کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
#دوستی_های_خطرناک_مجازی_4

قسمت چهارم و پایانی

شوهرم واس خودش دوس دختر داشت من واس خودم یک دوس پسر داشتم
از رابطه منو طرفم سه سال گذشت ولی خداروشڪر هربار ڪه قرار میزاشتیم هیچ رابطه بدی باهم نداشیم خیلی معدبانه میرفتیم و بر میگشتیم خیلی دوسش داشتم و خیلی هم اعتماد شوهرمم ڪ روز ب روز باهام بدتر میشد
اخلاقش گندتر میشد منم دلمو بسته بودم ب دوس پسرم ولی دیگه ب چشم دوس پسر نگاش نمیڪردم حالا اون تموم زندگیم شده بود و تنها عشقم تنها ڪسی ڪه درڪم میڪرد و از تموم سختیای زندگیم خبر داشت.

وقتی پسرم هفت سالش شد و دخترم سه سال از روزی ڪه میترسیدم رسید شوهرم با اون دختره ازدواج ڪرد

مارو هم از خونه انداخت بیرون و خانوم جدیدشو آورد واسه من و بچه هام یک جای دور افتاده یک اتاق ڪرایه ڪرد و مارو برد اونجا خرجمونم درست نمیداد

طرف منم اینجا هی میگفت چرا طلاق نمیگیری طلاق بگیر حیف تو ڪ بااین آدم بی لیاقت زندگی میڪنی بعد از ازدواج شوهرم روزی صد بار بهم یادآوری میڪرد طلاق بگیر من باهات ازدواج میڪنم تورو رو چشام نگه میدارم حتی نمیزارم ڪوچڪترین ناراحتی تو زندگیمون داشته باشی از گل ڪمتر بهت نمیگم میگفت بچه هاتم بزرگ شدن سه چهار سال دیگه پیش تو هستن

نمیدونم چیشد ڪه گول حرفاشو خوردم و بزور طلاقمو از شوهرم گرفتم وای خدای من طلاق،از بچه هام ڪ پاره تنم بودن جداشدم دنیا رو سرم خراب شد
وقتی بچه هامو جلو چشام میبردن داشتم سڪته میڪردم خیلی اون روز گریه میڪردم فریاد میڪشیدم ولی ڪار از ڪار گذشته بود خودم با دستای خودم بچه هامو بخاطر ی پسر بی ارزش ڪه بهم قول ازدواج داد و زیر قولش زد بی مادر ڪردم😭

خواهران گلم ڪسانی ڪه چ مجرد هستن و چ متأهل گول همچنین پسرایی رو نخورین
زندگیتونو مثل من خاڪ برسر بخاطر ی پسر خراب نڪنید بچه هاتونو بی مادر نڪنید جدایی از اولاد مثل مرگ میمونه واسه آدم ڪاش میمردم و این روزارو نمیدیدم.

حالا خونه پدرم هستم و دوسال طلاق گرفتم ولی خیلی عذاب وجدان دارم چون باعث و بانی بی مادر شدن بچه هام من شدم خدا آدمایی مثل منو نمیبخشه من خیلی آدم ڪثیفی هستم😭

امشب ڪه این داستانو براتون بازگو ڪردم انگار تازه از بچه هام جدا شدم همه خاطرات تلخ دوسال پیشم توی ذهنم مرور شدن داغ جدایی بچه هام واسم امشب تازه تازه شدن نمیدونید چ حسی دارم فقط خدا میدونه چی میڪشم درد میڪشم درد

یک نصیحت ب شما خواهران و برادران بزرگوارم ڪ عضو ڪانال هستین ب مخلوق دل ندید چون همه دل میشڪنن تنها ڪسی ڪ دلو قلب آدمو نمیشڪنه اون ڪسیه ڪ درستش ڪرده پس عشق خدایی یه چیز دیگست نه رسوایی داره نه ترس اینڪه یه روزی آبروت بره و حدأقل اینو میدونید ڪه ی روزی بهش میرسید
یک خواهشی هم دارم واسم دعا ڪنید تا شاید خدا بنده گنه ڪارشو ڪه من باشم ببخشه.


#پایان...

✫ داستان و پند

🐚
🌊🐚
🐚🌊🐚
🌊🐚🌊🐚@fal_maral
🐚🌊🐚🌊🐚🌊🐚🌊🐚
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


داستان واقعی وعبرت انگیز

#امتحان_سخت_2
🍃قسمت دوم و پایانی

موهای خیلی بلندی داشتم که شوهرم هرگز اجازه نمیدادکوتاه کنم.چون زندان بود،دیگه دل ودماغ نداشتم موها رو باز بزارم وبه خودم برسم.با همون موهای بافته میخوابیدم.

ولی اون روز کش موهام هردو کنارم بود.همش با خودم فکر میکردم ولی یادم نمیومد.ی جورایی مطمئن بودم با موهای بافته خوابیدم.شب بعد علی با دوتا فیلم اومد.هرچی اصرار کرد نگاه کنم گفتم وقت ندارم.امتحانم خیلی سخته باید بخونم.

من تواتاقم بودم وعلی مشغول تماشای فیلم.وقتی بلند شدم برم آب بخورم.متوجه شدم علی فیلم سوپر میبینه.یک لحظه من متاهل با دیدن اون صحنه منقلب شدم.سریع بدون اینکه علی متوجه بشه برگشتم تو اتاقم.

موهامو محکم بافتم وبا کش مو محکم گره دادم.نمیدونم چرا ولی حس بدی داشتم.اون شب برعکس شبهای قبل خوابم نمیگرفت.حدودا ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدم علی تواتاق اومد.چشمامو بستم.

اونم پاورچین پاورچین به سمت من اومد.عجب پس شب قبل هم کار خودش بوده.موهای من اینقدر بلند بود که از پایین کش مو رو باز کرد وبافت موهارو هم باز کرد.سریع پاشدم.علی فقط نگام میکرد.

پا شدم رو سری رو سرکردم ورفتم بیرون.لامپ رو روشن کردم.گفتم علی اونجا چیکار داشتی؟چرا اومدی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟حواست هست؟گفت من ...من ...شما رو خیلی دوست دارم.نمیتونم از فکرت بیرون بیام.تورو خدا اجازه بده ببوسمت.بغلت کنم.کی میخواد بفهمه؟دایی که اینجا نیست.بچه ها هم که خوابن.

گفتم از خونه من برو بیرون.التماس کرد.تو اون لحظه شاید سخت ترین امتحان زندگیمو تجربه میکردم.شش ماه میشد شوهرم کنارم نبود.حالاعلی با اون تیپ وهیکل .اونم بعداز دیدن صحنه های سکسی بهم پیشنهاد میداد.گفتم علی شما هیچ فرقی با برادرم نداری.لطفا تمامش کن.

علی از خونه بیرون زد وتا صبح نخوابیدم.شب بعد تنها بودم که زنگ خونه رو زدن .درکمال تعجب علی بود.گفتم دیگه اجازه نمیدم اینجا بخوابی.خواهش میکنم دیگه نیا.علی رفت وخواهر شوهرم تماس گرفت.ناراحت بود.پرسید چرا به علی گفتی نیا.گفتم خواهرم اینجاست.دیگه نخواستم مزاحم علی بشم.

خواهرم دوشب موندوشب سوم دوباره علی در خونه رو زد.کلافه شده بودم.این موضوعی نبود که به راحتی بتونم با کسی در میون بزارم.پای یک عمر آبرو درمیون بود.از طرفی با شناختی که از شوهرم داشتم اگه کوچکترین چیزی میشنید خون به پا میشد

تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم ونزدیک محل کارم آپارتمانی اجاره کنم.برا همیشه از اون خونه ویلایی بزرگ رفتم.وقتی خواهر شوهرم فهمید خیلی ناراحت شد.گفت فقط دوماه دیگه مونده برادرم آزاد بشه.چرا خونه رو اجاره دادی؟

تو داری برادرم رو ازمن دور میکنی.هدفت چیه از این کارها؟گفتم از رفت وآمد خسته شدم.اونجا نزدیک محل کارم ومهد کودک بچه هاست.ظهر بود که شوهرم تماس گرفت.اینقدر عصبانی بودوداد وفریاد کرد.بیجا کردی.

با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟بزار بیام بیرون.میدونم چیکارت کنم.اعصابم خیلی به هم ریخت.ولی دیگه تو خونه جدیدآرامش داشتم.از هرنظر امنیت داشت ونیازی نبود کسی بیادوشب پیشم بخوابه.

وقتی شوهرم آزاد شد،اولین روز به محض دیدن من،عوض تشکربابت نگهداری بچه ها وگذران زندگی اونم با یک حقوق شروع به دادوبیدادکردوبه قصد کتک طرفم اومد.همش دادمیزد بگو ببینم با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟ازبالا شهر اومدی اینجا تو ی مشت گدا گشنه خونه گرفتی؟هرچی میگفت من سکوت میکردم.

خیلی دوران سختی بود.نمیتونستم براش توضیح بدم.میدونستم منطقی برخورد نمیکنه.اون روزای تلخ گذشت والان پانزده سال از اون شب شوم میگذره.

علی ازدواج کرد ویکی دوبار که منو دید از خجالت سرش رو پایین انداخت .نه به روش آوردم ونه نگاش کردم.ولی خوشحالم که ازاین امتحان سربلند بیرون آمدم وعذاب وجدان ندارم.

#داستان و پند#

🍃
#پایان.
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#طعم_واقعی_خوشبختی_3

🌪قسمت سوم و پایانی

روزهای سختی داشتم ولی اعصاب آرومی داشتم ودیگه از کتک خبری نبود تا اینکه بعد دوهفته یک کار خوب پیدا کردم با کمک ناظم مدرسه دخترم سارا. پرستاری از یک پیرزن با دادن جا ومکان وخیلی زود خانه را پس دادم و برای زندگی به خانه آن پیرزن رفتم. پیرزن خودش یکم بداخلاق بود ولی بچه هاش واقعا مهربان بودن و مثل خواهر هوامو داشتن تا یک سال آنجا بودم بعد یکسال از آنجا بلند شدم بابای سارا هم پیله شده بود بیا نزدیکم خانه بگیر که من سارا را بیشتر ببینم .سال ۹۴ ابراز پشیمانی کرد وگفت توبه کردم برگرد زندگی کنیم من هم خام شدم برگشتم ولی بعد از یک سال دوباره همان آش وهمان کاسه بود ومجدد جدا شدم و با هر زحمتی بود زندگی را سپری کردم تا سال ۹۸ اوضاع کاریم خوب شده بود با مدرک مربیگری که تو چند سال گرفته بودم مربی مهد کودک شده بودم زندگیم کم وبیش خوب بود تا اینکه صاحب خانه گفت: خانه را خالی کن لازم دارم خانه را خالی کردم وسایل را به خانه دوستم بردم .و سارا هم چند وقتی گفتم: بره پیشش باباش وخودم خانه پدرم رفتم خلاصه آواره شدم و خانه نداشتم.دخترم کلاس هفتم بود امتحانات آخر سال داد سارا و برای آخرین بار دیدمش بعد از خرداد ۹۸ دیگه باباش سارا را به من نشان نداد هربار که زنگ میزدم یا میگفت خوابه یا بیرون تا اینکه دیگه جوابمو نداد به خانوادم زنگ زد و تهمت بهم زد که دوست پسر دارم پدر و مادرم بعد از شنیدن حرف اون منو بیرون کردن گفتن: راست میگه، چرا سارا رو دادی به باباش برای اینکه مزاحمت بوده. با دلی شکسته و داغون دوشب تو حرم خوابیدم تا اینکه اجازه دادن مهدکودکی که کار می‌کردم گفتن تو مهد بخوابم، و زندگی من شد اشک وناله ودرد دوری سارا و درد تهمتی که بهم زده بودن.

مدیر مهدمون یک خانم واقعا مهربان و دلسوز بود و با من حرف زد که تا کی میخوای آواره باشی وتشویقم کرد به ازدواج مجدد ولی من واقعا میترسیدم تا اینکه خودش باعث آشنایی من با یک آقا شد اون آقا چهار تا دختر داشت و همسرش فوت کرده بود با تعریف های مدیرمون اون آقا به من پیشنهاد ازدواج داد و مراسم اولیه خواستگاریم تو مهد با آمدن دوتا خواهرش و دو دختر بزرگش صورت گرفت. و اون آقا ۱۲ سال از من بزرگتر بود و به هر حال من ۲۰ آبان ۹۸ با مردی ازدواج کردم که واقعا از همه لحاظ مهربان و با شخصیت بود و من بعد از چند سال طعم‌ عاشق شدن ودوست داشتن و چشیدم محبتی که اون اقا به من داشت تا بحال ندیده بودم.

