دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عدو شود سبب خیر

#عاشقی

سلام دوستان.پیام هستم۳۵سالمه.تازه متاهل شدم.و این ماجرای من و خانومم هستش…البته من قبلا ازدواج کردم اما چون دختر عموم بود و مشکلات خانوادگی پیش اومد جدا شدیم…و چند سال قبل مهریه دادم و مشکل اصلی پدرم و عموم بودن…که الان کلا از خانواده ام جدا هستم…خانوم قبلی ازدواج کرد.و خودش بهم زنگ زد که با پول تو الان زیر کیر یکی دیگه خوابیدم من هم نوشتم اگه خدا عادل باشه حق منو ازت میگیره…و اینطوری هم شد…ولی کاش نمیشد…با وجود اینکه سونو گرافی هم رفته بود اما بچه ای که گیرش اومد خدا شفا بده بهش…معلول جسمی شده…حالا کار نداریم نباید بهم زنگ میزد و منو مسخره می‌کرد… اما این نکته مهم داستان بود که گفتم…و من که خوشحال نشدم بلکه ناراحت هم شدم ولی کاره دیگه…شغل من تعمیرات و خدمات موبایله که الان فروشگاه هم دارم…از لحاظ مالی و پولی اصلا مشکلی ندارم…توی یک برج۱۰طبقه زندگی میکنم.که هر طبقه۴واحد بزرگ هست…دو تا واحد شمالی دو واحد جنوبی.کنار هم ساخته شدن…همه اینها چه شمالی چه جنوبی تراس مشترک دارند که با یک دیوار یک متری کوچولو از هم جدا شدند.که بعضی خانواده ها روی دیوار کوچولو حفاظ بلندتر نصب کردن تا همسایه وارد حریم اینها نشه…این برج بسیار خوبه.همه هم خانواده با کلاس کلا توی این برج بچه کمه…بی سروصدا و زیبا…محل کارم هم دوتا مغازه بزرگ چفت هم یکی اجاره است ویکی مال خودمه…آپارتمان هم مال خودمه…کنار خونه من یک بنده خدایی زندگی می‌کرد تنهای تنها.سرهنگ بازنشسته نمیدونم سپاه بود نیروی انتظامی بود چی بود…ولی سنی هم نداشت۷۰نبود فوت شد…خیلی مرد درستی بود…خونه من و این تراسمون خودمون حفاظ از اول نذاشتیم گفتیم زشت میشه…بعد فوتش چند وقتی خونه اش خالی بود.تا اینکه دیدم یک خانوم خیلی محجبه و بسیار زیبا قد متوسط کمی خیلی کم تپل…یا اینکه چون صورتش گرد بود اینجوری به نظر میومد.چون چادری بود نمیشد تشخیص داد…چشم و ابرو مشکی خیلی خوشگل و ناز و خیلی خیلی مغرور…نمیشد بهش نگاه کنی…اونجا رفت و آمد می‌کرد…من هر روز۹صبح میرفتم سرکار و حتی بعضی وقتها ظهر هم خونه نمیومدم…خب کسی نبود خونه که بیام…ناهارم و هم بیرون می‌خوردم…و فقط دوهفته ده روز یکبار با دوستان خونه هم جمع می‌شدیم و سیگاری تلخکی آبکی چیزی برای تفریح مصرف می‌کردیم.شبها هم۱۰خونه بودم…شب بعد شام یک قلیون روی تراس میکشیدم…که همسایه واحد روبرو زن و شوهر جوونی بودن رامین و رویا زنش.‌خیلی دوستای خوبی هستن برای من.‌میومدن وتنقلات میاوردن روی تراس ۴تا موزیک ملایم گوش می‌دادیم وقلیونی وچایی و میوه ای وقت میگذرونیم… حتی اگه رامین هم نبود رویا میومد پیش من و اصلا خدایی نکرده بهش نظر بد نداشتم و ندارم و اون هم مث خواهرم و دوست صمیمی منه…خانم پرستار فوق باکلاس و باشخصیت…خیلی هم پیش من راحته…گفتم رویا کسی کنار من زندگی میکنه چراغ خونه سرهنگ چند روزه روشنه…گفت من که نمیدونم اما نگهبان ساختمون میگفت مث اینکه دخترشه.یک ماشین کوئیک اتوماتیک هم سواره لنگ میزنه.گفتم نه سالمه…یک بار دیدمش.رو پاش بود…گفت روی پاست ولی لنگه…ولی مث اینکه کارمند و شاغل جای مهمیه…بعضی روزها سر صبح با ماشین مهمی میان دنبالش…گفتم ایوالله…تا الان کجا بوده…اصلا به پدرش سر نمی زد.