Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_دوازدهم
✍🏼صبح زود بلند شدم برای #مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر #دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم #مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...
اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای #جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه #چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که #نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...
😍چه #صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس #تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...
🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت #کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...
🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی #نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود #انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من #خنده دارم😒
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
💌 #قسمت_دوازدهم
✍🏼صبح زود بلند شدم برای #مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر #دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم #مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...
اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای #جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه #چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که #نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...
😍چه #صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس #تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...
🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت #کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...
🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی #نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود #انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من #خنده دارم😒
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_دوازدهم
✍🏼صبح زود بلند شدم برای #مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر #دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم #مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...
اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای #جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه #چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که #نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...
😍چه #صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس #تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...
🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت #کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...
🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی #نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود #انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من #خنده دارم😒
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💌 #قسمت_دوازدهم
✍🏼صبح زود بلند شدم برای #مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر #دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم #مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...
اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای #جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه #چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که #نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...
😍چه #صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس #تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...
🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت #کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...
🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی #نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود #انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من #خنده دارم😒
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
Forwarded from فال مارال
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠قسمت پایانی
😖روزها گذشت.....
👤 و رابطم با حسام درست در حد یک چشم بهم زدن سرد شده بود ازم فاصله میگرفت هر چی بهش نزدیک میشدم ازم دور میشد....
😔فقط سرش تو #گوشی بود میدونستم شبنم وارد زندگیم شده اما چون مدرکی نداشتم سکوت میکردم...
😒یه شب نشستم با حسام حرف زدم گفتم چته تو که تا دیروز به من افتخار میکردی من #زن رویاهات بودم چی شده که در مدت یک ماه همه چی تغییر کرد و دیگه من برات روناک قبل نیستم.....
😭بهم گفت #زندگی همینه گاهی #شیرین گاهی #تلخ بهش گفتم با شبنم رابطه داری اگه داری بگو همین الان از زندگیت میرم بیرون بدون هیچ حرفی فقط راستشو بهم بگو تو بعد دیدن شبنم باهام سر دشدی....
😰مثل دیونه ها رفتار کرد حتی قصد زدنمو کرد....صبر کردم تا بخوابه وقتی خوابید کیفمو برداشتم و رفتم خونه خواهرم...
😓حتی بهم زنگم نزد بعد یه هفته به خواهرم گفتم بر میگردم خونه اگه حسام رفتارش عوض نشه درخواست #طلاق میدم....
😱طرفای ظهر برگشتم خونه دم در ماشین شبنم رو دیدم که تو کوچست دنیا رو سرم آوار شد بعد با خودم گفتم شاید آقا داریوش و شبنم باهم اومدن...
😞یواشکی رفتم داخل وقتی در هال رو باز کردم با ترس رفتم تو اما کسی تو هال نبود در اتاق خوابم یکم باز بود از اونجا صدای شبنمو شنیدم....
😳آروم رفتم جلو و با صحنه ای روبرو شدم که هرگز هیچ زنی نبینه فقط خدا میدونه چه حالی شدم....
😞 هیچ عکسلعملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
😰میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
🔻گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
😰از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
😏قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
☝️🏼ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
😭حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
😓از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
😭 اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
😔الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
😔 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
☝️🏼پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌹ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
🌸از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
💫 #پـــــــــایـــــــــاטּ 🍒
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠قسمت پایانی
😖روزها گذشت.....
👤 و رابطم با حسام درست در حد یک چشم بهم زدن سرد شده بود ازم فاصله میگرفت هر چی بهش نزدیک میشدم ازم دور میشد....
😔فقط سرش تو #گوشی بود میدونستم شبنم وارد زندگیم شده اما چون مدرکی نداشتم سکوت میکردم...
😒یه شب نشستم با حسام حرف زدم گفتم چته تو که تا دیروز به من افتخار میکردی من #زن رویاهات بودم چی شده که در مدت یک ماه همه چی تغییر کرد و دیگه من برات روناک قبل نیستم.....
😭بهم گفت #زندگی همینه گاهی #شیرین گاهی #تلخ بهش گفتم با شبنم رابطه داری اگه داری بگو همین الان از زندگیت میرم بیرون بدون هیچ حرفی فقط راستشو بهم بگو تو بعد دیدن شبنم باهام سر دشدی....
😰مثل دیونه ها رفتار کرد حتی قصد زدنمو کرد....صبر کردم تا بخوابه وقتی خوابید کیفمو برداشتم و رفتم خونه خواهرم...
😓حتی بهم زنگم نزد بعد یه هفته به خواهرم گفتم بر میگردم خونه اگه حسام رفتارش عوض نشه درخواست #طلاق میدم....
😱طرفای ظهر برگشتم خونه دم در ماشین شبنم رو دیدم که تو کوچست دنیا رو سرم آوار شد بعد با خودم گفتم شاید آقا داریوش و شبنم باهم اومدن...
😞یواشکی رفتم داخل وقتی در هال رو باز کردم با ترس رفتم تو اما کسی تو هال نبود در اتاق خوابم یکم باز بود از اونجا صدای شبنمو شنیدم....
😳آروم رفتم جلو و با صحنه ای روبرو شدم که هرگز هیچ زنی نبینه فقط خدا میدونه چه حالی شدم....
😞 هیچ عکسلعملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
😰میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
🔻گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
😰از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
😏قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
☝️🏼ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
😭حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
😓از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
😭 اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
😔الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
😔 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
☝️🏼پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌹ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
🌸از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
💫 #پـــــــــایـــــــــاטּ 🍒
@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
🌸 پایان
📚@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
🌸 پایان
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
📚 داستان و پند
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت چهارم
هیچ عکسل العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا....
🌸میترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم....
گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم.....
🌸از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون #صحنه_کثیف و بیشرفانه وبرو شد...
قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود گفت اسلحشو در اورد گفت درو باز کن....
ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن....
🌸حسام و شبنم به حکم #سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم.....
از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم.....
اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد...
الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از #ازدواج وحشت دارم ...
🌸 #خواهر و #برادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....
پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم...
🌸ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید....
از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......
🌸 پایان
📚 داستان و پند
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
@fal_maral