Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍇🍓🍇🍓🍇🍓
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠 قسمت اول
😔سلام من روناک هستم...
✍🏼قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
✨دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
💍دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
😊همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
😍خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
💞خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
☎️یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🔻منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
🔻همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
😥از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
😞اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
😔خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا #سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠 قسمت اول
😔سلام من روناک هستم...
✍🏼قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
✨دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
💍دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
😊همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
😍خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
💞خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
☎️یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🔻منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
🔻همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
😥از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
😞اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
😔خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا #سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
🍇🍓🍇🍓🍇🍓
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠 قسمت اول
😔سلام من روناک هستم...
✍🏼قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
✨دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
💍دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
😊همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
😍خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
💞خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
☎️یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🔻منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
🔻همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
😥از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
😞اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
😔خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا #سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠 قسمت اول
😔سلام من روناک هستم...
✍🏼قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
✨دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
💍دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
😊همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
😍خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
💞خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
☎️یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🔻منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
🔻همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
😥از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
😞اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
😔خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا #سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت اول
💕سلام من روناک هستم...
✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید.....
🌸دختری کاملا با #ایمان و #خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام #خاستگار اومد #پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم..
دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی #ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون...
🌸همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم.
خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و بزور بلند میشدم...
🌸خوشحال بودیم که #زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم...
یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واس شام میان خونه...
🌸منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم....
همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پزیرایی و......
🌸از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود...
اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد
خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا
🌸#سالگرد_ازدواج من و داریوش هست واس نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما اسرار #همسرم راضیم کرد و رفتیم........
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
@fal_maral