Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_سوم
✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی #زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح #قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا #زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی #خوشحال شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی #ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از #شوق حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد...
😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم #مردم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه #میخندیدن انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و #گریه کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد...
😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی #اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه #نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی #ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
💌 #قسمت_سی_و_سوم
✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی #زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح #قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا #زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی #خوشحال شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی #ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از #شوق حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد...
😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم #مردم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه #میخندیدن انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و #گریه کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد...
😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی #اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه #نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی #ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
@fal_maral
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_سوم
✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی #زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح #قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا #زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی #خوشحال شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی #ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از #شوق حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد...
😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم #مردم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه #میخندیدن انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و #گریه کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد...
😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی #اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه #نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی #ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💌 #قسمت_سی_و_سوم
✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی #زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح #قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا #زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی #خوشحال شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی #ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از #شوق حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد...
😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم #مردم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه #میخندیدن انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و #گریه کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد...
😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی #اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه #نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی #ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
@fal_maral
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
@fal_maral
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_1
❤️قسمت اول
❣سلام به اعضای کانال
من اهل ارومیه هستم در یکی از روستاهای ارومیه بدنیا امدم... میخوام اول از بدبختی های پدرم شروع کنم بعد خودمان....
پدرم ۳ خواهر داشت وضع مالی خیلی خوبی داشتن وقتی عمه کوچکیم بدنیا میاد مادرشون فوت میکنه و پدربزرگم بعد مدتی میره ازدواج میکنه و پدرم بعد مرگ مادرشون هر سه خواهرش رو تحت سرپرستی خودش نگه میداره و اونها رو یکی یکی بدون کم و کسری شوهر میده ..
روزی پدرم در طویله مشغول پارو کردن پهن بود که قاطر با لگد به چشم پدرم میزنه و پدرم یک چشمش رو از دست میده...
پدرم خیلی آدم زرنگ و غیرتی بود و تنهایی از پس همه ی کار ها بر می آمد خیلی از دختر ها آرزوی ازدواج با پدرم را داشتند...
پدرم چون نه پدر داشت و نه مادر خواهرهاشو خودش به خونه ی بخت فرستاده بود...
پدرم تقریبا ۳۸ساله بود که عمویش به اصرار زیاد دخترش رو به پدرم میده...
مادرم ۶ برادر و ۱ خواهر داشت..
خونواده مادرم خیلی خیلی فقیر بودن و از طرف دیگر مادرم نه اخلاق داشت و نه قیافه مادرم در کوچکی سرخک در آورده بود صورتش هم سیاه ، مانند این بود که سوخته است...
مادرم از وقتی پاشو به خونه ی پدرم گذاشت بدبختی های پدرم شروع شد... مادرم بعد از ازدواج ۴ برادرش را هم به خونه پدرم میاره، خونه ی پدرم میشه کاروانسرای مادرم...
ما هم ۴دختر و یک برادر بودیم....
مادرم هرچه بود یا از پدرم میدزدید برای پدر و مادرش می فرستاد در واقع پدرم به تنهایی ۱۷نفر رو سیر میکرد، مادرم نه سلیقه داشت و نه غذا بلد بود درست کنه...
هر وقت پدرم میخواست حرفی بزنه مادرم با برادرانش یکی میشد و پدرم رو کتکش میزدند...
مادرم از پدرم خوشش نمی آمد فقط به خاطر پول با پدرم ازدواج کرده بود، هرزه هم بود به مردهای دیگه هم چشم داشت و چند بار پدرم خواست که طلاقش بده ولی فامیلها نذاشتن...
پدرم از شدت ناراحتی دق کرد مُرد فقط ۵۳ سال داشت مادرم با کارهاش پدرم رو کشت دیگه ما موندیم و بدبختیمان...
ادامه دارد...🎐
t.me/fal_maral
Telegram
کانال فال مارال
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#خاطرات_زندگی_یک_خواهر_2
❤️قسمت دوم
از روز اول فوت پدرم برادرم یک چوب برمیداشت مارو انقدرکتک میزد که بمیریم، چون برادرم رحیم از اول هم با مادرم همدست بود..
و مادرم هرچه به او میگفت انجام میداد مارو اذیت میکرد...
میگفت پدرتان رو صدا بزنید تا بیاد شمارو نجات بده...
من هم کوچک بودم فقط ۷سالم بود ما هم پدرم و صدا میکردیم ولی کسی نبود به دادمان برسه، بعضی وقتها همسایه ها میومدن مارو نجات میدادن ...
از وقتی که پدرم فوت کرد، برادرهای مادرم دیگه برای همیشه ماندگار شدن خونه ما
مادرم هر چه گاو و گوسفند داشتیم فروخت و زمین خرید و به نام خودش کرد وبعد آنها رو یکی یکی فروخت خرج برادرهای گرگش کرد و مادرم دیگه نزاشت تو خونه چیزی بمونه خواهرم یه آبگوشت بدون گوشت می پخت..
هیچی برای درست کردن غذا نداشتیم
مادرم هم به برادرانش و پسرش میخوراند غذای ما رو به ما هم هیچ نمیدادند هروقت می گفتیم گرسنه ایم برادرم تا میتونست مارو با لگد ومشت میزد برادرهای مادرم به رحیم که برادر ماست میگفتند دست و پای مارو می بستند و فلفل خیلی تند رو به دهان ما می ریخت دایی ها هم میخندیدند ...
هرروز یک جور شکنجه داشتیم هروقت میخواستیم سر سفره بیاییم باید کلی کتک از دست برادرم و مادرم می خوردیم کم کم دیگه ما ضعیف وضعیف تر شدیم... خواهرهایم بینایشان ضعیف شد و منم دیگه ازلحاظ جسمی و روحی کاملا داغون بودم ...
