کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
#غم_بی_پایان_1

قسمت اول

سلام به اعضای کانال . میخواهم داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم امیدوارم از سرنوشت من پند بگیرید من خانمی چهل و یک ساله هستم که دردسر و سختیهای زیادی کشیدم بسیار رنج و غم دیدم با مشکلهای زیادی رو به رو شدم بیشتر از همه مشکل عاشقی دخترم که سرانجام بدی برای زندگیم داشت
من از خانواده عشایری که شش تا خواهر چهارتا برادر بودیم پدر مادر بسیار زحمتکش داشتم ما رو با هزاران زحمت بزرگ کردن تو یه منطقه محروم بودیم بدون هیچگونه امکاناتی، حتی مدرسه ، همه بی سواد بودیم ، بترتیب خواهرام ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون تا نوبت من رسید
چون خانواده دار بودیم خواستگارهای زیادی داشتم, پدرم اسم رسم دار بود تو محل...
درسن 19 سالگی ازداوج کردم شوهرم هم عشایر بود زندگی عشایری بسیار سخت بود...
صاحب فرزند دختری شدم، تا دخترم به شش سالگی رسد زندگی عشایری جمع کردیم شهر نشین شدیم اولاش سخت بود چون شوهرم شغلی نداشت
مغازه گرفت مغازه داری میکرد دخترم به مدرسه رفت تو درسش بسیار باهوش و زرنگ بود همون سال خدا دختر دیگری بهم داد...
شوهرم درکنار مغازه داری کشاورزی و حتی بصورت معامله دامداری هم میکرد...
چون در امد زیادی نداشت نمیزاشتم گارکر بگیره چون درامدش کم بود خودم تو همه کار کشاورزی کمکش میدادم نخود و لوبیا و عدس گندم و جو کاری میکرد بعضی سال ها برنج کاری هم میکردیم..
مشغول زندگی بودیم دخترام درس میخوندن بسیار خوشحال بودم بهشون افتخار میکردم چون دخترام از همه لحاظ خوب بودن درسخون با ادب حرف گوش کن تا دختر بزرگم به دبیرستان رفت سال سوم دبیرستان بود ،پسر داداشم زن گرفت عروسی کرد
عروسی بسیار شلوغی براش گرفتیم چهار هزار و پانصد نفر نهار دادیم شش تا گاو سر برید داداشم بجز مرغ گوسفند و ...
دخترمم تو عروسی کمک میکرد پذیرایی میکرد
تو همون عروسی پسری که دوست برادر زادهم بود عاشق دخترم میشه
چون عروسیمون شلوغ بود من متوجه نشده بودم که خانواده پسر با دخترم حرف زدن و شماره تلفن خونمون گرفتن...
بعد از عروسی پیغام دادن بیایم خاستگاری که شوهرم مخالف بود چون میخواستم دخترمون دانشگاه بره اخه درسش خیلی عالی بود نمونه دولتی درس میخوند تا سال اخر معدلش بیست بود مقام استانی میاورد باعث افتخارمون بود تو فک فامیل همه جا صحبت از دختر من بود،از همه لحاظ کامل بود

ادامه دارد....

@fal_maral
#غم_بی_پایان_2

قسمت دوم

باباش جواب رد به خواستگارش داد، البته ناگفته نمانه قبل از این پسر،خاستگار زیادی داشت که خودش هم مخالف بود میگفت میخوام درسم ادامه بدم شوهر نمیکنم...
اما دخترم کم کم عاشق این پسر شده بود پسر هم با وجود اینکه جواب شده بود ولی هم چنان پنهانی با هم در ارتباط بودن...
با تحقیقی که داشتیم و حتی از دوستان خود پسره پرسیده بودیم ،پسره بیکار و لات بود و مواد مخدر هم استفاده میکرد
تا اینکه خانواده پسر دوباره پیغام دادن بیایم خاستگاری، دخترم موافق بود منو باباش مخالف بودیم .
دخترم رو کلاسهای کنکور ثبت نام کردم برا گواهینامه ثبت نامش کردم کتاب کنکور زیادی براش خریدم، باباش صحرا بود دامداری میکرد، متوجه شدم دخترم هیچ درس نمیخونه اما گواهینامه رو زود گرفت بهش گفتم چرا درس نمیخونی ، ندیدم کتاب باز کنی، گفتش که من میخوام ازداوج کنم تو باید بابامو راضی کنی، من خودم مخالفم ، چون این پسر هیچی نداره لایق تو نیست صحرا زندگی میکنه تو باید درس بخونی، بری دانشگاه فعلا برا ازداوج خیلی زوده ، بهش گفتم منو ببین باباتو ببین درس نخوندیم چقدر زحمت و بدبختی کشیدیم بخاطر اینکه بخاطر مخارج زندگیمون با وجود دیسک کمر و گردن میرم کار کشاورزی میکنم تا شماها درس بخونید آینده داشته باشید، ولی انگار برا دیوار حرف میزدم...
دخترم چشم رو همه چی بسته بود فقط به اون پسر فکر میکرد میگفت یا من با این پسر ازداوج میکنم یا خودکشی میکنم چند بار هم دست به خودکشی زد قرص میخورد میخواست خودش رو از طبقه بالا بندازه پایین که مانع میشدم
متوجه شدم که پسره وادارش میکنه دست به این کارا بزنه، گوشیشو نگاه کردم پیام های پسره رو خوندم ، وقتی به پدرش گفتم جریان رو خیلی ناراحت شد گفت دختر امیدم نا امید کردی من انتظارهای بیشتری از تو داشتم، پسر نداشتم گفتم تو بجا دختر برام پسر باشی دوتا خواهر کوچیکترت رو راهنمای کنی، اخه دختر سومی هم داشتیم که گل سر سبدمون بود...
دخترم گفت بابا اگر نزاری من با این پسر ازداوج کنم تا اخر عمر نه درس میخونم نه شوهر میکنم ، باباش گفت اشکال نداره من تا اخر عمر نوکریت میکنم فقط دست از این پسر بکش ...
روزی دخترم به من گفت اگر بابامو راضی نکنی با پسر فرار میکنم. ابروتون میبرم ...
وقتی اسم آبرو اورد من راضی شدم گفتم پدرم نود سال دارع نود سال با آبرو زندگی کرده پدر بزرگ خودت صدسال با آبرو زندگی کرده تو الف بچه میخوای با ابرو دو طرف بازی کنی...
رفتم به باباش گفتم بزار باهاش ازدواج کنه، اجازه بده خانواده پسر بیان...
چند بار زنگ زدن اجازه خواستن باباش قبول نکرد میگفت پسره معتاده دخترم رو بدبخت نمیکنم اینا در وصل ما نیستن...


ادامه دارد...

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#غم_بی_پایان_3

قسمت سوم

از طرفی شنیدیم پسر گفته دختره که باباش صحرا میره خونه نیست داداش هم نداره اگر شده بدزدمش میبرمش...
وقتی باباش این حرف رو شنید از آبروش ترسید به خواهرزادهش زنگ زد پسری بیست هشت ساله بود بسیار غیرتی و با ادب که بچه هام هم خیلی دوسش داشتن بهش داداش میگفتن، اونم همینطور به دخترای من ابجی می‌گفت داییش بهش گفت در نبود من تو حواست به دخترا باشه هرجا خواستن برن خودت ببرشون هرچی خواستن براشون تهیه کن خوراک پوشاک کلاس مدرسه... خلاصه خواستن برن بیرون از منزل تو ببرشون، نذاری تنها حتی تا نونوایی هم برن تا من گوسفندا رو بفروشم و برگردم...
چون پسر عمه بیکار بود بقول خودش پیکان شری داشت در اختیارمون بود به دستور داییش که شوهر من بود دختر رو کنترل میکرد گوشیش رو چک میکرد خیلی بهش سخت میگرفت. اولا دخترم خیلی حرفش گوش میکرد, بی اجازه پسرعمه آب نمیخورد. پسر عمه بیشتر اوقات میبردشون تفریح, پارک, بیرون.
خلاصه نمیزاشت بهشون سخت بگذره تا اینکه پسره(خواستگاره) زیر پا دخترم میشینه که نباید تو به حرف پسر عمت باشی میگه همش تقصیر پسر عمته نمیزاره بابات من و تو با هم ازداوج کنیم.

در صورتی که پسر عمه به داییش گفته بود من این پسر رو می شناسنم درسته اعتیاد داره ولی چون دخترت دوسش داره بزار ازدواج کنن...
باباش به حرف اون هم گوش نکرد اخه استغاره کرده بود بد اومده بود میگفت وقتی قران راه نداده یعنی منم نباید اجازه بدم خلاصه بعد از سه ماه شوهرم گوسفندا رو فروخت اومد خونه، پسرعمه گفت دایی جان دخترت رو تحویلت میدم در صحت و سلامت اگر کاری فرمونی داشتی من در خدمتم زنگ بزن میام ، ناگفته نماند پسر عمه سیگار میکشید شوهر منم دونه دونه ای سیگار میکشید یعنی در واقع با هم میکشیدن...
موقعی که شوهرم اومد خونه ، فشار دخترم برا ازداوج باپسره بیشتر شد
اعتصاب کرد، سیزده روز غذا نخورد تا به خواهرم زنگ زدم اومد با زبونی گرفتش غذا بهش داد گفتش که باباتو راضی میکنیم...
از اون طرف هم پسره هم به خواهرم زنگ میزد که تورو خدا باباش راضی کن منو خواهرم هرکاری کردیم نتونستیم باباشو راضی کنیم اخه باباش لجباز و یه دنده بود هیچ وقت از حرفی که میزد بر نمیگشت از بخت بد من باباش لجباز بود و دخترم داشت با ابرمون بازی میکرد هفته ای دو روز میرفت کلاس نگو اصلا کلاس نمیره میره پیش پسره
باباش موقعی که اینو فهمید دختر رو زندانی کرد... تو خونه به خواهرزاده گفت که اینجور جریانی بوده، گفت که کمکم کن پسره رو برام بکش گفت بخدا اگر بکشیش حتی نمیزارم بگیرنت مغازه رو میفروشم میدم بجا دیه ..و
پسر پسرعمه گفت دایی من میتونم این کارو بکنم اما این راهش نیست بزار زنداییم بهش زنگ بزنه دور دختر ما را خط بکشه... به من گفتن به خانوادش زنگ بزن منم به دستور شوهرم بهشون زنگ زدم گفتم به پسرتون بگید دست از دخترم برداره وگرنه ازش شکایت میکنم کلی بهشون فحش دادم، قطع کردم ...
دخترم هم گوشی نداشت باباش ازش گرفته بود تا اینکه به وسیله دختر خواهرم پسره پیغام میده به دخترم که مادرت زنگ زده به خانواده م ...


ادامه دارد...

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#غم_بی_پایان_4

قسمت چهارم و پایانی

دخترم از من کینه به دل گرفت دیگه بیشتر سعی میکرد فرار کنه فقط بخاطر اینکه آبرو ریزی کنه چون باباشم لج افتاده بود دختر هم فشار میاورد پسر عمه هم همچنان سختگیری بهش میکرد من بیچاره گرفتار بودم از طرفی دلم برای دخترم میسوخت.
واقعا نمیدونستم چکار کنم بد جوری گرفتار بودم نمیدونستم حرف شوهرم گوش کنم دل دخترم بشکنم سر دوراهی بودم دخترم از من کینه به دل گرفته بود که چرا به خانواده پسر زنگ زدم میگفتم بخدا پدرت گفته به خرجش نمیرفت میگفت تو به دستور پسر عمه زنگ زدی اینو پسره بهش گفته بود البته تا یه شب پدرش از در مغازه اومد نماز خوند دوش گرفت شام خورد نگاه فیلم میکردن منم داشتم رب گوجه میگرفتم داخل حیاط بودم دخترا هم هر سه نگاه فیلم میکردن پیش باباشون بودن من رب را رو اجاغ گاز گذاشتم دراز کشیدم بیش گاز چشامو بستم که چرتی بزنم چون شب باید بیدار میموندم بخاطر رب گوجه اخه تابستون بود روز گرم بود شب رب گوجه رو بار گذاشتم که یهو صدا گلوله اومد متوجه شدم که شوهرم با اسلحه خودکشی کرده😔

اون روز قبل خودکشی شوهرم اصن ناراحتی نداشت شوهرم چهل و شش سال داشت بیست یک سال با هم زندگی کردیم خیلی خیلی دوسم داشت قول خودش اندازه شش برادرش پشتیبانیش میکردم شش خواهر شش بردار داشت حتی با پول کمکش نمیکردن تو کار کشاورزی
منم دوسش داشتم مرد با خدا با ایمان قوی بود دلیل خودکشیشو دقیق نفهمیدم اول فکر کردم پاش لیز خورده چون سر راه پله تیر خورده بود پزشکی قانونی گفت خودکشی کرده اخه روز قبلش گفت میخوام اسلحه‌ رو بفروشم تپاره بود تفنگ جنگی نبود کارشناسا گفتن ممکنه پاش لیز خورده باشه شاید هم عمدا خودشو زده پنجاه پنجاه گذاشتن...
دخترا رو هم بازجویی کردن ...

تقریبا سه روز بعد دخترم با عموش رفته بود از من شکایت کرده بودن تهمت پسر عمه بهم زده بودن از اون هم شکایت کرده بودن منو آگاهی کلانتری داداگاه رفتیم بیگناهیمون ثابت شد قاضی حکم برایت داد پسر عمه افسردگی گرفت بخاطر مرگ داییش الان فکر کنم چند ماه میشه تهران بستری باشه بیمارستان فلج شده از ناراحتی هم مرگ داییش هم بخاطر تهمت اصن باورش نمیشد داییاش ازش شکایت کنن اونم به حرف دختر من چونه همه میدیدن چجور با هم صمیمی بودن دختر کوچکم شماره پسر عمه رو جز شماره های اضطراری گذاشته بود
موقع فوت شوهرم اون پسره بنر سیاه اورده بود به خانواده شوهرم گفتم جریان اینجور بوده ولی اونا گفتن حرف تو ملاک نیست حرفا دخترم باور کردن که گفته بود مادرم قاتل بابامه که شکایت کردن اخرش خودشون رو سیاه شدن پشیمون شدن گفتن عجولانه تصمیم گرفتیم اما من دیگه برنگشتم الان خونه پدرم زندگی میکنم ازشون شکایت کردم اراده حیثیت کردم فعلا قاضی رای نداده ...
دخترامو هشت ماهه ندیدم ، خونه و زندگیم خراب شد بخاطر عاشقی دخترم😔 امیدوارم پند باشه برا دیگران😔 اگر باباش لج نمیکرد زندگیمون از هم پاشیده نمیشد زندگی که با هزار بدبختی ساخته بودیم به باد رفت من موندمو باری از غم غصه که نمیدونم چطور کنار بیام خواستگار هم دارم ولی دلم از زندگی سیاه شده دوس ندارم دوباره ازدواج کنم زندگی دیگه برام معنی نداره...
اون پسره هم که عاشق دخترم بود گفتن با همدستی پسر عموش یک نفر رو کشتن الان زندان هستش دختر من هم از نو شروع کرده به درس خوندن جوری که مردم گفتم ، خودم کاملا ازشون بی اطلاع هستم


پایان❤️

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#غم_بی_پایان_1


سلام به اعضای کانال. میخواهم داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم امیدوارم از سرنوشت من پند بگیرید من خانمی چهل و یک ساله هستم که دردسر و سختیهای زیادی کشیدم بسیار رنج و غم دیدم با مشکلهای زیادی رو به رو شدم بیشتر از همه مشکل عاشقی دخترم که سرانجام بدی برای زندگیم داشت
من از خانواده عشایری که شش تا خواهر چهارتا برادر بودیم پدر مادر بسیار زحمتکش داشتم ما رو با هزاران زحمت بزرگ کردن تو یه منطقه محروم بودیم بدون هیچگونه امکاناتی، حتی مدرسه ، همه بی سواد بودیم ، بترتیب خواهرام ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون تا نوبت من رسید
چون خانواده دار بودیم خواستگارهای زیادی داشتم, پدرم اسم رسم دار بود تو محل...
درسن 19 سالگی ازداوج کردم شوهرم هم عشایر بود زندگی عشایری بسیار سخت بود...
صاحب فرزند دختری شدم، تا دخترم به شش سالگی رسد زندگی عشایری جمع کردیم شهر نشین شدیم اولاش سخت بود چون شوهرم شغلی نداشت
مغازه گرفت مغازه داری میکرد دخترم به مدرسه رفت تو درسش بسیار باهوش و زرنگ بود همون سال خدا دختر دیگری بهم داد...
شوهرم درکنار مغازه داری کشاورزی و حتی بصورت معامله دامداری هم میکرد...
چون در امد زیادی نداشت نمیزاشتم گارکر بگیره چون درامدش کم بود خودم تو همه کار کشاورزی کمکش میدادم نخود و لوبیا و عدس گندم و جو کاری میکرد بعضی سال ها برنج کاری هم میکردیم..
مشغول زندگی بودیم دخترام درس میخوندن بسیار خوشحال بودم بهشون افتخار میکردم چون دخترام از همه لحاظ خوب بودن درسخون با ادب حرف گوش کن تا دختر بزرگم به دبیرستان رفت سال سوم دبیرستان بود ،پسر داداشم زن گرفت عروسی کرد
عروسی بسیار شلوغی براش گرفتیم چهار هزار و پانصد نفر نهار دادیم شش تا گاو سر برید داداشم بجز مرغ گوسفند و ...
دخترمم تو عروسی کمک میکرد پذیرایی میکرد
تو همون عروسی پسری که دوست برادر زادهم بود عاشق دخترم میشه
چون عروسیمون شلوغ بود من متوجه نشده بودم که خانواده پسر با دخترم حرف زدن و شماره تلفن خونمون گرفتن...
بعد از عروسی پیغام دادن بیایم خاستگاری که شوهرم مخالف بود چون میخواستم دخترمون دانشگاه بره اخه درسش خیلی عالی بود نمونه دولتی درس میخوند تا سال اخر معدلش بیست بود مقام استانی میاورد باعث افتخارمون بود تو فک فامیل همه جا صحبت از دختر من بود،از همه لحاظ کامل بود

ادامه دارد....

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#غم_بی_پایان_2


باباش جواب رد به خواستگارش داد، البته ناگفته نمانه قبل از این پسر،خاستگار زیادی داشت که خودش هم مخالف بود میگفت میخوام درسم ادامه بدم شوهر نمیکنم...
اما دخترم کم کم عاشق این پسر شده بود پسر هم با وجود اینکه جواب شده بود ولی هم چنان پنهانی با هم در ارتباط بودن...
با تحقیقی که داشتیم و حتی از دوستان خود پسره پرسیده بودیم ،پسره بیکار و لات بود و مواد مخدر هم استفاده میکرد
تا اینکه خانواده پسر دوباره پیغام دادن بیایم خاستگاری، دخترم موافق بود منو باباش مخالف بودیم .
دخترم رو کلاسهای کنکور ثبت نام کردم برا گواهینامه ثبت نامش کردم کتاب کنکور زیادی براش خریدم، باباش صحرا بود دامداری میکرد، متوجه شدم دخترم هیچ درس نمیخونه اما گواهینامه رو زود گرفت بهش گفتم چرا درس نمیخونی ، ندیدم کتاب باز کنی، گفتش که من میخوام ازداوج کنم تو باید بابامو راضی کنی، من خودم مخالفم ، چون این پسر هیچی نداره لایق تو نیست صحرا زندگی میکنه تو باید درس بخونی، بری دانشگاه فعلا برا ازداوج خیلی زوده ، بهش گفتم منو ببین باباتو ببین درس نخوندیم چقدر زحمت و بدبختی کشیدیم بخاطر اینکه بخاطر مخارج زندگیمون با وجود دیسک کمر و گردن میرم کار کشاورزی میکنم تا شماها درس بخونید آینده داشته باشید، ولی انگار برا دیوار حرف میزدم...
دخترم چشم رو همه چی بسته بود فقط به اون پسر فکر میکرد میگفت یا من با این پسر ازداوج میکنم یا خودکشی میکنم چند بار هم دست به خودکشی زد قرص میخورد میخواست خودش رو از طبقه بالا بندازه پایین که مانع میشدم
متوجه شدم که پسره وادارش میکنه دست به این کارا بزنه، گوشیشو نگاه کردم پیام های پسره رو خوندم ، وقتی به پدرش گفتم جریان رو خیلی ناراحت شد گفت دختر امیدم نا امید کردی من انتظارهای بیشتری از تو داشتم، پسر نداشتم گفتم تو بجا دختر برام پسر باشی دوتا خواهر کوچیکترت رو راهنمای کنی، اخه دختر سومی هم داشتیم که گل سر سبدمون بود...
دخترم گفت بابا اگر نزاری من با این پسر ازداوج کنم تا اخر عمر نه درس میخونم نه شوهر میکنم ، باباش گفت اشکال نداره من تا اخر عمر نوکریت میکنم فقط دست از این پسر بکش ...
روزی دخترم به من گفت اگر بابامو راضی نکنی با پسر فرار میکنم. ابروتون میبرم ...
وقتی اسم آبرو اورد من راضی شدم گفتم پدرم نود سال دارع نود سال با آبرو زندگی کرده پدر بزرگ خودت صدسال با آبرو زندگی کرده تو الف بچه میخوای با ابرو دو طرف بازی کنی...
رفتم به باباش گفتم بزار باهاش ازدواج کنه، اجازه بده خانواده پسر بیان...
چند بار زنگ زدن اجازه خواستن باباش قبول نکرد میگفت پسره معتاده دخترم رو بدبخت نمیکنم اینا در وصل ما نیستن...


ادامه دارد...

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#غم_بی_پایان_3

از طرفی شنیدیم پسر گفته دختره که باباش صحرا میره خونه نیست داداش هم نداره اگر شده بدزدمش میبرمش...
وقتی باباش این حرف رو شنید از آبروش ترسید به خواهرزادهش زنگ زد پسری بیست هشت ساله بود بسیار غیرتی و با ادب که بچه هام هم خیلی دوسش داشتن بهش داداش میگفتن، اونم همینطور به دخترای من ابجی می‌گفت داییش بهش گفت در نبود من تو حواست به دخترا باشه هرجا خواستن برن خودت ببرشون هرچی خواستن براشون تهیه کن خوراک پوشاک کلاس مدرسه... خلاصه خواستن برن بیرون از منزل تو ببرشون، نذاری تنها حتی تا نونوایی هم برن تا من گوسفندا رو بفروشم و برگردم...
چون پسر عمه بیکار بود بقول خودش پیکان شری داشت در اختیارمون بود به دستور داییش که شوهر من بود دختر رو کنترل میکرد گوشیش رو چک میکرد خیلی بهش سخت میگرفت. اولا دخترم خیلی حرفش گوش میکرد, بی اجازه پسرعمه آب نمیخورد. پسر عمه بیشتر اوقات میبردشون تفریح, پارک, بیرون.
خلاصه نمیزاشت بهشون سخت بگذره تا اینکه پسره(خواستگاره) زیر پا دخترم میشینه که نباید تو به حرف پسر عمت باشی میگه همش تقصیر پسر عمته نمیزاره بابات من و تو با هم ازداوج کنیم.

در صورتی که پسر عمه به داییش گفته بود من این پسر رو می شناسنم درسته اعتیاد داره ولی چون دخترت دوسش داره بزار ازدواج کنن...
باباش به حرف اون هم گوش نکرد اخه استغاره کرده بود بد اومده بود میگفت وقتی قران راه نداده یعنی منم نباید اجازه بدم خلاصه بعد از سه ماه شوهرم گوسفندا رو فروخت اومد خونه، پسرعمه گفت دایی جان دخترت رو تحویلت میدم در صحت و سلامت اگر کاری فرمونی داشتی من در خدمتم زنگ بزن میام ، ناگفته نماند پسر عمه سیگار میکشید شوهر منم دونه دونه ای سیگار میکشید یعنی در واقع با هم میکشیدن...
موقعی که شوهرم اومد خونه ، فشار دخترم برا ازداوج باپسره بیشتر شد
اعتصاب کرد، سیزده روز غذا نخورد تا به خواهرم زنگ زدم اومد با زبونی گرفتش غذا بهش داد گفتش که باباتو راضی میکنیم...
از اون طرف هم پسره هم به خواهرم زنگ میزد که تورو خدا باباش راضی کن منو خواهرم هرکاری کردیم نتونستیم باباشو راضی کنیم اخه باباش لجباز و یه دنده بود هیچ وقت از حرفی که میزد بر نمیگشت از بخت بد من باباش لجباز بود و دخترم داشت با ابرمون بازی میکرد هفته ای دو روز میرفت کلاس نگو اصلا کلاس نمیره میره پیش پسره
باباش موقعی که اینو فهمید دختر رو زندانی کرد... تو خونه به خواهرزاده گفت که اینجور جریانی بوده، گفت که کمکم کن پسره رو برام بکش گفت بخدا اگر بکشیش حتی نمیزارم بگیرنت مغازه رو میفروشم میدم بجا دیه ..و
پسر پسرعمه گفت دایی من میتونم این کارو بکنم اما این راهش نیست بزار زنداییم بهش زنگ بزنه دور دختر ما را خط بکشه... به من گفتن به خانوادش زنگ بزن منم به دستور شوهرم بهشون زنگ زدم گفتم به پسرتون بگید دست از دخترم برداره وگرنه ازش شکایت میکنم کلی بهشون فحش دادم، قطع کردم ...
دخترم هم گوشی نداشت باباش ازش گرفته بود تا اینکه به وسیله دختر خواهرم پسره پیغام میده به دخترم که مادرت زنگ زده به خانواده م ...


ادامه دارد...

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
رفتن #هم و #غم و #ناراحتی

برای از بین رفتن غم و ناراحتی ، تعویذ شریف ذیل را در کاغذ بدون خط بنویسد و آنرا در آب جاری بیاندازد. به اذن و اراده خداوند متعال غم و #اندوهش بطور کامل از بین میرود.
#مجرب است.

(بسم اللّه الرحمن الرحیم
من العبد الضعیف الى المولى الجلیل رب انى مسنى الضر و انت ارحم الراحمین فاکشف عنى ضر ما انا فیه و اکشف عنى همى و فرج غمى بحق محمد و اهل بیته الطیبین الطاهرین ) .

@fal_maral
🌟هفت دعای مجرب و مفید🌟

🔴دعا برای حفظ از #قضا و #قدر:

برای محفوظ ماندن از اتفاقات ناگهانی هزار و بیست و سه مرتبه خواندن جمله مبارکه

«توکلت علی الله» (به خدا توکل کردم) بسیار موثر و مجرب است حتما بخوانید.

🔴دعا برای دیدن فرد مورد نظر در #خواب:

به جهت دیدن فرد یا شیء مورد نظر در خواب خواندن این سه اسم مقدس «النور» و «الباسط» و «الظاهر» به تعداد زیاد با رعایت طهارت و پاکی بدن و لباس طاهر و در مکان مقدس) موثر است.

🔴دعا هنگام روبرو شدن با #مشکل:

رسول اکرم (ص) فرموده است:هر کس که #اندوه یا #غم یا #سختی یا بلاء به او رسیده، دعای

زیر را بخواند:

«الله ربی، لا اشرک به شیئا، توکلت علی الحی الذی لا یموت»

«خدا پروردگار من است. چیزی را شریک او قرار نمی دهم. توکل می کنم بر زنده ای که نمی میرد.»

🔴دعا برای تحبیب (دوست کردن) و #تسخیر دیگران ( #محبت )

هر کس هفت مرتبه آیه ۷ از سوره ممتحنه

«عسی ان یجعل بینکم و بین الذین عادیتهم منهم موده و اله قدیر، و الله غفور رحیم»

را به کف دست خود بخواند و بدمد، سپس به صورت خود بکشد، هر که او را ببیند، دوستش دارد.

🔴دعا برای #فروش_خانه و #ملک

هر کس می خواهد خانه و یا سرمایش بفروش رسد، دعای زیر را نوشته و به آن محل نصب کند، زودتر به فروش می رسد.

«ربنا آتنا من لدنک رحمه و هیی لنا من امرنا رشدا»

«پروردگارا، ما را از سوی خودت رحمتی عطا کن، و راه نجاتی برای ما فراهم ساز».

🔴دعا برای #طلب_فرزند

«ابی بکربن حرث بصری گوید: به حضرت صادق (ع) عرض کردم:تمام خاندان من از دنیا

رفته اند و مرا فرزندی نیست تا از او نسب من باقی بماند، پس چه کنم؟حضرت فرمود: در حال سجده دعای زیر را بخوان.

«رب هب من لدنک ذریه طیبه انک سمیع الدعاء رب لا تذرنی فردا و انت خیر الوارثین»

«خدایا به من فرزندانی پاکیزه کرامت کن که تو دعا را می شنوی، خدا مرا تنها مگذار و و

فرزندی برومند به من عطا کن در حالی که تو بهترین وارثان هستی.» (سوره آل عمران آیه ۳۸)

🔴دعا برای باطل کردن #سحر و #جادو

برای دفع جادوگران وسحر کنندگان وهمچنین دفع شیاطین (ایات 54-55-56/سوره اعراف)را

که به ایه ی سخره معروف است را بخوانید:

إنَّ رَبَّكُمُ اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي

اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ تَبَارَكَ

اللّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ * ادْعُواْ رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ * وَلاَ تُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ

بَعْدَ إِصْلاَحِهَا وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا إِنَّ رَحْمَتَ اللّهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ

@fal_maral
🔸#صلوات برای رفع گناهان و از بین رفتن #غم🔸

از امام زمان علیه السلام منقول است که هرکس به این صورت بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله صلوات بفرستد،
گناهانش محو می شود و غم هایش از بین می رود.
اسباب خیر و روزی برایش فراهم می شود،
بر دشمنش غلبه می یابد و از رفیقان رسول الله صلی الله علیه و آله می شود؛ و …

💥اللهم یا اَجوَدَ مَن اَعطی وَ یا خَیرَ مَن سُئِلَ وَ اَرحَمَ مَنِ استُرحِمَ. اللهمَّ صل علی محمدٍ و آل محمدٍ فی الاَوَلِینَ وَ صَل علی محمدٍ و آل محمدٍ فی الآخِرِینَ وَ صل علی محمدٍ و آل محمدٍ فی المَلَاءِ الاَعلی ( الی یَومِ الِّدینَ ) وَ صل علی محمدٍ و آل محمدٍ فی المِرسَلینَ. اللهم اَعطِ محمدًا و آل محمد الوَسیلةَ وَ الشَّرَفَ وَ الفَضِیلَةَ وَ الدَّرَجَةَ الکَبِیرةَ. اللهم اِنِّی آمَنتُ بِمُحمدٍ صلی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ لَم اَرَهُ فَلا تَحرِمنی یَومَ القِیامَةَ رُؤیَتَهُ وَ ارزُقنِی صُحبَتَهُ وَ تَوَفَّنِی علی مِلَّتِهِ وَ اسقِنی مِن حَوضِهِ مَشرَبًا رَوِیًا سائِغًا هَنِیئًا لااَظمَاُ بَعدَهُ اَبَدًا اِنَّکَ علی کُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ. اللهمَّ کَما آمَنتُ بِمُحمدٍ صلی الله علیه و آله وَ لَک اَرَهُ فَعَرِّفنِی فِی الجِنانِ وَجهَهُ. اللهمّ بَلِّغ رُوحَ محمدٍ عِنِّی تَحِیةً کَثِیرَةً وَ سَلامًا وَ صَلَواتِی💥


 


🌷امام رضا (علیه السلام)میفرماید:

اگر در محل یا شهری #بیماری واگیر #شایع شد سه مرتبه دعای زیر را بخوانید ان شاالله خداوند ریشه آن بیماری را از آن محل دور میکند.


🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
"یاالله یارَبَّ الاَربابِ وَ یا سَیِّدَ الساداتِ یا الهَ اِلْالِهَةِ ویا مَلِکَ المُلوک ویا جَباّرَ السَّمواتِ والْاَرْضِ اِشْـفِنی وعافِنی مِن دائی هذا فَاَّنی عَبدُکَ وَابْنُ عَبدِکَ اَنْقَلِبَ فی قَبضَتِکَ وناصِیَتی بِیَدِکَ"

🔮 #حاجات_خیلی_سنگین 🔮

🌺اگر حاجتهای خیلی سنگین دارید و هیچ نذری هم جواب نداده تنها بنشینید و ۵۱۱۰ مرتبه ذکر یا خالق را بگویید.🍃

🌷ختـمی جـهت اجــــابت حـاجـت

💟توسل به امیر المومنین علی علیه السلام برای قضاء حاجت و دفع #مشکلات بسیار مجرب است :

🌹 ۱۱۰ مرتبه ﴿یا مُفَرِّجَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ اَخیهِ رَسُولِ اللهِ صَلَّیَ اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ فَرِّجِ الْیَومَ کَرْبِی بِحَقِّ اَخیکَ رَسُولِ اللهِ صَلَّیَ اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ فی عافِیَة﴾

🌹 ۱۱۰ مرتبه← یا عَلِیُّ




#رفع_سر_دردهای_پی_درپی_شب_روز

امام جعفر صادق(ع)فرمودند :

دست خود را بر سرت بگذار و هفت بار بگو :

بِسْمِ اللَّهِ الَّذِي لَا يَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَيْ‏ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَجِيرُ
بِكَ مِمَّا اسْتَجَارَ بِهِ مُحَمَّدٌ ص لِنَفْسِه‏

به اذن خدا و توفیق او #درد آرام می شود .

@fal_maral
#غم_بی_پایان_1

قسمت اول

سلام به اعضای کانال . میخواهم داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم امیدوارم از سرنوشت من پند بگیرید من خانمی چهل و یک ساله هستم که دردسر و سختیهای زیادی کشیدم بسیار رنج و غم دیدم با مشکلهای زیادی رو به رو شدم بیشتر از همه مشکل عاشقی دخترم که سرانجام بدی برای زندگیم داشت
من از خانواده عشایری که شش تا خواهر چهارتا برادر بودیم پدر مادر بسیار زحمتکش داشتم ما رو با هزاران زحمت بزرگ کردن تو یه منطقه محروم بودیم بدون هیچگونه امکاناتی، حتی مدرسه ، همه بی سواد بودیم ، بترتیب خواهرام ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون تا نوبت من رسید
چون خانواده دار بودیم خواستگارهای زیادی داشتم, پدرم اسم رسم دار بود تو محل...
درسن 19 سالگی ازداوج کردم شوهرم هم عشایر بود زندگی عشایری بسیار سخت بود...
صاحب فرزند دختری شدم، تا دخترم به شش سالگی رسد زندگی عشایری جمع کردیم شهر نشین شدیم اولاش سخت بود چون شوهرم شغلی نداشت
مغازه گرفت مغازه داری میکرد دخترم به مدرسه رفت تو درسش بسیار باهوش و زرنگ بود همون سال خدا دختر دیگری بهم داد...
شوهرم درکنار مغازه داری کشاورزی و حتی بصورت معامله دامداری هم میکرد...
چون در امد زیادی نداشت نمیزاشتم گارکر بگیره چون درامدش کم بود خودم تو همه کار کشاورزی کمکش میدادم نخود و لوبیا و عدس گندم و جو کاری میکرد بعضی سال ها برنج کاری هم میکردیم..
مشغول زندگی بودیم دخترام درس میخوندن بسیار خوشحال بودم بهشون افتخار میکردم چون دخترام از همه لحاظ خوب بودن درسخون با ادب حرف گوش کن تا دختر بزرگم به دبیرستان رفت سال سوم دبیرستان بود ،پسر داداشم زن گرفت عروسی کرد
عروسی بسیار شلوغی براش گرفتیم چهار هزار و پانصد نفر نهار دادیم شش تا گاو سر برید داداشم بجز مرغ گوسفند و ...
دخترمم تو عروسی کمک میکرد پذیرایی میکرد
تو همون عروسی پسری که دوست برادر زادهم بود عاشق دخترم میشه
چون عروسیمون شلوغ بود من متوجه نشده بودم که خانواده پسر با دخترم حرف زدن و شماره تلفن خونمون گرفتن...
بعد از عروسی پیغام دادن بیایم خاستگاری که شوهرم مخالف بود چون میخواستم دخترمون دانشگاه بره اخه درسش خیلی عالی بود نمونه دولتی درس میخوند تا سال اخر معدلش بیست بود مقام استانی میاورد باعث افتخارمون بود تو فک فامیل همه جا صحبت از دختر من بود،از همه لحاظ کامل بود

ادامه دارد....

❤️ داستان و پند❤️
❤️ @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#غم_بی_پایان_2

قسمت دوم

باباش جواب رد به خواستگارش داد، البته ناگفته نمانه قبل از این پسر،خاستگار زیادی داشت که خودش هم مخالف بود میگفت میخوام درسم ادامه بدم شوهر نمیکنم...
اما دخترم کم کم عاشق این پسر شده بود پسر هم با وجود اینکه جواب شده بود ولی هم چنان پنهانی با هم در ارتباط بودن...
با تحقیقی که داشتیم و حتی از دوستان خود پسره پرسیده بودیم ،پسره بیکار و لات بود و مواد مخدر هم استفاده میکرد
تا اینکه خانواده پسر دوباره پیغام دادن بیایم خاستگاری، دخترم موافق بود منو باباش مخالف بودیم .
دخترم رو کلاسهای کنکور ثبت نام کردم برا گواهینامه ثبت نامش کردم کتاب کنکور زیادی براش خریدم، باباش صحرا بود دامداری میکرد، متوجه شدم دخترم هیچ درس نمیخونه اما گواهینامه رو زود گرفت بهش گفتم چرا درس نمیخونی ، ندیدم کتاب باز کنی، گفتش که من میخوام ازداوج کنم تو باید بابامو راضی کنی، من خودم مخالفم ، چون این پسر هیچی نداره لایق تو نیست صحرا زندگی میکنه تو باید درس بخونی، بری دانشگاه فعلا برا ازداوج خیلی زوده ، بهش گفتم منو ببین باباتو ببین درس نخوندیم چقدر زحمت و بدبختی کشیدیم بخاطر اینکه بخاطر مخارج زندگیمون با وجود دیسک کمر و گردن میرم کار کشاورزی میکنم تا شماها درس بخونید آینده داشته باشید، ولی انگار برا دیوار حرف میزدم...
دخترم چشم رو همه چی بسته بود فقط به اون پسر فکر میکرد میگفت یا من با این پسر ازداوج میکنم یا خودکشی میکنم چند بار هم دست به خودکشی زد قرص میخورد میخواست خودش رو از طبقه بالا بندازه پایین که مانع میشدم
متوجه شدم که پسره وادارش میکنه دست به این کارا بزنه، گوشیشو نگاه کردم پیام های پسره رو خوندم ، وقتی به پدرش گفتم جریان رو خیلی ناراحت شد گفت دختر امیدم نا امید کردی من انتظارهای بیشتری از تو داشتم، پسر نداشتم گفتم تو بجا دختر برام پسر باشی دوتا خواهر کوچیکترت رو راهنمای کنی، اخه دختر سومی هم داشتیم که گل سر سبدمون بود...
دخترم گفت بابا اگر نزاری من با این پسر ازداوج کنم تا اخر عمر نه درس میخونم نه شوهر میکنم ، باباش گفت اشکال نداره من تا اخر عمر نوکریت میکنم فقط دست از این پسر بکش ...
روزی دخترم به من گفت اگر بابامو راضی نکنی با پسر فرار میکنم. ابروتون میبرم ...
وقتی اسم آبرو اورد من راضی شدم گفتم پدرم نود سال دارع نود سال با آبرو زندگی کرده پدر بزرگ خودت صدسال با آبرو زندگی کرده تو الف بچه میخوای با ابرو دو طرف بازی کنی...
رفتم به باباش گفتم بزار باهاش ازدواج کنه، اجازه بده خانواده پسر بیان...
چند بار زنگ زدن اجازه خواستن باباش قبول نکرد میگفت پسره معتاده دخترم رو بدبخت نمیکنم اینا در وصل ما نیستن...


ادامه دارد...

❤️ داستان و پند❤️
❤️ @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#غم_بی_پایان_3

قسمت سوم

از طرفی شنیدیم پسر گفته دختره که باباش صحرا میره خونه نیست داداش هم نداره اگر شده بدزدمش میبرمش...
وقتی باباش این حرف رو شنید از آبروش ترسید به خواهرزادهش زنگ زد پسری بیست هشت ساله بود بسیار غیرتی و با ادب که بچه هام هم خیلی دوسش داشتن بهش داداش میگفتن، اونم همینطور به دخترای من ابجی می‌گفت داییش بهش گفت در نبود من تو حواست به دخترا باشه هرجا خواستن برن خودت ببرشون هرچی خواستن براشون تهیه کن خوراک پوشاک کلاس مدرسه... خلاصه خواستن برن بیرون از منزل تو ببرشون، نذاری تنها حتی تا نونوایی هم برن تا من گوسفندا رو بفروشم و برگردم...
چون پسر عمه بیکار بود بقول خودش پیکان شری داشت در اختیارمون بود به دستور داییش که شوهر من بود دختر رو کنترل میکرد گوشیش رو چک میکرد خیلی بهش سخت میگرفت. اولا دخترم خیلی حرفش گوش میکرد, بی اجازه پسرعمه آب نمیخورد. پسر عمه بیشتر اوقات میبردشون تفریح, پارک, بیرون.
خلاصه نمیزاشت بهشون سخت بگذره تا اینکه پسره(خواستگاره) زیر پا دخترم میشینه که نباید تو به حرف پسر عمت باشی میگه همش تقصیر پسر عمته نمیزاره بابات من و تو با هم ازداوج کنیم.

در صورتی که پسر عمه به داییش گفته بود من این پسر رو می شناسنم درسته اعتیاد داره ولی چون دخترت دوسش داره بزار ازدواج کنن...
باباش به حرف اون هم گوش نکرد اخه استغاره کرده بود بد اومده بود میگفت وقتی قران راه نداده یعنی منم نباید اجازه بدم خلاصه بعد از سه ماه شوهرم گوسفندا رو فروخت اومد خونه، پسرعمه گفت دایی جان دخترت رو تحویلت میدم در صحت و سلامت اگر کاری فرمونی داشتی من در خدمتم زنگ بزن میام ، ناگفته نماند پسر عمه سیگار میکشید شوهر منم دونه دونه ای سیگار میکشید یعنی در واقع با هم میکشیدن...
موقعی که شوهرم اومد خونه ، فشار دخترم برا ازداوج باپسره بیشتر شد
اعتصاب کرد، سیزده روز غذا نخورد تا به خواهرم زنگ زدم اومد با زبونی گرفتش غذا بهش داد گفتش که باباتو راضی میکنیم...
از اون طرف هم پسره هم به خواهرم زنگ میزد که تورو خدا باباش راضی کن منو خواهرم هرکاری کردیم نتونستیم باباشو راضی کنیم اخه باباش لجباز و یه دنده بود هیچ وقت از حرفی که میزد بر نمیگشت از بخت بد من باباش لجباز بود و دخترم داشت با ابرمون بازی میکرد هفته ای دو روز میرفت کلاس نگو اصلا کلاس نمیره میره پیش پسره
باباش موقعی که اینو فهمید دختر رو زندانی کرد... تو خونه به خواهرزاده گفت که اینجور جریانی بوده، گفت که کمکم کن پسره رو برام بکش گفت بخدا اگر بکشیش حتی نمیزارم بگیرنت مغازه رو میفروشم میدم بجا دیه ..و
پسر پسرعمه گفت دایی من میتونم این کارو بکنم اما این راهش نیست بزار زنداییم بهش زنگ بزنه دور دختر ما را خط بکشه... به من گفتن به خانوادش زنگ بزن منم به دستور شوهرم بهشون زنگ زدم گفتم به پسرتون بگید دست از دخترم برداره وگرنه ازش شکایت میکنم کلی بهشون فحش دادم، قطع کردم ...
دخترم هم گوشی نداشت باباش ازش گرفته بود تا اینکه به وسیله دختر خواهرم پسره پیغام میده به دخترم که مادرت زنگ زده به خانواده م ...


ادامه دارد...

❤️ داستان و پند❤️

❤️ @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#غم_بی_پایان_4

قسمت چهارم و پایانی

دخترم از من کینه به دل گرفت دیگه بیشتر سعی میکرد فرار کنه فقط بخاطر اینکه آبرو ریزی کنه چون باباشم لج افتاده بود دختر هم فشار میاورد پسر عمه هم همچنان سختگیری بهش میکرد من بیچاره گرفتار بودم از طرفی دلم برای دخترم میسوخت.
واقعا نمیدونستم چکار کنم بد جوری گرفتار بودم نمیدونستم حرف شوهرم گوش کنم دل دخترم بشکنم سر دوراهی بودم دخترم از من کینه به دل گرفته بود که چرا به خانواده پسر زنگ زدم میگفتم بخدا پدرت گفته به خرجش نمیرفت میگفت تو به دستور پسر عمه زنگ زدی اینو پسره بهش گفته بود البته تا یه شب پدرش از در مغازه اومد نماز خوند دوش گرفت شام خورد نگاه فیلم میکردن منم داشتم رب گوجه میگرفتم داخل حیاط بودم دخترا هم هر سه نگاه فیلم میکردن پیش باباشون بودن من رب را رو اجاغ گاز گذاشتم دراز کشیدم بیش گاز چشامو بستم که چرتی بزنم چون شب باید بیدار میموندم بخاطر رب گوجه اخه تابستون بود روز گرم بود شب رب گوجه رو بار گذاشتم که یهو صدا گلوله اومد متوجه شدم که شوهرم با اسلحه خودکشی کرده😔

اون روز قبل خودکشی شوهرم اصن ناراحتی نداشت شوهرم چهل و شش سال داشت بیست یک سال با هم زندگی کردیم خیلی خیلی دوسم داشت قول خودش اندازه شش برادرش پشتیبانیش میکردم شش خواهر شش بردار داشت حتی با پول کمکش نمیکردن تو کار کشاورزی
منم دوسش داشتم مرد با خدا با ایمان قوی بود دلیل خودکشیشو دقیق نفهمیدم اول فکر کردم پاش لیز خورده چون سر راه پله تیر خورده بود پزشکی قانونی گفت خودکشی کرده اخه روز قبلش گفت میخوام اسلحه‌ رو بفروشم تپاره بود تفنگ جنگی نبود کارشناسا گفتن ممکنه پاش لیز خورده باشه شاید هم عمدا خودشو زده پنجاه پنجاه گذاشتن...
دخترا رو هم بازجویی کردن ...

تقریبا سه روز بعد دخترم با عموش رفته بود از من شکایت کرده بودن تهمت پسر عمه بهم زده بودن از اون هم شکایت کرده بودن منو آگاهی کلانتری داداگاه رفتیم بیگناهیمون ثابت شد قاضی حکم برایت داد پسر عمه افسردگی گرفت بخاطر مرگ داییش الان فکر کنم چند ماه میشه تهران بستری باشه بیمارستان فلج شده از ناراحتی هم مرگ داییش هم بخاطر تهمت اصن باورش نمیشد داییاش ازش شکایت کنن اونم به حرف دختر من چونه همه میدیدن چجور با هم صمیمی بودن دختر کوچکم شماره پسر عمه رو جز شماره های اضطراری گذاشته بود
موقع فوت شوهرم اون پسره بنر سیاه اورده بود به خانواده شوهرم گفتم جریان اینجور بوده ولی اونا گفتن حرف تو ملاک نیست حرفا دخترم باور کردن که گفته بود مادرم قاتل بابامه که شکایت کردن اخرش خودشون رو سیاه شدن پشیمون شدن گفتن عجولانه تصمیم گرفتیم اما من دیگه برنگشتم الان خونه پدرم زندگی میکنم ازشون شکایت کردم اراده حیثیت کردم فعلا قاضی رای نداده ...
دخترامو هشت ماهه ندیدم ، خونه و زندگیم خراب شد بخاطر عاشقی دخترم😔 امیدوارم پند باشه برا دیگران😔 اگر باباش لج نمیکرد زندگیمون از هم پاشیده نمیشد زندگی که با هزار بدبختی ساخته بودیم به باد رفت من موندمو باری از غم غصه که نمیدونم چطور کنار بیام خواستگار هم دارم ولی دلم از زندگی سیاه شده دوس ندارم دوباره ازدواج کنم زندگی دیگه برام معنی نداره...
اون پسره هم که عاشق دخترم بود گفتن با همدستی پسر عموش یک نفر رو کشتن الان زندان هستش دختر من هم از نو شروع کرده به درس خوندن جوری که مردم گفتم ، خودم کاملا ازشون بی اطلاع هستم


پایان❤️

❤️ داستان و پند❤️

❤️ @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

🪁
🪁

عنوان داستان
#دختری_در_روستای_غم_ها_5

🪶 قسمت پنجم

دیگه کلا دلم از
#مادرم سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادره #استغفرالله اون وقتا فکر میکردم که مادرم با #شوهرم رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود...با کسی حرف نمی‌زدم #نمیتونستم با کسی درد دل کنم چون #کسی نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم به #کسی نمیدی گفتم باش ..بهم اصلا #ابراز عشق نمی‌کرد فقط انگار منو گرفته بود برای #نیاز_جنسی و این موضوع برام #متنفر ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم #میزدم و گریه میکردم که برا چه چیزی #بدنیا اومدم 😭#شوهرم رفته بود جایی و گوشیش تو خونه #مونده بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اونو قبل من میخاسته اونم #شوهر داشت و #شوهر منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر #خانوادش قبول کرده ...
رفتم تو وسایلا
#شوهرم گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو #آلبومش #پیدا کردم که مال همون #خانمه بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر #خاطرات از پسرعمه ام داشتم با ی #عکسشو..سبحان الله ..دیگه شوهرم همیشه با اون #زنه حرف میزد و براش پول می‌فرستاد دور از #چشم من ولی من میدونستم یه بار #باهاش دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم به شوهرش! قسم #خورد اگه زنگ بزنی #زندگیت به آتیش میکشم 😰منم #میترسیدم و زنگ نمیزدم ولی #همش #کتکم میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم #کبود شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش #ایستاده بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی #محکم بهم زد تو همون یک دقیقه #پشت سر هم صورتم #جوش داشت رفتم جلو آینه جوشام همه #ترکیده بودن با #سیلی هایی که بهم زده بود و خون از #صورتم میومد دیگه #فک صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم #غذا میخورم درد می‌گرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر #مشت و #لگد کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با #موهام منو میکشید😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم #شوهرم #دوست داشته باشم #خوش باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط #غم اومده بود سراغم! دوباره زنگ زدم برا #پسرعمه ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد می‌تونستم اونو #فراموش کنم اما ..
....من #بیشتر و بیشتر ب اون #عادت میکردم تا زندگی #نکبتی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش #بشکنه😞 چ طور می‌تونه تنها کسی بود که #می‌تونستم #دردام بهش بگم اونم دلش #می‌سوخت و #باهام حرف میزد دیگه تا که #موقعیتی برام پیش میومد با اون #صحبت میکردم😔 ...
چند بار باهاش قرار گذاشتم که ببینمش میومد و پیشش گریه میکردم که چرا اینجور شد #سرنوشتم ،، حرف زدنمون و این کارا #گناه بزرگی بود که الله خودش #هردومون ببخشه😞 بازم بهم گفت بیا فرار کنیم اما این بار بدتر از قبل با زنی که #شوهر داره اگه بگیرنمون هردومون میکشتن....دیگه بهش گفتم به پا من نسوزه باید زن بگیره ۳سال گذشت و اونم با اصرار #خانوادش داماد شد هرچند منم خیلی بهش میگفتم چون دیگه راهی برا رسیدن ما به هم نبود💔 ...اونم اصلا با نامزدش خوب نبود اصلا تحویلش نمی‌گرفت یه روز دیدم شوهرم گفت یکی برات زنگ زده باهات کار داره گوشی رو هم گذاشت رو #اسپیکر بهش گفتم شما گفت من نامزد #فلانی هستم 😟می‌دونم ک تورو قبلا نامزدم میخواسته تو را خدا بگو چ‌کنم تو اخلاقش میدونی چیکار کنم ک #اخلاقش با من خوب بشه تو قبلا باهاش حرف زدی😳 شوهرم فهمید که من قبلاً اونو میخاستم اخلاقش بدتر شد بد دل تر و زندگیم سخت تر😭 ..‌اما بهش گفتم اون مال قبل بوده نه الان ...دیگه زندگی روز ب روز سخت تر میشد برام .برا #پسر عمه زنگ زدم قسمش دادم با نامزدش خوب بشه ولی بهش نگفتم که برا #شوهرم زنگ زده گفتم بدتر باهاش لج می‌کنه ...بهش گفتم خوشبختی اون #خوشبختی منه اونم کم کم دیگه سعی میکرد باهاش خوب شه به خاطر قول های که بهم داده بود ...دیگه از خدا خواستم هیچ وقت بمن بچه نده #نازا بشم گفتم خدایا اگه
اونو از من گرفتی بچه ام بمن نده😔 ..بعد ۴سال #پسرعمه ام
عروسی کرد ولی ما هنوز باهم حرف می‌زدیم تا اینکه گوشی من خراب شد

🪶#ادامه‌_دارد‌.....

✫ داستان و پند✫
🪁
🪁
🪁🪁 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


با عنوان
#غم_و_شادی_در_یک_قدم_1
🧶قسمت اول

نرگس با ناراحتی توی بیمارستان قدم میزد.
چشمهاش ازگریه زیاد قرمز بودند، عزیز دلبندش تو بیمارستان روی تخت اتاق 13 خوابیده بود. اون یک هفته تمام چشم روی هم نزاشته بود.چن وقتی بود که پسرش طبق گفته پزشکان به بیماری کم خونی.دچار شده بود و ضعف شدید عذابش میداد،ولی تشخیص نداده بودند کم خونی اون از چی هست! دریک سال گذشته رنجهای زیادی متحمل شده بود. شوهرش  رضا که کارگر ساختمان بود . بر اثر سکته قلبی فوت شده بود. و اونها وضع مالی خوبی نداشتن که پول خورد و خوراک روزانه شون رو فراهم کنند. خرج خانه سنگین بود و نرگس مجبور بود سرکار برود و پسرش مهدی هم مدرسه میرفت و عصرها که نرگس به خانه برمیگشت. با کمی حبوبات و برنج غذای مختصری برای درست میکرد. سعی کرده بود در نبود پدر، مهدی  رو نگهداری کند ولی الان که دکترها بهش گفته بودند کم خونی شدید داره. هرلحظه به خودش بد و بیراه میگفت که نتونسته بود اونطور که باید مهدی را نگهداری کند...

توی همین افکار بود که آقایی شیک پوش و متین ازش پرسید. خانم شما برای چه کسی بیمارستان هستین.. نرگس. سر بلند کرد و گفت؛ "بله برای پسرم که بستری هست" ناراحتم.
اون آقا هم که بعدها فهمید اسمش حمید است گفت؛ " منم برای مادرم اینجا هستم" دو روزی هست که شمارو میبینم.فهمیدم خیلی درعذاب هستید،خدا خودش همه مریضا رو شفا میده ناراحت نباشید...
نرگس الهی آمین گفت و از اون مرد خداحافظی کرد و داخل اتاق پسرش شد.. و بقیه شب رو به بیماری پسرش و هزینه بیمارستان فکر کرد و ذره ای خواب به چشماش نیامد..
فردای آنروز نرگس برای خرید از بیمارستان خارج شد پسر عزیزش هوس تنقلات کرده بود. و اون مجبور بود برای خرید جایی بره که قیمت خوراکیا کمتر باشه... وقتی برگشت. اون اقای دیشبی حمید رو بالای سر پسرش دید.. سلام و احوال پرسی مختصری کرد و مشغول دادن خوراکی ها به پسرش شد
حمید گفت ببخشید من بدون اجازه سر زدم به مهدی جان.. آخه دیدم شما از بیمارستان خارج شدید ومن اومدم تا مهدی جان تنها نباشه. درضمن پسر مودب و خوش رویی دارید.. به من هم گفته پدرش به رحمت خدا رفته.. و خیلی متاثر شدم. وبرای شما از خدا صبر میخوام.. اگر کاری بود. میتونید روی من حساب کنید.نرگس با جدیت گفت.از شما ممنون خیلی لطف کردید......

حمید خداحافظی کرد و در حین رفتن گفت مادر من اتاق شماره 10بستری هستن و ما هم چند وقتی اینجا هستیم.. نرگس گفت خدا شفا بده به ایشون و حمید رفت....
نرگس رو کرد به مهدی گفت؛ مامان بجز فوت بابا چیزی دیگ که نگفتی به اون آقا؟و مهدی گفت نه.. نرگس گفت آفرین پسر گلم..
_چند روزی از بستری شدن مهدی گذشت و بعد از کلی آزمایش و تستهای گوناگون دکترها تشخیص دادن که یک توده تو بدن مهدی هست که اون باعث کم خونی شدید شده و باید سریعا جراحی بشه. نرگس وقتی این خبر را شنید انگار دنیا روی سرش خراب شد. خدایا الان چه کنم؟...
پول عمل یک طرف.. سلامتی فرزندش یک طرف. و بعد چه اتفاقی خواهد افتاد.  این فکرها اون و به حدی کلافه کرده بود که به سمت حیاط بیمارستان دوید وروی سکویی نشست وشروع به گریه کردن کرد... با خودش میگفت خدایا به کی بگم که پول عمل نیار دارم. از کجا بیارم.. صاحب کارم هم که دیگر قرض نمیده تا الان هم کلی ازش قرض گرفتم و کرایه خونه و خرج داروها هم هست........
_خدایا تو پشت و پناهمی کمکم کن.
همینطور که سرش روی دو دست بود صدایی اونو بخودش آورد...
-حمید بود نرگس سرش را بالا آورد و حمید چشمان گریان اونو دید.. گفت چی شده خانم.. برا پسرتون اتفاقی افتاده. و نرگس علی رغم میل باطنی جریان رو برای حمید تعریف کرد و اینکه دکترا میگن هر چه زودتر باید عمل بشه و خیلی خطرناکه....
_ولی..... در این لحظه مکث کرد...
حمید گفت ولی چی؟ بچه باید عمل بشه دیگه!!! نرگس آهی کشید و سرش رو پایین انداخت.. حمید هم من من کنان گفت.. ببخشید فضولی قصد جسارت ندارم.. نکنه مشکل مالی باشه که  اگه اون هست.. میشه  یه کاریش کرد.. نرگس لحظه ای مکث کرد.. دوست نداشت بگه بله ولی بخاطر پسرش گفت بله.. ولی چه کاری....؟


🧶#ادامه_دارد

✫ داستان و پند✫

🌼🍃
🍃🌼🍃🍃
🌼🍃🌼🍃🍃🍃
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🅰 @fal_maral
🌼🌼🌼🍃🍃🍃🌼🌼🌼
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


با عنوان
#غم_و_شادی_در_یک_قدم_2
🧶قسمت دوم

حمید گفت؛ "من همین فردا پول رو آماده میکنم" و به حساب بیمارستان واریز میکنم. نرگس با تندی گفت. نه لازم نیست ممنون.. خودم جور میکنم و خواست محل رو ترک کنه که حمید گفت؛ "خانم، به عنوان قرض قبول کنید و بعدا بهم برگردونید" نرگس گفت چرا این کارو میکنید.. حمید هم گفت.. بخاطر مهدی و اینکه اون بچه نیاز به کمک داره حق زندگی داره و الان هر کاری میشه باید انجام داد و اگه هر کسی دیگ هم جای مهدی بود برای درمانش. همین تصمیم رو میگرفتم... و اونقدر خواهش کرد. تا نرگس راضی شد و قرار شد صبح ساعت 8.پول رو واریز کنند به حساب بیمارستان و مهدی رو عمل کنند..
اون شب نرگس تا صبح قدم زد. ذکر گفت با خدا راز و نیاز کرد و گفت خدایا کمک کن. اگه این بنده خوب و فرستادی برای کمک مهدی. پس پسرم و شفا بده....

فردای اون روز مهدی را برای عمل به بخش جراحی بردند و نرگس هم پشت اتاق عمل با چشم های اشک آلود منتظر بود.. حمید هم چند بار امده و رفته بود و جویای حال مهدی شده بود و عذر خواهی که نمیتونه به خاطر مادرش بمونه که نکنه شاید کاری داشته باشند... و نرگس از اون تشکر کرد.. اذان ظهر که شد. از اتاق عمل خبر دادن که جراحی مهدی تموم شده وحال عمومی اون خوب هست. و کمی بعد به بخش منتقل میکنن... اون موقع نرگس چند بار خدا را صدا زد و با صدای بلند گفت. خدایا شکرت.. خدایا شکرت.......
وقتی مهدی به بخش منتقل شد. و در حال استراحت بعد عمل بود.. نرگس برای تشکر و خبر تمام شدن عمل به اتاق مادر حمید که بستری بود رفت.. و با خانم متشخص و مهربانی روبرو شد. و متوجه شد که ایشون مادر حمید هستند و حمید هم روی صندلی نشسته بود با دیدن نرگس، سریع پرسید؛عمل چی شد؟! نرگس با بغض گفت؛ "تموم شد خدا رو شکر" و پسرم هم حال عمومیش خوبه.. و به مادر حمید لبخند زد و مادر حمید به دست اشاره کرد که به بغل او برود. و نرگس هم پیرزن رو به آغوش کشید و گریه آرومی سر داد....
پیرزن نرگس رو دلداری داد و گفت شکر خدا دخترم همه چی ختم به خیر شد.. خوشحال باش.. حمید همه چیو راجع به شما برام گفته.. ولی نمیدونستم که اینقدر خانم محترمی هستید. نرگس گفت؛ شما به من لطف دارین.. و من شرمنده آقا حمید هستم.. خدا براتون حفظ کنه و عمرشون بده.. مادر حمید هم از نرگس تشکر کرد. و از اون خواست در طول روز بهش سر بزنه و نرگس قول داد حتما بیشتر بهتون سر میزنم...مهدی یک هفته دیگر دربیمارستان بستری بود و نرگس به نحو احسن از اون مراقبت میکرد و تنهاش نزاشته بود.. در این یک هفته تا فرصتی پیش میامد سراغ مادر حمید هم میرفت و از اون عیادت میکرد..

مادر حمید خانم خوش صحبتی بود. و تو این چند روز برای نرگس گفته بود که  دو تا پسر داره، یکی حمید که کارخونه پارچه داره و وضع مالی خوبی داره ولی زن و پسرش رو در حادثه تصادف از دست داده.. و یه پسر دیگه که توی آلمان زندگی میکنه که حمید بعد از فوت همسر و پسرش، مادرش رو تنها نگذاشته و همیشه همدم او بوده و حمید با اینکه وضع مالی خوبی داره ولی بعد از مرگ عزیزانش خیلی غمیگن است و اون روز که مهدی به او گفته پدر نداره حمید خیلی ناراحت شده وتمام روز و گریه کرده و یاد بچه اش افتاده و خیلی دوست داره که به مهدی عین پسر خودش محبت کنه.. و موقع عمل مهدی با هزار خجالت اومده پیش نرگس و موضوع کمک رو مطرح کرده..

بعد از بهبودی مهدی و اینکه دیگه جای هیچ نگرانی نیست و میتونه مرخص بشه نرگس برای ترخیص پسرش به حسابداری رفت ولی در کمال تعجب دید که هزینه بیمارستان پرداخت شده. اول تعجب کرد ولی فورا یاد حمید افتاد. از مدیر تشکر کرد و برای توضیح به اتاق مادر حمید رفت.. و مادر حمید گفت؛ بله. کاره حمیدِ و گفته اگه شما اومدی بگم که این هم به عنوان قرض بماند با هم حساب میکنیم. چهره نرگس اول کمی درهم رفت ولی گفت اشکالی نداره این با هم پرداخت میکنم و از مادر حمید خواست که شماره تماسی بدهد تا برای ادای قرض با اونها درارتباط باشه و مادر حمید هم آدرس و شماره تلفن منزلشون رو داد و نرگس خانم رو در بغل گرفت و اونها با خوشحالی از بیمارستان خارج شدند.


🧶#ادامه_دارد....

✫ داستان و پند✫

🌼🍃
🍃🌼🍃🍃
🌼🍃🌼🍃🍃🍃
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🅰 @fal_maral
🌼🌼🌼🍃🍃🍃🌼🌼🌼
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

#غم_و_شادی_در_یک_قدم_3

🧶قسمت سوم

چند روزی از مرخص شدن مهدی از بیمارستان گذشت و نرگس بجز مراقبت از او و کارای بیرون مدام در فکر جور کردن پول بود که به حمید برگرداند. در این چن روزهم با مادر حمید تماس تلفنی برقرار کرده بود و متوجه شده بود که مادر حمید هم بهبود پیدا کرده و از بیمارستان مرخص شده. تصمیم گرفت به دیدن مادر حمید زهرا خانم برود با آدرسی که داشت به سمت محله های بالای شهر حرکت کرد وقتی به اونجا رسید. یه لحظه مات موند به خانه بزرگ و مجللی که روبروش بود و بعد زنگ را بصدا در آورد... زنی پشت آیفون گفت کیه و در رو برای نرگس باز کرد.. نرگس با دسته گلی زیبا به دست وارد شد از راهرویی سنگی و پراز گلدونای زینتی گذشت و به در ورودی رسید. و خانم خوش رویی که خاله حمید بود به استقبال اومد.. نرگس را با روی خوش به آغوش کشید و مهدی را بوسید تعارف کرد که روی مبل بنشینند و خودش برای خبر کردن زهرا رفت.نرگس به وسایل خونه چشم دوخته بود و محو تماشای خانه و اینکه چه با سلیقه همه چی چیده شده بود...که با صدای مادر حمید برگشت و سلام داد و او را بغل کرد. زهرا خانم از دیدن او خیلی خوشحال شده بود. و مدام میگفت. خوش اومدی دخترم... خلاصه نرگس و مهدی تا پاسی از شب اونجا موندن. و با اون دوتا خانم خیلی بهشون خوش گذشت و حمید هم از سرکار برگشت و از دیدن
نرگس. خوشحالی آشکاری چهرشو رو فرا گرفت. که از دید زهرا خانم پنهان نماند وقتی خواستن برگردن زهرا خانم گفت. محاله بزارم برید. شام رو اینجا بمونید و بعد حمید میرسونتتون. نرگس مخالفت کرد و گفت؛ مسیر اونا دوره ومزاحم نمیشن ولی اصرار اون فایده نداشت و زهرا خانم اونا رو نگه داشت.. و حمید هم با مهدی داخل حیاط خودشون رو مشغول توپ بازی کردند.. صدای خنده مهدی تمام حیاط رو پر کرده بود .نرگس تو این مدت بعد از فوت شوهرش اولین بار بود که میدید پسرش با صدای بلند میخندد.. در همین حین. زهرا خانوم هم گفت.. بلاخره ما بعداز چن سال صدای خنده و شادی حمید رو هم شنیدیم و خدا را شکر کرد.
اون شب به شادی گذشت حمید نرگس و مهدی رو به خانه رساند در راه بازگشت نرگس گفت که به فکر جور کردن پول و وام هست که بدهی حمید و برگردونه. و حمید گفت؛ "عجله نیست،فکرش نباشید".. نرگس از حمید بخاطر مسیر دور و کوچه های تنگ محله شان که در پایین شهر بود عذرخواهی کرد و حمید خنده کنان گفت من خودم هم از بچه های همین محل هستم و دوران کودکی رو اینجا بودم و خاطراتم زنده شدند. بعد از رسیدن به درب خانه نرگس و مهدی پیاده شدند و خداحافظی کردند مهدی هم بوسه محکمی به گونه حمید گذاشت که حمید و نرگس رو شوک زده کرد...
اونها نگاهی به هم انداختن.. و حمید لبخندی زد و به مهدی گفت.. عمو اگه مامان اجازه بده گاهی بیام باهم بریم زمین فوتبال... نرگس خواست سریع مخالفت کنه که و نگاهش به مهدی خورد که مظلومانه اونو نگاه میکرد.. بعد از کمی مکث گفت. ایراد نداره ولی باید به درس و مشقش هم برسه که مهدی گفت. قول میدم مامان... و از حمید خداحافظی کردند و به طرف خانه رفتند...
روزها گذشت.. نرگس همیشه درحال کار بود و غروب که خسته برمیگشت خونه. بعد از انجام کارای خونه.. مجبور شده بود کار درخانه هم بپذیره و کار دستی تزیینی درست میکرد. تا بتواند پولی پس انداز کند.. و به مهدی هم برسد... یک شب تلفن خونه زنگ زد نرگس گوشی رو برداشت زهراخانوم بود بعد از احوال پرسی. زهرا خانوم گفت. دخترم خبری ازت نداشتم چرا به ما سر نمیزنی.. و نرگس معذرت خواهی کرد و گفت بخاطر مشغله زیاد نتوانسته خبر بگیره... زهرا خانوم هم که اظهار دلتنگی میکرد گفت فردا تعطیل هست ناهارو باهم باشن. هرچی نرگس مقاومت کرد زهرا خانوم گفت حتما بیا و ما منتظریم.. حمید رو میفرستم تا شما رو بیاره.. وهیچ بهونه دیگه ای قبول نمیکنم. و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردند. نرگس فکری به سرش زد تصمیم گرفت. فردا که به خانه زهرا خانوم میره یکی از وسایل تزیینی کار دست خودش رو کادو ببره.. و با سلیقه تمام اونو کادو پیچ کرد.. مهدی ازخوشحالی بالا و پایین میپرید و میگفت اخ جون میریم پیش عمو حمید و فوتبال بازی میکنیم..

صبح  آنروز هر دو آماده شده.. و نرگس با وسواس خاصی لباسی به مهدی و خودش پوشاند و منتظر آمدن حمید شدند.. و با صدای بوق ماشین. مهدی شادی کنان به طرف درب خانه رفت و داد زد. مامان عمو حمید اومد...سوار ماشین شدند و حمید ماشین را به طرف خانه شان به حرکت انداخت
..
تو مسیر حمید از اوضاع بعده عمل مهدی پرسید؛ نرگس گفت؛ "خدا را شکر"

🧶#ادامه_دارد....

✫ داستان و پند✫

🌼🍃
🍃🌼🍃🍃
🌼🍃🌼🍃🍃🍃
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🅰 @fal_maral
🌼🌼🌼🍃🍃🍃🌼🌼🌼
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

#غم_و_شادی_در_یک_قدم_4
🧶قسمت چهارم

_ خیلی بهتر شده روحیه عالی پیدا کرده.حمید گفت؛ خدا را شکر و رو به نرگس گفت؛خودتون خیلی خسته به نظر میرسین.. انگار کارتون زیاده نرگس گفت ؛چیزی نیس بخاطر بیخوابی شب گذشته هست.حمید گفت؛ ولی این خستگی برای چند وقته نه یک شب و بعد آروم گفت؛ گمونم شما برای پس دادن پول بیمارستان خیلی عجله دارین و به خودتون فشار میارین.. من عجله ای برای گرفتن اون پول ندارم.نرگس گفت؛ قرض رو باید ادا کرد و من هم دارم تلاش میکنم زودتر جورش کنم.. حمید خواست چیزی بگه که ساکت شد وحرفشو قورت داد...
بلاخره به مقصد رسیدند. زهرا خانوم بی صبرانه منتظر بود.. و با دیدنشون اونها رو در آغوش کشید و داخل سالن برد... بوی غذا همه جا پیچیده بود و آرامش خونه حس خوبی به نرگس میداد.. مهدی دست حمید و گرفته بود و میگفت بریم بازی توی حیاط. نرگس گفت مامان. الان از راه رسیدیم. صبر کن. حمید گفت.. بزارین راحت باشه. ما برای بازی به حیاط میریم. نرگس هم برای کمک به زهرا خانوم به طرف
آشپزخونه رفت ببینه اگه کاری هست کمک کنه.. صدای خنده و بازی حمید و مهدی فضای خونه رو پر کرده بود.. زهرا خانوم با صدای خنده اونا.لبخند گشادی زد و گفت خدایا شکرت.. بازم شادی اومد توی این خونه.. و رو به نرگس گفت؛ممنونم ازت دخترم. حمید من دوباره به زندگی برگشته.. و به صورت نرگس خیره شد و گفت. تو یه فرشته ای دخترم.. میشه یه خواهش ازت بکنم.. نرگس گفت. بفرمایین زهرا خانوم جان... زهرا گفت.. میشه حمید منو قبول کنی برای همسری و پدری مهدی... نرگس همان طور زل زده و شوکه به صورت زهرا خیره شد و چاقویی که برای سالاد درست کردن دستش بود با صدا داخل کاسه افتاد...
زهرا خانوم گفت. میدونم دخترم. توقع زیادی، نمیخوام زود تصمیم بگیری.. منم خیلی فکر کردم و میدونم تو خیلی خانوم قوی هستی . زندگی سختی داشتی. و مادر مهربون و فداکاری هستی..و روی پای خودت بودی تو این اوضاع. بازم زندگی رو چرخوندی. تو میتونی همسر خیلی خوبی هم باشی. حمید من هم تنهاست. چند وقته با اومدن تو و مهدی خیلی عوض شده من یه مادرم میتونم بفهمم که به شما علاقمند شده ولی چون حیا داره چیزی نمیگه.. مطمئنم حرف من. حرف دل اون هم هست. دختر گلم. حمید خیلی مهربون و بامرام و خوش اخلاقه. شاید بگی چون پسرته میگی .ولی،همه میشناسن اونو. بعد از فوت همسر و پسرش خطایی نکرده و با وجود اینکه روزای سختی داشته منو تنها نگزاشته پناه من بوده . اون قطعا میتونه پدر خیلی خوبی هم برای مهدی باشه،
اون شب نرگس پلک روی هم نزاشت و به حرفای زهرا خانوم فکر میکرد و به مهدی نگاه میکرد که چقدر امروز بهش خوش گذشته و چقدر خوشحال بود حتی توی خواب هم لبخند میزد. چند روزی از اون ماجرا گذشت. دراین چند روز نرگس با خودش کشمکش داشت که آیا قبول کنه یا نه. اگه قبول کنه.هم خودش به راحتی زندگی میکنه و تکیه گاهی داره و هم مهدی پدر دار میشه. بلاخره نرگس تصمیم خودش رو گرفت. شب بود و کنار مهدی دراز کشیده بود و تو فکر بود که تلفن زنگ خورد تماس از منزل زهرا خانوم بود. اولش هول شد و بعد سلام و احوالپرسی زهرا خانوم گفت. میدونم دخترم بخاطر حجب و حیایی که داری زنگ نمیزدی خودم پیش دستی کردم و مادرانه میخوام جواب آخرو بگی..نرگس بعد از مکث کوتاهی گفت؛ از اینکه منو انتخاب کردید ممنونم و امیدوارم بتونم آقا حمید رو خوشبخت کنم و برای شما هم دختر لایقی باشم. یک آن صدای فریاد خوشحالی زهرا خانوم رو شنید و گفت؛ ممنونتم دخترم الهی که خوشبخت بشین. وبعد تلفن قطع شد. نرگس 
به گوشی زل زد و اونو با لبخند قطع کرد.
حمید فردای اون شب بعد از مکالمه مادرش. به نرگس زنگ زد و پرسیده بود که ازته دل راضی هستین؟ نکنه برای حرف مادرم باشه نرگس گفت.. نه شما خیلی مهربونین و مرد عالی هستین. امیدوارم که من لایق همسری شما باشم. که حمید چند بار پشت هم گفت. هستین. حتما هستین..
ازدواج اونا خیلی سریع اتفاق افتاد. با اینکه حمید و مادرش اصرار داشتن عروسی مجللی برگزار بشه ولی نرگس موافقت نکرد و گفت لازم نیست یک عقد مختصر و کوچیک کافیه زهرا خانوم اونو محکم بغل کرد و گفت. خدایا شکرت میدونستم بهترین رو نصیب حمید من کردی.
بعد از گذشت چند ماه حمید به نرگس گفت؛ قرضای صاحب کارتو بدیم و دیگه نمیخوام کار کنی . مهدی هم مدرسه اش رو انتفال دادن نزدیک خونه حمید. زهراخانوم هم بهترین اتاق اون خونه رو به حمید و نرگس وگذار کرد و و اتاقی هم برای مهدی در نظر گرفت. و درضمن نرگس هم الان جنین یک ماهه خودش و حمید رو درشکم خود پرورش میده. و همیشه و در همه حال خدا را شکر میکنه که زندگیش به سرانجام رسید
.

🧶#پایان


✫ داستان و پند✫

🌼🍃
🍃🌼🍃🍃
🌼🍃🌼🍃🍃🍃
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🅰 @fal_maral
🌼🌼🌼🍃🍃🍃🌼🌼🌼
درمان با قرآن💗

1- برای زیاد شدن #نور_چشم  روزی 21 مرتبه سوره قدر💥

2- برای رفع درد پا  2 رکعت نماز در هر رکعت 1 مرتبه حمد و بجای سوره آیه « آمَنَ الرَّسول ...» تا آخر سوره خوانده شود.💥

3- برای دوری از شر شیطان  خواندن 11 مرتبه سوره قدر در هر روز💥

4- برای محو شدن 1000 گناه  خواندن 10 مرتبه سوره قدر در هر روز💥

5- برای در امان ماندن از شر شیطان موقع دخول و یا خروج از منزل  خواندن سوره قدر هنگام خروج یا دخول به منزل💥

6- اگر سوره قدر را در هر روز یا هر وقت 1 بار بخواند  ثواب روزه ماه رمضان و احیاء شب قدر را به او می دهند💥

7- برای جلوگیری از گناه  قبل از طلوع و قبل از غروب آفتاب خواندن 11 مرتبه سوره قدر💥

8- برای در امان ماندن از شر #شیطان در موقع خواب  خواندن 11 مرتبه سوره قدر هنگام خواب💥

9- برای رفع #چشم_زخم و نظر بد  چهار قل را قبل از طلوع و بعد از غروب آفتاب بخوانند و صدقه بدهند ( مهم)💥

10- برای دفع #سختی و ­ بلاها دردنیا وآخرت و دفع آزار دیگران سوره مُزمَّل بسیار مفید است.💥

11- ذکر زیاد صلوات با حضور قلب: رفع #فراموشی– بی­نیازی مانع غیبت: کم شدن عذاب قبر💥

12- برای ایجادایمان دردل و جلوگیری از #دیوانگی و #فقر خواندن سوره ممتحنه در نوافل💥

13- برای حافظه  خواندن روزی 9 مرتبه آیه الکرسی💥

14- برای جلوگیری از گناه  قبل از طلوع و قبل از غروب آفتاب خواندن سوره قدر ، توحید ، آیه الکرسی هر کدام 11 مرتبه💥

15- برای برآوردن #حاجت و آرامش  بعد از نماز صبح 70 مرتبه ذکر « یا هادِیَ المُضِلّین » و روزی 1000 مرتبه « یا هُو» بگوید و بعد از نماز عصر 40 مرتبه « یا رَحمن الدنیا وَالآخرهَ» بگوید. برای #آرامش مفید است.💥

16- دست راست را روی #سینه گذاشته 70 مرتبه « یا فَتّاح » بگوید.💥

17- برای #اعتماد_نفس  سوره نصر را بجای سوره توحید در نوافل بگوید💥

18- صلوات زیاد پاکیزه شدن عمل هاست.💥

19- صلوات زیاد #حافظه را زیاد می کند.💥

20- برای زیاد شدن #سلامتی واز بین رفتن فقر وضو قبل از غذا خوردن ودائم الوضو بودن.💥

21- برای آمرزش و #شفاعت  142 مرتبه سوره یس💥

22- برای خواب دیدن پیغمبر (ص)  3 شب هر شبی 3 بار بگوید «وَ خَلَقنا لَهُم مَن مِثِل ما یَرکَبون».💥

23- در هنگام در ماندگی  #سوره_یس بخواند به هر مُبین که برسد حاجت خود را طلب کند به مراد برسد ان شاء ا....💥

24- 40 مرتبه سوره حمد (فاتحه) را به کاسه آبی بخواند و آن را به تبدار بپاشند شفاء یابد💥

25- سوره حمد را موقع خواب بخواند ثواب 40000 دینار #صدقه را دارد. خواندن آیه الکرسی ثواب یک قربانی دارد.💥

26- برای #شفاء #مریض  ۷۰ بار سوره #حمد را به مقداری آب بخوانند و صدقه ای بدهند به فقیر و از او بخواهند دعا کند عافیت یابد.💥

27- هرکس #قبر مؤمنی را زیارت کند و 7 بار سوره قدر بخواند خداوند از ترس رستاخیز او را در امان بدارد و صاحب را بیامرزد.💥

28- هر کس سوره قدرب را در وضو بخواند خداوند گناهان او را می آمرزد و اگر در نماز واجب سوره قدر را بخواند #گناهان او محو شود.💥

29- خواندن سوره قدر باعث #برکت می شود.💥           

30- موقع بیرون رفتن از منزل 6 مرتبه سوره توحید را در شش طرف خود بخواند و 4 بار سوره حمد را به چهار طرف خود بخواند جلوی گناه او گرفته می شود.💥

31- سوره والعصر را هر کس بخواند مقاومت او در برابر #مشکلات زیاد می شود و در قیامت با اهل حق مهشور می شود.💥

32- خواندن سوره والعصر برای از بین بردن اندوه و #غم و #حزن می باشد. اگر به تبدار بخواند خوب شود.💥

33- سوره کافرون و سوره توحید را در موقع خواب بخوانند از #شرک دور می شوند.💥

34- اگر نماز یک نفر درمنزل قضا بشود اهل خانواده منتظر #بلا باشند.💥

35- تأخیر در #نماز_اول_وقت #گرفتاری در زندگی می آورد.💥

        t.me/fal_maral