کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_15
👼قسمت پانزدهم

مادرشوهرم گفت حالاکه ازدواج کردی باید بری خونه روخالی کن ماشینم از امروز بذار پارکینگ،مهسا انگار توقع این رفتار سرد رو نداشت گفت من تا آخر عمر نمیتونستم جوانیم‌‌ رو پای پسر مرده تو بذارم تا سالش صبر کردم اگر من میمردم پسرت تا چهلمم صبر نمیکرد.مادرشوهرم گفت چرا بهت برمیخوره نکنه توقع داری شوهر جدیدت رو بیاری اینجا منم بگم خوش امدی ازش پذیرایی هم بکنم الان دارم بهت میگم تا آخرهفته خالی میکنی مهسا گفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه،راستم میگفت مستاجر خاله ام قرار بود یک ماه دیگه خالی کنه. مادرشوهرم گفت برو خونه مادرشوهرت یا خونه پدرت این مشکل من نیست مهسا خیلی عصبانی بود گفت خوب پُرت کردن مادرشوهرم گفت کاش پر میکردن اتفاقا میخواستم نوه م رو هم ازت بگیرم رامین و مریم جان نذاشتن بااین حرف مادرشوهرم مهسا گفت هیچ کس نمیتونه ارین رو ازم بگیره بعدبه من گفت کم فتنه به پا کن که بی جواب نمیذارمت و باعصانیت تمام رفت. با پیگیری مادرشوهرم و پیغامهایی که برای مهسا میفرستاد مجبور شد با محسن و برادرش بیان خونه رو خالی کردن سویچ ماشینم ازش گرفت و مهسا اون خونه رو ترک کرد این وسط باز من بایدتحمل میکردم حرفهای مادرشوهرم روکه از دست مهسا ناراحت بود ازطرفی مهسا حالا شده بود عروس خاله ام و همه کارهای مادرشوهرم رو از چشم من میدید!؟مهسا رفته بود خونه پدرش.

تو این مدت انقدر که محسن و برعلیه من پرکرده بود چند باری که دیدمش حتی جواب سلامم نمیداد سعی کردم اهمیت ندم که اوضاع خرابتر بشه یه روز از دانشگاه برگشتم رفتم خونه مادرم تا رایان و بردارم داداشم عباس نذاشت و برای شام نگهمون داشت اون شب بهش گفتم داداش توکه الان دیگه شرایطت برای ازدواج خوبه کار داری هم وضعیت مالیت بد نیس داری پیر میشی ها،با خنده گفت خب تو آستین برام بزن بالا چه خواهری هستی گفتم چشم شما امر کن دوربر من تا دلت بخواد خانم دکتر تازه کار هست شما اشاره کن سرش رو انداخت پایین گفت خانم دکتر نمیخوام گفتم خب بهتر ازخانم دکتر سراغ داری گفت سمیرا.تا اینو گفت یه جیغ خفیف کشیدم.داداشم گفت چرا جیغ میزنی؟با خنده گفتم اخه تو ذهن خودمم همین بود ولی نمیخواستم نظری بدم که بعدا بگی تو گفتی.از انتخاب عباس خیلی خوشحال بودم اون شب به مامانمم گفتیم.اونم گفت میترسم خاله ات ناراحت بشه چون دوست داشت عروس خودش بشه همیشه ام ازش تعریف میکرد گفتم چرا ناراحت بشه محسن دیگه زن گرفته فکر نکنم دیگه ناراحتی داشته باشه قرار شد من با سمیراحرف بزنم و نظرشو بدونم بعد با خانواده اش صحبت کنیم.دوروز گذشت من وقت نکردم به سمیرا زنگ بزنم مامانم گفت داداشت خیلی پیگیر با سمیراحرف زدی؟از این عجولی داداشم خندم میگرفت و متوجه شدم دلش بد گیره فردا به سمیرا اس دادم، دعوتش کردم خونمون ساعت سه سمیرا اومد مثل همیشه یه تیپ باوقار خانومانه زده بود بحث ازدواج روانداختم گفتم سمیرا اگر یه کیس خوب برات بیاد ازدواج میکنی؟گفت فعلا به هیچ مردی فکر نمیکنم گفتم بخاطر محسن گفت نه اونکه دیگه زن داره براش ارزو خوشبختی میکنم.گفتم بس به فکر زندگی خودت باش برات یه خواستگار خوب سراغ دارم که خیلی هم ازت خوشش امده.چند روزه به من گفتن یادم رفته بهت بگم گفت کیه مریم جان؟گفتم عباس برادرم سرش رو انداخت پایین هیچی نگفت چند تا عکس توی گوشیم ازش داشتم بهش نشون دادم گفتم یادت میادش که گفت بله تو جشن محسن دیدمش گفتم ازهمه نظر من تاییدش میکنم هم به عنوان خواهرش هم به عنوام یه دوست برای تو.فکراتو بکن بهم خبر بده.سمیرا نیم ساعتی موند و رفت از رفتارش نمیتونستم حدس بزنم که خوشش امده یا نه.

سه چها روزی گذشت از سمیرا خبری نشد میدونستم اینقدر حجب و حیا داره که خودش پیام بهم نمیده بهش زنگ زدم و نظرش رو پرسیدم.گفت بایدبا خانواده ام حرف بزنید فهمیدم خودشم راضیه.زنگ زدم به مامانم وشماره خونه سمیرارو دادم و برای اخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم. پنج شنبه من و رامینم بامامانم دوتا داداشام رفتیم.خانواده سمیرا هم مثل خودش خیلی اروم و دوستداشتنی بودن همون شب توی حرفهای خانواده سمیرا ،متوجه شدیم نظرشون مساعده.بعداز دوروز خانواده سمیرازنگ زدن وبرای دوهفته دیگه قرار نامزدی گذاشتیم.وقتی خاله ام فهمیدخیلی خوشحال شد گفت عباس لیاقت یه همچین دختری رو داره.یک هفته ای از ماجرای خواستگاری گذشت و سمیرادو عباس مشغول خریدهاشون بودن که مادر سمیرا‌ بهم زنگ زد گفت اگر میشه بیاید خونمون دلم شور افتاد سریع رایان رو اماده کردم رفتم وقتی رسیدم دیدم مادر سمیرا خیلی ناراحته گفتم چی شده گفت نمیدونم چه جوری بگم ولی امیدوارم ناراحت نشید اگر میشه اقا عباس امروز بیان با پدر سمیرا برن ازمایش بدن با تعجب گفتم چرا اگر تست اعتیاد میگید که قبل عقد میدن گفت راستش رو بخواید شنیدیم اقا عباس بیماری بدی دارن..

#ادامه_دارد...
#داستان و پند#

@fal_maral


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_16
👼قسمت شانزدهم

باتعجب گفتم عباس چه مریضی داره که ماخودمون خبر نداریم مادر سمیرا هیچی نگفت گفتم خب بگید ماهم بدونیم گفت ایدز چشمام واقعا گرد شدگفتم ایدز اونم داداش من کی همچین چرندیاتی گفته به شما؟ مادر سمیرا گفت مهم نیست منکه اولش گفتم ناراحت نشید یه ازمایشه فقط،گفتم این حرف کمی نیست یه توهین به من و خانواده ام من باید بدونم کی این حرف رو زده .گفت عروس جاریم گفته فهمیدم کار مهساس گفتم مشکلی نیست هر وقت اقای فرخی تشریف داشتن بگید من به داداشم بگم برای اطمینان خاطر شما بیان برن ازمایش بدن. ولی بدونید مهسا این حرف رو از روی دشمنی زده وگرنه برادر من هیچ مشکلی نداره.البته بهشون حق میدادم هرکس دیگه ام شاید بود شک میکرد یا میترسید.ازشون خداحافظی کردم امدم بیرون خیلی ازدست مهسا کشیده بودم ولی اینکارش دیگه زیاده روی بود اونم شایعه دروغ،رفتم جلوی سالنش زنگ زدم گوشیش گفتم بیا بیرون کارت دارم.وقتی امد گفت چیکار داری نگاهش کردم دیدم این چندسال خیلی تحملش کردم الان دیگه دلیلی نداشت مراعاتش رو کنم گفتم تاکی میخوای تو هرکاری دخالت کنی چرا پشت داداشم چرت پرت گفتی خجالت نمیکشی چی بهت میدن؟مهسا گفت چی میگی بابا گفتم این دیگه زندگی خودم نیست که کوتاه بیام که هرکاری دلت بخواد بکنی شک نکن جلوت وایمیسم.با کمال پرویی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی با این حرفش کنترلم رو از دست دادم هولش دادم عقب پشتش جدول راه اب فاضلاب بود تعادلش رو از دست داد افتاد توش. تمام لباسهاش کثیف شد و شروع کرد بد بیراه گفتن رفتم سمت ماشین گفتم دیگه بهت هشدار نمیدم حواستو جمع کن.

وقتی رسیدم خونه زنگ زدم به مامانم و برای شام دعوتشون کردم وقتی امدن جلوی رامین جریان رو تعریف کردم و گفتم مهسا رفته این چرندیات رو گفته.رامین عصبانی شد ولی عباس داداشم گفت اشکال‌ نداره فردا میرم ازمایش میدم که خیالشون راحت بشه.سرسفره شام بودیم که صدای جیغ داد مهسا به گوشم امد وقتی رفتم توی راپله امد سمتم رامین گفت چه غلطی میکنی اینجا برای چی امدی گورت رو گم کن.شروع کرد چندتا فحش به من دادن که جلوی زنت رو بگیر امده جلوی ارایشگاه من و هل داده اگر به محسن بگم که بیچارتون میکنه رامین گفت حقت بود هرکاری کرده دستش درد نکنه تا تو باشی دخالت بیجا نکنی الانم از اینجا برو دیگه ام این طرفها نبینمت.مادرشوهرم بنده خدا گفت مهسا برو شر درست نکن چرا بی ابرو بازی در میاری ما جلو همسایه ها آبرو داریم. مهسا گفت میرم ولی بدونید تا ریال اخر حق و حقوقم رو ازتون میگیرم انوقت میفهمید باکی طرف هستید.مهسا اون شب از لجش شروع کرد به تهدید کردن و رفت واقعا دلم برای محسن میسوخت عملا زندگیش رو نابود کرده بود با این زن.صبح مامانم زنگ میزنه به خاله ام وتمام اتفاقهای افتاده روبراش تعریف میکنه ومیگه یاخودت یامحسن باهاش صحبت کنید دست ازاین کارهاش برداره.خاله ام که از اولم از مهسا خوشش نمیومد اینکارش باعث شد بیشتر خودش رو از چشم خانواده خاله ام بندازه.همون روزخالم میره پیش مادر سمیرا و میگه مهسا از لجش این حرفها روزده و عباس ازمن و شما هم سالمتره.خلاصه وقتی داداشم زنگ میزنه به پدرزنش میگه من مشکلی ندارم بریم ازمایش بدیم کلی از عباس عذرخواهی میکنن و میگن این موضوع رو فراموش کن.برای اخر هفته که نامزدی بود عباس میز صندلی اجاره کرد و پارکینگ رو برای مردها اماده کردن و طبقه اول خونه هم برای خانمها.

رایان رو گذاشتم پیش مادرشوهرم و بارامین رفتم خرید لباس یه پیراهن خیلی شیک خریدم و رامین کت شلوار خرید برای رایان و مادرشومم خرید کردم.صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بار موهای بلند قهوه ایم و که تا پایین کمرم بود و دکلره کردم و یه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعد میکاپ کردم موهای لختمم حالت دادم خودمم از این همه تغییر متعجب بودم واسه اولین بار من اینجوری ارایش میکردم و موهام رو تا اون حد روشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم و تا چند ماه پیشم عزادار بودیم بعداز ازدواجمم نتونسته بودم به خودم برسم خوشحالی رو توی چشمهای رامینم میشد دید.توی مجلس همه میگفتن چقدر تو عوض شدی خیلی خوشگل شدی.

خنچه عقد خیلی زیبایی هم برای سمیرا تدراک دیده بودن عباس سمیرا هم امدن سمیرا توی اون لباس سفید خیلی زیباشده بود مثل یه فرشته بود .همه فامیل امدن غذا رو از بیرون تهیه کرد بودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که کمی چرخوندم دیدم مهسا داره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هر کس از غروب منو رو دیده بودچند ثانیه ای خوب نگاهم میکرد اولین بار بود محلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بود ارین تا مادرشوهرم و دید رفت سمتش بغلش کرد و میبوسیدش.اون شب حتی خانواده سمیرا هم مهسا رو تحویل نگرفتن اخرشب که مهمونای غریبه رفتن و فامیل درجه یک موندن مردها هم اومدن بالا.

#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_17
👼قسمت هفدهم

محسن کنار مهسا نشست و اصلا به رامین نگاهم نمیکرد میدونستم کار مهساست برام مهم نبود.ولی میشد توی نگاه محسن به سمیرا یه حس دودلی رو از انتخابش دید که البته دیگه خیلی دیر شده بود مراسم عقد عباس خیلی ابرومندانه برگزار شد و قرار بود یکسال دیگه عروسی بگیرن یک هفته ای از مراسم عقد گذشته بود که مهسا مهریه اش رو گذاشت اجرا مادرشوهرم به رامین گفت ماشین رو بفروش یه مبلغی هم خودش توی بانک داشت حق و حقوق مهسارو کامل بهش پرداخت کردن.مادرشوهرم میگفت فقط بخاطر ارین مجبورم مهسا رو تحمل کنم چون یادگار پسرمه و امید داشت بزرگتر که بشه بیارش پیش خودش.مستاجر خونه خاله ام رفت و مهسا با محسن اسباب کشی کردن توی اون خونه و زندگی مشترکشون روشروع کردن خدارو شکر آرامش دوباره به من روی خوش نشون دادو داشتم باخیال راحت درسم رو میخوندم رایان بیشتر اوقات پیش مامانم بودمگر زمانهایی که مدرسه بود مسپردمش به مادرشوهرم سه ماهی گذشت.