مادرم مارو به تنهایی به همه جا می فرستاد که یکی مارو بگیره اذیتمون کنه
ولی وقتی میدید ما چیزیمون نشد، حرفهایی از خودش در می آورد تو کوچه ها به این و اون میگفت..
یه جایی بود کمربندی پشت یه نمایشگاه چون اونجا لات زیاد بود مادرم هر روز منو و خواهرامو مجبور میکرد بریم اونجا... میخواست بریم اونجا اونا ما رو اذیت کنن بعد همه جا آبروی مارو ببره ...
وقتی میدید هیچکسی با ما کاری ندارن
از ناراحتی مارو شکنجه میکرد...
مادرم هر جا میرفت بدگویی مارو میکرد اونا هم میومدن به ما میگفتند
مادرم فکر میکرد با این کارش میان مردم محبوب خواهد شد ولی متأسفانه فقط خودش رو کوچک میکرد....
منو خواهرم از ۹ سالگی تا ۲۲سالگیمون زیر شکنجه های برادرم و مادرم له میشدیم....
ادامه دارد....🎐
t.me/fal_maral
Telegram
کانال فال مارال
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_3
💥قسمت سوم
یادمه فقط ۱۰ ساله بودم که مادرم مارو برده بود تا گندمهارو درو کنند شب اونجا موندیم تقریبا ساعت ۱شب بود به من گفت برو خونه برای داییت آب بیار منم خیلی می ترسیدم ولی اگر نمی رفتم کتک میخوردم به راه افتادم همه جا تاریک جز صدای سگ و گرگ هیچ چیز نبود وسطهای راه بودم دیدم یکی مرا صدا میکنه خیلی ترسیده بودم وقتی به پشتم نگاه کردم دیدم جواده اون مریض بود عقلش کم بود ولی بی آزار بود وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم ازش خواستم با من بیاد که تو راه نترسم
او از جلو رفت منم پشت سرش چند جاها هم سگ های روستا بهمون حمله کردن ولی جواد با سنگ فراریشون داد...
مرا تا خونمون همراهی کرد شاید هم خواست خدا بود...
من رفتم خونمون دیگه آب نبردم ..
حتی مادرم سراغم را نگرفت که ببینه من چرا بر نگشتم...
خلاصه دیگه خواهرام کاملا نابینا شدن بخاطر شکنجه هایی که مادرم و بردارم بما میدادن ...
دیگه نتونستن پا به پای برادر بی عرضه ام برن هرروز هرروز مادرم با فحشهای کثیف و تهمتهای جور با جور میگفت ...
مادرم میخواست به مردم بفهماند اگر او نباشد ما نمی توانیم روی پایمان بایستیم چون مادرم هرزه بود هرکس هم به خواستگاری ما میآمد بخاطر رفتار ناپسند مادرم پشیمون میشدن ...
همسایه ها میگفتند دختر ها مظلومند اما مادرشون بد کاره است برای همون هم خواستگارهامون میرفتند..
هرروز هرروز از خدا مرگمون رو میخواستیم چون دیگر خواهر هام نابینا شدند، کار منم سخت تر شد هم باید کارهای باغ را انجام میدادم هم خونه رو و از طرفی هم باید تو صف نونوایی می ایستادم نون میگرفتم پول کرایه هم نمیداند ...
پیاده آن همه راه رو طی میکردم چند بار هم پسرا دنبالم کرده بودن تا مرا بگیرن اذیت کنن نتونستن....
اگر هم کمی دیر می رسیدم رحیم تا حد مرگ مرا میزد میگفت کجا بودی با کی بودی ومن هم از ترس نمی گفتم لاتها دنبالم میکردن اگر هم می گفتم مادرم آبرویی برایمان نمی گذاشت و نون ها رو هرروز میشمردن تا ببینن که من نخوردم آنقدر گرسنه میماندم از گرسنگی حالت تهوع داشتم....
فقط از من کار میکشید هر وقت میخواستم نون خالی بخورم رحیم میگفت برو پول بیار واست نون بدیم برادرم و مادرم دلشون میخواست ما از گرسنگی هرزگی کنیم تا براشون پول بیاریم ولی هیچ وقت به آرزویشان نرسیدن مادرم اصلا اهل نماز و اینجور چیزا نیست پسرش هم به خودش رفته بود....
ادامه دارد...🎐
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_4
💥قسمت چهارم و پایانی
مادرم اول تمام ثروت پدرم رو به نام خودش کرد که ازدواج کنه بره...
وقتی دید که هیچ کس باهاش ازدواج نکرد هرچه داشت فروخت وبرای برادرانش و پسرش خرج کرد فقط یک زمین داشتیم که به نام پدرم بود چند بار خواست اونجا رو هم بفروشه ما به کمک فامیلها نذاشتیم...
به خاطر همین می خواست مارو از سر راه ور داره هرچه به نام پدرم با برادرانش تقسیم کنه واز اول هم او فقط به خاطر ثروت پدرم ازدواج کرده بود...
برای زندگیش ما یک مانع بودیم تا به اهدافش برسه ،،خودش هرروز میگفت شما باید بمیرید من نموندم که شما رو نگه دارم من فقط به خاطر ثروت باباتون باهاش ازدواج کردم ...
خلاصه پدر و مادر، مادرم هم مردن دیگه نتونست پیش اونا بره برادرانش هم نگهش نداشتن مجبور شد کنار ما بمونه ولی با شکنجه کردن ما،،،دوست داشتیم همه چیز رو با پسرش ور داره بره ولی نشد....
ما همه اش به این فکر میکردیم نکنه ناتنی باشیم و این مادر خودمون نیست !!!
ولی از هر کس سوآل کردیم گفتند مادر خودتونه حتی نا مادری هم این کارو نمی کرد خیلی بی شخصیت و بی فرهنگ بود هیچ وقت اسم ما صدا نمی کرد همیشه یا کور صدا میکرد ویا اسم حیوان صدا میکرد ویا بدنام به ما میگفت....مادر ما ننه نبود بلکه کنه بود فقط خون مارو میمکید....
