کانال فال مارال
15.3K subscribers
29.6K photos
3.87K videos
268 files
22.5K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram


عنوان داستان؛
#دختری_در_روستای_غم_ها_2

🪶قسمت دوم

۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر
و سرویس داشته باشم ولی چون
#پول سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم 😭
درسته پدرم پولی نداشت
و مریض بود ولی
#خانوادمون با ایمان و درست و درمون بودن
و منم یه دختر
#سر سنگین ...
تو همون سال برام
#خواستگار اومد
و
#پدربزرگم از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا می‌رسید ک بفکر #ازدواج باشم ...بیشتر رفیقام #دوست پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد
و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود
دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم
خواستگارم رو پدربزرگم
#قبول نکرد
و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز
#کوچیکه
و این قضیه تموم شد
تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم
#کار کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو #جیبم بود و می‌تونستم چیزی که #دلم میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از #تلفن خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر #نامه می‌نوشتند ...
#روزی از روز ها یه نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که😳....

نامه به دستم رسید نامه را باز کردم دیدم که
#پسرعمه ام برام نامه نوشته😦 تو نامه نوشته بود چند وقته دوستم داره و هیچ وقت نتوسته رو در رو بهم بگه😐 و خلاصه یه عالمه حرفا #عاشقانه ...
مات و مبهوت شدم اصن
#هنگ کردم چون خونه پدر بزرگم میومد گاهی میدیدمش در حد یه احوال پرسی ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بهم #احساسی داشته باشه فقط برام به چشم یه پسرعمه بود شمارش گیر آوردم و از گوشی رفیقم براش زنگ زدم
گفتم این چه کاریه😡 تو فقط برام مثل یه
پسرعمه ای اونم گفت واقعا دوستم داره و #قصدش ازدواج است و هیچ منظور دیگه نداره اولش قبول نکردم ولی بعدش خودم یه دل نه صد دل عاشقش شدم بهش گفتم بهم #ثابت کن اگه واقعا منو میخایی و قصد دیگه ای نداری #عمه ام
اومد خونه پدربزرگم
و گفت که چند وقت دیگه برا خواستگاری میاد و پسرش منو دوست داره و ازین حرفا دیگه باورم شد ک واقعا قصدش
#ازدواج است اون وقتا می‌رفت #سربازی و آخرای سربازیش بود یه چند ماهی مونده بود #تموم بشه و گفت سربازی ام تموم بشه بعد دیگه کلا میاد حرفاش بزنه ب خانوادم منم تو این مدت دیگه باهاش تلفنی حرف میزدم گاهی با #تلفن خونه اونم به سختی از پادگان زنگ میزد اگه کسی خونه نبود می‌تونستم اگرم بود ک یکی دیگه جواب میداد و نمیشد باهاش بحرفم دیگه گوشی نداشتم برام ی گوشی آورد و قایمکی ازش استفاده میکردم و چون سرباز بود گوشی نمیزاشتن ببری اونجا پادگان ولی خودم بعضی وقتا می‌تونستم پادگان زنگ بزنم و #کلی پشت خط میموندم تا بتونم باهاش بحرفم اونم یه چن دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید حرفامون و باید قط میکرد دیگه چند وقت همین جور گذشت و باهم #رابطه تلفنی داشتیم و هروقت مرخصی داشت نیومد خونه پدربزرگ پدری ام و #میدیدمش در حد یه ۵دقیقه و اینم بگم هیچ وقت چیزی بین ما نبود ...فقط در حد دیدن و تلفنی حرف زدن و از آیندمون صحبت میکردیم دیگه منتظر بودم که سربازیش تموم شه و بیاد خواستگاری ..دیگه سر زمین هم میرفتم که کار کنم و پولی داشته باشم چند وقت همین جور گذشت
و یه روز که رفته بودم سرزمین کشاورزی بعد از ظهر که تعطیل شدیم و اومدم خونه ..اون روز بدترین روز
#زندگیم بود شاید بگم #عذاب آور ترین روز #زندگیم کاش هیچ وقت اون روز #نمیومد برگشتم خونه و دیدم که .......😭

🪶
#ادامه‌_دارد‌.....