حتی توی فوت پدرش هم نبود.گفت اصلا کسی چیزی نمیدونه خیلی مرموزه. حتی جواب سلام هم نمیده…خوشگله چادر ملی سرش میکنه…خواهش کرده به خاطر پاش پارکینگ شو با مال یکی از همسایه ها عوض کرده که نزدیک آسانسور باشه…سرایدار می گفت…خودشه و خودش…گفتم من که ۹صبح میرم ۱۰شب میام.چیکار دارم…فقط یکبار دیدمش من سوار آسانسور میشدم اون پیاده شد.حتی نگاهم هم نکرد…ولی فهمیدم رفت طرف خونه سرهنگ…اون شب گذشت و چند روز بعد…ظهری برگشتم خونه خسته بودم.ساعت۲وربع بود.من همکف سوار میشدم.چون نیازی به بردن ماشین نبود که برم پارکینگ…مغازه ها نزدیک خونه ام هستن…پیاده میرم میام.و فقط برای تفریح ماشین بیرون می برم…حتی برای کار اداری یا خرید با موتور میرم.راحت تره…پارکینگ میره طبقه منهای یک کل زیر ساختمون پارکینگه…آسانسورها از اون جا شروع میشن…این خانوم توی آسانسور سوار بود.من که سوار شدم سیگار نمیکشم ها ولی خسته بودم یکی روشن کرده بودم…تا رفتم داخل.خانوم اوجی هم بود…تا رسیدم اون اول سلام داد.با وجودی که هم سن مادرمه…من و اون احوال پرسی کردیم.و این خانوم هم نون دستش بود با یک کیسه نایلونی بزرگتر…کنار وایستاده بود.من سیگارم دستم بود.خداییش اشتباه از من بودکه سیگارمو خاموش نکردم و رفتم داخل…بعد احوال پرسی با خانوم اوجی…سلامی هم به این خانوم دادم…در صورتی که اون باید سلام می داد.گفت آقا به جای سلام دادن سیگارتو خاموش کن.مگه فرهنگ آپارتمان نشینی یادت ندادن…همه رو مریض کردی نفسم گرفت…گفتم ببخشید خانوم حواسم نبود…گفت یعنی چی آقا.گفتم خا
نوم من اصلا سیگاری نیستم…الان هم خسته بودم
یکی روشن کردم…گفت آره میدونم نیستی ولی هر شب صدای آهنگ تو خنده هات و بوی دودت توی خونه من پره…دیگه عصبی شدم.گفتم به تو چه ۴دیواری اختیاری.چلغوز…هیچچی بهش نمیگی هی گوه میخوره…خانوم اوجی گفت ای وای صلوات بفرستین.بده همسایه این…گفتم ببین حاج خانم من که معذرت خواستم باز داره زر زر میکنه…تا پیاده شدیم توی ۱۵ثانیه ریدیم به هم دیگه…اون رفت واحد خودش من رفتم واحد خودم…عصبی بودم‌ شدید…نیم‌ساعت نکشید مامور اومد در خونه من…به جرم مزاحمت برای همسایه…گفتم کی از من شکایت کرده…چندتا از همسایه ها اومدن گفتن…ای وای مهندس بهترین شخص ساختمونه تموم کارهای برقی ساختمون رو ایشون بدون گرفتن مبلغی انجام میده ما هیچکدوم ازش شکایتی نداریم.من میدونستم کار کیه…همون موقع بیرون اومد گفت الکی سر و صدا نکنید من شاکی هستم ازش…گفتم بعدا چرا…گفت شما مواد مصرف می کنید مهمون زیاد دارید…آهنگتون صداش بلنده…گفتم همسایه های عزیز شما تا الان مهمون خونه من دیدین…خانوم شما به من تهمت زدی و من ازت ادعای شرف میکنم گفتی معتادم… باید جناب سروان ازم تست بگیری الان هم بگیری اگه معتاد نبودم باید این خانوم توی دادگاه و جلوی همه ازم معذرت خواهی کنه…و در مورد موسیقی خانومها آقایون تا الان من صدای موسیقیم بلند بوده‌‌…همه گفتن اصلا…گفتم جناب سروان این خانوم دو هفته اومده شر ساخته…جا پارک عوض کرده برای سیگار گیر میده برای همه چی اذیت میکنه.اصلا من هم ازش شاکی هستم چون تهمت زده…خلاصه که اون روز به خیر گذشت و تموم شد…ولی همسایه ها ازش خیلی شاکی شدن…چندروز بعد من خونه رو گذاشتم برای فروش…مدیر ساختمون و رویا که مسئول کارای ساختمون و شارژ و اینجور چیزها بودن‌…تا فهمیدن بنگاهی اومده ناراحت شدن.جلسه گذاشتن…و خودشون تصمیم گرفتن باید برن واز این خانم شکایت کنند و از ناراضی بودنشون ازخانومه.و از رفتن من ناراحت هستن.و اعتراض کردن…رویا و رامین که خیلی ناراحت بودن.آخه من اصلا و ابدا به کار کسی کاری نداشتم و ندارم.و حتی اگه تونستم کاری هم از دستم بر اومده هم برای اهالی ساختمان و هم خود ساختمون انجام دادم…ولی این دختر خودش از همه بدتره…در ضمن از اول توی جلسه ساختمون قرار شد هیچکس حیوان خانگی نگه نداره حتی گربه.و حتی قناری…و طوطی…و بزرگ روی بنر ورودی درب اصلی نوشتیم.و نصب کردیم حتی با ذکر …همسایه ها شکایت نامه رو نوشته بودن و داده بودن شورای حل اختلاف و اون هم رای صادر کرده بود در صورت تکرار خطا و نارضایتی همسایگان…باید زودتر تخلیه کنه…مامور اومده بوددرخونه اش و اخطار داده بود. همین دلیل باعث شده بود که کمتر دیده بشه…اما یک حرکت دیگه زد.اون موقع نمیدونستم کجا کار میکنه و کارش چیه…ولی مامورای اماکن ریختن مغازه من و حسابی پرس و جو کردن و بیخودی گیر دادن…البته من هم دوست و آشنا زیاد دارم…و ته و توش رو در آوردم که کسی زنگ زده و سوسه اومده.و بماند دیگه فلان و فلان خیلی اذیت شدم تا رفع اتهام کردم…خیلی ناراحت بودم…شب رو تراس بودم…قلیون چاقیدم. جاتون خالی باربیکیو رو روشن کردم چند سیخ جوجه بزنم…البته تراسهای ما بزرگ هستن…مث یک مینی حیاط کوچولو هستن…همون موقع…رویا زنگ زد گفتم خونه ام بیا…گفت رامین شیفته من تنهام گفتم قدمت روی چشم…اومد پیشم…گفت وای ببخشید.بد موقع اومدم.گفتم چرت نگو روزیت اینجا بوده…چایی براه و قلیون چاق…مشغول بودیم…فریدون فروغی گوش می‌دادیم… اولین سیخ ها رو که گذاشتم روی زغال…بوی وحشتناک کباب پیچید…با بوی قلیون کیف میکردی حسش کنی…یکباره یک چی گفت تالاپ افتاد توی خونه من روی تراس…یک گربه چاقالوی خوشگل گنده و تپل…خیلی خیلی زیبا بود…بوی کباب مستش کرده بود بلند بلند میو میو می‌کرد… همون موقع همین دختره که بعدا فهمیدم اسمش فائزه هست…اومد روی تراسش و می گفت کجایی سوزی ساکت باش کجایی میگم…پیشی پیشی پیشی…ولی خب پیشی پیش ما بود…اومد روی تراس نفهمید صداش از خونه من میاد.سر لخت بود چه موهای قشنگی داشت دم اسبی بسته بود…فقط حیف که پاش کج بود و کوتاه…شلوارک پوشیده بود پاهاش سفید و خوشگل و تپل بودن…چه کوس تپلی داشت…اون منو ندید…ولی من قدم بلند بود اون و کامل می دیدم…پشتش که بهم بود خم میشد اون هم به زور دنبال گربه اش بود…نمی‌دونست خونه منه داره شام میخوره…چه کونی داشت بی پدر و مادر…هلاکم کرد…اینقدر قشنگ بود…گربه دوباره میو کرد.و این تا صداشو شنید با همون پاش اومد طرف تراس من و تا منو دید که نگاهش میکنم زودی رفت توی خونه…رویا داشت با گربه هه بازی میکرد و غذا میداد…بهش اونم خودشو لوس می‌کرد.خانوم خانوما با چادر رنگی خونگی اومد طرف تراس من و گفت ببخشید مثل اینکه مهمون من اومده خونه شما…مال کسیه چند روزه سپرده به من…میخوان بیان ببرنش…رویا پیشدستی و زرنگی کرد و گفت شر
منده خانوم زنگ زدیم بیان ببرندش…تحویل بدیم…مامورای شهرداری جمع آوری
