Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید
رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... .
@fal_maral
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید
رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... .
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
@fal_maral
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید
رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... .
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید
رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... .
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
@fal_maral
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
@fal_maral
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#مرور_دعاهای_مهم_روز_یکشنبه
#تکرار_یکشنبه
#دعا_برای_ثروت_دائمی
#ثروت
#آینده_نگری
✍«بسیارخواندن این اسم در روز یکشنبه موجب
1]] #نورانیت_دل
2]] #غنی_شدن و به دولت رسیدن خواهدشد
💰به حدی که همه اطرافیان به وی احتیاج پیدا کنند
✨{{یا خِیثُو اَمثُیورا اَرغِش دارغَلَّیّیُون}}✨
📚گوهرشب چراغ،ج 2ص33
❤دعای#مهر و #محبت ، دعای جلب نظر ، دعای دوست داشتن❤️
روز یکشنبه هفت عدد #سنگریزه بیاورد. این دعا را هفت《7》 مرتبه به هر سنگی بخواند و یک یک در آتش اندازد:
✨{{تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ ( باسم فلان بن فلان ) حتی لا یکون صبر و لا قرار و لا أَكَلَ وَ لاَ شَرِبَ و لا نیام لمحبة ( فلان بن فلان ) وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِّن مَّسَدٍ}}✨
📗گلهای ارغوان، محمدرضا سقازاده واعظ
#آشتی_کردن
سوره #مائده آیه 《64》 روز یکشنبه 《70》مرتبه بخوانید وبعد از آن یک روز در میان روزی 《5》 مرتبه
✨ #برای_داشتن_فرزندی_صالح :
#فرزند
#صالح
⬅روز یکشنبه بین نماز #مغرب_وعشا :
#دورکعت_نماز به همین نیت می خوانیم به این طریق :
در #رکعت_اول یک بار سوره #حمد و
《13》 بارسوره #تکاثر
ودر #رکعت_دوم یک #حمد و《11》 بار سوره #تکاثر
وبعد از تمام شدن نماز به #سجده رود ودر سجده بگوید خدایا فرزندم را صالح بگردان بعداز سجده 《500》 مرتبه #صلوات بفرستد
این #نماز را باید #پدر بخواند واگر پدر ندارد مادر هم می تواند بخواند
التماس دعا💔
#اجابت_حاجات_مهم
#حاجت
🌸✨ آیتالله کاشانی ؛
از #یکشنبه تا یکشنبه بعد
هر روز ظهر 《110》 بار بگوید:
✨{{سَلامٌ عَلیٰ خَیْرِ الْبَشَروَ مَنْ اَبیٰ فَقَدْ کَفَرَ}}✨
@fal_maral
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_1
🪶قسمت اول
سلام .. من تو خانواده نسبتا #فقیر بدنیا اومدم چون وضع مالی خوبی نداشتیم و تو روستا زندگی میکردیم که جز #کشاورزی شغل دیگه. ای اونجا نبودو خونه هم نداشتیم خونه پدر بزرگ پدری ام بود دیگه نمیشد همه اونجا باشیم چون عموم اینا هم بودن روستا برای کسایی که زمین از خودشون داشتن خوب بود ولی پدرمون نه زمینی داشت و نه سرمایه آنچنانی😕 به همین خاطر مجبور بود بره شهرستان برای کار خلاصه تا کلاس سوم من شهرستان بودم با #خانوادم یکی از روز ها پدرم مریض شد جوری که تا چند ماه افتاد تو خونه و مادرم جمعش میکرد #افسردگی شدید گرفت و مغزش مشکل پیدا کرد دیگه مث ی آدم معمولی نبود عین دیوونه ها شده بود ی ماه تیمارستان بود تو این مدت که مریض شد مادرم منو خواهرم فرستاد روستا که ما پدرمون نبینیم به چه حال رو روزی افتاده😢 و چون وضع مالی خوبی نداشتیم و از پس مخارج ما بر نمیومد همون پس اندازی هم ک داشتیم خرج پول دکتر و دوا درمون پدرم شد کلاس سوم من همون شهرستان درس خوندم و باید میرفتم چهارم دیگه همون روستا برام ثبت نام کردن و خواهر کوچیک هم باید میرفت مدرسه برا اونم #ثبت نام کردیم چون روستا مدرسه نزدیک بود و پیاده میرفتیم و خرج آنچنانی هم نداشت دیگه موندیم همون جا و خرجمون پدربزرگم میداد.
تو روستا مسجد داشتیم و اونجا کلاس قرآن میزاشتن مجانی برا بچه ها دیگه تصمیم گرفتم برم #مسجد و قرآن یاد بگیرم یک سال و نیم طول کشید که تونستم قرآن و نماز یاد بگیرم و هم نماز میخوندم و هم بچه های که درس #قرآن یاد میگرفتن به اونا یاد بدم که کمکی باشم برای مولوی مسجد ی پدر پیری بودن که هم موذن مسجد بودن و هم نماز جماعت میخوندن و هم به بچه ها قرآن یاد میدادن چند سالی هست که فوت کردن🥺 الله جنت الفردوس نصیبشون کنه واقعا برای بچه ها زحمت کشیدن ... روزهایی که ایشون وقت نمیکردن من به بچه ها یاد میدادم چون دیگه کامل #قرآن یاد گرفته بودم و برا خودم ی پا استاد شده بودم دیگه شب ها روزهامون همین طور میگذشت تنها چیزی که #آزارم میداد دوری از پدر و مادرم بود و هم چنین کمبود محبت از طرف اون ها تازه من یکم بزرگ تر بودم خواهر طفلی من ک از همون پیش دبستانی ازشون #جدا شد و اونم مث من یه بدبخت دیگه فقط سه ماه تعطیل میرفتیم پیششون و یا۱۵روز تعطیلات سال نو مثل غریبه ها شده بودیم با #پدر و مادرمون چون ن محبتی بودو نه دیداری ....
الحمدلله #پدرم به حالت عادی برگشتو بهتر شد ولی دیگه اون قرص هارا همیشه باید مصرف میکرد و اگر یکمی #ناراحتی میکرد دیگه باز مث قبل میشد... مادرم دیگه مارو سپرده بود ب خانواده خودش روز هاو شب ها #تکراری بودن رفتن به مدرسه ی جورایی عذاب آور بود هم برا من هم برا آبجی کوچیکم دیگه شب هارو روز ها همین طور میگذشت دوری از پدر و مادر و #بدبختی و نداری نداشتن پول نداشتن لباس درست و درمون نداشتن کفش و هزار چیز دیگه که همیشه #حسرتش بدلمون موند اونایی که میدونستن لباس نداریم #لباس #کهنه اشون که نمیپوشیدن میاوردن برا ما ما هم دیگه مجبور بودیم بپوشیم چون واقعا پولی نداشتیم 😢یادمه که از استان برا مدرسه ی نامه اومده بود که با بچه های تو شهر ی مسابقه #فوتسال برگذار میشه منم فوتبالم عالی بود همیشه تو مدرسه زنگ ورزش بیشتر فوتبال بازی میکردیم ی علاقه خاصی ب فوتبال داشتیم منو #همکلاسی هامون خلاصه هر بار که بازی میکردیم مابرنده میشدیم بیشتر گل هارا هم من میزدم مدیر مدرسه گفت هرکسی که فوتبالش خوبه شرکت کنه و برای مسابقه آماده باشه رفیقام گفتن ک منم اسمم بنویسم و من چون #کفش هام پاره بود گفتم نه من شرکت نمیکنم
چون کفش نو نداشتم💔 میرفتیم تو شهر با بچه های شهر از اینکه خجالتی بکشم بهتره نرم و گفتم اجازه ندارم بقیه دوستام شرکت کردن و متاسفانه باخت داده بودن ....
من درس هام خوب بود با اینکه بیشتر وقتا کارا خونه را هم انجام میدادم ولی بازم خوب بود دیگه ب هر #بدبختی و #بیچارگی بود سوم راهنمایی هم تموم شد
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱
@fal_maral