✫ داستان و پند✫


🪁
🪁
🪁🪁
@fal_maral


عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_4

کلی حرف بار
#عمه ام کرده بودن گفتن نمیشه حالا مردم چی میگن برو دیگه ام #نبینیم چیزی از این موضوع بگی کسی چیزی نفهمه آبرومون میخایی ببری اونم قهر کرده بود و رفته بود تا چند وقت با برادرش ک پدرم بود قهر کرد ولی #پدرم نمیدونست بعد ها #فهمید ک ما همو میخاستیم...
دیگه به
پسرعمه ام زنگ نزدم واقعا روم نمیشد دیگه باهاش تماس بگیرم با این #خیانتی که در حقش کردم دو هفته ای بود که خبرش نداشتم نامزدم برام گوشی آورد بعدش رفت #شهرستان سر کارش همون جایی که پدر و مادرم رفته بودن خانواده اینا هم همون جا بودن خیلی برام سخت بود جوری وانمود کنم که میخوامش🥺 بعضی وقتا گوشی خاموش میکردم یا برام زنگ میزد جواب نمی‌دادم اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم مادرم دیگه منو با خودش برد #شهرستان دیگه نزاشت اونجا بمونم #خواهر کوچکم دیگه تنها تر شد دیگه منم پیشش نبودم اونم مثل من مجبور بود به خاطر درسش اونجا بمونه وقتی رفتم شهرستان دیگه نامزدم بیشتر بهم نزدیک شد میومد اونجا پیشمون اونم میدونست که ما وضعمون زیاد خوب نیست پدرم #مریض بوده و این حرفا .‌‌..بعد چند وقت دیدم پسرعمه ام برای همون گوشی قایمکی که برام آورده بود زنگ زد بهم گفت چرا این کارو باهاش کردم ... بهش گفتم اونم #میدونست که منو بزور دادن و کاری از من بر نمیومد ...بهم گفت بیا باهم فرار کنیم😳 ازین طرف دلم میخواست ازون ور میگفتم اگه مارو بگیرن باهم بعد چی میشه نمیخواستم ازین زندگیش بدتر بشه گفتم نه ..بعد گفت میام پیشت یه چیز میاره که هردومون باهم بخوریم بمیریم😨واقعا دلم میخواست #بمیرم اما بازم پشیمون شدم بهش گفتم اگه هردومون یه جا بمیریم اونم پیش همدیگه مردم فکر میکنن حتما باهم #زنا کردیم که خودمونو کشتیم دیگه باز هم #پشیمون شدم اونم حالش خوب نبود دیگه رفته بود سمت مشروب خوردن با این #مشروب خوردنش مثلا میخاستم درداش کم بشه 😭 #مقصرشم من بودم الله منو ببخشه ..ولی دلم میخواست ببینمش #باهاش قرار گذاشتم که ببینمش اونم اومد وقتی دیدمش خیلی لاغر شده بود رو دستاش اسمم #خالکوبی کرده بود وقتی دیدم #حالم بد شد😱 گفتم چرا این کارو کردی چیزی نگفت اصلا زیاد اهل صحبت کردن نبود همیشه حرفاشو تو دلش نگه می‌داشت ولی مقصر تمام گناهانش من بودم😔 دلم میخواست باهاش فرار کنم و برم جایی که #هیچ کس نباشه انگار همه چیزم اون بود واقعا من از کودکی ام خیری ندیدم یا شایدم #وابستگی بیش از حد من برا این بود که هیچ وقت محبتی از کسی ندیدم خیلی بهش #وابسته بودم نمیتونستم فراموشش کنم وقتی دیدمش بغلش کردمو بوسیدمش منی که یک #سال و نیم باهاش حرف میزدم دستش یه بار هم بهم نخورده بود اما حالا شدم دختری گناهکار دیگه افتادم تو #دام شیطان😭 یه چند ساعتی پیشم بود بعد رفت بعد چند ماه قرار عروسیمون گذاشتن #پسرعمه ام گفت عروسیمو بهم میزنه یا سر نامزدم یه بلایی میاره بهش گفتم بی خیال دیگه نمیخام آبرو ریزی بشه #واقعا از بی آبرویی میترسیدم ....دوباره رفتیم روستا اونجا قرار بود #عروسیم برگزار بشه و شب عروسی فرا رسید بدترین شب زندگیم شب عروسیم بود مثل #تجاوز بود برام😭💔
مادرم همش میترسید که نکنه من یه موقع
#قبلاً با اون رابطه ای داشتم و باکره نباشم سرافکنده نشه و #آبروشون نره🤐 اما من درسته خیلی اونو دوستش داشتم ولی هیچ وقت همچین کاری نمی‌کردیم ترس از خدا تو وجودمون بود درسته #گناهان دیگه انجام دادم ولی هیچ وقت #زنا نکردم ‌...شب عروسی من برا اونا به خوبی تموم شد
اما برا من خیلی سخت گذشت....
دیگه یکی دو ماهی گذشت فهمیدم شوهرم اصلا
#اخلاق ندارهاینا به کنار اصلا #نماز نمی‌خوند😳 خانوادم به جا اینکه بفکر نماز خواندنش و پایبند دینش می‌بودند فقط ب فکر پول بودن هرچند اونقدر هم #پولدار نبود که بگی ...اخلاقش خیلی بد بود خیلی #بد دل بود همش بهم #گیر میداد با اینکه من جوری وانمود میکردم که دوستش دارم و هیچ وقت طوری رفتار نکردم که نمیخامش ولی اخلاقش #گند بود بعد ازدواج اصلا نمیزاشت خونه دایی و خاله و حتی خونه پدرمم منو نمیبرد همش تنها بودم گوشی ازم گرفته بود یه رمز براش گذاشته بود که نتونم به کسی زنگ بزنم فقط خودش اگه کاری داشت زنگ میزد و می‌تونستم جواب بدم منم اون گوشی قایمکی داده بودم ب کسی دیگه که یه موقع #نبینه باز #فکر بد کنه ... همین جوری بد دل بود....
دیگه روزا و شب ها
#سخت تر شد برام ...نه کسی داشتم باهاش درد و دل کنم نه هیچی بعد چند ماه اونم اینقد #اصرار کردم که منو برد خونه پدرم به مادرم گفتم که این رفتارها را بامن می‌کنه مادرم همش سرم #منت میزاشت🙄 که من #مقصرم چون
نمیخاستمش در حالی که اصلا اینجور نبود
...

🪶#ادامه‌_دارد‌.....

✫ داستان و پند


🪁
🪁
🪁🪁@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

🪁
🪁

عنوان داستان
#دختری_در_روستای_غم_ها_5

🪶 قسمت پنجم

دیگه کلا دلم از
#مادرم سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادره #استغفرالله اون وقتا فکر میکردم که مادرم با #شوهرم رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود...با کسی حرف نمی‌زدم #نمیتونستم با کسی درد دل کنم چون #کسی نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم به #کسی نمیدی گفتم باش ..بهم اصلا #ابراز عشق نمی‌کرد فقط انگار منو گرفته بود برای #نیاز_جنسی و این موضوع برام #متنفر ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم #میزدم و گریه میکردم که برا چه چیزی #بدنیا اومدم 😭#شوهرم رفته بود جایی و گوشیش تو خونه #مونده بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اونو قبل من میخاسته اونم #شوهر داشت و #شوهر منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر #خانوادش قبول کرده ...
رفتم تو وسایلا
#شوهرم گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو #آلبومش #پیدا کردم که مال همون #خانمه بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر #خاطرات از پسرعمه ام داشتم با ی #عکسشو..سبحان الله ..دیگه شوهرم همیشه با اون #زنه حرف میزد و براش پول می‌فرستاد دور از #چشم من ولی من میدونستم یه بار #باهاش دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم به شوهرش! قسم #خورد اگه زنگ بزنی #زندگیت به آتیش میکشم 😰منم #میترسیدم و زنگ نمیزدم ولی #همش #کتکم میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم #کبود شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش #ایستاده بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی #محکم بهم زد تو همون یک دقیقه #پشت سر هم صورتم #جوش داشت رفتم جلو آینه جوشام همه #ترکیده بودن با #سیلی هایی که بهم زده بود و خون از #صورتم میومد دیگه #فک صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم #غذا میخورم درد می‌گرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر #مشت و #لگد کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با #موهام منو میکشید😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم #شوهرم #دوست داشته باشم #خوش باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط #غم اومده بود سراغم! دوباره زنگ زدم برا #پسرعمه ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد می‌تونستم اونو #فراموش کنم اما ..
....من #بیشتر و بیشتر ب اون #عادت میکردم تا زندگی #نکبتی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش #بشکنه😞 چ طور می‌تونه تنها کسی بود که #می‌تونستم #دردام بهش بگم اونم دلش #می‌سوخت و #باهام حرف میزد دیگه تا که #موقعیتی برام پیش میومد با اون #صحبت میکردم😔 ...
چند بار باهاش قرار گذاشتم که ببینمش میومد و پیشش گریه میکردم که چرا اینجور شد #سرنوشتم ،، حرف زدنمون و این کارا #گناه بزرگی بود که الله خودش #هردومون ببخشه😞 بازم بهم گفت بیا فرار کنیم اما این بار بدتر از قبل با زنی که #شوهر داره اگه بگیرنمون هردومون میکشتن....دیگه بهش گفتم به پا من نسوزه باید زن بگیره ۳سال گذشت و اونم با اصرار #خانوادش داماد شد هرچند منم خیلی بهش میگفتم چون دیگه راهی برا رسیدن ما به هم نبود💔 ...اونم اصلا با نامزدش خوب نبود اصلا تحویلش نمی‌گرفت یه روز دیدم شوهرم گفت یکی برات زنگ زده باهات کار داره گوشی رو هم گذاشت رو #اسپیکر بهش گفتم شما گفت من نامزد #فلانی هستم 😟می‌دونم ک تورو قبلا نامزدم میخواسته تو را خدا بگو چ‌کنم تو اخلاقش میدونی چیکار کنم ک #اخلاقش با من خوب بشه تو قبلا باهاش حرف زدی😳 شوهرم فهمید که من قبلاً اونو میخاستم اخلاقش بدتر شد بد دل تر و زندگیم سخت تر😭 ..‌اما بهش گفتم اون مال قبل بوده نه الان ...دیگه زندگی روز ب روز سخت تر میشد برام .برا #پسر عمه زنگ زدم قسمش دادم با نامزدش خوب بشه ولی بهش نگفتم که برا #شوهرم زنگ زده گفتم بدتر باهاش لج می‌کنه ...بهش گفتم خوشبختی اون #خوشبختی منه اونم کم کم دیگه سعی میکرد باهاش خوب شه به خاطر قول های که بهم داده بود ...دیگه از خدا خواستم هیچ وقت بمن بچه نده #نازا بشم گفتم خدایا اگه
اونو از من گرفتی بچه ام بمن نده😔 ..بعد ۴سال #پسرعمه ام
عروسی کرد ولی ما هنوز باهم حرف می‌زدیم تا اینکه گوشی من خراب شد

🪶#ادامه‌_دارد‌.....

✫ داستان و پند✫
🪁
🪁
🪁🪁 @fal_maral