عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_7
🪶قسمت هفتم
اولش فکر میکردم میخواد #لجم در بیاره اما من کاری نکرده بودم که بخواد لج منو در بیاره بعد فهمیدم واقعا تصمیمش جدی بود😔به خانوادش گفت که میخواد زن بگیره. پدر و مادرش خیلی منو دوست داشتن چون من همیشه احترامشون داشتم اصلا راضی نبودن گفتن نه برای خواستگاری میریم نه هیچی اصلا هیچ کسی راضی نبود همه تو #شوک بودن چرا این تصمیم گرفته من تازه ۲۱سالم شده بود و همه میگفتن زنت هنوز کوچیکه ببرش دکتر چرا میخوایی زن بگیری ولی حرف هیچ کس براش مهم نبود😔 اون طرفی که شوهرم میخاست بره برای خاستگاریش قبلاً ازدواج کرده بود و از شوهرش طلاق گرفته بود چند تا بچه ام داشت که با پدرشون بودن .هیچ کس راضی به این #ازدواج نبود پدرشوهرم برای خواستگاری اش نرفت ولی یه چند نفر دیگه از فامیلاشوهرم رفتن برای خواستگاری اونا هم از خدا خواسته #قبول کرده بودن😓 قرار شد همون هفته وسیله هاش بخره و ازدواج کنه منم کلا هنگ کرده بودم این چه بلایی بود اومد سرم خیلی برام سخت بود #شوهرم دوباره اخلاقش باهام بد شد .هیچ کس پشتم نبود منم خونه پدر شوهرم بودم تو همون هفته مراسم ازدواجش برگزار شد و من #هوو دار شدم😭💔 و شوهرم هَوو ام رو آورد خونه پدرش.
ولی نه باهاش حرفی زدم نه هیچی اصلا باهاش کاری نداشتم ... دیگه کلا افتادم سر زبون همه مردم که این بچه دار نشده و شوهرش #زن دوم گرفته شوهرم خیلی بهم بی محلی میکرد دیگه کلا اخلاقش بد شده بود زن دومش هم هرجا میرفت میگفت شوهرم گفته که اینو #طلاق میده الان نمیدونم چرا طلاقش نداده😳 ..شب ازدواجش منم زنگ زدم برای مادرم هرچی از #دهنم اومد بهش گفتم خیلی حرفا بدی بهش زدم گفتم تو و خانوات منو #بدبخت کردین الله منو ببخشه مادرم کلا بعد ازدواج شوهرم خیلی #مریض شد یه جورایی افسردگی گرفته بود فقط گریه میکرد و داد میکشید یه چند روزی گذشت برام زنگ زد گفت منو ببخش که تورو دادیم به این پسره بدبختت کردیم اما دیگه فایده نداشت #پدرم که طفلی #مریض بود و چیزی نمیگفت..فامیلام همه بهم زنگ میزدن که تحمل کن بزار هرکار میکنه هر بلایی سرت در میاره بزار بیاره اگه بخواد طلاقت بده خودش #طلاقت میده ولی تو نیایی که من طلاق میخام منم اصلا نمیدونستم چی درسته چی غلط فقط میگفتم باشه مادرم اینا هم میگفتن فعلا #تحمل کن ببینیم چی میشه😔.
شوهرم دیگه همش با اون زنش میرفت تفریح و این ور اون ور نه بهم #پول نمیداد و نه اصلا تحویلم میگرفت #گوشیمو هم ازم گرفته بود و اصلا به چشمش نمیومدم
منم افتاده بودم خونه پدر شوهرم اینا ...باز با #زنش که میومد خونه باباش برا هرچیزی بهونه میکرد و جلو چشم اون منو کتک میزد😨این بدترین تحقیری بود که منو میکرد اونم جلو چشم #هوو ام اونم کلی خوش حال میشد💔
دیگه باز هم شب ها و روز هام به سختی میگذشت یک ماهی را به هر بدبختی بود تحمل کردم شوهرم خیلی باهام #لج کرده بود برای گوشی پدرشوهرم زنگ میزد ک ببینه من خونه هستم یا نه😔 هیچ جایی نمیزاشت برم خودش با زنش میرفت تفریح دریا و هرجا که دلش میخواست منم مثل زندانی ها شده بودم همش تو خونه ازون ورم اونو برده بود شهرستان تو خونه های من یکی دوهفته اونجا بودن خونم بعدش که اومدن هنوزم باهام لج بود دیگه منم یه جورایی بی حس شده بودم😞 یه یک هفته ای از اومدنشون میگذشت.
دیگه تو خونه پدرشوهرم اینا همه با هم شده بودیم خیلی برام سخت بود همه #دلسوز من شده بودن یکی بهم میگفت برو طلاق بگیر یکی می گفت بمون کلا هر کی یه حرفی میزد😩سر دو راهی مونده بودم اصلا نمیدونستم چیکار کنم کلا #مریض شده بودم.قلبم درد میکرد ولی باز #تحمل میکردم همش بهم میگفت برو خونه پدرت منم بهش میگفتم اگه میخای برم خودت منو ببر و #طلاقم بده میگفت من نمیبرمت خودت برو نترس مهریه ات هم بهت میدم #مهریه ام خیلی کم بود منم باهاش لج میکردم میگفتم من نمیرم خودت منو ببر خیلی #عذابم میداد همش میگفت اینقد عذابت بدم که از زنده بودنت خسته بشی😦
منم میگفتم آخه من چیکارت کردم که عذابم بدی خلاصه خیلی اذیتم میکرد تا اینکه یکی از فامیلا خودش رفته بود پیش یه #دعانویس که ببینه چرا با من اینجور میکنه اونم گفته بود که اینارو سحرجادو کردن😳
برا همون باهاش اینجور رفتار میکنه تا اینکه روز بعدش اومد بهم گفت من رفتم براتون یه جایی پیش یه آقایی ..اونم گفته که جادوتون کردن بیا تو رو ببرم گفته که باید خودت باشی #شوهرم و زنش یه روز رفتن بیرون منم با دوستم رفتم اونجا اون اقا گفت شوهرت جادوکردن بهت دعا میدم ببر استفاده کن که جادوهای اونا #باطل بشه
دوباره بیا پیشم منم رفتم استفاده کردم.
هیچ #فایده نداشت به جای اینکه میرفتم سر نماز
دعا کنم !رفتم پیش اون آقاهه دوباره افتادم تو دام
گناه😔😭
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_8
🪶قسمت هشتم
اونم بد جوری بهم گفت !شوهرت رفته دعا گرفته که تو خودت با پا خودت بری خونه پدرت.. بخدا دروغ میگفت😳 بعد بهم گفت دعا میدم برو بده که شوهرت با #زنش بد بشه منم ناآگاهانه دعاهارو گرفتم و استفاده میکردم اما باز هم بی فایده بود😓 دو ماهی گذشت که هوو ام بچه دار شد بعد اینکه #فهمیدم بچه داره دیگه گفتم نمیخام دعایی ازت فقط یه دعا بده که خودمو #طلاق بده و دعا هارو گرفتم ازش به شوهرم باید میدادم بخوره که طلاقم بده اما خواست الله بود هر دفعه #دعاها رو نمیشد به خوبی استفاده کنم هرچی پول و طلا داشتم دادم به اون #جادوگره بعد ها فهمیدم که اون جادوگر بود😭 از کتاب هایی که داشت تصاویری دیده بودم تو کتاباش تو #فضای مجازی که نوشته بود این جور دعا ها جادو هستن 😳ولی تو این مدت خیلی میرفتم پیشش بعدش فهمیدم یه جورایی بهم #چشم_بد داره و یه جورایی تو سرش یه فکرای شیطانی بوده سبحان الله یه روز بهم گفت روزی نیم ساعت بیایی پیشم بهت یاد میدم چجوری مثل من بشی و دعا بنویسی بدی به مردم و پول داشته باشی 😨..الله جان باز هم بهم کمک کرد به خودم اومدم گفتم این چی میگه ....یا خدا منم بشم #جادوگر اون با رفتار ها و کتاب هایی که داشت ... سبحان الله😕 گفت اگه از #شوهرت جداشی خودم باهات ازدواج میکنم حیف تو نیس که با این مرد زندگی میکنی ... #استغفرالله😨 دیگه نرفتم پیشش به خودم اومدم و گفتم من بمیرم سر زندگی کسی دیگه نمیرم آخه خودشم زن و بچه داشت به خودم اومدم گفتم باز #افتادم تو دام گناه ..باز الله جان بهم لطف کرد و دوباره توبه کردم و دیگه نرفتم پیشش...
دیگه من موندم با تموم بدبختی هایی که رو سرم آوار شده بود 😔شوهری که نه بهم محل میداد و نه انگار نه انگار من اونجا آدمی هستم...دیگه هوو ام حامله شده بود بیشتر افتاده بودم رو دهن مردم که بدبخت حامله نمیشه و #نازا است مشکل از من است و ازین حرفا که دیگه همه میزنن...شب و روز ها هم به سختی میگذشت تا اینکه یه شب با شوهرم بحثم شد باز باهام دعوا کرد و منو کتک زد 🥺توی اتاق جدا بودیم که پدر شوهرم اومد و با پسرش دعوا کرد گفت تو این بدبختو کشتی😡 ولش کن شوهرم با پدرش هم در گیر شد و طفلی رو #هول داد کمی مونده بود بیفته همش بهم میگفت دخترم غصه نخور ...تا اینکه اونشب دیگه صبرم تموم شد😭 زنگ زدم به مادرم که شهرستان بودن تو این مدت یه نفر هم از فامیلام پیشم نیومدن من تنها مظلوم مثل این بدبخت های بی کس و کار بودم ...به مادرم گفتم امشب یکی میفرستی دنبالم یا خودم و امشب آتیش میزنم فردا هم بیا جنازه ام ببر قبرستون البته اگه جنازه ای مونده باشه😭 دیگه تحمل ندارم ..مادرم بیچاره فقط اشک میریخت گفت باشه مادر جان ..پدر شوهرو مادر شوهرم فهمیدن که دارم لباسام جمع میکنم گفتن دخترم نرو بمون پیش ما دیگه گفتم بابا جان پسرت دیگه خیلی داره #ظلم میکنه دیگه نمیتونم پدر شوهرم خیلی با ایمان بود گفت اگه تو بری ما هم این خونه و زندگی میریم # این خونه رو میزاریم برا پسرم با مادرت میریم ازین جا یه خونه اجاره میکنیم منم #چیزی نگفتم دیگه حالم زیاد خوش نبود یک ساعتی گذشت روستای پدر بزرگم با روستای پدری شوهرم زیاد فاصله ای نداشت دایی ام اومد دنبالم و من هم رفتم باهاش شوهرم دیگه بعد #دعوا زد از خونه بیرون اونجا نبود منم دیگه رفته بودم ..
اونجا که رفتم روز بعد #شوهرم زنگ زده بود برا #سفید_ریشامون و اومده بود روستا و مجلس گرفتن که گفته بود من زنم میخام و #طلاقش نمیدم #دوستش دارم و ازین حرفا😳 باید دوباره باهام بیاد سر خونه زندگیش ..منم گفتم کدوم زندگی اونجا فقط جز #عذاب چیز دیگه ای نیست من نمیرم 🥺..من برا زن گرفتنش مشکلی ندارم ولی حداقل طوری رفتار کنه که #انصاف باشه دوماه بیشتر فقط با اون زنش است منم انگار نه انگار اونجا آدمم ..گفت نه خوب میشم و دیگه تکرار نمیکنم
اما سفید ریشا مگه میزاشتن اونجا بمونم دوباره منو #فرستادن خونه شوهرم که طلاق #بد است و آبرو ریزی دیگه کاری است که شده منم دوباره برگشتم ...مگه میزاشتن که بمونم اونجا هرکی از یه طرف میومد میگفت برو و دوباره تحمل کن درست میشه و برگشتم خونه پدرشوهرم ....
شب که رفتم وقتی پدر شوهرم و مادرم شوهرم منو دیدن خیلی خوش حال شدن خیلی دوستم داشتن منم واقعا دوستشون داشتم ..دیگه باز رفتم و تو ی خونه با هوو ام اوایل برام سخت بود ولی دیگه کم کم داشتم عادت میکردم شوهرم هم اخلاقش باهام بهتر شده بود بهم میگفت منو ببخش که اینقدر سرت بلا در آوردم نمیدونم چرا اینکارا رو باهات کردم دست خودم نبوده بعدشم گریه کرد و یهو دیدم پاهام بوسید کلا تعجب کردم😳 آخه آدمی که اونقدر غرور داشت و هیچ وقت احساسش بیان نمیکرد چقدر تغییر کرده😐 #مطمعنم....
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_9
🪶قسمت نهم
مطمئنم قطعا خواست الله متعال بوده💜 بهش گفتم منو ببر خونه خودم گفت فعلا یک سالی باید همین جا روستا بمونی تا بتونم برا اون زنمم هم خونه بگیرم یا هم که هردوتا برین تو همون خونه گفتم نه نمیخوام براش خونه بگیر دیگه همون جا روستا موندیم تا اینکه 9ماه هوو ام کامل شد و #بچشون به دنیا اومد بچه که بدنیا اومد شوهرم منو برد پیش خانوادم که اونجا برام سخت نگذره و دلم نمونه برای بچه😔
یه مدت اونجا بودم پیش پدر و مادرم ...بعد چند هفته اومد دنبالم و منو برد دوباره خونه پدر شوهرم اینا ...بچه هوو ام رو خیلی دوست داشتم همش بغلش میکردم و میبوسیدمش ولی هوو ام رفتارش کلا یه جور دیگه بود #دوست نداشت که من به بچهش نزدیک بشم منم وقتی رفتارش میدیدم دیگه زیاد بغلش نمیکردم یک سالی گذشت دیگه واقعا برام سخت بود چون خونه پدرشوهرم یه اتاق خواب بیشتر نداشت تو اتاق، هوو ام بود و منم شب ها تو #آشپزخونه میخابیدم به ولله قسم کلا آشپز خونه شده بود خونه ام هوا هم گرم بود واقعا تحملش سخت بود برام آخر به شوهرم گفتم منو ببر شهرستان نمیتونم اینجا همش تو آشپز خونه بخوابم گفت اگه میری زنم را هم میارم فعلا با هم همون جا باشین از سر مجبوری قبول کردم و باهم رفتیم شهرستان هوو ام اومد با بچه تو همون خونه ی من...یک سال تو خونه باهم دیگه بودیم خیلی برام سخت میگذشت...
با اینکه باهاش کاری نداشتم ولی هیچ وقت خوب نبود طعنه های نداشتن بچه دار نشدنم از طرف مردم، ازین ورم اگه بچه رو بغل میکردم همش پشت سرم حرف میزد بچه ۲ساله شده بود بعضی وقتا که میخواستیم بریم بیرون شوهرم هردومون باهم میبرد دیگه یه جورایی قانون دوتا زن داشتن رعایت میکرد خوب شده بود.
هوو ام بعضی وقتا میگفت من نمیام شما برین شوهرم میگفت خب تو نمیایی ما بچه رو میبریم من نمیگفتم خودش دوست داشت که بچش رو هم ببره منم جلو شوهرم گفتم که زنت دوست نداره بچه رو بیاری با من، گفت مگه فقط بچه اونه بچه منم هست میاوردش باز که میرفتیم خونه کلا یه جور دیگه بود رفتارش با اینکه من اصلا باهاش کاری نداشتم حتی بهش یه بارم نگفتم که چرا اومدی تو زندگی من اصلا و ابدا ولی همیشه پشت سرم دروغ میگفت و حرف میزد منم میگفتم که الله بهتر میدونه بزار هرچی میگه بگه آخرش صبرم لبریز شد به شوهرم گفتم براش خونه اجاره کنه دیگه واقعا نمیتونم اومده تو خونه ی من #طلبکار هم است😕من چیکارش کردم آخه که همش پشت سرم حرف میزنه برا بچه همش خسیسی در میاره مگه من میخوام بچه شما رو بخورم😭 منم فرقی ندارم اگه بچه از تو هست بچه منم میشه زیاد بچه رو بغل نمیکردم سعی میکردم دوری کنم دلم دیگه یه جورایی سرد شده بود
شوهرم بعد این همه مدت تصمیم داشت منو ببره دکتر بخاطر بچه.
.زنش رو برد روستا و منو برد دکتر اونجا که رفتیم بعد آزمایشات و سونو گرافی گفتن که مشکل تخمدان دارم باید عمل بشم. و الحمدلله عمل کردم و دکتر بهم دارو داد تا چند ماه که استفاده کنم و گفت بچه دار میشی دیگه اومدیم شهرمون و دارو هارو استفاده کردم ولی نتیجه نگرفتم😔
دوباره همین شهرستان که زندگی میکردم اونجا هم رفتم دکتر ولی باز خواست الله بود با این که دکتر میگفت میتونی باردار بشی ولی هربار که دارو هارو استفاده میکردم نتیجه نمیگرفتم😭 خودم از خدا خواستم بهم بچه نده الان ام دارم چوب همون حرفامو میخورم ....الله منو ببخشه😔 دیگه کلا هرکی منو میدید میگفت بچه دار نشدی مشکلت چیه و هزار تا حرف دیگه ...واقعا از دستشون خسته شده بودم دیگه بیخیال شدم گفتم بزار هرچی میگن بگن ...یه روزی من و هوو ام سر اینکه از طرف من به یکی دروغ گفته بود بحثمون شد.😞
فامیلمون بهم گفت که هوو ات پشت سرت این حرفو زده شاید کارش خوب نبود ولی دیگه من خسته شده بودم از حرفاش اوایل میگفتم ولش کن هرچی میگه ولی این به شوهرم هم یه تهمت هایی زده بود درمورد من....😭 😳
من روحمم خبر نداشت ازون حرفا سبحان الله که چهدروغا در مورد من به شوهرم گفته بود 🤯به شوهرم گفتم من همچین چیزی نگفتم ولی باور نمیکرد ..منم دیگه چیزی نگفتم باید تحمل میکردم تا اینکه یه چند مدت گذشت نه باهاش حرف میزدم نه کاری داشتم تا اینکه ...یکی از فامیلامون فوت کرد و چون یه جورایی فامیل من بود هم فامیل شوهرم .منو شوهرم رفتیم برای تسلیت...هوو ام بدتر شد گفته بود اینا رفتن تفریح و هزار تا حرف دیگه😳 ....منم بهش پیام دادم گفتم ماه عسل نرفتیم چرا اینقدر پشت سر من حرف میزنی من که کاریت ندارم بس کن دیگه به الله واگذارت میکنم خدا حقمو ازت بگیره 😡 این مدت هرچی گفتی خدا حقمو ازت بگیره ....به الله قسم برام پیام گذاشت که برو به خدات امیدوار باش در ناامیدی بسی امید است هههه.....😳
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_10
🪶 قسمت دهم
سبحان الله😟 وقتی پیامش باز کردم حالم بد شد مسخرم کرد منم براش پیام فرستادم که به الله امیدوارم و صبر دارم حقمو ازت میگیره ..برای شوهرم زنگ زده بود شوهرم دوباره باهام دعوا کرد و یه سیلی بهم زد😞
گوشیمو ازم گرفت و زد به دیوار گوشیم شکست گفت چرا براش پیام فرستادی گفتم اول گوشیو نگا کن چی پیام دادم بعد بزن .ولی اون فقط به حرف خودش بود تا اینکه چند روز بعد از فوت فامیلمون برگشتیم خونه....
رسیدیم خونه شب بود شوهرم رفت پیش اون زنش ،با منم قهر بود که چرا برای زنش پیام فرستادم .صبحش اومد پیشم گفت اون دست به قرآن گذاشته که در موردت حرفی نزده😳 و منم #الکی شلوغ کردم، به همسرم گفتم ولش کن حالا گفته یا نگفته من #کتک خوردم و گوشی من شکسته ول کن تورا خدا دیگه حوصله ندارم😒 ولی مطمعن هستم که در موردم گفته بود حرفای دروغ .نزدیک ظهر بود که من از خونه رفتم بیرون میخاستم برم خونه یکی از دوستام رفتم و بعد چند #دقیقه برگشتم. هووم موقع رفتن منو دید ولی موقعی که من اومدم دوباره تو خونه #متوجه حضور من نشد من تو هال بودم و اونم تو اتاق خواب،داشت با گوشیش با یکی صحبت میکرد در اتاقشم باز بود منم طبق معمول رفتم تو آشپزخونه که یه چیزی بردارم ناخودآگاه صدای هووم شنیدم که میگفت #شوهرم دیشب اومده بود پیشم منم جلوش گریه کردم و ازین حرفا قسم به #قرآن هم که خوردم ...باخنده میگفت شوهرم حرفامو باور کرده.
باحالت ناراحت داشتم میرفتم بیرون که هنوز دم در #نرسیده بودم گفت این بچه نداره برا همین زورش میاد حسودی میکنه بمن ...
وقتی این حرفو شنیدم دنیا انگار رو سرم آوار شد😳 دیگه نا نداشتم همون دم در دست و پام سست شد و افتادم و #شروع کردم به گریه کردن 😭نفس نفس میزدم گریه ام بند نمیومد خیلی این حرفش برام #سنگین بود
بعد چند دقیقه دیگه همون جور رفتم پیش رفیقم اونم بهم گفت چته چرا گریه میکنی گریه ام بند نمیومد اونم طفلی مونده بود من چرا اینجور شدم ...آخرش که دیگه آروم شدم گفت چته گفتم هیچی بیا که هووم اینجور گفته ...گفت ولش کن به خاطر حرف اون ...گفتم نگو برام واقعا سخته که اومده تو زندگیم شوهرم و همه چیو ازم گرفته حالا چرا #طعنه میزنه من که کاریش ندارم آخه این بحث و دعوا چه ربطی به بچه داشت که اسم بچه رو میاره وسط خلاصه اونروز خیلی برام سخت گذشت اون از اون #پیامش که گفت برو به خدات امیدوار باش اینم ازین حرفش 🥺..دیگه واقعا از ته دلم به الله گفتم یا الله جان به خودت #واگذارش میکنم 🤲اگه تو بخوایی به کسی اولاد بدی میدی بخایی ام ازش میگیری اینا همه دست تو است خدا جان
این بنده ای که اینقد #غرور داره آیا صدای #غرورشو نمیشنوی😞 دیگه باز هم روز ها و شب ها تکراری دلم میخواست برا پسرعمه ام زنگ بزنم باهاش دوباره حرف بزنم ولی باز میگفتم ولش کن ..ولی همش با خودم میگفتم اگه به اون میرسیدم این همه بلا سرم #نمیومد ازون ور درد جدایی اون ازین ورم درد زندگیم ...روز ب روز #لاغر و ضعیف تر میشدم همه میگفتن نکنه #معتاد شدی چی میزنی...هیچ کس از دلم خبر نداشت که چه غم سنگینی داشتم
تو این مدت اینقد درگیر زندگی پر مشقتم بودم که از خواهرم غافل میشدم. خواهر کوچولوم دیگه واس خودش بزرگ شده بود😘اونم سختی هایی کشید مثل من حسرت داشتن کیف کفش لباس قشنگ هزار تا آرزو به دل مونده😢 خواهرم درسش خیلی خوب بود #شاگرد اول کلاس بود و همینطور تو استان همیشه اول میشد😍 مدارس دیگه #پیشنهاد کشوری داده بودن ک بره یه شهر دیگه اونجا با بچه های دیگه امتحان کشوری بده ولی چون شرایطش خوب نبود کسی حمایتش نمیکرد و نداشتن پول و امکانات کافی باعث افت پیشرفتش شد😔و شرکت نمیکرد در مسابقات... منم اون موقع ها به درد های خودم #گرفتار بود اصن یادم رفته بود خواهرم چقدر درد میکشه وقتی #پول نداشته باشی باید از خیلی خوشی ها و آرزوهات بگذری 😞همون طور که من گذشتم خواهر طفلیم هم سوم راهنمایی که تموم کرد مثل من ترک تحصیل کرد...
و همه انگیزه برای پیشرفت رو از دست داد خیلی #مخ بود همون سر کلاس همه چیو حفظ میکرد ...ولی خب همه اینارو از دست داد .. با اینکه سنش کم بود #خواستگار براش اومد آخر یکیو قبول کردن و براش مراسم گرفتن و بعد از یک #سال هم #عروسیش برگزار شد الحمدلله خواهرم شوهرش آدمی خوبی بود و خودشم به این عقد راضی بود همسرش دوست داشت زندگیش آروم بود و صاحب یه فرزند شدن ...
منم که سختی های #هوو داری داشتم تحمل میکردم و روز به روز ضعیف تر میشدم یه جورایی احساس میکنم دیگه زندگی همینه باید تحمل کنی و تسلیم باشی به این تقدیر تلخ💔
بعد چند مدت شوهرم برا اون زنش هم یه خونه اجاره کرد و #الحمدلله اونم رفت دیگه سر خونه زندگی خودش من نفس راحت کشیدم....
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_11
🪶قسمت یازدهم
حالا دیگه هرکی سرش به زندگی خودش گرم بود و باهم رفت و آمد هم نمیکردیم یه جورایی دیگه #اعصابم آروم شده بود
تازه داشتم از تنهایی خودم لذت میبردم و احساس آرامش میکردم
شوهرم یکی از فامیلای خیلی نزدیکش رو تو تصادف از دست داد و اون اقا یه دختر نوجوان هم داشت و کسی نبود که ازش مراقبت کنه حتی مادرشم ترکش کرد😳سبحان الله اون دختر دیگه از من بدبخت تر بود که هیچکس قبول نمیکرد ازش نگهداری کنه واقعیتش کسی رو هم نداشت نه عمویی و نه دایی
شوهرم بهم گفت که میارتش پیش من و باید ازش نگه داری کنم منم حرفی نداشتم قبول کردم دختره ۱۸سالش بود🥺 .
وقتی آوردش بهم پول داد تا براش وسایل بخرم منم براش #خرید کردم و دیگه بامن زندگی میکرد ولی خوب بود از #تنهایی در اومدم ولی تازه #فهمیدم که این اصلا #حجاب درست و درمونی داره .😒 اوایل برام خیلی سخت میگذشت با خودم میگفتم چه غلطی کردم که قبولش کردم😱 نمیتونم از پس این بر بیام اصن آدم بشو نبود تا اینکه یک #سالی گذشت که کم کم اخلاق های بدش از سرش افتاد و یه جورایی مثل خودم شده بود همه میگفتن این همون دختره بدحجابه 😳خدا خیرت بده واقعا تغییر کرده ولی این خواست خدا بود که اون بیاد اینجا پیش ما و به راه راست هدایت بشه😍مادرمم همیشه #نصیحتش میکرد بعضی وقتا هنوزم سر و #گوشش می جنبه ولی من همیشه #مواظبشمو امیدوارم همون طور که من #هدایت شدم اونم هدایت بشه و دیگه راه اشتباه نره.
یه روزی یکی از فامیلا شوهرم زنگ زد بهم و گفت که شوهرت #زنش طلاق داده 😳گفتم نه بابا کی گفته گفت بخدا راست میگم باهم دعوا کردن سر یه موضوعی که الله اعلم شوهرم گفته که باهاش زندگی نمیکنه و بردتش خونه پدرش منم اصلا ازش #نمیپرسیدم که واقعیت داره یانه خودشم چیزی نمیگفت تا اینکه فهمیدم🥲
بله واقعیت داره و طلاقش داده همه به من زنگ میزدن😒 و میگفتن راحت شدی اما من تو دلم #خوش حال نبودم چون دلم برا بچه میسوخت که این وسط اون چی میشه ..کارای #طلاق رو انجام داده بودن و باهم به تفاهم رسیدن که #مهریه اش بده و بچه رو بیاره شوهرم گفت بچه رو میاره پیش من😳منم گفتم حرفی ندارم تا اینکه آوردش بعد ۳ماه که پیش مادرش بود وقتی آوردش خیلی گریه میکرد واقعا براش سخت بود همش بهونه #مادرش میاورد منم دیگه گریه ام میگرفت باهاش گریه میکردم واقعا دلم میسوخت میگفتم حالا که باهاش ازدواج کرد چرا #طلاقش داد اما دلیلش خودشون بهتر میدونن منم هیچ وقت نفهمیدم که چرا #طلاقش داد اصلا دوست نداشتم در این مورد چیزی بپرسم
سکوت کرده بودم و هیچ وقتم نپرسیدم چی بینتون پیش اومده
دیگه زندگیم یه جورایی سخت تر شد همه چشم ها به من بود که شدم نامادری خیلی سخت بود بچه نگه داشتن هرجا میرفتم یه جور دیگه نگاه میکردن که انگار مقصر منم😭واقعا از خودم بدم میومد اما میگفتم الله کاراش بهتر میدونه ...کسی که یه روزی بهم طعنه میزد بچه نداری برو به خدات امیدوار باش.
خدای من چطور بچه شو ازش گرفت و نصیب من کرد🥺❤️ من شدم صاحب اون بچه و اونم تنها شد بدون بچه اش...
خدا همیشه جای حق نشسته اگه از ته قلبت غم و سختی های زندگیت به الله جان بسپاری شک نکن دیر یا زود نتیجه اش رو میبینی
رفتیم روستا دیدم همه در مورد من صحبت میکنن که این #جادو کرده که شوهرش زن دومش #طلاق داده استغفرالله چرا مردم همیشه منتظر یه سوژه هستن که حرف درست کنن وقتی نه دیدن و نه شنیدن چطور #قضاوت میکنن آیا از الله نمیترسن😔 حتی نزدیکترین آدم های زندگیم که به من و شوهرم نزدیک بودن همینو میگفتن ولی من امیدم به خدا بود و میگفتم یا الله خودت میدونی که من همچین کاری نکردم و نقشی در این طلاق ندارم.اون شاید تقاص غرورشو پس داد .
شایدم قسمتش همین بود
ولی همینو میدونم ک من از طلاق خوش حال نشدم و جادویی نکردم ..
چون زندگی خودم سخت تر شد با بچه و وجود اون دختر ۱۸ساله که ازشون باید مراقبت میکردم احساس مسئولیت میکردم و دلم پر آشوب بود.
حرف های مردم همیشه پشت سر آدم است هرکار کنی باز هم مردم حرف در میارند دیگه برام مهم نبود هر از گاهی کسایی با زبانشون دل آدم رو میشکنند ولی باید ساکت بود و به خدا واگذرشون کرد.
دیگه ما شدیم 4نفر با اون دوتا .منم دیگه #سرگرم این بچه ها بودم و الان شده بودم یه جورایی مادرشون.......😌
شوهرمم دیگه کتک زدن از سرش افتاده بود.
افتاده بود داشتیم زندگیمون میکردیم ک یه روز گوشی شوهرم برداشتم دیدم #هوو ام که دیگه طلاقش داده بود براش پیام گذاشته که زنت جادو کرده که تو طلاقم دادی و ازین حرفا شوهرم جوابش نداده بود به منم چیزی نگفته بود که پیام داده ...منم از یه شماره دیگه بهش پیام دادم گفتم بس کن تورا خدا از الله بترس چرا #تهمت میزنی😡
🪶#ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_12
🪶قسمت دوازدهم
من کاری نکردم هنوز دست بردار زندگیم نیستی برو پی زندگیت چرا به شوهرم پیام میدی من #جادویی نکردم الله بهتر میدونه ولی تویی که تهمت میزنی از خدا بترس .. در جواب این پیام ها بمن گفت امیدوارم هیچ وقت صدای بچه خودتو از وجود خودت نشنوی .بعدشم #آمین نوشته بود سبحان الله😭چقد یه ادم میتونه اینقد ظالم و سنگ دل باشه قلبم شکست دیگه جوابش ندادم بی صدا اشکام میریخت...فقط گفتم #الله جان خودت میدونی که من کاری نکردم .
زندگیم ادامه داشت اوایل خیلی سخت بود الانم واقعا سخته که از بچه های دیگران مراقبت کنی ولی از الله میخوام بهم کمک کنه که بتونم شاید اینجوری #تقاص گناهانی که کردم پس بدم و الله منو ببخشه💔 .تو همین مدت بود که مادر شوهرم خیلی بیمار شد جوری که کلا افتاده بود رو #تخت ما هم قرار بود بریم یه سر بهش بزنیم و برگردیم ولی اونجا که رفتم دیدم اصن وضعش خوب نیست کسی ازش مراقبت آنچنانی نمیکرد ☹️.دیگه تصمیم گرفتم همون جا یه مدت بمونم و ازش نگه داری کنم.
از غذا درست کردن بگیر تا #حمام بردنش و همچنین پوشاک کردنش ...
یک سال مریضیش طول کشید و منم به خاطرش روستا موندم #شوهرم خیلی ازم تشکر میکرد دیگه یه جورایی کارم شده بود مثل پرستارها تا اینکه فهمیدم شوهرم باز با یکی دوست شده😨 اون روز دنیا رو سرم خراب شد منی که این همه بهش لطف کردم از خانوادش #مراقبت میکردم اما چرا باز هم خیانت چراااا حالم خیلی بد شد اونروز فقط گریه میکردم میخواستم برم خونه پدرم چون واقعا نمیتونستم #تحمل کنم اصن بهم محبت نمیکرد
فقط خرج خوراک و پوشاکم میداد اما ما زن ها هم نیاز به #محبت داریم زندگی فقط مخارج خوراک نیست...دلم از شوهرم گرفته بود کم براش نمیزاشتم ولی اون محبتش با غریبه ها بود چرا من به چشمش نمیومدم😔
بعداز چندماه مادرشوهرم فوت کرد😔 من با تمام وجود و عشق و علاقه ازش مراقبت کردم
بعد از فوت مادر شوهرم پدر شوهرم تو روستا تنها بود و کسی رو نداشت همسر منم تنها پسرش بود
منو همسرم تصمیم گرفتیم که بیاریمش پیش خودمون دیگه آوردیمش و با ما زندگی میکرد الان شدیم یه #خانواده 5نفره
از الله میخوام که بهم قدرت بده تا بتونم ازشون به خوبی نگه داری کنم ...
پدرشوهرم واقعا دوستم داشت اما پسرش اصلا شبیه اون نبود
#شوهرم عادات بدش رو کنار نمیذاشت 😔منم کارم فقط شده بود حرص خوردن نمیدونستم چیکار کنم مگه من جز محبت چی میخواستم😔درسته من اوایل زندگیمون خیانت کردم به گناهم اعتراف میکنم ولی بعدش توبه کردم و سمت گناهم برنگشتم اما چرا همسرم اصلاح نمیشد و در پی #خیانت بود واقعا از طرفش کمبود #محبت داشتم و هنوزم دارم 😢 شوهرم هردفعه میگفت بار آخره دیگه سمت اینکارا نمیرم بهش گفتم این بار آخر ها کی #تموم میشه من که کوتاهی در حقت نکردم.من بارها شکستم و در حسرت محبت بودم ولی همسرم بی توجه به من بود💔...
الان یه چند ماهی میشه که دیگه دنبال رابطه های پنهانی نیست ولی #امیدوارم که الله هدایتش کنه و به من وفادار بمونه🤲
از همه شما عزیزان که برای #درد_دلای من وقت گذاشتین و خوندین #تشکر ویژه میکنم
تا کسی اتفاقاتت رو تجربه نکنه نمیتونه دردت رو احساس کنه خداوند تلخی هایی رو که من چشیدم نصیب هیچکدومتون نکنه😔
و در آخر از شما عزیزان میخوام برام دعا کنید از ته دلتون هم برای #هدایت همسرم که دیگه دنبال دختری نره و #اخلاقش خوب بشه ..گاهی که زندگی بهم فشار میاره و طاقتم تموم میشه میگم #طلاق بگیرم ولی وقتی فکر میکنم که امید 3نفردیگه شدم و این را الله خواسته که #اینجور بشه و من ازین عزیزان مراقبت کنم دیگه نمیدونم #حکمتش چی بوده ..
😭 برام دعا کنید که شوهرم #هدایت بشه و الله به خاطر اون حرف های که زدم و خواسته ای که از الله کردم که بهم بچه نده ولی حالا پشیمون هستم و #توبه کردم امیدوارم که دامنم سبز بشه🤲 و خدا بهم اولاد #صالح بده که بتونم در راه خودش تربیت اش کنم
و همچنین با حرفایی که به #مادرم زدم و دعواهایی که باهاش کردم بخاطر این ازدواج خدا منو ببخشه من همه #کسایی که باعث این ازدواج شدن رو بخشیدم و از الله میخوام که #پدرو #مادرم را عمری #باعزت بده و الان واقعا #دوستشون دارم .
پدر مادرهای عزیز خواهش میکنم لطفا به هیچ عنوان دختران و پسراتون رو وادار به ازدواج زورکی نکنید این عقدها پیش الله باطلن بخدا ته همچین ازدواج هایی فقط عذاب و گناه و خیانت هست😭
از من عبرت بگیرید💔و به انتخاب های سالم و صحیح فرزندانتون احترام بذارید حتی اگه به یه غریبه علاقه مند شدن تحقیق کنید اگه طرفش آدم درستی بود مخالفت نکنید با ازدواج جوانانتون😔
امیدوارم که کسی مثل من تو دام گناه نیفته خداوند همیشه درتمامی مراحل زندگی یاورتون باشه
دوستدار و خواهر دینی شما B💜
#پایان
✫ داستان و پند✫
🪁
🪁⛱
🪁⛱🪁⛱ @fal_maral
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
💟سرگذشت واقعی
عنوان داستان: #دختری_بنام_مهتاب_1
🪶 قسمت اول
✍تو از دیروز تا حالا چه مرگت شده دختر!
دیروز که از مدرسه اومدی هول و دستپاچه بودی. هر چی پرسیدم چی شده حرفی نزدی. فوری دویدی توی اتاقت و درو بستی.
گفتی می خوای درس بخونی و لب به غذا نزدی. موقع شام هم که هیچی نخوردی و گفتی به خاطر استرس امتحانات میلی به غذا نداری و اشتهات کور شده. تا خودصبح نه خودت خوابیدی و نه گذاشتی ما چشم روی هم بذاریم.
راه اتاقت تا حیاط رو رفتی و اومدی. اینم که وضع و حال الانته.
چشمات که اینطوری از بی خوابی پف کرده. رنگ و رخت شده عین گچ دیوار.
از کله سحر هم بلند شدی و آماده نشستی تا ساعت هفت بشه و راه بیفتی بری مدرسه!
می ترسیدم به مادر نگاه کنم. نگران بودم چشمانم رازم را برملا کند. خودم را زدم به کوچه علی چپ و همانطور که روبروی آینه ایستاده و مقنعه ام را مرتب می کردم گفتم:
»مامان جان! دیروز که بهتون گفتم. چند روز دیگه امتحانام شروع می شه. امسال سال آخره. باید خودمو واسه کنکور آماده کنم. اینا به نظرتون نگرانی نداره؟
« مادر سرش را تکان داد و گفت: »چه می دونم والا؟ داداشتو که می شناسی. حال و روز دیروزتو که دیده گیر داده نکنه کسی توی راه مدرسه مزاحمت شده باشه.
« با شنیدن این حرف دل ضعفه گرفتم. برای چند لحظه پاهایم سست شد اما با خودم فکر کردم اگر»غلامرضا« دیروز مرا دیده بود زنده ام نمی گذاشت. پس فوری به خودم مسلط شدم و در حالیکه کتاب هایم را درون کیفم می گذاشتم گفتم: »آره مامان جان! داداش غلامرضا را خوب می شناسم. می دونم شما و بابا چقدر براش ارزش قائلید و چقدر بهش بها می دید. می دونم چقدر غیرتیه و اگه توی کوچه ببینه که یه مرد از کنار خواهراش رد می شه چطور رگ غیرتش باد می کنه.
اینم خوب می دونم که شما و بابا غلامرضا رو خیلی بیشتر از من و اون دو تا خواهر دیگه م که ازدواج کردن و رفتن سر خونه و زندگی خودشون، دوست دارین.
با این وجود اما بهش بگین خیالش راحت باشه چون کسی مزاحمم نشده!
« مادر اخمی به چهره نشاند و گفت:» این چه طرز حرف زدنه؟ آدم درباره برادر بزرگترش اینطوری حرف می زنه؟ غلامرضا خوبی و صلاح تو رو می خواد. مگه بده نسبت به ناموسش غیرت داشته باشه؟
« کیفم را روی دوشم انداختم و با ناراحتی گفتم:
» نه، بد نیست. اما این خیلی بده که داداش به خودش اجازه میده توی هر کاری دخالت بکنه. من دختر بزرگی هستم. خوب و بد خودم روتشخیص می دم. اگه کسی مزاحمم شده باشه خودم میتونم از پسش بربیام.
تازه، فقط این نیست که....
🪶 ادامه دارد....
✫ داستان و پند✫
🪢
🪢🪽
🪢🪽🪢🪽 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
💟سرگذشت واقعی
عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_2
🪶 قسمت دوم
تازه، فقط این نیست که. داداش به خودش اجازه می ده توی کوچکترین کارای من دخالت کنه. این دخالت کردناش رو هم به پشت گرمی اجازه ای که تو و بابا بهش دادین انجام میده.
« مادر با دلخوری نگاهم کرد و گفت: »بعد از اینکه بابات از روی داربست افتاد و کمرش آسیب دید و نتونست بره کارگری، غلامرضا درس و مدرسه رو ول کرد و مثل یه مرد واقعی رفت دنبال کار. برای خواهراش جهیزیه خرید و اونا رو عروس کرد و فرستاد خونه بخت. زندگی و سرو سامون گرفتن خودش رو بیخیال شده.
می گه تا آبجی کوچیکه عروس نشه من زن نمی گیرم.
انقدر تو رو دوست داره که هر خواستگاری تا حالا برات اومده رو بی اونکه بذاره من بهت بگم رد کرده.
میگه آبجی کوچیکه با اون دو تا فرق می کنه.
اون باید با کسی ازدواج کنه که واقعا لایقش باشه.
اون بیچاره انقدر هوای تو رو داره که پشت سرش اینطوری حرف بزنی؟ می دونی اگه بشنوه چقدر ناراحت می شه؟
« با طعنه گفتم: »آره می دونم داداش چقدر دوستم داره! واسه همینه که هر چند وقت یکبار یه بهونه پیدا می کنه و حسابی کتکم می زنه. چون داداش اجازه نمیده با هیچ کدوم از دوستام رفت و آمد داشته باشم.
یادته سر قضیه اون دوستم که اومده بود خونه مون چقدر کتکم زد؟ گفت من می شناسمش. درباره ش حرفای خوبی نمی زنن. گناه دختر بیچاره رو شست و منو مجبور کرد باهاش قطع رابطه کنم.
بعدشم، مطمئنم شما بهش گفتی که من از دیروز به قول خودت آدم دیگه ای شدم.اصلا نمی دونم؟ انگار خوشت میاد داداش رو بندازی به جون من که انقدر چغلی منو پیشش می کنی؟
« اینها را گفتم و سپس به سمت در راهافتادم. لای در را که باز کردم صدای مادر را شنیدم که می گفت:
»خیلی بی چشم و رویی دختر!« بی اعتنا به حرف مادر در را بستم و به سمت مدرسه راه افتادم.
به تندخویی و این نوع صحبت کردم مادر عادت داشتم.
اون از بین چهار فرزندش فقط غلامرضا را قبول داشت و با اوخوب و مهربان بود. اصلا همین مادر به غلامرضا آنقدر پرو بال داده بود که حتی در کار دو خواهر دیگرم دخالت کنه.
با یادآوری اتفاقی که دیروز هنگام بازگشت از مدرسه افتاد، قلبم مثل یک گنجشک کوچک شروع به زدن کرد.
دهانم خشک شده بود. به کوچه تنگ و باریکی که آن پسر جوان را دیروز آنجا دیده بودم رسیدم، نامه رو از کیفم درآوردم و شروع به خواندنش کردم. از دیروز چقدر نذر و نیاز کرده بودم که نامه به دست غلامرضا یا مادرم نیفتد. اگر آن را می دیدند کارم ساخته بود. ...
🪶 ادامه دارد....
✫ داستان و پند✫
🪢
🪢🪽
🪢🪽🪢🪽 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
💟سرگذشت واقعی
عنوان داستان: #دختری_بنام_مهتاب_3
🪶 قسمت سوم
از دیروز چقدر نذر و نیاز کرده بودم که نامه به دست غلامرضا یا مادرم نیفتد. اگر آن را می دیدند کارم ساخته بود.
از دیشب بیش از صدبار آن را خوانده بودم. تمام جملات آن را از بر شده بودم.
این اولین باری بود که چنین جملاتی را خطاب به خودم می خواندم. اولین باری بود که کسی چنین احساساتی نسبت به من پیدا کرده بود.
نامه را دوباره توی کیفم گذاشتم. همین که خواستم قدم بردارم او که حالا می دانستم نامش »بابک« است، سر راهم سبز شد. ترس برم داشت.
فوری دور و برم را نگاه کردم تا مبادا کسی مرا ببیند. بابک به آرامی گفت: »نامه رو خوندی؟« اگر کسی از راه می رسید و مرا با او می دید، خبرش فوری به گوش غلامرضا می رسید و آن وقت او به هیچ کداممان رحم نمی کرد.
و هردویمان را تکه تکه می کرد.
آب دهانم را به سختی قورت و سرم را به علامت تایید تکان دادم.
بابک لبخندی زد و در حالیکه خیره نگاهم می کرد گفت:
»جوابت چیه؟
« سرم را پائین انداختم. تمام بدنم گر گرفته بود. خواستم بروم اما نگذاشت. سد راهم شد.
در نامه اش هم نوشته بود که فردا برای جواب گرفتن خواهد آمد. من و من کنان گفتم ،
اینجا یه شهرستان کوچیکه. همه همدیگه رو می شناسن و خبرا زود پخش می شه. تو رو خدا دیگه نیا سراغم. من اهل دوستیای اینطوری نیستم.
« بابک با لحن مهربانی گفت: »چند وقتیه که زیر نظر دارمت. می دونم اهل دوست پسر و این حرفا نیستی. خب، منم عاشق همین وقار و نجابتت شدم. بعدشم، من مثل پسرای دیگه نیستم که یه مدتی با یکی دوست بشم و احساساتش رو به بازی بگیرم و بعد ولش کنم. من تو رو دوست دارم و دلم می خواد باهات ازدواج کنم.
بعد از سربازی اومدم شهرستان شما. پسر عموم تو یکی از کارخونه های شهر صنعتی شهرستان شما برام کار جور کرد. اینجا یه خونه اجاره کردم.
پدرم خیلی وقته فوت کرده. خواهرا و برادرام ازدواج کردن.
مادر پیرم اومد اینجا و با من زندگی می کنه. درآمدم بد نیست. دیگه موقع سرو سامون گرفتنمه.
تو رو که دیدم عاشقت شدم.
چند ماه قبل یه روز مثل همین امروز که شب کار بودم و صبح داشتم برمی گشتم خونه دیدمت.
همون موقع که نگاهم به نگاهت افتاد بهت دل باختم.
دیروز اگه سرراهت سبز شدم و حرفای دلمو که توی کاغذ نوشته بودم دادم دستت، واسه خاطر این بود که بدونی عزمم رو برای رسیدن به تو جزم کردم....
🪶 ادامه دارد ...
✫ داستان و پند✫
🪢
🪢🪽
🪢🪽🪢🪽 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
💟سرگذشت واقعی
عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_4
🪶 قسمت چهارم
اگه دوستم داشته باشی هیچی برای رسیدن به تو جلو دارم نیست.
« قلبم می خواست از جا کنده شود.
عرق از سرو رویم می بارید. بی آنکه حرفی بزنم و جوابی بدهم تا مدرسه یک نفس دویدم.
آنقدر ذهنم درگیر بابک و حرف هایش بود که آن روز از درس معلمان هیچ سر در نیاوردم. راستش، احساس خوبی داشتم. از اینکه یک نفر مرا آنقدر دوست داشت احساس غرور می کردم
خودم را در لباس سفید عروسی تصور می کردم؛ در حالیکه با یک دسته گل قشنگ کنار بابک ایستاده بودم.
دلم می خواست داد بزنم و به همه بگویم او عاشقم شده اما بعد به خودم نهیب می زدم که:
»خاکبرسرت کنن، آخه چرا با یه نامه و چند تا جمله عاشقانه اینطوری بهم ریختی؟
اصلا از کجا معلوم بابک راست بگه؟
تو که شناختی از اون نداری.
از کجا معلوم قصدش سو استفاده کردن نباشه؟
و سپس چشمان بابک در نظرم می آمد و در دل می گفتم:»نه، بابک از اون پسرانیست. اون مزاحم نیست. می خواد با من ازدواج کنه.
« من و بابک پس از آن چندین بار همدیگر را درآن کوچه باریک دیدیم. فقط در حد ثانیه. فقط در حد نگاه.
بابک می آمد و فوری نامه ای به دستم می داد و می رفت. او جواب می خواست. می خواست نظر مرا بداند تا با مادرش به خواستگاری ام بیاید.
دلم می خواست برایش بنویسم که من هم دوستش دارم اما هربار خودم را جمع و جور می کردم و با خودم می گفتم:»باید سنگینی و متانت خودت رو حفظ کنی. مگه بابک نگفت اگه منو انتخاب کرده واسه خاطر این بوده که مثل دخترای دیگه اهل لوس بازی و این حرفا نیستم؟
خوب حواستو جمع کن. غرور دخترونه ت رو حفظ کن.
پسرا از اینکه یه دختر خیلی زود بله رو بگه بدشون میاد. باید سربدوونیش.
بذار برای رسیدن به تو سختی بکشه.
« عشق بابک خواب و آسایش را از من گرفته بود. نامه هایش را پس از چندین بار خواندن در سوراخ سمبه های اتاقم پنهان می کردم مبادا به دست کسی بیفتد. بابک بی صبرانه منتظر جواب بود. در نامه هایش برایم می نوشت:
» تو نمی دونی توی دلم چی می گذره؟ اگه می دونستی اینطوری منتظرم نمی ذاشتی.
« خدا خدا می کردم هفته ای که او باید شیفت شب در کارخانه می ماند زودتر برسد.
چون فقط آن روزها بود که می توانستم موقع رفتن به مدرسه او را که از سرکار به خانه اش می رفت ببینم.
بابک در همان کوچه باریک و خلوت روی موتورش که خاموش بود می نشست و انتظارم را می کشید. وقتی از کنارش می گذشتم آهسته سلام می داد و می گفت:
» تو رو خدا زودتر جواب بده. دیگه طاقت دوری از تو رو ندارم.
« با شنیدن این حرفها قند توی دلم آب می شد...
🪶 ادامه دارد...
✫ داستان و پند✫
🪢
🪢🪽
🪢🪽🪢🪽 @fal_maral
عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_4
🪶 قسمت چهارم
اگه دوستم داشته باشی هیچی برای رسیدن به تو جلو دارم نیست.
« قلبم می خواست از جا کنده شود.
عرق از سرو رویم می بارید. بی آنکه حرفی بزنم و جوابی بدهم تا مدرسه یک نفس دویدم.
آنقدر ذهنم درگیر بابک و حرف هایش بود که آن روز از درس معلمان هیچ سر در نیاوردم. راستش، احساس خوبی داشتم. از اینکه یک نفر مرا آنقدر دوست داشت احساس غرور می کردم
خودم را در لباس سفید عروسی تصور می کردم؛ در حالیکه با یک دسته گل قشنگ کنار بابک ایستاده بودم.
دلم می خواست داد بزنم و به همه بگویم او عاشقم شده اما بعد به خودم نهیب می زدم که:
»خاکبرسرت کنن، آخه چرا با یه نامه و چند تا جمله عاشقانه اینطوری بهم ریختی؟
اصلا از کجا معلوم بابک راست بگه؟
تو که شناختی از اون نداری.
از کجا معلوم قصدش سو استفاده کردن نباشه؟
و سپس چشمان بابک در نظرم می آمد و در دل می گفتم:»نه، بابک از اون پسرانیست. اون مزاحم نیست. می خواد با من ازدواج کنه.
« من و بابک پس از آن چندین بار همدیگر را درآن کوچه باریک دیدیم. فقط در حد ثانیه. فقط در حد نگاه.
بابک می آمد و فوری نامه ای به دستم می داد و می رفت. او جواب می خواست. می خواست نظر مرا بداند تا با مادرش به خواستگاری ام بیاید.
دلم می خواست برایش بنویسم که من هم دوستش دارم اما هربار خودم را جمع و جور می کردم و با خودم می گفتم:»باید سنگینی و متانت خودت رو حفظ کنی. مگه بابک نگفت اگه منو انتخاب کرده واسه خاطر این بوده که مثل دخترای دیگه اهل لوس بازی و این حرفا نیستم؟
خوب حواستو جمع کن. غرور دخترونه ت رو حفظ کن.
پسرا از اینکه یه دختر خیلی زود بله رو بگه بدشون میاد. باید سربدوونیش.
بذار برای رسیدن به تو سختی بکشه.
« عشق بابک خواب و آسایش را از من گرفته بود. نامه هایش را پس از چندین بار خواندن در سوراخ سمبه های اتاقم پنهان می کردم مبادا به دست کسی بیفتد. بابک بی صبرانه منتظر جواب بود. در نامه هایش برایم می نوشت:
» تو نمی دونی توی دلم چی می گذره؟ اگه می دونستی اینطوری منتظرم نمی ذاشتی.
« خدا خدا می کردم هفته ای که او باید شیفت شب در کارخانه می ماند زودتر برسد.
چون فقط آن روزها بود که می توانستم موقع رفتن به مدرسه او را که از سرکار به خانه اش می رفت ببینم.
بابک در همان کوچه باریک و خلوت روی موتورش که خاموش بود می نشست و انتظارم را می کشید. وقتی از کنارش می گذشتم آهسته سلام می داد و می گفت:
» تو رو خدا زودتر جواب بده. دیگه طاقت دوری از تو رو ندارم.
« با شنیدن این حرفها قند توی دلم آب می شد...
🪶 ادامه دارد...
✫ داستان و پند✫
🪢
🪢🪽
🪢🪽🪢🪽 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
💟سرگذشت واقعی
عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_5
🪶 قسمت پنجم
« با شنیدن این حرفها قند توی دلم آب می شد.
هربار که او را می دیدم صورتم داغ می شد. قلبم نزدیک بود از شوق بایستد. در وجود بابک مهربانی خاصی بود که دلگرمم می کرد. او می توانست مرا خوشبخت کند. هرروز که می گذشت احساس می کردم بیشتر از دیروز دوستش دارم.
دیگر وقتش رسیده بود جوابی به او بدهم تا به قول خودش از بلاتکلیفی بیرون بیاید. آری، اینگونه بود که بعداز دوماه حرف دلم را برایش نوشتم.
نوشتم دوستش دارم و بی صبرانه منتظر روزی هستم که با هم ازدواج کنیم.
نوشتم منتظر روزی هستم که با مادرش به خواستگاری ام بیاید.
نوشتم صدایش برایم قشنگ ترین موسیقی دنیاست.
نوشتم وقتی او را می بینم از شادی و شور و شعف می شوم همچون پرنده ای سبکبال.
حرف های دلم چهار صفحه شد.
لحظه شماری می کردم صبح فردا از راه برسد. نامه ام را لای کتابم گذاشتم و منتظر گذشت زمان ماندم.
لحظه ها چقدر دیر میگذشتند.
بابک با موتورش جلوی دیدگانم بود. آن شب خواب با چشمانم قهر کرده بود. گمان می کردم از شوق دیدن بابک است. از شوق اینکه او فردا حرف های دلم را خواهد خواند. نمی دانستم دلشوره حادثه ای که در شرف وقوع بود اینگونه به جانم چنگ انداخته و بی تابم کرده بود...
آن روز صبح مثل همیشه عازم رفتن به مدرسه شدم. بابک در همان کوچه منتظرم بود. نزدیکش که رسیدم کاغذها را از کیفم درآوردم و به دستش دادم ..
که ناگهان همان موقع صمیمی ترین دوست برادرم توی کوچه پیچید....
به سرعت از بابک دور شدم. رعب و وحشت وجودم را پر کرده بود. دعا می کردم دوست غلامرضا متوجه نامه نشده باشد. ندیده باشد آن لحظه ای را که نامه به دست بابک دادم.
کلی نذر و نیاز کردم و پس از مدرسه با قدم هایی لرزان به سمت خانه راه افتادم. دلم شور می زد.
فکر هزار راه می رفت. یکی، دو ساعت بعد غلامرضا از راه رسید.
کارد می زدی خونش در نمی آمد.
می ترسیدم به چشم هایش نگاه کنم. همچون ببری زخمی به سمتم هجوم آورد و موهای بلندم را دور دستش پیچاند و گفت:»
اون مرتیکه عوضی که بهش نامه می دادی کیه؟« انکار کردم. گفتم نمی دانم و از چیزی خبر ندارم.
ضربات سهمگین دستان سنگین غلامرضا به صورتم فرود می آمد. عربده زنان گفت:
» رفیقم دیده داشتی بهش نامه می دادی. دیده اون حرومزاده زل زده بوده بهت و داشته بروبر نیگات می کرده!
« انکار فایده ای نداشت
دلم را به دریا زدم و به امید اینکه غلامرضا منطقی و عاقلانه برخورد کند همه چیز را گفتم.
گفتم بابک جوان پاک و نجیبی است که قصد دارد با من ازدواج کند.
غلامرضا حرف هایم را شنید اما منطقی و عاقلانه برخورد نکرد. همچون دیوانه ها فریاد می زد که:
» اول اونو می کشم، بعد تو رو. حقش رو می ذارم کف دستش تا بفهمه مجازات چشم داشتن به ناموس مردم چقدر سنگینه!....
🪶 ادامه دارد....
✫ داستان و پند✫
🪢
🪢🪽
🪢🪽🪢🪽 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
💟سرگذشت واقعی
عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_6
🪶 قسمت ششم و پایانی
« من و مادر و پدر نتوانستیم مانعش شویم. او با عصبانیت و در حالیکه چشمانش کاسه خون شده بود از خانه بیرون رفت.
ای کاش می توانستم یک جوری به بابک خبر بدهم که برای مدتی از اینجا برود.
اصلا عشق مرا فراموش کند و به شهر خودشان بازگردد.
غلامرضا رفت و من چقدر دعا کردم این ماجرا ختم به خیر شود ...
اما نشد...
آنچه نباید اتفاق می افتاد، اتفاق افتاد. غلامرضا با همان دوستش که ما را دیده و رد بابک را گرفته بود، به خانه او رفته و جلوی در خانه با او گلاویز شده بودند.
غلامرضا با چاقو به جان بابک افتاده بود. همسایه ها به پلیس خبر داده بودند. غلامرضا و دوستش که نتوانسته بودند از مهلکه فرار کنند دستگیر شدند. بابک هم نرسیده به بیمارستان جان داده بود.
بعد از اینکه حکم قصاص انجام شد و غلامرضا رو اعدام کردن، روزگارم سیاه تر از قبل شد.
هر کی از راه می رسید به من تف و لعنت می فرستاد که باعث شده بودم دو تا جوون راهی سینه کش قبرستون بشن.
چهار، پنج ماه بعد از اعدام غلامرضا از خونه فرار کردم و اومدم تهران.
دیگه نمی تونستم اون فضا رو تحمل کنم. دیگه نمی تونستم ناله و نفرین پدر و مادرم و حرف های اطرافیان رو تحمل کنم.
اومدم تهران که واسه خودم یه زندگی تازه شروع کنم.
همون روز اول دل به گفته های یه زن میانسال که توی اتوبوس سرصحبت رو باهام باز کرد، خوش کردم و به دام افتادم.
صبا خانم! ده سال از اون اتفاق شوم می گذره.
هنوز نتونستم بابک رو فراموش کنم. همین که چشم روی هم می ذارم بابک و موتورش میاد جلوی چشمم.
دیگه چیزی نمونده که دیوونه بشم
« مهتاب سرش را میان دست هایش گرفت و گریه سرداد.
او در تهران گول قصه های زن میان سالی که گفته بود خیرخواه انسان های بی پناه است و اطرافیان به خاطر مهربانی اش مامان صدایش می زنند، را خورد
و بعد با ترفندهای آن ماده گرگ در اختیار باند خرید و فروش دختران فرار قرار گرفت.
مهتاب با گریه ای جگر سوزانه می گفت:» احساس خفگی می کنم صبا! ای کاش من هم مرده بودم.
ای کاش غلامرضا اول منو می کشت.
« به او گفتم:» گذشته رو فراموش کن. برای بابک و برادرت طلب آمرزش و رحمت کن. دیگه اشتباهات گذشته رو تکرار نکن.« خوب می دانم حرف هایم خنده دار بود. مهتاب معرفت به خرج داد و نخندید.
او که حس کرده بود این چند جمله را برای خالی نبودن عریضه بر زبان آورده ام، لبخند کمرنگی زد و دستم را در دستش فشرد و گفت:» از زندگی سیر شدم. نجات از این جهنم لعنتی که اسیرش شدم فقط با مرگ ممکنه.
برام دعا کن، دعا کن این رهایی هرچه زودتر اتفاق بیفته.
« سرم را پائین انداختم.نمی دانستم چه بگویم؟ مهتاب خداحافظی کرد و رفت.
دردل گفتم ای کاش غلامرضا طور دیگری رفتار می کرد. طوری که هم خودش زنده بود و هم مهتاب در کنار بابک زندگی می کرد نه اینکه...
هر چند بابک نیز باید در چارچوب سنت ها و قوانین و شرع عمل می کرد. او باید مادرش را به خواستگاری می فرستاد نه اینکه بخواهد...
🪶 پایان
✫ داستان و پند✫
🪢
🪢🪽
🪢🪽🪢🪽 @fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
✫#داستان_واقعی_و_آموزنده
عنوان داستان: #دختری_به_نام_سروین_1
⏳قسمت_اول
غروب های دلچسب و کِشدار پائیز را دوست دارم.
زود می آیند و دیر می روند.
این غروب ها جان می دهد برای آنکه کناری بخاری بنشینی و در سکوت محض به صدای چرخیدن قلم روی کاغذ گوش بدهی و هرازگاهی سرت را بلند کنی و از پنجره تک درخت حیاط که برگ هایش رقص کنان برزمین می افتند را تماشا کنی نه اینکه همچون محتویات درون یک قوطی کنسرو، بین جمعیتی که برای رسیدن به مقصدشان »هروله«کنان سوار اتوبوس می شوند، له شوی!
آن روز علیرغم تلاشی که کردم باز هم کارم زود تمام نشد و برای بازگشت به خانه، اسیر ترافیک و شلوغی ساعات پایان روز شدم. البته از آنجائیکه در ایستگاه مبدا سوار اتوبوس شدم، یک صندلی خالی برای نشستن نصیبم شد و این یعنی اوج خوش شانسی!
آن روز حسابی خسته شده بودم. به محض اینکه اتوبوس حرکت کرد چشمانم را بستم.
مقصدم ایستگاه پایانی اتوبوس بود و چهل دقیقه ایی برای چرت زدن فرصت داشتم. این جور مواقع و در آن شلوغی و هیاهوکه نمی شود خوابید فقط ذهن دچار خلسه می شود یعنی حالتی بین خواب و بیداری! من هم دچار چنین حالتی شده بودم و تقریبا با هر توقف اتوبوس چشم هایم را باز می کردم و مسافرانی که سوار می شدند را از نظر می گذراندم تا اگر بین شان پیرزن، کودک و یا زن بارداری باشد از جایم بلند شوم و بگذارم آنها بنشینند!
راستش، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که دعا می کردم همه کسانی که سوار می شوند جوان باشند چون آنقدر خسته بودم که توان سرپا ایستادن را نداشتم.آنان که با اتوبوس و وسایل نقلیه عمومی رفت و آمد می کنند می دانند که در این شلوغی ها بیش از هر چیز باید مراقب کیف و وسایلشان باشند. عده ایی هم که برحسب اتفاق مجبور به استفاده از اتوبوس و... می شوند و یا به هر دلیلی حواسشان جای دیگری ست، شکار خوبی برای»جیب بر«ها می شوند،
دقیقا مثل همان زن جوان سبزه رویی که کمی آن طرف تر از صندلی من، بین شلوغی ایستاده بود و از چهره اش می شد فهمید شهرستانی ست و چه بسا اولین بار است که سوار اتوبوس های این چنین می شود!
هر باری که چشم هایم را باز می کردم ناخودآگاه نگاهم به زن جوان که از فرط گریه چشمانش سرخ شده بود می انداختم و از خودم می پرسیدم: »بیچاره ببینی چه مشکلی داره!
« در همین نگاه کردن ها بود که دیدم دخترجوانی که کنارم ایستاده بود بی آنکه کسی متوجه شود، دستش را داخل کیف زن جوان برد و خیلی ماهرانه یک تراول بیرون کشید
اما از بدشانسی اش! ناگهان راننده اتوبوس زد روی ترمز و دست دختر جوان در هوا ماند و شاید از ترس اینکه کسی متوجه کارش شود، تراول را روی زمین انداخت!
⏳ #ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🍇
🍇🍏
🍇🍏🍇 @fal_maral
🍇🍏🍇🍏🍇🍏🍇🍏
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
✫#داستان_واقعی_و_آموزنده
عنوان داستان: #دختری_به_نام_سروین_2
⏳قسمت_دوم
دختر، همه اینها را فقط در عرض چند ثانیه انجام داد و زن جوان آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه نشد! البته به گمانم هیچکس نفهمید چون درآن شلوغی هر کسی به دنبال فراهم کردن جای بیشتری برای خودش بود
اما این اتفاق از نگاه من که درست کنار دختر جوان بودم و سربزنگاه چشمانم را بازکردم، مخفی نماند!
دختر جوان خیلی ریلکس خم شد که پول را از کف اتوبوس بردارد اما هنوز انگشتانش تراول را لمس نکرده بود که من باصدایی رسا خطاب به زن گفتم: »خانم، پولت افتاد کف اتوبوس، بردارش!
« این را که گفتم دخترجوان که حالا تراول را برداشته و می خواست آن را در کیفش بگذارد، نگاهم کرد و لبخند زنان گفت: »برداشتمش ممنونم عزیزم!
« حرصم از آن همه پررویی گرفته بود. با عصبانیت گفتم:
»نخیر، با شما نبودم. به اون خانم بغل دستی تون گفتم!« و سپس مانتوی زن جوان را کشیدم و گفتم:»من دیدم یه تراول از کیف شما افتاد بیرون. این دختر خانم برداشتش. ازش بگیر!
« زن جوان با تردید نگاهم کرد و داخل کیفش که زیپش باز بود نگاه کرد و گفت یه تراول داشتم نیست!!!
زن جوان با تردید نگاهم کرد و داخل کیفش را که زیبش باز بود، جست و جو کرد و گفت: »آره یه تراول داشتم، نیست!
« چشم غره ایی به دختر جوان رفتم و گفتم:
»پول این خانم رو بده بهش!
« دختر، طلبکارانه نگاهم کرد و گفت: »مگه هر کسی سبیل داشت بابای توئه؟ حالا چون این خانم تراولش رو گم کرده من باید جورش رو بکشم؟!
اصلا به شما چه مربوط که بیخود داری حرف می زنی؟!
« این که می گویند اگر کسی به خودش شک داشته باشد دست و پایش را گم می کند، دقیقا به همین دلیل است؛
دختر جوان رنگ به چهره نداشت اما نمی خواست تراول را پس بدهد. زن جوان هم می گفت:
»خانم به خدا از شهرستان اومدیم تهران، بچه م بیمارستانه. فقط همین پنجاه تومن رو داریم. این خانم دیده که پول از کیف من افتاده بیرون. خواهش می کنم بهم بدینش!
« دختر جوان صدایش را بالاتر برد و گفت: »چرا چرت و پرت می گی؟ این خانم غلط کرده با تو.
باباجان، این تراول مال خودمه. داشتم از جیبم می ذاشتم تو مانتوم که این خانم دید و گیر داد.
بعدش به ما گفت :میگم نکنه شما با هم همدست هستین و تو جاهای شلوغ از این »سیابازی« ها در میارین؟!
« از هیچ کس صدا در نمی آمد؛ نه مردها و نه زن ها! برایم جالب بود که همه، همچون کسانی که به سینما می روند مشغول تماشای مابودند البته حق هم داشتند چون هیچ کس نمی خواهد در این دوره و زمانه برای خودش گرفتاری درست کند!
دختر جوان داد و فریاد راه انداخته بود. اتوبوس در ترافیک سنگین دور میدان آزادی و نزدیک به ایستگاه پایانی گیر کرده بود.
از جایم بلند شدم و در گوش دختر جوان زمزمه کردم: »من دیدم که تو کیف این زن رو زدی. اصلا اون لحظه دوربین گوشی م روشن بود و داشت فیلمبرداری می کرد. حالا که داری پررو بازی درمیاری تو ایستگاه آخر با هم پیاده می شیم و کشون کشون میبرمت کلانتری.
اونجا معلوم می شه که این پول دزدی مال توئه یا نه؟!
« از خودم بابت بلوفی که زده بودم خوشم آمد چون ترفندم جواب داد.
دختر جوان چند ثانیه ایی نگاهم کرد و سپس در حالیکه تراول را از کیفش در می آورد به آرامی گفت:
»رفتیم پائین نشونت می دم!« و بعد خطاب به زن جوان گفت: »این پول مال شماست. پول من تو کیفم بوده!
« زن جواب با خوشحالی پول راگرفت و تشکر کرد. مسافران هم که تا به این لحظه نظاره گر بودند، با ختم بخیر شدن غائله، چشم از ما برداشتند و البته پیدا بود که هنوز با بغل دستی و یا همراهشان درباره ما حرف می زدند.
صدایشان را گاهی می شنیدم که می گفتند: »عجب آدمایی پیدا می شن!« در این میان دختر جوان با غیظ نگاهم می کرد. نه اینکه از تهدیدش ترسیده باشم نه، اما حوصله جار و جنجال نداشتم.
⏳ #ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🍇
🍇🍏
🍇🍏🍇 @fal_maral
🍇🍏🍇🍏🍇🍏🍇🍏
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
✫#داستان_واقعی_و_آموزنده
عنوان داستان: #دختری_به_نام_سروین_3
⏳قسمت_سوم
این شد که وقتی اتوبوس در ایستگاه آخر- پایانه آزادی- توقف کرد و در باز شد، فوری از بین مسافران گذشتم و از اتوبوس بیرون آمدم
اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دستانی نیرومند با تمام توان ضربه ایی به کتفم زد.
شدت ضربه آنقدر زیاد بود که فوری نقش بر زمین شدم! تنها کاری که در آن لحظه توانستم انجام بدهم این بود که دستانم را حائل قرار دادم تا سرم به زمین برخورد نکند!-
چیه؟ نکنه فکر کردی از تهدید تو ترسیدم و پول زنه رو بهش پس دادم؟ نه جونم، چون گفت بچه ش بیمارستانه دلم براش سوخت. لابد فکر کردی از تو یه الف بچه ترسیدم که اونطوری دور برداشته بودی و برام خط و نشون می کشیدی؟!
تا آمدم حرفی بزنم و واکنشی نشان بدهم، دختر جوان بالگد ضربه ایی به پهلویم زد و گفت: »اینم واسه این بودکه دیگه زبون درازی نکنی!
« دختر جوان این را گفت و من بی توجه به دردی که در پهلو و کتفم پیچیده بود خطاب به او که هنوز چند قدمی بیشتر از من دور نشده بود گفتم:
»بدبخت، دنیا و آخرتت رو به پنجاه هزار تومن نفروش!
« این را که گفتم، اینجا بود که دخترجوان سرجایش میخکوب شد و ...
خطاب به او که هنوز چند قدمی بیشتر از من دور نشده بود گفتم: »بدبخت، دنیا و آخرتت رو به پنجاه هزار تومن نفروش!
« این را که گفتم، دخترجوان سرجایش میخکوب شد. و یک لحظه با خودم گفتم:
»راسته که زبان سرخ می دهد سر سبز را برباد!
الانه که برگرده و دوباره کتکت بزنه...
« در آن ساعات از غروب، پایانه بازاری ست برای خودش. هر جا را که نگاه می کنی دست فروش ها بساط پهن کرده و مشغول فروش اجناس شان هستند. از اینکه در آن شلوغی روی زمین ولو شده بودم خجالت می کشیدم.
زن میان سالی که منتظر اتوبوس بود از صف بیرون آمد و نزدیکم شد و در حالیکه دستانم را گرفته و از روی زمین بلندم می کرد گفت: »چیکارش داری؟ بی شخصیت معلومه از زور نشئگی نمی تونه درست راه بره. خاک برسر معلوم نیست چی کشیده؟
⏳ #ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🍇
🍇🍏
🍇🍏🍇 @fal_maral
🍇🍏🍇🍏🍇🍏🍇🍏
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
✫#داستان_واقعی_و_آموزنده
عنوان داستان: #دختری_به_نام_سروین_4
⏳قسمت_چهارم
من دیدم که یه هو از پشت سر بهت حمله کرد...« زن میان سال که داشت مانتویم را می تکاند همچنان داشت حرف می زد من اما توجهم فقط به دختر جوان بود که هنوز هم سرجایش ایستاده و به من زل زده بود.
حالم سرجایش که آمد از زن میان سال تشکر کردمو بی اعتنا به دختر جوان به راهم ادامه دادم
که ناگهان صدای دختر جوان را از پشت سرم شنیدم:
»اگه تو هم جای من بودی مجبور می شدی دنیا و آخرتت رو به پنجاه هزار تومن که سهله حتی به هزار تومن هم بفروشی.
ازمن به تو نصیحت، بی اونکه از درون کسی خبر داشته باشی درباره ش قضاوت نکن خانم!
« این بار من با شنیدن حرف های دخترجوان سرجایم خشکم زد. به سمتش برگشتم. دلم می خواست بدانم چه چیز او را به دزدی مجبور کرده. آرام گفتم: »اگه بخوای می تونیم بریم یه جایی بشینیم و باهم حرف بزنیم!
« این را گفتم و درد دل دعا کردم که دختر جوان درخواستم را قبول کند... و خوشبختانه با چهره ای که کاملا مظلوم شده بود قبول کرد...
پانزده سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از هم جدا شدند.
زندگی مان بد نبود. پدرم شرکت نفتی بود و از نظر مالی دست مان به دهانمان می رسید. نمی دانم چه شد که اخلاق و رفتار پدر کلا عوض شد. مدام به مادر گیر می داد و گاهی او را کتک می زد.
پدر می گفت:»فکر می کنی الاغم و متوجه نمی شم با مرد همسایه طبقه بالایی که زن و بچه نداره و تنها زندگی می کنه ارتباط داری؟
فکر می کنی نمی فهمم که داری به من خیانت می کنی؟!
« دلم برای مادرم می سوخت. از پدر کتک می خورد و گریه کنان می گفت:
»اشتباه می کنی مرد! خیانت کدومه؟ تو خیالاتی شدی. من عاشق تو ودخترمون هستم. زندگی مشترک مون رو دوست دارم!
« پدراینگونه مواقع کمی آرام می شد. چند روزی زندگی مان رنگ مهر و محبت به خود می گرفت و بعد دوباره همه چیز از نو آغاز می شد.
پدر به مادرم شک کرده بود. چند باری او را هنگام صحبت با مرد همسایه دیده بود و می گفت: »تو باهاش سرو سری داری. اون جوونه، خوشگله. من که قیافه ندارم. حتما واسه همین اونو به من ترجیح دادی!
« مادر در جواب پدر می گفت: »باباجان، آخه کی گفته سلام و احوالپرسی یعنی گرم گرفتن؟ ما تویه مجتمع زندگی می کنیم. خب، طبیعیه که گاهی همدیگه رو ببینیم. به نظرت وقتی بهم سلام می کنه نباید جوابش رو بدم؟
بعدش هم مگه روزی که اومده بودی خواستگاری م کور بودم و ندیدمت؟ من تو رو با همین چهره پسندیدم. تو رو خدا به من تهمت نزن.
من هوسباز نیستم که به شوهرم خیانت کنم. من حتی یه تار موی سر تو رو با صد تا دنیا عوض نمی کنم!
« مادر وقتی این حرفها را می زد، چشمان پدر پر از اشک می شد و حتی گاهی از او بابت تهمت و کتک ها عذر خواهی می کرد
اما کاملا پیدا بود که فکر خیانت همچون خوره مغز پدر را می خورد.
دیگر همه همسایه هم فهمیده بودندکه پدر و مادرم با هم اختلاف دارند چون مدتی که پدر به جنوب می رفت خانه ساکت و آرام بود و وقتی باز می گشت، صدای جیغ و ناله های مادر تا هفت خانه آن طرف تر هم می رفت.
⏳ #ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🍇
🍇🍏
🍇🍏🍇 @fal_maral
🍇🍏🍇🍏🍇🍏🍇🍏
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
✫#داستان_واقعی_و_آموزنده
عنوان داستان: #دختری_به_نام_سروین_5
⏳قسمت_پنجم
یکبار دعوا و زد و خورد شدیدی بین پدر و مرد همسایه در گرفت. مرد همسایه پدرم را تهدید کرده بود که اگر یکبار دیگر دست روی مادرم بلند کند، استشهادی علیه او از همسایه ها خواهد گرفت و او را به کلانتری خواهد کشاند.
پدر بعد از دعوا با مرد همسایه به خانه آمد و در حالیکه با کمربند به جان مادر افتاده بود می گفت: »حالا چی میگی؟ مردک بی همه چیز خیلی راحت پیش من از تو طرفداری می کنه...
پدر بعد از دعوا با مرد همسایه به خانه آمد و در حالیکه با کمربند به جان مادر افتاده بود می گفت: »حالا چی می گی؟
مردک بی همه چیز خیلی راحت پیش من از تو طرفداری می کنه. خب حق هم داره. تو بهش در باغ سبز نشون دادی و اونم حسابی چشمش تو رو گرفته!
« زندگی مان بعد از آن ماجرا به یک جهنم واقعی تبدیل شد. پدر فوری خانه دیگری اجاره کرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم.
او از مادرش-مادربزرگم- که تنها زندگی می کرد خواست به خانه ما بیاید تا در نبودش مراقب مادر باشد.
مادر که این کنترل و مراقبت را توهینی به خود می دانست، در نبود پدر بی اعتنا به مادربزرگ هر روز چند ساعتی از خانه بیرون می رفت.
به محض اینکه پدر از سفر بازمی گشت، مادربزرگ گزارش کارهای مادر را به او می داد و اینجور مواقع بود که پدر همچون یک پلنگ زخمی به جان مادر می افتاد و سیاه و کبودش می کرد!
خاطره آن روزها هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود.
گوشه ایی می ایستادم و در حالیکه همچون بید می لرزیدم ملتمسانه از پدر می خواستم دیگر مادرم را کتک نزند!
زندگی ما دیگر روی آرامش ندید.
مادر درخواست طلاق داد و به خانه برادرش رفت. پدر هم وقتی دید به هیچ طریقی نمی تواند مادر را سرخانه و زندگی اش بازگرداند، او را طلاق داد و در عوض بین دوست و فامیل و آشنا جار زد که:
»این زن بی حیا به خاطر اینکه عاشق یکی دیگه شده بود از من طلاق گرفت!« با شایعه ایی که پدر انداخت، همه فامیل حتی اعضای خانواده مادر که پدر را مردی تمام و کمال می دانستند و حرفش را قبول داشتند مادرم را طرد کردند و او مجبور شد به عموی بزرگش پناه ببرد.
⏳ #ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🍇
🍇🍏
🍇🍏🍇 @fal_maral
🍇🍏🍇🍏🍇🍏🍇🍏
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
✫#داستان_واقعی_و_آموزنده
عنوان داستان: #دختری_به_نام_سروین_6
⏳قسمت_ششم
پدر دیگر آبرویی برایش نگذاشته بود.
من آنروزها دختر نوجوانی بودم و دلم می خواست با مادرم زندگی کنم اما او می گفت: »دخترم، می بینی که من خودم هم سربار یکی دیگه ام. با این وضعیت اگه پیش پدرت باشی بهتره!« هفته ایی یکبار، علیرغم مخالفت های پدر به دیدن مادر می رفتم و درآغوشش اشک می ریختم.
جدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم. آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم.
پنج شش ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادر قصد ازدواج دارد. او می گفت: »من یه زن جوون و زیبا هستم. درست نیست تنها بمونم. باید یه حامی و سایه سرداشته باشم.
از دولتی سر پدرت کلی و حرف و حدیث پشت سرمه. به خاطر دروغ هایی که اون مردک روانی بین دوست و آشنا چو انداخته، دیگه نمی تونم از خونه بیام بیرون و سرم رو بلند کنم. فقط ازدواج می تونه منو از این وضع نجات بده!
«هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه به کسی حتی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش!
دلم می خواست بازهم مثل قبل به خانه مادر بروم و او را ببینم. اصلا شاید شوهرش قبول می کرد که من هم با آنها زندگی کنم.
مادر اما چیز دیگری می گفت. ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود.
مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده اما او گفته به هیچ عنوان دوست ندارد من به خانه شان رفت و آمد کنم.
آن روزها دلم خیلی گرفته بود. مدام گریه می کردم.
گاهی تلفنی با مادرم صحبت می کردم و هفته ایی یکبار همدیگر را در پارک می دیدیم.
هر چقدر من گرفته و غمگین بودم مادرم در عوض خوشحال و بشاش بود.
معلوم بود از زندگی اش راضی ست. پدرم که خبر ازدواج مادر و از طرفی حال و احوال من حسابی او را بهم ریخته بود، می گفت: »ارزش نداره که تو به خاطر همچین مادری به این حال و روز بیفتی.
اون اگه واقعا دوستت داشت هیچ وقت تو و زندگی ش رو رها نمی کرد. بهت ثابت می کنم که مادرت لیاقت اشک های تو رو نداره.
بهت ثابت می کنم که اون تو و من و زندگی مون رو فروخت تا به مرد دیگه یی که دوستش داشت برسه، همون همسایه طبقه بالایی!
« جفنگیات پدر، حالم رابهم می زد.
روزها به همین شکل تلخ میگذشت تا اینکه پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت:
پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت:
»زود باش آماده شو. می خوام ببرمت جایی تا از نزدیک و با چشمای خودت واقعیت رو ببینی!
« نمی دانستم پدر چه در سر دارد. »سمانه«، دوست صمیمی مادرم که هنوز با هم رابطه داشتند هم همراهمان بود. پدر ما را به شمال شهر برد.
روبروی یک خانه شیک و مجلل پیاده شدیم. سمانه زنگ در را به صدا درآورد.
دقایقی بعد مادرم در آستانه در ظاهر شد. او از دیدن من و پدر از تعجب خشکش زد.
حسابی گیج شده بودم و نمی دانستم چه خبر است. پدر بی آنکه منتظر تعارف باشد، داخل شد وخطاب به من گفت:
»بیا تو تا خودت شوهر مادرت رو ببینی.
« آنجا بود که همسر مادرم را دیدم
همان مرد همسایه!
دنیا داشت سرم خراب میشد
پدر پوزخندی زد و گفت: »
حالا باورت شد که من حرف مفت نمی زدم؟
این دو تا از همون موقع با هم درارتباط بودن.
پدرم با بغض گفت از همون زمانی که مادرت قسم می خورد که عاشق من و تو زندگی مونه....
⏳ #ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🍇
🍇🍏
🍇🍏🍇 @fal_maral
🍇🍏🍇🍏🍇🍏🍇🍏
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
✫#داستان_واقعی_و_آموزنده
عنوان داستان: #دختری_به_نام_سروین_7
⏳قسمت_هفتم
می دونستم هر چی بهت بگم باور نمی کنی. واسه همین هم از دوست مادرت خواهش کردم همراهمون بیاد چون اگه مادرت از پشت مانتیور کوچیک آیفون هر کسی جز دوستش رو می دید، از ترس اینکه مبادا کسی شوهرش رو ببینه در رو باز نمیکرد!
« بغض راه گلوی پدر را سد کرد. دیگر نتوانست چیزی بگوید و با چشمانی پر از اشک فوری از آن خانه بیرون رفت.
مادر همچنان قسم می خورد که با او قبل از ازدواج رابطه ایی نداشته و ازدواج شان کاملا اتفاقی بوده!
شما اگر جای من بودید چنین اتفاقی را باور می کردید؟
آن لحظات که مادر سعی می کرد خودش را نزدم تبرئه کند، احساس بدی داشتم. حس می کردم حسابی باخته ام، همه چیز را باخته ام!
مادراز چشمم افتاده بود. دیگر نه می خواستم او را ببینم و نه صدایش را بشنوم.
باور نمی کردم که او تا این حد بی عاطفه باشد.
در چنین اوضاع و احوالی نه انگیزه درس خواندن داشتم و نه شوقی برای زندگی.
دلم می خواست به جایی بروم که هیچ کس نباشد و آن وقت زار زار به حال خودم گریه کنم.
خودم را از همه چیز و همه کس کنار کشیدم. احساس کمبود می کردم و خودم را پائین تر از دیگران می دیدم. به همین خاطر هم در مدرسه با دوستانم قطع رابطه کردم.
نمی خواستم کسی به راز زندگی مان پی ببرد.
آنقدر آشفته و بهم ریخته بودم که یک شب قرص های آرام بخش مادربزرگ را در یک لیوان آب حل کردم و سرکشیدم. دلم می خواست بمیرم و از آن همه فکر مشوش رهایی بیابم اما از بدشانسی ام پدرم که آن روزها تلاش می کرد خودش را بیشتر به من نزدیک کند، متوجه شد و فوری مرا به بیمارستان رساند. بعد از آن اتفاق رابطه ام با پدر بهتر شد. پیدا بود که او بیشتر از مادر مرا دوست دارد. و من چقد در اشتباه بودم
یک شب به او گفتم: »مادرم هرچقدر ازت کتک خورد نوش جونش، مادر به خاطر اون مردک زندگی مون رو بهم زد و منو به این حال و روز انداخت.
️ تو جوونی بابا، دلم نمی خواد تنها باشی. دلم می خواد ازدواج کنی. اصلا خودم برات یه مورد خوب درنظر گرفتم!« پدر آن شب هر چند با ازدواج مجدد، مخالفت کرد اما از حرف هایش می فهمیدم که آنچنان بیمیل هم نیست. من سمانه را که زنی مطلقه بود برای پدر انتخاب کرده بودم. ظاهرا پدر هم او را پسندیده بود. پدر و سمانه خیلی زود با هم ازدواج کردند.
سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند اما رفته رفته او هم چهره واقعی اش رانشان داد.??
یکبار که با هم بحث می کردیم گفت: »من به خاطر اینکه خودم رو تو دل پدرت جا کنم، حاضر شدم با اون کارم رابطه م رو با بهترین دوستم مادرت بهم بزنم!
« سمانه نمی خواست من با آنها زندگی کنم. مدام به پدرم می گفت: »چرا دخترت باید با ما زندگی کنه؟ چرا نمیره پیش اون مادر خیانت کارش؟
من یه زنم، می خوام بچه داربشم اما تا وقتی دخترت پیش ما باشه تو به بچه من محبت نمی کنی!« طرز فکر سمانه واقعا خنده دار بود. هرچند پدر بارها او را قانع کرده بود که در صورت بچه دارشدنشان چنان مسئله ایی پیش نخواهد آمد اما سمانه دست بردار نبود.
اما سمانه دست بردار نبود.
البته من هم دختربی زبان و تو سری خوری نبودم و چندین بار با سمانه دعوا کردم و کارمان به کتک کاری کشید!
پدرم هم در این میان هاج و واج مانده بود و نمی دانست از کداممان طرفداری کند! سمانه که باردار شد، حساسیت هایش بیشتر شد. دیگر روزی نبود که در خانه جنگ اعصاب نداشته باشیم. پدرم هم که نمی توانست آن وضعیت را تحمل و یا از سمانه و فرزندش بگذرد مرا نزد مادربزرگم فرستاد!
روزهای بیچارگی ام از همان زمان آغازشد، دیگر مدرسه نرفتم و از طرفی تحمل ماندن در خانه و بداخلاقی ها و غرزدن های مادربزرگم را نداشتم...
مادربزرگم می گفت: »هر کدومشون رفتن پی زندگی شون و تو رو خراب کردن سر من بدبخت! بابات هر ماه یه گونی برنج و دو سه تا مرغ میاره می ندازه سر من که مثلا بگه آره، من خرج دخترم رو میدم. دیگه نمی دونه که یه دختر جوون مراقبت می خواد اونم دختر همچین مادری رو که باید چهار چشمی مراقبش باشی!...
⏳ #ادامه_دارد.....
✫ داستان و پند✫
🍇
🍇🍏
🍇🍏🍇 @fal_maral
🍇🍏🍇🍏🍇🍏🍇🍏
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
✫#داستان_واقعی_و_آموزنده
عنوان داستان: #دختری_به_نام_سروین_8
⏳قسمت_هشتم
« نیش و کنایه های مادربزرگ دلم را می سوزاند اما حق با او بود. پدر و مادرم بی توجه به نیازها و احساسات و شخصیت من که دوران مهم و حساسی را طی می کردم، هر کدام رفتند پی راهی که دلشان نشان شان داده بود! خب، در این شرایط کاملا واضح و مُبرهن بود که چه بر سرم خواهدآمد.
برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم. همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم.
فرزان دورنمای یک زندگی شیرین و افسانه ایی را برایم ترسیم کرده بود. با او به خانه مجردی اش رفتم و زندگی جدیدی را در کنار او و دو دختر و پسر دیگر که از دوستانش بودند آغاز کردم. اوائل همه چیز خوب بود.
فرزان از مهر و محبت دریغ نمی کرد و خودش را عاشق دلخسته نشان می داد. می گفت منتظر است خانواده اش از سفر خارج بازگردند تا با هم ازدواج کنیم. آن روزها از خوشحالی سر به آسمان می سائیدم اما وقتی بعد از پنج ماه زندگی در خانه فرزان، حرف هایش را با کسی که گشت خط بود شنیدم، ناگهان از آسمان به زمین سقوط کردم!
این دختره تازه کاره. جز خودم با کس دیگه یی نبوده. از خونه فرار کرده. منم با هزار تا وعده وعید راضی ش کردم اینجا بمونه. گفتم که، کمتر از ده تومن نمی دمش. با این قیمت از من می خری و می بریش اون ور اما مطمئنم حداقل چهار پنج میلیونی بالاش سود می کنی چون از اون ترگ ورگلاست لامصب.
ابتدا فکر کردم اشتباه می شنوم اما وقتی خوب گوش دادم مطمئن شدم که فرزان درباره فروش من حرف می زند.
هیچ گمان نمی کردم آنقدر بی شرافت و حیوان باشد!
تازه فهمیدم خانه فرزان لانه فساد و خلاف است. همان شب بی آنکه فرزان متوجه شود از خانه اش فرار کردم. دیگر ماندنم جایز نبود.
ای کاش از همان جا به خانه مادربزرگم می رفتم و یا از پدرم کمک می خواستم اما صد افسوس که راه دیگری را انتخاب کردم.
می دونی صبا، اعتراف می کنم فرار از خونه نه تنها مشکلم رو حل نکرد، بلکه زندگی و آینده م رو تباه کرد. الان سه ساله که سرگردونم و با دختر فراریای دیگه زندگی می کنم. ما یه گروه تشکیل دادیم که برای گذران زندگی دست به هر خلافی می زنیم. رئیس مون»اسمال تیغ زن« که دوست نداره کسی رو حرفش حرف بزنه، همون روزای اول بهم گفت: »اگه می خوای تو گروه باشی باید کار کنی. ما پول مفت به کسی نمی دیم!« خب، به ناچار قبول کردم چون در غیر اینصورت باید گوشه خیابون می خوابیدم. ما، دخترایی که تو گروه اسمال تیغ زن هستیم هم سیگار و مواد می کشیم و هم مشروب می خوریم.
سرراه مردا سبز می شیم و اونا رو فریب می دیم و تیغ شون می زنیم. البته من ترجیح می دم برای تامین مخارج موادم تو جاهای شلوغ کیف و جیب مردم رو خالی کنم. به نظرم این کار شرافتمندانه تر از تن فروشیه...
من حالا دیگه تبدیل به یه موجود خلافکار و بی خاصیت شدم. نمی دونم کی رو مقصر بدونم پدرم یا مادرم رو؟ تو این سه سال انقدر رنگ عوض کردم که دیگه حتی خودم رو هم نمی شناسم...
درون خیلی از ما آدم ها با بیرون مان تفاوت زیادی دارد. همیشه خوشحال بودم و افتخار می کردم به اینکه سینه ام صندوقچه اسرار انسان های دردمند است اما حال از تعهد سنگینی که این مسئولیت به همراه دارد، خیلی می ترسم. تا به امروز با دختران فراری زیادی همکلام و همصحبت بودم، به درونشان راه یافته ام اما جز همدلی هیچ کار دیگری نتوانستم برایشان انجام بدهم.
»سروین« یکی از همان دختران فراری هاست که با شنیدن حرف هایش غمی جانکاه بر قلبم نشست. در آن غروب پائیزی من و سروین چند ساعت روی نیمکت سرد و فلزی ایستگاه تهرانسر کنار هم نشستیم و او از زندگی اش برایم گفت.
گرفتن مچ دخترک لاغر و قدبلند جیب بُر که خودش به تابلو شدن چهره اش زیر ابری از کرم پودر پوشانده بود، غمی افزود مرا بر غم ها! دلم از شنیدن زجرها و شکنجه هایی که سروین متحمل شده بود به درد می آمد.💔
حرف هایش که تمام شد خودش را که به پرستویی زخمی می ماند، در آغوشم انداخت.😞
او می گفت:
»صبا، ازت خواهش می کنم اگه خواستی داستان زندگی م رو بنویسی، ماجرا رو طوری جلوه نده که همه من رو محکوم کنن و بگن چرا کانون گرم خانواده رو رهاکرده و به غریبه ها پناه برده تا این سرنوشت تلخ و اندوهبار در انتظارش باشه؟ آخه همیشه که دخترای فراری مقصر نیستن. بعضی مواقع شرایطی پیش میاد که یه دختر جونش به لبش می رسه و با وجود اینکه می دونه قدم تو بیراه می ذاره اما از خونه و خونواده اش فرار میکنه!
باور کن من هم دلم می خواست مثل خیلی از دخترای دیگه خوب و پاک زندگی کنم. کنار خانواده باشم. درس بخونم و به وقتش با مرد ایده آلم ازدواج کنم نه اینکه تنها وبی تکیه گاه به منجلاب و پرتگاه بی آبرویی بیفتم...«
#داستان و پند #
⏳ #پایان
@fal_maral
عنوان داستان: #دختری_به_نام_سروین_8
⏳قسمت_هشتم
« نیش و کنایه های مادربزرگ دلم را می سوزاند اما حق با او بود. پدر و مادرم بی توجه به نیازها و احساسات و شخصیت من که دوران مهم و حساسی را طی می کردم، هر کدام رفتند پی راهی که دلشان نشان شان داده بود! خب، در این شرایط کاملا واضح و مُبرهن بود که چه بر سرم خواهدآمد.
برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم. همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم.
فرزان دورنمای یک زندگی شیرین و افسانه ایی را برایم ترسیم کرده بود. با او به خانه مجردی اش رفتم و زندگی جدیدی را در کنار او و دو دختر و پسر دیگر که از دوستانش بودند آغاز کردم. اوائل همه چیز خوب بود.
فرزان از مهر و محبت دریغ نمی کرد و خودش را عاشق دلخسته نشان می داد. می گفت منتظر است خانواده اش از سفر خارج بازگردند تا با هم ازدواج کنیم. آن روزها از خوشحالی سر به آسمان می سائیدم اما وقتی بعد از پنج ماه زندگی در خانه فرزان، حرف هایش را با کسی که گشت خط بود شنیدم، ناگهان از آسمان به زمین سقوط کردم!
این دختره تازه کاره. جز خودم با کس دیگه یی نبوده. از خونه فرار کرده. منم با هزار تا وعده وعید راضی ش کردم اینجا بمونه. گفتم که، کمتر از ده تومن نمی دمش. با این قیمت از من می خری و می بریش اون ور اما مطمئنم حداقل چهار پنج میلیونی بالاش سود می کنی چون از اون ترگ ورگلاست لامصب.
ابتدا فکر کردم اشتباه می شنوم اما وقتی خوب گوش دادم مطمئن شدم که فرزان درباره فروش من حرف می زند.
هیچ گمان نمی کردم آنقدر بی شرافت و حیوان باشد!
تازه فهمیدم خانه فرزان لانه فساد و خلاف است. همان شب بی آنکه فرزان متوجه شود از خانه اش فرار کردم. دیگر ماندنم جایز نبود.
ای کاش از همان جا به خانه مادربزرگم می رفتم و یا از پدرم کمک می خواستم اما صد افسوس که راه دیگری را انتخاب کردم.
می دونی صبا، اعتراف می کنم فرار از خونه نه تنها مشکلم رو حل نکرد، بلکه زندگی و آینده م رو تباه کرد. الان سه ساله که سرگردونم و با دختر فراریای دیگه زندگی می کنم. ما یه گروه تشکیل دادیم که برای گذران زندگی دست به هر خلافی می زنیم. رئیس مون»اسمال تیغ زن« که دوست نداره کسی رو حرفش حرف بزنه، همون روزای اول بهم گفت: »اگه می خوای تو گروه باشی باید کار کنی. ما پول مفت به کسی نمی دیم!« خب، به ناچار قبول کردم چون در غیر اینصورت باید گوشه خیابون می خوابیدم. ما، دخترایی که تو گروه اسمال تیغ زن هستیم هم سیگار و مواد می کشیم و هم مشروب می خوریم.
سرراه مردا سبز می شیم و اونا رو فریب می دیم و تیغ شون می زنیم. البته من ترجیح می دم برای تامین مخارج موادم تو جاهای شلوغ کیف و جیب مردم رو خالی کنم. به نظرم این کار شرافتمندانه تر از تن فروشیه...
من حالا دیگه تبدیل به یه موجود خلافکار و بی خاصیت شدم. نمی دونم کی رو مقصر بدونم پدرم یا مادرم رو؟ تو این سه سال انقدر رنگ عوض کردم که دیگه حتی خودم رو هم نمی شناسم...
درون خیلی از ما آدم ها با بیرون مان تفاوت زیادی دارد. همیشه خوشحال بودم و افتخار می کردم به اینکه سینه ام صندوقچه اسرار انسان های دردمند است اما حال از تعهد سنگینی که این مسئولیت به همراه دارد، خیلی می ترسم. تا به امروز با دختران فراری زیادی همکلام و همصحبت بودم، به درونشان راه یافته ام اما جز همدلی هیچ کار دیگری نتوانستم برایشان انجام بدهم.
»سروین« یکی از همان دختران فراری هاست که با شنیدن حرف هایش غمی جانکاه بر قلبم نشست. در آن غروب پائیزی من و سروین چند ساعت روی نیمکت سرد و فلزی ایستگاه تهرانسر کنار هم نشستیم و او از زندگی اش برایم گفت.
گرفتن مچ دخترک لاغر و قدبلند جیب بُر که خودش به تابلو شدن چهره اش زیر ابری از کرم پودر پوشانده بود، غمی افزود مرا بر غم ها! دلم از شنیدن زجرها و شکنجه هایی که سروین متحمل شده بود به درد می آمد.💔
حرف هایش که تمام شد خودش را که به پرستویی زخمی می ماند، در آغوشم انداخت.😞
او می گفت:
»صبا، ازت خواهش می کنم اگه خواستی داستان زندگی م رو بنویسی، ماجرا رو طوری جلوه نده که همه من رو محکوم کنن و بگن چرا کانون گرم خانواده رو رهاکرده و به غریبه ها پناه برده تا این سرنوشت تلخ و اندوهبار در انتظارش باشه؟ آخه همیشه که دخترای فراری مقصر نیستن. بعضی مواقع شرایطی پیش میاد که یه دختر جونش به لبش می رسه و با وجود اینکه می دونه قدم تو بیراه می ذاره اما از خونه و خونواده اش فرار میکنه!
باور کن من هم دلم می خواست مثل خیلی از دخترای دیگه خوب و پاک زندگی کنم. کنار خانواده باشم. درس بخونم و به وقتش با مرد ایده آلم ازدواج کنم نه اینکه تنها وبی تکیه گاه به منجلاب و پرتگاه بی آبرویی بیفتم...«
#داستان و پند #
⏳ #پایان
@fal_maral