کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
👑قسمت دوم👑

#قربانی_رابطه⚠️

بعد ازرفت وامدهای #مکرر متوجه نگاه های دوست #شوهرم میشدم چندین بارپیام و #زنگ ک خیلی #محترمانه پاسخ میدادم وکم کم ‼️

باورتون نمیشه ک اصلا نفهمیدم چطور شد ک گرفتار شدم❗️از چت کردن های معمولی شروع شد 🔰

میخام بگم اولش ادم با خودش میگه ن من اهل این صحبتا نیستم ولی وقتی متوجه میشی ک گرفتار شدی😔

تا اینکه یه روز #تماس گرفت و گریه میکرد و میگفت من بدون تو نمیتونم این رفتارا و پیاماش باعث شد منم #وابسته بشم😔

اوایل ازروی #ترحم بودولی بعدها فهمیدم ک بهش #علاقه دارم
کم کم #نمازم_ترک شداز خدا دورشدم از همسرم سرد شدم و و و 🌀🌀

بارها بهش میگفتم من وتو #بچه داریم #عذاب_وجدان راحتم نمیزاشت؛میگفتم گناهه ولی اون میگفت ما فقط همدیگه رو دوست داریم گناهی نکردیم و منو #دلداری میداد😔💔
تا اینکه بعد از ماه هاگرفتارگناه اصلی شدیم😭😭
ومن #ناپاک شدم ازاون روز بارها و بارها ب بهانه های مختلف رابطه رو #قطع میکردم ولی وقتی خونه ما میومدن یا ما میرفتیم اونجا باز هم رابطه دوستی برقرار میشد 📛⚠️
اون میگفت تمام #دنیای منی و حاضرم جونمو برات بدم🙄
ولی اینا همه حرفه #عشقی وجود نداره همیشه هم #پاسوز این رابطه ها خانما هستن این رابطه ها فقط باعث ایجاد #افسردگی میشه #عذاب_وجدان راحتم نمیزاشت تا اینکه یکبار خواب دیدم
یه خواب ک #داغونم کرد😭💔

ادامه دارد#
@fal_maral
🔅قسمت دوم و پایانی

💍تو #دوران_نامزدی بودم که ارتباطم رو با همه قطع کرده بودم بجز یه نفرشون که واقعا میدونستم از ته #دل منو میخاد...
😭ولی از طرف دیگه هم خیلی به #نامزدم #وابسته شده بودم همه کارا به خوبی پیش میرفت تا اینکه #عروسی کردیم و چند ماهی بعد از #عروسی باز دوباره رفتارهای بدم رو شروع کردم... 😔البته در حد با تلفن صحبت کردن تا اینکه بعد مدتی تصمیم گرفتم برای همیشه ارتباطم رو با همه قطع کنم.... 👌🏼شوهرم گاه گاهی به حجابم گیر تا اینکه یه روز برامون #مهمان اومد و کلیپی بهم نشون داد که #عذاب_زنان_جهنمی بود...
😭از اون شب تصمیم گرفتم که حجابم رعایت کنم فکر کنم حدود یه ماهی با #حجاب بودم ولی دوباره ولش کردم البته اینم بگم من باکمال این همه غرق شدن در #گناه فقط یه کم موهام از روسریم بیرون میزدم...
😭تا اینکه چون الله عزوجل میل هدایتم رو داشت کتابی رو دست گرفتم که مطالعه کنم و اونم کتابم درباره #قیامت و #عذابهاش بود از اون شب به بعد ، موقع خواب خیلی بفکر #مرگ میفتادم...
😍تصمیم گرفتم #باحجاب بشم و شدم بدنبال این باحجابی رفتم کلاس #قرآن که #حفظ_قرآن شروع کنم کم کم شروع کردم به حفظ کردن تا اینکه #حافظ_کل_قرآن شدم....
😍و بعد از اون رفتن به کلاسهای مسجد آشنا شدن باخواهران با ایمان...
❤️که به تقویت ایمانم خیلی کمک کردن... برای هدایتی که الله شامل حالم کرد شب و روز شاکرش هستم که بنده ای رو که توی #گناه غرق شده بود نجات داد و توفیق حفظ کلامش بهش داد.
☝️🏼و دعا میکنم که در این راه ثابت قدمم کند و #خودم #شوهرم و #بچه هایم را داعی دین خودش بکنه.
و از شما هم خواستار دعای خیر هستم


@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_هفتم

✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید
رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...

✍🏼 #ادامه_دارد... .

@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.
رفع #ناباروری #زنان

به جهت صاحب فرزند شدن #زنی که درواقع #بچه.دار #نمیشده و #امیدش را از دست داده باشد و دچار مشکل شده باشد ابتدا در ایام سعد که وارد قمر در عقرب نباشد (بطور کلی در ایام و ساعت سعد) با رعایت کامل اداب و شرایط ، دعای زیر را با گلاب و زعفران و در کاغذ کاهی بدون خط نوشته و با خود همراه داشته باشد ان شاءالله به طور #معجزه #بچه.دار شود :

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لا اله الا الله الملکَ الحَقُ المبین قُل جاءالحق و ذََهَق الباطل انّ الباطِلَ کانَ ذهوقا وَ نُنَزّلُ من القران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَه للمومنین برحمتک یا ارحم الراحمین شّرّ الربیعَ وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَالشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ السّمیع العلیم وَ قُل جاءَ الشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَ الشَرّ کُلِّ اشیاء باطل وَ هُوَ اللهُ العزیز الحمید یَوم یَنظَرون نضرَه النعیم م م ا م ء ۹ م ۲ م
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

@fal_maral
رفع #ناباروری #زنان

به جهت صاحب فرزند شدن #زنی که درواقع #بچه_دار نمیشده و #امیدش را از دست داده باشد و دچار مشکل شده باشد ابتدا در ایام سعد که وارد قمر در عقرب نباشد (بطور کلی در ایام و ساعت سعد) با رعایت کامل اداب و شرایط ، دعای زیر را با گلاب و زعفران و در کاغذ کاهی بدون خط نوشته و با خود همراه داشته باشد ان شاءالله به طور #معجزه #بچه.دار شود :

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لا اله الا الله الملکَ الحَقُ المبین قُل جاءالحق و ذََهَق الباطل انّ الباطِلَ کانَ ذهوقا وَ نُنَزّلُ من القران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَه للمومنین برحمتک یا ارحم الراحمین شّرّ الربیعَ وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَالشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ السّمیع العلیم وَ قُل جاءَ الشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَ الشَرّ کُلِّ اشیاء باطل وَ هُوَ اللهُ العزیز الحمید یَوم یَنظَرون نضرَه النعیم م م ا م ء ۹ م ۲ م

@fal_maral
برای #بچه دار شدن و طلب #فرزند (مجرب)

آیات کریمه دوازدهم و سیزدهم و چهاردهم از سوره مبارکه مومنون را در کاغذ بدون خط و با گلاب و زعفران بنویسد و به #زنی_که_مشکل_بچه دار شدن دارد بنوشاند . به اذن و اراده خداوند تبارک و تعالی بچه دار خواهد شد :

( ولَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن سُلَالَهٍ مِّن طِینٍ ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَهً فِی قَرَارٍ مَّکِینٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَهَ عَلَقَهً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَهَ مُضْغَهً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَهَ عِظَامًا فَکَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًاآخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ) .
@fal_maral
#رفع #ناباروری #زنان

به جهت صاحب فرزند شدن #زنی که درواقع #بچه.دار #نمیشده و #امیدش را از دست داده باشد و دچار مشکل شده باشد ابتدا در ایام سعد که وارد قمر در عقرب نباشد (بطور کلی در ایام و ساعت سعد) با رعایت کامل اداب و شرایط ، دعای زیر را با گلاب و زعفران و در کاغذ کاهی بدون خط نوشته و با خود همراه داشته باشد ان شاءالله به طور #معجزه #بچه.دار شود :

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لا اله الا الله الملکَ الحَقُ المبین قُل جاءالحق و ذََهَق الباطل انّ الباطِلَ کانَ ذهوقا وَ نُنَزّلُ من القران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَه للمومنین برحمتک یا ارحم الراحمین شّرّ الربیعَ وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَالشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ السّمیع العلیم وَ قُل جاءَ الشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَ الشَرّ کُلِّ اشیاء باطل وَ هُوَ اللهُ العزیز الحمید یَوم یَنظَرون نضرَه النعیم م م ا م ء ۹ م ۲ م

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#رفع #ناباروری #زنان

به جهت صاحب فرزند شدن #زنی که درواقع #بچه.دار #نمیشده و #امیدش را از دست داده باشد و دچار مشکل شده باشد ابتدا در ایام سعد که وارد قمر در عقرب نباشد (بطور کلی در ایام و ساعت سعد) با رعایت کامل اداب و شرایط ، دعای زیر را با گلاب و زعفران و در کاغذ کاهی بدون خط نوشته و با خود همراه داشته باشد ان شاءالله به طور #معجزه #بچه.دار شود :

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لا اله الا الله الملکَ الحَقُ المبین قُل جاءالحق و ذََهَق الباطل انّ الباطِلَ کانَ ذهوقا وَ نُنَزّلُ من القران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَه للمومنین برحمتک یا ارحم الراحمین شّرّ الربیعَ وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَالشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ السّمیع العلیم وَ قُل جاءَ الشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَ الشَرّ کُلِّ اشیاء باطل وَ هُوَ اللهُ العزیز الحمید یَوم یَنظَرون نضرَه النعیم م م ا م ء ۹ م ۲ م


@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#رفع #ناباروری #زنان

به جهت صاحب فرزند شدن #زنی که درواقع #بچه.دار #نمیشده و #امیدش را از دست داده باشد و دچار مشکل شده باشد ابتدا در ایام سعد که وارد قمر در عقرب نباشد (بطور کلی در ایام و ساعت سعد) با رعایت کامل اداب و شرایط ، دعای زیر را با گلاب و زعفران و در کاغذ کاهی بدون خط نوشته و با خود همراه داشته باشد ان شاءالله به طور #معجزه #بچه.دار شود :

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لا اله الا الله الملکَ الحَقُ المبین قُل جاءالحق و ذََهَق الباطل انّ الباطِلَ کانَ ذهوقا وَ نُنَزّلُ من القران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَه للمومنین برحمتک یا ارحم الراحمین شّرّ الربیعَ وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَالشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ السّمیع العلیم وَ قُل جاءَ الشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَ الشَرّ کُلِّ اشیاء باطل وَ هُوَ اللهُ العزیز الحمید یَوم یَنظَرون نضرَه النعیم م م ا م ء ۹ م ۲ م

