کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
🌹رفع #سحر و #جادو#چشم#زخم🌹

👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
حمد
توحید
فلق
ناس
فیل
آیه الکرسی
زلزله
الرحمن(آیه ۳۳)💥
جن(۵ آیه اول)💥
صافات(۱۰ آیه اول)💥
هر کدام ده مرتبه بخوانید و به ظرف آب فوت کنید.
و باهمان آب ۳ یا ۷ شب مداوم غسل کنید ب نیت رفع سحر
این آب اگر به اطراف منزل،دربها،لباسها،داخل غذا ریخته شود اجنه های مزاحم را دور کرده و هنگام خواب آرامش بیشتری خواهید داشت.
رفع چشم زخـــــــم👀
زمانی که از مجالس مهمانی،عروسی،جشن،عزا یا هر مجلس شلوغ به منزل برگشتید با این آب صورت و دست و پا شسته شود یا بهتره وضو گرفته شود.
اثر هر نوع چشم زخمی را از بین خواهد برد
بهتر است هرشب قبل از خواب بر این سوره ها مداومت شود
این عمل باعث میشود انرژیهای منفی که در طول روز دریافت کردید از شما دفع بشه
آیه الکرسیحمدتوحیدفلقناس
هر کدام هفت مرتبه

@fal_maral
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_دوم

✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود...
😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی #دلتنگم
فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره
مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود #شام که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون....

یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد...
گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم #نگاه میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه #عشق_خالص بود با یه #غم عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم....

وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی #وضو گرفت که #نماز بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود....
😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی #پول نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد...

😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی #قرآن خوند و #احادیث زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم #گریه کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم...
خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من #باردار بودم
بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من #فردا باید برم
همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و #گریه کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد....

😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم #غمگین بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن
گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه #سفر کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی....

😢خدایا اینو که میگفت #بغض کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده
هیچ کس از #زخم_دلم خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش....
😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود
با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره #اشک هم روانه اش میکردم
من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم...
#صبح از خواب بلند شد و رفت بیرون از #صبحانه و #نهار هیچ خبری نبود منم نخوردم
کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت #انتظار نداشتم....

دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم #قلبم تکه تکه شد
فقط به هم دیگه #نگاه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم
یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه
چشمام داشت داد میزد که میخواد #گریه کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر....

😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من #داغونم مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو #زندگی کنم....
من تنهام بایک بچه توی شکمم
مصطفی نرو... توی #دلم با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به #خانواده من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم #مصطفی هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش #نگاه کردم آه آه آه آه....
نفس های زندگیم رفت خدایا حالا چطور #نفس بکشم.

✍🏼 ادامه_دارد

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_ششم

😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش
بیچاره الان میاد خونه...
😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن...
خدایا همه چیز دور سرم گیج میزفت اصلا دیگه متوجه نشدم چی داره میگه مصطفی رو اصلا چرا گرفتن ؟ گفتم کی ؟ کجا ؟ من باید برم....
ببینم راسته گفت بخدا #دروغ نمیگم راسته #نگران نباش نشستم زمین و همش توی سر خودم میزدم...

😭ای خدا حالا چیکار کنم؟ رفتم توی حیاط و #گریه میکردم #مادر_شوهرم گفت پسرم رو ازم گرفتی حالا خوب شد؟ حالا چیه داری گریه میکنی؟ باید قبل از این فکرش رو میکردی حالا جلوی من گریه نکن گریه ات #فایده نداره..
اصلا #باورم نمیشد که این مادر شوهرمه چون ما همیشه باهم دیگه خیلی خوب بودیم همه #رابطه مون عالی بود با من بهترین رفتار رو میکرد
جاریم خیلی ناراحت شد هم به خاطر حال بدم و هم به خاطر حرفهای مادر مصطفی اینکه چرا من رو #مقصر میدونست هیچ وقت نفهمیدم من مصطفی رو خیلی دوست دارم این چه حرفیه....
😔جاریم یه لیوان آب آورد و دستم داد و محدثه رو بغل کرد چون داشت گریه میکرد حالم خیلی بد بود...

