آرایشگری هم میرفت و به لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بود ترسش ریخته بود.خواهرشوهر کوچیکم شمال زندگی میکرد و باردار بود ماه های آخرش بود و مادرشوهرم میخواست با پدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفر رو نمیرفتن....
#ادامه_دارد....
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_9
👼قسمت نهم
پدر مادر رامین برای زایمان دخترشون رفتن شمال قرار بود دوهفته بمونن،مهسا کلاسهای ارایشگری میرفت و آرین رو ساعتهایی که نبود میبرد پیش خواهرش خدا روشکر از وقتی رانندگی یاد گرفته بود کمتر به رامین واسه کارهاش زنگ میزد خودش با ماشینش کارهاشو انجام میداد یه ارامش تقریبی تو رابطه من و رامین برگشته بود یک هفته ای از رفتن مادرشوهرم میگذشت یه روز صبح زود رامین بهم زنگ زد گفت مهسا کلاس داره آرین رو چند ساعتی نگهدار خواهرش نیست مثل اینکه مریض نمیتونه نگهداره گفتم باشه با اینکه میتونست این موضوع رو از خودم بخواد باز به رامین گفته بود نیم ساعتی گذشت مهسا با آرین اومدن ساک ارین رو بهم داد گفت شیرخشکش توشه فرنی هم براش گذاشتم فقط خیلی مراقبش باش من بهت اعتماد کردم با تعجب گفتم مگه قرار بلایی سرش بیارم که این حرف رو میزنی ارین چهاردست پا میرفت خیلی هم شیطون بود تا ظهر باهاش سرگرم بودم خستم کرده بود دعا میکردم زودتر مهسا بیادو ببرش هنوز ناهار نخورده بودم احساس ضعف میکردم چند تا اسباب بازی گذاشتم جلوش رفتم توی اشپزخونه غذا گرم کنم یه لحظه برگشتم دیدم ارین داره دست و پامیزنه سریع دویدم سمتش دست انداختم توی گلوش باهر بدبختی بود از تو گلوش دکمه لباس عروسکی روکه خورده بود دراوردم رنگش سیاه شده بود گریه میکرد بغلش کردم چون دکمه رو به زور در آورده بودم گلوش زخم شده بود گریه میکرد منم گریه میکردم ترسیده بودم اینم شانس من بود اگر بلایی سرش میومد چی؟ از شدت ترس و استرس دلم درد گرفته بود یه کم براش شیرخشک درست کردم نمیتوست بخوره تو اب دهنش خون بود زنگ زدم رامین اونم ترسیده بود همش میگفت حواست کجا بوده راه یکساعته رو نمیدونم چه جوری امده بود وقتی امد گفت ببریمش دکتر. درمانگاه نزدیکمون بود نشونش دادیم گفت چیز مهمی نیست دوسه روز دیگه خوب میشه مایعات ولرم بهش بدید ساعت نزدیک چهار مهسا امد ارین خواب بود رامین گفت تو حرفی نزن من خودم بهش میگم به جای اینکه ازمن تشکر کنه از رامین بابت نگهداری ارین تشکر میکرد رامین گفت من امروز زود امدم نتونستم سرکار غذا بخورم به مریم گفتم غذا گرم کن خودمم رفتم دست صورت بشورم ارین دکمه لباس عروسکش رو کنده گذاشته دهنش تو گلوش گیر کرد مریم متوجه میشه کمکش میکنه و درش میاره باهم بردیمش درمانگاه دکتر گفت چیز مهمی نیست.
مهسا گفت تو رو خدا الان حالش خوبه رامین گفت حالش خوبه نگران نباش.
اولین بار بود بعداز مدتها رامین بااین حرکتش دلم رو شاد کرد قرار بود مادرش اینا پنج شنبه بیان دیر کرده بودند. ساعت پنج به رامین زنگ زدن فورا بیا بیمارستان متاسفانه پدرشوهر و مادرشوهرم موقع برگشت از شمال تصادف میکنن پدرشوهرم فوت کرد و مادرشوهرم زخمی شد بود به هممون شوک وارد شدبود حال روز رامین گفتن نداشت در عرض یکسال هم برادرش رو از دست داده بود هم پدرش رو.دوباره خونه شلوغ شد در و دیوار پرشده بود ازبنر تسلیت اقوام. مراسم خاکسپاری و سوم برگزار شدیک هفته ای گذشته بود که مادرشوهرم ترخیص شد توی این مدت اینقدر مهمون رفت و امد میکرد و ماهم مجبور بودیم پذیرایی کنیم واقعا خسته شده بودم،با امدن مادرشوهرم بازم رفت و امد عیادت کننده ها شروع شد سعی میکردم تا جایی که میتونم کمک کنم ولی بخاطر شرایطم گاهی نمیتونستم وقتی مینشستم مهسا شروع میکرد غرغر کردن که زیاد اهمیت نمیدادم،مادر رامین شرایط روحی درستی نداشت. افسردگی گرفته بودم یک هفته ای به زایمانم مونده بود که مامانم خیلی بی سرصدا برام سیسمونی آورد همه چی خریده بود ولی بخاطر فوت پدرشوهرم ما مراسم سیسمونی دیدن رو برگزار نکردیم سیسمونی پسرمم مثل عروسی مادرش توی سکوت برگزار شد هفته بعد برای زایمان با مادرم و رامین رفتیم منو بستری کردن و بعد از سه ساعت بود که یه فرشته کوچولو رو دادن بغلم گفتن این پسرته باورم نمیشد خیلی خوشگل و بامزه بود ازقبل با رامین اسمش رو رایان انتخاب کرده بودیم.
وقتی مرخص شدم مادرم خیلی گفت بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم نمیخواستم رامین رو با مهسا تنها بذارم تازه داشت رابطه مون خوب میشد.وقتی امدم خونه هیچ کس منتظرمون نبود البته مادرشوهرم شرایط روحی خوبی نداشت از مهساهم که توقع چیزی نداشتم همین که کاری به کارم نداشته باشه ازش ممنون میشدم.همون شب مادر رامین امد دیدنم دلش خیلی شکسته بود پسرم رو بغل کرد بوسید تبریک گفت دو روز از زایمانم گذشته بود که مهسا تازه با مادرشوهرم امدن دیدن بچه.رامین و مامانمم بودن مهسا پسرم رو بغل کرد شروع کرد گریه کردن ((البته من میگم اشک تمساح ریختن برای خودشیرینی کردن))که جای عموش و بابابزرگش خالی کاش بودن بغلش میکردن با گریه مهسا مادرشوهرمم زد زیرگریه مثلا امده بودسر بزنه!!مهسا رفت نشست رو مبل رو به رامین گفت راستی اقا رامین اسمش رو چی میخواید بذارید.
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_10
👼قسمت دهم
رامین گفت چندتا اسم از قبل انتخاب کردیم تاببینم چی میشه.مهسا گفت کاش اسمش و بذاری مسعود به یاد برادرت یا بذارید سهراب به یادپدرت!! مادرشوهرم گفت نه بذارید مسعود پسرم جوان مرگ شد اسم اون رو بذارید من فقط نگاه رامین میکردم از عصبانیت پتو رو فشار میدادم .بعداز پیشنهاد مهسا برای گذاشتن اسم مسعود روی پسرم فقط منتظر بودم ببینم رامین چی میگه مامانم پیش دستی کرد گفت خدا رحمت کنه جفتشون رو روحشون شاد مطمئنا یاد و خاطرشون همیشه هست ولی مهسا جان صبح اقا رامین رفتن برای گل پسرشون شناسنامه گرفتن و اسمشم گذاشتن رایان البته پیشنهاد مریم بود و اقا رامین چون عاشق همسر و پسرش هست احترام گذاشت به نظر مریم و رفتن به همین اسم شناسنامه گرفت بعد نگاه رامین کرد.رامینم سریع گفت اره مامان اسمش گذاشتیم رایان مادرش گفت به سلامتی نامدار باشه ولی مهسا از عصبانیت و جواب به موقع مامانم به خودش میپیچید هیچی نمیگفت اون لحظه تو دلم قند اب شد قربون صدقه مامان میرفتم، مامانم برای مهسا ومادرشوهرم شیرینی و چای اورد مادر رامین برداشت تشکر کرد ولی وقتی جلوی مهسا گرفت گفت ما تازه خرما حلوا رو از توخونمون جمع کردیم نمیتونیم شیرینی بخوریم.مامانم گفت این شیرینی پسر برادرشوهرته که الان حکم برادرت رو داره بردار تو رودربایستی یدونه برداشت گذاشت تو بشقاب ولی بازم نخوردش ده دقیقه ای نشست جلوتر از مادرشوهرم رفت بعد ازا اینکه مادر رامین هم رفت نگاه مامانم کردم یه لبخند بهم زد خیلی خوشحال بودم ولی جلوی رامین به روی خودم نمیاوردم.رامین احترام مامانم روخیلی داشت و یه جورای مثل داداشم عباس و عمادم از مامانم حساب میبرد مامانم رو کرد به رامین گفت صبح برو شناسنامه رایان رو بگیر گفت چشم حتما.رامین وقتی رفت برای رایان شیرخشک بخره مامانم گفت مریم این جاری تو همیشه اینجوریه یا الان از مرگ پدرشوهرش ناراحته و اینجوری رفتار میکنه؟!
واسه اولین بار بامامانم راحت نشستم درددل کردم و کم بیش کارهای مهسار و بهش گفتم مامانم دعوام کرد که چرا تا الان چیزی بهش نگفتم دستاشو گرفتم گفتم چون میترسیدم بهم سرکوفت بزنی چون شما از اولشم با این ازدواج مخالف بودی.مامانم گفت باید سنجیده رفتار کنی تو اون مدتی که مامانم پیشم بود تازه متوجه رفتارهای مهسا میشد و میدید چقدر به رامین برای هرکاری زنگ میزنه فاصله خونه ما بامامانم تقریبا دور بودمامانم گفت خونه رو میخوام بدم اجاره و بیام نزدیک شما یه مدت یه خونه اجاره کنم بهترین خبری بود که بعد از اون همه غم غصه میشنیدم.میدونستم مامانم باشه خیلی کمک میکنه مخصوصا توی بزرگ کردن رایان چون من خیلی بی تجربه بودم ومادرشوهرمم ازوقتی پدرشوهرم فوت کرده بودخیلی داغون شده بود و مثل قبل حال حوصله نداشت.نزدیک چهلم پدر رامین بودکه یه شب مادرش مارو صدا کرد بریم پایین مامانم اون شب پیش ما بود من و رامین رفتیم رایان رو گذاشتم پیش مامانم رفتیم پایین مهسا هم بود.مادرشوهرم تا منو دید گفت نوه ام کو گفتم مامانم بالاست گذاشتمش پیش مامانم گفت بگو مامانتم بیاد غریبه نیست رامین رفت دنبالشون اوردشون.
مادرشوهرم رو کرد به رامین و گفت برای مراسم چهلم پدرت میخوای چکار کنی مهسا جای رامین گفت به نظر من یه بعدظهر سرخاک بگیرید فامیل درجه یک هم برای شام بگید بیان خونه.رامین ساکت بود که مامانم گفت شاید به من ربطی نداشته باشه ولی بهتره تالار بگیرید چون مریم با این بچه کوچیک که نمیتونه کمک کنه تازه ام زایمان کرده مهسا جانم که خودش یه پسرشیطون داره اونم نمیرسه.مهسا گفت اخه خرج تالار زیادمیشه حیف میل کردن الکیه مامانم گفت مهساجان این بنده خدا چندسال زحمت کشیده فکر کنم ارزشش بیشتر ازاین حرفهاست پدر زحمت کش بودن مگر اینکه بحث ارث میراث باشه که فکر میکنیدحیف میل کردنه.با این حرف مامانم مهسا اب دهنش پرید توگلوش شروع کرد به سرفه کردن و رفت اشپزخونه اب بخوره یعنی عاشق این جواب دادن مامانم بودم که باسیاست حرفش رو میزد.مادر رامینم حرف مامانم رو تاییدکرد و قرار شد یه چهلم ابرومندانه براش بگیرن بعداز چهلم ما لباس مشکیهامون رو از تنمون دراوردیم مامانم خونه رو داده بود اجاره و با کمک رامین کوچه بالای ما خونه اجاره کرده بود.حمایت مامانم بهم قوت قلب میداد.مهسا میخواست با دوستش سالن بزنه و به رامین گفته بود چند جا براش دنبال سالن باشه و اینم بهانه جدیدش بود واسه حرص دادن من،به توصیه مامانم من زیاد حساسیت به خرج نمیدادم که نقطه ضعف دست مهسا بدم.بعده چند ماه مهسا یه سالن با دوستش اجاره کرد سالگرد مسعودم گرفتن.ازوقتی سالن زده بود خیلی به خودش میرسید و تیپهای جدید میزد و هروقت به من میرسید طوری نگاهم میکردکه انگار از پشت کوه امدم رفتارهاش از دید من بیشتر جلف بود تا شیک و بقول خودش باکلاس بودن کارشم گرفته بود و مشتری زیاد داشت.
#ادامه_دارد..
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_11
👼قسمت یازدهم
مامانم بهم پیشنهاد دادتوی کنکور شرکت کنم و درسم رو ادامه بدم وقتی با رامین مشورت کردم گفت رایان چی؟گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکور روگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دور بودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بود ولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بود ازدوستاش و من بیشتر اوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود.
خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهاد مامانم کلاس هم رفتم و چون خیالم ازبابت رایان راحت بود بیشتر وقتم روصرف خوندن و مطالعه میکردم.ایام عید بود و خواهرشوهرم همه مارو دعوت کرده بود بریم شمال برای کارهای ارایشم دوست نداشتم پیش مهسا برم دو روز به عیدمونده رفتم پیش ارایشگری که همیشه پیشش میرفتم و کار رنگ و اصلاح رو انجام دادم مهسا هم کلا نایاب شده بود سرش شلوغ بود شب عید مهسا رفت پیش خانواده اش سر بزنه چون قرار بود فرداش بریم شمال رامین یه پژو خریده بود و قرار بود مهسا با ما بیاد.صبح که مهسارو دیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تتو شده ناخونهای کاشت و موهای بلوند خیلی تغییر کرده بود نمیگم زشت شده بود نه اتفاقا خوشگل شده بود یه مانتو تنگ قرمز هم تنش بود که تمام برجستگیهای بدنش معلوم بود متوجه نگاهای خیره رامین به مهسا شدم و من این نگاها رو اصلا دوست نداشتم.رامین خیره شده بود تو صورت مهسا حقم داشت اون همه تغییر زیاد عادی نبود من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم .من و رایان نشستیم جلو مهسا مادرشوهرم نشستن پشت ،مسیر خلوت بود وسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شما بیایدجلو افتاب رایان رو اذیت میکنه من بشینم پشت تا مادرشوهرم خواست حرف بزنه مهسا گفت من میرم جلو ارین عاشق افتاب گرفتنه و رفت نشست جلو میوه جلو بودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشتر میخواد لج منو دربیاره.
یه مسیر کوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رو متوقف کرد به رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه رو روی پاش نشونده و جلونشسته با این حرف پلیس مهسا از اینه یه نگاه به من کرد خندید و بخاطرش مارو جریمه کردن این تازه اول سفر بود وقتی رسیدیم خونه خواهرشوهر یه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کنار دریا مهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میاد صبح زود میره مهسا گفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشید کنار دریا باشم و قدم بزنم بعد به رامین گفت فردا صبح زود بریم الان خوب نیست از پرویی این بشر واقعا دیگه کم اورده بودم فردا صبح متوجه بیدار شدن مهسا شدم از قصد یه کم سر صدا میکرد که رامین و بیدار کنه پسر بزرگه خواهرشوهرم ۷سالش بود که بیدار شد مهسا گفت حسین میای باهم بریم کنار دریا طفلک سرش رو تکون داد گفت بریم همون موقع رامین بیدار شدگفت خطرناکه تنها برید بذار منم میام میکردن فکر کردن من خوابیدم رفتن دم در که سریع بلند شدم حاضر شدم رامین رو صدا کردم گفتم منم میام مهسا با یه لحن بدی گفت وا بیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کور خوندی دیگه میدون برات باز نمیذارم که هر کاری دوستداری انجام بدی.خلاصه مسافرت با تمام حرص دادنهای مهسا تموم شد برگشتیم.وقتی هم از سفر اومدیم به دید و بازدید فامیل رفتیم و من یه شب خاله ام و مادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا اون شب خاله ام با مهسا بیشتر آشنا شدن تعطیلات عید تموم شده و زندگی روال عادی خودش روطی میکرد.مهسا سرگرم سالنش بود و هرروز یه تیپ میزد شده بود عین دخترای ۱۷ ساله.منم سخت درس میخوندم.
نزدیک کنکور شدمن کنکور دادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هر چندمهسا دیپلم ردی بودو معلوم بود از همون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکور رو اعلام کردن من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم از من خوشحال تر مادرم بود وقتی شنید از خوشحالی فقط گریه میکرد رامینم اون شب با یه دسته گل شیرینی امد خونه میگفت بهت افتخار میکنم البته من هرچی هم داشتم از حمایت مادرم بود چون تواین مدت بیشتر اوقات رایان رو نگه میداشت برامون غذا درست میکرد میاورد و حتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومد کارهای خونه روانجام میداد همه جوره منو حمایت کرد هر چندرامین هم مرد خوبی و ارومی بود که اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود و تمام اینها باعث شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم،مادرشوهرم چپ میرفت راست میومد میگفت: خداروشکر یه دکترم هم داریم.
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_12
👼قسمت دوازدهم
ولی وقتی مهسا شنید یه تبریک که نگفت بماند گفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هر دهنی رو بوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم!!میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تا مادرشوهرم صدام میکرد خانم دکتر اخمش میرفت توهم.راه سختی رو درپیش رو داشتم چون هم رشته سختی بود هم برای درس خوندن باید میرفتم شهری که نزدیک شهرستان ما بود و حدودا یک ساعت نیم فاصله داشت.رامین گفت مریم برو رانندگی یاد بگیر برات ماشین میخرم که رفت امدت راحتتر باشه خیلی دوست داشتم رانندگی یاد بگیرم هروقت مهسا رو میدیم راحت با ماشین اینور اونور میره حسرت میخوردم پیشنهاد رامین رو با جون دل قبول کردم و خیلی زود هم راه افتادم.مهسا اینقدر مشغول کارش بود که نمیدونست من دارم چکار میکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روز بعدش رامین برام یه پراید خریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین رو بهم داد رفتیم یه دور زدیم امدیم تو پارکینگ ماشین رو پارک میکردم که مهسا رسید.وقتی منو پشت فرمون ماشین دید نزدیک بود شاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام داد رفت بالا هرچند برام رفتارش دیگه مهم نبود چون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امده بود تو دستم و اینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم. رفت امدمن خیلی راحتتر شده بود گاهی مهسا رو هفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هر وقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود.چندماهی گذشت یه روز که از دانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهسا شدم پشت چراغ قرمز توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود اول فکرکردم برادرشه ولی وقتی رفتم جلوتر و بادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود به این موضوع همش فکر میکردم مهسا با محسن چه کاری میتونه داشته باشه!!
رایان خونه مامانم بود رفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرا دنبالشون نرفتم.رایان بغل داداشم بود باهاش بازی میکرد از بغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کو گفت نماز میخونه فکرم هنوز درگیر چیزی بود که دیده بودم.دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام رو که بارامین خوردیم برگشتیم خونه توی پارکینگ ماشین مهسا نبودساعت یازده شب بودگفتم لابد رفته خونه مادرش. فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهر بود که رفتم پیش مادررامین غذا زیاد درست کرده بود
گفتم مامان مهمون داری خندید گفت مهسا و دوتا ز دوستاش قرار ناهاربیان خونه بعد از یک ربع مهسا با شریکش یکی از دوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم.دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهسا که ضایع شده بودیه اخم کرد گفت از یازده ام که امدم سرپا هستم به بهانه خستگی از جاش بلند نشد من تمام کارها رو کمک مادرشوهرم انجام دادم و سفره رو پهن کردم ناهار رو که خوردن بازهم همینطور نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بود و انگار باکسی داشت چت میکرد چون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن در تماس یانه،ولی مهساحواسش جمع بود هروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکرد، ارین دستشویی کرده بود به مهساگفتم بیا ارین رو تمیزکن امد سمت ارین گوشی رو گذاشت روی اپن تا مشغول ارین بود سریع دکمه وسط گوشیش رو فشاردادم رمز نداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود از اونجایی که حافظه قوی داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم.
یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم داداش کوچیکم تازه از دانشگاه امده بود و با محسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری باید شماره محسن روبه دست میاوردم.سرصحبت رو باعماد باز کردم گفتم از محسن چه خبر با تعجب نگاهم کرد گفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رو میپرسم عماد شونه ای بالا انداحت گفت نه حالش خوبه.گفتم عماد شماره همراش رو بهم میدی عماد که دیگه شک کرده بود گفت چکارش داری مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چند روزپیش دیدم داره سیگار میکشه عماد گفت محاله اون باشگاه میره از سیگاربدش میاد گفتم حالا شماره اش بده خلاصه با هر ترفندی بود شماره محسن رو گرفتم. دقیقا همون شماره بود که توی گوشیم سیو بود هرچی فکر میکردم متوجه نمیشدم چرا باید مهسا با پسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتره در ارتباط باشه،از فاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسر خانواده بودو خاله ام برای محسن ارزوها داشت و میدونستم دخترعموش سمیرا رو براش در نظر داشت چون خاله ام کم و بیش در جریان علاقه سمیرا به محسن شده بود و اینو بارها پیش من و مامانم گفته بود.همه اینها به کنار از برخورد رامین هم میترسیدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت و خودش رو تنها مردخانواده میدونست و احساس مسولیت میکرد.
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_13
👼قسمت سیزدهم
من دو روز پشت سرهم کلاس داشتم و نمیتونستم امار دقیق مهسا رو بگیرم میخواستم زیرنظر بگیرمش شاید اطلاعات بیشتری به دست بیارم.پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زود رفت مهسا هم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رو میذاره خونه خواهرش بعد میره سالن منم توی اون فاصله رایان رو اماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم و به بهانه خرید رایان رو گذاشتم پیشش رفتم تو مسیری که مهسا میره وایسادم کمی بعد مهسا از جلوم رد شد اروم راه افتادم بافاصله که منو نبینه هرچند داشت با موبایلش حرف میزد واصلا حواسش به اطرافش نبود رفت سمت سالنش رفت تو بعد از چند دقیقه هم شریک کاریش امد.بیست دقیقه ای منتظر موندم میخواستم دیگه برگردم که مهسا اومد بیرون بماند که با صورت بدون میکاپ رفت تو ولی وقتی امد بیرون انگار میخواست بره عروسی سوار ماشینش شد وحرکت کرد.پشت سرش بازم با فاصله راه افتادم رفت سمت خونه خاله ام و سرچهار راه نزدیک خونه خاله ام وایساد.طولی نکشید که محسن اومد سوار شدن رفتن. تا یه مسیری دنبالشون رفتم ولی موندم پشت چراغ قرمز و گمشون کردم به اجبار برگشتم خونه ولی دیگه از رابطه اش با محسن مطمئن شدم تصمیم گرفتم قبل هرحرف و هرکاری بامحسن حرف بزنم.
