Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_3
❤️ قسمت سوم
از این جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهر مادرم مردی بود خوش قلب و مهربان ❤️که هرموقع منو میدید با احترام باهام رفتار میکرد
سالها گذشت و پسر دوم پدرم به دنیا اومد و اخلاق نامادریم 😠بد و بدتر شد،،اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیداد نزدیک من بشن ،،
وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جز دعوا و ناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیز دیگه ای نصیب من نمیشد
چندسالی گذشته بود ومن بزرگتر شده بودم و با وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهرا رو با زنی قد بلند تو بازار مشغول خرید کردن بودن دیدن و نقطه ضعف پدر منو تو دستش گرفته بود ،،
پدر مهربان منو تبدیل به پدری بیرحم و سنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چرا باید پیش مادرت بری اون تو رو نخواست و رفت ...
یاد دارم شبی برف زیادی🌨 بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون از خانه پناه بردم و تا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم و فردای ان روز به شدت تب کردمو مریض شدم
عمه ام مرابه خونه خودش برد و ازم مراقبت کرد
پدر مادرم نزد پدرم اومد و با خواهش و تمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،،،
با اصرار عمه ام و عموم که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد و من به اسم خونه پدربزرگم، ،،
راهی خونه مادرم شدم😍...
ادامه دارد...
@fal_maral
❤️ قسمت سوم
از این جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهر مادرم مردی بود خوش قلب و مهربان ❤️که هرموقع منو میدید با احترام باهام رفتار میکرد
سالها گذشت و پسر دوم پدرم به دنیا اومد و اخلاق نامادریم 😠بد و بدتر شد،،اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیداد نزدیک من بشن ،،
وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جز دعوا و ناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیز دیگه ای نصیب من نمیشد
چندسالی گذشته بود ومن بزرگتر شده بودم و با وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهرا رو با زنی قد بلند تو بازار مشغول خرید کردن بودن دیدن و نقطه ضعف پدر منو تو دستش گرفته بود ،،
پدر مهربان منو تبدیل به پدری بیرحم و سنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چرا باید پیش مادرت بری اون تو رو نخواست و رفت ...
یاد دارم شبی برف زیادی🌨 بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون از خانه پناه بردم و تا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم و فردای ان روز به شدت تب کردمو مریض شدم
عمه ام مرابه خونه خودش برد و ازم مراقبت کرد
پدر مادرم نزد پدرم اومد و با خواهش و تمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،،،
با اصرار عمه ام و عموم که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد و من به اسم خونه پدربزرگم، ،،
راهی خونه مادرم شدم😍...
ادامه دارد...
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_4
❤️ قسمت چهارم
واقعا خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم کنار مادرم و بچهاش لذت میبردم .
و روزگار خوبی داشتیم ، گاه گاهی به دیدن پدرم سرکارش میرفتم و اون ازم میخواست برگردم پیشش ،،،
ولی من دوست نداشتم زندگی کنار زن بابای بد پیله و بداخلاق رو
حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله شده بودم سفید و قد بلند...
یکی از آشناها برای ازدواج من رو به یکی معرفی کرده بودن و پدرم خیلی اصرار به این ازدواج داشت،،،
من دوست نداشتم ازدواج کنم کنار مادرم احساس خوشبختی میکردم ،
ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بود ومن مجبور شدم ازدواج رو قبول کنم
روز خواستگاری تو خونه پدرم بود و من بایستی میرفتم اونجاحرفی برای گفتن و انتخاب نداشتم اگر جواب من نه بود خونه پدرم موندگار میشدم و من اینو نمیخواستم ،
فردای همان روز خواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی(شوهرم) و خواهرش
از روز خواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودر این مدت من مادرمو ندیدم ،،،
شب عروسی موقع عروس گردوندن از جلو در مادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم و برام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی یه شناخت کوچلو،
عروسی من بدون مادرم و فامیلای مادری من گذشت
یک هفته بعد ازدواج منو مادر شوهرم همراه پدرشوهرو خواهرشوهر برای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،
با دیدن مادرم لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعد اشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم رد وبدل شدبه خونه برگشتیم
خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم....
ادامه دارد...
📚@fal_maral
❤️ قسمت چهارم
واقعا خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم کنار مادرم و بچهاش لذت میبردم .
و روزگار خوبی داشتیم ، گاه گاهی به دیدن پدرم سرکارش میرفتم و اون ازم میخواست برگردم پیشش ،،،
ولی من دوست نداشتم زندگی کنار زن بابای بد پیله و بداخلاق رو
حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله شده بودم سفید و قد بلند...
یکی از آشناها برای ازدواج من رو به یکی معرفی کرده بودن و پدرم خیلی اصرار به این ازدواج داشت،،،
من دوست نداشتم ازدواج کنم کنار مادرم احساس خوشبختی میکردم ،
ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بود ومن مجبور شدم ازدواج رو قبول کنم
روز خواستگاری تو خونه پدرم بود و من بایستی میرفتم اونجاحرفی برای گفتن و انتخاب نداشتم اگر جواب من نه بود خونه پدرم موندگار میشدم و من اینو نمیخواستم ،
فردای همان روز خواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی(شوهرم) و خواهرش
از روز خواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودر این مدت من مادرمو ندیدم ،،،
شب عروسی موقع عروس گردوندن از جلو در مادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم و برام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی یه شناخت کوچلو،
عروسی من بدون مادرم و فامیلای مادری من گذشت
یک هفته بعد ازدواج منو مادر شوهرم همراه پدرشوهرو خواهرشوهر برای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،
با دیدن مادرم لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعد اشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم رد وبدل شدبه خونه برگشتیم
خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم....
ادامه دارد...
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_5
❤️ قسمت پنجم
مادرم و شوهرمادرم بعدچند روزی که از امدن ما از خونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی باز از اونا استقبال کردن و ما رو با خواهر و برادرهای علی دعوت کردن پاگشا ..
که من از صبح به منزل مادرم رفتم خواهر و برادرهای من از رفتن من به اونجا خیلی خوشحال بودن ،،،
عصر مهمونها اومدن وبرای اولین باربود که مادرم وبقیه علی رو دیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسرخوبی بود🙍♂ مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت
روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم ودر واقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم
وهمچنین بستگان مادرم مرا تک تک پاگشا کردن ،
به این ترتیب بودکه همگی با علی آشناشده بودن
بعد گذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم و ازخانواده شوهرم جدا شدیم و شروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود..
بعد گذشت چهارسال زندگی مشترک خدا به ما دختری داد به اسم شادی که بیشتر زندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادر و خواهر برادرهای من عاشق دخترم بودن ودختر من نیزعاشق اونا ،،بعد دو سال خدا به ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطر وجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم
و همه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکتر خبربدی داده بود که مادرم فشار داشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی و داروها تونست به سختی راه بره
که من اون موقع بود فهمیدم مادرم به خاطر دوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود
بیشتر روزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدا به اون دختر کوچولویی داد حالا من خاله شده بودم..
ادامه دارد....
📚@fal_maral
❤️ قسمت پنجم
مادرم و شوهرمادرم بعدچند روزی که از امدن ما از خونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی باز از اونا استقبال کردن و ما رو با خواهر و برادرهای علی دعوت کردن پاگشا ..
که من از صبح به منزل مادرم رفتم خواهر و برادرهای من از رفتن من به اونجا خیلی خوشحال بودن ،،،
عصر مهمونها اومدن وبرای اولین باربود که مادرم وبقیه علی رو دیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسرخوبی بود🙍♂ مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت
روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم ودر واقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم
وهمچنین بستگان مادرم مرا تک تک پاگشا کردن ،
به این ترتیب بودکه همگی با علی آشناشده بودن
بعد گذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم و ازخانواده شوهرم جدا شدیم و شروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود..
بعد گذشت چهارسال زندگی مشترک خدا به ما دختری داد به اسم شادی که بیشتر زندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادر و خواهر برادرهای من عاشق دخترم بودن ودختر من نیزعاشق اونا ،،بعد دو سال خدا به ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطر وجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم
و همه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکتر خبربدی داده بود که مادرم فشار داشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی و داروها تونست به سختی راه بره
که من اون موقع بود فهمیدم مادرم به خاطر دوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود
بیشتر روزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدا به اون دختر کوچولویی داد حالا من خاله شده بودم..
ادامه دارد....
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_6
❤️ قسمت ششم
دوماه ازبه دنیا امدن بچه خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،،،
مابچهارو پیش پدرشوهرم گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم
حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن
با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم
بادیدن چهرمادرم مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد.
مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشار میداد نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من می سپرد
غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا🙏🏻 برای خوب شدن مادرم ،،،
مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه....
پرستار اتاق ای سی یو هر روز صبح برای ما پرده رو کنار میزد وبا مهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتر اونو ببینیم با رفت و امد ما به بیمارستان 12 روز گذشت ،،،
ادامه دارد...