پسرش و نمی گذاشت پاشو از خونه بیرون بزاره حتی نمی گذاشت کار کنه در واقع پسر پرست بود...
مادرم وقتی به ما تهمت میزد خودش از خونه میرفت بیرون تا برادرم هر چه قدر بتونه مارو کتک بزنه فقط نمی دونم چطور ما تونستیم زنده بمانیم....
مثلا با دروغ میومد به برادرم میگفت تو کوچه دیدم با فلانی حرف میزنه اونم ما رو کتک میزد با اینجور تهمت ها همیشه شکنجه میشدیم...
ما روزهای سختی رو گذراندیم خواهرهام رفتن بهزیستی و شوهر کردن
یکی از خواهرم با پسری بنام رحیم فرار کرد الان هم ۳پسر خوشگل داره و یکی در شهرستان نقده زندگی میکنه و یک پسر داره...
و یکی از خواهرام بچه نداره ولی زندگی خوبی داره ....
من هم با کتکهای مادرم به زور با پسر برادرش ازدواج کردم ولی از وقتی قصه ی زندگی مارو شنیده خیلی مهربان و ساده است و منو خیلی دوست داره و۲ فرزند هم داریم یکی پسره و پرستار و دخترم میخواد دیپلمش رو بگیره هردو فرزندم به خودم رفتن خیلی با ادب وسنگین ومتینن و تنها درد من اینه که پولدار نیستیم وبه خاطر کم خونی زیاد کلیه هام از دست داده ام و دارم دیالیز میشم...
مادرم حالا که ۹ساله سکته کرده حتی کسی حالشو نمی پرسه حتی اون برادرهای جون جونش و حتی پسرش هم سراغش رو نمیگیره....
حتی تو خونه ی خودش نمیتونه بمونه هر روز به یکی از خونه های ماها میاد، برادراش حتی یک زنگ هم بهش نمیزنند و الان هم ۴ماه که تو خونه خواهرم جا خشک کرده...
برادرم هم با یه دختر ازدواج کرد بعدا فهمید که معتاده و حالا هم برادرم هم زنش و دو فرزندش معتادن فقط یک دخترشان سالمه ..
رفت آمد خانوادگی با آنها نداریم و حرف هم نمی زنیم هر وقت آنها رو ببینیم اون شکنجه هاشون یادمان میافته برادرم حتی خونه هم نداره خونه مادرم نشسته ولی ما باز دوست نداشتیم قصاص مارو بچه هاش پس بدن....
تا حالا هیچ کدوممون به مادرم بی حرمتی نکردیم همه رو گذاشتیم حساب اون روزها که تو شکمش بودیم و حالا هم فکر میکنیم شاید عقلش کم بوده و اونوقت که بهش نیاز داشتیم کنار ما نبود
ولی حالا که خودش نیازمند شده افتاده گردن ما...
حالا هم ۷۵ سالشه ۹ساله سکته کرده و لال شده...
✨خداوند به تمام پدران سلامتی بده وسایه شان از سر بچه هاشون کم نکنه پدر یعنی طعم زندگی ❤️🙏🙏
❣پایان
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
داستان و پند❤️🦋
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_1
❤️قسمت اول
❣سلام به اعضای کانال 🙏
من اهل ارومیه هستم در یکی از روستاهای ارومیه بدنیا امدم... میخوام اول از بدبختی های پدرم شروع کنم بعد خودمان....
پدرم ۳ خواهر داشت وضع مالی خیلی خوبی داشتن وقتی عمه کوچکیم بدنیا میاد مادرشون فوت میکنه و پدربزرگم بعد مدتی میره ازدواج میکنه و پدرم بعد مرگ مادرشون هر سه خواهرش رو تحت سرپرستی خودش نگه میداره و اونها رو یکی یکی بدون کم و کسری شوهر میده ..
روزی پدرم در طویله مشغول پارو کردن پهن بود که قاطر با لگد به چشم پدرم میزنه و پدرم یک چشمش رو از دست میده...
پدرم خیلی آدم زرنگ و غیرتی بود و تنهایی از پس همه ی کار ها بر می آمد خیلی از دختر ها آرزوی ازدواج با پدرم را داشتند...
پدرم چون نه پدر داشت و نه مادر خواهرهاشو خودش به خونه ی بخت فرستاده بود...
پدرم تقریبا ۳۸ساله بود که عمویش به اصرار زیاد دخترش رو به پدرم میده...
مادرم ۶ برادر و ۱ خواهر داشت..
خونواده مادرم خیلی خیلی فقیر بودن و از طرف دیگر مادرم نه اخلاق داشت و نه قیافه مادرم در کوچکی سرخک در آورده بود صورتش هم سیاه ، مانند این بود که سوخته است...
مادرم از وقتی پاشو به خونه ی پدرم گذاشت بدبختی های پدرم شروع شد... مادرم بعد از ازدواج ۴ برادرش را هم به خونه پدرم میاره، خونه ی پدرم میشه کاروانسرای مادرم...
ما هم ۴دختر و یک برادر بودیم....
مادرم هرچه بود یا از پدرم میدزدید برای پدر و مادرش می فرستاد در واقع پدرم به تنهایی ۱۷نفر رو سیر میکرد، مادرم نه سلیقه داشت و نه غذا بلد بود درست کنه...
هر وقت پدرم میخواست حرفی بزنه مادرم با برادرانش یکی میشد و پدرم رو کتکش میزدند...
مادرم از پدرم خوشش نمی آمد فقط به خاطر پول با پدرم ازدواج کرده بود، هرزه هم بود به مردهای دیگه هم چشم داشت و چند بار پدرم خواست که طلاقش بده ولی فامیلها نذاشتن...
پدرم از شدت ناراحتی دق کرد مُرد فقط ۵۳ سال داشت مادرم با کارهاش پدرم رو کشت دیگه ما موندیم و بدبختیمان...
ادامه دارد...🎐
🍃 @fal_maral
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_1
❤️قسمت اول
❣سلام به اعضای کانال 🙏
من اهل ارومیه هستم در یکی از روستاهای ارومیه بدنیا امدم... میخوام اول از بدبختی های پدرم شروع کنم بعد خودمان....
پدرم ۳ خواهر داشت وضع مالی خیلی خوبی داشتن وقتی عمه کوچکیم بدنیا میاد مادرشون فوت میکنه و پدربزرگم بعد مدتی میره ازدواج میکنه و پدرم بعد مرگ مادرشون هر سه خواهرش رو تحت سرپرستی خودش نگه میداره و اونها رو یکی یکی بدون کم و کسری شوهر میده ..
روزی پدرم در طویله مشغول پارو کردن پهن بود که قاطر با لگد به چشم پدرم میزنه و پدرم یک چشمش رو از دست میده...
پدرم خیلی آدم زرنگ و غیرتی بود و تنهایی از پس همه ی کار ها بر می آمد خیلی از دختر ها آرزوی ازدواج با پدرم را داشتند...
پدرم چون نه پدر داشت و نه مادر خواهرهاشو خودش به خونه ی بخت فرستاده بود...
پدرم تقریبا ۳۸ساله بود که عمویش به اصرار زیاد دخترش رو به پدرم میده...
مادرم ۶ برادر و ۱ خواهر داشت..
خونواده مادرم خیلی خیلی فقیر بودن و از طرف دیگر مادرم نه اخلاق داشت و نه قیافه مادرم در کوچکی سرخک در آورده بود صورتش هم سیاه ، مانند این بود که سوخته است...
مادرم از وقتی پاشو به خونه ی پدرم گذاشت بدبختی های پدرم شروع شد... مادرم بعد از ازدواج ۴ برادرش را هم به خونه پدرم میاره، خونه ی پدرم میشه کاروانسرای مادرم...
ما هم ۴دختر و یک برادر بودیم....
مادرم هرچه بود یا از پدرم میدزدید برای پدر و مادرش می فرستاد در واقع پدرم به تنهایی ۱۷نفر رو سیر میکرد، مادرم نه سلیقه داشت و نه غذا بلد بود درست کنه...
هر وقت پدرم میخواست حرفی بزنه مادرم با برادرانش یکی میشد و پدرم رو کتکش میزدند...
مادرم از پدرم خوشش نمی آمد فقط به خاطر پول با پدرم ازدواج کرده بود، هرزه هم بود به مردهای دیگه هم چشم داشت و چند بار پدرم خواست که طلاقش بده ولی فامیلها نذاشتن...
پدرم از شدت ناراحتی دق کرد مُرد فقط ۵۳ سال داشت مادرم با کارهاش پدرم رو کشت دیگه ما موندیم و بدبختیمان...
ادامه دارد...🎐
🍃 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
داستان و پند❤️🦋
#خاطرات_زندگی_یک_خواهر_2
❤️قسمت دوم
از روز اول فوت پدرم برادرم یک چوب برمیداشت مارو انقدرکتک میزد که بمیریم، چون برادرم رحیم از اول هم با مادرم همدست بود..
و مادرم هرچه به او میگفت انجام میداد مارو اذیت میکرد...
میگفت پدرتان رو صدا بزنید تا بیاد شمارو نجات بده...
من هم کوچک بودم فقط ۷سالم بود ما هم پدرم و صدا میکردیم ولی کسی نبود به دادمان برسه، بعضی وقتها همسایه ها میومدن مارو نجات میدادن ...
از وقتی که پدرم فوت کرد، برادرهای مادرم دیگه برای همیشه ماندگار شدن خونه ما
مادرم هر چه گاو و گوسفند داشتیم فروخت و زمین خرید و به نام خودش کرد وبعد آنها رو یکی یکی فروخت خرج برادرهای گرگش کرد و مادرم دیگه نزاشت تو خونه چیزی بمونه خواهرم یه آبگوشت بدون گوشت می پخت..
هیچی برای درست کردن غذا نداشتیم
مادرم هم به برادرانش و پسرش میخوراند غذای ما رو به ما هم هیچ نمیدادند هروقت می گفتیم گرسنه ایم برادرم تا میتونست مارو با لگد ومشت میزد برادرهای مادرم به رحیم که برادر ماست میگفتند دست و پای مارو می بستند و فلفل خیلی تند رو به دهان ما می ریخت دایی ها هم میخندیدند ...
هرروز یک جور شکنجه داشتیم هروقت میخواستیم سر سفره بیاییم باید کلی کتک از دست برادرم و مادرم می خوردیم کم کم دیگه ما ضعیف وضعیف تر شدیم... خواهرهایم بینایشان ضعیف شد و منم دیگه ازلحاظ جسمی و روحی کاملا داغون بودم ...
مادرم مارو به تنهایی به همه جا می فرستاد که یکی مارو بگیره اذیتمون کنه
ولی وقتی میدید ما چیزیمون نشد، حرفهایی از خودش در می آورد تو کوچه ها به این و اون میگفت..
یه جایی بود کمربندی پشت یه نمایشگاه چون اونجا لات زیاد بود مادرم هر روز منو و خواهرامو مجبور میکرد بریم اونجا... میخواست بریم اونجا اونا ما رو اذیت کنن بعد همه جا آبروی مارو ببره ...
وقتی میدید هیچکسی با ما کاری ندارن
از ناراحتی مارو شکنجه میکرد...
مادرم هر جا میرفت بدگویی مارو میکرد اونا هم میومدن به ما میگفتند
مادرم فکر میکرد با این کارش میان مردم محبوب خواهد شد ولی متأسفانه فقط خودش رو کوچک میکرد....
منو خواهرم از ۹ سالگی تا ۲۲سالگیمون زیر شکنجه های برادرم و مادرم له میشدیم....
ادامه دارد....🎐
🍃 @fal_maral
#خاطرات_زندگی_یک_خواهر_2
❤️قسمت دوم
از روز اول فوت پدرم برادرم یک چوب برمیداشت مارو انقدرکتک میزد که بمیریم، چون برادرم رحیم از اول هم با مادرم همدست بود..
و مادرم هرچه به او میگفت انجام میداد مارو اذیت میکرد...
میگفت پدرتان رو صدا بزنید تا بیاد شمارو نجات بده...
من هم کوچک بودم فقط ۷سالم بود ما هم پدرم و صدا میکردیم ولی کسی نبود به دادمان برسه، بعضی وقتها همسایه ها میومدن مارو نجات میدادن ...
از وقتی که پدرم فوت کرد، برادرهای مادرم دیگه برای همیشه ماندگار شدن خونه ما
مادرم هر چه گاو و گوسفند داشتیم فروخت و زمین خرید و به نام خودش کرد وبعد آنها رو یکی یکی فروخت خرج برادرهای گرگش کرد و مادرم دیگه نزاشت تو خونه چیزی بمونه خواهرم یه آبگوشت بدون گوشت می پخت..
هیچی برای درست کردن غذا نداشتیم
مادرم هم به برادرانش و پسرش میخوراند غذای ما رو به ما هم هیچ نمیدادند هروقت می گفتیم گرسنه ایم برادرم تا میتونست مارو با لگد ومشت میزد برادرهای مادرم به رحیم که برادر ماست میگفتند دست و پای مارو می بستند و فلفل خیلی تند رو به دهان ما می ریخت دایی ها هم میخندیدند ...
هرروز یک جور شکنجه داشتیم هروقت میخواستیم سر سفره بیاییم باید کلی کتک از دست برادرم و مادرم می خوردیم کم کم دیگه ما ضعیف وضعیف تر شدیم... خواهرهایم بینایشان ضعیف شد و منم دیگه ازلحاظ جسمی و روحی کاملا داغون بودم ...
مادرم مارو به تنهایی به همه جا می فرستاد که یکی مارو بگیره اذیتمون کنه
ولی وقتی میدید ما چیزیمون نشد، حرفهایی از خودش در می آورد تو کوچه ها به این و اون میگفت..
یه جایی بود کمربندی پشت یه نمایشگاه چون اونجا لات زیاد بود مادرم هر روز منو و خواهرامو مجبور میکرد بریم اونجا... میخواست بریم اونجا اونا ما رو اذیت کنن بعد همه جا آبروی مارو ببره ...
وقتی میدید هیچکسی با ما کاری ندارن
از ناراحتی مارو شکنجه میکرد...
مادرم هر جا میرفت بدگویی مارو میکرد اونا هم میومدن به ما میگفتند
مادرم فکر میکرد با این کارش میان مردم محبوب خواهد شد ولی متأسفانه فقط خودش رو کوچک میکرد....
منو خواهرم از ۹ سالگی تا ۲۲سالگیمون زیر شکنجه های برادرم و مادرم له میشدیم....
ادامه دارد....🎐
🍃 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
داستان و پند❤️🦋
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_3
💥قسمت سوم
یادمه فقط ۱۰ ساله بودم که مادرم مارو برده بود تا گندمهارو درو کنند شب اونجا موندیم تقریبا ساعت ۱شب بود به من گفت برو خونه برای داییت آب بیار منم خیلی می ترسیدم ولی اگر نمی رفتم کتک میخوردم به راه افتادم همه جا تاریک جز صدای سگ و گرگ هیچ چیز نبود وسطهای راه بودم دیدم یکی مرا صدا میکنه خیلی ترسیده بودم وقتی به پشتم نگاه کردم دیدم جواده اون مریض بود عقلش کم بود ولی بی آزار بود وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم ازش خواستم با من بیاد که تو راه نترسم
او از جلو رفت منم پشت سرش چند جاها هم سگ های روستا بهمون حمله کردن ولی جواد با سنگ فراریشون داد...
مرا تا خونمون همراهی کرد شاید هم خواست خدا بود...
من رفتم خونمون دیگه آب نبردم ..
حتی مادرم سراغم را نگرفت که ببینه من چرا بر نگشتم...
خلاصه دیگه خواهرام کاملا نابینا شدن بخاطر شکنجه هایی که مادرم و بردارم بما میدادن ...
دیگه نتونستن پا به پای برادر بی عرضه ام برن هرروز هرروز مادرم با فحشهای کثیف و تهمتهای جور با جور میگفت ...
مادرم میخواست به مردم بفهماند اگر او نباشد ما نمی توانیم روی پایمان بایستیم چون مادرم هرزه بود هرکس هم به خواستگاری ما میآمد بخاطر رفتار ناپسند مادرم پشیمون میشدن ...
همسایه ها میگفتند دختر ها مظلومند اما مادرشون بد کاره است برای همون هم خواستگارهامون میرفتند..
هرروز هرروز از خدا مرگمون رو میخواستیم چون دیگر خواهر هام نابینا شدند، کار منم سخت تر شد هم باید کارهای باغ را انجام میدادم هم خونه رو و از طرفی هم باید تو صف نونوایی می ایستادم نون میگرفتم پول کرایه هم نمیداند ...
پیاده آن همه راه رو طی میکردم چند بار هم پسرا دنبالم کرده بودن تا مرا بگیرن اذیت کنن نتونستن....
اگر هم کمی دیر می رسیدم رحیم تا حد مرگ مرا میزد میگفت کجا بودی با کی بودی ومن هم از ترس نمی گفتم لاتها دنبالم میکردن اگر هم می گفتم مادرم آبرویی برایمان نمی گذاشت و نون ها رو هرروز میشمردن تا ببینن که من نخوردم آنقدر گرسنه میماندم از گرسنگی حالت تهوع داشتم....
فقط از من کار میکشید هر وقت میخواستم نون خالی بخورم رحیم میگفت برو پول بیار واست نون بدیم برادرم و مادرم دلشون میخواست ما از گرسنگی هرزگی کنیم تا براشون پول بیاریم ولی هیچ وقت به آرزویشان نرسیدن مادرم اصلا اهل نماز و اینجور چیزا نیست پسرش هم به خودش رفته بود....
ادامه دارد...🎐
🍃 @fal_maral
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_3
💥قسمت سوم
یادمه فقط ۱۰ ساله بودم که مادرم مارو برده بود تا گندمهارو درو کنند شب اونجا موندیم تقریبا ساعت ۱شب بود به من گفت برو خونه برای داییت آب بیار منم خیلی می ترسیدم ولی اگر نمی رفتم کتک میخوردم به راه افتادم همه جا تاریک جز صدای سگ و گرگ هیچ چیز نبود وسطهای راه بودم دیدم یکی مرا صدا میکنه خیلی ترسیده بودم وقتی به پشتم نگاه کردم دیدم جواده اون مریض بود عقلش کم بود ولی بی آزار بود وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم ازش خواستم با من بیاد که تو راه نترسم
او از جلو رفت منم پشت سرش چند جاها هم سگ های روستا بهمون حمله کردن ولی جواد با سنگ فراریشون داد...
مرا تا خونمون همراهی کرد شاید هم خواست خدا بود...
من رفتم خونمون دیگه آب نبردم ..
حتی مادرم سراغم را نگرفت که ببینه من چرا بر نگشتم...
خلاصه دیگه خواهرام کاملا نابینا شدن بخاطر شکنجه هایی که مادرم و بردارم بما میدادن ...
دیگه نتونستن پا به پای برادر بی عرضه ام برن هرروز هرروز مادرم با فحشهای کثیف و تهمتهای جور با جور میگفت ...
مادرم میخواست به مردم بفهماند اگر او نباشد ما نمی توانیم روی پایمان بایستیم چون مادرم هرزه بود هرکس هم به خواستگاری ما میآمد بخاطر رفتار ناپسند مادرم پشیمون میشدن ...
همسایه ها میگفتند دختر ها مظلومند اما مادرشون بد کاره است برای همون هم خواستگارهامون میرفتند..
هرروز هرروز از خدا مرگمون رو میخواستیم چون دیگر خواهر هام نابینا شدند، کار منم سخت تر شد هم باید کارهای باغ را انجام میدادم هم خونه رو و از طرفی هم باید تو صف نونوایی می ایستادم نون میگرفتم پول کرایه هم نمیداند ...
پیاده آن همه راه رو طی میکردم چند بار هم پسرا دنبالم کرده بودن تا مرا بگیرن اذیت کنن نتونستن....
اگر هم کمی دیر می رسیدم رحیم تا حد مرگ مرا میزد میگفت کجا بودی با کی بودی ومن هم از ترس نمی گفتم لاتها دنبالم میکردن اگر هم می گفتم مادرم آبرویی برایمان نمی گذاشت و نون ها رو هرروز میشمردن تا ببینن که من نخوردم آنقدر گرسنه میماندم از گرسنگی حالت تهوع داشتم....
فقط از من کار میکشید هر وقت میخواستم نون خالی بخورم رحیم میگفت برو پول بیار واست نون بدیم برادرم و مادرم دلشون میخواست ما از گرسنگی هرزگی کنیم تا براشون پول بیاریم ولی هیچ وقت به آرزویشان نرسیدن مادرم اصلا اهل نماز و اینجور چیزا نیست پسرش هم به خودش رفته بود....
ادامه دارد...🎐
🍃 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
داستان و پند❤️🦋
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_4
💥قسمت چهارم و پایانی
مادرم اول تمام ثروت پدرم رو به نام خودش کرد که ازدواج کنه بره...
وقتی دید که هیچ کس باهاش ازدواج نکرد هرچه داشت فروخت وبرای برادرانش و پسرش خرج کرد فقط یک زمین داشتیم که به نام پدرم بود چند بار خواست اونجا رو هم بفروشه ما به کمک فامیلها نذاشتیم...
به خاطر همین می خواست مارو از سر راه ور داره هرچه به نام پدرم با برادرانش تقسیم کنه واز اول هم او فقط به خاطر ثروت پدرم ازدواج کرده بود...
برای زندگیش ما یک مانع بودیم تا به اهدافش برسه ،،خودش هرروز میگفت شما باید بمیرید من نموندم که شما رو نگه دارم من فقط به خاطر ثروت باباتون باهاش ازدواج کردم ...
خلاصه پدر و مادر، مادرم هم مردن دیگه نتونست پیش اونا بره برادرانش هم نگهش نداشتن مجبور شد کنار ما بمونه ولی با شکنجه کردن ما،،،دوست داشتیم همه چیز رو با پسرش ور داره بره ولی نشد....
ما همه اش به این فکر میکردیم نکنه ناتنی باشیم و این مادر خودمون نیست !!!
ولی از هر کس سوآل کردیم گفتند مادر خودتونه حتی نا مادری هم این کارو نمی کرد خیلی بی شخصیت و بی فرهنگ بود هیچ وقت اسم ما صدا نمی کرد همیشه یا کور صدا میکرد ویا اسم حیوان صدا میکرد ویا بدنام به ما میگفت....مادر ما ننه نبود بلکه کنه بود فقط خون مارو میمکید....
پسرش و نمی گذاشت پاشو از خونه بیرون بزاره حتی نمی گذاشت کار کنه در واقع پسر پرست بود...
مادرم وقتی به ما تهمت میزد خودش از خونه میرفت بیرون تا برادرم هر چه قدر بتونه مارو کتک بزنه فقط نمی دونم چطور ما تونستیم زنده بمانیم....
مثلا با دروغ میومد به برادرم میگفت تو کوچه دیدم با فلانی حرف میزنه اونم ما رو کتک میزد با اینجور تهمت ها همیشه شکنجه میشدیم...
ما روزهای سختی رو گذراندیم خواهرهام رفتن بهزیستی و شوهر کردن
یکی از خواهرم با پسری بنام رحیم فرار کرد الان هم ۳پسر خوشگل داره و یکی در شهرستان نقده زندگی میکنه و یک پسر داره...
و یکی از خواهرام بچه نداره ولی زندگی خوبی داره ....
من هم با کتکهای مادرم به زور با پسر برادرش ازدواج کردم ولی از وقتی قصه ی زندگی مارو شنیده خیلی مهربان و ساده است و منو خیلی دوست داره و۲ فرزند هم داریم یکی پسره و پرستار و دخترم میخواد دیپلمش رو بگیره هردو فرزندم به خودم رفتن خیلی با ادب وسنگین ومتینن و تنها درد من اینه که پولدار نیستیم وبه خاطر کم خونی زیاد کلیه هام از دست داده ام و دارم دیالیز میشم...
مادرم حالا که ۹ساله سکته کرده حتی کسی حالشو نمی پرسه حتی اون برادرهای جون جونش و حتی پسرش هم سراغش رو نمیگیره....
حتی تو خونه ی خودش نمیتونه بمونه هر روز به یکی از خونه های ماها میاد، برادراش حتی یک زنگ هم بهش نمیزنند و الان هم ۴ماه که تو خونه خواهرم جا خشک کرده...
برادرم هم با یه دختر ازدواج کرد بعدا فهمید که معتاده و حالا هم برادرم هم زنش و دو فرزندش معتادن فقط یک دخترشان سالمه ..
رفت آمد خانوادگی با آنها نداریم و حرف هم نمی زنیم هر وقت آنها رو ببینیم اون شکنجه هاشون یادمان میافته برادرم حتی خونه هم نداره خونه مادرم نشسته ولی ما باز دوست نداشتیم قصاص مارو بچه هاش پس بدن....
تا حالا هیچ کدوممون به مادرم بی حرمتی نکردیم همه رو گذاشتیم حساب اون روزها که تو شکمش بودیم و حالا هم فکر میکنیم شاید عقلش کم بوده و اونوقت که بهش نیاز داشتیم کنار ما نبود
ولی حالا که خودش نیازمند شده افتاده گردن ما...
حالا هم ۷۵ سالشه ۹ساله سکته کرده و لال شده...
✨خداوند به تمام پدران سلامتی بده وسایه شان از سر بچه هاشون کم نکنه پدر یعنی طعم زندگی ❤️🙏🙏
❣پایان
🍃 @fal_maral
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_4
💥قسمت چهارم و پایانی
مادرم اول تمام ثروت پدرم رو به نام خودش کرد که ازدواج کنه بره...
وقتی دید که هیچ کس باهاش ازدواج نکرد هرچه داشت فروخت وبرای برادرانش و پسرش خرج کرد فقط یک زمین داشتیم که به نام پدرم بود چند بار خواست اونجا رو هم بفروشه ما به کمک فامیلها نذاشتیم...
به خاطر همین می خواست مارو از سر راه ور داره هرچه به نام پدرم با برادرانش تقسیم کنه واز اول هم او فقط به خاطر ثروت پدرم ازدواج کرده بود...
برای زندگیش ما یک مانع بودیم تا به اهدافش برسه ،،خودش هرروز میگفت شما باید بمیرید من نموندم که شما رو نگه دارم من فقط به خاطر ثروت باباتون باهاش ازدواج کردم ...
خلاصه پدر و مادر، مادرم هم مردن دیگه نتونست پیش اونا بره برادرانش هم نگهش نداشتن مجبور شد کنار ما بمونه ولی با شکنجه کردن ما،،،دوست داشتیم همه چیز رو با پسرش ور داره بره ولی نشد....
ما همه اش به این فکر میکردیم نکنه ناتنی باشیم و این مادر خودمون نیست !!!
ولی از هر کس سوآل کردیم گفتند مادر خودتونه حتی نا مادری هم این کارو نمی کرد خیلی بی شخصیت و بی فرهنگ بود هیچ وقت اسم ما صدا نمی کرد همیشه یا کور صدا میکرد ویا اسم حیوان صدا میکرد ویا بدنام به ما میگفت....مادر ما ننه نبود بلکه کنه بود فقط خون مارو میمکید....
پسرش و نمی گذاشت پاشو از خونه بیرون بزاره حتی نمی گذاشت کار کنه در واقع پسر پرست بود...
مادرم وقتی به ما تهمت میزد خودش از خونه میرفت بیرون تا برادرم هر چه قدر بتونه مارو کتک بزنه فقط نمی دونم چطور ما تونستیم زنده بمانیم....
مثلا با دروغ میومد به برادرم میگفت تو کوچه دیدم با فلانی حرف میزنه اونم ما رو کتک میزد با اینجور تهمت ها همیشه شکنجه میشدیم...
ما روزهای سختی رو گذراندیم خواهرهام رفتن بهزیستی و شوهر کردن
یکی از خواهرم با پسری بنام رحیم فرار کرد الان هم ۳پسر خوشگل داره و یکی در شهرستان نقده زندگی میکنه و یک پسر داره...
و یکی از خواهرام بچه نداره ولی زندگی خوبی داره ....
من هم با کتکهای مادرم به زور با پسر برادرش ازدواج کردم ولی از وقتی قصه ی زندگی مارو شنیده خیلی مهربان و ساده است و منو خیلی دوست داره و۲ فرزند هم داریم یکی پسره و پرستار و دخترم میخواد دیپلمش رو بگیره هردو فرزندم به خودم رفتن خیلی با ادب وسنگین ومتینن و تنها درد من اینه که پولدار نیستیم وبه خاطر کم خونی زیاد کلیه هام از دست داده ام و دارم دیالیز میشم...
مادرم حالا که ۹ساله سکته کرده حتی کسی حالشو نمی پرسه حتی اون برادرهای جون جونش و حتی پسرش هم سراغش رو نمیگیره....
حتی تو خونه ی خودش نمیتونه بمونه هر روز به یکی از خونه های ماها میاد، برادراش حتی یک زنگ هم بهش نمیزنند و الان هم ۴ماه که تو خونه خواهرم جا خشک کرده...
برادرم هم با یه دختر ازدواج کرد بعدا فهمید که معتاده و حالا هم برادرم هم زنش و دو فرزندش معتادن فقط یک دخترشان سالمه ..
رفت آمد خانوادگی با آنها نداریم و حرف هم نمی زنیم هر وقت آنها رو ببینیم اون شکنجه هاشون یادمان میافته برادرم حتی خونه هم نداره خونه مادرم نشسته ولی ما باز دوست نداشتیم قصاص مارو بچه هاش پس بدن....
تا حالا هیچ کدوممون به مادرم بی حرمتی نکردیم همه رو گذاشتیم حساب اون روزها که تو شکمش بودیم و حالا هم فکر میکنیم شاید عقلش کم بوده و اونوقت که بهش نیاز داشتیم کنار ما نبود
ولی حالا که خودش نیازمند شده افتاده گردن ما...
حالا هم ۷۵ سالشه ۹ساله سکته کرده و لال شده...
✨خداوند به تمام پدران سلامتی بده وسایه شان از سر بچه هاشون کم نکنه پدر یعنی طعم زندگی ❤️🙏🙏
❣پایان
🍃 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🪁⛱
🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_5
🪶 قسمت پنجم
دیگه کلا دلم از #مادرم سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادره #استغفرالله اون وقتا فکر میکردم که مادرم با #شوهرم رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود...با کسی حرف نمیزدم #نمیتونستم با کسی درد دل کنم چون #کسی نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم به #کسی نمیدی گفتم باش ..بهم اصلا #ابراز عشق نمیکرد فقط انگار منو گرفته بود برای #نیاز_جنسی و این موضوع برام #متنفر ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم #میزدم و گریه میکردم که برا چه چیزی #بدنیا اومدم 😭#شوهرم رفته بود جایی و گوشیش تو خونه #مونده بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اونو قبل من میخاسته اونم #شوهر داشت و #شوهر منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر #خانوادش قبول کرده ...
رفتم تو وسایلا #شوهرم گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو #آلبومش #پیدا کردم که مال همون #خانمه بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر #خاطرات از پسرعمه ام داشتم با ی #عکسشو..سبحان الله ..دیگه شوهرم همیشه با اون #زنه حرف میزد و براش پول میفرستاد دور از #چشم من ولی من میدونستم یه بار #باهاش دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم به شوهرش! قسم #خورد اگه زنگ بزنی #زندگیت به آتیش میکشم 😰منم #میترسیدم و زنگ نمیزدم ولی #همش #کتکم میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم #کبود شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش #ایستاده بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی #محکم بهم زد تو همون یک دقیقه #پشت سر هم صورتم #جوش داشت رفتم جلو آینه جوشام همه #ترکیده بودن با #سیلی هایی که بهم زده بود و خون از #صورتم میومد دیگه #فک صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم #غذا میخورم درد میگرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر #مشت و #لگد کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با #موهام منو میکشید😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم #شوهرم #دوست داشته باشم #خوش باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط #غم اومده بود سراغم! دوباره زنگ زدم برا #پسرعمه ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد میتونستم اونو #فراموش کنم اما ..
....من #بیشتر و بیشتر ب اون #عادت میکردم تا زندگی #نکبتی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش #بشکنه😞 چ طور میتونه تنها کسی بود که #میتونستم #دردام بهش بگم اونم دلش #میسوخت و #باهام حرف میزد دیگه تا که #موقعیتی برام پیش میومد با اون #صحبت میکردم😔 ...
چند بار باهاش قرار گذاشتم که ببینمش میومد و پیشش گریه میکردم که چرا اینجور شد #سرنوشتم ،، حرف زدنمون و این کارا #گناه بزرگی بود که الله خودش #هردومون ببخشه😞 بازم بهم گفت بیا فرار کنیم اما این بار بدتر از قبل با زنی که #شوهر داره اگه بگیرنمون هردومون میکشتن....دیگه بهش گفتم به پا من نسوزه باید زن بگیره ۳سال گذشت و اونم با اصرار #خانوادش داماد شد هرچند منم خیلی بهش میگفتم چون دیگه راهی برا رسیدن ما به هم نبود💔 ...اونم اصلا با نامزدش خوب نبود اصلا تحویلش نمیگرفت یه روز دیدم شوهرم گفت یکی برات زنگ زده باهات کار داره گوشی رو هم گذاشت رو #اسپیکر بهش گفتم شما گفت من نامزد #فلانی هستم 😟میدونم ک تورو قبلا نامزدم میخواسته تو را خدا بگو چکنم تو اخلاقش میدونی چیکار کنم ک #اخلاقش با من خوب بشه تو قبلا باهاش حرف زدی😳 شوهرم فهمید که من قبلاً اونو میخاستم اخلاقش بدتر شد بد دل تر و زندگیم سخت تر😭 ..اما بهش گفتم اون مال قبل بوده نه الان ...دیگه زندگی روز ب روز سخت تر میشد برام .برا #پسر عمه زنگ زدم قسمش دادم با نامزدش خوب بشه ولی بهش نگفتم که برا #شوهرم زنگ زده گفتم بدتر باهاش لج میکنه ...بهش گفتم خوشبختی اون #خوشبختی منه اونم کم کم دیگه سعی میکرد باهاش خوب شه به خاطر قول های که بهم داده بود ...دیگه از خدا خواستم هیچ وقت بمن بچه نده #نازا بشم گفتم خدایا اگه
اونو از من گرفتی بچه ام بمن نده😔 ..بعد ۴سال #پسرعمه ام
عروسی کرد ولی ما هنوز باهم حرف میزدیم تا اینکه گوشی من خراب شد
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral