Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
5
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم5 بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
5
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم5 بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_دوم
✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم...
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک #همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم...برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...
😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی #آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم #ناراحت بودم...
فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از #الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام #سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای #عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...
😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران #مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس #تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث #حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه...من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
✨ #سبحان الله
✨ #چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه #چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...
فرداش که رفتم #مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️
🤔با خودم گفتم #والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...
دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم #بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم...
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک #دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔
😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به #نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت #مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی #نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه... منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
✨ #الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...
☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به #نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به #کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...
یه روز توی کلاس از #وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
.
❣ #قسمت_دوم
✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم...
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک #همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم...برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...
😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی #آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم #ناراحت بودم...
فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از #الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام #سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای #عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...
😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران #مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس #تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث #حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه...من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
✨ #سبحان الله
✨ #چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه #چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...
فرداش که رفتم #مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️
🤔با خودم گفتم #والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...
دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم #بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم...
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک #دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔
😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به #نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت #مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی #نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه... منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
✨ #الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...
☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به #نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به #کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...
یه روز توی کلاس از #وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
.
داستان #هدایت_دختران_بازیگوش
🧣قسمت اول
اسمم اسری است 😊تو خانواده ای بزرگ شدم که مقید و مذهبی هستن 🍃🌸پدر مادرم واقعا به نماز و حجاب اهمیت میدن 🍃پدرم همیشه با دختراش محبت میکنه حتی یه بار نشده طرف ما اخم کنه 😠خدا رو شکرمن پایبند نمازو حجاب بودم و هستم هیچ وقت با هیچ نامحرمی صحبت نکرده بودم من دوتا👭 دوست صمیمی دارم که اسمشون سارا و پریساست👭
اونا از من بازیگوش تربودن 😌بعد درس خوندن اوقات بیکاری خودشون رو با سر به سر گذاشتن دیگران پرمیکردن😉 یه روز دیدم گوشی دستشون و شانسی شماره میگیرن و کلی میخندن😱 بهشون گفتم این چه کاریه ولی اونا میخندیدن 😂😂واهمیت نمیدادن البته اینم بگم اونا واقعا دخترای پاک و محجبه ای هستن 💞💝 ولی خوب شیطان👹 هم که هیچ وقت بیکار نمینشین و منتظر فرصت تا کم کم جوانان پاک دامن راالوده گناه کنه 😔من وقتی میدیم اونا اینقد سرگرم هستن و باهم خوش میگذرونن🤔 منم تحریک شدم و مثل اونا زنگ میزدم به اشخاص مختلف و ادعا میکردم اشتباه گرفتم 😖
😱وای خدای من الان با نوشتن این حرفها دارم از خجالت اب میشم 😰😓
خلاصه این کارو هرچند وقت یه بار انجام میدادم تا اینکه یه روز اقایی بهم زنگ زد📲 و ادعا کرد اشتباهی شماره منو گرفته 😐دقیقا مثل خودم 😖
منم چیزی نگفتم و قطع کردم 😣ولی اون دست بردار نبود همش پیام میداد📲 و مسخره بازی در می اورد خوب منم شمارشو به دوستام دادم و هی سر به سرش میذاشتن😈
تو این مدتی که دنبال این کارا بودیم حس قبلی رو به نمازهام نداشتم😰 حتی اگه نمازمم قضا میشد واسم اهمیت نداشت😪 دیگه عبادتهایی که میکردم اون رنگ و احساس قبلی رو نداشت😭 ولی من متوجه اینا نبودم و افتاده بودم تو یه باتلاقی🕳 که هر چه میگذشت بیشتر فرو میرفتم
😓اون اقا میگفت بهش میگن سلطان جادها🚛 و یه راننده هست که تو جاده کار میکنه ماهم مسخرش میکردیمش و میخندیدیم 😂😂😂
یه بارمنو سارا و پریسا کنار هم نشسته بودیم که سلطان جاده ها زنگ زد به گوشیم📲 منم دومین بارم بود که باهاش حرف میزدم 🗣صدا مو تغییر دادم و گفتم الان یه خانم جوان تصادف کرده🤕 و بیهوش منم یه ره گذرم🚶 و دیدم گوشیش زنگ میزنه جواب دادم📲
بهش گفتم اگه باهاش نسبتی دارید بیایید بیمارستان 🚑بعدشم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم 😌 اون اقا بلا فاصله با سارا تماس گرفت به سارا گفتم گوشیتو بر ندار😏 زنگ زد گوشی پریسا نزاشتم اونم جواب بده 📲شاید هزار بارتماس گرفت همش پیام میداد که دوستتون تصادف کرده برید نجاتش بدید ولی ما میخدیدیم 😔
و مسخره میکردیم تا اینکه فرداش گوشیمو روشن کردم چقد پیام و تماس از دست رفته از طرف اون داشتم 😨گوشی تو دستم بود که زنگ زد برداشتم
بهم گفت شما زنده اید حالتون خوب😰 منم با تمسخر بهش گفتم که دیروز خودم بودم که صدامو تغییر دادم وقصد شوخی داشتم😓 ولی اون قسم خورد که از دیروز تمام بیمارستانهای شهر رو زیر و رو کرده و دنبال یه دختر جوان میگشته که تصادف کرده بوده🤐 من پشیمون شدم از کارم که با شیطنت یه ادم رو این همه سر کار گذاشتم😳 خلاصه معذرت خواهی کردم 😓و تصمیمم گرفتم دیگه نه بهش پیام بدم نه تلفنهاشو جواب بدم🙈 اون زنگ میزد ولی من اهمیت نمیدادم 😒
چند ماهی به همین صورت گذشت تا اینکه یه روزبا من تماس📲 گرفت منم محترمانه ازش پرسیدم که چکار داری🤔 اون بهم گفت چی شده که دیگه اسممو مسخره نمیکنی 😝 بهش گفتم دیگه نمیخوام مثل گذشته کسی رو دست بندازم و پشیمونم وشما هم سعی کنید دست بردارید و شمارمو دلیت کنید 😐ولی اون دیگه دست بردار نبود مدام زنگ میزد و میگفت میخواد من باهاش دوست بشم 😱منم کم کم داشتم خام میشدم نزدیک بود قبول کنم که یه روز.........
💥ادامه دارد .........