📚@fal_maral
❤️ قسمت ششم
دوماه ازبه دنیا امدن بچه خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،،،
مابچهارو پیش پدرشوهرم گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم
حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن
با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم
بادیدن چهرمادرم مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد.
مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشار میداد نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من می سپرد
غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا🙏🏻 برای خوب شدن مادرم ،،،
مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه....
پرستار اتاق ای سی یو هر روز صبح برای ما پرده رو کنار میزد وبا مهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتر اونو ببینیم با رفت و امد ما به بیمارستان 12 روز گذشت ،،،
ادامه دارد...
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_7
❤️ قسمت هفتم
👩⚕پرستاراتاق ای سی یو هرروزصبح برای ما پرده رو کنارمیزد وبامهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتراونو ببینیم با رفت وامد مابه بیمارستان 12 روز گذشت ،،
روز سیزدهم وقتی وارد بیمارستان شدیم از دور متوجه کنار نکشیدن پرده شدیم خودمون رو سراسیمه به پشت پنجره رساندیم هرچی به پنجره کوبیدیم کسی پنجره رو باز نکرد
از داخل حیاط به ساختمان دویدیم😱 و زنگ در اتاق ای سی یو رو زدیم همون پرستار درو بازکرد وبا ناراحتی به ما خدا رحمت کنه مادرتون رو گفت بله شب قبل مادرم تموم کرده بود مادری که فقط 40سال داشت
دیگه متوجه نشدم چی شد منو خواهرم فقط گریه وزاری میکردیم
وما همچنان درغم ازدست دادن مادر میگریستیم
بیمارستان پراز آدمهایی شده بود که به حال ما میگریستن باهربدبختی شده برادرم ماشین گرفت وما رو به خونه برد ،،،
خونه ای که دیگه مادر مهربونم👩 نبود ما رو با تنهایی غم بی مادر رها کرده بود دوست وآشناها یکی یکی اومدن و مارو همش دلداری میدادن
مراسم مادرم به طور رسمی خیلی خوب تمام شد
من موندمو برادرهای مجرد و دلشکسته و همیشه با خدای خود میگفتم مادرم که میخواست اینقدر زود بره چرا منو پیدا کرد چرادوباره غم بی مادری برای من گذاشت و رفت چرا وچرا......
ادامه دارد....
📚@fal_maral
❤️ قسمت هفتم
👩⚕پرستاراتاق ای سی یو هرروزصبح برای ما پرده رو کنارمیزد وبامهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتراونو ببینیم با رفت وامد مابه بیمارستان 12 روز گذشت ،،
روز سیزدهم وقتی وارد بیمارستان شدیم از دور متوجه کنار نکشیدن پرده شدیم خودمون رو سراسیمه به پشت پنجره رساندیم هرچی به پنجره کوبیدیم کسی پنجره رو باز نکرد
از داخل حیاط به ساختمان دویدیم😱 و زنگ در اتاق ای سی یو رو زدیم همون پرستار درو بازکرد وبا ناراحتی به ما خدا رحمت کنه مادرتون رو گفت بله شب قبل مادرم تموم کرده بود مادری که فقط 40سال داشت
دیگه متوجه نشدم چی شد منو خواهرم فقط گریه وزاری میکردیم
وما همچنان درغم ازدست دادن مادر میگریستیم
بیمارستان پراز آدمهایی شده بود که به حال ما میگریستن باهربدبختی شده برادرم ماشین گرفت وما رو به خونه برد ،،،
خونه ای که دیگه مادر مهربونم👩 نبود ما رو با تنهایی غم بی مادر رها کرده بود دوست وآشناها یکی یکی اومدن و مارو همش دلداری میدادن
مراسم مادرم به طور رسمی خیلی خوب تمام شد
من موندمو برادرهای مجرد و دلشکسته و همیشه با خدای خود میگفتم مادرم که میخواست اینقدر زود بره چرا منو پیدا کرد چرادوباره غم بی مادری برای من گذاشت و رفت چرا وچرا......
ادامه دارد....
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_8
❤️ قسمت هشتم
روز13 اسفندبود که خاکسپاری مادرم تمام شد ،،
رفتو امد من به خونه مادرم بیشتر شده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهر مادرم همراه بچها خونه ما ،
واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ،
بعداز گذشت چند ماهی ازفوت مادرم همگی خونه ما جمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند💍 واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگز هیچ کدوم اعتراض نکردیم ،،
چند هفته قرارامدن اون خانم 👩به خانه مادرم قعطی شد ومن و خواهرم خودمونو برای اون روز آماده کردیم ،،اون خانم دختر روستایی بود ولی سن بالا که با شوهرمادرم تنهایی اومدن،،،
ناگفته نماند اون خانم ازشهر دیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم رو به خونه خودمون اوردم وچند روزی پیش خودم موندن که شوهرمادرم پیغام داد به خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب و باادبی بودن
سربازی برادربزرگم رسیده بود و باید عازم خدمت میشد که واقعا نبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگار سختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،،
وهر سه هم تحصیل میکردن هم سرکار میرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر و باکسب درامد خوب مشغول کار شدن
و اما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر و بعدی سال نو که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم در صورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم
و اما اختلافات پدرم با پسراش و نامادریم که از پدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعد از فوت پدرم ارثی💰 به من تعلق نگیرد پدرم شدیدا مخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن و میتونستن پدرم رو اذیت کنن ...
حالا شاهین پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچولو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،،
ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم و هر کدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن....
ادامه دارد...
📚@fal_maral
❤️ قسمت هشتم
روز13 اسفندبود که خاکسپاری مادرم تمام شد ،،
رفتو امد من به خونه مادرم بیشتر شده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهر مادرم همراه بچها خونه ما ،
واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ،
بعداز گذشت چند ماهی ازفوت مادرم همگی خونه ما جمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند💍 واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگز هیچ کدوم اعتراض نکردیم ،،
چند هفته قرارامدن اون خانم 👩به خانه مادرم قعطی شد ومن و خواهرم خودمونو برای اون روز آماده کردیم ،،اون خانم دختر روستایی بود ولی سن بالا که با شوهرمادرم تنهایی اومدن،،،
ناگفته نماند اون خانم ازشهر دیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم رو به خونه خودمون اوردم وچند روزی پیش خودم موندن که شوهرمادرم پیغام داد به خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب و باادبی بودن
سربازی برادربزرگم رسیده بود و باید عازم خدمت میشد که واقعا نبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگار سختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،،
وهر سه هم تحصیل میکردن هم سرکار میرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر و باکسب درامد خوب مشغول کار شدن
و اما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر و بعدی سال نو که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم در صورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم
و اما اختلافات پدرم با پسراش و نامادریم که از پدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعد از فوت پدرم ارثی💰 به من تعلق نگیرد پدرم شدیدا مخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن و میتونستن پدرم رو اذیت کنن ...
حالا شاهین پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچولو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،،
ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم و هر کدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن....
ادامه دارد...
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_9
❤️ قسمت نهم
آزار و اذیتهای زن وبچه های پدرم ادامه داشت تا اینکه اونا تونستن پدرم روبه جرم کتک زدن زنش محکوم کنن وقاضی دیه سنگینی 😡برای پدرم تعیین کرد
هوا خیلی سرد بود برف زیادی باریده بود زنگ تلفن مرا از خواب بعداظهری بیدار کرد سراسیمه گوشی رو برداشتم ازکلانتری بود گفتن که پدرتو دارن زندان میبرن وخواسته به شما خبر بدم ،،
به علی زنگ زدم و موضوع رو باهاش در میان گذاشتم وهر دو به دادسرا که پدرم اونجا بود رفتیم علی بیرون منتظر شد ومن رفتم داخل که با نامادری و پسربزرگش روبه رو شدم بدون هیچ حرفی وصحبتی هردو شروع کردن به فحش وناسزا🗣به من که من باعث دعوا بین اونا شدم که من بلافاصله از اونجا رفتم تا علی متوجه اونا نشه
پیش قاضی رفتم و ازش خواستم اجازه بده تا صبح پدرم رو آزاد کنن تا بتونم وثیقه یا فیش حقوقی شوهرم رو ببرم ولی قاضی قبول نکردو پدرموبه بازداشگاه فرستادن ومن همچنان ناراحت به خانه برگشتم ،،
واز فردای آن روز هر روز دنبال کار پدرم بودم تا تونستم شب عید پدرمو به طور ضمانت آزاد کنم به مدت 15روز ،،پدرم خونه ما بود و گاهی به منزل خودشون میرفت و از اونا رضایت میخواست ولی نامادریم و پسراش درقبال این رضایت ازش کل داریش که خونه سه طبقه بود رو میخواستن ،،،
من موافق بودم و از پدرم خواستم که برای آسایش خود این کارو بکنه ،؛بهش گفتم که من خودم 3تاخونه دارمو احتیاج به مال پدر ندارم ولی پدرم مخالفت میکرد و میگفت حق تو رو نمیذارم اونا بخورن و اگر پدرم این کارو هم میکرد دیگه خودشم تو خونه راه نمیدادن ،،
دو روز بعد عید پدرم راهی زندان شد ومن دوباره هر روز صبح دنبال کار پدرم تا 2بعداظهر که خسته وناامید راهی خونه میشدم،،علی با رفت وامد من به دادگاه و دادسرا ناراحت بود ولی میفهمید که پدرم تو این شرایط جزمن کسی رو نداره،،
ادامه دارد...