سال ۹۹ بعد از یکسال سارا منو از طریق دوستم پیدا کرد و فهمید من ازدواج کردم وقتی ازش پرسیدم چرا سراغی از من نگرفتی گفت شنیدم سکته کردی مُردی ولی حالا فهمیدم بابا و زنش بهم دروغ گفتن تا تو را نبینم و بابا الان هم که فهمیده پیدات کردم.گفته تا وقتی عروس نشدی حق نداری اسم مامانت بیاری.
خلاصه با تلاش شوهرم سال ۱۴۰۰موفق شدم دوماهی یک بار دخترم ببینم ومن تنها ناراحتیم دوری دخترم بود چون تو زندگی شخصی خودم چیزی کم وکسر نداشتم وندارم عشق ومحبت که سالها دنبالش بودم حالا دارم سال ۱۴۰۱ خبر ازدواج دخترم شوکه ام کرد اول برام سخت بود ولی از اینکه دخترم زیر دست نا مادری نیست آرام تر شدم وبرای خوشبخت شدنش دعا میکنم.

حالا نزدیک ۵ سال که طعم واقعی خوشبختی وزندگی زناشویی را میفهمم والان چون وضع مالی تقریبا خوبی دارم پیش خانوادم عزت و غُرب دارم هرچند هنوز طعم نامهربانیشون به دلم هست ولی باز هم میگم پیر شدن و احترامشون برام واجب حتی بارها ازم حلالیت خواستن و گفتند حلال کن ما تو را بدبخت کردیم. من هم بخشیدم گفتم خدا هم از شما بگذره چون جوانیمُ گرفتین و باعث شدین یک بچه بی گناه قربانی طلاق ما بشه. و این بود سرگذشت زندگی من هرچند هنوز با یادآوری کتک ها وسختی که کشیدم درد میکشم ولی حالا شوهری دارم که مثل کوه پشتم و مهربانیش رو با جان و دل نثارم میکنه.و از این بابت خدا رو شاکرم.امیدوارم داستان سرنوشتم مفید بوده باشه.

🌪#پایان


✫ داستان و پند✫

🐚
🐚🐬
🐚🐬🐚🐬@fal_maral
🐚🐬🐚🐬🐚🐬🐚🐬🐚

عنوان داستان: 
#بازیهای_روزگار_9
🌈قسمت نهم و پایانی


به آنی با میلاد تماس گرفت و عصبی و غران گفت:شنیدم پیش پای من اینجا بودی.محض اطلاع خواستم بگم من و سپید ازدواج کردیم.نمیدونم میلاد چی بهش گفت که کفری غرید: این فضولیها به تو نیومده.حد خودت رو بدون میلاد.اوضاع روحی پیمان آنچنان آشفته بود که جرات نمیکردم خبر بارداری ام را بگویم.شب تا دیروقت توی تراس سیگار کشید و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.همش منتظر بودم از سونیا و پدرش و مشکلاتی که این روزها پاپیچش شده بود چیزی بگه اما انگار روزه سکوت اختیار کرده بود.صبح برخلاف همیشه توی آشپزخونه اومد و اصرار داشت خودش صبحانه رو آماده کنه.از بخت و اقبال بدم ویارم بالا زد و آنچنان عق زدم که پیمان دستپاچه و حیران به سمتم اومد و نگاه ناباوری بهم انداخت.-نه سپید.نگو بارداری..با چشمانی گرد شده نگاهش کردم و اون ادامه داد؛ اینجوری نگام نکن سپید.الان وقتش نیست.میون این همه گرفتاری و مصیبت همین رو کم دارم.بغض کردم و اشکم روی گونه ام چکید و اون بیرحمانه گفت: همین فردا میری و بچه رو میندازی.سکوتم رو که دید عصبی نزدیکم شد.شیرفهم شد؟در حالیکه اشکهام مثل باران می بارید،سری به تایید تکان دادم. صبح روز بعد صدای گوشی پیمان بلند شد و اون با شتاب لباس پوشید و قبل از خروج از خونه گفت: یکی دو روز دیگه برمیگردم و با هم برای سقط جنین میریم.حال نزارم تعریفی نداشت.با دیدن طلعت خانم هق زنان خودم رو توی آغوشش انداختم و سفره دلم رو باز کردم و اون قول داد همه جوره کنارم باشه و حمایتم کنه.تمام مدارک و وسایل مورد نیازم رو برداشتم و همراه طلعت خانم به خونه خواهر بزرگترش بهجت،که نیاز به مراقبت داشت،رفتم و من هم به ازای اتاقی که در اختیارم گذاشته بود،وظیفه نگهداری و مراقبت از او رو به عهده گرفتم.سه روز بعد طلعت خانم تماس گرفت و از پیمان گفت که مثل مرغ سرکنده بال بال میزده و سراغم رو از طلعت خانم گرفته و اون اظهار بی اطلاعی کرده بود.نیمه شب گوشیم رو روشن کردم و پیامهای پیمان رو برای چندمین بار مرور کردم .بابت حرفها و رفتار بیرحمانه اش عذر خواهی کرده بود و عاجزانه خواهش کرده بود به خونه برگردم.پیامهاش رو خوندم و پاسخی ارسال نکردم.پنج ماه از حضورم توی خونه بهجت خانم میگذشت.شکمم برآمده شده بود و بیصبرانه در انتظار تولد دخترم به سر می بردم.برای چکاپ به مطب پزشک رفتم و توی سالن منتظر نشستم .لحظه ای سرم رو بالا گرفتم و با دیدن پیمان قالب تهی کردم.مات و مبهوت خیره شکمم شده بود.همین که نزدیکم شد قلبم تا توی حلقم اومد و ضربانش بی اختیار شدت گرفت.پیمان که متوجه رنگ و روی پریده و نفس های بریده بریده ام شده بود فورا منشی رو صدا زد و منو به اتاق پزشک بردن.پیمان دستم رو محکم توی مشتش فشرد و قربان صدقه ام رفت.-من اینجام.نگران هیچ چیز نباش.بعد هم در مورد وضعیت جسمانی خودم و جنینم از پزشک پرسید.انگار دنیا رو بهش دادن وقتی از جنسیت فرزندمان مطلع
شد.همراه پیمان به خونه برگشتم و صبح روز بعد پیمان لبخند زنان شناسنامه اش رو مقابلم گرفت.از سونیا جدا شده بود .همون روز با حضور طلعت خانم و پسرش به محضر رفتیم و رسما و شرعا همسر پیمان شدم.پیمان آنقدر نگران سلامتی من و دخترم بود که اجازه هیچ کاری رو بهم نمیداد.با تولد دخترم زندگی اون روی خوشش رو بهمون نشون داد و پانیذ تمام دنیای من و پیمان شده بود.طلعت خانم مثل مادری دلسوز و مهربان کمک حال من و پیمان بود که چیزی از بچه داری نمیدونستیم .لطف خدا شامل حالم شد که فرشته ای مثل طلعت خانم رو سر راهم قرار داد و با درایت و کاردانی او، من و پیمان تونستیم بر مشکلات زندگی غلبه کنیم.چهارسال از زندگی مشترک من و پیمان میگذره و حالا هم فرزند دومم رو باردارم .خدا رو بابت این همه خوشبختی شاکرم🌹🌹


🌈#پایان


✫ داستان و پند




@fal_maral

#زندگی_ناهید_6
قسمت ششم و پایانی

نشست و گفت: شایدم شیرینی ازدواج مجدد من . لبخندی زد و گفت: من دشمنت نیستم ، کدوم آدمی به عشق جوونیش رسیده ؟ اگرم نرسیده به این معنیه زندگی خودشو نمیخواد ؟ حرف از آدمای بدذات که دنبال اینن آوار بشن سر زندگی کسی زیاد هست چون انگشت شمارن ، من نخواستم اسمم بیوه بشه ولی شد حالا هم که شده خیالت راحت که رو زندگی تو آوار نمیشم . پسر خالم قبل مرگ امین از زنش جدا شد و چند بار خواستگاری کرده ، بهش جواب مثبت دادم . فعلا هم فقط به تو گفتم . ماتم برده بود ، بهار دستمو گرفت و گفت زندگیتو بکن واسه یه عشق که از سر بچگی بوده چرا روزگارتو سیاه کردی ؟ من نه اون دختر عاشق پیشه ام نه امیر . جفتمون حالا زندگی و بچه داریم بهار که رفت انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود ، با خودم فکر میکردم اگر بچه رو نگه دارم و بعدا متوجه رابطه بهار و امیر بشم چی ولی بهار خیالمو راحت کرد . امیر که اومد خونه محبتشو بیشتر احساس میکردم ، نشست کنارم و گفتم شنیدی بهار میخواد شوهر کنه ؟

بهار می‌خواد ازدواج کنه؟ یهویی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت می‌خواد ازدواج کنه؟ گفتم آره مگه نباید ازدواج کنه؟ یکم فکر کرد و گفت چرا والا اونم حق داره مگه چند سالشه که ازدواج نکنه الان ازدواج کنه بهتر از اینه که پنج شش سال دیگه ازدواج کنه الان موقعیت‌های بهتری براش هست . گفتم تکلیف آلاله چی می‌شه؟ گفت بهار زن عاقلیه نمیره زن یکی بشه که آلاله رو بنداز دور ، بعدشم اگر بچه رو نخواست پدر و مادرم الاله رو روی چشم‌شون می‌ذارن ولی مطمئنم که بهار با کسی ازدواج می‌کنه که بتونه بچه‌شو درست بزرگ کنه . گفتم قراره با پسرخاله‌ش ازدواج کنه گفت اینو از کجا می‌دونی؟ گفتم خودش صبح این‌جا بود و همه چیو گفت سری تکون داد و گفت ایشالا که خوش‌بخت بشه حالا منم میرم.
تحقیق می‌کنم هرچی نباشه هم قراره بچه داداشم زیردستش بزرگ شه هم بهار دخترعمومه. با تعجب گفتم یعنی همین ؟ نگام کردو گفت یعنی چی همین؟ گفتم تو واقعاً نمیخوای جلوی ازدواجش رو بگیری؟ امیر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: من خر کی باشم که برم جلوی ازدواج اونو بگیرم بعدشم من خودم زن و زندگی دارم برم به یکی دیگه بگم تو زندگی نکن دستمو گرفت و گفت: ببین ناهید؛اگر فکر کردی که قراره بین من و بهار اتفاقی بیفته نمی‌افته. من بهارو خیلی وقته فراموش کردم تورو که زنمی دوست دارم زندگیمو دوس دارم نمی‌گم اشتباه نکردم. اون کادو رو به قصد این‌ که رابطه‌ای رو شروع کنم نفرستادم اتفاقاً فرستادم که همه چیو تموم کنم، کارم بد بود زشت بود ولی خدا شاهده هیچ‌وقت به ناموس برادرم چشم نداشتم . امیر این حرفا رو می‌زد و من توی ذهنم بود که به ناموس برادرش چشم نداشت ولی وقتی که برادرش مرد کی بهتر از امیر که بره بالاسر بچه برادرش و زنشو عقد کنه با خودم فکر کردم اگر بهار یک گوشه چشمی برای امیر میومد الان زندگی من از هم پاشیده بود کم‌کم از فکر سقط بچه بیرون اومدم…

بعد اون از سقط بچم منصرف شدم کم‌کم زندگی رنگ و بوی خوب به خودش گرفت ، حتی اگر امیر قصد داشت که با بهار باشه بهار تمام راه‌ها رو به روش بست و دوبار ازدواج کرد. الان از اون ماجرا چند وقته که می‌گذره زندگیم خوبه و امیر به من و پسرم خیلی می‌رسه دیگه همه جوره بی‌خیال بهار شده. اگرم نشده توی ذهن خودش و من سعی می‌کنم به این چیزا فکر نکنم ، داستان زندگی من شاید خیلی جالب نباشه ولی براتون گفتم تا بدونید که همه زن‌ها مثل هم نیستن و هستن زن هایی مثل بهار با این‌که عاشق مردین ولی حاضر نیستن به هم‌جنس خودشون خیانت کنند. این روزا وقتی می‌بینم که توی همه پیجا پر شده از این‌که زن‌های مطلقه و بیوه خونه خراب کنن و از این‌که همه با هم‌دیگه رابطه دارن و هیچ تعهدی نمونده یاد زندگی خودم می‌افتم وقتی که خیلی راحت به اسم این‌که مرد غریبه نیاد بالاسر بچه برادرش می‌تونستن با هم‌دیگه ازدواج کنن و منم نمی‌تونستم حرفی بزنم اما اینکار را نکردن.الان بهار دوباره حامله شده و از ته دل براش خوشحالم .از همتون می‌خوام اگر قبل ازدواج عشق و عاشقی دارین بعد ازدواج دیگه بهش فکر نکنید اگر شرایطی مهیا شد که با اون فرد رابطه داشته باشید به همسرتون فکر کنید به این‌که چه شکستی بخوره وقتی که بفهمه شما دارین بهش خیانت می کنید.


#پایان💤

✫ داستان و پند


@fal_maral
💭💓💭💓💭💓💭

عنوان داستان:
#پنهان_ترین_دلتنگی_8

🪐قسمت هشتم و پایانی

با دیدن اتاق مشترک من ومحمد خاطرات یکی یکی درمقابل چشمانم جان گرفت وبی اختیار اشکم چکید.شیرین وسحر به نوعی سعی میکردن جو رو عوض کنن وبا پخش موزیکی شاد کلی رقص وپایکوبی کردن و با پخش موزیکی شاد کلی رقص وپایکوبی کردن.عسل هم با لباس عروسکی زیبایش با آنها همراه شده بود و دلبری میکرد.بعداز رفتن مهمانها، سعید توی اتاق عسل رفت وبرایش کتاب قصه خواند.بعد از خواباندن عسل توی اتاقم اومد.همین که نزدیکم شد،توی خودم جمع شدم و هق زنان از اون خواهش کردم تنهایم بگذارد.پر اخم ،بالش رو از روی تخت برداشت و روی کاناپه خوابید.یکی دو هفته به همین منوال گذشت .با دیدن سعید عذاب وجدان میگرفتم اما دست خودم نبود.نمی تونستم با اون همبستر بشم. صبحها  با سگرمه های درهم لباس می پوشید و بدون خوردن صبحانه به بیمارستان میرفت و تا بعداز ظهر نمیومد.چاره ای نداشتم.با مرکز مشاوره ای تماس گرفتم و عسل رو خونه مامان گذاشتم.ازگذشته ام وعاشقانه های نابی که کنار محمد داشتم تا مرگ دلخراشش و روزهای تلخ بعداز اون و بعدهم از سعید و مشکل اخیرم گفتم.بعداز شنیدن حرفهای پزشک و راهکارهایی که ارائه داد،به خونه بابا برگشتم اما....
مامان گفت سعید اومده و عسل رو با خودش برده.تندی به خونه برگشتم.شک نداشتم سعید از دستم شاکی و عصبی شده.همین که کلید انداختم،نگاهم روی سعید گره خورد که دست درجیب، طول و عرض حیاط رو می پیمود.به محض دیدنم مثل بمبی منفجر شد.کجا بودی؟ چرا گوشیت رو خاموش کردی؟-معذرت میخوام.

-این جواب من نبود سوگل.پرسیدم کجا بودی؟
-رفته بودم مرکز مشاوره ،دکتر گفت: باید گوشیت رو سایلنت کنی.پوفی کلافه کشید.-چرا بهم نگفتی میری پیش پزشک؟من بی غیرت نباید بدونم همسرم کجا میره؟این جمله اش بی اختیار منو یاد محمد می انداخت.- معذرت میخوام.دیگه تکرار نمیشه.می خواستم به توصیه های پزشکم عمل کنم.باید ترگل ورگل میکردم، بلکم بتونم کمی دلبری کنم.اما مشکل اینجا بود چیز زیادی از علایق سعید نمی دونستم.محمد عاشق رنگ آبی بود.با خودم فکر کردم شاید سعید هم رنگ آبی رو دوست داشته باشه.بعد از دوشی کوتاه،لباس آبی رنگی پوشیدم و آرایشی مات کردم.ادکلن همیشگی رو اسپری کردم و موهای بلندم رو دم اسبی بستم.خودم رو توی آینه رصد کردم و به طبقه پایین رفتم.حاجی و مامان نرگس و عسل توی حیاط مشغول آبیاری درختان باغچه بودن.سعید لحظه ای مات و متحیر نگاهم کرد و بعد هم نگاه گرفت.فنجان چای رو مقابلش گذاشتم.تشکر کرد و چایش رو نوشید.همین که به سمت طبقه بالا راه افتادم ، سعید تندی پشت سرم اومد.
-باید با همدیگه صحبت کنیم سوگل.سعید از علایقش،سطح توقعاتش،رنگ مورد علاقه اش حتی درمورد عطر و ادکلن من هم نظر داد.باورم نمیشد انگار نقطه مقابل محمد بود.عاشق رنگ سبز بود و ادکلن سرد و ملایم رو ترجیح میداد.شب لباس دکلته سبزرنگی که همخوانی عجیبی با رنگ چشمانم داشت،تن زدم وسعید با دیدنم، طاقت از کف برید و تو آغوشم گرفت و دیوانه وار بوسیدم وگفت:-با دلم راه بیا سوگل.من بهت نیاز دارم.منظورش رو توی هوا گرفتم و تنم رو دراختیارش گذاشتم.دو هفته بعدمن و سعید و عسل به ویلای شمال رفتیم.سعید شخصیت آرامی داشت و بندرت عصبانی میشد.دیگه رگ خواب سعید توی دستم اومده بود و برخلاف میلش ،کاری انجام نمیدادم و اون هم مثل بت منو می پرستید و غرق محبتم میکرد.پنج ماه از زندگی مشترک من وسعید میگذشت و من تازه باردار شده بودم.برق رضایت و خوشحالی رو توی چشمان سعید میدیدم.تمام دوران بارداریم سعید مثل بچه ای از من مراقبت میکرد.چندماه بعد،با تولدعرشیا،بابا بیشتر از سعید،ذوق می زدکه به قول خودش صاحب نوه پسر شده بود.با شنیدن خبر بارداری سحر و شیرین از عمق وجود برایشان خوشحال شدم.بعداز مدتها،خواب محمد رو دیده بودم.بچه ها رو پیش مامان گذاشتم و تنهایی سرخاک رفتم.کنار مزار محمد نشستم و خیره عکس خندان و زیبایش،اشکم راه گرفت.سعید رو دوست داشتم و کنارش خوشبخت بودم اما محمد اولین و آخرین عشقم بود و پنهان ترین دلتنگی ام.

ممنون از همراهی گرم مخاطبین مشتاق و دوست داشتنی.سپاس فراوان از مدیر توانا و پرتلاش کانال 🌷🌷.که با قرار دادن سرگذشت واقعی اعضا،عبرت و تجربه ای میشه واسه بقیه.با آرزوی خوشبختی برای جوانان سرزمینم🪴


🪐
#پایان

✫ داستان و پند


🍫🍫🍯
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ @fal_maral
🍫🍫🍫🍯🍯🍯🍫🍫🍫

عنوان داستان: 
#آرزوی_رفته_بر_باد_8
🚥قسمت هشتم و پایانی

-افشان تنها دارایی ودلخوشی من توی این دنیاست.هرگز دخترم رو از خودم جدا نمیکنم.-من قصد ندارم تو وافشان رو از همدیگه جدا کنم ولی قبول کن کسی غیراز من نمی تونه برای افشان مادری کنه.-میدونم رزا ولی حتی اگه به فرض محال،من هم موافقت کنم،بابا ومامان محاله از افشان بگذرن.من و وحید تا دیروقت صحبت کردیم.هرچند به توافق نرسیدیم و اوهم پرخشم وعصبانی خونه رو ترک کرد.یکی دو هفته بعد،با شادی درحال گپ زدن بودیم و همزمان افشان تماس گرفت و از جشن نامزدی وحید و دخترخاله اش مینا گفت.شادی هاج و واج نگاهم کرد.- اون مادر شوهر عجوزت بالاخره با جادو جنبل،خواهرزاده اش رو قالب کرد.خداییش وحید یک سروگردن از مینا بالاتره.حرفی برای گفتن نداشتم.در واقع زندگی وحید وهمسرش برایم کوچکترین اهمیتی نداشت .تنها دغدغه من، دخترم بود .هرچند ظاهرا چاره ای جز صبر و شکیبایی نداشتم و باید همه چیز رو به زمان میسپردم. وحید آپارتمانی نزدیک خونه پدرش اجاره کرده بود.افشان بعد از مدتها به دیدنم اومد واز دعوای مینا ووحیدبرام گفت.گویا بحث ومشاجره شون بالا گرفته بود ووحیدطبق عادت،همه اسباب اثاثیه رو شکسته بود.دوست نداشتم افشان خبرچینی کند.از طرفی وحید وحرکات وسکناتش رو از حفظ بودم ونمی خواستم دخترم در محیطی تنش زا شاهد دعوا وزد وخوردوحید وهمسرش باشد.یه روز وحید با چهره ای گرفته و محزون،چمدان به دست همراه افشان اومدو گفت:افشان یه مدت اینجا می مونه.با خوشرویی ازدخترم استقبال کردم و اون رو پر محبت بوسیدم.صدای گوشی موبایل وحید بلند شد .تمام حرص ودق ودلیش رو روی مادرش خالی کرد-این آشی بود که تو برام پختی مامان.خواهش میکنم توی زندگیم دخالت نکن.خوب کاری کردم.نیاز باشه هنوز هم دست روش بلند می کنم.بعداز رفتن وحید،افشان خودش رو توی آغوشم انداخت وپربغض گفت: مامان من دیگه نمیخوام توی اون خونه بمونم.خاله مینا همش با بابایی دعوا میکنه.حال روحی دخترم چندان مساعدبه نظرنمیرسید.با وکیلم تماس گرفتم.بایدبرای حضانت افشان اقدام میکردم.چند روز بعد وحید پرخشم وعصبانی اومد و دادو قال راه انداخت و کلی تهدیدم کرد.بالاخره بعداز چند جلسه آمد ورفت توی راهروهای دادگاه، به جان کندنی تونستم حضانت دخترم رو به عهده بگیرم.سالها از اون روزهای پرتنش میگذرد. تمام زندگیم رو وقف افشان کردم که حالادانشجوی ترم آخر دندان پزشکی است .وحید و مینا بعداز دو سال زندگی مشترک از هم جدا شدن.وحید بارها وبارها بهم پیشنهاد ازدواج داد.اما من همچنان مخالفت کردم واوهم دیگر ازدواج نکرد.ننه دارفانی رو وداع گفت وپنج سال بعد،تنها عمویم به خاطر عارضه قلبی در گذشت.رویا به خاطر کار شوهرش به شهردیگه ای منتقل شده بودن.نمی تونستم مامان رو تک وتنها توی اون خونه ویلایی قدیمی رها کنم.خونه مامان رو اجاره دادم و اون رو پیش خودم آوردم.اوایل کمی نق ونوق می کرد وبه قول خودش به آپارتمان نشینی عادت نداشت اما این اواخر آنچنان با همسایه ها خو گرفته بودکه تصمیم به فروش اون خونه ویلایی وخرید آپارتمان گرفته بود.برای اولین باربرق شادی رو توی چشمان زیبای افشان میدیدم وقتی از شایان ،همکلاسی وهمکار آینده اش تعریف میکرد .مادر شایان تماس گرفت وبرای
پایان هفته اجازه خواست.با دیدن پویان خان بیگی،پدر شایان، هاج وواج خیره همدیگر شدیم وبرای لحظه ای خاطرات آن روز شوم برایم تداعی شد.وحید،شایان وخانواده اش را از هر نظر تایید کرد وباوجود تمام سخت گیری وحساسیتش نسبت به خواستگارهای افشان،این بار ساز مخالفت نزد.شب بله برون افشان،بعداز سالها،پارسا روکه صاحب دو فرزند پسر و دخترشده بود، میدیدم.موها ومحاسنش جوگندمی شده بود اما همچنان خوش استایل وباجذبه بود.جشن عروسی تنها دخترم بود.آنچنان زیبا شده بود که مثل ستاره ای توی مجلس می درخشید.پارسادرست مثل اولین باری که او رو دیده بودم، به دیوار تکیه زده بود وپرحسرت، منو تماشا می کرد.از عمق وجود برای دخترم خوشحال بودم.کنار وحید خوشبخت نبودم و هرگز طعم خوشبختی رو نچشیدم.به خاطر تعصب نابجای خانواده ام،سالها کنار آدم اشتباهی زندگی کردم در حالی که می تونستم کنارپارسا زندگی رویایی وسرشاراز عشق داشته باشم.



🚥#پایان


✫ داستان و پند

🏜
🏖🏜
🏖🏖🏜
@fal_maral


عنوان داستان: 
#تاوان_عشق_بچگی_2

🍓 قسمت دوم و پایانی


پول زیاد درمی‌آورد و خرج من و دخترم هم میکرد.منم راضی بودم و کاری به کارش نداشتم که فهمیدم باردارم.طی بارداریم هرکاری کردم بچه سقط بشه نشد که نشد.با ویار وحشتناک من که اکثرا بیهوش بودم. نمی‌فهمیدم که این دیگه نرمال نیست و یه آدم دیگه شده.
پسرم به دنیا اومد شب هفت پسرم بود که اتفاقی توی کیفش پایپ پیدا کردم😔دنیا روسرم خراب شد.پس دلیل این سرخوشی هاش این بود.خدایا حالا چیکار کنم.کلی برای خودم کلنجار رفتم تصمیم گرفتم بخاطر بچه هام کمکش کنم.باهاش حرف زدم هر کاری کردم قبول نکرد که نکرد.روز ب روز هم بدتر میشد و توهم میزد.دیگه خواب نداشتم و خونوادم هم کم کم بو برده بودن ولی من زیر بار نمی‌رفتم.بلاخره با یه کمپ صحبت کردم و فرستادمش کمپ.دو ماه هم اونجا موند و با همه سختیاش دوباره برگشت.یک هفته فقط یک هفته آدم بود دوباره شروع کرد بدتر از قبل.این بار کینه اینکه چرا منو بردی کمپ هم بهش اضافه شده بود😔

با بدبختی ازش طلاق گرفتم و بابام یه خونه جدا برام گرفت که راحت باشم.بچه هامم پیشم بودن.یک سال زندگی کردیم بابامو از دست دادم و وضع روحیم داغون.که اومدن و رفتن که ترک کرده کلی واسطه که بازم برگشتم.😔میگن آدم از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه.من ده بار گزیده شدم.برگشتم چند ماه امن و امان.خوشحال بودم از این فرصت دوباره که باز هم شروع کرد.ببینید امیدوارم هیچوقت اینو تجربه نکنین ولی وقتی با یه آدم معتاد به شیشه زندگی میکنین دیگه از کوچکترین حرکتش میفهمید که بازم برگشته یا نه.

من اینو با تموم وجودم حس کردم دوباره تلاش.سم زدایی بستری.خوب نشد که نشد.تیر خلاصش هم عید زد‌.گفت میخوام بچه ها رو ببرم شمال.با اینکه راضی نبودم ولی ته دلم گفتم یه فرصته از مکان اعتیادش دور باشه.فکر میکردم علامه دهرم.اون سه روز که ما شمال بودیم مسلمان نبیند کافر نشنود.اوج توهمش شد و وقتی اینجوری میشد یک دقیقه هم نمیخوابید و ما فقط دور خودمون میچرخیدیم چون فکر میکرد تعقیبمون میکنن.بچه چهار سالم ازترسش انقد تو ماشین خودشو خیس کرد 😔که از خودم انتخابم اشتباهم متنفر شدم.برگشتیم خونه به هرسختی بود و من بچه هامو برداشتم و از اون خونه فرار کردم.الان یکی از بچه هام ب دلایلی اونجاست و من اقدام کردم برای طلاق.و گرفتن بچه هام.زخمی که تو رو نکشه قوی ترت می‌کنه ومن با این‌همه عذاب و بلایی ک سرم اومد دارم تلاش میکنم که ازش جداشم بچه هامو بگیرم و بتونم حمایتشون کنم.این زخمهایی که این سالها خوردن رو ترمیم کنم و خودمو فدای این دوتا فرشته کنم.برام دعا کنین.بتونم یه کار پیدا کنم و شرمنده این بچه ها نباشم و به جایی برسونمشون. امیدوارم ریشه اعتیاد کنده بشه که خیلی از خانواده ها از هم پاچیده شده به خاطر این بلای خانمان سوز.امیدوارم این داستان درس عبرتی بشه برای جوانان مخصوصا دخترها که از سر احساس تصمیم نادرست نگیرند.این نکته یادتون باشه اگه خانواده ها مخالفت میکنن با انتخاب نادرست بچه هاشون. صلاح اونا رو میخوان اونا دشمن نیستن .کاش منم به عقلم رجوع میکردم نه قلبم😞


🐞
#پایان💤


✫ داستان و پن
د✫
🍓
🍓🍏
🍓🍏🍓
🍓🍏🍓🍏@fal_maral
🍓🍏🍓🍏🍓🍏🍓🍏

#سرگذشت_ریحانه_2
🍃قسمت دوم و پایانی

بعد از رفتنِ مادرشوهرم، شوهرم گفت میره مغازه ی پدرش سرکار اما به یک ساعت نکشید با حالی زار برگشت خونه و باز منو به بادِ کتک گرفت و گفت باید ارثمو از پدرم بگیرم تا اون برای خودش مغازه بگیره.

مجبورم کرد زنگ بزنم پدرم که اونم هردوتامونو ف*ح*ش داد و قطع کرد.
دوباره از شوهرم کتک خوردم تا حدی که نای تکان خوردن نداشتم.
لگد محکمی بهم زد و گفت پاشو چایی دم کن بی همه چیز!

با پاهایی لرزان بلند شدم چایی دم کردم، لیوان رو که جلوش گذاشتم گفت اگر تا آخر ماه باردار نشم سرم هوو میاره و مجبورم میکنه نوکریِ خودشو و زنشو بکنم تا اون براش بچه بیاره!

ماه بعد فهمیدم باردارم.
تا به دنیا اومدنِ بچه، شوهرم کاری به کارم نداشت.
ده روز بعد از دنیا اومدنِ بچه، شوهرم اومد تو و بدون اینکه به من چیزی بگه بچه رو پیچید تو پتو و برداشت برد.

هر چی جیغ زدم و خودمو زدم تا نبره فایده نداشت.
به مادرم زنگ زدم و تا اون بیاد شوهرمم برگشت، بدونِ بچه!
با گریه به پاش افتادم تا بگه بچمو چی کار کرده و اون خیلی عادی گفت بچه رو فروخته، بعد لگدی بهم زد و گفت بچه آوردن که کاری نداره سال دیگه یکی بزا، پول خوبی بابتش میدن.

حس خفگی بهم دست داد، احساس کردم دارم میمیرم.
محکم گلومو فشردم و از حال رفتم.

ناله کنان چشم باز کردم، مادرم داشت پاب‌پام اشک می ریخت که مادرشوهرم اومد داخل.
با دیدنم با حالی زار از ته دل خندید و گفت مگه حالا چی شده که این جوری نشستی زار می زنی، بچه بود دیگه، بچه ی خودِ پسرم بود دلش خواست ببره بفروشتش، نترس اگر زن باشی چند ماه دیگه یکی دیگه بغلت می گیری..

با جیغ بلند شدم و محکم هلش دادم و گفتم الهی دلت بسوزه مثل من، الهی خیر از زندگیت نبینی..
محکم زد تو گوشم و گفت بذار پسرم بیاد میگم زنده زنده آتیشت بزنه ز*ن*ی*ک*ه..

مامانم بلند شد دستمو گرفت و گفت تا اینجا هم سکوت کردم بسه، دخترمو می برم خونم، میرم از پسرت شکایت کنم..
مادرشوهرم با دستش بیرون رو نشان داد و گفت گمشید بیرون.
پدرم با دیدنم با عصبانیت باها مادرم دعوا گرفت که چرا منو برگردونده، دختر باید تا آخر عمرش خونه ی شوهرش بمونه.
دعوای سختی بالا گرفت، تو همون بین دعوا، پسر عموی بزرگم به پدرم خبر آورد که سهراب با یکی دعوا کرده و چاقو خورده!

برادر و پدرم رفتن بیمارستان.
سهراب با کسی که بچه رو بهش فروخته بود سر پول بحثشون شده و اون یارو هم با چاقو زده به شکمش، چندبار پشت سرهم.

صبح روز بعد پدرم بچه رو برام آورد و برادرم گفت اگر حال سهراب خوب بشه طلاقمو ازش می گیره، حتی اگر قرار باشه بهش پول بده.
پدرم باهاش مخالفت کرد که برادرم گفت خودش منو میبره پیش خودش!

با اشک و آه بچمو بغل گرفتم و رفتم تو اتاقک گوشه ی حیاط..
تا صبح به بچه ام نگاه کرده و اشک ریختم.
خیلی لاغر شده بود و هر لحظه قلبم آتیش می گرفت..

صبح با صدای جیغ و داد مادرشوهرم از جا پریدم.
با چاقو اومده بود تو خونمون تا منو بکشه چون پسرِ نحس اش مُرده بود.
برادرم با پلیس تماس گرفت و اومدن بردنش.
برای خاک سپاری و مراسم سهراب نرفتم.
دو روز بعد خبر رسید که مادر سهراب سکته کرده و از کمر به پایین فلج شده.
چوب خدا صدا نداره!

سهراب قایمکی یه مغازه و یه واحد آپارتمان داشت که طبق قانون رسید به من و بچه اش.
مغازه و خونه رو اجازه دادم و خودمم با مادرم قالی بافی کردم.
عموی بزرگم، پدرِ سهراب چند بار اومد منو برای اون یکی پسرش خواستگاری کنه اما هر بار برادرم بیرونش کرد.
نه تنها اونو بلکه همه ی خواستگار های دیگمو.
من چیزی رو که باید از شوهر کردن دیده بودم و دیگه هیچ وقت نمی خواستم ازدواج کنم.


🍃#پایان💤

✫ داستان و پند


🅰 @fal_maral

داستان
#تجاوز_به_ستاره_4
🎈قسمت چهارم و پایانی


بعد از اینکه نهارش و خورد رفت رو کاناپه دراز کشید و یکم خوابید. منم رفتم آشپزخونه و با پسرم نهار خوردیم بعدشم خوابوندمش، آخه عادت داشت بعد نهار بخوابه بچه ام.
رفتم تو اتاق خواب و دراز کشیدم رو تخت، داشتم به غم و غصّه هام فکر میکردم که یهو دیدم یه دستی کشیده شد به پام از ترس پریدم رو هوا که دیدم شوهرمه.آروم گفت: نترس منم عزیزم...
عزیزم😕 خوبه!! قشنگ یادش رفته دیشب باهام چیکار کرده، پشتمو کردم بهش که دیدم بی خیال نمیشه! مرد بود و زورش زیاد، تو گوشم پچ میزد دیشب خیلی خوشگل کرده بودیا به دلم وعده داده بودم حسابتو برسم ولی اون حیوون نزاشت.. حالم ازش بهم میخورد ولی ته دلم به بغل کردنش نیاز داشتم، از اینکه به زور باهام بود خیلی بهم برخورد . باعث شد بغضم بترکه 🥺😭😭

کارش که تموم شد یه ساعت نشستم و گریه کردم، اولش بهم نگا نمیکرد ولی بعد هر کاری کرد آروم نمیشدم! پویان بچه ام از صدای گریه هام بلند شده بود. بغلش کردم و گفتم: من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم! شروع کرد التماس کردن ولی من گوشم بدهکار نبود، آخرش گفت: باشه خودم میبرمت یه چند روز بمون تا آروم شی..
بعد از نیم ساعت که لباسامون ریختم تو ساک منو برد خونه بابام.مامانم با دیدن من اونم با چشمای پف کرده و بچه بغل با یه ساک وحشت کرد، گفت چی شده ستاره دخترم 😳گفتم: هیچی و رفتم تو اتاق...
سعی کردم خودمو بزنم به اون راه که خانوادم نگران نشن ولی نمیتونستم..

مامانم همش میپرسید چی شده که طاقت نیاوردم و همه چیزو بهش گفتم، اخماش رفت تو هم و گفت غلط کرده مرتیکه بتو تهمت میزنه فلان فلان شده.. دیگه حق نداری پاتو بزاری تو خونه اش،، توله شم میندازیم روش تا جونش دربیاد.

داد زدم نه مامان.من بدون پویان میمیرم 😭مامانم راضی شدو موندم، چند روز گذشت که شوهرم با دسته گل و شیرینی اومد خونمون😒بابام که از هیچی خبر نداشت با خنده گفت: چخبره مگه اومدی خواستگاری.؟شوهرمم خودشو لوس کرد که آره ستاره همیشه برای من عزیزه☺️
یه نگاه معنی دار بمن کرد که روم و کردم اونطرف.پسرم دویید تو بغل باباش و مجتبی هم اون و گرفت و بوسید، اونشب شام رو تو سکوت خوردیم! نمیدونستم چیکار کنم؟
اگر بابام میفهمید چی میگفت چیکار میکرد..! مامانم منو کشوند تو آشپزخونه و گفت: میخوای چیکار کنی ستاره میخوای بشورمش بندازمش تو آفتاب آبروش بره جلو بابات‼️
لحن مادرم جوری بود که رفتار محبت آمیز مجتبی روش اثر گذاشته بود!ببین اگه بابات بفهمه ها هیچ جوره کوتاه نمیاد و دعوای بدی میشه، نمیخواد بیای. بشین همینجا و فکراتو بکن! مامانم چایی برد و من تنها نشستم و دو زانوم و بغل کردم، خیلی فکر کردم چاره ای نداشتم انگار ...غرق فکر بودم که مجتبی دستشو گذاشت رو شونم گفت :
ستاره جانم نمیای بریم خونمون .مظلوم نگاهم کرد..! نمیدونم چرا سرمو تکون دادم که لبخند زد و رفت. رفتم ساکمو برداشتم و پویان رو بغل کردم راه افتادم بیرون که...
مجتبی در ماشین و باز کردو من سوار شدم.
مثل ملکه ها با من رفتار میکرد با اینکه ظاهرم اصلا شباهتی نداشت! سوار شد و روشن کرد و برگشتیم خونه .تو راه رفتیم یه آبمیوه فروشی و آب هویج بستنی که من دوس داشتم سفارش داد، نشست روبروم و زل زد تو چشام با لبخند گفت: میدونستی تو خوشگل ترین زن روی زمینی ❤️ناخودآگاه لبخند اومد رو لبام☺️گفتم : برای همین کتکم زدی انداختیم تو کوچه ؟سرشو انداخت پایین و گفت : بیش از این شرمندم نکن ستاره بخدا حالم بد بود، اونشب اصلا عقلم و از دست داده بودم و نمیفهمیدم چی میگم تو منو ببخش بخدا هیچ منظوری نداشتم!!

