Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
داستان واقعی وعبرت انگیز
#امتحان_سخت_2
🍃قسمت دوم و پایانی
موهای خیلی بلندی داشتم که شوهرم هرگز اجازه نمیدادکوتاه کنم.چون زندان بود،دیگه دل ودماغ نداشتم موها رو باز بزارم وبه خودم برسم.با همون موهای بافته میخوابیدم.
ولی اون روز کش موهام هردو کنارم بود.همش با خودم فکر میکردم ولی یادم نمیومد.ی جورایی مطمئن بودم با موهای بافته خوابیدم.شب بعد علی با دوتا فیلم اومد.هرچی اصرار کرد نگاه کنم گفتم وقت ندارم.امتحانم خیلی سخته باید بخونم.
من تواتاقم بودم وعلی مشغول تماشای فیلم.وقتی بلند شدم برم آب بخورم.متوجه شدم علی فیلم سوپر میبینه.یک لحظه من متاهل با دیدن اون صحنه منقلب شدم.سریع بدون اینکه علی متوجه بشه برگشتم تو اتاقم.
موهامو محکم بافتم وبا کش مو محکم گره دادم.نمیدونم چرا ولی حس بدی داشتم.اون شب برعکس شبهای قبل خوابم نمیگرفت.حدودا ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدم علی تواتاق اومد.چشمامو بستم.
اونم پاورچین پاورچین به سمت من اومد.عجب پس شب قبل هم کار خودش بوده.موهای من اینقدر بلند بود که از پایین کش مو رو باز کرد وبافت موهارو هم باز کرد.سریع پاشدم.علی فقط نگام میکرد.
پا شدم رو سری رو سرکردم ورفتم بیرون.لامپ رو روشن کردم.گفتم علی اونجا چیکار داشتی؟چرا اومدی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟حواست هست؟گفت من ...من ...شما رو خیلی دوست دارم.نمیتونم از فکرت بیرون بیام.تورو خدا اجازه بده ببوسمت.بغلت کنم.کی میخواد بفهمه؟دایی که اینجا نیست.بچه ها هم که خوابن.
گفتم از خونه من برو بیرون.التماس کرد.تو اون لحظه شاید سخت ترین امتحان زندگیمو تجربه میکردم.شش ماه میشد شوهرم کنارم نبود.حالاعلی با اون تیپ وهیکل .اونم بعداز دیدن صحنه های سکسی بهم پیشنهاد میداد.گفتم علی شما هیچ فرقی با برادرم نداری.لطفا تمامش کن.
علی از خونه بیرون زد وتا صبح نخوابیدم.شب بعد تنها بودم که زنگ خونه رو زدن .درکمال تعجب علی بود.گفتم دیگه اجازه نمیدم اینجا بخوابی.خواهش میکنم دیگه نیا.علی رفت وخواهر شوهرم تماس گرفت.ناراحت بود.پرسید چرا به علی گفتی نیا.گفتم خواهرم اینجاست.دیگه نخواستم مزاحم علی بشم.
خواهرم دوشب موندوشب سوم دوباره علی در خونه رو زد.کلافه شده بودم.این موضوعی نبود که به راحتی بتونم با کسی در میون بزارم.پای یک عمر آبرو درمیون بود.از طرفی با شناختی که از شوهرم داشتم اگه کوچکترین چیزی میشنید خون به پا میشد
تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم ونزدیک محل کارم آپارتمانی اجاره کنم.برا همیشه از اون خونه ویلایی بزرگ رفتم.وقتی خواهر شوهرم فهمید خیلی ناراحت شد.گفت فقط دوماه دیگه مونده برادرم آزاد بشه.چرا خونه رو اجاره دادی؟
تو داری برادرم رو ازمن دور میکنی.هدفت چیه از این کارها؟گفتم از رفت وآمد خسته شدم.اونجا نزدیک محل کارم ومهد کودک بچه هاست.ظهر بود که شوهرم تماس گرفت.اینقدر عصبانی بودوداد وفریاد کرد.بیجا کردی.
با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟بزار بیام بیرون.میدونم چیکارت کنم.اعصابم خیلی به هم ریخت.ولی دیگه تو خونه جدیدآرامش داشتم.از هرنظر امنیت داشت ونیازی نبود کسی بیادوشب پیشم بخوابه.
وقتی شوهرم آزاد شد،اولین روز به محض دیدن من،عوض تشکربابت نگهداری بچه ها وگذران زندگی اونم با یک حقوق شروع به دادوبیدادکردوبه قصد کتک طرفم اومد.همش دادمیزد بگو ببینم با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟ازبالا شهر اومدی اینجا تو ی مشت گدا گشنه خونه گرفتی؟هرچی میگفت من سکوت میکردم.
خیلی دوران سختی بود.نمیتونستم براش توضیح بدم.میدونستم منطقی برخورد نمیکنه.اون روزای تلخ گذشت والان پانزده سال از اون شب شوم میگذره.
علی ازدواج کرد ویکی دوبار که منو دید از خجالت سرش رو پایین انداخت .نه به روش آوردم ونه نگاش کردم.ولی خوشحالم که ازاین امتحان سربلند بیرون آمدم وعذاب وجدان ندارم.
#داستان و پند#
🍃#پایان.
@fal_maral