📚@fal_maral
❤️ قسمت نهم
آزار و اذیتهای زن وبچه های پدرم ادامه داشت تا اینکه اونا تونستن پدرم روبه جرم کتک زدن زنش محکوم کنن وقاضی دیه سنگینی 😡برای پدرم تعیین کرد
هوا خیلی سرد بود برف زیادی باریده بود زنگ تلفن مرا از خواب بعداظهری بیدار کرد سراسیمه گوشی رو برداشتم ازکلانتری بود گفتن که پدرتو دارن زندان میبرن وخواسته به شما خبر بدم ،،
به علی زنگ زدم و موضوع رو باهاش در میان گذاشتم وهر دو به دادسرا که پدرم اونجا بود رفتیم علی بیرون منتظر شد ومن رفتم داخل که با نامادری و پسربزرگش روبه رو شدم بدون هیچ حرفی وصحبتی هردو شروع کردن به فحش وناسزا🗣به من که من باعث دعوا بین اونا شدم که من بلافاصله از اونجا رفتم تا علی متوجه اونا نشه
پیش قاضی رفتم و ازش خواستم اجازه بده تا صبح پدرم رو آزاد کنن تا بتونم وثیقه یا فیش حقوقی شوهرم رو ببرم ولی قاضی قبول نکردو پدرموبه بازداشگاه فرستادن ومن همچنان ناراحت به خانه برگشتم ،،
واز فردای آن روز هر روز دنبال کار پدرم بودم تا تونستم شب عید پدرمو به طور ضمانت آزاد کنم به مدت 15روز ،،پدرم خونه ما بود و گاهی به منزل خودشون میرفت و از اونا رضایت میخواست ولی نامادریم و پسراش درقبال این رضایت ازش کل داریش که خونه سه طبقه بود رو میخواستن ،،،
من موافق بودم و از پدرم خواستم که برای آسایش خود این کارو بکنه ،؛بهش گفتم که من خودم 3تاخونه دارمو احتیاج به مال پدر ندارم ولی پدرم مخالفت میکرد و میگفت حق تو رو نمیذارم اونا بخورن و اگر پدرم این کارو هم میکرد دیگه خودشم تو خونه راه نمیدادن ،،
دو روز بعد عید پدرم راهی زندان شد ومن دوباره هر روز صبح دنبال کار پدرم تا 2بعداظهر که خسته وناامید راهی خونه میشدم،،علی با رفت وامد من به دادگاه و دادسرا ناراحت بود ولی میفهمید که پدرم تو این شرایط جزمن کسی رو نداره،،
ادامه دارد...
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_10
❤️ قسمت دهم و پایانی
بعد از کلی پیش وکیل رفتن و حل اختلاف ،و در آخر با فروختن طلا وجمع کردن پس اندازهایمون و کمک عمه هام تونستم دیه پدرمو بدم و پدرمو آزاد کنم ،،،ودر قبال کاری که برای پدرم کرده بودم و پدرم نداشت که پول مارو پس بده
با اصرار زیاد پدرم ومخالفت علی پدرم منو به دفترخانه برد و3طبقه خونه ای رو که داشت به نام من کرد وپشت سر این کار تقاضای طلاق همسرش.....
با کمی رفت و امد و دادگاه برای طلاق ازاین کار به خاطر دخترشون، پدرم منصرف شد ودوباره به ناچار به زندگی کنار اونا ادامه داد ولی نامادریم و پسراش قبول نداشتن که پدرم خونه روبه نام من کرده در واقع پدرم سوری خونشو به من فروخته بود که درآینده نتونن ازم بگیرن...
دختر و پسرای منم بزرگ شده بودن،،، دختر دانشجوم رشته حسابداری بود وپسرم دیپلم واوج رفتن به سربازی و پسرکوچکم هم برای کلاس اول آماده میشد وخواهر برادرای من ازمحبت کردن به خودم و بچهایم کوتاهی نمیکردن
تمام زندگی من شده بودن و درکنار اونا لذت میبردم برادرام ازهیچ گونه امیدواری خواهرانه کوتاهی نمیکردن واجازه نمیدادن که کسی ازاقوام یا دوست وآشنا بین ما دخالتی داشته باشن وما کنار اونا و همسراشون که هرکدوم ی بچه کوچولو داشتن خوش وخرم بودیم ولی نبود مادرم همیشه بین ما خالی بود
من خداروشکر میکنم که مادرم رو دوباره به من داد تا بتونم خواهروبرادران مهربونی داشته باشم😍☺️ وهمیشه براشون آرزوی سلامتی وخوشبختی رو دارم
پایـــان
📚@fal_maral
❤️ قسمت دهم و پایانی
بعد از کلی پیش وکیل رفتن و حل اختلاف ،و در آخر با فروختن طلا وجمع کردن پس اندازهایمون و کمک عمه هام تونستم دیه پدرمو بدم و پدرمو آزاد کنم ،،،ودر قبال کاری که برای پدرم کرده بودم و پدرم نداشت که پول مارو پس بده
با اصرار زیاد پدرم ومخالفت علی پدرم منو به دفترخانه برد و3طبقه خونه ای رو که داشت به نام من کرد وپشت سر این کار تقاضای طلاق همسرش.....
با کمی رفت و امد و دادگاه برای طلاق ازاین کار به خاطر دخترشون، پدرم منصرف شد ودوباره به ناچار به زندگی کنار اونا ادامه داد ولی نامادریم و پسراش قبول نداشتن که پدرم خونه روبه نام من کرده در واقع پدرم سوری خونشو به من فروخته بود که درآینده نتونن ازم بگیرن...
دختر و پسرای منم بزرگ شده بودن،،، دختر دانشجوم رشته حسابداری بود وپسرم دیپلم واوج رفتن به سربازی و پسرکوچکم هم برای کلاس اول آماده میشد وخواهر برادرای من ازمحبت کردن به خودم و بچهایم کوتاهی نمیکردن
تمام زندگی من شده بودن و درکنار اونا لذت میبردم برادرام ازهیچ گونه امیدواری خواهرانه کوتاهی نمیکردن واجازه نمیدادن که کسی ازاقوام یا دوست وآشنا بین ما دخالتی داشته باشن وما کنار اونا و همسراشون که هرکدوم ی بچه کوچولو داشتن خوش وخرم بودیم ولی نبود مادرم همیشه بین ما خالی بود
من خداروشکر میکنم که مادرم رو دوباره به من داد تا بتونم خواهروبرادران مهربونی داشته باشم😍☺️ وهمیشه براشون آرزوی سلامتی وخوشبختی رو دارم
پایـــان
📚@fal_maral
🔶برای حصول آرامش🔶
💠 برای به دست آوردن آرامش و سکون و برخورداری از الطاف الهی این دعای اسماءلله راقرائت کنید
🔺بسیاربسیار مجرب است:🔺
🔘توصیه میشه بعد از هرنماز یکبار وبنیت آرامش قلب قرائت بشه
🔱بسم الله الرحمن الرحیم
یا اَللهُ یا رَحمنُ یا رَحیمُ یا عَلیُّ یا عَلیمُ یا عَظیمُ یا اَحدُ یا صَمدُ یا وِترُ یا سَلامُ یا مُومِنُ یا مُهَیمِنُ یا بَصیرُ یا واحِدُ یا کَرِیمُ یا لَطِیفُ یا حَلیمُ یا کَبیرُ یا مُتَکَبِّرُ یا جَمیلُ یا جَلیلُ یا قَویُّ یا عَزیزُ یا مُتَعَزِّزُ یا حَنَّانُ یا مَنَّانُ یا تَوَّابُ یا بَاعِثُ یا بَارُّ یا حَمیدُ یا مَجیدُ یا مَحمودُ یا مَعبودُ یا مَوجودُ یا ظَاهِرُ یا بَاطِنُ یا طَاهِرُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا حَیُّ یا قَیُّومُ یا شَامِخُ یا وَاسِعُ یا سَلامُ یا رَفیعُ یا مُرتَفِعُ یا نُورُ ذُوالقُوَّة وَالاِکرام.🔱
💐#رزق #ثروت 🌸
جهت افزایش و ازدیاد خیر و برکت در مال و رزق و روزی ،قبل از خفتن بخوانید
اللَّهُمَّ أَنْتَ الْأَوَّلُ فَلَا شَيْءَ قَبْلَكَ وَ أَنْتَ الْآخِرُ فَلَا شَيْءَ بَعْدَكَ وَ أَنْتَ الظَّاهِرُ فَلَا شَيْءَفَوْقَكَ وَ أَنْتَ الْبَاطِنُ فَلَا شَيْءَ دُونَكَ وَ أَنْتَ الْآخِرُ فَلَا شَيْءَ بَعْدَكَ اللَّهُمَّ رَبَّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ رَبَّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ وَ رَبَّ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ الْفُرْقَانِ الْحَكِيمِ أَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ كُلِّ دَابَّةٍ أَنْتَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّكَ عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ
📚 مصباح المتهجد ج 1 ص 122 – بحارالانوار ج 84 ص 177 – بلد الامین ص 34
🌸دعایی که #پیامبر (ص ) به #حضرت_زهرا ( س ) برای #فراخی_روزی آموختند:
در مصباح الانوار از امام محمد باقر علیه السلام روایت شده که فرمودند پیامبر صل الله
علیه و آله برای توسعه رزق و روزی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها این دعا
را آموختند :
اللَّهُ رَبُّنَا وَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ مُنْزِلُ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ الْفُرْقَانِ فَالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوَى
أَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ كُلِّ دَابَّةٍ أَنْتَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا أَنْتَ الْأَوَّلُ فَلَيْسَ قَبْلَكَ أَحَدٌ وَ أَنْتَ الْآخِرُ
فَلَيْسَ بَعْدَكَ أَحَدٌ وَ أَنْتَ الظَّاهِرُ فَلَيْسَ فَوْقَكَ أَحَدٌ وَ أَنْتَ الْبَاطِنُ فَلَيْسَ دُونَكَ أَحَدٌ
اقْضِ عَنِّي الدَّيْنَ وَ أَغْنِنِي مِنَ الْفَقْرِ.