با اون حال بدم زنگ زدم به مادرم
اونها هم #جریان رو فهمیده بودن
مادرم داشت گریه میکرد گفتم مادر به داداشم بگو بیاد دنبالم گفت باشه عزیزم وسایل هات رو جمع کن توی این موقعیت بد فقط میتونستم به خانواده ام تکیه کنم...
#داداشم اومد دنبالم جاریم همه اش گریه میکرد ازش #خداحافظی کردم و از مادر شوهرم هم خداحافظی کردم اما جوابم رو نداد...
😞باهام مثل یه #مجرم رفتار میکرد در حالی که من خودم #زخم خورده بودم

اما چون #مادر مصطفی بود پس مادر من هم بود دلم تیومد ازش ناراحت بشم بهش #حق دادم چون ناراحت بود...
رفتم خونه پدرم همه اش گریه میکردم ، مادرم و خواهرم هم من رو همراهی میکردن پا به پای من گریه میکردن...
#صبح شد و با پدرم رفتم جلوی #زندان اما گفتن اینجا نیست کسایی که تا جرمشون ثابت نشه هیچی معلوم نبود با #ناامیدی هر چه تمام تر برگشتیم خونه...

😭همش گریه میکردم ساریه بعد از ظهرش اومد پیشم بغلم کرد و با هم گریه کردیم...
😔روز بعد هم بازم رفتم فصل #زمستان بود هر روز میرفتم جلوی و دادگاه و زندان و همه جا
بعد از 3 هفته گوشیم زنگ خورد و جواب دادم یکی بود که فارسی حرف زد اما یک کلمه هم متوجه نشدم چون اعصابم خیلی #داغون بود...
بعدش مصطفی حرف زد باورم نمیشد این بازم مصطفی منه گفت که حالم خوبه اما یکی بهم #تهمت زده دست برندارید حتما هر روز برید و پیگیر ماجرا بشید
منم گفتم چشم... بخدا ولت نمیکنم حتما میرم تا خواستم حرف بزنم #قطع شد....


✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_دوم

✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود...
😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی #دلتنگم
فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره
مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود #شام که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون....

یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد...
گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم #نگاه میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه #عشق_خالص بود با یه #غم عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم....

وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی #وضو گرفت که #نماز بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود....
😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی #پول نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد...

😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی #قرآن خوند و #احادیث زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم #گریه کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم...
خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من #باردار بودم
بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من #فردا باید برم
همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و #گریه کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد....

😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم #غمگین بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن
گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه #سفر کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی....

😢خدایا اینو که میگفت #بغض کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده
هیچ کس از #زخم_دلم خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش....
😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود
با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره #اشک هم روانه اش میکردم
من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم...
#صبح از خواب بلند شد و رفت بیرون از #صبحانه و #نهار هیچ خبری نبود منم نخوردم
کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت #انتظار نداشتم....

دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم #قلبم تکه تکه شد
فقط به هم دیگه #نگاه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم
یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه
چشمام داشت داد میزد که میخواد #گریه کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر....

😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من #داغونم مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو #زندگی کنم....
من تنهام بایک بچه توی شکمم
مصطفی نرو... توی #دلم با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به #خانواده من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم #مصطفی هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش #نگاه کردم آه آه آه آه....
نفس های زندگیم رفت خدایا حالا چطور #نفس بکشم.

✍🏼 ادامه_دارد
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_ششم

😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش
بیچاره الان میاد خونه...
😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن...
خدایا همه چیز دور سرم گیج میزفت اصلا دیگه متوجه نشدم چی داره میگه مصطفی رو اصلا چرا گرفتن ؟ گفتم کی ؟ کجا ؟ من باید برم....
ببینم راسته گفت بخدا #دروغ نمیگم راسته #نگران نباش نشستم زمین و همش توی سر خودم میزدم...

😭ای خدا حالا چیکار کنم؟ رفتم توی حیاط و #گریه میکردم #مادر_شوهرم گفت پسرم رو ازم گرفتی حالا خوب شد؟ حالا چیه داری گریه میکنی؟ باید قبل از این فکرش رو میکردی حالا جلوی من گریه نکن گریه ات #فایده نداره..
اصلا #باورم نمیشد که این مادر شوهرمه چون ما همیشه باهم دیگه خیلی خوب بودیم همه #رابطه مون عالی بود با من بهترین رفتار رو میکرد
جاریم خیلی ناراحت شد هم به خاطر حال بدم و هم به خاطر حرفهای مادر مصطفی اینکه چرا من رو #مقصر میدونست هیچ وقت نفهمیدم من مصطفی رو خیلی دوست دارم این چه حرفیه....
😔جاریم یه لیوان آب آورد و دستم داد و محدثه رو بغل کرد چون داشت گریه میکرد حالم خیلی بد بود...

با اون حال بدم زنگ زدم به مادرم
اونها هم #جریان رو فهمیده بودن
مادرم داشت گریه میکرد گفتم مادر به داداشم بگو بیاد دنبالم گفت باشه عزیزم وسایل هات رو جمع کن توی این موقعیت بد فقط میتونستم به خانواده ام تکیه کنم...
#داداشم اومد دنبالم جاریم همه اش گریه میکرد ازش #خداحافظی کردم و از مادر شوهرم هم خداحافظی کردم اما جوابم رو نداد...
😞باهام مثل یه #مجرم رفتار میکرد در حالی که من خودم #زخم خورده بودم

اما چون #مادر مصطفی بود پس مادر من هم بود دلم تیومد ازش ناراحت بشم بهش #حق دادم چون ناراحت بود...
رفتم خونه پدرم همه اش گریه میکردم ، مادرم و خواهرم هم من رو همراهی میکردن پا به پای من گریه میکردن...
#صبح شد و با پدرم رفتم جلوی #زندان اما گفتن اینجا نیست کسایی که تا جرمشون ثابت نشه هیچی معلوم نبود با #ناامیدی هر چه تمام تر برگشتیم خونه...

😭همش گریه میکردم ساریه بعد از ظهرش اومد پیشم بغلم کرد و با هم گریه کردیم...
😔روز بعد هم بازم رفتم فصل #زمستان بود هر روز میرفتم جلوی و دادگاه و زندان و همه جا
بعد از 3 هفته گوشیم زنگ خورد و جواب دادم یکی بود که فارسی حرف زد اما یک کلمه هم متوجه نشدم چون اعصابم خیلی #داغون بود...
بعدش مصطفی حرف زد باورم نمیشد این بازم مصطفی منه گفت که حالم خوبه اما یکی بهم #تهمت زده دست برندارید حتما هر روز برید و پیگیر ماجرا بشید
منم گفتم چشم... بخدا ولت نمیکنم حتما میرم تا خواستم حرف بزنم #قطع شد....


✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله

@fal_maral
🌹رفع #سحر و #جادو#چشم#زخم🌹

👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
حمد
توحید
فلق
ناس
فیل
آیه الکرسی
زلزله
الرحمن(آیه ۳۳)💥
جن(۵ آیه اول)💥
صافات(۱۰ آیه اول)💥
هر کدام ده مرتبه بخوانید و به ظرف آب فوت کنید.
و باهمان آب ۳ یا ۷ شب مداوم غسل کنید ب نیت رفع سحر
این آب اگر به اطراف منزل،دربها،لباسها،داخل غذا ریخته شود اجنه های مزاحم را دور کرده و هنگام خواب آرامش بیشتری خواهید داشت.
رفع چشم زخـــــــم👀
زمانی که از مجالس مهمانی،عروسی،جشن،عزا یا هر مجلس شلوغ به منزل برگشتید با این آب صورت و دست و پا شسته شود یا بهتره وضو گرفته شود.
اثر هر نوع چشم زخمی را از بین خواهد برد
بهتر است هرشب قبل از خواب بر این سوره ها مداومت شود
این عمل باعث میشود انرژیهای منفی که در طول روز دریافت کردید از شما دفع بشه
آیه الکرسیحمدتوحیدفلقناس
هر کدام هفت مرتبه

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


عنوان داستان:
#زخم_زبان_1

💢قسمت اول

سلام میخواستم داستان زندگی مادرم که مربوط میشه به اوایل جنگ ایران و عراق رو براتون بنویسم اگر دوست داشتید تو کانال بذارید که اعضا کانال هم بخونن...
قبل از شروع داستان اینو بگم که من خودم یه مقدار از داستان رو از نزدیک دیدم ولی یه مقدارش به قبل تولد من برمیگرده که مادرم برام تعریف کرده البته همیشه تعریف میکنه اینقدر برامون گفته که یه جورایی مثل داستان شب بچگیمونه...

مادر من زمانی که ۱۶-۱۷ساله بوده و سال آخر دبیرستان رو میخونده با پدرم که پسردایی شوهر خواهرش بوده خیلی اتفاقی تو خونه خواهرش که خالم باشه آشنا میشه و بعد از اون پدرم یک دل نه صد دل عاشق میشه و با وجودی که خانوادش اصلا راضی نبوده با تلاش زیاد و تهدید اینکه خودمو میکشم و اعتصاب غذا میکنه خانوادشو راضی میکنه که براش برن خواستگاری..
حدودا یکسال بعد از عروسیشون مادرم باردار میشه و خوب اون زمان چون تو اوج جنگ بوده و پدر من هم به واسطه شغلش باید به جنگ میرفته و حق انتخابی نداشته مجبور میشه مادرم و برای زندگی پیش خانواده خودش(خانواده پدریم)ببره ..

مادربزرگم چون از ابتدا دوست نداشته که مادرم عروس اون خانواده باشه زمان رو به نفع خودش میبینه و با وجودی که ادعای مومن و حاجی بودنش میشه و سر از روی مهر برنمیداره و مادر دوتا شهید هم هست ،تا اونجایی که میتونسته از مادر من کار میکشیده و اصلا مراعات اینکه این زن حامله س و ویار داره نمیکرده..
اگه مامان من میگفته فلان چیزو نمیخورم حالم بد میشه لج میکرده همونو میپخته بابامم بخاطر جنگ نمیتونسته زود به زود به خونه بیاد یا زنگ بزنه هروقت هم زنگ میزده مادر پدرم نمیذاشته مامانم حرف بزنه و میگفته هواییش میکنی !
خلاصه از شستن پتو سربازی و شستن قالی و دیوار بگیر تا شستن هرروز توالت و حموم و رختها رو به مادر من واگذار کرده بوده و چون وسواس داشته و داره ، دایم غر میزده و مامانم و کتک میزده. مامان من هم از ترس اینکه کتک بخوره فقط کار میکرده...
تا اینکه سوم خرداد ۶۷ مادرم زمانیکه ۸ماهش تمام شده بوده حالش بد میشه مادرو پدر بابام مامانمو میبرن بیمارستان میذارن و برمیگردن حالا بیمارستان کجا؟خرمشهر!!اونم تو اوج جنگ و بمب بارون نه دکتری نه پرستاری...
فقط دوتا ماما بودن که هرچقدر با خانواده پدرم تماس میگیرن که بیاین لااقل وسایل برای زایمان این عروستون بیارین هیچکس هیچی نمیاره خانواده مادرم هم تهران بودن..

خلاصه ماماها باتوجه به اینکه اون روز ۶ نفر دیگه خانم پا به ماه اونجا بودن و همراهای اونها مادر منو میبینن دلشون میسوزه !! یکیشون برای مامانم میره وسیله میخره میاره
بچه بدنیا میاد یه پسر کوچولو که فوق العاده ضعیف بوده و لاغر ...


#ادامه‌دارد...

✫داستان های واقعی و آموزنده


@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#زخم_زبان_2

💢قسمت دوم


ماما بچه رو میذاره روی تخت میاد به مامانم برسه همون موقع تو نزدیکی اون بیمارستان صدای انفجار شنیده میشه و لرزش توی کل اون بیمارستان احساس میشه تخت هم که حفاظ درست و حسابی نداشته ...
کلا دوتا ماما تو اون بیمارستان بودن و یکیشون پیش مامان من بوده تا میاد به خودش بیاد برادر کوچولوی من که هنوز یک روزشم نبوده از روی تخت پرت میشه کف بیمارستان و چون سرش هنوز خیلی شل بوده میمیره ....
مامانم که این صحنه رو میبینه بعد از اون دچار جنون میشه شماره خونه پدری خودشو به ماما میده و پدربزرگ و مادربزرگ مادریم خودشون رو با اولین پرواز صبح روز ۴ خرداد به خرمشهر میرسونن و مادر من رو به تهران میبرن...

پدرم که از مرخصی میاد سراغ زنشو میگیره بهش میگن از بس تنبل و نازنازو بود ول کرد رفت تهران ...
زمانیکه پدرم به تهران میره دایی هام و پدربزرگم میگن ما نمیذاریم دیگه دخترمون رو پیش خانوادت ببری !!
بابام هم متاسفانه خیلی بچه ننه س ، وقتی میبینه اینجوریه میگه باشه پس من برمیگردم جبهه تو مرخصی بعدیم تکلیف دخترتون رو مشخص میکنم(تصمیم ب طلاق میگیرن)
مادرم چون بابامو خیلی دوست داشته کلی گریه میکنه و براش نامه مینوشته...

پدرم به اسارت گرفته میشه و چند سال اسیر بوده و هیچکس ازش خبر نداشته جز یکی دوبار که اسمشو تو رادیو اعلام میکنن بعنوان اسیرهای جنگ..
تو اون چندسال هم مادرم تهران پیش خانواده خودش بوده و هیچکس از بستگان شوهرش حتی سراغشو نمیگرفتن !!
سال ۷۱-۷۲پدرم برمیگرده و همه شوکه میشن حالا دیگه یه جانباز اعصاب و روان هم شده بوده...
خانواده پدریم میبینن اگه الان زنشو طلاق بده دیگه پیدا کردن دختری که حاضر باشه با یه جانباز اعصاب و روان زندگی کنه سخته تصمیم میگیرن هرطور شده سازش کنن به پدرم میگن حالا که جنگ تموم شده دست زنتو بگیر برو یه شهر دیگه فقط تهران حق نداری بری...

پدرم بخاطر مشکلی که پیدا کرده بوده از طرف محل کارش بازنشسته ش میکنن و با مادرم راهی اصفهان میشن همون زمان مادرم متوجه میشه که من رو بارداره و دکتر بهش میگه بخاطر زایمان سخت قبلی که داشتی و مشکلات بارداری فعلیت باید سرکلاژ کنی

مادرم هم از ترس اینکه بچش بمیره طلاهاشو میفروشه و سرکلاژ میکنه و تو یکی از بهترین بیمارستان های خصوصی زایمان میکنه بعد از تولد من تمسخر و تحقیر های خانواده پدریم شروع میشه که بخاطر یه دختر رفتی همه طلاهاتو فروختی و بچه دوختنی و دختر،دیوار همسایه ست و این حرفا...
همون موقع عمم تازه عقد کرده بوده پدر مادرم از حرفای خانواده پدریم خیلی دلش میشکنه و ناراحت میشه و میگه چرا اینجوری میگین بچه سالمه باید خداروشکر کرد.. شما خودتونم دختر دارید ان شاءالله همینجور که دل دختر منو شکستید خدا دلتون رو بشکنه پیامبر هم با اون عظمتش چند تا دختر داشته بعدم شما که پسر میخواستین چرا سر زایمان اولش یکیتون تو بیمارستان نموند؟


#ادامه‌دارد...

✫داستان های واقعی و آموزنده

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#زخم_زبان_3

💢قسمت سوم

میگذره و من با تمام بی مهری و بی توجهی های خانواده پدریم که همین الانش هم اصلا منو بعنوان نوه شون حساب نمیکنن و همش پشت سرم حرف میزنن که جسته و گریخته به گوشم میرسه بزرگ میشم ،، هنوز یکسالم نشده بوده که مادرم میفهمه بارداره ،عمم که اون موقع تازه عروس بوده به مادرم میگه چیه مثل گربه ها پرت پرت حامله میشی بچه پس میندازی .نگو که این یکی هم دختره که به داداشم میگیم سه طلاقت کنه !!
مامانم خیلی دلش میشکنه و باتوجه به سن و سال کمش و اعتقادات قدیمی ها که میگفتن پرستاری از یه جانباز اجر اخروی زیادی داره و جو معنوی که گرفته بودش هیچی نمیگه تا اینکه برادرم بدنیا میاد...

به محض تولدش خانواده پدرم میان و میگن باید اسم یکی از پسرهای ما ک شهید شده روش بذارین که یاد و خاطرش رو زنده کنید خلاصه بابای منم که تو جو بوده میره بدون اینکه نظر مامانمو بخواد برا خودش شناسنامه رو میگیره و میاره...البته پدرم در مورد من هم همینکارو کرده مادرم هرچی بهش میگه من خیلی اسم دختر پیغمبرو دوست دارم بابام گوش نمیده میره اسمی ک خودش دوست داشته شناسنامه میگیره...

مامانم بخاطر اینکه دلخوری پیش نیاد باز هیچی نمیگه و صبوری میکنه ...
برادرم دوساله بوده و من سه سال و نیم که مادرم باز دوباره باردار میشه ..عمم اون موقع تازه حامله شده بوده ،تا خبر بارداری مادرم به گوش خانواده پدریم میرسه بهش میگن اووووه میخوای جا پاتو سفت کنی. عمم هم بهش میگه به پشه ها بگید از بغل این زنداداش من رد نشن زرتی آبستن میشه!!!!

مامانم اون موقع دیگه خیلی دلش میشکنه و عمم رو نفرین میکنه که ان شاءالله هربلایی سر اون اومده سر عمم هم بیاد.. تو ۸ ماهگی مامانم متوجه میشه که بچه تو شکمش بخاطر اینکه خیلی کار میکرده و سنگین بلند میکرده و دوتا بچه کوچیکو دائم به بغل داشته تکون نمیخوره وقتی میره بیمارستان دیر شده بوده و بهش میگن بچه مرده ..
عمم که پا به ماه بوده میاد خونمون و به مامانم میگه خداروشکر که مرد یه نون خور کمتر ..البته نگران نباش اگه تویی سال دیگه دوباره حامله ای !!!

مامانم که دیگه صبرش تموم شده بوده میزنه زیر گریه و به عمم میگه ان شاءالله هراتفاقی برا من افتاد برا توام بیفته که بفهمی من چه زجری کشیدم.. عمم مسخره میکنه و میگه از دعای گربه کوره بارون نمیاد و چیه بهت برخورد اینقدر که تو هرسال آبستن میشی گربه ها هم زایمان نمیکنن بذار راحتت کنم تو متخصص پسر مرده زاییدنی این یه دونه هم بخاطر اسم داداش منه که برات مونده !!

میگذره وماه نهم عمم میرسه میره بیمارستان برا سزارین برای هفته بعدش نوبت میزنه نزدیک زایمانش که میشه همش دل درد داشته و حس میکرده بچه ی گوشه از شکمش جمع شده ولی توجه نمیکرده میره بیمارستان و میبرنش اتاق عمل میفهمن بچه تو شکمش مرده و بند ناف پیچیده بوده تو گردنش خفه شده و خانوم اصلا نفهمیده بچه تو شکمش تکون نمیخوره...


#ادامه‌دارد...

✫داستان های واقعی و آموزنده

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#زخم_زبان_4

💢قسمت چهارم و پایانی

با این اتفاق بجای اینکه بیان از مادر من حلالیت بطلبن بابامو علیه مامانم تحریک میکنن که کتکش بزنه و میگن زنت سق سیاهه و ...
خلاصه بابای ما هم همینجوریش موجی و کل بچگی ما تا جایی که یادمون با خوردن قرص آروم بوده و اگه قرصاش عقب و جلو میشد دعوا تو خونه به راه بوده حسابی مامانمو میزنه ولی مامانم باز هم صبوری میکنه ...

عمم بعد از اون به مدت ۷ سال هرکار میکنه و ب هر دری میزنه باردار نمیشه ولی حتی یکبار با خودش نمیگه شاید داریم تاوان کارهایی که با زنداداشم کردیم و حرفایی که زدیم رو میدیم و یه عذرخواهی نمیکنه ..
بعد از ۷ سال با کلی دوا و دکتر حامله میشه و دقیقا مثل مامانم سرکلاژ میکنه و تو یه بیمارستان خصوصی زایمان میکنه و دختر اولشو بدنیا میاره...فقط با این تفاوت که بعد از تولد دختر اولش مادرپدریم میگه دختر برکته و نعمته!!!!!!!!!

هنوز دختر اولش ۹ ماهه نبود که عمم مجددا باردار شد و دختر دومشو بدنیا اورد و تو فاصله زمانی ۵ سال صاحب ۴ تا دختر شد دیگه دید اوضاع خیلی خرابه و همه فامیل غیر مستقیم و مستقیم بهش میگفتن داری تاوان حرفای خودت و مادرتو میدی تصمیم گرفت بره آی وی اف کنه ...
کلی برنامه غذایی گرفت و چند ماه تموم خودش و شوهرش فقط نمک و فلفل و گرمی جات میخوردن و با لبنیات قهر بودن دلیل اینکه اینقدر هم اصرار داشت خدا بهش ی پسر بده این بود که شوهرش تک فرزنده و شوهرش و خانواده شوهرش همش حرفایی که به مامان من میزد رو بهش میزدن ...
به محض اینکه بچه پنجمش رو باردار شد همون روز که فهمید گفت بچم پسره و خودم میدونم و جشن گرفتن و این حرفا حتی اینقدر مطمئن بود که یه عالمه لباس و اسباب بازی پسرونه خریده بود تا اینکه رفت سونوی تعیین جنسیت تو ۱۸ هفته و فهمید دختره!!!!
اینقدر تو ذوقش خورد که فروردین ۹۱ که اخرین دخترشو بدنیا اورد دیگه کلا با ما قطع رابطه کرد جوری که حتی برا عروسی منم نیومد و الان با وجودی که میدونن تمام این اتفاقاتی که براشون افتاده برای تمسخرهایی که میکردن ولی هیچکدومشون حتی یکبار عذرخواهی نکردن تازه به مامان من میگن سق سیاه و هراز چندی از اطرافیان میشنویم که دائم دارن درباره ما حرف میزنن و میگن منو مادرم و برادرم بدشگون هستیم و از وقتی مامان من عروسشون شده بدبیاری آوردن.
در آخر تشکر و خسته نباشید میگم کانالتون خیلی کامله و اینطور نیست که فقط درباره یه موضوع مطلب بذارین؛
ان شاالله همیشه موفق و پیروز باشید

💢پایان

✫داستان های واقعی و آموزنده

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


عنوان داستان:
#زخم_پنهان_1

♦️ قسمت اول

با سلام خدمت اعضای کانال . داستان تلخ زندگیمو که تا الان برای هیچکس تعریف نکردم، برای شما مینویسم،
دختری ۱۰ ساله بودم هنوز تو دنیای کودکانه خودم غرق بودم که برادرم فوت کرد و ما رو تنها گذاشت.
از بد بیاری زمونه و اینکه روزگار برامون خوب نخواست خانمش هم اون موقع باردار بود و هنگام زایمان از دنیا رفت ..

یه دختر بچه کوچیک موند ازشون و ما موندیم و دنیای پر از غم...روزهای دردآوری رو پشت سر میذاشتیم.دختر برادرم روز به روز جلوی چشمام قد میکشید دلم آتیش میگرفت بچه ایی که نه مادر بالا سر داشت و نه پدر.و نگران آینده این بچه بودیم.

۶ سال بعد مرگ برادرم، وقتی که ۱۶ سال داشتم البته سنی نبودم که این همه مشکل رو به دوش بکشم. مادرم سکته کرد بستری شد بیمارستان و هزار و یک جور مکافات کشیدیم تا خوب شد .
۱۷ ساله بودم که عشق عاشقی رو تجربه کردم
یه عشق واقعی و عمیق تا ۵ سال ادامه داشت.حامد پسر خوبی بود .
از من خواستگاری کرد عاشقش بودم، بله دادم منو با خانوادش و مادرش آشنا کرد
مادرش و هر دو خواهرش از من خوششون اومد .پدرش هم خوشحال بود از این بابت .

دانشجو بود برای نوشتن پایان نامه رفت تهران و گفت تا نزدیکی های عید برمیگردم تا عقد کنیم .
خوشحال بودم و امید وار به آینده.خدا رو شکر مادرم هم خوب شده بود دیگه مشکلی نداشت .
برادر زادمم مدرسه میرفت و درسهاش خوب بود همه چیز عالی بود .

تا اینکه یک روز سرد زمستانی پیامی از حامد آمد که من عشق زندگیمو پیدا کردم
دیگه برنمیگردم شهرمون با این خبر شُکه شدم نمیدونستم چیکار کنم.
تو یک شهر کوچیک همه منو با اون دیده بودند.
خانوادمم میگفتن خاستگاری کردن و همه چیز خوبه و به زودی عقد میکنیم.باید فکری میکردم نمیشد دست رو دست بزارم پای آبرو در میون بود.
تصمیم گرفتم به مادرش بگم ، ولی در کمال ناباوری مادر و هر دو خواهرش منو کتک زدن و گفتن ما از اولش تو رو نمیخواستیم و هزار جور حرف به من زدند.

من بخاطر نگهداری از مادر و برادر زاده ام دانشگاه نرفته بودم و به روی خودم نیاوردم. نیش و کنایه هاشون و هزاران حرف....
برگشتم خونه استرس بدی داشتم .عید داشت نزدیک میشد و همه از من می پرسیدند زمان وعده اونا داره میرسه پس کی میان برای ادامه بقیه مراسم؟!
من هم کل غمهای دنیا تو دلم بود نمیدونستم چی بگم و همش میگفتم نمیدونم ، میان دیگه عجله ای نیست.....
ته قلبم آرزو میکردم بمیرم چون داشتم عذاب میکشم و کسی خبر نداشت از دلم.
ترس آبرو ، ترس برخورد خانواده و مردم ، و من موندم و یه قلب شکسته و خُرد شده.
سه روز به عید مونده بود که از طرف پسر دایی حامد پیغامی برام اومد.
که حامد تو تصادف شدیدی که داشت از دنیا رفته .موندم هاج و واج از بازی این زمونه.

روز تشیع جنازه رفتم و از دور نگاه میکردم. دونه های برف میبارید روی چهره سرد و غم گرفته ام.
مادرش بهم هجوم آورد با اون دستهاش موهای منو گرفته بود ول نمیکرد و به سر و صورتش میزد .
چند روز بعد دفن حامد،پسر دایی اون زنگ زد گفت؛ "حامد با دوست دخترش باهم دیگه تو تصادف مردن"
وقتی جنازه اونو تحویل میگرفتیم متوجه شدیم که اون دختر متاهل بوده و مادر یه پسر بچه که شوهرش و پدرش وقتی فهمیدن با حامد بوده راضی نبودن جنازشو تحویل بگیرن....

ادامه دارد....

❤️ داستان و پند ❤️


🗯
🌸🗯
🗯🌸🗯 @fal_maral
🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


عنوان داستان: 
#زخم_پنهان_2

♦️ قسمت دوم

این حرفها دیگه برای من فایده نداشت اتفاقی که نباید میوفتاد افتاده بود و این وسط من بودم که ذره ذره آب میشدم من یه دختر دلشکسته تنها شده بودم به حال من چه فرقی میکرد رقیب من کی بود.هر کی بود حامد اونو انتخاب کرده بود.اجل مهلت زندگی بهشون نداد.خدا از تقصیرات همه بگذره.

بعد دوسال فهمیدم مادرم داره آلزایمر میگیره
کارهاش و رسیدگی هاش زیاد شده بود همه چی رو دوش من بود.
سخت بود نگهداری ازش چون بجز من کسی هم نبود که رسیدگی کنه.
همون موقعها بود که یکی همه جا مزاحمم میشد تا اینکه اومد خواستگاریم
ازش خوشم نمیومد شخصیت خوبی نداشت
فقط موقعیت خانوادگی خوبی داشت خواهرش وکیل بود برادرش سرهنگ و خودش مهندس اما باز هم من جواب رد دادم .ولی کوتاه نمیومد.
یه روز بارونی وقتی که داشتم از کلاس برمیگشتم با کمک دوستهاش منو دزدید و با کتک و تحقیر به من تجاوز کرد .

تهدیدم کرد اگه جایی بگم با کمک برادر و خواهرش زیرش میزنه و منو بی آبرو میکنه و اینکه ادعا میکرد دکتر پزشک قانونی هم فامیل ما هست و رد میکنه هر چی شکایت کنم.
من خیلی ترسیده بودم .ضربه ای که بهم وارد شده بود.تجاوزی که بهم شد روحیه داغون
تهدیدهای اون به کنار من این دردمو به کسی بگم به مادرم که صفر تا صد کارهاشو من انجام میدم و اگه میفهمید حتما از غصه دق میکرد.
دهنمو بستم و به کسی حرفی نزدم.روز و شبهای درد آوری رو از سر گذروندم.
سه سال بعد مادرم فوت کرد مونس و همدمم رفت.
من موندم و پدرم و برادر زادم و هزار و یک جور مشکل مالی.
تو کارگاه و بوتیک ها کار میکردم و زندگیمونو میگذروندم و بعد پدرم از دنیا رفت و شدم تنهای تنها .

بخاطر تجاوزی که بهم شد و سکوتی که داشتم حرفهامو جایی نگفتم نه دوستی نه آشنایی به کی میتونستم بگم این خفت و خواری رو. و خودم موندم و دل شکستم و به همه خاستگارهام جواب رد دادم.

نزدیک های سال جدید شنیدم کسی که به من تجاوز کرده بود بخاطر سُر خوردن رو یخ از نخاع فلج میشه و الان تو آسایشگاه معلولین تهران بستری هست...

من فکر نمیکنم همه مردها بد باشند ولی با این آسیب روحی که دیدم نمیتونم به زندگی مشترک فکر کنم.و تنهایی رو ترجیح میدم.
بهتره خودم رو به کار و زندگی مشغول کنم تا به این چیزها فکر نکنم.همه امیدم به ثمره ی برادرزادمه که تو این جامعه پر از گرگ تنهاش نزارم و هواش و داشته باشم اونو به جایی برسونم
❤️🩵

#پایان

❤️ داستان و پند ❤️

🗯
🌸🗯
🗯🌸🗯 ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ @fal_maral
🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