Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
5
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم5 بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
5
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم5 بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍🏼تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@fal_maral