Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_ششم
😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش
بیچاره الان میاد خونه...
😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن...
خدایا همه چیز دور سرم گیج میزفت اصلا دیگه متوجه نشدم چی داره میگه مصطفی رو اصلا چرا گرفتن ؟ گفتم کی ؟ کجا ؟ من باید برم....
ببینم راسته گفت بخدا #دروغ نمیگم راسته #نگران نباش نشستم زمین و همش توی سر خودم میزدم...
😭ای خدا حالا چیکار کنم؟ رفتم توی حیاط و #گریه میکردم #مادر_شوهرم گفت پسرم رو ازم گرفتی حالا خوب شد؟ حالا چیه داری گریه میکنی؟ باید قبل از این فکرش رو میکردی حالا جلوی من گریه نکن گریه ات #فایده نداره..
اصلا #باورم نمیشد که این مادر شوهرمه چون ما همیشه باهم دیگه خیلی خوب بودیم همه #رابطه مون عالی بود با من بهترین رفتار رو میکرد
جاریم خیلی ناراحت شد هم به خاطر حال بدم و هم به خاطر حرفهای مادر مصطفی اینکه چرا من رو #مقصر میدونست هیچ وقت نفهمیدم من مصطفی رو خیلی دوست دارم این چه حرفیه....
😔جاریم یه لیوان آب آورد و دستم داد و محدثه رو بغل کرد چون داشت گریه میکرد حالم خیلی بد بود...
با اون حال بدم زنگ زدم به مادرم
اونها هم #جریان رو فهمیده بودن
مادرم داشت گریه میکرد گفتم مادر به داداشم بگو بیاد دنبالم گفت باشه عزیزم وسایل هات رو جمع کن توی این موقعیت بد فقط میتونستم به خانواده ام تکیه کنم...
#داداشم اومد دنبالم جاریم همه اش گریه میکرد ازش #خداحافظی کردم و از مادر شوهرم هم خداحافظی کردم اما جوابم رو نداد...
😞باهام مثل یه #مجرم رفتار میکرد در حالی که من خودم #زخم خورده بودم
اما چون #مادر مصطفی بود پس مادر من هم بود دلم تیومد ازش ناراحت بشم بهش #حق دادم چون ناراحت بود...
رفتم خونه پدرم همه اش گریه میکردم ، مادرم و خواهرم هم من رو همراهی میکردن پا به پای من گریه میکردن...
#صبح شد و با پدرم رفتم جلوی #زندان اما گفتن اینجا نیست کسایی که تا جرمشون ثابت نشه هیچی معلوم نبود با #ناامیدی هر چه تمام تر برگشتیم خونه...
😭همش گریه میکردم ساریه بعد از ظهرش اومد پیشم بغلم کرد و با هم گریه کردیم...
😔روز بعد هم بازم رفتم فصل #زمستان بود هر روز میرفتم جلوی و دادگاه و زندان و همه جا
بعد از 3 هفته گوشیم زنگ خورد و جواب دادم یکی بود که فارسی حرف زد اما یک کلمه هم متوجه نشدم چون اعصابم خیلی #داغون بود...
بعدش مصطفی حرف زد باورم نمیشد این بازم مصطفی منه گفت که حالم خوبه اما یکی بهم #تهمت زده دست برندارید حتما هر روز برید و پیگیر ماجرا بشید
منم گفتم چشم... بخدا ولت نمیکنم حتما میرم تا خواستم حرف بزنم #قطع شد....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
@fal_maral
💌 #قسمت_بیست_و_ششم
😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش
بیچاره الان میاد خونه...
😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن...
خدایا همه چیز دور سرم گیج میزفت اصلا دیگه متوجه نشدم چی داره میگه مصطفی رو اصلا چرا گرفتن ؟ گفتم کی ؟ کجا ؟ من باید برم....
ببینم راسته گفت بخدا #دروغ نمیگم راسته #نگران نباش نشستم زمین و همش توی سر خودم میزدم...
😭ای خدا حالا چیکار کنم؟ رفتم توی حیاط و #گریه میکردم #مادر_شوهرم گفت پسرم رو ازم گرفتی حالا خوب شد؟ حالا چیه داری گریه میکنی؟ باید قبل از این فکرش رو میکردی حالا جلوی من گریه نکن گریه ات #فایده نداره..
