Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
🍇🍓🍇🍓🍇🍓
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن 🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠قسمت دوم
✍🏼دم خونشون که رسیدیم....
😣همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
😱به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر 👗 خشکم زد....
😨به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🤔ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
😳یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
😥حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
😓چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
😡اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
😣هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
😞وقتی رسیدم خونه چند دیقه پشت سرم حسام اومد باهاش #دعوا کردم که این چه دوستی هست تو داری دیگه هیچوقت نمیخوام نه اونا بیان اینجا نه ما بریم خونشون....رابطتو با اینا بهم بزن
😭حسام برگشت بهم گفت چیه چون مثل شبنم #خوشگل و با ناز و ادا نیستی دلت گرفته با اینکه من ظاهری زیبا داشتم....
😞اما همسرم داشت زیبایی های شبنم رو به رخم میکشید اون لحظه واقعا شکستم.....
😓 هیچی نگفتم دو روز با حسام حرف نزدم قبلنا اگه یه ساعت با هم حرف نمیزدیم حسام طاقت نمیاورد و خودش میومد باهام حرف میزد....حتی اگه من مقصر بودم....اما😥
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن 🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠قسمت دوم
✍🏼دم خونشون که رسیدیم....
😣همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
😱به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر 👗 خشکم زد....
😨به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🤔ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
😳یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
😥حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
😓چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
😡اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
😣هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
😞وقتی رسیدم خونه چند دیقه پشت سرم حسام اومد باهاش #دعوا کردم که این چه دوستی هست تو داری دیگه هیچوقت نمیخوام نه اونا بیان اینجا نه ما بریم خونشون....رابطتو با اینا بهم بزن
😭حسام برگشت بهم گفت چیه چون مثل شبنم #خوشگل و با ناز و ادا نیستی دلت گرفته با اینکه من ظاهری زیبا داشتم....
😞اما همسرم داشت زیبایی های شبنم رو به رخم میکشید اون لحظه واقعا شکستم.....
😓 هیچی نگفتم دو روز با حسام حرف نزدم قبلنا اگه یه ساعت با هم حرف نمیزدیم حسام طاقت نمیاورد و خودش میومد باهام حرف میزد....حتی اگه من مقصر بودم....اما😥
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
.
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
.
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
Forwarded from فال مارال
🌹داستان کاملا واقعی و عبرت آموز توصیه میکنم اعضای کانال حتما بخونن 🌹
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠قسمت دوم
✍🏼دم خونشون که رسیدیم....
😣همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
😱به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر 👗 خشکم زد....
😨به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🤔ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
😳یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
😥حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
😓چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
😡اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
😣هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
😞وقتی رسیدم خونه چند دیقه پشت سرم حسام اومد باهاش #دعوا کردم که این چه دوستی هست تو داری دیگه هیچوقت نمیخوام نه اونا بیان اینجا نه ما بریم خونشون....رابطتو با اینا بهم بزن
😭حسام برگشت بهم گفت چیه چون مثل شبنم #خوشگل و با ناز و ادا نیستی دلت گرفته با اینکه من ظاهری زیبا داشتم....
😞اما همسرم داشت زیبایی های شبنم رو به رخم میکشید اون لحظه واقعا شکستم.....
😓 هیچی نگفتم دو روز با حسام حرف نزدم قبلنا اگه یه ساعت با هم حرف نمیزدیم حسام طاقت نمیاورد و خودش میومد باهام حرف میزد....حتی اگه من مقصر بودم....اما😥
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
💠قسمت دوم
✍🏼دم خونشون که رسیدیم....
😣همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
😱به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر 👗 خشکم زد....
😨به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🤔ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
😳یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
😥حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
😓چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
😡اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
😣هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
😞وقتی رسیدم خونه چند دیقه پشت سرم حسام اومد باهاش #دعوا کردم که این چه دوستی هست تو داری دیگه هیچوقت نمیخوام نه اونا بیان اینجا نه ما بریم خونشون....رابطتو با اینا بهم بزن
😭حسام برگشت بهم گفت چیه چون مثل شبنم #خوشگل و با ناز و ادا نیستی دلت گرفته با اینکه من ظاهری زیبا داشتم....
😞اما همسرم داشت زیبایی های شبنم رو به رخم میکشید اون لحظه واقعا شکستم.....
😓 هیچی نگفتم دو روز با حسام حرف نزدم قبلنا اگه یه ساعت با هم حرف نمیزدیم حسام طاقت نمیاورد و خودش میومد باهام حرف میزد....حتی اگه من مقصر بودم....اما😥
👈🏼 #ادامه_دارد......
@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت دوم
دم خونشون که رسیدیم....
همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
🌸به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر خشکم زد....
به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🌸ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
🌸حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
🌸اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت دوم
دم خونشون که رسیدیم....
همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
🌸به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر خشکم زد....
به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🌸ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
🌸حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
🌸اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت دوم
دم خونشون که رسیدیم....
همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
🌸به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر خشکم زد....
به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🌸ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
🌸حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
🌸اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت دوم
دم خونشون که رسیدیم....
همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
🌸به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر خشکم زد....
به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🌸ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
🌸حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
🌸اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚@fal_maral
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت دوم
دم خونشون که رسیدیم....
همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
🌸به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر خشکم زد....
به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🌸ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
🌸حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
🌸اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
@fal_maral
💔 #رمـــــز_خیــــانت
🌸 قسمت دوم
دم خونشون که رسیدیم....
همش به حسام #شوهرم میگفتم کاش نمیومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته #وسواس شدی....
🌸به هرحال رفتیم داخل و شبنم #خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه #لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر خشکم زد....
به حسام نگا کردم صورتش از #شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم..
🌸ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروعت کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن...
یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن...
🌸حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ...
چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه #همسر من ناز میکنه.....
🌸اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ....
هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راهه که بود....
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚 داستان و پند
@fal_maral