📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت سوم
باهم از مطب خارج شديم
با عجله از مهتاب خدافظی كردم و ديدم كه ماشين حامد اون طرف خيابونه
رفتم و سوار ماشين شدم
حامد داشت با تلفن حرف ميزد
باز هم سر و كله زدنش با معمار و بنا و كارگر شروع شده بود
خانواده ی حامد اينا از برج سازای معروف بودن
پای حرفشون كه مينشستی ميگفتن نصف برج های اين شهر رو اون ها ساختن
حوصله ام از حرف زدن های حامد سر رفته بود
سرم رو برگردوندم تا از پنجره ی ماشين بيرون رو نگاه كنم
حامد حواسش به من بود،سريع دستم رو گرفت اما من بازم داشتم بيرون و نگاه ميكردم
با عجله بحث رو تموم كرد و گوشی رو قطع كرد
گفت:خانوم خانوما مارو تحويل نميگيرن
نگاش كردم و گفتم اگه تلفنای شما بزارن!
گفت:من واقعا معذرت ميخوام،حق با توئه،آدم چه جوری ميتونه با حضور چنين زن زيبايی در كنارش
با يه مشت كارگر سر و كله بزنه؟
گفتم:تو اين زبون رو نداشتی چيكار ميكردی؟
دستمو بوسيد و گفت اونوقت قلب مهربون تو رو نداشتم!
به صورتش نگاه كردم
حامد واقعا برای من همسر خوبی بود،هميشه بهم بيش از حد محبت ميكرد،با اين كه روحياتش ابدا اينجوری نبود اما پيش من مثل يه پسر بچه ی عاشق ميموند،
وقتش بود كه حرف مستانه رو پيش بكشم و از چيزی كه ناراحتم ميكرد با حامد صحبت كنم
تصميم گرفتم مقدمه چينی نكنم و يه راست برم سر اصل مطلب
جفتمون ساكت بوديم و دستای من هنوز تو دستای حامد بود
گفتم:حامد؟
حامد هم مثل هميشه جواب داد:جان دل حامد؟
گفتم چرا وقتايی كه با من كار داری به جای اينكه به موبايلم زنگ بزنی،زنگ ميزنی به مطب و كارتو به مستانه ميگی؟
حامد نگام كرد
گفت گوشيتو از كيفت بيار بيرون
گوشيمو از كيفم درآوردم و ديدم هفت تماس بی پاسخ از حامد دارم
تازه متوجه شدم كه صدای زنگ گوشيم بسته بوده و اين من بودم كه جواب تماس های حامد رو نداده بودم
اون بيچاره هم مجبور شده كه به تلفن مطب زنگ بزنه!
يک لحظه خجالت كشيدم از اينكه اين قضيه رو مطرح كردم و اينقدر زود قضاوت كردم
ترجيح دادم سكوت كنم و حرف رو ادامه ندم.
حامد دستم رو فشار داد و گفت:اشكال نداره،منم گاهی از اين فكرها ميزنه به سرم
با شيطنت گفت:عزيزم اينا همه از تاثيرات عشقه…
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت سوم
باهم از مطب خارج شديم
با عجله از مهتاب خدافظی كردم و ديدم كه ماشين حامد اون طرف خيابونه
رفتم و سوار ماشين شدم
حامد داشت با تلفن حرف ميزد
باز هم سر و كله زدنش با معمار و بنا و كارگر شروع شده بود
خانواده ی حامد اينا از برج سازای معروف بودن
پای حرفشون كه مينشستی ميگفتن نصف برج های اين شهر رو اون ها ساختن
حوصله ام از حرف زدن های حامد سر رفته بود
سرم رو برگردوندم تا از پنجره ی ماشين بيرون رو نگاه كنم
حامد حواسش به من بود،سريع دستم رو گرفت اما من بازم داشتم بيرون و نگاه ميكردم
با عجله بحث رو تموم كرد و گوشی رو قطع كرد
گفت:خانوم خانوما مارو تحويل نميگيرن
نگاش كردم و گفتم اگه تلفنای شما بزارن!
گفت:من واقعا معذرت ميخوام،حق با توئه،آدم چه جوری ميتونه با حضور چنين زن زيبايی در كنارش
با يه مشت كارگر سر و كله بزنه؟
گفتم:تو اين زبون رو نداشتی چيكار ميكردی؟
دستمو بوسيد و گفت اونوقت قلب مهربون تو رو نداشتم!
به صورتش نگاه كردم
حامد واقعا برای من همسر خوبی بود،هميشه بهم بيش از حد محبت ميكرد،با اين كه روحياتش ابدا اينجوری نبود اما پيش من مثل يه پسر بچه ی عاشق ميموند،
وقتش بود كه حرف مستانه رو پيش بكشم و از چيزی كه ناراحتم ميكرد با حامد صحبت كنم
تصميم گرفتم مقدمه چينی نكنم و يه راست برم سر اصل مطلب
جفتمون ساكت بوديم و دستای من هنوز تو دستای حامد بود
گفتم:حامد؟
حامد هم مثل هميشه جواب داد:جان دل حامد؟
گفتم چرا وقتايی كه با من كار داری به جای اينكه به موبايلم زنگ بزنی،زنگ ميزنی به مطب و كارتو به مستانه ميگی؟
حامد نگام كرد
گفت گوشيتو از كيفت بيار بيرون
گوشيمو از كيفم درآوردم و ديدم هفت تماس بی پاسخ از حامد دارم
تازه متوجه شدم كه صدای زنگ گوشيم بسته بوده و اين من بودم كه جواب تماس های حامد رو نداده بودم
اون بيچاره هم مجبور شده كه به تلفن مطب زنگ بزنه!
يک لحظه خجالت كشيدم از اينكه اين قضيه رو مطرح كردم و اينقدر زود قضاوت كردم
ترجيح دادم سكوت كنم و حرف رو ادامه ندم.
حامد دستم رو فشار داد و گفت:اشكال نداره،منم گاهی از اين فكرها ميزنه به سرم
با شيطنت گفت:عزيزم اينا همه از تاثيرات عشقه…
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت چهارم
حامد گفت:پسر بابا حالش چطوره؟
دستش رو گذاشتم روي شكمم با صدای بچگونه گفتم:من دخترم بابايی نه پسر
نگام كرد و گفت:اگه دخترم مثل مامانش خوشگل باشه كه من حرفی ندارم
گفتم بابايی دخترمون هوس نون داغ و كباب داغ كرده اونم با ريحون تازه
حامد سرشو تكون داد و گفت:آخه من نميدونم تو از اين كبابی های بازار چی ميخوای؟
ميبرمت بهترين رستوران شهر اما بازم هوس غذاي اونجا رو ميكنی
گفتم بابايی ايندفعه دخترمون هوس كرده
گفت دخترمونم مثل خودت لجبازه
حامد دور زد تا بره سمت بازار بزرگ
راستش من واقعا كبابی های بازار رو دوست داشتم نون داغ و ريحون تازه ی اونجا يه چيز ديگه ای بود اما حامد زياد اونجور جاها رو نمي پسنديد ما هر دو از خانواده های متموّلی بوديم كه رفتن به اينجور رستوران ها خلاف قوانين و قواعد بود اما حامد به خاطر من قبول ميكرد و ميومدرسيديم به بازار بزرگ حامد ماشين رو پارک كرد،بايد تا رستوران كمی پياده ميرفتيم حامد دستم رو گرفته بود و سريع راه ميرفت تا زودتر برسيم وقتی وارد كبابی شديم يكی از پيش خدمت ها با ديدن من و حامد جلو آمد و ما را سر يكی از ميز ها نشوند،سريع شروع به تميز كردن ميز و گرفتن سفارش كرد حامد مدام سرش رو تكون ميداد و ميگفت ببين چقدر كثيفه،اگه مريض بشی چی؟ گفتم اين همه اومديم و هيچيمون نشد اينبارم نميشه عزيز دلم
همون يه عزيز دلم برای اينكه حامد دست از غر غر كردن برداره كافی بود
غذامون رو آوردن بوی نان و ريحان تازه منو مست ميكرد
حامد از اينكه ميديد با اشتها غذا ميخورم خوشحال بود سر ناهار تا ميتونستم جای دختر پنج هفته ای كه داشتيم با حامد حرف زدم
اونم ذوق ميكرد و ميخنديد از اينكه داره بابا ميشه يه دفعه دستی اومد توی بشقاب منو يه تيكه كباب رو با حرص چنگ زد و برداشت من واقعا شوكه شده بودم برگشتم و ديدم يه دختر بچه ي ١١،١٠ ساله اس كه از سر و وضع نامرتب اش معلوم بود كه فقيره يه مانتوی كهنه مشكی گشاد تنش بود كه بلندی مانتو رو قيچی زده بودن با يه روسری مشكی پاره روی سرش،دمپايی هاي قرمز پاش بود كه اونها كهنه تر از همه بودن وقتی نگاش كردم،اون تيكه ی كباب رو دوباره انداخت توي بشقابم همينجوری ساكت و معصوم داشت نگاهم ميكرد من يه تيكه نون بزرگ برداشتم و توش كباب گذاشتم كه بهش بدم ولی پيش خدمت رستوران اومد و شروع كرد به دعوا كردن اون بچه گفت:
باز كه سر و كله ی تو پيدا شد،مگه نگفتم ديگه اينجا نبينمت گفتم:آقا اشكال نداره،بچه اس،من ميخوام بهش اينارو بدم كه ببره بخوره شما هم دعواش نكنين
لقمه رو گرفتم به سمتش گفتم:بگير عزيزم اما اون بازم حرف نزد و فقط داشت منو نگاه ميكرد گفتم:ميخوای پيش ما بشينی و غذا بخوري گارسون دوباره به حرف اومد و گفت خانوم نميخواد،بهش غذا ندين،اين بچه ديوونه اس تا اين حرف و زد دختره گفت:
من اسمم شاداب! من ديوونه ام
چون ديوونم كسی دوسم نداره
از حرفاش تعجب كرده بودم،چه جوری بچه ای با اون سن داشت در مورد خودش اين حرفا رو ميزد من كارم شناخت روان آدم ها بود و هيچ علايم خاصی از اختلالات روانی توی اون بچه نميديدم
اون آروم و معصومانه داشت حرف ميزد
يه دفعه با دستش حامد رو نشون داد و گفت:شوهر تو مامان منو كشته!
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت چهارم
حامد گفت:پسر بابا حالش چطوره؟
دستش رو گذاشتم روي شكمم با صدای بچگونه گفتم:من دخترم بابايی نه پسر
نگام كرد و گفت:اگه دخترم مثل مامانش خوشگل باشه كه من حرفی ندارم
گفتم بابايی دخترمون هوس نون داغ و كباب داغ كرده اونم با ريحون تازه
حامد سرشو تكون داد و گفت:آخه من نميدونم تو از اين كبابی های بازار چی ميخوای؟
ميبرمت بهترين رستوران شهر اما بازم هوس غذاي اونجا رو ميكنی
گفتم بابايی ايندفعه دخترمون هوس كرده
گفت دخترمونم مثل خودت لجبازه
حامد دور زد تا بره سمت بازار بزرگ
راستش من واقعا كبابی های بازار رو دوست داشتم نون داغ و ريحون تازه ی اونجا يه چيز ديگه ای بود اما حامد زياد اونجور جاها رو نمي پسنديد ما هر دو از خانواده های متموّلی بوديم كه رفتن به اينجور رستوران ها خلاف قوانين و قواعد بود اما حامد به خاطر من قبول ميكرد و ميومدرسيديم به بازار بزرگ حامد ماشين رو پارک كرد،بايد تا رستوران كمی پياده ميرفتيم حامد دستم رو گرفته بود و سريع راه ميرفت تا زودتر برسيم وقتی وارد كبابی شديم يكی از پيش خدمت ها با ديدن من و حامد جلو آمد و ما را سر يكی از ميز ها نشوند،سريع شروع به تميز كردن ميز و گرفتن سفارش كرد حامد مدام سرش رو تكون ميداد و ميگفت ببين چقدر كثيفه،اگه مريض بشی چی؟ گفتم اين همه اومديم و هيچيمون نشد اينبارم نميشه عزيز دلم
همون يه عزيز دلم برای اينكه حامد دست از غر غر كردن برداره كافی بود
غذامون رو آوردن بوی نان و ريحان تازه منو مست ميكرد
حامد از اينكه ميديد با اشتها غذا ميخورم خوشحال بود سر ناهار تا ميتونستم جای دختر پنج هفته ای كه داشتيم با حامد حرف زدم
اونم ذوق ميكرد و ميخنديد از اينكه داره بابا ميشه يه دفعه دستی اومد توی بشقاب منو يه تيكه كباب رو با حرص چنگ زد و برداشت من واقعا شوكه شده بودم برگشتم و ديدم يه دختر بچه ي ١١،١٠ ساله اس كه از سر و وضع نامرتب اش معلوم بود كه فقيره يه مانتوی كهنه مشكی گشاد تنش بود كه بلندی مانتو رو قيچی زده بودن با يه روسری مشكی پاره روی سرش،دمپايی هاي قرمز پاش بود كه اونها كهنه تر از همه بودن وقتی نگاش كردم،اون تيكه ی كباب رو دوباره انداخت توي بشقابم همينجوری ساكت و معصوم داشت نگاهم ميكرد من يه تيكه نون بزرگ برداشتم و توش كباب گذاشتم كه بهش بدم ولی پيش خدمت رستوران اومد و شروع كرد به دعوا كردن اون بچه گفت:
باز كه سر و كله ی تو پيدا شد،مگه نگفتم ديگه اينجا نبينمت گفتم:آقا اشكال نداره،بچه اس،من ميخوام بهش اينارو بدم كه ببره بخوره شما هم دعواش نكنين
لقمه رو گرفتم به سمتش گفتم:بگير عزيزم اما اون بازم حرف نزد و فقط داشت منو نگاه ميكرد گفتم:ميخوای پيش ما بشينی و غذا بخوري گارسون دوباره به حرف اومد و گفت خانوم نميخواد،بهش غذا ندين،اين بچه ديوونه اس تا اين حرف و زد دختره گفت:
من اسمم شاداب! من ديوونه ام
چون ديوونم كسی دوسم نداره
از حرفاش تعجب كرده بودم،چه جوری بچه ای با اون سن داشت در مورد خودش اين حرفا رو ميزد من كارم شناخت روان آدم ها بود و هيچ علايم خاصی از اختلالات روانی توی اون بچه نميديدم
اون آروم و معصومانه داشت حرف ميزد
يه دفعه با دستش حامد رو نشون داد و گفت:شوهر تو مامان منو كشته!
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت پنجم
برگشتم و حامد و نگاه كردم،خشكش زده بود،چشماش گرد شده بود و فقط اون دخترو نگاه ميكرد،حتی پلک هم نميزد!
شاداب دوباره حرفشو تكرار كرد و گفت:شوهر تو مامان منو كشته!
بعدش دوباره لقمه ی غذا رو از دست من چنگ زد
اين بار به شكم من نگاه كرد و گفت مرسی كه بهم غذا دادی خدا بچه ات رو برات نگه داره
بعدشم سريع دويد و از رستوران فرار كرد اينقدر شوكه شده بودم كه نميتونستم دنبالش بدوم و بگيرمش ازش بپرسم كه چرا ميگه حامد مادرشو كشته ؟از كجا ميدونست شوهرمه ؟از كجا ميدونست من باردارم كه اونجوری به شكمم نگاه كرد و اون حرف و زد؟!!!
حالم بد شده بود،دستام يخ كرده بودن
به قيافه ی حامد نگاه كردم،پريشون بود
گارسون گفت:خانوم من كه گفتم اين بچه ديوونس ،بعدش شروع كرد به عذرخواهی از ما، حامد از جاش بلند شد و گفت:بريم!
از رستوران كه اومديم بيرون هرچقدر اطراف رو نگاه كردم شاداب رو نديدم
نميتونستم دنبالش بگردم،حامد هيچوقت اجازه نميداد،برگشتيم و سوار ماشين شديم سه روز بعد بچه ام سقط شد
دكترا ميگفتن رحم مادر آمادگی كافی رو نداشته و به همين دليل بچه سقط شده
اما من و حامد شش ماه قبل از بارداری پيش پزشک متخصص رفته بوديم و همه ی آزمايش ها رو انجام داده بوديم و هيچ اثری از نداشتن آمادگی رحم نبود و همه چيز طبيعی بود!
من مطمئن بودم كه دعای پر از كينه ی شاداب برای بچه ام باعث شده بود كه بچه ام سقط بشه
انگار اون با نگاهش نفرينم كرد
بعد از دو ماه افسردگی دوباره رفتم مطب،تا با كار خودم رو سرگرم كنم و فراموش كنم،هم شاداب رو هم سقط بچه ام رو،
مستانه گفت:امروز خانوم منصوری نوبت دارن،تنها مريضی بودن كه تو اين دو ماه هر روز تماس ميگرفتن تا به محض برگشتنتون اولين نوبت رو به ايشون بدم
ميدونستم كه داره مهتاب رو ميگه،فاميلی مهتاب منصوری بود
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت پنجم
برگشتم و حامد و نگاه كردم،خشكش زده بود،چشماش گرد شده بود و فقط اون دخترو نگاه ميكرد،حتی پلک هم نميزد!
