دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.28K subscribers
558 photos
11 videos
489 files
693 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
زن بیوه و دخترش
1402/06/01
#زن_بیوه

علیرضا هستم ۴۵ ساله و متاهل . حدود ۶ ماه پیش وقتی داشتم از سر کار به سمت خانه میرفتم تو مسیر یه خانوم جا افتاده دست بلند کرد . وایسادم آمد گفت فلان جا میری ؟ گفتم بفرمایید میرسونم شما را.
خلاصه بعد ۲۰ دقیقه رسیدیم به مقصد ، تو مسیر از خودش گفت که شوهر نداره و تنها زندگی میکنه و بچه هاش رفتن سر خونه و زندگی خودشون . موقع پیاده شدن شماره خودم رو بهش دادم و گفتم کاری داشتی زنگ بزن .
دو سه روز بعد زنگ زد و گفت وقت داری امروز بیایی خونه من ، پکیج خاموش شده برام روشن کنی . گفتم باشه میام . رفتم و رسیدم سر خیابون شون . زنگ زدم آدرس دقیق داد و رسیدم در خونش . زنگ واحد … زدم و رفتم بالا . تا در واحد رو باز کرد از دیدنش تعجب کردم و ناخواسته کیرم راست شد. تیپ زده بود و آرایش کرده بود ، قد متوسط با سینه های سفت سر بالا و یه کون گرد .
رفتم تو و دست دادم و نشستم . چایی و میوه آورد و آمد نشست کنار من . بوی عطرش مست ام کرده بود . دستم و گذاشتم روی پاش .کم کم میرفتم بالا به سمت کوسش . یهو ناله ای کرد و دست منو فشار داد لای پاش . منم فوری لبم و گذاشتم رو لبش . بعد چند دقیقه هر دو لخت مادرزاد بودیم و کیر ۲۰ سانتیم رو تو کوس تپل و قلمبه اش جا کرده بودم . خلاصه اولین جلسه تموم شد و چند بار دیگه رفتم خونش . آخرین بار که سر شب رسیدم خونش و شروع کردیم راند اول که تموم شد ، تلفنش زنگ خورد . جواب داد ، دخترش بود . صحبت اش که تموم شد گفت دخترم بود ، میگفت شب برم پیشش ، چون شوهرش شکار بود . گفتم خوب تو چی گفتی : گفت بهش گفتم مهمون دارم تو بیا اینجا . من تعجب کردم و گفتم آخه اون بیاد راحت نیستیم . گفت نگران نباش من با دخترم راحتم . بعد گوشی رو برداشت زنگ زد به دخترش و گفت از اونا داری ؟ اگه داری بیار که می‌خواهیم تا صبح حال کنیم . من کنجکاو شدم و گفتم چی گفتی دخترت بیاره ؟ گفت بزار بیاد متوجه میشی . خلاصه بعد نیم ساعت دخترش آمد ، خیلی از عکساش قشنگ تر و جا افتاده تر بود . با یه کون قلمبه و تپل .
خلاصه آمد و شام خوردیم و بعد شام بساط قلیون و گذاشتیم . نیم ساعت بعد مریم به دخترش گفت : آوردی ؟ اونم گفت آره . بهش گفت پس معطل چی هستی وردار بیار . رفت سر کیفش و یه کیف کوچیک تر با خودش آورد . یهو دیدم دو تا فندک و یه پایپ درآورد . گفتم اینا چیه ؟ گفت دو تا پک بزنی میری فضا و تا صبح حال میکنی . من کیرم یه تکونی خورد . خلاصه آماده کرد و اولی رو خودش گرفت ، دومی رو گرفت لب تو لب داد مادرش . بعد برای مریم جون گرفت و گفت بده به علیرضا ، لب تو لب با من شد و دود رو تو دهنم خالی کرد . دومی رو برای من گرفت و گفت بده به مادرم. بعد سه چهار پک دیدم واقعا تو فضام . تا به خودم آمدم دیدم منو لخت کردن و افتادن به جون کیرم . شهوتم چند برابر شده بود . دخترش بلند شد یه فلش وصل کرد به تلویزیون. پلی کرد ، دیدم به به فیلم سوپر . خلاصه شروع کردیم به سکس و بکن بکن . دخترش گفت هر وقت احساس کردی آبت میخواد بیاد بگو یه دونه برات بگیرم .
خلاصه تا ۶ صبح مادر و دختر رو از کوس و کون کردم و آخرش آبم رو تو کون دختره خالی کردم .
نوشته: علیرضا


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
زن داداش بیوه
1402/06/03
#زن_داداش #زن_بیوه

سلام خدمت اعضای شهوانی امیدوارم حالتون عالی باشه
خب دوستان همین اول کار بگم اولین باره خاطره زندگیمو می نویسم و اگه طولانی شد من معذرت میخوام
و در ضمن باید عرض کنم خدمت اون دوستانی که به امید اینکه خودشونو خالی کنن میخوان این داستانو بخونن نخونین همچین داستانی نیست
خب دوستان بنده محسن هستم ۲۲ سالمه با قد۱۷۶ و زن داداش بنده دقیق نمیدونم ولی فک کنم حدود ی پنج سالی از من بزرگتره با قد ۱۷۰ و اسم مستعار هم براش میزارم نسرین و دختر عمه ام است و اینم بگم که خانواده ما ادمای مذهبی هستن و داداشم تازه ازدواج کرده بود خب این داستان برمیگرده به ۶ سال پیش ک من ۱۶ سالم بود شوهر نسرین از اوایل جنگ سوریه میرفت جنگ که یه روز به ما زنگ زدن که علی شهید شده و سر این اتفاق من کلی اوضاع اعصاب و روانم بهم ریخت چون تنها داداشم و تنها پشتوانه ام داداشم بود
بعد تقریبا دو ماه از این اتفاق ک همه چی عادی شد بزرگای فامیل جمع شدن و گفتن که اره این دختر تنها شده و باید به فکرش باشیم که گفتن ما قبول نمیکنیم با غریبه ازدواج کنه باید با محسن ازدواج کنه
اومدن با من صحبت کردن اولش قبول نکردم ولی بعد کلی حرف قبول کردم و گفتم اگه تا چهار سال یعنی تا بیست سالگیم اگه صبر میکنه مشکلی ندارم گفتن مشکلی نیست و این حرفا تموم شد . من ۱۶ ساله اصلا به ازدواج فکر نمیکردم همش سرکار بودم نمیدونستم ازدواج چیه دوست دختر چیه رابطه چیه و جدا از اون من همیشه نسرین رو بزرگتر از خودم میدونستم و این موضوع واقعا سخت بود برام خانواده نسرین ترکیه زندگی میکنن واس همین همیشه خونه ما هست. خانواده نسرین اولش ب این ازدواج راضی نبودن بعد چند ماه گفتگو راضی شدن خلاصه چند ماهی گذشت و ی روز نسرین گفت میخواد بره مشهد و یکی همراهش بره میگفت تنهای نمیتونم من مادرم پاهاش درد میکنه گفت من راه دور نمیتونم یکسره بشینم تو ماشین نمیتونم برم و یه ابجی دارم که کوچیکه تنها کسی که موند من بودم و گفتم باشه اون شبو رفتم سرکار و با صاحب کارم صحبت کردم که یه هفته نمیام میرم مشهد و گفت مشکلی نیست آدم خوبی بود .
ما رفتیم مشهد و چند روز موندیم که تو این چند روز نسرین حرفای عجیبی میزد که به قول امروزیا نخ میداد
میگفت محسن تو تاحالا به دوست دختر یا رابطه داشتن فک کردی منم که خجالتی و هنوز تو فاز این بودم که این زن داداشمه و از من بزرگتره هیچی نمیگفتم روز پنجم برگشتیم تهران و دو یا سه هفته ای گذشت یک روز از خواب پاشدم دم غروب دیدم نسرین اومد بغل دستم نشست و با قیافه خجالتی سرشم انداخته پایین گفتم چی شده ی لحظه سکوت کرد بعد شروع کرد به حرف زدن گفت محسن توام جوونی منم توام نفس داری منم نفس دارم
من که قبلا شوهر داشتم و دختری ندارم (منظور همون پرده) بیا باهم رابطه داشته باشیم بالاخره قراره ازدواج کنیم وقتی این حرفارو زد مغزم سوت کشید یه شوکی بهم وارد شد اصلا نمیتونستم حرفی بزنم و هیچی نگفتم و از خونه زدم بیرون اینم بگم که من مادرم و ابجیم خیاطی میرن .
خلاصه بعد این حرف تا یک مدت هیچی نگفتیم و یک روز دوباره اومد با همون حرفا ک این دفعه فقط گفتم این حرفارو نزن زشته هر موقع ازدواج کردیم اون موقع مشکلی نیست و بازم بعد این حرف یه چند مدتی گذشت که برا بار سوم این دختر شیطون شد و تو پوست من در اومد.
این سری دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و اخرای شانزده سالگی اولین رابطه جنسی مو داشتم منی که اصلا به رابطه جنسی فک نمیکردم چه برسه با محارم در حدی دفعات سکسمون بالا بود که هر روز که هیچ حتی روزهای تعطیل ک مادرم و ابجیم خونه بودن میرفتیم پشت بوم تا سه چهار ب
زینب همکار حشری
1402/06/24
#همکار #زن_بیوه

سلام
من پوریا هستم
این خاطره که می‌خوام برای شما بنویسم مربوط به ۲سال پیشه
من در یکی از شرکت های بزرگ کار میکردم
اوایل بخاطر زیاد بودن افراد شاغل در این شرکت من کسیو نمی‌شناختم
من یه ادم شاد و شیطون هستم
و برام سخت بود که با کسی در ارتباط نباشم اونم ۱۲ساعت تمام
پس شروع به دوست شدن با افراد کردم تا جایی که بعد از ۳ماه افراد دیگه از بخش های دیگه منو میشناختن ولی سرپرست ما که ۱۹سال در شرکت بودو نمی‌شناختن
و در این میان یکی از خانم های که باهم هم سرویس بودیم
نظر منو به خودش جلب کرد
(ی خانم ۳۵ساله که قدش ۱/۵۵بود و سینه های بزرگی داشت و کمی هم پهلو
اینارو بعد اینکه به خونم آمد دیدم)
و من
(قدم۱/۸۸وسنمم۲۵بودهیکلمم بد نیست ی بدن معمولی پرمو فیس خوبی هم دارم و وزنمم ۹۵بود)
و همیشه میخواستم که با اون حرف بزنم ولی جلوی خودمو می‌گرفتم
وهم خجالت می‌کشیدم
بعد حدود یک ماه کم کم با زینب سلام و علیک میکردم و در همین حد بود
تا یک روز من یه عنوان نیروی کمکی به بخش دیگه رفتم که دیدم زینب هم اونجاست
و منو با دوتا از بچه‌ای هم کار منو فرستادن آنجا
باهم حرف زدیم و میونه ما کمی گرم تر شد
و بعد از اون روز با دیدار های که گه گذاری در سرویس داشتیم باهم حرف می‌زدیم
تا این که یک روز من بدون منظور به زینب گفتم کی میخواد الان بره خونه برای خودش شام درست کنه
گفت مگه خانمت نیست
گفتن نه پا به ماه هست الان خونی مامانش رفته وتا چند وقت بعد زایمان هم بر نمی‌کرده
که زینب گفت میخوای من بیام برات شام بپزم
من که فکر کردم یه شوخیه گفتم از خدامه
و بعد ازم شماره خواست منم با تعجب شماره رو دادم و ازم آدرس خواست دادم
خونی اونا با ما ۲دقیقه پیاده راه بود
من با خودم گفتم نمیاد
من رفتم خونه و مثل همیشه حمام و رو تخت ولو شدم که دیدم دور ساعت ۹بد که گوشیم زنگ خورد
و داشتم صدای زنونه پشت خط خوابو از چشام پروند
زینب بود گفت خونت کدوم واحد بود من از پنجره بیرون و نگه کردم و از تعجب شاخ درآورده بودم و رفتم درو باز کردم و گیج و منگ بدم بی اختیار رفتم کتری رو سر گذاشتم و زینب آمد تو سلام و احوالپرسی کردم و چایی زدم آوردن و کمی نشستیم
گیج بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم میدونستم این یه مهمانی نیست و عملا یه قرار خونه خالیه ولی نمیدونستم باید چیکار کنم
یا ترس اینو داشتم که بخواد بگام بده نمیدونم آن لحظه به هزار تا چیز همزمان فکر میکردم
زینب این سر در کمی رو درمان دید و فهمید که من بار اولمه که یکی و آوردم خونم ونمیدونم باید الان چیکار کنم
پدر همین حال کیرم داشت میترکید ولی من گیج بودم انگار چیزی جلومو می‌گرفت
بعد زدم فوتبال که زینب گفت فوتبال اینجوری حال نمیده ی بالشت با پتو بیار دراز بکشیم ببینیم
ومن مثل بچه های خوب رفتم آوردم و آمد دراز کشید ومن خواستم برم که گفت کجا من گفتم میرم آب بخورم میام
و رفتم آشپزخونه و آب خوردم آمدم کنارش نشستم که گفت دراز بکش
منم دراز کشیدم و بعد چند دقیقه دیدم پاشو گذاشت رو پام حس کردم پاش لخته و دستشو گذاشت رو شکمم و داشت نوازش میکرد و کم کم تیشرتمو داد بالا و منم دلو جرات پیدا کردم و چرخیدم طرفش و دستمو گذاشتم رو باسنش که فهمیدم فقط شرت پاشه و آروم آروم رون پاشو نوازش کردم و یه بوس از لباش کردم و دستشو بردم رو کیرم که یهو گفت این چیه
(کیرمن کلا ۱۷سانته ولی خیلی کلفته کلفتی دورش ۹سانته)
و دوباره دستشو برد تو شورتم و گفت مثل این که امشب من باید از وسط چاک بخورم
بعد من لباسشو در آوردم و از پشت سوتین داشتم از بزرگی ممه هاش چشام از حدقه در اومد خیلی بزرگ بودن یه سینه ۹۰ رو روی ی
آخرش یک روز اینو میکنم!
1402/08/18
#Babakdad #همکار #زن_بیوه