📚 بحارالانوار ج 92 ص 297
🌹ثروت بسیار(#مجرب)
🌷اثر صد بار ذکر«یا مُحسِن»در ثروتمند شدن
🌾از پیامبر خدا(ص)نقل شده است که:هرکس در شبانه روز صد مرتبه بگوید:«یا مُحسِنُ» #ثروتمند خواهد شد.این ذکر به تجربه ثابت شده است.
🌸در باب وسعت رزق و روزی
🌹🍃استاد یعقوبی قاینی(مدظله العالی):
🌹🍃برای افزایش رزق و روزی اگر دعای
✨اللهُمَّ یا سَبَبَ مَنْ لا سَبَبَ لَهْ یاسَبَبَ کُلَّ ذی سَبَبٍ یا مُسَبِّبَ الْاَسْبابِ مِنْ غَیْرِ سَبَبٍ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَغْنِنی بِحَلالِکَ عَنْ حَرامِکَ وَ بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِواکَ یا حَیُّ قَیّومُ وَ الحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمینَ وَ صَلِّی اللهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ✨
را خواندید و از آسمان براتون پول ریخت تعجب نکنید!!!!!
#دعایی_بــرای_خوشبختی
شمابه کمک این دعا میتوانید هر چه زودتر خوشبخت شوید کافیست به آن ایمان پیدا کنید.
يَا صَالِحُ وَ يَا أَبَا صَالِحٍ أَرْشِدُونَا إِلَى الطَّرِيقِ يَرْحَمُكُمُ اللَّهُ
این دعارو هر روز بخونین با اعتقاد و ایمان کامل برای #خوشبختی میتونین بعداز نماز هاتون بخونین
📚دروالکلم وعبدالله فقینی
🌺#ذکری از #اسرار🌺
👈برای #پولدار_شدن فرموده بودند:هر روز هفت مرتبه دعای زیر را بخواند،بسیار #مجرب است واز #اسرار پنهان است:
🌸بسمُ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم 🌸
🌹🍃اللَّهُمَّ إِنّی ضَعیفٌ فَقَوِّنی،اللَّهُمَّ إِنّی ذَلیلٌ فَأَعِزَّنی،اللَّهُمَّ إِنّی فَقیرٌ فَاَغنِنی،بِرَحمَتِکَ یا أَرحَمَ الرّاحِمینَ.🍃🌹
@fal_maral
💠 برای به دست آوردن آرامش و سکون و برخورداری از الطاف الهی این دعای اسماءلله راقرائت کنید
🔺بسیاربسیار مجرب است:🔺
🔘توصیه میشه بعد از هرنماز یکبار وبنیت آرامش قلب قرائت بشه
🔱بسم الله الرحمن الرحیم
یا اَللهُ یا رَحمنُ یا رَحیمُ یا عَلیُّ یا عَلیمُ یا عَظیمُ یا اَحدُ یا صَمدُ یا وِترُ یا سَلامُ یا مُومِنُ یا مُهَیمِنُ یا بَصیرُ یا واحِدُ یا کَرِیمُ یا لَطِیفُ یا حَلیمُ یا کَبیرُ یا مُتَکَبِّرُ یا جَمیلُ یا جَلیلُ یا قَویُّ یا عَزیزُ یا مُتَعَزِّزُ یا حَنَّانُ یا مَنَّانُ یا تَوَّابُ یا بَاعِثُ یا بَارُّ یا حَمیدُ یا مَجیدُ یا مَحمودُ یا مَعبودُ یا مَوجودُ یا ظَاهِرُ یا بَاطِنُ یا طَاهِرُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا حَیُّ یا قَیُّومُ یا شَامِخُ یا وَاسِعُ یا سَلامُ یا رَفیعُ یا مُرتَفِعُ یا نُورُ ذُوالقُوَّة وَالاِکرام.🔱
💐#رزق #ثروت 🌸
جهت افزایش و ازدیاد خیر و برکت در مال و رزق و روزی ،قبل از خفتن بخوانید
اللَّهُمَّ أَنْتَ الْأَوَّلُ فَلَا شَيْءَ قَبْلَكَ وَ أَنْتَ الْآخِرُ فَلَا شَيْءَ بَعْدَكَ وَ أَنْتَ الظَّاهِرُ فَلَا شَيْءَفَوْقَكَ وَ أَنْتَ الْبَاطِنُ فَلَا شَيْءَ دُونَكَ وَ أَنْتَ الْآخِرُ فَلَا شَيْءَ بَعْدَكَ اللَّهُمَّ رَبَّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ رَبَّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ وَ رَبَّ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ الْفُرْقَانِ الْحَكِيمِ أَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ كُلِّ دَابَّةٍ أَنْتَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّكَ عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ
📚 مصباح المتهجد ج 1 ص 122 – بحارالانوار ج 84 ص 177 – بلد الامین ص 34
🌸دعایی که #پیامبر (ص ) به #حضرت_زهرا ( س ) برای #فراخی_روزی آموختند:
در مصباح الانوار از امام محمد باقر علیه السلام روایت شده که فرمودند پیامبر صل الله
علیه و آله برای توسعه رزق و روزی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها این دعا
را آموختند :
اللَّهُ رَبُّنَا وَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ مُنْزِلُ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ الْفُرْقَانِ فَالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوَى
أَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ كُلِّ دَابَّةٍ أَنْتَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا أَنْتَ الْأَوَّلُ فَلَيْسَ قَبْلَكَ أَحَدٌ وَ أَنْتَ الْآخِرُ
فَلَيْسَ بَعْدَكَ أَحَدٌ وَ أَنْتَ الظَّاهِرُ فَلَيْسَ فَوْقَكَ أَحَدٌ وَ أَنْتَ الْبَاطِنُ فَلَيْسَ دُونَكَ أَحَدٌ
اقْضِ عَنِّي الدَّيْنَ وَ أَغْنِنِي مِنَ الْفَقْرِ.
📚 بحارالانوار ج 92 ص 297
🌹ثروت بسیار(#مجرب)
🌷اثر صد بار ذکر«یا مُحسِن»در ثروتمند شدن
🌾از پیامبر خدا(ص)نقل شده است که:هرکس در شبانه روز صد مرتبه بگوید:«یا مُحسِنُ» #ثروتمند خواهد شد.این ذکر به تجربه ثابت شده است.
🌸در باب وسعت رزق و روزی
🌹🍃استاد یعقوبی قاینی(مدظله العالی):
🌹🍃برای افزایش رزق و روزی اگر دعای
✨اللهُمَّ یا سَبَبَ مَنْ لا سَبَبَ لَهْ یاسَبَبَ کُلَّ ذی سَبَبٍ یا مُسَبِّبَ الْاَسْبابِ مِنْ غَیْرِ سَبَبٍ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَغْنِنی بِحَلالِکَ عَنْ حَرامِکَ وَ بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِواکَ یا حَیُّ قَیّومُ وَ الحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمینَ وَ صَلِّی اللهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ✨
را خواندید و از آسمان براتون پول ریخت تعجب نکنید!!!!!
#دعایی_بــرای_خوشبختی
شمابه کمک این دعا میتوانید هر چه زودتر خوشبخت شوید کافیست به آن ایمان پیدا کنید.
يَا صَالِحُ وَ يَا أَبَا صَالِحٍ أَرْشِدُونَا إِلَى الطَّرِيقِ يَرْحَمُكُمُ اللَّهُ
این دعارو هر روز بخونین با اعتقاد و ایمان کامل برای #خوشبختی میتونین بعداز نماز هاتون بخونین
📚دروالکلم وعبدالله فقینی
🌺#ذکری از #اسرار🌺
👈برای #پولدار_شدن فرموده بودند:هر روز هفت مرتبه دعای زیر را بخواند،بسیار #مجرب است واز #اسرار پنهان است:
🌸بسمُ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم 🌸
🌹🍃اللَّهُمَّ إِنّی ضَعیفٌ فَقَوِّنی،اللَّهُمَّ إِنّی ذَلیلٌ فَأَعِزَّنی،اللَّهُمَّ إِنّی فَقیرٌ فَاَغنِنی،بِرَحمَتِکَ یا أَرحَمَ الرّاحِمینَ.🍃🌹
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_1
❤️ قسمت اول
💫به نام خدا
با سلام خدمت اعضای کانال. دیدم دوستان سرگذشتاشون مینویسن، منم سرگذشت زندگی خودمو نوشتم
من تا حالا مادرم را ندیده بودم😔 واگرهم دیده بودم ،چیزی به خاطرنداشتم دران زمان که من بیش ازدوسال نداشـتم مادرمراترک کرده بود .
درهمین افکاربودم که پدر در زده وارد اتاقم شد وبا کمی صبحت وباز کردن بحث گفت که میخوادازدواج کنه .
دختری بودم 9ساله ودر این 6سال هم که پدرم ازدواج نکرده بود، به خاطرمن بود که مبادا نامادری مرا آزارده ومن نتونم به پدرم بگویم
من به یاد دارم که حرف پدرم باعث ناراحتی من نشد، به این دلیل که منم دوست داشتم مادرداشته باشم تا بتونم به دوستانم معرفیش کنم ودرمدرسه وانجمن حضور داشته باشد مثل بقیه مادرها...
خلاصه بعد از چند هفته ورفت وامد عمه ام با عمووزن عموم،،وجشن کوچلویی نامادریم وارد خانه ما شدکه ازهمان لحظه با نگاهش به من حالی کرد که مشتاق دیدن من نیست
و زندگی خوش و بی درد سر من وپدرم تازه شروع شد
اون زنی بود که قبلا هم ازدواج کرده بوده ،،بسیارخودخواد وبد پیله ،،
درهمان دوران سخت زندگی یک روزکه مدرسه بودم وکلاس سوم درس میخوندم ،،مرابا بلند گو صدازدن📢 ومن به دفترمدرسه رفتم
وقتی وارد دفترشدم دوتا خانم رو دیدم بالای دفترنشسته بودن با نگاهم متوجه اشنا بودن یکشون شدم ،،چون من عکس مادرم را دیده بودم بله یکی ازاونا مادرم بود بغض راه گلویم را بسته بود 😭
خودم رو کنترل کردم وبه مدیرمدرسه نگاه کردم ،،مدیرازم پرسید
زهرا جون این خانمها رو میشناسی ،،من سریع جواب دادم نه نمیشناسم
که یکدفعه خانمی که به نظرم مادرم بود اومدو بغلم کرد وشروع به بوسه زدن به صورتم ودستام کرد
وباعث ترکیدن بغض من شد که باگریه من بقیه هم گریه کردند...
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت اول
💫به نام خدا
با سلام خدمت اعضای کانال. دیدم دوستان سرگذشتاشون مینویسن، منم سرگذشت زندگی خودمو نوشتم
من تا حالا مادرم را ندیده بودم😔 واگرهم دیده بودم ،چیزی به خاطرنداشتم دران زمان که من بیش ازدوسال نداشـتم مادرمراترک کرده بود .
درهمین افکاربودم که پدر در زده وارد اتاقم شد وبا کمی صبحت وباز کردن بحث گفت که میخوادازدواج کنه .
دختری بودم 9ساله ودر این 6سال هم که پدرم ازدواج نکرده بود، به خاطرمن بود که مبادا نامادری مرا آزارده ومن نتونم به پدرم بگویم
من به یاد دارم که حرف پدرم باعث ناراحتی من نشد، به این دلیل که منم دوست داشتم مادرداشته باشم تا بتونم به دوستانم معرفیش کنم ودرمدرسه وانجمن حضور داشته باشد مثل بقیه مادرها...
خلاصه بعد از چند هفته ورفت وامد عمه ام با عمووزن عموم،،وجشن کوچلویی نامادریم وارد خانه ما شدکه ازهمان لحظه با نگاهش به من حالی کرد که مشتاق دیدن من نیست
و زندگی خوش و بی درد سر من وپدرم تازه شروع شد
اون زنی بود که قبلا هم ازدواج کرده بوده ،،بسیارخودخواد وبد پیله ،،
درهمان دوران سخت زندگی یک روزکه مدرسه بودم وکلاس سوم درس میخوندم ،،مرابا بلند گو صدازدن📢 ومن به دفترمدرسه رفتم
وقتی وارد دفترشدم دوتا خانم رو دیدم بالای دفترنشسته بودن با نگاهم متوجه اشنا بودن یکشون شدم ،،چون من عکس مادرم را دیده بودم بله یکی ازاونا مادرم بود بغض راه گلویم را بسته بود 😭
خودم رو کنترل کردم وبه مدیرمدرسه نگاه کردم ،،مدیرازم پرسید
زهرا جون این خانمها رو میشناسی ،،من سریع جواب دادم نه نمیشناسم
که یکدفعه خانمی که به نظرم مادرم بود اومدو بغلم کرد وشروع به بوسه زدن به صورتم ودستام کرد
وباعث ترکیدن بغض من شد که باگریه من بقیه هم گریه کردند...
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_2
❤️ قسمت دوم
اون ساعت تواون شرایط بهترین روززندگی من بود
منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفترتنها موندیم مادرم فقط گریه😭 میکردو منو بوس میکرد
برام کلی خوراکی خریده بود وبهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد.
دیگه دخترشاد🙎قبل نبودم توخونه فقط فکررفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به درحیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم
وخدایی مادرم یکروز درمیان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنارمن بود .
درهمان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد 👶،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،،
باهماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد وتمام مسیر وسوارشدن اتوبوس روبه خونشون بهم یاد داد
وروزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم .
واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ،
مادرم به بچها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند.
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت دوم
اون ساعت تواون شرایط بهترین روززندگی من بود
منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفترتنها موندیم مادرم فقط گریه😭 میکردو منو بوس میکرد
برام کلی خوراکی خریده بود وبهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد.
دیگه دخترشاد🙎قبل نبودم توخونه فقط فکررفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به درحیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم
وخدایی مادرم یکروز درمیان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنارمن بود .
درهمان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد 👶،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،،
باهماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد وتمام مسیر وسوارشدن اتوبوس روبه خونشون بهم یاد داد
وروزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم .
واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ،
مادرم به بچها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند.
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_3
❤️ قسمت سوم
از این جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهر مادرم مردی بود خوش قلب و مهربان ❤️که هرموقع منو میدید با احترام باهام رفتار میکرد
سالها گذشت و پسر دوم پدرم به دنیا اومد و اخلاق نامادریم 😠بد و بدتر شد،،اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیداد نزدیک من بشن ،،
وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جز دعوا و ناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیز دیگه ای نصیب من نمیشد
چندسالی گذشته بود ومن بزرگتر شده بودم و با وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهرا رو با زنی قد بلند تو بازار مشغول خرید کردن بودن دیدن و نقطه ضعف پدر منو تو دستش گرفته بود ،،
پدر مهربان منو تبدیل به پدری بیرحم و سنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چرا باید پیش مادرت بری اون تو رو نخواست و رفت ...
یاد دارم شبی برف زیادی🌨 بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون از خانه پناه بردم و تا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم و فردای ان روز به شدت تب کردمو مریض شدم
عمه ام مرابه خونه خودش برد و ازم مراقبت کرد
پدر مادرم نزد پدرم اومد و با خواهش و تمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،،،
با اصرار عمه ام و عموم که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد و من به اسم خونه پدربزرگم، ،،
راهی خونه مادرم شدم😍...
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت سوم
از این جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهر مادرم مردی بود خوش قلب و مهربان ❤️که هرموقع منو میدید با احترام باهام رفتار میکرد
سالها گذشت و پسر دوم پدرم به دنیا اومد و اخلاق نامادریم 😠بد و بدتر شد،،اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیداد نزدیک من بشن ،،
وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جز دعوا و ناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیز دیگه ای نصیب من نمیشد
چندسالی گذشته بود ومن بزرگتر شده بودم و با وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهرا رو با زنی قد بلند تو بازار مشغول خرید کردن بودن دیدن و نقطه ضعف پدر منو تو دستش گرفته بود ،،
پدر مهربان منو تبدیل به پدری بیرحم و سنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چرا باید پیش مادرت بری اون تو رو نخواست و رفت ...
یاد دارم شبی برف زیادی🌨 بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون از خانه پناه بردم و تا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم و فردای ان روز به شدت تب کردمو مریض شدم
عمه ام مرابه خونه خودش برد و ازم مراقبت کرد
پدر مادرم نزد پدرم اومد و با خواهش و تمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،،،
با اصرار عمه ام و عموم که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد و من به اسم خونه پدربزرگم، ،،
راهی خونه مادرم شدم😍...
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_4
❤️ قسمت چهارم
واقعا خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم کنار مادرم و بچهاش لذت میبردم .
و روزگار خوبی داشتیم ، گاه گاهی به دیدن پدرم سرکارش میرفتم و اون ازم میخواست برگردم پیشش ،،،
ولی من دوست نداشتم زندگی کنار زن بابای بد پیله و بداخلاق رو
حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله شده بودم سفید و قد بلند...
یکی از آشناها برای ازدواج من رو به یکی معرفی کرده بودن و پدرم خیلی اصرار به این ازدواج داشت،،،
من دوست نداشتم ازدواج کنم کنار مادرم احساس خوشبختی میکردم ،
ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بود ومن مجبور شدم ازدواج رو قبول کنم
روز خواستگاری تو خونه پدرم بود و من بایستی میرفتم اونجاحرفی برای گفتن و انتخاب نداشتم اگر جواب من نه بود خونه پدرم موندگار میشدم و من اینو نمیخواستم ،
فردای همان روز خواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی(شوهرم) و خواهرش
از روز خواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودر این مدت من مادرمو ندیدم ،،،
شب عروسی موقع عروس گردوندن از جلو در مادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم و برام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی یه شناخت کوچلو،
عروسی من بدون مادرم و فامیلای مادری من گذشت
یک هفته بعد ازدواج منو مادر شوهرم همراه پدرشوهرو خواهرشوهر برای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،
با دیدن مادرم لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعد اشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم رد وبدل شدبه خونه برگشتیم
خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم....
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت چهارم
واقعا خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم کنار مادرم و بچهاش لذت میبردم .
و روزگار خوبی داشتیم ، گاه گاهی به دیدن پدرم سرکارش میرفتم و اون ازم میخواست برگردم پیشش ،،،
ولی من دوست نداشتم زندگی کنار زن بابای بد پیله و بداخلاق رو
حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله شده بودم سفید و قد بلند...
یکی از آشناها برای ازدواج من رو به یکی معرفی کرده بودن و پدرم خیلی اصرار به این ازدواج داشت،،،
من دوست نداشتم ازدواج کنم کنار مادرم احساس خوشبختی میکردم ،
ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بود ومن مجبور شدم ازدواج رو قبول کنم
روز خواستگاری تو خونه پدرم بود و من بایستی میرفتم اونجاحرفی برای گفتن و انتخاب نداشتم اگر جواب من نه بود خونه پدرم موندگار میشدم و من اینو نمیخواستم ،
فردای همان روز خواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی(شوهرم) و خواهرش
از روز خواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودر این مدت من مادرمو ندیدم ،،،
شب عروسی موقع عروس گردوندن از جلو در مادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم و برام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی یه شناخت کوچلو،
عروسی من بدون مادرم و فامیلای مادری من گذشت
یک هفته بعد ازدواج منو مادر شوهرم همراه پدرشوهرو خواهرشوهر برای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،
با دیدن مادرم لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعد اشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم رد وبدل شدبه خونه برگشتیم
خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم....
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_5
❤️ قسمت پنجم
مادرم و شوهرمادرم بعدچند روزی که از امدن ما از خونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی باز از اونا استقبال کردن و ما رو با خواهر و برادرهای علی دعوت کردن پاگشا ..
که من از صبح به منزل مادرم رفتم خواهر و برادرهای من از رفتن من به اونجا خیلی خوشحال بودن ،،،
عصر مهمونها اومدن وبرای اولین باربود که مادرم وبقیه علی رو دیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسرخوبی بود🙍♂ مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت
روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم ودر واقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم
وهمچنین بستگان مادرم مرا تک تک پاگشا کردن ،
به این ترتیب بودکه همگی با علی آشناشده بودن
بعد گذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم و ازخانواده شوهرم جدا شدیم و شروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود..
بعد گذشت چهارسال زندگی مشترک خدا به ما دختری داد به اسم شادی که بیشتر زندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادر و خواهر برادرهای من عاشق دخترم بودن ودختر من نیزعاشق اونا ،،بعد دو سال خدا به ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطر وجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم
و همه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکتر خبربدی داده بود که مادرم فشار داشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی و داروها تونست به سختی راه بره
که من اون موقع بود فهمیدم مادرم به خاطر دوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود
بیشتر روزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدا به اون دختر کوچولویی داد حالا من خاله شده بودم..
ادامه دارد....
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت پنجم
مادرم و شوهرمادرم بعدچند روزی که از امدن ما از خونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی باز از اونا استقبال کردن و ما رو با خواهر و برادرهای علی دعوت کردن پاگشا ..
که من از صبح به منزل مادرم رفتم خواهر و برادرهای من از رفتن من به اونجا خیلی خوشحال بودن ،،،
عصر مهمونها اومدن وبرای اولین باربود که مادرم وبقیه علی رو دیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسرخوبی بود🙍♂ مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت
روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم ودر واقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم
وهمچنین بستگان مادرم مرا تک تک پاگشا کردن ،
به این ترتیب بودکه همگی با علی آشناشده بودن
بعد گذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم و ازخانواده شوهرم جدا شدیم و شروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود..
بعد گذشت چهارسال زندگی مشترک خدا به ما دختری داد به اسم شادی که بیشتر زندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادر و خواهر برادرهای من عاشق دخترم بودن ودختر من نیزعاشق اونا ،،بعد دو سال خدا به ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطر وجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم
و همه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکتر خبربدی داده بود که مادرم فشار داشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی و داروها تونست به سختی راه بره
که من اون موقع بود فهمیدم مادرم به خاطر دوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود
بیشتر روزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدا به اون دختر کوچولویی داد حالا من خاله شده بودم..
ادامه دارد....
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_6
❤️ قسمت ششم
دوماه ازبه دنیا امدن بچه خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،،،
مابچهارو پیش پدرشوهرم گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم
حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن
با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم
بادیدن چهرمادرم مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد.
مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشار میداد نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من می سپرد
غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا🙏🏻 برای خوب شدن مادرم ،،،
مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه....
پرستار اتاق ای سی یو هر روز صبح برای ما پرده رو کنار میزد وبا مهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتر اونو ببینیم با رفت و امد ما به بیمارستان 12 روز گذشت ،،،
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت ششم
دوماه ازبه دنیا امدن بچه خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،،،
مابچهارو پیش پدرشوهرم گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم
حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن
با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم
بادیدن چهرمادرم مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد.
مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشار میداد نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من می سپرد
غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا🙏🏻 برای خوب شدن مادرم ،،،
مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه....
پرستار اتاق ای سی یو هر روز صبح برای ما پرده رو کنار میزد وبا مهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتر اونو ببینیم با رفت و امد ما به بیمارستان 12 روز گذشت ،،،
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_7
❤️ قسمت هفتم
👩⚕پرستاراتاق ای سی یو هرروزصبح برای ما پرده رو کنارمیزد وبامهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتراونو ببینیم با رفت وامد مابه بیمارستان 12 روز گذشت ،،
روز سیزدهم وقتی وارد بیمارستان شدیم از دور متوجه کنار نکشیدن پرده شدیم خودمون رو سراسیمه به پشت پنجره رساندیم هرچی به پنجره کوبیدیم کسی پنجره رو باز نکرد
از داخل حیاط به ساختمان دویدیم😱 و زنگ در اتاق ای سی یو رو زدیم همون پرستار درو بازکرد وبا ناراحتی به ما خدا رحمت کنه مادرتون رو گفت بله شب قبل مادرم تموم کرده بود مادری که فقط 40سال داشت
دیگه متوجه نشدم چی شد منو خواهرم فقط گریه وزاری میکردیم
وما همچنان درغم ازدست دادن مادر میگریستیم
بیمارستان پراز آدمهایی شده بود که به حال ما میگریستن باهربدبختی شده برادرم ماشین گرفت وما رو به خونه برد ،،،
خونه ای که دیگه مادر مهربونم👩 نبود ما رو با تنهایی غم بی مادر رها کرده بود دوست وآشناها یکی یکی اومدن و مارو همش دلداری میدادن
مراسم مادرم به طور رسمی خیلی خوب تمام شد
من موندمو برادرهای مجرد و دلشکسته و همیشه با خدای خود میگفتم مادرم که میخواست اینقدر زود بره چرا منو پیدا کرد چرادوباره غم بی مادری برای من گذاشت و رفت چرا وچرا......
ادامه دارد....
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت هفتم
👩⚕پرستاراتاق ای سی یو هرروزصبح برای ما پرده رو کنارمیزد وبامهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتراونو ببینیم با رفت وامد مابه بیمارستان 12 روز گذشت ،،
روز سیزدهم وقتی وارد بیمارستان شدیم از دور متوجه کنار نکشیدن پرده شدیم خودمون رو سراسیمه به پشت پنجره رساندیم هرچی به پنجره کوبیدیم کسی پنجره رو باز نکرد
از داخل حیاط به ساختمان دویدیم😱 و زنگ در اتاق ای سی یو رو زدیم همون پرستار درو بازکرد وبا ناراحتی به ما خدا رحمت کنه مادرتون رو گفت بله شب قبل مادرم تموم کرده بود مادری که فقط 40سال داشت
دیگه متوجه نشدم چی شد منو خواهرم فقط گریه وزاری میکردیم
وما همچنان درغم ازدست دادن مادر میگریستیم
بیمارستان پراز آدمهایی شده بود که به حال ما میگریستن باهربدبختی شده برادرم ماشین گرفت وما رو به خونه برد ،،،
خونه ای که دیگه مادر مهربونم👩 نبود ما رو با تنهایی غم بی مادر رها کرده بود دوست وآشناها یکی یکی اومدن و مارو همش دلداری میدادن
مراسم مادرم به طور رسمی خیلی خوب تمام شد
من موندمو برادرهای مجرد و دلشکسته و همیشه با خدای خود میگفتم مادرم که میخواست اینقدر زود بره چرا منو پیدا کرد چرادوباره غم بی مادری برای من گذاشت و رفت چرا وچرا......
ادامه دارد....
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_8
❤️ قسمت هشتم
روز13 اسفندبود که خاکسپاری مادرم تمام شد ،،
رفتو امد من به خونه مادرم بیشتر شده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهر مادرم همراه بچها خونه ما ،
واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ،
بعداز گذشت چند ماهی ازفوت مادرم همگی خونه ما جمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند💍 واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگز هیچ کدوم اعتراض نکردیم ،،
چند هفته قرارامدن اون خانم 👩به خانه مادرم قعطی شد ومن و خواهرم خودمونو برای اون روز آماده کردیم ،،اون خانم دختر روستایی بود ولی سن بالا که با شوهرمادرم تنهایی اومدن،،،
ناگفته نماند اون خانم ازشهر دیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم رو به خونه خودمون اوردم وچند روزی پیش خودم موندن که شوهرمادرم پیغام داد به خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب و باادبی بودن
سربازی برادربزرگم رسیده بود و باید عازم خدمت میشد که واقعا نبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگار سختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،،
وهر سه هم تحصیل میکردن هم سرکار میرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر و باکسب درامد خوب مشغول کار شدن
و اما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر و بعدی سال نو که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم در صورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم
و اما اختلافات پدرم با پسراش و نامادریم که از پدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعد از فوت پدرم ارثی💰 به من تعلق نگیرد پدرم شدیدا مخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن و میتونستن پدرم رو اذیت کنن ...
حالا شاهین پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچولو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،،
ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم و هر کدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن....
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت هشتم
روز13 اسفندبود که خاکسپاری مادرم تمام شد ،،
رفتو امد من به خونه مادرم بیشتر شده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهر مادرم همراه بچها خونه ما ،
واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ،
بعداز گذشت چند ماهی ازفوت مادرم همگی خونه ما جمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند💍 واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگز هیچ کدوم اعتراض نکردیم ،،
چند هفته قرارامدن اون خانم 👩به خانه مادرم قعطی شد ومن و خواهرم خودمونو برای اون روز آماده کردیم ،،اون خانم دختر روستایی بود ولی سن بالا که با شوهرمادرم تنهایی اومدن،،،
ناگفته نماند اون خانم ازشهر دیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم رو به خونه خودمون اوردم وچند روزی پیش خودم موندن که شوهرمادرم پیغام داد به خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب و باادبی بودن
سربازی برادربزرگم رسیده بود و باید عازم خدمت میشد که واقعا نبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگار سختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،،
وهر سه هم تحصیل میکردن هم سرکار میرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر و باکسب درامد خوب مشغول کار شدن
و اما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر و بعدی سال نو که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم در صورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم
و اما اختلافات پدرم با پسراش و نامادریم که از پدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعد از فوت پدرم ارثی💰 به من تعلق نگیرد پدرم شدیدا مخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن و میتونستن پدرم رو اذیت کنن ...
حالا شاهین پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچولو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،،
ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم و هر کدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن....
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_9
❤️ قسمت نهم
آزار و اذیتهای زن وبچه های پدرم ادامه داشت تا اینکه اونا تونستن پدرم روبه جرم کتک زدن زنش محکوم کنن وقاضی دیه سنگینی 😡برای پدرم تعیین کرد
هوا خیلی سرد بود برف زیادی باریده بود زنگ تلفن مرا از خواب بعداظهری بیدار کرد سراسیمه گوشی رو برداشتم ازکلانتری بود گفتن که پدرتو دارن زندان میبرن وخواسته به شما خبر بدم ،،
به علی زنگ زدم و موضوع رو باهاش در میان گذاشتم وهر دو به دادسرا که پدرم اونجا بود رفتیم علی بیرون منتظر شد ومن رفتم داخل که با نامادری و پسربزرگش روبه رو شدم بدون هیچ حرفی وصحبتی هردو شروع کردن به فحش وناسزا🗣به من که من باعث دعوا بین اونا شدم که من بلافاصله از اونجا رفتم تا علی متوجه اونا نشه
پیش قاضی رفتم و ازش خواستم اجازه بده تا صبح پدرم رو آزاد کنن تا بتونم وثیقه یا فیش حقوقی شوهرم رو ببرم ولی قاضی قبول نکردو پدرموبه بازداشگاه فرستادن ومن همچنان ناراحت به خانه برگشتم ،،
واز فردای آن روز هر روز دنبال کار پدرم بودم تا تونستم شب عید پدرمو به طور ضمانت آزاد کنم به مدت 15روز ،،پدرم خونه ما بود و گاهی به منزل خودشون میرفت و از اونا رضایت میخواست ولی نامادریم و پسراش درقبال این رضایت ازش کل داریش که خونه سه طبقه بود رو میخواستن ،،،
من موافق بودم و از پدرم خواستم که برای آسایش خود این کارو بکنه ،؛بهش گفتم که من خودم 3تاخونه دارمو احتیاج به مال پدر ندارم ولی پدرم مخالفت میکرد و میگفت حق تو رو نمیذارم اونا بخورن و اگر پدرم این کارو هم میکرد دیگه خودشم تو خونه راه نمیدادن ،،
دو روز بعد عید پدرم راهی زندان شد ومن دوباره هر روز صبح دنبال کار پدرم تا 2بعداظهر که خسته وناامید راهی خونه میشدم،،علی با رفت وامد من به دادگاه و دادسرا ناراحت بود ولی میفهمید که پدرم تو این شرایط جزمن کسی رو نداره،،
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت نهم
آزار و اذیتهای زن وبچه های پدرم ادامه داشت تا اینکه اونا تونستن پدرم روبه جرم کتک زدن زنش محکوم کنن وقاضی دیه سنگینی 😡برای پدرم تعیین کرد
هوا خیلی سرد بود برف زیادی باریده بود زنگ تلفن مرا از خواب بعداظهری بیدار کرد سراسیمه گوشی رو برداشتم ازکلانتری بود گفتن که پدرتو دارن زندان میبرن وخواسته به شما خبر بدم ،،
به علی زنگ زدم و موضوع رو باهاش در میان گذاشتم وهر دو به دادسرا که پدرم اونجا بود رفتیم علی بیرون منتظر شد ومن رفتم داخل که با نامادری و پسربزرگش روبه رو شدم بدون هیچ حرفی وصحبتی هردو شروع کردن به فحش وناسزا🗣به من که من باعث دعوا بین اونا شدم که من بلافاصله از اونجا رفتم تا علی متوجه اونا نشه
پیش قاضی رفتم و ازش خواستم اجازه بده تا صبح پدرم رو آزاد کنن تا بتونم وثیقه یا فیش حقوقی شوهرم رو ببرم ولی قاضی قبول نکردو پدرموبه بازداشگاه فرستادن ومن همچنان ناراحت به خانه برگشتم ،،
واز فردای آن روز هر روز دنبال کار پدرم بودم تا تونستم شب عید پدرمو به طور ضمانت آزاد کنم به مدت 15روز ،،پدرم خونه ما بود و گاهی به منزل خودشون میرفت و از اونا رضایت میخواست ولی نامادریم و پسراش درقبال این رضایت ازش کل داریش که خونه سه طبقه بود رو میخواستن ،،،
من موافق بودم و از پدرم خواستم که برای آسایش خود این کارو بکنه ،؛بهش گفتم که من خودم 3تاخونه دارمو احتیاج به مال پدر ندارم ولی پدرم مخالفت میکرد و میگفت حق تو رو نمیذارم اونا بخورن و اگر پدرم این کارو هم میکرد دیگه خودشم تو خونه راه نمیدادن ،،
دو روز بعد عید پدرم راهی زندان شد ومن دوباره هر روز صبح دنبال کار پدرم تا 2بعداظهر که خسته وناامید راهی خونه میشدم،،علی با رفت وامد من به دادگاه و دادسرا ناراحت بود ولی میفهمید که پدرم تو این شرایط جزمن کسی رو نداره،،
ادامه دارد...
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
بنام : #خوشبختی_تلخ_10
❤️ قسمت دهم و پایانی
بعد از کلی پیش وکیل رفتن و حل اختلاف ،و در آخر با فروختن طلا وجمع کردن پس اندازهایمون و کمک عمه هام تونستم دیه پدرمو بدم و پدرمو آزاد کنم ،،،ودر قبال کاری که برای پدرم کرده بودم و پدرم نداشت که پول مارو پس بده
با اصرار زیاد پدرم ومخالفت علی پدرم منو به دفترخانه برد و3طبقه خونه ای رو که داشت به نام من کرد وپشت سر این کار تقاضای طلاق همسرش.....
با کمی رفت و امد و دادگاه برای طلاق ازاین کار به خاطر دخترشون، پدرم منصرف شد ودوباره به ناچار به زندگی کنار اونا ادامه داد ولی نامادریم و پسراش قبول نداشتن که پدرم خونه روبه نام من کرده در واقع پدرم سوری خونشو به من فروخته بود که درآینده نتونن ازم بگیرن...
دختر و پسرای منم بزرگ شده بودن،،، دختر دانشجوم رشته حسابداری بود وپسرم دیپلم واوج رفتن به سربازی و پسرکوچکم هم برای کلاس اول آماده میشد وخواهر برادرای من ازمحبت کردن به خودم و بچهایم کوتاهی نمیکردن
تمام زندگی من شده بودن و درکنار اونا لذت میبردم برادرام ازهیچ گونه امیدواری خواهرانه کوتاهی نمیکردن واجازه نمیدادن که کسی ازاقوام یا دوست وآشنا بین ما دخالتی داشته باشن وما کنار اونا و همسراشون که هرکدوم ی بچه کوچلو داشتن خوش وخرم بودیم ولی نبود مادرم همیشه بین ما خالی بود
من خداروشکر میکنم که مادرم رو دوباره به من داد تا بتونم خواهروبرادران مهربونی داشته باشم😍☺️ وهمیشه براشون آرزوی سلامتی وخوشبختی رو دارم
پایـــان
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
❤️ قسمت دهم و پایانی
بعد از کلی پیش وکیل رفتن و حل اختلاف ،و در آخر با فروختن طلا وجمع کردن پس اندازهایمون و کمک عمه هام تونستم دیه پدرمو بدم و پدرمو آزاد کنم ،،،ودر قبال کاری که برای پدرم کرده بودم و پدرم نداشت که پول مارو پس بده
با اصرار زیاد پدرم ومخالفت علی پدرم منو به دفترخانه برد و3طبقه خونه ای رو که داشت به نام من کرد وپشت سر این کار تقاضای طلاق همسرش.....
با کمی رفت و امد و دادگاه برای طلاق ازاین کار به خاطر دخترشون، پدرم منصرف شد ودوباره به ناچار به زندگی کنار اونا ادامه داد ولی نامادریم و پسراش قبول نداشتن که پدرم خونه روبه نام من کرده در واقع پدرم سوری خونشو به من فروخته بود که درآینده نتونن ازم بگیرن...
دختر و پسرای منم بزرگ شده بودن،،، دختر دانشجوم رشته حسابداری بود وپسرم دیپلم واوج رفتن به سربازی و پسرکوچکم هم برای کلاس اول آماده میشد وخواهر برادرای من ازمحبت کردن به خودم و بچهایم کوتاهی نمیکردن
تمام زندگی من شده بودن و درکنار اونا لذت میبردم برادرام ازهیچ گونه امیدواری خواهرانه کوتاهی نمیکردن واجازه نمیدادن که کسی ازاقوام یا دوست وآشنا بین ما دخالتی داشته باشن وما کنار اونا و همسراشون که هرکدوم ی بچه کوچلو داشتن خوش وخرم بودیم ولی نبود مادرم همیشه بین ما خالی بود
من خداروشکر میکنم که مادرم رو دوباره به من داد تا بتونم خواهروبرادران مهربونی داشته باشم😍☺️ وهمیشه براشون آرزوی سلامتی وخوشبختی رو دارم
پایـــان
📚 داستان و پند
❤️💫 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🪁⛱
🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_5
🪶 قسمت پنجم
دیگه کلا دلم از #مادرم سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادره #استغفرالله اون وقتا فکر میکردم که مادرم با #شوهرم رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود...با کسی حرف نمیزدم #نمیتونستم با کسی درد دل کنم چون #کسی نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم به #کسی نمیدی گفتم باش ..بهم اصلا #ابراز عشق نمیکرد فقط انگار منو گرفته بود برای #نیاز_جنسی و این موضوع برام #متنفر ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم #میزدم و گریه میکردم که برا چه چیزی #بدنیا اومدم 😭#شوهرم رفته بود جایی و گوشیش تو خونه #مونده بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اونو قبل من میخاسته اونم #شوهر داشت و #شوهر منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر #خانوادش قبول کرده ...
رفتم تو وسایلا #شوهرم گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو #آلبومش #پیدا کردم که مال همون #خانمه بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر #خاطرات از پسرعمه ام داشتم با ی #عکسشو..سبحان الله ..دیگه شوهرم همیشه با اون #زنه حرف میزد و براش پول میفرستاد دور از #چشم من ولی من میدونستم یه بار #باهاش دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم به شوهرش! قسم #خورد اگه زنگ بزنی #زندگیت به آتیش میکشم 😰منم #میترسیدم و زنگ نمیزدم ولی #همش #کتکم میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم #کبود شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش #ایستاده بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی #محکم بهم زد تو همون یک دقیقه #پشت سر هم صورتم #جوش داشت رفتم جلو آینه جوشام همه #ترکیده بودن با #سیلی هایی که بهم زده بود و خون از #صورتم میومد دیگه #فک صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم #غذا میخورم درد میگرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر #مشت و #لگد کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با #موهام منو میکشید😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم #شوهرم #دوست داشته باشم #خوش باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط #غم اومده بود سراغم! دوباره زنگ زدم برا #پسرعمه ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد میتونستم اونو #فراموش کنم اما ..
....من #بیشتر و بیشتر ب اون #عادت میکردم تا زندگی #نکبتی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش #بشکنه😞 چ طور میتونه تنها کسی بود که #میتونستم #دردام بهش بگم اونم دلش #میسوخت و #باهام حرف میزد دیگه تا که #موقعیتی برام پیش میومد با اون #صحبت میکردم😔 ...
چند بار باهاش قرار گذاشتم که ببینمش میومد و پیشش گریه میکردم که چرا اینجور شد #سرنوشتم ،، حرف زدنمون و این کارا #گناه بزرگی بود که الله خودش #هردومون ببخشه😞 بازم بهم گفت بیا فرار کنیم اما این بار بدتر از قبل با زنی که #شوهر داره اگه بگیرنمون هردومون میکشتن....دیگه بهش گفتم به پا من نسوزه باید زن بگیره ۳سال گذشت و اونم با اصرار #خانوادش داماد شد هرچند منم خیلی بهش میگفتم چون دیگه راهی برا رسیدن ما به هم نبود💔 ...اونم اصلا با نامزدش خوب نبود اصلا تحویلش نمیگرفت یه روز دیدم شوهرم گفت یکی برات زنگ زده باهات کار داره گوشی رو هم گذاشت رو #اسپیکر بهش گفتم شما گفت من نامزد #فلانی هستم 😟میدونم ک تورو قبلا نامزدم میخواسته تو را خدا بگو چکنم تو اخلاقش میدونی چیکار کنم ک #اخلاقش با من خوب بشه تو قبلا باهاش حرف زدی😳 شوهرم فهمید که من قبلاً اونو میخاستم اخلاقش بدتر شد بد دل تر و زندگیم سخت تر😭 ..اما بهش گفتم اون مال قبل بوده نه الان ...دیگه زندگی روز ب روز سخت تر میشد برام .برا #پسر عمه زنگ زدم قسمش دادم با نامزدش خوب بشه ولی بهش نگفتم که برا #شوهرم زنگ زده گفتم بدتر باهاش لج میکنه ...بهش گفتم خوشبختی اون #خوشبختی منه اونم کم کم دیگه سعی میکرد باهاش خوب شه به خاطر قول های که بهم داده بود ...دیگه از خدا خواستم هیچ وقت بمن بچه نده #نازا بشم گفتم خدایا اگه
اونو از من گرفتی بچه ام بمن نده😔 ..بعد ۴سال #پسرعمه ام
عروسی کرد ولی ما هنوز باهم حرف میزدیم تا اینکه گوشی من خراب شد
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral