کانال فال مارال
15.3K subscribers
29.6K photos
3.88K videos
268 files
22.5K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_دهم

✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه...
😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله
همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم
آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم...
😁الان فکر میکنه #ادب ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان #قرآن رو عالی خوندم بدون هیچ گونه #غلط تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد...
کلاس با #آرامش تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید #همسرت چطوره اخلاقش خوبه؟؟
☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه #احساس کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم...
😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی...

گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم
😒این چه کاریه حالا من خستم
روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم...
😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر #خسته بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد...
انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر #احساس خوبی داشتم...
من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم #آیاتی که از #حفظ داشتم رو بخونم و یا #اذکار بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت...
😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟

گفت شما دیگه شرعا و قانونا #همسرم هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات #پول نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی #خوشحال شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما #ثابت کرد که به فکرمه خدا رو #شکر اینهم یه دنیایی بود برای خودش....

#تشکر کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت #مرد خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون #روم_نمیشه....
شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد....


✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
.
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_دوازدهم

✍🏼صبح زود بلند شدم برای #مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر #دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم #مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...

اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای #جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه #چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که #نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...

😍چه #صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس #تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...

🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت #کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...

🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی #نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود #انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من #خنده دارم😒

✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_سوم

😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم...
💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی #گریه کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم...
اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟

#مرد رو گفتن واسه کار و #زن هم واسه #تشویق کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد...
😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط #گریه میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید #همسرم برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم...
مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن

منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی #پنجره ایستادم همون طوری که #مصطفی بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم...
😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت #مریض شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم

برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من #پشتت هستم این حرفش #دلگرمی بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با #اشک روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا #برگردی اما بازم برنگشت...

فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس #قرآن یه #دختر خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و #باوقار و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس #تجوید میخوندم بود...
ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم

رفتیم #خواستگاری الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول #عقد کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم...
😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا #ماجرای من رو #فراموش کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد #خودم و #مصطفی افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه #شماره از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش #زنگ بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا #حوصله نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا #خسته شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت...

☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از #خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و #تعجب میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت...

😭اما من واقعا گوشم #بدهکار نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای #گرم و #دلنشین متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد...
😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش #قهر کنم...

قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم #چادرم رو مرتب کنم دیدم چادرم #خیس شده حتی #قطره های اشکم به زمین هم رسیده بود...
خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش #نامزدش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که #درکم کنه...
😔کسی نبود شبها تا #نصف_شب و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی #چشم_عسلی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم #دکتر بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری...

بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و #امانت من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم #مریض بودم...


✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_چهارم


✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم
برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش #نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی #داغون بودم داغون تر از همیشه...

تازه گوشی #موبایل به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی #خوشحال شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا #غمگین بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟

😔گفت میخوام #آرام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو
گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات #حرف بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن....
#فریاد زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای #همیشه نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده...

😔آروم گفت میدونم #ناراحتی هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه #بهانه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و #قطع کرد...
#چادرم رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم #کجا برم فقط میرفتم بلاخره #مادرم پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای #خداحافظی بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی #نگران شده بود...

منم که از همه #ناراحت تر و #غمگین تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد #خداحافظی کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه #منتظرش بودم به مادرم گفته بود فلان #شب برمیگردم....

اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت....
😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من #مصطفی رو بدست آوردم یکبار دیگه....

خیلی #خسته و #داغون بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط #نگاه ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر #لاغر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون...
انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش....

مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو #برف گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی #خوشحال بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه #کادو بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه #شال خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو....
یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن...

#مادر_شوهرم نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش....
رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید

😊منم با تمام #احساسم بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به #وجود مبارکش که بازم خونه رو #نورانی کرد.....

✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_سی_و_یکم

✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم چون والله میدونستم که #جهاد واجبه و من نمیتونم جلوی مردی که میخواد در راه الله جهاد کنه رو بگیرم باید مشوقش باشم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....

✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_دهم

✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه...
😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله
همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم
آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم...
😁الان فکر میکنه #ادب ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان #قرآن رو عالی خوندم بدون هیچ گونه #غلط تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد...
کلاس با #آرامش تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید #همسرت چطوره اخلاقش خوبه؟؟
☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه #احساس کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم...
😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی...

گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم
😒این چه کاریه حالا من خستم
روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم...
😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر #خسته بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد...
انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر #احساس خوبی داشتم...
من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم #آیاتی که از #حفظ داشتم رو بخونم و یا #اذکار بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت...
😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟

گفت شما دیگه شرعا و قانونا #همسرم هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات #پول نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی #خوشحال شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما #ثابت کرد که به فکرمه خدا رو #شکر اینهم یه دنیایی بود برای خودش....

#تشکر کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت #مرد خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون #روم_نمیشه....
شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد....


✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_دوازدهم

✍🏼صبح زود بلند شدم برای #مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر #دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم #مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...

اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای #جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه #چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که #نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...

😍چه #صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس #تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...

🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت #کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...

🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی #نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود #انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من #خنده دارم😒

✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_سوم

😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم...
💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی #گریه کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم...
اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟

#مرد رو گفتن واسه کار و #زن هم واسه #تشویق کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد...
😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط #گریه میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید #همسرم برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم...
مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن

منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی #پنجره ایستادم همون طوری که #مصطفی بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم...
😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت #مریض شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم

برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من #پشتت هستم این حرفش #دلگرمی بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با #اشک روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا #برگردی اما بازم برنگشت...

فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس #قرآن یه #دختر خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و #باوقار و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس #تجوید میخوندم بود...
ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم

رفتیم #خواستگاری الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول #عقد کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم...
😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا #ماجرای من رو #فراموش کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد #خودم و #مصطفی افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه #شماره از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش #زنگ بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا #حوصله نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا #خسته شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت...

☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از #خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و #تعجب میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت...

😭اما من واقعا گوشم #بدهکار نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای #گرم و #دلنشین متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد...
😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش #قهر کنم...

قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم #چادرم رو مرتب کنم دیدم چادرم #خیس شده حتی #قطره های اشکم به زمین هم رسیده بود...
خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش #نامزدش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که #درکم کنه...
😔کسی نبود شبها تا #نصف_شب و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی #چشم_عسلی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم #دکتر بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری...

بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و #امانت من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم #مریض بودم...


✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_بیست_و_چهارم


✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم
برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش #نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی #داغون بودم داغون تر از همیشه...

تازه گوشی #موبایل به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی #خوشحال شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا #غمگین بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟

😔گفت میخوام #آرام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو
گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات #حرف بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن....
#فریاد زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای #همیشه نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده...

😔آروم گفت میدونم #ناراحتی هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه #بهانه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و #قطع کرد...
#چادرم رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم #کجا برم فقط میرفتم بلاخره #مادرم پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای #خداحافظی بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی #نگران شده بود...

منم که از همه #ناراحت تر و #غمگین تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد #خداحافظی کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه #منتظرش بودم به مادرم گفته بود فلان #شب برمیگردم....

اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت....
😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من #مصطفی رو بدست آوردم یکبار دیگه....

خیلی #خسته و #داغون بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط #نگاه ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر #لاغر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون...
انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش....

مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو #برف گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی #خوشحال بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه #کادو بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه #شال خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو....
یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن...

#مادر_شوهرم نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش....
رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید

😊منم با تمام #احساسم بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به #وجود مبارکش که بازم خونه رو #نورانی کرد.....

✍🏼 #ادامه_دارد...

@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_سی_و_یکم

✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم چون والله میدونستم که #جهاد واجبه و من نمیتونم جلوی مردی که میخواد در راه الله جهاد کنه رو بگیرم باید مشوقش باشم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....

✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.