@fal_maral
🧣قسمت اول
اسمم اسری است 😊تو خانواده ای بزرگ شدم که مقید و مذهبی هستن 🍃🌸پدر مادرم واقعا به نماز و حجاب اهمیت میدن 🍃پدرم همیشه با دختراش محبت میکنه حتی یه بار نشده طرف ما اخم کنه 😠خدا رو شکرمن پایبند نمازو حجاب بودم و هستم هیچ وقت با هیچ نامحرمی صحبت نکرده بودم من دوتا👭 دوست صمیمی دارم که اسمشون سارا و پریساست👭
اونا از من بازیگوش تربودن 😌بعد درس خوندن اوقات بیکاری خودشون رو با سر به سر گذاشتن دیگران پرمیکردن😉 یه روز دیدم گوشی دستشون و شانسی شماره میگیرن و کلی میخندن😱 بهشون گفتم این چه کاریه ولی اونا میخندیدن 😂😂واهمیت نمیدادن البته اینم بگم اونا واقعا دخترای پاک و محجبه ای هستن 💞💝 ولی خوب شیطان👹 هم که هیچ وقت بیکار نمینشین و منتظر فرصت تا کم کم جوانان پاک دامن راالوده گناه کنه 😔من وقتی میدیم اونا اینقد سرگرم هستن و باهم خوش میگذرونن🤔 منم تحریک شدم و مثل اونا زنگ میزدم به اشخاص مختلف و ادعا میکردم اشتباه گرفتم 😖
😱وای خدای من الان با نوشتن این حرفها دارم از خجالت اب میشم 😰😓
خلاصه این کارو هرچند وقت یه بار انجام میدادم تا اینکه یه روز اقایی بهم زنگ زد📲 و ادعا کرد اشتباهی شماره منو گرفته 😐دقیقا مثل خودم 😖
منم چیزی نگفتم و قطع کردم 😣ولی اون دست بردار نبود همش پیام میداد📲 و مسخره بازی در می اورد خوب منم شمارشو به دوستام دادم و هی سر به سرش میذاشتن😈
تو این مدتی که دنبال این کارا بودیم حس قبلی رو به نمازهام نداشتم😰 حتی اگه نمازمم قضا میشد واسم اهمیت نداشت😪 دیگه عبادتهایی که میکردم اون رنگ و احساس قبلی رو نداشت😭 ولی من متوجه اینا نبودم و افتاده بودم تو یه باتلاقی🕳 که هر چه میگذشت بیشتر فرو میرفتم
😓اون اقا میگفت بهش میگن سلطان جادها🚛 و یه راننده هست که تو جاده کار میکنه ماهم مسخرش میکردیمش و میخندیدیم 😂😂😂
یه بارمنو سارا و پریسا کنار هم نشسته بودیم که سلطان جاده ها زنگ زد به گوشیم📲 منم دومین بارم بود که باهاش حرف میزدم 🗣صدا مو تغییر دادم و گفتم الان یه خانم جوان تصادف کرده🤕 و بیهوش منم یه ره گذرم🚶 و دیدم گوشیش زنگ میزنه جواب دادم📲
بهش گفتم اگه باهاش نسبتی دارید بیایید بیمارستان 🚑بعدشم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم 😌 اون اقا بلا فاصله با سارا تماس گرفت به سارا گفتم گوشیتو بر ندار😏 زنگ زد گوشی پریسا نزاشتم اونم جواب بده 📲شاید هزار بارتماس گرفت همش پیام میداد که دوستتون تصادف کرده برید نجاتش بدید ولی ما میخدیدیم 😔
و مسخره میکردیم تا اینکه فرداش گوشیمو روشن کردم چقد پیام و تماس از دست رفته از طرف اون داشتم 😨گوشی تو دستم بود که زنگ زد برداشتم
بهم گفت شما زنده اید حالتون خوب😰 منم با تمسخر بهش گفتم که دیروز خودم بودم که صدامو تغییر دادم وقصد شوخی داشتم😓 ولی اون قسم خورد که از دیروز تمام بیمارستانهای شهر رو زیر و رو کرده و دنبال یه دختر جوان میگشته که تصادف کرده بوده🤐 من پشیمون شدم از کارم که با شیطنت یه ادم رو این همه سر کار گذاشتم😳 خلاصه معذرت خواهی کردم 😓و تصمیمم گرفتم دیگه نه بهش پیام بدم نه تلفنهاشو جواب بدم🙈 اون زنگ میزد ولی من اهمیت نمیدادم 😒
چند ماهی به همین صورت گذشت تا اینکه یه روزبا من تماس📲 گرفت منم محترمانه ازش پرسیدم که چکار داری🤔 اون بهم گفت چی شده که دیگه اسممو مسخره نمیکنی 😝 بهش گفتم دیگه نمیخوام مثل گذشته کسی رو دست بندازم و پشیمونم وشما هم سعی کنید دست بردارید و شمارمو دلیت کنید 😐ولی اون دیگه دست بردار نبود مدام زنگ میزد و میگفت میخواد من باهاش دوست بشم 😱منم کم کم داشتم خام میشدم نزدیک بود قبول کنم که یه روز.........
💥ادامه دارد .........
@fal_maral
داستان #هدایت_دختران_بازیگوش 😁
🧣قسمت دوم
کم کم داشتم خام میشدم نزدیک بود قبول کنم😯 که یه روز صبح خواهر بزرگترم صدام زدبا چشمی پراشک😢 بهم گفت اسری دیشب 🌛یه خوابی دیدم که من فکر میکنم تعبییرش این که منو تو به زودی میمیریم 😥😱 خدایااااا انگار دنیا رو سرم خراب شد😭😭اصلا یه حسی پیدا کردم که انگار واقعا داشتم طعم مرگ و میچشیدم 😓راست میگن که وقتی شیطان👹 به ادم نزدیک بشه مرگ از یاد ادم میبره کلا فراموش کرده بودم که واقعا همه انسانها دیر یا زود میمیرن😞😔 خدای من نفسم بالا نمی اومد ضربان قلبم کند شد
💓همه کارایی که کردم جلوی چشمم مرور شد 👀 به خودم گفتم اینطوری میخواهی بری پیش خدا😭😭😭 پیش خواهرم چیزی نگفتم🙍 رفتم وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم💖 اینقد تو نمازم گریه کردم که نزدیک بود بیهوش بشم همش خدا رو التماس میکردم که گناهان منو ببخش😞😰 التماس میکردم که بهم فرصت زندگی بده تا بتونم توبه کنم برگردم 😓
💐💐💐
اون روز همینطوری گذشت باگریه کردن ترس از مرگ من تاچند روز همش توبه و استغفار میکردم 😭
بعد از اون موقع نمازکه میشد به حس تر سناکی همه وجودمو فرامیگرفت😰 ترس از مرگ نبود ولی بخدا موقعی که میخواستم نماز یا قران بخونم همش فکر میکردم یه کسی پشت سرم 😖و میخواد کتکم بزن میخواد منو خفه کنه
البته از نمازی که میخوندم واقعا لذت میبردم☺️ سجدهامو طولا نی میکردم چون واقعا برام لذت بخش بود💖 روزانه چهار هزار بار ذکر لا اله الا الله را تکرار میکردم حتی طوری شده بودم که شبها با استغفار میخوابیدم وموقع بیدار شدن ناخداگاه این کلمه ورد زبانم بود 👈استغفرالله ربی من کل ذنب واتوب الیه
💐💐💐
ولی اون حس ترس منو رها نمیکرد😰موقع عبادت انگار یه چیزی کنار گوشم زمزمه میکرد که بسه دیگه 🔥❌
نمیدونم چطوری براتون بگم فکر شو بکنید برای نماز و عبادتها شوق داشته باشید درحین حال ترسی وحشت ناک😰 سراغتون بیاد که نزار شوق و لذت عبادت رو بچشید 😭😭
دیگه هیچ چیز خوشحالم نمیکرد 😫یه روز عصر بود که .....
💥ادامه دارد .........
@fal_maral
🧣قسمت دوم
کم کم داشتم خام میشدم نزدیک بود قبول کنم😯 که یه روز صبح خواهر بزرگترم صدام زدبا چشمی پراشک😢 بهم گفت اسری دیشب 🌛یه خوابی دیدم که من فکر میکنم تعبییرش این که منو تو به زودی میمیریم 😥😱 خدایااااا انگار دنیا رو سرم خراب شد😭😭اصلا یه حسی پیدا کردم که انگار واقعا داشتم طعم مرگ و میچشیدم 😓راست میگن که وقتی شیطان👹 به ادم نزدیک بشه مرگ از یاد ادم میبره کلا فراموش کرده بودم که واقعا همه انسانها دیر یا زود میمیرن😞😔 خدای من نفسم بالا نمی اومد ضربان قلبم کند شد
💓همه کارایی که کردم جلوی چشمم مرور شد 👀 به خودم گفتم اینطوری میخواهی بری پیش خدا😭😭😭 پیش خواهرم چیزی نگفتم🙍 رفتم وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم💖 اینقد تو نمازم گریه کردم که نزدیک بود بیهوش بشم همش خدا رو التماس میکردم که گناهان منو ببخش😞😰 التماس میکردم که بهم فرصت زندگی بده تا بتونم توبه کنم برگردم 😓
💐💐💐
اون روز همینطوری گذشت باگریه کردن ترس از مرگ من تاچند روز همش توبه و استغفار میکردم 😭
بعد از اون موقع نمازکه میشد به حس تر سناکی همه وجودمو فرامیگرفت😰 ترس از مرگ نبود ولی بخدا موقعی که میخواستم نماز یا قران بخونم همش فکر میکردم یه کسی پشت سرم 😖و میخواد کتکم بزن میخواد منو خفه کنه
البته از نمازی که میخوندم واقعا لذت میبردم☺️ سجدهامو طولا نی میکردم چون واقعا برام لذت بخش بود💖 روزانه چهار هزار بار ذکر لا اله الا الله را تکرار میکردم حتی طوری شده بودم که شبها با استغفار میخوابیدم وموقع بیدار شدن ناخداگاه این کلمه ورد زبانم بود 👈استغفرالله ربی من کل ذنب واتوب الیه
💐💐💐
ولی اون حس ترس منو رها نمیکرد😰موقع عبادت انگار یه چیزی کنار گوشم زمزمه میکرد که بسه دیگه 🔥❌
نمیدونم چطوری براتون بگم فکر شو بکنید برای نماز و عبادتها شوق داشته باشید درحین حال ترسی وحشت ناک😰 سراغتون بیاد که نزار شوق و لذت عبادت رو بچشید 😭😭
دیگه هیچ چیز خوشحالم نمیکرد 😫یه روز عصر بود که .....
💥ادامه دارد .........
@fal_maral
داستان #هدایت_دختران_بازیگوش 😁
🧣قسمت آخر
🧩🧩🧩🌸🌸🌸
خواهرم بهم گفت اسری چرا این روزها اینقد رنگ پریده شدی 😖منم بهش گفتم که دوست دارم به خدا نزدیک بشم ولی یه چیزی مانع میشه ومنو میترسون 😭😭
خواهرم معلم قران و این چیزها رو خوب میدونه با ارامش بهم گفت ببین اسری فکرکن یه کسی یه شال گردنی بافته 🤔و نزدیک به اتمام ولی ناگهان یه شخصی میاد و نخ بافته شده رو میکشه تا جایی که همه شال گردن شکافته میشه 😯و همه زحمات اون شخص نابود میشه 😨حالااین حس تو دقیقا مثل همین شال گردن 😢شیطان در فکر فریبت بوده 👹و کلی هم پیش رفته اما الان تو نمازهاتو طولانی تر از گذشته میخونی و تلاوت و اذکار رو هم فراموش نمیکنی واسه همینه که خاری شدی تو چشم شیطان👹 چون زحماتشو نابود کردی و موقع نماز تو رو میترسونه باید پیروز بشی و به راز و نیاز با خدا ادامه بدی و از هیچ چیز نترسی🙍 یه دعایی بهم یاد داد وگفت بخون منم صورتمو بر گردوندم به طرف قبله🕋 و اون دعا رو خوندم و باصدای بلند ازته قلبم فریاد میزدم و خدا رو صدا میکردم که منو ببخش و این ترس و از وجودم بیرون ببر 😭😭😭بعد اون روز دیگه اون ترس ازوجودم دور شد .....
اگر من هر روز خداروشکر کنم بازم کمه💖 الله منو از چاهی که خودم برای خودم کنده بودم نجات داد💕💕
الهی شکرت با تمام وجودم از خدا متشکرم😊نه ابروی منو برد نه کسی خبردار شد به وسیله یه خواب بهم هشدار داد❤️❤️❤️
👭 دوستای منم سارا و پریسا هم تو به کردن والان تو دارالقران مشغول تدریس هستن 💝 خداوند اونا رو حفظ کنه و همه انسانها رو از شر دشمن قسم خورده اش شیطان رانده شده حفاظت کنه الهی امین 💕💕💕
🧩🧩🧩🌸🌸🌸
داستان من وا قعی😊 و بخاطر این واسه شما برادران و خواهران گل تایپ کردم که اولا یاداوری بشه واسه خودم بعدش اگه خدایی ناکرده کسی مثل منو سارا ،پریسا بازیگوش و سربه هواست😉 بیشتر مواظب باشه به خدا پناه ببر قبل از اینکه دیر بشه 😌
ازهمه شما التماس دعا دارم
@fal_maral
💥🔴 پایان
🧣قسمت آخر
🧩🧩🧩🌸🌸🌸
خواهرم بهم گفت اسری چرا این روزها اینقد رنگ پریده شدی 😖منم بهش گفتم که دوست دارم به خدا نزدیک بشم ولی یه چیزی مانع میشه ومنو میترسون 😭😭
خواهرم معلم قران و این چیزها رو خوب میدونه با ارامش بهم گفت ببین اسری فکرکن یه کسی یه شال گردنی بافته 🤔و نزدیک به اتمام ولی ناگهان یه شخصی میاد و نخ بافته شده رو میکشه تا جایی که همه شال گردن شکافته میشه 😯و همه زحمات اون شخص نابود میشه 😨حالااین حس تو دقیقا مثل همین شال گردن 😢شیطان در فکر فریبت بوده 👹و کلی هم پیش رفته اما الان تو نمازهاتو طولانی تر از گذشته میخونی و تلاوت و اذکار رو هم فراموش نمیکنی واسه همینه که خاری شدی تو چشم شیطان👹 چون زحماتشو نابود کردی و موقع نماز تو رو میترسونه باید پیروز بشی و به راز و نیاز با خدا ادامه بدی و از هیچ چیز نترسی🙍 یه دعایی بهم یاد داد وگفت بخون منم صورتمو بر گردوندم به طرف قبله🕋 و اون دعا رو خوندم و باصدای بلند ازته قلبم فریاد میزدم و خدا رو صدا میکردم که منو ببخش و این ترس و از وجودم بیرون ببر 😭😭😭بعد اون روز دیگه اون ترس ازوجودم دور شد .....
اگر من هر روز خداروشکر کنم بازم کمه💖 الله منو از چاهی که خودم برای خودم کنده بودم نجات داد💕💕
الهی شکرت با تمام وجودم از خدا متشکرم😊نه ابروی منو برد نه کسی خبردار شد به وسیله یه خواب بهم هشدار داد❤️❤️❤️
👭 دوستای منم سارا و پریسا هم تو به کردن والان تو دارالقران مشغول تدریس هستن 💝 خداوند اونا رو حفظ کنه و همه انسانها رو از شر دشمن قسم خورده اش شیطان رانده شده حفاظت کنه الهی امین 💕💕💕
🧩🧩🧩🌸🌸🌸
داستان من وا قعی😊 و بخاطر این واسه شما برادران و خواهران گل تایپ کردم که اولا یاداوری بشه واسه خودم بعدش اگه خدایی ناکرده کسی مثل منو سارا ،پریسا بازیگوش و سربه هواست😉 بیشتر مواظب باشه به خدا پناه ببر قبل از اینکه دیر بشه 😌
ازهمه شما التماس دعا دارم
@fal_maral
💥🔴 پایان
داستان ارسالی
قسمت اول
🌹سلام علیکم...
✍🏼منم #داستان #هدایت خودم را میگوم شاید عبرت و تلنگری باشه برای دیگران.....
👌🏼دختری بودم که در #خانواده ای #مذهبی به دنیا آمدم...
😔چون چهره #جذابی داشتم از اوایل کودکیم مورد #اذیت دایی و پسرخاله ام قرار گرفتم طوری که هر وقت میرفتیم خونه مادربزرگم داییم منو اذیت میکرد...
😞چند سالی به همین منوال گذشت و من اصلاحرفی به مادرم نمیزدم چون خیلی سن کمی داشتم.... تایه کم بزرگ شدم و به سن 10سالگی رسیدم یه دختر همسایه مون بودکه باهام دوست بود اون دختر تقریبا شروری بود...
👭 یه روز آمد دنبالم گفت بریم نانوایی چند تا پسر اونجان باهاشون دوست بشیم...
😱وقتی رفتیم یکی از اون پسرا خیلی به من اشاره میکرد و به دوستش میگفت من اینو میخام تا اینکه منم که هیچی از دوستی بلد نبودم باهاش شروع کردم به حرف زدن...
😣 از اون پسر اکثرا هر روز میرفتم نانوایی تا ببینمش و بعد از اون شیطنت های من شروع شد....
😭هر پسری رو میدیدم دوست داشتم باهاش #ارتباط پید اکنم هنوز 12 سالم بود توی منجلاب #دوست_پسری فرو رفته بودم...
😔هر هفته ای با #پسری به خیال خودم حتما با یکیشون #ازدواج میکنم این نشد دیگری ولی ای دل غافل....
😓تا اینکه هر چه بزرگتر میشدم با #دوستا_ناباب بیشتری آشنا میشدم و اونام از همجنس خودم و بیشتر منو به اینکار تشویق میکردن....
😰کار به جایی رسیده بود که حتی بامردها هم #ارتباط پیدا کردم و هر روز با چندتاشون تلفنی حرف میزدم که اتفاقی که نباید بیفته افتاد و ....😞
👌🏼تا اینکه سال دوم دبیرستان بودم و پشت سر هم چند #خواستگار برام آمد بی دلیل همه شون رد میکردم تا اینکه یه #پسر #مذهبی و اهل #مسجد آمد #خاستگاریم دیگه تو این مورد #خانواده ام خیلی اصرار کردن که باهاش #ازدواج کنم اول قبول نکردم ولی بعدا چون الله هنوز دوستم داشت باعث شد که بهش جواب مثبت بدم .....
🔻 #ادامه_دارد....
@fal_maral
قسمت اول
🌹سلام علیکم...
✍🏼منم #داستان #هدایت خودم را میگوم شاید عبرت و تلنگری باشه برای دیگران.....
👌🏼دختری بودم که در #خانواده ای #مذهبی به دنیا آمدم...
😔چون چهره #جذابی داشتم از اوایل کودکیم مورد #اذیت دایی و پسرخاله ام قرار گرفتم طوری که هر وقت میرفتیم خونه مادربزرگم داییم منو اذیت میکرد...
😞چند سالی به همین منوال گذشت و من اصلاحرفی به مادرم نمیزدم چون خیلی سن کمی داشتم.... تایه کم بزرگ شدم و به سن 10سالگی رسیدم یه دختر همسایه مون بودکه باهام دوست بود اون دختر تقریبا شروری بود...
👭 یه روز آمد دنبالم گفت بریم نانوایی چند تا پسر اونجان باهاشون دوست بشیم...
😱وقتی رفتیم یکی از اون پسرا خیلی به من اشاره میکرد و به دوستش میگفت من اینو میخام تا اینکه منم که هیچی از دوستی بلد نبودم باهاش شروع کردم به حرف زدن...
😣 از اون پسر اکثرا هر روز میرفتم نانوایی تا ببینمش و بعد از اون شیطنت های من شروع شد....
😭هر پسری رو میدیدم دوست داشتم باهاش #ارتباط پید اکنم هنوز 12 سالم بود توی منجلاب #دوست_پسری فرو رفته بودم...
😔هر هفته ای با #پسری به خیال خودم حتما با یکیشون #ازدواج میکنم این نشد دیگری ولی ای دل غافل....
😓تا اینکه هر چه بزرگتر میشدم با #دوستا_ناباب بیشتری آشنا میشدم و اونام از همجنس خودم و بیشتر منو به اینکار تشویق میکردن....
😰کار به جایی رسیده بود که حتی بامردها هم #ارتباط پیدا کردم و هر روز با چندتاشون تلفنی حرف میزدم که اتفاقی که نباید بیفته افتاد و ....😞
👌🏼تا اینکه سال دوم دبیرستان بودم و پشت سر هم چند #خواستگار برام آمد بی دلیل همه شون رد میکردم تا اینکه یه #پسر #مذهبی و اهل #مسجد آمد #خاستگاریم دیگه تو این مورد #خانواده ام خیلی اصرار کردن که باهاش #ازدواج کنم اول قبول نکردم ولی بعدا چون الله هنوز دوستم داشت باعث شد که بهش جواب مثبت بدم .....
🔻 #ادامه_دارد....
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_دوم
✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم...
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک #همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم...برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...
😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی #آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم #ناراحت بودم...
فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از #الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام #سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای #عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...
😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران #مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس #تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث #حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه...من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
✨ #سبحان الله
✨ #چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه #چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...
فرداش که رفتم #مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️
🤔با خودم گفتم #والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...
دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم #بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم...
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک #دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔
😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به #نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت #مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی #نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه... منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
✨ #الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...
☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به #نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به #کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...
یه روز توی کلاس از #وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❣ #قسمت_دوم
✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم...
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک #همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم...برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...
😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی #آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم #ناراحت بودم...
فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از #الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام #سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای #عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...
😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران #مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس #تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث #حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه...من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
✨ #سبحان الله
✨ #چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه #چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...
فرداش که رفتم #مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️
🤔با خودم گفتم #والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...
دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم #بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم...
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک #دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔
😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به #نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت #مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی #نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه... منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
✨ #الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...
☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به #نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به #کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...
یه روز توی کلاس از #وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
✨ #هدایت_و_سربراه_شدن_اولاد
جهت #سربراه شدن #فرزند و #ترک_اعمال_ناپسند و #دوستان_ناباب
هرروز این دعارا بخوانید.
رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ وَ أَرِنا مَناسِکَنا وَ تُبْ عَلَیْنا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحیم»؛
@fal_maral
جهت #سربراه شدن #فرزند و #ترک_اعمال_ناپسند و #دوستان_ناباب
هرروز این دعارا بخوانید.
رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ وَ أَرِنا مَناسِکَنا وَ تُبْ عَلَیْنا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحیم»؛
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
✨ #هدایت_و_سر_براه_شدن_اولاد
جهت سر براه شدن فرزند و ترک اعمال ناپسند و دوستان ناباب هر روز این دعا را بخوانید.
💫 رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ وَ أَرِنا مَناسِکَنا وَ تُبْ عَلَیْنا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحیم
@fal_maral
جهت سر براه شدن فرزند و ترک اعمال ناپسند و دوستان ناباب هر روز این دعا را بخوانید.
💫 رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ وَ أَرِنا مَناسِکَنا وَ تُبْ عَلَیْنا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحیم
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#هدایت_دختران_بازیگوش 😁
🧣قسمت اول
اسمم اسری است 😊تو خانواده ای بزرگ شدم که مقید و مذهبی هستن 🍃🌸پدر مادرم واقعا به نماز و حجاب اهمیت میدن 🍃پدرم همیشه با دختراش محبت میکنه حتی یه بار نشده طرف ما اخم کنه 😠خدا رو شکرمن پایبند نمازو حجاب بودم و هستم هیچ وقت با هیچ نامحرمی صحبت نکرده بودم من دوتا👭 دوست صمیمی دارم که اسمشون سارا و پریساست👭
اونا از من بازیگوش تربودن 😌بعد درس خوندن اوقات بیکاری خودشون رو با سر به سر گذاشتن دیگران پرمیکردن😉 یه روز دیدم گوشی دستشون و شانسی شماره میگیرن و کلی میخندن😱 بهشون گفتم این چه کاریه ولی اونا میخندیدن 😂😂واهمیت نمیدادن البته اینم بگم اونا واقعا دخترای پاک و محجبه ای هستن 💞💝 ولی خوب شیطان👹 هم که هیچ وقت بیکار نمینشین و منتظر فرصت تا کم کم جوانان پاک دامن راالوده گناه کنه 😔من وقتی میدیم اونا اینقد سرگرم هستن و باهم خوش میگذرونن🤔 منم تحریک شدم و مثل اونا زنگ میزدم به اشخاص مختلف و ادعا میکردم اشتباه گرفتم 😖
😱وای خدای من الان با نوشتن این حرفها دارم از خجالت اب میشم 😰😓
خلاصه این کارو هرچند وقت یه بار انجام میدادم تا اینکه یه روز اقایی بهم زنگ زد📲 و ادعا کرد اشتباهی شماره منو گرفته 😐دقیقا مثل خودم 😖
منم چیزی نگفتم و قطع کردم 😣ولی اون دست بردار نبود همش پیام میداد📲 و مسخره بازی در می اورد خوب منم شمارشو به دوستام دادم و هی سر به سرش میذاشتن😈
تو این مدتی که دنبال این کارا بودیم حس قبلی رو به نمازهام نداشتم😰 حتی اگه نمازمم قضا میشد واسم اهمیت نداشت😪 دیگه عبادتهایی که میکردم اون رنگ و احساس قبلی رو نداشت😭 ولی من متوجه اینا نبودم و افتاده بودم تو یه باتلاقی🕳 که هر چه میگذشت بیشتر فرو میرفتم
😓اون اقا میگفت بهش میگن سلطان جادها🚛 و یه راننده هست که تو جاده کار میکنه ماهم مسخرش میکردیمش و میخندیدیم 😂😂😂
یه بارمنو سارا و پریسا کنار هم نشسته بودیم که سلطان جاده ها زنگ زد به گوشیم📲 منم دومین بارم بود که باهاش حرف میزدم 🗣صدا مو تغییر دادم و گفتم الان یه خانم جوان تصادف کرده🤕 و بیهوش منم یه ره گذرم🚶 و دیدم گوشیش زنگ میزنه جواب دادم📲
بهش گفتم اگه باهاش نسبتی دارید بیایید بیمارستان 🚑بعدشم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم 😌 اون اقا بلا فاصله با سارا تماس گرفت به سارا گفتم گوشیتو بر ندار😏 زنگ زد گوشی پریسا نزاشتم اونم جواب بده 📲شاید هزار بارتماس گرفت همش پیام میداد که دوستتون تصادف کرده برید نجاتش بدید ولی ما میخدیدیم 😔
و مسخره میکردیم تا اینکه فرداش گوشیمو روشن کردم چقد پیام و تماس از دست رفته از طرف اون داشتم 😨گوشی تو دستم بود که زنگ زد برداشتم
بهم گفت شما زنده اید حالتون خوب😰 منم با تمسخر بهش گفتم که دیروز خودم بودم که صدامو تغییر دادم وقصد شوخی داشتم😓 ولی اون قسم خورد که از دیروز تمام بیمارستانهای شهر رو زیر و رو کرده و دنبال یه دختر جوان میگشته که تصادف کرده بوده🤐 من پشیمون شدم از کارم که با شیطنت یه ادم رو این همه سر کار گذاشتم😳 خلاصه معذرت خواهی کردم 😓و تصمیمم گرفتم دیگه نه بهش پیام بدم نه تلفنهاشو جواب بدم🙈 اون زنگ میزد ولی من اهمیت نمیدادم 😒
چند ماهی به همین صورت گذشت تا اینکه یه روزبا من تماس📲 گرفت منم محترمانه ازش پرسیدم که چکار داری🤔 اون بهم گفت چی شده که دیگه اسممو مسخره نمیکنی 😝 بهش گفتم دیگه نمیخوام مثل گذشته کسی رو دست بندازم و پشیمونم وشما هم سعی کنید دست بردارید و شمارمو دلیت کنید 😐ولی اون دیگه دست بردار نبود مدام زنگ میزد و میگفت میخواد من باهاش دوست بشم 😱منم کم کم داشتم خام میشدم نزدیک بود قبول کنم که یه روز.........
💥ادامه دارد .........
@fal_maral
🧣قسمت اول
اسمم اسری است 😊تو خانواده ای بزرگ شدم که مقید و مذهبی هستن 🍃🌸پدر مادرم واقعا به نماز و حجاب اهمیت میدن 🍃پدرم همیشه با دختراش محبت میکنه حتی یه بار نشده طرف ما اخم کنه 😠خدا رو شکرمن پایبند نمازو حجاب بودم و هستم هیچ وقت با هیچ نامحرمی صحبت نکرده بودم من دوتا👭 دوست صمیمی دارم که اسمشون سارا و پریساست👭
اونا از من بازیگوش تربودن 😌بعد درس خوندن اوقات بیکاری خودشون رو با سر به سر گذاشتن دیگران پرمیکردن😉 یه روز دیدم گوشی دستشون و شانسی شماره میگیرن و کلی میخندن😱 بهشون گفتم این چه کاریه ولی اونا میخندیدن 😂😂واهمیت نمیدادن البته اینم بگم اونا واقعا دخترای پاک و محجبه ای هستن 💞💝 ولی خوب شیطان👹 هم که هیچ وقت بیکار نمینشین و منتظر فرصت تا کم کم جوانان پاک دامن راالوده گناه کنه 😔من وقتی میدیم اونا اینقد سرگرم هستن و باهم خوش میگذرونن🤔 منم تحریک شدم و مثل اونا زنگ میزدم به اشخاص مختلف و ادعا میکردم اشتباه گرفتم 😖
😱وای خدای من الان با نوشتن این حرفها دارم از خجالت اب میشم 😰😓
خلاصه این کارو هرچند وقت یه بار انجام میدادم تا اینکه یه روز اقایی بهم زنگ زد📲 و ادعا کرد اشتباهی شماره منو گرفته 😐دقیقا مثل خودم 😖
منم چیزی نگفتم و قطع کردم 😣ولی اون دست بردار نبود همش پیام میداد📲 و مسخره بازی در می اورد خوب منم شمارشو به دوستام دادم و هی سر به سرش میذاشتن😈
تو این مدتی که دنبال این کارا بودیم حس قبلی رو به نمازهام نداشتم😰 حتی اگه نمازمم قضا میشد واسم اهمیت نداشت😪 دیگه عبادتهایی که میکردم اون رنگ و احساس قبلی رو نداشت😭 ولی من متوجه اینا نبودم و افتاده بودم تو یه باتلاقی🕳 که هر چه میگذشت بیشتر فرو میرفتم
😓اون اقا میگفت بهش میگن سلطان جادها🚛 و یه راننده هست که تو جاده کار میکنه ماهم مسخرش میکردیمش و میخندیدیم 😂😂😂
یه بارمنو سارا و پریسا کنار هم نشسته بودیم که سلطان جاده ها زنگ زد به گوشیم📲 منم دومین بارم بود که باهاش حرف میزدم 🗣صدا مو تغییر دادم و گفتم الان یه خانم جوان تصادف کرده🤕 و بیهوش منم یه ره گذرم🚶 و دیدم گوشیش زنگ میزنه جواب دادم📲
بهش گفتم اگه باهاش نسبتی دارید بیایید بیمارستان 🚑بعدشم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم 😌 اون اقا بلا فاصله با سارا تماس گرفت به سارا گفتم گوشیتو بر ندار😏 زنگ زد گوشی پریسا نزاشتم اونم جواب بده 📲شاید هزار بارتماس گرفت همش پیام میداد که دوستتون تصادف کرده برید نجاتش بدید ولی ما میخدیدیم 😔
و مسخره میکردیم تا اینکه فرداش گوشیمو روشن کردم چقد پیام و تماس از دست رفته از طرف اون داشتم 😨گوشی تو دستم بود که زنگ زد برداشتم
بهم گفت شما زنده اید حالتون خوب😰 منم با تمسخر بهش گفتم که دیروز خودم بودم که صدامو تغییر دادم وقصد شوخی داشتم😓 ولی اون قسم خورد که از دیروز تمام بیمارستانهای شهر رو زیر و رو کرده و دنبال یه دختر جوان میگشته که تصادف کرده بوده🤐 من پشیمون شدم از کارم که با شیطنت یه ادم رو این همه سر کار گذاشتم😳 خلاصه معذرت خواهی کردم 😓و تصمیمم گرفتم دیگه نه بهش پیام بدم نه تلفنهاشو جواب بدم🙈 اون زنگ میزد ولی من اهمیت نمیدادم 😒
چند ماهی به همین صورت گذشت تا اینکه یه روزبا من تماس📲 گرفت منم محترمانه ازش پرسیدم که چکار داری🤔 اون بهم گفت چی شده که دیگه اسممو مسخره نمیکنی 😝 بهش گفتم دیگه نمیخوام مثل گذشته کسی رو دست بندازم و پشیمونم وشما هم سعی کنید دست بردارید و شمارمو دلیت کنید 😐ولی اون دیگه دست بردار نبود مدام زنگ میزد و میگفت میخواد من باهاش دوست بشم 😱منم کم کم داشتم خام میشدم نزدیک بود قبول کنم که یه روز.........
💥ادامه دارد .........
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#هدایت_دختران_بازیگوش 😁
🧣قسمت دوم
کم کم داشتم خام میشدم نزدیک بود قبول کنم😯 که یه روز صبح خواهر بزرگترم صدام زدبا چشمی پراشک😢 بهم گفت اسری دیشب 🌛یه خوابی دیدم که من فکر میکنم تعبییرش این که منو تو به زودی میمیریم 😥😱 خدایااااا انگار دنیا رو سرم خراب شد😭😭اصلا یه حسی پیدا کردم که انگار واقعا داشتم طعم مرگ و میچشیدم 😓راست میگن که وقتی شیطان👹 به ادم نزدیک بشه مرگ از یاد ادم میبره کلا فراموش کرده بودم که واقعا همه انسانها دیر یا زود میمیرن😞😔 خدای من نفسم بالا نمی اومد ضربان قلبم کند شد
💓همه کارایی که کردم جلوی چشمم مرور شد 👀 به خودم گفتم اینطوری میخواهی بری پیش خدا😭😭😭 پیش خواهرم چیزی نگفتم🙍 رفتم وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم💖 اینقد تو نمازم گریه کردم که نزدیک بود بیهوش بشم همش خدا رو التماس میکردم که گناهان منو ببخش😞😰 التماس میکردم که بهم فرصت زندگی بده تا بتونم توبه کنم برگردم 😓
💐💐💐
اون روز همینطوری گذشت باگریه کردن ترس از مرگ من تاچند روز همش توبه و استغفار میکردم 😭
بعد از اون موقع نمازکه میشد به حس تر سناکی همه وجودمو فرامیگرفت😰 ترس از مرگ نبود ولی بخدا موقعی که میخواستم نماز یا قران بخونم همش فکر میکردم یه کسی پشت سرم 😖و میخواد کتکم بزن میخواد منو خفه کنه
البته از نمازی که میخوندم واقعا لذت میبردم☺️ سجدهامو طولا نی میکردم چون واقعا برام لذت بخش بود💖 روزانه چهار هزار بار ذکر لا اله الا الله را تکرار میکردم حتی طوری شده بودم که شبها با استغفار میخوابیدم وموقع بیدار شدن ناخداگاه این کلمه ورد زبانم بود 👈استغفرالله ربی من کل ذنب واتوب الیه
💐💐💐
ولی اون حس ترس منو رها نمیکرد😰موقع عبادت انگار یه چیزی کنار گوشم زمزمه میکرد که بسه دیگه 🔥❌
نمیدونم چطوری براتون بگم فکر شو بکنید برای نماز و عبادتها شوق داشته باشید درحین حال ترسی وحشت ناک😰 سراغتون بیاد که نزار شوق و لذت عبادت رو بچشید 😭😭
دیگه هیچ چیز خوشحالم نمیکرد 😫یه روز عصر بود که .....
💥ادامه دارد .........
@fal_maral
🧣قسمت دوم
کم کم داشتم خام میشدم نزدیک بود قبول کنم😯 که یه روز صبح خواهر بزرگترم صدام زدبا چشمی پراشک😢 بهم گفت اسری دیشب 🌛یه خوابی دیدم که من فکر میکنم تعبییرش این که منو تو به زودی میمیریم 😥😱 خدایااااا انگار دنیا رو سرم خراب شد😭😭اصلا یه حسی پیدا کردم که انگار واقعا داشتم طعم مرگ و میچشیدم 😓راست میگن که وقتی شیطان👹 به ادم نزدیک بشه مرگ از یاد ادم میبره کلا فراموش کرده بودم که واقعا همه انسانها دیر یا زود میمیرن😞😔 خدای من نفسم بالا نمی اومد ضربان قلبم کند شد
💓همه کارایی که کردم جلوی چشمم مرور شد 👀 به خودم گفتم اینطوری میخواهی بری پیش خدا😭😭😭 پیش خواهرم چیزی نگفتم🙍 رفتم وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم💖 اینقد تو نمازم گریه کردم که نزدیک بود بیهوش بشم همش خدا رو التماس میکردم که گناهان منو ببخش😞😰 التماس میکردم که بهم فرصت زندگی بده تا بتونم توبه کنم برگردم 😓
💐💐💐
اون روز همینطوری گذشت باگریه کردن ترس از مرگ من تاچند روز همش توبه و استغفار میکردم 😭
بعد از اون موقع نمازکه میشد به حس تر سناکی همه وجودمو فرامیگرفت😰 ترس از مرگ نبود ولی بخدا موقعی که میخواستم نماز یا قران بخونم همش فکر میکردم یه کسی پشت سرم 😖و میخواد کتکم بزن میخواد منو خفه کنه
البته از نمازی که میخوندم واقعا لذت میبردم☺️ سجدهامو طولا نی میکردم چون واقعا برام لذت بخش بود💖 روزانه چهار هزار بار ذکر لا اله الا الله را تکرار میکردم حتی طوری شده بودم که شبها با استغفار میخوابیدم وموقع بیدار شدن ناخداگاه این کلمه ورد زبانم بود 👈استغفرالله ربی من کل ذنب واتوب الیه
💐💐💐
ولی اون حس ترس منو رها نمیکرد😰موقع عبادت انگار یه چیزی کنار گوشم زمزمه میکرد که بسه دیگه 🔥❌
نمیدونم چطوری براتون بگم فکر شو بکنید برای نماز و عبادتها شوق داشته باشید درحین حال ترسی وحشت ناک😰 سراغتون بیاد که نزار شوق و لذت عبادت رو بچشید 😭😭
دیگه هیچ چیز خوشحالم نمیکرد 😫یه روز عصر بود که .....
💥ادامه دارد .........
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#هدایت_دختران_بازیگوش 😁
🧣قسمت آخر
خواهرم بهم گفت اسری چرا این روزها اینقد رنگ پریده شدی 😖منم بهش گفتم که دوست دارم به خدا نزدیک بشم ولی یه چیزی مانع میشه ومنو میترسون 😭😭
خواهرم معلم قران و این چیزها رو خوب میدونه با ارامش بهم گفت ببین اسری فکرکن یه کسی یه شال گردنی بافته 🤔و نزدیک به اتمام ولی ناگهان یه شخصی میاد و نخ بافته شده رو میکشه تا جایی که همه شال گردن شکافته میشه 😯و همه زحمات اون شخص نابود میشه 😨حالااین حس تو دقیقا مثل همین شال گردن 😢شیطان در فکر فریبت بوده 👹و کلی هم پیش رفته اما الان تو نمازهاتو طولانی تر از گذشته میخونی و تلاوت و اذکار رو هم فراموش نمیکنی واسه همینه که خاری شدی تو چشم شیطان👹 چون زحماتشو نابود کردی و موقع نماز تو رو میترسونه باید پیروز بشی و به راز و نیاز با خدا ادامه بدی و از هیچ چیز نترسی🙍 یه دعایی بهم یاد داد وگفت بخون منم صورتمو بر گردوندم به طرف قبله🕋 و اون دعا رو خوندم و باصدای بلند ازته قلبم فریاد میزدم و خدا رو صدا میکردم که منو ببخش و این ترس و از وجودم بیرون ببر 😭😭😭بعد اون روز دیگه اون ترس ازوجودم دور شد .....
اگر من هر روز خداروشکر کنم بازم کمه💖 الله منو از چاهی که خودم برای خودم کنده بودم نجات داد💕💕
الهی شکرت با تمام وجودم از خدا متشکرم😊نه ابروی منو برد نه کسی خبردار شد به وسیله یه خواب بهم هشدار داد❤️❤️❤️
👭 دوستای منم سارا و پریسا هم تو به کردن والان تو دارالقران مشغول تدریس هستن 💝 خداوند اونا رو حفظ کنه و همه انسانها رو از شر دشمن قسم خورده اش شیطان رانده شده حفاظت کنه الهی امین 💕💕💕
🧩🧩🧩🌸🌸🌸
داستان من وا قعی😊 و بخاطر این واسه شما برادران و خواهران گل تایپ کردم که اولا یاداوری بشه واسه خودم بعدش اگه خدایی ناکرده کسی مثل منو سارا ،پریسا بازیگوش و سربه هواست😉 بیشتر مواظب باشه به خدا پناه ببر قبل از اینکه دیر بشه 😌
ازهمه شما التماس دعا دارم
💥🔴 پایان
@fal_maral
🧣قسمت آخر
خواهرم بهم گفت اسری چرا این روزها اینقد رنگ پریده شدی 😖منم بهش گفتم که دوست دارم به خدا نزدیک بشم ولی یه چیزی مانع میشه ومنو میترسون 😭😭
خواهرم معلم قران و این چیزها رو خوب میدونه با ارامش بهم گفت ببین اسری فکرکن یه کسی یه شال گردنی بافته 🤔و نزدیک به اتمام ولی ناگهان یه شخصی میاد و نخ بافته شده رو میکشه تا جایی که همه شال گردن شکافته میشه 😯و همه زحمات اون شخص نابود میشه 😨حالااین حس تو دقیقا مثل همین شال گردن 😢شیطان در فکر فریبت بوده 👹و کلی هم پیش رفته اما الان تو نمازهاتو طولانی تر از گذشته میخونی و تلاوت و اذکار رو هم فراموش نمیکنی واسه همینه که خاری شدی تو چشم شیطان👹 چون زحماتشو نابود کردی و موقع نماز تو رو میترسونه باید پیروز بشی و به راز و نیاز با خدا ادامه بدی و از هیچ چیز نترسی🙍 یه دعایی بهم یاد داد وگفت بخون منم صورتمو بر گردوندم به طرف قبله🕋 و اون دعا رو خوندم و باصدای بلند ازته قلبم فریاد میزدم و خدا رو صدا میکردم که منو ببخش و این ترس و از وجودم بیرون ببر 😭😭😭بعد اون روز دیگه اون ترس ازوجودم دور شد .....
اگر من هر روز خداروشکر کنم بازم کمه💖 الله منو از چاهی که خودم برای خودم کنده بودم نجات داد💕💕
الهی شکرت با تمام وجودم از خدا متشکرم😊نه ابروی منو برد نه کسی خبردار شد به وسیله یه خواب بهم هشدار داد❤️❤️❤️
👭 دوستای منم سارا و پریسا هم تو به کردن والان تو دارالقران مشغول تدریس هستن 💝 خداوند اونا رو حفظ کنه و همه انسانها رو از شر دشمن قسم خورده اش شیطان رانده شده حفاظت کنه الهی امین 💕💕💕
🧩🧩🧩🌸🌸🌸
داستان من وا قعی😊 و بخاطر این واسه شما برادران و خواهران گل تایپ کردم که اولا یاداوری بشه واسه خودم بعدش اگه خدایی ناکرده کسی مثل منو سارا ،پریسا بازیگوش و سربه هواست😉 بیشتر مواظب باشه به خدا پناه ببر قبل از اینکه دیر بشه 😌
ازهمه شما التماس دعا دارم
💥🔴 پایان
@fal_maral
#هدایت_وسر_براه_شدن_اولاد
❇️⇦ جهت سر براه شدن فرزند و ترک اعمال ناپسند و دوستان ناباب هر روز این دعا را بخوانید↯↯
〽️ رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ وَ أَرِنا مَناسِکَنا وَ تُبْ عَلَیْنا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحیم 〽️
@fal_maral
❇️⇦ جهت سر براه شدن فرزند و ترک اعمال ناپسند و دوستان ناباب هر روز این دعا را بخوانید↯↯
〽️ رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ وَ أَرِنا مَناسِکَنا وَ تُبْ عَلَیْنا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحیم 〽️
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_6
🪶قسمت ششم
شوهرم برام یه گوشی #لمسی گرفت تازه واتس اپ و تلگرام اومده بود تو یکی از گروه های مذهبی واتس اپ عضو شدم مطالب مذهبی برام #جالب بودن 😍 از خدا و دین و پیامبر..درسته نماز میخوندم ولی #اطلاعات دینی ام کاملا صفر بود خوندم که دست دادن به نامحرم چقدر گناهه😭 😍 خیلی چیز ها یاد گرفتم ...اما باز هم حرف زدن های ما باهم ادامه داشت رفته بودیم منو شوهرم روستا یکمی اخلاقش بهتر شده بودولی دیگه خونه عمه ام به هیچ عنوان منو نمیبرد ... دیگه #کتکم نمیزد زیاد هم گیر نمیداد تو روستا اونا یه مسجد بود که خواهرش روزهای جمعه میرفت مسجد جارو میکرد کلیدها مسجد #دستش بود بمن گفت اگه میری بیا بریم منم باهاش رفتم و مسجد جارو کردیم و اومدیم خونه و جمعه هفته بعدی شد بازم باهاش رفتم اصلا جارو کردن مسجد یه #حس خوبی داشت مسجد که رفتم پسرعمه ام برام زنگ زد دیگه نمیشد جلو خواهر شوهرم بحرفم براش پیام دادم بعدش یهو به خودم اومدم تو مسجد چرا اینکارا میکنی😭باخودم میگفتم از خدا بترس درسته #دوستش داری اما دیگه فایدش چیه #الله میخواست منو هدایت کنه تا اینقد باهاش حرف نزنم و سر قرار باهاش نرم درسته فقط #میدیدمش اما اگه کسی مارو باهم میدید چی فکر میکرد و #آبرومون میرفت😨 الحمدلله که هیچ وقت اون #گناه بزرگ انجام ندادیم و الله را #شاکرم اما تو این مدت خواست الله یا بگم #نظر الله بمن بود که هیچ کس مارو باهم ندید و از حرف زدنمون هم کسی خبر دار نشد.
الحمدلله من تو #مسجد بودم که انگار قلبم لرزید🥺 با خودم گفتم چرا من دارم با خودم و اون این کارا رو میکنم آخرش این کار عاقبت نداره جز آبرو ریزی😞 اونروز تو مسجد که بودم با خودم گفتم بیا #توبه کن بس کن تا کی میخایی گناه کنی اگه بمیری جواب #خدا رو چی میدی واقعا #الله منو دوست داشت که نظرش از من برنگشت الله هرکه را که بخواد #هدایت میکنه برا پسرعمه ام پیام دادم بهش گفتم هرچی بین ما بود تموم شده دیگه این کارا هم فایده نداره هرچند از وقتی #ازدواج کرده بود رابطه ام باهاش کم کرده بودم نمیخاستم سر بار زندگی کسی دیگه باشم و تو زندگی یکی دیگه!! ولی #هراز گاهی خبرشو میگرفتم ... اونم گفت فقط میخاد من خوشبخت باشم اونروزرفتم #دورکعت نماز #توبه خوندم تو مسجد و از ته دلم دعا کردم که الله من و اون ببخشه دقیقا روز #جمعه بود روزی که باید برای #پیامبرم #صلوات میفرستادم😓 و اما من جز #گناه کار دیگه ای نمیکردم کلا از قرآن و نماز دور شده بودم ...دیگه سعی کردم به شوهرم عادت کنم و دوستش داشته باشم هرچند من #هیچوقت رو حرفش چیزی نمیگفتم ولی خواستم بهتر بشم ...ولی هنوزم #وسوسه های #شیطان ول کنم نبود دوری از اون بازم #عذابم میداد سخت بود ک ازش دل بکنم ولی هرجور بود یه چند ماهی گذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم دیگه سعی میکردم فراموشش کنم ...اون وقت بود ک فهمیدم واقعا یه چیزی تو زندگی کم دارم اگه #بچه داشته باشم حداقل با اون سرگرم میشم اما دیگه شده بودم #نازا 😰همه بهم میگفتن چرا بچه نداری #طعنه ها شروع شد از #فامیل گرفته تا غریبه به خودم اومدم گفتم من ک از خدا خاستم بهم بچه نده چقدر #نفهم بودم باید میرفتم توبه میکردم اما توفیق توبه نصیبم نشد... بعد از ۵سالی ک از ازدواج من گذشته بود و من هم بچه دار نمیشدم تنها پسر خانواده شوهر من بود یعنی تک پسر بود منم که بدتر ازون اصلا نه دکتر میرفتم نه هیچی ولی دلم میخواست بچه داشته باشم دیگه قرار شد شوهرم منو ببره دکتر ...قرار بود که بریم که یه مشکلی برا خانوادش پیش اومد مجبور بودیم بریم روستا و رفتیم روستای پدری اش ..شوهرم با اون زنه هنوز #رابطه داشت ولی خب دیگه جوری رفتار میکرد که باهاش قطع رابطه کرده ن جلو من #باهاش حرف میزد ن هیچی ...یه چند روزی اونجا که بودیم یه چند نفری بهش گفته بودن که چرا زنت بچه #نمیاره و ازین حرفا و از طرف من بهش دروغ گفته بودن و تهمت زده بودن بهش که من این حرف ها را پشت سر شوهرم گفتم ولی منم از دنیا بی خبر اصلا حرفی نزده بودم دیدم اخلاقش کلا عوض شد وقتی #پیشم بود همش سرش تو گوشیش بود و معلوم بود ک با یکی چت میکنه و #تحویلم نمیگرف بهش شک کردم کلا مشخص بود داره بامن لج میکنه درسته با اون زنه حرف میزد ولی همیشه بدور از #چشم من ولی این بار چرا اینجوری میکنه فهمیدم با یکی دوست شده روز بعدش #باهاش دعوا کردم گفتم دردت چیه چرا اینجوری میکنی من چه کوتاهی در حقت کردم گفت هیچ کوتاهی نکردی فقط تو بچه نداری😓 منم #میخام زن بگیرم که برام بچه بیاره دوست داری بمون دوست ام نداری برو خونه پدرت و اما....😔
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_11
🪶قسمت یازدهم
حالا دیگه هرکی سرش به زندگی خودش گرم بود و باهم رفت و آمد هم نمیکردیم یه جورایی دیگه #اعصابم آروم شده بود
تازه داشتم از تنهایی خودم لذت میبردم و احساس آرامش میکردم
شوهرم یکی از فامیلای خیلی نزدیکش رو تو تصادف از دست داد و اون اقا یه دختر نوجوان هم داشت و کسی نبود که ازش مراقبت کنه حتی مادرشم ترکش کرد😳سبحان الله اون دختر دیگه از من بدبخت تر بود که هیچکس قبول نمیکرد ازش نگهداری کنه واقعیتش کسی رو هم نداشت نه عمویی و نه دایی
شوهرم بهم گفت که میارتش پیش من و باید ازش نگه داری کنم منم حرفی نداشتم قبول کردم دختره ۱۸سالش بود🥺 .
وقتی آوردش بهم پول داد تا براش وسایل بخرم منم براش #خرید کردم و دیگه بامن زندگی میکرد ولی خوب بود از #تنهایی در اومدم ولی تازه #فهمیدم که این اصلا #حجاب درست و درمونی داره .😒 اوایل برام خیلی سخت میگذشت با خودم میگفتم چه غلطی کردم که قبولش کردم😱 نمیتونم از پس این بر بیام اصن آدم بشو نبود تا اینکه یک #سالی گذشت که کم کم اخلاق های بدش از سرش افتاد و یه جورایی مثل خودم شده بود همه میگفتن این همون دختره بدحجابه 😳خدا خیرت بده واقعا تغییر کرده ولی این خواست خدا بود که اون بیاد اینجا پیش ما و به راه راست هدایت بشه😍مادرمم همیشه #نصیحتش میکرد بعضی وقتا هنوزم سر و #گوشش می جنبه ولی من همیشه #مواظبشمو امیدوارم همون طور که من #هدایت شدم اونم هدایت بشه و دیگه راه اشتباه نره.
یه روزی یکی از فامیلا شوهرم زنگ زد بهم و گفت که شوهرت #زنش طلاق داده 😳گفتم نه بابا کی گفته گفت بخدا راست میگم باهم دعوا کردن سر یه موضوعی که الله اعلم شوهرم گفته که باهاش زندگی نمیکنه و بردتش خونه پدرش منم اصلا ازش #نمیپرسیدم که واقعیت داره یانه خودشم چیزی نمیگفت تا اینکه فهمیدم🥲
بله واقعیت داره و طلاقش داده همه به من زنگ میزدن😒 و میگفتن راحت شدی اما من تو دلم #خوش حال نبودم چون دلم برا بچه میسوخت که این وسط اون چی میشه ..کارای #طلاق رو انجام داده بودن و باهم به تفاهم رسیدن که #مهریه اش بده و بچه رو بیاره شوهرم گفت بچه رو میاره پیش من😳منم گفتم حرفی ندارم تا اینکه آوردش بعد ۳ماه که پیش مادرش بود وقتی آوردش خیلی گریه میکرد واقعا براش سخت بود همش بهونه #مادرش میاورد منم دیگه گریه ام میگرفت باهاش گریه میکردم واقعا دلم میسوخت میگفتم حالا که باهاش ازدواج کرد چرا #طلاقش داد اما دلیلش خودشون بهتر میدونن منم هیچ وقت نفهمیدم که چرا #طلاقش داد اصلا دوست نداشتم در این مورد چیزی بپرسم
سکوت کرده بودم و هیچ وقتم نپرسیدم چی بینتون پیش اومده
دیگه زندگیم یه جورایی سخت تر شد همه چشم ها به من بود که شدم نامادری خیلی سخت بود بچه نگه داشتن هرجا میرفتم یه جور دیگه نگاه میکردن که انگار مقصر منم😭واقعا از خودم بدم میومد اما میگفتم الله کاراش بهتر میدونه ...کسی که یه روزی بهم طعنه میزد بچه نداری برو به خدات امیدوار باش.
خدای من چطور بچه شو ازش گرفت و نصیب من کرد🥺❤️ من شدم صاحب اون بچه و اونم تنها شد بدون بچه اش...
خدا همیشه جای حق نشسته اگه از ته قلبت غم و سختی های زندگیت به الله جان بسپاری شک نکن دیر یا زود نتیجه اش رو میبینی
رفتیم روستا دیدم همه در مورد من صحبت میکنن که این #جادو کرده که شوهرش زن دومش #طلاق داده استغفرالله چرا مردم همیشه منتظر یه سوژه هستن که حرف درست کنن وقتی نه دیدن و نه شنیدن چطور #قضاوت میکنن آیا از الله نمیترسن😔 حتی نزدیکترین آدم های زندگیم که به من و شوهرم نزدیک بودن همینو میگفتن ولی من امیدم به خدا بود و میگفتم یا الله خودت میدونی که من همچین کاری نکردم و نقشی در این طلاق ندارم.اون شاید تقاص غرورشو پس داد .
شایدم قسمتش همین بود
ولی همینو میدونم ک من از طلاق خوش حال نشدم و جادویی نکردم ..
چون زندگی خودم سخت تر شد با بچه و وجود اون دختر ۱۸ساله که ازشون باید مراقبت میکردم احساس مسئولیت میکردم و دلم پر آشوب بود.
حرف های مردم همیشه پشت سر آدم است هرکار کنی باز هم مردم حرف در میارند دیگه برام مهم نبود هر از گاهی کسایی با زبانشون دل آدم رو میشکنند ولی باید ساکت بود و به خدا واگذرشون کرد.
دیگه ما شدیم 4نفر با اون دوتا .منم دیگه #سرگرم این بچه ها بودم و الان شده بودم یه جورایی مادرشون.......😌
شوهرمم دیگه کتک زدن از سرش افتاده بود.
افتاده بود داشتیم زندگیمون میکردیم ک یه روز گوشی شوهرم برداشتم دیدم #هوو ام که دیگه طلاقش داده بود براش پیام گذاشته که زنت جادو کرده که تو طلاقم دادی و ازین حرفا شوهرم جوابش نداده بود به منم چیزی نگفته بود که پیام داده ...منم از یه شماره دیگه بهش پیام دادم گفتم بس کن تورا خدا از الله بترس چرا #تهمت میزنی😡
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_12
🪶قسمت دوازدهم
من کاری نکردم هنوز دست بردار زندگیم نیستی برو پی زندگیت چرا به شوهرم پیام میدی من #جادویی نکردم الله بهتر میدونه ولی تویی که تهمت میزنی از خدا بترس .. در جواب این پیام ها بمن گفت امیدوارم هیچ وقت صدای بچه خودتو از وجود خودت نشنوی .بعدشم #آمین نوشته بود سبحان الله😭چقد یه ادم میتونه اینقد ظالم و سنگ دل باشه قلبم شکست دیگه جوابش ندادم بی صدا اشکام میریخت...فقط گفتم #الله جان خودت میدونی که من کاری نکردم .
زندگیم ادامه داشت اوایل خیلی سخت بود الانم واقعا سخته که از بچه های دیگران مراقبت کنی ولی از الله میخوام بهم کمک کنه که بتونم شاید اینجوری #تقاص گناهانی که کردم پس بدم و الله منو ببخشه💔 .تو همین مدت بود که مادر شوهرم خیلی بیمار شد جوری که کلا افتاده بود رو #تخت ما هم قرار بود بریم یه سر بهش بزنیم و برگردیم ولی اونجا که رفتم دیدم اصن وضعش خوب نیست کسی ازش مراقبت آنچنانی نمیکرد ☹️.دیگه تصمیم گرفتم همون جا یه مدت بمونم و ازش نگه داری کنم.
از غذا درست کردن بگیر تا #حمام بردنش و همچنین پوشاک کردنش ...
یک سال مریضیش طول کشید و منم به خاطرش روستا موندم #شوهرم خیلی ازم تشکر میکرد دیگه یه جورایی کارم شده بود مثل پرستارها تا اینکه فهمیدم شوهرم باز با یکی دوست شده😨 اون روز دنیا رو سرم خراب شد منی که این همه بهش لطف کردم از خانوادش #مراقبت میکردم اما چرا باز هم خیانت چراااا حالم خیلی بد شد اونروز فقط گریه میکردم میخواستم برم خونه پدرم چون واقعا نمیتونستم #تحمل کنم اصن بهم محبت نمیکرد
فقط خرج خوراک و پوشاکم میداد اما ما زن ها هم نیاز به #محبت داریم زندگی فقط مخارج خوراک نیست...دلم از شوهرم گرفته بود کم براش نمیزاشتم ولی اون محبتش با غریبه ها بود چرا من به چشمش نمیومدم😔
بعداز چندماه مادرشوهرم فوت کرد😔 من با تمام وجود و عشق و علاقه ازش مراقبت کردم
بعد از فوت مادر شوهرم پدر شوهرم تو روستا تنها بود و کسی رو نداشت همسر منم تنها پسرش بود
منو همسرم تصمیم گرفتیم که بیاریمش پیش خودمون دیگه آوردیمش و با ما زندگی میکرد الان شدیم یه #خانواده 5نفره
از الله میخوام که بهم قدرت بده تا بتونم ازشون به خوبی نگه داری کنم ...
پدرشوهرم واقعا دوستم داشت اما پسرش اصلا شبیه اون نبود
#شوهرم عادات بدش رو کنار نمیذاشت 😔منم کارم فقط شده بود حرص خوردن نمیدونستم چیکار کنم مگه من جز محبت چی میخواستم😔درسته من اوایل زندگیمون خیانت کردم به گناهم اعتراف میکنم ولی بعدش توبه کردم و سمت گناهم برنگشتم اما چرا همسرم اصلاح نمیشد و در پی #خیانت بود واقعا از طرفش کمبود #محبت داشتم و هنوزم دارم 😢 شوهرم هردفعه میگفت بار آخره دیگه سمت اینکارا نمیرم بهش گفتم این بار آخر ها کی #تموم میشه من که کوتاهی در حقت نکردم.من بارها شکستم و در حسرت محبت بودم ولی همسرم بی توجه به من بود💔...
الان یه چند ماهی میشه که دیگه دنبال رابطه های پنهانی نیست ولی #امیدوارم که الله هدایتش کنه و به من وفادار بمونه🤲
از همه شما عزیزان که برای #درد_دلای من وقت گذاشتین و خوندین #تشکر ویژه میکنم
تا کسی اتفاقاتت رو تجربه نکنه نمیتونه دردت رو احساس کنه خداوند تلخی هایی رو که من چشیدم نصیب هیچکدومتون نکنه😔
و در آخر از شما عزیزان میخوام برام دعا کنید از ته دلتون هم برای #هدایت همسرم که دیگه دنبال دختری نره و #اخلاقش خوب بشه ..گاهی که زندگی بهم فشار میاره و طاقتم تموم میشه میگم #طلاق بگیرم ولی وقتی فکر میکنم که امید 3نفردیگه شدم و این را الله خواسته که #اینجور بشه و من ازین عزیزان مراقبت کنم دیگه نمیدونم #حکمتش چی بوده ..
😭 برام دعا کنید که شوهرم #هدایت بشه و الله به خاطر اون حرف های که زدم و خواسته ای که از الله کردم که بهم بچه نده ولی حالا پشیمون هستم و #توبه کردم امیدوارم که دامنم سبز بشه🤲 و خدا بهم اولاد #صالح بده که بتونم در راه خودش تربیت اش کنم
و همچنین با حرفایی که به #مادرم زدم و دعواهایی که باهاش کردم بخاطر این ازدواج خدا منو ببخشه من همه #کسایی که باعث این ازدواج شدن رو بخشیدم و از الله میخوام که #پدرو #مادرم را عمری #باعزت بده و الان واقعا #دوستشون دارم .
پدر مادرهای عزیز خواهش میکنم لطفا به هیچ عنوان دختران و پسراتون رو وادار به ازدواج زورکی نکنید این عقدها پیش الله باطلن بخدا ته همچین ازدواج هایی فقط عذاب و گناه و خیانت هست😭
از من عبرت بگیرید💔و به انتخاب های سالم و صحیح فرزندانتون احترام بذارید حتی اگه به یه غریبه علاقه مند شدن تحقیق کنید اگه طرفش آدم درستی بود مخالفت نکنید با ازدواج جوانانتون😔
امیدوارم که کسی مثل من تو دام گناه نیفته خداوند همیشه درتمامی مراحل زندگی یاورتون باشه
دوستدار و خواهر دینی شما B💜
#پایان
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