توی این مدت مهسا ارین رو نیاورده بود مادرشوهرم ببینش چندباری به رامین گفت زنگ بزن مهسا آرین رو بیاره ولی رامین زنگ نمیزد چون از مهسا بدش میومد.یه روز که مامانم مدرسه بودو من کلاس داشتم رایان رو اماده کردم و بردمش پایین پیش مادرشوهرم رایان بچه ای نبود که پشت سرم گریه کنه ولی اون روز تا میخواستم برم میومدجلوی در اپارتمان و گریه میکرد چند باری تاتوی راپله میرفتم ولی میدیدم خیلی بیقراری میکنه دوباره برمیگشتم مادرشوهرم گفت مریم یکساعتی دیرتر برو امروز قرار ارین بیاد پیشم اون امد تو برو باهم بازی میکنن سرگرم میشن.گفتم خودتون به مهسا زنگ زدیدگفت نه به محسن زنگ زدم و گفتم ارین رو بیارن قرار امروز بیارش.یکساعتی موندم دختر کوچیکه خواهرشم ستاره که هشت سالش بودم امد ولی خبری از مهسا محسن نشد به مادرشوهرم گفتم خیلی دیرم شده باید برم
رایان رو مادرشوهرم بغل کرد که باستاره سرگرمش کنه ولی چشم ازمن برنمیداشت میترسید تنهاش بذارم ای کاش اون روز لعنتی هیچ وقت نمیرفتم.باهر ترفندی بودی امدم بیرون رفتم دانشگاه نزدیک ظهر بودگوشیم زنگ خورد داشتم ناهار میخوردم مادر رامین بود صداش خیلی گرفته بود گفت مریم جان رایان خیلی بی قراری میکنه همین الان راه بیفت بیا.از لرزش صداش میترسیدم گفتم مامان حال رایان خوبه به زور حرف میزد گفت اره تو فقط زود بیا دلم شور افتاد بیخیال بقیه کلاسام شدم راه افتادم هرچی گاز میدادم مگه میرسیدم انگار مسیر یک ساعت نیمه برام شده بود هزار ساعت باهر بدبختی بود خودم رو رسوندم خونه ولی کسی خونه نبود سریع همراهش رو گرفتم مادرشوهرم جواب داد گفتم کجاید من خونه ام خونه نیستید دیگه طاقت نیاورد زد زیر گریه گفت با رامین بیمارستانیم بیا. تو دلم خالی شد گفتم طوری شده گفت بیا بهت میگم.با هربدبختی بود رسیدم بیمارستان مادرشوهرم رامین و ستاره بودن با ندیدن رایان دلم ریخت گفتم رایان کو نگاه رامین کردم گریه میکرد گفت ازپله ها افتاد سرش ضرب دیده توی مراقبتهای ویژه است فعلا بیهوشه.ستاره توی حرف رامین پرید گفت نیفتاد من خودم دیدم زندایی مهسا هلش داد با ارین دعواشون شده بود..نگاه رامین میکردم باورم نمیشد مهسا اینقدر پست باشه که بخواد همچین کاری روبا یه بچه دوساله کرده باشه گفتم رامین این چی میگه اشک چشماشو پاک کرد با دستمال کاغذی گفت خدا کنه این حرف دروغ باشه.

گفتم بچم رو میخوام کجاست بایدببینمش گفت نمیذارن ببینیش ممنوع الملاقاته اینقدر عصبانی بودم که گفتم غلط میکنن مگه دست اوناست من باید ببینمش رفتم سمت بخش.نگهبان پایین گفت کجا خانم؟گفتم بایدبرم بالا پسرم بالاست گفت برگه همراه دارید گفتم نه گفت نمیشه.گفتم باید ببینمش گفت خانم بهتون گفتم نمیشه یه نگاه بهش کردم رفتم سمت راپله هرچی گفت خانم خانم محلش ندادم رفتم قسمت پرستاری گفتم بخش ای سی یو کودکان کجاست گفت راهرو روبه رور فتم توی راهرو‌ از شیشه میشد تقریبا تختها رو دید رایان رو دیدم رو تخت خوابیده بود کلی بهش لوله وسرم وصل بود با دیدنش تو اون وضع گفتم مادرت بمیره رایان چقدر گریه کردی که نرم لعنت به من بیاد کاش تنهات نمیذاشتم تازه اشکام سرازیر شد رفتم در ورودی یه ذره بازش کردم پرستار گفت خانم تو نیا و امد سمتم گفتم تورو خدا پسرم رو ازظهر ندیدمش من نبودم که اوردنش اینجا بذارید یه لحظه بیام ببینمش.گفت کی شمارو راه داده چرا امدی بالا ممنوع ملاقاته گفتم تو خودت مادری میفهمی چی میگم پرستار گفت صبح بیا دکتر میاد الان هیچ کاری از دستت برنمیاد گفتم تو رو خدا بگوحالش چطوره گفت شکستگی جمجمعه گزارش شده تو عکسش فعلا هم بیهوشه سطح هوشیاریش پایینه توکل به خدا براش دعاکنید با حرفهاش دنیا تو سرم خراب شد از همون لای در یه کم نگاهش کردم به ناچار اومدم پای
ین.

#ادامه_دارد...
#داستان و پند#

@fal_maral


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_18
👼قسمت هجدهم

نگهبان پایین چپ چپ نگاهم میکرد برام مهم نبود رفتم سمت رامین گفت دیدیش باسر گفتم اره.با دستمال اشکام رو پاک میکردم ستاره رو صدا کردم گفتم بگو بهم چی شده گفت زندایی،ارین و رایان سر اسباب بازی دعواشون شد رایان از ارین ماشین رو گرفت دوید تو راپله ارین پشت سرش امد من از تو آشپزخونه میدیدمشون.ارین میخواست ازش بگیرش ولی رایان نداد ارین شروع کرد به جیغ زدن که زندایی مهسا اومد ماشین رو از رایان بگیره‌ اون نمیداد ازش به زور گرفت و هولش داد رایان با پشت از پله ها رفت پایین من دویدم مامان جونم و صدا کردم
زندایی مهسا داشت نگاهش میکرد گفت خودش افتاد.بعد با مامان جون رفتن بالا سر رایان که مامان جون زنگ زد به دایی اوردنش دکتر زندایی هم با ارین رفتن خونشون.تو اون لحظه قسم خوردم اگر بلایی سر بچم بیاد مهسا رو زنده نمیذارم پای همه چیشم وایمیستادم.بعداز شنیدن حرفهای ستاره دیگه طاقت نیاوردم بمونم بدون اینکه به رامین و مادرش بگم راهی خونه خاله ام شدم..مهسا گفت اونم دختر همون مادریه که از اول چشم دیدن منو نداشت الکی میگه تو چرا باور میکنی گفتم یه بچه هشت ساله چی از کینه میدونه که بخواد دروغ بگه خلاصه هرچی من میگفتم مهسا زیربار نمیرفت اخر سرم با مظلوم نمایی گفت ذهنیتون از من بد شده و همه میخواید منو پیش مادرشوهرم و محسن خراب کنید و اگر من مقصر بودم نمیومدم حال رایان بپرسم اون مثل ارینه برام منم نگرانشم بااینکه نمیتونستم حرفهاش رو باورکنم و میدونستم داره فیلم بازی میکنه گفتم برو از اینجا رامینم گفت معلوم میشه برو دعاکن رایان خوب بشه وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم خاله ام اصلا محلش نداد حتی چندبار گفت مامان ما داریم میریم خونه اگر میای بیا ببریمت. خودش رو میزد نشنیدن و جوابش رو نمیداد.

اون‌ شب تاصبح بیدار بودیم خاله ام کنار مامانم موند فردا صبح رفتیم بیمارستان دکترر رو دیدیم گفت شکستکی جمجمه داره ولی چون کودک زود خوب میشه فعلا دعاکنید به هوش بیاد. نمیدونم چرااون لحظه یاد ضامن اهو افتادم روبه قبله شدم والتماس میکردم که منو از چشم انتظاری دربیاره و رایان چشماشو باز کنه دوروز از بی هوشیه رایان میگذشت که چشماشو باز کرد اون روز انگار من و رامین دوباره متولد شدیم خیلی خوشحال بودیم کلی نذر و نیاز براش کرده بودیم خدارو شکر بعد از چند روز بودن تو بخش و مراقبت های ویژه ای که ازش میشد حالش بهتر شد. بعد از ده روز ترخیصش کردن ولی یه مدت باید تحت نظر دکتر میموند.اکثر فامیل امدن بهش سرزدن واین وسط هروقت ستاره دخترخواهرشوهرم میومدبا تمام انکارهای مهساحرفش تکرار میکرد همه ما از مهسا بدمون میومد ودوست نداشتیم دیگه ببینیمش.چند ماهی گذشت و من اون ترم بخاطر شرایط بد روحیم نتونستم خوب واحدهای درسیم رو پاس کنم برای ترم جدید ثبت نام کردم و مامانم بازنشسته شد من با خیال راحتتری رایان رو میسپاردم به مادرم.کم و بیش ازخاله ام میشنیدم که محسن باخاله ام درگیره ومیگه اپارتمان رو بایدبه نامم بزنید ما اینجا حکم مستاجررو داریم خاله ام همه رو از چشم مهسا میدید ولی محسن میگفت به اون ربطی نداره خلاصه محسن با‌ پافشاری و دادبیداد شوهرخاله ام رو مجبور میکنه اپارتمان رو به نامش بزنه چندماهی گذشت ما در حال تدارک عروسی عباس بودیم تالار گرفتیم خانواده سمیرا یه جهیزیه ابرومند براش تهیه کرده بودن عروسی برگزار داداشم شدو محسن و مهسا شرکت نکردن از عروسی داداشم شیش ماهی گذشت یه روز که برای کارهای شخصی خودم رفته بودم ارایشگاه دوستم گفت راستی خبر داری مهسامیخواد از ایران بره با تعجب نگاهش کردم گفتم کجا؟گفت دنبال کارهاشه بره المان شریکش با من دوسته بهم گفت.!گفتم ولی خاله ام خبر نداره گفت قرار تنها بره.گفت مهسا با خاله ات مشکل داره بجز خاله ات باشوهرشم مشکل داره خبرهای جدیدی به گوشم میرسید متعجب بودم از این همه خبر....


#ادامه_دارد...
#داستان و پند#
@fal_maral


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_19
👼قسمت نوزدهم


پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتیه؟ اونم تنها حتما رامین خبر داره؟
اون روز تار سیدم خونه به مامانم زنگ زدم و گفتم چی شنیدم مامانم گفت چند باری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته ما دخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاد دوست نداره ازش راجع به محسن و مهسا چیزی بپرسیم.خیلی فکرم مشغول شد‌ولی چیزی نگفتم گفتم حتما خاله ام خبر داره زیاد پیگیرش نشدم ده روزی از ابن ماجرا گذشت یه روز که ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم ، وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیاد سر حال نیست رایان رو بغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر؟نگاهم کرد گفت: کاش این مهسا میمرد این همه دردسر درست نمیکرد گفتم چی شده؟ گفت هرچی طلا و پول بوده از محسن گرفته قاچاقی از ایران رفته!با تعجب گفتم قاچاقی چرا؟بس محسن باهاش نبوده؟خاله ام اشکاشو پاک کرد گفت:کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون رو گوش میداد خودش رو بدبخت نمیکرد.این نمیشد عاقبتش.

گفتم چی شده؟ خاله ام گفت خونه رو با حیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه ما متوجه بشیم فروخته پول طلا هام برداشته رفته گفتم بس محسن چی؟گفت چند‌ وقته با محسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی از هم جداشدن تازه یاد حرف ارایشگرم افتادم گفتم: ارین چی؟ گفت اونم با خودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بود ارین یه کم بزرگتر بشه ارین و بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمید رفت در خونه مهسا اینا ولی اونا اظهار بی اطلاعی میکردن.مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکرد کارش شده بود اشک و اه فقط مهسا رو نفرین میکرد.رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بود ازش خبر نداره و شرایط روحی درست حسابی نداشت هر کس یه حرفی میزد یکی میگفت یه مدت با یکی اشنا شده اون گولش زده یکی دیگه میگفت با یه وکیل اشنا شده و...وووو خدا فقط میدونست چی شده!!

شیش ماه از این ماجرا گذشت یه روز رامین زودتر از موعد اومد خونه گفت حال و حوصله درست درمونی ندارم باید کارامو ردیف کنم میخوام برم ترکیه گفتم:چرا؟ چی شده گفت: از صبح بهم چند بار زنگ زدن و مشخصات مهسا رو بهم دادن که باید حتما برم . رامین اون روزر فت دنبال کارهاش یکی دو بار دیگه با اون خانمی که باهاش تماس گرفته بود حرف زد و چند روز بعد راهی ترکیه شد خیلی دلم شور میزد‌....


#ادامه_دارد...
#داستان و پند#

@fal_maral

با عنوا
ن: #بازمانده_1
🫧 قسمت اول

(خاطرات پردردورنج بانویی بردبار در دل جنگ)

سلام به مدیر و ادمین محترم و اعضای فهیم کانال
با نگاه به چهره معصومانه دخترک مقابلش،خاطراتی که در پستوی ذهنش پنهان کرده بود،دوباره جان می گیرند و او را به گذشته و روزهایی که توی فقر و فلاکت وبیچارگی دست و پا می زد،سوق می دهند.انگار همین دیروز بود که او و خواهرهایش دور یک سفره جمع شده بودند.اولین روز مهرماه و شروع سال تحصیلی جدید بود.همگی صبح زود از خواب بیدار شده بودند.لقمه ای نان خالی به دهان گذاشت وجرعه ای چای شیرین نوشید و بعد هم لباس فرم سال گذشته را تن زد.نه کیف و کفشش نو بود،نه لباس فرمش. دفتر املای سال گذشته را که تعدادی برگه سفید داشت و هنوز هم قابل استفاده بود،توی کیفش گذاشت.نه اینکه اهل قناعت وصرفه جویی باشد که از جبر روزگار و بد اقبالی که این روزها گریبانگیر او و خانواده اش شده بود، چاره ای غیر از این نداشت.خواهر بزرگش عاطفه کلاس نهم وآن یکی خواهرش بهاره کلاس هفتم و سمانه هم کلاس چهارم ابتدایی بود.مادرش بعداز متولد شدن او،دیگر قید بارداری و پسردار شدن را زده و سمانه ته تغاری خانواده بود.

با ورود مدیر و معاون،دانش آموزان مثل سربازهایی که مافوقشان را دیده باشند، صف کشیده وخبردار می ایستند.زیر ذره بین نگاه خانم شکوهی، معاون آموزشگاه،حتی نفس کشیدن برایش سخت ودشوار می شود. -شما؟چرا مانتوت آبیه؟ پایه چهارم باید مانتوی طوسی رنگ بپوشید.از فردا دیگه با این مانتو شلوار نمیایی.شنیدی چی گفتم؟
سمانه پربغض سرتکان میدهد.با این مانتوی آبی میان بچه هایی که همگی مانتوی طوسی رنگ به تن داشتند،مثل گاو پیشونی سفید،انگشت نما شده بود.بچه ها پرشور واشتیاق وارد کلاس می شوند.عده ای پای تابلو،درحال شیطنت و عده ای ساکت وبی صدا روی نیمکتها می نشینند.سمانه اما فکرش  درگیر خانم شکوهی بود که تهدیدوار گفته بود از فردا با این مانتو شلوار آبی نیاید.میان افکار جورواجور نگاهش بی اختیار به دختری شیک پوش که کنارش نشسته ،گره می خورد.مانتو،شلوار،مقنعه وکیف وکفشش،همه نوو اتو کشیده بود.نگاه پرحسرتش که روی او می نشیند،رگ افاده و فخر فروشی دخترک بالا میزند و دفترسیمی و پاکن کن عطری خوش رایحه اش را مقابل سمانه به نمایش می گذارد.بوی عطر پاک کن سبز فسفری زیر بینی اش  می پیچید وپرلذت خیره جلد صورتی رنگ دفترسیمی می شود.با ورود خانم معلم یکی از بچه ها،برپامی گوید و همگی به احترام از جایشان بلند می شوند.خانم بیاتی با خوشرویی سلام واحوالپرسی می کند وسال تحصیلی جدید و ورود دانش آموزان به کلاس بالاتر راتبریک می گوید.
باصدای زنگ تفریح،بچه ها مثل پرنده های رهاشده از قفس ،به سمت حیاط پرواز می کنند. از شدت گرسنگی دل ضعفه گرفته بود و پاهایش بی اختیار،او را به سمت بوفه می برند.بچه ها مثل زنبورهایی که جذب شهد گل می شوند، پشت پنجره بوفه جمع شده بودند و هریک در تقلا برای خرید ساندویچ کالباس از بابای مدرسه بودند.چقدر دلش هوس ساندویچ بوفه را کرده بود.نگاهی به پول تو جیبی ناچیزش می اندازد و نومیدانه به سمت کلاس برمی گردد. زنگ آخر،برخلاف بچه ها که از شادی بال بال میزدند،سمانه با حالی گرفته ولب ولوچه ای آویزان به خانه برگشت.مادرش به محض دیدن چهره محزون دخترک زیبارویش پرسید؛-چی شده قربونت برم؟این چه قیافیه ایه؟

-امروز همه بچه های کلاس با مانتو شلوار نو اومده بودند.خانم شکوهی گفت از فردا دیگه با این مانتوی آبی نیایی.گفت،پایه چهارم باید مانتوی طوسی بپوشید.مادرش آهی سوزناک کشیدو سمانه گفت:
-من ازفردا دیگه به مدرسه نمیرم.از بچه ها خجالت می کشم با این مانتو برم.
پدرش عصبی توپید؛ تو غلط می کنی.مگه دست خودته؟سمانه با سماجت حرفش را تکرار می کند.-من نمیرم.
پدرش از شدت خشم وناراحتی، لنگه دمپایی اش را به سمتش پرتاب کرد و دمپایی درست جایی وسط فرق سرش فرود آمد.سمانه هق زنان به سمت اتاق می رود.لحظاتی بعد،مادرش سفره ناهار‌ را می چیند. با وجودی که بشدت گرسنه بود اما برسر سفره حاضر نشدو همین،خشم پدرش را شعله ورتر کرد-سمانه !اون روی منو بالا نیار.پاشو بیا ناهارت رو بخور.
سمانه امااز جایش تکان نمی خوردو درخفا اشک می ریزد .یکی دوساعت بعد همسایه شان، ریحانه خانم ،ازدر وارد می شودو نگاه پرسانش روی چشمان سرخ و متورم سمانه گره می خورد.بهاره دهن لقی می کندو قضیه را برای ریحانه خانم تعریف می کند واوبلافاصله می گوید:یکدست مانتو شلوار طوسی اضافه توی خانه داریم.مانتو و شلوار دختر همسایه،اگرچه سایز سمانه نبود اما مادرش با تبحری خاص، لباس فرم را برایش کوتاه و فیت تنش می کند..

🫧#ادامه_دارد...

✫ داستان و پن
د✫
🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral

با عنوا
ن: #بازمانده_2

🫧 قسمت دوم

با آنکه لباس فرم جدیدش نو نبود اما سمانه پر ذوق آن را تن می زند و دیگر از روبروشدن با خانم شکوهی ودانش آموزان کلاس ابایی ندارد او با جمع کردن پول تو جیبی سه روز، بالاخره توانست پاکن معطری مثل پاک کن همکلاسیش، نسترن بخرد.توی کلاس، نسترن مدام خم می شود و زیرمیز و داخل کشو را نگاه می کند.او از سمانه پرسید؛تو پاک کن منو ندیدی؟
-نه ندیدم.ولی منم پاک کن عطری خریدم .می تونی از پاک کن من استفاده کنی.
همین که پاک کن را از توی کیفش بیرون آورد،نگاه ناباور نسترن روی او و پاک کن، دو دو می زند و بلافاصله می گوید:-اجازه خانم! سمانه توسلی پاک کن منو دزدیده.آب نداشته دهانش را قورت می دهد و گونه هایش از شرم رنگ به رنگ می شود.نگاه همه بچه های کلاس به سمت اومی چرخد.خانم بیاتی ازچند و چون ماجرا می پرسد.سمانه پربغض از پس انداز پولهای تو جیبی اش و پاک کنی که روز گذشته خریده می گوید اما خانم بیاتی حرفش را باور نمی کند و بیرحمانه پاک کن را از او گرفته و تحویل نسترن میدهد.

با وجودی که نمره املایش بیست شده بود اما خانم بیاتی گمان کرد تقلب کرده و یک بار دیگر همان املا را پای تابلو از او گرفت.حال نزارش قابل وصف نبود و مدام انگشت شصت پایش را که از کتانی پاره شده اش بیرون زده بود،جمع می کرد تا بیش از این مضحکه بچه ها نشود.آن روز،نه نمره بیستش به چشم آمد نه خط زیبایش که روی تابلو خودنمایی می کرد.انگار همه چشم شده بودند تا کتانی های کهنه و زوار در رفته او را رصد کنند.و لعنت به فقر ونداری.شاید اگر لباسهای او هم مثل نسترن شَق ورَق و اتو کشیده بود،خانم بیاتی، به نمره بیستش شک نمی کرد شاید هم پاک کن را ناجوانمردانه از او نمی گرفت.کاش خانم بیاتی او را اینگونه قضاوت نمی کرد.سه روز گرسنگی را به جان خریده بود تا پولهای ناچیز تغذیه اش را جمع کند.با چه ذوقی آن پاک کن را خریده بودو حالا بدجور توی برجکش خورده بود.او تمام مسیر دبستان تا خانه را گریه کرده بود نه خانم بیاتی، نه نسترن هیچ کدام حرفش را باور نکرده بودند.بدتر از آن بچه های کلاس به چشم دزد به او نگاه می کردند به محض رسیدن به خانه،کفشهای پاره اش را مقابل پدرش می گیرد و خطاب به او که سیگار از سیگارش خاموش نمی شود،می گوید:-تو چه بابایی هستی که نمی تونی یه جفت کفش برام بگیری.پدرش بعد از ورشکستگی بی حوصله و بی اعصاب شده بود و انگار تنها هنرش پرت کردن اشیای دم دستش بود و این بار فنجان چای داغ را به سمت سمانه پرتاب می کند.مادرش تندی خودش را سد دفاعی او کرد تا مانع کتک خوردنش بشود.پوست دستش در جا تاول زد و با حال خرابی که تا آن موقع از خود سراغ نداشت،کیفش را برمی دارد و میان فریادها و هق زدنهای مادرش،خانه را ترک می کند.هوا رو به تاریکی بود آقاجون درحال صحبت با یکی از همسایگانش بود سمانه یواشکی وارد حیاط آقاجون میشود.مادرجون،سرگرم آشپزی بود و متوجه آمدن سمانه نشد.توی اتاق پذیرایی می رود و کفشهایش را داخل اتاق میبرد وشروع به نوشتن تکالیفش می کند.سوزش دست امانش را بریده بود وبی تاب آن را فوت میکرد.با صدای زنگ خانه ،مادر جون در حیاط را باز میکند.عاطفه سراغ سمانه را از مادر جون می گیرد.-سمانه اینجا نیومده مادرجون؟-نه مادر.خدا مرگم بده.مگه این بچه هنوز از مدرسه برنگشته؟-چرا.بابام کتکش زد.اونهم از خونه فرار کرد.

-بابات چطور دلش اومد دست روی اون بچه بلند کنه؟سمانه به حدی از پدرش رنجیده بود که به فرار از خانه فکر می کرد.یک ربع بعد،آقاجون کلید می اندازد و داخل آن یکی اتاق میرود.او و مادرجون در حال خوردن شام بودند که زنگ خانه دوباره به صدا درآمد.این بار مادرش بود که زار زار گریه می کرد.آقاجون که تازه متوجه ماجرا شده بود،شروع به شماتت مادر سمانه کرد
-مرده شور اون شوهر بی اعصابت رو ببرن.چقدر بهش گفتم با اون یارو شریک نشو.حرف تو گوشش نرفت که نرفت.تحویل بگیر سارا خانم اگه بلایی سر اون دختربچه بیاد..؟ اگه به پست یه آدم عوضی بخوره.با حرفهای آقاجون ،هق هق مادرش اوج گرفت. بعداز رفتن مادرش ،مادر جون شروع به شماتت آقاجون کرد.
- تاکی میخوای سارا رو به خاطر اشتباه شوهرش ملامت کنی؟ بچه ام دل تو دلش نیست.مگه حال و روزش و نمی بینی؟تو دیگه نمک روی زخمش نپاش.آقاجون پرخشم وعصبانی از خانه بیرون زد و مادر جون هم توی آشپزخانه در حال شستن ظرف و ظروف بود. سمانه یواشکی از اتاق بیرون زد.مادر جون به محض دیدنش نگران پرسید-کجا بودی دخترم.دلم هزار راه رفت.هیچ میدونی مادرت چه حالی داره؟سمانه سرش را پایین انداخت وحرفی نزد.-چیزی خوردی مادر؟-نه مادر جون
مثل نخورده ها انگار که دنبالش کرده باشند،تمام غذا را بلعید..

🫧#ادامه_دارد( فرداشب)

✫ داستان و پن
د✫
🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral

با عنوان:
#بازمانده_3

🫧 قسمت سوم

آقاجون به محض دیدنش سیلی آبداری روی صورتش می نشاند.این سیلی و زدم که دفعه بعد بدون اجازه بزرگتر جایی نری.-بگو دردت چیه؟چرا از خونه رفتی؟کفشهای تکه پاره اش را جلوی آقاجون می گیرد وکمی پیاز داغش را زیاد می کند-امروز همه بچه ها به خاطر کفشهام منو مسخره کردن.نگاه آقاجون روی کفشهایش زوم می شود و ابرو درهم می کشد.سمانه دوست داشت شب را خانه آقاجون بخوابد اما آقاجون اجازه نداد و گفت مادرش نگران اوست. برخلاف میلش با آقاجون به خانه شان برمی گردد.پدرش نگاه چپی نثارش می کند. آقاجون رو به پدرش تهدیدوار میگوید:یکبار دیگه دست روی این بچه بلند کنی،من میدونم وتو.پدرش به احترام آقاجون،حرفی نمی زند و او دور از چشم همه به مادرش پول میدهد تا یک جفت کفش برای سمانه بخرد.از شوق خرید کفش تا دمدمای صبح خوابش نگرفت.آه که چه لذتی داشت پوشیدن کفشهای آدیداس سفیدو نو.انگار توی ابرها سیر می کرد.حالا دیگر از رفتن به پای تابلو خجالت نمی کشد

نتایج مسابقه کتابخوانی اعلام شد و سمانه مقام اول شهرستان را کسب کرد.دل توی دلش نبود و در انتظار گرفتن جایزه اش ثانیه شماری می کرد.انتظارش به درازا نکشید و مدیر دبستان لوح تقدیری به همراه چند جلد دفتر و جعبه ای مداد رنگی به او هدیه داد.از ذوق، تمام مسیر دبستان تا خانه را دوید تا جایزه اش را به مادر و خصوصا آقاجونش نشان بدهد.مادرش قربان صدقه اش می رود و آقاجون هم اسکناس خشک تا نخورده ای به او میدهد و کلی تشویقش میکند.سمانه هر روز بعد از انجام تکالیفش ،توی حجره آقاجون می رود وکم کم با هوش واستعداد ذاتیش ،کار با چرتکه و بعدهم با ماشین حساب را یاد میگیرد.پدرش بعد از چند ماه ،گوشه گیری و زانوی غم بغل گرفتن،در شهر دیگری مشغول کار می شود.در غیاب پدرش، آقاجون حسابی هوای آنها را داشت.پدرش بعد از دوماه به خانه برمی گردد گرچه حقوق ناچیزش کفاف نمی دهد و به خاطر بدهی چاره ای جز فروش آن خانه قدیمی ندارد. با فروش خانه بناچار،به خانه ای کوچکتر توی همان محله اسباب کشی می کنند انگار زندگی بار دیگر روی خوشش را به آنها نشان داد.اوضاع مالی شان به مراتب بهتر شده بود.گرچه اجاره نشین بودند اما همین که طلبکارها وقت و بی وقت مزاحم آنها نمی شدند،جای شکرش باقی بود‌.

عاطفه و بهاره علاقه چندانی به درس نداشتند، به دبیرستان راه نیافته،ترک تحصیل می کنند.عاطفه مدرک خیاطی و بهاره مدرک آرایشگری می گیرد و هر دو مشغول کار می شوند.سمانه اما عزمش را جزم کرده و بعد از شرکت در کنکور سراسری در رشته پرستاری پذیرفته شد.عاطفه با یکی از اقوام پدرش که نظامی بود، نامزد کرد و جشن ازدواجشان را به تعطیلات نوروز موکول کردند.بهاره اما بشدت مشکل پسند بود و به بهانه های واهی به خواستگارهایش جواب رد میداد.قدو قامت بلند سمانه به پدرش کشیده بود.درکل چهره ای ملیح و باجذبه داشت.به قول مادر جون با آن همه شیطنت وجنب وجوشی که از او سراغ داشت،باید پسر می شد.توی روزهایی که غرق آرامش و شادی بودند،خبر فوت تنها عمویش،همه را شوکه می کند.پدرش از دار دنیا فقط همین یک برادر را داشت.زن عمویش که اهل شمال بود،بعداز مراسم چهلم ،خانه را فروخت و همراه تنها دخترش برای همیشه به زادگاهش برگشت.آن روز شوم،مادر سمانه در حال زیر و رو کردن مرغها توی تابه بود.مادر جون و عاطفه و بهاره هم سبزی پاک می کردند.قرص های آقاجون تمام شده بود.سمانه مانتو میپوشد و می خواهد به داروخانه برود.پدرش گوشزد میکند هوا رو به تاریکی است و زود به خانه برگردد.اگر می دانست تقدیر چه خوابی برایش رقم زده،شاید هرگز از خانه بیرون نمی رفت و کنار عزیزانش می ماند.همین که قرصهای آقاجون را می خرد،با صدای انفجار مهیبی،وحشت زده به سمت خانه میدود.تمام محله با خاک یکسان شده بود توی آن تاریک روشن هوا و قطعی برق سمانه با چشمانی از حدقه بیرون زده دنبال خانه شان می گشت.اما با تلی از خاک و آجر و تیرآهن مواجه شد.در یک چشم بر هم زدن، همه عزیزانش را از دست داده بود.صدای ضجه هایش گوش فلک را کر می کرد.با دستهایش آجرها را کنار می زند و به خیال خودش می خواست خانواده اش را از زیر آوار نجات بدهد.صدای آژیر آمبولانس و ماشین های آتش نشانی و ضدهوایی ها لحظه ای قطع نمی شد.مردم پا به پای گروههای امداد تا صبح در حال بیرون آوردن جنازه ها بودند.همه جا بوی باروت وسوختگی به مشام میرسید.لحظه ای که پیکر غرق درخون مادرش و عاطفه و بهاره را دید،از حال رفت.یکه و تنها و سرگردان شده بود. برای آخرین وداع با عزیزانش به سردخانه می رود.هنوز توی شوک بود انگار خواب می دید و نمی توانست مرگ عزیزانش را باور کند.کاش او هم همراه آنها به سفر ابدیت می پیوست.مراسم تشییع شهدای موشک باران بود.

#ادامه_دارد...

✫ داستان و پند

🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral

با عنوان:
#بازمانده_4

🫧 قسمت چهارم

سمانه نمی دانست بر سر خاک کدام یک از عزیزانش ،ضجه وفغان سربدهد.لحظه ای کنار خاک مادرش می نشست ولحظه ای کنار مزار مادر جون وآقاجون.دستی بر روی شانه اش نشست.از تنهایی وبی کسی به حاج رضا،معتمد محل ودوست قدیمی آقا جونش،پناه برد.روزهای ملال آور و پر درد و رنجی را سپری می کرد.تنها پسرحاج رضا توی جبهه به شهادت رسیده بود همسرش هم سال گذشته دارفانی را وداع گفته بود.اوبا اصرار،سمانه را که یکه وتنها شده بود، به خانه خودش می برد.مریم خانم همسایه حاج رضا ،یک دست لباس برایش می آورد.دوشی می گیرد و بعداز سه روز با قرص مسکنی که به خوردش می دهند،کمی می خوابد.

چهل روز از مرگ عزیزانش گذشته بود اما سمانه هنوز نتوانسته بود با مرگ آنها کنار بیاید و مدام بی تابی می کرد.هرروز بر سر مزارشان می رفت و مثل دیوانه ها آنها را ملامت می کرد که چرا بدون او سفر کرده بودند. دیگر خبری از آن سمانه پر شروشور نبود و بندرت صحبت می کرد.اگر اصرار حاج رضا و مریم خانم نبود،او حتی
ادامه تحصیل هم نمی داد.حاج رضا که حالا سمانه او را بابارضا صدا می زد، پیگیر کارهای حقوقی اش شد و از طرف بنیاد شهید ماهانه حقوقی به حسابش واریز می شد.بابا رضا اجازه نمی داد سمانه ریالی از حقوقش را توی خانه اش خرج کند ومی گفت پولهایش را برای آینده اش پس انداز کند.او هرماه برای عزیزانش خیرات می داد.مدرک لیسانس پرستاریش را گرفت اما برای گذراندن طرحش باید منتظر می ماند.به حدی مجروحین جنگی زیاد بودند که سمانه و دوستانش داوطلبانه زیر چادرها مشغول مداوا و پانسمان رزمندگان بودند.اوایل از دیدن خون وجراحت برخی مجروحین حالش بشدت منقلب می شد و بتدریج ،آنقدر پانسمان تعویض کرده وسرم وآمپول تزریق کرد که برایش عادی شده بود.این اواخر حملات رژیم بعثی شدت گرفته بود و هربار با صدای آژیر قرمز،همه توی سنگرها پناه می گرفتند.زندگی توی چادرهای برزنتی آن هم با وجودگرمای طاقت فرسای جنوب،بسیار سخت و عذاب آور بود.بابا رضا از سمانه خواهش کرد ساک وچمدان ببندد وبه خانه پدریشان در ساوه بروند وتا آرام شدن اوضاع وبازسازی خانه ها،همانجا بمانند.سمانه برخلاف میل درونش با،بابا رضا همراه شد.وارد خانه ویلایی بزرگی شدندکه دارای دو ساختمان قدیمی و نوساز بود.حاج مهدی و همسرش به گرمی از او و بابارضا استقبال کردند.سمانه در عجب بود از همسر حاج مهدی، با وجودی که سنی از او گذشته بود،با چادر از او و بابا رضا پذیرایی می کرد.همسر حاج مهدی که عزیز صدایش میزدند،سمانه را به اتاقی هدایت کرد تا استراحت کند.بعدهم چادر گلداری مقابلش گذاشت وبه توضیح کوتاهی اکتفا کرد.-توی این خونه پسر عزب رفت وآمد میکنه.یه وقت بدون چادر بیرون نیایی.سمانه بی هیچ رودربایستی گفت، اهل پوشیدن چادر نیست.عزیز بی حرف از اتاق بیرون رفت.مدتها بود که خواب از چشمان سمانه فراری شده بود و حالا چند ساعتی خوابیده بود.صبح،آبی به دست وصورت زد و سراغ بابا رضا را گرفت.

حاج مهدی گفت:-رضا رفت جبهه این نامه رو هم برای شما داد.بغض امانش نداد اشکش راه گرفت..-چرا گذاشتی بره؟ چرا مانعش نشدی؟ اگه زبونم لال،اتفاقی براش بیفته،من چیکار کنم؟
حاج مهدی با لحنی شوخ گفت:نترس دخترم.رضا ضدضربه است.سمانه هق زنان به اتاقش برگشت ونامه بابا رضا را خواند.بابا رضا از سرکشی و لجاجت سمانه خبر داشت و اورا مثل کتابی از بر بود.به همین دلیل او را به روح امواتش قسم داده بود که تنهایی و بدون او به جنوب سفر نکند وکمی ازخانواده حاج مهدی نوشته بود.گویا یک دختر متاهل و دوپسر مجرد داشت.پسر بزرگش محمد جبهه بود وآن دیگری میعاد به اسارت نیروهای بعثی درآمده بود.ظاهرا کسی غیراز سمانه وعزیز توی خانه نبود.دوشی گرفت و در حال شانه زدن موهای بلندش بود که عزیز به او تذکر داد دیگر توی حیاط موهایش را شانه نزند.بعداز شام، توی آشپزخانه رفت وعلیرغم مخالفت عزیز،ظرفها را شست وچای دم کرد.طول ایام هفته یا مراسم دعای توسل یا ختم صلوات در منزلشان برگزار می شد.در کل خانواده مذهبی بودند وبا خانواده نداشته سمانه زمین تا آسمان تفاوت داشتند.فاطمه ومحدثه برادر زاده های عزیز بسیار محجبه و اهل چادر ومحافل مذهبی بودند.حاج مهدی صاحب بزرگترین مغازه عمده فروشی مواد غذایی بود.سمانه برای اولین بار با مرضیه دخترحاج مهدی به مغازه پدرش وبعد به بازار رفتن وچند دست لباس وشال وعطر خرید.مرضیه می خواست هرطور شده چادری برای سمانه بگیرد اما سمانه نپذیرفت و او ازخصوصیات اخلاقی محمد و میعاد گفت وبه نوعی غیرمستقیم به سمانه گوشزد کرد که بدون چادر جلوی برادر غیرتی ومتعصبش ظاهرنشود.سمانه بی خیال شانه بالا داد.نه اینکه بی حجاب وسبک سر باشد اما اهل پوشیدن چادر نبود.

#ادامه_دارد.. (فرداشب)

✫ داستان و پن
د✫
🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral

با عنوان:
#بازمانده_5

🫧 قسمت پنجم

روزهایی که حاج مهدی سرش شلوغ بود وبه خانه نمی آمد،سمانه برایش ناهار می برد.گاهی هم در پستوی مغازه،با همدیگر غذا می خوردند.سمانه بی شیله پیله وخونگرم والبته شوخ مزاج بود.شاید به همین دلیل مهرش به دل اطرافیانش می نشست.بابا رضا یکی دوبار به ساوه آمد و قول داد برای مراسم سومین سالگرد خانواده اش، او را همراه خودش به جنوب ببرد.آن روز سمانه مثل همیشه غذای حاج مهدی را برایش برد و همین که سرش را بالا گرفت،بی اختیار نگاهش در نگاه مبهوت‌ و متحیر احسان گره خورد.-خانم توسلی اینجا چیکار میکنید؟-خوب هستین آقا احسان ؟-به لطف زحمتهای شما ،خیلی بهترم.حاج مهدی و جوان باجذبه وخوش استایلی که کنارش ایستاده بود،هاج و واج به او و احسان نگاه می کنند.سمانه با اشاره به ظرف غذای توی دستش روبه حاج مهدی گفت:شرمنده عمو جون!نمی دونستم مهمان دارید.حاج مهدی سرخوشانه خندید.نگران نباش.اینا که غریبه نیستن.محمد نور چشمیم،دوستش آقا احسان رو هم که ظاهرا می شناسید.قبل از آنکه سمانه لب تر کند،احسان می گوید: وقتی مجروح شدم،ایشون پرستار من بودند.سمانه نگاهی گذرا به محمد و چهره جدیش انداخت و بعداز خوش آمد گویی با لحنی شوخ گفت:عزیزجون امروز خوش خوشانسه،پسر اخموش برگشته.

احسان و حاج مهدی بلند می خندند و محمد تای ابرو بالا میدهد و تخس نگاهش می کند.از آن نگاههایی که انگار داشت برایش خط ونشان می کشید.همین که سمانه عزم رفتن می کند،احسان با سماجت می گوید:خانم توسلی جواب سوالم رو ندادی؟-هر سوالی داشتیدمی تونید از حاجی بپرسید.بعدهم با اجازه گویان به خانه برمی گردد.عزیز از شوق آمدن پسرش،کم مانده بود پس بیفتد.حاج مهدی برای شام از احسان هم دعوت گرفته بود.سمانه تونیک و شلوار سنتی سرمه ای رنگ و شال زرشکی می پوشد.او بیصبرانه در انتظار آمدن بابا رضا به سر می برد و با صدای زنگ خانه،به سمت در پرواز می کند.محمد تندی خودش را تا پشت در می رساند و با اخمی کمرنگ گوشزد می کند:وقتی مرد توی خونه است،زن در رو باز نمی کنه.ضمنا از فردا خودم برای بابا غذا می برم.حرفش به مذاق سمانه خوش نمی آید اما با دیدن بابا رضا، گل از گلش می شکفد .بابا رضا دوشی کوتاه می گیرد و کنار آنها نشیند.سمانه بی طاقت روبه بابا رضامی گوید:کی میریم جنوب؟بابا رضا نفسش را پرصدا بیرون میدهد.-دخترم سقف و دیوارهای اون خونه فرو ریخته، جایی برای خواب و استراحت نداریم.-مشکلی نیست.توی چادر می خوابیم.

محمد: اونجا ناامنه.توی هفته گذشته سه بار بمباران شده.اگه عمو هم بخواد بره،من همچین اجازه ای نمیدم.سمانه با اکراه نگاه میگیرد و بار دیگر از بابا رضا خواهش می کند با رفتنش موافقت کند.-نمی تونم سمانه جان.تو تنها بازمانده خانواده توسلی هستی.اگه اتفاقی برات بیفته،هرگز خودم رو نمی بخشم.سمانه  ناامید وبا حالی گرفته ،کمک عزیز غذا کشید و بعداز شستن ظرفها خواست سینی چای را ببرد که محمد با ابروهای گره خورده وارد آشپزخانه شد و سینی را از دستش گرفت.-خودم می برم.شما بمون اینجا،کمک عزیز کن.مات نگاهش می کند و رو به عزیزمی گوید:ناراحت نشی عزیز پسرتون خیلی گنده دماغه.عزیز می خندد وقربان صدقه پسرش می رود.احسان قبل از رفتن، به آشپزخانه می آید و از سمانه وعزیز بابت پذیرایی تشکر می کند.سمانه از قصد و با خوشرویی از احسان استقبال می کند،هر چند محمد شانه به شانه اش ایستاده و انگار تمام تلاشش را می کند تا هرچه زودتر او را راهی خانه شان کند.دیر وقت بود وهمه خوابیده بودند.سمانه نامه ای کوتاه برای بابا رضا نوشت واز او بابت رفتنش عذر خواهی کرد و قبل از اذان صبح وبیدار شدن اهل خانه،یواشکی از خانه بیرون زد.یک ساعتی توی پایانه مسافربری علاف شد ودر دل دعا می کرد بابا رضا متوجه غیبتش نشود.بالاخره  ساعت هفت،اتوبوس حرکت کرد و او نفسی آسوده کشید.بعداز سه ماه به شهر ودیارش برمی گردد.نه فقط خانه بابا رضا که در ودیوار جای جای شهر فرو ریخته و به ویرانه ای مبدل شده بود.انگار گرد مرگ ونابودی روی شهر پاشیده بودند کسی توی خیابانها تردد نمی کرد.به مسجدی نزدیک آرامستان رفت.آنقدر خسته بود که روی فرش و بدون رختخواب خوابش گرفت. روزبعد،چند شاخه گل وشیشه ای گلاب خرید.کنار مزار مادرش نشست و زارزار گریه کرد.صدای توپ وتانک وضدهوایی وبه دنبالش صدای انفجار بمباران در جای جای شهر نشان از حضور مهمان ناخوانده و دشمن بعثی میداد.یکی زیر درخت پناه می گرفت وآن یکی به سمت خانه اش می دوید.لحظه ای حضور سنگین کسی را کنارش احساس کرد. بعداز قرائت فاتحه ای،آهسته گفت: -پاشو.پناه بگیر.سمانه اما مثل سنگ شده بود واز جایش تکان نمی خورد.انگار نه انگار آن همه هواپیما بر فراز آسمان در حال بمباران بودند.

🫧#ادامه_دارد...

✫ داستان و پند

🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral

با عنوان:
#بازمانده_6

🫧 قسمت ششم

_این بار محمدعصبی فریادمی زند :گفتم پاشو سمانه-من جایی نمیرم.محمد از میان دندانهای فشرده می غرد؛-می خوای اون پیرمرد رو سکته بدی؟ می دونی عموم چه حالی داره؟شما خیلی بیجا کردی تنهایی و بی اجازه تا اینجا اومدی؟
- توقع داشتی از شما اجازه بگیرم؟ضمنا بابا رضا میدونه اینجام.بیخودی شلوغش نکن.
-سوار شو.اون روی منو بالا نیار.سمانه توی ماشینش می نشیند و پوزخندزنان میگوید -خاک برسر محدثه و فاطمه که به خاطر گنده دماغی مثل تو به جون هم میفتن.انگار حرفش به مذاقش خوش آمد که گوشه لبش تیکی خورد و با اعتماد به نفسی کاذب گفت:
-این یعنی آپشنهایی دارم که نباید دست کم بگیری سمانه خانم.سمانه چینی به بینی اش داد و با اکراه رو گرفت و او بیصدا خندید. محمدتمام شب را توی جاده رانندگی کرده بود.دمدمای صبح به خانه رسیدند.بماند بابا رضا وعمو مهدی وعزیز چقدر سرزنشش کردند. عزیز به رسم هرسال در نیمه شعبان آش رشته نذری بار گذاشته بود. محدثه وفاطمه حسابی ترگل ورگل کرده ومثل پروانه دور محمد و احسان بال بال میزدند. محمد واحسان کاسه های آش نذری راتوی محل و بین همسایه ها توزیع کردند.سمانه کنار حاج مهدی و بابا رضا نشست واحسان هم به جمعشان ملحق شد وشوخیش گل انداخت و سربه سرسمانه گذاشت.اوهم با حاضرجوابی کلمات را جفت وجور می کرد.با صدای قهقهه احسان،محمد تندی نزدیک شد و با اخمی غلیظ به سمانه اشاره کرد از آنجا برود.سمانه اما از جایش تکان نخورد.بعداز رفتن احسان و مهمانهای خانه ،سمانه به اتاقش رفت.دیروقت بود که با تقه ای به در،بفرمایی گفت و محمد با ابروهای درهم کشیده وارد شد.-چی شده؟چرا اینجوری نگام می کنی؟-خودت چی فکر می کنی؟منو ببین سمانه به خداوندی خدا فقط یکبار دیگه...یکهویی درباز شد وحرف محمد نیمه کاره ماند.عزیز با دیدن محمد توی اتاق سمانه یکی به صورت خودش زد.-محمدم! خدا مرگم بده تو توی اتاق سمانه چیکار می کنی؟

محمدبا حفظ اخمش ،کلافه دستی پشت گردنش کشید.-چیزی نیست عزیز.- چیزی نیست و این وقت شب اومدی اینجا؟بعد هم پرخشم و غضب روبه سمانه لعنت برشیطانی گفت و به محمد اشاره کرد همراهش برود.سمانه گیج ومات از رفتار عزیز،از محمد دلخور و عصبانی شد که لال شده عزیز را نگاه کرده و به جانبداری از او چیزی نگفته بود.اواز شدت ناراحتی آن شب خوابش نگرفت.صبح بعداز رفتن مردها به بیرون ،توی آشپزخانه رفت.عزیز سرسنگین جواب سلامش را داد واز آشپزخانه بیرون رفت.او،به حدی از رفتار عزیز ناراحت شد،که تندی به اتاقش برگشت .حتی برای ناهار هم از اتاقش بیرون نرفت.نزدیک غروب ،صدای حاج مهدی وبابا رضا ومحمد را از توی حیاط،شنید اما باز هم از اتاقش بیرون نرفت.با صدای بابا رضا،سمانه برخلاف میلش و بی آنکه با عزیز هم کلام شود،سفره شام را چید و با گفتن اشتها ندارم،به اتاقش برگشت.او دیگر دوست نداشت حتی یک ثانیه هم توی آن خانه بماند.آن شب سمانه به سمت آشپزخانه رفت تا لیوانی آب خنک بخورد اما ناخواسته بحث ومشاجره محمد وعزیز را شنید.-من سمانه رو دوست دارم عزیز.

از همون روزی که توی مغازه بابا دیدمش،دلم لرزید-محمدیک بار دیگه اسم این دختر رو بیاری،شیرم رو حلالت نمی کنم.داداشم به خاطر تو همه خواستگارهای محدثه روجواب کرده-عزیز! چند بار بگم من به چشم خواهری به محدثه نگاه می کنم.به جون عزیز اگه با دلم راه نیایی ،تا عمر دارم ازدواج نمی کنم.سمانه ناباور از آنچه شنیده بود،برجایش میخ شد.نورچشمی حاج مهدی که دختران فامیل برایش سرودست می شکستند، دلش برای او رفته بود؟چرا هرگز از حسش به سمانه چیزی نگفته بود؟حالا دلیل سرسنگین شدن عزیز را می فهمید.بیصدا از آنجا دور شد وبه اتاقش برگشت.بابا رضا دلیل حال آشفته اش را پرسید.هنوز توی شوک بود و چیزی درمورد آنچه شنیده بود به بابارضا نگفت.عزیز رسما با حرفهایش قلب سمانه را نشانه گرفته بود.یعنی آنقدر ازاو بیزار بود که با شیره جانش محمد را نهیب می زد؟ بابا رضا شروع به تعریف وتمجید ازاحسان کرد.هرچقدر که محمد جدی ومتعصب بود،احسان پسری به غایت خونگرم ومهربان و شوخ مزاج بود.بابارضا بعداز کلی مقدمه چینی نظر سمانه رادر مورد احسان جویا شد.سمانه با یادآوری فاطمه برادر زاده عزیز که شیفته و دلباخته احسان بود،گفت؛-میشه برگردیم جنوب؟-این جواب سوال من نبود دخترم.خودت که اوضاع اونجا رو دیدی-خوب نمیشه یه خونه اجاره کنی؟-چی شده سمانه،داری نگرانم می کنی.من نباید بدونم چرا یهویی همچین تصمیمی گرفتی؟-بابا ،من اینجا راحت نیستم.چطوری بگم یه جورایی خودم رو سربار این خانواده حس می کنم.-این چه حرفیه دخترم.-بابا خواهش می کنم.-باشه ببینم چی پیش میاد.سمانه مثل روز گذشته از اتاقش بیرون نرفت و خودش را با کتابهایش سرگرم کرد.

🫧#ادامه_دارد...

✫ داستان و پند

🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral

با عنوان:
#بازمانده_7

🫧 قسمت هفتم

بعداز رفتن حاج مهدی وبابا رضا ومحمد ،عزیز به اتاقش آمد و تهدیدوار گفت:-از محمدم فاصله بگیر.اجازه نمیدم پسرم رو از راه بیراه کنی.بزودی اون و محدثه ازدواج می کنند.قلبش فشرده شد و درسکوت سری به تایید تکان داد و بعداز رفتن عزیز اشکش راه گرفت.گویا بابا رضا با حاج مهدی صحبت کرده بودکه به محض ورود به خانه،سمانه را صدا زد-رضا چی میگه سمانه؟ خونه به این بزرگی،جای شما دو نفر رو نداره؟کجا می خواهید برید؟آخر عمری رضا اجاره نشین بشه،مردم چی میگن؟
با حرفهای حاج مهدی،امید سمانه ناامیدشد.او دیگر تاب ماندن در آن خانه را نداشت. از بابا رضا اجازه گرفت و به بهانه پیاده روی بیرون رفت.هنوز چند قدمی از خانه دور نشده بود که با صدای احسان به سمتش چرخید.چطوری سمانه خانم؟ جایی می خواستی بری؟-میرم پیاده روی.-اگه اجازه بدی منم همراهیتون کنم و کمی با همدیگه اختلاط کنیم.احسان از خودش ،خانواده اش و توقعاتی که از همسر آینده اش داشت،گفت.سمانه اما رک و راست از علاقه فاطمه به او گفت.-ضمنا من متعلق به اینجا نیستم و تصمیم ندارم توی این شهر زندگی کنم. بزودی به شهر خودم برمیگردم-اما اونجا دیگه جای زندگی کردن نیست-میدونم بالاخره که جنگ تمام میشه.

احسان از هر راهی وارد شد،اما نتوانست سمانه را متقاعد کند و او را تا درب خانه همراهی کرد.سمانه بعد از خداحافظی از احسان،همین که برگشت نگاهش در نگاه برزخی محمد گره خورد که با اخمهایی که انگار جز لاینفک چهره اش بود،پرسید؛کجابودی؟- تو‌ چیکاره منی که بهت جواب پس بدم- اون روی منو بالا نیار سمان.احسان اینجا چیکار می کرد؟-با احسان رفته بودم پیاده روی.-با اجازه کی رفتی بیرون اون هم با احسان؟رفتیم سنگهامون رو وا کنیم-منو دیوونه نکن سمان.سنگ چی؟کشک چی؟سمانه پرحرص گفت:نیمه شب میای توی اتاقم و منو تو مظنه اتهام قرارمیدی.به خاطر تو،عزیز جونت کلی نیش و کنایه بارم کرد ولی توی بی عرضه که فقط لب و دهن میای، لال شده نگاهش کردی.سیلی سنگین محمد که روی صورتش نشست،خون از گوشه لبش چکه کرد. -دفعه آخری باشه که بهم میگی بی عرضه.سمانه با شتاب توی اتاقش رفت و محمد نادم و پشیمان از کرده اش به دنبالش رفت اما او اجازه نداد محمد وارد اتاقش بشود.یک هفته بعد،وقتی با او تماس گرفتند تا برای گذراندن طرح اجباری پرستاری به بیمارستان برود،انگار دنیا را به او داده بودند. بعداز کلی این پا آن پا کردن رو به بابا رضا وحاج مهدی گفت:من به خاطر طرحم بایدبرم بیمارستان جنوب،عمو مهدی بلافاصله گفت:من دوست وآشنا زیاد دارم می تونم کاری کنم همین جا ..سمانه میان حرفش پرید.-اونجا شدیدا به نیرو نیاز دارن.محمد مثل ماری زخمی به خود می پیچید و دنبال فرصتی بود تا با سمانه صحبت کند و او را از تصمیمش منصرف کند.بابا رضا سمانه را به خاطر تصمیم عجولانه و خطرناکش سرزنش کرد اما او همه وسایلش راجمع کرد و ساک وچمدان بست..
موقع خداحافظی از حاج مهدی و حتی عزیز، بابت تمام زحمات این مدت تشکر کرد و همراه بابا رضا به پایانه مسافربری رفت.محمد بعداز رفتن سمانه، پرخشم وعصبانی خطاب به عزیز گفت:همین رو می خواستی، یه دختر تنها و بی پناه رو آواره کنی؟....

🫧
#ادامه_دارد...

✫ داستان و پن
د✫
🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral

با عنوان:
#بازمانده_8

🫧قسمت هشتم


به خداوندی خدا اگه اتفاقی برای سمانه بیفته هرگز نمی بخشمت عزیز.بعد هم کوله پشتی اش را برداشت ودر مقابل چشمان متحیر عزیز راهی جبهه شد.عزیز هق زنان خودش را سد او کرد.-منو اینجوری تنبیه نکن محمد.میعادم رفت.تو منو تنها نزار.-تو دیگه اون عزیزی که میشناختم،نیستی.
سه روز بعداز رفتن سمانه، بابا رضا تاب نیاورد وبه جنوب برگشت.او و چندتن از دوستان وهمسایگان کم کم شروع به بازسازی خانه هایشان کردند.شش ماه از حضور سمانه وبابا رضا درخانه نوساز می گذشت.هوا ابری بود وباران پاییزی نرم نرمک می بارید.سمانه با صدای زنگ خانه،جا خورده از حضور عزیز وحاج مهدی،خوش آمد گفت.عزیز نگاه شرمسارش را به زمین دوخت وسمانه که هنوز از او رنجیده خاطر بود،به بهانه درست کردن شام به آشپزخانه رفت.عزیز اما پشت سر او وارد آشپزخانه شد و بی مقدمه گفت.-شش ماهه محمدم رو ندیدم.از وقتی رفته جبهه هنوز برنگشته.-چرا اینا رو به من میگی؟-چون تو باعث شدی پسرم بره وپشت سرش رو نگاه نکنه.اون به خاطر تو داره منو اینجوری تنبیه می کنه.سمانه کلافه وعصبی گفت-ببین حاج خانم مشکلات شما وپسرتون هیچ ارتباطی به من نداره.لطفا دست از سرم بردارید...

بعدهم میز شام راچید و بعد از پذیرایی از مهمانها ،بااجازه ای گفت و به بیمارستان رفت.سه روز از حضور عزیز و حاج مهدی در خانه بابا رضا میگذشت.سمانه که چشم دیدن عزیز را نداشت،از قصد شیفت کاریش را بهانه کرد و به خانه نرفت.بابا رضا با بچه های ستاد تماس گرفته بود بلکم رد و نشانی از محمد پیدا کنند.سمانه با نگاهی به لیست مجروحین جنگی و دیدن اسم محمد سماواتی تندی از همکارانش سراغش را گرفت.بادیدن جسم غرق در خون محمد،قلبش لحظه ای تپیدن را از یاد برد و اشکش راه گرفت.به خاطر شدت جراحات وارده خون زیادی از دست داده بود.او برای اهدای خون، با حاج مهدی و بابا رضا تماس گرفت.اما انگار عزیز بویی برده بود که آشفته و هراسان همراه حاج مهدی و بابا رضا به بیمارستان آمده بود.سمانه بی معطلی آنها را به اتاق انتقال خون هدایت کرد.عزیز،بی تاب و بیقرار،خود زنی می کرد.بعد از عمل جراحی که حدودا دو ساعت به طول انجامید،محمد را به اتاق ریکاوری انتقال دادند.تعداد مجروحین جنگی به حدی زیاد بود که کادر درمانی کفایت نمی کرد.سمانه بی وقفه و بدون استراحت مشغول مداوای مجروحین بود.محمد بعد از یکی دوساعت به هوش آمد.اما مدام اسم همرزمانش را صدا می زد و از شدت درد، ناله سر می داد و عزیز زار زار گریه می کرد...

🫧
#ادامه_دارد...(فرداشب)


✫ داستان و پن
د✫
🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral


با عنوان:
#بازمانده_9

🫧قسمت نهم

سمانه سرم مسکنی برایش تزریق کرد وبعد هم برای کمک به بیماران بخش اورژانس رفت.سمانه به جان کندنی بابا رضاو عزیز وحاج مهدی را راهی خانه کرد تا کمی استراحت کنند.او یکی دوبار به اتاق محمد رفته بود اما او تحت تاثیر داروهای آرامبخش همچنان خوابیده بود.صبح زود عزیز وبابا رضا وحاج مهدی به بیمارستان آمدند.ظاهرا پرستار بخش اجازه ملاقات نداده بود که عزیز سراغ سمانه رفته بود.علاوه برمحمد،سه بیمار دیگرتوی آن اتاق بستری بودند.سمانه از عزیز خواهش کرد بی سروصدا و بدون مزاحمت برای بیماران دیگر،به دیدن محمد برود.او تمام شب را بیدار بود و استراحت نکرده بود.همین که پلک روی هم گذاشت با صدای همکارش از خواب پرید.بناچار آبی به صورتش زد و همراه همکارش وارد اتاق شدند.محمد ساعدش را روی چشمانش گذاشته بود.سمانه اما از نگاه به چشمانش هراس داشت.می ترسید عشقی که زیر خروارها خاکستر پنهان کرده دوباره با دیدن آن چشمها شعله ورشود.او ماهها بود که شعله این عشق را در دل خاموش کرده بود.درست از همان شبی که عزیز او را نهیب زده بود.سمانه به سمت بیماری که تصادف کرده بود ومدام بد وبیراه می گفت،رفت و او به محض دیدن سمانه و همکارش گفت.-هیچ معلومه کدوم گوری هستید؟محمد تاب نیاورد و جوان را ملامت کرد:درست صحبت کن.مگه اوضاع بیمارستان رو نمی بینی؟خانم قاسمی همکار سمانه که تند خو و عصبانی مزاج بود،تهدیدوار گفت:یکبار دیگه دهن کجی کنی،مسکن برات تزریق نمی کنم.عزیز در حضور بیماران دیگر سمانه را صدا زد.محمد با لحنی عصبی گفت: عزیز ایشون خانم توسلی هستن.سمانه به زحمت توانست لبخندش را مهار کند و شیفت را تحویل خانم قاسمی داد.بعداز دو روز، برای استراحت به خانه رفت.یکی دوساعت خوابید و بعداز کمی نظافت و گردگیری، دوشی کوتاه گرفت و دوباره به بیمارستان برگشت.عزیز سوپ پرملاتی برای محمد و دو رزمنده مجروح که از دوستان و همرزمانش بودند درست کرد.ساعت ملاقات بود و یکی از دوستان محمدکه او را سید صدامی زدند،با لحنی شوخ گفت:-خانم توسلی تورو خدا درد رو به جون میخریم فقط اجازه نده این همکارت بیاد که اُشهد خودم رو می خونم.سمانه لبخند ملیحی زدو نگاهش درنگاه براق محمد گره خوردو با لحنی رسمی پرسید.-خوب هستین آقای سماواتی؟-ممنونم خانم.

عزیز با کمپوت و آب میوه از محمد و دوستانش پذیرایی کرد.خانواده احمد و سیدجواد تازه از راه رسیده بودند.مرضیه که به همراه شوهرش حامد آمده بود، به محض دیدن محمد،هق زنان به سمتش رفت وسمانه آنها را تنها گذاشت.با اتمام ساعت ملاقات،خواهرسیدجواد روبه سمانه گفت: تو رو خدا هوای داداشم رو داشته باش.سمانه پرشیطنت گفت: چشم به خانم قاسمی میسپارم.سید بلند خندیدو محمد نگاه زیر چشمی به او انداخت.توی سالن بیمارستان ناخواسته بحث و مشاجره مرضیه و عزیز را شنیده بود؛محمدم به خاطر سمانه به این حال و روز افتاد-عزیز نمی تونم رفتارتون رو هضم کنم.داداشم قبل از آشنایی باسمانه هم به جبهه می رفت.مجروح شدن داداش هیچ ارتباطی به این بنده خدا نداره.-در هرصورت دیگه اجازه نمیدم محمدم توی این بیمارستان بمونه.باید هرچه سریعتر اون رو به بیمارستان تهران یا ساوه انتقال بدیم.دختره بابهانه و بی بهانه دور محمدم می پلکه.-عزیز تورو خدا بس کن.نمیدونم این دختر بینوا چه هیزم تری بهت فروخته که کمالاتش به چشمت نمیاد. سمانه که دیگر طاقتش طاق شده بود با صدایی که خشم وعصبانیت درآن موج میزد رو به عزیز گفت: حاج خانم تشریف ببرین با پزشک جراحشون صحبت کنید.اگه اجازه دادن می تونیدپسرتون رو به بیمارستان دیگه ای منتقل کنید..

مرضیه نگاه غرانی به عزیز دوخت و بابت حرفهای مادرش از سمانه عذر خواهی کرد.سه روز بعد محمد از بیمارستان مرخص شد.سمانه توی این سه روز یکبار هم سمت محمد نرفته و احوالی از او نگرفته بود.دروغ چرا محمد از بی توجهی سمانه به ستوه آمده بود و از اینکه او هربار با سید واحمد بگو بخند می کردو سربه سر آنها می گذاشت،حرصی می شد.محمد از سید و احمد خداحافظی گرفت‌ و گفت: خانم توسلی میشه چند لحظه تشریف بیارین؟سمانه بی حرف سری تکان داد وبیرون رفت واو در حالی که روی ویلچر نشسته بود رو به سمانه گفت: موضوع چیه سمان؟چرا جوری رفتار می کنی که انگار منو نمیشناسی؟ عزیز چیزی بهت گفته؟سمانه پربغض گفت-خوشحالم مرخص شدی.مواظب خودت باش.صبر کن سمان کجا میری؟با حالی خراب وقبل از آمدن عزیز،سالن بیمارستان را ترک کرد و به آرامستان رفت.دلش گرفته بود.کنار خاک عزیزانش آنقدر هق زده بود که چشمان درشت سیاهش،قرمز و متورم شده بود.چندماه بعدکه محمد دیگرمی توانست بدون عصا راه برود....

🫧
#ادامه_دارد

✫ داستان و
پند✫
🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @fal_maral

#جبران_ناپذیر

🔮قسمت اول

من ملیحه هستم ۵۷ساله و اهل مشهد.از بابا چیز زیادی یادم نمیاد جز یه تصاویر نامفهوم..آخه فقط دو سالم بود که فوت شد و برای همیشه از پیشمون رفت.
بعداز بابا من موندم و مادرم و خواهرم مریم که دو سال از من بزرگتر بود……
مامان یه زن خیلی ساده بود….خیلی خیلی ساده….در حدی که حتی اگه یه بچه هم حرفی میزد باورش میشد…..کلا توی فامیل به ساده لوحی معروف بود….همیشه یه لبخند روی لبش بود و هر کی هر چی میگفت تایید میکرد…
خواهرم مریم هم چون دو سال بزرگتر بود همش سعی میکردخودشو عاقلتر از من نشون بده……
من دختری بودم با قد متوسط و صورتی گرد و پرمو و ابروهای مشکی و پر پشت…..اینقدر پر و مشکی بود که حالت دخترونه رو ازم گرفته بود ولی اون زمان حق برداشتن ابرو و اصلاح صورت نداشتیم و کافی بود یه تار مو از سبیل و یا ابرو کم بشه تا کل محل پر بشه که دختر فلانی به فنا رفت…..
دوران بلوغ و ۱۴سالگی صورتم پراز جوش بود…..اندامم هم توپر بود و شاید از نظر بعضیها چاق…چون بابا نداشتیم و فقط یه حقوق از بیمه میگرفتیم کفش و پوشاک چند سال یکبار میخریدیم و بیشتر لباس بقیه رو که نمیخواستند رو میپوشیدیم…….
خب بریم سر اصل مطلب و سرگذشت من…..سرگذشت من از زمانی شروع میشه که ۱۴سالم بود…
ظهر یکی از روزهای سرد دی ماه بود….آخه اون زمان سرما و سوز زمستونها بیشتر بود…..اون روز وقتی از مدرسه بسمت خونه میرفتم سوز بدی به صورتم میزد و تا مغز استخونامو میسوزوند….
نمیدونستم صورتمو بالا نگهدارم یا پایین تا سرمای کمتری رو حس کنم اما سرعت قدمهامو بیشتر کردم تا زودتر به خونه برسم.
با لرزی که به کل بدنم افتاده بود و نوک سرخ شده ی دماغم(نوجوونی و‌جوشی)وارد خونه شدم…
با حس بوی ابگوشت که غذای اشرافی ما بود لبخند به لبم اومد و گفتم:آخ جوون….آبگوشت…..
خونه ی ما دو تا اتاق داشت که یکیشو اتاق مهمون کرده بودیم و یکی دیگرو هم یه گوشه اش اجاق گذاشته بودیم و مامان اشپزی میکرد و درست روبروش هم چند دست رختخواب چیده بودیم و مامان روشو با یه پرده ی کهنه پوشونده بود.

داخل اتاق مهمون هم یه فرش قرمز یا همون لاکی پهن کرده و چند تا پشتی و یه تلویزیون کوچیک مشکی هم گذاشته بودیم…..
تقریبا تمام وسایل زندگیمونو فامیلها بهمون داده بودند

تا رسیدم خونه ،مامان گفت:ملیحه جان!!نونهارو بزار داخل سفره تا من غذارو بیارم….
سفره رو باز کردم و نونهارو گذاشتم و بعد کاسه هارو چیدم و منتظر مامان و مریم شدم….مامان قابلمه رو اورد و مریم هم سبزی خوردن که هنوز قطرات آب روش بود…اون موقع درسته که سن کمی داشتم اما بقدری زرنگ بودم که از پس یه مهمونی بزرگ هم بر میومدم حتی برای کمک خرج خونه،با کمک مامان ترشی و‌مربا و غیره درست میکردم و میفروختم……….
کلا فروش و حساب و کتابهاش با من بودچون مامان هم ساده بود و هم سواد نداشت.مریم که اصلا توی این فازها نبود و همیشه یه کتاب دستش بود و قدم میزد و باصطلاح درس میخوند ولی معلوم بود که بهانه میاره تا کار نکنه آخه با ابن همه درس خوندن چرا نمراتش خوب نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زندگیمون به سختی میگذشت ولی چون من سرگرم کار و مدرسه و درس بودم با نشاط و شاد بودم و غصه ی زندگی رو نمیخوردم……
اون شب کنار مامان و مریم براحتی خوابیدم و صبح با نشاط بیدار شدم و هول هولکی حاضر شدم و بدون صبحونه خواستم از خونه بزنم بیرون که مامان دو تا لقمه ی بزرگ داد دستم و گفت:بیا اینهارو تو راه بخور……
گذاشتم کیفم و با حالت دو از خونه زدم بیرون…دیر نشده بود ولی همیشه دوست داشتم زودتر برسم تا بیشتر با دوستام وقت بگذرونم….شاید باورتون نشه اما همیشه کل مسیر رو میدویدم…..دختر درسخونی نبودم اما فعال بودم و سر وقت همه کار رو انجام میدادم….عشق بازی و ورزش بودم و زود با همه دوست میشدم……
درست بر خلاف مریم که منزوی و کم حرف بود.

🔮#ادامه_دارد....
# داستان و پند#

@fal_maral

#جبران_ناپذیر

🔮قسمت دوم


اون روز توی مدرسه کلی خوش گذشت تا اینکه زنگ خورد. مدرسه که تعطیل شد راحله دوستم اومد کنارم وگفت:امروز یه خبراییه……
با تعجب گفتم:چه خبرایی؟؟
راحله گفت:بیا باهم بریم بهت میگم….عجله که نداری برای خونه رفتن؟؟؟
گفتم :نه….
گفت:پس بدو بریم….
درسته که با کل بچه ها دوست بودم ولی راحله صمیمی ترین دوستم بود و همه جیک و پیک همدیگررو میدونستیم…..راحله درست برعکس من پوست صورتش صاف و سفید و چشمهای عسلی و موهای بور و قد بلند و اندام کشیده ایی داشت…….در کل دختر خیلی خوشگلی بود…
با راحله از مدرسه زدیم بیرون و رفتیم توی کوچه و پس کوچه…..میدونستم که مامان کاری به کارم نداره،، چون هیچ وقت نمیپرسید کجا و با کی میرم و کی برمیگردم…..!!؟؟شاید بهم اطمینان کامل داشت و شاید هم از سادگی بیش از حدش بوده…اگه بخواهم کلی بگم هیچ کنترلی از طرف مامان روی منو مریم نبود….مریم که سرش تو کار خودش بود و شیطنتی هم نمیکرد ولی خب من شر و شیطون بود و چشم و گوشم میجنبید…..
با راحله کوچه و پس کوچه هارو رد کردیم و رسیدیم به یه خرابه……خرابه ایی که کسی از اونجا رفت و امد نمیکرد…..
راحله گفت:ملیحه!!امروز میخواهم تورو با دوستم آشنا کنم….
متعجب گفتم:دوست؟؟؟کدوم دوست؟؟؟اینجا که کسی نیست…..چرا تو مدرسه آشنا نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همینطوری سوال میکردم که سه تا پسر ۱۵-۱۶ساله از سمت دیگه ی خرابه وارد شدند…..
کم و بیش به ما نزدیک شدند….هر سه نیششون باز بود….راحله اروم گفت:اون وحید ،دوست منه.شوکه شدم….مگه دختر با پسر هم دوست میشه….؟؟؟
یکی از پسرا که زنجیری با حرف Rروی گردنش بود اومد جلوتر و اون دوتا به دیوار تکیه دادند و مارو نگاه کردند….

گفتم:راحله !!خودت میدونی که سیستم من به این‌حرفها نمیخوره….
راحله گفت:خب حالا!!!تو هم هی ناز کن….مجتبی پسر خیلی خوشگلیه،،میدونم که اگه ببینی عاشقش میشی…..
قند توی دلم آب شد…..یعنی یه پسر خوشگل از من خوشش اومده؟؟؟
اون روز بعد از کلی اصرار از راحله و از من انکار بالاخره قبول کردم که قرار بعدی راحله و وحید من هم همراهش برم……
روز موعود رسید…. صبح یه ماتیک قرمز و یه مداد سیاه که به چشم میکشند رو از کمد مامان برداشتم،فکر کنم برای ده سال پیش بود چون ماتیکش ماسیده بود…..
ولی به هرحال از هیچی بهتر بود….توی کیفم مخفی کردم و رفتم مدرسه…..خیلی استرس داشتم که مبادا اون وسایل رو ببینند و معاون ازم بگیره…………..
خلاصه به خیر گذشت و زنگ آخر خورد و با راحله رفتیم داخل سرویس بهداشتی مدرسه و یه کم لبهام قرمز و‌چشمهامو سیاه کردم و سریع رفتیم سمت قرار …..همون محله ی خرابه…..
اینبار وحید و مجتبی زودتر از ما رسیده بودند……تا دیدمشون سرمو ناخودآگاه انداختم پایین….دستم تو دست راحله بود و محکم دستشو فشار میدادم……
راحله جلوتر از من حرکت میکرد و یه جورایی منو دنبال خودش میکشید….اما یه لبخند ریز روی لبهام بود و همین نشون دهنده ی رضایتم بود…..
وقتی بهشون رسیدیم طبق معمول راحله و وحید بهم دست دادند و احوالپرسی کردند…..
من سرم همچنان پایین بود که صدای مجتبی رو شنیدم که گفت:سلام!!!
نیم نگاهی بهش کردم و متقابلا جواب سلامشو دادم ….مجتبی دستشو اورد جلو تا بامن دست بده…..بین دو راهی مونده بودم که دست بدم یا نه؟؟؟از یه طرف همش شنیده بودم نباید به نامحرم دست داد و از طرفی میترسیدم بهم بگند امله………..
بخاطر همین در عمل انجام شده قرار گرفتم و بهش دست دادم…..وقتی دست مجتبی رو لمس کردم واقعا یه حس عجیبی بهم دست داد و قلبم هری ریخت……تمام بدنم یخ کرد…..اصلا تصورشو نمیکردم که با لمس دست یه پسر حالم اینقدر دگرگون بشه(اینجا بود که معنی حرفهای مامان رو متوجه شدم که چرا به نامحرم نباید دست داد)
در همون حال که دستامون بهم قفل بود نگاهش کردم….قد بلند ، لاغراندام و صورت استخونی که معلوم بود تازه اصلاحش کرده…..در کل ازش خوشم اومد چون حداقلش از من سرتر بود و میتونستم پز بدم…….
مجتبی اروم گفت:خوبی شما ملیحه خانمم؟؟؟؟؟؟؟
با گفتن خانمم توی دلم غوغایی به پا شد و با لبخند گفتم:مرسی….
قرارمون در همین حد بود….بعد راحله گفت:بریم دیگه !!دیر شد…..
خداحافظی کردیم و کل مسیر برگشت رو با راحله با تمام وجود دویدیم تا تاخیر رسیدن به خونه رو جبران کنیم…..
وقتی نفس نفس زنان رسیدم خونه،مامان نبود و مریم با چشم و ابرو اومدن بهم فهموند که فکر نکنم متوجه ی تاخیرم نشده…..
مریم سری از روی تاسف برام تکون داد و رفت داخل اتاق…..انگار که خودش هم ذهنش درگیر چیز دیگه ایی بود که زیاد به من گیر نداد…..
زود لباسهامو در اوردم و بدون اینکه چیزی بخورم رفتم سراغ درس و مشقم….کاری که همیشه برای اخر شب نگه میداشتم……

🔮#ادامه_دارد..(فرداشب)
#داستان و پند#

@fal_maral
‍‌

#جبران_ناپذیر

🔮قسمت سوم

_انگار عذاب وجدان داشتم و میخواستم با خوندن درسم جبران کرده باشم…کتابها و دفترها دورم بود و چشمم بهشون اما ذهنم پیش مجتبی..همش صحنه ایی که دستم توی دستش بود رو مرور میکردم آخه با مرورش هم حس خوشایندی بهم دست میداد.اصلا تمرکز نداشتم و‌نمیتونستم درس بخونم…اینقدر لفت دادم تا مامان اومد.مامان چادرشو دور کمرش بسته بود و چند تا دبه توی دستش گرفته بود.
مامان وقتی منو توی اون حال دید کلی قربون صدقه ام رفت..با قربون صدقه های مامان عذاب وجدانم بیشتر شد.به مامان گفتم:دبه ها چیه؟؟
گفت:سفارش ترشی داریم باید تا سه ماه دیگه اماده باشه چون طرف عروسیه پسرشه وبرای شب عروسی لازم داره.با این حرف مامان زود کتابهارو جمع کردم و رفتم توی کار ترشی…هوا سرد بود ولی من سمج تر از سرما بود و تند تند کلم ها و مخلفات رو خرد کردم و شستم…دستهام از سرما سرخ شده بود و انگشتهام حس نداشت،، اما بالاخره تموم شد و بردم داخل اتاق مهمون پهن کردم تا خشک بشند…بعد یه کم شام خوردم و‌ چون خیلی خسته بودم کنار بخاری خوابم برد.

شرایط من با راحله خیلی فرق داشت.اون خوشگل بود و شیک پوش اما من چی….؟؟؟؟همش کهنه های این و اون تنم بود….نه شیک پوش بودم و نه قیافه ی جذابی داشتم..تمام مسیر رو به این مسائل فکر کردم و ساکت بودم که یهو راحله گفت:خب ملیحه!!من رفتم،،،خداحافظ…به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه هستم.با دست با راحله خداحافظی کردم و رفت…اروم در حیاط رو باز کردم و اول دید زدم تا ببینم کی هست….!!!دیدم ،مامان کنار شیر آب داره رخت میشوره.پاورچین پاورچین از پشت سر مامان رد شدم تا منو نبینه..نگاهم به مامان بود که رسیدم جلوی در اتاق و یهو با مریم برخورد کردم…مریم دست به کمر و عصبانی ایستاده بود و در همون حال عصبی داد زد و گفت:کجا بودی؟؟؟؟چرا دیر اومدی؟؟؟
دستمو گذاشتم روی بینی امو و گفتم:هیسسس!!!!الان مامان میفهمه….
یهو دیدم مامان پشت سرم داره نگاه میکنه…
مامان خیلی مهریون و اروم گفت:کجا بودی ملیحه؟؟؟چرا دیر اومدی؟؟؟
با من من گفتم:رفتم خونه ی راحله تا کتابمو بگیرم….
مامان گفت:گرفتی؟؟؟گفتم:اره مامان!!گرفتم..مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت:آفرین مامانی!!درستو خوب بخون..ما که جایی نرسیدیم انشالله تو به جایی برسی.گیر دادن مامان تا همین حد بود.هیچ وقت ازش اخم و عصبانیت ندیدم.مامان که رفت سراغ رخت شستنش برای مریم چشم و ابرو اومدم و با اخم گفتم:باشه مریم خانم!!!دارم برات.صبر کن به حسابت میرسم.
اینو گفتم و با سرعت لباسهای مدرسه امو عوض کردم و رفتم پیش مامان و رختهایی که شسته بود رو با سرعت آبکشی کردم و بعد روی رخت پهن کردم تا کار مامان زود تموم شه.مامان رو خیلی دوست داشتم و برای جبران زحماتش توی هر کاری کمکش میکردم…

چند هفته گذشت….در عرض این چند هفته ،چندین بار راحله بهم پیشنهاد داده بود که باهاش برم سرقرار اما قبول نکرده بودم چون حوصله نداشتم ،،،.آخه راحله خوشگل بود و همه بهش اهمیت میدادند و من حسودیم میشد.گذشت و یکی از همون روزها که سعی میکردم سرراه راحله و وحید قرار نگیرم . زنگ تفریح توی حیاط روی سکو نشسته بودم که راحله منو صدا کرد و گفت:ملیح!!!
گفتم:هااا….بله….
راحله با لبخندی که نشان از خوشحالی داشت اومد کنارم نشست و گفت:ملیح!!ملیح!!!خبر داغی برات دارم…با تعجب گفتم:چه خبری؟؟؟چقدر داغه که تو رو این همه خوشحال کرده؟؟؟راحله گفت:مجتبی رو یادته؟؟؟..گفتم:نه!!حالا کی هست این مجتبی!!؟؟
راحله گفت:اون روز که باهم رفتیم خرابه!!!اون پیرهن سفیده که دورتر از ما ایستاده بود!!دوست وحید رو میگم.با من من گفتم:نه والا…اون روز از خجالتم اصلا سرمو بلند نکردم تا ببینم..خب حالا خبرت چی بود؟؟؟راحله گفت:خبر اینه که مجتبی از تو خوشش اومده…چند بار هم با وحید اومد تا تورو ببینه که تو ناز کردی و نیومدی..دیروز که اومد بهم گفت تا پیغامشو بهت برسونم.از تعجب شاخ در اوردم.با خودم گفتم:مگه کسی هم هست که از من خوشش بیاد؟؟؟
زود خودمو عادی نشون دادم و گفتم:خب!!حالا پیغامش چی بود؟؟؟
راحله گفت:پیغام داد که اگه میشه یه بار باهم بریم تا همدیگر رو ببینید.با لکنت گفتم:من که از این کارا نکردم و بلد هم نیستم.راحله گفت:بلد بودن نمیخواهد.یه سلام و عزیزم و قربونت برم وغیره فقط میخواهد ،،اگه میخواهی خودم یادت بدم…؟؟
؟

🔮#ادامه_دارد....
#داستان و پند #

@fal_maral

#جبران_ناپذیر

🔮قسمت چهارم

صبح با صدای مامان بیدار شدم.مامان گفت:بلند شو ملیحه.داره مدرسه ات دیر میشه….تا اینو شنیدم زود نشستم و به اتفاقات دیروز و مجتبی فکر کردم…انگار ذوق بیشتری برای مدرسه رفتن داشتم.خیلی سریع حاضر شدم و چند تا لقمه که مامان درست کرده بود رو برداشتم و دویدم سمت مدرسه.از اون روز ماتیک و مداد چشم از وسایل ثابت کیفم بود و هر روز بعداز تعطیلی مدرسه با راحله میرفتیم سر قرار.کم کم بقدری به مجتبی وابسته شدم که اگه یه روز ازش بی خبر میشدم احساس دلتنگی میکردم.دو ماهی گذشت و وارد ۱۵سالگی شدم،،،دیگه دختری شده بودم که زندگیم با مجتبی معنا پیدا میکرد…یه روز که طبق معمول رفتیم سر قرار ،،دیدم مجتبی از جیبش یه جعبه در اورد و بطرفم گرفت و گفت:قابل شمارو نداره خانم خوشگله…!!!!
از خوشحالی زبونم بند امده بود..اولین باری بود که کسی بهم کادو تولد میداد.جعبه رو گرفتم و باز کردم.داخلش یه زنجیر نقره بود که بهش یه صلیب اویزون شده بود…با ذوق ازش تشکر کردم .مجتبی زنجیر رو ازم گرفت و انداخت گردنم و بعد اروم گونه امو بوسید.یه حس خاصی اومد سراغم..بعد نگاهی بهم انداختیم و لبخند زدیم…دیگه پامو از حدم فراتر گذاشته بودم و وقتی مامان خونه نیود میرفتم بیرون و ۲-۳ساعتی رو با مجتبی میگذروندم…مجتبی از اینده میگفت و من هم خودمو توی لباس عروس تصور میکردم…انگار دنیا و روز و‌شب برام قشنگتر و هدفمند شده بودم. آخرای اسفند شده بود و به تعطیلات عید نزدیک میشدیم..تمام فکر و ذکر من این بود که به چه بهانه ایی تعطیلات رو برم بیرون و مجتبی رو ببینم…؟؟؟؟
دم عید بود که مریم به مامان گفت:مامان !!قراره یکی بیاد خواستگاریم؟؟؟؟کسی که من دوستش دارم و عاشقشم.منو مامان متعجب بهم نگاه کردیم و تازه متوجه شدم چرا مریم این همه گوشه گیری میکرد و کاری به کار من هم نداشت…مامان گفت:عاشق؟؟؟عاشق کی؟؟؟
مریم گفت:نگران نباش مامان.اسمش بهمن و مرد خیلی خوبیه…فقط یه موضوعی هست که باید بدونید…مامان گفت:چی؟؟؟
مریم گفت:بهمن قبلا ازدواج کرده بود و چون باهم تفاهم نداشتند جدا شدند و قراره دختر هفت ساله اش با ما زندگی کنه….
مامان گفت:یعنی چی؟؟؟تو که سنی نداری تا با یه مردی که قبلا ازدواج کرده و بچه داره زندگی کنی…!!!؟؟
مریم گفت:من اصلا با گذشته و دختر بهمن مشکلی ندارم و فقط برام خوده بهمن مهمه…مامان که هیچ وقت بلد نبود اخم کنه و خنده از لبش نمیفتاد رفت توی خودش و سکوت کرد و هیچی نگفت.خیلی دلم برای مامان سوخت..اون شب جو خونمون خیلی سنگین بود.مامان همش سعی میکرد خودشو با اشپزی سرگرم کنه..منو مریم هم سرمون توی دفتر و کتاب بود اما میدونستیم که دل مامان آشوبه…صبح هنوز هوا روشن نشده مامان زودتر از هر روز از خواب بیدار شد و صبحونه رو اماده کرد…..خودش هیچی نخورد و چادرشو از دور کمرش باز کرد و انداخت روی سرش و بدون اینکه حرفی بزنه زد بیرون.خوب میدونستم کجا میره.مامان هر وقت به مشکلی برمیخورد و نیاز به مشورت داشت میرفت پیش دایی بزرگه که ما خان دایی صداش میکردیم.بعداز رفتن مامان ،صبحونه خوردم و رفتم مدرسه اما بی حوصله تر از این حرفها بودم که مدرسه بهم خوش بگذره و همش تو خودم بودم…
راحله خیلی سعی کرد با شوخیهاش منو سرحال کنه اما نتونست و در نهایت گفت:چته تووووو؟؟؟؟؟؟تقصیر منه که میخواهم بخندونمت….ببینم!!!با مجتبی حرفت شده؟؟؟؟با سرم گفتم:نه!!!ول کن راحله ،حوصله ندارم…راحله گفت:اصلا به من چه!!!من رفتم…راحله بلند شد و رفت..دلم میخواست زودتر زنگ بخور و برم قضیه رو به مجتبی تعریف کنم و ببینم نظرش چیه…؟؟زنگ خورد و رفتم سمت قرار و با گریه قضیه رو براش تعریف کردم و گفتم :بیشترین ناراحتی و نگرانی من حال بد مامانه نه خوشبختی و‌ بدبختی مریم!!!!
مجتبی هیچ نظری نداشت ولی بعداز درد و دل کردن یه کم سبک شدم..مجتبی پیشونیشو چسبوند روی پیشونیم و‌گفت:بهتر شدی عشقم!!؟؟؟گفتم:اره.مرسی که به حرفهام گوش کردی.مجتبی گفت:حالا که دختر خوبی شدی من هم یه خبر خوب برات دارم.گفتم:خبر خوب؟؟؟چی؟؟بگو دیگه.
مجتبی گفت:برای تعطیلات عید که نمیتونیم تو کوچه همدیگر رو ببینیم ،یه جای خوب پیدا کردم که اونجا همدیگر رو میبینیم.اینجوری دیگه استرس نداریم که فلانی مارو دید و آبرومون رفت.یه کم از حرفش جا خوردم.یعنی چی که جا پیدا کرده؟؟؟گفتم:کجا رو پیدا کردی؟؟؟
مجتبی گفت:یکی از دوستام خانواده اش کل تعطیلات عید رو میرند شمال ویلاشون و رفیقم خونشون تنهاست.گفته هر وقت بخواهید میتونید یکی دو ساعت بیایید اینجا.اینجوری خوبه ملیح….همینکه زیر یه سقفیم بهتره.دو دل نگاهش کردم..از یه طرف نمیتونستم بهش اعتماد کنم و از طرف دیگه طاقت دوریشو ند
اشتم...

🔮#ادامه_دارد.
#داستان و پند #
@fal_maral
#جبران_ناپذیر_5

🔮قسمت پنجم

جواب قطعی به مجتبی ندادم و گفتم:حالا ببینم چی میشه،،،باید شرایط رو بسنجم…خب بهتره من برم داره دیرم میشه…
مجتبی گفت:باشه عشقم!!اما به پیشنهادم بیشتر فکر کن…موقعیت خوبیه هاااا…از دستمون بره دیگه همچین موقعیتی گیرمون نمیاد.هیچ حرفی نزدم و برگشتم خونه……
رسیدم خونه مامان بدجوری نگاهم کرد،انگار بخاطر قضیه ی مریم به من هم شک کرده بود که چرا هر روز هر روز میرم خونه ی راحله درس بخونم؟؟؟؟؟
اون شب متوجه شدیم که خان دایی و بقیه ی داییها اصلا به وصلت مریم و بهمن راضی نیستند.اصرارهای مریم برای راضی کردنشون هر روز بیشتر و بیشتر میشد…باز راضی کردن مامان راحت تر بود تا داییها.مریم عزمشو جزم کرده بود حتما این وصلت صورت بگیره اما من زیاد دخالت نمیکردم چون فکرم بیشتر درگیر پیشنهاد مجتبی بودبالاخره آخرین روز مدرسه شد.اون روز خیلی دلم گرفته بود چون اگه پیشنهاد مجتبی رو قبول نمیکردم دیگه تا دو هفته نمیدیدمش.بعداز مدرسه تا مجتبی رو دیدم اشک توی چشمهام جمع شد…..فکر کنم واقعا عاشقش شده بودم شاید هم بخاطر سنم پایینم و هیجانات دوران بلوغ اون حال رو داشتم.
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
مجتبی بغلم کرد و گفت:قربونت برم….خودم یه فکری میکنم و نمیزارم از هم بیخبر بمونیم.راستی به پیشنهادم فکر کردی؟؟به دوستم چی بگم؟؟میریم اونجا یا نه؟؟؟
سرمو بلند کردم و‌به چشمهاش نگاه کردم…چقدر این چشمهارو دوست داشتم.جلوی نگاهش و چشمهاش کم اوردم و علیرغم میل باطنیم نتونستم نه بگم…..
گفتم:باشه قبول…ولی در طول تعطیلات فقط ۲-۳بار خیلی کوتاه،همدیگر رو اونجا ببینیم برگردیم..مجتبی خوشحال گفت:چشم فدات شم….چشم خانمم….چشم عشقم…..
از این‌همه ذوقش خنده ام گرفت…..
مجتبی گفت:قربون خنده هات بشم همین امروز باید اولین روز قرارمونو رو تعیین کنیم چون از فردا مدرسه ها تعطیله…از این‌همه قربون صدقه هاش و اهمیتی که بهم میدادحال دلم خوب شد…از اینکه یکی بهم اهمیت میداد و براش مهم بودم روی ابرها بودم…گفتم:روزی سال تحویل هست که نمیشه اما دوم عید خوبه….مجتبی گفت پس فلان ساعت سر خیابون باش میام دنبالت تا باهم بریم اونجا…..

اون زمان خونه ی ما تلفن نداشت و موبایل هم نبود پس مجبور بودیم از قبل ساعت و روز قرار رو تعیین کنیم…از وقتی موضوع مریم پیش اومده بود مامان بیشتر وقتها دور از چشم ما گریه میکرد.شاید اون روزها بیشتر از هر وقتی وجود بابا برای مامان نیاز بود..حس میکردم بدوش کشیدن این حجم از مشکلات برای مامان طاقت فرسا بود.من که کوچیکتر بودم و مامان نمیتونست باهام درد و دل کنه و از طرفی تمام هوش و حواسم پیش مجتبی بود….مریم هم که عاشق بود و اصلا به اطرافش و مامان توجهی نداشت….
با اصرارهای مریم بالاخره مامان و داییها قبول کردند که بهمن یه جلسه برای خواستگار بیاید اما فقط جهت آشنایی و اگه مورد پسند داییها نشد این قضیه منتفی میشه.مریم هم قبول کرد و به من گفت:بالاخره از هیچی بهتره و مطمئنم که بعداز دیدن بهمن نظرشون عوض میشه و قبول میکنند…
البته من میدونستم که مریم همیشه با اصرارهاش به همه چی میرسه و‌اگه بهمن مورد پسند هم نباشه مریم کاری میکنه که همه موافقت کنند.
همش نگران بودم قرار مهمونی و خواستگاری دوم عید باشه و من نتونم برم اما خداروشکر مامان با مشورت داییها روز سوم رو تعیین کردچون معمولا دو روز اول دید و بازدید داشتیم.

🔮#ادامه_دارد…..
#داستان و پند #

@fal_maral
#جبران_ناپذیر_6

🔮قسمت ششم

وقتی قرار خواستگاری قطعی شد مریم کل خونه رو ریخت بیرون و در عرض ۲-۳روز خونه تکونی اساسی کرد.انگار انرژی گرفته بود و خیلی خوشحال بود.مریم در حین کار زیر لب آواز میخوند و کار میکرد.یادمه اون سال ،تحویل سال دمدمای غروب بود…یکی یکی دوش گرفتیم و بعد لباسهایی که فامیلا توی خونه تکونی میخواستند رد کنند و داده بودند به ما رو پوشیدیم…برای من یه لباس خوشگل بود که از دختر داییم رسیده بود…بعداز حاضر شدن رفتیم خونه ی خاندایی…
خیلی خوش گذشت.هم دایی و هم خانواده اش خیلی تحویلمون گرفتند.خان دایی بازاری بود و یه خونه ی خیلی بزرگ داشت…موقعی که سال تحویل شد چشمهامو بسته و از خدا خواستم منو مجتبی رو بهم برسونه.بعد از دعا بهمدیگه تبریک گفتیم و دایی بهمون عیدی داد و بعداز اون شام رو اوردند.سبزی پلو با ماهی..عجب طعمی داشت…ما سال به سال پلو نمیخوردیم و این غذا حسابی بهمون چسبید…اون شب سفره ایی که دایی پهن کرده بود حدود ۴۵نفر دورش بودند،آخه تعداد بچه ها و نوه هاش زیاد بود و همشون بزرگتر از ما بودند….
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌
چون خیلی خیلی خوش گذشت باز تکرار میکنم که اون شب خیلی خوش گذشت…بعد از شام یکی از پسرداییها مارو رسوند خونمون و رفت.فردای اون روز برای عید دیدنی به خونه ی بقیه ی داییهام رفتیم…خاله نداشتم و مامان ته تغاری و تک دختر بود…روز اول عید هم خیلی خوب بود اصلا متوجه نشدم کی شب شد.آخر شب که برگشتیم خونه کلی عیدی جمع کرده بودم…همیشه داییها به ما بیشتر عیدی میدادند چون بابا نداشتیم هوامونو داشتند…من تمام پولهامو نگه میداشتم و طوری خرج میکردم که تا سال بعد عید برسونم و فقط همین پول بود که دستمون میومد و پول ترشی و‌مربا و غیره هزینه ی خونه میشد.اون شب وقتی توی رختخواب دراز کشیدم،،،رفتم توی رویا و به قرار فردا فکر کردم….باید یه دروغی سرهم میکردم تا بتونم از خونه بزنم بیرون….هر چی فکر کردم تنها گزینه همون خونه ی راحله به ذهنم رسید. آخه کسی رو جز اون تو محله نمیشناختم…بعد از کلی فکر کردن رو کردم به مامان و گفتم:مامان!!میشه من فردا برم به راحله سر بزنم و عید رو تبریک بگم؟؟؟؟بخدا ۲-۳ساعته میام…مامان گفت:حالا وقت زیاده.فردا بمون کمک کن ،پس فردا مهمون داریم باید حواسمون جمع باشه کاری نمونده باشه…..

تنها چیزی که فکرشو نمیکردم مخالفت مامان بود…..دمق شدم و گفتم:واااای…مامان !!مگه چه کارهایی برای فردا داریم؟؟؟
مریم گفت:مامان!!کاری نمونده که.همه ی کارهارو خودم انجام دادم.گفتم:مامان!!میشه زود برم و برگردم؟؟؟؟وقتی برگشتم هر کاری بود خودم انجام میدم…مامان مکثی کرد و گفت:باشه!!!برو ،،،ولی زود برگرد.از خوشحالی مامان رو بغل کردم و گفتم:چشم….مرسی مامان!!!قول میدم زود زود برگردم…مامان منو از بغلش هل داد و گفت:بجای این لوسبازیها بخواب که فردا کلی کار داریم….متوجه ی استرس مامان بودم چون همیشه هر زمان که مهمون داشتیم استرس میگرفت و دلش میخواست پیش مهمونا سربلند باشه…اون شب تا صبح خوابهای نامفهوم دیدم و‌اصلا راحت نخوابیدم.صبح که بیدار شدم مامان صبحونه اماده میکرد و‌مریم هم با چشم نیمه باز کنارم دراز کشیده بود.به سقف چشم دوختم و با خودم گفتم:یعنی میشه یه روز چشم باز کنم و بجای مریم مجتبی رو کنارم ببینم….؟؟؟؟
بعد با پام مریم رو زدم و گفتم:بلند شو به مامان کمک کن ،ناسلامتی فردا خواستگاری توعه….نزار مامان خسته بشه….مریم گفت:باشه بابااااا…خودم هم بلند شدم و رفتم حیاط تا دست و صورتمو بشورم ..از توی آینه ی شکسته ی بالای روشویی خودم نگاه کردم وگفتم:ایا درسته که من با مجتبی برم خونه ی دوستش؟؟؟؟خب مجتبی در اینده میخواهد شوهرم بشه پس مواظبم میشه که اتفاقی برام نیفته.با این فکرها دلم یه کم قرص شد..همون لحظه مامان در حیاط رو باز کرد و رفت نون تازه بگیره…
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌

🔮#ادامه_دارد...
#داستان و پند #
@fal_maral