کانال فال مارال
15.3K subscribers
29.6K photos
3.88K videos
268 files
22.5K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍇🍓🍇🍓🍇🍓

🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹

💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠 قسمت اول

😔سلام من روناک هستم...

✍🏼قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
💍دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
😊همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
😍خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
💞خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
☎️یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🔻منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
🔻همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
😥از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
😞اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
😔خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا #سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........


👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_دهم

✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه...
😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله
همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم
آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم...
😁الان فکر میکنه #ادب ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان #قرآن رو عالی خوندم بدون هیچ گونه #غلط تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد...
کلاس با #آرامش تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید #همسرت چطوره اخلاقش خوبه؟؟
☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه #احساس کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم...
😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی...

گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم
😒این چه کاریه حالا من خستم
روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم...
😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر #خسته بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد...
انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر #احساس خوبی داشتم...
من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم #آیاتی که از #حفظ داشتم رو بخونم و یا #اذکار بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت...
😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟

گفت شما دیگه شرعا و قانونا #همسرم هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات #پول نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی #خوشحال شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما #ثابت کرد که به فکرمه خدا رو #شکر اینهم یه دنیایی بود برای خودش....

#تشکر کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت #مرد خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون #روم_نمیشه....
شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد....


✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
.
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_سوم

😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم...
💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی #گریه کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم...
اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟

#مرد رو گفتن واسه کار و #زن هم واسه #تشویق کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد...
😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط #گریه میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید #همسرم برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم...
مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن

منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی #پنجره ایستادم همون طوری که #مصطفی بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم...
😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت #مریض شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم

برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من #پشتت هستم این حرفش #دلگرمی بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با #اشک روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا #برگردی اما بازم برنگشت...

فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس #قرآن یه #دختر خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و #باوقار و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس #تجوید میخوندم بود...
ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم

رفتیم #خواستگاری الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول #عقد کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم...
😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا #ماجرای من رو #فراموش کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد #خودم و #مصطفی افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه #شماره از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش #زنگ بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا #حوصله نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا #خسته شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت...

☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از #خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و #تعجب میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت...

😭اما من واقعا گوشم #بدهکار نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای #گرم و #دلنشین متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد...
😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش #قهر کنم...

قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم #چادرم رو مرتب کنم دیدم چادرم #خیس شده حتی #قطره های اشکم به زمین هم رسیده بود...
خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش #نامزدش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که #درکم کنه...
😔کسی نبود شبها تا #نصف_شب و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی #چشم_عسلی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم #دکتر بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری...

بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و #امانت من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم #مریض بودم...


✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_سی_و_یکم

✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم چون والله میدونستم که #جهاد واجبه و من نمیتونم جلوی مردی که میخواد در راه الله جهاد کنه رو بگیرم باید مشوقش باشم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....

✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
👑قسمت سوم👑

☔️یه شب #خواب دیدم ک توی #تاریکی داشتم بدو بدو میرفتم خیلی #ترسیده بودم #سرگردان بودم یهو یه درچوبی دیدم رفتم جلو در رو #هول دادم باز شد پشت در نور #سفید بود ک دونفر اونجا بودن یکیشون #بال داشت عین #فرشته هااون یکی هم با لباس کاملا سفید کنارش ایستاده بود😭😭😭

😇 #فرشته گفت میدونی من کی ام؟
گفتم نه
فقط گریه میکردم .😭😭💔
اون شب ازخواب پریدم وقتی بیدارشدم چشمام کاملا خیس بود😭
اون موقع #همسرم هم #ماموریت بود🌂
تا سه روزتمام گوشیمو #خاموش کردم وفقط #گریه میکردم واز #خدا عذر خواهی میکردم و رابطه رو #قطع کردم😢😭

ولی چون مهمونی های خانوادگی بود #عذاب میکشیدم وهربار میدیدمش اذیت میشدم
بعدها یکی دوبارپیام داد فقط بهش گفتم تو تمام زندگی و #پاکی و #خدا و .... همه چیزمو گرفتی😔 دیگه تمومش کن
اونم قطع کردولی بارها پروفایلایی میزاشت ک من متوجه بشم بهمین خاطر شمارشو از گوشیم حذف کردم و رابطه خانوادگی رو قطع کردم

#ادامه دارد
@fal_maral
#خواب_سرنوشت_ساز💫

☔️یه شب #خواب دیدم ک توی #تاریکی داشتم بدو بدو میرفتم خیلی #ترسیده بودم #سرگردان بودم یهو یه درچوبی دیدم رفتم جلو در رو #هول دادم باز شد پشت در نور #سفید بود ک دونفر اونجا بودن یکیشون #بال داشت عین #فرشته هااون یکی هم با لباس کاملا سفید کنارش ایستاده بود😭😭😭

😇 #فرشته گفت میدونی من کی ام؟
گفتم نه
فقط گریه میکردم .😭😭💔
اون شب ازخواب پریدم وقتی بیدارشدم چشمام کاملا خیس بود😭
اون موقع #همسرم هم #ماموریت بود🌂
تا سه روزتمام گوشیمو #خاموش کردم وفقط #گریه میکردم واز #خدا عذر خواهی میکردم و رابطه رو #قطع کردم😢😭

ولی چون مهمونی های خانوادگی بود #عذاب میکشیدم وهربار میدیدمش اذیت میشدم
بعدها یکی دوبارپیام داد فقط بهش گفتم تو تمام زندگی و #پاکی و #خدا و .... همه چیزمو گرفتی😔 دیگه تمومش کن
اونم قطع کردولی بارها پروفایلایی میزاشت ک من متوجه بشم بهمین خاطر شمارشو از گوشیم حذف کردم و رابطه خانوادگی رو قطع کردم

#ادامه دارد
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_دهم

✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه...
😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله
همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم
آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم...
😁الان فکر میکنه #ادب ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان #قرآن رو عالی خوندم بدون هیچ گونه #غلط تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد...
کلاس با #آرامش تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید #همسرت چطوره اخلاقش خوبه؟؟
☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه #احساس کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم...
😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی...

گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم
😒این چه کاریه حالا من خستم
روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم...
😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر #خسته بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد...
انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر #احساس خوبی داشتم...
من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم #آیاتی که از #حفظ داشتم رو بخونم و یا #اذکار بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت...
😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟

گفت شما دیگه شرعا و قانونا #همسرم هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات #پول نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی #خوشحال شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما #ثابت کرد که به فکرمه خدا رو #شکر اینهم یه دنیایی بود برای خودش....

#تشکر کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت #مرد خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون #روم_نمیشه....
شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد....


✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_سوم

😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم...
💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی #گریه کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم...
اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟

#مرد رو گفتن واسه کار و #زن هم واسه #تشویق کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد...
😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط #گریه میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید #همسرم برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم...
مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن

منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی #پنجره ایستادم همون طوری که #مصطفی بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم...
😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت #مریض شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم

برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من #پشتت هستم این حرفش #دلگرمی بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با #اشک روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا #برگردی اما بازم برنگشت...

فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس #قرآن یه #دختر خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و #باوقار و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس #تجوید میخوندم بود...
ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم

رفتیم #خواستگاری الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول #عقد کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم...
😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا #ماجرای من رو #فراموش کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد #خودم و #مصطفی افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه #شماره از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش #زنگ بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا #حوصله نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا #خسته شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت...

☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از #خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و #تعجب میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت...

😭اما من واقعا گوشم #بدهکار نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای #گرم و #دلنشین متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد...
😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش #قهر کنم...

قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم #چادرم رو مرتب کنم دیدم چادرم #خیس شده حتی #قطره های اشکم به زمین هم رسیده بود...
خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش #نامزدش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که #درکم کنه...
😔کسی نبود شبها تا #نصف_شب و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی #چشم_عسلی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم #دکتر بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری...

بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و #امانت من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم #مریض بودم...


✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_سی_و_یکم

✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم چون والله میدونستم که #جهاد واجبه و من نمیتونم جلوی مردی که میخواد در راه الله جهاد کنه رو بگیرم باید مشوقش باشم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....

✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.
Forwarded from فال مارال
🍇🍓🍇🍓🍇🍓

🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹

💔 #رمـــــز_خیــــانت

💠 قسمت اول

😔سلام من روناک هستم...

✍🏼قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
💍دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
😊همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
😍خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
💞خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
☎️یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🔻منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
🔻همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
😥از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
😞اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
😔خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا #سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........


👈🏼 #ادامه_دارد......


@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول

💕سلام من روناک هستم...

قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...

اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا

🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........

🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول

💕سلام من روناک هستم...

قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...

اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا

🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........

🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول

💕سلام من روناک هستم...

قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...

اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا

🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........

🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

@fal_maral