دستمو گرفت تو دستشو بوسید گفت: معذرت میخوام عزیز دلم بیا زندگیمونو بخاطر اون شب نحس خراب نکنیم باشه؟
چیزی نگفتم و اونم با لبخند گفت : سکوت علامت رضاست😍
یکی دیگه برام سفارش داد و منم بی توجه همشو خوردم، پویان تمام صورت و لباسشو کرده بود بستنی🍦 لباسشو تو ماشین عوض کردم و تو ماشین خوابش برد.خونه که رسیدیم شوهرم تا دید پویان خوابه با خوشحالی پرید و از پشت بغلم کرد.آروم گفتم خستم نمیتونم! 😒خورد تو ذوقش ولی از رو نرفت.. چند روزی باهاش سر سنگین بودم ولی انقدر بهم محبت کرد تا شدیم مثل سابق.از دوستش رضام هنوز بی خبریم، نمیدونیم کدوم جهنمی ولی بهتر اگه بود حتما مجتبی یه بلایی سرش میاورد..


#پایان💤

✫ داستان و پن
د✫

┏━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┓
@fal_maral
┗━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┛
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺

🔖
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۲۱ و پایانی

ابوذر گفت بذار ذهن ابراهیم خسته بشه بچه رو راحت تر بهت میده ..دیدم ابوذر راست میگه و آروم موندم سرجام تا اینکه نوبت به ما رسید رفتیم داخل اتاق ..به واسطه ی خوبیهای ابوذر وکیلم فقط‌حرف میزد گاهی اوقات میدیدم ابراهیم عصبانیه و. داره به زور تحمل میکنه ..در اخر وقتی قاضی دادگاه گفت تا ۷سالگی نوزاد میتونه پیش مادر باشه ابراهیم عصبانی شد و اتاق رفت بیرون ...
به محض بیرون رفتنمون از اتاق توی راهرو دادگاه بودیم که صدای خیلی بدی‌ به گوشم رسید،ابراهیم رو دیدم که سیلی محکمی زده بود به ابوذر ..از تعجب دهنم باز مونده بود ابراهیم‌شروع کرد به تهمت و توهین به ابوذر ولی ابوذر ساکت موند و هیچی نگفت در اخر ابراهیم بهم گفت تو یه زنی هستی که بچه ات رو ولش‌کردی و رفتی با یه مرد دیگه خوش بگذرونی....

از تهمت هایی که به سمتم‌ نشونه اومده بود داشتم میسوختم ولی ابوذر بهم گفت هیچی نگو برو بیرون ..از اینکه ابوذر اینقدر تو داره و صبور واقعا خوشحال بودم ...بعد از پنج دقیقه ابوذر رو دیدم که محمد رو بغل کرده بود و از پله ها میومد پایین...قشنگ ترین لحظه ی زندگی من بود ..خدا جواب تحمل‌و صبوری هام‌رو داده بود.وقتی ابوذر محمد رو داد بغلم از شوق دونه دونه اشک میریختم و پشت سر هم محمد رو میبوسیدم ...
توی شور و شوق محمد بودم که مرضیه رو دیدم داره میاد سمتم.ولی ابراهیم رفت سمت دیگه و توجهی بهمون‌ نکرد،مرضیه گفت از اینکه بهت گفتم ابراهیم جادو شده بود و باز برنگشتی سر خونه زندگیت برو پشیمون باش. محمد هم برای خودت منیژه زن آرومی نیست روانیه نمیتونه این‌ طفل معصوم رو تربیتش کنه ابراهیم هم خونه نیست که بهش برسه ولی اگه تو میموندی سر خونه زندگیت این خونواده از هم‌نمی پاشید ابراهیم هم میتونست از محمد بهره ببره ..بعد هم‌نگاهی به ابوذر انداخت و رفت..جای هیچ شکی تو دلم نبود چون گناهی نکرده بودم وقتی پشتم رو کردم به ابراهیم و مرضیه و رفتم با خودم گفتم فیروزه از الان به بعد باید زندگی جدیدی رو شروع کنی بی گذشته ات....

۷ماه بعد ....

ابوذر به من و محمد نگاه کرد و مثل همیشه متین گفت خداروشکر که خدا شما رو توی زندگیم قرار داد..دستی به شکمم که حالا برامده شده بود کشید و گفت از خدا میخام تو راهی مون یه دختر باشه عین تو فیروزه همونقدر پاک همونقدر معصوم ..الان که محمد برادرشه و حامیش دوست دارم دختر باشه .از اونهمه خوشبختی کنار ابوذر شادترین بودم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
من در کنار ابوذر و محمد خوشبخت بودم ..دوست نداشتم هیچ چیزی آرامشم رو بهم بریزه .توی اون روزها وقتی خبر ازدواج‌من با ابوذر به جواهر‌ رسیده بود ،خواهر کوچکترم از حرفهای جواهر نافرمانی کرده بود و‌یه روز اومد به خونمون وقتی دیدمش قلبم از شادی واینمیساد..گفت:که با چه زحمتی تونسته بیاد پیشم و از اون روز به بعد هرروز میومد و بهم سر میزد اینکه من یه خواهر داشتم که دوستم داره قلبم رو گرم نگه میداشت ..
چند مدت قبل از از ۷سالگی محمد ،یه روز ابراهیم میره پیش ابوذر و میگه هیچ وقت به محمد نگید پدر واقعیش منم کنار شما خوشبخت تره ،حضانتش تا همیشه با فیروزه باشه .ولی ابوذر بهش گفته بود حضانتش همیشه با فیروزه هست ولی از هیچ وقت اجازه نمیدم محمد فکر کنه تو وجود نداری .
چقدر اون روز ابراهیم ازش تشکر کرده بود و چقدر دل من به ابوذر گرم تر شده بود ابوذر میگفت در نهایت یک‌روزی یکی بهش میگه من پدر واقعیش نیستم اونموقع است که عذاب میکشه ..روزی که افتاده بودم دم در خونه ی جواهر هیچ وقت فکرش رو نمیکردم اون پسر سپاهی یه روز بشه ناجی زندگیم و دست رو بگیره من رو از سیاهی وارد بهشت و روشنایی کنه ....
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌

و این هم
پایان داستان زندگی فیروزه ❤️‍🔥


🔗
#پایان

✫ داستان و پند



‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌ @fal_maral
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


 
#داستان_یک_اشتباه_3

قسمت سوم و پایانی



از آن روز به بعد رابطه عاطفی من و منیره عمیق شد تا جایی که پس از گذشت حدود شش ماه با هم قرار ازدواج گذاشتیم و من بدون رضایت خانواده ام کت و شلوار دامادی پوشیدم و او را به عقد خودم در آوردم


ازدواج من و منیره ، کمر علیرضا را شکست و او انتقالی گرفت و همراه مادر پیرم از شهر خودمان به تهران رفت ، من نیز با خانه ای که برادرم به عنوان مهریه به منیره داده بود و مغازه ای که با کمک او راه انداخته بودم زندگی نکبت باری را آغاز کردم اما این پیوند شوم در لجن زار فساد و خیانت از هم گسست و در مدت کوتاهی فهمیدم چه حماقت و اشتباه بزرگی کرده ام.

منیره با مردی غریبه ارتباط مخفیانه داشت و با اطلاع از این موضوع نتوانستم خودم را کنترل کنم و تا جایی که می توانستم او را کتک زدم و با چاقو زخمی اش کردم ، او که در یک قدمی مرگ قرار داشت با تلاش پزشکان ، جان سالم به در برد و از من شکایت کرد.

به این ترتیب بود که پشت میله های زندان افتادم و او حتی تقاضای طلاق داد و مهریه اش را به اجرا گذاشت – مرد جوان افزود: موضوع دستگیری من از طریق عمویم به گوش علیرضا و مادرم رسید و آنها بی تاب و بیقرار به کمکم آمدند.

برادرم سند خانه پدریمان را برای ضمانت آزادی ام از حبس گذاشت و من از زندان بیرون آمدم و قرار شد مغازه ام را بفروشم و مهریه منیره را پرداخت کنم ، مرد جوان اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: چند روزی است که همراه علیرضا و مادرم از شهرستان برای زیارت به مشهد آمده ایم اما هر لحظه که به صورت برادرم و مادرم نگاه می کنم از خجالت آب می شوم .

مرد جوان در حالی که حلقه اشک چشمانش را خیس کرده بود گفت: واقعا آدم باید در نگاه خود دقت کند چون خیلی از بلاهایی که به سر آدم می آید از یک نگاه شیطانی است و گاهی نیز یک نگاه آسمانی می تواند آدم را نجات دهد ، من در
پایان به تمام جوان ها توصیه می کنم در ازدواج خود نیز چشم هایشان را خوب باز کنن و تصمیم درست بگیرند.


#پایان

✫ داستان و پند✫

      @fal_maral
╰┅┅┅┅┅❀🍃🍃❀┅┅┅┅┅╯
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

عنوان داستان:
#در_دام_شیطان_5

🔮قسمت پنجم‌ و پایانی

-صبر کن خانم. این یارو که میگی کی هست؟ می خوام بدونم چه صنمی باهمسر من دارن که دور همی روبه افتخار ایشون ترتیب دادن؟
رویا شاد و خوشحال از نقشه پلیدش ،مثلا درصدد رفع و رجوع برمی آید.
-باور کن داشتم شوخی می کردم.نه که مهتاب جون زیادی مثبته واهل چیزی نیست،برای همین خواستم سربه سرش بزارم

معراج پوزخند زنان می گوید:
-اهل چی نیست؟بگو بخند با مردهای غریبه؟

رویا کنایه معراج را توی هوا می گیرد و با لحنی حرصی ولج درار می گوید:
-چیه دلت آب شد یا حسودیت شد؟
معراج نگاه پرتمسخری نثارش می کند.
-برو خانم.....این قبری که بالای سرش گریه می کنی،مرده توش نیست.

مهتاب همراه معراج و بچه ها برای تفریح بیرون می روند.اما درونش مثل دریایی متلاطم است وهر آن منتظر است معراج مثل بمبی منفجر شود.بچه ها،پرشور واشتیاق  درحال برف بازی هستن وشام را در رستورانی همان حوالی می خورند و دیر وقت به هتل برمی گردند.
صبح زود مهتاب ساک و چمدان ها را می بندد و آماده رفتن می شوند.
معراج به پذیرش هتل مراجعه کرده و بعداز تسویه حساب، راهی شهرشان می شوند.با چشم برهم زدنی تعطیلات میان ترم هم به پایان می رسد.معراج به مهتاب می گوید از این به بعد با هم میریم دانشگاه وباهم برمی گردیم.مهتاب نگاه پرسانی به او می اندازد.

-راستش رو بگو معراج،چی باعث شده همچین تصمیمی بگیری؟
-می خوام از همسرم مراقبت کنم.همین.
-چه مراقبتی؟ مگه من بچه ام؟
- اون بیرون پر گرگ چشم دریده است.
مهتاب مبهوت ومتحیر خیره معراج می شود.

-توبهم اعتماد نداری؟بهم شک کردی معراج؟توی این همه سال زندگی مشترک،رفتار ناشایستی از من دیدی؟
-نه.من به قدر دوتا چشمام بهت اعتماد دارم.ولی می ترسم مهتاب.هم جوونی، هم زیبا.دست خودم نیست.یاد حرفهای اون زنیکه شیطان صفت که میفتم اعصابم بهم می ریزه.نمی خوام اتفاقی برات بیفته.

مهتاب ناباور سرتکان می دهد و دردل رویا را لعن و نفرین می کند که با حرفهای نامربوطش بذر تردید و دو دلی را در دل معراج کاشته بود.

بالاخره امتحانات آخرین ترم با تمام سختی هایش به اتمام می رسد.مهتاب خوشحال است برای همیشه به شهر و دیارش برمی گردد.ازهمه دوستانش خداحافظی می گیرد وتوی سالن دانشکده ناغافل نگاهش روی شهریار گره می خورد که مشت محکمی زیر چشم یوسف می نشاند.

بچه های کلاس پادرمیانی کرده و آنها را از همدیگر جدا می کنند.دانشجویان کلاس شروع به پچ پچ می کنند و هرکدام چیزی می گویند.
گویا شهریار،متوجه رابطه پنهانی و نامشروع رویا و یوسف می شود وبه خاطر رویا غیرتی شده و با یوسف که مثل دوبرادر بودند، درگیری فیزیکی پیدا می کند.

رویا نیم نگاهی نثارشان نمی کند.انگار نه انگار دو دوست قدیمی به خاطر لاابالیگری وهرزگی او به جان هم افتاده اند،خونسرد وبی خیال از کنارشان عبور می کند و به سمت طعمه بعدی می رود .سرخوشانه توی ماشین، کنارش می نشیند و صدای قهقهه اش اوج می گیرد.اوبه مثابه شیطان بود.شیطانی در لباس انسان.

🔮#پایان

✫ داستان و پند

🪢
🪢🩲🪢🩲@fal_maral

عنوان داستان:
#پنهان_ترین_دلتنگی_8

🪐قسمت هشتم و پایانی

با دیدن اتاق مشترک من ومحمد خاطرات یکی یکی درمقابل چشمانم جان گرفت وبی اختیار اشکم چکید.شیرین وسحر به نوعی سعی میکردن جو رو عوض کنن وبا پخش موزیکی شاد کلی رقص وپایکوبی کردن و با پخش موزیکی شاد کلی رقص وپایکوبی کردن.عسل هم با لباس عروسکی زیبایش با آنها همراه شده بود و دلبری میکرد.بعداز رفتن مهمانها، سعید توی اتاق عسل رفت وبرایش کتاب قصه خواند.بعد از خواباندن عسل توی اتاقم اومد.همین که نزدیکم شد،توی خودم جمع شدم و هق زنان از اون خواهش کردم تنهایم بگذارد.پر اخم ،بالش رو از روی تخت برداشت و روی کاناپه خوابید.یکی دو هفته به همین منوال گذشت .با دیدن سعید عذاب وجدان میگرفتم اما دست خودم نبود.نمی تونستم با اون همبستر بشم. صبحها  با سگرمه های درهم لباس می پوشید و بدون خوردن صبحانه به بیمارستان میرفت و تا بعداز ظهر نمیومد.چاره ای نداشتم.با مرکز مشاوره ای تماس گرفتم و عسل رو خونه مامان گذاشتم.ازگذشته ام وعاشقانه های نابی که کنار محمد داشتم تا مرگ دلخراشش و روزهای تلخ بعداز اون و بعدهم از سعید و مشکل اخیرم گفتم.بعداز شنیدن حرفهای پزشک و راهکارهایی که ارائه داد،به خونه بابا برگشتم اما....
مامان گفت سعید اومده و عسل رو با خودش برده.تندی به خونه برگشتم.شک نداشتم سعید از دستم شاکی و عصبی شده.همین که کلید انداختم،نگاهم روی سعید گره خورد که دست درجیب، طول و عرض حیاط رو می پیمود.به محض دیدنم مثل بمبی منفجر شد.کجا بودی؟ چرا گوشیت رو خاموش کردی؟-معذرت میخوام.

-این جواب من نبود سوگل.پرسیدم کجا بودی؟
-رفته بودم مرکز مشاوره ،دکتر گفت: باید گوشیت رو سایلنت کنی.پوفی کلافه کشید.-چرا بهم نگفتی میری پیش پزشک؟من بی غیرت نباید بدونم همسرم کجا میره؟این جمله اش بی اختیار منو یاد محمد می انداخت.- معذرت میخوام.دیگه تکرار نمیشه.می خواستم به توصیه های پزشکم عمل کنم.باید ترگل ورگل میکردم، بلکم بتونم کمی دلبری کنم.اما مشکل اینجا بود چیز زیادی از علایق سعید نمی دونستم.محمد عاشق رنگ آبی بود.با خودم فکر کردم شاید سعید هم رنگ آبی رو دوست داشته باشه.بعد از دوشی کوتاه،لباس آبی رنگی پوشیدم و آرایشی مات کردم.ادکلن همیشگی رو اسپری کردم و موهای بلندم رو دم اسبی بستم.خودم رو توی آینه رصد کردم و به طبقه پایین رفتم.حاجی و مامان نرگس و عسل توی حیاط مشغول آبیاری درختان باغچه بودن.سعید لحظه ای مات و متحیر نگاهم کرد و بعد هم نگاه گرفت.فنجان چای رو مقابلش گذاشتم.تشکر کرد و چایش رو نوشید.همین که به سمت طبقه بالا راه افتادم ، سعید تندی پشت سرم اومد.
-باید با همدیگه صحبت کنیم سوگل.سعید از علایقش،سطح توقعاتش،رنگ مورد علاقه اش حتی درمورد عطر و ادکلن من هم نظر داد.باورم نمیشد انگار نقطه مقابل محمد بود.عاشق رنگ سبز بود و ادکلن سرد و ملایم رو ترجیح میداد.شب لباس دکلته سبزرنگی که همخوانی عجیبی با رنگ چشمانم داشت،تن زدم وسعید با دیدنم، طاقت از کف برید و تو آغوشم گرفت و دیوانه وار بوسیدم وگفت:-با دلم راه بیا سوگل.من بهت نیاز دارم.منظورش رو توی هوا گرفتم و تنم رو دراختیارش گذاشتم.دو هفته بعدمن و سعید و عسل به ویلای شمال رفتیم.سعید شخصیت آرامی داشت و بندرت عصبانی میشد.دیگه رگ خواب سعید توی دستم اومده بود و برخلاف میلش ،کاری انجام نمیدادم و اون هم مثل بت منو می پرستید و غرق محبتم میکرد.پنج ماه از زندگی مشترک من وسعید میگذشت و من تازه باردار شده بودم.برق رضایت و خوشحالی رو توی چشمان سعید میدیدم.تمام دوران بارداریم سعید مثل بچه ای از من مراقبت میکرد.چندماه بعد،با تولدعرشیا،بابا بیشتر از سعید،ذوق می زدکه به قول خودش صاحب نوه پسر شده بود.با شنیدن خبر بارداری سحر و شیرین از عمق وجود برایشان خوشحال شدم.بعداز مدتها،خواب محمد رو دیده بودم.بچه ها رو پیش مامان گذاشتم و تنهایی سرخاک رفتم.کنار مزار محمد نشستم و خیره عکس خندان و زیبایش،اشکم راه گرفت.سعید رو دوست داشتم و کنارش خوشبخت بودم اما محمد اولین و آخرین عشقم بود و پنهان ترین دلتنگی ام.



🪐
#پایان💤

✫ داستان و پند✫

🍫🍫🍯
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ @fal_maral
🍫🍫🍫🍯🍯🍯🍫🍫🍫


#زندگی_ناهید_6
قسمت ششم و پایانی

نشست و گفت: شایدم شیرینی ازدواج مجدد من . لبخندی زد و گفت: من دشمنت نیستم ، کدوم آدمی به عشق جوونیش رسیده ؟ اگرم نرسیده به این معنیه زندگی خودشو نمیخواد ؟ حرف از آدمای بدذات که دنبال اینن آوار بشن سر زندگی کسی زیاد هست چون انگشت شمارن ، من نخواستم اسمم بیوه بشه ولی شد حالا هم که شده خیالت راحت که رو زندگی تو آوار نمیشم . پسر خالم قبل مرگ امین از زنش جدا شد و چند بار خواستگاری کرده ، بهش جواب مثبت دادم . فعلا هم فقط به تو گفتم . ماتم برده بود ، بهار دستمو گرفت و گفت زندگیتو بکن واسه یه عشق که از سر بچگی بوده چرا روزگارتو سیاه کردی ؟ من نه اون دختر عاشق پیشه ام نه امیر . جفتمون حالا زندگی و بچه داریم بهار که رفت انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود ، با خودم فکر میکردم اگر بچه رو نگه دارم و بعدا متوجه رابطه بهار و امیر بشم چی ولی بهار خیالمو راحت کرد . امیر که اومد خونه محبتشو بیشتر احساس میکردم ، نشست کنارم و گفتم شنیدی بهار میخواد شوهر کنه ؟

بهار می‌خواد ازدواج کنه؟ یهویی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت می‌خواد ازدواج کنه؟ گفتم آره مگه نباید ازدواج کنه؟ یکم فکر کرد و گفت چرا والا اونم حق داره مگه چند سالشه که ازدواج نکنه الان ازدواج کنه بهتر از اینه که پنج شش سال دیگه ازدواج کنه الان موقعیت‌های بهتری براش هست . گفتم تکلیف آلاله چی می‌شه؟ گفت بهار زن عاقلیه نمیره زن یکی بشه که آلاله رو بنداز دور ، بعدشم اگر بچه رو نخواست پدر و مادرم الاله رو روی چشم‌شون می‌ذارن ولی مطمئنم که بهار با کسی ازدواج می‌کنه که بتونه بچه‌شو درست بزرگ کنه . گفتم قراره با پسرخاله‌ش ازدواج کنه گفت اینو از کجا می‌دونی؟ گفتم خودش صبح این‌جا بود و همه چیو گفت سری تکون داد و گفت ایشالا که خوش‌بخت بشه حالا منم میرم.
تحقیق می‌کنم هرچی نباشه هم قراره بچه داداشم زیردستش بزرگ شه هم بهار دخترعمومه. با تعجب گفتم یعنی همین ؟ نگام کردو گفت یعنی چی همین؟ گفتم تو واقعاً نمیخوای جلوی ازدواجش رو بگیری؟ امیر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: من خر کی باشم که برم جلوی ازدواج اونو بگیرم بعدشم من خودم زن و زندگی دارم برم به یکی دیگه بگم تو زندگی نکن دستمو گرفت و گفت: ببین ناهید؛اگر فکر کردی که قراره بین من و بهار اتفاقی بیفته نمی‌افته. من بهارو خیلی وقته فراموش کردم تورو که زنمی دوست دارم زندگیمو دوس دارم نمی‌گم اشتباه نکردم. اون کادو رو به قصد این‌ که رابطه‌ای رو شروع کنم نفرستادم اتفاقاً فرستادم که همه چیو تموم کنم، کارم بد بود زشت بود ولی خدا شاهده هیچ‌وقت به ناموس برادرم چشم نداشتم . امیر این حرفا رو می‌زد و من توی ذهنم بود که به ناموس برادرش چشم نداشت ولی وقتی که برادرش مرد کی بهتر از امیر که بره بالاسر بچه برادرش و زنشو عقد کنه با خودم فکر کردم اگر بهار یک گوشه چشمی برای امیر میومد الان زندگی من از هم پاشیده بود کم‌کم از فکر سقط بچه بیرون اومدم…

بعد اون از سقط بچم منصرف شدم کم‌کم زندگی رنگ و بوی خوب به خودش گرفت ، حتی اگر امیر قصد داشت که با بهار باشه بهار تمام راه‌ها رو به روش بست و دوبار ازدواج کرد. الان از اون ماجرا چند وقته که می‌گذره زندگیم خوبه و امیر به من و پسرم خیلی می‌رسه دیگه همه جوره بی‌خیال بهار شده. اگرم نشده توی ذهن خودش و من سعی می‌کنم به این چیزا فکر نکنم ، داستان زندگی من شاید خیلی جالب نباشه ولی براتون گفتم تا بدونید که همه زن‌ها مثل هم نیستن و هستن زن هایی مثل بهار با این‌که عاشق مردین ولی حاضر نیستن به هم‌جنس خودشون خیانت کنند. این روزا وقتی می‌بینم که توی همه پیجا پر شده از این‌که زن‌های مطلقه و بیوه خونه خراب کنن و از این‌که همه با هم‌دیگه رابطه دارن و هیچ تعهدی نمونده یاد زندگی خودم می‌افتم وقتی که خیلی راحت به اسم این‌که مرد غریبه نیاد بالاسر بچه برادرش می‌تونستن با هم‌دیگه ازدواج کنن و منم نمی‌تونستم حرفی بزنم اما اینکار را نکردن.الان بهار دوباره حامله شده و از ته دل براش خوشحالم .از همتون می‌خوام اگر قبل ازدواج عشق و عاشقی دارین بعد ازدواج دیگه بهش فکر نکنید اگر شرایطی مهیا شد که با اون فرد رابطه داشته باشید به همسرتون فکر کنید به این‌که چه شکستی بخوره وقتی که بفهمه شما دارین بهش خیانت می کنید.

ممنون از نگاهتون❤️


#پایان💤

✫ داستان و پن
د✫

@fal_maral
💭💓💭💓💭💓💭


عنوان داستان: 
#آرزوی_رفته_بر_باد_8
🚥قسمت هشتم و پایانی

-افشان تنها دارایی ودلخوشی من توی این دنیاست.هرگز دخترم رو از خودم جدا نمیکنم.-من قصد ندارم تو وافشان رو از همدیگه جدا کنم ولی قبول کن کسی غیراز من نمی تونه برای افشان مادری کنه.-میدونم رزا ولی حتی اگه به فرض محال،من هم موافقت کنم،بابا ومامان محاله از افشان بگذرن.من و وحید تا دیروقت صحبت کردیم.هرچند به توافق نرسیدیم و اوهم پرخشم وعصبانی خونه رو ترک کرد.یکی دو هفته بعد،با شادی درحال گپ زدن بودیم و همزمان افشان تماس گرفت و از جشن نامزدی وحید و دخترخاله اش مینا گفت.شادی هاج و واج نگاهم کرد.- اون مادر شوهر عجوزت بالاخره با جادو جنبل،خواهرزاده اش رو قالب کرد.خداییش وحید یک سروگردن از مینا بالاتره.حرفی برای گفتن نداشتم.در واقع زندگی وحید وهمسرش برایم کوچکترین اهمیتی نداشت .تنها دغدغه من، دخترم بود .هرچند ظاهرا چاره ای جز صبر و شکیبایی نداشتم و باید همه چیز رو به زمان میسپردم. وحید آپارتمانی نزدیک خونه پدرش اجاره کرده بود.افشان بعد از مدتها به دیدنم اومد واز دعوای مینا ووحیدبرام گفت.گویا بحث ومشاجره شون بالا گرفته بود ووحیدطبق عادت،همه اسباب اثاثیه رو شکسته بود.دوست نداشتم افشان خبرچینی کند.از طرفی وحید وحرکات وسکناتش رو از حفظ بودم ونمی خواستم دخترم در محیطی تنش زا شاهد دعوا وزد وخوردوحید وهمسرش باشد.یه روز وحید با چهره ای گرفته و محزون،چمدان به دست همراه افشان اومدو گفت:افشان یه مدت اینجا می مونه.با خوشرویی ازدخترم استقبال کردم و اون رو پر محبت بوسیدم.صدای گوشی موبایل وحید بلند شد .تمام حرص ودق ودلیش رو روی مادرش خالی کرد-این آشی بود که تو برام پختی مامان.خواهش میکنم توی زندگیم دخالت نکن.خوب کاری کردم.نیاز باشه هنوز هم دست روش بلند می کنم.بعداز رفتن وحید،افشان خودش رو توی آغوشم انداخت وپربغض گفت: مامان من دیگه نمیخوام توی اون خونه بمونم.خاله مینا همش با بابایی دعوا میکنه.حال روحی دخترم چندان مساعدبه نظرنمیرسید.با وکیلم تماس گرفتم.بایدبرای حضانت افشان اقدام میکردم.چند روز بعد وحید پرخشم وعصبانی اومد و دادو قال راه انداخت و کلی تهدیدم کرد.بالاخره بعداز چند جلسه آمد ورفت توی راهروهای دادگاه، به جان کندنی تونستم حضانت دخترم رو به عهده بگیرم.سالها از اون روزهای پرتنش میگذرد. تمام زندگیم رو وقف افشان کردم که حالادانشجوی ترم آخر دندان پزشکی است .وحید و مینا بعداز دو سال زندگی مشترک از هم جدا شدن.وحید بارها وبارها بهم پیشنهاد ازدواج داد.اما من همچنان مخالفت کردم واوهم دیگر ازدواج نکرد.ننه دارفانی رو وداع گفت وپنج سال بعد،تنها عمویم به خاطر عارضه قلبی در گذشت.رویا به خاطر کار شوهرش به شهردیگه ای منتقل شده بودن.نمی تونستم مامان رو تک وتنها توی اون خونه ویلایی قدیمی رها کنم.خونه مامان رو اجاره دادم و اون رو پیش خودم آوردم.اوایل کمی نق ونوق می کرد وبه قول خودش به آپارتمان نشینی عادت نداشت اما این اواخر آنچنان با همسایه ها خو گرفته بودکه تصمیم به فروش اون خونه ویلایی وخرید آپارتمان گرفته بود.برای اولین باربرق شادی رو توی چشمان زیبای افشان میدیدم وقتی از شایان ،همکلاسی وهمکار آینده اش تعریف میکرد .مادر شایان تماس گرفت وبرای
پایان هفته اجازه خواست.با دیدن پویان خان بیگی،پدر شایان، هاج وواج خیره همدیگر شدیم وبرای لحظه ای خاطرات آن روز شوم برایم تداعی شد.وحید،شایان وخانواده اش را از هر نظر تایید کرد وباوجود تمام سخت گیری وحساسیتش نسبت به خواستگارهای افشان،این بار ساز مخالفت نزد.شب بله برون افشان،بعداز سالها،پارسا روکه صاحب دو فرزند پسر و دخترشده بود، میدیدم.موها ومحاسنش جوگندمی شده بود اما همچنان خوش استایل وباجذبه بود.جشن عروسی تنها دخترم بود.آنچنان زیبا شده بود که مثل ستاره ای توی مجلس می درخشید.پارسادرست مثل اولین باری که او رو دیده بودم، به دیوار تکیه زده بود وپرحسرت، منو تماشا می کرد.از عمق وجود برای دخترم خوشحال بودم.کنار وحید خوشبخت نبودم و هرگز طعم خوشبختی رو نچشیدم.به خاطر تعصب نابجای خانواده ام،سالها کنار آدم اشتباهی زندگی کردم در حالی که می تونستم کنارپارسا زندگی رویایی وسرشاراز عشق داشته باشم.



🚥
#پایان


✫ داستان و پن
د✫

🏖🏖🏜
@fal_maral
🏖🏖🏖🏜🏜🏜🏖🏖🏖


عنوان داستان:
#هوو_11
🐞قسمت_یازدهم و پایانی

بعد از این اتفاق خیلی جدی به سعید گفتم یا خودت برو جراحی کن یا بتول و ببرش سنش بالاست براش خطر داره سعید که خودش زیر بار جراحی نرفت هزار تابهانه الکی اورد به ناچار با بتول صحبت کردم اما اونم میگفت حاضرم بمیرم ولی اتاق عمل نرم.خلاصه نتونستم حریف هیچ کدومشون بشم..کنارهم زندگی ارومی داشتیم تایه روز ماهور بهانه پارک و شهربازی گرفت به بتول گفتم من خیلی خسته ام خودت ببرش
گفت دست تنها نمیتونم ازپس جفتشون بربیام تو مهری‌ماه و نگهدار من ماهور و میبرم.دوسه ساعتی از رفتنشون گذشته بود که گوشیم زنگ خورد.مهری ماه گوشیم و اورد شماره ناشناس بود فکر کردم مشتریه برای خیاطی زنگ زده بابی حوصلگی جواب دادم بفرمایید.یهو صدای یه اقایب پیچید تو گوشم گفت یه خانمی تصادف کرده راننده اوردش بیمارستان شماره شمارو داده بهتون اطلاع بدم.انقدر هول کرده بودم که نپرسیدم حالشون چطوره فقط آدرس اسم بیمارستان و پرسیدم بامهری ماه راه افتادم و توراه به سعید خبر دادم.من جلوتر از سعید رسیدم.

متاسفانه بتول موقع عبور از خیابان با یه نیسان آبی که سرعتش زیاد بود تصادف میکنه.راننده نیسان وقتی فهمید من از بستگان بتولم اومد پیشم با التماس میگفت رضایت بدیم.خیلی عصبانی بودم سرش داد زدم مرد حسابی زدی دو نفر و آش و لاش کردی معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده تو دنبال رضایتی.بتول حالش خوب نبود تو مراقب های ویژه بود ماهورم دستش شکسته بود.سعید که رسید رضایت داد تا ماهور و ببرن اتاق عمل.ماهور مثل بچه خودم بود تو سالن انتظار دست به دعا بودم تا اوردنش بیرون خداروشکر حالش خوب بود.یه کم که فکرمون آروم شد به برادر بتول خبر دادیم.دکترش میگفت بخاطر ضربه ای که به سرش خورده حالش خوب نیست .یه مدت تو رفت امد بیمارستان بودیم تا بهتر شد.لگنش از ۲ جا شکسته بود تمام بدنش ورم کرده بود سه هفته ای بیمارستان بود تایه کم حالش بهتر شدمرخصش کردن.وقتی آوردیمش خونه مسئولیت من چندبرابرشدمراقبت ازبچه هایه طرف مریض داری هم یه طرف گاهی وقتها از شدت خستگی نشسته خوابم میبرد اما اخم به ابرو نمیاوردم چندوقتی از ترخیص بتول گذشته بود ولی همچنان سردرد داشت یه شب دردش انقدر زیادشد که حالت تهوع بدی گرفت..بتول بعد ازترخیص ازبیمارستان سردردهای بدی داشت ولی یه شب دیگه حالش خیلی بد شد باحالت تهوع شدید رسوندیمش بیمارستان دکتر تو معاینه اولیه چیزی تشخیص نداد براش مسکن نوشت ولی یکساعتی که گذشت دوبینی پیداکرد میگفت نمیتونم چشمام و باز کنم. بادادبیدادسعیددکتردوباره معاینش کردبراش ازمایش وعکس اورژانسی نوشت بتول انقدرحالش بدبودکه نمیتونست روپاهاش وایسته باویلچر جابجاش میکردیم
حالافکرش کنید بااون حال بد بتول۲ تابچه ام باهامون بودن.سعید گفت بچه هامریض میشن تو بروخونه من پیشش میمونم به ناچار بابچه هارفتم خونه.نزدیک صبح به سعیدزنگ زدم حال بتول و پرسیدم گفت بستریش کردن یه کم بهتره وقتی خیالم ازبتول راحت شد رفتم کنار بچه هاخوابیدم
سرظهر سعید اومد خونه تا دیدمش گفتم بتول خوبه؟باصدای که بغض داشت گفت نه!!گفتم صبح که حالش پرسیدم گفتی بهتره!!چی شده؟گفت رفته تو کما براش دعا کن.باورم نمیشدگفتم سعید جان مهری ماه ماهور راستش بگو.گفت چند تا از مورگهای سرش پاره شده خونریزی داره موندنش باخداست.

احساس کردم پاهام تحمل وزنم روندارن وهرلحظه ممکنه پخش زمین بشم دستم گرفتم به مبل نشستم رو زمین یه دل سیر گریه کردم و دست به دامن امام رضا شدم ازش خواستم بتول و شفا بده.
ولی دست سرنوشت چیز دیگه ای روبرامون رقم زده بود و بتول۳ روز بعدش فوت کرد
قبل ازمرگش رفتم دیدنش بهش قول دادم بچه هاش رو روی تخم چشمام بزرگ‌ کنم
روز خاکسپاریش انقدر شلوغ بود که خودمونم مونده بودیم این همه آدم ازکجا اومده..بتول هیچ وقت برام حکم هوو رو نداشت چون قلبش پاک بود.
چندساله از فوت بتول میگذره ولی من سعی میکنم هرماه برم سرخاکش((اگر نمیگم هرپنج شنبه چون تو روستا خاکش کردن یه کم به ما دوره))خدا رو شکر بچه ها منو به عنوان مادرشون قبول کردن.گاهی میگم شاید رسالت بتول این بود که این ۲ تا فرشته رو به من هدیه بده بره..به لطف خدا کنار بچه ها و سعید زندگی آرومی دارم و خدار و بابت این آراامشم سپاسگزارم.
من به خواست خودم بتول رو وارد زندگیم کردم ولی به کسی این پیشنهاد رو نمیکنم. چون هرکسی یه ذاتی داره و ممکنه مثل بتول سر راهتون قرار نگیره.

#پایان.....

✫ داستان و پن
د✫
@fal_maral
♦️🦋♦️♦️🦋♦️♦️🦋

‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┈••✾🕊
#حاملگی_دینا_6🕊✾••┈•

🪽قسمت ششم و پایانی

دلم میخواست بمیرم ولی حالا وقتش نبود، گفتم هر طور شده پیداش میکنم اون عوضی رو.دینا ناراحت بود و ترسیده که نکنه من دیوونه بشمو بلایی سرش بیارم اما من چیزی بهش نگفتم، حتی اینکه میخواستم پیداش کنم اون کصافتو😤😡فرداش رفتم مدرسه ابتدایی شو از مدیر سراغشو گرفتم گفت: چطور مگه ؟خبر ندارم ازشون، گفتم هیچی همینطوری با خانومش دوست بودم میخواستم یه حالی ازش بپرسمو ببینم چطوره!☺️اونم گفت باشه از دوستام میپرسم ببینم اگه چیزی ازش فهمیدم خبرتون میکنم، تشکر کردمو برگشتم خونه!سعی میکردم به روی خودم نیارم که چه اتفاقی افتاده و با دینا مثل همیشه برخورد میکردم ولی تو دلم منتظر خبر بودم.دقیقا یک ماه بعد با یه دکتر خوب که قبلا پیداش کرده بودم هماهنگ کردمو دینارو بردم برای جراحی ترمیم، هر چی پول داشتم دادم به دکتر تا خیلی خوب انجام بده جوری که بعدها کسی نفهمه! شوهرم روهم با نقشه فرستادم خونه مادرشوهرم، شهرستان که دو سه روزی بهشون سر بزنه و حالی ازشون بپرسه،تو همون زمان هم دینارو بردم جراحی و خداروشکر دکتر راضی بود از نتیجه و بدون خونریزی و بستری شدن مرخص شد،
دو روزی ازش مراقبت کردمو خداروشکر بهتر شد! بخیه ها همش جذبی بود و اصلا معلوم نشد، خیالم راحت شده بود که دیگه آبروریزی در کار نبود، فقط دکتر گفت اگه بره معاینه دکتر متخصص متوجه میشه ولی در آینده شوهرش ابدا نمیفهمه!
بالاخره اونشب یه نفس راحت کشیدم😮‍💨
همه چیز به خیر گذشت.. خوشحال بودم که تموم شده...
و اما بزرگترین مشکل زندگیم که خانم مدیر بهم تلفن کرد، اولش تعجب کردم ولی بعد زود یادم افتاد خودم شمارمو بهش داده بود که حتما اگه از آقای سعادتی خبری شد بهم بگه! بعد از سلام و علیک گفت : آقای سعادت یسال پیش با خانومش رفته آلمان!
تعجب کردمو _برای چی؟.
_مثل اینکه بیماری HIV گرفته و برای درمان رفته، اونم کلی هزینه کرده و آخرم 4 ماه پیش همونجا میمیره و دفنش میکنن، زنشم همونجا میمونه و زن یه خارجی میشه!!

خشکم زده بود😳🤯
من دنبال انتقام بودم ولی انگار خدا زودتر دست بکار شده بود!!خیلی ناراحت شدم، خانم مدیر ادامه داد:
میگن بنده ی خدا خیلی درد و عذاب کشید اون آخراش ،بیماری بدنشو خیلی ضعیف کرده بود و پوستش همش زخم میشد و چرک میکرد ولی خوب نمیشد، خیلی ناراحت شدم شنیدم معلم خوبی بود، بخاطر بیماری زنش انتقالی گرفت رفت.ولی انگار قسمت خودش بود از بیماری بمیره اونم تو غربت، خیلی سخته بیچاره ....
پوزخند زدم😏

خدا رو شکر سبک شدم، خداحافظی کردمو تلفنو قطع کردم! لبخند از رو لبام فرار نمیکرد، خیالم راحت شد، اون شب خیلی خوب بود، خیلی راحت بودم همسرم از اینکه اونهمه شارژ بودم تعجب کرده بود نصف شب یهو از خواب پریدم یه فکر وحشتناک هجوم برده بود به ذهنم⚡️نکنه دینا هم ایدز گرفته باشه‼️😱
داشتم سکته میکردم، صبح شوهرم که رفت دینا رو برداشتمو بردم بیمارستان، دکتر ازش تست گرفت، مردمو زنده شدم تا جوابش اومد.خداروشکر سالم بود. نفس راحتی کشیدم😮‍💨☺️انگار خدا هنوز حواسش بهم بود زندگیم افتاد به جریان مثل قبل مثل روزای خوب، ولی حالا جای زخم بزرگی رو قلبم بود که التیام پیدا کرده بود، ولی جاش تا ابد تو دلم بود..
مادرای عزیز خواهش میکنم خواهش میکنم حواستون به دخترتون باشه حتی پسر بچتون،
هیچوقت تنهاشون نزارین پیش عمو دایی یا حتی شوهرتون، شیطان در کمینه!

مراقب باشید.

هوسرانی یه آدم زندگی مارو داغون کرد ولی خدا تنهامون نزاشت و کمکمون کرد..

#پایان


✫ داستان و پند


🅰 @fal_maral


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_20
👼قسمت بیستم و پایانی


به رامین همش سفارش می کردم ما رو بی خبر نذاره وقتی رسید ترکیه اطلاع داد گفت خبر جدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگ زد و گفت با ارین داریم برمیگردیم ولی ازحرف زدنش میشد فهمید زیاد حالش خوب نیست مامانم همون شب زنگ زد گفت: محسن چند تا قرص خورده و خواسته خودکشی کنه که زود به دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشو معده دادن ، بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرا محسن بود که بخاطر مهسا با پدر و مادر خودشم درگیر شد و اخرشم شد این. مهسا در حق محسنم ظلم کرد. پرواز رامین ساعت دو بعد از ظهر بود وقتی رسیدن مادرشوهرم ارین رو بغل کرد میبوسیدش خدا رو شکر میکرد مادرشوهرم حتی یک کلمه ام از مهسا نپرسید ولی من داشتم از کنجکاوی میمردم با رامین که تنها شدم گفتم: رامین تعریف کن چی شده گفت: مهسا با چند نفر ایرانی تو یه اپارتمان موقتا زندگی میکردن تا کارهاشون درست بشه برن.

تو این مدت نصف پولهاشو برای رفتن به آلمان داده به قاچاق چی ها که اونا هم گولش زدن و پولاشو بالا کشیدن وقتی متوجه میشه سرش رو کلاه گذاشتن با یکیشون دعواش میشه ولی راه به جایی نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه در ظاهر حالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش سفارش میکنه هر بلایی سر من اومد تو پسرم رو برسون ایران و شماره من رو میده به دوستش. و همون شب بخاطر خونریزی داخلی مهسا فوت میکنه با اینکه در حق خودم و پسرم خیلی بدی کرده بود ولی از خبر مرگش ناراحت شدم بیشتر از همه دلم برای ارین میسوخت تو این مدت خیلی لاغر شده بود و از هر چیزی میترسید معلوم بود سفر راحتی رو با مادرش تجربه نکرده.

مادرشوهرم گفت ارین رو خودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بود منم کم و بیش هواش رو داشتم اوایل با رایان سازگاری نداشت ولی کم کم با هم کنار اومدن و مثل دوتا برادر بودن که طاقت دوری هم رو نداشتن.یکسال بعد از برگشت ارین مادر رامین هم بر اثر سکته قلبی توی خواب فوت کرد خیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بود و با رفتنش من خیلی احساس تنهایی میکردم بودنش نعمت و رحمت بود .سرپرستی ارین رو عملا ما قبول کردیم و من صاحب دوتا پسر شدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسا محبتم به ارین گاهی بیشتر از رایان بود چون نمیخواستم کمبودی رو احساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش رو داره و مثل یه پدر دلسوز همیشه کنارشه خدا رو شکر با تمام این سختی ها تونستم درسم رو بخونم و یه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کنار رامین و بچه ها دارم و سپاسگزار خدای بزرگ هستم برای آرامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده.

امیدوارم از این زندگینامه درسهای بزرگی رو کنار هم بگیریم بنظر من بزرگترین درس این داستان بی کینه بودنه. مریم با وجود بدی که مهسا در حق مریم و پسرش کرد .ولی مریم الان داره پسرش رو بزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی.

مریم جان روح خیلی بزرگی
داشتن.

#پایان

✫ داستان و پند✫

@fal_maral

با عنوان:
#بازمانده_10

🫧قسمت_دهم و پایانی

بی دل وطاقت با عمویش تماس گرفت و در مورد مکنونات قلبی وحسش به سمانه گفت.بابا رضا جا خورده از واکنش سمانه دلیل مخالفتش را پرسید و او که نمی توانست از نفرت و انزجارش از عزیز حرفی بزند به بابا رضا گفت درحال حاضر قصد ازدواج ندارد و مایل نیست در شهر دیگری سکونت کند. محمد به سیم آخر زد و تقاضای انتقالی داد و ته دلش امیدوار بود با انتقالیش به جنوب موافقت کنند.جنگ تحمیلی عراق به
پایان رسید و آزادگان بعداز سالها اسارت به وطن بازگشتند.حاج مهدی از ذوق سر از پا نمی شناخت و از بابا رضا وسمانه برای جشن بازگشت میعاد،دعوت گرفت.دل تو دل محمد نبود و برای دیدن سمانه ثانیه شماری می کرد‌.سمانه عدم موافقت با مرخصیش را بهانه کرد و از رفتن به جشن،امتناع ورزید.محمد به محض دیدن عمورضا، سراغ سمانه را گرفت و او سری به تاسف تکان داد.سه ماه بعد،بابا رضا از نامزدی و جشن عقد میعاد و محدثه خبر داد و این یعنی عزیز حریف محمد نشده بود و برادرزاده دردانه اش را به آن یکی پسرش قالب کرده بود.سمانه پر بهت از حضور حاج مهدی وخانواده اش،خوش آمد گفت. مرضیه کنار محمد نشسته بود و لبخند‌از روی لبانش ورچیده نمی شد.حاج مهدی سمانه را برای محمد، از بابا رضا خواستگاری کرد.عزیز همچنان شمشیر از رو بسته بود و حرفی نمیزد.شاید هم محمد با او اتمام حجت کرده بود.حاج مهدی از بابارضا اجازه خواست تا محمد و سمانه با همدیگر صحبت کنند....

محمد با ذوقی وافر گفت؛با انتقالیش موافقت شده.سمانه لبخند کمرنگی زد‌ و محمد افزود؛البته منم شرط و شروطی دارم.-نمیخوام بری سر کار.سمانه مات و حیران نگاه محمد کرد-چرا؟چون نیاز مالی نداریم.-ولی من شغلم رو دوست دارم..سمان خوش ندارم توی بیمارستان کار کنی.میخوام جشن عقد بگیریم و بریم ماه عسل.سمانه از محمد فرصت خواست تا فکر کند.تمام شب پلک روی هم نگذاشته بود و از این پهلو به آن پهلو شده بود.در نهایت با بابا رضا مشورت کرده و او یک جورایی سمانه را متقاعد کرده بود.-دخترم!محمد به خاطر تو از شهر و خانواده اش دور شده،با دلش راه بیا و به خواسته اش احترام بزار.یکی دو روز بعد،به محضر رفتن و سمانه رسما وشرعا همسر محمد شده بود.همگی غیر از عزیز که لبخندی تلخ برلب داشت،شاد و خوشحال بودند.به اصرار حاج مهدی جشن عقد مفصلی با حضور اقوام و آشنایان در ساوه گرفتند و می خواستن به ماه عسل بروند.قلب سمانه با شنیدن حرفهای عزیز هزاران تکه شد.-دختره حتما ریگی به کفشش داره که نمی خواد اینجا عروسی کنید.محمد کفری توپید: عزیز اون دختری که میگی همسر منه.بغض با تمام توان به گلویش هجوم آورد و اشکش راه گرفت.حس درماندگی وبیچارگی می کرد.این چه حالی بود که توی مهم ترین وقشنگ ترین شب زندگیش به سراغش آمده بود.شاید اگر بی کس و تنها نبود و خانواده اش زنده بودند،عزیز اینگونه او را آماج تهمتهایش قرار نمی داد.محمد با دیدن چشمان اشکی سمانه،سرش را روی سینه اش گذاشت وبابت حرفهای عزیز از او عذر خواهی کرد.او قبل از رفتن به سفر،مدرک دخترانگیش را به عزیز و مرضیه نشان داد تا جای حرفی باقی نماند.بعداز ماه عسل،آنها به جنوب برگشتند..

سمانه زیباترین لحظات عمرش را کنار محمد سپری میکرد.محمد با وجود تعصب وغیرتش،قلب مهربانی داشت و سمانه جانش به جان او بند بود.خدا اگر خانواده اش را از او گرفته بود،در نهایت تقدیر خوبی برایش رقم زده بود و محمد را حامی وهمدم او کرده بود که امنیت و آرامش رابه جانش تزریق می کرد. اما دلش هنوز با عزیز صاف نشده بود.چهره نورچشمی حاج مهدی دیدن داشت وقتی سمانه از بارداریش خبرداده بود.او کلی لباس نوزادی آبی رنگ و صورتی گرفته بود و غیراز محمدبه کسی از دوقلوهایش نگفته بود.با تولد پسر و دخترش همه اطرافیان شگفت زده شدند .سخت بود مراقبت از محیا و طاها آن هم به تنهایی وبدون خانواده اش.اما حضور دو فرزندش حلاوت وشیرینی خاصی به زندگی آنها بخشیده بود وتمام دنیای سمانه و محمد شده بودند.سه سال بعد سمانه،خانه ویلایی آقاجون را وقف مرکز خیریه کرد و او به همراه چند نفر از خیرین آنجا را اداره می کنند. عزیز بارها اصرار کرد محمد وسمانه به ساوه برگردند اما آنها زندگی در جنوب را ترجیح می دادند.جشن عاطفه هاست وسمانه درحال کمک به ایتام و دانش آموزان بی بضاعت است.شایدبه این دلیل که روزگاری طعم تلخ فقر و نداری را چشیده است اما همین که لبخندی برلبی می نشانداز عمق وجود،خدا را شاکراست.

با آرزوی فرجامی نیکو برای همراهان همیشگی کانال 🌹🌹


🫧#پایان...


✫ داستان و پن
د✫
🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral