کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_سوم

😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم...
💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی #گریه کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم...
اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟

#مرد رو گفتن واسه کار و #زن هم واسه #تشویق کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد...
😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط #گریه میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید #همسرم برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم...
مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن

منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی #پنجره ایستادم همون طوری که #مصطفی بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم...
😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت #مریض شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم

برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من #پشتت هستم این حرفش #دلگرمی بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با #اشک روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا #برگردی اما بازم برنگشت...

فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس #قرآن یه #دختر خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و #باوقار و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس #تجوید میخوندم بود...
ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم

رفتیم #خواستگاری الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول #عقد کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم...
😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا #ماجرای من رو #فراموش کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد #خودم و #مصطفی افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه #شماره از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش #زنگ بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا #حوصله نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا #خسته شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت...

☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از #خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و #تعجب میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت...

😭اما من واقعا گوشم #بدهکار نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای #گرم و #دلنشین متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد...
😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش #قهر کنم...

قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم #چادرم رو مرتب کنم دیدم چادرم #خیس شده حتی #قطره های اشکم به زمین هم رسیده بود...
خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش #نامزدش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که #درکم کنه...
😔کسی نبود شبها تا #نصف_شب و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی #چشم_عسلی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم #دکتر بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری...

بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و #امانت من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم #مریض بودم...


✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_سی_و_پنجم

😔تلفن رو قطع کرد و رفت خیلی رفتم تو فکر یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی اصلا یادم نبود چی بود یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود
اومدن که #مشکل رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون خوب شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت
یه دفعه تلفن زنگ خورد
📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه
😞همینکه من حرف زدم قطع کردن
#دلم ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم
😔امامن حرف مادرم رو #باور نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر از گوشی خودم زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی #بد بود
اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دودیدم بیرون و با خودم یه مقدار #پول با خودم بردم نمیدونم چقدر از یه مغازه شارژ خریدم و حتی نمیدونم بهش چقدر دادم و دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید گفتم چون شماره اون رو ندارن جواب میدن،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم گوشیت رو بده نمیتونستم شارژ رو وارد گوشیش کنم دستام میلرزید
ساریه هم نگران شد گفت چیه گفتم فقط اینو وارد کن شارژ بشه زنگ بزنم، #شارژ را وارد گوشی کرد و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو...
😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟
گفت که هیچ کس از #عملیات بر نگشته و مصطفی* #شهید شده*
😭نمیدونم چی شد #افتادم زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت #سجده #شکرانه کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم

😭 #انا_لله_و_انا_الیه_راجعون

😔💔با #شهید شدن مصطفی من هم مردم، #جان دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و #گریه میکردم برام #آب آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم..
😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک #خون خیلی #قرمز ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان #مهمان داریم،حالم خیلی بد شد
😔رفتم توی #کوچه ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم
#دیوانه شدم #یاالله من یک #جواهر رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید #دروغ باشه الان زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود
😔گفت #دروغ نیست تو از #مجاهد دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشیتم و گریه میکردم
😔مصطفی قبل از #شهادتش یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود
منم داده بودم خیاطی وقتی راه میرفتم چشمم خورد به اون لباس گفتم به ساریه برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن #تعجب میکردن که این #دختر دیوانه شده
😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما #سلام نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه #شیرینی فروشی رسیدم یاد #وصیت مصطفی شدم که وقتی #شهید شدم شیرینی پخش کنید
گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر
اونم رفت #شیرینی گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه
😞به خودم اومدم که من #دخترم رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید
گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی #عروسی مصطفی رو با 72تا #حوری را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی
😭این تلخ ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم
قلبم پاره شده بود تکه های #قلبم برای هیچ کس #جمع نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز مرگ من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی #شهید شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن
باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از درد و غم و اندوه تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم

✍🏼 #ادامه دارد

@fal_maral
┉┅━
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_سی_و_ششم

😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼#قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...

😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...

🔴پـــــایاטּ....

@fal_maral
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
‌‎‌‌‌‎‌‌
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت ششم

متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...

نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن َمر تصادف کرد...

از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...

#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاح‌الدین بودن #لیاقت میخواهد...

یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا

ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...

و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...

ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانواده‌ام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....

🔮 پایان

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

🍄 با عنوان
#دختر_بارانی_1

قسمت اول

سلام خدمت دوستان
من اومدم تا داستان واقعی زندگیمو براتون بزارم ...
این دومین داستان از زندگیمه
داستان اول که گذاشتم به نام عشق بارانی تو کانال اگه خونده باشین مربوط بود به خودم و عاشق شدن و ازدواجم....
ولی داستانی که این دفعه می‌خوام بگم مربوط میشه به بچگی و قبل ازدواج که واقعا زندگی سختی رو داشتم ...
من از وقتی چشم باز کردم توی یک خانواده بودم که همش جنگ و دعوا بود... پدرم معتاد بود و خرجی نمی‌داد خوب بود و مهربونم بود ولی چون پول نداشت مواد بخره اکثر اوقات توی خماری می موند و زندگی ما تلخ میشد ...
من همش شاهد دعواهای مامان و بابام بودم و زمانی که پدرم نبود مادرم از بدی های بابام می‌گفت که زمان نوزادی من منو از بالای سرش پرت می‌کنه که یکبار مادرم داشته منو شیر می‌داده اومده با شلنگ به مادرم بزنه ولی خورده به من....
یا این که مادرم تا مرحله طلاق رفته ولی به خاطر من برگشته...
خلاصه من یک
دختر چهار ، پنج ساله، ذهنم پر بود از این حرفا و از پدرم متنفر بودم، توی عالم بچگی....
یه روز پدرم پول اجاره خونه رو نداده بود که مارو از خونه انداختن بیرون ...
مادربزرگ و پدر بزرگم با وجود چندتا خونه ای که داشتن، یک مغازه که جلوی خونشون بود رو بهمون دادن تا اونجا زندگی کنیم، کل مغازه دوازده متر هم نمیشد یادمه همه وسایلارو روی هم چیده بودیم ...
یادمه یک قسمت مغازه مامانم پاکت شیر چسبونده بود به دیوار جلوی گاز که آشپزی می‌کنه لکه های روغن روی دیوار نیفته,
دور تا دور مغازه وسایل چیده بودیم تا سقف و وسط خونه فقط برای خوابیدن من و مامان بابام جا بود ....

روزای سختی بود ولی خوب بود چون پدر و مادرم بودن ده روز دعوا و قهر بود ولی دو سه روز خوب بودن و اون روزای که خوب بودن من از خوشحالی بال در میاوردم....
پدرم پول نداشت مواد بخره حالش بد بود
رفیق پیدا کرد و قرار شده بود جا از پدرم و مواد از اونا باشه ...
توی همون یک ذره جا دوستاشو می‌آورد و چون پدر بزرگم نبینه و دعوا نکنه معمولا آخر شب می‌آورد ....
اون زمان من چهار ساله و مادرم ۲۴ساله بود یک زن جوان با یک
دختر بچه....
شب که میخوابیدیم دوستای بابام میومدن پایین پای ما توی یک ذره جا مواد میزدن و ما زیر پتو تا صبح از دود خفه می‌شدیم ...
من اون زمان بچه بودم اذیت نمی‌شدم و چیزی هم نمی‌فهمیدم ولی مطمئنم مادرم از بی غیرتی های بابام کلافه بوده...

یک شب توی عالم مستی دوست پدرم به نام جواد وقتی بابام میخابه میاد بالا سر مادرم ، نوازشش می‌کنه، بوسش می‌کنه و بهش میگه آروم باش من عاشق توام ،(من اون زمان بچه بودم و نمی‌دونستم بزرگ که شدم توی دفتر خاطره مامانم اینارو خوندم)
مادر منم که هیچ محبتی از شوهر ندیده بود رام حرفاش میشه ، دور از چشم بابام برای مامانم گل میاره، زنی که حتی یک شاخه گل چیده شده از پارک از شوهرش نگرفته بوده ....

اون زمان (سال ۱۳۸۴) برای مامانم هر بار میومده پنج هزار تومن یا ده هزار تومن پول می‌داده درصورتیکه بابای من اصلا به مامانم پول نمی‌داد....
و اینجوری مادر منو به دام میندازه،
یک شب یادمه با مامان و بابام داشتیم فیلم نگاه میکردیم که یهو در خونمون باز شد یا بهتره بگم مغازه ...
پدر بزرگم اومد داخل گفت مهدی من میفهمم تو هرشب رفیق میاری به زن و بچه ات رحم کن ...
اینم بگم بابای من تعادل روانی نداشت... دعوا میشد وسایل می‌شکست...
اون شب هم با پدر بزرگم دعوا شد ..
با این که خیلی ساله میگذره ولی من همه صحنه ها یادمه ...
تلویزیون رو برداشت از بالا سرش پرت کرد
یخچال رو پرت کرد بیرون مغازه ، کل بوفه و وسایلاش رو چپه کرد روی زمین ...
و من یک
دختر چهار پنج ساله کنج دیوار میلرزیدم و گریه میکردم و خودمو خیس کرده بودم و چشمم به مادری بود که میخواست بابامو بگیره و نمیتونست ...
همسایه ها زنگ زده بودن به پلیس ،
پلیس اومد بابامو برد ، مامانم ازش شکایت کرد به جرم تخریب منزل... مادربزرگم ازش شکایت کرد چون با ته چکش زده بود سرش شکسته بود ...
و این شد که برای بابای من یکسال زندانی بریدن.....


