کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
Forwarded from فال مارال
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت اول

هنوز یک ساعت مانده بود ، اونقدر به ساعتم نگاه می کردم که دیگه برام عادت شده بود حتی در بین تکرارها یادم می رفت که ساعت چنده فقط برحسب عادت بهش نگاه می کردم .

کلافه شده بودم از یک طرف باید حتما تا یک ساعت دیگه به مهمترین قرار زندگی ام برسم از یک طرف با یک ماشین خراب و قدیمی کنار جاده مانده بودم هر چند دقیقه یک بار یک ماشین عبور می کرد اما هیچ کس هیچ اعتنایی به من نمی کرد از ایستادن و منتظر بودن خسته شده بودم تصمیم گرفتم ماشینو همونجا قفل کنم و پیاده راه بیوفتم که یک دفعه یک کامیون جلوي پام ایستاد

چقدر عجیب من که تا حالا سوار این ماشین های غول پیکر نشده بودم حالا فرشته نجاتم یکی از آنها بود بی معطلی در رو باز کردم و سوار شدم
همه چیز برام تازگی داشت از یه طرف هیجان زده بودم که سوار یه کامیون شدم و از یه طرف کلافه و عصبی که نکنه سر قرارم نرسم راننده مرد عجیبی بود اصلا مثل بقیه راننده کامیونها نبود خیلی لاغر و ضعیف به نظر می رسید از چین و چروک های صورتش می شد حدس زد که سالهای زیادی از عمرش گذشته با سلام و احوالپرسی شروع شد مکالمه رو میگم مکالمه ای که خیلی زود از هیجان به سکوت تبدیل شد برای من که بعد از مدت ها می خواستم به شهر برم و برای یه قرار خیلی مهم بی قرار بودم

سکوت راننده مثل یه گاز سمی گلو مو فشار می داد هر چند لحظه یک بار سعی می کردم سکوت رو بشکنم و سوالی از راننده بپرسم اما با یک جواب کوتاه وسرد مثل گل پژمرده می شدم و تو خودم فرو می رفتم
از آینه بغل ماشین گذر جاده از پشت سر رو تماشا می کردم با خودم می گفتم حالا که ماشین کنار جاده مونده چه بلایی سرش میاد نمیدونم البته فکر نکنم هیچ دزدی هوس کنه اونو بدزده چون اولا که باید باهاش کلی کلنجار بره تا روشن بشه بعدشم کسی اونو ازش نمی خره با این حرف ها به خودم امیدواری میدادم که یک دفعه یادم افتاد تمام مدارکمو که توی کیف بود توی ماشین جا گذاشتم هل کردم ....


🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت دوم

یک دفعه یادم افتاد تمام مدارکمو که توی کیف بود توی ماشین جا گذاشتم هل کردم عرق سرد نشست روی پیشونیم دو دل بودم که برم یا پیاده بشم که آخر تصمیم گرفتم و از راننده خواستم که نگه داره

بعد با دست پاچگی پیاده شدم خیلی دور نشده بودم شروع کردم به دویدن یه کم می دویدم یه کم راه می رفتم قلبم درد گرفته بود ساعتم رو نگاه کردم فقط نیم ساعت به قرار مونده بود همش خودمو لعنت می کردم با این مغزت بدبخت آی کی یوت انقدر پایینه که حتی یادت نمی مونه
مدارکتو از تو ماشین برداری بعد از چند دقیقه دویدن از دور ماشین رو میدیدم انگیزم برای رسیدن بهش بیشتر شد تندتر دویدم به محض اینکه به کنار ماشین رسیدم دست کردم تو جیبم که سوییچ رو در بیارم که ای دل غافل یادم افتاد که وقتی سوار کامیون شدم سوییچ رو روی صندلی کنارم گذاشتم دیگه می خواستم منفجر بشم از شدت عصبانیت می خواستم با سر برم تو شیشه ماشین اصلا دیگه مونده بودم چکار کنم نشستم کنار ماشین روی زمین یه چند دقیقه ای سرمو انداختم پایین دیگه وقتی نمونده بود اصلا دلم نمیخواست که دیگه به ساعتم نگاه کنم با خودم گفتم خب لااقل شیشه رو بشکنم مدارکو بردارم و

دوباره پیاده راه بیوفتم به طرف شهر شاید یکی دیگه پیدا بشه و سوارم کنه
بلند شدم یه سنگ خوب و خوش دست از روی زمین برداشتم شیشه بغل طرف شاگرد رو شکستم در رو باز کردم و مدارکمو برداشتم شناسنامه و کارت ملی و این جور چیزا اومدم شناسنامه رو بزارم تو جیب شلوارم که یهو دیدم سوییچ ماشین به کمر بندم آویزونه وای خدا دیگه داشتم دق می کردم آخه این اینجا بود و من اصلا ندیدمش خلاصه یه لگد به لاستیک ماشین زدم ودوباره پیاده راه افتادم

با خودم گفتم بذار یه بار دیگه استارت بزنم شاید روشن بشه چند قدمی دور نشده بودم برگشتم و نشستم تو ماشین یه استارت زدم ماشین روشن شد وای ذوق مرگ شدم گفتم ایول بعد این همه مصیبتی که کشیدم حالا می تونم زود خودمو به شهر برسونم البته این ماشین دیگه بیشتر از هشتاد تا نمی ره ولی اینم خودش غنیمته .
رسیدم شهر ، به اولین رهگذری که رسیدم آدرس پرسیدم و خلاصه پرسون پرسون خودمو رسوندم به اون شرکتی که قرار بود توش استخدام بشم ماشین رو پارک کردم ، یه نیم ساعتی از قرار گذشته بود ، با عجله از پله ها رفتم بالا و رسیدم جلوی واحد 11 و در زدم ، یه خانم جوان و خوش قیافه درو باز کرد و گفت بفرمایید....

🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت سوم

یه خانم جوان و خوش قیافه درو باز کرد و گفت بفرمایید ، نفس نفس زنون گفتم با آقای صداقت قرار دارم ، برای استخدام اومدم ، یه کم اخماش و جمع کرد و گفت استخدام ، بله چند روز پیش زنگ زدم آقای صادقی گفتن امروز بیام برای مصاحبه ، اخمهاشو بیشتر جمع کرد و گفت ، ولی موعد استخدام ما دیروز بود بعدشم ما نفرمون رو استخدام کردیم ، یه دفعه تو دلم حسابی خالی شد ،
گفتم ولی آقای صادقی به من گفتن سه شنبه بیست و هفتم بیام ، وای نمی تونید حدس بزنید که چی جوابموداد ،بله آقا
ولی امروز چهار شنبه بیست و هشتم شما باید دیروز می اومدین نه امروز ، شاید باورتون نشه ولی ناخودآگاه خندم گرفت برگشتم و از پله ها پایین اومدم و رسیدم تو خیابون و نشستم روی زمین باورم نمی شد این همه بدبختی برای هیچ با خودم گفتم عیب نداره حالا این کار نشد یه کار دیگه اینجا نشد یه جای دیگه از جام بلند شدم و یه نفس عمیق کشیدم دست کردم تو جیبم سوییچ رو در آوردم و رفتم طرف ماشین
ماشین سر جاش نبود گفتم شاید جای دیگه پارک کردم این طرف نگاه کردم اون طرف نگاه کردم نه نیست ماشینو دزدیدن دیگه واقعا نمی تونستم باور کنم حالا باید چکار کنم کجا برم چه جوری برگردم رفتم سر خیابون از یه دکه پرسیدم که چه جوری برم روستامون.
سوار تاکسی شدم راننده آدم خوش برخوردی بود خنده خنده هر کسی رو تو خیابون می دید مسخره می کرد از همه ایراد می گرفت البته من نصف حرفاشو نمی فهمیدم همش به بد بختی های خودم فکر می کردم آخه این همه گرفتاری اونم تو یه روز اصلا من که تقویم رو نگاه کرده بودم پس چرا یه روز دیرتر اومدم بعد از یه نیم ساعتی از ترافیک شهر رسیدم به ترمینال رفتم مینی بوس روستامون رو پیدا کردم سوار شدم نمیدونم چقدر گذشت که مینی بوس پر از مسافر شد و حرکت کرد
وقتی رسیدم....

🌀 ادامه دارد⬅️
Forwarded from فال مارال
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت چهارم

وقتی رسیدم روستا اصلا پاهام حس راه رفتن نداشت تازه اونجا بود که یادم افتاد چرا به پلیس خبر ندادم حالا چه طوری ماشین رو پیدا کنم تو همین گیر و دار و جنگ و جدل با خودم بودم که یه دفعه در خونه جلوم ظاهر شد مونده بودم چکار کنم اگه بابام بفهمه که ماشین رو دزدیدن سرمو می بره حتما خیلی داد و هوار می کنه دلمو زدم به دریا و در زدم خواهر کوچیکم در رو باز کرد انقدر که درس می خونه تمام زیر چشمش قرمز و کبود شده همش بهش می گم بابا یه کنکور دیگه مثل همه امتحان های دیگه ولی به کله اش نمی ره.

پرسیدم بابا خونست گفت نه رفته باغ یه سر بزنه و برگرده همینو که شنیدم یه سره رفتم اتاق خودم بالا پشت بوم تا رسیدم رو زمین دراز کشیدم و چشمامو بستم اصلا دلم نمی خواست به اتفاقات امروز فکر کنم چقدر بد شانسی و اتفاقات ناجور پشت سر هم افتاد ای وای ببین من چقدر خنگم آخه آدم نتونه سه شنبه و چهارشنبه رو از هم تشخیص بده فکرشو بکن اگه به موقع رفته بودم حتما استخدام می شدم اونقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد صبح با بابام رفتیم پاسگاه.
جاتون خالی بابام دیشب حسابی از خجالتم در اومد انقدر داد و هوار کرد که همه همسایه ها و اهل محل خبردار شدن که چی شده و شازده پسر چه دسته گلی به آب داده تو پاسگاه گزارش سرقت دادیم ولی گفتن باید برین شهر تو همون محله هم به پلیس خبر بدین که گزارش سرقت کنند برگشتیم خونه بابام هنوز داشت غر غر می کرد بنده خدا خب حقم داشت ماشین رو خیلی دوست داشت هر چی نباشه از جوونیش با این ماشین بوده به قول قدیمی ها رفیق گرمابه و گلستانش بوده.

نزدیک ظهر بود که از پاسگاه زنگ زدند ماشین تون پیدا شده جنگی رفتیم پاسگاه گفتن برید شهر به این آدرس یکی از کلانتری های شهر ماشین و پیدا کرده بودند تندی خودمونو رسوندیم شهر و رفتیم همون کلانتری اصلا از شوق و ذوق نفهمیدم که کی رسیدیم رفتیم تو بابام گفت بهمون زنگ زدن گفتن ماشین تونو که دزدیدن پیدا شده افسر نگهبان نگاهی به سیستمش کرد و گفت بله تو یکی از محله ها پیداش کردیم وقتی آدرس محله رو پرسیدم دقیقا همون کوچه بود که من براي استخدام رفته بودم برای چند لحظه جا خوردم و به خودم گفتم من که تموم کوچه رو دو سه دفعه گشتم اصلا ماشین اونجا نبود حتما دزده دیده ماشین به درد خوری نیست دوباره آورده گذاشتتش سر جاش تو همین فکرا بودم که دیدم بابام دستمو گرفته و می کشه گفتم کجا میریم گفت باید بریم به این آدرس ماشینو تحویل بگیریم وقتی رسیدم اونجا دیدم یه پارکینگ بزرگه با کلی ماشین، مدراکمونو تحویل دادیم و ماشین رو گرفتیم بابام نشست پشت فرمون منم بهش گفتم اصلا حال ندارم جلو بشینم میرم عقب دراز می کشم همین که اومدم بشینم عقب دیدم یه کیف سامسونت روی صندلی عقب افتاده....

🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت پنجم

دیدم یه کیف سامسونت روی صندلی عقب افتاده بابامو صدا کردم و گفتم این دیگه چیه بابام برگشت نگاه کرد و گفت وای این دیگه مال کیه

گفتم نمیدونم نشستم تو ماشین و برش داشتم یه نگاهی به بالا و پایینش انداختم و تا اومدم بازش کنم یه دفعه بابام داد زد چکار می کنی اون مال مردمه نباید بازش کنی گفتم خب باید بدونم مال کیه
گفت تو نمی خواد بدونی می بریمش همون کلانتری که ماشین رو پیدا کردن اونا خودشون میدونن باهاش چکار کنند رفتیم همون کلانتری و کیف رو تحویل دادیم افسر نگهبان یه نگاهی به بالا و پایین کیف انداخت و خواست که بازش کنه نتونست آخه رمز داشت بعد گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت
بعد از چند لحظه گفت آقای صادقی سلام من افسر نگهبان کلانتری هستم یه کیف سامسونت پیدا شده شبیه همون کیفی که شما گم کرده بودید لطفا یه سر بیاین شاید کیف شما باشه
بابام گفت پس با اجازتون ما دیگه میریم افسر نگهبان گفت نه یه چند لحظه صبر کنید تا صاحب کیف بیاد فعلا نمی تونید برید من گفتم آخه برای چی ما که کیف رو تحویل دادیم
افسر نگهبان یه نگاه خشن به من کرد از نگاهش فهمیدم که نباید حرفی بزنم چند دقیقه ای طول کشید تا صاحب کیف اومد تا چشمش به کیف افتاد گفت این کیف منه رمزشو زد و کیف رو باز کرد یه کم چیزایی که توش بود رو بالا و پایین کرد و گفت همه چیز سر جاشه هیچی کم نشده ممنون جناب سرهنگ این کیف خیلی برام مهم بود
افسر نگهبان به طرف ما اشاره کرد و گفت این کیف تو ماشین این آقایون پیدا شده دیروز تو همون ساعتی که کیف شما رو ازتون زدن ماشین این آقا رو هم دزدین بعد از اینکه ماشین پیدا شد کیف شما هم توش بوده
برای خود من که خیلی قضیه جالب بود اصلا معلوم نبود کی به کیه اون آقا از ما تشکر کرد و از ما خواست که برای ناهار بریم شرکتش تو همون ساختمونی که من برای استخدام رفته بودم خلاصه اونجا بود که فهمیدم خیلی هم خنگ نیستم چون یادم افتاد اون آقای صادقی که رییس اون شرکت بود

همین آقای صادقی هستش وقتی که رفتیم توی دفترش به منشی دستور داد تا برای ما غذا سفارش بدن بعد با خوشحالی تو شرکت داد می زد که کیفم پیدا شده خلاصه دیگه خیلی خسته تون نمی کنم الان چهار سال از اون روز می گذره من الان مدیر بازرگانی این شرکت هستم.
تو این چهار سال شرکت خیلی پیشرفت کرده و بزرگ شده .
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید .

🌀 پایان.

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_هفتم

✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید
رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...

✍🏼 #ادامه_دارد... .
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_هفتم

✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید
رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...

✍🏼 #ادامه_دارد... .

@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت اول

هنوز یک ساعت مانده بود ، اونقدر به ساعتم نگاه می کردم که دیگه برام عادت شده بود حتی در بین تکرارها یادم می رفت که ساعت چنده فقط برحسب عادت بهش نگاه می کردم .

کلافه شده بودم از یک طرف باید حتما تا یک ساعت دیگه به مهمترین قرار زندگی ام برسم از یک طرف با یک ماشین خراب و قدیمی کنار جاده مانده بودم هر چند دقیقه یک بار یک ماشین عبور می کرد اما هیچ کس هیچ اعتنایی به من نمی کرد از ایستادن و منتظر بودن خسته شده بودم تصمیم گرفتم ماشینو همونجا قفل کنم و پیاده راه بیوفتم که یک دفعه یک کامیون جلوي پام ایستاد

چقدر عجیب من که تا حالا سوار این ماشین های غول پیکر نشده بودم حالا فرشته نجاتم یکی از آنها بود بی معطلی در رو باز کردم و سوار شدم
همه چیز برام تازگی داشت از یه طرف هیجان زده بودم که سوار یه کامیون شدم و از یه طرف کلافه و عصبی که نکنه سر قرارم نرسم راننده مرد عجیبی بود اصلا مثل بقیه راننده کامیونها نبود خیلی لاغر و ضعیف به نظر می رسید از چین و چروک های صورتش می شد حدس زد که سالهای زیادی از عمرش گذشته با سلام و احوالپرسی شروع شد مکالمه رو میگم مکالمه ای که خیلی زود از هیجان به سکوت تبدیل شد برای من که بعد از مدت ها می خواستم به شهر برم و برای یه قرار خیلی مهم بی قرار بودم

سکوت راننده مثل یه گاز سمی گلو مو فشار می داد هر چند لحظه یک بار سعی می کردم سکوت رو بشکنم و سوالی از راننده بپرسم اما با یک جواب کوتاه وسرد مثل گل پژمرده می شدم و تو خودم فرو می رفتم
از آینه بغل ماشین گذر جاده از پشت سر رو تماشا می کردم با خودم می گفتم حالا که ماشین کنار جاده مونده چه بلایی سرش میاد نمیدونم البته فکر نکنم هیچ دزدی هوس کنه اونو بدزده چون اولا که باید باهاش کلی کلنجار بره تا روشن بشه بعدشم کسی اونو ازش نمی خره با این حرف ها به خودم امیدواری میدادم که یک دفعه یادم افتاد تمام مدارکمو که توی کیف بود توی ماشین جا گذاشتم هل کردم ....


🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت دوم

یک دفعه یادم افتاد تمام مدارکمو که توی کیف بود توی ماشین جا گذاشتم هل کردم عرق سرد نشست روی پیشونیم دو دل بودم که برم یا پیاده بشم که آخر تصمیم گرفتم و از راننده خواستم که نگه داره

بعد با دست پاچگی پیاده شدم خیلی دور نشده بودم شروع کردم به دویدن یه کم می دویدم یه کم راه می رفتم قلبم درد گرفته بود ساعتم رو نگاه کردم فقط نیم ساعت به قرار مونده بود همش خودمو لعنت می کردم با این مغزت بدبخت آی کی یوت انقدر پایینه که حتی یادت نمی مونه
مدارکتو از تو ماشین برداری بعد از چند دقیقه دویدن از دور ماشین رو میدیدم انگیزم برای رسیدن بهش بیشتر شد تندتر دویدم به محض اینکه به کنار ماشین رسیدم دست کردم تو جیبم که سوییچ رو در بیارم که ای دل غافل یادم افتاد که وقتی سوار کامیون شدم سوییچ رو روی صندلی کنارم گذاشتم دیگه می خواستم منفجر بشم از شدت عصبانیت می خواستم با سر برم تو شیشه ماشین اصلا دیگه مونده بودم چکار کنم نشستم کنار ماشین روی زمین یه چند دقیقه ای سرمو انداختم پایین دیگه وقتی نمونده بود اصلا دلم نمیخواست که دیگه به ساعتم نگاه کنم با خودم گفتم خب لااقل شیشه رو بشکنم مدارکو بردارم و

دوباره پیاده راه بیوفتم به طرف شهر شاید یکی دیگه پیدا بشه و سوارم کنه
بلند شدم یه سنگ خوب و خوش دست از روی زمین برداشتم شیشه بغل طرف شاگرد رو شکستم در رو باز کردم و مدارکمو برداشتم شناسنامه و کارت ملی و این جور چیزا اومدم شناسنامه رو بزارم تو جیب شلوارم که یهو دیدم سوییچ ماشین به کمر بندم آویزونه وای خدا دیگه داشتم دق می کردم آخه این اینجا بود و من اصلا ندیدمش خلاصه یه لگد به لاستیک ماشین زدم ودوباره پیاده راه افتادم

با خودم گفتم بذار یه بار دیگه استارت بزنم شاید روشن بشه چند قدمی دور نشده بودم برگشتم و نشستم تو ماشین یه استارت زدم ماشین روشن شد وای ذوق مرگ شدم گفتم ایول بعد این همه مصیبتی که کشیدم حالا می تونم زود خودمو به شهر برسونم البته این ماشین دیگه بیشتر از هشتاد تا نمی ره ولی اینم خودش غنیمته .
رسیدم شهر ، به اولین رهگذری که رسیدم آدرس پرسیدم و خلاصه پرسون پرسون خودمو رسوندم به اون شرکتی که قرار بود توش استخدام بشم ماشین رو پارک کردم ، یه نیم ساعتی از قرار گذشته بود ، با عجله از پله ها رفتم بالا و رسیدم جلوی واحد 11 و در زدم ، یه خانم جوان و خوش قیافه درو باز کرد و گفت بفرمایید....

🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت سوم

یه خانم جوان و خوش قیافه درو باز کرد و گفت بفرمایید ، نفس نفس زنون گفتم با آقای صداقت قرار دارم ، برای استخدام اومدم ، یه کم اخماش و جمع کرد و گفت استخدام ، بله چند روز پیش زنگ زدم آقای صادقی گفتن امروز بیام برای مصاحبه ، اخمهاشو بیشتر جمع کرد و گفت ، ولی موعد استخدام ما دیروز بود بعدشم ما نفرمون رو استخدام کردیم ، یه دفعه تو دلم حسابی خالی شد ،
گفتم ولی آقای صادقی به من گفتن سه شنبه بیست و هفتم بیام ، وای نمی تونید حدس بزنید که چی جوابموداد ،بله آقا
ولی امروز چهار شنبه بیست و هشتم شما باید دیروز می اومدین نه امروز ، شاید باورتون نشه ولی ناخودآگاه خندم گرفت برگشتم و از پله ها پایین اومدم و رسیدم تو خیابون و نشستم روی زمین باورم نمی شد این همه بدبختی برای هیچ با خودم گفتم عیب نداره حالا این کار نشد یه کار دیگه اینجا نشد یه جای دیگه از جام بلند شدم و یه نفس عمیق کشیدم دست کردم تو جیبم سوییچ رو در آوردم و رفتم طرف ماشین
ماشین سر جاش نبود گفتم شاید جای دیگه پارک کردم این طرف نگاه کردم اون طرف نگاه کردم نه نیست ماشینو دزدیدن دیگه واقعا نمی تونستم باور کنم حالا باید چکار کنم کجا برم چه جوری برگردم رفتم سر خیابون از یه دکه پرسیدم که چه جوری برم روستامون.
سوار تاکسی شدم راننده آدم خوش برخوردی بود خنده خنده هر کسی رو تو خیابون می دید مسخره می کرد از همه ایراد می گرفت البته من نصف حرفاشو نمی فهمیدم همش به بد بختی های خودم فکر می کردم آخه این همه گرفتاری اونم تو یه روز اصلا من که تقویم رو نگاه کرده بودم پس چرا یه روز دیرتر اومدم بعد از یه نیم ساعتی از ترافیک شهر رسیدم به ترمینال رفتم مینی بوس روستامون رو پیدا کردم سوار شدم نمیدونم چقدر گذشت که مینی بوس پر از مسافر شد و حرکت کرد
وقتی رسیدم....

🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت چهارم

وقتی رسیدم روستا اصلا پاهام حس راه رفتن نداشت تازه اونجا بود که یادم افتاد چرا به پلیس خبر ندادم حالا چه طوری ماشین رو پیدا کنم تو همین گیر و دار و جنگ و جدل با خودم بودم که یه دفعه در خونه جلوم ظاهر شد مونده بودم چکار کنم اگه بابام بفهمه که ماشین رو دزدیدن سرمو می بره حتما خیلی داد و هوار می کنه دلمو زدم به دریا و در زدم خواهر کوچیکم در رو باز کرد انقدر که درس می خونه تمام زیر چشمش قرمز و کبود شده همش بهش می گم بابا یه کنکور دیگه مثل همه امتحان های دیگه ولی به کله اش نمی ره.

پرسیدم بابا خونست گفت نه رفته باغ یه سر بزنه و برگرده همینو که شنیدم یه سره رفتم اتاق خودم بالا پشت بوم تا رسیدم رو زمین دراز کشیدم و چشمامو بستم اصلا دلم نمی خواست به اتفاقات امروز فکر کنم چقدر بد شانسی و اتفاقات ناجور پشت سر هم افتاد ای وای ببین من چقدر خنگم آخه آدم نتونه سه شنبه و چهارشنبه رو از هم تشخیص بده فکرشو بکن اگه به موقع رفته بودم حتما استخدام می شدم اونقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد صبح با بابام رفتیم پاسگاه.
جاتون خالی بابام دیشب حسابی از خجالتم در اومد انقدر داد و هوار کرد که همه همسایه ها و اهل محل خبردار شدن که چی شده و شازده پسر چه دسته گلی به آب داده تو پاسگاه گزارش سرقت دادیم ولی گفتن باید برین شهر تو همون محله هم به پلیس خبر بدین که گزارش سرقت کنند برگشتیم خونه بابام هنوز داشت غر غر می کرد بنده خدا خب حقم داشت ماشین رو خیلی دوست داشت هر چی نباشه از جوونیش با این ماشین بوده به قول قدیمی ها رفیق گرمابه و گلستانش بوده.

نزدیک ظهر بود که از پاسگاه زنگ زدند ماشین تون پیدا شده جنگی رفتیم پاسگاه گفتن برید شهر به این آدرس یکی از کلانتری های شهر ماشین و پیدا کرده بودند تندی خودمونو رسوندیم شهر و رفتیم همون کلانتری اصلا از شوق و ذوق نفهمیدم که کی رسیدیم رفتیم تو بابام گفت بهمون زنگ زدن گفتن ماشین تونو که دزدیدن پیدا شده افسر نگهبان نگاهی به سیستمش کرد و گفت بله تو یکی از محله ها پیداش کردیم وقتی آدرس محله رو پرسیدم دقیقا همون کوچه بود که من براي استخدام رفته بودم برای چند لحظه جا خوردم و به خودم گفتم من که تموم کوچه رو دو سه دفعه گشتم اصلا ماشین اونجا نبود حتما دزده دیده ماشین به درد خوری نیست دوباره آورده گذاشتتش سر جاش تو همین فکرا بودم که دیدم بابام دستمو گرفته و می کشه گفتم کجا میریم گفت باید بریم به این آدرس ماشینو تحویل بگیریم وقتی رسیدم اونجا دیدم یه پارکینگ بزرگه با کلی ماشین، مدراکمونو تحویل دادیم و ماشین رو گرفتیم بابام نشست پشت فرمون منم بهش گفتم اصلا حال ندارم جلو بشینم میرم عقب دراز می کشم همین که اومدم بشینم عقب دیدم یه کیف سامسونت روی صندلی عقب افتاده....

🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت پنجم

دیدم یه کیف سامسونت روی صندلی عقب افتاده بابامو صدا کردم و گفتم این دیگه چیه بابام برگشت نگاه کرد و گفت وای این دیگه مال کیه

گفتم نمیدونم نشستم تو ماشین و برش داشتم یه نگاهی به بالا و پایینش انداختم و تا اومدم بازش کنم یه دفعه بابام داد زد چکار می کنی اون مال مردمه نباید بازش کنی گفتم خب باید بدونم مال کیه
گفت تو نمی خواد بدونی می بریمش همون کلانتری که ماشین رو پیدا کردن اونا خودشون میدونن باهاش چکار کنند رفتیم همون کلانتری و کیف رو تحویل دادیم افسر نگهبان یه نگاهی به بالا و پایین کیف انداخت و خواست که بازش کنه نتونست آخه رمز داشت بعد گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت
بعد از چند لحظه گفت آقای صادقی سلام من افسر نگهبان کلانتری هستم یه کیف سامسونت پیدا شده شبیه همون کیفی که شما گم کرده بودید لطفا یه سر بیاین شاید کیف شما باشه
بابام گفت پس با اجازتون ما دیگه میریم افسر نگهبان گفت نه یه چند لحظه صبر کنید تا صاحب کیف بیاد فعلا نمی تونید برید من گفتم آخه برای چی ما که کیف رو تحویل دادیم
افسر نگهبان یه نگاه خشن به من کرد از نگاهش فهمیدم که نباید حرفی بزنم چند دقیقه ای طول کشید تا صاحب کیف اومد تا چشمش به کیف افتاد گفت این کیف منه رمزشو زد و کیف رو باز کرد یه کم چیزایی که توش بود رو بالا و پایین کرد و گفت همه چیز سر جاشه هیچی کم نشده ممنون جناب سرهنگ این کیف خیلی برام مهم بود
افسر نگهبان به طرف ما اشاره کرد و گفت این کیف تو ماشین این آقایون پیدا شده دیروز تو همون ساعتی که کیف شما رو ازتون زدن ماشین این آقا رو هم دزدین بعد از اینکه ماشین پیدا شد کیف شما هم توش بوده
برای خود من که خیلی قضیه جالب بود اصلا معلوم نبود کی به کیه اون آقا از ما تشکر کرد و از ما خواست که برای ناهار بریم شرکتش تو همون ساختمونی که من برای استخدام رفته بودم خلاصه اونجا بود که فهمیدم خیلی هم خنگ نیستم چون یادم افتاد اون آقای صادقی که رییس اون شرکت بود

همین آقای صادقی هستش وقتی که رفتیم توی دفترش به منشی دستور داد تا برای ما غذا سفارش بدن بعد با خوشحالی تو شرکت داد می زد که کیفم پیدا شده خلاصه دیگه خیلی خسته تون نمی کنم الان چهار سال از اون روز می گذره من الان مدیر بازرگانی این شرکت هستم.
تو این چهار سال شرکت خیلی پیشرفت کرده و بزرگ شده .
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید .

🌀 پایان.

📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت اول

هنوز یک ساعت مانده بود ، اونقدر به ساعتم نگاه می کردم که دیگه برام عادت شده بود حتی در بین تکرارها یادم می رفت که ساعت چنده فقط برحسب عادت بهش نگاه می کردم .

کلافه شده بودم از یک طرف باید حتما تا یک ساعت دیگه به مهمترین قرار زندگی ام برسم از یک طرف با یک ماشین خراب و قدیمی کنار جاده مانده بودم هر چند دقیقه یک بار یک ماشین عبور می کرد اما هیچ کس هیچ اعتنایی به من نمی کرد از ایستادن و منتظر بودن خسته شده بودم تصمیم گرفتم ماشینو همونجا قفل کنم و پیاده راه بیوفتم که یک دفعه یک کامیون جلوي پام ایستاد

چقدر عجیب من که تا حالا سوار این ماشین های غول پیکر نشده بودم حالا فرشته نجاتم یکی از آنها بود بی معطلی در رو باز کردم و سوار شدم
همه چیز برام تازگی داشت از یه طرف هیجان زده بودم که سوار یه کامیون شدم و از یه طرف کلافه و عصبی که نکنه سر قرارم نرسم راننده مرد عجیبی بود اصلا مثل بقیه راننده کامیونها نبود خیلی لاغر و ضعیف به نظر می رسید از چین و چروک های صورتش می شد حدس زد که سالهای زیادی از عمرش گذشته با سلام و احوالپرسی شروع شد مکالمه رو میگم مکالمه ای که خیلی زود از هیجان به سکوت تبدیل شد برای من که بعد از مدت ها می خواستم به شهر برم و برای یه قرار خیلی مهم بی قرار بودم

سکوت راننده مثل یه گاز سمی گلو مو فشار می داد هر چند لحظه یک بار سعی می کردم سکوت رو بشکنم و سوالی از راننده بپرسم اما با یک جواب کوتاه وسرد مثل گل پژمرده می شدم و تو خودم فرو می رفتم
از آینه بغل ماشین گذر جاده از پشت سر رو تماشا می کردم با خودم می گفتم حالا که ماشین کنار جاده مونده چه بلایی سرش میاد نمیدونم البته فکر نکنم هیچ دزدی هوس کنه اونو بدزده چون اولا که باید باهاش کلی کلنجار بره تا روشن بشه بعدشم کسی اونو ازش نمی خره با این حرف ها به خودم امیدواری میدادم که یک دفعه یادم افتاد تمام مدارکمو که توی کیف بود توی ماشین جا گذاشتم هل کردم ....


🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

@fal_maral
🌀🌀🌀🌀🌀
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت دوم

یک دفعه یادم افتاد تمام مدارکمو که توی کیف بود توی ماشین جا گذاشتم هل کردم عرق سرد نشست روی پیشونیم دو دل بودم که برم یا پیاده بشم که آخر تصمیم گرفتم و از راننده خواستم که نگه داره

بعد با دست پاچگی پیاده شدم خیلی دور نشده بودم شروع کردم به دویدن یه کم می دویدم یه کم راه می رفتم قلبم درد گرفته بود ساعتم رو نگاه کردم فقط نیم ساعت به قرار مونده بود همش خودمو لعنت می کردم با این مغزت بدبخت آی کی یوت انقدر پایینه که حتی یادت نمی مونه
مدارکتو از تو ماشین برداری بعد از چند دقیقه دویدن از دور ماشین رو میدیدم انگیزم برای رسیدن بهش بیشتر شد تندتر دویدم به محض اینکه به کنار ماشین رسیدم دست کردم تو جیبم که سوییچ رو در بیارم که ای دل غافل یادم افتاد که وقتی سوار کامیون شدم سوییچ رو روی صندلی کنارم گذاشتم دیگه می خواستم منفجر بشم از شدت عصبانیت می خواستم با سر برم تو شیشه ماشین اصلا دیگه مونده بودم چکار کنم نشستم کنار ماشین روی زمین یه چند دقیقه ای سرمو انداختم پایین دیگه وقتی نمونده بود اصلا دلم نمیخواست که دیگه به ساعتم نگاه کنم با خودم گفتم خب لااقل شیشه رو بشکنم مدارکو بردارم و

دوباره پیاده راه بیوفتم به طرف شهر شاید یکی دیگه پیدا بشه و سوارم کنه
بلند شدم یه سنگ خوب و خوش دست از روی زمین برداشتم شیشه بغل طرف شاگرد رو شکستم در رو باز کردم و مدارکمو برداشتم شناسنامه و کارت ملی و این جور چیزا اومدم شناسنامه رو بزارم تو جیب شلوارم که یهو دیدم سوییچ ماشین به کمر بندم آویزونه وای خدا دیگه داشتم دق می کردم آخه این اینجا بود و من اصلا ندیدمش خلاصه یه لگد به لاستیک ماشین زدم ودوباره پیاده راه افتادم

با خودم گفتم بذار یه بار دیگه استارت بزنم شاید روشن بشه چند قدمی دور نشده بودم برگشتم و نشستم تو ماشین یه استارت زدم ماشین روشن شد وای ذوق مرگ شدم گفتم ایول بعد این همه مصیبتی که کشیدم حالا می تونم زود خودمو به شهر برسونم البته این ماشین دیگه بیشتر از هشتاد تا نمی ره ولی اینم خودش غنیمته .
رسیدم شهر ، به اولین رهگذری که رسیدم آدرس پرسیدم و خلاصه پرسون پرسون خودمو رسوندم به اون شرکتی که قرار بود توش استخدام بشم ماشین رو پارک کردم ، یه نیم ساعتی از قرار گذشته بود ، با عجله از پله ها رفتم بالا و رسیدم جلوی واحد 11 و در زدم ، یه خانم جوان و خوش قیافه درو باز کرد و گفت بفرمایید....

🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

@fal_maral
🌀🌀🌀🌀🌀
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت سوم

یه خانم جوان و خوش قیافه درو باز کرد و گفت بفرمایید ، نفس نفس زنون گفتم با آقای صداقت قرار دارم ، برای استخدام اومدم ، یه کم اخماش و جمع کرد و گفت استخدام ، بله چند روز پیش زنگ زدم آقای صادقی گفتن امروز بیام برای مصاحبه ، اخمهاشو بیشتر جمع کرد و گفت ، ولی موعد استخدام ما دیروز بود بعدشم ما نفرمون رو استخدام کردیم ، یه دفعه تو دلم حسابی خالی شد ،
گفتم ولی آقای صادقی به من گفتن سه شنبه بیست و هفتم بیام ، وای نمی تونید حدس بزنید که چی جوابموداد ،بله آقا
ولی امروز چهار شنبه بیست و هشتم شما باید دیروز می اومدین نه امروز ، شاید باورتون نشه ولی ناخودآگاه خندم گرفت برگشتم و از پله ها پایین اومدم و رسیدم تو خیابون و نشستم روی زمین باورم نمی شد این همه بدبختی برای هیچ با خودم گفتم عیب نداره حالا این کار نشد یه کار دیگه اینجا نشد یه جای دیگه از جام بلند شدم و یه نفس عمیق کشیدم دست کردم تو جیبم سوییچ رو در آوردم و رفتم طرف ماشین
ماشین سر جاش نبود گفتم شاید جای دیگه پارک کردم این طرف نگاه کردم اون طرف نگاه کردم نه نیست ماشینو دزدیدن دیگه واقعا نمی تونستم باور کنم حالا باید چکار کنم کجا برم چه جوری برگردم رفتم سر خیابون از یه دکه پرسیدم که چه جوری برم روستامون.
سوار تاکسی شدم راننده آدم خوش برخوردی بود خنده خنده هر کسی رو تو خیابون می دید مسخره می کرد از همه ایراد می گرفت البته من نصف حرفاشو نمی فهمیدم همش به بد بختی های خودم فکر می کردم آخه این همه گرفتاری اونم تو یه روز اصلا من که تقویم رو نگاه کرده بودم پس چرا یه روز دیرتر اومدم بعد از یه نیم ساعتی از ترافیک شهر رسیدم به ترمینال رفتم مینی بوس روستامون رو پیدا کردم سوار شدم نمیدونم چقدر گذشت که مینی بوس پر از مسافر شد و حرکت کرد
وقتی رسیدم....

🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

@fal_maral
🌀🌀🌀🌀🌀
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت چهارم

وقتی رسیدم روستا اصلا پاهام حس راه رفتن نداشت تازه اونجا بود که یادم افتاد چرا به پلیس خبر ندادم حالا چه طوری ماشین رو پیدا کنم تو همین گیر و دار و جنگ و جدل با خودم بودم که یه دفعه در خونه جلوم ظاهر شد مونده بودم چکار کنم اگه بابام بفهمه که ماشین رو دزدیدن سرمو می بره حتما خیلی داد و هوار می کنه دلمو زدم به دریا و در زدم خواهر کوچیکم در رو باز کرد انقدر که درس می خونه تمام زیر چشمش قرمز و کبود شده همش بهش می گم بابا یه کنکور دیگه مثل همه امتحان های دیگه ولی به کله اش نمی ره.

پرسیدم بابا خونست گفت نه رفته باغ یه سر بزنه و برگرده همینو که شنیدم یه سره رفتم اتاق خودم بالا پشت بوم تا رسیدم رو زمین دراز کشیدم و چشمامو بستم اصلا دلم نمی خواست به اتفاقات امروز فکر کنم چقدر بد شانسی و اتفاقات ناجور پشت سر هم افتاد ای وای ببین من چقدر خنگم آخه آدم نتونه سه شنبه و چهارشنبه رو از هم تشخیص بده فکرشو بکن اگه به موقع رفته بودم حتما استخدام می شدم اونقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد صبح با بابام رفتیم پاسگاه.
جاتون خالی بابام دیشب حسابی از خجالتم در اومد انقدر داد و هوار کرد که همه همسایه ها و اهل محل خبردار شدن که چی شده و شازده پسر چه دسته گلی به آب داده تو پاسگاه گزارش سرقت دادیم ولی گفتن باید برین شهر تو همون محله هم به پلیس خبر بدین که گزارش سرقت کنند برگشتیم خونه بابام هنوز داشت غر غر می کرد بنده خدا خب حقم داشت ماشین رو خیلی دوست داشت هر چی نباشه از جوونیش با این ماشین بوده به قول قدیمی ها رفیق گرمابه و گلستانش بوده.

نزدیک ظهر بود که از پاسگاه زنگ زدند ماشین تون پیدا شده جنگی رفتیم پاسگاه گفتن برید شهر به این آدرس یکی از کلانتری های شهر ماشین و پیدا کرده بودند تندی خودمونو رسوندیم شهر و رفتیم همون کلانتری اصلا از شوق و ذوق نفهمیدم که کی رسیدیم رفتیم تو بابام گفت بهمون زنگ زدن گفتن ماشین تونو که دزدیدن پیدا شده افسر نگهبان نگاهی به سیستمش کرد و گفت بله تو یکی از محله ها پیداش کردیم وقتی آدرس محله رو پرسیدم دقیقا همون کوچه بود که من براي استخدام رفته بودم برای چند لحظه جا خوردم و به خودم گفتم من که تموم کوچه رو دو سه دفعه گشتم اصلا ماشین اونجا نبود حتما دزده دیده ماشین به درد خوری نیست دوباره آورده گذاشتتش سر جاش تو همین فکرا بودم که دیدم بابام دستمو گرفته و می کشه گفتم کجا میریم گفت باید بریم به این آدرس ماشینو تحویل بگیریم وقتی رسیدم اونجا دیدم یه پارکینگ بزرگه با کلی ماشین، مدراکمونو تحویل دادیم و ماشین رو گرفتیم بابام نشست پشت فرمون منم بهش گفتم اصلا حال ندارم جلو بشینم میرم عقب دراز می کشم همین که اومدم بشینم عقب دیدم یه کیف سامسونت روی صندلی عقب افتاده....

🌀 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

@fal_maral
🌀🌀🌀🌀🌀
📚داستان واقعی و آموزنده بنام #تلاش

🌀قسمت پنجم

دیدم یه کیف سامسونت روی صندلی عقب افتاده بابامو صدا کردم و گفتم این دیگه چیه بابام برگشت نگاه کرد و گفت وای این دیگه مال کیه

گفتم نمیدونم نشستم تو ماشین و برش داشتم یه نگاهی به بالا و پایینش انداختم و تا اومدم بازش کنم یه دفعه بابام داد زد چکار می کنی اون مال مردمه نباید بازش کنی گفتم خب باید بدونم مال کیه
گفت تو نمی خواد بدونی می بریمش همون کلانتری که ماشین رو پیدا کردن اونا خودشون میدونن باهاش چکار کنند رفتیم همون کلانتری و کیف رو تحویل دادیم افسر نگهبان یه نگاهی به بالا و پایین کیف انداخت و خواست که بازش کنه نتونست آخه رمز داشت بعد گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت
بعد از چند لحظه گفت آقای صادقی سلام من افسر نگهبان کلانتری هستم یه کیف سامسونت پیدا شده شبیه همون کیفی که شما گم کرده بودید لطفا یه سر بیاین شاید کیف شما باشه
بابام گفت پس با اجازتون ما دیگه میریم افسر نگهبان گفت نه یه چند لحظه صبر کنید تا صاحب کیف بیاد فعلا نمی تونید برید من گفتم آخه برای چی ما که کیف رو تحویل دادیم
افسر نگهبان یه نگاه خشن به من کرد از نگاهش فهمیدم که نباید حرفی بزنم چند دقیقه ای طول کشید تا صاحب کیف اومد تا چشمش به کیف افتاد گفت این کیف منه رمزشو زد و کیف رو باز کرد یه کم چیزایی که توش بود رو بالا و پایین کرد و گفت همه چیز سر جاشه هیچی کم نشده ممنون جناب سرهنگ این کیف خیلی برام مهم بود
افسر نگهبان به طرف ما اشاره کرد و گفت این کیف تو ماشین این آقایون پیدا شده دیروز تو همون ساعتی که کیف شما رو ازتون زدن ماشین این آقا رو هم دزدین بعد از اینکه ماشین پیدا شد کیف شما هم توش بوده
برای خود من که خیلی قضیه جالب بود اصلا معلوم نبود کی به کیه اون آقا از ما تشکر کرد و از ما خواست که برای ناهار بریم شرکتش تو همون ساختمونی که من برای استخدام رفته بودم خلاصه اونجا بود که فهمیدم خیلی هم خنگ نیستم چون یادم افتاد اون آقای صادقی که رییس اون شرکت بود

همین آقای صادقی هستش وقتی که رفتیم توی دفترش به منشی دستور داد تا برای ما غذا سفارش بدن بعد با خوشحالی تو شرکت داد می زد که کیفم پیدا شده خلاصه دیگه خیلی خسته تون نمی کنم الان چهار سال از اون روز می گذره من الان مدیر بازرگانی این شرکت هستم.
تو این چهار سال شرکت خیلی پیشرفت کرده و بزرگ شده .
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید .

🌀 پایان.

📚 داستان و پند

@fal_maral
🌀🌀🌀🌀🌀