از دیدن اسم خانم خسروی روی صفحه گوشی، تعجب کردم! جواب ندادم چون هنوزم از دستش عصبانی بودم. بعد از چند زنگ قطع شد، اما بلافاصله بازم تماس گرفت! این‌بار هم صبر کردم چندتا زنگ خورد و دیدم ول کن نیست جواب دادم. اما نه سلام و نه علیکی، فقط با لحن سردی گفتم: بفــــرمایید!
+سلام اقای بهداد، شرمنده که بد موقع مزاحم شدم. میخواستم ببینم امکانش هست یکم پول بهم قرض بدید؟!
با شنیدن تن لرزان صداش، یک جوری شدم! چرا وقتی میدونه هنوز نصف روز از آخرین دعوامون توی شرکت نگذشته و حسابی از دستش عصبانی هستم، یک کاره زنگ زده میگه پول میخوام؟! اصلا چرا به من زنگ زده؟ تردید داشتم چه جوابی بهش بدم اما مطمئن بودم اتفاقی افتاده! با کمی مکث پرسیدم: خیره؟!
یهو زد زیر گریه: غروبی که سیاوش(شوهرش) از سرکار برگشت، خون دماغ شد و گفت سرم درد میکنه. هرچی بهش گفتم بریم دکتر قبول نکرد. ساعت هشت یهو بیهوش شد و افتاد زمین! حالا آوردیمش بیمارستان، میگن امشب حتما باید جراحی بشه! دیگه گریه اجازه نداد حرف بزنه. با وجودی که دل خوشی ازش نداشتم و هنوزم کفری بودم، ولی میدونستم کسی‌ رو توی تهران ندارند و قطعا از سر اجبار و دَم تنگی به من زنگ زده. ازش پرسیدم چقدر احتیاج داره و شماره کارتش رو هم گرفتم و براش واریز کردم.
کارم که تموم شدم مامان ازم پرسید؛ چی شده؟ قضیه رو که براش توضیح دادم، گفت: هر اتفاقی هم که بین تون افتاده، الان کارش گیره، خدا رو خوش نمیاد پاشو یک سر برو بیمارستان شاید کمکی بخواد یا کاری از دستت بربیاد!
مامان درست می‌گفت، وقت بیخیالی نبود. با همه اتفاقاتی که بین‌مون افتاده بود، اما به هر حال چند سالی بود که همکار بودیم و باید کاری میکردم. تماس گرفتم، آدرس بیمارستان رو پرسیدم و سریع راه افتادم. جلوی در اتاق عمل پیداشون کردم. خانم و آقایی که ظاهرا همسایه‌شون بودند، همراهش بودند. رنگ و روش پریده و حال و روز خوبی نداشت. بعد از پیگیری اوضاع، آقایی که همراهش بود، آروم گفت: همین الان بردنش اتاق عمل، اما راستش دکتر گفته انگار حین بیهوش شدن و افتادن، سرش ضربه بدی خورده و اوضاعش خطرناکه. توی اون شرایط، غیر از دعا کاری ازدستمون برنمی‌اومد، پس منم کنارشون، پشت درِ اتاق عمل به انتظار نشستم. چندباری تعارف کرد که من برم، ولی راستش دلم نیومد. زمان زیادی طول کشید تا بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، اما ضمن عذر خواهی گفت متاسفانه حین جراحی دوام نیاورده و فوت شده!!
ویران شدن خانم خسروی رو توی کسری از ثانیه با چشمان خودم دیدم! حق هم داشت، واقعا باور کردنی نبود که یک‌نفر به همین راحتی بمیره و یک زندگی با هزار امید و آرزو خراب بشه؟ منی هم که نمی‌شناختمش و فکر کنم فقط یکبار دیده بودمش، جوری شوکه شدم که نای سرپا ایستادن نداشتم، دیگه وای به حال خانم خسروی! عین یک برگ از درخت جدا شده، ولو شد کف زمین و از هوش رفت. سریع بردیمش اورژانس و پزشک مشغول رسیدگی شد. بعد از اطمینان از اوضاعش، خانم همسایه پیشش مونده و من و اون آقا رفتیم کارهای مربوط به تسویه و انتقال همسرش به سردخونه رو انجام دادیم. با وجود اصرار زیادش برای موندن توی بیمارستان اما بردیمش خونه. مامان هم بعد از شنیدن موضوع همراه بابا اومدند خونه‌شون. تا ظهر روز بعد که ما کارهای انتقال جسد به پزشک قانونی رو انجام دادیم و برگشتیم خونه، کلی از اقوامشون رسیدن و بعد از مشورت تصمیم گرفتند که برای تدفین ببرند شهر خودشون. بازم باهاش صحبت کردم و مقداری دیگه کمکش کردم و گفتم که اگر بازم نیاز بود بگو. به همراه چند تا از همکاران توی مراسماتش شرکت کردیم و برگشتی
رابطه با بیوه افغانی
1402/08/29
#افغان #زن_بیوه

سلام اسم من عباس و اولین باره می‌خوام داستان سکس خودم وبزارم من سی سالمه وکارمند یکی از ادارات دولتی هستم اواخر سال نودو پنج که پدرم بازنشسته شد تصمیم گرفتن کلا برای زندگی برن شهرستان وچون من تنها بچه مجرد خانواده بودم اول اومدن زنم بدن دیدن خیلی مقاومت میکنم ومجبور شدن با مجردی زندگی کردن من کنار بیان اولش فکر میکردم دیگه با خونه مجردی قراره همرو بکنم ولی زهی خیال باطل چون تو رابطه گرفتن یکم ضعیفم تمام سکس های من شده بود دوهفته یه بار زنگ زدن به خاله محله وآوردن کس پولی به خونه وشاید توی این هفت ساله کلا سه تا دوست دختر داشتم اوایل امسال با پس اندازی که داشتم تصمیم گرفتم یه شغل آزادم راه بندازم ولی چون وقت نداشتم گشتم دنبال شریک خاله بزرگ من یه خیاط ماهر لباس مجلسی زنونه ولباس عروسی بود ولی چون سرمایه نداشت برای بقیه کار میکرد تصمیم گرفتیم یه کارگاه خیاطی بزنیم هم دوخت لباس هم کرایه دادن لباس عروس بعد از خریدن چرخ ودم و دستگاه چندتا کارگر ماهر خودش آورد وبرای کارگر معمولی وپادو آگهی دادیم که اول صبحش یه خانم بالهجه با من تماس گرفت شرایط وبهش گفتم با اینکه محیط کاملا زنونست وخیالتون راحت دم ظهر اومدن کارگاه دوتا خانم افغانی بودن یکیشون نزدیک سی ساله ویکیشون بهش میخورد زیر بیست سال باشه خدیجه وفاطمه شرایط وقبول کردن وقرار شد از فردا بیان سرکار توی کارگاه کلا هفت تا نیرو داشتیم به همراه خالم که همه کاره بود منم تا ساعت سه اداره بودم وهمیشه اون چندساعت آخر میومدم وکارای حسابداری وچک واینجور چیزارو انجام میدادم وزیاد کارگرا هم صحبت نمیشدم یه سلام ویه خدافظ تا اینکه اوایل شهریور خالم یه چند روزی با خانواده میخواست بره مسافرت منم اون چهار روزو مرخصی گرفتم از صبح میرفتم کارگاه بازم زیاد صحبت نمی‌کردم با کارگرا چون به غیر فاطمه که گفته بود مجرد اکثرا خانم های سن دارو با آبرو بودن روز دوم نزدیکای ساعت شیش کارگاه وبستم واومدم ماشینم و وردارم برم که دیدم خدیجه وفاطمه سر خیابون منتظر ماشینن بوق زدم اول تعارف کردن وگفتن مرسی ولی بعدش نشستن گفتم مسیرتون کدوم سمت گفتن باقر آباد بهشت زهرا درحالی که مسیر من سمت شرق ونیروهوایی بود الکی گفتم من اونورا کار دارم بریم تو راه یکم صحبت کردیم واز زندگیشون گفتن فهمیدم خدیجه بیست وهشت سالشه ودوتا بچه داره ودوسال قبل شوهرش سرساختمون از داربست میفته ومیمیره والان سمت باقر آباد یه خونه ویلایی دوطبقه اجاره کردن وخاله وشوهرخالش وبه همراه بچه هاش وخدیجه وداداش متاهلش همگی توی اون خونه زندگی میکنن واون روز یکم از اوضاع مالیش ناله کرد وگفت دخترش ماه دیگه باید بره مدرسه ونه پول داره برای ثبت نام نه خرید وسایل فردا صبحش هفت تومن زدم به کارتش وپیام دادم عباسم این پیشت باشه برای خرج مدرسه دخترت به خالمم نگو حقوق که گرفتی کم کم تا آخر سال بهم بده کلی تشکر کردو فرداش خالم از مسافرت اومد وروال عین سابق شد ولی نگاه خدیجه عوض شده بود اینم بگم فوق العاده پوست سفید وصافی داشت حداقل صورت ودستش که من دیدم یه هفته بعد که فاطمه مرخصی بود دیدم آخر وقت پیام داد من تنهام میترسم میشه منو برسونی تا نزدیکای خونه واینکه کارگاه ما تو نازی آباد وتا باقر آباد زیاد راه نبود قبول کردم وآخر وقت رفتم سر خیابون سوارش کردم تا نشست شروع کرد تشکر کردن واز اینجور حرفا چند دقیقه بود که راه افتاده بودیم یدفعه پرسید عباس آقا شما چرا ازدواج نمیکنی ؟جا خوردم گفتم شرایطش پیش نیومده وفکرم درگیر کار وازاینجور کس وشعرا گفت آخه تنهایی سخته من الان دوسال شوهرم فوت کرده مشکلات مالی از یه طرف داره فشار میاره هم تنهایی دوزاریم افتاد میخاره منم نه گذاشتم نه برداشتم با خنده گفتم تنهایی طول روز به درک تنهایی شب بدتره یهو یه پوزخند زد ورسیدیم نزدیکای خونشون وپیاده شد آخر وقت بهش پیام دادم میتونم شبا بهت پیام بدم چون تو خونه تنهام وخیلی احساس بدیه این‌جوری حداقل حس میکنم یکی به حرفام گوش میکنه بااکراه قبول کرد وگفت فقط یازده به بعد پیام بده که بچه هام خوابن یه دوهفته ای باهم پیامک بازی کردیم و اوضاع خوب پیش میرفت وغیر مستقیم حرف سکس ووسط کشیدم به هوای کارای مدرسه دخترش یه روز مرخصی گرفت وتا ظهر کاراشو انجام داد وقرار شد ناهار باهم باشیم رفتم دنبالش دیدم یه آرایش ملو ولباس خوب تنشه نشست تو ماشین گفتم دوست داری دست پخت منو بخوری به سختی قبول کرد بیاد خونم وقتی کفش ودر آورد واومد توتا چند دقیقه گیج ومنگ بود اصلا صحبت نمیکرد وحتی شالشو هم در نیاورد یکم پذیرایی کردم ورفتم مواد لازانیا رو که آماده کرده بودم گذاشتم تو فر ساعت حدود دو بود یهو زبون وا کرد گفت من شیش باید خونه باشم منو میرسونی گفتم اوکی نشستم بغلش گفتم من تورو دوست دارم چرا خودتو سفت کردی دوری میکنم گفت به خدا ترسیدم چیزی نیست شالشو برداشتم ودستم
مریم بیوه زیبا (۴)
1402/09/05
#دنباله_دار #زن_بیوه


مدت زمان نزدیک به یکسال از ازدواج من و محمد میگذشت و من هر روز خودمو بیشتر از روز قبل خوشبخت تر میدیدم سالار و آرزو رابطه بسیار خوبی داشتند و موقع اعلام نتایج کنکور نزدیک بود و سالار استرس و هیجان زیادی داشت شب خونه شیدا بودیم و شیدا از رابطه من و سالار بسیار خرسند بود و همه چی به قول معروف گل و بلبل بود بعد از شام شیدا اصرار داشت که بیشتر بمونیم ولی سالار گفت وقت خواب آرزو هست و بی خواب بشه تا صبح باید بچه داری کنه همه خندیدند و آقا یاشار گفت پاشید برید خونتون، من حوصله نق نق ارزو رو ندارم، چون چند باری بهانه گیریهای آرزو را تجربه کرده بود بنابراین بلند شدیم و اومدیم خونه خودمون، تو راه پله آرزو خودشو به زور بغل سالار جا کرد و تا رسیدیم خونه دیگه چشماش نیمه باز بود سالار بعد از خوابوندن آرزو اومد تو سالن و ازم خواست که واسش قهوه درست کنم

+مامانی میشه واسم قهوه درست کنی

-سالار جان قهوه میخوای چیکار پاشو بریم بخوابیم قهوه میخوری بی خواب میشی منم حوصله شب زنده داری ندارم.

+مامان لطفا من اصلا خوابم نمیاد

-از دست تو پاشو بریم اشپزخانه

+آی قربون مامان خوشگل و مهربونم بشم

-خدا نکنه عزیزم

رفتیم تو اشپزخانه و من داشتم قهوه درست میکردم و سالار از تو یخچال کیک اورد بیرون، میدونستم که مثل خیلی از شبها قراره تا دیر وقت بنشینیم و حرف بزنیم تو این مدت خیلی از شبها پابه پای سالار تا نصف شب پیش سالار مینشستم و سالار درس میخوند و باهم حرف میزدیم بعد از کنکور شب نشینی هامون با سالار کم شده بود ولی اون روز میدونستم که میخواد دوباره باهام دردودل کنه اینو از رفتارش در طی روز متوجه شده بودم خیلی باهم صمیمی شده بودیم و از هر دری باهم حرف میزدیم. در حالیکه کیک و بشقاب رو میز میزاشت پرسید:

+مامانی تو از بابام راضی هستی؟

-چرا میپرسی عزیز دلم

+همینجوری

-همینجوری که نمیشه حتما یه چیزی شده که میپرسی

+اخه میدونی قبلا یادمه مامان و بابا وقتی تنها میشدن همیشه باهم بحث و دعوا میکردن، تو این مدت من حتی یه بارم ندیدم که شما باهم بحث کنید

-چرا باید بحث کنیم عزیزم، ما که مشکلی نداریم

+مامانم میگفت بابات نیازهای منو نمیتونه برطرف کنه من موندم چه نیازی داشته که شما ندارید

از این حرفش جا خوردم نمیدونستم چه جوابی بدم گفتم:_چی بگم سالار جان نمیدونم چه مشکلی داشته مامانت.

+مامان میشه یه سوال ازت بپرسم؟

-بپرس پسرم

+واقعا جواب میدی؟

-اگه بلد باشم شک نکن جواب میدم.

+میشه بشینی لطفا

-صب کن قهوه داره جوش میاد بریزم بشینم

قهوه ریختم تو فنجونامون و نشستم. دستاشو گذاشت رو میز کامل خم شد تو چشام زل زد و گفت:

+نیاز جنسی یه زن در چه حد مهمه، که مامانم همیشه از کمبودش تو زندگیش ناراضی بود و همش بابامو تحقیر میکرد.

نمیدونستم چی باید بگم سرمو انداختم پایین جوابی ندادم دوباره جلوتر اومد و نفسهاشو رو صورتم حس میکردم و دوباره سوال

+مگه تو بهم قول ندادی مثل بچه خودت ببینی منو

-چرا عزیزم میدونی که تو رو اندازه آرزو دوست دارم ولی نمیدونم چطوری جوابتو بدم یعنی بلد نیستم چطور بگم.

سالار منو تو یه چالش بزرگ وارد کرده بود واقعا خیلی سخت بود برام که جوابش بدم.

دوباره پرسید

+مامانی من از هرکی پرسیدم گفت باید از مامانت میپرسیدی الان من یه مامان دیگه دارم و واقعا میخوام بدونم مامان خودم در چه حد مقصر بود.

-جواب این سوالت خیلی سخته من هیچ شناختی از مامانت ندارم اصلا نمیشناختمش

+چی باید بدونی مامانی، بگو من بهت بگم، هر چی در مورد مامانم میخوای بپرس من بگم بهت. من تو یک دوراهی گیر کردم دیگه نمیتونم خوب و بد و از هم تشخیص بدم

-سالار مشکل مامانت چی بود چرا خودشو…

نتونستم ادامه بدم از عکس العمل سالار میترسیدم سرم انداختم پایین که سالار ادامه سوالم رو گفت

+میخوای بدونی چرا خود سوزی کرد؟

-سالار!!!؟؟؟

+اون روز بابام یهویی اومد خونه و مامانم با داییم تو اتاق خواب بودن.

صداش قطع شد وقتی نگاهش کردم، بغض کرد، چشمای قشنگش پر اشک بود

گفتم:-میخوای ادامه ندیم.

با بغض گفت: نه ادامه بدیم و اشکاش جاری شد.

دلم به حالش سوخت تازه متوجه شدم چرا بعضی وقتا تو خودش میره و ساعتها با کسی حرف نمیزنه.و ادامه داد

+مامان به نظرت مادرم مقصر بوده یا بابام

-نمیدونم عزیزم، به نظرم هر دو مقصر بودن ولی اینکه مامانت با داییت همچین کاری کرده چندش آوره، میتونست جدا بشه و یا تحمل کنه بهر حال من نمیتونم و نمیخوام کسی رو قضاوت کنم.

+من چی مامان تکلیف من چیه؟

-بهتره دیگه گذشته رو فراموش کنی الان دیگه من هستم به آینده نگاه کن عزیزم فردا هم روز خداست.

+دوست دارم ولی نمیتونم

-سالار عزیزم بیا در مورد آینده حرف بزنیم گذشته ها دیگه گذشته این بهترین روش واسه فراموش کردن گذشته هست.

+مامان کمکم کن که فراموش کنم
بیوه ای که شوهر داشت (۱)
1402/09/12
#زن_شوهردار #زن_بیوه

چند روز قبل …
بعد از چند سال دوباره نگار به صورت اتفاقی داخل خیابون دیدم
اونم تا چشم اش خورد بهم بلافاصله منو شناخت
نمی دونم چرا ولی نگاهش که بهم افتاد تو دلم خالی شد و بی خود استرس گرفتم
بازم اون لبخند ملیح روی صورت اش بود
سریع نگاهم از روی چهره اش دزدیدم سوار ماشین شدم
تمام خاطراتی که داخل اون چند ماه باهم داشتیم درست مثل یه فیلم سینمایی داخل ذهنم مرور شد …
خاطراتی که باعث شد شخصیت من تا حدی تغییر کنه
چند سال قبل … «سال ۱۳۹۸»
اون روز یکی از کیری ترین روز های عمرم بود وقتی از سر جلسه کنکور آمدم بیرون ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود
سوار خط واحد که شدم برگردم خونه
همه داشتن در مورد سوال ها ، درصد هایی که احتمال می دادن زدن حرف میزدن
ولی من اصلا نمی دونستم اینا چی میگن ذهنم ام جوری خالی کرده بود که آدرس خونه امون هم به زور یادم میومد
وقتی رسیدیم به میدون پیاده شدم رفتم پارک روی چمن ها ولو شدم تا حالم یخورده جا بیاد
که مامانم زنگ زد ، نگران شده بود چرا دیر کردم
مامانم : محمد جان کجایی ، چرا تلفن جواب نمیدی
من : الان از سر جلسه آمدم گوشیم خاموش بود
مامانم : داری میایی خونه
من : یه یکی دو ساعت دیگه میام
مامانم : چی کردی کنکور خوب دادی
من : اره بد نبود …
ولی همون لحظه ام میدونستم که چیکار کردم دانشگاه قبول نمیشم .
البته منظورم از قبول شدن رشته های پزشکی و پیراپزشکی بود وگرنه با رتبه کنکور پارسالم هم میتونستم برم دانشگاه دولتی یه رشته ای همین جوری بخونم
آخرشم همون شد وقتی جواب اولیه کنکور اومد رتبه ام دیدم فهمیدم که شانسی واسه اون رشته ها ندارم
دیگه فرصتی هم برای کنکور مجدد نداشتم
این کنکوری که دادم کنکور سوم ام حساب می شد از معافیت پیام نور استفاده کردم که تونستم کنکور بدم
از طرفی هم نظام آموزشی جدید قدیم خورده بودن بهم
و کلن سبک سوالات نسبت به سال های پیش تغییر کرده بود‌
می دونستم کنکور سال بعدی هم همین آش همین کاسه است
برای همین اون سال انتخاب رشته انجام دادم
با اینکه مجاز به انتخاب دانشگاه فرهنگیان شده بودم
ولی علاقه ای به معلمی نداشتم به همین خاطر بیخیال دانشگاه فرهنگیان شدم به خانوادم هم چیزی نگفتم چون میدونستم سخت مخالفت می کنند مجبورم می کنند برم دانشگاه فرهنگیان
بدون اینکه به خانوادم بگم انتخاب رشته ام انجام دادم اکثر اولویت هام رشته های مربوط به دانشگاه شهرمون زدم
روان شناسی و رشته های علوم پایه …
اصلا واسم مهم نبود که چی انتخاب کردم
فقط‌می خواستم از اون برهه زمانی رد بشم
انتخاب رشته ام که انجام دادم تموم شد انگار یه بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود
حس می کردم تا الان زندانی بودم تازه آزاد شدم
روزای باقی مونده تابستون کل فکر ذکرم شده بود که یه کاری پیدا کنم تا بتونم گوشیم عوض کنم کامپیوترمو ارتقا بدم
از طرفی هم نمی خواستم دستم جلو بابام دراز کنم‌ که ازش پول بگیرم
چون بابت هر یک ریال پولی که می داد بهم باز خواستم می کرد و باید جواب پس می دادم
اما از اون طرف تنها راه پول در آوردنم ماشین بابام بود که اکثراً زیر پای‌‌من بود چون خودش به خاطر ضعف زانویی که داشت جرات نمیکرد رانندگی کنه
اوایل دزدکی میرفتم تو خیابون پرسه میزدم مسافر تاکسی دار هارو دور میزدم ولی به صرفه نبود واسم
آخرش زدم تو کار اسنپ
ولی مجبور شدم با بابام بگم چون فکر می کردم بیمه نامه ماشین نیازه
اونم هزار و یک شرط واسم گذاشت تا بالاخره راضی شد
شرط هزار یکمی اش این بود خارج شهر مسافر نبرم
کارای اسنپ که اوکی شد
روز اول کاری ام تقریبا چیزی حدود ۷۰ هزار تومن خالص بهم موند اون روز حس میکردم جا پای بیل گیتس گذاشتم
در پوست خودم نمی گنجیدم
تا آخر تابستون یه کله کارم شده بود این که صبح بزنم بیرون تا غروب مسافر کشی کنم
اوایل اش واسه آدم خیلی عجیب غریب
یه لحظه به خودت میایی میبینی مسافرت یه داف اسمی که بوی عطر اش داره دیوونه ات میکنه چند دقیقه بعدش میبینی یه خیکی صد کیلویی سیبیل کلفت سوار کردی که به خاطر اضافه وزن طرف ماشین کلا خوابیده
بالاخره بعد مدتی یه پول پله دستم گرفت که تونستم گوشی ام عوض کنم و چند دست لباس هم واسه دانشگاه رفتن بخرم
از اون طرف هم جواب انتخاب رشته ها آمد رشته بیوتک دانشگاه شهرمون مجاز شدم
هر‌جوری بود کارای ثبت نام غیر حضوری و حضوری دانشگاه انجام دادم
هفته اول که رفتم دانشگاه در کلاس که باز کردم کُپ کردم خودم ریختم پرام موند
کل کلاس دختر بود فقط سه چهار نفرمون پسر بودیم
که مثل یتیم ها کنج کرده بودن ردیف های جلو کلاس
شکار دوست پسر جوان
1402/09/14
#دوست_پسر #زن_بیوه #میلف

سلام
سعی میکنم زیاد طولانی نشه ولی با جزئیات بگم
اسمم مریمه و دو سال پیش تو یک تصادف شوهرمو از دست دادم چند ماهی دختر و دامادم اومدم پیشم که کم کم حالم بهتر شد و تقریبا باهاش کنار اومدم وقتی دخترم رفت و دوباره تنها شدم کمی بهم سخت گذشت ولی به هر حال دوباره برگشتم به زندگی
یک سال شد تا دوباره خودمو پیدا کردم و به کارهای شرکت سر و سامان دادم و جای حسین شوهرمو پر کردم
تو این مدت میل جنسیم خاموش شده بود ولی دوباره داشت برمیگشت گاهی شبا تنهایی تو تخت خاطره سکسامونو مرور میکردم و وقتی داغ میشدم خودمو میمالیدم تا ارضا بشم یا بعضی وقتا با خیار خودمو خالی میکردم گاهی هم پورن میدیدم یا اینجا میچرخیدم و با عکس و فیلم یا داستان خودمو سرگرم میکردم و آخرش دوباره موز یا خیار
این اتفاقا تا شهریور امسال ادامه داشت درست تا تولد چهل سالگیم دخترم و دامادم غافلگیرم کردن و تو خونم یه تولد کوچیک واسم گرفتن تا آخر شب خوش بودیم ولی وقتی خواستن برن اجازه ندادم و گفتن برن اتاق خودشون بخوابن چون مست بودن و نمیخواستم دوباره با یه تصادف دیگه عزادار بشم خلاصه خوابیدن و منم رفتم اتاقم بیدار بودم و توی گوشی میچرخیدم که متوجه شدم پریا و امید سکس میکنن فقط گوش میدادم و داغ کرده بودم چیزی هم تو اتاق نبود و نمیتونستم از اتاق بیام بیرون که بفهمن بیدارم یکم خودمو مالیدم بعد یادم افتاد دسته برس چیز خوبیه برداشتمو شروع کردم ارضا شدم ولی دلم کیر میخواست هنوز تشنه بودم دلم میخواست یه مرد بغلم کنه و حسابی تو کسم تلمبه بزنه دلم سکس واقعی میخواست نه خود ارضایی
صبح پریا و امیر بعد از صبحانه رفتن و من دوباره فکر دیشب اومد توی سرم گفتم میرم دوش میگیرم و خودمو خالی میکنم خوب میشم ولی وقتی از حمام اومدم بیرون با این که ارضا شده بودم بیشتر دلم یه سکس واقعی میخواست چند ساعت تو خونه تنها بودم و داشتم دیوونه میشدم تا دیگه آخرش شهوت کار خودشو کرد تصمیم گرفتم برم به میدانی مرکز شهره و کارگرها دورش جمع میشن یک نفرو بیارم و با ترفندهای زنانه کاری کنم خودش پا پیش بذاره پس لباس پوشیدم و راهی شدم با میدان که رسیدم یک دور کامل زدم که بهترین مورد انتخاب کنم که پسر جوانی که اتفاقا تنها ایستاده بود توجهمو جلب کرد دوباره دور زدم و جلوش نگه داشتم و گفتم سوار شو وقتی سوار شد باقی کارگرها اومدن سمت ماشین که من حرکت کردم تو مسیر کمی حرف زدیم و بیشتر من سوال میپرسیدم و اون جواب میداد مثلا فهمیدم اسمش حامد ۲۷ سالشه با مادر و پدر بازنشستش زندگی میکنه و دانشگاه رفته ولی چون پارتی نداره مجبوره کارگری کنه منم کمی از خودم واسش گفتم مثلا از دست دادن شوهرم که تسلیت گفت فقط یک سوال ازم پرسید گفت باید چکار کنم منم گفتم یه باغچه کوچیک دارم باید حسابی بیل بزنی بلاخره رسیدیم و ماشینو بردم تو حیاط به باغچه اشاره کرد و گفت همین؟؟گفتم نه بیا بریم بالا رفتیم تو خونه بهش گفتم بشین من الان میام رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم و فقط یک تاپ و دامن پوشیدم بدون لباس زیر که قشنگ نوک سینه هام پیدا بود از زیرش از اتاقم اومدم بیرون و به حامد گفتم چیزی میخوری واست بیارم که وقتی منو دید دستو پاشو گم کرد گفت نه ممنون و سرشو انداخت زمین از این حرکتش فهمیدم باید خودم پیش قدم بشم پس رفتم جلوش نشستم و گفتم عجله ای نیست من باغچم کوچیکه فوق فوقش بیل زدنش یک ساعت کار داره ولی حقوقتو کامل میدم گفت ممنون هر وقت خواستین شروع کنم تمام مدت نگاهش به زمین بود که بهش گفتم بیل داری؟؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت نه مگه خودتون ندارین؟؟گفتم نه من بهم میخوره بیل داشته باشم ؟؟ گفت همونجا که سوار شدم دیدین بیل ندارم حالا چکار کنیم ؟؟گفتم نمیدونم خودت باید یه کاریش بکنی باغچه رو نشونت بدم؟؟ گفت آره منم لای پاهامو باز کردم و کمی دامنمو دادم بالا که قشگ کسمو ببینه و گفقم اینه بلدی چکارش کنی؟؟ اولش خجالت کشید ولی دوباره نگاهم گرد و این بار میشد شهوتو تو نگاهش دید بهم گفت حواسم نبود بیل تو شلوارم قایم کردم و باهم خندیدیم رفتم بغلش نشستم و دستمو گذاشتم رو کیرش گفتم همینه؟؟ گفت اره یکم کوچیکه ولی واسه باغچه شما خوبه درش آوردم هنوز کامل شق نشده بود ولی بزرگ و کلفت بود بهش گفتم عالیه همینه که میخواستم رفتم از اتاق اسپری و کاندوم تاخیری آوردم زدم بهش و بعدش همه لباساشو در آوردم و لخت مادر زاد بردمش اتاقم خوابوندمش روی تخت اول میخواستم واسش بخورم ولی پشیمون شدم و یک راست نشستم رو کیرش وای بعد از دوسال یه کیر بزرگ و درست حسابی کسمو پر کرده بود چند ثانیه نشستم و بعد خودم تکون میدادم چند دقیقه این پوزیشن بودم که خسته شدم خوابیدم روی تخت پاهامو دادم بالا و گفتم تو قراره بیل بزنی یا من ؟؟
بیوه ی سیاه (۱)
1402/09/21
#آنال #زن_بیوه

عاشق آرایش لایت بود، منم عاشق اون و دلبستگی هاش…
موهای قهوه ای مو اتو کشیدم و چند دسته نازکش رو تو دستم گرفتم و آروم آروم از شقیقه سمت راست تا چپ، دور تا دور سر مو بافت ریز زدم و باقی مو هامو ریختم رو شونه هام که تا نصفه های کمرم رسید…
شروع کردم به آرایش، یه خط چشم ساده ،سایه گلبهی اکلیلی کمرنگ، و رژگونه ی لایت صورتی و رژ لب صورتی هلویی،، کلاس های خودآرایی واقعا تاثیر داشتن و پولمو دور نریخته بودم…

تصویر تو آیینه رو خیلی دوست داشتم

آرایش بهم اعتماد به نفس میداد،
کمک میکرد به گذشت زمان و چین و چروک هایی ک کم کم تو صورتم ظاهر میشدن توجه نکنم

یه تاپ دامن سفید و زرد رو که تازه آنلاین سفارش داده بودم و به دستم رسیده بود پوشیدم
دامن زردش که یه کمربند با گره پاپیونی خوشگل داشت ی کم کوتاه بود ولی تاب سفیدش اندازه بود، کشی و جذب و بالا ناف ،با یه آستین سه سانتی سمت راستش درست بالای شونه م و سمت چپ لخت بود که به نظرم خیلی دلبر شده بود
یاد حرفای امیر افتادم :
(نه که از سر دوست داشتنت بگم
یا چون من یه عاشق دیوونه م نه
نه به خدا
خدا خودشم میدونه چی آفریده
چطور کمال گراییشو تو خلقت تو نشون داده

چشمای سبز درشت بی نظیرت،صورت استخونی و لبای قلوه ایت و دماغ باریک قلمی ، اندام فوق العاده ت ک مدل ها با صدتا عمل هم نمیتونن بهش برسن

همه ی اینها کنار دل عاشق و مهربونت و البته از همه مهمتر(با یه خنده شیطانی) میل به انتهات به سکس با من

تو خودت رو بزار جای خدا، دیگه چی میتونی به یه زن اضافه کنی که زن بودن رو به معنی واقعی کلمه به مردا نشون بدی و کاری کنی یه شهر و نه یه دنیا اگه امکان یه بار دیدنشو داشتن دیوونه ش بشن…
البته نمیدونم چ گناهی کردی که با این همه کمال نصیب منه معلم قراردادی پاپتی شدی)

همینطور که به امیر و تعریف ها و زبون بازیاش فکر میکردم و تو دلم قند آب میشد و اونو موقع دیدنم تو این لباس واسه اولین بار تصور میکردم،انقدر تو آینه عقب و جلو رفتم و خم شدم و خودم رو دیدم و ذوق کردم که گذر زمان از دستم در رفت و با تیر کشیدن و گزگز کف پام متوجه خستگیم شدم و بالاخره و کم کم رضایت دادم و نشستم
داشت دیر میشد
نوبت چیدن سفره بود
سرمو چرخوندم و ساعتو دیدم، نه و نیم بود ، باید عجله میکردم قبل ده همیشه سر و کله ش پیدا میشد…
میز کوچیک دونفره مونو خوشگلش کردم ، چند شاخه رز سفید، دو تا شمع سفید رو شمع دونی هایی که یادگاری ماه عسلمون بود, یه عود با عطر قهوه و سالاد یونانی ، سیب با رسپی مخصوص خودم با قارچ و پنیر و پاستا پنه ای که عاشقش بود و یه ادکلن لالیک انکر نویر با یه پاپیون قرمز خوشگل دورش و …

چراغا رو کم کردم ریسه ی دور قاب عکسمانو به پریز زدم و دور و برمو با ذوق دیدم، همه چی مرتب بود
همه چی آماده دهمین سالگرد ازدواجمون بود
پنج دقیقه به ده بود ، نشستم رو صندلی پلی لیست عاشقانه های ابی رو آوردم وصل شدم به تلویزیون و صدا رو تنظیم کردم
دیگه کاری نبود بجز انتظار
ولی لعنت به انتظار که هر دقیقه ش یک سال میگذشت
ده و ربع بالاخره صدا ماشینشو از تو پارکینگ که درست زیر ساختمون بود شنیدم، با شوق از جام پریدم و به استقبالش رفتم و منتظر شدم صدای پاهاش به پشت در برسه ، همین ک خواست کلید بندازه درو باز کردم، صورتش روبه کلید در بود ، با باز کردن در سرشو بالا آورد و تازه داشت با لبخند سرتا پای منو برانداز میکرد که مهلتش ندادم و پریدم تو بغلش لبمو رو لبش قفل کردم، ناخودآگاه برای اینکه زمین نخوره اول دستاشو باز کرد یکی دو قدم کوچیک به عقب رفت و بعدش سریع دستاشو دور باسنم قفل کرد و کمی منو ب بالا داد و سمت راستو نگاه کرد که خیالش از نبودن واحد بغلی راحت شه و بعدش داخل اومد ، یکی دو قدم دیگه حرکت کرد و بعد با پشت پای چپش یه ضربه به در زد و درو پشت سرمون بست.
یکی دو دقیقه ای رو ابرا و مشغول عشق بازی و خنده و لب گرفتن بودیم که منو زمین گذاشت و یه قدم ازم دور شد ،،با کف دست چپش انگشتای دست راستمو گرفته بود و با یه نگاهی که همزمان حرص و عشق و شهوت رو میشد توش دید ، به قول خودش داشت تجزیه و تحلیلم میکرد

آروم همونجوری که نگاش به جزء ب جزء بدن و صورتم قفل شده بود، دستشو بالا سرم آورد و چرخوند و منم با چرخش دستش چرخیدم و دامنم که به زحمت تا زیر باسنمو پوشونده بود با چرخشم بالا رفت و موهام تو هوا تاب خوردن که یه دفعه دستمو تو هوا ول کرد و باسنمو چنگ زد و خودشو از پشت بهم چسبوند شروع کرد خوردن و بوییدن گردن و موهام…
چشام رو بسته بودم و غرق لذت بودم ، آروم آروم دستاشو از قسمت لخت تاپ سر داد زیر و سینه مو تو دستش گرفت و شروع کرد به مالیدن و چند لحظه بعد دست دیگه ش از زیر دامن وارد شرتم شد و شروع به مالیدن کسم کرد
عشقی که بعد از چند سال دوباره پیدا کردم
1402/10/13
#زن_همسایه #زن_بیوه #صیغه

متولد 57هفت بودم. درسم رو خونده بودم. کار خوبی هم داشتم توی یک کارخونه. سال هشتاد و یک با فاطمه ازدواج کردم و یه سال بعدش یه پسر به دنیا آوردیم. زندگیمون خیلی خوب بود.‌عاشق فاطمه بودم. اخلاقش و رفتارش قیافه زیباش. و هیکل سکسی که داشت واقعا زندگی ایده عالی داشتم.
اما سال نود که شد همسرم سرطان سینه گرفت.
سرطانش خیلی بد بود. مجبور شد عمل کنه و انقدر سرطان پیشرفت کرده بود که دکتر مجبور شد کلا اون سینه رو ببره و جدا کنه.
همسرم بعد عمل اوضاع روحی خوبی نداشت.‌یدونه سینه هاش رو از دست داده بود. باید تا شیش ماه شیمی درمانی میشد. کل موهاش ریخت.
خیلی شرایط سختی بود ولی خب بعد از یکی دوسال باز موهاش برگشت و زندگیمون خوب بود.
اما یک سال بعدش سال نود و سه حدود بود که دوباره فهمیدیم یه تومور مغزی داره همسرم.
گذشت و گذشت چندین سال عمل و درمان فایده نداشت و اخرش سال نود و شیش همسرم فوت کرد.
شرایط سختی بود هم برای خودم و بقیه.
با سرمایه ای که داشتم از کارم بیرون اومدم و یه مغازه اجاره کردم. کارم فروش وسایل کشاورزی و سموم کشاورزی و بذر کشاورزی و… بود و خب خداروشکر درامد خوبی داشت.
اشپزی بلد بودم. خودم صبح ها غذا رو درست میکردم و میرفتم بعدش مغازه.
پسرم هم توی کارهای خونه کمک میکرد.
یک سال قبل از فوت فاطمه کلا سکس نداشتم. شرایط فاطمه جوری شده بود توی دو سال اخرش که نمیشد رابطه داشته باشیم. من دل و دماغ سکس رو نداشتم کلا افسرده بودم.
بعدشم که فوت کرد هنوز با کسی سکس نکرده بودم.
حدودا شیش هفت ماهی گذشته بود. پدرم و مادرم و خواهر برادر هام بهم می گفت زن بگیر. ولی هر سری بهونه میاوردم.
کلا دوست نداشتم دیگه زن بگیرم. از طرفی این مجردی هم خوبی هایی داشت و هم مشکلات خودش.
یک روز مغازه رو سپردم دست شاگردم و رفتم به مغازه احسان که یکی از دوستای قدیمی هم بودیم و از دبیرستان باهم بودیم.
رفتم پیشش. حرف که میزدیم‌. بحث رفت سر ازدواج و… بهش گفتم واقعا نمیتونم ازدواج کنم و تو دیگه بهم گیر نده احسان.
گفت من نمیگم ازدواج میگم حداقل برو سکس داشته باش با یه نفر.
گفت یه دختره رو میشناسه دختر خوبیه و با هر کسی سکس نمیکنه. بهت معرفی میکنم و برو پیشش و بهش پول بده و حداقل خودت رو تخلیه کن.
قبول کردم. زنگ دختره زد و یه ساعت بعد اومد مغازه. احسان منو بهش معرفی کرد و شرایطم رو بهش گفت و اونم اوکی رو داد.
شمارش رو گرفتم. یه دختر 26 ساله بود اهل یکی از شهر های جنوبی بود.
کارم شده بود کردن این دختره. و تو این یک سال هفته ای یک بار یا حتی دو هفته یک بار بستگی به نیاز خودم داشت بهش رنگ میزدم و میرفتم خونش و میکردمش و پولشو میدادم.
این سکس رو دوست نداشتم چون فقط خودم رو تخلیه میکردم. نه عشقی داخلش بود و نه لذتی. من ادمی بودم که همیشه توی سکس با فاطمه اولویتم ارضا کردن اون بود. همیشه حدود نیم ساعت معاشقه داشتیم باهم تو سکسامون و قربون صدقه هم میرفتیم و بعد سکس میکردیم اما الان وقتی میومدم خونه این دختره این خودش لخت رو تخت حاضر بود و من فقط کاندوم رو میکشیدم و اینو میکردم و یه ده دقیقه می شد آبم میومد و پول رو میزدم به کارتشو و میرفتم.
گذشت و گذشت حتی یادمه خواهرم اومد یه دختره معرفی کرد و اون موقع خانوادم خیلی اصرار کردن باهاش ازدواج کنم ولی قبول نکردم.
گذشت تا اینکه واحد روبرویی ما یه مستاجر جدید اومد. یه خانوم چادری و یه پسر بچه.
از خانمای چادری خوشم نمیومد هیچ وقت و برام جذاب نبودن.
من پسرم میگفت براش موتور بگیرم و خودش بره مدرسه ولی خب از ترس این که اتفاقی براش بیفته خودم هر روز صبح با ماشین ر
سکس با زن عموی بیوه (۱)
1402/10/27
#زن_بیوه #زن_عمو

سلام خدمت تمام اعضای سایت شهوانی از همین اول بگم من تجربه داستان نویسی اینا ندارم ناشیم دیگه اولین بارمه و کاملا مو به مو داستانم واقعیه.زیاد حاشیه نمیرم داستان مال یه ماه پیشه و میرم سر اصل مطلب من یه پسر ۱۹ساله قد وزن متوسط ورزشکار پوست سفید اهل یکی از شهرای ایران و زن عمومم یه زن تقریبا ۴۶،۴۷ ساله مذهبی ریزه میزه لاغر اما تو پر رنگ پوستشم روشنه تقریبا وکونشم خوش فرم. تقریبا ۶سال پیش بود که عموم فوت شد و زن عموم موند ویه پسر کوچیک و شوهرم نکرد گفت بعد اون خدا بیامرز شوهر نمیکنم رابطه شم با بقیه اعضای خونواده خوب نبود زیاد ولی با ما خوب بود اززمانی هم که یادمه زن عموم منو دوس داشت میگفت پسر خوبی هستیو بیشتر از سنت میفهمی و این حرفا تا رسید به یه ماه پیش من اصلا فکر سکس باهاش تو سرم نبود ولی دوسه پیش که اومون خونمون یادمه سریه اتفاقایی حالم بد بو اومد پیشم حرف میزد باهامو دل داریم میدادو بقیه هم اونور بودن دیدم شرت و سوتین سکسیشو دراورد تامیزد جلوم گفتم چرا این اینجوری میکنه یادمه شرت و سوتینشم بنفش بود اون همیشه تو ذهنم بود تایه ماه پیش گفتم یه احوالی ازشون بپرسم پیام دادم تلگرام سلام زن عمو چطورین خوبین (اینم بگم تو یه شهر دیگه زندگی میکنن با مادرش و پسر عموم )جواب داد گفت :سلام عزیزم چه عجب احوالی از ما پرسیدی و این حرفادیگه شب شد پیام ندادم خوابیدم صبح ساعت یازده اینا بود پیام دادسلام احوال پرسی کردو گفتمن تنهام بیچاره ام و این حرفادیگه شروع کرد دردودل کردن اول بار بود چت میکردیم باهم اینجوری بعد هی میگفت من تنهام با یه بچه کوچیک چیکار کنم این حرفا منم گفتم ما کنارتونم همیشه درسته سنم کمه ولی میایم سر میزنیم بهتون اونم گفت تو مثل پسرمی دوست دارم دوسه بارم تو پیاما قربون صدقم رفت و میگفت تنهام یه زن تنها هیچ امیدی ندارم هی درد دل میکرد و یه چیزی گفت اصلا شوک شدم گفت پسر خالم که یه مرد ۵۳سالس گفته صیغم شو منم گفنم یا خدا چی میگه این چجور روش میشه واین حرفا منم گفتم قلط کرده غیرتی شدمو گفت اروم باش عزیزم من اصلا جوابشو ندادم منم گفتم ناراحت نباشین درست میشه همه چی گفت چی درست میشه من ۶سال تنهام و دیگه زد سیم اخر اصلا تعجب کردم که این زن عموی مذهبی این حرفارو میزنه منم گفتم تنها نیستین من هستم گفت تنهایی منظورم چیز دیگه س الان دوزاریم افتاد گفتم عه پس اینجوریه منم گفتم منظورتو میفهمم گفت چیه منظورم بچه بهم برخورد گفت بچه گفتم منظورتون تنهایی و کمبود محبت و چیزای دیگه س دیگه کامل روم باز شده بود اونم گفت من همیشه میگفتم تو بیشتر از سنت میفهمی گفتم زنعمو من بچه نیستم و دیگه زیاد حاشیه نریم رومون بهم باز شده بودو قرار سکس گذاشتیم و خیلیم خجالتی بود تو چت اصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط فهمیدم کیرمو میخواد اینم بگم کل کل داشتیم باهم سر سایز کیرمم هی میگفت بچه بهم عمدا میگفت منم عکس کیرمو فرستادم واسش شق شق شده بود تو عکس رگاش باد کرده بود کیرم حدود ۲۰سانته و کلفت خوش فرم سفید دیدم عکس رو سین کرد فورا جواب داد چهههه خبرهههه گفتم چی گفت چه چیزیه گفتم قابل نداره گفت نصیب ما نمیشه گفتم قرار گذاشتیم که نصیب شما بشه گفت چطوری من این شهر تو اون شهر خلاصه هرجوری شد گفتم به خوانواده که دو سه روز برم اون شهر هم وسایل ورزشی بخرم هم به فامیل سر بزنم اونام قبول کردن زنعمومم دیگه طاقت نداشت ۶سال بود کیر نخورده بود هی میگفت بیا پیشمون بیا باورمم نمیشد زنعموم ۴۷ساله م انقدر حشری باشه بدجور داغ بود توچت باورشم الانم سخته واسم خلاصه بریم سر اصل مطلب و سکس دیگه رفتم خونشون
همسایه ای که از چوچولم خوشش اومد
1402/11/02
#لز #زن_بیوه

سن پایین بودم شوهرم مرد. تو یکی از کوچه پس کوچه های پایین شهر. خانواده م چندان دوسم نداشتن وضع مالیشونم خیلی خراب بود واسه همین نه اونا اومدن دنبالم که ببرنم نه من برگشتم پیششون. بعد یه مدت خانواده شوهرم خونه رو ازم گرفتن و اندازه سهم الارثم بهم دادن. تو همون کوچه یه خونه قدیمی بود که چند تا اتاق داشت و اجاره میداد. پولم برای اون خونه زیاد بود واسه همین رهن کردم و افتادم دنبال کار. صبح تا شب تو یه تولیدی کار میکردم شب برمیگشتم میخوابیدم و دوباره صبح زود میرفتم. یه روز حالم خیلی بد بود سرکار نرفتم. برای خودم رو پیک نیکی گوشه اتاقم سوپ گذاشتم و خوابیدم. یهو در اتاق نزدیکای ظهر باز شد و همسایه معتادم اومد تو گفت اع خونه ای. گفتم بله آقا رضا. گفت فکر کردم نیستی اومدم پیکنیک رو ببرم پر کنم. گفتم لازم نیست دیروز دادم پر کردن یه نگاه به پاهای لختم انداخت که از زیر ملافه زده بود بیرون. اومد نشست کنارم و گفت کسی نیست همه رفتن دنبال کار. گفتم به من چه گفت چیزی نیست و دستشو گذاشت رو قسمت باز یقه مو برد تو یقه م یه سینه مو گرفت. به دستمالیاش عادت داشتم گفتم آقا رضا مریضم میگیری پاشو برو. گفت کسی نیست تیشرتمو داد بالا منم بدون سوتین بودم دست کشید به سینه های شق و رقم و شروع کرد مالیدن و خوردن همون موقع ملافه رو داد کنار منم با ی شرت بودم چون تب داشتم لباس کم پوشیده بودم کشید پایین و گفت وای کسشو عین کص دختر مریم خانمه. سرم سوت کشید اخه دختر مریم خانم تازه ۱۰ ساله شده بود یعنی به اونم تجاوزشده بود. پامو باز کرد سرشو گذاشت و شروع کرد لبای کسمو این ور اون ور کردن. یه دفعه مریم خانم با بچه هاش برگشتن گفتم آقا رضا پاشو پاشو ولی پانشد. ملافه رو انداختم رو اقا رضا ولی محکم پاهامو گرفته بود و لیس میزد که مریم خانم با بچه هاش اومدن از جلو در اتاقم رد شن که برن اتاقشون من دیدن که تا گردن زیر ملافه م و پاهام بازه یکیم اون وسطه دمپایی آقا رضام جلو در بود. منم از زور شهوت لبامو گاز میگرفتم. مریم خانم سریع بچه هاشو رد کرد دخترش مات و مبهوت نگاهم میکرد پسرش کوچک بود یه نگاه انداخت خیلی متوجه نبود رفت. مریم خانم اومد گفت اع اقا رضا اومدی تست کنی. بعد ملافه رو انداخت بالا. آقا رضام گفت اره مال خوبیه. مریم خانم یه نگاه انداخت گفت آره خب خیلی شوهرداری نکرده و رفت. آقا رضام بعد این که انقدر چوچولمو لیسید تا ۲بار ارضا شدم کیرشو دراورد و گذاشت تو کسم زانوهاش جون نداشت تلمبه بزنه خوابوندمش زمین خودم نشستم رو کیرش بالا پایین کردم همون یه بار سریع آبش اومد احمق ریخت تو کسم. گفت هستی یه پول خفن دربیاری؟ دیگه خر حمالی نکنی گفتم آره. گفت برای شب خودتو اتاقتو آماده کن واسه ساعت ۱۰ به بعد فهمیدم منظورش جندگی ولی واقعا هم بدنم نیاز داشت هم پول نیاز داشتم. ساعت ۹ بود دختر مریم خانم اومد. یه ارایش احمقانه داشت چادرشو درآورد یه لباس خواب تور تنش بود که سینه های کوچکش توش لق میزد. تعجب کردم یه نگاه به کسش انداختم خیلی خوشگل و نقلی بود بدون مو. لباس منم یه کراپ شورتک تنگ بود. ساعت از ده هم گذشت نزدیک ۱۲ بود که خبری نشد مینا داشت میرفت ک صدای پا اومد فهمیدیم اومدن. یه مرد میانسال چاق بود منتظر بعدی شدم که فهمیدم همین دوتا خواسته. نشست و آقا رضا براش منقل و بساط آورد. شروع کرد به کشید و یه اهنگ تو گوشیش گذاشت و گفت برقصین یه زنی بود که خیلی شهوتی به ترکی میخوند. شروع کردیم رقصیدن که گفت شهوتی تر رفتم جلوش قر دادم شورتکمو کشیدم پایین شورت لامبادام پشتمو بهش کردم و از کونمو دراوردم. یه جووون گفت و
رخش و رستم
1402/11/02
#زن_بیوه #مرد_متاهل #عشق_ممنوعه

استاد رشته معماری بودم .در روز تولد 62 سالگی ام یک ایمیل برایم آمده بد که شصت و دو سالگی تولد استاد را تبریک عرض میکنم . شاگرد شما رخش. از او تشکر کردم . ولی دختر سمجی بود مرتب پیام می داد . من چون از این ایمیل ها زیاددریافت میکردم اول محل نگذاشتم ولی بعد از چند تا ایمیل کنجکاو شدم ببینم او کیست . همه بازی ها هم از همین کنجکاوی ها شروع میشود. او خیلی راحت می نوشت. یک جوری ازش پرسیدم متاهل است یا مجرد که خیالم راحت باشد شوهرندارد. بعد از چندین بار پیام دادن ارتباطم قطع شد تا به ایران برگشتم . بعد از یک مدتی یک کار حرفه ای برایم در شهرستانی که زندگی می کرد پیش آمد باو گفتم و او هم با خوشحالی قول داد انجام دهد که بعد از انجام کار و ارسال گزارش یک رقم خوبی هم دستور دادم به او پرداخت کنند. شاید اگر آن روز میدانستم او بعدها چه نقشی در زندگی من بازی می کند چند برابر باو پرداخت می کردیم. بالاخره یک روزی بعد از یکسال از آشنایی مان قرار شد بروم شهر او سخنرانی کنم. به او اطلاع دادم و او را هم به سمینار دعوت کردم صبح زود بفرودگاه رسیدم و چون سمینار ساعت نه صبح شروع می شد یک کمی در شهر پرسه زدم و بعد با تاکسی رفتم به محل سمینار . داشتم با مسئول جلسه صحبت میکردم که یک نفر با خوشحالی دستش را بلند کرد فهمیدم او است . تا آن روز او را ندیده بودم ولی در ذهنم زنی کاملا مغایر او نقش بر بسته بود. بلندقد و قشنگ بود . من هم دستم را برایش تکان دادم و او را بسمت صندلی خودم که در ردیف جلو سالن بود دعوت کردم با کمی ترس و لرز امد بغل صندلی من نشست .شاید انتظار نداشت من او را به ردیف جلو دعوت کنم . به آرامی پرسیدم چطوری ؟ بالاخره همدیگر را دیدیم!
گفت خوبم استاد! سر ناهار او و همکارش را دعوت به میز ناهار خصوصی کردم . حدس زدم که دستپاچه شده. بعد از جلسه یک ساعته در پارک ائل گلی قدم زدیم و چای نوشیدیم . خیلی سعی میکرد خودش را خودمانی نشان دهد. من هم ازش بدم نیامده بود . موقع رفتن با یکی از دوستانش من را به فرودگاه رسانید .
قرار گذاشتیم با هم در تماس باشیم . بعدش دیگر مرتب با تلفن و تلگرام در ارتباط بودیم .دوهفته بعدش برای امتحان نظام مهندسی آمد تهران و در دفترمان و آنجا گونه هایش را بوسیدم. موقع ظهر ناهار او را به رستوران معروف پردیس دعوت کردم و بعد از امتحان نیز او را به منزل خاله اش رساندم و یک چمدان هم برسم هدیه به او دادم . راستش شب قبلش رفتم بازار و کلی هدیه شامل شورت و کرست و لباس و کتاب و عطر برایش خریده بودم و همه را با سلیقه کادو کرده بودم تا به او بفهمانم یک جوری از او خوشم آمده است. فردایش زنگ زد و کلی تشکر کرد و گفت استاد اگر دوباره به شهر من امدید من یک کلبه درویشی دارم در خدمتان باشم .من این را یک نوع دعوت خواستن تلقی کردم و بعد از حدود سه هفته زنگ زدم که دارم می آیم و قرار شد بیاید فرودگاه پیشوازم. در همین فاصله نوعی کشش در من ایجاد شده بود .آمد فرودگاه و مثل دوتا عاشق و معشوق همدیگر را به آرامی بغل کردیم .به دعوت او به مجتمع لاله پارک رفتیم و یکی دو ساعت در کافی شاپ بودم و بعدش با یک بدبختی یک رستوران پیدا کردیم رفتیم شام خوردیم. بعد از شام دنبالش راه افتادم برویم محل زندگیش. موقع شام به چشمانش که نوعی ترس و خجالت در آن موج می زد نگاه کردم نمیدانم چرا خوشم آمده بود . دوروبر من دختران و زنان زیادی وجود داشتند که بهردلیلی بی میل نبودند با من در ارتباط باشند اما نمیدانم این زن چه داشت که به یک نوعی مرا ب سمت خودش میکشید توی راه گفت صاحب خانه فضول دارم .به آهستگی وار
سکس با خانم دکتر مجرد
1402/11/19
#همکلاسی #خانم_دکتر #زن_بیوه

سلام بچه‌هادکترم و با داستان دیگه‌ای در خدمتم
این داستان مال چند وقت پیشه که تو یکی از دورهای دانشگاه شهید بهشتی با یه دختر خانمی آشنا شدم که وقتی اولین بار دیدمش فکر کردم ۲۳ سالشه
اما بعد از دو ماه فهمیدم ۳۳ سالشه و تو کرونا شوهرش رو از دست داده.
ما هم تیم بودیم روی پروژه کار میکردیم تا اینکه اشناییت جدی شد و رفتیم چندباری کافه و رستوران و دو بار دعوت شدم منزل خانم دکتر.
از اونجایی که من قم ساکنم گه گاهی سمیرا میومد پیشم.
یادم رفت بگم
من امیرم و دانشجوی دکترا
قد ۱۸۴ وزن ۸۸ ورزشکارم و تعریف از خود نباشه خوشگلم
سمیرا قد ۱۶۶ تپل و گوشتی و سفید سفید مثل برف.
خلاصه سمیرا رو دعوت کردم قم صبح اومد و صحبت کردیم و بغل و بوس اینا
که یدفعه گفت: امیر بهتره صیغه بخونیم تا من احساس گناه نکنم
گفتم : چشم
گفت ولی به این شرط که سکس نکنیم.
گفتم باشه عزیزم
خلاصه خوندیم و ناهار خوردیم و بغل و بوس و اینا پیرهنش رو در آوردم شروع کردم به ماساژ سینه‌هاش و تو همین حالت از زیر سوتین یکیشو کشیدم بیرون شروع کردم به خوردن
سمیرا تو آسمونا بود و فقط من همینجوری میخوردم.
دیدم خودمم بدجور دارم حشری میشم و میترسم بزنم زیر قولم و سکس کنم و بعدا دلخور بشه.
خلاصه با بوسه و اینا جمع شد و یه چایی ریختم و شروع کردیم به حرف زدن و بعدش سمیرا حرکت کرد به سمت تهران.
شب بهم پیام داد
ممنونم که به تعهدت پایبند بودی
با اینکه اذیت شدی اما نگه داشتی خودتو.
منم به شوخی گفتم دفعه بعدی جبران میکنم.
اونم گفت به همین خیال باش.
یه هفته گذشت و حرف زدیم و سمیرا گفت میخوام بیام پیشت و فرداش اومد
خودمم حس کرده بودم این دفعه به قصد دادن داره میاد اما باز به روی خودم نیاوردم.
سمیرا اومد و رسید یه ناهار خوردیم و رفتیم تو بغل هم شروع کردیم به لب گرفتن.
خیلی رو گردنش حساس بود به همین جهت زیاد مانور دادم روی اون قسمت و آروم آروم رفتم سراغ سینه‌ها و چند دقیقه ای خوردم و برگشتم بهش گفتم.
سمیرا بهتره بس کنیم چون بیشتر تو بغلت باشم میترسم زیر قولم بزنم و اونم گفت
امیرجان میتونیم‌ تمومش کنیم و سکس کنیم
و فقط میخواستم ببینم چقدر برات مهمم.
آقا من شلوارو در آوردم و اینقدر خجالت کشید که نگو و پتو رو کشید رو سرش.
بعدا فهمیدم که دو سالی که از فوت شوهرش میگذره اصلا سکس نداشته .
وقتی شلوارو در آوردم یه کص تمیز صورتی خوشگل جلوم بود، اینقدر تمیز و تاز بود که دلم نیومد بکنم.
دستمو گذاشتم رو سینشو و فشار دادم و آروم کیر کردم تو کص.
اینقدر تنگ بود که فکر کردم پرده داره
کس به تنگیش ندیده بودم.
درد و لذت قاطی شده بود و سمیرا گریه میکرد
گفتم سمیرا اذیت میشی
میگفت نه بکن
فقط بکن
راستش بار اول اینقدر معذب شد که روم نشد بهش بگم پوزیشن عوض کنیم تو همون حالت خوابیده ۲۰ دقیقه کردم و آبمو ریختم رو شکمش.
تو تمام این مدت سمیرا سرش زیر پتو بود.
خودم آبمو تمیز کردم و بغلش کردم.آقایان محترم صرفا جهت یادآوری چند نکته بهتون بگم
۱) سعی کنید تو قرار اول سکس نکنید ، خودم شده بکنما اما بهتره نکنیم تا بیشتر آشنا بشیم
۲) فشار نیارید به پارتنتون که حتما پوز یا کاری که دوست نداره و شما دوست دارید رو انجام بده , الان یک سالی هست با سمیرام اصلا بهش نگفتم ساک بزن چون میدونم بدش میاد و اینکه بهش توجه کنید خیلی مهمه
۳) بعد از سکس و اینکه ارضا شدید ، طرف رو ول نکنید ، بغل و بوس و تشکر و تعریف از بدنش و اینکه سعی کنید حتی تو پوشیدن لباس هم بهش کمک کنید 🌹
۴) به عقاید طرف مقابلتون احترام بذارید، مثلا اگه میگه شرعی باشه ، نگید که دین چیه شرع چیه.
اینکه به گرایش
اولین روز ازدواج
1402/11/30
#همسر #زن_بیوه

سلام دوستان و هموطنان عزیز شاید یه عده تصور کنن در مورد علت طلاق من و خانومم دارم اغراق میکنم اما بعدا که بیشتر آشنا شدیم میفهمین راست میگم من و همسراولم ۱۲ سال باهم زندگی کردیم اما متاسفانه مجبور شدیم جدا بشیم چون من خیلی خیلی حشری بودم و پنج شش بار در هرروز باید رابطه جنسی می داشتم و خانومم کاملا میدونست اگه پنج بار و هر بار حدود ۴۰ دقیقه متوسط رابطه نزاریم من مثل بچه ها قهر میکردم و مصیبت میشد بقول خانومم شبهایی که خونه مادر خانومم می رفتیم و مجبور میشدیم همونجا بمونیم بهترین شبهای زندگی خانومم میشد چون با مادر خانوم تو یه اتاق میخوابیدیم بیشتر از یه بار نمی تونستم باهاش حال کنم بعدش میرفتم سراغ مادر خانومم و تا صبح اونو میکردم🤩🤩🤩خواهشا منو ببخشین که راستشو میگم بعداز جدایی خدا یه فرشته ای رو بهم داد که کاملا برای هم ساخته شدیم وقتی واسه اولین بار همسرم رو دیدم بهیچوجه راضی به ازدواج نمی شدم چون لاغر بود و فکر میکردم حتی یکهفته هم نمیتونه دوام بیاره اما شب اول بعد از هفتمین دفعه با عرض شرمندگی من کم آوردم و خانومم دست بردار نبود البته اینم بگم هردوتامون ازدواج دوممون بود و خانومم فقط ۸ماه با همسر اولش زندگی کردن و شوهرش تصادف کرده و فوت کرده بود و۷ ماه بود کیرندیده بود داشت از دردش آتیش می گرفت ببخشید سرتون درد آوردم ده دقیقه پیش این انجمن باحال رو پیدا کردم وبه التماس خانومم ثبت نام کردیم خواهشا اگه زوجهای محترمی هستن که تمایل به سکس گروهی دارن تماس بگیرن ما از تهران دو ساعت فاصله داریم یا اونا تشریف میارن یا ما زود خودمونو میرسونیم خانومم داره دیونه میشه آرزوش سکس همزمان شش نفری سه خانوم سه آقا هستش سپاسنوشته: Salaar


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
بیوه دایی
1402/12/04
#زن_بیوه #زن_دایی

سلام
اسمم رضا ست اومدم یکی از بهترین خاطراتم رو براتون تعریف کنم.
از اول بگم هر اسمی که تو این داستان نکشته میشه مستعاره و واقعی نیست.
۲۶ سال سن دارم و شغلم آزاده و بوتیک دارم. به خاطر شاگردی هم که براش گرفتم بیشتر اوقات وقتم آزاده و مغازه نمیرم.
یه دایی داشتم که تقریبا ۵ سالی از من بزرگتر بود و با اینکه اختلاف سنی زیادی نداشتیم ولی زیاد با هم رفیق نبودیم.نه اینکه بگم ازش بدم میومد نه منظورم اینه اون صمیمیتی که بقیه دایی و خواهر زاده ها داشتن رو نداشتیم .
زن داییم یه سال از من کوچیکتره و تو بیست سالگی زن داییم شده بود و ازش یه دختر سه چهار ساله داره.
دوسال پیش بود که متاسفانه داییم فهمید سرطان داره و دیگه کاریش نمیشه کرد .از نوع بدخیمش بود . هرچند روند درمانیش رو به اسرار مادر و مادربزرگم کامل انجام داد ولی چهار ماه بیشتر دوام نیاورد و فوت کرد.زن داییم مونده بود با یه دختر ۲ ساله که طبقه پایین خونه مادربزرگم زندگی می کردند که بعد فوت داییم مادر بزرگم اجازه نداد از اون خونه برن و پیش خودش نگهشون داشت .مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و میگفت یه خونه برا من بزرگه اگه اونا هم اونجا بمونن هم از تنهایی در میاد هم از بابت تنها یادگاری پسرش خیالش راحته.
خلاصه دو سالی گذشته بود و تو این دو سال بیشتر از قبلا که داییم زنده بود زندایی رو میدیدم و تو اواخر این مدت متوجه نگاه های عجیبی که زن داییم بهم داشت شده بودم ولی خیلی جدی نمیگرفتم. هر بار من رو میدید میگفت هر بار خواستیم بیایم پیشت خرید کنیم دیدیم شاگردت اونجاست و پشیمون میشدیم میگفتم چرا میگفت اخه تو بیشتر تخفیف میدی .بهش گفتم که من روز های فرد از ۳ تا ۸ مغازه م راهت افتاد اون ساعت ها بیا.
تابستون بود ساعت ۳ در مغازه رو باز کردم و چون هوا گرم بود هنوز پاساژ شلوغ نشده بود نشستم و بعد نیم ساعت زن داییم رو دیدم که داشت میومد طرف من تنها بود دختر داییم باهاش نبود.
یه سلام و احوال پرسی گرمی با هم داشتیم و یه صندلی بهش دادم بشینه و از دختر داییم پرسیدم که گفت وقتی اومدم خوابش میومد و خواست که پیش مادر بزرگ بمونه.
دیدم که خیلی خودش رو با دست باد میزنه یهو گفت خسیس چرا کولر رو نمیزنی که با خنده گفتم موتورش خراب شده قرار بود بیان درستش کنن که هنوز نیومدن.
پا شد گفت چند تا کراپ و تی شرت نشونم بده ببینم چی داری. ازش پرسیدم چه مدلی می خواد که گفت تا بالای نافم بیاد .من با تعجب چند تا مدل رو نشونش دادم که سه تاشون رو پسندید و از هر کدوم دو سایز رو برداشت ولی هیچ کدوم رو تنش نکرد گفت شام خونه مادر بزرگیم خونه میپوشم هر کدوم اندازه بود اون یکی رو پست میدم خودت بیاری مغازه.منم چون آشنا بود دیگه قبول کردم.
شب شد و شام رو خورده بودیم که دیگه دیر وقت بود که زنداییم گفت بریم پایین لباسارو بهت بدم ببری یادت نره. پا شدم و دختر داییم دستم رو گرفت اونم با ما اومد پایین.
جلوی در منتظر بودم که لباس ها رو بهم بده که شنیدم داشت صدا میزد .گفتم جانم زندایی
گفت بین این دو تا کراپ یکی رو میخوام بیا ببین کدوم بهم میاد بیشتر. منم که مدل کراپ هارو میدونستم یکم خجالت کشیدم و گفتم آخه … که گفت خجالت نکش ناسلامتی زنداییتم دختر داییتم که اینجاست.
رفتم تو دیدم اول اون کراپ مشکیه رو که از همه بیشتر فروخته بودم ازش رو پوشیده بود قشنگ تو بدن سفید و روشن زنداییم داشت خودنمایی میکرد تا حالا زنداییم رو اینجوری ندیده بودم مات شده بودم و دست و دلم میلرزید و آروم گفتم دیگه لازم نیست اون رو بپوشی همین خیلی بهت میاد اون یکی هم از طرف من هدیه به شما …!
یکم ت
محمد سیاهپوست
1402/12/11
#زن_بیوه #سیاهپوست

سلام سیما هستم ۲۹سالمه بیوه ام ی دختر دارم۸ساله .قدم ۱۷۰ وزنم ۶۹ شمالیم رنگ پوستم سفیده استایلمم خوبه کونم تقریبا بزرگه سینم ۷۵دختر خیلی شهوتی هستم ما قم زندگی میکنیم بعد فوت شوهرم با توجه به اصرار زیاد خانوادم که برگرد شمال بخاطر بعضی از مسائل تصمیم گرفتم قم زندگی کنم …این خاطره من واسه پارساله من تو هتل کار میکنم قسمت پذیرش چهار سالی بود شوهرم فوت کرده بود…خیلیا با هزاران بهانه خواستن به من نزدیک بشن ولی من بخاطر ترس از آبروم همیشه شهوتمو سرکوب میکردم ولی شبا خونه همش به سکس فکر میکردم با خودم ور میرفتم و بیشتر اوقات فیلمای سکسی نگاه میکردم …یکی از فانتزیای من همیشه سیاپوستا بودن …ی روز ی نفر که سیاهپوست بود به نام محمد صداش میکردن به عنوان مترجم استخدام هتل ما شد…محمد اهل کشور عربستان بود .به عربی انگلیسی و فارسی مسلط بود ۳۲ ساله بود تقریبا هیکلی بود …من با دیدن محمد هول شده بودم ی هول و ولایی در من ایجاد شده بود…من چون دختر خون گرمیم اولین نفر رفتم باهاش سلام علیک کردم ی چند ماهی گذشت منو محمد خیلی بهم نزدیک شدیم .با هم شوخی میکردیم …داستان منو محمد از روزی شروع شد که سر ناهار ازم پرسید من دختر تو چند بار دیدم ولی شوهر تو اصلا ندیدم. داستان زندگیم براش تعریف کردم …از فردا اون روز شهوتو تو چشماش میدیدم خیلی حواسش بهم بود منم واقعا دلم میخواست …ولی نه اون میدونست چطور بهم پیشنهاد بده نه من میدونستم چیکار کنم…شب بود ساعت ۸ بهم تو واتساپ پیام داد سلام خوبی منم جوابشو دادم …مقدمه چینی این چیزا گفت فردا من استراحتم میتونی مرخصی بگیری فردا بریم بیرون …منم ی کم ناز کردم و قبول کردم …فردا دخترمو گذاشتم مدرسه به محل کار زنگ زدم گفتم حالم بده مرخصی گرفتم با ماشینم رفتم دم خونه محمد اون ماشین نداشت …‌بهش زنگ زدم بیا پایین گفت سیما میتونی یه دقیقه بیای بالا داشتم اتو میزدم پیراهنم سوخت قبول کردم داشتم میرفتم بالا گفتم یعنی میخواد؟!درو باز کرد رفتم داخل نشستم خودش پیراهن نپوشیده بود بدن کاملا سیاهش جلو چشام بود بیاد اون فیلما افتاده بودم …زوم کرده بودم بهش خودش متوجه شد دیونش شدم …آروم اومد جلو ایستاده لبمو خورد وای بعد چهار سال داشت لب ی مرد می خورد به لبم اونم چه مردی …مرد فانتزیام …شهوت تو خونه پر شده بود …رفت رو گردنم و سینم نفس نفس کشیدنم دیوونش میکرد …لباسمو کامل کند منو برد تو اتاقش منو خوابوند رو تخت شروع کرد به لیس زدن کوسم خیلی حس خوبی بود تا حالا کسی کسمو نخورده بود زبونشو داخل کوسم میکرد آه کشیدنم بند نمیومد بلند شد شلوارشو در آورد از زیر شورت از کیرش ترسیدم گفتم خودت باید درش بیاری آروم شورتشو اوردم پایین کیر گنده سیاهش در امد تو دلم گفتم سیما این تمام عقده هاتو در میاره شروع کردم ب خوردن کیرش عین کیر ندیدها میخوردم کیرشو تخماشو میخوردم …اوووووم بهترین بود …کوسم کیر میخواست بی تابی می کرد پاهامو انداختم دور گردنش کوس تنگم داشت با ی کیر کلفت باز میشد درد شیرینی بود تا ته انداخت تو تلمبه های محکمی میزد کمرشو محکم بغل کردم آروم تر بزنه داشتم پاره میشدم …بلند کرد از زیرش گفت سیما داگی وایسا داگی موندم کیرشو فرو کرد تو کوسم تلمبهای بی امانش منو ارضا کرد گفت ارضا شدی حالا حالاها باهات کار دارم …تلمبه هاشو آروم کرد احساس کردم داره با سوراخ کونم ور میره اینقد داشتم لذت میبردم هیچی حالیم نبود ی انگشتشو کرد تو کونم تلمبه میزد تو کوسم با انگشت کونمو باز میکرد لذت دوبرابر شده بود …گفتم محمد دراز بکش …نشستم رو کیرش بزرگش …احساس کردم به نافم میخوره کیرش چند
دانیال و دوست دختر سکسی

#زن_بیوه #دوست_دختر

چند روز قبل …
بعد از چند سال دوباره نگار به صورت اتفاقی داخل خیابون دیدم
اونم تا چشمام خورد بهم بلافاصله منو شناخت
نمیدونم چرا ولی نگاهش که بهم افتاد تو دلم خالی شد و بی خود استرس گرفتم
بازم اون لبخند ملیح روی صورت اش بود
سریع نگاهم از روی چهره اش دزدیدم سوار ماشین شدم
تمام خاطراتی که داخل اون چند ماه باهم داشتیم درست مثل یه فیلم سینمایی داخل ذهنم مرور شد …
خاطراتی که باعث شد شخصیت من تا حدی تغییر کنه
چند سال قبل … «سال ۱۳۹۸»
اون روز یکی از کیری ترین روز های عمرم بود وقتی از سر جلسه کنکور آمدم بیرون ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود
سوار خط واحد که شدم برگردم خونه
همه داشتن در مورد سوال ها ، درصد هایی که احتمال می دادن زدن حرف میزدن
ولی من اصلا نمیدونستم اینا چی میگن ذهنم ام جوری خالی کرده بود که آدرس خونه امون هم به زور یادم میومد
وقتی رسیدیم به میدون پیاده شدم رفتم پارک روی چمن ها ولو شدم تا حالم یخورده جا بیاد
که مامانم زنگ زد ، نگران شده بود چرا دیر کردم
من : الان از سر جلسه آمدم گوشیم خاموش بود
مامانم : داری میایی خونه
من : یه یکی دو ساعت دیگه میام
مامانم : چی کردی کنکور خوب دادی
من : اره بد نبود …
ولی همون لحظه ام میدونستم که چیکار کردم دانشگاه قبول نمیشم .
البته منظورم از قبول شدن رشته های پزشکی و پیراپزشکی بود وگرنه با رتبه کنکور پارسالم هم میتونستم برم دانشگاه دولتی یه رشته ای همین جوری بخونم
آخرشم همون شد وقتی جواب اولیه کنکور اومد رتبه ام دیدم فهمیدم که شانسی واسه اون رشته ها ندارم
دیگه فرصتی هم برای کنکور مجدد نداشتم
این کنکوری که دادم کنکور سوم ام حساب می شد از معافیت پیام نور استفاده کردم که تونستم کنکور بدم
و کلن سبک سوالات نسبت به سال های پیش تغییر کرده بود‌
بدون اینکه به خانوادم بگم انتخاب رشته ام انجام دادم اکثر اولویت هام رشته های مربوط به دانشگاه شهرمون زدم
از طرفی هم نمی خواستم دستم جلو بابام دراز کنم‌ که ازش پول بگیرم
اما از اون طرف تنها راه پول در آوردنم ماشین بابام بود که اکثراً زیر پای‌‌من بود چون خودش به خاطر ضعف زانویی که داشت جرات نمیکرد رانندگی کنه
اوایل دزدکی میرفتم تو خیابون پرسه میزدم مسافر تاکسی دار هارو دور میزدم ولی به صرفه نبود واسم
آخرش زدم تو کار اسنپ
ولی مجبور شدم با بابام بگم چون فکر می کردم بیمه نامه ماشین نیازه
اونم هزار و یک شرط واسم گذاشت تا بالاخره راضی شد
شرط هزار یکمی اش این بود خارج شهر مسافر نبرم
کارای اسنپ که اوکی شد
روز اول کاری ام تقریبا چیزی حدود ۷۰ هزار تومن خالص بهم موند اون روز حس میکردم جا پای بیل گیتس گذاشتم
در پوست خودم نمی گنجیدم
تا آخر تابستون یه کله کارم شده بود این که صبح بزنم بیرون تا غروب مسافر کشی کنم
اوایل اش واسه آدم خیلی عجیب غریب
یه لحظه به خودت میایی میبینی مسافرت یه داف اسمی که بوی عطر اش داره دیوونه ات میکنه چند دقیقه بعدش میبینی یه خیکی صد کیلویی سیبیل کلفت سوار کردی که به خاطر اضافه وزن طرف ماشین کلا خوابیده
بالاخره بعد مدتی یه پول پله دستم گرفت که تونستم گوشی ام عوض کنم و چند دست لباس هم واسه دانشگاه رفتن بخرم
از اون طرف هم جواب انتخاب رشته ها آمد رشته بیوتک دانشگاه شهرمون مجاز شدم
هر‌جوری بود کارای ثبت نام غیر حضوری و حضوری دانشگاه انجام دادم
هفته اول که رفتم دانشگاه در کلاس که باز کردم کُپ کردم خودم ریختم پرام موند
که مثل یتیم ها کنج کرده بودن ردیف های جلو کلاس
منم بی سروصدا رفتم نشستم پیش اونا
به مرور یخ ها آب شد هفته بعد تعداد پسرا رفت بالا شدیم ۶ نفرم اما از اون طرف تعداد دخترا باز به مراتب از ما بیشتر بود ۴۴ تا از ورودی رشته ما دختر بود
ترم اول منم مثل اکثر ورودی های جدید کلم بوی قرمه سبزی میداد و همکلاسی جنس مخالف واسمون تازگی داشت
به همین خاطر یواش یواش خودم از اکیپ ها کشیدم بیرون
البته دلیل دیگه اش این بود که بودجه مالی کم می آوردم
چشم بهم زدم ترک اول تموم شد ، اوایل ترم دوم بودیم که سر کله کرونا تو زندگی همه ما پیدا شد
همون دوران بود که علاوه بر کرونا سر کله یه نفر دیگه تو زندگی من هم پیدا شد
اوایل تعطیلی دانشگاه بود کرونا زیاد پخش نشده بود تو کشور
از طرفی هم ساز کار کلاس ها مشخص نبود مجازی میشه یا حضوری به همین خاطر منم چسبیدم به کار تو اسنپ تا اینکه …
اون روز ساعت ۹ اینا بود از خونه زدم بیرون مثل مرغ گیج دور خودم می چرخیدم از کوچه پس کوچه ها میرفتم که صدا گوشی ام در آمد اولین مسافر اوکی شد
اسم مسافر «نگار یونسی» بود
تائید زدم رفتم سمت آدرس دعا دعا میکردم کنسل نزنه
وقتی رسیدم به آدرس دیدم هیچ که نیست زنگ زدم طرف
دیدم یه خورده طول کشید تا جوابم بده
صداش که شنیدم ادب کمالات رعایت کردن گفتم : ببخشید خانم اسنپ هستم الان رسیدم ، کجا وایسادید
نگار
سکس و ازدواج با خواهر زن بیوه

#زن_بیوه #خواهرزن

سلام. دوستان اسم من فرشاد 30 سالمه متاهلم اهل روستایی در اصفهان. من یه خواهر زن دارم تپل سینه ها 85 کون خوش فرم و دلربا سفید و خوردنی… خواهرزنم شوهرش رو تو یه تصادف از دست داد و ما هم یه مدت برا اینکه احساس تنهایی نکنه بش سر میزدیم و رفت و آمد ها مون زیاد شد تا اینکه دوتایی رفیق پایه قلیون و شب نشینی شدیم. یه روز که ما خونه خواهرزن بودیم پدرش حالش بد شد همسرم با بچه ها رفتن خونه پدر زنم و من هم که با پدر زن قهر بودم نرفتم… و خواهر زن که اسمش زهرا هست هم بر خلاف تصور من گفت من هم میرم پیش بابام… من نفهمیدم چه فکری برا من داره… من نشستم قلیون چاقیدم و زهرا هم یه زانوش رو پام بود داشت می کشید یه دفعه گفت من برم حموم و رفت حموم من هم قلیون کشیدم تا اینکه کم کم خوابم می اومد جامو انداختم وسط پذیرایی و داشتم فیلم سوپر میدیدم دیدم زهرا با یه کرست و یه دامن که زیرش هیچی نبود جز کس و کونی تمیز مثل برف اومد کنارم داشت موهاشو شونه میکرد و آواز می خوند من هم زیاد توجهی نکردم بهش… و کم کم خوابم برد تا اینکه یه دفعه متوجه شدم پاهاش رو انداخت رو پاهام و جاشو انداخته بود کنار من من هم کم کم کیرم از خواب بیدار شد و فهمیدم این زهرا خانم کسش کیر میخواد اما من باز جرات نداشتم حرکتی بزنم تا اینکه دیدم زهرا اومد کونش رو کامل چسبوند به کیرم و هی تکون میداد کیرم هم سفت شده بود اما باز همه حرکت ها از اون بود بعد متوجه شدم روشو کرد طرفم و منو بغل کرده این دفعه امونش ندادم و من هم سفت گرفتمش و گفتم چی شده چرا اینجوری شدی… گفت خیلی وقته سکس نداشته و هر وقت منو می دیده شبا یا تو حموم به یاد من خودارضایی میکرده و اینکه دوستم داره… من هم گفتم این علاقه دوطرفه هست اما من تا حالا جرات نداشتم بهت دست بزنم تا الان که فهمیدم که به من نیاز داری… لبخندی زد و گفت مرسی و لبامو بوسید من هم سریع لخت شدم افتادم به جونش تا کیرمو دید سر کیرمو بوسید و کرد تو دهنش و حرفه ای ساک میزد… راستش زنم هرگز برام ساک نزد تا حالا همین باعث شد شهوتم به زهرا بیشتر بشه بعد ساک نوبت من بود بخورم سینه هاشو… چه چیزی بود خوشمزه بزرگ سفید اینقدر خوردم که فکم درد اومد زهرا هم آه و ناله میکرد و لذت میبرد… بعد کسش رو به دندون کشیدم من کس میخوردم زهرا هم لذت میبرد… نوبت کیرم شد کیرمو تنظیم کردم دم سوراخ کس زهرا و افتادم به جون لباش زهرا هم خودشو تکون میداد که کیرم بره تو کسش یه دفعه کیرم تا نصفه رفت تو کسش و آهی کشید و ازم تشکر کرد و گفت تا آخر عمر زنم و زیر خوابم میمونه… کم کم تلمبه زدن ها شروع شد نزدیک 20 دقیقه تلمبه زدم بعد نوبت اون شد من دراز کشیدم زهرا اومد نشست رو کیرم و تلمبه زد و 5 دقیقه ای نشد گفتم داره آبم میاد بلند شو دیدم خودشو سفت چسبوند بهم و کلی آب تو کسش خالی شد و گفتم این چه کاریه گفت نترس حامله نمیشم…و دیدم برادر زنم زنگ زد گفت دارم میام ما هم سریع جمع کردیم و چند روز بعد فهمیدم زهرا حامله شده و گفت نمیخوام بندازمش هرچی التماسش کردم فایده ندا‌شت پدرش فهمید خواست آبرو ریزی کنه که زهرا گفت من خودم دوست داشتم کاری کنم که فرشاد هم شوهر مهناز خواهرم با‌شه هم من… بعد زن من هم وقتی دید من گناهم کمتر از خواهرشه راضی شد که زهرا زن من بشه… خلاصه من شدم شوهر زهرا و مهناز و 2ساله این دوتا خواهر را حسابی جر میدم بچه هم بدنیا اومد و این بچه هم کس زهرا رو از بی کیری نجات داد هم منو به یه بدن سکسی و خوشمزه رسوند… خواهر زن خوب از زن آدم هم بهتره… بکنید اگه دیدید طرف به سکس نیاز داره
نوشته: فرشاد


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
بیوه ای که کس بود

#زن_بیوه

سلام من محسن هستم
۴۵سالمه از کوهدشت . ما یه تولیدی لباس داریم و ۲۳ تا خیاط.
داستان برمیگرده به آذر ماه امسال که یکی از خانومای خیاط اومد از ما پول قرض کنه و گفت که ۳ تا بچه داره و شوهرش هم خب می‌دونستیم فوت شده .ماهم در حد وسعمون بهش کمک کردیم. اسمش لیلا بود و ۴۳ سالش بود. من داستان رو برای خانواده تعریف کردم مادرمو خانومم هم تصمیم گرفتن از گوشت و مرغ هایی که توی خونه داریم بدن من که ببرم براش خودمم چند کیسه برنج خریدم توی ۴ دفعه براش بردم هر بار تشکر میکرد میگفت من نمی‌دونم چطور جبران کنم همینطور که بهم حقوق میدین کافیه و اینا… من با همین چیز میز بردنا خودمو بهش نزدیک کردم بعضی روزا میرفتم خونشون میوه میبردم تا یه روز رفتم دیدم بچه‌هاش نیستن( ۲ پسر ۷ و ۱۰ ساله با ۱ دختر ۴ ساله) گفت که رفتن خونه پدر بزرگشون پرسیدم مشکلی چیزی داشتی بگو و اینا که گفت نه ندارم و تعارف و ازین کصنمک بازیا رفتم توی دستشویی که حموم هم توی دستشویی بود و توی یکی از طبقات حموم دیلدو دیدم. چون تو فکر کردنش بودم دیلدو رو برداشتم رفتم گفتم تو که گفتی مشکلی ندارم پس این چیه؟ بنده خدا فقط زمینو نگاه میکرد منم رفتم نزدیک گفتم من تو فکر اینم که این مشکلتم حل کنم… بعد از کمی سکوت دیلدو رو مالیدم به کصش از رو شلوار. گفت اخه آقا شما زن دارید گفتم مهم نیست. من میخوام مشکل تورو حل کنم. روسریشو در آوردم و موهاشو از کلیپسش باز کردم. با ارامش و لباساشو دراوردم هی مقاومت میکرد اما من میدونستم دلشه. شلوار خودمم درآوردم کیرمم شق شده بود اینم تو کصش غوغا بود اول ممه هاشو تو دستم گرفتم و یکیشو می‌خوردم با اون یکی بازی می‌کردم بعد رفتم سراغ کصش . از کصلیسی خوشم نمیاد اما کص این فرق میکرد… تا جون داشتم براش خوردم و داگی شد و کیرمو تا ته کردم تو کصش آه و ناله اش بلند شد اول یواش یواش بعد تلمبه هارو تند تند کردم جیغ هاش و ناله های من فضارو قشننننگ سسکی کرده بودن… ممه هاش تند تند تکون میخورد و اصن اوف…
انقد تند تند تلمبه زدم با هم ارضا شدیم و ابمو رو ممه هاش خالی کردم. بعدش هم خواستم برام ساک بزنه یه بار دیگه هم اینطوری ارضا شدم و از اون به بعد تقریبا هر دو سه روز کس سفید و تپلشو میکنم…
نوشته: محسن



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
فرشته ناز من

#اقوام #زن_بیوه #مرد_متاهل

سلام رفقا
علی هستم ۴۰ سالمه اهل تهران
متاهلم و خیلی حشری و داغ. یه خانمی از اقوام دورمون بود هر وقت میدیدمش واقعا از زیبایی اندام و صورت نازش لذت می‌بردم هم سنیم
. حدود بیست سالش بوده داده بودنش به یکی از فامیل های مادریش که کلی ازش بزرگتر بود . این اواخر که باهم میدیدمشون شوهرش مریض بود و شکسته شده بود حس میکردم باباشه نه شوهرش .
اصلا شبیه زن و شوهر نبودن هیچ تناسبی نداشتن همیشه حسرت می‌خوردم میگفتم کیرتو این شانس این دلو دست کی افتاده.
چند وقتی گذشت شنیدم شوهرش که اعتیادم داشت سکته کرده و فوت شده . تا اون موقع از مردن هیچ کس خوشحال نشده بودم ولی اینبار شدم گفتم خدا رو شکر مجرد شد حالا شاید بتونم مخشو بزنم . چند ماهی گذشت از فوت شوهرش. شماره فرشته رو به هزار زحمت پیدا کردم ولی خب دل تو دلم نبود اگه می فهمید منم و می‌خواست آبروریزی راه بندازه تو فامیل خوبیت نداشت. دل و زدم به دریا و به عنوان یه غریبه بهش پیام دادم و اولش اعتماد نکرد خلاصه با هزار تا بامبول تونستم اعتمادش جلب کنم. دیگه چت و تلفن‌هامون عاشقانه و احساسی شده بود و چون میدونستم هیچ درکی از عشق نداشته با وجود اون پیرمرد داغون سعی می‌کردم بهش محبت کنم و عاشقانه باهاش حرف بزنم یواش یواش حرفامون بوی سکس هم گرفته بود ولی نمیخواستم از دستش بدم با احتیاط جلو میرفتم. یه روز از سر کار اومدم زنم گفت با بابام اینا میخوایم بریم سمت کلور ( اسم روستاشونه )
تو هم میای گفتم نه من مرخصی ندارم خوش بگذره . پنج شنبه صبح اینا راه افتادن من به فرشته زنگ زدم داستان و گفتم و گفتم تنهام خواستی بیا خونمون اولش یکم تعارف کرد و با کلی زبون ریختن من راضی شد و فرداش که جمعه بود شد بهترین روز زندگی من.
باهاش قرار گذاشتم زود بیاد که بیشتر باهم باشیم ساعت ۹ صبح اومد خونه ما راهنماییش کردم رفت لباس عوض کرد با یه شلوار تنگ و تاب اومد تو پذیرایی براش چای و شیرینی و تنقلات آوردم و باهم حرف زدیم و خنده و شوخی و بغل و بوس . هر دومون میدونستیم قراره چی بشه و من اصلا عجله ای نداشتم چون میخواستم به دل خودش باشه و با آرامش جلو بره چون وقت داشتم تا شب . میدونستم واقعا هیچ عشق و حالی نداشته از سن کم با اون یارو بوده تا چند ماه پیش و اصلا فهمی از حال و حول درک نکرده میخواستم لذت ببره. یه موزیک گذاشتم و پاشدم به رقص و قر دادن اونم آوردم وسط و با بغل و بوس و نوازش بدنش یواش یواش آماده کردم چند بار بوسیدمش و لب گرفتم ازش فرشته خیلی ناز و بی همتاست . آروم آروم با همون رقص به طرف اتاق خواب و تخمین رفتیم و هولش دادم آروم انداختمش رو تخت کنارش خوابیدم دوباره بوسیدمش و ازش لب گرفتم دستم و بردم رو سینه هاش و براش می‌مالید دیگه کامل هردومون رو ابرها بودیم خیلی دوست داشتم اولین باری که دستم میره رو کس نازش تو چشاش زل زده باشم و حسشون ببینم آروم دستمو بردم پایین و با مالش شکمش به کسش رسوندم چشاش بست و گوشه لبشون گاز گرفت خیلی حال کردم پاشدم لباشو درآوردم و هر کاری که بلد بودم هر هنری که داشتم باید براش انجام می‌دادم چون واقعا فرشته رو دوست دارم چشماشو که باز کردم نگامون تو هم گره خورد بدون اینکه پلک بزنم صورتمو به صورتش نزدیک کردم و آروم گفتم فرشته جون خیلی دوستت دارم یه قطره اشک از گوشه چشمش قل خورد داشتم دیوونه می‌شدم امون ندادم لبامو رو لباش قفل کردم حسابی مکیدم اومدم پایین نوک ممه هاشو می‌خوردم و میک میزدم صدای ناله های پر از لذت فرشته رو می‌شنیدم و لذت میبردم کاملا لختش کردم و رفتم بین پاهاش تا چشام به کس ناز و هلوش افتاد فقط میخواستم بخورمش و حسرت اینهمه سال نگاه و عشق و جبران کنم. گفتم فرشته جون اجازه میدم کس نازتو بخورم با حالتی که انگار بار اولی که کسی داره براش اینکارو میکنه فقط با تکون دادن سر بهم تایید داد و منم براش سنگ تموم گذاشتم اینقد این هلوی ناز خوردم و لیسیدم که دیگه کار از ارضا گذشته بود فقط ناله میکرد و لذت می‌برد منم غرق لذت بودم کسی رو که آرزوم بود باهاش حرف بزنم الان کسش تو دهنم بود . حسابی که براش خوردم کیرمو درآوردم و با آب کس نازش خیسش کردم و میدونستم اینقد لیز هست که نیاز به ساک زدن نداره . کیرمو گذاشتم دم هلوی نازش اون لحظه خودمو خوشبخت ترین مرد دنیا میدیم که دارم با سر میرم تو بهشت
با یه فشار تقریبا زیاد دادمش تو خیلی تنگ و داغ بود علتش هم معلوم بود چون واقعا هیچ سکسی نداشته این جیگر طلا. یکم نگه داشتم تا حسابی خیس بشه و آروم آروم شروع به تلمبه زدن کردم
واقعا بی نظیر ترین سکسم بود وقتی میدیدم یه فرشته ناز و خوشگل زیرم خوابیده و دارم با لذت تو کسش تلمبه میزنم انگار دنیا مال من بود
چند تا پوزیشن که راحت بود و حس میکردم دوست داره انجام دادیم فقط داگ استایل شد این کون خوش فرم و سفیدشو میدیدم بابت