🍄 ادامه دارد...

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


🍄 با عنوان
#دختر_بارانی_2

قسمت دوم

بابا و مامانم که با پلیس رفتن... منو نبردن و من تنها موندم ...
رفتم خونه مادربزرگم ولی دخترعمه هام نذاشتن برم تو گفتن بابای تو با چکش سر مامان بزرگ رو شکسته....
نمی‌دونم چه ساعتی بود شاید سرشب بود شاید هم آخر شب ولی من اون زمان ساعت بلد نبودم همین که هوا تاریک بود برام خیلی دیر وقت بود و توی حیاط چشم انتظار و گریان ....
شاید کل رفت و برگشت مامانم یک ساعت هم نشد ولی اون انتظار برای یک بچه خیلی طولانی بود ....
مامانم که اومد رفتیم توی خونه به معنی واقعی هیچی سالم نبود کل خونه پر بود از شیشه ....
بوی ماکارونی از خونه مامان بزرگم میومد ولی اونا با ما لج بودن و یک بشقاب غذا هم به ما ندادن...
مامانم روی همون وسایل ها تشک پهن کرد که بخوابیم....
مامانم گریه میکرد لالایی میخوند ولی من خوابم نمیبرد گرسنه بودم ....
مامانم گفت هرکار میکنم انجام بده وضو گرفت منم مثل اون تقلید کردم چادر سرمون کردیم مامانم گفت نماز گرسنگی بخونیم خدا سیرت می‌کنه نماز خوندیم ولی من گشنه بودم خیلی شب بدی بود ....

صبح مامانم تیکه لاک هارو جمع کرد به نمکی فروخت و رفت نون و پنیر خرید و صبحانه خوردیم ....
رفتیم بیرون و از جانب خدا مامانم دید روی یک مغازه پرده فروشی زده نیاز به فروشنده
و مامانم رفت اونجا مشغول به کار شد، اون زمان تلفن ها سکه ای بود توی مخابرات صف میموندیم ...
چند روز بعد زندانی شدن بابام...
با مامانم رفتیم زنگ زد بابا بزرگم (بابای مامانم) و گفت مهدی رفته بم برای کار و بابابزرگم هم باور کرد ...
جواد دوست بابام میومد خونمون , ما می‌رفتیم خونش آخه متعلقه بود و من توی عالم بچگی نمی‌گفتم چرا الان که بابا نیست ما با عمو جواد رفت و آمد داریم ؟!
خلاصه که مامانم کار کرد وسایلارو تا جایی که میشد تعمیر کرد و اونایی که نمیشد خرید ...
مامانم به عنوان فروشنده رفت ولی زرنگ بود و کار دوخت و پرده دوزی یاد گرفت...

یک شب دم مغازه بودیم که عمو کوچیکم اومد گفت زن داداش بیا مهدی اومده...
مامانم گفت چندماه مونده هنوز بیاد ...
گفت برای عید فطر عفو خورده به زندانی ها...
مامانم باور کرد سریع به صاحب کارش گفت و رفتیم خونه، تمام عموهام بودن مامانم گفت پس کو مهدی ....
گفتن رفته حموم ...
ولی مامانم فهمید دروغ گفتن دست منو گرفت و دوید سمت در حیاط، درو باز کرد منو فرستاد بیرون و تا میخواست خودش بیاد عموم دستشو کشید و درو بست ،
من به خاطر دعوا های مامان و بابام ترسو بودم اینقدر مامانم جلوی چشمم کتک خورده بود که از نبودنش میترسیدم صدای جیغ و کمک گفتنای مامانم از پشت در میومد و من این طرف جیغ میزدم و گریه میکردم و مشت میزدم به در....
همسایه ها اومده بودن دایی بابام که یک حاج آقا بود و مردی بود واسه خودش و همسایمون بود اومد...
هرچی در میزدن در باز نمیکردن ...
بلاخره در باز شد مامانم صورتش کبود بود
عموم کتکش زده بود ...
میخواستن وسایلمونو بریزن بیرون ...
و من اون موقع چقدر شهر و خیابونا و کوچه ها به چشمم بزرگ بود و میترسیدم از بی پناه شدن....
این حرفا نوشتن و خواندنش راحته که من الان حتی با یاد آوردنش گریه ام میگیره ...
عموهام میگفتن نمی‌خوایم زن و بچه مهدی اینجا باشن دایی بابام گفت: ناموستونه صبر کنید تا مهدی بیاد بعد بیرونشون کنید ...
هر‌ جوری بود ماجرا تموم شد مامانم رفت زنگ زد بابا بزرگم گفت بابا دروغ گفتم مهدی نرفته بم کار کنه زندانه...
امشب اینجوری شد بیا پشتم باش و بابا بزرگم گفت وقتی از اول دروغ میگی بهت کار ندارم و نیومد ....
این چند ماه گذشت و بابام اومد....


🍄 ادامه دارد...

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_3

قسمت سوم

این چند ماه گذشت و بابام اومد پاک شده بود می‌گفت دیگه فقط سیگار میکشم با پولایی که مامانم جمع کرده بود خونه اجاره کردیم یک خونه خوب و قشنگ در مقابل اون مغازه ورفتیم اونجا و من بعد چند وقت از اون ماجرا رفتم کلاس اول دبستان دیگه باهم خوب بودن دعواهاشون کمتر شده بود تا این که مامانم توی جیب بابام بازم مواد پیدا کرد بابام گفت نمی‌کشم مامانم گفت بریم آزمایش بده بابام گفت من برم نون بخرم بیام تا وقتی آماده باش مامانم گفت مهدی نیمه شعبانه چون اسمت مهدیه باران برات چیزی خریده بود بیا کادوشو بهت بده و بابا رفت نون بخره من موندم با یک کادو توی دست خیره به در چشم انتظار بابا و نیومد یک روز، دوروز، یک هفته ،دو هفته ، یک ماه ،دو ماه ،بابا نیومد مامان رفت پاسگاه گفت شوهرم نیومده. اینقدر بابام رفته بود زندان میشناختنش آقاهه گفته بود خانوم برو طلاق بگیر برو دنبال زندگیت الان معلوم نیست اون کجا سرش گرمه.مامانم رفت دنبال کارای طلاقو همچنان سایه مرد غریبه ای به نام عمو جواد روی زندگی ما سنگینی می‌کرد.من هنوزم میگم دلیل اصلی که مامانم تحمل نکردحضور جواد بود وگرنه مامان بابای من ده سال باهم زندگی کردن و بعد طلاق گرفتن اون اومد مامانمو هوایی کرد.مامانم کارای طلاق رو انجام داد بابام بعد کلی وقت برگشت خونه از بالای در اومد داخل و مامانمو کتک زد که چرا قفل در رو عوض کردی و من میدونستم این ایده جواد بود و کلید خونمونم داشت و همیشه میومد خونمون پیش مامانم .مامانم گفت مهدی بیا آشتی کنیم برو پایین خونه همسایه بشین تا منم بیام آشتی کنیم و مامانم فوری رفت از خونه همسایه زنگ زد به پلیس آخه حکم جلب بابامو داشت برای نفقه و مهریه. پلیس اومد بابا بزرگم اومد بابامو بردن و من اون شب رفتم خونه همسایه و چقدر به بچه هاش که کنار مامان و باباش بودن حسودیم شد.
مامانم درگیر کارای طلاق بود .پرده دوزی جمع شد و مامانم رفت توی کارخونه شروع کرد به کار کردن یک شیفت روز کار یک شیفت شب کار.یک دختر هفت ساله شب تا صبح تنها توی خونه جون میدادم.با عروسکام حرف میزدم گریه میکردم .گاهی اوقات میرفتم خونه مامان بزرگم و گاهی اوقات که شرایط نبود تنها بودم .یک شب نحس مامانم گفت الان سرویس کارخونه میرسه،خونه تنها می مونی. گفتم نه میترسم ولی کاش میموندم.
گفت زنگ میزنم عموجواد بیاد دنبالت. اومد دنبالم رفتیم خونش برام کلی خوراکی خرید بعد شام برام رخت خواب پهن کرد منو خوابوند.نصفه شب با صدای خنده بیدار شدم صدای چند تا مرد از توی اتاق میومد با صدای زن.حس بدی داشتم از این که اونجام .عمو جواد خیلی بد اخلاق بود پس خودمو زدم به خواب که نبینه من بیدارم .یهو حس کردم یکی داره اذیتم می‌کنه ولی از ترس چشمامو باز نکردم .بابام چند بار شراب خورده بود و من میدونستم چه بویی می‌ده نفسای اون مرد همون بو رو میداد بوی شراب .حس خیسی زبونش.حس بوسه هاش .گرمی اون نفسای لعنتیش .من فقط هفت سالم بود.
هیچ وقت نفهمیدم اون مرد کی بود عموجواد بود یا دوستش ولی از روز بعد من تغییر کردم. و توی سن هفت سالگی بی اراده خود ارضایی هام شروع شد و اینقدر از مامانم میترسیدم که بهش چیزی نگفتم.

🍄 ادامه دارد...

t.me/fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_4

قسمت چهارم

توی مدت طلاقشون بابام دوبار اومد منو از دم مدرسه برد کلی کتکم زد و مامانمو تهدید کرد که برگرد سر خونه زندگیت ولی فایده نداشت. یکبار که منو برد دو سه روز خونه عمه ام بودم خوب بود بازی میکردم دوری مامانم سختم نبود ولی بار دوم که منو برد رفته بود نگهبان یک ساختمون درحال ساخت شده بود.توی اون اتاق نگهبانی توی اون ساختمون به اون بزرگی احساس غریبی داشتم حتی پسرای جوونی هم که کار میکردند. واسم غریب بودن شبا با بابام می‌رفتیم طبقه چهارم ساختمون خیره میشدم به شهر.من یک دختر بچه هفت ساله نمیدونستم کجای شهرم
نمی‌دونستم چقدر با مامانم فاصله دارم ولی اونجا برام دور بود غریب بود. میرفتم دم در دلم فرار میخواست ولی جایی بلد نبودم که پس برمی‌گشتم توی اتاق .یک شب از اون شبا رفتیم خونه دوستش .اونجا هم غریب تر بودم بابام با دوستش مواد میزدن. دوستش به زنش می‌گفت بیا توهم چند دود بزن و من حتی می‌دیدم بچه شیر خوارش گریه میکرد. مواد بهش میداد و چقدر حالم بد میشد از این که مامانم گفته بود سمت وسایل بابا نری می‌میری و توی ذهنم اون بچه رو مرده حساب میکردم.بالاخره بعد کلی کتک زدن من و کوتاه نیومدن مامان و بابام بالاخره منو برگرداند پیش مامانم
کلاس دوم بودم مامانم کار جدید پیدا کرد پرستاری از خانوم مسن.خونه ما پایین شهر بود خونه اونا بالای شهر بود.خونه ما کوچیک بود وسایلمون قدیمی ولی خونه اونا مدرن و شیک. بابا بزرگم زجه زد گفت نرو بیا خونه خودم دخترمی برگرد پیش خودم نرو خونه مردم بیا من خودم بچه اتو بزرگ میکنم. ولی جواد به مامانم گفت نری پیش بابات دست و پات بسته میشه و ما رفتیم خونه مادر.به اون خانوم مسن می‌گفتیم مادر.مدرسه ام عوض شد بچه های اونجا خیلی با من فرق داشتن از نظر حرف زدن و فرهنگ زمین تا آسمون فرق داشتن. من به خاطر مشکلات یک خورده لکنت داشتم به ر میگفتم ی و چقدر بچه های اونجا منو مسخره میکردن حتی معلم هاشم باهام بد رفتاری میکردن .کلی از مامانم کتک میخوردم سر کوچیک ترین مسائل مثل نمره کم گرفتن مثل این که یک لیوان از دست بیوفته بشکنه .سر کوچیک ترین موضوع ها کتکم میزد نه درحد یک دو تا تو گوشی.خیلیییی فجیع و می‌گفت این همه بابات منو زد حالا من تورو بزنم.زندگیمون اونجا خوب بود حداقل خوب می‌خوردیم خوب زندگی میکردیم ولی بعضی چیزا عذاب آور بود. یک اتاق مال منو مامانم بود که جواد یواشکی میومد توی اون اتاق.دیگه اون آدم مهربون سابق نبود حالا که مامانم طلاق گرفته بود روی واقعی خودشو نشون داده بود.حتی از بابای خودم بدتر بود و یک آدم مفت خور عوضی که خونه مردم مفت میخورد و می‌خوابید و مامان من کار میکرد و اون پول موادشو از مامان می‌گرفت.خیلی صحنه های بدتر از پدرم کنار جواد دیدم .یک دختر هشت ساله کنار اتاق داشتم عروسک بازی میکردم می‌دیدم یک کش می‌بنده به دستش یک آمپول بر میداره خودشو آمپول میزنه.
یعنی به معنی واقعی مواد تزریق میکرد.من می‌دیدم از دستش از پاش خون میاد من می‌دیدم چجوری شیشه می‌کشه یا اون حباب که برام شکل توپ بود رو چکار می‌کنه. من می‌دیدم روحم ذهنم زخمی میشد و مامانم هیچ کاری نمی‌کرد که اون بی غیرت اینجوری نکنه .من حتی الآنم که دارم می‌نویسم همه اونا دوباره میاد جلوی چشمم و گریه میکنم اون زمان هم میرفتم توی دستشویی و کلی گریه میکردم. بعد که آروم میشدم میومدم بیرون.جواد از مامانم پول میخواست و مامانم بهش نمی‌داد کتکش میزد یکبار سرشو شکست. یکبار دستش در رفت و نمی‌دونم مامانم چرا اینجوری باهاش مونده بود.اون جوون بود کلی موقعیت داشت ولی زندگیمونو خراب کرد....

🍄 ادامه دارد...

t.me/fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_5

قسمت پنجم

تولد نه سالگیم بود مامانم گفت نه سالگی برای یک دختر خیلی مهمه، گوشواره طلاهایی که دوست داری رو برات میخرم و خرید و برام تولد گرفت و قرار شد برای اولین بار منو ببره شهر بازی...
شب شد با مامانم و جواد رفتیم شهر بازی خیلی بهم خوش گذشت موقع برگشت یک‌ موتوری کنارمون بود گفت کوچولو پات به زنجیر موتور گیر نکنه...
جواد گفت تو بی عرضه ای حتی نمیتونی پاتو درست روی جا پا بزاری مامانم فقط گفت تولدشه بهش گیر نده....
هنوز یادم نمیره چجوری منو از موتور پرت کرد پایین چجوری توی پله ها منو کشید بالا، پرت کرد روی تخت ، زد زد زد زد....
لب و دهنم پر خون شد😞 مثلا تولد نه سالگیم بود، اون شب گوشوارمم کنده شد...
یا یک نمونه دیگه از اذیت کردناش این که تازه بهم نماز خواندن یاد داده بودن برای نماز صبح مامانم بیدارم کرد ولی من خوابیدم ،خودتون فکر کنید یک دختر نه ساله مگه چقدر از خودش اختیار داره که بتونه بیدار بشه نماز بخونه ...
اون موقع داشت مواد میزد گفت مگه مامانت نگفت برو نماز بخون گفتم خوابم میاد موهامو توی دستش تاب داد چندتا تو گوشی زد گفت الان چی منو برد توی آشپزخونه،
اون موقع زمستون هم بود آب یخ سرد نه ها یییخ با پارچ از بالای سرم می‌ریخت می‌گفت بخواب دیگه بخواب و من میلرزیدم و با اون خیسی آب خودمو خیس کردم از ترس ...
گفت دوتا دستاتو یک پاتو بالا بگیر...
از آشپزخونه رفت بیرون یک لحظه خسته شدم پامو گذاشتم زمین یهو از پشت دیوار اومد بیرون اینقدر زد که هنوز درداشو توی بدنم احساس میکنم ...
و بازهم در تعجبم که چرا مامانم چیزی نمی‌گفت بهش ....
در کنار همه اینا پسر مادر(مادر همون کسی که مادرم ازشون نگهداری میکرد و من بهش مادر میگفتم و توی خونه اونا بودیم) وقتی میومد خونمون خیلی مهربون بود مطمئنم سنش بالا بود چون پسر دانشگاهی داشت....
میومد باهام بازی میکرد وسط بازی اذیتم میکرد بهم دست میزد داخل لباسم دستکاری میکرد و من از ترس مامانم و جواد چیزی نمی‌گفتم ....
وقتایی که میومد و مامانم نبود اذیت کردن هاش بیشتر میشد تا حدی که یک دختر نه ده ساله تحملشو نداره....
ولی خب گذشت ما نزدیک شش سال اونجا بودیم با وجود جواد بی غیرت با وجود اذیت های پسر مادر من بزرگ شدم وارد دوره راهنمایی شدم ...
تیک عصبی گرفته بود مدام دهنمو تموم میدادم تندتند پلک میزدم ابرو بالا می انداختم بدون اراده بود کارهام...
اصلا دست خودم نبود ....
ولی سر همین کلی کتک میخوردم از مامانم و جواد ....
اونا هم نمیدونستن منو باید ببرن پیش مشاور این یک مشکله....
یک شب دم غروب مادر مثل همیشه رفت توی اتاقش نماز بخونه ولی دیر کرده بود یک لحظه صدای گریه اش اومد...
رفتم توی اتاق... پشتش به من بود سر سجاده نشسته بود داشت تشهد می‌گفت...
اومدم به مامانم گفت داره تشهد میخونه بعد سلامشو میده میرم میارمش توی پذیرایی ، آخه ویلچری بود ...
یک حس بد داشتم که چرا مادر آخر نمازش گریه میکرد....
و نمی‌دونستم که اون داشته اشهدشو میخونده اون تشهد نماز نبوده ....
رفتم بیارمش دیدم روی سجاده خوابه رفتم جلو چشماش باز بود از دهنش آب خون اومده بود بیرون ...
اولین میتی که دیدم حالم بد بود مامانم و جواد اومدن ...
جواد چشماشو بست من مادرو خیلی دوست داشتم اون بهم یاد داد بگم ( ر ) اون برام داستان می‌گفت اون برام شعر می‌خواند...
کاش جواد دستاشو به چشمای مادر نمی‌زد کاش اون چشمای مادر رو نمیبست
به خودم اومدم خونه پر شده بود...


🍄 ادامه دارد...

t.me/fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_6

قسمت ششم

به خودم اومدم خونه پر شده بود...
بچه ها و نوه های مادر اومدن یکم گریه کردن یکم آروم شدن باز گریه کردن...
و من تمام مدت بالا سر مادر شوکه بودم دست و پام لمس بود....
اون لحظه واقعا مامانم چرا به داد من نمی‌رسید از اون حال در بیام ....
جواد نوه مادر گفت باران برو از اتاق بیرون با حرف زدن اون یکم به خودم اومدم به زور از اتاق رفتم بیرون ولی اون لحظه پاهام کشش نداشتن دلم میخواست یکی به دادم برسه...
من شش سال کنار مادر بودم ، مامانم کتکم میزد اون نازم میکرد ولی هیچ کس به من اهمیت نمی‌داد آخه من دختر پرستار مادر بودم چرا باید حالم بد باشه ...
سیما خانوم عروس مادر اومد پیشم گفت گریه نکن بغلم کرد اون حواسش بهم بود ولی مامانم نه ....
و اون لحظه چقدر دلم میخواست مامانم بیاد آرومم کنه.....
منو فرستادن خونه مامان بزرگم و من مدام فکرم پیش مادر بود ...
بعد سه چهار روز برگشتم خونه درو باز کردم چشمم خشک موند روی مبلی که همیشه می‌نشست بغضم ترکید و حالم گرفته شد
به معنی واقعی بی پناه شده بودیم من و مامانم و یک مرد بی غیرت که دنبال خونه نبود...
پسر مادر برای مامانم یک کار پیدا کرد...
پرستاری از یک خانوم دیگه ....
ولی این کجا و مادر کجا ...
یک خانوم آلزایمری ....
هم من و هم مامانم بیشتر از شش ماه دووم نیاوردیم ...
من به خاطر این که نمیتونستم خودمو با اون محیط وفق بدم و مادرم به خاطر مریضی ...
اینقدر کار کرد مریض شد مریضی میاستنی گراف
یهو چشمش بسته میشد و یک سمت صورتش حالت فلج پیدا میکرد ....
دکتر بهش گفت جونتو دوست داری کار نکن ...
بابا بزرگم یکی از خونه هاشو بهمون داد
جواد اومد در ظاهر خواستگاری مامانم
که جلوی بابا بزرگ و خانواده طبیعی باشه
با مامانم یک صیغه شیش ماهه خوندن برای آشنایی بیشتر مثلاً ....
و این جا بود که جواد خود واقعیشو نشون داد ....
دیگه مامانم کار نمی‌کرد و در معنی واقعی ما هیچ چیزی نداشتیم ...
نه پول نه غذا ...
مامانم از پس انداز مخفیش شکم خودمو خودشو سیر میکرد و اما جواد منو کتک زد چون میخواستم یک کتاب کمک آموزشی بخرم....
جواد مامانمو کتک می‌زد که چرا از سرکار اومدی بیرون ....
حتی شیشه فرو کرد توی سینه مامانم
دیگه خوشبختانه مامانم به خودش اومد و بعد سه ماه از بابا بزرگم خواست جواد رو از خونه اش بیرون کنه ....
جواد که رفت مامانم گریه کرد افسردگی گرفت و اما من تنها کسی بودم که نفس راحت کشیدم و تونستم بگم دیگه زندگیم شروع شد ....
بابا بزرگم کمکمون میکرد با خاله و دوستاش رفت و آمد داشتیم و مامانم به مرور بهتر شد و تونست توی یک مطب به عنوان منشی شروع به کار کنه....


🍄 ادامه دارد...

t.me/fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_7

قسمت هفتم

از بعد رفتن جواد درس خواندنم بهتر شد...
حالم بهتر شد زندگیمون بهتر شد..
تیک عصبی که داشتم خوب شد فقط زمان عصبانیت و ناراحتی هام برای یک مدت میاد و بعد که آروم میشم خوب میشه ...
بعد دو سه سال مامانم خونه رو رنگ کرد وسایل رو عوض کرد و از اون بی روحی در اومدیم ....
نمی‌گم مامانم دیگه با کسی نبود نه ، یکبار خونه همسایه مامانم رفت توی اتاق و من داشتم با خانوم همسایه راجع به درس و اینا حرف می‌زدیم دلم بد شد رفتم در اتاق رو باز کردم مامانم با عموی همسایمون چیزی که نباید ببینم ...
اومدم خونه یک ساعت دوساعت گریه کردم ولی بعد سعی کردم فراموش کنم چون دیگه بچه نبودم چون دیگه میدونستم مامان من کسی بود که به زندگی سه نفره امون خیانت کرد....
نصف شب بیدار میشدم صدای مامانم با کسی که میدونستم صیغه اش شده از اتاق میومد ولی فقط یخورده حالم بد میشد و خودمو میزدم به نشنیدن ....
گذشت تا اول دبیرستان من...
خانومی شده بودم شاگرد اول کلاس ...
دانش آموز مودب و نمونه..
بهترین دختر محل...
با مامانم رفتیم سفر راهیان نور عید بود طبق کنجکاو بودنم مدام از راوی همراه سوال میکردم و باهم حرف می‌زدیم ...
برگشت سمت مامانم و گفت چه دختر باهوشی ...
مامانم طبق عادت گفت کل جون و عمرمو براش گذاشتم هم پدری کردم براش هم مادری....
یک مرد درس خونده و با فرهنگ با چه احترام و عذرخواهی کردنی شماره مامانمو گرفت و قرار شد بعد سفر زنگ بزنن و حرف بزنن برای آشنایی بیشتر ....
البته به عنوان همسر دوم متاسفانه ...
زنگ زد قرار گذاشتن همه چیز اوکی شد و ایشون اومد توی زندگی مادر من ،که ای کاش زودتر میومد ...
وقتی فهمید مادر من هربار با یک نفر بوده گریه کرد خواهش کرد گفت من شاید باشم شاید نباشم ولی به خودت رحم کن خودتو دست هرکسی نده ....
پدرم برام پدری نکرد هرکس اومد توی زندگی مامانم از جواد گرفته تا بقیه که من خبر داشتم در حقم پدری نکردن که هیچ ناپدری هم کردن ولی ایشون تنها مردی که توی زندگی در حقم پدری کرد....
دو سه بار من و مامانمو برد سفر ...
پنج شیش بار مامانمو تنها برد ...
هربار اومد دست پر اومد و در میان تمام نامردی هایی که از بقیه دیدم این چقدر مرد بود ...
در میان تمام کتک هایی که از جواد خوردم این چه دست نوازش پدرانه ای داشت...
هربار اومد دست کشید روی سرم پا به پام برای همه چیز تحصیل ازدواج و عشق راهنماییم کرد ...
درسته زن داشت مامان من اشتباه کرد وارد زندگیش شد ولی من میگم این یک فرشته از جانب خدا بود فقط برای من ،
نمی‌گم مامانم چون اون خیلی هارو داشت ولی من نیاز داشتم به یک حامی به یک پدر ....
من حق داشتم بدونم پدر داشتن چه حسی داره و واقعا تجربه کردم داشتن پدری که خودش توی رگام نبود ولی از اون پدر مهربونم تر بود باهام
هر روز و هرشب برای زنش دعا میکنم طلب آمرزش میکنم تا شاید اونم مارو ببخشه که یک مدتی با شوهرش بودیم ولی اون دوره پنج ساله با این اقا بهترین دوره زندگی من بود...
من عاشق شدم پدر واقعیمو بعد کلی سال موقع ازدواجم دیدم و ازدواج کردم
(داستان عشق بارانی)
و در تمام این مدت این مرد که مثل پدر بود با وجود مخفی بودن ازدواجشان تا میتونست پشتم و مراقبم بود ...
چون همه با ازدواجم مخالف بودن کسی نیومد ماشینشو بده برای ماشین عروس ولی ایشون ماشینشو گل زد پا به پا بهمون کمک کرد ...
و با همه این وجود بزرگترین کمکی که کرد مادرمو نجات داد از دست مردایی که داشت دورشون می‌چرخید و فقط خودش موند و کاری کرد مامانم سمت مرد دیگه ای نره ...
ولی همیشه به مامانم می‌گفت که من زن دارم نمی‌خوام جوونیت پای من تباه بشه من تا وقتی هستم که برای ازدواج دائم کسی پیدا بشه نمی‌خوام تو زندگیت همینجوری با ازدواج مخفیانه بگذره....


🍄 ادامه دارد...

t.me/fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_8

قسمت هشتم و پایانی

خلاصه که چهار ماه بعد ازدواج من...
مامانم توی سن ۳۸سالگی ازدواج کرد و اون آقا از زندگیش رفت ...
ولی از شانس من شوهر مادرم منو دوست نداره چون دختر یکی دیگه ام و نمی‌ذاره من برم خونه مامانم نمیزاره مامانم بیاد خونه من...
من و مامانم شیش ماه همدیگه رو ندیدیم چون اون نذاشت...
و الان فقط هفته ای یکبار در حد چهار پنج ساعت حق دارم مامانمو ببینم اونم خونه مادربزرگم ...
مامانمو اذیت می‌کنه گوشی ازش گرفته که به من زنگ نزنه موقع زایمانم نذاشت مامانم بیاد و کلی کار دیگه که من میگم شاید این عذاب ها جزیی از کفاره گناهای مامانمه...
و این شرایط واقعا برای من که تنهام سخته ، چون من نه خواهر و برادری دارم نه دوستی دارم و فامیل هم که اینقدر به آدم نزدیک نیستن من فقط شوهرمو دارم با اون آقا که مثل پدرمه و این همه تنهایی و در کنارش نبودن مامانم بدجوری اذیتم می‌کنه ....
وقتایی که دلم میگیره تنها میشم میرم توی مخاطبینم و هیچ اسمی پیدا نمیکنم برای زنگ زدن و هیچ جایی پیدا نمیکنم برای رفتن ...
در بین این همه تنهایی تنها شخص زندگیم که مادرمه توسط شوهرش ازم گرفته شده...
از اون مادر ۲۴ساله اول داستان الان یک خانوم چهل ساله مونده که درگیر زندگیه با تموم سختی ها پای زندگیش مونده چون می‌دونه دیگه راهی نداره جز همین زندگی که داره...
و از اون دختر چهار ساله اول داستان هم الان یک مادر ۲۱ساله ساخته شده که مادره و عاشق زندگیشه و می‌دونه خیانت چه بلایی سر زندگی میاره یک دختر که فقط یک پدر داره اونم همون آقای مهربون که هنوزم زنگ میزنه حال دخترشو می‌پرسه... حال نوه و دامادشو می‌پرسه که دخترشو نصیحت می‌کنه که با وجود نبودنش کنارم ولی از دور هوادار زندگیم هست ....

فقط تورو خدا خیانت نکنید
قبل ازدواج درست انتخاب کنید و بعد ازدواج به بچه هاتون رحم کنید
نگید بچه است نمی‌فهمه برعکس بچه اون لحظه نمی‌فهمه ولی تمام خاطرات رو ثبت می‌کنه و وقتی بزرگ بشه می‌فهمه که ماجرا چی بوده...
و این که بیشتر هوای دختر بچه هاتون رو داشته باشید اصلا حس خوبی نیست توی سن کودکی بخوای بازیچه دست مردا قرار بگیری...
توی زندگی من همه مقصر بودن هم مردی که اینقدر غرق مواد شد که دوستش ناموسشو ازچنگش در آورد ...
هم زنی که پای همسرش نموند...
قضاوت نمیکنم شاید همه اینا پیش معبودشون توبه کردن و بخشیده شدن ولی خب من چی ...
منی که پا به پاشون بودم و همه چیز به چشم دیدم چی ...
هرچقدر هم بیخیال باشم و فکر نکنم بازهم هروقت یادم میاد از عمق وجود می‌سوزم به خاطر ظلمی که در حقم شد...
من همه رو بخشیدم چون میگن ببخشی خداهم تورو میبخشه ...
مادرمو پدرمو مردایی که اومدن توی زندگی مامانم و حتی پسر مادر ...
همه رو بخشیدم و گذشتم جز جواد یا همون عمو جواد بچگی هام ...
نمی‌گذرم و از خدا میخام تاوان معصومیت بچگی هامو ازش بگیره چون خیلییی اذیتم کرد ...
ممنونم که با این داستان همراهم بودین


🍄 پایان

t.me/fal_maral

🍄 با عنوان
#دختر_بارانی_1

قسمت اول

سلام خدمت دوستان
من اومدم تا داستان واقعی زندگیمو براتون بزارم ...
این دومین داستان از زندگیمه
داستان اول که گذاشتم به نام عشق بارانی تو کانال . اگه خونده باشین مربوط بود به خودم و عاشق شدن و ازدواجم....
ولی داستانی که این دفعه می‌خوام بگم مربوط میشه به بچگی و قبل ازدواج که واقعا زندگی سختی رو داشتم ...
من از وقتی چشم باز کردم توی یک خانواده بودم که همش جنگ و دعوا بود... پدرم معتاد بود و خرجی نمی‌داد خوب بود و مهربونم بود ولی چون پول نداشت مواد بخره اکثر اوقات توی خماری می موند و زندگی ما تلخ میشد ...
من همش شاهد دعواهای مامان و بابام بودم و زمانی که پدرم نبود مادرم از بدی های بابام می‌گفت که زمان نوزادی من منو از بالای سرش پرت می‌کنه که یکبار مادرم داشته منو شیر می‌داده اومده با شلنگ به مادرم بزنه ولی خورده به من....
یا این که مادرم تا مرحله طلاق رفته ولی به خاطر من برگشته...
خلاصه من یک
دختر چهار ، پنج ساله، ذهنم پر بود از این حرفا و از پدرم متنفر بودم، توی عالم بچگی....
یه روز پدرم پول اجاره خونه رو نداده بود که مارو از خونه انداختن بیرون ...
مادربزرگ و پدر بزرگم با وجود چندتا خونه ای که داشتن، یک مغازه که جلوی خونشون بود رو بهمون دادن تا اونجا زندگی کنیم، کل مغازه دوازده متر هم نمیشد یادمه همه وسایلارو روی هم چیده بودیم ...
یادمه یک قسمت مغازه مامانم پاکت شیر چسبونده بود به دیوار جلوی گاز که آشپزی می‌کنه لکه های روغن روی دیوار نیفته,
دور تا دور مغازه وسایل چیده بودیم تا سقف و وسط خونه فقط برای خوابیدن من و مامان بابام جا بود ....

روزای سختی بود ولی خوب بود چون پدر و مادرم بودن ده روز دعوا و قهر بود ولی دو سه روز خوب بودن و اون روزای که خوب بودن من از خوشحالی بال در میاوردم....
پدرم پول نداشت مواد بخره حالش بد بود
رفیق پیدا کرد و قرار شده بود جا از پدرم و مواد از اونا باشه ...
توی همون یک ذره جا دوستاشو می‌آورد و چون پدر بزرگم نبینه و دعوا نکنه معمولا آخر شب می‌آورد ....
اون زمان من چهار ساله و مادرم ۲۴ساله بود یک زن جوان با یک
دختر بچه....
شب که میخوابیدیم دوستای بابام میومدن پایین پای ما توی یک ذره جا مواد میزدن و ما زیر پتو تا صبح از دود خفه می‌شدیم ...
من اون زمان بچه بودم اذیت نمی‌شدم و چیزی هم نمی‌فهمیدم ولی مطمئنم مادرم از بی غیرتی های بابام کلافه بوده...

یک شب توی عالم مستی دوست پدرم به نام جواد وقتی بابام میخابه میاد بالا سر مادرم ، نوازشش می‌کنه، بوسش می‌کنه و بهش میگه آروم باش من عاشق توام ،(من اون زمان بچه بودم و نمی‌دونستم بزرگ که شدم توی دفتر خاطره مامانم اینارو خوندم)
مادر منم که هیچ محبتی از شوهر ندیده بود رام حرفاش میشه ، دور از چشم بابام برای مامانم گل میاره، زنی که حتی یک شاخه گل چیده شده از پارک از شوهرش نگرفته بوده ....

اون زمان (سال ۱۳۸۴) برای مامانم هر بار میومده پنج هزار تومن یا ده هزار تومن پول می‌داده درصورتیکه بابای من اصلا به مامانم پول نمی‌داد....
و اینجوری مادر منو به دام میندازه،
یک شب یادمه با مامان و بابام داشتیم فیلم نگاه میکردیم که یهو در خونمون باز شد یا بهتره بگم مغازه ...
پدر بزرگم اومد داخل گفت مهدی من میفهمم تو هرشب رفیق میاری به زن و بچه ات رحم کن ...
اینم بگم بابای من تعادل روانی نداشت... دعوا میشد وسایل می‌شکست...
اون شب هم با پدر بزرگم دعوا شد ..
با این که خیلی ساله میگذره ولی من همه صحنه ها یادمه ...
تلویزیون رو برداشت از بالا سرش پرت کرد
یخچال رو پرت کرد بیرون مغازه ، کل بوفه و وسایلاش رو چپه کرد روی زمین ...
و من یک
دختر چهار پنج ساله کنج دیوار میلرزیدم و گریه میکردم و خودمو خیس کرده بودم و چشمم به مادری بود که میخواست بابامو بگیره و نمیتونست ...
همسایه ها زنگ زده بودن به پلیس ،
پلیس اومد بابامو برد ، مامانم ازش شکایت کرد به جرم تخریب منزل... مادربزرگم ازش شکایت کرد چون با ته چکش زده بود سرش شکسته بود ...
و این شد که برای بابای من یکسال زندانی بریدن.....


🍄 ادامه دارد...

🕸
#داستان_و_پند 🕸


@fal_maral

🍄 با عنوان
#دختر_بارانی_2

قسمت دوم

بابا و مامانم که با پلیس رفتن... منو نبردن و من تنها موندم ...
رفتم خونه مادربزرگم ولی دخترعمه هام نذاشتن برم تو گفتن بابای تو با چکش سر مامان بزرگ رو شکسته....
نمی‌دونم چه ساعتی بود شاید سرشب بود شاید هم آخر شب ولی من اون زمان ساعت بلد نبودم همین که هوا تاریک بود برام خیلی دیر وقت بود و توی حیاط چشم انتظار و گریان ....
شاید کل رفت و برگشت مامانم یک ساعت هم نشد ولی اون انتظار برای یک بچه خیلی طولانی بود ....
مامانم که اومد رفتیم توی خونه به معنی واقعی هیچی سالم نبود کل خونه پر بود از شیشه ....
بوی ماکارونی از خونه مامان بزرگم میومد ولی اونا با ما لج بودن و یک بشقاب غذا هم به ما ندادن...
مامانم روی همون وسایل ها تشک پهن کرد که بخوابیم....
مامانم گریه میکرد لالایی میخوند ولی من خوابم نمیبرد گرسنه بودم ....
مامانم گفت هرکار میکنم انجام بده وضو گرفت منم مثل اون تقلید کردم چادر سرمون کردیم مامانم گفت نماز گرسنگی بخونیم خدا سیرت می‌کنه نماز خوندیم ولی من گشنه بودم خیلی شب بدی بود ....

صبح مامانم تیکه لاک هارو جمع کرد به نمکی فروخت و رفت نون و پنیر خرید و صبحانه خوردیم ....
رفتیم بیرون و از جانب خدا مامانم دید روی یک مغازه پرده فروشی زده نیاز به فروشنده
و مامانم رفت اونجا مشغول به کار شد، اون زمان تلفن ها سکه ای بود توی مخابرات صف میموندیم ...
چند روز بعد زندانی شدن بابام...
با مامانم رفتیم زنگ زد بابا بزرگم (بابای مامانم) و گفت مهدی رفته بم برای کار و بابابزرگم هم باور کرد ...
جواد دوست بابام میومد خونمون , ما می‌رفتیم خونش آخه متعلقه بود و من توی عالم بچگی نمی‌گفتم چرا الان که بابا نیست ما با عمو جواد رفت و آمد داریم ؟!
خلاصه که مامانم کار کرد وسایلارو تا جایی که میشد تعمیر کرد و اونایی که نمیشد خرید ...
مامانم به عنوان فروشنده رفت ولی زرنگ بود و کار دوخت و پرده دوزی یاد گرفت...

یک شب دم مغازه بودیم که عمو کوچیکم اومد گفت زن داداش بیا مهدی اومده...
مامانم گفت چندماه مونده هنوز بیاد ...
گفت برای عید فطر عفو خورده به زندانی ها...
مامانم باور کرد سریع به صاحب کارش گفت و رفتیم خونه، تمام عموهام بودن مامانم گفت پس کو مهدی ....
گفتن رفته حموم ...
ولی مامانم فهمید دروغ گفتن دست منو گرفت و دوید سمت در حیاط، درو باز کرد منو فرستاد بیرون و تا میخواست خودش بیاد عموم دستشو کشید و درو بست ،
من به خاطر دعوا های مامان و بابام ترسو بودم اینقدر مامانم جلوی چشمم کتک خورده بود که از نبودنش میترسیدم صدای جیغ و کمک گفتنای مامانم از پشت در میومد و من این طرف جیغ میزدم و گریه میکردم و مشت میزدم به در....
همسایه ها اومده بودن دایی بابام که یک حاج آقا بود و مردی بود واسه خودش و همسایمون بود اومد...
هرچی در میزدن در باز نمیکردن ...
بلاخره در باز شد مامانم صورتش کبود بود
عموم کتکش زده بود ...
میخواستن وسایلمونو بریزن بیرون ...
و من اون موقع چقدر شهر و خیابونا و کوچه ها به چشمم بزرگ بود و میترسیدم از بی پناه شدن....
این حرفا نوشتن و خواندنش راحته که من الان حتی با یاد آوردنش گریه ام میگیره ...
عموهام میگفتن نمی‌خوایم زن و بچه مهدی اینجا باشن دایی بابام گفت: ناموستونه صبر کنید تا مهدی بیاد بعد بیرونشون کنید ...
هر‌ جوری بود ماجرا تموم شد مامانم رفت زنگ زد بابا بزرگم گفت بابا دروغ گفتم مهدی نرفته بم کار کنه زندانه...
امشب اینجوری شد بیا پشتم باش و بابا بزرگم گفت وقتی از اول دروغ میگی بهت کار ندارم و نیومد ....
این چند ماه گذشت و بابام اومد....


🍄 ادامه دارد...

🕸
#داستان_و_پند 🕸


@fal_maral
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_3

قسمت سوم

این چند ماه گذشت و بابام اومد پاک شده بود می‌گفت دیگه فقط سیگار میکشم با پولایی که مامانم جمع کرده بود خونه اجاره کردیم یک خونه خوب و قشنگ در مقابل اون مغازه ورفتیم اونجا و من بعد چند وقت از اون ماجرا رفتم کلاس اول دبستان دیگه باهم خوب بودن دعواهاشون کمتر شده بود تا این که مامانم توی جیب بابام بازم مواد پیدا کرد بابام گفت نمی‌کشم مامانم گفت بریم آزمایش بده بابام گفت من برم نون بخرم بیام تا وقتی آماده باش مامانم گفت مهدی نیمه شعبانه چون اسمت مهدیه باران برات چیزی خریده بود بیا کادوشو بهت بده و بابا رفت نون بخره من موندم با یک کادو توی دست خیره به در چشم انتظار بابا و نیومد یک روز، دوروز، یک هفته ،دو هفته ، یک ماه ،دو ماه ،بابا نیومد مامان رفت پاسگاه گفت شوهرم نیومده. اینقدر بابام رفته بود زندان میشناختنش آقاهه گفته بود خانوم برو طلاق بگیر برو دنبال زندگیت الان معلوم نیست اون کجا سرش گرمه.مامانم رفت دنبال کارای طلاقو همچنان سایه مرد غریبه ای به نام عمو جواد روی زندگی ما سنگینی می‌کرد.من هنوزم میگم دلیل اصلی که مامانم تحمل نکردحضور جواد بود وگرنه مامان بابای من ده سال باهم زندگی کردن و بعد طلاق گرفتن اون اومد مامانمو هوایی کرد.مامانم کارای طلاق رو انجام داد بابام بعد کلی وقت برگشت خونه از بالای در اومد داخل و مامانمو کتک زد که چرا قفل در رو عوض کردی و من میدونستم این ایده جواد بود و کلید خونمونم داشت و همیشه میومد خونمون پیش مامانم .مامانم گفت مهدی بیا آشتی کنیم برو پایین خونه همسایه بشین تا منم بیام آشتی کنیم و مامانم فوری رفت از خونه همسایه زنگ زد به پلیس آخه حکم جلب بابامو داشت برای نفقه و مهریه. پلیس اومد بابا بزرگم اومد بابامو بردن و من اون شب رفتم خونه همسایه و چقدر به بچه هاش که کنار مامان و باباش بودن حسودیم شد.
مامانم درگیر کارای طلاق بود .پرده دوزی جمع شد و مامانم رفت توی کارخونه شروع کرد به کار کردن یک شیفت روز کار یک شیفت شب کار.یک دختر هفت ساله شب تا صبح تنها توی خونه جون میدادم.با عروسکام حرف میزدم گریه میکردم .گاهی اوقات میرفتم خونه مامان بزرگم و گاهی اوقات که شرایط نبود تنها بودم .یک شب نحس مامانم گفت الان سرویس کارخونه میرسه،خونه تنها می مونی. گفتم نه میترسم ولی کاش میموندم.
گفت زنگ میزنم عموجواد بیاد دنبالت. اومد دنبالم رفتیم خونش برام کلی خوراکی خرید بعد شام برام رخت خواب پهن کرد منو خوابوند.نصفه شب با صدای خنده بیدار شدم صدای چند تا مرد از توی اتاق میومد با صدای زن.حس بدی داشتم از این که اونجام .عمو جواد خیلی بد اخلاق بود پس خودمو زدم به خواب که نبینه من بیدارم .یهو حس کردم یکی داره اذیتم می‌کنه ولی از ترس چشمامو باز نکردم .بابام چند بار شراب خورده بود و من میدونستم چه بویی می‌ده نفسای اون مرد همون بو رو میداد بوی شراب .حس خیسی زبونش.حس بوسه هاش .گرمی اون نفسای لعنتیش .من فقط هفت سالم بود.
هیچ وقت نفهمیدم اون مرد کی بود عموجواد بود یا دوستش ولی از روز بعد من تغییر کردم. و توی سن هفت سالگی بی اراده خود ارضایی هام شروع شد و اینقدر از مامانم میترسیدم که بهش چیزی نگفتم.

🍄 ادامه دارد...

🕸 #داستان_و_پند 🕸


@fal_maral
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_4

قسمت چهارم

توی مدت طلاقشون بابام دوبار اومد منو از دم مدرسه برد کلی کتکم زد و مامانمو تهدید کرد که برگرد سر خونه زندگیت ولی فایده نداشت. یکبار که منو برد دو سه روز خونه عمه ام بودم خوب بود بازی میکردم دوری مامانم سختم نبود ولی بار دوم که منو برد رفته بود نگهبان یک ساختمون درحال ساخت شده بود.توی اون اتاق نگهبانی توی اون ساختمون به اون بزرگی احساس غریبی داشتم حتی پسرای جوونی هم که کار میکردند. واسم غریب بودن شبا با بابام می‌رفتیم طبقه چهارم ساختمون خیره میشدم به شهر.من یک دختر بچه هفت ساله نمیدونستم کجای شهرم
نمی‌دونستم چقدر با مامانم فاصله دارم ولی اونجا برام دور بود غریب بود. میرفتم دم در دلم فرار میخواست ولی جایی بلد نبودم که پس برمی‌گشتم توی اتاق .یک شب از اون شبا رفتیم خونه دوستش .اونجا هم غریب تر بودم بابام با دوستش مواد میزدن. دوستش به زنش می‌گفت بیا توهم چند دود بزن و من حتی می‌دیدم بچه شیر خوارش گریه میکرد. مواد بهش میداد و چقدر حالم بد میشد از این که مامانم گفته بود سمت وسایل بابا نری می‌میری و توی ذهنم اون بچه رو مرده حساب میکردم.بالاخره بعد کلی کتک زدن من و کوتاه نیومدن مامان و بابام بالاخره منو برگرداند پیش مامانم
کلاس دوم بودم مامانم کار جدید پیدا کرد پرستاری از خانوم مسن.خونه ما پایین شهر بود خونه اونا بالای شهر بود.خونه ما کوچیک بود وسایلمون قدیمی ولی خونه اونا مدرن و شیک. بابا بزرگم زجه زد گفت نرو بیا خونه خودم دخترمی برگرد پیش خودم نرو خونه مردم بیا من خودم بچه اتو بزرگ میکنم. ولی جواد به مامانم گفت نری پیش بابات دست و پات بسته میشه و ما رفتیم خونه مادر.به اون خانوم مسن می‌گفتیم مادر.مدرسه ام عوض شد بچه های اونجا خیلی با من فرق داشتن از نظر حرف زدن و فرهنگ زمین تا آسمون فرق داشتن. من به خاطر مشکلات یک خورده لکنت داشتم به ر میگفتم ی و چقدر بچه های اونجا منو مسخره میکردن حتی معلم هاشم باهام بد رفتاری میکردن .کلی از مامانم کتک میخوردم سر کوچیک ترین مسائل مثل نمره کم گرفتن مثل این که یک لیوان از دست بیوفته بشکنه .سر کوچیک ترین موضوع ها کتکم میزد نه درحد یک دو تا تو گوشی.خیلیییی فجیع و می‌گفت این همه بابات منو زد حالا من تورو بزنم.زندگیمون اونجا خوب بود حداقل خوب می‌خوردیم خوب زندگی میکردیم ولی بعضی چیزا عذاب آور بود. یک اتاق مال منو مامانم بود که جواد یواشکی میومد توی اون اتاق.دیگه اون آدم مهربون سابق نبود حالا که مامانم طلاق گرفته بود روی واقعی خودشو نشون داده بود.حتی از بابای خودم بدتر بود و یک آدم مفت خور عوضی که خونه مردم مفت میخورد و می‌خوابید و مامان من کار میکرد و اون پول موادشو از مامان می‌گرفت.خیلی صحنه های بدتر از پدرم کنار جواد دیدم .یک دختر هشت ساله کنار اتاق داشتم عروسک بازی میکردم می‌دیدم یک کش می‌بنده به دستش یک آمپول بر میداره خودشو آمپول میزنه.
یعنی به معنی واقعی مواد تزریق میکرد.من می‌دیدم از دستش از پاش خون میاد من می‌دیدم چجوری شیشه می‌کشه یا اون حباب که برام شکل توپ بود رو چکار می‌کنه. من می‌دیدم روحم ذهنم زخمی میشد و مامانم هیچ کاری نمی‌کرد که اون بی غیرت اینجوری نکنه .من حتی الآنم که دارم می‌نویسم همه اونا دوباره میاد جلوی چشمم و گریه میکنم اون زمان هم میرفتم توی دستشویی و کلی گریه میکردم. بعد که آروم میشدم میومدم بیرون.جواد از مامانم پول میخواست و مامانم بهش نمی‌داد کتکش میزد یکبار سرشو شکست. یکبار دستش در رفت و نمی‌دونم مامانم چرا اینجوری باهاش مونده بود.اون جوون بود کلی موقعیت داشت ولی زندگیمونو خراب کرد....

🍄 ادامه دارد...

🕸 #داستان_و_پند 🕸


@fal_maral
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_5

قسمت پنجم

تولد نه سالگیم بود مامانم گفت نه سالگی برای یک دختر خیلی مهمه، گوشواره طلاهایی که دوست داری رو برات میخرم و خرید و برام تولد گرفت و قرار شد برای اولین بار منو ببره شهر بازی...
شب شد با مامانم و جواد رفتیم شهر بازی خیلی بهم خوش گذشت موقع برگشت یک‌ موتوری کنارمون بود گفت کوچولو پات به زنجیر موتور گیر نکنه...
جواد گفت تو بی عرضه ای حتی نمیتونی پاتو درست روی جا پا بزاری مامانم فقط گفت تولدشه بهش گیر نده....
هنوز یادم نمیره چجوری منو از موتور پرت کرد پایین چجوری توی پله ها منو کشید بالا، پرت کرد روی تخت ، زد زد زد زد....
لب و دهنم پر خون شد😞 مثلا تولد نه سالگیم بود، اون شب گوشوارمم کنده شد...
یا یک نمونه دیگه از اذیت کردناش این که تازه بهم نماز خواندن یاد داده بودن برای نماز صبح مامانم بیدارم کرد ولی من خوابیدم ،خودتون فکر کنید یک دختر نه ساله مگه چقدر از خودش اختیار داره که بتونه بیدار بشه نماز بخونه ...
اون موقع داشت مواد میزد گفت مگه مامانت نگفت برو نماز بخون گفتم خوابم میاد موهامو توی دستش تاب داد چندتا تو گوشی زد گفت الان چی منو برد توی آشپزخونه،
اون موقع زمستون هم بود آب یخ سرد نه ها یییخ با پارچ از بالای سرم می‌ریخت می‌گفت بخواب دیگه بخواب و من میلرزیدم و با اون خیسی آب خودمو خیس کردم از ترس ...
گفت دوتا دستاتو یک پاتو بالا بگیر...
از آشپزخونه رفت بیرون یک لحظه خسته شدم پامو گذاشتم زمین یهو از پشت دیوار اومد بیرون اینقدر زد که هنوز درداشو توی بدنم احساس میکنم ...
و بازهم در تعجبم که چرا مامانم چیزی نمی‌گفت بهش ....
در کنار همه اینا پسر مادر(مادر همون کسی که مادرم ازشون نگهداری میکرد و من بهش مادر میگفتم و توی خونه اونا بودیم) وقتی میومد خونمون خیلی مهربون بود مطمئنم سنش بالا بود چون پسر دانشگاهی داشت....
میومد باهام بازی میکرد وسط بازی اذیتم میکرد بهم دست میزد داخل لباسم دستکاری میکرد و من از ترس مامانم و جواد چیزی نمی‌گفتم ....
وقتایی که میومد و مامانم نبود اذیت کردن هاش بیشتر میشد تا حدی که یک دختر نه ده ساله تحملشو نداره....
ولی خب گذشت ما نزدیک شش سال اونجا بودیم با وجود جواد بی غیرت با وجود اذیت های پسر مادر من بزرگ شدم وارد دوره راهنمایی شدم ...
تیک عصبی گرفته بود مدام دهنمو تموم میدادم تندتند پلک میزدم ابرو بالا می انداختم بدون اراده بود کارهام...
اصلا دست خودم نبود ....
ولی سر همین کلی کتک میخوردم از مامانم و جواد ....
اونا هم نمیدونستن منو باید ببرن پیش مشاور این یک مشکله....
یک شب دم غروب مادر مثل همیشه رفت توی اتاقش نماز بخونه ولی دیر کرده بود یک لحظه صدای گریه اش اومد...
رفتم توی اتاق... پشتش به من بود سر سجاده نشسته بود داشت تشهد می‌گفت...
اومدم به مامانم گفت داره تشهد میخونه بعد سلامشو میده میرم میارمش توی پذیرایی ، آخه ویلچری بود ...
یک حس بد داشتم که چرا مادر آخر نمازش گریه میکرد....
و نمی‌دونستم که اون داشته اشهدشو میخونده اون تشهد نماز نبوده ....
رفتم بیارمش دیدم روی سجاده خوابه رفتم جلو چشماش باز بود از دهنش آب خون اومده بود بیرون ...
اولین میتی که دیدم حالم بد بود مامانم و جواد اومدن ...
جواد چشماشو بست من مادرو خیلی دوست داشتم اون بهم یاد داد بگم ( ر ) اون برام داستان می‌گفت اون برام شعر می‌خواند...
کاش جواد دستاشو به چشمای مادر نمی‌زد کاش اون چشمای مادر رو نمیبست
به خودم اومدم خونه پر شده بود...


🍄 ادامه دارد...

🕸 #داستان_و_پند 🕸


@fal_maral
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_6

قسمت ششم

به خودم اومدم خونه پر شده بود...
بچه ها و نوه های مادر اومدن یکم گریه کردن یکم آروم شدن باز گریه کردن...
و من تمام مدت بالا سر مادر شوکه بودم دست و پام لمس بود....
اون لحظه واقعا مامانم چرا به داد من نمی‌رسید از اون حال در بیام ....
جواد نوه مادر گفت باران برو از اتاق بیرون با حرف زدن اون یکم به خودم اومدم به زور از اتاق رفتم بیرون ولی اون لحظه پاهام کشش نداشتن دلم میخواست یکی به دادم برسه...
من شش سال کنار مادر بودم ، مامانم کتکم میزد اون نازم میکرد ولی هیچ کس به من اهمیت نمی‌داد آخه من دختر پرستار مادر بودم چرا باید حالم بد باشه ...
سیما خانوم عروس مادر اومد پیشم گفت گریه نکن بغلم کرد اون حواسش بهم بود ولی مامانم نه ....
و اون لحظه چقدر دلم میخواست مامانم بیاد آرومم کنه.....
منو فرستادن خونه مامان بزرگم و من مدام فکرم پیش مادر بود ...
بعد سه چهار روز برگشتم خونه درو باز کردم چشمم خشک موند روی مبلی که همیشه می‌نشست بغضم ترکید و حالم گرفته شد
به معنی واقعی بی پناه شده بودیم من و مامانم و یک مرد بی غیرت که دنبال خونه نبود...
پسر مادر برای مامانم یک کار پیدا کرد...
پرستاری از یک خانوم دیگه ....
ولی این کجا و مادر کجا ...
یک خانوم آلزایمری ....
هم من و هم مامانم بیشتر از شش ماه دووم نیاوردیم ...
من به خاطر این که نمیتونستم خودمو با اون محیط وفق بدم و مادرم به خاطر مریضی ...
اینقدر کار کرد مریض شد مریضی میاستنی گراف
یهو چشمش بسته میشد و یک سمت صورتش حالت فلج پیدا میکرد ....
دکتر بهش گفت جونتو دوست داری کار نکن ...
بابا بزرگم یکی از خونه هاشو بهمون داد
جواد اومد در ظاهر خواستگاری مامانم
که جلوی بابا بزرگ و خانواده طبیعی باشه
با مامانم یک صیغه شیش ماهه خوندن برای آشنایی بیشتر مثلاً ....
و این جا بود که جواد خود واقعیشو نشون داد ....
دیگه مامانم کار نمی‌کرد و در معنی واقعی ما هیچ چیزی نداشتیم ...
نه پول نه غذا ...
مامانم از پس انداز مخفیش شکم خودمو خودشو سیر میکرد و اما جواد منو کتک زد چون میخواستم یک کتاب کمک آموزشی بخرم....
جواد مامانمو کتک می‌زد که چرا از سرکار اومدی بیرون ....
حتی شیشه فرو کرد توی سینه مامانم
دیگه خوشبختانه مامانم به خودش اومد و بعد سه ماه از بابا بزرگم خواست جواد رو از خونه اش بیرون کنه ....
جواد که رفت مامانم گریه کرد افسردگی گرفت و اما من تنها کسی بودم که نفس راحت کشیدم و تونستم بگم دیگه زندگیم شروع شد ....
بابا بزرگم کمکمون میکرد با خاله و دوستاش رفت و آمد داشتیم و مامانم به مرور بهتر شد و تونست توی یک مطب به عنوان منشی شروع به کار کنه....