شاداب دوباره حرفشو تكرار كرد و گفت:شوهر تو مامان منو كشته!
بعدش دوباره لقمه ی غذا رو از دست من چنگ زد
اين بار به شكم من نگاه كرد و گفت مرسی كه بهم غذا دادی خدا بچه ات رو برات نگه داره
بعدشم سريع دويد و از رستوران فرار كرد اينقدر شوكه شده بودم كه نميتونستم دنبالش بدوم و بگيرمش ازش بپرسم كه چرا ميگه حامد مادرشو كشته ؟از كجا ميدونست شوهرمه ؟از كجا ميدونست من باردارم كه اونجوری به شكمم نگاه كرد و اون حرف و زد؟!!!
حالم بد شده بود،دستام يخ كرده بودن
به قيافه ی حامد نگاه كردم،پريشون بود
گارسون گفت:خانوم من كه گفتم اين بچه ديوونس ،بعدش شروع كرد به عذرخواهی از ما، حامد از جاش بلند شد و گفت:بريم!
از رستوران كه اومديم بيرون هرچقدر اطراف رو نگاه كردم شاداب رو نديدم
نميتونستم دنبالش بگردم،حامد هيچوقت اجازه نميداد،برگشتيم و سوار ماشين شديم سه روز بعد بچه ام سقط شد
دكترا ميگفتن رحم مادر آمادگی كافی رو نداشته و به همين دليل بچه سقط شده
اما من و حامد شش ماه قبل از بارداری پيش پزشک متخصص رفته بوديم و همه ی آزمايش ها رو انجام داده بوديم و هيچ اثری از نداشتن آمادگی رحم نبود و همه چيز طبيعی بود!
من مطمئن بودم كه دعای پر از كينه ی شاداب برای بچه ام باعث شده بود كه بچه ام سقط بشه
انگار اون با نگاهش نفرينم كرد
بعد از دو ماه افسردگی دوباره رفتم مطب،تا با كار خودم رو سرگرم كنم و فراموش كنم،هم شاداب رو هم سقط بچه ام رو،
مستانه گفت:امروز خانوم منصوری نوبت دارن،تنها مريضی بودن كه تو اين دو ماه هر روز تماس ميگرفتن تا به محض برگشتنتون اولين نوبت رو به ايشون بدم
ميدونستم كه داره مهتاب رو ميگه،فاميلی مهتاب منصوری بود
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت ششم
روانشناسی شغل خيلی حساس و سختيه اونم برای آدمی توی شرايط الان من!
بعد از دو ماه افسردگی و خونه نشينی بايد دوباره كارم رو شروع ميكردم،من اين همه درس خوندم و زحمت كشيدم تا به بقيه كمک كنم
اونم مهتاب كه دوست قديميم بود و ميشناختمش! ساعت پنج عصر بود ميدونستم كه مهتاب ساعت پنج و نيم وقت داره نميخواستم تو اون نيم ساعت بازهم به شاداب فكر كنم،اما نميشد،صورتش هنوز جلوی چشمم بود،توی اين دو ماه تقريبا هفته ای دو سه بار خواب شاداب رو ميديدم،ميديدم كه به جای اون لقمه ی غذا كه از دستم چنگ زد و گرفت،به شكمم چنگ ميزنه و بچه ام ميگيره و ميبره!
با خودم ميگفتم آرام واقعا مسخرست كه يه دختر بچه ی كوچيک رو مقصر از دست دادن بچه ات ميدونی
شايد اون بچه واقعا مشكلات روانی داشته كه در مورد حامد اون حرف رو زده،شايد قبل از اينكه تو ببينيش اون حرفهای تو و حامد رو در مورد بچتون شنيده و فهميده كه تو بارداری،براي همين گفته كه خدا بچه ات رو برات نگه داره،تو يه روانشناسى آرام!
تو تا به حال صد ها نفرو به زندگی عاديشون برگردوندی اما چه جوری بعد از دو ماه هنوز نتونستی برای خودت كاری كنی تا به زندگی عاديت برگردی!
آرام تو چته!
بيچاره حامد توی اين دو ماه چقدر سعی كرد خوشحالت كنه
چقدر سعی كرد همه چی همونجوری باشه كه تو ميخوای
تو اين دو ماه نذاشت هيچكس بياد خونتون تا آرامشت به هم نريزه
اونوقت تو همش بهونه گيری كردی
همش بدرفتاری كردی شاداب رو فراموش كن آرام!
اون روز رو فراموش كن و به فكر بارداری بعديت باش،تنها چيزی كه دوباره ميتونه همه چی رو مثل قبل درست كنه اينه كه دوباره باردار بشی…
صدای گوشيم منو از فكر درآورد
حامد برام پيغام فرستاده بود: “دوستت دارم آراااامِ جانم….”
با خوندنش روی لبام لبخند نشست
داشتم فكر ميكردم چی برای حامد بنويسم
كه در اتاقم رو زدن
مهتاب در رو باز كرد و اومد تو
با صدای بلند گفت:بابا كجايی تو؟ دو ماهه كه هر روز دارم زنگ ميزنم مطب!
گفتم:مهتاب تو اين دو ماه به خاطر افسردگی بعد از سقط بچه ام نتونستم بيام مطب
مهتاب تعجب كرد
گفت:برای چی سقط؟...
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت ششم
روانشناسی شغل خيلی حساس و سختيه اونم برای آدمی توی شرايط الان من!
بعد از دو ماه افسردگی و خونه نشينی بايد دوباره كارم رو شروع ميكردم،من اين همه درس خوندم و زحمت كشيدم تا به بقيه كمک كنم
اونم مهتاب كه دوست قديميم بود و ميشناختمش! ساعت پنج عصر بود ميدونستم كه مهتاب ساعت پنج و نيم وقت داره نميخواستم تو اون نيم ساعت بازهم به شاداب فكر كنم،اما نميشد،صورتش هنوز جلوی چشمم بود،توی اين دو ماه تقريبا هفته ای دو سه بار خواب شاداب رو ميديدم،ميديدم كه به جای اون لقمه ی غذا كه از دستم چنگ زد و گرفت،به شكمم چنگ ميزنه و بچه ام ميگيره و ميبره!
با خودم ميگفتم آرام واقعا مسخرست كه يه دختر بچه ی كوچيک رو مقصر از دست دادن بچه ات ميدونی
شايد اون بچه واقعا مشكلات روانی داشته كه در مورد حامد اون حرف رو زده،شايد قبل از اينكه تو ببينيش اون حرفهای تو و حامد رو در مورد بچتون شنيده و فهميده كه تو بارداری،براي همين گفته كه خدا بچه ات رو برات نگه داره،تو يه روانشناسى آرام!
تو تا به حال صد ها نفرو به زندگی عاديشون برگردوندی اما چه جوری بعد از دو ماه هنوز نتونستی برای خودت كاری كنی تا به زندگی عاديت برگردی!
آرام تو چته!
بيچاره حامد توی اين دو ماه چقدر سعی كرد خوشحالت كنه
چقدر سعی كرد همه چی همونجوری باشه كه تو ميخوای
تو اين دو ماه نذاشت هيچكس بياد خونتون تا آرامشت به هم نريزه
اونوقت تو همش بهونه گيری كردی
همش بدرفتاری كردی شاداب رو فراموش كن آرام!
اون روز رو فراموش كن و به فكر بارداری بعديت باش،تنها چيزی كه دوباره ميتونه همه چی رو مثل قبل درست كنه اينه كه دوباره باردار بشی…
صدای گوشيم منو از فكر درآورد
حامد برام پيغام فرستاده بود: “دوستت دارم آراااامِ جانم….”
با خوندنش روی لبام لبخند نشست
داشتم فكر ميكردم چی برای حامد بنويسم
كه در اتاقم رو زدن
مهتاب در رو باز كرد و اومد تو
با صدای بلند گفت:بابا كجايی تو؟ دو ماهه كه هر روز دارم زنگ ميزنم مطب!
گفتم:مهتاب تو اين دو ماه به خاطر افسردگی بعد از سقط بچه ام نتونستم بيام مطب
مهتاب تعجب كرد
گفت:برای چی سقط؟...
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت هفتم
گفت:برای چی سقط؟
گفتم:ناگهانی و ناخواسته بود،دكترا ميگن رحم ام آمادگی بارداری رو نداشته مهتاب خيلی ناراحت شده بود از شنيدن اين حرف با قيافه ی متعجب و ناراحت داشت نگام ميكرد مهتاب گفت:الان حالت چطوره؟ گفتم: بهترم،علايم افسردگيم به حداقل رسيده .
مهتاب زد زير خنده و گفت: واااا چه چيزا،مگه روانشناسا هم افسردگی ميگيرن از حرفش منم خنده ام گرفت،راست ميگفت!
گفتم:چای ميخوری يا قهوه؟ گفت:قهوه
رفتم سمت تلفن خط داخلی رو گرفتم
-بله خانوم دكتر؟
خانوم پرورش لطفا دو تا قهوه برای ما بيارين .تلفن رو گذاشتم سر جاش،نميدونم چرا حتی از صحبت كردن با مستانه هم بدم ميومد مستانه برام مثل يه بمب ساعتی بود،اما نميدونستم كه كی ميخواد منفجر بشه ولی هميشه خطر رو احساس ميكردم مخصوصا در ارتباط با حامد.
برگشتم و دوباره پيش مهتاب نشستم
گفتم: مهتاب خانوم من بی صبرانه منتظرم تا بقيه ی داستانو بشنوم
مهتاب گفت:هی روزگار،گفتم كه اون مرتيكه مجبورم كرد كه برم و بچه ام رو بندازم يادمه اون موقع موضوع رو به خواهرش گفته بود و خواهرش از ترس آبروشون افتاده بود دنبال كارای من،
منم فقط نوزده سالم بود و بعد طلاقم با خونوادم قطع رابطه بودم و هيچكس رو نداشتم
من يه دختر بی تجربه بودم تو دستای مردی كه سی و پنج سال از من بزرگتر بود و كوله باری از تجربه بود
يادمه خواهرش يه دكتری رو پيدا كرده بود كه اينكارو انجام ميداد
وقتی رفتيم پيشش دكتره دلش برام سوخت
وقتی تو اتاق معاينه باهاش تنها شدم
گفتم خانوم دكتر تورو خدا كمكم كنين من نميخوام اينكارو كنم
خلاصه جونم برات بگه كه با دكتر دست به يكی كرديم و اونم يه پول زياد از خواهرش گرفت و الكی صحنه سازی كرد كه سقط رو انجام داده
منم بعدش چند ماهی خودم رو گم و گور كردم تا دست كسی بهم نرسه
بچم رو با هزار جور سختی دنيا آوردم
دختر بود
آرام بايد بودی و ميديدی دخترمو
مثل فرشته ها بود
خيلی زيبا بود خيلی
اما نميدونم چه جوری اون مرتيكه همه چی رو فهميد و اومد سراغم.....
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت هفتم
گفت:برای چی سقط؟
گفتم:ناگهانی و ناخواسته بود،دكترا ميگن رحم ام آمادگی بارداری رو نداشته مهتاب خيلی ناراحت شده بود از شنيدن اين حرف با قيافه ی متعجب و ناراحت داشت نگام ميكرد مهتاب گفت:الان حالت چطوره؟ گفتم: بهترم،علايم افسردگيم به حداقل رسيده .
مهتاب زد زير خنده و گفت: واااا چه چيزا،مگه روانشناسا هم افسردگی ميگيرن از حرفش منم خنده ام گرفت،راست ميگفت!
گفتم:چای ميخوری يا قهوه؟ گفت:قهوه
رفتم سمت تلفن خط داخلی رو گرفتم
-بله خانوم دكتر؟
خانوم پرورش لطفا دو تا قهوه برای ما بيارين .تلفن رو گذاشتم سر جاش،نميدونم چرا حتی از صحبت كردن با مستانه هم بدم ميومد مستانه برام مثل يه بمب ساعتی بود،اما نميدونستم كه كی ميخواد منفجر بشه ولی هميشه خطر رو احساس ميكردم مخصوصا در ارتباط با حامد.
برگشتم و دوباره پيش مهتاب نشستم
گفتم: مهتاب خانوم من بی صبرانه منتظرم تا بقيه ی داستانو بشنوم
مهتاب گفت:هی روزگار،گفتم كه اون مرتيكه مجبورم كرد كه برم و بچه ام رو بندازم يادمه اون موقع موضوع رو به خواهرش گفته بود و خواهرش از ترس آبروشون افتاده بود دنبال كارای من،
منم فقط نوزده سالم بود و بعد طلاقم با خونوادم قطع رابطه بودم و هيچكس رو نداشتم
من يه دختر بی تجربه بودم تو دستای مردی كه سی و پنج سال از من بزرگتر بود و كوله باری از تجربه بود
يادمه خواهرش يه دكتری رو پيدا كرده بود كه اينكارو انجام ميداد
وقتی رفتيم پيشش دكتره دلش برام سوخت
وقتی تو اتاق معاينه باهاش تنها شدم
گفتم خانوم دكتر تورو خدا كمكم كنين من نميخوام اينكارو كنم
خلاصه جونم برات بگه كه با دكتر دست به يكی كرديم و اونم يه پول زياد از خواهرش گرفت و الكی صحنه سازی كرد كه سقط رو انجام داده
منم بعدش چند ماهی خودم رو گم و گور كردم تا دست كسی بهم نرسه
بچم رو با هزار جور سختی دنيا آوردم
دختر بود
آرام بايد بودی و ميديدی دخترمو
مثل فرشته ها بود
خيلی زيبا بود خيلی
اما نميدونم چه جوری اون مرتيكه همه چی رو فهميد و اومد سراغم.....
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت هشتم
دخترم تازه دو سالش شده بود
خيلی دعوا ها و درگيری ها باهاش داشتم دخترم روز به روز بزرگتر می شد و قشنگتر حدودا چهار سال و نيم داشت كه پدرش يه روز اومد و بردش هرچی التماسش كردم،هرچی گريه و زاری كردم قبول نكرد
گفت اين بچه آبروی منه،من آبرومو ازت ميگيرم،نميزارم برام دردسر درست كنی
مهتاب دوباره زد زير گريه،گفتن دوباره ی اين خاطرات خيلی براش سخت و عذاب آور بود و كنترل خودش رو از دست داده بود،
گفتم:مهتاب بسته،ديگه نميخواد ادامه بدی،گريه نكن
سعی كردم آرومش كنم اما واقعا دلم ميخواست بفهمم كه چی شده و چه بلايی سر دخترش اومده
برای همين از مستانه خواستم تا نزديكترين وقت رو به مهتاب بده
به خاطر نبودنم تو اين دو ماه،ازدحام مراجعه كننده ها خيلی زياد شده بود
برای همين وقت بعدی مهتاب زياد نزديک نبود
بعد از خوردن قهوه با مهتاب خدافظی كردم
ساعت نزديكای هشت بود،قرار بود حامد بياد دنبالم،يادم افتاد كه به پيغامش جوابی نداده بودم
حتما خيلی ناراحت شده بود
با خودم گفتم امشب كه ديدمش از دلش در ميارم
يک ربع بعد حامد اومد دنبالم
سوار ماشين شدم،يه دسته گل بزرگ از صندلی عقب درآورد و گفت “روزت مبارك خانومم”
تازه يادم افتاد كه امروز روز زنه
ازش تشكر كردم
يه دسته ی بزرگ رز سفيد چقدر ميتونست خوشحالم كنه
توی مسير برگشت به خونه تمام مدت دستامو گرفته بود
بهش گفتم:حامد؟
اونم مثل هميشه جواب داد:جان دل حامد؟
گفتم:براي بعضی از رفتارام توی اين دو ماه ازت معذرت ميخوام،مرسی كه اينقدر خوبی
دستمو فشار داد و گفت:من از خوبی توئه كه خوبم،تو بهم همه ی اينارو ياد دادی
تو مثل يه فرشته اومدی توی زندگيم
يه خانوم دكتر روانشناس با يه آقای مهندس برج ساز با دو تا دنيای متفاوت حامد راست ميگفت ما از دو دنيای متفاوت بوديم،پدر من و پدر حامد دوستای دوره ی سربازی بودن
پدر من تحصيلاتشو ادامه ميده و الان يه دكتر فوق تخصص جراح قلبه
اما پدر حامد همون موقع ميره تو كار ساخت و ساز و الان يه برج ساز معروفه
صادقانه بگم كه الان پدر حامد به واسطه ی شغلش خيلی ثروتمندتر از پدر من شده
اما مرد خوب و مهربونيه و همه ی زندگيشو برای حامد كه تنها بچشه گذاشته،
تو اين دو ماه هيچكس به دستور حامد اجازه ی اومدن به خونه ی ما رو نداشت
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت هشتم
دخترم تازه دو سالش شده بود
خيلی دعوا ها و درگيری ها باهاش داشتم دخترم روز به روز بزرگتر می شد و قشنگتر حدودا چهار سال و نيم داشت كه پدرش يه روز اومد و بردش هرچی التماسش كردم،هرچی گريه و زاری كردم قبول نكرد
گفت اين بچه آبروی منه،من آبرومو ازت ميگيرم،نميزارم برام دردسر درست كنی
مهتاب دوباره زد زير گريه،گفتن دوباره ی اين خاطرات خيلی براش سخت و عذاب آور بود و كنترل خودش رو از دست داده بود،
گفتم:مهتاب بسته،ديگه نميخواد ادامه بدی،گريه نكن
سعی كردم آرومش كنم اما واقعا دلم ميخواست بفهمم كه چی شده و چه بلايی سر دخترش اومده
برای همين از مستانه خواستم تا نزديكترين وقت رو به مهتاب بده
به خاطر نبودنم تو اين دو ماه،ازدحام مراجعه كننده ها خيلی زياد شده بود
برای همين وقت بعدی مهتاب زياد نزديک نبود
بعد از خوردن قهوه با مهتاب خدافظی كردم
ساعت نزديكای هشت بود،قرار بود حامد بياد دنبالم،يادم افتاد كه به پيغامش جوابی نداده بودم
حتما خيلی ناراحت شده بود
با خودم گفتم امشب كه ديدمش از دلش در ميارم
يک ربع بعد حامد اومد دنبالم
سوار ماشين شدم،يه دسته گل بزرگ از صندلی عقب درآورد و گفت “روزت مبارك خانومم”
تازه يادم افتاد كه امروز روز زنه
ازش تشكر كردم
يه دسته ی بزرگ رز سفيد چقدر ميتونست خوشحالم كنه
توی مسير برگشت به خونه تمام مدت دستامو گرفته بود
بهش گفتم:حامد؟
اونم مثل هميشه جواب داد:جان دل حامد؟
گفتم:براي بعضی از رفتارام توی اين دو ماه ازت معذرت ميخوام،مرسی كه اينقدر خوبی
دستمو فشار داد و گفت:من از خوبی توئه كه خوبم،تو بهم همه ی اينارو ياد دادی
تو مثل يه فرشته اومدی توی زندگيم
يه خانوم دكتر روانشناس با يه آقای مهندس برج ساز با دو تا دنيای متفاوت حامد راست ميگفت ما از دو دنيای متفاوت بوديم،پدر من و پدر حامد دوستای دوره ی سربازی بودن
پدر من تحصيلاتشو ادامه ميده و الان يه دكتر فوق تخصص جراح قلبه
اما پدر حامد همون موقع ميره تو كار ساخت و ساز و الان يه برج ساز معروفه
صادقانه بگم كه الان پدر حامد به واسطه ی شغلش خيلی ثروتمندتر از پدر من شده
اما مرد خوب و مهربونيه و همه ی زندگيشو برای حامد كه تنها بچشه گذاشته،
تو اين دو ماه هيچكس به دستور حامد اجازه ی اومدن به خونه ی ما رو نداشت
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت نهم
از تو ماشین به مادرم تلفن کردم وروز مادر وزن و بهش تبریک گفتم..وبه خونه رسیدیم.
علايم افسردگيم داشتن كمتر و كمتر ميشدن
و ديگه به شاداب فكر نميكردم
تنها نوع درمانی كه ميتونست بهم كمك كنه “عشق درمانی” بود
و خداروشكر با داشتن حامد،اين آسونترين راه ممكن بود
رفتم توی آشپزخونه
داشتم فكر ميكردم كه چی برای شام بپزم
صدای حامد از اتاق ميومد كه بازم داشت با معمار جر و بحث ميكرد
از اين تلفناش واقعا خسته شده بودم
داشتم واقعا عصبی ميشدم
ولی دیگه اون هم لازم بود...ولی من دوست داشتم که وقتی کنارمه از کار صحبتی نشه.
چون برای من امن ترين جای دنيا بودن کنار حامد بود… ساعت چهار و نيم بود
يک هفته ی تمام منتظر امروز بودم تا دوباره مهتاب رو ببينم حس كنجكاويم خيلی زياد شده بود
دلم ميخواست بدونم چه بلايی سر دختر مهتاب اومده كه مهتاب اينقدر رفتاراش متناقض شده بود،يه لحظه ميخنديد و يه لحظه ميزد زير گريه من آدم های زيادی رو ديدم كه دچار مشكلات روانی هستن اما مهتاب زنی بود با يه نقاب كه حتی پيش من سعی ميكرد رفتارای ناخودآگاهش رو كه ناشی از بيماريش بود بپوشونه،هنوز نتونسته بودم نوع بيماری مهتاب رو تشخيص بدم
توی زندگيش ضربه های زيادی بهش وارد شده بود،ازدواج سنتی با كسی كه دوسش نداشت،خيانت های شوهرش،و از همه بدتر خيانت شوهرش با خواهر مهتاب،بعد از اون طلاق و قطع رابطه با خونواده و بعدش آشنايی با مردی كه سی و پنج سال ازش بزرگتره،اجبار به سقط بچش و بعدشم يه تنهايی طولانی،هنوز ماجرای دخترش رو كامل نميدونستم اما زندگی مهتاب پر از فراز و نشيب هايی بوده كه هر كدومش برای از پا در آوردن يه زن كافيه به نظرم مهتاب با وجود اين اتفاقات خيلی خوب مونده
بايد سعی كنم سريعتر كل داستان رو بفهمم تا درمان رو شروع كنم مهتاب با نيم ساعت تاخير اومد،بارون شديدی ميباريد و همه ی خيابونا ترافيک سنگينی بود وقتی توی مسير برگشت به خونه بودم يه بار ديگه ملاقاتم با مهتاب رو مرور كردم
ميگفت پدر بچش يه روز اومده ودخترش رو برداشته و برده و بعد از اون مهتاب هر چقدر سعی كرده دخترش رو پيدا كنه نتونسته
توی اون مدت با اون مرد باز هم در ارتباط بوده،ميگفته كه جای دخترشون امنِ اما مهتاب هرگز نميتونه ببينتش،الان حدودا دخترش بايد ده،يازده ساله باشه
امروز مهتاب علايمی رو از خودش نشون داد كه توی دو جلسه ی قبل نديده بودم
علايمی عصبی و هيستيريک ،وقتی در مورد اون مرد حرف ميزد انگار يه ترس خفيف اما عميقی درونش بود دچار آشفتگی فكری و كلامی شده بود واسه همين نشد كه كل داستان رو تعريف كنه
برای همين فردا صبح اولين وقت رو به مهتاب دادم تا ببينمش….
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت نهم
از تو ماشین به مادرم تلفن کردم وروز مادر وزن و بهش تبریک گفتم..وبه خونه رسیدیم.
علايم افسردگيم داشتن كمتر و كمتر ميشدن
و ديگه به شاداب فكر نميكردم
تنها نوع درمانی كه ميتونست بهم كمك كنه “عشق درمانی” بود
و خداروشكر با داشتن حامد،اين آسونترين راه ممكن بود
رفتم توی آشپزخونه
داشتم فكر ميكردم كه چی برای شام بپزم
صدای حامد از اتاق ميومد كه بازم داشت با معمار جر و بحث ميكرد
از اين تلفناش واقعا خسته شده بودم
داشتم واقعا عصبی ميشدم
ولی دیگه اون هم لازم بود...ولی من دوست داشتم که وقتی کنارمه از کار صحبتی نشه.
چون برای من امن ترين جای دنيا بودن کنار حامد بود… ساعت چهار و نيم بود
يک هفته ی تمام منتظر امروز بودم تا دوباره مهتاب رو ببينم حس كنجكاويم خيلی زياد شده بود
دلم ميخواست بدونم چه بلايی سر دختر مهتاب اومده كه مهتاب اينقدر رفتاراش متناقض شده بود،يه لحظه ميخنديد و يه لحظه ميزد زير گريه من آدم های زيادی رو ديدم كه دچار مشكلات روانی هستن اما مهتاب زنی بود با يه نقاب كه حتی پيش من سعی ميكرد رفتارای ناخودآگاهش رو كه ناشی از بيماريش بود بپوشونه،هنوز نتونسته بودم نوع بيماری مهتاب رو تشخيص بدم
توی زندگيش ضربه های زيادی بهش وارد شده بود،ازدواج سنتی با كسی كه دوسش نداشت،خيانت های شوهرش،و از همه بدتر خيانت شوهرش با خواهر مهتاب،بعد از اون طلاق و قطع رابطه با خونواده و بعدش آشنايی با مردی كه سی و پنج سال ازش بزرگتره،اجبار به سقط بچش و بعدشم يه تنهايی طولانی،هنوز ماجرای دخترش رو كامل نميدونستم اما زندگی مهتاب پر از فراز و نشيب هايی بوده كه هر كدومش برای از پا در آوردن يه زن كافيه به نظرم مهتاب با وجود اين اتفاقات خيلی خوب مونده
بايد سعی كنم سريعتر كل داستان رو بفهمم تا درمان رو شروع كنم مهتاب با نيم ساعت تاخير اومد،بارون شديدی ميباريد و همه ی خيابونا ترافيک سنگينی بود وقتی توی مسير برگشت به خونه بودم يه بار ديگه ملاقاتم با مهتاب رو مرور كردم
ميگفت پدر بچش يه روز اومده ودخترش رو برداشته و برده و بعد از اون مهتاب هر چقدر سعی كرده دخترش رو پيدا كنه نتونسته
توی اون مدت با اون مرد باز هم در ارتباط بوده،ميگفته كه جای دخترشون امنِ اما مهتاب هرگز نميتونه ببينتش،الان حدودا دخترش بايد ده،يازده ساله باشه
امروز مهتاب علايمی رو از خودش نشون داد كه توی دو جلسه ی قبل نديده بودم
علايمی عصبی و هيستيريک ،وقتی در مورد اون مرد حرف ميزد انگار يه ترس خفيف اما عميقی درونش بود دچار آشفتگی فكری و كلامی شده بود واسه همين نشد كه كل داستان رو تعريف كنه
برای همين فردا صبح اولين وقت رو به مهتاب دادم تا ببينمش….
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت دهم
صبح حامد منو رسوند مطب و خودش رفت سر پروژه ی جديدشون،ميگفت اين پروژه يكی از لوكس ترين برج های شهر ميشه،يه لحظه خشک ام زد،مهتاب گفته بود مردی كه باهاش صيغه كرده يكی از برج سازای معروفه
اما جالب تر از همه ی اينا قضيه ی سنش بود
سی و پنج سال اختلاف سنی،مهتاب دقيقا همسن من بود
و پدر حامد دقيقا سی و پنج سال از من بزرگتر بود و يكی از معروفترين هايی شهر توی كار برج سازی بود
يادم اومد كه مهتاب گفته بود وقتی با اون مرد آشنا شده همسرش فوت كرده و مجرد بوده
مادر حامد هم حدودا ١٢،١٣ سال پيش مرده بود،خدای من،يعنی امكانش هست؟
مردی كه مهتاب صيغه ی اون شده بوده،هوشنگ كريمی ،پدر حامد و پدر شوهر من باشه؟
فكر اين قضيه داشت ديوونم ميكرد،بايد هرجوری شده بود امروز اسم اون مرد رو از مهتاب ميپرسيدم
تا شكی كه داشتم از بين بره
ما روانشناسا در مورد اسم اشخاص كنجكاوی نميكنيم
اگه بيمار خودش بين حرفاش بخواد ميگه و اگه هم نگه ما نميپرسيم،اما جالب بود كه مهتاب اسمی ازش نبرده بود
شايد هم فهميده بود كه من عروس هوشنگ كريمی ام و واسه همين اومده بود سراغ من تا كمكش كنم
مهتاب رسيد مطب
سعی ميكرد باز هم بخنده و علايم بيماريش رو از من پنهون كنه
من با زيركی بحث رو به سمت پدر دخترش كشوندم
تا در مورد اون برام بگه
فقط ميگفت كه خيلی پولداره و خيلی هم خوشتيپ و مهربونه
خوب پدر حامد هم همينطوره اما از روی اين خصوصيات نميشد فهميد
مهتاب خيلی آشفته و عصبی شده بود باز هم همون ترس رو توی چهره اش ميديدم
شايد اگه اسم رو مستقيماً ازش ميپرسيدم مهتاب جوابی بهم نميداد
واسه همين سعی كردم سوالم رو جور ديگه ای مطرح كنم،
ديگه كنجكاويم بيشتر از اين اجازه نميداد
به مهتاب گفتم:گفته بودی اسمش هوشنگ كريمی؟درسته يا نه؟
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت دهم
صبح حامد منو رسوند مطب و خودش رفت سر پروژه ی جديدشون،ميگفت اين پروژه يكی از لوكس ترين برج های شهر ميشه،يه لحظه خشک ام زد،مهتاب گفته بود مردی كه باهاش صيغه كرده يكی از برج سازای معروفه
اما جالب تر از همه ی اينا قضيه ی سنش بود
سی و پنج سال اختلاف سنی،مهتاب دقيقا همسن من بود
و پدر حامد دقيقا سی و پنج سال از من بزرگتر بود و يكی از معروفترين هايی شهر توی كار برج سازی بود
يادم اومد كه مهتاب گفته بود وقتی با اون مرد آشنا شده همسرش فوت كرده و مجرد بوده
مادر حامد هم حدودا ١٢،١٣ سال پيش مرده بود،خدای من،يعنی امكانش هست؟
مردی كه مهتاب صيغه ی اون شده بوده،هوشنگ كريمی ،پدر حامد و پدر شوهر من باشه؟
فكر اين قضيه داشت ديوونم ميكرد،بايد هرجوری شده بود امروز اسم اون مرد رو از مهتاب ميپرسيدم
تا شكی كه داشتم از بين بره
ما روانشناسا در مورد اسم اشخاص كنجكاوی نميكنيم
اگه بيمار خودش بين حرفاش بخواد ميگه و اگه هم نگه ما نميپرسيم،اما جالب بود كه مهتاب اسمی ازش نبرده بود
شايد هم فهميده بود كه من عروس هوشنگ كريمی ام و واسه همين اومده بود سراغ من تا كمكش كنم
مهتاب رسيد مطب
سعی ميكرد باز هم بخنده و علايم بيماريش رو از من پنهون كنه
من با زيركی بحث رو به سمت پدر دخترش كشوندم
تا در مورد اون برام بگه
فقط ميگفت كه خيلی پولداره و خيلی هم خوشتيپ و مهربونه
خوب پدر حامد هم همينطوره اما از روی اين خصوصيات نميشد فهميد
مهتاب خيلی آشفته و عصبی شده بود باز هم همون ترس رو توی چهره اش ميديدم
شايد اگه اسم رو مستقيماً ازش ميپرسيدم مهتاب جوابی بهم نميداد
واسه همين سعی كردم سوالم رو جور ديگه ای مطرح كنم،
ديگه كنجكاويم بيشتر از اين اجازه نميداد
به مهتاب گفتم:گفته بودی اسمش هوشنگ كريمی؟درسته يا نه؟
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت یازدهم
واسه همين سعی كردم سوالم رو جور ديگه ای مطرح كنم،
ديگه كنجكاويم بيشتر از اين اجازه نميداد
به مهتاب گفتم:گفته بودی اسمش هوشنگ كريمی؟درسته يا نه؟
مهتاب به يه نقطه خيره شده بود بعد از يه مكث كوتاهی به صورت من نگاه كرد و آروم گفت:هوشنگ…آره…هوشنگ…
بعد با قيافه ی متعجب با صدای بلند پرسيد:من اسم هوشنگ رو بهت نگفته بودم،تو از كجا ميدونی؟تو از كجا ميشناسيش؟هان؟
مهتاب عصبانيتش بهش غلبه كرده بود و همش ميپرسيد تو از كجا اسمشو ميدونی؟
سعی كردم آرومش كنم،يه ليوان آب سرد بهش دادم،بعد از چند دقيقه آروم شد
گفتم:مهتاب تو مطمئنی كه خودشه؟
گفت:آره،خود عوضيشه،هوشنگ كريمی،اما تو از كجا ميشناسيش آرام؟
باورم نميشد!چه جوری پدر حامد تونسته بود اينكارو كنه،چه جوری؟
به صورت مهتاب خيره شده بودم،زنی كه به خاطر پدر حامد هم زندگيش نابود شده بود و هم ديگه دخترش رو نديده بود
تصميم گرفتم به مهتاب نگم كه من عروس هوشنگ كريمی ام،مردی كه تو رو به اين روز انداخت
گفتم اون مرد از دوستای پدرمه و من دورادور باهاش آشنايی دارم
اينقدر شوكه بودم كه نميتونستم بيشتر از اون مشاوره رو ادامه بدم،مهتاب رو فرستادم بره
مستانه برای دو روز بعد بهش وقت داد
خيلی ذهنم درگير شده بود،شكی كه داشتم تبديل به يقين شده بود و من نميدونستم بايد چيكار كنم
داشتم فكر ميكردم اين قضيه رو به حامد بگم يا نه
اما ديدم من هنوز همه ی ماجرا رو نميدونستم و نميدونستم كه بعد از اون چه اتفاقاتی براي مهتاب افتاده
و اگه ماجرا رو برای حامد تعريف كنم به خاطر ظلمی كه در حق مهتاب و دخترش شده ساكت نميشينه و ميره سراغ پدرش و اين ميتونست برای مهتاب خطرناک باشه
برای همين تصميم گرفتم كه فعلا چيزی به حامد نگم،اما ميتونستم يه چيزايی در مورد پدرش ازش بپرسم.
حامد اومده بود دنبالم و پايين مطب منتظر بود
وقتی داشتم از مطب ميومدم بيرون مستانه بهم گفت به آقا حامد سلام برسونين
منم لبخند كوچيكی زدم و خدافظی كردم
توی دلم گفتم:حتما سلامتو ميرسونم،به همين خيال باش
كه بتونی بين منو حامد باشی
سوار ماشين شدم
حامد خيلی خسته بود،
برگشت و با عشق نگام كرد گفت:امروز خيلی خسته شدم سر پروژه ولی تو رو كه ميبينم همه ي خستگيم در ميره
با شيطنت گفتم:معلومه!بايدم در بره!
پرسيدم حال پدرت چطور بود؟
گفت خوب بود برات سلام رسوند،گفتم كاش دعوتش ميكردی امشب بياد خونه ی ما،بيچاره خيلی تنهاس!
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت یازدهم
واسه همين سعی كردم سوالم رو جور ديگه ای مطرح كنم،
ديگه كنجكاويم بيشتر از اين اجازه نميداد
به مهتاب گفتم:گفته بودی اسمش هوشنگ كريمی؟درسته يا نه؟
مهتاب به يه نقطه خيره شده بود بعد از يه مكث كوتاهی به صورت من نگاه كرد و آروم گفت:هوشنگ…آره…هوشنگ…
بعد با قيافه ی متعجب با صدای بلند پرسيد:من اسم هوشنگ رو بهت نگفته بودم،تو از كجا ميدونی؟تو از كجا ميشناسيش؟هان؟
مهتاب عصبانيتش بهش غلبه كرده بود و همش ميپرسيد تو از كجا اسمشو ميدونی؟
سعی كردم آرومش كنم،يه ليوان آب سرد بهش دادم،بعد از چند دقيقه آروم شد
گفتم:مهتاب تو مطمئنی كه خودشه؟
گفت:آره،خود عوضيشه،هوشنگ كريمی،اما تو از كجا ميشناسيش آرام؟
باورم نميشد!چه جوری پدر حامد تونسته بود اينكارو كنه،چه جوری؟
به صورت مهتاب خيره شده بودم،زنی كه به خاطر پدر حامد هم زندگيش نابود شده بود و هم ديگه دخترش رو نديده بود
تصميم گرفتم به مهتاب نگم كه من عروس هوشنگ كريمی ام،مردی كه تو رو به اين روز انداخت
گفتم اون مرد از دوستای پدرمه و من دورادور باهاش آشنايی دارم
اينقدر شوكه بودم كه نميتونستم بيشتر از اون مشاوره رو ادامه بدم،مهتاب رو فرستادم بره
مستانه برای دو روز بعد بهش وقت داد
خيلی ذهنم درگير شده بود،شكی كه داشتم تبديل به يقين شده بود و من نميدونستم بايد چيكار كنم
داشتم فكر ميكردم اين قضيه رو به حامد بگم يا نه
اما ديدم من هنوز همه ی ماجرا رو نميدونستم و نميدونستم كه بعد از اون چه اتفاقاتی براي مهتاب افتاده
و اگه ماجرا رو برای حامد تعريف كنم به خاطر ظلمی كه در حق مهتاب و دخترش شده ساكت نميشينه و ميره سراغ پدرش و اين ميتونست برای مهتاب خطرناک باشه
برای همين تصميم گرفتم كه فعلا چيزی به حامد نگم،اما ميتونستم يه چيزايی در مورد پدرش ازش بپرسم.
حامد اومده بود دنبالم و پايين مطب منتظر بود
وقتی داشتم از مطب ميومدم بيرون مستانه بهم گفت به آقا حامد سلام برسونين
منم لبخند كوچيكی زدم و خدافظی كردم
توی دلم گفتم:حتما سلامتو ميرسونم،به همين خيال باش
كه بتونی بين منو حامد باشی
سوار ماشين شدم
حامد خيلی خسته بود،
برگشت و با عشق نگام كرد گفت:امروز خيلی خسته شدم سر پروژه ولی تو رو كه ميبينم همه ي خستگيم در ميره
با شيطنت گفتم:معلومه!بايدم در بره!
پرسيدم حال پدرت چطور بود؟
گفت خوب بود برات سلام رسوند،گفتم كاش دعوتش ميكردی امشب بياد خونه ی ما،بيچاره خيلی تنهاس!
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت دوازدهم
پرسيدم حال پدرت چطور بود؟
گفت خوب بود برات سلام رسوند،گفتم كاش دعوتش ميكردی امشب بياد خونه ی ما،بيچاره خيلی تنهاس!
حامد گفت:آره ولی ديگه عادت كرده
گفتم:چه جوری پدرت تو اين ١٢،١٣ سال ازدواج نكرد؟
حامد گفت:پدرم مادرمو خيلی دوست داشت واسه همين بعد از فوت مامان ديگه نخواست ازدواج كنه
توی دلم گفتم حامد ساده و زود باور من كجای كاری؟پدرت همون سالا با يه زن صيغه كرده كه هيچ برات يه خواهر كوچولو هم آوردن!
اگه حامد اينارو می فهميد خيلی ناراحت می شد،چون هميشه پدرشو دوست داشتو بهش افتخار ميكرد
چه جوری ميخواست قبول كنه كه پدرش چنين مرد سنگدليه؟
شب توی خونه همش ميخواستم يه جوری حرفو بكشم به سمت پدر حامد اما كم كم داشت شک می كرد
واسه همين ديگه بحث رو ادامه ندادم تا سر يه زمان مناسب همه چيو واسش تعريف كنم
همش منتظر بودم تا دوباره مهتاب رو ببينم،حالا داستان برام جالبتر از قبل شده بود و ديگه نميتونستم صبر كنم
دو روز به اندازه ی دو ماه برام طولانی شده بود
اما گذشت،بالاخره گذشت و وقت مشاوره ی مهتاب رسيد…
مهتاب هر دفعه حالش بدتر از جلسه ی قبل ميشد
علايم بيماريش خيلی زياد شده بود و بيشتر به يه جا خيره ميشد و ساكت ميموند
بين حرفاش بهم گفت كه چند ماه پيش از جايی كه دخترش رو نگه ميداشتن باخبر ميشه و يه شب كه هوشنگ خارج از كشور بوده ميره تا دخترشو ببينه،اما اونا به هوشنگ خبر ميدن و هوشنگ هم يه نفرو ميفرسته و همونجا اينقدر مهتابو ميزنه تا از حال ميره،مهتاب گريه ميكرد و ميگفت جلوی چشم دخترش كتكش زدن،بعد از اونم هوشنگ جای بچه رو عوض كرده و ديگه خبري از دخترش نداره،داشتم با خودم فكر ميكردم كه پدر حامد كی رو فرستاده سراغ مهتاب؟
مهتاب ميگفت يه مرد جوون و تقريبا هيكلی بود…
خدای من…نه…
امكان نداشت…
يادم اومد كه دقيقا چند ماه پيش اوايل بارداريم بود كه يه شب حامد به بهانه ی كارگرای ساختمون ميره بيرون و خيلی دير برميگرده خونه
وقتی ام كه برگشت پريشون و كلافه بود…
يعنی اون همون شب بود؟كه پدر حامد،حامد رو ميفرسته سراغ مهتاب تا كتكش بزنه؟
نه…امكان نداشت…
يعنی اون مرد حامد بود؟حامد كريمی،پسر هوشنگ كريمی و همسر من؟!
حامدِ من چه جوری ميتونست اينكارو كنه؟
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت دوازدهم
پرسيدم حال پدرت چطور بود؟
گفت خوب بود برات سلام رسوند،گفتم كاش دعوتش ميكردی امشب بياد خونه ی ما،بيچاره خيلی تنهاس!
حامد گفت:آره ولی ديگه عادت كرده
گفتم:چه جوری پدرت تو اين ١٢،١٣ سال ازدواج نكرد؟
حامد گفت:پدرم مادرمو خيلی دوست داشت واسه همين بعد از فوت مامان ديگه نخواست ازدواج كنه
توی دلم گفتم حامد ساده و زود باور من كجای كاری؟پدرت همون سالا با يه زن صيغه كرده كه هيچ برات يه خواهر كوچولو هم آوردن!
اگه حامد اينارو می فهميد خيلی ناراحت می شد،چون هميشه پدرشو دوست داشتو بهش افتخار ميكرد
چه جوری ميخواست قبول كنه كه پدرش چنين مرد سنگدليه؟
شب توی خونه همش ميخواستم يه جوری حرفو بكشم به سمت پدر حامد اما كم كم داشت شک می كرد
واسه همين ديگه بحث رو ادامه ندادم تا سر يه زمان مناسب همه چيو واسش تعريف كنم
همش منتظر بودم تا دوباره مهتاب رو ببينم،حالا داستان برام جالبتر از قبل شده بود و ديگه نميتونستم صبر كنم
دو روز به اندازه ی دو ماه برام طولانی شده بود
اما گذشت،بالاخره گذشت و وقت مشاوره ی مهتاب رسيد…
مهتاب هر دفعه حالش بدتر از جلسه ی قبل ميشد
علايم بيماريش خيلی زياد شده بود و بيشتر به يه جا خيره ميشد و ساكت ميموند
بين حرفاش بهم گفت كه چند ماه پيش از جايی كه دخترش رو نگه ميداشتن باخبر ميشه و يه شب كه هوشنگ خارج از كشور بوده ميره تا دخترشو ببينه،اما اونا به هوشنگ خبر ميدن و هوشنگ هم يه نفرو ميفرسته و همونجا اينقدر مهتابو ميزنه تا از حال ميره،مهتاب گريه ميكرد و ميگفت جلوی چشم دخترش كتكش زدن،بعد از اونم هوشنگ جای بچه رو عوض كرده و ديگه خبري از دخترش نداره،داشتم با خودم فكر ميكردم كه پدر حامد كی رو فرستاده سراغ مهتاب؟
مهتاب ميگفت يه مرد جوون و تقريبا هيكلی بود…
خدای من…نه…
امكان نداشت…
يادم اومد كه دقيقا چند ماه پيش اوايل بارداريم بود كه يه شب حامد به بهانه ی كارگرای ساختمون ميره بيرون و خيلی دير برميگرده خونه
وقتی ام كه برگشت پريشون و كلافه بود…
يعنی اون همون شب بود؟كه پدر حامد،حامد رو ميفرسته سراغ مهتاب تا كتكش بزنه؟
نه…امكان نداشت…
يعنی اون مرد حامد بود؟حامد كريمی،پسر هوشنگ كريمی و همسر من؟!
حامدِ من چه جوری ميتونست اينكارو كنه؟
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت سیزدهم
يعنی اون مرد حامد بود؟حامد كريمی،پسر هوشنگ كريمی و همسر من؟!
حامدِ من چه جوری می تونست اينكارو كنه؟
پس حامد هم از قضيه خبر داشت اما به من چيزی نگفته بود،اونم در حق مهتاب ظلم كرده بود،در حق يه مادر تنها و بی پناه كه فقط می خواسته دخترشو پيدا كنه
مگه مهتاب چه گناهی داشت كه حامد جلوی دختر كوچيكش اينقدر كتكش زده تا از حال رفته؟…
جلوی دخترش…
دختر زيبايی كه حدودا ١١،١٠ سالشه…
و حامد رو ديده…
اون دختر…؟
از جام پريدم و بلند گفتم:شـــادااااااب!!!
دختر كوچيک و زيبايی كه دو ماه تموم كابوس شبای من شده بود
ميدونستم كه اون دختر يه ارتباطی با ما داره اما سعی كرده بودم فراموشش كنم
آره…شاداب دختر مهتابه
اون شب شاداب، حامد رو در حال كتک زدن مادرش ديده و بعد از بيهوش شدن مهتاب فكر كرده كه مادرش مرده
واسه همين اون روز وقتی تو رستوران حامد رو ديد می گفت شوهرت مادرمو كشته
خدای من…دارم ديوونه می شم…حامد من…چشم عسلی من…اونم توی اين بازی كثيف بوده…
حامد برای من مثل يه كوه قدرتمند بود و افكارم شده بود يه تيشه ی بزرگ برای از بين بردنش
می خواستم تا آخر داستانو بفهمم،برای اينكه همه چی رو به حامد بگم زود بود
اول از همه بايد به مهتاب كمک می كردم تا شاداب رو پيدا كنه
اين داستان مثل يه جورچين بود كه من سعی كرده بودم همه ی تيكه هاشو پيدا كنم و كنار هم بزارمشون
اما هنوز يه تيكه مونده بود
كسی كه همه ی اين اتفاقا تقصير اون بود
هوشنگ كريمی!
بايد حرفهای اون رو هم می شنيدم كه چرا با مهتاب و دختر خودش اينكارکرده
مثل هميشه بعد از تموم شدن كارم توی مطب،حامد اومد دنبالم
احساس بدی داشتم اما نمی تونستم حرفی بزنم
حامد متوجه ی تغييرات رفتارم شده بود
همش برمی گشت و نگاهم می كرد
می پرسيد چی شده؟چرا توی خودتی؟
مجبور شدم خستگی و زيادی مراجعه كننده ها رو بهونه ی حال بدی كه داشتم كنم
ولی حامد همش نگران بود،فكر ميكرد علايم افسردگيم دوباره برگشته
دستام مثل يخ سرد شده بود و گوشه ی پيشونيم نبض ميزد
سردرد وحشتناكی داشتم
هضم اين مسايل برام سخت بود
از طرفی هم به محبت های حامد جوابی نشون نمی دادم
وقتی رسيديم خونه بدون هيچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم
اما فكر مهتاب نمی ذاشت
بعد از چند دقيقه ......
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت سیزدهم
يعنی اون مرد حامد بود؟حامد كريمی،پسر هوشنگ كريمی و همسر من؟!
حامدِ من چه جوری می تونست اينكارو كنه؟
پس حامد هم از قضيه خبر داشت اما به من چيزی نگفته بود،اونم در حق مهتاب ظلم كرده بود،در حق يه مادر تنها و بی پناه كه فقط می خواسته دخترشو پيدا كنه
مگه مهتاب چه گناهی داشت كه حامد جلوی دختر كوچيكش اينقدر كتكش زده تا از حال رفته؟…
جلوی دخترش…
دختر زيبايی كه حدودا ١١،١٠ سالشه…
و حامد رو ديده…
اون دختر…؟
از جام پريدم و بلند گفتم:شـــادااااااب!!!
دختر كوچيک و زيبايی كه دو ماه تموم كابوس شبای من شده بود
ميدونستم كه اون دختر يه ارتباطی با ما داره اما سعی كرده بودم فراموشش كنم
آره…شاداب دختر مهتابه
اون شب شاداب، حامد رو در حال كتک زدن مادرش ديده و بعد از بيهوش شدن مهتاب فكر كرده كه مادرش مرده
واسه همين اون روز وقتی تو رستوران حامد رو ديد می گفت شوهرت مادرمو كشته
خدای من…دارم ديوونه می شم…حامد من…چشم عسلی من…اونم توی اين بازی كثيف بوده…
حامد برای من مثل يه كوه قدرتمند بود و افكارم شده بود يه تيشه ی بزرگ برای از بين بردنش
می خواستم تا آخر داستانو بفهمم،برای اينكه همه چی رو به حامد بگم زود بود
اول از همه بايد به مهتاب كمک می كردم تا شاداب رو پيدا كنه
اين داستان مثل يه جورچين بود كه من سعی كرده بودم همه ی تيكه هاشو پيدا كنم و كنار هم بزارمشون
اما هنوز يه تيكه مونده بود
كسی كه همه ی اين اتفاقا تقصير اون بود
هوشنگ كريمی!
بايد حرفهای اون رو هم می شنيدم كه چرا با مهتاب و دختر خودش اينكارکرده
مثل هميشه بعد از تموم شدن كارم توی مطب،حامد اومد دنبالم
احساس بدی داشتم اما نمی تونستم حرفی بزنم
حامد متوجه ی تغييرات رفتارم شده بود
همش برمی گشت و نگاهم می كرد
می پرسيد چی شده؟چرا توی خودتی؟
مجبور شدم خستگی و زيادی مراجعه كننده ها رو بهونه ی حال بدی كه داشتم كنم
ولی حامد همش نگران بود،فكر ميكرد علايم افسردگيم دوباره برگشته
دستام مثل يخ سرد شده بود و گوشه ی پيشونيم نبض ميزد
سردرد وحشتناكی داشتم
هضم اين مسايل برام سخت بود
از طرفی هم به محبت های حامد جوابی نشون نمی دادم
وقتی رسيديم خونه بدون هيچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم
اما فكر مهتاب نمی ذاشت
بعد از چند دقيقه ......
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت چهاردهم
وقتی رسيديم خونه بدون هيچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم
اما فكر مهتاب نميذاشت
بعد از چند دقيقه حامد هم اومد كه بخوابه
چشمامو بستمو خودمو زدم به خواب
حوصله ی حرف زدن نداشتم
من تا صبح بيدار بودمو فكر می كردم
حس كنجكاويم نميذاشت كه بيخيال بشم
اونم حالا كه رد پای مرد زندگيم توی ماجرا بود
فقط سه،چهار ساعت تونسته بودم بخوابم و وقتی از خواب بيدار شدم
فهميدم كه حامد رفته سركار
با ماتيک قرمز برام روی آينه نوشته بود:
مثل فرشته ها خوابيده بودی
دلم نيومد بيدارت كنم
مواظب خودت باش آرااامِ جانم “حامد”
سريع حاضر شدم و از خونه اومدم بيرون
خدارو شكر خيابونا خلوت بود و زود رسيدم جلوی مطب
امروز با مهتاب وقت مشاوره داشتم
اما ديگه حرفی نمونده بود،اون همه ی داستانو واسم تعريف كرده بود
دوباره ماشينو روشن كردمو رفتم سمت دفتر پدر حامد
توی راه به مستانه زنگ زدمو گفتم به همه ی مراجعه كننده ها بگه كه من امروز مطب نميام و يه وقت ديگه بهشون بده
با سرعت زيادی داشتم رانندگی ميكردم تا هرچه سريعتر برسمو اين داستانو تموم کنم.
توی آسانسور شركت پدر حامد بودم
داشتم فكر ميكردم كه چجوری باهاش حرف بزنم
من هميشه مثل پدر خودم دوسش داشتم،چجوری الان بايد برای كاری كه با مهتاب و شاداب كرده بود ازش توضيح ميخواستم،من برای اين اومده بودم تا فقط شاداب رو برگردونم پيش مادرش،همين
درب آسانسور باز شد
اضطراب داشتم
وارد شركت شدم و منشی با ديدنم سريع منو به اتاق پدر حامد راهنمايی كرد
پدرش با ديدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
نميدونم چرا ازش ميترسيدم،پدر حامد مرد مهربون و خوشتيپی بود با موهای جوگندمی ،هميشه كت شلوار ميپوشيد و كراوات ميزد،با دستش بازوی منو گرفت و گفت:دخترم خوش آمدی،حالت چطوره؟
روی كاناپه ی چرم قهوه ای رنگی نشستم و به اطرافم نگاه ميكردم،دفتر فوق العاده شيک و مرتبی داشت،همه ی دكوراسيون از چوب قهوه ای تيره ساخته شده بود،باورم نميشد كه شاداب دختر چنين مردی باشه
پدر حامد برگشت و روی صندلی پشت ميز كارش نشست
گفت:آرام جان چيزی شده دخترم؟
نميتونستم حرف بزنم،
نگران شده بود،دوباره پرسيد:با حامد مشكلی پيدا كردی؟چرا حرف نميزنی آخه آرام جان؟
آروم و بريده بريده گفتم:پدر جون …من اومدم كه…راجع به يه قضيه ای…
سريع گفت:چه قضيه ای؟هر چی هست بگو دخترم با من راحت باش
گفتم:پدر جون من از همه چی خبر دارم
خنديد و گفت:از چی آرام جان؟
گفتم:من…من..من خبر دارم كه شما يه دختر ديگه از يه زن ديگه دارين
چشماش گرد شد،صورتش هيچ حركتی نميكرد،بايد هم شوكه ميشد كه عروسش از همه ی كارای كثيفش باخبر شده
اما زبون باز كرد،گفت:كی بهت گفته؟
گفتم:اين كه كی بهم گفته اصلا مهم نيست پدر جون،من اومدم اينجا تا بهتون بگم هرچه زودتر اين بازی رو تموم كنين،دخترتون گناه داره
پدر حامد گفت:كدوم بازی؟بازی ای در كار نيست
با حالت و مضطرب و دستپاچه گفت:آرام،دخترم،من تا الان روی اين قضيه سرپوش گذاشتم،از اين به بعد هم نميخوام كسی بدونه،حتی حامد
با شنيدن اين حرفاش عصبی شدم،چطور ميتونست اينقدر با آرامش حرف بزنه در صورتی كه مهتاب و شاداب توی اون وضعيت بودن،در صورتی كه من ميدونستم حامد هم ازماجرا خبر داره
گفتم:شما در حق اون بچه و مادرش خيلی بدی كردين،اونا اصلا وضعيت خوبی ندارن
شوكه شده بود،گفت:اصلا اينطور نيست،من برای دخترم زندگی خوبی رو درست كردم
با انكارش داشت بيشتر عصبيم ميكرد
گفتم:پدر جون مهتاب دوست منه،حالش اصلا خوب نيست،شما چطوری در حقش اينقدر بدی كردين؟
با قيافه ی متعجب گفت:مهتاب؟
اما من زنی به اسم مهتاب نمي شناسم دخترم،مهتاب ديگه كيه؟...
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت چهاردهم
وقتی رسيديم خونه بدون هيچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم
اما فكر مهتاب نميذاشت
بعد از چند دقيقه حامد هم اومد كه بخوابه
چشمامو بستمو خودمو زدم به خواب
حوصله ی حرف زدن نداشتم
من تا صبح بيدار بودمو فكر می كردم
حس كنجكاويم نميذاشت كه بيخيال بشم
اونم حالا كه رد پای مرد زندگيم توی ماجرا بود
فقط سه،چهار ساعت تونسته بودم بخوابم و وقتی از خواب بيدار شدم
فهميدم كه حامد رفته سركار
با ماتيک قرمز برام روی آينه نوشته بود:
مثل فرشته ها خوابيده بودی
دلم نيومد بيدارت كنم
مواظب خودت باش آرااامِ جانم “حامد”
سريع حاضر شدم و از خونه اومدم بيرون
خدارو شكر خيابونا خلوت بود و زود رسيدم جلوی مطب
امروز با مهتاب وقت مشاوره داشتم
اما ديگه حرفی نمونده بود،اون همه ی داستانو واسم تعريف كرده بود
دوباره ماشينو روشن كردمو رفتم سمت دفتر پدر حامد
توی راه به مستانه زنگ زدمو گفتم به همه ی مراجعه كننده ها بگه كه من امروز مطب نميام و يه وقت ديگه بهشون بده
با سرعت زيادی داشتم رانندگی ميكردم تا هرچه سريعتر برسمو اين داستانو تموم کنم.
توی آسانسور شركت پدر حامد بودم
داشتم فكر ميكردم كه چجوری باهاش حرف بزنم
من هميشه مثل پدر خودم دوسش داشتم،چجوری الان بايد برای كاری كه با مهتاب و شاداب كرده بود ازش توضيح ميخواستم،من برای اين اومده بودم تا فقط شاداب رو برگردونم پيش مادرش،همين
درب آسانسور باز شد
اضطراب داشتم
وارد شركت شدم و منشی با ديدنم سريع منو به اتاق پدر حامد راهنمايی كرد
پدرش با ديدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
نميدونم چرا ازش ميترسيدم،پدر حامد مرد مهربون و خوشتيپی بود با موهای جوگندمی ،هميشه كت شلوار ميپوشيد و كراوات ميزد،با دستش بازوی منو گرفت و گفت:دخترم خوش آمدی،حالت چطوره؟
روی كاناپه ی چرم قهوه ای رنگی نشستم و به اطرافم نگاه ميكردم،دفتر فوق العاده شيک و مرتبی داشت،همه ی دكوراسيون از چوب قهوه ای تيره ساخته شده بود،باورم نميشد كه شاداب دختر چنين مردی باشه
پدر حامد برگشت و روی صندلی پشت ميز كارش نشست
گفت:آرام جان چيزی شده دخترم؟
نميتونستم حرف بزنم،
نگران شده بود،دوباره پرسيد:با حامد مشكلی پيدا كردی؟چرا حرف نميزنی آخه آرام جان؟
آروم و بريده بريده گفتم:پدر جون …من اومدم كه…راجع به يه قضيه ای…
سريع گفت:چه قضيه ای؟هر چی هست بگو دخترم با من راحت باش
گفتم:پدر جون من از همه چی خبر دارم
خنديد و گفت:از چی آرام جان؟
گفتم:من…من..من خبر دارم كه شما يه دختر ديگه از يه زن ديگه دارين
چشماش گرد شد،صورتش هيچ حركتی نميكرد،بايد هم شوكه ميشد كه عروسش از همه ی كارای كثيفش باخبر شده
اما زبون باز كرد،گفت:كی بهت گفته؟
گفتم:اين كه كی بهم گفته اصلا مهم نيست پدر جون،من اومدم اينجا تا بهتون بگم هرچه زودتر اين بازی رو تموم كنين،دخترتون گناه داره
پدر حامد گفت:كدوم بازی؟بازی ای در كار نيست
با حالت و مضطرب و دستپاچه گفت:آرام،دخترم،من تا الان روی اين قضيه سرپوش گذاشتم،از اين به بعد هم نميخوام كسی بدونه،حتی حامد
با شنيدن اين حرفاش عصبی شدم،چطور ميتونست اينقدر با آرامش حرف بزنه در صورتی كه مهتاب و شاداب توی اون وضعيت بودن،در صورتی كه من ميدونستم حامد هم ازماجرا خبر داره
گفتم:شما در حق اون بچه و مادرش خيلی بدی كردين،اونا اصلا وضعيت خوبی ندارن
شوكه شده بود،گفت:اصلا اينطور نيست،من برای دخترم زندگی خوبی رو درست كردم
با انكارش داشت بيشتر عصبيم ميكرد
گفتم:پدر جون مهتاب دوست منه،حالش اصلا خوب نيست،شما چطوری در حقش اينقدر بدی كردين؟
با قيافه ی متعجب گفت:مهتاب؟
اما من زنی به اسم مهتاب نمي شناسم دخترم،مهتاب ديگه كيه؟...
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت پانزدهم
پدر حامد مرد زرنگی بود،از اولش هم برام غير قابل باور بود كه بخواد اعتراف كنه
نميدونستم چه نقشه ای توی سرشه كه ميگه مهتاب رو نميشناسه
پدر حامد اومد سمت من گفت:دخترم مثل اينكه زياد حالت خوب نيست،بزار به حامد بگم بياد دنبالت
با عصبانيت از جام بلند شدم
اينبار جسارت به خرج دادم و با صداي بلندتر گفتم:يعنی ميخواين بگين شما با مهتاب منصوری صيغه نكردين؟
الان دختر بچه ی كوچيک و بيچارتون داره توی بدترين وضعيت زندگی ميكنه؟شما چجور پدری هستين؟
با قيافه ی متعجب داشت نگام ميكرد،گفت:دخترم باور كن من زنی به اسم مهتاب نميشناسم
دختر من يک سال از حامد هم بزرگتره و توی شرايط خوبيه،من براش زندگی خوبی رو فراهم كردم،بگو كی اين حرف ها رو بهت زده؟
تموم بدنم از ضعف می لرزيد،انگار از درون خالی شده بودم
داشت بهم دروغ ميگفت و من نميتونستم حرفمو ثابت كنم
تو چشماش نگاه ميكردم و از اينكه اينجوری ميخواست بازيم بده بدم ميومد
موندنم اونجا ديگه فايده ای نداشت،كيفمو برداشتمو از اتاقش با عجله اومدم بيرون…
پدر حامد دنبالم ميدوئيد و همش صدام ميكرد:آرااام،آراام،آرام…
پله ها رو دو تا يكی با عجله اومدم پايين و سريع سوار ماشينم شدم
هيچ آدرس و شماره ای از مهتاب نداشتم
حالا كه تا اينجا پيش رفته بودم بايد حرفم رو ثابت ميكردم
بايد شاداب رو برميگردوندم پيش مهتاب
تصميم گرفتم برم بازار بزرگ،همون رستورانی كه من و حامد،شاداب رو ديديم،همون روز كزائی كه زندگيمو عوض كرد
توی راه همش داشتم به اين فكر ميكردم كه شاداب قضيه ی بارداريم رو از كجا ميدونسته؟
اين تنها سوالی بود كه هنوز جوابی براش نتونسته بودم پيدا كنم!!!
تلفنای حامد شروع شده بود،احتمالا بعد از اينكه از دفتر پدرحامد اومدم بيرون،به حامد زنگ زده و ماجرا رو تعريف كرده،الانم حامد نگران شده و داره پشت هم به من زنگ ميزنه
جوابش رو نميدادم
ميخواستم اول جواب سوالای خودمو پيدا كنم
به هر حال حامد هم از داستان خبر داشت و تنها كسی كه اين وسط بی خبر بود من بودم!
داشتم به پدر حامد فكر ميكردم كه با حرفاش ميخواسته سناريو رو كلا عوض كنه و بزنه زير همه چی!
دوست داشتم هرچه زودتر شاداب رو پيدا كنمو ببرم پيش پدر حامد،ببينم اون موقع هم ميخواد بگه كه اين دخترو مثل مهتاب نميشناسه!؟
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت پانزدهم
پدر حامد مرد زرنگی بود،از اولش هم برام غير قابل باور بود كه بخواد اعتراف كنه
نميدونستم چه نقشه ای توی سرشه كه ميگه مهتاب رو نميشناسه
پدر حامد اومد سمت من گفت:دخترم مثل اينكه زياد حالت خوب نيست،بزار به حامد بگم بياد دنبالت
با عصبانيت از جام بلند شدم
اينبار جسارت به خرج دادم و با صداي بلندتر گفتم:يعنی ميخواين بگين شما با مهتاب منصوری صيغه نكردين؟
الان دختر بچه ی كوچيک و بيچارتون داره توی بدترين وضعيت زندگی ميكنه؟شما چجور پدری هستين؟
با قيافه ی متعجب داشت نگام ميكرد،گفت:دخترم باور كن من زنی به اسم مهتاب نميشناسم
دختر من يک سال از حامد هم بزرگتره و توی شرايط خوبيه،من براش زندگی خوبی رو فراهم كردم،بگو كی اين حرف ها رو بهت زده؟
تموم بدنم از ضعف می لرزيد،انگار از درون خالی شده بودم
داشت بهم دروغ ميگفت و من نميتونستم حرفمو ثابت كنم
تو چشماش نگاه ميكردم و از اينكه اينجوری ميخواست بازيم بده بدم ميومد
موندنم اونجا ديگه فايده ای نداشت،كيفمو برداشتمو از اتاقش با عجله اومدم بيرون…
پدر حامد دنبالم ميدوئيد و همش صدام ميكرد:آرااام،آراام،آرام…
پله ها رو دو تا يكی با عجله اومدم پايين و سريع سوار ماشينم شدم
هيچ آدرس و شماره ای از مهتاب نداشتم
حالا كه تا اينجا پيش رفته بودم بايد حرفم رو ثابت ميكردم
بايد شاداب رو برميگردوندم پيش مهتاب
تصميم گرفتم برم بازار بزرگ،همون رستورانی كه من و حامد،شاداب رو ديديم،همون روز كزائی كه زندگيمو عوض كرد
توی راه همش داشتم به اين فكر ميكردم كه شاداب قضيه ی بارداريم رو از كجا ميدونسته؟
اين تنها سوالی بود كه هنوز جوابی براش نتونسته بودم پيدا كنم!!!
تلفنای حامد شروع شده بود،احتمالا بعد از اينكه از دفتر پدرحامد اومدم بيرون،به حامد زنگ زده و ماجرا رو تعريف كرده،الانم حامد نگران شده و داره پشت هم به من زنگ ميزنه
جوابش رو نميدادم
ميخواستم اول جواب سوالای خودمو پيدا كنم
به هر حال حامد هم از داستان خبر داشت و تنها كسی كه اين وسط بی خبر بود من بودم!
داشتم به پدر حامد فكر ميكردم كه با حرفاش ميخواسته سناريو رو كلا عوض كنه و بزنه زير همه چی!
دوست داشتم هرچه زودتر شاداب رو پيدا كنمو ببرم پيش پدر حامد،ببينم اون موقع هم ميخواد بگه كه اين دخترو مثل مهتاب نميشناسه!؟
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت شانزدهم
دوست داشتم هرچه زودتر شاداب رو پيدا كنمو ببرم پيش پدر حامد،ببينم اون موقع هم ميخواد بگه كه اين دخترو مثل مهتاب نميشناسه!؟
رسيدم بازاربزرگ
خيلی شلوغ بود…بدون حامد توی اون جمعيت احساس امنيت نميكردم…
رفتم توی همون رستوران،از شانسم اون گارسونی كه اون روز شاداب رو دعوا ميكرد و ديدم،اول يادش نميومد
اما وقتی اسم شاداب رو بردم،گفت كه ميشناستش،ميگفت اون يه دختر بچه ی ديوونه اس كه بعضی وقتا اين طرفا پيداش ميشه و هميشه تو بازار ميچرخه،اما هيچ نشونی و آدرسی ازش نداشت!
بايد توی بازارو ميگشتم تا پيداش كنم،نزديكای ظهر بود
شروع كردم به راه رفتن توی راسته ی بازار با اون جمعيت هم قدم شدم،تلفنای حامد تمومی نداشت
هيچ اثری از شاداب نبود
هوا داشت تاريک می شد،ضعف عجيبی داشتم،يادم افتاد كه از ديشب هيچی نخورده بودم،دستام لرزش خفيفی داشت،همه ی بدنم از سرما می لرزيد،با دستام يقه های پالتوم رو به هم چسبونده بودم و همينجوری دنبال شاداب ميگشتم اما بازم اثری ازش نبود
برگشتم توی ماشين و بخاری رو روشن كردم تا يه كم گرم بشم و دوباره برم توی بازار
ساعت ٩ شب بود و احتمالا حامد تا الان از نگرانی سه بار سكته كرده بود
بهش پيغام دادم:نگران نباش،حالم خوبه فقط ميخوام يه كم تنها باشم
انگار گوشی توی دستش بود كه اينقدر سريع جواب داد:آرام نگرانتم،لطف هرجا هستی بگو بيام دنبالت يا هرچه سريعتر خودت برگرد خونه
گوشيمو گذاشتم توی كيفمو دوباره برگشتم توي بازار
اينبار بازار خلوت تر از قبل بود،با ديدن بعضی آدما احساس خطر ميكردم
اونجا جای مناسبی برای زنی مثل من نبود،تازه فهميده بودم كه چرا حامد هيچوقت نميذاشت كه تنها بيام اينجا
ساعت از يازده هم گذشته بود و تقريبا همه ی مغازه ها بسته بودن به جز دو سه تا كبابی كه توی هيچكدوم هيچ زنی نبود،
ترس وجودم رو گرفته بود،بازار خيلی خلوت شده بود،برگشتم كه برم سمت ماشين و فردا از دوباره بيام و دنبال شاداب بگردم
دو سه متر كه رفتم ديدم توی يكی از فرعی های بازار چند تا پسر بچه آتيش كوچيكی روشن كردن
شاداب كنار اونا وايستاده بود و دستای كوچولوشو جلوی آتيش گرفته بود تا گرم بشه
بالاخره پيداش كردم،بالاخره شاداب رو پيدا كردم.
دوئيدم سمتش و دستاشو گرفتم
خدای من اين دختر اين چقدر زيبا بود،حتی زيباتر از مادرش
از سرما گونه هاش سرخ شده بود،ازش پرسيدم:شاداب منو يادته؟
حرف نميزد،فقط به صورتم نگاه ميكرد
اون دو تا پسر بچه گفتن كه شاداب مريضه و زياد حرف نميزنه
اما من متوجه ی مريضيش نميشدم،شايد به خاطر همين مريضيش بود كه پدر حامد علاقه ای به نگهداری ازش نداشته،غير قابل باور بود كه مردی مثل اون كه تمام زندگيش رو به حامد داده اينجوری دخترشو رها كنه
ازشون خواستم تا منو ببرن جايی كه شاداب زندگی ميكنه
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت شانزدهم
دوست داشتم هرچه زودتر شاداب رو پيدا كنمو ببرم پيش پدر حامد،ببينم اون موقع هم ميخواد بگه كه اين دخترو مثل مهتاب نميشناسه!؟
رسيدم بازاربزرگ
خيلی شلوغ بود…بدون حامد توی اون جمعيت احساس امنيت نميكردم…
رفتم توی همون رستوران،از شانسم اون گارسونی كه اون روز شاداب رو دعوا ميكرد و ديدم،اول يادش نميومد
اما وقتی اسم شاداب رو بردم،گفت كه ميشناستش،ميگفت اون يه دختر بچه ی ديوونه اس كه بعضی وقتا اين طرفا پيداش ميشه و هميشه تو بازار ميچرخه،اما هيچ نشونی و آدرسی ازش نداشت!
بايد توی بازارو ميگشتم تا پيداش كنم،نزديكای ظهر بود
شروع كردم به راه رفتن توی راسته ی بازار با اون جمعيت هم قدم شدم،تلفنای حامد تمومی نداشت
هيچ اثری از شاداب نبود
هوا داشت تاريک می شد،ضعف عجيبی داشتم،يادم افتاد كه از ديشب هيچی نخورده بودم،دستام لرزش خفيفی داشت،همه ی بدنم از سرما می لرزيد،با دستام يقه های پالتوم رو به هم چسبونده بودم و همينجوری دنبال شاداب ميگشتم اما بازم اثری ازش نبود
برگشتم توی ماشين و بخاری رو روشن كردم تا يه كم گرم بشم و دوباره برم توی بازار
ساعت ٩ شب بود و احتمالا حامد تا الان از نگرانی سه بار سكته كرده بود
بهش پيغام دادم:نگران نباش،حالم خوبه فقط ميخوام يه كم تنها باشم
انگار گوشی توی دستش بود كه اينقدر سريع جواب داد:آرام نگرانتم،لطف هرجا هستی بگو بيام دنبالت يا هرچه سريعتر خودت برگرد خونه
گوشيمو گذاشتم توی كيفمو دوباره برگشتم توي بازار
اينبار بازار خلوت تر از قبل بود،با ديدن بعضی آدما احساس خطر ميكردم
اونجا جای مناسبی برای زنی مثل من نبود،تازه فهميده بودم كه چرا حامد هيچوقت نميذاشت كه تنها بيام اينجا
ساعت از يازده هم گذشته بود و تقريبا همه ی مغازه ها بسته بودن به جز دو سه تا كبابی كه توی هيچكدوم هيچ زنی نبود،
ترس وجودم رو گرفته بود،بازار خيلی خلوت شده بود،برگشتم كه برم سمت ماشين و فردا از دوباره بيام و دنبال شاداب بگردم
دو سه متر كه رفتم ديدم توی يكی از فرعی های بازار چند تا پسر بچه آتيش كوچيكی روشن كردن
شاداب كنار اونا وايستاده بود و دستای كوچولوشو جلوی آتيش گرفته بود تا گرم بشه
بالاخره پيداش كردم،بالاخره شاداب رو پيدا كردم.
دوئيدم سمتش و دستاشو گرفتم
خدای من اين دختر اين چقدر زيبا بود،حتی زيباتر از مادرش
از سرما گونه هاش سرخ شده بود،ازش پرسيدم:شاداب منو يادته؟
حرف نميزد،فقط به صورتم نگاه ميكرد
اون دو تا پسر بچه گفتن كه شاداب مريضه و زياد حرف نميزنه
اما من متوجه ی مريضيش نميشدم،شايد به خاطر همين مريضيش بود كه پدر حامد علاقه ای به نگهداری ازش نداشته،غير قابل باور بود كه مردی مثل اون كه تمام زندگيش رو به حامد داده اينجوری دخترشو رها كنه
ازشون خواستم تا منو ببرن جايی كه شاداب زندگی ميكنه
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت هجدهم
يه دفعه چشام سياهی رفت،با دستام ديوار رو گرفتم و دوباره نشستم رو زمين
خاله ی شاداب اومد سمتم
نگران شده بود
همش می پرسيد:خانوم حالتون خوبه؟
گفتم:خوبم،فقط يه كم سرم گيج رفت
يه دفعه گفت:حامله هستين؟نه؟
چشمام از حدقه داشت ميزد بيرون،گفتم:واسه چی اين حرفو ميزنی؟
خنديد و گفت:اون شب توی بيمارستان وقتی آقاتون برای داروهای خواهرم بهم پول داد،دعاش كردم كه خدا بچه ات رو برات نگه داره،آقاتون با ذوق گفت خانومم تازه حامله اس،از اونجا می دونم
برگشتمو صورت معصوم شاداب رو نگاه كردم و تازه فهميدم كه شاداب از كجا می دونسته من باردارم
كه اون روز اونجوری به شكمم نگاه كرد و گفت”خدا بچه ات رو برات نگه داره”
خاله اش گفته بود كه همه چيز خوب يادش می مونه
خدای من داشتم جواب سوالام رو يكی يكی پيدا می كردم
دوباره بلند شدم و از اون خونه اومدم بيرون،ساعتم رو نگاه كردم
ساعت يک شب بود،همه جا خلوت و تاريک شده بود
سوار ماشين شدم،حامد همينجوری داشت زنگ می زد و پيغام می فرستاد
مطمئن بودم كه شاداب و حامد ربطی به داستان مهتاب ندارن
اما افكاری كه توی سرم بود نمی ذاشت برم خونه،بايد هرجور شده بود مهتاب رو پيدا می كردم
چون مهتاب گفته بود كه يه دختر از هوشنگ كريمی داره و اين اصل داستان بود
يه دفعه يادم اومد مستانه از همه ی مراجعه كننده ها براي تكميل فرم و پرونده ،آدرس و شماره تلفنشون رو می گيره،
رفتم مطب
از بين پرورنده ها،پرونده ی مهتاب رو پيدا كردم
آدرسشو برداشتم،خداروشكر كه مستانه يه جا به درد خورده بود
وقتی رسيدم دم در خونش ساعت نزديک دو بود،اما رفتم و زنگ درو زدم
چراغا خاموش بود،اما بايد باهاش حرف می زدم
تا بفهمم چرا پدر حامد می گفت زنی به اسم مهتاب نمی شناسه!
گيج شده بودم،دستم همينجوری روی زنگ بود كه يه زن تقريبا ميانسال جواب داد:كيه؟
گفتم:ببخشيد كه اين موقع شب مزاحم شدم،منزل منصوری؟
گفت بله،شما؟
تعجب كرده بودم،فكر می كردم مهتاب هنوزم تنها زندگی ميكنه،اما اين زن احتمالا مادرش بود
گفتم:من آرامم،آرام شالچی،دوست دوران دبيرستان مهتاب،ميشه بگين مهتاب يه لحظه بياد دم در؟
گفت:مهتاب خوابه،چی شده؟چی كارش دارين؟گفتم:مهتاب چند وقته كه مياد پيش من مشاوره،بايد الان ببينمشو باهاش صحبت كنم
بدون اينكه ديگه حرفی بزنه،در رو برام باز كرد
از پله ها رفتم بالا،مادر مهتاب درو ورودی رو برام باز كرد،وارد خونه شدم،فقط يه چراغ كوچيک روشن بود،همه خواب بودن
رفتمو روی مبل نشستم
مادر مهتاب گفت:مهتاب خوابيده،با كلی قرص آرامبخش تونستيم بخوابونيمش
مهتاب به ما نگفته بود كه با شما مشاوره داره
حالش تقريبا خوب شده بود اما چند هفته اس كه دوباره به هم ريخته…
يه زن ديگه از اتاق اومد بيرون
مادر مهتاب گفت:ماهرخ بيدار شدی؟
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت هجدهم
يه دفعه چشام سياهی رفت،با دستام ديوار رو گرفتم و دوباره نشستم رو زمين
خاله ی شاداب اومد سمتم
نگران شده بود
همش می پرسيد:خانوم حالتون خوبه؟
گفتم:خوبم،فقط يه كم سرم گيج رفت
يه دفعه گفت:حامله هستين؟نه؟
چشمام از حدقه داشت ميزد بيرون،گفتم:واسه چی اين حرفو ميزنی؟
خنديد و گفت:اون شب توی بيمارستان وقتی آقاتون برای داروهای خواهرم بهم پول داد،دعاش كردم كه خدا بچه ات رو برات نگه داره،آقاتون با ذوق گفت خانومم تازه حامله اس،از اونجا می دونم
برگشتمو صورت معصوم شاداب رو نگاه كردم و تازه فهميدم كه شاداب از كجا می دونسته من باردارم
كه اون روز اونجوری به شكمم نگاه كرد و گفت”خدا بچه ات رو برات نگه داره”
خاله اش گفته بود كه همه چيز خوب يادش می مونه
خدای من داشتم جواب سوالام رو يكی يكی پيدا می كردم
دوباره بلند شدم و از اون خونه اومدم بيرون،ساعتم رو نگاه كردم
ساعت يک شب بود،همه جا خلوت و تاريک شده بود
سوار ماشين شدم،حامد همينجوری داشت زنگ می زد و پيغام می فرستاد
مطمئن بودم كه شاداب و حامد ربطی به داستان مهتاب ندارن
اما افكاری كه توی سرم بود نمی ذاشت برم خونه،بايد هرجور شده بود مهتاب رو پيدا می كردم
چون مهتاب گفته بود كه يه دختر از هوشنگ كريمی داره و اين اصل داستان بود
يه دفعه يادم اومد مستانه از همه ی مراجعه كننده ها براي تكميل فرم و پرونده ،آدرس و شماره تلفنشون رو می گيره،
رفتم مطب
از بين پرورنده ها،پرونده ی مهتاب رو پيدا كردم
آدرسشو برداشتم،خداروشكر كه مستانه يه جا به درد خورده بود
وقتی رسيدم دم در خونش ساعت نزديک دو بود،اما رفتم و زنگ درو زدم
چراغا خاموش بود،اما بايد باهاش حرف می زدم
تا بفهمم چرا پدر حامد می گفت زنی به اسم مهتاب نمی شناسه!
گيج شده بودم،دستم همينجوری روی زنگ بود كه يه زن تقريبا ميانسال جواب داد:كيه؟
گفتم:ببخشيد كه اين موقع شب مزاحم شدم،منزل منصوری؟
گفت بله،شما؟
تعجب كرده بودم،فكر می كردم مهتاب هنوزم تنها زندگی ميكنه،اما اين زن احتمالا مادرش بود
گفتم:من آرامم،آرام شالچی،دوست دوران دبيرستان مهتاب،ميشه بگين مهتاب يه لحظه بياد دم در؟
گفت:مهتاب خوابه،چی شده؟چی كارش دارين؟گفتم:مهتاب چند وقته كه مياد پيش من مشاوره،بايد الان ببينمشو باهاش صحبت كنم
بدون اينكه ديگه حرفی بزنه،در رو برام باز كرد
از پله ها رفتم بالا،مادر مهتاب درو ورودی رو برام باز كرد،وارد خونه شدم،فقط يه چراغ كوچيک روشن بود،همه خواب بودن
رفتمو روی مبل نشستم
مادر مهتاب گفت:مهتاب خوابيده،با كلی قرص آرامبخش تونستيم بخوابونيمش
مهتاب به ما نگفته بود كه با شما مشاوره داره
حالش تقريبا خوب شده بود اما چند هفته اس كه دوباره به هم ريخته…
يه زن ديگه از اتاق اومد بيرون
مادر مهتاب گفت:ماهرخ بيدار شدی؟
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت هفدهم
ازشون خواستم تا منو ببرن جايی كه شاداب زندگی ميكنه
دستای ظريف و كوچيكه شاداب رو گرفته بودم تا برسيم
دو،سه تا كوچه بالاتر از بازار بود
يه خونه ی قديمی كه با خرابه تفاوت زيادی نداشت
حتی زنگ هم نداشت و بايد در رو می كوبيديم
چند بار محكم زدم به در تا صدای يه زن اومد كه می پرسيد:كيه؟كيه؟
اومد و درو باز كرد
تا چشمش افتاد به من و شاداب
گفت:باز چه دردسری درست كردی دختر؟
بعد به من گفت:خانوم بگين چيكار كرده؟
نگاهش كردم و گفتم :من آرام شالچی هستم،ميتونم بيام تو تا يه كم در مورد شاداب باهاتون صحبت كنم؟
رفتم داخل خونه،جز يه بخاری نفتی و دو تا پشتی و چند دست رخت خواب چيزی توی خونه نبود
باورم نمی شد كه تنها دختر هوشنگ كريمی،برج ساز معروف شهر،توی همچين شرايطی داره بزرگ ميشه
نشستم روی زمين
شاداب هم رفت و كنار اون زنی كه باهاش زندگی می كرد نشست
ازش پرسيدم:شما چه نسبتی با شاداب دارين؟
گفت:من خاله ی شاداب هستم
با بی حوصله گی گفتم من مادر شاداب رو می شناسم پس لطفا راستشو بگين
گفت اما مادر شاداب فوت كرده،شما چه جوری می شناسينش؟
جا خورده بودم،به نظر نميومد كه دروغ بگه
بلند شد و يه عكس از روی طاقچه ی خونشون آورد،عكس يه زن
گفت:اين خواهر منه،مادر شاداب،چند ماه پيش به خاطر سرطان عمرشو داد به شما
اون زن عجيب شبيه شاداب بود،با همون چشمای درشت و مژه های بلند و لبای غنچه ای
گفتم:اما شاداب شوهر منو می شناسه،گفته كه اون مادرشو كشته
خاله اش گفت:شما زن اون آقا هستين؟
بعد گفت:مادر شاداب چند روز قبل از اينكه از دنيا بره،يه شب تو خيابون با آقای شما تصادف ميكنه
اما فقط يكی از پاهاش آسيب ميبينه،مرگ خواهرم ربطی به اون تصادف نداشت،اون به خاطر سرطان مرد
اما شاداب از اون موقع هميشه ميگه كه اون آقا مادرشو كشته،خوب بچه اس،عقل و هوش درست حسابی ام نداره،مادرزادی عقب موندگی ذهنی داره،اتفاقا چند وقت پيش گفت كه اون آقا رو تو بازار ديده اما من به حرفش توجهی نكردم،پس راست گفته بود
خدا آقاتونو نگه داره ،بيچاره خواهرم رو برد بيمارستانو وقتی فهميد ناخوشه بهم يه پولی هم برای گرفتن داروهاش داد،فكر كنم شاداب همون شب آقاتونو توی بيمارستان ديده و يادش مونده،درسته كه عقلش ناقصه ولی همه چيزو خيلی خوب يادش ميمونه
سرم داشت گيج می رفت،نميدونستم حرفاشو باور كنم يا نه،تاريخ دقيق تصادف رو ازش پرسيدم و فهميدم دقيقا همون شبی بوده كه حامد دير وقت پريشون و كلافه برميگرده خونه!
همون شبی كه من فكر می كردم پدرش فرستادتش سراغ مهتاب!
حامد من…می دونستم كه تو نمیتونی توی اين بازی باشی،بازم در موردش زود قضاوت كرده بودم…
از جام بلند شدم و رفتم سمت در
الان ديگه مطمئن بودم حامد گناهی نداره و شاداب دختر مهتاب نيست!
يه دفعه چشام سياهی رفت،با دستام ديوار رو گرفتم و دوباره نشستم رو زمين...
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت هفدهم
ازشون خواستم تا منو ببرن جايی كه شاداب زندگی ميكنه
دستای ظريف و كوچيكه شاداب رو گرفته بودم تا برسيم
دو،سه تا كوچه بالاتر از بازار بود
يه خونه ی قديمی كه با خرابه تفاوت زيادی نداشت
حتی زنگ هم نداشت و بايد در رو می كوبيديم
چند بار محكم زدم به در تا صدای يه زن اومد كه می پرسيد:كيه؟كيه؟
اومد و درو باز كرد
تا چشمش افتاد به من و شاداب
گفت:باز چه دردسری درست كردی دختر؟
بعد به من گفت:خانوم بگين چيكار كرده؟
نگاهش كردم و گفتم :من آرام شالچی هستم،ميتونم بيام تو تا يه كم در مورد شاداب باهاتون صحبت كنم؟
رفتم داخل خونه،جز يه بخاری نفتی و دو تا پشتی و چند دست رخت خواب چيزی توی خونه نبود
باورم نمی شد كه تنها دختر هوشنگ كريمی،برج ساز معروف شهر،توی همچين شرايطی داره بزرگ ميشه
نشستم روی زمين
شاداب هم رفت و كنار اون زنی كه باهاش زندگی می كرد نشست
ازش پرسيدم:شما چه نسبتی با شاداب دارين؟
گفت:من خاله ی شاداب هستم
با بی حوصله گی گفتم من مادر شاداب رو می شناسم پس لطفا راستشو بگين
گفت اما مادر شاداب فوت كرده،شما چه جوری می شناسينش؟
جا خورده بودم،به نظر نميومد كه دروغ بگه
بلند شد و يه عكس از روی طاقچه ی خونشون آورد،عكس يه زن
گفت:اين خواهر منه،مادر شاداب،چند ماه پيش به خاطر سرطان عمرشو داد به شما
اون زن عجيب شبيه شاداب بود،با همون چشمای درشت و مژه های بلند و لبای غنچه ای
گفتم:اما شاداب شوهر منو می شناسه،گفته كه اون مادرشو كشته
خاله اش گفت:شما زن اون آقا هستين؟
بعد گفت:مادر شاداب چند روز قبل از اينكه از دنيا بره،يه شب تو خيابون با آقای شما تصادف ميكنه
اما فقط يكی از پاهاش آسيب ميبينه،مرگ خواهرم ربطی به اون تصادف نداشت،اون به خاطر سرطان مرد
اما شاداب از اون موقع هميشه ميگه كه اون آقا مادرشو كشته،خوب بچه اس،عقل و هوش درست حسابی ام نداره،مادرزادی عقب موندگی ذهنی داره،اتفاقا چند وقت پيش گفت كه اون آقا رو تو بازار ديده اما من به حرفش توجهی نكردم،پس راست گفته بود
خدا آقاتونو نگه داره ،بيچاره خواهرم رو برد بيمارستانو وقتی فهميد ناخوشه بهم يه پولی هم برای گرفتن داروهاش داد،فكر كنم شاداب همون شب آقاتونو توی بيمارستان ديده و يادش مونده،درسته كه عقلش ناقصه ولی همه چيزو خيلی خوب يادش ميمونه
سرم داشت گيج می رفت،نميدونستم حرفاشو باور كنم يا نه،تاريخ دقيق تصادف رو ازش پرسيدم و فهميدم دقيقا همون شبی بوده كه حامد دير وقت پريشون و كلافه برميگرده خونه!
همون شبی كه من فكر می كردم پدرش فرستادتش سراغ مهتاب!
حامد من…می دونستم كه تو نمیتونی توی اين بازی باشی،بازم در موردش زود قضاوت كرده بودم…
از جام بلند شدم و رفتم سمت در
الان ديگه مطمئن بودم حامد گناهی نداره و شاداب دختر مهتاب نيست!
يه دفعه چشام سياهی رفت،با دستام ديوار رو گرفتم و دوباره نشستم رو زمين...
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت نوزدهم
يه زن ديگه از اتاق اومد بيرون
مادر مهتاب گفت:ماهرخ بيدار شدی؟
اين خانوم دوسته مهتابه،ميگه مهتاب ميرفته پيشش برای مشاوره
فهميدم خواهر مهتابه،خيلی شبيه اش بود،نگاه سنگينی بهش كردم
اونم توی بيماری مهتاب مقصر بود
به مادرش گفتم:راستش من هوشنگ كريمی رو ميشناسم،اون پدر شوهر منه
مادرش گفت:هوشنگ كريمی؟من نميشناسمش…كيه؟
شوكه شده بودم،گفتم:هوشنگ…همون مردی كه مهتاب باهاش صيغه كرده…
مادرش پرسيد:مهتاب خودش گفته كه اسم اون مرد هوشنگ بوده؟
وقتی جلسات مشاوره ام با مهتاب رو مرور كردم،ديدم مهتاب اسم رو بهم نگفته بود،من خودم اسم هوشنگ كريمی رو برده بودم و اونم تاييد كرده بود!
گفتم:نه،مهتاب نگفته،اما تاييد كرده كه اسمش هوشنگ كريمی
مگه مردی كه مهتاب باهاش صيغه كرد و سی و پنج سال ازش بزرگتر بود و تو كار برج سازی بود هوشنگ كريمي نيست؟
مادر مهتاب گفت:آره،برج ساز معروفيه،از مهتاب ام سی پنج سال بزرگتره اما اسمش فرامرز بوده فرامرز راد،نه هوشنگ كريمی
با خودم گفتم آخه مهتاب چرا بايد اسم اون مرد رو به من يا خانواده اش دروغ ميگفت؟
مادرش گفت:مهتاب دو ماه بعد از ازدواجش به خاطر خيانت هايی كه همسرش بهش ميكرده ازش جدا ميشه و يه مدت دچار افسردگی بوده و به همه كس و همه چيز شک داشت،حتی وقتی خواهرش ماهرخ رو ميديد،ميگفت تو با شوهرم به من خيانت كردين،در صورتی كه دخترم ماهرخ توی دو ماه زندگی مشترک مهتاب و شوهرش اصلا ايران زندگی نميكرد
گفتم:مهتاب بهم در مورد خيانت شوهرش و خواهرش گفته بود،اما به نظر من بيماری مهتاب بيشتر به خاطر دوری از دخترشه
مادرش با افسوس سرش رو تكون داد و گفت:مهتاب وقتی با فرامرز صيغه ميكنه،باردار ميشه و فرامرز مهتاب رو مجبور ميكنه كه بچه اش رو بندازه و مهتاب هم اينكارو انجام ميده و هيچوقت بچه ای به دنيا نمياره!
دقيقا بعد از همون بود كه مشكلات روانی مهتاب شروع شدن،ما پيش خيلی از دكترا برديمش
مهتاب برای همه همين داستان رو تعريف ميكنه،كه بچه اش رو به دنيا آورده اما پدر بچه اش اون رو ازش گرفته،حتی چند بار به ما گفت كه جای بچه اش رو پيدا كرده،يه بار به يه دكتر ميگه كه بچه اش دختره و بار ديگه به يه دكتر ديگه ميگه كه پسر بوده!
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت نوزدهم
يه زن ديگه از اتاق اومد بيرون
مادر مهتاب گفت:ماهرخ بيدار شدی؟
اين خانوم دوسته مهتابه،ميگه مهتاب ميرفته پيشش برای مشاوره
فهميدم خواهر مهتابه،خيلی شبيه اش بود،نگاه سنگينی بهش كردم
اونم توی بيماری مهتاب مقصر بود
به مادرش گفتم:راستش من هوشنگ كريمی رو ميشناسم،اون پدر شوهر منه
مادرش گفت:هوشنگ كريمی؟من نميشناسمش…كيه؟
شوكه شده بودم،گفتم:هوشنگ…همون مردی كه مهتاب باهاش صيغه كرده…
مادرش پرسيد:مهتاب خودش گفته كه اسم اون مرد هوشنگ بوده؟
وقتی جلسات مشاوره ام با مهتاب رو مرور كردم،ديدم مهتاب اسم رو بهم نگفته بود،من خودم اسم هوشنگ كريمی رو برده بودم و اونم تاييد كرده بود!
گفتم:نه،مهتاب نگفته،اما تاييد كرده كه اسمش هوشنگ كريمی
مگه مردی كه مهتاب باهاش صيغه كرد و سی و پنج سال ازش بزرگتر بود و تو كار برج سازی بود هوشنگ كريمي نيست؟
مادر مهتاب گفت:آره،برج ساز معروفيه،از مهتاب ام سی پنج سال بزرگتره اما اسمش فرامرز بوده فرامرز راد،نه هوشنگ كريمی
با خودم گفتم آخه مهتاب چرا بايد اسم اون مرد رو به من يا خانواده اش دروغ ميگفت؟
مادرش گفت:مهتاب دو ماه بعد از ازدواجش به خاطر خيانت هايی كه همسرش بهش ميكرده ازش جدا ميشه و يه مدت دچار افسردگی بوده و به همه كس و همه چيز شک داشت،حتی وقتی خواهرش ماهرخ رو ميديد،ميگفت تو با شوهرم به من خيانت كردين،در صورتی كه دخترم ماهرخ توی دو ماه زندگی مشترک مهتاب و شوهرش اصلا ايران زندگی نميكرد
گفتم:مهتاب بهم در مورد خيانت شوهرش و خواهرش گفته بود،اما به نظر من بيماری مهتاب بيشتر به خاطر دوری از دخترشه
مادرش با افسوس سرش رو تكون داد و گفت:مهتاب وقتی با فرامرز صيغه ميكنه،باردار ميشه و فرامرز مهتاب رو مجبور ميكنه كه بچه اش رو بندازه و مهتاب هم اينكارو انجام ميده و هيچوقت بچه ای به دنيا نمياره!
دقيقا بعد از همون بود كه مشكلات روانی مهتاب شروع شدن،ما پيش خيلی از دكترا برديمش
مهتاب برای همه همين داستان رو تعريف ميكنه،كه بچه اش رو به دنيا آورده اما پدر بچه اش اون رو ازش گرفته،حتی چند بار به ما گفت كه جای بچه اش رو پيدا كرده،يه بار به يه دكتر ميگه كه بچه اش دختره و بار ديگه به يه دكتر ديگه ميگه كه پسر بوده!
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت بیستم
يه بار به يه دكتر ميگه كه بچه اش دختره و بار ديگه به يه دكتر ديگه ميگه كه پسر بوده!
حالش خوب شده بود،اما از چند هفته پيش دوباره حرف بچه اش رو ميزنه
به ما نگفت كه مياد مشاوره،احتمالا به خاطر همينه كه دوباره حالش بد شده
فكر كنم به شما هم همين ها رو گفته درسته؟
باورم نميشد كه بازی مهتاب رو خورده بودم،من چه روانشناسی بودم كه نتونستم بفهمم مهتاب همه ی اينارو از تصورات و تخيلات خودش برام تعريف ميكنه!
مهتاب هيچ پرورنده ی پزشكی ای كه سابقه ی روان درمانيش رو توضيح بده به ما نداده بود و من از روی دوستی قديمی ای كه باهاش داشتم همه ی حرفاشو باور كرده بودم!
متوجه ی علايم خاص توی رفتاراش شده بودم،اما حالا فهميدم كه مهتاب مبتلا به يه نوع پارانويا يا اختلالات توهمی شده كه از توهمات خودش آزار ميبينه و احساس ميكنه كه بقيه ميخوان بهش ضربه بزنن
واسه همين فكر ميكرد خواهرش بهش خيانت كرده يا پدر بچه اش، دختر يا پسرشو ازش گرفته!
ريشه ی همه ي اينا برميگرده به سقط اجباری بچه اش كه من از اين موارد خيلی زياد ديدم
زنايی كه فكر ميكنن فرزندشونو به دنيا آوردن،اما همه اونا اكثرا با پرونده ی پزشكی قبلی يا با توضيحاتی كه خونواده يا همسرشون توی پرونده قيد ميكنه به روانشناس ارجاع داده ميشن و با اطلاعات قبلی تحت درمان قرار ميگيرن،اما من فقط گفته های مهتاب رو در نظر گرفته بودم و اصلا فكر نميكردم بيماريش اينقدر جدی باشه!
سر درد وحشتناكی داشتم،پيشونيم جوری نبض ميزد كه احساس ميكردم رگ های سرم داره پاره ميشه…
از خونشون اومدم بيرون،حامد اينقدر زنگ زده بود كه باطری گوشيم تموم شده بود
نميتونستم بهش زنگ بزنم،بايد تا خونه رانندگي ميكردم،حالم خيلي بد بود،
معده ام داشت سوراخ ميشد،انگشتاي دستم از ضعف ميلرزيد،سرگيجه ي زيادي داشتم
اما بايد ميرفتم خونه،اولين بار بود كه تو اين ساعت از شب بيرون تنها بودم
سوار ماشين شدم و حركت كردم به سمت خونه
مهتاب تقريبا از جلسه ی دوم مشاوره فقط توهماتش رو برام تعريف كرده بود
و هيچوقت هيچ ارتباطی با هوشنگ كريمی نداشته و از روی توهمات وقتی اسم هوشنگ كريمی رو گفتم تائيد كرده،اين يكی از علايم بارز بيماريش بود،پس واسه همين پدر حامد ميگفت كه زنی به اسم مهتاب رو نميشناسه
محكم زدم روی ترمز…
چيزی يادم اومد كه خيلی عجيب بود…
امروز وقتی با پدر حامد صحبت ميكردم، اون از دختری حرف ميزد كه يک سال از حامد بزرگتره
اون به داشتن رابطه ی پنهانی با يه زن ديگه و داشتن دختری كه كسی ازش خبر نداره اعتراف كرده بود!
اين آخرين سوالم بود كه بايد جوابش رو پيدا ميكردم
ذهن كنجكاو من نميذاشت كه برم سمت خونه،بايد ميرفتم پيش پدر حامد
به هر حال من يه عذرخواهی بابت رفتار امروزم بهش بدهكار بودم
مطمئنا جز من هيچكس ساعت سه و نيم شب برای عذرخواهی از پدر شوهرش نميره
بايد همه چيز رو كاملا ميفهميدم تا به آرامش ميرسيدم
اين بازی يه جورچين بود كه من يه بار همه ی تيكه هاشو كنار هم گذاشتم
اما همه ی تيكه هارو اشتباه كنار هم چيده بودم
از دوباره شروع كردم به ساختنش و گذاشتن تيكه های جورچين كنار هم
پدر حامد آخرين تيكه برای تكميلش بود
آخرين مهره توی اين بازی اون بود و دختری كه ميگفت يک سال از حامد بزرگتره
دور زدم و رفتم جلوی خونه اش،اينقدر زنگ زدم تا درو باز كرد
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
💭 قسمت بیستم
يه بار به يه دكتر ميگه كه بچه اش دختره و بار ديگه به يه دكتر ديگه ميگه كه پسر بوده!
حالش خوب شده بود،اما از چند هفته پيش دوباره حرف بچه اش رو ميزنه
به ما نگفت كه مياد مشاوره،احتمالا به خاطر همينه كه دوباره حالش بد شده
فكر كنم به شما هم همين ها رو گفته درسته؟
باورم نميشد كه بازی مهتاب رو خورده بودم،من چه روانشناسی بودم كه نتونستم بفهمم مهتاب همه ی اينارو از تصورات و تخيلات خودش برام تعريف ميكنه!
مهتاب هيچ پرورنده ی پزشكی ای كه سابقه ی روان درمانيش رو توضيح بده به ما نداده بود و من از روی دوستی قديمی ای كه باهاش داشتم همه ی حرفاشو باور كرده بودم!
متوجه ی علايم خاص توی رفتاراش شده بودم،اما حالا فهميدم كه مهتاب مبتلا به يه نوع پارانويا يا اختلالات توهمی شده كه از توهمات خودش آزار ميبينه و احساس ميكنه كه بقيه ميخوان بهش ضربه بزنن
واسه همين فكر ميكرد خواهرش بهش خيانت كرده يا پدر بچه اش، دختر يا پسرشو ازش گرفته!
ريشه ی همه ي اينا برميگرده به سقط اجباری بچه اش كه من از اين موارد خيلی زياد ديدم
زنايی كه فكر ميكنن فرزندشونو به دنيا آوردن،اما همه اونا اكثرا با پرونده ی پزشكی قبلی يا با توضيحاتی كه خونواده يا همسرشون توی پرونده قيد ميكنه به روانشناس ارجاع داده ميشن و با اطلاعات قبلی تحت درمان قرار ميگيرن،اما من فقط گفته های مهتاب رو در نظر گرفته بودم و اصلا فكر نميكردم بيماريش اينقدر جدی باشه!
سر درد وحشتناكی داشتم،پيشونيم جوری نبض ميزد كه احساس ميكردم رگ های سرم داره پاره ميشه…
از خونشون اومدم بيرون،حامد اينقدر زنگ زده بود كه باطری گوشيم تموم شده بود
نميتونستم بهش زنگ بزنم،بايد تا خونه رانندگي ميكردم،حالم خيلي بد بود،
معده ام داشت سوراخ ميشد،انگشتاي دستم از ضعف ميلرزيد،سرگيجه ي زيادي داشتم
اما بايد ميرفتم خونه،اولين بار بود كه تو اين ساعت از شب بيرون تنها بودم
سوار ماشين شدم و حركت كردم به سمت خونه
مهتاب تقريبا از جلسه ی دوم مشاوره فقط توهماتش رو برام تعريف كرده بود
و هيچوقت هيچ ارتباطی با هوشنگ كريمی نداشته و از روی توهمات وقتی اسم هوشنگ كريمی رو گفتم تائيد كرده،اين يكی از علايم بارز بيماريش بود،پس واسه همين پدر حامد ميگفت كه زنی به اسم مهتاب رو نميشناسه
محكم زدم روی ترمز…
چيزی يادم اومد كه خيلی عجيب بود…
امروز وقتی با پدر حامد صحبت ميكردم، اون از دختری حرف ميزد كه يک سال از حامد بزرگتره
اون به داشتن رابطه ی پنهانی با يه زن ديگه و داشتن دختری كه كسی ازش خبر نداره اعتراف كرده بود!
اين آخرين سوالم بود كه بايد جوابش رو پيدا ميكردم
ذهن كنجكاو من نميذاشت كه برم سمت خونه،بايد ميرفتم پيش پدر حامد
به هر حال من يه عذرخواهی بابت رفتار امروزم بهش بدهكار بودم
مطمئنا جز من هيچكس ساعت سه و نيم شب برای عذرخواهی از پدر شوهرش نميره
بايد همه چيز رو كاملا ميفهميدم تا به آرامش ميرسيدم
اين بازی يه جورچين بود كه من يه بار همه ی تيكه هاشو كنار هم گذاشتم
اما همه ی تيكه هارو اشتباه كنار هم چيده بودم
از دوباره شروع كردم به ساختنش و گذاشتن تيكه های جورچين كنار هم
پدر حامد آخرين تيكه برای تكميلش بود
آخرين مهره توی اين بازی اون بود و دختری كه ميگفت يک سال از حامد بزرگتره
دور زدم و رفتم جلوی خونه اش،اينقدر زنگ زدم تا درو باز كرد
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
♣️
♦️♣️ @fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت بیست ویکم
آخرين مهره توی اين بازی اون بود و دختری كه ميگفت يک سال از حامد بزرگتره
دور زدم و رفتم جلوی خونه اش،اينقدر زنگ زدم تا درو باز كرد
از ديدنش خجالت می كشيدم برای قضاوت اشتباهی كه در موردش كرده بودم
هميشه تو زندگيم زود قضاوت می كردمو هميشه باعث شرمندگيم می شد
بغلش كردم و ازش عذر خواهی كردم
گفت:دخترم حامد داره ديوونه ميشه،اين موقع شب اينجا چيكار می كنی؟
گفتم:پدر جون من فقط اومدم يه چيزو ازتون بپرسم،از امروز صبح تا حالا خيلی چيزا فهميدم
كه باورش برام خيلی سخت بوده،می دونم كه شما مهتاب رو نمی شناسين،اما الان فقط يه سوال توی ذهنم دارم كه فقط شما می تونين بهم جواب بدين
شما گفتين يه دختر ديگه دارين؟درسته؟اون كيه؟
پدرحامد با ناراحتی به صورتم نگاه كرد و اسمشو گفت…
تنها كسی كه هيچوقت نميتونستم فكرشو كنم
تنها اسمی كه هيچوقت حدس نمی زدم از زبون پدر حامد به عنوان دختر پنهانيش بشنوم
برگشتم خونه،پیش حامدهوا ديگه داشت كم كم روشن می شد
يک روز كامل ازش دور بودم،از كوه قدرتمندی كه هميشه تكيه گاه محكمی برای من بود
خدايا شكرت
حالا همه چيز رو فهميده بودم
ای كاش هيچوقت ندونسته با افكارم كسی رو قضاوت نميكردم
👈 شش ماه بعد.....👉
تازه از بيمارستان برگشته بودم مطب
مهتاب توی بيمارستان زير نظر من مداوا ميشد و حالش هر روز بهتر از روز قبل بود
قرار بود با حامد بريم پيش شاداب تا بهشون سر بزنيم
شاداب هوش بالايی داشت و بايد پيشرفت میكرد
شاداب به خاطر عقب موندگی ذهنيش و به خاطر باورهای غلط آدم های اطرافش بهش تحميل شده بود كه ديوونه اس و اين باعث گوشه گيری و عدم تكلم و انزوا توی اون دختربچه شده بود
اما با جلسات مشاوره ای كه با من داشت اونم روز به روز حال روحيش رو به بهبود بود و ديگه فكر نمی كرد كه حامد مقصر مرگ مادرشه و اين از همه چيز برای من زيبا تر بود
صدای خنده های حامد و مستانه از بيرون میومد
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
💭 قسمت بیست ویکم
آخرين مهره توی اين بازی اون بود و دختری كه ميگفت يک سال از حامد بزرگتره
دور زدم و رفتم جلوی خونه اش،اينقدر زنگ زدم تا درو باز كرد
از ديدنش خجالت می كشيدم برای قضاوت اشتباهی كه در موردش كرده بودم
هميشه تو زندگيم زود قضاوت می كردمو هميشه باعث شرمندگيم می شد
بغلش كردم و ازش عذر خواهی كردم
گفت:دخترم حامد داره ديوونه ميشه،اين موقع شب اينجا چيكار می كنی؟
گفتم:پدر جون من فقط اومدم يه چيزو ازتون بپرسم،از امروز صبح تا حالا خيلی چيزا فهميدم
كه باورش برام خيلی سخت بوده،می دونم كه شما مهتاب رو نمی شناسين،اما الان فقط يه سوال توی ذهنم دارم كه فقط شما می تونين بهم جواب بدين
شما گفتين يه دختر ديگه دارين؟درسته؟اون كيه؟
پدرحامد با ناراحتی به صورتم نگاه كرد و اسمشو گفت…
تنها كسی كه هيچوقت نميتونستم فكرشو كنم
تنها اسمی كه هيچوقت حدس نمی زدم از زبون پدر حامد به عنوان دختر پنهانيش بشنوم
برگشتم خونه،پیش حامدهوا ديگه داشت كم كم روشن می شد
يک روز كامل ازش دور بودم،از كوه قدرتمندی كه هميشه تكيه گاه محكمی برای من بود
خدايا شكرت
حالا همه چيز رو فهميده بودم
ای كاش هيچوقت ندونسته با افكارم كسی رو قضاوت نميكردم
👈 شش ماه بعد.....👉
تازه از بيمارستان برگشته بودم مطب
مهتاب توی بيمارستان زير نظر من مداوا ميشد و حالش هر روز بهتر از روز قبل بود
قرار بود با حامد بريم پيش شاداب تا بهشون سر بزنيم
شاداب هوش بالايی داشت و بايد پيشرفت میكرد
شاداب به خاطر عقب موندگی ذهنيش و به خاطر باورهای غلط آدم های اطرافش بهش تحميل شده بود كه ديوونه اس و اين باعث گوشه گيری و عدم تكلم و انزوا توی اون دختربچه شده بود
اما با جلسات مشاوره ای كه با من داشت اونم روز به روز حال روحيش رو به بهبود بود و ديگه فكر نمی كرد كه حامد مقصر مرگ مادرشه و اين از همه چيز برای من زيبا تر بود
صدای خنده های حامد و مستانه از بيرون میومد
💭 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️#آرام
💭 قسمت بیست ودوم وپایانی
👈 شش ماه بعد.....👉
تازه از بيمارستان برگشته بودم مطب
مهتاب توی بيمارستان زير نظر من مداوا ميشد و حالش هر روز بهتر از روز قبل بود
قرار بود با حامد بريم پيش شاداب تا بهشون سر بزنيم
شاداب هوش بالايی داشت و بايد پيشرفت میكرد
شاداب به خاطر عقب موندگی ذهنيش و به خاطر باورهای غلط آدم های اطرافش بهش تحميل شده بود كه ديوونه اس و اين باعث گوشه گيری و عدم تكلم و انزوا توی اون دختربچه شده بود
اما با جلسات مشاوره ای كه با من داشت اونم روز به روز حال روحيش رو به بهبود بود و ديگه فكر نمی كرد كه حامد مقصر مرگ مادرشه و اين از همه چيز برای من زيبا تر بود
صدای خنده های حامد و مستانه از بيرون میومد
متوجه شدم كه حامد رسيده
كيفم رو برداشتم و از اتاقم اومدم بيرون
با شيطنت گفتم:خواهر و برادر خوب باهم خلوت كردين!
آره،مستانه دختر هوشنگ كريمی بود،پدر حامد يک سال قبل از به دنيا اومدن حامد،از زن ديگه ای صاحب يه دختر ميشه و برای اينكه اون دختر هميشه جلوی چشمش باشه،مستانه رو ميده به خواهرش تا به جای دختر خودش بزرگش كنه و براش شناسنامه بگيره،جز خودش و خواهرش هيچكس از اين راز خبری نداشته تا اين كه با كنجكاوی های من اون شب پدر حامد اسم مستانه رو ميگه و ميگه كه دختر پنهانيش اونه و اين راز فاش ميشه!
كسی كه سالها به عنوان يه دايی مهربون كنار دخترش بود،حالا پدرش شده بود و مستانه هم از اين قضيه كاملا راضی و خوشحال بود و من ديگه از مستانه بدم نميومد و نسبت بهش هيچ حساسيتی نداشتم و رابطه ام باهاش خيلی خوب شده بود.
با حامد از مطب اومديم بيرون و سوار ماشين شديم
گفتم:حااامد؟
مثل هميشه گفت:جان دل حامد؟
گفتم:ميشه امروز نهار منو ببری همون كبابی توی بازار كه دوسش دارم؟
حامد با اخم نگام كرد و گفت:اصلا،ديگه حرفشم نزن،امكان نداره ببرمت اونجا
دستاشو گرفتمو و گذاشتم روی شكمم
گفتم:خوب تقصير من چيه،دخترمون دلش ميخواد!!!
حامد وسط خيابون زد روی ترمز و داد زد:چی؟…دخترمون؟…آرام…مگه تو؟…مگه تو؟…
از قيافه ی ذوق زده ی حامد خنده ام گرفته بود
گفتم:آره بابايی،البته هنوز معلوم نيست كه دختر باشه يا پسر اما من اميدوارم كه دختر باشه
حامد از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود و دستمو می بوسيد
صدای بوق ماشينای پشت سرمون ميومد،اما حامد اصلا توجهی نمی كرد
آره من از مردی كه عاشقانه دوستش داشتم صاحب بچه می شدم
دو ماه از بارداريم می گذشت و من تازه امروز متوجه شده بودم
و اين نهايت عشق برای يک زن بود،عشقی كه داشت ثمره ی خودش رو می ديد و اين نقطه ی پايانی بود برای آرام كه هفت ماه ديگه از نو شروع می شد.
💭 پایان.
📚@fal_maral
💭 قسمت بیست ودوم وپایانی
👈 شش ماه بعد.....👉
تازه از بيمارستان برگشته بودم مطب
مهتاب توی بيمارستان زير نظر من مداوا ميشد و حالش هر روز بهتر از روز قبل بود
قرار بود با حامد بريم پيش شاداب تا بهشون سر بزنيم
شاداب هوش بالايی داشت و بايد پيشرفت میكرد
شاداب به خاطر عقب موندگی ذهنيش و به خاطر باورهای غلط آدم های اطرافش بهش تحميل شده بود كه ديوونه اس و اين باعث گوشه گيری و عدم تكلم و انزوا توی اون دختربچه شده بود
اما با جلسات مشاوره ای كه با من داشت اونم روز به روز حال روحيش رو به بهبود بود و ديگه فكر نمی كرد كه حامد مقصر مرگ مادرشه و اين از همه چيز برای من زيبا تر بود
صدای خنده های حامد و مستانه از بيرون میومد
متوجه شدم كه حامد رسيده
كيفم رو برداشتم و از اتاقم اومدم بيرون
با شيطنت گفتم:خواهر و برادر خوب باهم خلوت كردين!
آره،مستانه دختر هوشنگ كريمی بود،پدر حامد يک سال قبل از به دنيا اومدن حامد،از زن ديگه ای صاحب يه دختر ميشه و برای اينكه اون دختر هميشه جلوی چشمش باشه،مستانه رو ميده به خواهرش تا به جای دختر خودش بزرگش كنه و براش شناسنامه بگيره،جز خودش و خواهرش هيچكس از اين راز خبری نداشته تا اين كه با كنجكاوی های من اون شب پدر حامد اسم مستانه رو ميگه و ميگه كه دختر پنهانيش اونه و اين راز فاش ميشه!
كسی كه سالها به عنوان يه دايی مهربون كنار دخترش بود،حالا پدرش شده بود و مستانه هم از اين قضيه كاملا راضی و خوشحال بود و من ديگه از مستانه بدم نميومد و نسبت بهش هيچ حساسيتی نداشتم و رابطه ام باهاش خيلی خوب شده بود.
با حامد از مطب اومديم بيرون و سوار ماشين شديم
گفتم:حااامد؟
مثل هميشه گفت:جان دل حامد؟
گفتم:ميشه امروز نهار منو ببری همون كبابی توی بازار كه دوسش دارم؟
حامد با اخم نگام كرد و گفت:اصلا،ديگه حرفشم نزن،امكان نداره ببرمت اونجا
دستاشو گرفتمو و گذاشتم روی شكمم
گفتم:خوب تقصير من چيه،دخترمون دلش ميخواد!!!
حامد وسط خيابون زد روی ترمز و داد زد:چی؟…دخترمون؟…آرام…مگه تو؟…مگه تو؟…
از قيافه ی ذوق زده ی حامد خنده ام گرفته بود
گفتم:آره بابايی،البته هنوز معلوم نيست كه دختر باشه يا پسر اما من اميدوارم كه دختر باشه
حامد از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود و دستمو می بوسيد
صدای بوق ماشينای پشت سرمون ميومد،اما حامد اصلا توجهی نمی كرد
آره من از مردی كه عاشقانه دوستش داشتم صاحب بچه می شدم
دو ماه از بارداريم می گذشت و من تازه امروز متوجه شده بودم
و اين نهايت عشق برای يک زن بود،عشقی كه داشت ثمره ی خودش رو می ديد و اين نقطه ی پايانی بود برای آرام كه هفت ماه ديگه از نو شروع می شد.
💭 پایان.
📚@fal_maral