اون شب انقدر فکرم مشغول بودکه رامین هم متوجه اشفتگیم شده بود گفت مریم چته انگار باخودت درگیری دوسه بار تودهنم امد ماجرا رو بگم ولی باز پشیمون شدم و حرفی نزدم.صبح به محسن زنگ زدم گفتم کاری پیش امده و میخوام ببینمت متوجه شدم محسنم هم جا خورد ولی چیزی نگفت
نزدیک بعدظهر محسن میرفت باشگاه همون اطراف باشگاه باهاش قرار گذاشتم که ببینمش.رایان رو اماده کردم با خودم بردمش توی ماشین منتظر بودم که محسن امد زد به شیشه و سلام کرد گفتم بیا بشین وقتی نشست رایان و بغل کرد مشغول بازی باهاش شد گفت دخترخاله مشکلی پیش امده کاری ازدست من برمیاد.نگاهش کردم گفتم محسن رابطه تو با مهسا چیه از سوالم جا خورد گفت هیچی گفتم حاشا نکن خودم دیدمتون ومیدونم باهم درتماسید محسن یه کم خودش رو جمع و جور کرد گفت بنظرتون شناخت قبل از ازدواج جرمه،باگفتن این حرفش دستام یخ کرد گفتم تو متوجه هستی چی داری میگی گفت اره من و مهسا حرفهامون رو زدیم گفتم خاله خبر داره؟محسن گفت زندگی خودمه به مامانم چه ربطی داره توی حرفهای محسن قاطعیت رو احساس میکردم که تصمیمش جدیه.گفتم بس رسمیش کن چون اینجوری اگر کسی ببینه برداشت بدی میکنه.محسن گفت میخوام بامامانم صحبت کنم وبیام خواستگاریش خیلی دوستداشتم بگم محسن داری اشتباه میکنی مهسابه دردت نمیخوره ولی ترسیدم فکر کنه دارم دخالت میکنم چون مثل روز برام روشن بود که ازنظر اخلاقی و سلیقه خیلی باهم فاصله دارن محسن پیاده شد دوست داشتم برم خونه مادرم ولی اعصابم خیلی خورد بود میدونستم برم همه چی رو لو میدم و اگر جلوتر از محسن من قضیه رو پخش میکردم فردا هر اتفاق بدی میفتادو به خواسته اش نمیرسید از چشم من میدیدن.دو روزی ازاین قضیه گذشته بودیه روز که توراه برگشت بودم خاله ام بهم زنگ زدخیلی عصبانی بود فقط داد میزد بد و بیراه نثار مهسا میکرد.بهش گفتم صبرکن برسم خونه بهت زنگ میزنم وقتی رسیدم شماره خاله ام رو گرفتم صداش گرفته بود معلوم بود گریه کرده به روی خودم نیاوردم که از چیزی باخبرم گفتم خاله خوب متوجه نشدم چی شد گفت بروبه جاریت بگو دست ازسر محسن برداره وگرنه طور دیگه ای باهاش رفتار میکنم.گفت محسن پاش رو کرده تو یه کفش که مهسا رو میخوام.
من راضی به این وصلت نیستم چون خیلی باهم فرق داریم پسر من مجرده من براش ارزوها دارم خجالت نمیکشه نشسته زیرپای پسر من که جای برادر کوچیکترش هست.مهسا یه بچه داره دو سالم از محسن بزرگتر فقط گوش میدادم حرفهاش که تموم شد گفتم خاله مقصر اصلی پسر خودته اون نخواد مهسا نمیتونه مجبورش کنه به ازدواج.خاله ام گفت پسر من نمیفهمه گفتم باهاش صحبت کن گفت باهاش دعوامون شده ول کرده از خونه رفته.خلاصه این کش مکش بین خاله ام ومحسن ادامه داشت تابلاخره محسن موفق شد خاله ام روراضی کنه بیان خواستگاری هرچند این وسط میدونستم تحریکهای مهسا هم بی تاثیر نیست خبرش به گوش رامین و مادرشوهرمم رسید مادر رامین هیچی نگفت ولی میشد توی حرفهاش فهمید که اونم راضی نیست.رامین هم راضی نبود ولی من قانع اش کردم که دخالتی نکنه برای پنجشنبه هماهنگ کرده بودن،خاله ام باخانواده اش بیان خواستگاری و پدرمادر مهسا هم امده بودن.من دوست نداشتم حضور داشته باشم چون میدونستم خاله ام قلبا راضی نیست و نمیخواستم دخالتی داشته باشه حتی رامین هم خودش نرفت اون شب رفتیم خونه مادرم ومادرشوهرمم نرفته بود بالا فقط خانواده مهسا و خاله ام بودن اخر شب بود که خاله ام زنگ زد به مادرم و باناراحتی گفته بود حرفها زده شد وقرار ماه بعد عقد کنن از اینهمه عجله برای این وصلت متعجب بودم..
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_14
👼قسمت چهاردهم
قرار بود ماه بعد مهسا و محسن عقد کنن خاله ام اصلا خوشحال نبود دولی مامانم سعی میکرد خاله ام رو اروم کنه و قانع اش کنه اگر این انتخاب محسن شماهم به خواسته اش احترام بذارید.این وسط رامین هم خیلی عصبی بود یه جورایی مهسا با این کارش خودش رو از چشم مادرشوهرم و رامین انداخته بود توی حرفها و رفتارهاشون این رو قشنگ حس میکردم.اونایی که تا دیروز مهسا رو روی چشماشون میذاشتن الان دیگه وجودش براشون مهم نبود هرچند مهسا حق زندگی کردن داشت ولی شاید انتخابش درست نبود.چند روزی از خواستگاری گذشته بود که من مهسارو توی راپله دیدم بهش سلام کردم و گفتم مبارکه گفت به کوری چشم خاله ات من بامحسن ازدواج میکنم به مادرت بگو دخالت نکنه گفتم مادر من اهل دخالت کردن نیست مهسا هیمنجوری که داشت میرفت پایین گفت اون داره مادر محسن رو پر میکنه فکر نکن نمیفهمم من به هیچ کس حق دخالت نمیدم.مهسا نیومده داشت همه روبه جون هم مینداخت تا رسیدم خونه زنگ زدم به مامانم گفتم مهسا چی گفته و ازش خواستم کوچکترین دخالتی نداشته باشه حتی از روی دلسوزی محسن و مهسا میرفتن خریدهای قبل عقد رو میکردن من از طریق دخترخاله ام در جریان قرار میگرفتم محسن درامد انچنانی نداشت و بیشتر پول خریدها رو با دعوا از شوهرخاله ام میگرفت خاله ام میگفت مهسا خرید که میره دست روی گرونترینها میذاره و محسن مجبوره کمبود مالیش رو از پدرش بگیره خلاصه خبر زن گرفتن محسن توی فامیل پیچید ...
یک هفته مونده به مراسم عقد یه روز گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود وقتی جواب دادم صدای یه دخترجوان پیچید تو گوشیم که سلام کرد و خودش رو سمیرا معرفی کرد شناختمش دخترعمو محسن بود باهاش سلام علیک کردم متوجه شدم داره گریه میکنه میدونستم عاشق محسن بوده گفت جاریت تمام ارزوهای منو خراب کرد منو و محسن رابطه خوبی داشتیم و قرار بود باهم نامزد کنیم کاش هیچ وقت ارایشگاه جاریت نمیرفتم که با محسن بیشتر اشنا بشه سمیرا برام تعریف کرد که بعد از اشنایی محسن اون شب خونه ما وقتی محسن متوجه میشه مهسا ارایشگر به سمیرا میگه و چندبار سمیرا رو میبره پیش مهسا و همین بردنهای سمیرا به ارایشگاه باعث اشنایی بیشتر مهسا با محسن میشه وقتی سمیرا برام تعریف میکرد خیلی ناراحتش شدم و بهش گفتم بدون محسن عاشقت نبوده اگر واقعا تورو میخواست دنبال مهسا نمیرفت حالا هر چقدر هم که مهسا براش قرقمزه میرفت. من سمیرا رو درک میکردم چون خودم کشیده بودم از رفتارهای مهسا.مادرشوهرم دو روز مونده به عقد مهسا رفت شمال میدونستم مادرشوهرم برگرده خوابهای بدی واسه مهسا دیده من مجبور بودم بخاطر خاله ام شده توی مراسم باشم روز عقد مهسا .رامین خیلی گرفته بود میدونستم بخاطربرادر جوان مرگشه خلاصه من رایان رو اماده کردیم و با رامین و مادرم و داداشم رفتیم محضر مهسا خیلی خوشگل شده بود ارین رو گذاشته بود پیش دوستش که راحتتر باشه!!!
رامین آروم بهش گفت میدادی به مریم نگهداره به دوستت میگفتی اون یادگار برادرمه اگر یه مو از سرش کم بشه خون به پا میکنم بیشتر منظور رامین به محسن بود و فکر میکنم میخواست بهش هشدار بده که مراقب ارین باشه،محضر خیلی شلوغ بود یه لحظه چشم انداختم سمیرا رو دیدم چقدر این دختر به دلم نشسته بود خیلی باوقار و سرسنگین بود میدونستم به اجبار خانواده اش امده ولی رفتارش خیلی عادی بود حتی بعد از خطبه عقد اومد به محسن و مهسا تبریک گفت شام همه خونه خاله ام دعوت بودیم ما شام رو خوردیم با مامانم بلند شدیم امدیم اون شب خونه مادرم موندیم فردا صبح که برگشتیم مهسا هنوز نیومده بود نزدیک های غروب بود با محسن امدن وسیله برداشتن رفتن دوروز بعداز عقد محسن مادرشوهرم برگشت من و رامین رو صداکرد پایین گفت مهسا باید بره از اینجا خونه و ماشین رو بایدبذاره میدونستم همون موقع ام که ماشین مسعود رو فروختن سندبه نام مهسا نزدن.مادرشوهرم گفت ارینم بذاره خودم بزرگش میکنم میدونستم مادره و هر چی باشه توی یکسال ازدست دادن دوتا عزیزبراش خیلی سخت بوده وگرنه قلبا راضی به جدا کردن ارین از مهسا نبود.رامین گفت مامان خونه ماشین رو خودشم میدونه سهمی توش نداره ولی ارین به وجود مادرش نیاز داره شما هم سن سالی ازتون گذشته نمیتونید بچه داری کنید زن منم که با دانشگاه و رایان درگیره همینجوریشم مامانش نباشه ما ول معطلیم با حرفهای رامین یه کم اروم شد رامین زنگ زد به مهسا و گفت بیا کارت داریم دم غروب بود با ارین امدن مادرشوهرم خیلی سرد باهاش رفتار میکرد فقط ارین رو بغل میکرد قربون صدقه اش میرفت چای میوه برای مهسا گذاشتم ولی نخورد مهساگفت سالن مشتری دارم کارم داشتید؟ باید برم!
#ادامه_دارد....
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_15
👼قسمت پانزدهم
مادرشوهرم گفت حالاکه ازدواج کردی باید بری خونه روخالی کن ماشینم از امروز بذار پارکینگ،مهسا انگار توقع این رفتار سرد رو نداشت گفت من تا آخر عمر نمیتونستم جوانیم رو پای پسر مرده تو بذارم تا سالش صبر کردم اگر من میمردم پسرت تا چهلمم صبر نمیکرد.مادرشوهرم گفت چرا بهت برمیخوره نکنه توقع داری شوهر جدیدت رو بیاری اینجا منم بگم خوش امدی ازش پذیرایی هم بکنم الان دارم بهت میگم تا آخرهفته خالی میکنی مهسا گفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه،راستم میگفت مستاجر خاله ام قرار بود یک ماه دیگه خالی کنه. مادرشوهرم گفت برو خونه مادرشوهرت یا خونه پدرت این مشکل من نیست مهسا خیلی عصبانی بود گفت خوب پُرت کردن مادرشوهرم گفت کاش پر میکردن اتفاقا میخواستم نوه م رو هم ازت بگیرم رامین و مریم جان نذاشتن بااین حرف مادرشوهرم مهسا گفت هیچ کس نمیتونه ارین رو ازم بگیره بعدبه من گفت کم فتنه به پا کن که بی جواب نمیذارمت و باعصانیت تمام رفت. با پیگیری مادرشوهرم و پیغامهایی که برای مهسا میفرستاد مجبور شد با محسن و برادرش بیان خونه رو خالی کردن سویچ ماشینم ازش گرفت و مهسا اون خونه رو ترک کرد این وسط باز من بایدتحمل میکردم حرفهای مادرشوهرم روکه از دست مهسا ناراحت بود ازطرفی مهسا حالا شده بود عروس خاله ام و همه کارهای مادرشوهرم رو از چشم من میدید!؟مهسا رفته بود خونه پدرش.
تو این مدت انقدر که محسن و برعلیه من پرکرده بود چند باری که دیدمش حتی جواب سلامم نمیداد سعی کردم اهمیت ندم که اوضاع خرابتر بشه یه روز از دانشگاه برگشتم رفتم خونه مادرم تا رایان و بردارم داداشم عباس نذاشت و برای شام نگهمون داشت اون شب بهش گفتم داداش توکه الان دیگه شرایطت برای ازدواج خوبه کار داری هم وضعیت مالیت بد نیس داری پیر میشی ها،با خنده گفت خب تو آستین برام بزن بالا چه خواهری هستی گفتم چشم شما امر کن دوربر من تا دلت بخواد خانم دکتر تازه کار هست شما اشاره کن سرش رو انداخت پایین گفت خانم دکتر نمیخوام گفتم خب بهتر ازخانم دکتر سراغ داری گفت سمیرا.تا اینو گفت یه جیغ خفیف کشیدم.داداشم گفت چرا جیغ میزنی؟با خنده گفتم اخه تو ذهن خودمم همین بود ولی نمیخواستم نظری بدم که بعدا بگی تو گفتی.از انتخاب عباس خیلی خوشحال بودم اون شب به مامانمم گفتیم.اونم گفت میترسم خاله ات ناراحت بشه چون دوست داشت عروس خودش بشه همیشه ام ازش تعریف میکرد گفتم چرا ناراحت بشه محسن دیگه زن گرفته فکر نکنم دیگه ناراحتی داشته باشه قرار شد من با سمیراحرف بزنم و نظرشو بدونم بعد با خانواده اش صحبت کنیم.دوروز گذشت من وقت نکردم به سمیرا زنگ بزنم مامانم گفت داداشت خیلی پیگیر با سمیراحرف زدی؟از این عجولی داداشم خندم میگرفت و متوجه شدم دلش بد گیره فردا به سمیرا اس دادم، دعوتش کردم خونمون ساعت سه سمیرا اومد مثل همیشه یه تیپ باوقار خانومانه زده بود بحث ازدواج روانداختم گفتم سمیرا اگر یه کیس خوب برات بیاد ازدواج میکنی؟گفت فعلا به هیچ مردی فکر نمیکنم گفتم بخاطر محسن گفت نه اونکه دیگه زن داره براش ارزو خوشبختی میکنم.گفتم بس به فکر زندگی خودت باش برات یه خواستگار خوب سراغ دارم که خیلی هم ازت خوشش امده.چند روزه به من گفتن یادم رفته بهت بگم گفت کیه مریم جان؟گفتم عباس برادرم سرش رو انداخت پایین هیچی نگفت چند تا عکس توی گوشیم ازش داشتم بهش نشون دادم گفتم یادت میادش که گفت بله تو جشن محسن دیدمش گفتم ازهمه نظر من تاییدش میکنم هم به عنوان خواهرش هم به عنوام یه دوست برای تو.فکراتو بکن بهم خبر بده.سمیرا نیم ساعتی موند و رفت از رفتارش نمیتونستم حدس بزنم که خوشش امده یا نه.
سه چها روزی گذشت از سمیرا خبری نشد میدونستم اینقدر حجب و حیا داره که خودش پیام بهم نمیده بهش زنگ زدم و نظرش رو پرسیدم.گفت بایدبا خانواده ام حرف بزنید فهمیدم خودشم راضیه.زنگ زدم به مامانم وشماره خونه سمیرارو دادم و برای اخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم. پنج شنبه من و رامینم بامامانم دوتا داداشام رفتیم.خانواده سمیرا هم مثل خودش خیلی اروم و دوستداشتنی بودن همون شب توی حرفهای خانواده سمیرا ،متوجه شدیم نظرشون مساعده.بعداز دوروز خانواده سمیرازنگ زدن وبرای دوهفته دیگه قرار نامزدی گذاشتیم.وقتی خاله ام فهمیدخیلی خوشحال شد گفت عباس لیاقت یه همچین دختری رو داره.یک هفته ای از ماجرای خواستگاری گذشت و سمیرادو عباس مشغول خریدهاشون بودن که مادر سمیرا بهم زنگ زد گفت اگر میشه بیاید خونمون دلم شور افتاد سریع رایان رو اماده کردم رفتم وقتی رسیدم دیدم مادر سمیرا خیلی ناراحته گفتم چی شده گفت نمیدونم چه جوری بگم ولی امیدوارم ناراحت نشید اگر میشه اقا عباس امروز بیان با پدر سمیرا برن ازمایش بدن با تعجب گفتم چرا اگر تست اعتیاد میگید که قبل عقد میدن گفت راستش رو بخواید شنیدیم اقا عباس بیماری بدی دارن..
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_16
👼قسمت شانزدهم
باتعجب گفتم عباس چه مریضی داره که ماخودمون خبر نداریم مادر سمیرا هیچی نگفت گفتم خب بگید ماهم بدونیم گفت ایدز چشمام واقعا گرد شدگفتم ایدز اونم داداش من کی همچین چرندیاتی گفته به شما؟ مادر سمیرا گفت مهم نیست منکه اولش گفتم ناراحت نشید یه ازمایشه فقط،گفتم این حرف کمی نیست یه توهین به من و خانواده ام من باید بدونم کی این حرف رو زده .گفت عروس جاریم گفته فهمیدم کار مهساس گفتم مشکلی نیست هر وقت اقای فرخی تشریف داشتن بگید من به داداشم بگم برای اطمینان خاطر شما بیان برن ازمایش بدن. ولی بدونید مهسا این حرف رو از روی دشمنی زده وگرنه برادر من هیچ مشکلی نداره.البته بهشون حق میدادم هرکس دیگه ام شاید بود شک میکرد یا میترسید.ازشون خداحافظی کردم امدم بیرون خیلی ازدست مهسا کشیده بودم ولی اینکارش دیگه زیاده روی بود اونم شایعه دروغ،رفتم جلوی سالنش زنگ زدم گوشیش گفتم بیا بیرون کارت دارم.وقتی امد گفت چیکار داری نگاهش کردم دیدم این چندسال خیلی تحملش کردم الان دیگه دلیلی نداشت مراعاتش رو کنم گفتم تاکی میخوای تو هرکاری دخالت کنی چرا پشت داداشم چرت پرت گفتی خجالت نمیکشی چی بهت میدن؟مهسا گفت چی میگی بابا گفتم این دیگه زندگی خودم نیست که کوتاه بیام که هرکاری دلت بخواد بکنی شک نکن جلوت وایمیسم.با کمال پرویی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی با این حرفش کنترلم رو از دست دادم هولش دادم عقب پشتش جدول راه اب فاضلاب بود تعادلش رو از دست داد افتاد توش. تمام لباسهاش کثیف شد و شروع کرد بد بیراه گفتن رفتم سمت ماشین گفتم دیگه بهت هشدار نمیدم حواستو جمع کن.
وقتی رسیدم خونه زنگ زدم به مامانم و برای شام دعوتشون کردم وقتی امدن جلوی رامین جریان رو تعریف کردم و گفتم مهسا رفته این چرندیات رو گفته.رامین عصبانی شد ولی عباس داداشم گفت اشکال نداره فردا میرم ازمایش میدم که خیالشون راحت بشه.سرسفره شام بودیم که صدای جیغ داد مهسا به گوشم امد وقتی رفتم توی راپله امد سمتم رامین گفت چه غلطی میکنی اینجا برای چی امدی گورت رو گم کن.شروع کرد چندتا فحش به من دادن که جلوی زنت رو بگیر امده جلوی ارایشگاه من و هل داده اگر به محسن بگم که بیچارتون میکنه رامین گفت حقت بود هرکاری کرده دستش درد نکنه تا تو باشی دخالت بیجا نکنی الانم از اینجا برو دیگه ام این طرفها نبینمت.مادرشوهرم بنده خدا گفت مهسا برو شر درست نکن چرا بی ابرو بازی در میاری ما جلو همسایه ها آبرو داریم. مهسا گفت میرم ولی بدونید تا ریال اخر حق و حقوقم رو ازتون میگیرم انوقت میفهمید باکی طرف هستید.مهسا اون شب از لجش شروع کرد به تهدید کردن و رفت واقعا دلم برای محسن میسوخت عملا زندگیش رو نابود کرده بود با این زن.صبح مامانم زنگ میزنه به خاله ام وتمام اتفاقهای افتاده روبراش تعریف میکنه ومیگه یاخودت یامحسن باهاش صحبت کنید دست ازاین کارهاش برداره.خاله ام که از اولم از مهسا خوشش نمیومد اینکارش باعث شد بیشتر خودش رو از چشم خانواده خاله ام بندازه.همون روزخالم میره پیش مادر سمیرا و میگه مهسا از لجش این حرفها روزده و عباس ازمن و شما هم سالمتره.خلاصه وقتی داداشم زنگ میزنه به پدرزنش میگه من مشکلی ندارم بریم ازمایش بدیم کلی از عباس عذرخواهی میکنن و میگن این موضوع رو فراموش کن.برای اخر هفته که نامزدی بود عباس میز صندلی اجاره کرد و پارکینگ رو برای مردها اماده کردن و طبقه اول خونه هم برای خانمها.
رایان رو گذاشتم پیش مادرشوهرم و بارامین رفتم خرید لباس یه پیراهن خیلی شیک خریدم و رامین کت شلوار خرید برای رایان و مادرشومم خرید کردم.صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بار موهای بلند قهوه ایم و که تا پایین کمرم بود و دکلره کردم و یه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعد میکاپ کردم موهای لختمم حالت دادم خودمم از این همه تغییر متعجب بودم واسه اولین بار من اینجوری ارایش میکردم و موهام رو تا اون حد روشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم و تا چند ماه پیشم عزادار بودیم بعداز ازدواجمم نتونسته بودم به خودم برسم خوشحالی رو توی چشمهای رامینم میشد دید.توی مجلس همه میگفتن چقدر تو عوض شدی خیلی خوشگل شدی.
خنچه عقد خیلی زیبایی هم برای سمیرا تدراک دیده بودن عباس سمیرا هم امدن سمیرا توی اون لباس سفید خیلی زیباشده بود مثل یه فرشته بود .همه فامیل امدن غذا رو از بیرون تهیه کرد بودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که کمی چرخوندم دیدم مهسا داره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هر کس از غروب منو رو دیده بودچند ثانیه ای خوب نگاهم میکرد اولین بار بود محلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بود ارین تا مادرشوهرم و دید رفت سمتش بغلش کرد و میبوسیدش.اون شب حتی خانواده سمیرا هم مهسا رو تحویل نگرفتن اخرشب که مهمونای غریبه رفتن و فامیل درجه یک موندن مردها هم اومدن بالا.
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_17
👼قسمت هفدهم
محسن کنار مهسا نشست و اصلا به رامین نگاهم نمیکرد میدونستم کار مهساست برام مهم نبود.ولی میشد توی نگاه محسن به سمیرا یه حس دودلی رو از انتخابش دید که البته دیگه خیلی دیر شده بود مراسم عقد عباس خیلی ابرومندانه برگزار شد و قرار بود یکسال دیگه عروسی بگیرن یک هفته ای از مراسم عقد گذشته بود که مهسا مهریه اش رو گذاشت اجرا مادرشوهرم به رامین گفت ماشین رو بفروش یه مبلغی هم خودش توی بانک داشت حق و حقوق مهسارو کامل بهش پرداخت کردن.مادرشوهرم میگفت فقط بخاطر ارین مجبورم مهسا رو تحمل کنم چون یادگار پسرمه و امید داشت بزرگتر که بشه بیارش پیش خودش.مستاجر خونه خاله ام رفت و مهسا با محسن اسباب کشی کردن توی اون خونه و زندگی مشترکشون روشروع کردن خدارو شکر آرامش دوباره به من روی خوش نشون دادو داشتم باخیال راحت درسم رو میخوندم رایان بیشتر اوقات پیش مامانم بودمگر زمانهایی که مدرسه بود مسپردمش به مادرشوهرم سه ماهی گذشت.
توی این مدت مهسا ارین رو نیاورده بود مادرشوهرم ببینش چندباری به رامین گفت زنگ بزن مهسا آرین رو بیاره ولی رامین زنگ نمیزد چون از مهسا بدش میومد.یه روز که مامانم مدرسه بودو من کلاس داشتم رایان رو اماده کردم و بردمش پایین پیش مادرشوهرم رایان بچه ای نبود که پشت سرم گریه کنه ولی اون روز تا میخواستم برم میومدجلوی در اپارتمان و گریه میکرد چند باری تاتوی راپله میرفتم ولی میدیدم خیلی بیقراری میکنه دوباره برمیگشتم مادرشوهرم گفت مریم یکساعتی دیرتر برو امروز قرار ارین بیاد پیشم اون امد تو برو باهم بازی میکنن سرگرم میشن.گفتم خودتون به مهسا زنگ زدیدگفت نه به محسن زنگ زدم و گفتم ارین رو بیارن قرار امروز بیارش.یکساعتی موندم دختر کوچیکه خواهرشم ستاره که هشت سالش بودم امد ولی خبری از مهسا محسن نشد به مادرشوهرم گفتم خیلی دیرم شده باید برم
رایان رو مادرشوهرم بغل کرد که باستاره سرگرمش کنه ولی چشم ازمن برنمیداشت میترسید تنهاش بذارم ای کاش اون روز لعنتی هیچ وقت نمیرفتم.باهر ترفندی بودی امدم بیرون رفتم دانشگاه نزدیک ظهر بودگوشیم زنگ خورد داشتم ناهار میخوردم مادر رامین بود صداش خیلی گرفته بود گفت مریم جان رایان خیلی بی قراری میکنه همین الان راه بیفت بیا.از لرزش صداش میترسیدم گفتم مامان حال رایان خوبه به زور حرف میزد گفت اره تو فقط زود بیا دلم شور افتاد بیخیال بقیه کلاسام شدم راه افتادم هرچی گاز میدادم مگه میرسیدم انگار مسیر یک ساعت نیمه برام شده بود هزار ساعت باهر بدبختی بود خودم رو رسوندم خونه ولی کسی خونه نبود سریع همراهش رو گرفتم مادرشوهرم جواب داد گفتم کجاید من خونه ام خونه نیستید دیگه طاقت نیاورد زد زیر گریه گفت با رامین بیمارستانیم بیا. تو دلم خالی شد گفتم طوری شده گفت بیا بهت میگم.با هربدبختی بود رسیدم بیمارستان مادرشوهرم رامین و ستاره بودن با ندیدن رایان دلم ریخت گفتم رایان کو نگاه رامین کردم گریه میکرد گفت ازپله ها افتاد سرش ضرب دیده توی مراقبتهای ویژه است فعلا بیهوشه.ستاره توی حرف رامین پرید گفت نیفتاد من خودم دیدم زندایی مهسا هلش داد با ارین دعواشون شده بود..نگاه رامین میکردم باورم نمیشد مهسا اینقدر پست باشه که بخواد همچین کاری روبا یه بچه دوساله کرده باشه گفتم رامین این چی میگه اشک چشماشو پاک کرد با دستمال کاغذی گفت خدا کنه این حرف دروغ باشه.
گفتم بچم رو میخوام کجاست بایدببینمش گفت نمیذارن ببینیش ممنوع الملاقاته اینقدر عصبانی بودم که گفتم غلط میکنن مگه دست اوناست من باید ببینمش رفتم سمت بخش.نگهبان پایین گفت کجا خانم؟گفتم بایدبرم بالا پسرم بالاست گفت برگه همراه دارید گفتم نه گفت نمیشه.گفتم باید ببینمش گفت خانم بهتون گفتم نمیشه یه نگاه بهش کردم رفتم سمت راپله هرچی گفت خانم خانم محلش ندادم رفتم قسمت پرستاری گفتم بخش ای سی یو کودکان کجاست گفت راهرو روبه رور فتم توی راهرو از شیشه میشد تقریبا تختها رو دید رایان رو دیدم رو تخت خوابیده بود کلی بهش لوله وسرم وصل بود با دیدنش تو اون وضع گفتم مادرت بمیره رایان چقدر گریه کردی که نرم لعنت به من بیاد کاش تنهات نمیذاشتم تازه اشکام سرازیر شد رفتم در ورودی یه ذره بازش کردم پرستار گفت خانم تو نیا و امد سمتم گفتم تورو خدا پسرم رو ازظهر ندیدمش من نبودم که اوردنش اینجا بذارید یه لحظه بیام ببینمش.گفت کی شمارو راه داده چرا امدی بالا ممنوع ملاقاته گفتم تو خودت مادری میفهمی چی میگم پرستار گفت صبح بیا دکتر میاد الان هیچ کاری از دستت برنمیاد گفتم تو رو خدا بگوحالش چطوره گفت شکستگی جمجمعه گزارش شده تو عکسش فعلا هم بیهوشه سطح هوشیاریش پایینه توکل به خدا براش دعاکنید با حرفهاش دنیا تو سرم خراب شد از همون لای در یه کم نگاهش کردم به ناچار اومدم پایین.
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_18
👼قسمت هجدهم
نگهبان پایین چپ چپ نگاهم میکرد برام مهم نبود رفتم سمت رامین گفت دیدیش باسر گفتم اره.با دستمال اشکام رو پاک میکردم ستاره رو صدا کردم گفتم بگو بهم چی شده گفت زندایی،ارین و رایان سر اسباب بازی دعواشون شد رایان از ارین ماشین رو گرفت دوید تو راپله ارین پشت سرش امد من از تو آشپزخونه میدیدمشون.ارین میخواست ازش بگیرش ولی رایان نداد ارین شروع کرد به جیغ زدن که زندایی مهسا اومد ماشین رو از رایان بگیره اون نمیداد ازش به زور گرفت و هولش داد رایان با پشت از پله ها رفت پایین من دویدم مامان جونم و صدا کردم
زندایی مهسا داشت نگاهش میکرد گفت خودش افتاد.بعد با مامان جون رفتن بالا سر رایان که مامان جون زنگ زد به دایی اوردنش دکتر زندایی هم با ارین رفتن خونشون.تو اون لحظه قسم خوردم اگر بلایی سر بچم بیاد مهسا رو زنده نمیذارم پای همه چیشم وایمیستادم.بعداز شنیدن حرفهای ستاره دیگه طاقت نیاوردم بمونم بدون اینکه به رامین و مادرش بگم راهی خونه خاله ام شدم..مهسا گفت اونم دختر همون مادریه که از اول چشم دیدن منو نداشت الکی میگه تو چرا باور میکنی گفتم یه بچه هشت ساله چی از کینه میدونه که بخواد دروغ بگه خلاصه هرچی من میگفتم مهسا زیربار نمیرفت اخر سرم با مظلوم نمایی گفت ذهنیتون از من بد شده و همه میخواید منو پیش مادرشوهرم و محسن خراب کنید و اگر من مقصر بودم نمیومدم حال رایان بپرسم اون مثل ارینه برام منم نگرانشم بااینکه نمیتونستم حرفهاش رو باورکنم و میدونستم داره فیلم بازی میکنه گفتم برو از اینجا رامینم گفت معلوم میشه برو دعاکن رایان خوب بشه وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم خاله ام اصلا محلش نداد حتی چندبار گفت مامان ما داریم میریم خونه اگر میای بیا ببریمت. خودش رو میزد نشنیدن و جوابش رو نمیداد.
اون شب تاصبح بیدار بودیم خاله ام کنار مامانم موند فردا صبح رفتیم بیمارستان دکترر رو دیدیم گفت شکستکی جمجمه داره ولی چون کودک زود خوب میشه فعلا دعاکنید به هوش بیاد. نمیدونم چرااون لحظه یاد ضامن اهو افتادم روبه قبله شدم والتماس میکردم که منو از چشم انتظاری دربیاره و رایان چشماشو باز کنه دوروز از بی هوشیه رایان میگذشت که چشماشو باز کرد اون روز انگار من و رامین دوباره متولد شدیم خیلی خوشحال بودیم کلی نذر و نیاز براش کرده بودیم خدارو شکر بعد از چند روز بودن تو بخش و مراقبت های ویژه ای که ازش میشد حالش بهتر شد. بعد از ده روز ترخیصش کردن ولی یه مدت باید تحت نظر دکتر میموند.اکثر فامیل امدن بهش سرزدن واین وسط هروقت ستاره دخترخواهرشوهرم میومدبا تمام انکارهای مهساحرفش تکرار میکرد همه ما از مهسا بدمون میومد ودوست نداشتیم دیگه ببینیمش.چند ماهی گذشت و من اون ترم بخاطر شرایط بد روحیم نتونستم خوب واحدهای درسیم رو پاس کنم برای ترم جدید ثبت نام کردم و مامانم بازنشسته شد من با خیال راحتتری رایان رو میسپاردم به مادرم.کم و بیش ازخاله ام میشنیدم که محسن باخاله ام درگیره ومیگه اپارتمان رو بایدبه نامم بزنید ما اینجا حکم مستاجررو داریم خاله ام همه رو از چشم مهسا میدید ولی محسن میگفت به اون ربطی نداره خلاصه محسن با پافشاری و دادبیداد شوهرخاله ام رو مجبور میکنه اپارتمان رو به نامش بزنه چندماهی گذشت ما در حال تدارک عروسی عباس بودیم تالار گرفتیم خانواده سمیرا یه جهیزیه ابرومند براش تهیه کرده بودن عروسی برگزار داداشم شدو محسن و مهسا شرکت نکردن از عروسی داداشم شیش ماهی گذشت یه روز که برای کارهای شخصی خودم رفته بودم ارایشگاه دوستم گفت راستی خبر داری مهسامیخواد از ایران بره با تعجب نگاهش کردم گفتم کجا؟گفت دنبال کارهاشه بره المان شریکش با من دوسته بهم گفت.!گفتم ولی خاله ام خبر نداره گفت قرار تنها بره.گفت مهسا با خاله ات مشکل داره بجز خاله ات باشوهرشم مشکل داره خبرهای جدیدی به گوشم میرسید متعجب بودم از این همه خبر....
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_19
👼قسمت نوزدهم
پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتیه؟ اونم تنها حتما رامین خبر داره؟
اون روز تار سیدم خونه به مامانم زنگ زدم و گفتم چی شنیدم مامانم گفت چند باری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته ما دخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاد دوست نداره ازش راجع به محسن و مهسا چیزی بپرسیم.خیلی فکرم مشغول شدولی چیزی نگفتم گفتم حتما خاله ام خبر داره زیاد پیگیرش نشدم ده روزی از ابن ماجرا گذشت یه روز که ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم ، وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیاد سر حال نیست رایان رو بغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر؟نگاهم کرد گفت: کاش این مهسا میمرد این همه دردسر درست نمیکرد گفتم چی شده؟ گفت هرچی طلا و پول بوده از محسن گرفته قاچاقی از ایران رفته!با تعجب گفتم قاچاقی چرا؟بس محسن باهاش نبوده؟خاله ام اشکاشو پاک کرد گفت:کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون رو گوش میداد خودش رو بدبخت نمیکرد.این نمیشد عاقبتش.
گفتم چی شده؟ خاله ام گفت خونه رو با حیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه ما متوجه بشیم فروخته پول طلا هام برداشته رفته گفتم بس محسن چی؟گفت چند وقته با محسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی از هم جداشدن تازه یاد حرف ارایشگرم افتادم گفتم: ارین چی؟ گفت اونم با خودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بود ارین یه کم بزرگتر بشه ارین و بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمید رفت در خونه مهسا اینا ولی اونا اظهار بی اطلاعی میکردن.مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکرد کارش شده بود اشک و اه فقط مهسا رو نفرین میکرد.رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بود ازش خبر نداره و شرایط روحی درست حسابی نداشت هر کس یه حرفی میزد یکی میگفت یه مدت با یکی اشنا شده اون گولش زده یکی دیگه میگفت با یه وکیل اشنا شده و...وووو خدا فقط میدونست چی شده!!
شیش ماه از این ماجرا گذشت یه روز رامین زودتر از موعد اومد خونه گفت حال و حوصله درست درمونی ندارم باید کارامو ردیف کنم میخوام برم ترکیه گفتم:چرا؟ چی شده گفت: از صبح بهم چند بار زنگ زدن و مشخصات مهسا رو بهم دادن که باید حتما برم . رامین اون روزر فت دنبال کارهاش یکی دو بار دیگه با اون خانمی که باهاش تماس گرفته بود حرف زد و چند روز بعد راهی ترکیه شد خیلی دلم شور میزد....
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
#جبران_ناپذیر
🔮قسمت دوم
اون روز توی مدرسه کلی خوش گذشت تا اینکه زنگ خورد. مدرسه که تعطیل شد راحله دوستم اومد کنارم وگفت:امروز یه خبراییه……
با تعجب گفتم:چه خبرایی؟؟
راحله گفت:بیا باهم بریم بهت میگم….عجله که نداری برای خونه رفتن؟؟؟
گفتم :نه….
گفت:پس بدو بریم….
درسته که با کل بچه ها دوست بودم ولی راحله صمیمی ترین دوستم بود و همه جیک و پیک همدیگررو میدونستیم…..راحله درست برعکس من پوست صورتش صاف و سفید و چشمهای عسلی و موهای بور و قد بلند و اندام کشیده ایی داشت…….در کل دختر خیلی خوشگلی بود…
با راحله از مدرسه زدیم بیرون و رفتیم توی کوچه و پس کوچه…..میدونستم که مامان کاری به کارم نداره،، چون هیچ وقت نمیپرسید کجا و با کی میرم و کی برمیگردم…..!!؟؟شاید بهم اطمینان کامل داشت و شاید هم از سادگی بیش از حدش بوده…اگه بخواهم کلی بگم هیچ کنترلی از طرف مامان روی منو مریم نبود….مریم که سرش تو کار خودش بود و شیطنتی هم نمیکرد ولی خب من شر و شیطون بود و چشم و گوشم میجنبید…..
با راحله کوچه و پس کوچه هارو رد کردیم و رسیدیم به یه خرابه……خرابه ایی که کسی از اونجا رفت و امد نمیکرد…..
راحله گفت:ملیحه!!امروز میخواهم تورو با دوستم آشنا کنم….
متعجب گفتم:دوست؟؟؟کدوم دوست؟؟؟اینجا که کسی نیست…..چرا تو مدرسه آشنا نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همینطوری سوال میکردم که سه تا پسر ۱۵-۱۶ساله از سمت دیگه ی خرابه وارد شدند…..
کم و بیش به ما نزدیک شدند….هر سه نیششون باز بود….راحله اروم گفت:اون وحید ،دوست منه.شوکه شدم….مگه دختر با پسر هم دوست میشه….؟؟؟
یکی از پسرا که زنجیری با حرف Rروی گردنش بود اومد جلوتر و اون دوتا به دیوار تکیه دادند و مارو نگاه کردند….
گفتم:راحله !!خودت میدونی که سیستم من به اینحرفها نمیخوره….
راحله گفت:خب حالا!!!تو هم هی ناز کن….مجتبی پسر خیلی خوشگلیه،،میدونم که اگه ببینی عاشقش میشی…..
قند توی دلم آب شد…..یعنی یه پسر خوشگل از من خوشش اومده؟؟؟
اون روز بعد از کلی اصرار از راحله و از من انکار بالاخره قبول کردم که قرار بعدی راحله و وحید من هم همراهش برم……
روز موعود رسید…. صبح یه ماتیک قرمز و یه مداد سیاه که به چشم میکشند رو از کمد مامان برداشتم،فکر کنم برای ده سال پیش بود چون ماتیکش ماسیده بود…..
ولی به هرحال از هیچی بهتر بود….توی کیفم مخفی کردم و رفتم مدرسه…..خیلی استرس داشتم که مبادا اون وسایل رو ببینند و معاون ازم بگیره…………..
خلاصه به خیر گذشت و زنگ آخر خورد و با راحله رفتیم داخل سرویس بهداشتی مدرسه و یه کم لبهام قرمز وچشمهامو سیاه کردم و سریع رفتیم سمت قرار …..همون محله ی خرابه…..
اینبار وحید و مجتبی زودتر از ما رسیده بودند……تا دیدمشون سرمو ناخودآگاه انداختم پایین….دستم تو دست راحله بود و محکم دستشو فشار میدادم……
راحله جلوتر از من حرکت میکرد و یه جورایی منو دنبال خودش میکشید….اما یه لبخند ریز روی لبهام بود و همین نشون دهنده ی رضایتم بود…..
وقتی بهشون رسیدیم طبق معمول راحله و وحید بهم دست دادند و احوالپرسی کردند…..
من سرم همچنان پایین بود که صدای مجتبی رو شنیدم که گفت:سلام!!!
نیم نگاهی بهش کردم و متقابلا جواب سلامشو دادم ….مجتبی دستشو اورد جلو تا بامن دست بده…..بین دو راهی مونده بودم که دست بدم یا نه؟؟؟از یه طرف همش شنیده بودم نباید به نامحرم دست داد و از طرفی میترسیدم بهم بگند امله………..
بخاطر همین در عمل انجام شده قرار گرفتم و بهش دست دادم…..وقتی دست مجتبی رو لمس کردم واقعا یه حس عجیبی بهم دست داد و قلبم هری ریخت……تمام بدنم یخ کرد…..اصلا تصورشو نمیکردم که با لمس دست یه پسر حالم اینقدر دگرگون بشه(اینجا بود که معنی حرفهای مامان رو متوجه شدم که چرا به نامحرم نباید دست داد)
در همون حال که دستامون بهم قفل بود نگاهش کردم….قد بلند ، لاغراندام و صورت استخونی که معلوم بود تازه اصلاحش کرده…..در کل ازش خوشم اومد چون حداقلش از من سرتر بود و میتونستم پز بدم…….
مجتبی اروم گفت:خوبی شما ملیحه خانمم؟؟؟؟؟؟؟
با گفتن خانمم توی دلم غوغایی به پا شد و با لبخند گفتم:مرسی….
قرارمون در همین حد بود….بعد راحله گفت:بریم دیگه !!دیر شد…..
خداحافظی کردیم و کل مسیر برگشت رو با راحله با تمام وجود دویدیم تا تاخیر رسیدن به خونه رو جبران کنیم…..
وقتی نفس نفس زنان رسیدم خونه،مامان نبود و مریم با چشم و ابرو اومدن بهم فهموند که فکر نکنم متوجه ی تاخیرم نشده…..
مریم سری از روی تاسف برام تکون داد و رفت داخل اتاق…..انگار که خودش هم ذهنش درگیر چیز دیگه ایی بود که زیاد به من گیر نداد…..
زود لباسهامو در اوردم و بدون اینکه چیزی بخورم رفتم سراغ درس و مشقم….کاری که همیشه برای اخر شب نگه میداشتم……
🔮#ادامه_دارد..(فرداشب)
#داستان و پند#
@fal_maral
#جبران_ناپذیر
🔮قسمت سوم
_انگار عذاب وجدان داشتم و میخواستم با خوندن درسم جبران کرده باشم…کتابها و دفترها دورم بود و چشمم بهشون اما ذهنم پیش مجتبی..همش صحنه ایی که دستم توی دستش بود رو مرور میکردم آخه با مرورش هم حس خوشایندی بهم دست میداد.اصلا تمرکز نداشتم ونمیتونستم درس بخونم…اینقدر لفت دادم تا مامان اومد.مامان چادرشو دور کمرش بسته بود و چند تا دبه توی دستش گرفته بود.
مامان وقتی منو توی اون حال دید کلی قربون صدقه ام رفت..با قربون صدقه های مامان عذاب وجدانم بیشتر شد.به مامان گفتم:دبه ها چیه؟؟
گفت:سفارش ترشی داریم باید تا سه ماه دیگه اماده باشه چون طرف عروسیه پسرشه وبرای شب عروسی لازم داره.با این حرف مامان زود کتابهارو جمع کردم و رفتم توی کار ترشی…هوا سرد بود ولی من سمج تر از سرما بود و تند تند کلم ها و مخلفات رو خرد کردم و شستم…دستهام از سرما سرخ شده بود و انگشتهام حس نداشت،، اما بالاخره تموم شد و بردم داخل اتاق مهمون پهن کردم تا خشک بشند…بعد یه کم شام خوردم و چون خیلی خسته بودم کنار بخاری خوابم برد.
شرایط من با راحله خیلی فرق داشت.اون خوشگل بود و شیک پوش اما من چی….؟؟؟؟همش کهنه های این و اون تنم بود….نه شیک پوش بودم و نه قیافه ی جذابی داشتم..تمام مسیر رو به این مسائل فکر کردم و ساکت بودم که یهو راحله گفت:خب ملیحه!!من رفتم،،،خداحافظ…به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه هستم.با دست با راحله خداحافظی کردم و رفت…اروم در حیاط رو باز کردم و اول دید زدم تا ببینم کی هست….!!!دیدم ،مامان کنار شیر آب داره رخت میشوره.پاورچین پاورچین از پشت سر مامان رد شدم تا منو نبینه..نگاهم به مامان بود که رسیدم جلوی در اتاق و یهو با مریم برخورد کردم…مریم دست به کمر و عصبانی ایستاده بود و در همون حال عصبی داد زد و گفت:کجا بودی؟؟؟؟چرا دیر اومدی؟؟؟
دستمو گذاشتم روی بینی امو و گفتم:هیسسس!!!!الان مامان میفهمه….
یهو دیدم مامان پشت سرم داره نگاه میکنه…
مامان خیلی مهریون و اروم گفت:کجا بودی ملیحه؟؟؟چرا دیر اومدی؟؟؟
با من من گفتم:رفتم خونه ی راحله تا کتابمو بگیرم….
مامان گفت:گرفتی؟؟؟گفتم:اره مامان!!گرفتم..مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت:آفرین مامانی!!درستو خوب بخون..ما که جایی نرسیدیم انشالله تو به جایی برسی.گیر دادن مامان تا همین حد بود.هیچ وقت ازش اخم و عصبانیت ندیدم.مامان که رفت سراغ رخت شستنش برای مریم چشم و ابرو اومدم و با اخم گفتم:باشه مریم خانم!!!دارم برات.صبر کن به حسابت میرسم.
اینو گفتم و با سرعت لباسهای مدرسه امو عوض کردم و رفتم پیش مامان و رختهایی که شسته بود رو با سرعت آبکشی کردم و بعد روی رخت پهن کردم تا کار مامان زود تموم شه.مامان رو خیلی دوست داشتم و برای جبران زحماتش توی هر کاری کمکش میکردم…
چند هفته گذشت….در عرض این چند هفته ،چندین بار راحله بهم پیشنهاد داده بود که باهاش برم سرقرار اما قبول نکرده بودم چون حوصله نداشتم ،،،.آخه راحله خوشگل بود و همه بهش اهمیت میدادند و من حسودیم میشد.گذشت و یکی از همون روزها که سعی میکردم سرراه راحله و وحید قرار نگیرم . زنگ تفریح توی حیاط روی سکو نشسته بودم که راحله منو صدا کرد و گفت:ملیح!!!
گفتم:هااا….بله….
راحله با لبخندی که نشان از خوشحالی داشت اومد کنارم نشست و گفت:ملیح!!ملیح!!!خبر داغی برات دارم…با تعجب گفتم:چه خبری؟؟؟چقدر داغه که تو رو این همه خوشحال کرده؟؟؟راحله گفت:مجتبی رو یادته؟؟؟..گفتم:نه!!حالا کی هست این مجتبی!!؟؟
راحله گفت:اون روز که باهم رفتیم خرابه!!!اون پیرهن سفیده که دورتر از ما ایستاده بود!!دوست وحید رو میگم.با من من گفتم:نه والا…اون روز از خجالتم اصلا سرمو بلند نکردم تا ببینم..خب حالا خبرت چی بود؟؟؟راحله گفت:خبر اینه که مجتبی از تو خوشش اومده…چند بار هم با وحید اومد تا تورو ببینه که تو ناز کردی و نیومدی..دیروز که اومد بهم گفت تا پیغامشو بهت برسونم.از تعجب شاخ در اوردم.با خودم گفتم:مگه کسی هم هست که از من خوشش بیاد؟؟؟
زود خودمو عادی نشون دادم و گفتم:خب!!حالا پیغامش چی بود؟؟؟
راحله گفت:پیغام داد که اگه میشه یه بار باهم بریم تا همدیگر رو ببینید.با لکنت گفتم:من که از این کارا نکردم و بلد هم نیستم.راحله گفت:بلد بودن نمیخواهد.یه سلام و عزیزم و قربونت برم وغیره فقط میخواهد ،،اگه میخواهی خودم یادت بدم…؟؟؟
🔮#ادامه_دارد....
#داستان و پند #
@fal_maral
#جبران_ناپذیر
🔮قسمت چهارم
صبح با صدای مامان بیدار شدم.مامان گفت:بلند شو ملیحه.داره مدرسه ات دیر میشه….تا اینو شنیدم زود نشستم و به اتفاقات دیروز و مجتبی فکر کردم…انگار ذوق بیشتری برای مدرسه رفتن داشتم.خیلی سریع حاضر شدم و چند تا لقمه که مامان درست کرده بود رو برداشتم و دویدم سمت مدرسه.از اون روز ماتیک و مداد چشم از وسایل ثابت کیفم بود و هر روز بعداز تعطیلی مدرسه با راحله میرفتیم سر قرار.کم کم بقدری به مجتبی وابسته شدم که اگه یه روز ازش بی خبر میشدم احساس دلتنگی میکردم.دو ماهی گذشت و وارد ۱۵سالگی شدم،،،دیگه دختری شده بودم که زندگیم با مجتبی معنا پیدا میکرد…یه روز که طبق معمول رفتیم سر قرار ،،دیدم مجتبی از جیبش یه جعبه در اورد و بطرفم گرفت و گفت:قابل شمارو نداره خانم خوشگله…!!!!
از خوشحالی زبونم بند امده بود..اولین باری بود که کسی بهم کادو تولد میداد.جعبه رو گرفتم و باز کردم.داخلش یه زنجیر نقره بود که بهش یه صلیب اویزون شده بود…با ذوق ازش تشکر کردم .مجتبی زنجیر رو ازم گرفت و انداخت گردنم و بعد اروم گونه امو بوسید.یه حس خاصی اومد سراغم..بعد نگاهی بهم انداختیم و لبخند زدیم…دیگه پامو از حدم فراتر گذاشته بودم و وقتی مامان خونه نیود میرفتم بیرون و ۲-۳ساعتی رو با مجتبی میگذروندم…مجتبی از اینده میگفت و من هم خودمو توی لباس عروس تصور میکردم…انگار دنیا و روز وشب برام قشنگتر و هدفمند شده بودم. آخرای اسفند شده بود و به تعطیلات عید نزدیک میشدیم..تمام فکر و ذکر من این بود که به چه بهانه ایی تعطیلات رو برم بیرون و مجتبی رو ببینم…؟؟؟؟
دم عید بود که مریم به مامان گفت:مامان !!قراره یکی بیاد خواستگاریم؟؟؟؟کسی که من دوستش دارم و عاشقشم.منو مامان متعجب بهم نگاه کردیم و تازه متوجه شدم چرا مریم این همه گوشه گیری میکرد و کاری به کار من هم نداشت…مامان گفت:عاشق؟؟؟عاشق کی؟؟؟
مریم گفت:نگران نباش مامان.اسمش بهمن و مرد خیلی خوبیه…فقط یه موضوعی هست که باید بدونید…مامان گفت:چی؟؟؟
مریم گفت:بهمن قبلا ازدواج کرده بود و چون باهم تفاهم نداشتند جدا شدند و قراره دختر هفت ساله اش با ما زندگی کنه….
مامان گفت:یعنی چی؟؟؟تو که سنی نداری تا با یه مردی که قبلا ازدواج کرده و بچه داره زندگی کنی…!!!؟؟
مریم گفت:من اصلا با گذشته و دختر بهمن مشکلی ندارم و فقط برام خوده بهمن مهمه…مامان که هیچ وقت بلد نبود اخم کنه و خنده از لبش نمیفتاد رفت توی خودش و سکوت کرد و هیچی نگفت.خیلی دلم برای مامان سوخت..اون شب جو خونمون خیلی سنگین بود.مامان همش سعی میکرد خودشو با اشپزی سرگرم کنه..منو مریم هم سرمون توی دفتر و کتاب بود اما میدونستیم که دل مامان آشوبه…صبح هنوز هوا روشن نشده مامان زودتر از هر روز از خواب بیدار شد و صبحونه رو اماده کرد…..خودش هیچی نخورد و چادرشو از دور کمرش باز کرد و انداخت روی سرش و بدون اینکه حرفی بزنه زد بیرون.خوب میدونستم کجا میره.مامان هر وقت به مشکلی برمیخورد و نیاز به مشورت داشت میرفت پیش دایی بزرگه که ما خان دایی صداش میکردیم.بعداز رفتن مامان ،صبحونه خوردم و رفتم مدرسه اما بی حوصله تر از این حرفها بودم که مدرسه بهم خوش بگذره و همش تو خودم بودم…
راحله خیلی سعی کرد با شوخیهاش منو سرحال کنه اما نتونست و در نهایت گفت:چته تووووو؟؟؟؟؟؟تقصیر منه که میخواهم بخندونمت….ببینم!!!با مجتبی حرفت شده؟؟؟؟با سرم گفتم:نه!!!ول کن راحله ،حوصله ندارم…راحله گفت:اصلا به من چه!!!من رفتم…راحله بلند شد و رفت..دلم میخواست زودتر زنگ بخور و برم قضیه رو به مجتبی تعریف کنم و ببینم نظرش چیه…؟؟زنگ خورد و رفتم سمت قرار و با گریه قضیه رو براش تعریف کردم و گفتم :بیشترین ناراحتی و نگرانی من حال بد مامانه نه خوشبختی و بدبختی مریم!!!!
مجتبی هیچ نظری نداشت ولی بعداز درد و دل کردن یه کم سبک شدم..مجتبی پیشونیشو چسبوند روی پیشونیم وگفت:بهتر شدی عشقم!!؟؟؟گفتم:اره.مرسی که به حرفهام گوش کردی.مجتبی گفت:حالا که دختر خوبی شدی من هم یه خبر خوب برات دارم.گفتم:خبر خوب؟؟؟چی؟؟بگو دیگه.
مجتبی گفت:برای تعطیلات عید که نمیتونیم تو کوچه همدیگر رو ببینیم ،یه جای خوب پیدا کردم که اونجا همدیگر رو میبینیم.اینجوری دیگه استرس نداریم که فلانی مارو دید و آبرومون رفت.یه کم از حرفش جا خوردم.یعنی چی که جا پیدا کرده؟؟؟گفتم:کجا رو پیدا کردی؟؟؟
مجتبی گفت:یکی از دوستام خانواده اش کل تعطیلات عید رو میرند شمال ویلاشون و رفیقم خونشون تنهاست.گفته هر وقت بخواهید میتونید یکی دو ساعت بیایید اینجا.اینجوری خوبه ملیح….همینکه زیر یه سقفیم بهتره.دو دل نگاهش کردم..از یه طرف نمیتونستم بهش اعتماد کنم و از طرف دیگه طاقت دوریشو نداشتم...
🔮#ادامه_دارد….
#داستان و پند #
@fal_maral
#جبران_ناپذیر_5
🔮قسمت پنجم
جواب قطعی به مجتبی ندادم و گفتم:حالا ببینم چی میشه،،،باید شرایط رو بسنجم…خب بهتره من برم داره دیرم میشه…
مجتبی گفت:باشه عشقم!!اما به پیشنهادم بیشتر فکر کن…موقعیت خوبیه هاااا…از دستمون بره دیگه همچین موقعیتی گیرمون نمیاد.هیچ حرفی نزدم و برگشتم خونه……
رسیدم خونه مامان بدجوری نگاهم کرد،انگار بخاطر قضیه ی مریم به من هم شک کرده بود که چرا هر روز هر روز میرم خونه ی راحله درس بخونم؟؟؟؟؟
اون شب متوجه شدیم که خان دایی و بقیه ی داییها اصلا به وصلت مریم و بهمن راضی نیستند.اصرارهای مریم برای راضی کردنشون هر روز بیشتر و بیشتر میشد…باز راضی کردن مامان راحت تر بود تا داییها.مریم عزمشو جزم کرده بود حتما این وصلت صورت بگیره اما من زیاد دخالت نمیکردم چون فکرم بیشتر درگیر پیشنهاد مجتبی بودبالاخره آخرین روز مدرسه شد.اون روز خیلی دلم گرفته بود چون اگه پیشنهاد مجتبی رو قبول نمیکردم دیگه تا دو هفته نمیدیدمش.بعداز مدرسه تا مجتبی رو دیدم اشک توی چشمهام جمع شد…..فکر کنم واقعا عاشقش شده بودم شاید هم بخاطر سنم پایینم و هیجانات دوران بلوغ اون حال رو داشتم.
مجتبی بغلم کرد و گفت:قربونت برم….خودم یه فکری میکنم و نمیزارم از هم بیخبر بمونیم.راستی به پیشنهادم فکر کردی؟؟به دوستم چی بگم؟؟میریم اونجا یا نه؟؟؟
سرمو بلند کردم وبه چشمهاش نگاه کردم…چقدر این چشمهارو دوست داشتم.جلوی نگاهش و چشمهاش کم اوردم و علیرغم میل باطنیم نتونستم نه بگم…..
گفتم:باشه قبول…ولی در طول تعطیلات فقط ۲-۳بار خیلی کوتاه،همدیگر رو اونجا ببینیم برگردیم..مجتبی خوشحال گفت:چشم فدات شم….چشم خانمم….چشم عشقم…..
از اینهمه ذوقش خنده ام گرفت…..
مجتبی گفت:قربون خنده هات بشم همین امروز باید اولین روز قرارمونو رو تعیین کنیم چون از فردا مدرسه ها تعطیله…از اینهمه قربون صدقه هاش و اهمیتی که بهم میدادحال دلم خوب شد…از اینکه یکی بهم اهمیت میداد و براش مهم بودم روی ابرها بودم…گفتم:روزی سال تحویل هست که نمیشه اما دوم عید خوبه….مجتبی گفت پس فلان ساعت سر خیابون باش میام دنبالت تا باهم بریم اونجا…..
اون زمان خونه ی ما تلفن نداشت و موبایل هم نبود پس مجبور بودیم از قبل ساعت و روز قرار رو تعیین کنیم…از وقتی موضوع مریم پیش اومده بود مامان بیشتر وقتها دور از چشم ما گریه میکرد.شاید اون روزها بیشتر از هر وقتی وجود بابا برای مامان نیاز بود..حس میکردم بدوش کشیدن این حجم از مشکلات برای مامان طاقت فرسا بود.من که کوچیکتر بودم و مامان نمیتونست باهام درد و دل کنه و از طرفی تمام هوش و حواسم پیش مجتبی بود….مریم هم که عاشق بود و اصلا به اطرافش و مامان توجهی نداشت….
با اصرارهای مریم بالاخره مامان و داییها قبول کردند که بهمن یه جلسه برای خواستگار بیاید اما فقط جهت آشنایی و اگه مورد پسند داییها نشد این قضیه منتفی میشه.مریم هم قبول کرد و به من گفت:بالاخره از هیچی بهتره و مطمئنم که بعداز دیدن بهمن نظرشون عوض میشه و قبول میکنند…
البته من میدونستم که مریم همیشه با اصرارهاش به همه چی میرسه واگه بهمن مورد پسند هم نباشه مریم کاری میکنه که همه موافقت کنند.
همش نگران بودم قرار مهمونی و خواستگاری دوم عید باشه و من نتونم برم اما خداروشکر مامان با مشورت داییها روز سوم رو تعیین کردچون معمولا دو روز اول دید و بازدید داشتیم.
🔮#ادامه_دارد…..
#داستان و پند #
@fal_maral
🔮قسمت پنجم
جواب قطعی به مجتبی ندادم و گفتم:حالا ببینم چی میشه،،،باید شرایط رو بسنجم…خب بهتره من برم داره دیرم میشه…
مجتبی گفت:باشه عشقم!!اما به پیشنهادم بیشتر فکر کن…موقعیت خوبیه هاااا…از دستمون بره دیگه همچین موقعیتی گیرمون نمیاد.هیچ حرفی نزدم و برگشتم خونه……
رسیدم خونه مامان بدجوری نگاهم کرد،انگار بخاطر قضیه ی مریم به من هم شک کرده بود که چرا هر روز هر روز میرم خونه ی راحله درس بخونم؟؟؟؟؟
اون شب متوجه شدیم که خان دایی و بقیه ی داییها اصلا به وصلت مریم و بهمن راضی نیستند.اصرارهای مریم برای راضی کردنشون هر روز بیشتر و بیشتر میشد…باز راضی کردن مامان راحت تر بود تا داییها.مریم عزمشو جزم کرده بود حتما این وصلت صورت بگیره اما من زیاد دخالت نمیکردم چون فکرم بیشتر درگیر پیشنهاد مجتبی بودبالاخره آخرین روز مدرسه شد.اون روز خیلی دلم گرفته بود چون اگه پیشنهاد مجتبی رو قبول نمیکردم دیگه تا دو هفته نمیدیدمش.بعداز مدرسه تا مجتبی رو دیدم اشک توی چشمهام جمع شد…..فکر کنم واقعا عاشقش شده بودم شاید هم بخاطر سنم پایینم و هیجانات دوران بلوغ اون حال رو داشتم.
مجتبی بغلم کرد و گفت:قربونت برم….خودم یه فکری میکنم و نمیزارم از هم بیخبر بمونیم.راستی به پیشنهادم فکر کردی؟؟به دوستم چی بگم؟؟میریم اونجا یا نه؟؟؟
سرمو بلند کردم وبه چشمهاش نگاه کردم…چقدر این چشمهارو دوست داشتم.جلوی نگاهش و چشمهاش کم اوردم و علیرغم میل باطنیم نتونستم نه بگم…..
گفتم:باشه قبول…ولی در طول تعطیلات فقط ۲-۳بار خیلی کوتاه،همدیگر رو اونجا ببینیم برگردیم..مجتبی خوشحال گفت:چشم فدات شم….چشم خانمم….چشم عشقم…..
از اینهمه ذوقش خنده ام گرفت…..
مجتبی گفت:قربون خنده هات بشم همین امروز باید اولین روز قرارمونو رو تعیین کنیم چون از فردا مدرسه ها تعطیله…از اینهمه قربون صدقه هاش و اهمیتی که بهم میدادحال دلم خوب شد…از اینکه یکی بهم اهمیت میداد و براش مهم بودم روی ابرها بودم…گفتم:روزی سال تحویل هست که نمیشه اما دوم عید خوبه….مجتبی گفت پس فلان ساعت سر خیابون باش میام دنبالت تا باهم بریم اونجا…..
اون زمان خونه ی ما تلفن نداشت و موبایل هم نبود پس مجبور بودیم از قبل ساعت و روز قرار رو تعیین کنیم…از وقتی موضوع مریم پیش اومده بود مامان بیشتر وقتها دور از چشم ما گریه میکرد.شاید اون روزها بیشتر از هر وقتی وجود بابا برای مامان نیاز بود..حس میکردم بدوش کشیدن این حجم از مشکلات برای مامان طاقت فرسا بود.من که کوچیکتر بودم و مامان نمیتونست باهام درد و دل کنه و از طرفی تمام هوش و حواسم پیش مجتبی بود….مریم هم که عاشق بود و اصلا به اطرافش و مامان توجهی نداشت….
با اصرارهای مریم بالاخره مامان و داییها قبول کردند که بهمن یه جلسه برای خواستگار بیاید اما فقط جهت آشنایی و اگه مورد پسند داییها نشد این قضیه منتفی میشه.مریم هم قبول کرد و به من گفت:بالاخره از هیچی بهتره و مطمئنم که بعداز دیدن بهمن نظرشون عوض میشه و قبول میکنند…
البته من میدونستم که مریم همیشه با اصرارهاش به همه چی میرسه واگه بهمن مورد پسند هم نباشه مریم کاری میکنه که همه موافقت کنند.
همش نگران بودم قرار مهمونی و خواستگاری دوم عید باشه و من نتونم برم اما خداروشکر مامان با مشورت داییها روز سوم رو تعیین کردچون معمولا دو روز اول دید و بازدید داشتیم.
🔮#ادامه_دارد…..
#داستان و پند #
@fal_maral
#جبران_ناپذیر_6
🔮قسمت ششم
وقتی قرار خواستگاری قطعی شد مریم کل خونه رو ریخت بیرون و در عرض ۲-۳روز خونه تکونی اساسی کرد.انگار انرژی گرفته بود و خیلی خوشحال بود.مریم در حین کار زیر لب آواز میخوند و کار میکرد.یادمه اون سال ،تحویل سال دمدمای غروب بود…یکی یکی دوش گرفتیم و بعد لباسهایی که فامیلا توی خونه تکونی میخواستند رد کنند و داده بودند به ما رو پوشیدیم…برای من یه لباس خوشگل بود که از دختر داییم رسیده بود…بعداز حاضر شدن رفتیم خونه ی خاندایی…
خیلی خوش گذشت.هم دایی و هم خانواده اش خیلی تحویلمون گرفتند.خان دایی بازاری بود و یه خونه ی خیلی بزرگ داشت…موقعی که سال تحویل شد چشمهامو بسته و از خدا خواستم منو مجتبی رو بهم برسونه.بعد از دعا بهمدیگه تبریک گفتیم و دایی بهمون عیدی داد و بعداز اون شام رو اوردند.سبزی پلو با ماهی..عجب طعمی داشت…ما سال به سال پلو نمیخوردیم و این غذا حسابی بهمون چسبید…اون شب سفره ایی که دایی پهن کرده بود حدود ۴۵نفر دورش بودند،آخه تعداد بچه ها و نوه هاش زیاد بود و همشون بزرگتر از ما بودند….
چون خیلی خیلی خوش گذشت باز تکرار میکنم که اون شب خیلی خوش گذشت…بعد از شام یکی از پسرداییها مارو رسوند خونمون و رفت.فردای اون روز برای عید دیدنی به خونه ی بقیه ی داییهام رفتیم…خاله نداشتم و مامان ته تغاری و تک دختر بود…روز اول عید هم خیلی خوب بود اصلا متوجه نشدم کی شب شد.آخر شب که برگشتیم خونه کلی عیدی جمع کرده بودم…همیشه داییها به ما بیشتر عیدی میدادند چون بابا نداشتیم هوامونو داشتند…من تمام پولهامو نگه میداشتم و طوری خرج میکردم که تا سال بعد عید برسونم و فقط همین پول بود که دستمون میومد و پول ترشی ومربا و غیره هزینه ی خونه میشد.اون شب وقتی توی رختخواب دراز کشیدم،،،رفتم توی رویا و به قرار فردا فکر کردم….باید یه دروغی سرهم میکردم تا بتونم از خونه بزنم بیرون….هر چی فکر کردم تنها گزینه همون خونه ی راحله به ذهنم رسید. آخه کسی رو جز اون تو محله نمیشناختم…بعد از کلی فکر کردن رو کردم به مامان و گفتم:مامان!!میشه من فردا برم به راحله سر بزنم و عید رو تبریک بگم؟؟؟؟بخدا ۲-۳ساعته میام…مامان گفت:حالا وقت زیاده.فردا بمون کمک کن ،پس فردا مهمون داریم باید حواسمون جمع باشه کاری نمونده باشه…..
تنها چیزی که فکرشو نمیکردم مخالفت مامان بود…..دمق شدم و گفتم:واااای…مامان !!مگه چه کارهایی برای فردا داریم؟؟؟
مریم گفت:مامان!!کاری نمونده که.همه ی کارهارو خودم انجام دادم.گفتم:مامان!!میشه زود برم و برگردم؟؟؟؟وقتی برگشتم هر کاری بود خودم انجام میدم…مامان مکثی کرد و گفت:باشه!!!برو ،،،ولی زود برگرد.از خوشحالی مامان رو بغل کردم و گفتم:چشم….مرسی مامان!!!قول میدم زود زود برگردم…مامان منو از بغلش هل داد و گفت:بجای این لوسبازیها بخواب که فردا کلی کار داریم….متوجه ی استرس مامان بودم چون همیشه هر زمان که مهمون داشتیم استرس میگرفت و دلش میخواست پیش مهمونا سربلند باشه…اون شب تا صبح خوابهای نامفهوم دیدم واصلا راحت نخوابیدم.صبح که بیدار شدم مامان صبحونه اماده میکرد ومریم هم با چشم نیمه باز کنارم دراز کشیده بود.به سقف چشم دوختم و با خودم گفتم:یعنی میشه یه روز چشم باز کنم و بجای مریم مجتبی رو کنارم ببینم….؟؟؟؟
بعد با پام مریم رو زدم و گفتم:بلند شو به مامان کمک کن ،ناسلامتی فردا خواستگاری توعه….نزار مامان خسته بشه….مریم گفت:باشه بابااااا…خودم هم بلند شدم و رفتم حیاط تا دست و صورتمو بشورم ..از توی آینه ی شکسته ی بالای روشویی خودم نگاه کردم وگفتم:ایا درسته که من با مجتبی برم خونه ی دوستش؟؟؟؟خب مجتبی در اینده میخواهد شوهرم بشه پس مواظبم میشه که اتفاقی برام نیفته.با این فکرها دلم یه کم قرص شد..همون لحظه مامان در حیاط رو باز کرد و رفت نون تازه بگیره…
🔮#ادامه_دارد...
#داستان و پند #
@fal_maral
🔮قسمت ششم
وقتی قرار خواستگاری قطعی شد مریم کل خونه رو ریخت بیرون و در عرض ۲-۳روز خونه تکونی اساسی کرد.انگار انرژی گرفته بود و خیلی خوشحال بود.مریم در حین کار زیر لب آواز میخوند و کار میکرد.یادمه اون سال ،تحویل سال دمدمای غروب بود…یکی یکی دوش گرفتیم و بعد لباسهایی که فامیلا توی خونه تکونی میخواستند رد کنند و داده بودند به ما رو پوشیدیم…برای من یه لباس خوشگل بود که از دختر داییم رسیده بود…بعداز حاضر شدن رفتیم خونه ی خاندایی…
خیلی خوش گذشت.هم دایی و هم خانواده اش خیلی تحویلمون گرفتند.خان دایی بازاری بود و یه خونه ی خیلی بزرگ داشت…موقعی که سال تحویل شد چشمهامو بسته و از خدا خواستم منو مجتبی رو بهم برسونه.بعد از دعا بهمدیگه تبریک گفتیم و دایی بهمون عیدی داد و بعداز اون شام رو اوردند.سبزی پلو با ماهی..عجب طعمی داشت…ما سال به سال پلو نمیخوردیم و این غذا حسابی بهمون چسبید…اون شب سفره ایی که دایی پهن کرده بود حدود ۴۵نفر دورش بودند،آخه تعداد بچه ها و نوه هاش زیاد بود و همشون بزرگتر از ما بودند….
چون خیلی خیلی خوش گذشت باز تکرار میکنم که اون شب خیلی خوش گذشت…بعد از شام یکی از پسرداییها مارو رسوند خونمون و رفت.فردای اون روز برای عید دیدنی به خونه ی بقیه ی داییهام رفتیم…خاله نداشتم و مامان ته تغاری و تک دختر بود…روز اول عید هم خیلی خوب بود اصلا متوجه نشدم کی شب شد.آخر شب که برگشتیم خونه کلی عیدی جمع کرده بودم…همیشه داییها به ما بیشتر عیدی میدادند چون بابا نداشتیم هوامونو داشتند…من تمام پولهامو نگه میداشتم و طوری خرج میکردم که تا سال بعد عید برسونم و فقط همین پول بود که دستمون میومد و پول ترشی ومربا و غیره هزینه ی خونه میشد.اون شب وقتی توی رختخواب دراز کشیدم،،،رفتم توی رویا و به قرار فردا فکر کردم….باید یه دروغی سرهم میکردم تا بتونم از خونه بزنم بیرون….هر چی فکر کردم تنها گزینه همون خونه ی راحله به ذهنم رسید. آخه کسی رو جز اون تو محله نمیشناختم…بعد از کلی فکر کردن رو کردم به مامان و گفتم:مامان!!میشه من فردا برم به راحله سر بزنم و عید رو تبریک بگم؟؟؟؟بخدا ۲-۳ساعته میام…مامان گفت:حالا وقت زیاده.فردا بمون کمک کن ،پس فردا مهمون داریم باید حواسمون جمع باشه کاری نمونده باشه…..
تنها چیزی که فکرشو نمیکردم مخالفت مامان بود…..دمق شدم و گفتم:واااای…مامان !!مگه چه کارهایی برای فردا داریم؟؟؟
مریم گفت:مامان!!کاری نمونده که.همه ی کارهارو خودم انجام دادم.گفتم:مامان!!میشه زود برم و برگردم؟؟؟؟وقتی برگشتم هر کاری بود خودم انجام میدم…مامان مکثی کرد و گفت:باشه!!!برو ،،،ولی زود برگرد.از خوشحالی مامان رو بغل کردم و گفتم:چشم….مرسی مامان!!!قول میدم زود زود برگردم…مامان منو از بغلش هل داد و گفت:بجای این لوسبازیها بخواب که فردا کلی کار داریم….متوجه ی استرس مامان بودم چون همیشه هر زمان که مهمون داشتیم استرس میگرفت و دلش میخواست پیش مهمونا سربلند باشه…اون شب تا صبح خوابهای نامفهوم دیدم واصلا راحت نخوابیدم.صبح که بیدار شدم مامان صبحونه اماده میکرد ومریم هم با چشم نیمه باز کنارم دراز کشیده بود.به سقف چشم دوختم و با خودم گفتم:یعنی میشه یه روز چشم باز کنم و بجای مریم مجتبی رو کنارم ببینم….؟؟؟؟
بعد با پام مریم رو زدم و گفتم:بلند شو به مامان کمک کن ،ناسلامتی فردا خواستگاری توعه….نزار مامان خسته بشه….مریم گفت:باشه بابااااا…خودم هم بلند شدم و رفتم حیاط تا دست و صورتمو بشورم ..از توی آینه ی شکسته ی بالای روشویی خودم نگاه کردم وگفتم:ایا درسته که من با مجتبی برم خونه ی دوستش؟؟؟؟خب مجتبی در اینده میخواهد شوهرم بشه پس مواظبم میشه که اتفاقی برام نیفته.با این فکرها دلم یه کم قرص شد..همون لحظه مامان در حیاط رو باز کرد و رفت نون تازه بگیره…
🔮#ادامه_دارد...
#داستان و پند #
@fal_maral