🍄 ادامه دارد...

🕸 #داستان_و_پند 🕸


@fal_maral
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_7

قسمت هفتم

از بعد رفتن جواد درس خواندنم بهتر شد...
حالم بهتر شد زندگیمون بهتر شد..
تیک عصبی که داشتم خوب شد فقط زمان عصبانیت و ناراحتی هام برای یک مدت میاد و بعد که آروم میشم خوب میشه ...
بعد دو سه سال مامانم خونه رو رنگ کرد وسایل رو عوض کرد و از اون بی روحی در اومدیم ....
نمی‌گم مامانم دیگه با کسی نبود نه ، یکبار خونه همسایه مامانم رفت توی اتاق و من داشتم با خانوم همسایه راجع به درس و اینا حرف می‌زدیم دلم بد شد رفتم در اتاق رو باز کردم مامانم با عموی همسایمون چیزی که نباید ببینم ...
اومدم خونه یک ساعت دوساعت گریه کردم ولی بعد سعی کردم فراموش کنم چون دیگه بچه نبودم چون دیگه میدونستم مامان من کسی بود که به زندگی سه نفره امون خیانت کرد....
نصف شب بیدار میشدم صدای مامانم با کسی که میدونستم صیغه اش شده از اتاق میومد ولی فقط یخورده حالم بد میشد و خودمو میزدم به نشنیدن ....
گذشت تا اول دبیرستان من...
خانومی شده بودم شاگرد اول کلاس ...
دانش آموز مودب و نمونه..
بهترین دختر محل...
با مامانم رفتیم سفر راهیان نور عید بود طبق کنجکاو بودنم مدام از راوی همراه سوال میکردم و باهم حرف می‌زدیم ...
برگشت سمت مامانم و گفت چه دختر باهوشی ...
مامانم طبق عادت گفت کل جون و عمرمو براش گذاشتم هم پدری کردم براش هم مادری....
یک مرد درس خونده و با فرهنگ با چه احترام و عذرخواهی کردنی شماره مامانمو گرفت و قرار شد بعد سفر زنگ بزنن و حرف بزنن برای آشنایی بیشتر ....
البته به عنوان همسر دوم متاسفانه ...
زنگ زد قرار گذاشتن همه چیز اوکی شد و ایشون اومد توی زندگی مادر من ،که ای کاش زودتر میومد ...
وقتی فهمید مادر من هربار با یک نفر بوده گریه کرد خواهش کرد گفت من شاید باشم شاید نباشم ولی به خودت رحم کن خودتو دست هرکسی نده ....
پدرم برام پدری نکرد هرکس اومد توی زندگی مامانم از جواد گرفته تا بقیه که من خبر داشتم در حقم پدری نکردن که هیچ ناپدری هم کردن ولی ایشون تنها مردی که توی زندگی در حقم پدری کرد....
دو سه بار من و مامانمو برد سفر ...
پنج شیش بار مامانمو تنها برد ...
هربار اومد دست پر اومد و در میان تمام نامردی هایی که از بقیه دیدم این چقدر مرد بود ...
در میان تمام کتک هایی که از جواد خوردم این چه دست نوازش پدرانه ای داشت...
هربار اومد دست کشید روی سرم پا به پام برای همه چیز تحصیل ازدواج و عشق راهنماییم کرد ...
درسته زن داشت مامان من اشتباه کرد وارد زندگیش شد ولی من میگم این یک فرشته از جانب خدا بود فقط برای من ،
نمی‌گم مامانم چون اون خیلی هارو داشت ولی من نیاز داشتم به یک حامی به یک پدر ....
من حق داشتم بدونم پدر داشتن چه حسی داره و واقعا تجربه کردم داشتن پدری که خودش توی رگام نبود ولی از اون پدر مهربونم تر بود باهام
هر روز و هرشب برای زنش دعا میکنم طلب آمرزش میکنم تا شاید اونم مارو ببخشه که یک مدتی با شوهرش بودیم ولی اون دوره پنج ساله با این اقا بهترین دوره زندگی من بود...
من عاشق شدم پدر واقعیمو بعد کلی سال موقع ازدواجم دیدم و ازدواج کردم
(داستان عشق بارانی)
و در تمام این مدت این مرد که مثل پدر بود با وجود مخفی بودن ازدواجشان تا میتونست پشتم و مراقبم بود ...
چون همه با ازدواجم مخالف بودن کسی نیومد ماشینشو بده برای ماشین عروس ولی ایشون ماشینشو گل زد پا به پا بهمون کمک کرد ...
و با همه این وجود بزرگترین کمکی که کرد مادرمو نجات داد از دست مردایی که داشت دورشون می‌چرخید و فقط خودش موند و کاری کرد مامانم سمت مرد دیگه ای نره ...
ولی همیشه به مامانم می‌گفت که من زن دارم نمی‌خوام جوونیت پای من تباه بشه من تا وقتی هستم که برای ازدواج دائم کسی پیدا بشه نمی‌خوام تو زندگیت همینجوری با ازدواج مخفیانه بگذره....


🍄 ادامه دارد...

🕸 #داستان_و_پند 🕸


@fal_maral
🍄 با عنوان #دختر_بارانی_8

قسمت هشتم و پایانی

خلاصه که چهار ماه بعد ازدواج من...
مامانم توی سن ۳۸سالگی ازدواج کرد و اون آقا از زندگیش رفت ...
ولی از شانس من شوهر مادرم منو دوست نداره چون دختر یکی دیگه ام و نمی‌ذاره من برم خونه مامانم نمیزاره مامانم بیاد خونه من...
من و مامانم شیش ماه همدیگه رو ندیدیم چون اون نذاشت...
و الان فقط هفته ای یکبار در حد چهار پنج ساعت حق دارم مامانمو ببینم اونم خونه مادربزرگم ...
مامانمو اذیت می‌کنه گوشی ازش گرفته که به من زنگ نزنه موقع زایمانم نذاشت مامانم بیاد و کلی کار دیگه که من میگم شاید این عذاب ها جزیی از کفاره گناهای مامانمه...
و این شرایط واقعا برای من که تنهام سخته ، چون من نه خواهر و برادری دارم نه دوستی دارم و فامیل هم که اینقدر به آدم نزدیک نیستن من فقط شوهرمو دارم با اون آقا که مثل پدرمه و این همه تنهایی و در کنارش نبودن مامانم بدجوری اذیتم می‌کنه ....
وقتایی که دلم میگیره تنها میشم میرم توی مخاطبینم و هیچ اسمی پیدا نمیکنم برای زنگ زدن و هیچ جایی پیدا نمیکنم برای رفتن ...
در بین این همه تنهایی تنها شخص زندگیم که مادرمه توسط شوهرش ازم گرفته شده...
از اون مادر ۲۴ساله اول داستان الان یک خانوم چهل ساله مونده که درگیر زندگیه با تموم سختی ها پای زندگیش مونده چون می‌دونه دیگه راهی نداره جز همین زندگی که داره...
و از اون دختر چهار ساله اول داستان هم الان یک مادر ۲۱ساله ساخته شده که مادره و عاشق زندگیشه و می‌دونه خیانت چه بلایی سر زندگی میاره یک دختر که فقط یک پدر داره اونم همون آقای مهربون که هنوزم زنگ میزنه حال دخترشو می‌پرسه... حال نوه و دامادشو می‌پرسه که دخترشو نصیحت می‌کنه که با وجود نبودنش کنارم ولی از دور هوادار زندگیم هست ....

فقط تورو خدا خیانت نکنید
قبل ازدواج درست انتخاب کنید و بعد ازدواج به بچه هاتون رحم کنید
نگید بچه است نمی‌فهمه برعکس بچه اون لحظه نمی‌فهمه ولی تمام خاطرات رو ثبت می‌کنه و وقتی بزرگ بشه می‌فهمه که ماجرا چی بوده...
و این که بیشتر هوای دختر بچه هاتون رو داشته باشید اصلا حس خوبی نیست توی سن کودکی بخوای بازیچه دست مردا قرار بگیری...
توی زندگی من همه مقصر بودن هم مردی که اینقدر غرق مواد شد که دوستش ناموسشو ازچنگش در آورد ...
هم زنی که پای همسرش نموند...
قضاوت نمیکنم شاید همه اینا پیش معبودشون توبه کردن و بخشیده شدن ولی خب من چی ...
منی که پا به پاشون بودم و همه چیز به چشم دیدم چی ...
هرچقدر هم بیخیال باشم و فکر نکنم بازهم هروقت یادم میاد از عمق وجود می‌سوزم به خاطر ظلمی که در حقم شد...
من همه رو بخشیدم چون میگن ببخشی خداهم تورو میبخشه ...
مادرمو پدرمو مردایی که اومدن توی زندگی مامانم و حتی پسر مادر ...
همه رو بخشیدم و گذشتم جز جواد یا همون عمو جواد بچگی هام ...
نمی‌گذرم و از خدا میخام تاوان معصومیت بچگی هامو ازش بگیره چون خیلییی اذیتم کرد ...
ممنونم که با این داستان همراهم بودین

🍄 پایان

🕸 #داستان_و_پند 🕸


@fal_maral