کانال فال مارال
16.9K subscribers
30.6K photos
3.99K videos
268 files
23.3K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
دعای گشایش و پرداخت بدهی از امام عصر(عج)

در کتاب «الکلم الطیب» سید علی خان نقل شده است که مردی #طلبکاران زیادی داشت و از نظر #مالی در مضیقه بود. از این وضع به شدت #غمگین بود، ناگاه در جیب خود این دعا را یافت و در خواب حضرت صاحب الزمان (عج ) را زیارت کرد و حضرت به او دستور داد تا آن دعا را بخواند. او دعا را خواند و #مشکلش حل شد و به هر کسی سفارش کرد، مشکل او نیز بر طرف گردید. دعا این است :
سه مرتبه در سحرگاه و سه مرتبه در صبحگاه و سه مرتبه در اول شب بخوان :

« بسم الله الرحمن الرحیم؛ رَبِّ أَساَلُکَ مَدَداً رُوحَانِیّاً تُقَوِّی بِهِ قُوَی الکَـلِّیَّةِ وَ الـجُزئِیَّةِ حَتَّی أَقهِرَ عبادی نَفسِی کُلُّ نفس قاهـرةٍ فَتَنقَبِضَ لِی اِشـارَةُ رَقَائِقِهَا انقِبَاضاً تَسقُطُ بِهِ قُوَاهَا حَتَّی لَا یَبقَی فِی الکَونِ ذُو رُوحٍ اِلِّا وَ نَارُ قَهرِی قَد أَحرَقَت ظُهُورَهُ یَا شَدِیدُ یَا شَدِیدُ یَا ذَا البَطشِ الشَّدِیدِ یَا قَهَّارُ أَساَلُکَ بَما أَودَعتَهُ عِزرائِیلَ مِن أَسمَائِکَ القَهرِیَّـةِ فَانفَعَلَت لَهُ النُفُّوسُ بِالقَهرِ أَن تُودِعَنِی هَذَا السِّرَّ فِی هَذِهِ السَّاعَـةِ حَتَّی أُلَیِّنَ بِهِ کُلَّ صَعبٍ وَ اُذَلِّلَ بِهِ کُلَّ مَنِیعٍ بِقُوَّتِکَ یَا ذَا القُـوَّةِ المَتِینَ».

هروقت مشکل شدید تر شد، بعد از دعای مذکور این عبارت را 30 مرتبه بخوان :

« یَا رَحمَانُ یَا رَحِیمُ یَا أَرحَمَ الرَّاحِمِینَ أَسأَلُکَ اللُّطفَ بِمَا جَرَت بِهِ المَقَادِیر».

📚کلم الطیب

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_دوم

✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود...
😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی #دلتنگم
فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره
مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود #شام که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون....

یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد...
گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم #نگاه میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه #عشق_خالص بود با یه #غم عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم....

وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی #وضو گرفت که #نماز بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود....
😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی #پول نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد...

😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی #قرآن خوند و #احادیث زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم #گریه کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم...
خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من #باردار بودم
بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من #فردا باید برم
همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و #گریه کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد....

😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم #غمگین بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن
گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه #سفر کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی....

😢خدایا اینو که میگفت #بغض کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده
هیچ کس از #زخم_دلم خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش....
😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود
با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره #اشک هم روانه اش میکردم
من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم...
#صبح از خواب بلند شد و رفت بیرون از #صبحانه و #نهار هیچ خبری نبود منم نخوردم
کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت #انتظار نداشتم....

دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم #قلبم تکه تکه شد
فقط به هم دیگه #نگاه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم
یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه
چشمام داشت داد میزد که میخواد #گریه کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر....

😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من #داغونم مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو #زندگی کنم....
من تنهام بایک بچه توی شکمم
مصطفی نرو... توی #دلم با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به #خانواده من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم #مصطفی هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش #نگاه کردم آه آه آه آه....
نفس های زندگیم رفت خدایا حالا چطور #نفس بکشم.

✍🏼 ادامه_دارد

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_چهارم


✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم
برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش #نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی #داغون بودم داغون تر از همیشه...

تازه گوشی #موبایل به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی #خوشحال شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا #غمگین بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟

😔گفت میخوام #آرام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو
گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات #حرف بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن....
#فریاد زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای #همیشه نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده...

😔آروم گفت میدونم #ناراحتی هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه #بهانه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و #قطع کرد...
#چادرم رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم #کجا برم فقط میرفتم بلاخره #مادرم پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای #خداحافظی بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی #نگران شده بود...

منم که از همه #ناراحت تر و #غمگین تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد #خداحافظی کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه #منتظرش بودم به مادرم گفته بود فلان #شب برمیگردم....

اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت....
😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من #مصطفی رو بدست آوردم یکبار دیگه....

خیلی #خسته و #داغون بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط #نگاه ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر #لاغر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون...
انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش....

مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو #برف گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی #خوشحال بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه #کادو بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه #شال خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو....
یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن...

#مادر_شوهرم نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش....
رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید

😊منم با تمام #احساسم بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به #وجود مبارکش که بازم خونه رو #نورانی کرد.....

✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_سی_و_ششم

😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼#قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...

😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...

🔴پـــــایاטּ....
@fal_maral
‌‎‌‌‌‎‌‌
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_دوم

✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود...
😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی #دلتنگم
فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره
مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود #شام که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون....

یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد...
گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم #نگاه میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه #عشق_خالص بود با یه #غم عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم....

وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی #وضو گرفت که #نماز بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود....
😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی #پول نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد...

😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی #قرآن خوند و #احادیث زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم #گریه کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم...
خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من #باردار بودم
بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من #فردا باید برم
همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و #گریه کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد....

😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم #غمگین بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن
گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه #سفر کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی....

😢خدایا اینو که میگفت #بغض کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده
هیچ کس از #زخم_دلم خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش....
😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود
با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره #اشک هم روانه اش میکردم
من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم...
#صبح از خواب بلند شد و رفت بیرون از #صبحانه و #نهار هیچ خبری نبود منم نخوردم
کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت #انتظار نداشتم....

دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم #قلبم تکه تکه شد
فقط به هم دیگه #نگاه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم
یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه
چشمام داشت داد میزد که میخواد #گریه کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر....

😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من #داغونم مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو #زندگی کنم....
من تنهام بایک بچه توی شکمم
مصطفی نرو... توی #دلم با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به #خانواده من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم #مصطفی هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش #نگاه کردم آه آه آه آه....
نفس های زندگیم رفت خدایا حالا چطور #نفس بکشم.

✍🏼 ادامه_دارد
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_چهارم


✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم
برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش #نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی #داغون بودم داغون تر از همیشه...

تازه گوشی #موبایل به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی #خوشحال شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا #غمگین بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟

😔گفت میخوام #آرام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو
گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات #حرف بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن....
#فریاد زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای #همیشه نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده...

😔آروم گفت میدونم #ناراحتی هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه #بهانه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و #قطع کرد...
#چادرم رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم #کجا برم فقط میرفتم بلاخره #مادرم پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای #خداحافظی بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی #نگران شده بود...

منم که از همه #ناراحت تر و #غمگین تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد #خداحافظی کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه #منتظرش بودم به مادرم گفته بود فلان #شب برمیگردم....

اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت....
😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من #مصطفی رو بدست آوردم یکبار دیگه....

خیلی #خسته و #داغون بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط #نگاه ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر #لاغر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون...
انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش....

مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو #برف گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی #خوشحال بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه #کادو بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه #شال خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو....
یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن...

#مادر_شوهرم نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش....
رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید

😊منم با تمام #احساسم بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به #وجود مبارکش که بازم خونه رو #نورانی کرد.....

✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_سی_و_ششم

😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼#قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...

😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...

🔴پـــــایاטּ....

@fal_maral
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
‌‎‌‌‌‎‌‌


داستان_عبرت_آموز

#غمگین_ترین_سرنوشت_یک_زن ( مینا )

📌قسمت_اول

مینا چگونه پایش به خانه شیطانی باز شد 💢

حوادث رکنا: این داستان برگرفته از یک پرونده واقعی است، داستان دختر کوچک و معصومی به نام مینا که در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمد، پدرش کارگر فصلی و بیشتر روزهای سال، بیکار بود و خانواده اش در وضعیت نامناسب مالی به سر می بردند.

به گزارش رکنا، مینا هر روز با صدای دعوای پدر و مادرش از خواب بیدار می شد، صدای شکستن اشیاء و فریاد و تهمت هایی که فضای خانه شان را پر می کرد. با این حال او کودکی خوشبین بود و امید داشت روزی اوضاع تغییر کند و چنان دیگر دوستانش، روی خوش زندگی را ببیند، پدرش شغل خوبی پیدا کند و مادرش لباس های جدیدی برای مدرسه اش بخرد اما روزها بدون هیچ تغییری در وضعیت زندگی آنها می گذشت و امید مینا به آرامی از بین می رفت.

در کنار این مشکلات، نگاه های سنگین و سرد همسایه ها و آشنایان نیز فشار روحی دو چندانی را به او تحمیل می کرد که او هر روز مجبور می شد، آن ها را تحمل کند، ولی حضور او در مدرسه و همنشینی با دوستانش، آرامشی به او هدیه می داد که او را از واقعیت های تلخی که هر روز با آن روبرو می شد، دور نگه داشت. اما این آرامش نیز طولی نکشید، مشکلات مالی و مشاجرات و مشکلات والدین مینا هر روز بیشتر و بیشتر می شد و آن چیزی که این دختر نوجوان، سال ها از آن هراس داشت اتفاق افتاد و سرانجام خانواده اش به او گفتند که دیگر از عهده هزینه تحصیل و مایحتاج روزانه او برنمی آیند و در نتیجه، او در دوران نوجوانی، مجبور شد که مدرسه را رها کند و به خانواده اش کمک کند.

اما این زندگی، چیزی نبود که مینا در ذهنش تصورش می کرد. ولی وضعیت زندگی او زمانی به شکل ناگهانی زیر و رو شد که خانواده‌اش او را مجبور کردند تا با پسر یکی از خویشاوندان دورشان ازدواج کند. بهروز، پسری بی مسئولیت، بداخلاق، خوشگذران و معتاد بود و دختر نوجوان که در آن زمان فقط 15 سال داشت، می دانست که اجبار خانواده اش، راهی برای رهایی خانواده از فشارهای مالی است، اما با این وجود، او امیدوار بود که آغاز زندگی مشترکش، وضعیت بهتری از قبل را برای او رقم بزند.

در ابتدا، او و بهروز یک زندگی عادی داشتند ولی با گذشت زمان، واقعیت تلخ این زندگی مشترک آشکار شد و دیوار سست خانواده مینا، شروع به ترک خوردن کرد. او و بهروز هر روز با یکدیگر دعوا می کردند و کوچک ترین موضوعات، به دعواهایی بزرگ بین آنها تبدیل می شد..


📌ادامه دارد...


✫ داستان و پند✫

@fal_maral
❀✿🌺❀✿🌺❀✿🌺❀✿🌺


داستان_عبرت_آموز


#غمگین_ترین_سرنوشت_یک_زن ( مینا )

📌قسمت_دوم

بعد از گذشت چندین سال، در یکی از روزهای بهاری بود که مینا به شوهرش گفت که باردار است، در ابتدا، بهروز خیلی خوشحال شد، چرا که او همیشه دوست داشت پدر شود. آنها، نام دخترشان را هستی گذاشتند. با آمدن هستی، بهروز قول داد که به خاطر فرزندشان تغییر کند و اعتیاد و عیاشی هایش را ترک کند. اما این وعده ها همگی پوچ و واهی بودند و روزها و ماه ها بدون هیچ تغییر در وضعیت زندگی آنها می گذشت و آمدن هستی نیز هیچ کمکی به رفع مشکلات آنها نکرد و بر خلاف تصور آنها، اوضاع بدتر از قبل نیز شد.

در نهایت، بهروز و مینا تصمیم گرفتند که از یکدیگر جدا شوند. او از شوهرش طلاق گرفت و دادگاه حضانت فرزندشان را به بهروز واگذار کرد. حس ناامیدی سراسر وجود مینا را فرا گرفته بود، او خودش را در این دنیا تنها و بدون هیچ سرپناهی می دید، بعد از جدایی، مینا بارها سعی کرد که برای دیدن فرزندش با شوهر سابقش تماس بگیرد اما هربار تلاش هایش بی نتیجه می ماند و با تغییر نشانی سکونت شوهر سابقش به مکانی نامشخص، او برای همیشه از دیدن دختر کوچکی که به دنیا آورده بود، مایوس شد و درمانده ماند.

ذهن مینا پر از ناامیدی و تلخی بود و احساس می کرد زندگی او را بی دلیل مجازات کرده است، ذهنی آشفته داشت و قلبش آکنده از غم سنگینی بود که نمی توانست آن را تحمل کند. روی نیمکتی در پارک محله شان نشسته بود که غریبه ای به او نزدیک شد و شروع به صحبت کرد. زن میانسال، بسیار مهربان به نظر می رسید و در طول یک ساعتی که با مینا بود، به تک تک کلام او گوش می داد و با او همراهی می کرد. هم صحبتی با او، برای مینا بسیار دلنشین بود و بعد از آن روز، آنها هر روز همدیگر را در پارک می دیدند و هم صحبت یکدیگر بودند تا اینکه دوست جدید مینا، راهی را برای فراموشی مشکلات به او پیشنهاد داد، او یک قرص کوچک به او تعارف کرد.

مینا با اکراه آن را گرفت و در دهانش گذاشت، طعم تلخی داشت، اما به هر حال، آن را قورت داد و موجی از سرخوشی و احساس آرامشی وصف ناشدنی وجودش را فرا گرفت و گویا تمامی دردها و نگرانی ها از وجودش رخ بربسته بود، چند روز به همین شکل گذشت و دوست جدید مینا، بدون دریافت هیچ پولی، این قرص ها را به او می داد. اما، قرصی که او مصرف می کرد، گران و اعتیادآور بود و تنها چند روز بعد از آن بود که او برای گرفتن دانه قرصی دیگر، مجبور به خواهش و التماس و تن دادن به خواسته های دوست جدیدش شده بود.

روزها و هفته ها می گذشت و اعتیاد مینا بیشتر می شد، زندگی دیگر از کنترلش خارج شده بود و او به تدریج خود را در برابر رذیلت هایی که هرگز به آنها فکر هم نکند،گرفتار می دید تا اینکه سرانجام روزی مینا را در یک خانه فساد، دستگیر کردند.

مینا در گوشه بازداشتگاه گریان به انتخاب هایی که در زندگی اش انجام داده بود، فکر می کرد، او از جایی که تصورش را می کرد، بسیار دور شده بود و درک این واقعیت برایش، بسیار سخت و دلخراش بود. او می دانست که باید از تاریکی که زندگی اش را فرا گرفته بود، فرار کند. خودش را کمی جمع و جور کرد، اشک های صورتش را پاک کرد و تصمیمش را برای شروعی دوباره، گرفت
.

📌#پایان

✫ داستان و پند✫

@fal_maral
❀✿🌺❀✿🌺❀✿🌺❀✿🌺