اصلا #باورم نمیشد که این مادر شوهرمه چون ما همیشه باهم دیگه خیلی خوب بودیم همه #رابطه مون عالی بود با من بهترین رفتار رو میکرد
جاریم خیلی ناراحت شد هم به خاطر حال بدم و هم به خاطر حرفهای مادر مصطفی اینکه چرا من رو #مقصر میدونست هیچ وقت نفهمیدم من مصطفی رو خیلی دوست دارم این چه حرفیه....
😔جاریم یه لیوان آب آورد و دستم داد و محدثه رو بغل کرد چون داشت گریه میکرد حالم خیلی بد بود...
با اون حال بدم زنگ زدم به مادرم
اونها هم #جریان رو فهمیده بودن
مادرم داشت گریه میکرد گفتم مادر به داداشم بگو بیاد دنبالم گفت باشه عزیزم وسایل هات رو جمع کن توی این موقعیت بد فقط میتونستم به خانواده ام تکیه کنم...
#داداشم اومد دنبالم جاریم همه اش گریه میکرد ازش #خداحافظی کردم و از مادر شوهرم هم خداحافظی کردم اما جوابم رو نداد...
😞باهام مثل یه #مجرم رفتار میکرد در حالی که من خودم #زخم خورده بودم
اما چون #مادر مصطفی بود پس مادر من هم بود دلم تیومد ازش ناراحت بشم بهش #حق دادم چون ناراحت بود...
رفتم خونه پدرم همه اش گریه میکردم ، مادرم و خواهرم هم من رو همراهی میکردن پا به پای من گریه میکردن...
#صبح شد و با پدرم رفتم جلوی #زندان اما گفتن اینجا نیست کسایی که تا جرمشون ثابت نشه هیچی معلوم نبود با #ناامیدی هر چه تمام تر برگشتیم خونه...
😭همش گریه میکردم ساریه بعد از ظهرش اومد پیشم بغلم کرد و با هم گریه کردیم...
😔روز بعد هم بازم رفتم فصل #زمستان بود هر روز میرفتم جلوی و دادگاه و زندان و همه جا
بعد از 3 هفته گوشیم زنگ خورد و جواب دادم یکی بود که فارسی حرف زد اما یک کلمه هم متوجه نشدم چون اعصابم خیلی #داغون بود...
بعدش مصطفی حرف زد باورم نمیشد این بازم مصطفی منه گفت که حالم خوبه اما یکی بهم #تهمت زده دست برندارید حتما هر روز برید و پیگیر ماجرا بشید
منم گفتم چشم... بخدا ولت نمیکنم حتما میرم تا خواستم حرف بزنم #قطع شد....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
@fal_maral
👑قسمت اول👑
#اولین_اشتباه🔴
سلام دوستان 🌹
میخام داستان بزرگترین #اشتباه #زندگیمو براتون بگم 💫
من خانمی هستم 25 ساله از سن 15 تا 17 سالگی یازده نفر از فامیل از پدرم خواستگاریمو کرده بودن چون هیکلم درشت نشون میداد و #زیبایی_دخترونه خودمو هم داشتم🔹🔹
✨✨توی فامیل #با_نجیب ترین دختر بودم همه روسرم #قسم میخوردن؛همیشه #نمازمو میخوندم #محجبه بودم و خیلی #با_شخصیت✨✨
تا اینکه بین اطرافیان یکی انتخاب شد و در سن 17 سالگی ازدواج کردم ❣
شوهرم مرد بسیار بسیار #خوبی هستن و همیچوقت #محدودم نمیکرد چون خانواده همسرم اهل #تیپ زدن بودن منم برا اینکه کم نیارم تیپ میزدم و زمان بیرون رفتن واقعا بخودم میرسیدم‼️
🔴این اولین اشتباه من بود😔
این باعث شد خیلیا بهم با #چشم بد #نگاه کنن ک متوجه نگاه ها میشدم ولی میگفتم من و چه ب این کارا؛من هیچوقت دچار این #گناه ها نمیشم چون واقعا #عاشق شوهرم بودم و همیشه #خدا دو درنظر داشتم 🔰🔰
تا اینکه با یکی از دوستان همسرم #رابطه_خانوادگی_برقرار کردیم🌀🌀
ادامه دارد
@fal_maral
#اولین_اشتباه🔴
سلام دوستان 🌹
میخام داستان بزرگترین #اشتباه #زندگیمو براتون بگم 💫
من خانمی هستم 25 ساله از سن 15 تا 17 سالگی یازده نفر از فامیل از پدرم خواستگاریمو کرده بودن چون هیکلم درشت نشون میداد و #زیبایی_دخترونه خودمو هم داشتم🔹🔹
✨✨توی فامیل #با_نجیب ترین دختر بودم همه روسرم #قسم میخوردن؛همیشه #نمازمو میخوندم #محجبه بودم و خیلی #با_شخصیت✨✨
تا اینکه بین اطرافیان یکی انتخاب شد و در سن 17 سالگی ازدواج کردم ❣
شوهرم مرد بسیار بسیار #خوبی هستن و همیچوقت #محدودم نمیکرد چون خانواده همسرم اهل #تیپ زدن بودن منم برا اینکه کم نیارم تیپ میزدم و زمان بیرون رفتن واقعا بخودم میرسیدم‼️
🔴این اولین اشتباه من بود😔
این باعث شد خیلیا بهم با #چشم بد #نگاه کنن ک متوجه نگاه ها میشدم ولی میگفتم من و چه ب این کارا؛من هیچوقت دچار این #گناه ها نمیشم چون واقعا #عاشق شوهرم بودم و همیشه #خدا دو درنظر داشتم 🔰🔰
تا اینکه با یکی از دوستان همسرم #رابطه_خانوادگی_برقرار کردیم🌀🌀
ادامه دارد
@fal_maral
👑قسمت اول👑
#اولین_اشتباه🔴
سلام دوستان 🌹
میخام داستان بزرگترین #اشتباه #زندگیمو براتون بگم 💫
من خانمی هستم 25 ساله از سن 15 تا 17 سالگی یازده نفر از فامیل از پدرم خواستگاریمو کرده بودن چون هیکلم درشت نشون میداد و #زیبایی_دخترونه خودمو هم داشتم🔹🔹
✨✨توی فامیل #نجیب ترین دختر بودم همه روسرم #قسم میخوردن؛همیشه #نمازمو میخوندم #محجبه بودم و خیلی #با_شخصیت✨✨
تا اینکه بین اطرافیان یکی انتخاب شد و در سن 17 سالگی ازدواج کردم ❣
شوهرم مرد بسیار بسیار #خوبی هستن و همیچوقت #محدودم نمیکرد چون خانواده همسرم اهل #تیپ زدن بودن منم برا اینکه کم نیارم تیپ میزدم و زمان بیرون رفتن واقعا بخودم میرسیدم‼️
🔴این اولین اشتباه من بود😔
این باعث شد خیلیا بهم با #چشم بد #نگاه کنن ک متوجه نگاه ها میشدم ولی میگفتم من و چه ب این کارا؛من هیچوقت دچار این #گناه ها نمیشم چون واقعا #عاشق شوهرم بودم و همیشه #خدا دو درنظر داشتم 🔰🔰
تا اینکه با یکی از دوستان همسرم #رابطه_خانوادگی_برقرار کردیم🌀🌀
#ادامه_داستان
@fal_maral
#اولین_اشتباه🔴
سلام دوستان 🌹
میخام داستان بزرگترین #اشتباه #زندگیمو براتون بگم 💫
من خانمی هستم 25 ساله از سن 15 تا 17 سالگی یازده نفر از فامیل از پدرم خواستگاریمو کرده بودن چون هیکلم درشت نشون میداد و #زیبایی_دخترونه خودمو هم داشتم🔹🔹
✨✨توی فامیل #نجیب ترین دختر بودم همه روسرم #قسم میخوردن؛همیشه #نمازمو میخوندم #محجبه بودم و خیلی #با_شخصیت✨✨
تا اینکه بین اطرافیان یکی انتخاب شد و در سن 17 سالگی ازدواج کردم ❣
شوهرم مرد بسیار بسیار #خوبی هستن و همیچوقت #محدودم نمیکرد چون خانواده همسرم اهل #تیپ زدن بودن منم برا اینکه کم نیارم تیپ میزدم و زمان بیرون رفتن واقعا بخودم میرسیدم‼️
🔴این اولین اشتباه من بود😔
این باعث شد خیلیا بهم با #چشم بد #نگاه کنن ک متوجه نگاه ها میشدم ولی میگفتم من و چه ب این کارا؛من هیچوقت دچار این #گناه ها نمیشم چون واقعا #عاشق شوهرم بودم و همیشه #خدا دو درنظر داشتم 🔰🔰
تا اینکه با یکی از دوستان همسرم #رابطه_خانوادگی_برقرار کردیم🌀🌀
#ادامه_داستان
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_ششم
😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش
بیچاره الان میاد خونه...
😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن...
خدایا همه چیز دور سرم گیج میزفت اصلا دیگه متوجه نشدم چی داره میگه مصطفی رو اصلا چرا گرفتن ؟ گفتم کی ؟ کجا ؟ من باید برم....
ببینم راسته گفت بخدا #دروغ نمیگم راسته #نگران نباش نشستم زمین و همش توی سر خودم میزدم...
😭ای خدا حالا چیکار کنم؟ رفتم توی حیاط و #گریه میکردم #مادر_شوهرم گفت پسرم رو ازم گرفتی حالا خوب شد؟ حالا چیه داری گریه میکنی؟ باید قبل از این فکرش رو میکردی حالا جلوی من گریه نکن گریه ات #فایده نداره..
اصلا #باورم نمیشد که این مادر شوهرمه چون ما همیشه باهم دیگه خیلی خوب بودیم همه #رابطه مون عالی بود با من بهترین رفتار رو میکرد
جاریم خیلی ناراحت شد هم به خاطر حال بدم و هم به خاطر حرفهای مادر مصطفی اینکه چرا من رو #مقصر میدونست هیچ وقت نفهمیدم من مصطفی رو خیلی دوست دارم این چه حرفیه....
😔جاریم یه لیوان آب آورد و دستم داد و محدثه رو بغل کرد چون داشت گریه میکرد حالم خیلی بد بود...
با اون حال بدم زنگ زدم به مادرم
اونها هم #جریان رو فهمیده بودن
مادرم داشت گریه میکرد گفتم مادر به داداشم بگو بیاد دنبالم گفت باشه عزیزم وسایل هات رو جمع کن توی این موقعیت بد فقط میتونستم به خانواده ام تکیه کنم...
#داداشم اومد دنبالم جاریم همه اش گریه میکرد ازش #خداحافظی کردم و از مادر شوهرم هم خداحافظی کردم اما جوابم رو نداد...
😞باهام مثل یه #مجرم رفتار میکرد در حالی که من خودم #زخم خورده بودم
اما چون #مادر مصطفی بود پس مادر من هم بود دلم تیومد ازش ناراحت بشم بهش #حق دادم چون ناراحت بود...
رفتم خونه پدرم همه اش گریه میکردم ، مادرم و خواهرم هم من رو همراهی میکردن پا به پای من گریه میکردن...
#صبح شد و با پدرم رفتم جلوی #زندان اما گفتن اینجا نیست کسایی که تا جرمشون ثابت نشه هیچی معلوم نبود با #ناامیدی هر چه تمام تر برگشتیم خونه...
😭همش گریه میکردم ساریه بعد از ظهرش اومد پیشم بغلم کرد و با هم گریه کردیم...
😔روز بعد هم بازم رفتم فصل #زمستان بود هر روز میرفتم جلوی و دادگاه و زندان و همه جا
بعد از 3 هفته گوشیم زنگ خورد و جواب دادم یکی بود که فارسی حرف زد اما یک کلمه هم متوجه نشدم چون اعصابم خیلی #داغون بود...
بعدش مصطفی حرف زد باورم نمیشد این بازم مصطفی منه گفت که حالم خوبه اما یکی بهم #تهمت زده دست برندارید حتما هر روز برید و پیگیر ماجرا بشید
منم گفتم چشم... بخدا ولت نمیکنم حتما میرم تا خواستم حرف بزنم #قطع شد....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
@fal_maral
💌 #قسمت_بیست_و_ششم
😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش
بیچاره الان میاد خونه...
😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن...
خدایا همه چیز دور سرم گیج میزفت اصلا دیگه متوجه نشدم چی داره میگه مصطفی رو اصلا چرا گرفتن ؟ گفتم کی ؟ کجا ؟ من باید برم....
ببینم راسته گفت بخدا #دروغ نمیگم راسته #نگران نباش نشستم زمین و همش توی سر خودم میزدم...
😭ای خدا حالا چیکار کنم؟ رفتم توی حیاط و #گریه میکردم #مادر_شوهرم گفت پسرم رو ازم گرفتی حالا خوب شد؟ حالا چیه داری گریه میکنی؟ باید قبل از این فکرش رو میکردی حالا جلوی من گریه نکن گریه ات #فایده نداره..
اصلا #باورم نمیشد که این مادر شوهرمه چون ما همیشه باهم دیگه خیلی خوب بودیم همه #رابطه مون عالی بود با من بهترین رفتار رو میکرد
جاریم خیلی ناراحت شد هم به خاطر حال بدم و هم به خاطر حرفهای مادر مصطفی اینکه چرا من رو #مقصر میدونست هیچ وقت نفهمیدم من مصطفی رو خیلی دوست دارم این چه حرفیه....
😔جاریم یه لیوان آب آورد و دستم داد و محدثه رو بغل کرد چون داشت گریه میکرد حالم خیلی بد بود...
با اون حال بدم زنگ زدم به مادرم
اونها هم #جریان رو فهمیده بودن
مادرم داشت گریه میکرد گفتم مادر به داداشم بگو بیاد دنبالم گفت باشه عزیزم وسایل هات رو جمع کن توی این موقعیت بد فقط میتونستم به خانواده ام تکیه کنم...
#داداشم اومد دنبالم جاریم همه اش گریه میکرد ازش #خداحافظی کردم و از مادر شوهرم هم خداحافظی کردم اما جوابم رو نداد...
😞باهام مثل یه #مجرم رفتار میکرد در حالی که من خودم #زخم خورده بودم
اما چون #مادر مصطفی بود پس مادر من هم بود دلم تیومد ازش ناراحت بشم بهش #حق دادم چون ناراحت بود...
رفتم خونه پدرم همه اش گریه میکردم ، مادرم و خواهرم هم من رو همراهی میکردن پا به پای من گریه میکردن...
#صبح شد و با پدرم رفتم جلوی #زندان اما گفتن اینجا نیست کسایی که تا جرمشون ثابت نشه هیچی معلوم نبود با #ناامیدی هر چه تمام تر برگشتیم خونه...
😭همش گریه میکردم ساریه بعد از ظهرش اومد پیشم بغلم کرد و با هم گریه کردیم...
😔روز بعد هم بازم رفتم فصل #زمستان بود هر روز میرفتم جلوی و دادگاه و زندان و همه جا
بعد از 3 هفته گوشیم زنگ خورد و جواب دادم یکی بود که فارسی حرف زد اما یک کلمه هم متوجه نشدم چون اعصابم خیلی #داغون بود...
بعدش مصطفی حرف زد باورم نمیشد این بازم مصطفی منه گفت که حالم خوبه اما یکی بهم #تهمت زده دست برندارید حتما هر روز برید و پیگیر ماجرا بشید
منم گفتم چشم... بخدا ولت نمیکنم حتما میرم تا خواستم حرف بزنم #قطع شد....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
@fal_maral
#رابطه_ماه_تولد_و_ویژگی_ذاتی_عناصر #طبیعت
☁️#فروردین ابر: ماجراجو ، پرشور – بی احتیاط ، کم صبر
🌌#اردیبهشت آسمان: قابل اعتماد ، خونسرد – یکدنده ، خودخواه
🌋#خرداد کوه: همه فن حریف ، شاداب – دمدمی مزاج ، نگران
🎇#تیر ستارگان: احساساتی ، بامحبت – نازک نارنجی ، حساس
🌊#مرداد دریا: دست و دلباز ، باوجدان – کم تحمل ، غیرقابل پیش بینی
🌳#شهریور درخت: فروتن ، زیرک – وسواسی ، عجول
☀️#مهر خورشید: باتدبیر ، آرمانگرا – دودل ، خوش باور
🏞#آبان رود: مصمم ، بانفوذ – لجوج ، خودرأی
🔥#آذر آتش: جذابیت ، معمولا زود عصبانی میشوند
🌪#دی باد: باحوصله ، واقع بین – مقرراتی ، جدی
❄️#بهمن برف: مهربان ، روشنفکر – غیرقابل پیش بینی ، یک دنده
🏝#اسفند اقیانوس: همدل ، فداکار – مرموز ، تودار
t.me/fal_maral
☁️#فروردین ابر: ماجراجو ، پرشور – بی احتیاط ، کم صبر
🌌#اردیبهشت آسمان: قابل اعتماد ، خونسرد – یکدنده ، خودخواه
🌋#خرداد کوه: همه فن حریف ، شاداب – دمدمی مزاج ، نگران
🎇#تیر ستارگان: احساساتی ، بامحبت – نازک نارنجی ، حساس
🌊#مرداد دریا: دست و دلباز ، باوجدان – کم تحمل ، غیرقابل پیش بینی
🌳#شهریور درخت: فروتن ، زیرک – وسواسی ، عجول
☀️#مهر خورشید: باتدبیر ، آرمانگرا – دودل ، خوش باور
🏞#آبان رود: مصمم ، بانفوذ – لجوج ، خودرأی
🔥#آذر آتش: جذابیت ، معمولا زود عصبانی میشوند
🌪#دی باد: باحوصله ، واقع بین – مقرراتی ، جدی
❄️#بهمن برف: مهربان ، روشنفکر – غیرقابل پیش بینی ، یک دنده
🏝#اسفند اقیانوس: همدل ، فداکار – مرموز ، تودار
t.me/fal_maral
Telegram
کانال فال مارال
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
عنوان داستان؛#دختری_در_روستای_غم_ها_2
🪶قسمت دوم
۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر
و سرویس داشته باشم ولی چون #پول سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم 😭
درسته پدرم پولی نداشت
و مریض بود ولی #خانوادمون با ایمان و درست و درمون بودن
و منم یه دختر #سر سنگین ...
تو همون سال برام #خواستگار اومد
و #پدربزرگم از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا میرسید ک بفکر #ازدواج باشم ...بیشتر رفیقام #دوست پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد
و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود
دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم
خواستگارم رو پدربزرگم #قبول نکرد
و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز #کوچیکه
و این قضیه تموم شد
تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم #کار کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو #جیبم بود و میتونستم چیزی که #دلم میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از #تلفن خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر #نامه مینوشتند ...
#روزی از روز ها یه نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که😳....
نامه به دستم رسید نامه را باز کردم دیدم که #پسرعمه ام برام نامه نوشته😦 تو نامه نوشته بود چند وقته دوستم داره و هیچ وقت نتوسته رو در رو بهم بگه😐 و خلاصه یه عالمه حرفا #عاشقانه ...
مات و مبهوت شدم اصن #هنگ کردم چون خونه پدر بزرگم میومد گاهی میدیدمش در حد یه احوال پرسی ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که بهم #احساسی داشته باشه فقط برام به چشم یه پسرعمه بود شمارش گیر آوردم و از گوشی رفیقم براش زنگ زدم
گفتم این چه کاریه😡 تو فقط برام مثل یه پسرعمه ای اونم گفت واقعا دوستم داره و #قصدش ازدواج است و هیچ منظور دیگه نداره اولش قبول نکردم ولی بعدش خودم یه دل نه صد دل عاشقش شدم بهش گفتم بهم #ثابت کن اگه واقعا منو میخایی و قصد دیگه ای نداری #عمه ام
اومد خونه پدربزرگم
و گفت که چند وقت دیگه برا خواستگاری میاد و پسرش منو دوست داره و ازین حرفا دیگه باورم شد ک واقعا قصدش #ازدواج است اون وقتا میرفت #سربازی و آخرای سربازیش بود یه چند ماهی مونده بود #تموم بشه و گفت سربازی ام تموم بشه بعد دیگه کلا میاد حرفاش بزنه ب خانوادم منم تو این مدت دیگه باهاش تلفنی حرف میزدم گاهی با #تلفن خونه اونم به سختی از پادگان زنگ میزد اگه کسی خونه نبود میتونستم اگرم بود ک یکی دیگه جواب میداد و نمیشد باهاش بحرفم دیگه گوشی نداشتم برام ی گوشی آورد و قایمکی ازش استفاده میکردم و چون سرباز بود گوشی نمیزاشتن ببری اونجا پادگان ولی خودم بعضی وقتا میتونستم پادگان زنگ بزنم و #کلی پشت خط میموندم تا بتونم باهاش بحرفم اونم یه چن دقیقه بیشتر طول نمیکشید حرفامون و باید قط میکرد دیگه چند وقت همین جور گذشت و باهم #رابطه تلفنی داشتیم و هروقت مرخصی داشت نیومد خونه پدربزرگ پدری ام و #میدیدمش در حد یه ۵دقیقه و اینم بگم هیچ وقت چیزی بین ما نبود ...فقط در حد دیدن و تلفنی حرف زدن و از آیندمون صحبت میکردیم دیگه منتظر بودم که سربازیش تموم شه و بیاد خواستگاری ..دیگه سر زمین هم میرفتم که کار کنم و پولی داشته باشم چند وقت همین جور گذشت
و یه روز که رفته بودم سرزمین کشاورزی بعد از ظهر که تعطیل شدیم و اومدم خونه ..اون روز بدترین روز #زندگیم بود شاید بگم #عذاب آور ترین روز #زندگیم کاش هیچ وقت اون روز #نمیومد برگشتم خونه و دیدم که .......😭
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_6
🪶قسمت ششم
شوهرم برام یه گوشی #لمسی گرفت تازه واتس اپ و تلگرام اومده بود تو یکی از گروه های مذهبی واتس اپ عضو شدم مطالب مذهبی برام #جالب بودن 😍 از خدا و دین و پیامبر..درسته نماز میخوندم ولی #اطلاعات دینی ام کاملا صفر بود خوندم که دست دادن به نامحرم چقدر گناهه😭 😍 خیلی چیز ها یاد گرفتم ...اما باز هم حرف زدن های ما باهم ادامه داشت رفته بودیم منو شوهرم روستا یکمی اخلاقش بهتر شده بودولی دیگه خونه عمه ام به هیچ عنوان منو نمیبرد ... دیگه #کتکم نمیزد زیاد هم گیر نمیداد تو روستا اونا یه مسجد بود که خواهرش روزهای جمعه میرفت مسجد جارو میکرد کلیدها مسجد #دستش بود بمن گفت اگه میری بیا بریم منم باهاش رفتم و مسجد جارو کردیم و اومدیم خونه و جمعه هفته بعدی شد بازم باهاش رفتم اصلا جارو کردن مسجد یه #حس خوبی داشت مسجد که رفتم پسرعمه ام برام زنگ زد دیگه نمیشد جلو خواهر شوهرم بحرفم براش پیام دادم بعدش یهو به خودم اومدم تو مسجد چرا اینکارا میکنی😭باخودم میگفتم از خدا بترس درسته #دوستش داری اما دیگه فایدش چیه #الله میخواست منو هدایت کنه تا اینقد باهاش حرف نزنم و سر قرار باهاش نرم درسته فقط #میدیدمش اما اگه کسی مارو باهم میدید چی فکر میکرد و #آبرومون میرفت😨 الحمدلله که هیچ وقت اون #گناه بزرگ انجام ندادیم و الله را #شاکرم اما تو این مدت خواست الله یا بگم #نظر الله بمن بود که هیچ کس مارو باهم ندید و از حرف زدنمون هم کسی خبر دار نشد.
الحمدلله من تو #مسجد بودم که انگار قلبم لرزید🥺 با خودم گفتم چرا من دارم با خودم و اون این کارا رو میکنم آخرش این کار عاقبت نداره جز آبرو ریزی😞 اونروز تو مسجد که بودم با خودم گفتم بیا #توبه کن بس کن تا کی میخایی گناه کنی اگه بمیری جواب #خدا رو چی میدی واقعا #الله منو دوست داشت که نظرش از من برنگشت الله هرکه را که بخواد #هدایت میکنه برا پسرعمه ام پیام دادم بهش گفتم هرچی بین ما بود تموم شده دیگه این کارا هم فایده نداره هرچند از وقتی #ازدواج کرده بود رابطه ام باهاش کم کرده بودم نمیخاستم سر بار زندگی کسی دیگه باشم و تو زندگی یکی دیگه!! ولی #هراز گاهی خبرشو میگرفتم ... اونم گفت فقط میخاد من خوشبخت باشم اونروزرفتم #دورکعت نماز #توبه خوندم تو مسجد و از ته دلم دعا کردم که الله من و اون ببخشه دقیقا روز #جمعه بود روزی که باید برای #پیامبرم #صلوات میفرستادم😓 و اما من جز #گناه کار دیگه ای نمیکردم کلا از قرآن و نماز دور شده بودم ...دیگه سعی کردم به شوهرم عادت کنم و دوستش داشته باشم هرچند من #هیچوقت رو حرفش چیزی نمیگفتم ولی خواستم بهتر بشم ...ولی هنوزم #وسوسه های #شیطان ول کنم نبود دوری از اون بازم #عذابم میداد سخت بود ک ازش دل بکنم ولی هرجور بود یه چند ماهی گذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم دیگه سعی میکردم فراموشش کنم ...اون وقت بود ک فهمیدم واقعا یه چیزی تو زندگی کم دارم اگه #بچه داشته باشم حداقل با اون سرگرم میشم اما دیگه شده بودم #نازا 😰همه بهم میگفتن چرا بچه نداری #طعنه ها شروع شد از #فامیل گرفته تا غریبه به خودم اومدم گفتم من ک از خدا خاستم بهم بچه نده چقدر #نفهم بودم باید میرفتم توبه میکردم اما توفیق توبه نصیبم نشد... بعد از ۵سالی ک از ازدواج من گذشته بود و من هم بچه دار نمیشدم تنها پسر خانواده شوهر من بود یعنی تک پسر بود منم که بدتر ازون اصلا نه دکتر میرفتم نه هیچی ولی دلم میخواست بچه داشته باشم دیگه قرار شد شوهرم منو ببره دکتر ...قرار بود که بریم که یه مشکلی برا خانوادش پیش اومد مجبور بودیم بریم روستا و رفتیم روستای پدری اش ..شوهرم با اون زنه هنوز #رابطه داشت ولی خب دیگه جوری رفتار میکرد که باهاش قطع رابطه کرده ن جلو من #باهاش حرف میزد ن هیچی ...یه چند روزی اونجا که بودیم یه چند نفری بهش گفته بودن که چرا زنت بچه #نمیاره و ازین حرفا و از طرف من بهش دروغ گفته بودن و تهمت زده بودن بهش که من این حرف ها را پشت سر شوهرم گفتم ولی منم از دنیا بی خبر اصلا حرفی نزده بودم دیدم اخلاقش کلا عوض شد وقتی #پیشم بود همش سرش تو گوشیش بود و معلوم بود ک با یکی چت میکنه و #تحویلم نمیگرف بهش شک کردم کلا مشخص بود داره بامن لج میکنه درسته با اون زنه حرف میزد ولی همیشه بدور از #چشم من ولی این بار چرا اینجوری میکنه فهمیدم با یکی دوست شده روز بعدش #باهاش دعوا کردم گفتم دردت چیه چرا اینجوری میکنی من چه کوتاهی در حقت کردم گفت هیچ کوتاهی نکردی فقط تو بچه نداری😓 منم #میخام زن بگیرم که برام بچه بیاره دوست داری بمون دوست ام نداری برو خونه پدرت و اما....😔
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