کانال فال مارال
16.9K subscribers
30.6K photos
3.99K videos
268 files
23.3K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوبیست وسوم

🌺 وقتی محمد موضوع رو شنید گفت : آره فکر خوبیه ولی نه تو خونه ی مادر….اونجا نمیشه … زیر زمین رو براشون درست می کنیم بنایی لازم داره و اینکه یک آشپزخونه هم توش در بیاریم ….
دیگه از تو حیاط رفت و آمد کردن کار سختی نیست ….
گفتم چرا هست عصمت با ملاحظه اس اذیت میشه داداش …
گفت می دم یک راه پله درست کنن و یک در به کوچه باز کنن تا بتونن برای خودشون زندگی کنن این طوری خوبه ….
عصمت سرش پایین بود …
گفت : آخه من چی بگم من اصلا پول ندارم و نمی خوام شما به زحمت بیفتین …باور کنین نمی خوام ….
گفتم :صبر کنین من خودم یک فکری می کنم …
من یک حساب سپرده داشتم که ماهیانه سود اونو می گرفتم و با حقوقم چیز دیگه ای نداشتم و تو این مدت هم کلی هزینه های من بالا رفته بود و نمی تونستم برای ساختن زیر زمین کمکی بکنم شاید بچه ها همه کمک می کردن ولی فکر اساسی رو باید خودم می کردم ….اون روز موضوع در حد یک پیشنهاد تموم شد ولی ذهن منو خیلی به خودش مشغول کرده بود چون عصمت خیلی معذب بود و اونقدر ملاحظه می کرد که منو هم معذب می کرد اغلب نمی گذاشت بچه ها توی خونه راه برن؛؛ غذا کم می خورد و برای بچه ها کم می کشید تا من خونه نبودم هیچی لب نمی زد ، دست به تلویزیون نمی زد و نمی گذاشت بچه ها هم این کارو بکنن و خواهش و تمنای من دیگه خسته کننده شده بود ..مثلا شب ها چند بار میرفت دستشویی و هر بار می دیدم چطوری راه میره و در و باز می کنه که مشخص بود نهایت سعیِ خودشو می کنه که کوچکترین صدایی در نیاد که من بیدار بشم … و این داشت منو آزار می داد و باید فکری برای راحتی اون می کردم ….
یاد چک بابک افتادم خوب اگر مقداری که لازم داشتم می نوشتم و بر داشت می کردم شاید کار اون راه میفتاد ولی تا اون موقع این کارو نکرده بودم و دلم هم نمی خواست بکنم مگر به خاطر عصمت که خیلی دوستش داشتم مجبور می شدم ….
من اون سال به خاطر مدرکم رفتم به دبیرستان و اونجا درس دادم ..ولی زهرا و زهره رو نزدیک خونه نام نویسی کردم ..زهرا اول دبیرستان بود و زهره سوم راهنمایی …..و اسم عصمت رو هم سال آخر شبونه نوشتم و کتابهای اونم خریدم و شب ها خودم می بردمش کلاس و بعدم میرفتم دنبالش و این ها تمام وقت منو گرفته بود و این بچه ها بودن که دیدن ما میومدن به خصوص مهران مرتب خرید می کردو میومد تا کمکی به من بکنه ….

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوبیست وچهارم

🌺 باید یک فکری هم برای پول تو جیبی عصمت می کردم از من پول قبول نمی کرد و برای خریدن هر چیزی که خیلی هم لازم داشت به من نمی گفت مگر خودم می فهمیدم …ولی به زور به زهرا و زهره پول می دادم تا یک وقت تو مدرسه خجالت نکشن .
می دونستم که اون خوب بلده قلاب بافی کنه ..
این بود که یک روز بهش گفتم : یکی از معلم های مدرسه ی ما یک رومیزی می خواد تو قبول می کنی براش ببافی ؟ قبول کردو نخ و قلاب خریدیم و اون در عرض یک هفته یک رو میزی بزرگ و خیلی قشنگ بافت …من اونو با خودم بردم و سر ظهر رفتم خونه ی مادر و قایمش کردم و در ازای اون پول دادم به عصمت تا بازم ببافه من براش بفروشم و این طوری این مشکل رو هم حل کردم در حالیکه قلاب بافی ها داشت یک مجموعه ی بسیار نفیسی می شد و همه ی ما دلمون می خواست که اونا رو داشته باشیم خواهرام و سیمین هم بهش سفارش دادن و واقعا اون از این کار در آمد پیدا کرد و بچه ها کمک کردن براش کار گرفتن و حالا عصمت تمام وقتشو به قلاب زدن می گذروند تا شاید پول بیشتری در بیاره …
از این که می دیدم حالا حالش بهتره خوشحال بودم ….
هر چی بچه توی شکمم بزرگ تر می شد من بیشتر به یاد بابک میفتادم چقدر دلم می خواست که این مسائل پیش نمیومد و اون در کنارم بود …
در واقع من یک زندگی سوری برای خودم درست کرده بودم که شب و روزم رو متوجه نباشم تا زمان بگذره ….
ولی مرتب به این فکر بودم تا هوا سرد نشده من چک بابک رو به مبلغی که لازم داشتم بگیرم که بتونم جایی برای عصمت درست کنم …ولی هر بار که بهش دست می زدم پشیمون می شدم ..
آذر ماه بود و قرار بود من آخر این ماه زایمان کنم دلم خیلی گرفته بود شام خورده بودیم و جلوی تلویزیون نشسته بودیم عصمت قلاب می زد و زهرا درس می خوند و؛؛ تنها ,, روی من لم داده بود و هی ازم سئوال می کردو من جواب میدادم ..
که صدای زنگ در کوچه بلند شد …زهرا آیفون رو بر داشت ….از من پرسید درو باز کنم میگه از طرف آقای حسینی اومده …
از جام پریدم ..
عصمت گفت : ثریا آقا بابک ؟
گفتم آره خودشه …باز کن درو بیاد بالا سریع مانتو پوشیدم و روسری سرم کردم و لای در وایستادم تا آنسور اومد بالا …یک آقایی هم سن و سال بابک بود من تا اون موقع ندیده بودمش سلام کرد و اومد جلو…
گفت : من آقایی هستم دوست بابک جان از کانادا میام و براتون یک امانتی رو آوردم و یک بسته که با نخ بسته شده بود ، طرف من دراز کرد و گفت سلام رسوندن ..اگر امری داشتین و پیامی دارید من یک ماه دیگه بر می گردم شماره ی خودمو پشت پاکت نوشتم به من زنگ بزنین خوشحال میشم کاری از دستم بر بیاد براتون انجام بدم و اگر شما هم امانتی دارید میبرم ….
در حالیکه بطور آشکار دستم می لرزید تشکر کردم و بسته رو گرفتم و گفتم شما هم سلام برسونین چشم چیزی بود به شما خبر میدم ….
عصمت کمک کرد تا تونستم بشینم الان اون منو با این شکم دیده بود و حتما به بابک خبر می داد و اون می فهمه که داره بچه دارمیشه و می دونستم که از این به بعد اگرم هم از اون خبری نشه من همیشه تو استرس و انتظار می مونم …..
بسته رو کشیدم جلو و بازش کردم یک نامه روی اون بود …اول اونو خوندم …
سلام به عشقم و بچه ام که قد دنیا دوستش دارم :
از حالت با خبرم هر روز و هر ساعت ..جاسوس برات نگذاشتم خاطرت جمع ولی مهناز مرتب ازت خبر می گیره و حالتو به من میگه فکر کنم دیگه چیزی نموده که مادر بشی ..دلم می خواد بدونم پسره یا دختر الان یک ماهی هست که فهمیدم ولی جرات نکردم بهت زنگ بزنم می دونی تو خیلی مغروری هنوز چک رو وصول نکردی برای همین برات مقداری دلار فرستادم تا به راحتی زایمان کنی انتظار نداشتی که تو این موقعیت تنهات بزارم …
بدون من از تو دور نیستم چون توی قلب منی ولی دلم برات تنگه …تنگه تنگ اونقدر که نمی تونی تصور کنی ..
شنیدم زیاد از خونه بیرون نمیری کار خوبی می کنی چون هوا سرد شده و ممکنه سرما بخوری خواهش می کنم دیگه دلار ها رو خرج کن …من خیلی بیشتر از اینا به تو بدهکارم …
بدون که همیشه عاشقت می مونم و بی نهایت دوستت دارم خوشحال میشم برام نامه بدی
یک خواهش دارم اگر بچه به دنیا اومد عکس اونو برام بفرستی …..

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوبیست وپنجم


🌺 سست شده بودم نامه افتاد روی پام عصمت پرسید حالت خوبه می خوای بریم دکتر ؟ می خوای به مادر زنگ بزنم ؟
گفتم نه چیزی نیست الان خوب میشم ..نگران نباش …..
زهرا فورا برام یک گل گاوزبون درست کرد …یک دفعه دیدم هر سه تایی جلوی من نشستن و ذل زدن به من خندم گرفت و پرسیدم به چی نگاه می کنین ..
عصمت گفت : خودتو ندیدی رنگ و روت مثل گچ دیواره …گوشت های صورتت داره می لرزه تو رو خدا با خودت این طوری نکن الان تو ماه آخری باید مواظب خودت باشی ….
ولی اشکهام بی اختیار میومد پایین و عصمت سرمو گرفت تو بغلش و منو نوازش کرد آروم,, آروم ,,طوری که من واقعا بهش نیاز داشتم به آغوش گرم و بدون دغدغه ای که اون داشت….
بعد فکر کردم که ما دونفر چقدر بهم نیاز داریم و چقدر خوبه که خدا اونو سر راهم قرار داد…. رفتم سراغ بقیه ی چیزایی که اون فرستاده بود در جعبه رو باز کردم یک پاکت که توش دلار ها بود و یک عطر چند تا لوازم آرایش و دو دست لباس بچه و یک کت دخترونه کوچولوی خیلی قشنگ پوستی که آدم دلش ضعف می رفت .. همین …
دوباره اونا رو گذاشتم تو جعبه و گفتم فکر نکنم از اونا استفاده کنم منو یاد اون میندازه …و من اینو نمی خوام ….
وقتی بچه ها خوابیدن.. عصمت اومد و کنارم نشست من تو فکر بودم به فکر آینده که خیلی برام گنگ بود …
البته که کسی نمی تونه آینده رو پیش بینی کنه ولی یک تصوری از اون آدم داشته باشه می تونه با خیال راحت تر زندگی کنه ولی من هیچ تصوری نداشتم و گیج شده بودم …
دستشو گذاشت روی دست منو گفت : اینکه یک مردی اینقدر آدم رو دوست داشته باشه خیلی خوبه به نظر من تو خوشبختی که اون از اونجا به فکر توست ..خواهرشو وادار می کنه اوضاع تو رو بهش گزارش بده و برات پول می فرسته
نفس بلندی کشیدم و گفتم : عصمت جون من و تو ، همون تو آب افتاده های داستان سعدی هستیم الان به یک تخته پاره دلمون خوشه …. ببین محمد یا شوهرِ ستاره و سیما ؛دارن بدون این کشمش ها با هم زندگی می کنن نمیگم دعوا نمی کنن ولی خوبن بهم وفا دارن و متعهدن…. ولی خوب مجید نه اونم با زنش خیلی بد رفتاره با اینکه محبوبه زیاد پیش ما نمیاد مادر میگه ولش کنین هم اینقدر که مجید رو تحمل می کنه ازش ممنونم …
ولی بابک همیشه هر وقت منو نداره این کارو می کنه وقتی بدست آورد صد و هشتاد درجه فرق می کنه و میشه یک آدم دیگه اصلا نمیفهمی تو رو می خواد یا نه !!!الان راضیه یا ناراضی …همیشه آدمو تو شک و دودلی نگه می داره و این روح و روان آدم رو از بین میبره … من دوسال و نیم می ترسیدم حرف بزنم چون اون یک چیزی از توش در میاورد و چیزی به من می گفت که اقلا یک هفته براش غصه می خوردم … تا حالا صد بار این کارو کرده… نمی تونم بفهمم که اگر آدم کسی رو دوست داشته باشه چطور می تونه بزاره و یکسال بدون خبر بره و تازه طلبکارم باشه …
من بهش گفتم تو بیمارستانم …نمی دونم بعد از دوماه یا سه ماه بود که به من زنگ زد.. چون فکر می کرد من همیشه هستم …به محض اینکه اسم طلاق رو آوردم ..اومد و مثل یک موش به دست و پای خانواده ی من افتاد و التماس کرد …من می دونم که اگر بازم با هم باشیم همین کارو می کنه چون خصلتشه ……
#ناهید_گلکار

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوبیست وششم

🌺 فردا ی اونشب من سمیه رو پا گشا کرده بودم همه ی خانواده ی خودم و شهاب رو دعوت کردم …
سیما و سیمین و مهران از صبح اومدن کمک و زهرا و عصمت هم که خودشون به همه چیز وارد بودن ….
به مهران گفتم تو برای چی اومدی ؟
گفت : شما ها همه زن هستید …یک دونه مرد نمی خواین ؟
گفتم قربونت برم مرد من …الهی خاله فدات بشه که تو اینقدر مهربونی ….
اونشب مجید هم با محبوبه اومدن و طبق معمول دیرتر از همه و سر شام رسیدن و بالافاصله بعد از شام هم رفتن …
بقیه هم کم کم رفتن ولی مهران موند و برای جمع کردن خونه کمک می کرد اون و زهرا داشتن با هم این کارو می کردن و توجه منو به خودشون جلب کردن برای اینکه از مهران بعید بود که بمونه و ظرف جمع کنه …یواشکی اونا رو نگاه می کردم …
متوجه شدم که مهران داره بدجوری به زهرا نگاه می کنه و اونم هی سرخ و سفید میشه …تازه شصتم خبر دار شدکه این همه محبت مهران و رفت و آمد ها ؛و خرید کردن ها,, و دلسوزی های اون برای من به خاطر چی بوده ؛؛؛ …..خیلی تعجب کردم از مهران همچین توقعی نداشتم اون همیشه مثل پدرش با شرف و منطقی بود…. بعد با خودم گفتم ول کن ثریا شاید تو اشتباه می کنی …..
ولی یادم اومد تازگی اون به درس زهرا هم کمک می کنه برای بچه ها شوکولات می خره و …باز نگاه کردم نوع بستن موی زهرا هم عوض شده ….
عصمت همیشه موهای اونا رو از دو طرف می بافت و سرش رومان می زد ولی حالا اون موهاشو دم اسبی می کنه و چتریشو کج کرده و خیلی بهتر به نظر میرسه و انگار یک جواریی بزرگ شده …
قبلا به این مسائل فکر هم نمی کردم ولی مثل اینکه باید جلوی بعضی چیزا رو بگیرم …قرار بود من صبح زود برم حرم تا قبل از زایمانم زیارتی بکنم … برای همین به مهران گفتم : مهران جان میشه منو تا حرم ببری ؟ امشب خیلی خسته شدم دیگه صبح نمی تونم از جام بلند بشم و رانندگی هم برام سخت شده …
گفت نگران نباش خاله من شب میمونم و صبح خودم میبرمت …
گفتم مگه تو دانشگاه نداری ؟
گفت فردا نه؛؛یعنی ساعت یازده کلاس دارم میرسم …و باز با زهرا گرم حرف زدن و شوخی و خنده شدن …عصمت متوجه نبود شاید تا یکساعت پیش منم نبودم ولی دیگه داشت خون خونمو می خورد …..
بلند شدم و گفتم نه همین الان هوس کردم برم اگر میای که بیا اگر نه من خودم میرم …..و به ناچار راه افتاد و با هم راه رفتیم …
بطرف حرم می رفتیم ازش پرسیدم مهران یک چیزی ازت می پرسم مثل همیشه بهم راست بگو و بدون که همیشه با هم دوستیم و من درکت می کنم ….
گفت : بگو خاله من هیچ وقت دروغ نمیگم خودتم می دونی …
گفتم : تو به خاطر زهرا میای خونه ی من ؟ ناراحت شد و گفت : این چه حرفیه می زنی خاله دستت درد نکنه مگه من قبلا نمیومدم ؟ برای چی اینو میگی ؟
گفتم یک طور دیگه سئوالم رو می پرسم تو از زهرا خوشت میاد ؟
آب دهنشو قورت داد و گفت خوب آره ….داد زدم مهران؟؟؟ چی داری میگی اون هنوز بچه اس چهارده سالشه فقط قدش بلنده خجالت نمیکشی این همه دختر تو دانشگاه و اطراف تو هست تا حالا اسم یکی رو نیاوردی …
گفت : خاله جون الانم اسم نیاوردم شما پرسیدی منم گفتم فقط ازش خوشم میاد خیلی خوش فکر و با نمکه همین به خدا به جون مامانم به خاطر تو میام اگر دوست نداری دیگه نمیام … همین ….ولی اینو بدون من آدم بی شرفی نیستم که بیام خونه ی شما و از دختر معصوم مردم سوء استفاده کنم … اشکالی داره با هم حرف می زنیم و من کمکش می کنم که درسشو بخونه ؟ من از زهره هم خوشم میاد دخترای خوبی هستن … مامانم هم ازشون تعریف می کنه مگه تو دوستشون نداری ؟
گفتم ای دم بریده تو مثل من دوستش داری ؟ گفت : ببین خاله فکر می کنی من احمقم و نمی دونم اون دختر چند سال داره امکان نداره از حد خودم جلو برم خاطرت جمع باشه دیگه خونه ی شما نمیام ….
گفتم عزیز دلم ببخشید من نمی خوام مشکلی پیش بیاد ، فقط ازت پرسیدم که خاطر خودم جمع بشه لطفا به دل نگیر ..من به تو اعتماد دارم ….
گفت : ولی توقع نداشتم باهام مثل بچه ها رفتار کنی خودم می دونم دارم چیکار می کنم …

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوبیست وهفتم

من بقیه ی راه رو داشتم از دلش در میاوردم که ناراحت نباشه .. و برای اینکه دلشو به دست بیارم گفتم با ماشین برو خونه فردا هم لازم ندارم باهاش برو دانشگاه و عصری بیار گفت: نکنه خودتون لازمتون بشه ؟
گفتم اگر شد ماشین بابک هست نگران نباش … و این بهترین راهی بود که می تونستم دل اونو دوباره به دست بیارم نمی دونستم کار خوبی کردم یا نه ولی باید می دونست و اگر چیزی بود رعایت می کرد ….
ساعت حدود یک بود که اون منو گذاشت در خونه و رفت …همین قدر که من لباسم رو عوض کردم و داشتم حاضر میشدم که بخوابم موبایم زنگ خورد …
با تعجب گوشی رو بر داشتم شماره ی مهران بود …
گفتم جانم خاله چی شده ؟ ولی مهران نبود یک مردی گفت : ببخشید خواهر پسر تون تصادف کرده تو خیابون وکیل آباد الان داره آمبولانس میاد نگران نباشین زنده اس …خودتون رو برسونین …..
داد زدم یا خدا به دادم برس ….
عصمت از جا پرید وخودشو رسوند به من و پرسید چی شده ؟
گفتم بدو؛ بدو ,حاضر شو مهران تصادف کرده زهرا که پشت سرش وایستاده بود جیغ کشید و وحشت زده گفت : ای وای خدا کمک کن و در یک لحظه اشکهاش ریخت و نتونست خودشو نگه دارم و اضطراب و نگرانی بیش از حد شو نشون نده ….
احساس کردم دارم یخ می زنم یک طور بدی شده بودم که تو اون موقعیت نمی تونستم بهش فکر کنم ، بد جوری هول کرده بودم و نمی دونستم چیکار کنم جز فریاد زدن و گریه کردن عصمت که فهمید..
زود زنگ زد به محمد و من سویچ ماشین بابک رو بر داشتم و با عصمت راه افتادم …ولی درد شدیدی توی شکم و کمرم احساس می کردم …. با این حال فکر از دست دادنه مهران داشت دیوونه ام می کرد و به خودم می پیچیدم از خونه ی ما تا محل تصادف راهی نبود ……..
من و محمد با هم رسیدیم ، سیمین رو از تو ماشین دیدم داشت گریه می کرد و به پهنای صورتش اشک می ریخت … داشتن مهران رو می گذاشتن روی برانکارد …ماشین رو نگه داشتم و پریدم بیرون و خودم رسوندم بهش و نگاهش کردم ….وقتی چشمش رو باز دیدم یک نفس راحت کشیدم چون سر و صورتش پر از خون بود مقداری از پوست سرش کنده شده بود و شیشه خورده ها رفته بود ، توی سرش ولی همین که زنده بود خدا رو شکر کردم و پرسیدم خاله خوبی فدات بشم؟
گفت آره خاله من
بد نیستم ماشینت داغون شد …گفتم برو بابا فدای سرت خدا رو شکر مُردم و زنده شدم کجات درد می کنه ؟
گفت نمی دونم به فکر ماشینم ....

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوبیست وهشتم

🌺 سیمین همین طور قربون صدقه اش میرفت و مهران رو کردن تو آمبولانس ما هم پشت سرش راه افتادیم .
تازه اون موقع ماشین رو دیدم و فهمیدم خدا دوباره مهران رو به ما داده ، ماشین مچاله شده بود ..اون با چیزی تصادف نکرده بود یک ماشین شهرداری کنار جدول رو تمیز می کرده..مهران با سرعت زیاد بهش نزدیک میشه و تازه می فهمه که ماشین اونجا وایستاده…. یک مرتبه میگیره کنار و کنترل از دستش خارج میشه و ترمز می کنه و ماشین می خوره به جدول و چند بار معلق می زنه ….و بالاخره با یک درخت بر خورد می کنه و می ایسته …..
تو راه بیمارستان دیگه درد امونم نمی داد به عصمت گفتم : خیلی درد دارم اتفاقی برام نیفته ؟
گفت : اصلا شما برو بیمارستان خودت دیدی که حالش خوب بود گفتم نه دلم طاقت نمیاره اول بریم اونجا خاطرم جمع بشه بعد میریم ….
ولی از بس درد داشتم نمی تونستم رانندگی کنم و به زحمت خودمو رسوندم که وقتی ما رسیدم مهران رو برای عکس بر داری برده بودن ….
سیمین اومد جلو و گفت : الهی بمیرم تو برو خونه حالت خوب نیست ..مهران چیزش نشده یک کم بدنش زخمی شده خدا خیلی بهمون رحم کرده …….
اون داشت حرف می زد و من خم شدم و از درد فریاد زدم …
سیمین داد زد دکتر و خبر کنین کیسه آ بش پاره شده من دستپاچه شده بودم .
دکتر رو صدا کردن و محمدم رسید دکتر معاینه کرد و گفت زود ببرین بیمارستان خودش دیر نشده وقت دارین محمد منو بالافاصله سوار ماشین کرد و برد بیمارستان در حالیکه اون هنوز نگران مهران بود ………
تا رسیدیم اونجا درد من آروم شده بود و انگار نه انگار….ولی فورا منو بستری کردن و تا معاینه شدم دکترمو خبر کردن و فورا منو بردن تو اتاق عمل.
چون گفتن بچه درست نفس نمی کشه باید زود سزارین بشه ….چشممو بستم …و تنها کاری که می کردم دعا کردن بود ….. کاری که همه ی آدما در موقع در موندگی می کنن …
گفتم : خدایا اونو به من ببخش خواهش می کنم تمام امید من تو زندگی همین بچه اس خواهش می کنم اونو ازم نگیر …و یاد بابک افتادم دلم می خواست اونم اینجا بود …و مادرم؛؛؛ گفتم به مامان خبر بدین تو رو خدا دلم می خواد باشه …..
ولی دیگه وارد اتاق زایمان شده بودم کسی رو ندیدم اونجا سریع منو آماده کردن در حالیکه دیگه نه بچه تکون می خورد و نه من دردی داشتم…..
تا دکتر رسید منو بیهوش کردن و دیگه چیزی نفهمیدم …..
#ناهید_گلکار

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوبیست ونهم

🌺 وقتی به هوش اومدم چیزی یادم نبود جز اینکه حالم خیلی بده ..
حالت تهوع داشتم و اصلا یادم نبود چه شب پر از ماجرایی رو پشت سر گذاشته بودم دست مهربون مادرم رو روی سرم احساس کردم آروم کنار گوشم گفت : ثریا جان مادر خوبی عزیزم ؟ می خوای یک کم آب بدم؟ لبت خشک شده بدم ؟
چشمم رو باز کردم مادر و ستاره پیشم بودن پرسیدم چی شده ؟
وقتی اینو گفتم خودم یادم اومد و هراسون پرسیدم مهران ؟ مهران حالش خوبه ؟ چیزیش نشده ؟
مادر یک قاشق آب ریخت کنار لب من و گفت : بله خوبه عزیز دلم نگران نباش خودت که دیدی,,, یک کم صدمه دیده ولی الان خوبه, خدا رو شکر……

از جا پریدم و پرسیدم بچه ام پسرم …مادر گفت : اونم خوبه …خیلی خوب،،
ستاره گفت : ولی تو دستگاهه زود به دنیا اومده و یک کم اذیت شده …نگاهی به مادر کردم و نگاهی به ستاره انگار اصلا خوشحال نبودن پرسیدم خیلی حالش بده ؟
مادر گفت : نه مادر خوبه فقط کمی ….و نگاهی کرد به ستاره و انگار ازش کمک می خواست ..و ستاره حرفشو ادامه داد که یک کم خوب نفس نمیکشه همین ، خوبه نگران نباش ….یادم افتاد که مثلا من زاییدم چرا اونا به من تبریک نمیگن ؟
و در یک آن یقین کردم که پسرم از دست دادم ….
و بدون اختیار مثل اینکه تمام عقده های دورنی من به یک باره مثل یک آتشفشان فوران کرد و با خیال اینکه پسرمو از دست دادم ؛ شروع کردم به فریاد زدن و سرمو روی بالش این طرف و اونطرف می بردم و دیگه کسی نمی تونست منو نگه داره …
من خسته بودم از همه چیز خسته بودم روح و روانم آزرده بود و مدت ها بود خودم رو نگه داشته بودم و وانمود می کردم که خوشحالم …. و انگار می خواستم بهانه ای پیدا کنم که این صدا ها که هرگز از گلوم بیرون نیومده بود به گوش دنیا برسه …
هر چی مادر و ستاره می گفتن به خدا پسرت خوبه صبر کن الان میاریمش ولی من باور نمی کردم چون با گوش خودم شنیده بودم که دکتر گفت نفس نمیکشه ….و این آخرین کلمه ی دردناکی بود که شنیدم ..
و بعد از هوش رفته بودم ….دکتر اومد و شونه های منو گرفت و گفت : آروم باش ثریا چیکار می کنی؟ کی بهت گفته بچه ات مرده ؟ صبر کن آروم باش الان با دستگاه بچه رو میارن ….تو صبر کن….. ولی اگر فردا می دیدش بهتر بود….اما به خاطر اینکه خیالت راحت بشه اونو میاریم …..
یک کم آروم شدم ولی هنوز گریه می کردم ….که پرستار با یک دستگاه اونو آوردن … پسرمو ….پسر منو .. بدنش کبود بود و توی دستگاه دست و پای کوچولوشو تکون می داد ….
دستش سرم وصل بود و توی بینیش لوله بود …منظره ی خوبی نبود ولی همین قدر که زنده بود آروم شدم ….
پرسیدم چرا بچه ام کبود شده ؟ دکتر گفت صبر داشته باش بهت میگم حالا خیالت راحت شد ؟ ببرنش؟ آهسته زیر لب گفتم: باشه ببرن…..به مادر نگاه کردم ..ازش پرسیدم من لایق یک تبریک نبودم ؟..اگر خوشحال بودین که من نمی ترسیدم ….
ستاره گفت : وا ثریا ؟ هم من و هم مادر بهت تبریک گفتیم چی داری میگی تا بهوش اومدی گفتیم حتما تو متوجه نشدی ….

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی

🌺 مادر اومد و منو بوسید و نوازش کرد و گفت : عزیز دلم حتما نشنیدی تو حال خودت نبودی تا به هوش اومدی بهت گفتیم ، معلومه که گفتیم خیلی پسرت خوشگله مثل ماه می مونه مبارک همه باشه ….
دیشب خدا با ما بوده هم مهران و هم پسر تو رو دوباره به ما داده الان هشت صبحِ نمی دونی ما دیشب چی کشیدیم سیما الان رفته برات چیزی بیاره عصمت خانم هم تازه رفته سیمین و محمد یک پاشون اینجاست یک پاشون پیش مهران … ما هم خیلی شب بدی رو گذروندیم عزیزم .. تو حال خودمون نیستیم ….به خدا دیشب از ترس و نگرانی مُردیم و زنده شدیم ….
کمی که آروم شدم دکتر گفت : ثریا جون بچه تو رو خدا نجات داده… واقعا کار خدا بوده ….
پرسیدم به خاطر اینکه دیشب اون حادثه اتفاق افتاده بود بچه اینطوری شد ؟ گفت : نه عزیزم اگر اون اتفاق نمی افتاد امروز بچه تو از دست داده بودی ….
با تعجب پرسیدم برای چی ؟
گفت ….نمی دونیم از کی بند ناف دور گردنش پیچیده بوده و داشته خفه می شده که این حادثه باعث شده بود عضلات شکمت منقبض بشه و تو دچار درد بشی و زایمان زود رس بگیری اگر دردت نمی گرفت الان اون زنده نبود باور کن خیلی اتفاق افتاده که تو ماه آخر این طوری شده و مادر که دیگه خاطرش جمع شده که دیگه چیزی به زایمان نموده به دکتر مراجعه نمی کنه و بچه از بین میره …. و این فقط برای تو یک معجزه بوده باور کن دیشب همه ی ما تعجب کرده بودیم و این جز این که خدا می خواست این بچه زنده بمونه چیز دیگه ای نیست …..
آروم گرفتم و سرم رو توی بالش فرو بردم ….و با خودم فکر کردم…..
تا حالا فکر می کردم زندگی یک شطرنجِ که با حرکت های ما خوب و بد‌ میشه … حالا فهمیدم که این یک پازلِ که خدا داره تکه تکه اونو نشون من میده و کنار هم قرار میده …
حالا که نگاه می کنم هیچی دست من نبوده ..و اون زمان که از خودم نا امید می شدم برای این بود که اون تکه ی پازل رو من انتخاب نکرده بودم ….. و این قطعه ها خودشون میان و کنار هم قرار می گیرن ….خدایا هزاران مرتبه شکر که به من توجه داری و حواست به من هست …. وقتی تو هستی نیازی به کسی نیست ….. احساس امنیت خدایی چیزی نیست که ما همیشه متوجه ی اون باشیم برای همینه که به سینه ی بابک ها و مادر و حتی عصمت ها پناه می بریم و هرگز اونو نمیبینیم اونی که در همه ی لحظات با ماست و وقتی به گذشته نگاه می کنیم می فهمیم که هر آنچه برای ما پیش اومده یک طوری زمینه ساز تقدیر من بوده و به صلاح من .. و چقدر خدا در مقابل ما صبر داره که می بینه ما بدی ها رو از خدا می دونیم و خوبی ها و از عقل و درایت خودمون ….

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی ویکم

🌺 و اون بازم از ما حمایت می کنه ….چقدر خوب بود این حالت در من همیشه می موند ..چون می دونم که بازم یادم میره ..و دوباره با هر ناملایمتی تحملم رو از دست میدم و بی تاب میشم …..
تا بعد از ظهر اتاق من پر شد از گل ، بچه ها؛؛ دوستانم؛؛ معلم های مدرسه هایی که درس می دادم .. فامیل .. که دیگه فرصت فکر کردن نداشتم و اونقدر خسته شدم که بعد از اینکه بار دیگه به سختی رفتم و پسرم رو دیدم و برگشتم ..
آروم و راحت تا صبح خوابیدم با اطمینان و یقین از اینکه در آغوش خدا هستم….. نه دیگه نبودن بابک اذیتم می کرد…نه گذشته ی پر از درد و رنجم … و تصمیم داشتم دیگه هیچوقت برای هر کاستی خودمو آزار ندم ….
فردا عصمت و بچه ها اومدن به دیدن من …و من این بار اونا رو مثل نعمتی از طرف خدا دیدم که برای من فرستاده بود و نگاهم به اونا فرق کرده بود …. و این من بودم که از شون ممنون بودم تا منو از تنهایی و فکر خیال نجات داده بودن ….
اسم پسرم رو سینا گذاشتم تو این مدت هر وقت به فکر اسمش میفتادم سینا به فکرم می رسید و باز دنبال یک اسم دیگه می گشتم ولی همین اسم تو ذهن من می نشست ..و نمی تونستم تصمیم بگیرم و حالا که این احساس رو پیدا کرده بودم همون اسم رو انتخاب کردم به امید اینکه شاید اینم یک تکه از پازل باشه …..
روز سوم که من تو بیمارستان بودم مهران به دیدنم اومد …
هنوز سرش باند پیچی بود و حال خوبی نداشت ولی اصرار کرده بود منو ببینه از در که وارد شد هر دو به گریه افتادیم و وقتی داشت منو می بوسید گفتم پسر ، تو بچه ی منو با این تصادفت نجات دادی ..نمی دونستم اینقدر جون فدایی عزیزم …اون بازم تو عالم خودش بود گفت : ببخشید خاله ماشینت از بین رفت …
گفتم به تنها چیزی که فکر نمی کنم ماشینه فدای سرت اصلا نداشته باشم به درک؛؛ تو رو که دارم همین برام بسه خیلی دوستت دارم .. ..کار خدا بود که اونشب ماشین رو دادم به تو ..خدا رو شکر که خودش تو رو به ما بخشید … اگر حالت خوب شد به بچه ها سر بزن تنها موندن ببین چیزی لازم ندارن براشون بگیری.. ….
گفت : چشم شما نگران نباش عمو مجید سر زده بود و براشون کلی خرید کرده …با تعجب پرسیدم اشتباه نمی کنی ؟ اومد اینجا به من چیزی نگفت ….
مهران گفت : چرا خودش به من گفت برای این که به تو بگم نگران نباشی ….
از این که مجید که با همه ی کارای من مخالف بود این کارو کرده متوجه شدم اونم حواسش به پازل زندگی من هست و وانمود می کنه که مخالفه ….
من پنج روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی سینا تا بیست روز توی دستگاه موند …و من هر روز میرفتم و اونو می دیدم و این شده بود برای من یک آرزو که اونو در آغوش بگیرم یک عشق بی نظیر و غیر قابل مقایسه با هر عشقی توی دنیا … مادر ..کلمه ای که حالا برای من معنای دیگری پیدا کرده بود ……و حالا می فهمیدم مادرم چطور می تونست پای همه ی اشتباهات من صبور باشه و با من همراهی کنه ….چون مادره …
سرمو به شیشه ی اتاق نوزادن می چسبوندم و ساعت ها نگاهش می کردم و اون با تکون دادن دست و پای کوچولوش با من حرف می زد …و من روحم برای اون حرکت ها پرواز می کرد ….
#ناهید_گلکار

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی ودوم

🌺 بالاخره او روز رسید ، روزی که سینا رو به من تحویل دادن مادر و مهران همراهم بودن لباس تنش کردن و اونو آوردن دادن بغل من چه اتنظاری تلخی بود و چه لحظه ی شیرینی با تمام عشق بغلش کردم و با خودم گفتم ثریا این پسر توست مال توست …مال خود ؛؛خودت …. اشک شوق از روی گونه هام اومد پایین نمی تونستم خودمو کنترل کنم محکم تو بغلم گرفتمش لب های قرمز و چشمهای درشت با پوستی سفید تو آغوش من خوابیده بود …
با خوشحالی اونو آوردیم خونه .. زهرا و زهره و تنها .. مثل این که برادر کوچیک شون اومده بود ذوق می کردن و بالا و پایین می پریدن و قربون صدقه اش می رفتن و سوگل که از کنارش تکون نمی خورد …..
مادر خونه ی ما بود ولی این عصمت بود که از من و بچه ام مراقبت می کرد اصلا به کسی اجازه نمی داد که کاری بکنه …اون زودتر اون کار و انجام داده بود …
روزهای شاد و دل انگیز من با در آغوش گرفتن پسرم و شیر دادنش شروع شد …سینا روز به روز بزرگ تر می شد ..و شیرین تر حالا بهم نگاه میکرد و وقتی شیرش می دادم انگشت منو می گرفت و این طوری احساس بهتری داشت …….
من تا بعد از عید مرخصی داشتم و مدرسه نمی رفتم …. و غیر از مادر ، مهران هم همیشه خونه ی ما بود … و من می دیدم که حدسم درست بوده و می ترسیدم این احساس در مهران موقتی باشه و زهرا صدمه ببینه ….تازه اگرم نبود نمی دونستم زهرا با اون سن کمش چطوری فکر می کنه و دلم هم نمی خواست با اون همه محبتی که اون بچه به من داشت بهش حرفی بزنم …. پس فقط این مسئله رو توی دلم نگه داشتم و انگار نه انگار …..
دلم می خواست برای عصمت کاری بکنم که خوشحال باشه … و برای خودش مستقل بشه نمی خواستم تو خونه ی من اسیر و همیشه معذب بمونه …
اون زنی بود فداکار و از خود گذشته وقتی در مورد من این طور بود حتما که برای شوهرش بیشتر مایه گذاشته بود و شاید همین امر باعث شده بود که شوهرش قدرشو ندونه ….فداکاری زیادی توقع بوجود میاره ….
وقتی محمد اومد به دیدن من …دلارها رو که هنوز تو پاکت بود آوردم و بهش گفتم : ببخش داداشم اگر میشه اینا رو تبدیل کن ببینم چقدر میشه؟ …و اگر زحمتت نیست کار زیر زمین خونه ی مادر رو شروع کنیم بزار این زن هم برای خودش زندگی کنه این طوری تو عذابه …
گفت : باشه می کنم ولی اول باید به مادر بگیم شاید موافق نباشه اونو که میشناسی ممکنه وقت مخالفت کنه …گفتم پس این کارم با تو .. چون فعلا با همه کار من مخالفه …
خندید و گفت:خودم باهات موافقم همیشه قبولت داشتم خواهر خوشگلم ….
همون شب محمد به من زنگ زد و گفت دلار ها یک کم بیشتر از ده میلیون تومن شده ….خبر خوشی هم برات دارم …مادر موافقت کرد حالا چیکار کنم خانم …..
گفتم: زود باش تا پشیمون نشده گارکر بزار و شروع کن نقشه ی اونو کشیدی؟ می دونی چیکار کنی ؟ گفت آره خواهر می دونم یک در هم از تو کوچه باز می کنم که هم مادر راحت باشه هم عصمت خانم و بچه هاش …تو بگو بودجه ی من چقدره ؟
گفتم : پول پیش شما باشه هر چقدر خرج شد بقیه اش رو بده به من ……
و این طوری کار زیر زمین شروع شد با خودم فکر می کردم فرستادن پول توسط بابک هم یکی از اون تکه های پازل باید باشه …که به موقع دست ما رسیده بود …..
ده میلیون تومن اون زمان خیلی پول بود…و تمام درست کردن زیر زمین کلا چهار میلیون تموم شد….
البته که محمد این کار و کنار کار های خودش انجام داده بود وگرنه خیلی بیشتر از اینا تموم می شد ….
من قصد داشتم وقتی کار تموم می شد عصمت رو خبر کنم ولی خوب ما تو یک خونه زندگی می کردیم و اونم خبر دار شده بود ….

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی وسوم


🌺 تا چند روز به عید زیر زمین خونه ی مادر آماده بود و محمد می خواست بده اونجا رو تمیز کنن ولی به اصرار عصمت ..که می گفت اقلا بزارین این کارو خودم بکنم قبول کردم و با هم رفتیم خونه ی مادر ….
و عصمت و زهرا و زهره مشغول شدن و اونجا رو کردن مثل دسته ی گل…من سینا رو گذاشتم پیش مادر رو رفتم پایین تا اون موقع اونجا رو درست ندیده بودم …محمد کولاک کرده بود…. از توی خیابون زیر ساختمون یک راه پله گذاشته بود که وارد زیر زمین می شد با چهار پله …درو که باز می کردیم یک حال بزرگ که سمت راست یک آشپزخونه با کابینت های سفید و میز اوپن …. که هماهنگی چشم گیری داشت و خیلی زیبا به نظر میومد ….و روبرو دوتا اتاق کوچیک بطرف حیاط … و پشت آشپز خونه سرویس و حمام …
گفتم عصمت جون من میام اینجا تو همون جا بمون …خیلی قشنگ شده …..
گفت : من که زبونم عاجز شده چی بگم ؟ شرمنده ی شما ها شدم …گفتم تا اینجاش که خونه ی مادر رو درست کردیم به تو مربوط نیست بعدم صد بار بهت گفتم تو خواهر منی عزیز منی این طوری حرف نزن ….اگر جونم رو هم بخوای بهت میدم توام با من همینطوری؛؛ نیستی ؟
کارمون که تموم شد مهران رسید . پرسید چیکار کنم خاله اثاث رو بیارم؟ …پرسیدم مگه حاضره گفت : آره ولی مامانم خودشو کُشت تا امروز حاضر شد ….
گفتم مامانت خودشو کُشت یا تو کُشتیش ؟گفت : دیگه،،عمه ها تو راهن دارن میان من رفتم با اثاث بیام ……
اینو گفت و رفت ….بچه ها داشتن کار می کردن و من رفتم بالا و با سیمین تماس گرفتم …..آخه سیمین قبول کرده بود که برای اونا اثاث جمع کنه چه کهنه چه نو ….خوب گاز و محمد با خودش گذاشته بود و یخچال رو هم من خریدم ..یک دست مبل قدیمی مال سیمین بود رختخواب و تخت های قدیمی رو ستاره داده بود فرش ها رو مادر و وسایل آشپز خونه رو هم همه با هم درست کرده بودیم دیگه جارو برقی و وسایل برقی دیگه که رفع احتیاج بود همه چیز…. اگرداشتیم اضافه که هیچی اگر نبود می خریدم و از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون بیشتر این تلاش مال مهران بود که همه چیز نو و از جنس خوب باشه ولی خوب نمی شد که زیاد به حرف اون گوش بدیم …….
وقتی اثاث اومد همه جمع شده بودیم خندان؛ مهیار, سیما و ستاره …. با هم اونا رو چیدیم … گفتیم و خندیدم و کار کردیم …و شد یک خونه ی قشنگ و شیک …تازه یادم نبود مهران خودش چند تا گلدون و قاب عکس هم گرفته بود از خوش خدمتی اون خندم گرفته بود و در گوشش گفتم اگر بازم از این کارا بکنی باید به منم بگی عمه ….
گفت نه تو رو خدا ثریا حاضرم بگم ولی به تو عمه نمیگم خودتو بکشی خاله ای …..
از اون همه جانفشانی که مهران می کرد من یکی که ترسیده بودم کسی متوجه بشه که خدا رو شکر نشد ……
عصمت نمی دونست چی بگه خوشحال بود ولی مرتب اشکهاشو پاک می کرد…. تا میومد حرف بزنه باز گریه امونش نمی داد …
سمیه و شهاب شیرینی خریده بودن و اومدن و خود سمیه با یک سینی چایی اومد پایین و دور هم روی مبل هایی که قبلا مال سیمین بود نشستیم و خوردیم …… و بعد آقا مهران بازم خوش خدمتی کرد و رفت از بیرون کباب گرفت و همون جا دور هم اولین شام اون خونه رو خوردیم و گفتیم و بازم خندیدم ….
نه تنها من بلکه همه ی خانواده ی من به واسطه ی کاری که انجام می دادیم خوشحال بودیم اونشب .. من و عصمت و بچه ها برگشتیم خونه تا روز بعد وسایلشونو جمع کنن و برن خونه ی خودشون …
با این که من تنها می شدم ولی برای اونا خوشحال بودم …… ولی این خوشحالی خیلی زود از دماغمون در اومد …وقتی جلوی در پارکینگ نگه داشتم زهرا طبق معمول پیاده شد تا درو باز کنه سینا تو بغل عصمت بود که یکی صدا کرد زهرا ؟ بابا منم …..

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی وچهارم


🌺 من با سرعت پیاده شدم و پرسیدم :آقا نصرت کاری داشتین این وقت شب؟ الان دیر وقته … گفت: سلام خانم معلم ..من اومدم بچه ها رو ببینم مزاحم نمیشم زود میرم ..خیلی وقته اینجام؛؛ تازه خونه ی شما رو پیدا کردم می خواستم مطمئن بشم …
و رفت جلو تا زهرا رو بغل کنه ولی زهرا یک کم خودشو کشید کنار …
نصرت با ناراحتی گفت : همین بابا ؟ اینطوریه بیا دلم براتون تنگ شده …..
مونده بودم چیکار کنم گفتم باشه پس برین صبح بیان ….
گفت: نمی تونم باید برم سفر اومدم بچه هامو ببینم و برم چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه … گفتم: زهرا جون درو باز کن بریم تو ….
وقتی سوار شدم عصمت مثل بید می لرزید گفتم نگران نباش خودم هستم …
گفت : مواظب باش ثریا از حرف زدنش معلومه مشروب خورده باهاش دهن به دهن نشو .. گفتم : واقعا از کجا فهمیدی ؟ گفت مگه نمی بینی بد جور حرف می زنه راهش نده درد سر درست میشه …
گفتم دیگه نمیشه اومد تو پارگینگ …. تو زود برو بالا و با گوشی من به مهران زنگ بزن احتیاطا بیاد بد نیست؛
سینا رو ببر بالا من معطلش می کنم شاید، همین جا بچه ها رو دید و رفت …
عصمت سینا رو بغل کرد و چادرشو کشید سرش و پیاده شد و دوید طرف آسانسور و کلید اونو زد نصرت اومد جلوی ماشین وایستاد و گفت : بابا ؛؛تنها جان بیا بغلم یک بوس بده به بابا … تنها بچه مثل اینکه دلش تنگ شده بود با علاقه رفت تو بغل اونو دستشو انداخت گردنش و با هاش رو بوسی کرد …
ولی زهرا و زهره همین جور با خشم نگاهش می کردن …
آسانسور اومد پایین و عصمت سوار شد نصرت گفت : اِی عصمت خانم مثل این که من یک روزی شوهر تو بودم یک سلام هم نکردی اصلا دیگه منو نمیشناسی ؟ و عصمت رفت بالا …
درِ ماشین رو قفل کردم و گفتم آقا نصرت خواهشا زود تر بچه ها رو ببین و برو من خیلی خسته هستم دیر وقته ….
نگاهی به زهرا و زهره کرد و گفت : نمی خواین بیاین بغل باباتون ؟ اونا که بچه های مظلومی بودن فقط نگاهش کردن ولی نگاهی که اگر می فهمید از صد تا کتک بد تر بود ……
خودش رفت جلو تا زهره رو ببوسه اونم صورتشو کشید کنار …
یک کم ناراحت شد و گفت : می دونم مامانتون پرتون کرده هر چی هست زیر سر این خانم معلم .. زیر پای مامانتم همین زن نشسته …… گفتم :آقا نصرت خواهش کردم بچه ها رو دیدن پس لطفا برین …
اگر خواستین فردا تشریف بیارین من در خدمتم دیدن بچه ها حق شماست آقا ولی الان دیگه همسایه ها بیدار میشن …
گفت : تو زنیکه زن و بچه های منو ازم گرفتی حالا زرِ زیادی می زنی ..تو اینا رو پر رو کردی که نگاه تو صورت من نکنن ….
گفتم ببخشید معذرت می خوام لطفا فردا بیان … خدا نگهدار و همون موقع آسانسور اومد پایین به بچه ها گفتم برین تو هر سه تایی رفتن و زهرا طبقه ی خونه رو زد و تا من اومدم برم تو از پشت مانتو منو گرفت و کشید طرف خودش و در آنسور بسته شد بچه ها دیدن که اون منو چطوری کشید برای همین شروع کردن تو آسانسور داد و هوار کردن…صدای زهرا رو می شنیدم که داد می زد خاله …خاله … و رفتن بالا و من با نصرت که خیلی مست بود تنها شدم … در کمال ناباوری یک مشت زد تو صورت من اونقدر محکم بود که تعادلم رو از دست دادم پرت شدم خوردم به ماشین و افتادم روی زمین ….
تا اومدم به خودم بیام با لگد افتاد به جونم ….. نمی تونستم در مقابلش از خودم دفاع کنم فقط دو دستم رو گذاشتم روی صورتم که ضربه های بیشتری نخوره …
نمی دونم چقدر منو زد فقط احساس می کردم دارم میمیرم و حتی دیگه درد رو نمی فهمیدم که دیدم آسانسور اومد پایین و چراغ راهرو روشن شد همسایه ها و عصمت و بچه ها همه اومدن چند تا از همسایه ها گرفتنشو و زنگ زدن به پلیس و آمبولانس….

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی وپنجم


🌺 عصمت با گریه و شیون سر منو از روی زمین بلند کرد ….
و من در حالیکه دهنم پر از خون بود با التماس به عصمت گفتم سینا … برو سینا .. همین طور که گریه می کرد گفت : نترس عزیزم زهره بالاست نترس کاش تنهات نمی گذاشتم خاک بر سرم …چرا تو رو ول کردم و رفتم…. بمیمرم الهی …تف به روت بیاد مرد کثافت آشغال بیشرف ..بی ناموس ……
همین موقع محمد و سیمین و مهران و مهیار اومدن محمد که هیچ وقت اهل دعوا نبود با دیدن من پرید و یقه ی اونو گرفت و همسایه ها جلوشو گرفتن ولی کسی نمی تونست جلوی مهران رو بگیره …
و تا پلیس رسید قیامتی اونجا بر پا شده بود ..و من همین طور روی زمین افتاده بودم فقط مهیار نشست روی زمین و سر منو گرفت تو دامنش و در حالیکه بشدت گریه می کرد گفت : چیزی نشده عمه خوب میشی دیگه ما اینجایم فدات بشم ……
وقتی آمبولانس رسید دلم می خواست بخوابم صورتم غرق خون بود و از دهنم خون میومد ولی نمی دونستم از کجاس ، این خون داره میریزه و به هیچ وجه قدرت تکون خوردن نداشتم …با همون وضع مرتب می گفتم سینا ….سینا …ولی احساس کردم نمی تونم حرف بزنم و فکم تکون نمی خوره ….
تو راه بیمارستان نمی دونم خوابیدم یا بی
هوش شدم به هر حال تا بیمارستان چیزی نفهمیدم …
سیمین کنارم تو آمبولانس بود و همین طور که دست منو گرفته بود گریه می کرد …وقتی رسیدیم و داشتن منو پیاده می کردن باز بیدار شدم …
نگاهی به سیمین کردم و در حالیکه نمیتونستم حرف بزنم به زحمت گفتم : اگر طوری شدم سینا …
رو دست تو میسپرم گفت : این حرفا چیه؟ چیزی نیست خوب میشی ..حرف نزن ….
توی بیمارستان که منو با تخت می بردن دوباره خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم ….وقتی به هوش اومدم سیمین رو دیدم …صورتم ورم کرده بود و داشت کبود می شد برای همین درد زیادی رو حس می کردم و نگران بودم که همه ی دندون هام شکسته باشه چون احساس می کردم لق شده و متوجه شدم ..اون حیوون با مشت محکمی که تو فکم زده بود صدمه ی زیادی به من زده بود ….
بدنم کاملا درد می کرد و دیگه نمی تونستم حرکت کنم ، دست چپم و دوتا از دندون هام هم شکسته بود و اون روز قرار بود دکتر متخصص بیاد و با سیم ببنده دستم رو گچ گرفته بودن …تا چشمم رو باز کردم با اینکه نمی تونستم حرف بزنم و فکم تکون نمی خورد سراغ سینا رو گرفتم .
سیمین هنوز بالای سرم بود و هوا روشن نشده بود….گفت …سینا خوبه عصمت خانم پیشش هست …
پرسیدم : نصرت ؟ گفت بردنش کلانتری باز داشته فردا خدمتش میرسن نگران نباش … حرف نزن تا دکتر بیاد و فکت رو ببینه دیشب متخصص نبود محمد دنبال کارت هست …. مهران هم الان رفت پیش بچه ها و بر می گرده …به کسی هم خبر ندادیم مادر نگران نشه اشکالی نداره ؟ با سر گفتم : نه ….

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی وششم


🌺 دو سه ساعت من به همون حال موندم کسی جوابگو نبود من از درد به خودم می پیچیدم … هی سیمین و محمد می رفتن می پرسیدن می گفتن دکتر نیومده تحملم تموم شده بود و درد زیادی داشتم ولی کسی به سراغم نمیومد ….
تا مهران رسید …پرسید چی شده چرا پس عمل نمیشه ؟
سیمین گفت : کسی جواب نمیده ….مهران عصبانی شد که یعنی چی؟ شما چرا حرفی نمی زنین؟ و رفت و صدای اون میومد که سر پرستار ها داد و هوار می کرد اون حسابی خدمت همه رسید ….
می گفت : مثلا اینجا بیمارستانه و خجالت نمی کشین تا الان گذاشتین درد بکشه ؟ این آدم نیست ولش کردن از دیشب تا حالا ما اونو آوردیم فقط دستشو گچ گرفتین این چه مسخره بازییه …چه معنی میده ؟ جز اینکه شما ها هیچ تعهدی به کارتون ندارین ؟ زود , زود دکتر تون رو خبر کنین؛؛ زود باشین و گر نه اینجا رو رو سرتون خراب می کنم بی انصاف ها ….
محمد اومد بره جلوشو بگیره سیمین نگذاشت گفت بزار بگه ..و خودشم رفت و با مهران هم صدا شد ….و خلاصه یک ساعت دیگه طول کشید تا اومدن سراغ منو بردن برای جراحی فَکم …
یک بیهوشی کوچیک داشتم و بعد از عمل زود به هوش اومدم ….و فورا سیم ها رو توی دهنم احساس کردم …ولی از اینکه چشمم درست باز نمیشد معلوم بود که صورتم ورم کرده..محمد و سیمین و مهران و سیما و شوهرش کنارم بودن .. و یک دفعه مجید و محبوبه هم اومد …
تا وارد شدن مجید در اتاق رو بست و با عصبانیت داد زد چرا سر جات نمیشینی ؟ چرا برای خودت درد سر درست می کنی؟ به تو چه که بری زن و بچه ی مردم رو بیاری تو خونه ی خودت …(دستشو می زد بهم و به خودش می پیچید ) دیگه شبا که می خوام بخوابم فکر می کنم صبح برای تو چه اتفاقی میفته ….بابا بشین سر جات چند روز هیچ کاری نکن نمیمیری که …. لا اقل بزار ما هم یک نفسی بکشیم محمد کارو زندگیشو ول کرده افتاده دنبال تو ..بسه دیگه آخرم جنازه ات رو تحویل ما می دن چقدر از دست تو حرص بخوریم ؟
با دست اشاره کردم بیا جلو ..بیا ..همین طور که عصبانی بود اومد جلو دستشو گرفتم و کشیدمش پایین و اونم خم شد دستمو کشیدم روی صورتش و کردم لای موهاش …و با نگاه ازش خواستم آروم باشه …سرشو گذاشت روی تخت و های های گریه کرد و با همون حال گفت : آخه این ریخته واسه ی خودت درست کردی ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ …
بازم نوازشش کردم اون از شدت علاقه اش به من اینقدر ناراحت بود شاید راست می گفت… خودم دیگه از روی اونا خجالت می کشیدم ….
بعدا فهمیدم که اون روز چقدر وحشتناک شده بودم صورتم ورم داشت و کبود شده بود مخصوصا پای چشمم و گوشه ی لبم و منظره ی بدی پیدا کرده بود …
برای همین اصلا به مادر نگفته بودن که چه اتفاقی افتاده ….ولی اون مشکوک شده بود و مدام سراغ منو می گرفت ….
کمی بعد همه رفتن و فقط سیما پیشم مونده بود که در باز شد و مهناز اومد تو تعجب کردم با یک دسته گل مریم که بابک می دونست من خیلی دوست دارم …
نمی دونم واقعی بود یا تظاهر می کرد ..چون بد جوری به گریه افتاده بود …بالاخره آروم شد و کنار من نشست و گفت : خیلی ناراحت شدم وقتی شنیدم …اون کی بود شما رو زد؟ ….من که هنوز نمی تونستم درست فکم رو تکون بدم و می دونستم برای جاسوسی اومده
گفتم : نمی دونم فکر کنم زور گیر بود می خواست ماشین رو ببره نگذاشتم منو زد … پرسید ببخشید ثریا جون اونا که تو خونه ی شما بودن کی بودن ؟
منو و سیما بهم نگاه کردیم و گفتم مهمون ….

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی وهفتم


🌺 گفت : راستی تولد بچه مبارک باشه اجازه میدی بیام اونو ببینم بالاخره من عمه اش هستم دلم داره ضعف میره ببینمش … اسمش چیه ؟
سیما به جای من گفت : ببخشید ثریا نمی تونه حرف بزنه براش خوب نیست …اسمش سیناس و شما هم هر وقت خواستین بیان منزل خودتونه ولی لطفا ، چیزی به بابک نگین که برای ثریا درد سر بشه ..و اون دوباره خدای نکرده زبونم لال امیدوار بشه ….
یک کم ناراحت شد و گفت : نه ؛؛نه , من با اون رابطه ای ندارم …و بعدم خیلی زود خدا حافظی کرد و رفت …..
و من تازه متوجه شده بودم که بابک حتما می دونسته که پسرش به دنیا اومده ولی هیچ پیغامی نداده و اصلا ازش خبری نیست ….و با خودم گفتم ببین ثریا وقتی با خدا هستی بابک رو فراموش کردی … دیدی یادش هم نکردی ؟ آفرین به تو ….
آقا نصرت بازداشت بود و آقای مهجور ازش شکایت کرده بود و برای فردا دادگاه داشتن اون گفته بود باید دیه ی سنگینی بده تا آزاد بشه و گرنه تو حبس می مونه …..ولی چون یک روز به عید بود موکول شد به بعد از عید و نصرت رفت زندان ….
بالاخره مادر هم فهیمد و با گریه اومد دیدنم سینا رو هر روز دوبار میاوردن و من می دیدمش و شیرش می دادم ….دفعه ی اول بچه ام ازم ترسید و سینه ی منو نمی گرفت ولی یک بار که خورد فهمید من کیم ……
مهران کمک کرد تا عصمت و بچه ها وسایلشونو بردن خونه ی خودشون تا سینا هم پیش مادر باشه و اونا هم تو خونه تنها نباشن ….سوم عید من مرخص شدم و یکراست رفتم خونه ی مادر در حالیکه سال تحویل اونطوری که فکر می کردیم نشد … با خودم گفتم کسی چه می دونه شاید اینم یک تکه از پازل باشه ….
دو ماه گذشت و من هنوز خونه ی خودم نرفته بودم مدرسه هم نمی رفتم چون نمی تونستم حرف بزنم …..
اون روز قرار بود سیم دندون هامو باز کنم .. سمیه و شهاب اومدن تا منو ببرن ما داشتیم می رفتیم بیرون که ..
سیمین و مهیار هم رسیدن …گفتم چرا زحمت کشیدی داشتم با سمیه میرفتم …گفت عیب نداره ما پیش مادر هستیم تا تو بیای ….
این روزا یعنی از وقتی اومد بودیم خونه ی مادر زهرا و مهیار با هم جور شده بودن و حالا بیشتر میومد اونجا و تا می رسید می رفت پایین …
اون می گفت : با این که سنش از من کمتره ولی دوست خیلی خوبیه ..مهیار پرسید زهرا هست ؟ گفتم نه مدرسه اس چیزی نمونده بیاد …گفت براش کار پیدا کردم بعد از ظهر ها توی یک کلینک پوست منشی بشه …دوستم براش پیدا کرده ….
گفتم کی به تو گفت این کارو بکنی اون داره درس می خونه …
گفت به خدا عمه خیلی التماس کرده واقعا خودشم داره دنبال کار می گرده به من و مهران خیلی میگه ….
گفتم صبر کن من بر گردم حالا حرفی نزن ….
وقتی برگشتم زهرا هم اومده بود و مهیارم پایین بود … منم سینا رو شیر دادم و رفتم پایین …
پیدا بود که مهیار بهش گفته بود برای همین خودش زود گفت : به خدا خاله نمی زارم به درسم لطمه بخوره تو رو خدا اجازه بدین …. گفتم اجازه ی تو دست مامانته من صلاح نمی دونم بری …
گفت تو رو خدا خاله فقط چهار ساعت بعد از ظهرهاست هفتاد هزار تومن بهم میدن ..از چهار تا هشت قول میدم تا رسیدم درسمو بخونم ….
گفتم آخه خاله ارزش نداره برای این پول خودتو اینقدر به زحمت بندازی …گفت به خدا اگر قبول کنن کارم یاد میگیرم ….گفتم نمی دونم والله مامانت چی میگه …
گفت : الان که بالاست هنوز خبر نداره اگر راضی نبود شما راضیش کنین ..اون رو حرف شما حرف نمی زنه ….
عصمت نه تنها مخالفت نکرد بلکه خوشحالم شد و زهرا از فردا رفت سر کار ….
نصرت هنوز تو زندان بود…من فکر کردم با مبلغ کمتری رضایت بدم تا اون بیاد بیرون و پول رو بدم به عصمت تا کمتر سختی بکشه ….با اینکه ما همه حواسمون بهش بود بازم اون از دست ما پول نمی گرفت و اینطوری برای اونم خوب میشد ….
#ناهید_گلکار

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی وهشتم


🌺 پاییز بود هوا داشت سرد می شد……. این روزها من خیلی بین راه خونه ی خودم و مادر رفت و آمد می کردم چون تنها بودم …هر وقت که صبح مدرسه داشتم شب رو خونه ی مادر می خوابیدم تا سینا صبح راحت باشه .. با این همه ملاحظه بازم اون یک کم سرما خورده بود. ترسیدم که بیشتر بشه پس ترجیح دادم چند روز از خونه بیرون نبرمش و با وجود اصرار های مادر و عصمت ترجیح دادم خونه بمونم ….
عصمت دیگه توی خونه ی خودش جا افتاده بود من تونستم دو میلیون براش از نصرت بگیرم و دادگاه هم ازش تعهد گرفت که دیگه مزاحم نشه …
اینطوری که فهمیدیم با زن جدیدش اختلاف زیادی داشته و بارها و بارها کارشون به کتک کاری و کلانتری کشیده و بعد اومده بوده سراغ عصمت …و اونشب کذایی رو برای ما درست کرده بود …
خرداد ماه عصمت امتحان داد و دوتا تجدید آورد ولی شهریور باز امتحان داد و قبول شد و تونست دیپلوم شو بگیره …
ولی متاسفانه دست و پا نداشت و نمی تونست کار بیرون رو انجام بده .
تنها بودم و دلم بشدت گرفته بود هر چی خودمو دلداری می دادم فایده نداشت …سینا چهار دست و پا همه جا میرفت و فضولی می کرد و من باید مدام دنبالش راه می رفتم از رو روک هم زیاد خوشش نمیومد چون یک کم که باهاش راه میرفت و متوجه می شد که نمی تونه به همه چیز دست بزنه گریه می کرد که بیاد بیرون …. با هزار زحمت سینا رو خوابوندم …و خودم نشستم کنار پنجره ….دلم بیشتر گرفت جز ساختمون روبرویی چیزی پیدا نبود …
به آسمون نگاه کردم و دیدم دل اونم پره …
ابر سیاهی تو آسمون بود که انگار می خواست بباره شاید اونم مثل من بود …..بی خودی با خودم حرف می زدم و گاهی بی ربط می گفتم ….
تو شیشه ی پنجره خودمو دیدم و گفتم پیر شدی ثریا ……نمی دونم چی می خواستم و چرا سر گردون شده بودم ….و بی خودی دنبال بهانه می گشتم …
معمولا زهرا وقتی من تنها بودم شب میومد و پیش من می خوابید …..
چیزی به اومدنش نمونده بود برای همین سرم رو به آشپزی گرم کردم صدای زنگ موبایلم اومد نگاه کردم مهران بود … پرسید چیزی نمی خوای خاله دارم میام پیش شما …
من فهمیدم که پشت سرش هم زهرا حتما میاد و چون مهران می دونه زود تر خودشو رسونده؛؛ ولی نه می تونستم اعتراضی کنم نه مسئله رو بازش کنم چون کار بدی نمی کردن که مورد اعتراض من بشن …..
مثلا مدتی پیش داشتم می رفتم خونه ی مادر…نزدیک که شدم …. چشمم افتاد به مهران و زهرا که دوش به دوش هم دارن راه میرن و خرید می کنن چند تا بوق زدم که متوجه ی من بشن ولی اصلا تو عالم خودشون بودن .. خیابون شلوغ بود و جای پارک هم نبود و سینا هم تو ماشین بود …برای همین عصبانی رفتم خونه ی مادر و منتظر شدم …تا مهران برسه … مدتی گذشت و خبری نشد …تا عصمت اومد بالا ازش پرسیدم زهرا کجاس ؟ گفت پایینه خیلی وقته اومده ….
با خودم گفتم پس باید یک چیزی باشه که مهران تا نزدیک خونه اومده و زهرا رو گذاشته و رفته ..
از این پنهون کاری خوشم نیومده بود شمشیرم رو برای هر دوشون تیز کردم …و زنگ زدم به مهران و با غیظ پرسیدم کجایی ؟ با تعجب پرسید چیزی شده من پایینم,, الان میام بالا ….
از عصمت پرسیدم مهران اینجاس ؟
گفت : بله زهرا رو سر راه دیده بود خرید کردن و اومدن خونه ..شیر حموم چکه می کرد گفتم آب هدر نشه از آقا مهران خواهش کردم درست کنه …اونم مشغوله ….از مادر آچار گرفتم …
مهران سراسیمه اومد بالا و پرسید چی شده ؟ خونسرد گفتم: ترسیدم رفته باشی چون تو خیابون دیدمت تا اینجا اومدی فکر کردم ما رو ندیده رفتی ….
یک اوف کرد و گفت: واقعا که,, مگه مرض دارم تا اینجا بیام و نیام تو…. ترسیدم خاله .. دارم شیر پایین رو درست می کنم ..بزار کارم تموم بشه الان میام …..

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوسی ونهم

و چند مورد دیگه هم پیش اومد ولی چیزی نبود که من بتونم حرفی بزنم ….اما خوب مهران مرتب تو دست و پای ما بود و اغلب خونه ی مادر بود و این باعث خوشحالی مادر هم شده بود.
شاید کسی با خودش فکر نکرده بود که چرا مهران تا حالا دلش برای من می سوخت حالا برای مادر نگرانه ….
صدای زنگ در منو به خودم آورد و آیفون رو برداشتم مهران بود کلیدش رو زدم تا بیاد بالا .. وقتی درِ وردی رو باز کردم دیدم مهران با زهرا پشت درن …زهرا سلام کرد و گفت : من داشتم میومدم که آقا مهران گفت منو می رسونه می خواد به شما سر بزنه …نگاهی بهش کردم و چیزی نگفتم …. دلم براشون سوخت می فهمیدم که همدیگر رو دوست دارن …و شاید این تکه های پازل برای همین در کنار هم قرار می گیرن …
برای اون دوتا دل پاک و عاشق کاری از دستم ساخته نبود؛ پس گذاشتم گرداننده ی روزگار خودش همه چیز رو اون طوری که می خواد سر جای خودش قرار بده …..اونشب من مثل یک آدم فضول همه ی حواسم به اونا بود……مهران با زهرا مثل یک گل دست نیافتی رفتار می کرد از دور بوش می کرد و نوازشش می کرد و زهرا مثل دختر شاه پریان می خرامید و آروم و بی صدا عطر عشقشو به همه جا پراکنده می کرد …..
با خودم گفتم : ثریا دیگه هیچ کاری از دست کسی بر نمیاد …و هیچ چیزی قشنگ تر و زیبا تر از یک عشق پاک نیست چیزی که خدا تو وجود ما گذاشته ..و لذت بخش ترین نعمت اون خالق یکتاست …..و یاد بابک افتادم ..من اونو دوست داشتم عشقی که نتونسته بودم فراموش کنم با همه ی مشکلات و موانعی که سر راهم بود هرگز نتونستم از فکرم بیرونش کنم و حالا مثل آتشی زیر خاکستر مونده بود که هر وقت به یادش میفتادم به وجودم گرمی می داد …و باز من اونو زیر مشتی از خاکستر پنهون می کردم و در انتظار یک معجزه می موندم …
آخر شب مهران رفت … و زهرا پیش من خوابید ..
صبح که بیدار شدیم ..بازم پیش من موند،، به من کمک کرد تا سینا رو حموم کنم …و اونو خوابوند و من ناهار درست کردم و با هم حرف زدیم با هم غذا خوردیم زهرا از من پرسید خاله چرا مهران به شما میگه خاله ؟…
خندیدم و گفتم چون ما با هم تفاوت سنی کمی داشتیم خوب هر دو بچه بودیم اون منو به عمه بودن قبول نداشت و به من می گفت ثریا … وقتی بزرگ شده بود خندان و سوگل به من
می گفتن خاله اونم به شوخی می گفت خاله … بعدم دیگه عادت کرد ….اون به من می گفت تو شکل عمه ها نیستی و منم دیگه برام مهم نبود ….
زهرا گفت : به خدا خاله ی خوبی هم هستین من که خیلی دوستتون دارم …….گفتم منم خیلی دوستت دارم عزیزم ...

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوچهلم

🌺 بعد از ظهر با اینکه نمی خواستم از خونه برم بیرون ولی دلم گرفته بود به زهرا گفتم خودم می برم می رسونمت …
گفت : نه خودم میرم تو رو خدا زحمت نکشین …. گفتم می خوام حال و هوایی عوض کنم … این بود که ..با هم سینا رو حاضر کردیم و رفتیم بیرون ….
دیدم مهران سر کوچه وایستاده …تو دلم گفتم ای احمق …..جلوی پاش نگه داشتم و خودمو زدم به اون راه و پرسیدم می رفتی خونه ی ما ؟ گفت : آره کجا میرین ؟
گفتم : بیا بالا …هر دو شون سکوت کرده بودن و انگار غافلگیر شده بودن …
زهرا رو پیاده کردم و رفت و مهران اومد جلو و سینا رو گرفت بغلش … پرسیدم میای خونه ی ما یا توام پیاده میشی همین جا میمونی تا کارش تموم بشه و برگرده …لبشو گاز گرفت و با شرمندگی گفت : به خدا نه ….گفتم چی رو نه ؟ گفت این طوری که شما فکر می کنین نیست … گفتم من چطوری فکر می کنم ؟
گفت : خاله؟…..
گفتم به من دیگه نگو خاله من دیگه الان عمه ت هستم…
ترسیده بود و با عجز به من نگاه کرد و من دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و خندم گرفت … و بلند خندیدم … و راه افتادم …
گفت : به خدا می خواستم بهت بگم ولی آخه جز همین که می بینی چیز دیگه ای نیست قسم می خورم اگر میام دنبالش برای اینه که یک وقت باباش مزاحمش نشه همین …..
گفتم اونوقت اون ناموس باباشه یا ناموس تو ؟ گفت : ای خاله ؟ خودت می دونی چی میگم … من فقط مراقبشم همین …
گفتم : اونوقت سر پیازی یا ته پیاز ؟
گفت : حالا تو الان می خوای من چی بگم ؟ بگو تا همون رو بگم ….
گفتم یک کلام بگو چرا این کارو می کنی ؟ همین …. من باید بدونم راستش نمی خوام زهرا اذیت بشه چون مثل یک فرشته پاک و خوبه … بعدم اونا دست ما امانت هستن ….نیستن ؟ گفت : قول میدی به کسی حرفی نزنی ؟
گفتم : قول ……سرشو انداخت پایین و گفت : راستش اون دختر و دوست دارم خیلی زیاد … نمی دونم از خوشبختی یا بد بختی من مثل مته رفته تو مُخم …. هیچ کس رو دلم نمی خواد ببینم جز اون …..( و کمی سکوت کرد و ادامه داد ) خوب شد حالا فضول …
گفتم : چه تو می گفتی چه نمی گفتی تابلو بود ولی چیزی که من ازت می خوام تعهده،، نباید اذیت بشه بهم قول بده و تا وقتی دانشگاه قبول نشه دست از پا خطا نکنی که با من طرفی …..
گفت : چشم قول میدم …توام به کسی نگو نمی خوام تا شرایط جور نشده سر و صدا راه بیفته …… و بعد مهران پیاده شد و من برگشتم خونه ….
سینا خوابش برده بود و اونو بغل کردم و به زحمت در ماشین رو بستم و از آسانسور رفتم بالا ..درِ که باز شد دیدم دوتا بچه تو پا گرد ایستادن من کلید انداختم و در باز کردم که برم تو دیدم دارن به من نگاه می کنن … پرسیدم با کسی کار دارین؟
هر دو منو نگاه کردن و حرفی نزدن ….چیزی نگفتم و رفتم تو و در بستم سینا رو گذاشتم تو تختش .. زیر کتری رو روشن کردم و رفتم که لباسم رو عوض کنم که صدای در اومد ……..درو باز کردم همون دوتا بچه بودن پسره دست دختره رو گرفته بود و بازم به من نگاه می کردن …
پرسیدم : چیزی می خواین ؟ خونه تون رو گم کردین ؟ دختره که موهای روشن و چشمانهای آبی داشت و حدود پنج شش سال بیشتر نداشت …
گفت : ما اومدیم برادرمون رو ببینیم ….
گفتم: چی ؟ چی گفتی ؟ و نگاه کردم چقدر هر دو شکل بابک بودن …سست شدم داشتم دم در میفتادم قلبم مثل یک پرنده شده بود که به زور توی قفس نگهش داشته بودن …
نگاهی به پسره کردم …اون همین طور راست ایستاده بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد و حرفی نمی زد …..در حالیکه دهنم خشک شده بود و نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم ازش پرسیدم : با کی اومدین؟ …
با یک کم لحجه گفت با پدرم …پرسیدم می دونین من کیم ؟
گفت : شما همسر پدر من باشین ..گفتم پس بیاین تو و برادرتون رو ببینین ….
و درو بستم و پشتمو دادم به در و شروع کردم به لرزیدن …
و با خودم گفتم خدا لعنتت کنه بابک همه ی کارات مثل همه …از تو بعید نبود ….آخه این چه کاری بود کردی ؟ …
طفلک ها همین طور هاج و واج مونده بودن .. پرسیدم اسمتون چیه ؟
پسره گفت من امید هستم خواهرم رُز …..گفتم اسم منم …و رُز گفت تو ثریا هستی ….
گفتم : خیلی خوب بیاین اینجا بشینن تا برادرتون بیدار بشه تازه خوابیده ..یک کم باید صبر کنین ……
باز رُز گفت : اسمش سیناست من می دونم پدر گفته …
گفتم : خیلی خوب پس که اینطور ……..راستی چی می خورین براتون بیارم ؟ امید گفت : برای من آبمیوه برای رُز شیر لطفا ….گفتم : چشم ….
#ناهید_گلکار

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوچهل ویکم

🌺 در حالیکه دست و پام هنوز می لرزید و داشتم فکر می کردم که حالا که بابک برگشته من باید چیکار کنم ؟
اون برای چی بچه ها رو فرستاده و خودش نیومده که سینا رو ببینه …واقعا دلش نمی خواسته؟ و حالا چطور می خواد اونا رو ببره؟ …
حتما در میزنه … نه معلوم نیست بابکه دیگه شاید یک کار دیگه بکنه …..اگر زنگ زد و گفت بچه ها برن پایین چیکار کنم ؟ اگر اومد دم در چیکار کنم ؟ خیلی آشفته و بی قرار بودم و اینو نمی تونستم از بچه ها پنهون کنم …. براشون شیرینی و میوه هم آوردم و یک کم پسته ……
هر و بدون خجالت شروع کردن با اشتها به خوردن ……
پرسیدم گرسنه بودین ؟
امید گفت : بله ممنون ……رُز مرتب سراغ سینا رو می گرفت و می پرسید خوابش تموم نشد ؟ دیگه فکر کردم بیدارش کنم نکنه بابک بیاد دنبالشون و هنوز اونو ندیده باشن ….که صدای نق و نق سینا اومد رفتم بغلش کردم و گفتم مامان جان نی نی اومده پیش تو گریه نکنی تا بتونی بازی کنی ….همین طور که سینا بغلم بود نشستم روی مبل هر دو اومدن کنار من امید دست سینا رو گرفت با لحن با مزه ای گفت من امیدم پسر کوچولو خوشبختم ..
تو برادر منی …
و سینا دستشو برد تو صورت اونو می خواست بره بغلش …و رُز اونو بوسید و اصرار داشت بدمش بغل اون ….یک کم که گذشت چهار تایی داشتیم با هم بازی می کردیم ولی برای من این ظاهر قضیه بود چون دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که اونشب چطور تموم میشه ….
یادم افتاد الان ممکنه زهرا و مهران سر و کله شون پیدا بشه ….زنگ زدم ولی مهران گفت امشب زهرا نمیاد می خوایی من بیام ؟ گفتم نه من دارم می خوابم حالم خوبه تو برو خونه ی خودتون….
و با خودم گفتم ماجرای امروزم یک تکه از پازل بود حتم دارم برای این من رفتم اونو برسونم که امشب نیاد اینجا و من با این بچه ها تنها باشم …..
خیلی زود سینا با امید و رُز گرم گرفت و کم کم یخ اون دوتا بچه هم آب شد و شروع کردن به بازی کردن …امید رفت تو آشپز خونه و برای خودش از یخچال آب بر داشت و ریخت تو لیوان و خورد و رُز تو دستشویی گیر کرده بود و صدا کرد ، ثریا بیا کمکم ….
چشمام گرد شده بود یعنی اینا رو بابک یادشون داده ؟ نمی دونم چی بگم بعد از چند ساعت انگار ما سالهاس با هم بودیم .....

❤️🍃 ادامه دارد⬅️⬅️

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️
❤️ #داستان واقعی و آموزنده
🍃 با نام 👈 #بی_هیچ_دلیل
❤️ قسمت صدوچهل ودوم وآخر

🌺 ساعت نزدیک نه شب بود و از بابک خبری نبود …. و من هر چی صبر کردم نیومد دنبال شون …
بی انصاف هنوز همون طور بود .. دوست داشت آدم رو تو انتظار و دلهره بزاره ….برای همین گفتم شام درست کنم بچه ها بخورن که گرسنه نمونن ….
پرسیدم امید معمولا شام چی می خورین ؟ گفت : ما همه چیز دوست داریم پدر گفته شما غذای خوب درست می کنین ….
پرسیدم پس گفته شام پیش من بمونین ؟ گفت بله ..رفتم و همین طور که شام درست می کردم با خودم فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم و چیزی به ذهنم نمی رسید …..بعد اومدم پیش بچه ها ….
با تردید پرسیدم : پدرت گفت تا کی پیش من هستین ؟
سرشون به علامت نمی دونم تکون داد و گفت : چیزی نمی دونم ….
پرسیدم : وقتی شما اومدین تو خونه پدرت کجا بود ؟
گفت : تو راه پله قایم شد ….سرم سوت کشید وای بابک چیکار می کنی ؟
گفتم: می دونی ممکنه الان کجا باشه ؟
گفت : بله تو راه پله گفت می مونه تا شما بهش بگین بیاد …..
گفتم خوب چرا زود تر نگفتی عزیزم ….و مثل دیوونه ها و بدون اینکه فکر کنم دویدم در و باز کردم و اون درست پشت در وایستاده بود ، غافلگیر شد هر دو از جا پریدیم …انگار یکی به هر دوی ما برق وصل کرده بود …

کمی بهم نگاه کردیم ….

هر دو به گریه افتادیم مدتی به همون حال موندیم …و بعد گفت : اجازه میدی بیام تو …دستشو گرفتم و کشیدم تو …
گفت : ثریا اگر بیام دیگه نمی تونی بیرونم کنی ….و رفت پیش سینا با چشم هایی که از شدت اشک باز نمیشد اونو بغل کرد و سر و روی اونو غرق بوسه کرد ، سینا هاج و واج بهش نگاه می کرد ولی غریبی نکرد و تو بغلش موند ……..
ساعتی بعد ما دور هم نشسته بودیم و در حالیکه سینا تو بغل بابک بود شام می خوردیم ….
و باز من زیر لب گفتم یک تکه ی گمشده از پازل ….
من دیگه نمی خوام از بابک جدا بشم به هیچ عنوان …و انگار این همه برای این بود که ثریا مادر امید و رُز باشه و جز به همین ترتیب راه دیگه ای نبود ….و این تنها خدا ست که می دونه اونچه که ما بد بیاری و درد اسمشو گذاشتیم شاید برای ما خوبی به ارمغان بیاره ……

الان سینا ده سال داره من یادم نیست که آیا مادر واقعی امید و رُز هستم یا نه اصلا بهش فکر نمی کنم اونا به من میگن مامان و هر دو شاید بگم از سینا بیشتر منو دوست دارن …. چون اونا درد بی مادری رو چشیدن بیشتر قدر دون هستن ….
بابک ؟
از اون می خواین بدونین ؟ عوض شده یا نه ؟ خوب معلومه که نه ….هنوز همون کارا منتها این منم که می دونم باهاش چطور بر خورد کنم و دیگه اجازه نداره مثل سابق باشه ولی به همون مهربونی و دل رحمی سابق و شاید بگم عاشق تر …..
مهران با زهرا ازدواج کرده و یک دختر خوشگل کوچولو داره …….
کسی نمی دونه این پازل مال من بود؟ برای بچه های بابک بود یا عصمت ؟ یا زهرا و مهران ؟ به هر حال پازل قشنگی بود …..

❤️🍃 پایان

📚 داستان و پند
🍃
❤️🍃 @fal_maral ❤️🍃❤️