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#رفع #ناباروری #زنان

به جهت صاحب فرزند شدن #زنی که درواقع #بچه.دار #نمیشده و #امیدش را از دست داده باشد و دچار مشکل شده باشد ابتدا در ایام سعد که وارد قمر در عقرب نباشد (بطور کلی در ایام و ساعت سعد) با رعایت کامل اداب و شرایط ، دعای زیر را با گلاب و زعفران و در کاغذ کاهی بدون خط نوشته و با خود همراه داشته باشد ان شاءالله به طور #معجزه #بچه.دار شود :

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لا اله الا الله الملکَ الحَقُ المبین قُل جاءالحق و ذََهَق الباطل انّ الباطِلَ کانَ ذهوقا وَ نُنَزّلُ من القران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَه للمومنین برحمتک یا ارحم الراحمین شّرّ الربیعَ وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَالشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ السّمیع العلیم وَ قُل جاءَ الشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَ الشَرّ کُلِّ اشیاء باطل وَ هُوَ اللهُ العزیز الحمید یَوم یَنظَرون نضرَه النعیم م م ا م ء ۹ م ۲ م

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
رفع #ناباروری #زنان

به جهت صاحب فرزند شدن #زنی که درواقع #بچه_دار نمیشده و #امیدش را از دست داده باشد و دچار مشکل شده باشد ابتدا در ایام سعد که وارد قمر در عقرب نباشد (بطور کلی در ایام و ساعت سعد) با رعایت کامل اداب و شرایط ، دعای زیر را با گلاب و زعفران و در کاغذ کاهی بدون خط نوشته و با خود همراه داشته باشد ان شاءالله به طور #معجزه #بچه.دار شود :

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لا اله الا الله الملکَ الحَقُ المبین قُل جاءالحق و ذََهَق الباطل انّ الباطِلَ کانَ ذهوقا وَ نُنَزّلُ من القران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَه للمومنین برحمتک یا ارحم الراحمین شّرّ الربیعَ وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَالشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ السّمیع العلیم وَ قُل جاءَ الشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَ الشَرّ کُلِّ اشیاء باطل وَ هُوَ اللهُ العزیز الحمید یَوم یَنظَرون نضرَه النعیم م م ا م ء ۹ م ۲ م

@fal_maral
رفع #ناباروری #زنان

به جهت صاحب فرزند شدن #زنی که درواقع #بچه_دار نمیشده و #امیدش را از دست داده باشد و دچار مشکل شده باشد ابتدا در ایام سعد که وارد قمر در عقرب نباشد (بطور کلی در ایام و ساعت سعد) با رعایت کامل اداب و شرایط ، دعای زیر را با گلاب و زعفران و در کاغذ کاهی بدون خط نوشته و با خود همراه داشته باشد ان شاءالله به طور #معجزه #بچه.دار شود :

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لا اله الا الله الملکَ الحَقُ المبین قُل جاءالحق و ذََهَق الباطل انّ الباطِلَ کانَ ذهوقا وَ نُنَزّلُ من القران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَه للمومنین برحمتک یا ارحم الراحمین شّرّ الربیعَ وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَالشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ السّمیع العلیم وَ قُل جاءَ الشرّالربیعه باطِل وَ هُوَ اللهُ العلیم وَ قُل جاءَ الشَرّ کُلِّ اشیاء باطل وَ هُوَ اللهُ العزیز الحمید یَوم یَنظَرون نضرَه النعیم م م ا م ء ۹ م ۲ م

@fal_maral
♦️جهت #بچه دار شدن♦️

🌹🌸🍀نیت کند و ☀️سوره مبارکه یونس☀️ را به طور مداوم و هر روز قرائت نماید و با طهارت باشد و وضو🌹🌷🌺

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#بچه_های_بی_وفا_1

🦨 قسمت اول

عرض ادب خدمت همه ی عزیزان کانال
میخام امروز داستان واقعی از زندگی خانوادگی خودمو براتون تعریف کنم
شروع داستان بر میگرده به اوایل دهه ی ۷۰ زمان کودکیم..
مادر بزرگ من از وقتی دیدمش روی ویلچر بود..
که متاسفانه چندین سال بدلیل سکته ی مغزی که براش اتفاق افتاده بود دچار فلج کامل بدن و حتی ناتوان در تکلم بود..

او ۲ دختر و۵ پسر داشت که پدر من فرزند بزرگ خانواده بود..
در مدت این ۶یا ۷ سالی که این مادر زمین گیر شده بود تمام کارهای روزانه او توسط پدر بزرگم‌ انجام میشد و
بچه هاش که همه سر زندگی خودشان بودند هیچ کمکی به این پیرمرد نمی کردند..
همانطور که میدانید انجام کار های یک بیمار سکته مغزی ناتوان و بسیار سخت و طاقت فرسا است..
و او همزمان با انجام شغلش از همسرش هم پرستاری میکرد..

و در این بین فقط این مادر من بود که کمکشون میکرد و بقیه ی عمه و عمو های من تقریبا هیچ کمکی نمیکردن و اگه بود خیلی کارهای جزئی اونم در حد نشون دادن خودشون..
پدر بزرگم منم هیچ گله ای نمیکرد وبا توجه به اینکه خودش هم سن وسالی ازش گذشته بود اما خم به ابرو نمی آورد و با تمام وجود کارهاشو انجام میداد..

و گذشت و گذشت تا بالاخره در سال ۱۳۷۲ مادر بزرگم فوت کردند و بعد از ۶ یا هفت سال رو جا بودن پدر بزرگم همسرش رو از دست داد...
حالا پدر بزرگ تنهای من بود و سالخوردگی و این
بچه های که همه دنبال مشغله ی خود بودن و هوای او رو نداشتن...
ویادمه این
بچه ها از اومدن پدر تنهاشون به خونه هاشون خوشحال نبودن و همیشه غر میزدن...
بچه های بی وفا...
واقعا از خدا میخام هیچ بنده ای رو زیر دست
بچه هاش نکنه...
این پدر بزرگ با اینکه بالای ۷۰ سال داشت اما همه ی کارهای خودش رو انجام میداد و خیلی انسان قوی و محکمی بود حتی هنوز شغلش هم که دامداری بود رو انجام میداد و او فقط از تنهایی رنج میبرد و راضی نبود که به خونه
بچه هاش بره چون می ترسید براشون مزاحمت ایجاد کنه ...
او فقط خونه ی ما می آمد و یادمه چه قصه ها و داستان ها از قدیم برامون تعریف میکرد ..
از اون اشعار قدیمی که کاش اون زمان من سنم بیشتر بود و یا جایی یادداشت میکردم اونا رو...
خونه
بچه های دیگه اش نمی رفت چون میدونست کم محبتی میکنن نسبت بهش
و یادم یه زمانی خونه ی یکی از عمو هم رفته بود و زن عموم خیلی بهش بی احترامی کرده بود...
هروقت بیمار هم میشد
بچه ها سر نمی زدن بهش چه برسه به پرستاری ازش....


🦨 ادامه دارد...

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#بچه_های_بی_وفا_2

🦨 قسمت دوم و پایانی

او تنها بود،تنها بود...
تا اینکه نوروز ۷۸ بود ما یه جا دعوت بودیم خبر رسید حال پدربزرگم خیلی بد شده من ۱۴ سالم بود دویدم رفتم خونش دیدم تو بستر دراز کشیده و بدون هیچ حرکتی...
کم کم همه ی
بچه هاش خبر دار شدن و اومدن اما فقط تماشاچی...
او فقط یه لحظه نگاهی به
بچه ها کرد و دوباره خوابید و هیچ نگفت و به نظرم خیلی حرف پشت اون نگاهش بود...
و شب تا صبح پدر من بر بالینش بود صبح روز بعد پدر بزرگم فوت شد..
او دیگه راحت شد از دست این دنیا بی وفا و
بچه های بی وفاتر...
اما خدا ماند و این
بچه ها ...
بعد از مراسم فوت پدر بزرگم عموی کوچکیم همه رو از خونه بیرون کرد و ادعای اینکه این خونه مال من هست و این چیزا...
که بعداً هم با کلی دعوا سهم بیشتری گرفت، ولی آخرش چی شد ؟
همه
بچه هاش به یک نحوی خلافکار شدن و زندگیش نابود شده خودش هم دیسک کمر گرفته و خانه نشین...

عموی دیگرم که هنوز زنده هست اونم نیم تنه بی حس و تنها پسرش عذاب روحش شده..

درست چند سال بعدش پدر خدا بیامرز من که تازه از همه بیشتر به پدر بزرگم میرسید بیماری دیابت گرفت و یک پاش سیاه کرد و دکترا قطعش کردن و چشم هاشم کم بینا شد و کلیه هاش از کار افتادن و دیالیز میشد و در نهایت سال ۹۲ به رحمت خدا رفت...

اون یکی عموم آلزایمر گرفت و سکته مغزی کرد و تو سن ۶۳ سالگی فوت شد
یکی دیگه از عمو هام به همین سرنوشت دچار شد...
عمه هام هر دو شون الان خونه نشین شدن
بالاخره همشون به نحوی تو ده سال بعد از مرگ پدرشون بلاهایی سر شون اومد و تار ومار شدن که حوصله ی پرداختن بهشون رو ندارم و وقت شما رو بیش از این نمیگیرم...

میخام اینو بگم‌ عاق پدر و مادرشدن از همه چیز بدتره و توصیه ای که دارم هوای پدر مادرتون رو داشته باشید ...
خود من الان که ۳۷ سالمه که متاسفانه پدر و مادرم در قید حیاط نیستن و تا وقتی بودن واقعا براشون کم نداشتم و اینم بخاطر محبت هایی بود که مادر من به پدر بزرگم کرده بود ولاغیر...
و مادر منم همیشه به من میگفت اگه یه وقتی من خدای نکرده مثل مادربزرگت رو جایی بشم ازم پرستاری میکنی...
می گفتم این چه حرفیه مادر من، خدا نکنه...
دعا میکرد و میگفت مرگ حقه از خدا میخام هر وقت اجلم فرا میرسه رو جایی نشم ...
چون از زیر دست شدن
بچه ها خیلی میترسید ..
و به آرزویش رسید و سال ۹۷ در حالی که صبح سالم تو خونش نشسته بود و ظهر در خانه ی ابدیش بود ...
در آخر ضمن تشکر از اینکه وقت گذاشتید و این داستان واقعی رو خواندید میخام برای همه ی مادر پدر های آسمانی دعا کنید تا خدا بیامرزدشون..از اینکه شما رو ناراحت کردم معذرت میخام
امیدوارم که هیچ پدر و مادری زیر دست
بچه هاش نیفته...
با این جامعه ای که ما میبینیم و این
بچه های امروز میبینیم وای بحال ما و فردای ما
التماس دعا🌷

🦨 پایان

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#بچه_های_بی_وفا_1

🦨 قسمت اول

عرض ادب خدمت همه ی عزیزان کانال
میخام امروز داستان واقعی از زندگی خانوادگی خودمو براتون تعریف کنم
شروع داستان بر میگرده به اوایل دهه ی ۷۰ زمان کودکیم..
مادر بزرگ من از وقتی دیدمش روی ویلچر بود..
که متاسفانه چندین سال بدلیل سکته ی مغزی که براش اتفاق افتاده بود دچار فلج کامل بدن و حتی ناتوان در تکلم بود..

او ۲ دختر و۵ پسر داشت که پدر من فرزند بزرگ خانواده بود..
در مدت این ۶یا ۷ سالی که این مادر زمین گیر شده بود تمام کارهای روزانه او توسط پدر بزرگم‌ انجام میشد و
بچه هاش که همه سر زندگی خودشان بودند هیچ کمکی به این پیرمرد نمی کردند..
همانطور که میدانید انجام کار های یک بیمار سکته مغزی ناتوان و بسیار سخت و طاقت فرسا است..
و او همزمان با انجام شغلش از همسرش هم پرستاری میکرد..

و در این بین فقط این مادر من بود که کمکشون میکرد و بقیه ی عمه و عمو های من تقریبا هیچ کمکی نمیکردن و اگه بود خیلی کارهای جزئی اونم در حد نشون دادن خودشون..
پدر بزرگم منم هیچ گله ای نمیکرد وبا توجه به اینکه خودش هم سن وسالی ازش گذشته بود اما خم به ابرو نمی آورد و با تمام وجود کارهاشو انجام میداد..

و گذشت و گذشت تا بالاخره در سال ۱۳۷۲ مادر بزرگم فوت کردند و بعد از ۶ یا هفت سال رو جا بودن پدر بزرگم همسرش رو از دست داد...
حالا پدر بزرگ تنهای من بود و سالخوردگی و این
بچه های که همه دنبال مشغله ی خود بودن و هوای او رو نداشتن...
ویادمه این
بچه ها از اومدن پدر تنهاشون به خونه هاشون خوشحال نبودن و همیشه غر میزدن...
بچه های بی وفا...
واقعا از خدا میخام هیچ بنده ای رو زیر دست
بچه هاش نکنه...
این پدر بزرگ با اینکه بالای ۷۰ سال داشت اما همه ی کارهای خودش رو انجام میداد و خیلی انسان قوی و محکمی بود حتی هنوز شغلش هم که دامداری بود رو انجام میداد و او فقط از تنهایی رنج میبرد و راضی نبود که به خونه
بچه هاش بره چون می ترسید براشون مزاحمت ایجاد کنه ...
او فقط خونه ی ما می آمد و یادمه چه قصه ها و داستان ها از قدیم برامون تعریف میکرد ..
از اون اشعار قدیمی که کاش اون زمان من سنم بیشتر بود و یا جایی یادداشت میکردم اونا رو...
خونه
بچه های دیگه اش نمی رفت چون میدونست کم محبتی میکنن نسبت بهش
و یادم یه زمانی خونه ی یکی از عمو هم رفته بود و زن عموم خیلی بهش بی احترامی کرده بود...
هروقت بیمار هم میشد
بچه ها سر نمی زدن بهش چه برسه به پرستاری ازش....


🦨 ادامه دارد...

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#بچه_های_بی_وفا_2

🦨 قسمت دوم و پایانی

او تنها بود،تنها بود...
تا اینکه نوروز ۷۸ بود ما یه جا دعوت بودیم خبر رسید حال پدربزرگم خیلی بد شده من ۱۴ سالم بود دویدم رفتم خونش دیدم تو بستر دراز کشیده و بدون هیچ حرکتی...
کم کم همه ی
بچه هاش خبر دار شدن و اومدن اما فقط تماشاچی...
او فقط یه لحظه نگاهی به
بچه ها کرد و دوباره خوابید و هیچ نگفت و به نظرم خیلی حرف پشت اون نگاهش بود...
و شب تا صبح پدر من بر بالینش بود صبح روز بعد پدر بزرگم فوت شد..
او دیگه راحت شد از دست این دنیا بی وفا و
بچه های بی وفاتر...
اما خدا ماند و این
بچه ها ...
بعد از مراسم فوت پدر بزرگم عموی کوچکیم همه رو از خونه بیرون کرد و ادعای اینکه این خونه مال من هست و این چیزا...
که بعداً هم با کلی دعوا سهم بیشتری گرفت، ولی آخرش چی شد ؟
همه
بچه هاش به یک نحوی خلافکار شدن و زندگیش نابود شده خودش هم دیسک کمر گرفته و خانه نشین...

عموی دیگرم که هنوز زنده هست اونم نیم تنه بی حس و تنها پسرش عذاب روحش شده..

درست چند سال بعدش پدر خدا بیامرز من که تازه از همه بیشتر به پدر بزرگم میرسید بیماری دیابت گرفت و یک پاش سیاه کرد و دکترا قطعش کردن و چشم هاشم کم بینا شد و کلیه هاش از کار افتادن و دیالیز میشد و در نهایت سال ۹۲ به رحمت خدا رفت...

اون یکی عموم آلزایمر گرفت و سکته مغزی کرد و تو سن ۶۳ سالگی فوت شد
یکی دیگه از عمو هام به همین سرنوشت دچار شد...
عمه هام هر دو شون الان خونه نشین شدن
بالاخره همشون به نحوی تو ده سال بعد از مرگ پدرشون بلاهایی سر شون اومد و تار ومار شدن که حوصله ی پرداختن بهشون رو ندارم و وقت شما رو بیش از این نمیگیرم...

میخام اینو بگم‌ عاق پدر و مادرشدن از همه چیز بدتره و توصیه ای که دارم هوای پدر مادرتون رو داشته باشید ...
خود من الان که ۳۷ سالمه که متاسفانه پدر و مادرم در قید حیاط نیستن و تا وقتی بودن واقعا براشون کم نداشتم و اینم بخاطر محبت هایی بود که مادر من به پدر بزرگم کرده بود ولاغیر...
و مادر منم همیشه به من میگفت اگه یه وقتی من خدای نکرده مثل مادربزرگت رو جایی بشم ازم پرستاری میکنی...
می گفتم این چه حرفیه مادر من، خدا نکنه...
دعا میکرد و میگفت مرگ حقه از خدا میخام هر وقت اجلم فرا میرسه رو جایی نشم ...
چون از زیر دست شدن
بچه ها خیلی میترسید ..
و به آرزویش رسید و سال ۹۷ در حالی که صبح سالم تو خونش نشسته بود و ظهر در خانه ی ابدیش بود ...
در آخر ضمن تشکر از اینکه وقت گذاشتید و این داستان واقعی رو خواندید میخام برای همه ی مادر پدر های آسمانی دعا کنید تا خدا بیامرزدشون..از اینکه شما رو ناراحت کردم معذرت میخام
امیدوارم که هیچ پدر و مادری زیر دست
بچه هاش نیفته...
با این جامعه ای که ما میبینیم و این
بچه های امروز میبینیم وای بحال ما و فردای ما
التماس دعا🌷

🦨 پایان

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#بچه_های_بی_وفا_1

🦨 قسمت اول

عرض ادب خدمت همه ی عزیزان کانال
میخام امروز داستان واقعی از زندگی خانوادگی خودمو براتون تعریف کنم
شروع داستان بر میگرده به اوایل دهه ی ۷۰ زمان کودکیم..
مادر بزرگ من از وقتی دیدمش روی ویلچر بود..
که متاسفانه چندین سال بدلیل سکته ی مغزی که براش اتفاق افتاده بود دچار فلج کامل بدن و حتی ناتوان در تکلم بود..

او ۲ دختر و۵ پسر داشت که پدر من فرزند بزرگ خانواده بود..
در مدت این ۶یا ۷ سالی که این مادر زمین گیر شده بود تمام کارهای روزانه او توسط پدر بزرگم‌ انجام میشد و
بچه هاش که همه سر زندگی خودشان بودند هیچ کمکی به این پیرمرد نمی کردند..
همانطور که میدانید انجام کار های یک بیمار سکته مغزی ناتوان و بسیار سخت و طاقت فرسا است..
و او همزمان با انجام شغلش از همسرش هم پرستاری میکرد..

و در این بین فقط این مادر من بود که کمکشون میکرد و بقیه ی عمه و عمو های من تقریبا هیچ کمکی نمیکردن و اگه بود خیلی کارهای جزئی اونم در حد نشون دادن خودشون..
پدر بزرگم منم هیچ گله ای نمیکرد وبا توجه به اینکه خودش هم سن وسالی ازش گذشته بود اما خم به ابرو نمی آورد و با تمام وجود کارهاشو انجام میداد..

و گذشت و گذشت تا بالاخره در سال ۱۳۷۲ مادر بزرگم فوت کردند و بعد از ۶ یا هفت سال رو جا بودن پدر بزرگم همسرش رو از دست داد...
حالا پدر بزرگ تنهای من بود و سالخوردگی و این
بچه های که همه دنبال مشغله ی خود بودن و هوای او رو نداشتن...
ویادمه این
بچه ها از اومدن پدر تنهاشون به خونه هاشون خوشحال نبودن و همیشه غر میزدن...
بچه های بی وفا...
واقعا از خدا میخام هیچ بنده ای رو زیر دست
بچه هاش نکنه...
این پدر بزرگ با اینکه بالای ۷۰ سال داشت اما همه ی کارهای خودش رو انجام میداد و خیلی انسان قوی و محکمی بود حتی هنوز شغلش هم که دامداری بود رو انجام میداد و او فقط از تنهایی رنج میبرد و راضی نبود که به خونه
بچه هاش بره چون می ترسید براشون مزاحمت ایجاد کنه ...
او فقط خونه ی ما می آمد و یادمه چه قصه ها و داستان ها از قدیم برامون تعریف میکرد ..
از اون اشعار قدیمی که کاش اون زمان من سنم بیشتر بود و یا جایی یادداشت میکردم اونا رو...
خونه
بچه های دیگه اش نمی رفت چون میدونست کم محبتی میکنن نسبت بهش
و یادم یه زمانی خونه ی یکی از عمو هم رفته بود و زن عموم خیلی بهش بی احترامی کرده بود...
هروقت بیمار هم میشد
بچه ها سر نمی زدن بهش چه برسه به پرستاری ازش....


🦨 ادامه دارد...

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#بچه_های_بی_وفا_2

🦨 قسمت دوم و پایانی

او تنها بود،تنها بود...
تا اینکه نوروز ۷۸ بود ما یه جا دعوت بودیم خبر رسید حال پدربزرگم خیلی بد شده من ۱۴ سالم بود دویدم رفتم خونش دیدم تو بستر دراز کشیده و بدون هیچ حرکتی...
کم کم همه ی
بچه هاش خبر دار شدن و اومدن اما فقط تماشاچی...
او فقط یه لحظه نگاهی به
بچه ها کرد و دوباره خوابید و هیچ نگفت و به نظرم خیلی حرف پشت اون نگاهش بود...
و شب تا صبح پدر من بر بالینش بود صبح روز بعد پدر بزرگم فوت شد..
او دیگه راحت شد از دست این دنیا بی وفا و
بچه های بی وفاتر...
اما خدا ماند و این
بچه ها ...
بعد از مراسم فوت پدر بزرگم عموی کوچکیم همه رو از خونه بیرون کرد و ادعای اینکه این خونه مال من هست و این چیزا...
که بعداً هم با کلی دعوا سهم بیشتری گرفت، ولی آخرش چی شد ؟
همه
بچه هاش به یک نحوی خلافکار شدن و زندگیش نابود شده خودش هم دیسک کمر گرفته و خانه نشین...

عموی دیگرم که هنوز زنده هست اونم نیم تنه بی حس و تنها پسرش عذاب روحش شده..

درست چند سال بعدش پدر خدا بیامرز من که تازه از همه بیشتر به پدر بزرگم میرسید بیماری دیابت گرفت و یک پاش سیاه کرد و دکترا قطعش کردن و چشم هاشم کم بینا شد و کلیه هاش از کار افتادن و دیالیز میشد و در نهایت سال ۹۲ به رحمت خدا رفت...

اون یکی عموم آلزایمر گرفت و سکته مغزی کرد و تو سن ۶۳ سالگی فوت شد
یکی دیگه از عمو هام به همین سرنوشت دچار شد...
عمه هام هر دو شون الان خونه نشین شدن
بالاخره همشون به نحوی تو ده سال بعد از مرگ پدرشون بلاهایی سر شون اومد و تار ومار شدن که حوصله ی پرداختن بهشون رو ندارم و وقت شما رو بیش از این نمیگیرم...

میخام اینو بگم‌ عاق پدر و مادرشدن از همه چیز بدتره و توصیه ای که دارم هوای پدر مادرتون رو داشته باشید ...
خود من الان که ۳۷ سالمه که متاسفانه پدر و مادرم در قید حیاط نیستن و تا وقتی بودن واقعا براشون کم نداشتم و اینم بخاطر محبت هایی بود که مادر من به پدر بزرگم کرده بود ولاغیر...
و مادر منم همیشه به من میگفت اگه یه وقتی من خدای نکرده مثل مادربزرگت رو جایی بشم ازم پرستاری میکنی...
می گفتم این چه حرفیه مادر من، خدا نکنه...
دعا میکرد و میگفت مرگ حقه از خدا میخام هر وقت اجلم فرا میرسه رو جایی نشم ...
چون از زیر دست شدن
بچه ها خیلی میترسید ..
و به آرزویش رسید و سال ۹۷ در حالی که صبح سالم تو خونش نشسته بود و ظهر در خانه ی ابدیش بود ...
در آخر ضمن تشکر از اینکه وقت گذاشتید و این داستان واقعی رو خواندید میخام برای همه ی مادر پدر های آسمانی دعا کنید تا خدا بیامرزدشون..از اینکه شما رو ناراحت کردم معذرت میخام
امیدوارم که هیچ پدر و مادری زیر دست
بچه هاش نیفته...
با این جامعه ای که ما میبینیم و این
بچه های امروز میبینیم وای بحال ما و فردای ما
التماس دعا🌷

🦨 پایان

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_6

🪶قسمت ششم


شوهرم برام یه گوشی #لمسی گرفت تازه واتس اپ و تلگرام اومده بود تو یکی از گروه های مذهبی واتس اپ عضو شدم مطالب مذهبی برام #جالب بودن 😍 از خدا و دین و پیامبر..درسته نماز میخوندم ولی #اطلاعات دینی ام کاملا صفر بود خوندم که دست دادن به نامحرم چقدر گناهه😭 😍 خیلی چیز ها یاد گرفتم ...اما باز هم حرف زدن های ما باهم ادامه داشت رفته بودیم منو شوهرم روستا یکمی اخلاقش بهتر شده بودولی دیگه خونه عمه ام به هیچ عنوان منو نمیبرد ... دیگه #کتکم نمیزد زیاد هم گیر نمی‌داد تو روستا اونا یه مسجد بود که خواهرش روزهای جمعه می‌رفت مسجد جارو میکرد کلیدها مسجد #دستش بود بمن گفت اگه میری بیا بریم منم باهاش رفتم و مسجد جارو کردیم و اومدیم خونه و جمعه هفته بعدی شد بازم باهاش رفتم اصلا جارو کردن مسجد یه #حس خوبی داشت مسجد که رفتم پسرعمه ام برام زنگ زد دیگه نمیشد جلو خواهر شوهرم بحرفم براش پیام دادم بعدش یهو به خودم اومدم تو مسجد چرا اینکارا میکنی😭باخودم میگفتم از خدا بترس درسته #دوستش داری اما دیگه فایدش چیه #الله میخواست منو هدایت کنه تا اینقد باهاش حرف نزنم و سر قرار باهاش نرم درسته فقط #میدیدمش اما اگه کسی مارو باهم میدید چی فکر میکرد و #آبرومون می‌رفت😨 الحمدلله که هیچ وقت اون #گناه بزرگ انجام ندادیم و الله را #شاکرم اما تو این مدت خواست الله یا بگم #نظر الله بمن بود که هیچ کس مارو باهم ندید و از حرف زدنمون هم کسی خبر دار نشد.
الحمدلله من تو
#مسجد بودم که انگار قلبم لرزید🥺 با خودم گفتم چرا من دارم با خودم و اون این کارا رو میکنم آخرش این کار عاقبت نداره جز آبرو ریزی😞 اونروز تو مسجد که بودم با خودم گفتم بیا #توبه کن بس کن تا کی میخایی گناه کنی اگه بمیری جواب #خدا رو چی میدی واقعا #الله منو دوست داشت که نظرش از من برنگشت الله هرکه را که بخواد #هدایت می‌کنه برا پسرعمه ام پیام دادم بهش گفتم هرچی بین ما بود تموم شده دیگه این کارا هم فایده نداره هرچند از وقتی #ازدواج کرده بود رابطه ام باهاش کم کرده بودم نمیخاستم سر بار زندگی کسی دیگه باشم و تو زندگی یکی دیگه!! ولی #هراز گاهی خبرشو می‌گرفتم ... اونم گفت فقط میخاد من خوشبخت باشم اونروزرفتم #دورکعت نماز #توبه خوندم تو مسجد و از ته دلم دعا کردم که الله من و اون ببخشه دقیقا روز #جمعه بود روزی که باید برای #پیامبرم #صلوات می‌فرستادم😓 و اما من جز #گناه کار دیگه ای نمی‌کردم کلا از قرآن و نماز دور شده بودم ...دیگه سعی کردم به شوهرم عادت کنم و دوستش داشته باشم هرچند من #هیچوقت رو حرفش چیزی نمیگفتم ولی خواستم بهتر بشم ...ولی هنوزم #وسوسه های #شیطان ول کنم نبود دوری از اون بازم #عذابم میداد سخت بود ک ازش دل بکنم ولی هرجور بود یه چند ماهی گذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم دیگه سعی میکردم فراموشش کنم ...اون وقت بود ک فهمیدم واقعا یه چیزی تو زندگی کم دارم اگه #بچه داشته باشم حداقل با اون سرگرم میشم اما دیگه شده بودم #نازا 😰همه بهم میگفتن چرا بچه نداری #طعنه ها شروع شد از #فامیل گرفته تا غریبه به خودم اومدم گفتم من ک از خدا خاستم بهم بچه نده چقدر #نفهم بودم باید میرفتم توبه میکردم اما توفیق توبه نصیبم نشد... بعد از ۵سالی ک از ازدواج من گذشته بود و من هم بچه دار نمی‌شدم تنها پسر خانواده شوهر من بود یعنی تک پسر بود منم که بدتر ازون اصلا نه دکتر میرفتم نه هیچی ولی دلم میخواست بچه داشته باشم دیگه قرار شد شوهرم منو ببره دکتر ...قرار بود که بریم که یه مشکلی برا خانوادش پیش اومد مجبور بودیم بریم روستا و رفتیم روستای پدری اش ..شوهرم با اون زنه هنوز #رابطه داشت ولی خب دیگه جوری رفتار میکرد که باهاش قطع رابطه کرده ن جلو من #باهاش حرف میزد ن هیچی ...یه چند روزی اونجا که بودیم یه چند نفری بهش گفته بودن که چرا زنت بچه #نمیاره و ازین حرفا و از طرف من بهش دروغ گفته بودن و تهمت زده بودن بهش که من این حرف ها را پشت سر شوهرم گفتم ولی منم از دنیا بی خبر اصلا حرفی نزده بودم دیدم اخلاقش کلا عوض شد وقتی #پیشم بود همش سرش تو گوشیش بود و معلوم بود ک با یکی چت می‌کنه و #تحویلم نمیگرف بهش شک کردم کلا مشخص بود داره بامن لج می‌کنه درسته با اون زنه حرف میزد ولی همیشه بدور از #چشم من ولی این بار چرا اینجوری می‌کنه فهمیدم با یکی دوست شده روز بعدش #باهاش دعوا کردم گفتم دردت چیه چرا اینجوری میکنی من چه کوتاهی در حقت کردم گفت هیچ کوتاهی نکردی فقط تو بچه نداری😓 منم #میخام زن بگیرم که برام بچه بیاره دوست داری بمون دوست ام نداری برو خونه پدرت و اما....😔

🪶#ادامه‌_دارد‌.....

✫ داستان و پند


🪁
🪁
🪁🪁 @fal_maral
🪁🪁🪁🪁🪁