سرگذشتی کاملاواقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_دوم
پدر آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
کوچکتر که بودم در دلم حق را به مادرم می دادم اما بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که چرا مادر از پدر متنفر شد و دیگر نخواست با او زندگی کند.
پدرم سال ها قبل بیش از نیمی از ارثیه اش را به خواهر کوچک و مجردش بخشیده بود در حالیکه مادر انتظار داشت این پول به او برسد تا بتواند شرکتش را گسترش بدهد.
از آنجایی که مادر زنی مغرور و کینه توز بود این موضوع را به روی خودش نیاورد چون به قول خودش به پول گدا گشنه هایی چون پدرم و خانواده اش نیازی نداشت اما در دلش آتشی روشن شد که بعدها زندگی مان را شعله ور کرد و به خاکستر نشاند.
مادر همیشه سعی می کرد این واقعیت را کتمان کند و طوری برخورد می کرد که من جرات نمی کردم این موضوع را پیش بکشم. او برای توجیه تنفرش از پدر دلایل همیشگی اش را ردیف می کرد و دلیل اصلی را به خاطر غرورش پنهان می کرد.
با وجود تمام این حرفها من مادرم را عاشقانه دوست داشتم و ترجیح می دادم با او زندگی کنم و از او الگو بگیرم. با وجود اصرارهای پدرم درسم را تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم.
ترجیح می دادم راحت زندگی کنم. هر چه دلم می خواهد بپوشم و هرکجا دوست دارم بروم و از زندگی لذت ببرم. هر چند روز یکبار به دیدن پدرم می رفتم و در همین رفت و آمدها بود که عاشق پسرعمه م شدم.
او دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه درس می خواند. پسر ساده و مهربانی بود که آینده ای درخشان انتظارش را می کشید.
پدرم با ازدواج ما موافق بود. او می گفت: «من پسرخواهرم رو خوب می شناسم و می دونم که می تونه خوشبختت کنه اما حتم دارم که مادرت اجازه سرگرفتن این ازدواج رو نمیده.
اون انتظارات دیگه ای از مرد زندگی داره!» حق با پدرم بود. مادرم به محض اینکه ماجرا را فهمید قشقرقی به پا کرد. تا به حال چنین اخلاق تندی از مادر ندیده بودم. با حالتی عصبی و وحشتناک به طرفم حمله کرد و در حالیکه مرا زیر بار کتک گرفته بود فریاد می زد:
« اگه یه بار دیگه اسم فک و فامیل پدرت رو بیاری می کشمت. مگه من مرده باشم که اجازه بدم عاشق یه پسربچه گدا گشنه بشی که حتی نمی تونه آب دماغشو بالا بکشه چه برسه به اینکه بخواد مرد زندگی ت باشه.
خوب گوشات رو باز کن دخترجون! تو دختر منی، دختر من! منی که یکه و تنها مثل یه مرد زندگی رو می چرخونم. شوهرت هم باید در حد و اندازه ما باشه!»
بعد از اینکه مادر از کتک زدنم خسته شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش هر لحظه اوج می گرفت و تا می توانست به پدر و بخت سیاهش فحش و لعنت می فرستاد.
رفتارش درست شبیه مادری بود که به عزای دخترش نشسته. از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد........
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥@fal_maral
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_دوم
پدر آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
کوچکتر که بودم در دلم حق را به مادرم می دادم اما بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که چرا مادر از پدر متنفر شد و دیگر نخواست با او زندگی کند.
پدرم سال ها قبل بیش از نیمی از ارثیه اش را به خواهر کوچک و مجردش بخشیده بود در حالیکه مادر انتظار داشت این پول به او برسد تا بتواند شرکتش را گسترش بدهد.
از آنجایی که مادر زنی مغرور و کینه توز بود این موضوع را به روی خودش نیاورد چون به قول خودش به پول گدا گشنه هایی چون پدرم و خانواده اش نیازی نداشت اما در دلش آتشی روشن شد که بعدها زندگی مان را شعله ور کرد و به خاکستر نشاند.
مادر همیشه سعی می کرد این واقعیت را کتمان کند و طوری برخورد می کرد که من جرات نمی کردم این موضوع را پیش بکشم. او برای توجیه تنفرش از پدر دلایل همیشگی اش را ردیف می کرد و دلیل اصلی را به خاطر غرورش پنهان می کرد.
با وجود تمام این حرفها من مادرم را عاشقانه دوست داشتم و ترجیح می دادم با او زندگی کنم و از او الگو بگیرم. با وجود اصرارهای پدرم درسم را تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم.
ترجیح می دادم راحت زندگی کنم. هر چه دلم می خواهد بپوشم و هرکجا دوست دارم بروم و از زندگی لذت ببرم. هر چند روز یکبار به دیدن پدرم می رفتم و در همین رفت و آمدها بود که عاشق پسرعمه م شدم.
او دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه درس می خواند. پسر ساده و مهربانی بود که آینده ای درخشان انتظارش را می کشید.
پدرم با ازدواج ما موافق بود. او می گفت: «من پسرخواهرم رو خوب می شناسم و می دونم که می تونه خوشبختت کنه اما حتم دارم که مادرت اجازه سرگرفتن این ازدواج رو نمیده.
اون انتظارات دیگه ای از مرد زندگی داره!» حق با پدرم بود. مادرم به محض اینکه ماجرا را فهمید قشقرقی به پا کرد. تا به حال چنین اخلاق تندی از مادر ندیده بودم. با حالتی عصبی و وحشتناک به طرفم حمله کرد و در حالیکه مرا زیر بار کتک گرفته بود فریاد می زد:
« اگه یه بار دیگه اسم فک و فامیل پدرت رو بیاری می کشمت. مگه من مرده باشم که اجازه بدم عاشق یه پسربچه گدا گشنه بشی که حتی نمی تونه آب دماغشو بالا بکشه چه برسه به اینکه بخواد مرد زندگی ت باشه.
خوب گوشات رو باز کن دخترجون! تو دختر منی، دختر من! منی که یکه و تنها مثل یه مرد زندگی رو می چرخونم. شوهرت هم باید در حد و اندازه ما باشه!»
بعد از اینکه مادر از کتک زدنم خسته شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش هر لحظه اوج می گرفت و تا می توانست به پدر و بخت سیاهش فحش و لعنت می فرستاد.
رفتارش درست شبیه مادری بود که به عزای دخترش نشسته. از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد........
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان_واقعی و عبرت آموز
بنام #حسرت
#قسمت_دوم
خانواده شهاب راضی بودن،ولی خانواده من هرچی صحبت میکردم اجازه نمیدادن😞
میگفتن ک هم سنم کمه،هم ب رابطه های اینطوری اعتقادی نداشتند،و هزارو یک دلیل دیگه...
بعد چند ماه بالاخره، باهربدبختی بود راضیشون کردم و خانواده شهاب امدن خواستگاری.خیلی خوشحال بودم😍
داشتن باهم صحبت میکردن خانواده ها ک مادرشهاب گفت ما ی شرایط خاص داریم و احتمالا شهاب و مینو باهم صحبت کردن ک مینو قبول کرده الان امدیم جلو...
پدرم گفت چه شرطی:مادرشهاب گفت ک ما قراره چند وقت دیگه از ایران بریم برای همیشه و عراق زندگی کنیم،پس دخترتونم اگ عروس ما بشه باید همراهمون بیاد..
وقتی اینو شنیدم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم😳من؟عراق؟اخه شهاب ک چیزی نگفته بود...😥
پدر و مادرم ک تا اون موقع مخالف بودن دیگه اصلا نمیشد از عصبانیت باهاشون صحبت کرد😓بعد رفتنشون من باشهاب دعوام شد ک چرا بهم نگفته...
اون گفت ک میخواسته بزودی درجریانم بذاره اما جور نمیشد که بیان کنه.
گفت الانم من دوستت دارم ولی اگه نمیخوای قبول نکن اجباری نیس...
ولی من دوستش داشتم به هر قیمتی میخواستم با شهاب باشم😔
با خودسری و لجبازی تمام، خانوادمو راضی کردم که قبول کنن با شهاب ازدواج کنم...
بالاخره ازدواج کردیم و از ایران رفتم.خیلییی برام سخت بود ولی گفتم عادت میکنم..
ادامه دارد...
📚@fal_maral
بنام #حسرت
#قسمت_دوم
خانواده شهاب راضی بودن،ولی خانواده من هرچی صحبت میکردم اجازه نمیدادن😞
میگفتن ک هم سنم کمه،هم ب رابطه های اینطوری اعتقادی نداشتند،و هزارو یک دلیل دیگه...
بعد چند ماه بالاخره، باهربدبختی بود راضیشون کردم و خانواده شهاب امدن خواستگاری.خیلی خوشحال بودم😍
داشتن باهم صحبت میکردن خانواده ها ک مادرشهاب گفت ما ی شرایط خاص داریم و احتمالا شهاب و مینو باهم صحبت کردن ک مینو قبول کرده الان امدیم جلو...
پدرم گفت چه شرطی:مادرشهاب گفت ک ما قراره چند وقت دیگه از ایران بریم برای همیشه و عراق زندگی کنیم،پس دخترتونم اگ عروس ما بشه باید همراهمون بیاد..
وقتی اینو شنیدم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم😳من؟عراق؟اخه شهاب ک چیزی نگفته بود...😥
پدر و مادرم ک تا اون موقع مخالف بودن دیگه اصلا نمیشد از عصبانیت باهاشون صحبت کرد😓بعد رفتنشون من باشهاب دعوام شد ک چرا بهم نگفته...
اون گفت ک میخواسته بزودی درجریانم بذاره اما جور نمیشد که بیان کنه.
گفت الانم من دوستت دارم ولی اگه نمیخوای قبول نکن اجباری نیس...
ولی من دوستش داشتم به هر قیمتی میخواستم با شهاب باشم😔
با خودسری و لجبازی تمام، خانوادمو راضی کردم که قبول کنن با شهاب ازدواج کنم...
بالاخره ازدواج کردیم و از ایران رفتم.خیلییی برام سخت بود ولی گفتم عادت میکنم..
ادامه دارد...
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🌈عنوان داستان: #دروغ_رنگی_2
🪅#قسمت_دوم
یکروز که خونه بود زنگ زد وگفت میخوام با مادر و خواهرم آشنا بشی.
اونروز تلفنی با مادر وخواهرش حرف زدم و خواهرش شد یک دوست خوب و جدید برام که مدام با هم در تماس بودیم و چقدر خوشحال بودن از اینکه من وارد زندگی مهران شدم و زندگیشو تغییر دادم. توی این مدت هیچ چیزی که ناراحتم کنه ازش ندیدم، حتی یکبار هم عصبانی نشده بود، هیچ حرف زشتی ازش نشنیدم، همیشه من ناراحت میشدم اون با خونسردی عذرخواهی میکرد وآرومم میکرد .
منم که مرد رویاهامو پیدا کرده بودم تصمیم بر این شد بیاد خواستگاری، حتی باوجود علاقه زیاد بینمون بهش گفتم اگر پدرم رضایت داد من هم رضایت میدم در غیراینصورت نه.
باز هم قبول کرد و گفت رضایت پدرت با من ولی چون نمیخواستیم پدرم از نحوه آشنایی ما چیزی بفهمه که یک دلیل برای مخالفتش بشه گفتم اول برو پیش داداشم وبااون مطرح کن وبگو توی رفت وآمدها به خونه اونا منو دیدی وقرار شد قبلش با زن داداشم هماهنگ کنم.
فردای اونروز زنگ زد و گفت قبل از هماهنگ کردن با داداشت اینا میخوام چیزی بهت بگم و زد زیر گریه من که ترسیده بودم و متعجب کلی اصرار که زودتر بگو موضوع چیه بعد از کلی مقدمه چینی گفت من قبلا ازدواج کردم. بهم گفت مادر وخواهرم گفتن الان نگو بریم خواستگاری بعد بهش بگو ولی من خواستم قبلش بگم که تو تصمیم بگیری.من که فکر میکردم صادقتر از این آدم توی زندگیم نیست دنیارو سرم خراب شد اونروز فقط گریه کردیم و من بهش بدوبیراه گفتمو اون عذرخواهی می کرد وبه هر دری میزد برای بخشش. یک هفته ای باهاش حرف نزدم خواهرو مادرشم هرکدوم جداگانه کلی زنگ وپیام که اون دختر انتخاب مهران نبود پیشنهاد ما بود. اوناهیچوقت با هم نساختن وزندگیشون خوب نبود ولی اون با توخوشحاله واقعا دوستت داره وعاشقته. هرچی از سختیهای زندگیش میفهمیدم بیشتر دلم میخواست کمکش کنم تا یه زندگی جدید وپر از عشق و محبت بسازیم.
ازش فرصت خواستم تا بیشترفکر کنم هرچند دیر به فکر افتادم اما از داداشم و زن داداشم خواستم چون اونجا بودن بیشتر تحقیق کنن. چندروز بعد خانمی با من تماس گرفتند و خودشو زن مهران معرفی کرد منم چون فکر میکردم جدا شدن گفتم حداقل فرصت خوبیه بفهمم موضوع از چه قرار بوده اما با شنیدن حرف اون خانم شاخ درآوردم اون گفت ما اصلا جدا نشدیم و حتی یک بچه هم دارن.
اون خانم گفت با شوهرم اختلاف دارم اما قصد جدایی ندارم هرچندوقت مهران خونه رو ترک میکنه و میره پیش مادرش واونا هم از لج من باهاش همدستی کردن که براش زن بگیرن وحالا توسط یک نفر از آشناها خبردار شده و سعی کرده منو پیدا کنه.من دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط مات از اینکه یه آدم چقدر میتونه پست و دروغگو باشه وتا این حد حتی با کمک خانواده اش نقش بازی کنه وشاید وعده های من باعث طمع اون آقا شده بود.
این چیزارو فقط توی فیلما میبینیم ولی کاش نگیم مال فیلماست، فیلما هم از همین زندگی ماها ساخته میشه.از اون خانم عذرخواهی کردم و گفتم بدون اطلاع وارد این بازی شدم وحالا خودمو کنار میکشم این آدما حتی ارزش بدوبیراه گفتن هم نداشتن والان حدود یکسال از اون ماجرا میگذره. شاید این ماجرا از لحاظ اخلاقی وجسمی صدمه ای برای من نداشت اما از لحاظ روحی لطمه ای خوردم که شاید قابل جبران نباشه. بعداز اون ماجرا دیگه به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم به هیچ کس حتی نمیتونم فکر کنم. حتی کسانی که خانواده ام تایید میکنن یا حتی پسر همسایه ای که از دوران دبیرستان خواستگارم بوده و هست. همیشه فکر میکنم همه دارن بهم دروغ میگن هر کسی میاد سمتم حتما نقشه ای داره. همیشه مراقب خودتون و زندگیتون باشید.
یا حق
☘پایان
🩹✫@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
📐با عنوان: #خودنویس_طلایی_2
📐 #قسمت_دوم
- شما اسمتون چیه؟
- من خانم؟ ستایش دهنوی.
- نقاشی شما عالیه.شما فوق العاده استعداد دارید.من هرگز نمیتونم به این خوبی نقاشی بکشم.
وشما؟
- زهرا یغمایی هستم.
- شما خیلی خوب تنبک میزنی.
وشما؟
- من آذین زرافشان .
شما خیلی زیبا میرقصی.انعطاف بدنی خیلی خوبی داری.
سکوتی عجیب برکلاس حکم فرما شد.آن هم بی هیچ تذکر وداد وفریادی.
- کی دوست داره تابلو رو پاک کنه؟
- همه باهم: خانم ما بیاییم.خانم من ،خانم...
- هیس.
تمام دهانها بسته.فقط دست میبرید بالا.
دوباره کلاس پراز سکوت شد.همه بچه ها دستهایشان را بالا بردن.چون تذکر داده بودم دهانها بسته باشد،با چشم وابرو اشاره میدادن ومن به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم.
به دانش آموزی که با اخم وچهره ای درهم نگاهم میکرد،اشاره کردم.تخته پاک کن را گرفت وبا نیش باز تخته را پاک کرد.این عجیب ترین دانش آموز کلاس بود.
- ممنون از شما.برو دست وصورت ولباست رو تمیز کن.فقط سریع برگرد.
قبل از تدریس در مورد روشم توضیح دادم.
من درس میدم وبعداز درس بلافاصله از تک تکتون درس رو می پرسم.
هیچ کدام واکنشی نشان ندادن.نه اعتراضی،نه غرولندی. درس رو از تک تک بچه ها سوال کردم . عجیب هوش و استعداد فوق العاده ای داشتن وتنها کلاسی بودکه از تدریس خسته نمیشدم وانرژی میگرفتم. تصحیح برگه های امتحانی نوبت اول،واقعا برایم لذت بخش بود.از مدیر خواهش کردم کلاس هفت سه را سر صف صبحگاهی تشویق کند.جلسه بعد باران عبدی قبل از ورود به کلاس پیشم آمد وعذر خواهی کرد.
- بابت چی دارین عذر خواهی میکنین؟
سرش رو پایین انداخت.من پول نداشتم.نتونستم بلوز زرشکی بخرم.
- متوجه نمیشم.کی از شما خواسته بلوز زرشکی بپوشید؟
- خانم همه بچه ها پوشیدن .مثل شما آستین بالا زدن.رنگ بلوزشون هم مثل شما زرشکیه.
وارد کلاس شدم ومن مات بچه ها شدم.به جز باران همه بلوز زرشکی زیر مانتو پوشیده بودن.
لبخندم عمیق شد.
- این چه کاریه؟
- خانم دوست داریم شبیه شما بشیم.
به زور خنده ام را مهار کردم وتمام حواسم به باران بود که از شدت ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.بعداز ظهر به بازار رفتم وبلوزی زرشکی برای باران خریدم.دور از چشم بچه ها توی نایلونی مشکی گذاشتم وبه دستش دادم.هرگز برق چشمانش را فراموش نمیکنم.چقدر به خاطر اون بلوز زرشکی خوشحال شد.سراغ دفتر دار رفتم وپرونده باران را نگاه کردم.پدر فوت شده بود ومادر ازدواج کرده بود وباران به تنهایی همراه مادربزرگ پیرش زندگی میکرد.
نگاهی به آدرس خونه انداختم.توی پایین ترین منطقه شهر به دور از وسیله نقلیه وتاکسی بود.با خود فکر کردم باران چطور این همه راه رو پیاده تا مدرسه میاد.
همراه برادرم بعداز کلی پرس وجو خانه باران را پیدا کردیم اما به همه چیز شباهت داشت الا خانه.حتی فرشی کف اون اتاق گلی دیده نمیشد.نه یخچالی نه کمدی، حتی توی تاریکی وبا نور شمع درس میخواند.مادربزرگش بیمار بود و بی امان سرفه میکرد.
باران کجاست؟
- فرستادم از یکی از اقوام پول بگیره.دو روزه چیزی نخوردیم.
به زحمت بغضم را فرو میبردم.سریع برگشتم ودرمورد اوضاع زندگی باران ومادر بزرگش با چند نفر از خیرین تماس گرفتم.یه خانم مومن اتاقی در اختیارشان گذاشت. موکت وفرش و یخچال دست دوم براشون تهیه کردیم. دوکیسه برنج و حبوبات و گوشت و لوازم تحریر برای باران گرفتم.
اماهرگز اجازه ندادم باران چیزی بفهمد. چون غرور خاصی داشت ومن نمیخواستم غرورش خدشه دار شود....
📐ادامه دارد...
#@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🔹 با عنوان: #حکمت_خوشبختی_2
🔹 #قسمت_دوم
رضا همش اسرار داشت ک ب مامانم بگم واسه خونتون زنگ بزنه قضیه ماروبگه.
اینم بگم من هم باخواهربزرگش صحبت کرده بودم هم مامانش.
ولی من میترسیدم میگفتم نه هنوز زوده نگو.
میترسیدم چون میدونستم ک بابام اجازه نمیده بارضا ازدواج کنم ،چرا چون راه دور، چون کار درست حسابی نداره. من بابام خودش کارمند .
این گذشت تاتولد ۱۴ سالگیم خواست بیاد پیشم تایکساعت از راه رو هم اومده بود ولی ماشین خراب شده بودگفت من با اتوبوس بیام گفتم ن نیا بزار باشه تونستی بعدا بیا .اونشب گفت یک چیزی بگمت گفتم بگو گفت بیا تموم کنیم. وقتی اینجوری گفت قلبم اومد تو دهنم گفتم چرااخه. چیشد اون دوستت دارم ها ماحتی اسم بچمونم انتخاب کرده بودیم . خخخ وقتی خیلی حرف میزدیم باهم میگفت بهت بگم من دوستدارم سرویس خوابمون فلان رنگ باشه ها. خلاصه گفت اینجوری برای توسخته من نمیتونم زود به زود بیام پیشت گفتم عیب نداره من همینجوری میخامت همینکه میدونم دوسم داری کسی تو زندگیت نیست برام خیلیه.
خلاصه ازاین قضیه یکی دوماه گذشت من به خواهربزرگم قضیه رضا رو گفتم .(ماسه تا بچه ایم دوتاخواهر باخودم ویک برادر. خواهرم اونموقع متاهل بود نامزد بودش )
اولش که گفت ب مامان میگم کلی التماس کردم ک نگه گفتم بهت اعتماد کردم ک گفتم.بعد بیخیال شد دوهفته بود میگذشت ک یک روز همسایه روبه رویمون اومد خونمون ب مامانم گفت غروب خونه اید. واسه امر خیر میخوام بیام. منم اصلادل تودلم نبود این همسایمون ۳ تا پسر داره پسربزرگش همسن رضا بود ینی ۲۴سالش بود. این گذشت بعدازظهرم شد نیومد.ب رضاگفتم ک همسایمون اومده این حرفوزده گفت بیخیال بابا باتو چیکار داره حتما واسه دخترخاله آت میاد.اخه دوتا دخترخاله دارم ک یکیش یک سال ازمن بزرگ یکیشم دوسال من ب اون خیال بیخیال شدم.تاصبحروز بعد دیدم ازتو حیاطمون صدا میاد رفتم از پنجره ببینم کیه دیدم همون همسایه مونه. داره راجب من حرف میزنه واسه خواستگاری .استرس گرفتم مامانم میگفت ن کوچیکه وفلان ولی اون خیلی اسرار داشت اسم پسرش مجید گفت نه مجید یکسال ک میخاد دخترتو بخاطر سن کمش جلو نیومدیم گفت حتی من ب مجیدم گفتم کوچیکه ولی گفته عیب نداره خودم مواظبشم و فلان....
مامانم اومد بالا من گفت ک چی گفته .
گفتم خودم شنیدم گفت نظرت چیه گفتم: نه ، گفت واسه چی گفتم نمیخام بیخیال شد تا بابام اومد خونه بابامم راضی بود میگفت موقعیتش خوبه ولی گفت بازم هرچی تو بگی اگ نظرمارو بخای میگیم قبول کن امامن بدون اینکه فکر کنم میگفتم ن نمیخام چون رضارو میخاستم.
این گذشت تا غروب مامانم ب خواهرم گفته بود که منوراضی کنه تواشپزخونه حرف میزدیم مامانم هی میگفت چرا میگی ن اونکه موقعیتش خوبه توروهم ک دوستداره. بعدخواهرم گفت خب شاید یکی دیگه رو میخواد شاید یکی دیگه رو دوستداره. هوف تااینوگفت مامانم گفت نخیر غلط کرده همین مونده دیگ ابرومونو ببره اگ بابابفهمه میکشتش اینوگفت هم من ساکت شدم هم خواهرم.
به رضاگفتم، گفت قشنگ فکراتو کن منم هستم دوست دارم ولی میخام باعقل تصمیم بگیری گفت من خوشبختی تورو میخوام نه بدبختیتو گفت نمیخوام بخاطر من بگی ن ک بعد فرداکه ازدواج کردیم بگی توکار نداری بخاطرت فلان کرد خواستگارمو رد کردم. گفتش من عاشقتم خوب فکراتو بکن من تایکماه دیگ میام بجنورد باخانودمم میام .میام واسه خواستگاری...
گفتم الان بیا گفت الان موقعیتشو ندارم خواهرش داشت طلاق میگرفت گفت کارای اونو کنم میخوام یه ماشینم بخرم ک اومدم لااقل بابات ببینه ک یک ماشین دارم بتونم یجوری راضیش کنم گفتم باشه خبر میدمت باخواهرم و دخترخاله هام رفتیم بیرون. اوناکلی باهام صحبت کردن ک موقعیت این خوبه شغل داره ماشین داره پول داره پسرخوبیه.ولی رضا چی هیچی نداره کلی حرف زدن گفتن فراموش میکنی اینو اینا واسه دوروزه زود فراموش میشه.
خلاصه بعد کلی حرف منوراضی کردن گفتم باشه به رضا خبر دادم ک میخام جواب بدم اولش اصلا جواب نداد بعد چند لحظه گفت خوشبخت بشی خوشبختیت آرزومه و کلی ازاین حرفا
🔹ادامه دارد...
#@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
💟 با عنوان: #از_حق_به_ناحق
🈯️ #قسمت_دوم و پایانی
گفتم در حق نزدیک ترین دوست پدرش(پدربزرگم) هم ظلم کرده...
ماجرا از این قرار بود که وقتی فصل پسته چینی میرسه و داییم علی میره در خونه دوست پدربزرگم محمد خانمش میاد، میگه همسرت هست میگه نه رفته صحرا پسته چینی ...
خداحافظی میکنه و میاد بره خونه تو راه برگشت پسر اون بنده خدا محمد رو میبینه که با تراکتور پُر از پسته داره میاد.
دوست پدربزرگم با ماشینش زودتر از پسرش مهدی راه میوفته میره یه جای دیگه کار داشته .
مهدی هم تازه یه روز بوده از مرخصی سربازی اومده بوده خونه...
داییم علی جلو مهدی رو میگیره و سلام علیکی میکنه میگه بابات کجاس میگه کار داشت زودتر از من راه افتاد حتما رسیده خونه ...
داییم علی به مهدی میگه پدرت گفته یکم پسته بهم بدی نشونه هم میده که مهدی باور کنه ...
داییم علی میگه پدرت گفته یه جاوَند پسته عقب تراکتور گذاشتم (داییم علی وقتی دیده داره مهدی میاد خب قشنگ تراکتور رو هم دیده میدونسته چی توش هست چی توش نیست)
مهدی هم باور میکنه میگه بیا بردار... دایی علی هم میره دستی به پسته ها میکشه پسته هایی که رسیده بودن از خوشه میریزن و یه جاوَند پسته خوب بر میداره و میره...
مهدی وقتی میرسه خونه پدرش میگه پستها چرا کم شدن کو پسته ها ...
مهدی هم میگه مگه خودت به علی نگفتی بیاد پسته ببره نشونی هم بهش دادی
علی وقتی منو دیده جلوم رو گرفته نشونی داده منم دیدم درسته بهش دادم...
بعد محمد ،مهدی رو دعوا میکنه و مهدی هم دو روز مونده به پایان مرخصی ...
از خونه قهر میکنه ساکش رو برمیداره و میره ...
یه هفته بعد هم خبر میرسه به خانوادش که روز بعد از اینکه مهدی میره پادگان مهدی تیر میخوره و فوت میکنه...
از اون زمان پدرش عذاب وجدان میگیره که چرا با پسرش بحث کرده اون مقصر نبوده که ...
مادرش هم میگه فصل پسته چینی که میرسه خیلی علی رو نفرین میکنه میگه باعث فوت پسرم، داییم بوده....
مادرم میگه خیلی مردم رو اذیت کرد و حقشون رو خورده که بخوام بگم یه کتاب میشه
مادربزرگم تا زمانی که فوت میکنه همش میگفته من از دست علی راضی نیستم و خدا هم ازش راضی نباشه
شاید داستانم براتون جالب نباشه فقط خواستم بگم خدا گفته من از حق خودم میگذرم ولی از حق بنده ام نمیگذرم....
سرانجام دایی علی این بود که تومور مغزی روی کل بدنش اثر میذاره و الان مثل یه بچه رو یه تخت بستریه تو خونه نه کسی رو میشناسه نه میتونه راه بره نه میتونه حرف بزنه نه کارهای روزمره شو انجام بده پرتو درمانی و شیمی درمانی هم فایده نداشته
از طریق لوله که وصل به معدش هست بهش غذا میدن و با دستگاه و اکسیژن هنوز زنده هستش ادمی که فربه بوده الان شده پوست و استخوان....
مواظب قسمامون باشیم که قسم دروغ و ناحق نخوریم ، مواظب لقمه هایی که میخوریم باشیم ، مواظب زبانی که به حرف در میاریم باشیم که کلام خیر میگه یا نا خیر
، مواظب قدمامون ، مواظب نفسامون ، مواظب تموم کارهامون باشیم خیلی بده که خدا و بنده خدا ازمون ناراضی باشن...
پایان.🍒
💟@fal_maral
🈯️ #قسمت_دوم و پایانی
گفتم در حق نزدیک ترین دوست پدرش(پدربزرگم) هم ظلم کرده...
ماجرا از این قرار بود که وقتی فصل پسته چینی میرسه و داییم علی میره در خونه دوست پدربزرگم محمد خانمش میاد، میگه همسرت هست میگه نه رفته صحرا پسته چینی ...
خداحافظی میکنه و میاد بره خونه تو راه برگشت پسر اون بنده خدا محمد رو میبینه که با تراکتور پُر از پسته داره میاد.
دوست پدربزرگم با ماشینش زودتر از پسرش مهدی راه میوفته میره یه جای دیگه کار داشته .
مهدی هم تازه یه روز بوده از مرخصی سربازی اومده بوده خونه...
داییم علی جلو مهدی رو میگیره و سلام علیکی میکنه میگه بابات کجاس میگه کار داشت زودتر از من راه افتاد حتما رسیده خونه ...
داییم علی به مهدی میگه پدرت گفته یکم پسته بهم بدی نشونه هم میده که مهدی باور کنه ...
داییم علی میگه پدرت گفته یه جاوَند پسته عقب تراکتور گذاشتم (داییم علی وقتی دیده داره مهدی میاد خب قشنگ تراکتور رو هم دیده میدونسته چی توش هست چی توش نیست)
مهدی هم باور میکنه میگه بیا بردار... دایی علی هم میره دستی به پسته ها میکشه پسته هایی که رسیده بودن از خوشه میریزن و یه جاوَند پسته خوب بر میداره و میره...
مهدی وقتی میرسه خونه پدرش میگه پستها چرا کم شدن کو پسته ها ...
مهدی هم میگه مگه خودت به علی نگفتی بیاد پسته ببره نشونی هم بهش دادی
علی وقتی منو دیده جلوم رو گرفته نشونی داده منم دیدم درسته بهش دادم...
بعد محمد ،مهدی رو دعوا میکنه و مهدی هم دو روز مونده به پایان مرخصی ...
از خونه قهر میکنه ساکش رو برمیداره و میره ...
یه هفته بعد هم خبر میرسه به خانوادش که روز بعد از اینکه مهدی میره پادگان مهدی تیر میخوره و فوت میکنه...
از اون زمان پدرش عذاب وجدان میگیره که چرا با پسرش بحث کرده اون مقصر نبوده که ...
مادرش هم میگه فصل پسته چینی که میرسه خیلی علی رو نفرین میکنه میگه باعث فوت پسرم، داییم بوده....
مادرم میگه خیلی مردم رو اذیت کرد و حقشون رو خورده که بخوام بگم یه کتاب میشه
مادربزرگم تا زمانی که فوت میکنه همش میگفته من از دست علی راضی نیستم و خدا هم ازش راضی نباشه
شاید داستانم براتون جالب نباشه فقط خواستم بگم خدا گفته من از حق خودم میگذرم ولی از حق بنده ام نمیگذرم....
سرانجام دایی علی این بود که تومور مغزی روی کل بدنش اثر میذاره و الان مثل یه بچه رو یه تخت بستریه تو خونه نه کسی رو میشناسه نه میتونه راه بره نه میتونه حرف بزنه نه کارهای روزمره شو انجام بده پرتو درمانی و شیمی درمانی هم فایده نداشته
از طریق لوله که وصل به معدش هست بهش غذا میدن و با دستگاه و اکسیژن هنوز زنده هستش ادمی که فربه بوده الان شده پوست و استخوان....
مواظب قسمامون باشیم که قسم دروغ و ناحق نخوریم ، مواظب لقمه هایی که میخوریم باشیم ، مواظب زبانی که به حرف در میاریم باشیم که کلام خیر میگه یا نا خیر
، مواظب قدمامون ، مواظب نفسامون ، مواظب تموم کارهامون باشیم خیلی بده که خدا و بنده خدا ازمون ناراضی باشن...
پایان.🍒
💟@fal_maral
🔥 داستان واقعی #حق_الناس
💫 #قسمت_دوم
😰توی خواب دیدم که از دور یک آتیش دیده میشه جلو رفتم میلیونها بلکه میلیاردها انسان رو دیدم که تو آتیش دارن میسوزند.....
😣و ناله و زجه میزنن و از خدا میخواستند که بهشون کمی فرصت دوباره بده هر انسانی دو نگهبان همراهش بود
😥یهو دیدم دامادمون بهم نزدیک شد کله بدنش آتیش و مواد مذاب بود...🔥
😭وای خدایا الانم که یادم میاد اشک از چشمام میریزه خیلی وحشتناک بود از نگهبانها خواهش کرد که دو کلمه با من حرف بزنه....
😰اومد جلو و گفت مهدی خودت رو دریاب من دیگه فنا شدم ولی تو هنوز فرصت داری یادته گفتم پیر شدیم نماز میخونیم مهدی فرصت رو غنیمت بشمار شروع کن به نماز خوندن همه ماهایی که اینجا عذاب میکشیم فقط تاوان بی نمازیمونه حالا گناهان دیگمون بماند..
😭مهدی توبه رو به فردا و پس فردا و چند ساعت و حتی چند دقیقه دیگه تاخیر ننداز.....
😔گفت مهدی وقتی صدای اذان رو شنیدی بدو به طرف نماز نکنه بگی بعدا میخونم از کجا معلوم که بعد نماز جماعت تو زنده میمونی....
😔مهدی اینجا هیچ عذری قبول نیست مهدی تو رو خدا از بچه هام مواظبت کن نذار درد بی پدری رو بچشند...
😔راه راست رو بهشون نشون بده نزار به درد من گرفتار بشن ازشون مراقبت کن مهدی من خیلی پشیمونم ولی چه فایده وقت جبران ندارم ولی تو داری ازش استفاده کن....
😓بعدش هر دو دستش رو کشیدند و انداختنش تو مواد مذاب همه زجه میکشیدند که خدایا ما رو ببخش...
😭البته اینم گفت که این تنها عذاب موقت ماست وای بحالمون در روز قیامت....
😥بعدش دیدم پدر دامادمون که آدم بسیار با خدایی بود رو با دو زنجیر بسیار کلفت و خاردار به دیواری محکم بسته بودند...
😰دیدم حسن آقا رو با دو تا زنجیر خیلی کلفت و خاردار محکم به دیواری بسته بودند و اذیت میکردند دو تا نگهبان غول پیکر هم کنارش ایستاده بودند
😧خیلی تعجب کردم آخه حسن آقا خیلی مرد با خدایی بود خیلی به دیگران کمک میکرد خیلی انسان محترم و با ایمانی بود اون پدرم رو تشویق کرد که جمعه ها بره نمازجمعه شرکت کنه هر جا دعوایی یا مشکلی پیش می اومد حسن آقا رو قاضی قرار میداند...
❓خلاصه با تعجب پرسیدم حسن آقا تو چرا.....
🌸 ادامه دارد....
📚@fal_maral
💫 #قسمت_دوم
😰توی خواب دیدم که از دور یک آتیش دیده میشه جلو رفتم میلیونها بلکه میلیاردها انسان رو دیدم که تو آتیش دارن میسوزند.....
😣و ناله و زجه میزنن و از خدا میخواستند که بهشون کمی فرصت دوباره بده هر انسانی دو نگهبان همراهش بود
😥یهو دیدم دامادمون بهم نزدیک شد کله بدنش آتیش و مواد مذاب بود...🔥
😭وای خدایا الانم که یادم میاد اشک از چشمام میریزه خیلی وحشتناک بود از نگهبانها خواهش کرد که دو کلمه با من حرف بزنه....
😰اومد جلو و گفت مهدی خودت رو دریاب من دیگه فنا شدم ولی تو هنوز فرصت داری یادته گفتم پیر شدیم نماز میخونیم مهدی فرصت رو غنیمت بشمار شروع کن به نماز خوندن همه ماهایی که اینجا عذاب میکشیم فقط تاوان بی نمازیمونه حالا گناهان دیگمون بماند..
😭مهدی توبه رو به فردا و پس فردا و چند ساعت و حتی چند دقیقه دیگه تاخیر ننداز.....
😔گفت مهدی وقتی صدای اذان رو شنیدی بدو به طرف نماز نکنه بگی بعدا میخونم از کجا معلوم که بعد نماز جماعت تو زنده میمونی....
😔مهدی اینجا هیچ عذری قبول نیست مهدی تو رو خدا از بچه هام مواظبت کن نذار درد بی پدری رو بچشند...
😔راه راست رو بهشون نشون بده نزار به درد من گرفتار بشن ازشون مراقبت کن مهدی من خیلی پشیمونم ولی چه فایده وقت جبران ندارم ولی تو داری ازش استفاده کن....
😓بعدش هر دو دستش رو کشیدند و انداختنش تو مواد مذاب همه زجه میکشیدند که خدایا ما رو ببخش...
😭البته اینم گفت که این تنها عذاب موقت ماست وای بحالمون در روز قیامت....
😥بعدش دیدم پدر دامادمون که آدم بسیار با خدایی بود رو با دو زنجیر بسیار کلفت و خاردار به دیواری محکم بسته بودند...
😰دیدم حسن آقا رو با دو تا زنجیر خیلی کلفت و خاردار محکم به دیواری بسته بودند و اذیت میکردند دو تا نگهبان غول پیکر هم کنارش ایستاده بودند
😧خیلی تعجب کردم آخه حسن آقا خیلی مرد با خدایی بود خیلی به دیگران کمک میکرد خیلی انسان محترم و با ایمانی بود اون پدرم رو تشویق کرد که جمعه ها بره نمازجمعه شرکت کنه هر جا دعوایی یا مشکلی پیش می اومد حسن آقا رو قاضی قرار میداند...
❓خلاصه با تعجب پرسیدم حسن آقا تو چرا.....
🌸 ادامه دارد....
📚@fal_maral
داستان
#زری_خانم
#قسمت_دوم
ادامه داستان..
زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود.
من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد
رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.
من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم
صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود
شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته
بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال
چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم
کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه
گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ
فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می
برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه
آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی
۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید،
خوب نیست، خدا را خوش نمی آید.
عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد ک آبرویمان رفت.
ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند
شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در
ده با من معامله نکند.
گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰
تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می
روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می
آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش
عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه
شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند
وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد
گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما
همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟
ملا گفت...
#ادامه_دارد
@fal_maral
#زری_خانم
#قسمت_دوم
ادامه داستان..
زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود.
من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد
رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.
من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم
صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود
شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته
بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال
چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم
کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه
گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ
فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می
برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه
آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی
۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید،
خوب نیست، خدا را خوش نمی آید.
عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد ک آبرویمان رفت.
ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند
شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در
ده با من معامله نکند.
گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰
تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می
روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می
آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش
عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه
شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند
وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد
گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما
همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟
ملا گفت...
#ادامه_دارد
@fal_maral
🍒 سرگذشتی کاملاواقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_دوم
پدر آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
کوچکتر که بودم در دلم حق را به مادرم می دادم اما بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که چرا مادر از پدر متنفر شد و دیگر نخواست با او زندگی کند.
پدرم سال ها قبل بیش از نیمی از ارثیه اش را به خواهر کوچک و مجردش بخشیده بود در حالیکه مادر انتظار داشت این پول به او برسد تا بتواند شرکتش را گسترش بدهد.
از آنجایی که مادر زنی مغرور و کینه توز بود این موضوع را به روی خودش نیاورد چون به قول خودش به پول گدا گشنه هایی چون پدرم و خانواده اش نیازی نداشت اما در دلش آتشی روشن شد که بعدها زندگی مان را شعله ور کرد و به خاکستر نشاند.
مادر همیشه سعی می کرد این واقعیت را کتمان کند و طوری برخورد می کرد که من جرات نمی کردم این موضوع را پیش بکشم. او برای توجیه تنفرش از پدر دلایل همیشگی اش را ردیف می کرد و دلیل اصلی را به خاطر غرورش پنهان می کرد.
با وجود تمام این حرفها من مادرم را عاشقانه دوست داشتم و ترجیح می دادم با او زندگی کنم و از او الگو بگیرم. با وجود اصرارهای پدرم درسم را تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم.
ترجیح می دادم راحت زندگی کنم. هر چه دلم می خواهد بپوشم و هرکجا دوست دارم بروم و از زندگی لذت ببرم. هر چند روز یکبار به دیدن پدرم می رفتم و در همین رفت و آمدها بود که عاشق پسرعمه م شدم.
او دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه درس می خواند. پسر ساده و مهربانی بود که آینده ای درخشان انتظارش را می کشید.
پدرم با ازدواج ما موافق بود. او می گفت: «من پسرخواهرم رو خوب می شناسم و می دونم که می تونه خوشبختت کنه اما حتم دارم که مادرت اجازه سرگرفتن این ازدواج رو نمیده.
اون انتظارات دیگه ای از مرد زندگی داره!» حق با پدرم بود. مادرم به محض اینکه ماجرا را فهمید قشقرقی به پا کرد. تا به حال چنین اخلاق تندی از مادر ندیده بودم. با حالتی عصبی و وحشتناک به طرفم حمله کرد و در حالیکه مرا زیر بار کتک گرفته بود فریاد می زد:
« اگه یه بار دیگه اسم فک و فامیل پدرت رو بیاری می کشمت. مگه من مرده باشم که اجازه بدم عاشق یه پسربچه گدا گشنه بشی که حتی نمی تونه آب دماغشو بالا بکشه چه برسه به اینکه بخواد مرد زندگی ت باشه.
خوب گوشات رو باز کن دخترجون! تو دختر منی، دختر من! منی که یکه و تنها مثل یه مرد زندگی رو می چرخونم. شوهرت هم باید در حد و اندازه ما باشه!»
بعد از اینکه مادر از کتک زدنم خسته شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش هر لحظه اوج می گرفت و تا می توانست به پدر و بخت سیاهش فحش و لعنت می فرستاد.
رفتارش درست شبیه مادری بود که به عزای دخترش نشسته. از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد........
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@fal_maral
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_دوم
پدر آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
کوچکتر که بودم در دلم حق را به مادرم می دادم اما بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که چرا مادر از پدر متنفر شد و دیگر نخواست با او زندگی کند.
پدرم سال ها قبل بیش از نیمی از ارثیه اش را به خواهر کوچک و مجردش بخشیده بود در حالیکه مادر انتظار داشت این پول به او برسد تا بتواند شرکتش را گسترش بدهد.
از آنجایی که مادر زنی مغرور و کینه توز بود این موضوع را به روی خودش نیاورد چون به قول خودش به پول گدا گشنه هایی چون پدرم و خانواده اش نیازی نداشت اما در دلش آتشی روشن شد که بعدها زندگی مان را شعله ور کرد و به خاکستر نشاند.
مادر همیشه سعی می کرد این واقعیت را کتمان کند و طوری برخورد می کرد که من جرات نمی کردم این موضوع را پیش بکشم. او برای توجیه تنفرش از پدر دلایل همیشگی اش را ردیف می کرد و دلیل اصلی را به خاطر غرورش پنهان می کرد.
با وجود تمام این حرفها من مادرم را عاشقانه دوست داشتم و ترجیح می دادم با او زندگی کنم و از او الگو بگیرم. با وجود اصرارهای پدرم درسم را تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم.
ترجیح می دادم راحت زندگی کنم. هر چه دلم می خواهد بپوشم و هرکجا دوست دارم بروم و از زندگی لذت ببرم. هر چند روز یکبار به دیدن پدرم می رفتم و در همین رفت و آمدها بود که عاشق پسرعمه م شدم.
او دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه درس می خواند. پسر ساده و مهربانی بود که آینده ای درخشان انتظارش را می کشید.
پدرم با ازدواج ما موافق بود. او می گفت: «من پسرخواهرم رو خوب می شناسم و می دونم که می تونه خوشبختت کنه اما حتم دارم که مادرت اجازه سرگرفتن این ازدواج رو نمیده.
اون انتظارات دیگه ای از مرد زندگی داره!» حق با پدرم بود. مادرم به محض اینکه ماجرا را فهمید قشقرقی به پا کرد. تا به حال چنین اخلاق تندی از مادر ندیده بودم. با حالتی عصبی و وحشتناک به طرفم حمله کرد و در حالیکه مرا زیر بار کتک گرفته بود فریاد می زد:
« اگه یه بار دیگه اسم فک و فامیل پدرت رو بیاری می کشمت. مگه من مرده باشم که اجازه بدم عاشق یه پسربچه گدا گشنه بشی که حتی نمی تونه آب دماغشو بالا بکشه چه برسه به اینکه بخواد مرد زندگی ت باشه.
خوب گوشات رو باز کن دخترجون! تو دختر منی، دختر من! منی که یکه و تنها مثل یه مرد زندگی رو می چرخونم. شوهرت هم باید در حد و اندازه ما باشه!»
بعد از اینکه مادر از کتک زدنم خسته شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش هر لحظه اوج می گرفت و تا می توانست به پدر و بخت سیاهش فحش و لعنت می فرستاد.
رفتارش درست شبیه مادری بود که به عزای دخترش نشسته. از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد........
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_دوم
شیر دوشیدن تا هشت صبح طول میکشید بعد رو اتیش داغ کردن وماست وکره .
بعضی وقت ها وقت نمیکردیم صبحونه بخوریم .بعد برای کارگرها وچوپان غذا درست کردن وعصرونه .......
.در وقت اضافه هم باید قالی میبافتیم.
با اینکه وضع مالی خیلی خوبی داشتیم اجازه نداشتیم غذا به اندازه ی بخوریم که سیر شیم.
وقتی پخت نون تموم میشد یا پخت فتیر،بوی تازگیش مارا از هوش میبرد ولی اجازه ی خوردن نداشتیم. مادر میبرد تو اتاق بالایی قایم میکرد یا به همسایه ها فقیرا پخش میکرد، بقیشم با پسرا وکارگرا میخوردن.
وقتی میموندو کپک میزد به دخترا میگف میتونید بخورید . بیش از حد به خوردو خوراک کارگرا میرسید بهترین غذا رو جلوی کارگرا میزاشت.
یادم رفت بگم یکی از کارهای مادخترا طویله جارو کردن هم بود پدرم خیلی تلاش کرد تا جلوی کار کردن مارو بگیره ولی از بد دهنی مادرم ترسید وکوتاه اومد.پدری که یک ده ازش حساب میبردن وبه سرش قسم میخوردن حالا پیش مادرم به خاطر ابرو کم اورده بود...
بابام چند سال یک بار میرفت مکه برامون پارچه های خشگل با لباس های گرون قیمت میاورد ،ولی فقط روز اول به مانشان میدادن.
بعدا مادرم هر چند وقت یکبار یا خودش میپوشید یا میدوخت پارچه هارو، اگرم انداز ه اش نمیشد میداد به دخترای کارگرامون.... همیشه لباس کهنه های مادرم وما میپوشیدیم.
وقتی برای خواهرام خواستگار میومد مادرم بهشون بد دهنی میکرد، جلوی خواستگارا انقد دختراش ومیزد که خواستگارا پا به فرار بزارند...
#ادامه_دارد..
@fal_maral
#قسمت_دوم
شیر دوشیدن تا هشت صبح طول میکشید بعد رو اتیش داغ کردن وماست وکره .
بعضی وقت ها وقت نمیکردیم صبحونه بخوریم .بعد برای کارگرها وچوپان غذا درست کردن وعصرونه .......
.در وقت اضافه هم باید قالی میبافتیم.
با اینکه وضع مالی خیلی خوبی داشتیم اجازه نداشتیم غذا به اندازه ی بخوریم که سیر شیم.
وقتی پخت نون تموم میشد یا پخت فتیر،بوی تازگیش مارا از هوش میبرد ولی اجازه ی خوردن نداشتیم. مادر میبرد تو اتاق بالایی قایم میکرد یا به همسایه ها فقیرا پخش میکرد، بقیشم با پسرا وکارگرا میخوردن.
وقتی میموندو کپک میزد به دخترا میگف میتونید بخورید . بیش از حد به خوردو خوراک کارگرا میرسید بهترین غذا رو جلوی کارگرا میزاشت.
یادم رفت بگم یکی از کارهای مادخترا طویله جارو کردن هم بود پدرم خیلی تلاش کرد تا جلوی کار کردن مارو بگیره ولی از بد دهنی مادرم ترسید وکوتاه اومد.پدری که یک ده ازش حساب میبردن وبه سرش قسم میخوردن حالا پیش مادرم به خاطر ابرو کم اورده بود...
بابام چند سال یک بار میرفت مکه برامون پارچه های خشگل با لباس های گرون قیمت میاورد ،ولی فقط روز اول به مانشان میدادن.
بعدا مادرم هر چند وقت یکبار یا خودش میپوشید یا میدوخت پارچه هارو، اگرم انداز ه اش نمیشد میداد به دخترای کارگرامون.... همیشه لباس کهنه های مادرم وما میپوشیدیم.
وقتی برای خواهرام خواستگار میومد مادرم بهشون بد دهنی میکرد، جلوی خواستگارا انقد دختراش ومیزد که خواستگارا پا به فرار بزارند...
#ادامه_دارد..
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #
🍒 سرگذشتی کاملاواقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_دوم
پدر آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
کوچکتر که بودم در دلم حق را به مادرم می دادم اما بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که چرا مادر از پدر متنفر شد و دیگر نخواست با او زندگی کند.
پدرم سال ها قبل بیش از نیمی از ارثیه اش را به خواهر کوچک و مجردش بخشیده بود در حالیکه مادر انتظار داشت این پول به او برسد تا بتواند شرکتش را گسترش بدهد.
از آنجایی که مادر زنی مغرور و کینه توز بود این موضوع را به روی خودش نیاورد چون به قول خودش به پول گدا گشنه هایی چون پدرم و خانواده اش نیازی نداشت اما در دلش آتشی روشن شد که بعدها زندگی مان را شعله ور کرد و به خاکستر نشاند.
مادر همیشه سعی می کرد این واقعیت را کتمان کند و طوری برخورد می کرد که من جرات نمی کردم این موضوع را پیش بکشم. او برای توجیه تنفرش از پدر دلایل همیشگی اش را ردیف می کرد و دلیل اصلی را به خاطر غرورش پنهان می کرد.
با وجود تمام این حرفها من مادرم را عاشقانه دوست داشتم و ترجیح می دادم با او زندگی کنم و از او الگو بگیرم. با وجود اصرارهای پدرم درسم را تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم.
ترجیح می دادم راحت زندگی کنم. هر چه دلم می خواهد بپوشم و هرکجا دوست دارم بروم و از زندگی لذت ببرم. هر چند روز یکبار به دیدن پدرم می رفتم و در همین رفت و آمدها بود که عاشق پسرعمه م شدم.
او دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه درس می خواند. پسر ساده و مهربانی بود که آینده ای درخشان انتظارش را می کشید.
پدرم با ازدواج ما موافق بود. او می گفت: «من پسرخواهرم رو خوب می شناسم و می دونم که می تونه خوشبختت کنه اما حتم دارم که مادرت اجازه سرگرفتن این ازدواج رو نمیده.
اون انتظارات دیگه ای از مرد زندگی داره!» حق با پدرم بود. مادرم به محض اینکه ماجرا را فهمید قشقرقی به پا کرد. تا به حال چنین اخلاق تندی از مادر ندیده بودم. با حالتی عصبی و وحشتناک به طرفم حمله کرد و در حالیکه مرا زیر بار کتک گرفته بود فریاد می زد:
« اگه یه بار دیگه اسم فک و فامیل پدرت رو بیاری می کشمت. مگه من مرده باشم که اجازه بدم عاشق یه پسربچه گدا گشنه بشی که حتی نمی تونه آب دماغشو بالا بکشه چه برسه به اینکه بخواد مرد زندگی ت باشه.
خوب گوشات رو باز کن دخترجون! تو دختر منی، دختر من! منی که یکه و تنها مثل یه مرد زندگی رو می چرخونم. شوهرت هم باید در حد و اندازه ما باشه!»
بعد از اینکه مادر از کتک زدنم خسته شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش هر لحظه اوج می گرفت و تا می توانست به پدر و بخت سیاهش فحش و لعنت می فرستاد.
رفتارش درست شبیه مادری بود که به عزای دخترش نشسته. از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد........
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥@fal_maral
🍒 سرگذشتی کاملاواقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_دوم
پدر آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
کوچکتر که بودم در دلم حق را به مادرم می دادم اما بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که چرا مادر از پدر متنفر شد و دیگر نخواست با او زندگی کند.
پدرم سال ها قبل بیش از نیمی از ارثیه اش را به خواهر کوچک و مجردش بخشیده بود در حالیکه مادر انتظار داشت این پول به او برسد تا بتواند شرکتش را گسترش بدهد.
از آنجایی که مادر زنی مغرور و کینه توز بود این موضوع را به روی خودش نیاورد چون به قول خودش به پول گدا گشنه هایی چون پدرم و خانواده اش نیازی نداشت اما در دلش آتشی روشن شد که بعدها زندگی مان را شعله ور کرد و به خاکستر نشاند.
مادر همیشه سعی می کرد این واقعیت را کتمان کند و طوری برخورد می کرد که من جرات نمی کردم این موضوع را پیش بکشم. او برای توجیه تنفرش از پدر دلایل همیشگی اش را ردیف می کرد و دلیل اصلی را به خاطر غرورش پنهان می کرد.
با وجود تمام این حرفها من مادرم را عاشقانه دوست داشتم و ترجیح می دادم با او زندگی کنم و از او الگو بگیرم. با وجود اصرارهای پدرم درسم را تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم.
ترجیح می دادم راحت زندگی کنم. هر چه دلم می خواهد بپوشم و هرکجا دوست دارم بروم و از زندگی لذت ببرم. هر چند روز یکبار به دیدن پدرم می رفتم و در همین رفت و آمدها بود که عاشق پسرعمه م شدم.
او دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه درس می خواند. پسر ساده و مهربانی بود که آینده ای درخشان انتظارش را می کشید.
پدرم با ازدواج ما موافق بود. او می گفت: «من پسرخواهرم رو خوب می شناسم و می دونم که می تونه خوشبختت کنه اما حتم دارم که مادرت اجازه سرگرفتن این ازدواج رو نمیده.
اون انتظارات دیگه ای از مرد زندگی داره!» حق با پدرم بود. مادرم به محض اینکه ماجرا را فهمید قشقرقی به پا کرد. تا به حال چنین اخلاق تندی از مادر ندیده بودم. با حالتی عصبی و وحشتناک به طرفم حمله کرد و در حالیکه مرا زیر بار کتک گرفته بود فریاد می زد:
« اگه یه بار دیگه اسم فک و فامیل پدرت رو بیاری می کشمت. مگه من مرده باشم که اجازه بدم عاشق یه پسربچه گدا گشنه بشی که حتی نمی تونه آب دماغشو بالا بکشه چه برسه به اینکه بخواد مرد زندگی ت باشه.
خوب گوشات رو باز کن دخترجون! تو دختر منی، دختر من! منی که یکه و تنها مثل یه مرد زندگی رو می چرخونم. شوهرت هم باید در حد و اندازه ما باشه!»
بعد از اینکه مادر از کتک زدنم خسته شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش هر لحظه اوج می گرفت و تا می توانست به پدر و بخت سیاهش فحش و لعنت می فرستاد.
رفتارش درست شبیه مادری بود که به عزای دخترش نشسته. از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد........
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #محکـــــوم
#قسمت_دوم
او در قسمت عقب اتوبوس نشسته بود و من که به علت نبود جا سرپا ایستاده بودم به طور اتفاقی چشمم به چشمش افتاد و احساس کردم دلم لرزید.
او در ایستگاه بعد پیاده شد. دنبالش راه افتادم. چنین رفتاری از من بعید بود اما دست خودم نبود. انگار رشته ای برگردنم انداخته بود و مرا به دنبال خود می کشید. چند صدمتر پیاده رفت و بعد سوار تاکسی شد.
زرنگی کردم و داخل تاکسی نشستم و سه چهار کیلومتر آن طرف تر همراه او پیاده شدم. داخل کوچه ای بن بست رفت و مقابل در قرمز رنگی ایستاد و کلید انداخت و داخل شد.
فردای آن روز دو ساعت از اداره مرخصی گرفتم و به آن محل رفتم و درباره خانواده آن دختر که حالا می دانستم نام خانوادگی شان چیست تحقیق کردم. نام دختر «سمیه» بود و پدرش بازنشسته دولت.
سمیه تنها دختر خانواده بود و جز خودش دو برادر دیگر هم داشت. به بهانه امر خیر جیک و پوک خانواده اش را درآوردم.
همه از آنها به نیکی یاد می کردند. حالا دیگر وقتش رسیده بود که به مادرم بگویم برای خواستگاری آماده شوند.
مادر که فکرش را هم نمی کرد من واقعا قصد ازدواج داشته باشم و حرف هایی که از خواهرم شنیده بود را به حساب شوخی گذاشته بود گفت:
« تو واقعا می خوای زن بگیری؟» لبخندی زدم و گفتم:« بهم نمی یاد داماد بشم؟»
مادر هاج و واج نگاهم کرد و بعد دست انداخت دور گردنم و شروع کرد به بوسیدنم و گفت:« آفرین پسرم، خدا رو شکر که سرعقل اومدی.
حتما این دختر خیلی کمالات داره که تونسته دل تو رو ببره...»
لحظاتی مکث کردم و سپس با تردید جریان را برای مادرم تعریف کردم. او برخلاف خواهرم دلداری ام داد و گفت:
« نگران نباش! از خدا بخواه که همه چیز رو درست کنه. اون دختر هنوز تو رو نپسندیده در واقع اصلا تو رو ندیده. همین طور اگر بخواییم بریم خواستگاری ممکنه خانواده اش موافقت نکنن و یا خودش تو رو نخواد و سنگ روی یخ بشیم. پس به نظر من بهتره اول خودت قدم جلو بذاری و باب آشنایی رو باز کنی.
درسته که درباره ش خوب تحقیق کردی و خیالت راحته اما به هرحال برای اینکه ضایع نشیم صلاحه که به هر طریقی شده چند کلمه ای باهاش حرف بزنی و مزه دهنش رو بفهمی».
حرف مادر منطقی بود. باید حضوری با سمیه حرف می زدم و نظر او را درباره ازدواج با خودم می پرسیدم. این فرصت سه روز بعد به وجود آمد. حالا دیگر می دانستم محل کارش کجاست و چه ساعتی تعطیل می شود. بی آنکه متوجه شود، هر روز بعد از تمام شدن کارم منتظرش می ماندم و تقریبا همه مسیر تا رسیدن به خانه شان را با هم طی می کردیم. منتظر فرصتی بودم که بتوانم با او چند کلامی حرف بزنم که یک اتفاق باعث شد جلو بروم و بتوانم بااو صحبت کنم،دویست متر از ایستگاه اتوبوس دور شده بود که ناگهان..
🗯ادامه دارد...
📚 داستان و پند
📿
🔮📿
📿🔮📿 @fal_maral
*شلوارهای نپوشیده!*
#قسمت_دوم
نصف شب زد به شونهام و گفت:
الکی گفتی یا واقعاً شلوارتو میدی بپوشم؟! گفتم خیالت راحت باشه میدم بپوشی، حالا بگیر بخواب.*
*👈 فردا صبح زود بیدار شدیم بریم مدرسه. رفعت هم اون روز صبح بیدار شد و گفت:
زود از مدرسه برگرد! موقع رفتن دیدم دم در نشست و منتظر برگشتن من موند!*
*♦️ زنگ سوم سر کلاس بودم.
مدیر اومد در گوش معلم یه چیزی گفت و حالش عوض شد، بعد از چند دقیقه رو به من کرد و گفت"علیشان" تو برو خونه, بابات کارت داره. پیش خودم گفتم حتماً رفعت" الکی اومده گفته بابام کارم داره تا زودتر برم خونه و شلوارمو بپوشه!
من اون موقع کلاس سوم ابتدایی بودم از مدرسه اومدم بیرون.*
*👈♦️در مسیر خونه میدیدم که همه روستاییا به سمت خونه ما میرن.
رسیدم دم در دیدم بردارم رفعت جلوی در نیست.
وارد حیاط خونه شدم همه اهالی روستا جمع شده بودن و مادرم روی زمین افتاده بود و گریه میکرد و میگفت:
بچهِ کوچک منو بدید.*
*♦️👈تازه فهمیدم اتفاقی افتاده و پیرمردی با تراکتور از جلوی خونه ما رد میشده و رفعت بردار کوچیک منو ندیده و اونو زیر گرفته و مُرده!*
*♦️دقیقا اون روزی که میخواستم شلوارمو بدم بپوشه رفعت مرده بود، پدرم نتونست به ما دوست داشتنش رو نشون بده.
اون از دو سالگی خودش یتیم شده بود و از میان ۱۱ بچه دیگه پدرم کوچکترینشون بود.*
*♦️نکته:
ما در دوست داشتن مشکلی نداریم ولی در نشون دادن و ابراز کردن مهربانی و عشق و دوست داشتنمون مشکل داریم.*
*👈اون موقعها عمو و مادر بزرگ و... داشتیم اما بلد نبودیم با بغل کردنشون بگیم که دوستشون داریم.*
*👈اون روز بابام جنازه برادرم را بغل کرد و با گریه گفت:
رفعت پسرم من میخواستم ببرمت بازار خرید نه این که ببرمت تو مزار... پاشو بابا...*
*پاشو با هم بریم خرید کنیم!*
*👈 من اون موقع یک بچهِ ۹ ساله بودم، رفتم شلواری که پام بود رو درش آوردم و شلوار کهنه رو پوشیدم و شلوار تازه رو زدم زیر بغل و دویدم پشت تابوت و به داییام گفتم
رفعت امروز قرار بود شلوار منو بپوشه الان میشه بدم بپوشه؟ داییام گفت معلومه که نمیشه بدو برو.*
*👈 همانطور که من و همهِ بینندگان و مرد ۵۳ سالهای که این داستان واقعی را تعریف می کرد و اشک میریختند گفت:*
*👈♦️"من امروز به جوانان اینو میگم اونایی که با هم قهر هستید و دعوا می کنید، اونایی که با پدر و مادر و خواهر و برادرتون رفتار درستی ندارید.
من یه زمانی برادر داشتم و شلوار نداشتم اما الان کلی شلوار دارم و برادرم رفعت را ندارم.
از همین امروز برای ابراز علاقه به خانواده و دوستانتون خجالت نکشید!"*
*واقعیت این است که آنقدر در مشغله های زندگی غرق شدهایم که «چرایی» بودنمان در این دنیا را فراموش کرده ایم!*
*هنوز عشق و محبتها و ابراز دوست داشتنهای باقیماندهای داریم که به اطرافیان دور و نزدیک خود نگفتهایم.
هنوز فرصتهایی داریم تا مفید و موثر و انسانیتر رفتار کنیم...*
#داستان و پند#
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
💢 #قسمت_دوم_قدر_پدر_و_مادر
بعد چند وقت متوجه شدم ازش خوشم اومد واین شروع یک ماجرا یا دردسر بزرگ برام شد😢 من بچه پنجم بودم چهارتابرادر و دوتاخواهر بودیم برادرهای کاملا تعصبی من و بهمن کاملا باهم رابطه داشتیم و حالا من هم عاشقش شده بودم
حالا دیگه رابطه ماطوری بود ک یواشکی باهم صحبت میکردیم بعد چند ماه پدر ومادرش👫 را به خواستگاری من فرستاد ولی پدرم قبول نکرد کل خانواده قبول نکردن وگفتن نه فقط بخاطر اینکه پدر بهمن معتاد بود میگفتن به ما نمیخوره تو باید بهتر ازاینها شوهر کنی ولی من حالا عاشقش شده بودم وتمام فکرم زندگی بابهمن بود اون هیچی نداشت ولی بچه ی زرنگی بود و کاری دوسالی ازرابطه ماگذشته بود یک روز به دیدن بهمن رفتم تو خیابون قرار گذاشتیم
ازشانس بد داماد عموم😱 ما رادید و سریع به پدرم اطلاع داد بعد به داداشام گفت وقتی فهمیدم جرات نداشتم برگردم نمیدونستم چی در انتظار منه ازترس میخواستم فرارکنم ولی جرات فرار هم نداشتم تااینکه برگشتم خونه داداش رادیدم ک باچوب منتظر من بود تامنو دید کلی منو کتک زد 😔من از دست داداشم به طبقه پایین رفتم پیش زن داداشم ک طبقه پایین بابام زندگی میکردن ولی از بخت بد من داداش بزرگتر من طوری منو کتک میزد و میگفت تو آبروی ما رابردی گوشی منو خرد کرد باز زن داداش من مانع شد وگفت بسشه گناه داره وگرنه بازم ادامه داشت...
💢 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
💢
🔆💢
💢🔆💢🔆💢🔆
💢 @fal_maral
بعد چند وقت متوجه شدم ازش خوشم اومد واین شروع یک ماجرا یا دردسر بزرگ برام شد😢 من بچه پنجم بودم چهارتابرادر و دوتاخواهر بودیم برادرهای کاملا تعصبی من و بهمن کاملا باهم رابطه داشتیم و حالا من هم عاشقش شده بودم
حالا دیگه رابطه ماطوری بود ک یواشکی باهم صحبت میکردیم بعد چند ماه پدر ومادرش👫 را به خواستگاری من فرستاد ولی پدرم قبول نکرد کل خانواده قبول نکردن وگفتن نه فقط بخاطر اینکه پدر بهمن معتاد بود میگفتن به ما نمیخوره تو باید بهتر ازاینها شوهر کنی ولی من حالا عاشقش شده بودم وتمام فکرم زندگی بابهمن بود اون هیچی نداشت ولی بچه ی زرنگی بود و کاری دوسالی ازرابطه ماگذشته بود یک روز به دیدن بهمن رفتم تو خیابون قرار گذاشتیم
ازشانس بد داماد عموم😱 ما رادید و سریع به پدرم اطلاع داد بعد به داداشام گفت وقتی فهمیدم جرات نداشتم برگردم نمیدونستم چی در انتظار منه ازترس میخواستم فرارکنم ولی جرات فرار هم نداشتم تااینکه برگشتم خونه داداش رادیدم ک باچوب منتظر من بود تامنو دید کلی منو کتک زد 😔من از دست داداشم به طبقه پایین رفتم پیش زن داداشم ک طبقه پایین بابام زندگی میکردن ولی از بخت بد من داداش بزرگتر من طوری منو کتک میزد و میگفت تو آبروی ما رابردی گوشی منو خرد کرد باز زن داداش من مانع شد وگفت بسشه گناه داره وگرنه بازم ادامه داشت...
💢 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
💢
🔆💢
💢🔆💢🔆💢🔆
💢 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
⚜ داستان واقعی بنام (ساسان) ⚜
#قسمت-دوم
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻮ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﻛﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ
ﭼﻪ ﺟﻮﺭ؟
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻛﻤﻚ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﺎ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻭ
ﭘﺮﻭﮊﻩ ﻭ . . . ﺩﺍﺷﺖ
ﻣﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﻛﺎﺭﺷﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ😜 ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﻜﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﯽ
ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﺵ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ☺️ ، ﻫﻤﯿﻦ ﻛﺎﺭﺍ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺗﺒﻌﯿﺾ ﻗﺎﺋﻞ ﺷﺪﻥ ﻣﻦ ﺑﯿﻦ ﺍﻭﻥ
ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻡ ﺷﻚ ﻛﻨﻪ😨 ﻭ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﻛﻪ ﺷﻤﺎﺭﻣﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﻛﺎﺭﺕ ﻣﻐﺎﺯﻩ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﻛﻨﯿﺪ، ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﻬﻢ
ﺑﮕﯿﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺪﻭﻧﻢ ، ﻭ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﻜﺎﺭﺍﺗﻮﻥ ﻭ ﺩﻟﯿﻞ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺘﯽ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻧﺪﺍﺭﻡ؟؟
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ
ﺑﺸﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻧﯿﺎﺩ😰، ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﺮﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﯿﻨﻤﺶ😑 ، ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﯿﺸﺪ
ﺍﺣﺴﺎﺳﻤﻮ ﺍﺯﺵ ﭘﻨﻬﻮﻥ ﻛﻨﻢ
ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ
ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﻛﺮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻗﻄﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻛﻠﻨﺠﺎﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻗﺎﻧﻊ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﻜﺎﺭ
ﺭﻭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﺑﺎ ﻣﺴﯿﺞ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺣﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ،
ﺍﻭﻥ
ﻫﻢ ﻛﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺷﻮﻛﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ
ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﺑﻬﺶ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻡ.
ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ😣 ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻭﻥ
ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻭ ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺜﺶ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯿﻜﺮﺩﻡ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ
ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﻡ ﻣﺜﺒﺘﻪ😍 ﻭ ﺭﺍﺿﯿﻪ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻪ ﻭ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻛﺮﺩ ،
ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ😃 ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻢ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮﻛﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻐﻞ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ
ﺷﺎﺩﯾﻢ ﺷﺮﯾﻚ ﻛﻨﻢ.
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﻙ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ، ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ، ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻣﻮ ﻭﺻﻒ ﻛﻨﻢ ، ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻼﻗﺘﻤﻮﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻭ
ﺍﻭﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﭘﺎﺭﻙ ﻭ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻧﯿﻤﻜﺖ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ (ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ
ﻗﺮﺍﺭﻣﻮﻥ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﻤﻜﺖ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻢ ) ﺣﺮﻓﺎﯼ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﻢ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺮﺳﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﻛﻪ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ....
📚 داستان و پند📚
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@fal_maral
💚⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚
#قسمت-دوم
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻮ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﻛﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ
ﭼﻪ ﺟﻮﺭ؟
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻛﻤﻚ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﺎ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻭ
ﭘﺮﻭﮊﻩ ﻭ . . . ﺩﺍﺷﺖ
ﻣﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﻛﺎﺭﺷﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ😜 ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﻜﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﯽ
ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﺵ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ☺️ ، ﻫﻤﯿﻦ ﻛﺎﺭﺍ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺗﺒﻌﯿﺾ ﻗﺎﺋﻞ ﺷﺪﻥ ﻣﻦ ﺑﯿﻦ ﺍﻭﻥ
ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻡ ﺷﻚ ﻛﻨﻪ😨 ﻭ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﻛﻪ ﺷﻤﺎﺭﻣﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﻛﺎﺭﺕ ﻣﻐﺎﺯﻩ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﻛﻨﯿﺪ، ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﻬﻢ
ﺑﮕﯿﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺪﻭﻧﻢ ، ﻭ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﻜﺎﺭﺍﺗﻮﻥ ﻭ ﺩﻟﯿﻞ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺘﯽ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻧﺪﺍﺭﻡ؟؟
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ
ﺑﺸﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻧﯿﺎﺩ😰، ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﺮﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﯿﻨﻤﺶ😑 ، ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﯿﺸﺪ
ﺍﺣﺴﺎﺳﻤﻮ ﺍﺯﺵ ﭘﻨﻬﻮﻥ ﻛﻨﻢ
ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ
ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﻛﺮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻗﻄﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻛﻠﻨﺠﺎﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻗﺎﻧﻊ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﻜﺎﺭ
ﺭﻭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﺑﺎ ﻣﺴﯿﺞ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺣﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ،
ﺍﻭﻥ
ﻫﻢ ﻛﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺷﻮﻛﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ
ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﺑﻬﺶ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻡ.
ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ😣 ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻭﻥ
ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻭ ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺜﺶ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯿﻜﺮﺩﻡ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ
ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﻡ ﻣﺜﺒﺘﻪ😍 ﻭ ﺭﺍﺿﯿﻪ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻪ ﻭ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻛﺮﺩ ،
ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ😃 ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻢ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮﻛﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻐﻞ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ
ﺷﺎﺩﯾﻢ ﺷﺮﯾﻚ ﻛﻨﻢ.
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﻙ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ، ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ، ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻣﻮ ﻭﺻﻒ ﻛﻨﻢ ، ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻼﻗﺘﻤﻮﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻭ
ﺍﻭﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﭘﺎﺭﻙ ﻭ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻧﯿﻤﻜﺖ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ (ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ
ﻗﺮﺍﺭﻣﻮﻥ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﻤﻜﺖ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻢ ) ﺣﺮﻓﺎﯼ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﻢ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺮﺳﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﻛﻪ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ....
📚 داستان و پند📚
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@fal_maral
💚⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
💢 #قسمت_دوم_قدر_پدر_و_مادر
بعد چند وقت متوجه شدم ازش خوشم اومد واین شروع یک ماجرا یا دردسر بزرگ برام شد😢 من بچه پنجم بودم چهارتابرادر و دوتاخواهر بودیم برادرهای کاملا تعصبی من و بهمن کاملا باهم رابطه داشتیم و حالا من هم عاشقش شده بودم
حالا دیگه رابطه ماطوری بود ک یواشکی باهم صحبت میکردیم بعد چند ماه پدر ومادرش👫 را به خواستگاری من فرستاد ولی پدرم قبول نکرد کل خانواده قبول نکردن وگفتن نه فقط بخاطر اینکه پدر بهمن معتاد بود میگفتن به ما نمیخوره تو باید بهتر ازاینها شوهر کنی ولی من حالا عاشقش شده بودم وتمام فکرم زندگی بابهمن بود اون هیچی نداشت ولی بچه ی زرنگی بود و کاری دوسالی ازرابطه ماگذشته بود یک روز به دیدن بهمن رفتم تو خیابون قرار گذاشتیم
ازشانس بد داماد عموم😱 ما رادید و سریع به پدرم اطلاع داد بعد به داداشام گفت وقتی فهمیدم جرات نداشتم برگردم نمیدونستم چی در انتظار منه ازترس میخواستم فرارکنم ولی جرات فرار هم نداشتم تااینکه برگشتم خونه داداش رادیدم ک باچوب منتظر من بود تامنو دید کلی منو کتک زد 😔من از دست داداشم به طبقه پایین رفتم پیش زن داداشم ک طبقه پایین بابام زندگی میکردن ولی از بخت بد من داداش بزرگتر من طوری منو کتک میزد و میگفت تو آبروی ما رابردی گوشی منو خرد کرد باز زن داداش من مانع شد وگفت بسشه گناه داره وگرنه بازم ادامه داشت...
💢 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
💢
🔆💢
💢🔆💢🔆💢🔆
💢 @fal_maral
💢🔆💢🔆💢🔆💢🔆💢
بعد چند وقت متوجه شدم ازش خوشم اومد واین شروع یک ماجرا یا دردسر بزرگ برام شد😢 من بچه پنجم بودم چهارتابرادر و دوتاخواهر بودیم برادرهای کاملا تعصبی من و بهمن کاملا باهم رابطه داشتیم و حالا من هم عاشقش شده بودم
حالا دیگه رابطه ماطوری بود ک یواشکی باهم صحبت میکردیم بعد چند ماه پدر ومادرش👫 را به خواستگاری من فرستاد ولی پدرم قبول نکرد کل خانواده قبول نکردن وگفتن نه فقط بخاطر اینکه پدر بهمن معتاد بود میگفتن به ما نمیخوره تو باید بهتر ازاینها شوهر کنی ولی من حالا عاشقش شده بودم وتمام فکرم زندگی بابهمن بود اون هیچی نداشت ولی بچه ی زرنگی بود و کاری دوسالی ازرابطه ماگذشته بود یک روز به دیدن بهمن رفتم تو خیابون قرار گذاشتیم
ازشانس بد داماد عموم😱 ما رادید و سریع به پدرم اطلاع داد بعد به داداشام گفت وقتی فهمیدم جرات نداشتم برگردم نمیدونستم چی در انتظار منه ازترس میخواستم فرارکنم ولی جرات فرار هم نداشتم تااینکه برگشتم خونه داداش رادیدم ک باچوب منتظر من بود تامنو دید کلی منو کتک زد 😔من از دست داداشم به طبقه پایین رفتم پیش زن داداشم ک طبقه پایین بابام زندگی میکردن ولی از بخت بد من داداش بزرگتر من طوری منو کتک میزد و میگفت تو آبروی ما رابردی گوشی منو خرد کرد باز زن داداش من مانع شد وگفت بسشه گناه داره وگرنه بازم ادامه داشت...
💢 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
💢
🔆💢
💢🔆💢🔆💢🔆
💢 @fal_maral
💢🔆💢🔆💢🔆💢🔆💢
#زندگی_تحمیلی_دختر_12_ساله
🌰
🥑 #قسمت_دوم
🥑
باسری پایین وترس ازشوهرم بازرفتم خونه
یک سال گذشت باهربدبختی
🌺 تا خدابهم یه دختر👧 داد
تو سن ۱۳سالگی وقتی باردار بودم هرجامیرفتم همه بهم میخندیدن بچه روتا ۷ماهگی نگهداشتم ولی چون سنی نداشتم نتونستم تا۹ماه نگهدارم
دخترکوچولوی من چندروز زنده بود بد مرد😣😞 بااینکه بچه بودم دردزایمان طوری شدیدبود که دخترم رودوست داشتم ولی زنده نموند 😭
🌺تا چندماهی زیادگریه😭 کردم بدعادی شد
ازیادم رفت ازبس شوهرم اذیتم میکرد تصمیم گرفتم جدا بشم😑 به خانوادم گوش ندم خودم دیگه ۱۶ساله بودم همش میرفتم داددگاه و همه چی رو میگفتم که طلاق بگیرم
ولی تا تمام کارهای طلاق جورشد باز حامله شدم این بارتو سن ۱۸سالگی چقدخوشحال😃 شدم
🌺 بااینکه شوهرم رواصلا دوست نداشتم😏 اونم همش باکتک به خاصه های خودش میرسید،
دخترم به دنیا امد ما هم چنان دعوا وکتک روداشتیم
بد پسرم👶 به دنیا اومد شیره به شیره بچه هام بودن،
زندگیم خیلی بدشد، سرکارنمیرفت منم بادوتا بچه👧👶 مستجربودم همش دعوا کتک😡😤
باخودم گفتم بزاربچه ها بشن ده ساله جدابشم...
🌺 #ادامه_دارد⏪
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
🌰
🥑 #قسمت_دوم
🥑
باسری پایین وترس ازشوهرم بازرفتم خونه
یک سال گذشت باهربدبختی
🌺 تا خدابهم یه دختر👧 داد
تو سن ۱۳سالگی وقتی باردار بودم هرجامیرفتم همه بهم میخندیدن بچه روتا ۷ماهگی نگهداشتم ولی چون سنی نداشتم نتونستم تا۹ماه نگهدارم
دخترکوچولوی من چندروز زنده بود بد مرد😣😞 بااینکه بچه بودم دردزایمان طوری شدیدبود که دخترم رودوست داشتم ولی زنده نموند 😭
🌺تا چندماهی زیادگریه😭 کردم بدعادی شد
ازیادم رفت ازبس شوهرم اذیتم میکرد تصمیم گرفتم جدا بشم😑 به خانوادم گوش ندم خودم دیگه ۱۶ساله بودم همش میرفتم داددگاه و همه چی رو میگفتم که طلاق بگیرم
ولی تا تمام کارهای طلاق جورشد باز حامله شدم این بارتو سن ۱۸سالگی چقدخوشحال😃 شدم
🌺 بااینکه شوهرم رواصلا دوست نداشتم😏 اونم همش باکتک به خاصه های خودش میرسید،
دخترم به دنیا امد ما هم چنان دعوا وکتک روداشتیم
بد پسرم👶 به دنیا اومد شیره به شیره بچه هام بودن،
زندگیم خیلی بدشد، سرکارنمیرفت منم بادوتا بچه👧👶 مستجربودم همش دعوا کتک😡😤
باخودم گفتم بزاربچه ها بشن ده ساله جدابشم...
🌺 #ادامه_دارد⏪
🔘🔸 داستان و پند🔹🔘
@fal_maral
💞💛💞🌼
💛🌼💛💞💛🌼
🌼💞💛💞🌼💛💞💛
💛💞💛💞💛🌼💞💛💞💛🌼💞
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #محکـــــوم
#قسمت_دوم
او در قسمت عقب اتوبوس نشسته بود و من که به علت نبود جا سرپا ایستاده بودم به طور اتفاقی چشمم به چشمش افتاد و احساس کردم دلم لرزید.
او در ایستگاه بعد پیاده شد. دنبالش راه افتادم. چنین رفتاری از من بعید بود اما دست خودم نبود. انگار رشته ای برگردنم انداخته بود و مرا به دنبال خود می کشید. چند صدمتر پیاده رفت و بعد سوار تاکسی شد.
زرنگی کردم و داخل تاکسی نشستم و سه چهار کیلومتر آن طرف تر همراه او پیاده شدم. داخل کوچه ای بن بست رفت و مقابل در قرمز رنگی ایستاد و کلید انداخت و داخل شد.
فردای آن روز دو ساعت از اداره مرخصی گرفتم و به آن محل رفتم و درباره خانواده آن دختر که حالا می دانستم نام خانوادگی شان چیست تحقیق کردم. نام دختر «سمیه» بود و پدرش بازنشسته دولت.
سمیه تنها دختر خانواده بود و جز خودش دو برادر دیگر هم داشت. به بهانه امر خیر جیک و پوک خانواده اش را درآوردم.
همه از آنها به نیکی یاد می کردند. حالا دیگر وقتش رسیده بود که به مادرم بگویم برای خواستگاری آماده شوند.
مادر که فکرش را هم نمی کرد من واقعا قصد ازدواج داشته باشم و حرف هایی که از خواهرم شنیده بود را به حساب شوخی گذاشته بود گفت:
« تو واقعا می خوای زن بگیری؟» لبخندی زدم و گفتم:« بهم نمی یاد داماد بشم؟»
مادر هاج و واج نگاهم کرد و بعد دست انداخت دور گردنم و شروع کرد به بوسیدنم و گفت:« آفرین پسرم، خدا رو شکر که سرعقل اومدی.
حتما این دختر خیلی کمالات داره که تونسته دل تو رو ببره...»
لحظاتی مکث کردم و سپس با تردید جریان را برای مادرم تعریف کردم. او برخلاف خواهرم دلداری ام داد و گفت:
« نگران نباش! از خدا بخواه که همه چیز رو درست کنه. اون دختر هنوز تو رو نپسندیده در واقع اصلا تو رو ندیده. همین طور اگر بخواییم بریم خواستگاری ممکنه خانواده اش موافقت نکنن و یا خودش تو رو نخواد و سنگ روی یخ بشیم. پس به نظر من بهتره اول خودت قدم جلو بذاری و باب آشنایی رو باز کنی.
درسته که درباره ش خوب تحقیق کردی و خیالت راحته اما به هرحال برای اینکه ضایع نشیم صلاحه که به هر طریقی شده چند کلمه ای باهاش حرف بزنی و مزه دهنش رو بفهمی».
حرف مادر منطقی بود. باید حضوری با سمیه حرف می زدم و نظر او را درباره ازدواج با خودم می پرسیدم. این فرصت سه روز بعد به وجود آمد. حالا دیگر می دانستم محل کارش کجاست و چه ساعتی تعطیل می شود. بی آنکه متوجه شود، هر روز بعد از تمام شدن کارم منتظرش می ماندم و تقریبا همه مسیر تا رسیدن به خانه شان را با هم طی می کردیم. منتظر فرصتی بودم که بتوانم با او چند کلامی حرف بزنم که یک اتفاق باعث شد جلو بروم و بتوانم بااو صحبت کنم،دویست متر از ایستگاه اتوبوس دور شده بود که ناگهان..
🗯ادامه دارد...
📚 داستان و پند
📿
🔮📿
📿🔮📿 @fal_maral
🔮📿🔮📿🔮📿🔮📿🔮
#زندگی_ناهید_2
#قسمت_دوم
زنگ زدم به امیر و گفتم اومدم خونه فقط حالم خوب نبوده .
جلوی تلویزیون نشسته بودم و نگاه به فیلم عروسیم مینداختم ، به نگاهای پر از حسرت بهار و امیر ، به حرفایی که خواهر شوهرم زیر گوش بهار گفت و اونم اخماش رفت توهم و رفت نشست یه گوشه .
چرا اینا رو تا حالا ندیده بودم ؟ انقد واضح جلوی چشمم بودن .
دوباره و دوباره فیلم و عکسا رو دیدم ، عکسای شب بله برونم که امین تنها بود و گفته بودن بهار معده درد شدید گرفته .
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود.
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود.
خواهر شوهرم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چیشده ناهید جان ؟ راه گم کردی سر ظهری ؟
گفتم یه کاری باهات داشتم ، یکم خصوصیه . شوهرش گفت من برم پیش بچه ها یه چرتی بزنم و رفت تو اتاق .
خواهر شوهرم کنارم نشست و گفت ناهید جان چیشده ؟
با بغضی که تو گلوم بود گفتم امیر از بهار خوشش میاد نه ؟ اصلا انگاری خیلی همو میخواستن واسه خاطر همینم شب خواستگاری من و بله برون نیومد . تو عروسی هم اونجوری ناراحت بود ، یکی دو سال اول که تو عقد بودم تو هر مهمونی که من بودم اون نبود .
رنگ از رخ خواهر شوهرم پرید ، گفتم آره فرزانه خانم ؟
فرزانه با دست و پای لرزون گفت دروغ گفتن بهت به خدا دروغ گفتن ، اصلا این این دو تا هیچی نبوده .
گفتم هیچی نبوده ؟ خودم نامه ها و پیغام پسغام دیدم . فرزانه دستمو گرفت و گفت به قرآن هر چی بوده مال قبل ازدواج بهاره و امین بوده ، دو تاشون جوون بودن ، بچه بودن همش هیجده نوزده سالشون بود.
این ماجرا رو به کسی نگو .
اصلا غیر من کسی از ماجرا خبر نداره، گفتم چرا نرفتین واسه امیر خواستگاری ؟ چرا واسه داداشش رفتین ؟
فرزانه سری تکون داد و گفت دختر عمومون بود ، اونجا امین قلبشو عمل کرده بود . حالش بد بود ، به غریبه اعتمادی نبود رفتیم خواستگاری .
عموم همون شب اول گفت دختر مال خودمون پسر مال خودمون ، کی میتونه این وصلت خراب کنه ؟
نظر بهارم کسی نپرسید ، قرار شد چند روز بعد بهم محرم بشن .
تا این که امیر اومد سراغم و گفت اگر بهار بدین به امین من یه بلایی سر خودم میارم حتما.
گفتم به خاطر داداشت بگذر از این ماجرا ، تو هنوز بچه ای سنی نداری ، این دختره بهار هنوز نوزده سالشه .
داد زد و گفت کجا بچم؟ بهار نوزده سالشه من که نوزده سالم نیس...
اونروز امیر خیلی توپش پر بود ولی من گفتم حتی اگر بهار با داداشت ازدواج نکنه نمیدنش به تو . شوخی که نیست ، اسم رو دختر مردم بزاری بعد بگی واسه این نمیخوام واسه بعدی بدین ببریم ؟
قسمش دادم به جون مادرمون ، گفتم اگر این کارو بکنی حال امین بد میشه ، میبینی که داداشمون قلبش مریضه .
بهارو ندن به امین ، ما واسه کی بریم خواستگاری ؟
از بعد اون روز امیر دیگه اسمی از بهار نیاورد ، خودش میدید چقدر حال داداشش داره بهتر میشه .
ولی بهار سر ناسازگاری گذاشت ، از فامیل و آشنا خبر رسید که راضی به این ازدواج نیست . شب خواستگاری همه تو خونه عموم بودیم و بهار از اتاق بیرون نیومد ، هر چی انتظار کشیدیم نیومد .
یهو امیر پاشد گفت دختر عمو که نازتو بکشیم ؟ رفت تو اتاقش و همه زدن زیر خنده ، همه بهار و امیر مثل خواهر برادر میدونستن.
یه دقیقه نشد که امیر از اتاق بیرون اومد و بعدش بهار اومد ، نمیدونم بهش چی گفت که راضی شد به ازدواج .
همه میگفتن و میخندیدن ،امیر از همه بیشتر . جوری میخندید که از خنده هاش میترسیدم .
بعد اون دیگه بهار و امیر باهم رو در رو نشدن ، شب خواستگاری توهم بهار نیومد .
فرزانه که حرفاشو زد گفت واسه گذشته ها بود ، هر چی که بود ما سر سفره پدر و مادر بزرگ شدیم ، امیر چشم به ناموس خودش نداره.
از خونه فرزانه بیرون زدم و تو بهت بودم ، نگاهای بهار تو شب عروسی یادم میومد و اتیشم میزد .
از نامه مشخص بود که باهم رابطه ندارن ولی جونشون واسه هم میره.چند روز بعد اون ماجرا مادر شوهرم به همه اعلام کرد بهار حاملست .
نمیدونم چرا ولی حس میکردم تا قبل حاملگی بهار ، جفتشون امید داشتن که بهم برسن .روزا پشت هم میگذشت و شکم بهار جلو تر میومد و عشق امیر به بهار منو به زندگی سرد کرده بود .
نمیتونستم بگم چرا عاشقشی ، نمیتونستم بگم از همه چی خبر دارم ولی به عنوان یه زن از درون متلاشی شده بودم .
#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓
#زندگی_ناهید_2
#قسمت_دوم
زنگ زدم به امیر و گفتم اومدم خونه فقط حالم خوب نبوده .
جلوی تلویزیون نشسته بودم و نگاه به فیلم عروسیم مینداختم ، به نگاهای پر از حسرت بهار و امیر ، به حرفایی که خواهر شوهرم زیر گوش بهار گفت و اونم اخماش رفت توهم و رفت نشست یه گوشه .
چرا اینا رو تا حالا ندیده بودم ؟ انقد واضح جلوی چشمم بودن .
دوباره و دوباره فیلم و عکسا رو دیدم ، عکسای شب بله برونم که امین تنها بود و گفته بودن بهار معده درد شدید گرفته .
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود.
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود.
خواهر شوهرم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چیشده ناهید جان ؟ راه گم کردی سر ظهری ؟
گفتم یه کاری باهات داشتم ، یکم خصوصیه . شوهرش گفت من برم پیش بچه ها یه چرتی بزنم و رفت تو اتاق .
خواهر شوهرم کنارم نشست و گفت ناهید جان چیشده ؟
با بغضی که تو گلوم بود گفتم امیر از بهار خوشش میاد نه ؟ اصلا انگاری خیلی همو میخواستن واسه خاطر همینم شب خواستگاری من و بله برون نیومد . تو عروسی هم اونجوری ناراحت بود ، یکی دو سال اول که تو عقد بودم تو هر مهمونی که من بودم اون نبود .
رنگ از رخ خواهر شوهرم پرید ، گفتم آره فرزانه خانم ؟
فرزانه با دست و پای لرزون گفت دروغ گفتن بهت به خدا دروغ گفتن ، اصلا این این دو تا هیچی نبوده .
گفتم هیچی نبوده ؟ خودم نامه ها و پیغام پسغام دیدم . فرزانه دستمو گرفت و گفت به قرآن هر چی بوده مال قبل ازدواج بهاره و امین بوده ، دو تاشون جوون بودن ، بچه بودن همش هیجده نوزده سالشون بود.
این ماجرا رو به کسی نگو .
اصلا غیر من کسی از ماجرا خبر نداره، گفتم چرا نرفتین واسه امیر خواستگاری ؟ چرا واسه داداشش رفتین ؟
فرزانه سری تکون داد و گفت دختر عمومون بود ، اونجا امین قلبشو عمل کرده بود . حالش بد بود ، به غریبه اعتمادی نبود رفتیم خواستگاری .
عموم همون شب اول گفت دختر مال خودمون پسر مال خودمون ، کی میتونه این وصلت خراب کنه ؟
نظر بهارم کسی نپرسید ، قرار شد چند روز بعد بهم محرم بشن .
تا این که امیر اومد سراغم و گفت اگر بهار بدین به امین من یه بلایی سر خودم میارم حتما.
گفتم به خاطر داداشت بگذر از این ماجرا ، تو هنوز بچه ای سنی نداری ، این دختره بهار هنوز نوزده سالشه .
داد زد و گفت کجا بچم؟ بهار نوزده سالشه من که نوزده سالم نیس...
اونروز امیر خیلی توپش پر بود ولی من گفتم حتی اگر بهار با داداشت ازدواج نکنه نمیدنش به تو . شوخی که نیست ، اسم رو دختر مردم بزاری بعد بگی واسه این نمیخوام واسه بعدی بدین ببریم ؟
قسمش دادم به جون مادرمون ، گفتم اگر این کارو بکنی حال امین بد میشه ، میبینی که داداشمون قلبش مریضه .
بهارو ندن به امین ، ما واسه کی بریم خواستگاری ؟
از بعد اون روز امیر دیگه اسمی از بهار نیاورد ، خودش میدید چقدر حال داداشش داره بهتر میشه .
ولی بهار سر ناسازگاری گذاشت ، از فامیل و آشنا خبر رسید که راضی به این ازدواج نیست . شب خواستگاری همه تو خونه عموم بودیم و بهار از اتاق بیرون نیومد ، هر چی انتظار کشیدیم نیومد .
یهو امیر پاشد گفت دختر عمو که نازتو بکشیم ؟ رفت تو اتاقش و همه زدن زیر خنده ، همه بهار و امیر مثل خواهر برادر میدونستن.
یه دقیقه نشد که امیر از اتاق بیرون اومد و بعدش بهار اومد ، نمیدونم بهش چی گفت که راضی شد به ازدواج .
همه میگفتن و میخندیدن ،امیر از همه بیشتر . جوری میخندید که از خنده هاش میترسیدم .
بعد اون دیگه بهار و امیر باهم رو در رو نشدن ، شب خواستگاری توهم بهار نیومد .
فرزانه که حرفاشو زد گفت واسه گذشته ها بود ، هر چی که بود ما سر سفره پدر و مادر بزرگ شدیم ، امیر چشم به ناموس خودش نداره.
از خونه فرزانه بیرون زدم و تو بهت بودم ، نگاهای بهار تو شب عروسی یادم میومد و اتیشم میزد .
از نامه مشخص بود که باهم رابطه ندارن ولی جونشون واسه هم میره.چند روز بعد اون ماجرا مادر شوهرم به همه اعلام کرد بهار حاملست .
نمیدونم چرا ولی حس میکردم تا قبل حاملگی بهار ، جفتشون امید داشتن که بهم برسن .روزا پشت هم میگذشت و شکم بهار جلو تر میومد و عشق امیر به بهار منو به زندگی سرد کرده بود .
نمیتونستم بگم چرا عاشقشی ، نمیتونستم بگم از همه چی خبر دارم ولی به عنوان یه زن از درون متلاشی شده بودم .
#ادامه_دارد...
@fal_maral
💓💭💓💭💓💭💓