کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت اول

🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....

✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...

خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...

#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...

تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...

از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بز‌رگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...

اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...

یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...

🔮 ادامه دارد⬅️

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت اول

🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....

✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...

خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...

#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...

تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...

از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بز‌رگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...

اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...

یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...

🔮 ادامه دارد
@fal_maral
برآورده شدن #حاجت #محال

حضرت رسول اکرم صل الله علیه و آله فرموده اند:

در هر موقعی از شب و روز ( که مناسب تر باشد ) ۱۲ رکعت نماز به جای می آوری و پس از هر دو رکعت تشهد و سلام می دهی . چون تمام شد بدون آنکه از جای خود حرکت کنی خدای متعال را حمد و ثنا کن و بر پیغمبر ( و آل او ) صلوات فرست . سپس تکبیر الهی بگو و سجده کن . در حالت سجده سوره فاتحه الکتاب و آیة الکرسی و قل هو الله احد را به ترتیب ۷ مرتبه بخوان و دنباله اش ده بار بگو :

لا إِلهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ وَحْدَهُ‏ لا شَرِيكَ‏ لَهُ‏ لَهُ‏ الْمُلْكُ‏ وَ لَهُ‏ الْحَمْدُ هُوَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِير

 بعد از آن این دعا را بخوان :

اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَاقِدِ الْعِزِّ مِنْ عَرْشِكَ وَ مُنْتَهَى الرَّحْمَةِ مِنْ كِتَابِكَ وَ اسْمِكَ الْأَعْظَمِ وَ جَدِّكَ‏ الْأَعْلَى‏ وَ كَلِمَاتِكَ التَّامَّةِ

 و #خواسته های خود را درخواست نما و با آرامش سر از سجده بردار و مواظب باش که این نماز را افراد سفیه فرا نگیرند و گرنه انجام می دهند و به خواسته های خود می رسند

❗️ بیهقی گفته است : این نماز #تجربه شده است و افراد به #حاجت خود رسیده اند

📚تحفة الذاکرین ص ۲۱۳

@fal_maral
حاجت دارها❗️

جهت #ازدواج زود #گشایش کار #رزق زیاد #پرداخت بدهکاری #آزادی زندانی



واین ختم یکی از ختم های #تجربه و #مجرب است که 133 مرتبه این عبارت را بخوانند #حاجتشان روا خواهد شد #انشأالله

یاٰ کٰاشِفُ الْکَرْبْ عَنْ وَجه الْحُسیِنْ اَکْشِف کُربی بِحَّقِ اَخیٖکَ الْحُسَینْ عَلَّیهُ الْسَلاٰم
ْ
@fal_maral
حاجت دارها❗️

جهت #ازدواج زود #گشایش کار #رزق زیاد #پرداخت بدهکاری #آزادی زندانی #شفای بیمار #طلب حاجات
..

دعای #مجرب
حضرت (ابولفضل عباس) {سلام الله وعلیه}


نام مبارک حضرت قمر بنی هاشم ( #عباس ) است به ابجد 133

واین ختم یکی از ختم های #تجربه و #مجرب است که 133 مرتبه این عبارت را بخوانند #حاجتشان روا خواهد شد #انشأالله

یاٰ کٰاشِفُ الْکَرْبْ عَنْ وَجه الْحُسیِنْ اَکْشِف کُربی بِحَّقِ اَخیٖکَ الْحُسَینْ عَلَّیهُ الْسَلاٰمْ

@fal_maral
پر #پول بودن کیف

هر كس در روز جمعه ميان دو نماز، اين آيه مباركه را در يك سطر بنويسد و با خود در كيسه اي (يا كيف پول) نگاه دارد، هرگز آن كيسه (كيف) از زر (پول)، خالي نباشد و دولت و گشايش بر وي رو آورد و نعمت و روزي او فراوان گردد و به #تجربه رسيده:

بسم الله الرحمن الرحيم؛ وَ لَقَدْ مَكَّنّاكُمْ فِي الاَرْض وَ جَعَلنا لَكُمْ فيها مَعايشَ قليلاً ما تَشكُرونَ.

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#پیدا_کردن #گمشده

به #تجربه #ثابت_شده و به زودی تاثیر می کند ( و شی گمشده پیدا می شود )

سوره توحید را سه مرتبه بخوان و در هر مرتبه با دست چپ، بند جامه خود را یک گره بزن به سمت راست    

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت اول

🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....

✍🏼در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...

خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...

#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...

تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...

از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بز‌رگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...

اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...

یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...

🔮 ادامه دارد⬅️

@fal_maral
پر #پول بودن کیف

هر كس در روز جمعه ميان دو نماز، اين آيه مباركه را در يك سطر بنويسد و با خود در كيسه اي (يا كيف پول) نگاه دارد، هرگز آن كيسه (كيف) از زر (پول)، خالي نباشد و دولت و گشايش بر وي رو آورد و نعمت و روزي او فراوان گردد و به #تجربه رسيده:

بسم الله الرحمن الرحيم؛ وَ لَقَدْ مَكَّنّاكُمْ فِي الاَرْض وَ جَعَلنا لَكُمْ فيها مَعايشَ قليلاً ما تَشكُرونَ.

@fal_maral
برآورده شدن #حاجت #محال

حضرت رسول اکرم صل الله علیه و آله فرموده اند:

در هر موقعی از شب و روز ( که مناسب تر باشد ) ۱۲ رکعت نماز به جای می آوری و پس از هر دو رکعت تشهد و سلام می دهی . چون تمام شد بدون آنکه از جای خود حرکت کنی خدای متعال را حمد و ثنا کن و بر پیغمبر ( و آل او ) صلوات فرست . سپس تکبیر الهی بگو و سجده کن . در حالت سجده سوره فاتحه الکتاب و آیة الکرسی و قل هو الله احد را به ترتیب ۷ مرتبه بخوان و دنباله اش ده بار بگو :

لا إِلهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ وَحْدَهُ‏ لا شَرِيكَ‏ لَهُ‏ لَهُ‏ الْمُلْكُ‏ وَ لَهُ‏ الْحَمْدُ هُوَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِير

 بعد از آن این دعا را بخوان :

اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَاقِدِ الْعِزِّ مِنْ عَرْشِكَ وَ مُنْتَهَى الرَّحْمَةِ مِنْ كِتَابِكَ وَ اسْمِكَ الْأَعْظَمِ وَ جَدِّكَ‏ الْأَعْلَى‏ وَ كَلِمَاتِكَ التَّامَّةِ

 و #خواسته های خود را درخواست نما و با آرامش سر از سجده بردار و مواظب باش که این نماز را افراد سفیه فرا نگیرند و گرنه انجام می دهند و به خواسته های خود می رسند

❗️ بیهقی گفته است : این نماز #تجربه شده است و افراد به #حاجت خود رسیده اند


@fal_maral
برآورده شدن #حاجت #محال

حضرت رسول اکرم صل الله علیه و آله فرموده اند:

در هر موقعی از شب و روز ( که مناسب تر باشد ) ۱۲ رکعت نماز به جای می آوری و پس از هر دو رکعت تشهد و سلام می دهی . چون تمام شد بدون آنکه از جای خود حرکت کنی خدای متعال را حمد و ثنا کن و بر پیغمبر ( و آل او ) صلوات فرست . سپس تکبیر الهی بگو و سجده کن . در حالت سجده سوره فاتحه الکتاب و آیة الکرسی و قل هو الله احد را به ترتیب ۷ مرتبه بخوان و دنباله اش ده بار بگو :

لا إِلهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ وَحْدَهُ‏ لا شَرِيكَ‏ لَهُ‏ لَهُ‏ الْمُلْكُ‏ وَ لَهُ‏ الْحَمْدُ هُوَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِير

 بعد از آن این دعا را بخوان :

اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَاقِدِ الْعِزِّ مِنْ عَرْشِكَ وَ مُنْتَهَى الرَّحْمَةِ مِنْ كِتَابِكَ وَ اسْمِكَ الْأَعْظَمِ وَ جَدِّكَ‏ الْأَعْلَى‏ وَ كَلِمَاتِكَ التَّامَّةِ

 و #خواسته های خود را درخواست نما و با آرامش سر از سجده بردار و مواظب باش که این نماز را افراد سفیه فرا نگیرند و گرنه انجام می دهند و به خواسته های خود می رسند

❗️ بیهقی گفته است : این نماز #تجربه شده است و افراد به #حاجت خود رسیده اند
@fal_maral
🔅طریقه #یافتن #شغل

مرحوم سقازاده می گوید:در «الدر النظیم»می نویسد:هرکس بیکار وشغل ندارد،سوره یوسف را بنویسد وهنگام شب از خانه خارج گشته ودر شکاف دیواری پنهان کند وموقع برگشتن به پشت سر خود نگاه نکند،بعد از سه روز،اورا برای شغلی دعوت می کنند ومشغول به کار خواهد شد. #کراراً #تجربه شده است.
@fal_maral

(سر المستتر.ص173)
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#تجربه_تلخ_ازدواج_1

🦜قسمت اول


سرگذشتی که می‌خوام براتون بگم اتفاقاتی بوده که از بچگی تابه الان که 47سال ازسنم می‌گذره.
اسمم نسیم هست و یک خواهر از خودم بزرگتر و دو برادر کوچکتر از خودم دارم .
پدرم تحصیلکرده و از کارمندان دولت بود و رتبه ی عالی در کارش داشت جزء خانواده ی مرفه بودیم مادرم از خانواده ی مذهبی و نظامی بود و خیلی سختگیر. من فرزند دوم بودم.پدر مادرم در دوران بچگی برای من و خواهرم هیچی کم نمیزاشتن و همیشه لباسهای خارجی میپوشیدیم پدرم توجه و تربیت خاصی روی ما داشت خیلی هم دوستمون داشت وقتی سه ساله بودم بهمراه مادرم برای ثبت نام مهدکودک رفتیم کلی از دیدن بچه ها ذوق زده شدم چون بچه ی بازیگوش و شیطونی بودم و محیط اونجا رو خیلی دوست داشتم سریع شعرها و نقاشی ها و کاردستیها رو یاد میگرفتم کلا بچه ی باهوشی بودم یک روز که زیاده روی توی خنده کرده بودم تنبیه شدم به یک اتاق خالی؛ مربی گفت: باید بری اون اتاق تا زنگ تفریح برسه و منو راهنمایی کرد به اون اتاق وقتی در و باز کرد دیدم یک دختر دیگه ام اونجاست و داره بازی می‌کنه که دقیقاً طبقه ی بالای آپارتمان ما زندگی میکردند از خوشحالی بال در آوردم رفتم با اون همبازی شدم. خلاصه یکسال گذشت ما دوستای صمیمی برای هم بودیم وقتی خونه بودیم یا اون خونه ی ما بود یا من خونه ی او نابودم یا مهدکودک بودیم مثل دوقلوها بودیم کم کم زمزمه ی این بود که مادرم بچه ی دیگه ای در راه داره و برادرم به دنیا اومد دیگه من اون موقع 4ساله بودم یک روز برای زدن واکسن برادرم با همسایه که اونم بچه ی کوچکی داشت به مرکز شهر رفتیم مادرم منو به زن همسایه سپرد که بره واکسن برادرمو بزنه و برگرده اما من چون بازیگوش بودم ی نگاه به خیابون خلوت کردم دویدم سمت مادرم که منم باهاش برم خیلی دوست داشتم ببینم چطوری واکسن میزنن. دویدن همانا دیگه هیچی نفهمیدم فقط چشمامو که باز کردم دیدم که یک مرد منو بغل کرده لباس سفیدش پر از خونه دیگه چشمامو بستم.

وقتی بهوش اومدم دیدم پدرم بالای سرمه هی نوازشم می‌کنه میگه خوبی چیزی نمی‌خوایی پات شکسته؛ دماغت شکسته، لبت پاره شده، بابا جون با خودت چکار کردی دخترم؛ دکترها یه به پدرم گفته بودند دخترتون خونریزی داخلی مغزی کرده. تا از گوش یا بینیش خون بیرون نیاد باید عمل شه . بستری بمونه منم هی بیتابی میکردم که بریم خونه نمیخوام بمونم اینجا دلم برای خواهرم تنگ شده پدرم هی بهونه های منو با نوازش دادنم تحمل میکرد اما درد منو کلافه کرده بود نه سرمو میتونستم تکون بدم نه پامو درخواست آب میکردم دکترها اجازه نمیدادن منم گریه میکردم اون شب زجرآور به نفع زنده موندنم تموم شد. چون کم کم از گوشم خون اومد و باعث خوشحالی پدرم و بقیه شد.پامو گچ گرفتن و فرداش روانه ی خونه شدیم دوماه عذاب آور بود تاپامو از گچ باز کردند شیر مادرم خشک شده بود از غصه زیاد.خیلی.میونه ی خوبی با من نداشت کم کم سختی های زندگی من از همینجا شروع شد روز به روز که بزرگتر میشدیم فشارها بیشتر سختگیری ها بیشتر میشد تا اینکه برادر دومم هم بدنیا اومد دیگه از بچگی و بازی و دنیای بچگی باید خداحافظی میکردم چون همه ی ما بچه ها هر کدوم 4سال با هم تفاوت سنی داشتیم منو خواهرم انگار دایه های پسرها بودیم و به اونا هم باید رسیدگی می‌کردیم.
حالا 4فرزندبودیم پدرم سخت کارمیکرد و ساعت 8شب به خونه برمیگشت مادرم با تنها دوستش نرگس خانم برای خرید اقلام کوپنی میرفتن و بچه هارو به منو خواهر بزرگترم میسپرد گاهی اوقات شام نداشتیم و خواهرم به جای درس خوندن باید شام هم درست میکرد و خودشم بچه بودخیلی خسته میشد وقت کم میاورد البته منم کمکش میکردم صبح ها ساعت 5 پدرم منو برای صف نون به نونوایی میرسوندمنو به شاطر میسپرد و چون راه اداره اش دور بود سریع می‌رفت من باید نون می‌گرفتم با ترس و لرز توی هوای تاریک برمیگشتم چون
......

🦜#ادامه_دارد...

✫ داستان و پند


🐞🐞🐞🐞@fal_maral
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#تجربه_تلخ_ازدواج_2

🦜قسمت دوم

جایی که زندگی میکردیم بکر بود سگ داشت از سگها میترسیدم باید عجله میکردم برای برگشتن چون هم باید صبحانه می‌خوردم هم قبل از ساعت 7 باید مدرسه می‌بودم وگرنه درب مدرسه رو میبستن و من باید با مادر یا پدرم میرفتم تا عذرم رو موجه کنن.
وقتی منو خواهرم از مدرسه برمیگشتیم غذایی در کار نبود مادر همیشه مشغول صحبت کردن با همسایه روبه رویی زهرا خانم که منو خواهرم خیلی ازش بدمون میومد بود چون این خانم همیشه بیکار بود وقت دیگران روهم می‌گرفت باعث می‌شد که مادرم به هیچ کار خونه رسیدگی نکنه و ما بچه ها وقتی از مدرسه برمیگردیم گرسنه بمونیم خواهرم طفلکی سریع خونه رو جمع و جور میکرد و یه غذای فوری آماده می‌کرد که ما بچه ها گرسنه نمونیم هرچند که خودش هم سنی نداشت و بچه بود.

چندین سال به همین شکل گذشت و خواهرم دیپلم گرفت و دانشگاه قبول شدمنو برادرام همچنان محصل بودیم. یک روز پدر و مادرم برای اینکه بچه ها بزرگ شدن و دیگه خونه ی آپارتمانی برای شش نفر کوچیکه روانه ی گشتن خونه به بنگاه شدن ی خونه ی ویلایی بزرگ دیدن و خریدن و از اونجا نقل مکان کردیم اما هنوز آپارتمان رو پدرم نفروخته بود منو خواهرمم خوشحال که از دست زهرا خانم راحت شدیم.
وقتی وارد خونه ی جدید شدیم خیلی خیلی خوشحال و شاد بودیم چون ازیک آپارتمان 107متری رفته بودیم به یک خونه ی ویلایی 200متری حیاط دار،باغچه ی قشنگی داشت اتاقهای بزرگ و نورگیر عالی چندماهی گذشت که برای خواهرم خواستگار اومد و پاسخ مثبت داد و من که خیلی از نظر عاطفی به خواهرم وابسته بودم افسردگی گرفتم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت بلاخره چند ماهی نامزد بودند و عروسی سرگرفت و خواهرم به خونه ی بخت رفت منم احساس تنهایی عجیبی داشتم. مادرم با کاروانهای زیارتی مسافرت می‌رفت و مسولیت خونه پدر و برادرها رو به دوش من گذاشته بود خسته بودم اذیت میشدم....
چندین سال قبل پدرم با برادرش قطع رابطه بودمثلا حدود 20 سالی میشد چون زن عموی بدجنسی داشتم و نمیگذاشت این دو برادر راحت هم دیگر و ملاقات کنن. یک روز دیدم زنگ خونه رو زدند یک خانم با دسته گل اومدجلوی درگفت: سلام خوبی گفتم: سلام گفت من دخترعموی شما هستم عموخونه هست؟

زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی باید بگم بعد بیست سال اومدن آیا اجازه داشتم از طرف پدرم دعوتشون کنم توی خونه یانه نمیدونستم چکار کنم؟ در وبستم اومدم توی خونه به مادرم گفتم ی خانمی اومده میگه دخترعموتم سریع چادرشو سرش انداخت رفت دم در تعارف کرد اومدن داخل خونه
مادرم پرسید: چه کسی آدرس منزل مادرو داده گفتن ما رفتیم دم خونه قبلی همسایه ای به نام زهرا خانم گفت: آدرستون اینجاست ماهم اومدیم برای اینکه شما رو دعوت کنیم عروسی خواهر کوچکم. عمو و شما باید حضور داشته باشید این خواسته ی پدرمه .بازم زهرا خانم بدون اجازه کارهای اشتباه کرد که آرامشی که تا اون لحظه داشتیم از اون ساعت به بعد هرگز نداشتیم و هرگز این زن رو نخواهم بخشید.

پدرم از سرکار برگشت و با دیدن برادرزاده اش تعجب کرد البته بسیار خوشحال شد مخصوصا وقتی شنید بحث عروسی هست و ایشون هم باید حضور داشته باشه قرار شد شب حنابندان همگی به منزل عمو بریم بعد بیست سال همگی همدیگرو ببینن منم که شیطون بودم خودمو مرتب کردم و خیلی دوست داشتم عمومو ببینم شب موعود فرا رسید و همراه خانواده وقتی وارد منزل عمو شدیم یه حالت عجیب و بیگانگی داشتم فرزندان عمو سه دختر و یک پسر که یک دخترشون در نوجوانی فوت کرده بود و یک دختر ازدواج کرده بود یک دختر هم شب حنابندانش بود اما پسرشان همچنان مجرد و پنج سال از من بزرگتر بود همین رفتن از در و سلام کردن به پسرعمو همانا عاشق شدن پسرعموم همانا که در مجلس عروسی عمو منو از پدرم خواستگاری کرد برای تنها پسرش نظر منو پرسیدن گفتم هر چی پدرم بگه.

🦜
#ادامه_دارد...

✫ داستان و پند✫

🐞🐞🐞🐞@fal_maral
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#تجربه_تلخ_ازدواج_3

🦜قسمت سوم

_چون من هیچی از زندگی مشترک نمیدونستم و هدفم این بود که هر دو برادر به هم نزدیکتر بشن و صمیمتشون به خاطر ما بیشتر و بیشتر بشه و دیگه کدورتی بینشون پیش نیاد.
یکی دوماه گذشت و صیغه محرمیتی خوندند که برای آزمایش ژنتیک بریم و کارهای اولیه رو انجام بدیم درهمین حین عموم فوت کرد و بحث زندگی ما نیمه کاره موند چندین ماه گذشت پسرعمو که آخرای هفته همیشه میومد خونه ی ما همش به پدرم اصرار میکرد که اجازه بدید ما عقد کنیم اما پدرم می‌گفت نه زوده خلاصه اینقدر زیر پای پدرم نشست تا قبول کرد که یک عقد محضری انجام دادیم و یک مهمونی کوچولو خونه ی پدرم گرفتیم اما روز عروسی رو مشخص نکردن.

از اینجا به بعد که عقد کردیم زن عموم شروع کرد به اذیت و آزارهای نهفته ی بیست ساله، از پدرهامون بدگویی میکرد به خانواده من توهین میکرد اما من هیچی نمیگفتم فقط گوش میکردم کم کم به پسرش چیزایی می‌گفت که عصبانی بشه و منو کتک بزنه مثلاً می‌گفت: خواهرات چادر سرشون میکنن چرا زنت مانتو میپوشه باید از فردا چادر سرش کنه همسر منم میومد به جای اینکه با زبون و لطافت بگه من دوست دارم چادر سر کنی منو به باد کتک می‌گرفت انگشتمو میشکوند تمام جونمو از بالا تا پایین سیاه و کبود میکرد اینقدر منو میزد تا از هوش میرفتم بعد منو میبرد مینداخت توی اتاق تا کبودی ها خوب بشه بعد منو میبرد خونه ی پدرم. چندین بار این اتفاق افتاد هر دفعه سه یا چهار ماه قهر بودیم می‌رفت نمیومد عذرخواهی کنه پنج سال به همین منوال گذشت دیگه جونم به لبم رسیده بود گفتم مرگ یک بار شیون یک بار. نمیخوامش .فقط از اینکه اسم طلاق روم باشه می ترسیدم اما خانوادش وقتی من کتک می‌خوردم خوشحالی میکردن من عذاب می‌کشیدم دیگه عمویی هم وجود نداشت از من دفاع کنه خسته بودم تمام استخونام هردفعه از یجایی آسیب میدید اگه میمردم خیلی بهتر بود همیشه لباس پوشیده میپوشیدم تا کبودیهای بدنم جلوی خانوادم پیدا نباشه تصمیم جدی گرفتم و به پدرم گفتم دیگه آشتی نمیکنم و طلاق میخوام.
با مشورت یک وکیل درخواست طلاق دادیم اما پسرعموم همچنان امتناع میکرد و سرجلسات دادگاه حاضر نمیشد. و کار دادگاه چند ماه طول کشید بعد یک روز پدرم وقتی به خونه برگشت دیدم پسرعمومم همراهش اومده که فرصت دوباره برای زندگیمون ازم بگیره اما درخواستشو رد کردم اونم به خاطر تلافی چون خیلی دوستم داشت .شناسنامم از قبل دستش بود از دادنش امتناع میکرد تهدید کرد و رفت. به هر حال طلاق داشت سیر قانونی خودشو طی میکرد ایشون به تذکراتی که از طرف دادسرا دریافت میکرد همچنان بی‌اهمیت بود و در آخر طلاق غیابی برای من صادر شد و خیلی هم خوشحال شدم.

اما دیگه شناسنامه ای در کار نبود تا امضایی بشه و طلاق ثبت کنن پدرم چندین بار بهش زنگ زد تا شناسنامه رو بگیره اما ایشون گفتن گمش کردم دفعه ی بعدش گفت دادم بهتون حرفاش همش عوض میشد تصمیم گرفتیم بریم ثبت احوال تا شناسنامه ی جدید بگیریم که خودش هم دردسرهایی داشت و زمان زیادی طول می‌کشید بلاخره شناسنامه آماده شد و برای ثبت طلاق رفتیم حالم جوری بود که انگار تازه از مادر متولد شده بودم خلاص شدم از اون بحران و بدبختی و کتک خوردن ها. قطع رابطه و ندیدن این خانواده بهترین درمان بود. مادرم کم کم شروع کرد به بد قلقلی که الان همه ازدواج کردن تو موندی و سرکوفتاش که من گفتم: اینا درست حسابی نیستن پدرت باعث این اتفاق بوده منم چون دیگه تا اون موقع 22 ساله شده بودم حرفای مادرم در مقابل اون کتک خوردن ها چیزی مثل نوازش دادن بود هیچی نمیگفتم چون جوابی هم نداشتم شروع کردم آگهی های استخدامی رو خوندن خلاصه رفتم مصاحبه و دو سه روز بعد تماس گرفتند که بیا استخدام شدی منم خوشحال از اینکه نصف روز حداقل خونه نیستم تاسرکوفت بشنوم راهی کار شدم.

محل کار زیاد دور نبود با یک اتوبوس میرفتم و با یک اتوبوس برمیگشتم. کارفرما آقای پرنیان بسیار مرد خوب و مهربونی بود دو دختر دیگه هم غیر از من اونجا کار میکردند با جون و دل کار میکردم به خاطر این که همه چی رو فراموش کنم همه چی خوب و آروم پیش می‌رفت تا اینکه خواهرم تماس گرفت اثاث کشی داره و من باید برم کمکش. رفتیم چند تا خونه دیدیم خونه ی مورد نظر و انتخاب کرد فرداش برای بازدید مجدد که رفتیم خانم صاحب خونه به من گفت: شما مجردی گفتم بله. رو به خواهرم کرد و گفت: برای پسرم دنبال چنین دختری هستم انشاالله اثاثتون و که آوردین این خونه. خواهرتو برای پسرم خواستگاری میکنم.

🦜
#ادامه_دارد

✫ داستان و پند✫

🐞
🦋🦋
🐞🐞🐞🐞@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#تجربه_تلخ_ازدواج_4

🦜قسمت چهارم

زن مهربون و خیلی مودبی بود بعد ما رو برد منزل خودش که طبقه ی بالا بود تا یک چایی ما رو مهمون کنه و بیشتر با ما آشنا بشه سوالات مختلفی از جمله چند تا بچه هستین و پدرت شغلش چی هست منزلشون کجاست کرد و ما هم چایی رو سریع خوردیم تا زودتر بیاییم بیرون.بلاخره خواهرم اثاث کشیش انجام شد آخرین روز که برای برگشتنم داشتم آماده میشدم دیدم یه پسر جوان خوش تیپ روی پله نشسته و زل زده به من بی اعتنا از کنارش رد شدم درب حیاط رو باز کردم سوار آژانس شدم برگشتم خونه.
خواهرم برای تشکر زنگ زد و با خنده گفت: این آقا پسری که دیدی!! برای تو میخوان بیان خواستگاری ! قلبم از جا داشت کنده میشد اما دیگه چشمم ترسیده بود دلم نمی‌خواست ازدواج کنم دوباره چنین بلاهایی سرم بیاد کلا قصد ازدواج نداشتم. فرصت ریکاوری میخواستم اما این مسئله داشت پشت هم اتفاق می‌افتاد بوی خوبی به مشامم نمیرسید سوالات مختلف زیادی توی سرم بود که چرا این خانم در جلسه ی اولین دیدار ما رو نشناخته با این‌ همه ثروت باید بحث خواستگاری اونم از خودم رو پیش بکشه و سوالات مبهم دیگه...

تولد خواهرم تابستون بود و من زودتر به منزلشون رفتم تا کمکش کنم که شب پدر و مادر و دو برادرمم بیان تارسیدم دیدم خواهرم تدارک برای چندین نفر بیشتر و دیده گفتم: غذا زیاد درست کردی گفت: آقا رضا هم تولدش درست همین امروزه گفتم: آقا رضا کیه؟ گفت: داماد و میگم قرار شده همگی جمع بشیم حیاط رو فرش کنیم و اونجا تولدمونو جشن بگیریم و شام بخوریم من که خودمو باخته بودم برای روبرو شدن با تمام اعضای خانواده ی این شخص آمادگی نداشتم یه کمی غرغر کردم اما در نهایت این کار صورت می‌گرفت بعد از ظهر از پنجره دیدم مردی مسن حیاط و که خیلی هم بزرگ بود آب و جارو کرد و بعد از خشک شدن فرش انداخت و اومد دم در خونه ی خواهرم باهاش کمی حرف زد و رفت. شب شد همه چی آماده بود خانوادم اومدن و خواهرم با عنوان کردن موضوع همگی به حیاط هدایت شدند و خانواده ی آقا رضا هم آمدند و خیلی خونگرم، و پدرها همشهری هم در آمدند و بعد صرف شام مادرشون اجازه گرفت تا برای خواستگاری به منزل پدرم بیان مادرمم از خدا خواسته اما من همچنان در ترس و واهمه....

بعد از دیدن رضا من واقعا فکر کردم شاید مرد زندگی خودم و پیدا کردم و نباید لگد به بختم بزنم چون هم پدرش بهترین نقطه ی تهران براش خونه ساخته بود و هم از نظر شغلی و مالی همه چی عالی به نظر پسر مستقلی میومد .چهره ی رضا دوست داشتنی ترین مرد روی زمین بود چشمای اون و دیگه هیچ جای دنیا پیدا نمیکردم و رنگی که داشت نمیدونستم چه رنگیه چون هر لحظه یک رنگ به خصوصی بود در کوتاهترین زمان عاشقترین بودم اما ناخواسته همه چی به عجله گذشت روز بله برون مصادف شد با روز تولدم در اولین روزهای مهر روز عقد و سریع انتخاب کردند و همینجور روزها تند و تند میگذشت تا عقد که کردیم وسایل بزرگ جهیزیه رو خریداری کردیم یک لحظه شک به رضا نداشتم با تمام وجودم دوستش داشتم اما میدیدم زیاد رغبتی به من نشون نمیده دلیلشو از مادرش پرسیدم می‌گفت: کارش زیاده ولش کن ناگفته نمونه مادرشونو خیلی خیلی دوست داشتم و عزیزم بود و ایشونم منو خیلی دوست داشت بهشون خیلی احترام میذاشتم. یه شب مهمونی دعوت بودیم دیر وقت برگشتیم همگی اومدیم بالا رضا داشت ماشینو پارک میکرد اما یک ساعتی شد نیومد. نگران شدم رضا یک برادر و یک خواهر کوچکتر از خودش داشت دست خواهرش رویا رو گرفتم گفتم: بیا بریم ببینیم رضا کجاست! در کوچه رو باز کردم دیدم نه هیچ خبری از رضا نیست تا وسطای شهرک که یک میدون داشت رفتیم دیدیم از باجه تلفن وسط میدون به شخصی زنگ زده و هی داره عذرخواهی می‌کنه و میپرسه الان بیمارستان بستری هستی کسی پیشته؟ یکدفعه پشت سرش ما رو دید حرفش و قطع کرد و گوشی رو گذاشت. باعصبانیت گفت اینجا چیکار میکنید؟ گفتم: تو که موبایل داری چرا از تلفن عمومی زنگ زدی با کی حرف می‌زدی؟ خلاصه داستانی برای من سر هم کرد و گفت: شارژ گوشیم تموم شده بود اومدم یه ذره پیاده راه برم امشب غذا زیاده روی کردم. دیگه چون دوستش داشتم تحت فشار نذاشتمش برگشتیم خونه خوابیدیم.

🦜
#ادامه_دارد

✫ داستان و پند✫

🐞
🦋🦋
🐞🐞🐞🐞fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


عنوان داستان:
#تجربه_تلخ_ازدواج_5
🦜قسمت پنجم

چند روز بعد که بیرون بودیم گفتم رضا چرا من نباید شماره ی مغازتو داشته باشم مگه من زنت نیستم گفت: همینکه به گوشیم زنگ میزنی کافیه پسر کم حرفی بود معمولاً توی خودش بود با دیگران زیاد حرف نمیزد انگار مشکل نهفته داشت و به اجبار داشتن براش زن میگرفتن و من این احتمال رو میدادم. و مدام برای تسکین به خودم میگفتم نه چون باحجب و حیاست اینجوریه همه عاشقش بودن در همین فکرها بودم که توی ماشینش چشمم خورد به کارت‌های مغازش چون نمایشگاه مبلمان داشت یدونه از کارتها رو برداشتم به شوخی گفتم از این به بعد به مغازت زنگ میزنم دیگه رسیده بودیم دم در خونه ی پدرم منو پیاده کرده و با عصبانیت گاز داد و رفت که از صدای لاستیک ماشین برادرم در خونه رو باز کرد گفت:چی بود پس آقارضا کجا رفت گفتم: دیروقته دیگه رفت خونشون فقط اومده بود منو برسونه بره
من بعد اون جریان حدود یکسالی دیگه رضار و ندیدم هر چی هم زنگ میزدم به موبایلش جواب نمیداد از مادرش سراغشو میگرفتم احوالشو میپرسیدم مبهم جواب میداد کم کم شک کردم چرا اینجوری رفتار می‌کنه. با برداشتن فقط یک کارت بره و یک سال بهش بربخوره تحمل سنگینی بود برام.
اینقدر عصبانی بودم که به مادرش گفتم اگه نمی‌خواد ادامه بده تکلیف منو مشخص کنه چون نه درگیری بینمون اتفاق افتاد و نه صحبتی نه دعوایی چی شد چرا پسرتون با اشتیاق اومد ولی الان منو بلاتکلیف گذاشت و رفت!!

یکماه بعدش روز عروسی رو مشخص کردن و برای پرو لباس عروس که رفتم یک وجب لباس گشادتر شده بود ناگفته نمونه من 45 کیلو بودم.شده بودم 40 کیلو اینقدر که غصه خورده بودم و هیچ کسی از حال درونم خبری نداشت. لوازم جهیزیه به بهترین شکل چیده شد و خونه ی مجللی به نظر میومد خودمم خونمو دوست داشتم و آرزوی هر دختری هست که با وسایل نو و همسری که دوسش داره بهترین و رویایی ترین زندگی رو داشته باشه داشتم آماده میشدم که رضا منو برسونه خونه ی پدرم تا دو روزی که به عروسی مونده کارای عقب مونده رو برسیم دیدم گوشیش زنگ خورد و مشکوک حرف میزنه انگار نفهمید من پشت سرشم هی داشت قربون صدقه ی شخصی که پشت تلفن بود میرفت انگار زبونش برای اون باز شده بودو تمایل زیادی برای حرف زدن بهش نشون میداد یکدفعه عکس منو که توی شیشه پنجره افتاده بود دید و برگشت نگاه کرد و سریع گوشی رو قطع کرد منو سریع به طبقه ی پایین که خونه ی مادرش بود هدایت کرد تا از دست سوال و جوابها خلاص شه.
روز عروسیم خوشگلترین کوچولو ترین و لاغرترین عروس شهر بودم البته به گفته ی تمام مهمانها .اما با وجود رضا تمام زجرهایی که توی هفت سال اخیر کشیده بودم رو میخواستم یک شبه به فراموشی بسپارم و زندگی نو و جدیدی رو شروع کنم حس میکردم موفق میشم.
پدرم درطول عروسیم صدها بار بغلم کرد و آرزوی خوشبختی برام کرد و آخر شب دست منو گذاشت توی دست رضا و گفت: دخترمو خوشبخت کن اول به خدا و دوم به تو سپردمش کاری نکن ناراحت شه چون دختر خیلی مظلومیه سختی زیادی کشیده و رضا هم قول داد که اینچنین شه.اون شب رضا اصلا تمایلی نسبت به من نشون نداد و من روی خستگیش گذاشتم و خیلی عادی برخورد کردم چون نمی‌خواستم از دستش بدم هر چیزی رو به نحو احسن انجام میدادم تاراضی باشه مادر رضا که طبقه ی پایین ما زندگی میکرد صبحانه ی مفصلی پشت در گذاشت و فقط زنگ در و زد و رفت. مهمونا از شهرستان اومده بودن کم کم باید میرفتند صبحانه رو خوردیم برای بدرقه ی اونا رفتیم پایین .همه تبریک مجدد گفتند و آرزوی خوشبختی کردندو رفتند.رضا صبحها می‌رفت سرکار شبها تا ساعت 10گاهی 11برمیگشت و من منتظر و چشم براه و تنها گاهی گرسنه می‌خوابیدم سه هفته بعد پدر کلید ویلای شمال رو برای رفتن به ماه عسلمون داد که بریم هوایی هم تازه کنیم به درخواست من با این رضای کم حرف که حوصلم سر می‌رفت به پدر و مادرمم پیشنهاد دادم اونا هم بیان تا با هم باشیم. داشتم وسایلم رو جمع و جور میکردم تابرای مسافرت آماده شیم دیدم رضا دوباره داره مشکوک با گوشیش حرف میزنه اینبار گوش هام و خوب تیز کردم ببینم چی میگه..


🦜#ادامه_دارد...

✫ داستان و پند

🐞
🦋🦋
🐞🐞🐞🐞 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


عنوان داستان:
#تجربه_تلخ_ازدواج_6
🦜قسمت ششم

-میگفت :باشه عزیزم بزار من از ماه عسل برگردم تو هم چمدون ماه عسلمونو ببند برگشتم با تو هم ی سفر میریم.
متوجه زن دیگه شدم که دیگه راه برگشتی در کار نبود و خیلی خیلی دیره سریع گفتم کیه پشت خط با کی میخوایی بری سفر بده من گوشی رو ببینم کیه رضا هم از دادن گوشی امتناع کرد هراسون خودمو رسوندم طبقه ی پایین خونه ی پدرشوهرم در و کوبیدم مادرش با تعجب در و باز کرد گفت: چی شده عزیزم گفتم: پسرتون با کسی دیگری قول و قرار میزاره من چند وقتی هست که شک دارم بهش مادر رضا دست پاچه شد داد زد توی راه پله که رضا آخر سر کار خودتو کردی.
برای آروم کردنم خیلی تلاش کرد امامن خیلی گریه کردم رو کردم به پدرشوهرم گفتم من آرزو داشتم که با رضا ازدواج کنم اما شما چیزایی میدونستید که از من مخفی کردیداما من نامزد داشتم همه چی رو به شما توضیح داده بودم شما در حق من خیانت کردید کم کم زبون پدرشوهر باز شد و همه چی رو تعریف کرد که رضا چندین سال هست که درگیر یک زنی هست که به خاطر رضا از شوهرش جدا شده بلکه رضا باهاش ازدواج کنه اما از رضا چندین سال بزرگتره دو سه تا بچه هم ازش باردار شده و کورتاژ کرده چون ما راضی نیستیم اونو بگیره اومدیم شما رو برای رضا انتخاب کردیم تا رضا دست از اون زن بکشه.تازه اونجا متوجه بدبخت شدن خودم شدم که اون شبی که دیدم نیست و رفتم دنبالش توی میدون محل پیداش کردم دیدم از باجه تلفن حرف میزد اون زمان خانمه بیمارستان بوده و کورتاژ کرده تا بچه ی رضا رو بندازه.
چقدر احساس حقارت و پشیمونی کردم اینقدر به خودم فحش و فضیحت دادم که عاشق یک مرد هرزه شدم که برای من ارزشی قائل نیست حتی الان سر زندگی خودشه اما تمام توجهش به اون خانمه با هر بدبختی بود با خودم گفتم راه برگشتی به خونه ی پدرمو ندارم با هزار تا التماس شماره تلفن اون خانم رو از مادرشوهرم گرفتم تا با اون خانم صحبت کنم بلکه دست از سر رضا برداره که منم بتونم زندگی کنم.

یک روز بدون اینکه رضا متوجه بشه زنگ زدم به شماره ای که مادرشوهرم داده بود خانمی مسن جواب داد بعد از معرفی کردن خودم التماسش کردم که دست از رضا بکشه و رهاش کنه اون زن با وقاحت تمام گفت: اونه که زندگی منو خراب کرده من کاری بهش ندارم روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشدم تازه عروس بودم اماحال جالبی نداشتم به شمال رفتیم مثلاً ماه عسل دو سه روزه رو تموم کردیم و برگشتیم غم و غصه ازسر و روم میبارید با کسی حرفی نمیزدم وقتی برگشتیم رضا با اون خانم به مدت یک هفته رفت مسافرت. هرچی به خانوادش گفتم راهی برای رام کردن پسرشون پیدا نکردن توی خونه خودمو حبس کرده بودم خواهرم از اونجا نقل مکان کرد و چند تا کوچه بالاتر رفت چون مستاجر بودند یک روز رفتم خونشون درد دلم باز شد به خواهرم گفتم که چه مشکلی دارم بعد برگشتن من سریع به پدر و مادرم خبر داد.پدرم تماس گرفت گفت بیا باهات کار مهمی دارم وقتی رفتم از حرفاش فهمیدم همه چیزو میدونه نتونستم کتمان کنم چون از خواهرم قول گرفته بودم به کسی چیزی نگه چون برگشتنم به خونه پدرم غیرممکن بود.

شماره تلفن اون خانم رو از من خواست تا خودش باهاش حرف بزنه و بهش هشدار بده و همین کارم کرد.چند روز بعد که رضا از سرکار برگشت دیدم مهربون شده همش جویای حال پدر و مادرمه گفتم: آخر هفته دعوتشون میکنم خلاصه جمعه شد خانواده ام آمدند و سر صحبت باز شد پدرم گفت: اگه نمیتونی دخترمو خوشبخت کنی میبرمش رضا رو کرد به من گفت: وقتی راز مهمی که فهمیدی رو توی دلت نتونستی نگهداری بهتره با خانوادت بری.
خیلی گریه کردم نادم از اینکه چرا با خواهرم درد دل کردم و اینجوری باید دست از زندگیم به راحتی بکشم و برم. وسایلم رو جمع کردم با پدر و مادرم برگشتم منزلشون.پدرم درخواست طلاق رو به دادگاه داد و این دومین ناکامی از زندگی من بود.
جهیزیه به منزل پدر برگشت مادرم دوباره سرکوفت زدن هاش شروع شد اعصابی نمونده بود برام به خودکشی فکر نمیکردم چون هنوز خیلی جوان بودم تازه بیست و پنج ساله بودم قول دادم که دیگه هرگز ازدواج نکنم حتی در سخترین شرایط و حرفهایی که بهم زده میشد
.

🦜#ادامه_دارد...

✫ داستان و پند✫

🐞
🦋🦋
🐞🐞🐞🐞 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


عنوان داستان:
#تجربه_تلخ_ازدواج_7
🦜قسمت هفتم

ثبت نام کردم درس خودن رو دوباره شروع کردم سه سال گذشت با هر سختی که بود نزدیک سال آخر بود که درسم تموم شه خواهرم تماس گرفت و گفت برم منزلشون چون ی کمی دیر به دیر همدیگر و میدیدیم بعد اون جریان!! گفتم باشه آخر هفته میام وضو گرفتم نماز بخونم وسط نمازم دیدم مادرم گوشی رو آورده میگه خواهرت باهات کار داره سریعترنمازتو تموم کن وقتی گوشی رو گرفتم خواهرم گفت: اگه آخر هفته میایی یک دست لباس مهمونی هم بیار.پرسیدم برای چی گفت: همسایه روبرویی برای تنها بچش تولد گرفته ما هم دعوت کرده تو هم باید با ما بیایی.
کت و شلوار کرم رنگ و کفشش رو داشتم و کادویی هم خریدم رفتم منزل خواهرم غروب جشن اون بچه شروع شد به مراه خانواده ی خواهرم رفتیم. مهمونی مختلط بود همه شاد بودندچون بچه بعد چندین سال به دنیا اومده بود کادو رو دادم نشستم کنار خواهرم استقبال خوبی داشتن. موقع شام دوست خواهرم اومد دم گوش خواهرم چیزی پرسید و رفت متوجه نگاه‌های سنگینی شدم از سمت یک آقایی که روبروم نشسته بود و دائما از صاحب مجلس سوالاتی میپرسید خودمو جمع و جور کردم به خواهرم گفتم راحت نیستم زودتر بریم خونه. خلاصه مجلس تموم شد و برگشتیم از فرداش شروع کردن به تحقیق کردن از من .که این آقا از خواهرت خوشش اومده میخواد بیاد خواستگاری، منم که نه دیگه ازدواج نمیکنم.
کم کم به گوش خانوادم رسید که ایشون مهندس عمران هستن و میخوان ازدواج کنن و من قبول نمیکردم.پدرم باهام صحبت کرد گفتم نه دیگه اصلا حرفشو نزنید مادرم هر چی گفت قبول نکردم 8ماه گذشت مادرم دیگه شروع کرد به بدو بیراه گفتن به من و خودشو میزد که چرا نمیری سر و سامون بگیری دخترای مردم همه الان سر زندگی خودشونن تو اینجا ور دلمی با پافشاری شوهر خواهرم از پدرم اجازه گرفتن این آقا یکدفعه بیاد برای خواستگاری تا حرف بزنه راه خونه رو یاد گرفت.اصلاً بهش حسی نداشتم ازش خوشم نمیومد دوازده سال از من بزرگتر بودهمسر قبلشو بهمراه یک دختر سه ساله طلاق داده بود اهل شهرستان بود چیز زیادی ازش نمیدونستیم به هرحال اونشب برای اولین بار اومد خواستگاری اونم فقط قبول کردم چون پدرم گفت بیاد بره در نهایت جواب منفی میدیم دیگه نمیاد.

اما دریغ..... گفتیم نه، هفت یا هشت ماه در خونه ی پدر منو ول نکرد گفت: باید این دخترو بدید به من خیلی باهام صحبت کردن خیلی با خودم کلنجار رفتم که شاید خوشبخت بشم. می ترسیدم دیگه بیست‌ و هفت سالم بود گفتم هر چه باداباد، منکه خیری از نوجونی ندیدم شاید از من بزرگتره درکش بالاتر باشه. بلاخره فقط توی دفتر خونه ازدواج بایک حلقه زنش شدم بدون هیچ جشنی..
دو ماه که گذشت مادرم گفت: چرا پس نمیاد تو رو ببره سر زندگیش زنگ زدم گفتم سریع تر خونه بگیر و منو ببر .جهیزیه هم که آماده بود خونه اجاره کرد و رفتیم سر زندگیمون کم کم متوجه شدم شکاک و بددله باز به روی خودم نیاوردم گفتم: مرد دیگه شاید با توجه به زندگی قبلش که تعریف کرده از اون خانم خاطره ی بدی داره.
هر هفته فامیل هایی که من نمیشناختمشون از شهرستان سرازیر تهران میشدند و یکی دو هفته توی منزل ما به خوشگذرونی و بیمارستان رفتن میگذروندن چند ماهی همینجوری گذشت واقعا خسته میشدم مثل کلفت ها باید چند مدل غذا درست میکردم تا به مهمونا خوش بگذره اگه غذای تکراری سرسفره بود همسرم جلوی مهمونا منو سکه ی پول میکرد و آبرومو میبرد اخلاق بدی داشت اگه اعتراض میکردم به پدرم زنگ میزد شکایت منو میکرد چون منم آدم بی زبونی بودم. یه ذره اگه خسته میشدم اخمی میکردم زنگ میزد به خانوادم می‌گفت این کارها رو جلوی فامیل های من می‌کنه زن گرفتم برای همینکارا.
یکسالی گذشت متوجه شدم این آقا پولی دربساط نداره منم باردارم اجاره خونه ها عقب افتاده فامیل ها ول کن منزل ما نبودن حالم از این زندگی بی سامان بهم میخورد با خودم گفتم الان چه وقت بارداری بود...


🦜
#ادامه_دارد...

✫ داستان و پند✫

🐞
🦋🦋
🐞🐞🐞🐞@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


عنوان داستان:
#تجربه_تلخ_ازدواج_8
🦜قسمت هشتم و پایانی

با مشورت پدرم و قرض کردن پول ازش از کرج به تهران برگشتیم خونه ای اجاره کردیم فقط چند ماه مونده بود دختر کوچولوم به دنیا بیاد اما این آقا نه کار داشت نه پولی. نمیدونستم چکار کنم قند فله می‌گرفتم بسته بندی میکردم به مغازه دارها میفروختم تا نون شبمون در بیاد با کمک و اصرار من آگهی های روزنامه رو زنگ می‌زدیم بلکه کاری پیدا کنه. بچه اگه به دنیا بیاد چطوری باید تامین شه.
از اونجایی که خداوند هیچ کسی رو دست خالی بر نمیگردونه دعاهام مستجاب شد.مشاورِ ملکی در یکی از بهترین مناطق تهران شد و توی این فاصله از فحش و فضیحت و شکاکی و بدو بیراه گفتن به منو خانوادم کم نمیزاشت اما من دیگه بچه دار میشدم چاره ای جز این نمی‌دیدم باید زندگی کنم....
بچه هم به پدر احتیاج داره هم مادر روزها به سختی می‌گذشت موقع به دنیا اومدن دخترم بود با هزار امید و آرزو دوستش داشتم که به دنیا میادو زندگیمو عوض می‌کنه و سرم به اون گرم میشه.
دختر خوشگلی به دنیا آوردم و با هیچ چیزی عوضش نخواهم کرد تمام عمر و جوونی من در این بچه خلاصه شد تمام رنجها و خستگی هام در رفت و از خدای خودم همیشه به خاطر سالم بودنش تشکر میکنم.
پنج سالی با ناملایمتهای زندگیم گذشت همسرم سکته ی قلبی کرد و مجبور شدیم به توصیه ی پدرم طبقه ی بالای ایشون بریم تا اگه مشکلی پیش اومد اونا کمک باشن سکته ی دوم رو هم منزل پدرم کرد چون دکتر توصیه کرده بود دیگه موادمخدر استفاده نکنه اما میکرد.خسته بودم، زندگی خوبی نداشتم همسرم اعصاب درستی نداشت دلم میخواست بچمو بردارم به یک گوشه پناه ببرم که هیچ احدی پیدامون نکنه ،کم کم زمزمزه اش به گوش رسید که از مشاوری می‌خوام خودم دفتری بزنم و کارمو شروع کنم برای ارتقاء کارش هیچ ذوقی نداشتم اما درمنزل کم کاری و بی احترامی هم نمی‌کردم.

وضعیت مالی خوبی پیدا کرد نم نم به مسافرت‌های خارجی رفتیم نگاه های هرزشو نمیتونستم تحمل کنم توی هتل میموندم. به بهونه ی استخر، دائم لای زنها بود آخرین سفرم سفر حج بود که بامادر و خواهر و بچم رفتیم که اونجا به مادر و خواهرم افترا زد که شما دوتا باعربها قرار میگذارید کجاها میبرنتون.
مادرم و خواهرم دلخور که همسفرمون شدند اون مسافرت رو بهمون کوفت کرد و برگشتیم ایران. بعد از اون شروع به کم آوردن چک و بدهی و طلبکارها بود که پدرم با شنیدن اومدن طلبکارها جلوی در خونه حالش بد شد و ایست قلبی کرد و فوت شد.در مراسم سوم پدرم هم ایشون بازداشت به کلاهبرداری شد و محکوم به هفت سال زندان.
من موندم با یک دختربچه ی نُه ساله که دلش میخواست یک روزنه امید پیدا بشه فقط از دست این بشر راحت شه. بعد دو سال از محکومیتش می‌گذشت که درخواست طلاق دادم و طلاقم غیابی صورت گرفت. مادرمم منو ازطبقه ی بالای خونه بلند کردو گفت ورثه شده باید بری.با ارثیه ای که از فروش آپارتمان پدرم رسید یک خونه برای خودم و دخترم اجاره کردم و بعد از اینکه یه مقدار حالم بهتر شدبه عنوان کارمند استخدام یه دفتر خصوصی شدم و تا به الان اموارتمون رو میگذرونیم.
چند سالی هست که با دخترم تنها زندگی میکنم امسال وارد هجده سال شده و سال آخر دبیرستان رو میخونه و خودشو آماده می‌کنه برای کنکور.

البته از سرنوشت پسرعموم دورادور خبر دارم که با وجود دوتا بچه خانمش بچه ها رو برده جای دیگه ای زندگی میکنند و طلاق گرفتن و سرنوشت رضا هم اینطور شدکه با دختری ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد خانمش مهماندار هواپیما بود هواپیما در اثر نقص فنی سقوط کرد و این خانم فوت کرد.
شاید این داستان رو خونده باشید و سرتون گرم شده باشه اما من هر شب و روزش مردم و زنده شدم و بهترین حامی زندگیم که پدرم بود رو از دست دادم. بهترین سال های عمرم 17 سالگی تا 47 سالگی من بود که هدر رفت. دخترها درست تصمیم بگیرید تا مثل من فنا نشید و آقاپسرها نمیتونید کسی رو خوشبخت کنید نزدیک دختری نشید و بهش پیشنهاد ازدواج ندید یک عمر زندگی خودتون هم دیگران رو ازش نگیرید.


ممنون از اعضای عزیز کانال امیدوارم سرگذشتم درس عبرتی بشه برای دختر و پسران سرزمینم.

🦜
#پایان.....


✫ داستان و پند✫

🐞
🦋🦋
🐞🐞🐞🐞 @fal_maral