حیوانات موذی و مزاحم.در ضمن شما خلاف قانون ساختمون عمل کردین و جدای جریمه شما اخطار از شهرداری و شورای حل اختلاف ناحیه هم داشتید…پس موظف به ترک ساختمون هستید…گفت اشکال نداره اشکال نداره چند روز بهم مهلت بدین تخلیه میکنم…ولی تو رو خدا گربه منو ندین ببرندش…دلم میترکه براش…رویا گفت دیر شده…پیام جون ببین اومدن صدای در میاد…یک دفعه این دختره اون طرف تراس زد زیر گریه…آقا پیام توروخدا ندین ببرنش…به خدا بابام هر شب برام از تو تعریف می‌کرد که حتی براش نون میگرفتی با هم قلیون می‌کشیدین…حتی برده بودیش قم زیارت…رویا گفت بخاطر همون بود که اینجوری ازش تشکر کردی.تو رو خدا تو رو خدا.نزارید ببرندش…من مونده بودم چیکار کنم…رویا خوب حالشو گرفته بود…گفت نمیری در رو باز کنی خودم میرم…رفت توی خونه.دختره داشت با چشمای پر اشکش منو نگاه می‌کرد… من دلم براش سوخت…گربه رو بغل کردم گفتم بیا زود بگیر ببرش خونه دیگه بیرون نیاد.در رو هم بازش نکن…گفت این شیکمو بوی کباب فهمیده زده بیرون…زودی بغلش گرفت جلوی چادرش باز شد تاب تنش بود خط سینه های سفید و گنده اش دیده می‌شد.خودش هم فهمید من نگاه کردم ولی نتونست خودشو جمع کنه…زودی رفت داخل…رویا برگشت خندید گفت خوب حالشو گرفتم…گفتم دمت گرم ولی گناه داشت…جوجه ها رو سیخ زدیم و آماده شد…من دوتا سیخ لای نون سنگک گذاشتم و داخل سینی گذاشتم بردم دم در خونه فائزه…در زدم فهمیدم از چشمی نگاه کرد تا منو دید باز کرد…گفتم خدمت شما…گفت ای وای خیلی ممنون چرا زحمت کشیدی…گفتم نوش جونتون زحمت نیست…حق دود و بویی که اومده خونه شما…خندید و رفت…چقدر سگ مصب خوشگل بود…رفتم داخل رویا خندید…گفت تور پهن میکنی آقا پیام.گفتم نه رویا جون باید این مزاحمتها و شک و تردید و بدبینی نسبت به همدیگه از یکجا تموم بشه دیگه ما همسایه ایم و خوب نیست که مث سگ و گربه بهم میپریم. به قرآن چند روزه زنگ زده اماکن بیخودی ازم شکایت کرده. الکی اومدن مغازه منو تمام هاردها و دوربینهامو چک کردن چند روزه در رفت و آمدم.خیلی اذیت شدم…بزار یکجا تموم بشه دیگه شاید نمکه نون چشماشو گرفت دست از آزار اذیت من برداشت…خسته شدم به خدا.توی اون دوتا مغازه۵نفر دیگه نون می‌برند خونه اشون…اگه درش و ببندن بدبخت ها بیچاره میشن…من که جنسهام فاسد نمیشن هر چی بمونه دلار گرون میشه و من سودم بیشتر ولی اونها گناه دارند… گفت ای وای چه بیشعوریه چرا زنگ بزنه اماکن…گفتم نمیدونم خیلی حالمو گرفته چند روزه…ولش کن بیا بشین یکی دو دست تخته بازی کنیم بریم بگیریم بخوابیم…این رویا یک خانم زیبا خوش قد وبالا و بسیار با ادب بود.من و این هیچوقت حریم خصوصی همدیگه رو بهم نریختیم.من یک دوست دختری داشتم که بیوه خوشگلی بود ازدواج کرد.و من چند وقتیه تنها موندم.ولی چون مشغله کاریم زیاده و زن اولم زیاد اذیتم کرد.اصلا خیال ازدواج نداشتم…رویا بعضی شبها که پیشم میومد.چنان عطر تن و بدنش مستم می‌کرد دیوانه میشدم…ولی چون شوهر داشت هیچوقت بهش فک نکردم…اون شب رویا رفت خونه اش و صبحی من زود بیدار شدم کارهای بانکی زیادی داشتم…رفتم که موتورم رو بردارم برم توی ترافیک گیر نکنم…رفتم پایین دیدم این فائزه خانوم اونجا درگیره…دو نفری هم بودن…سلام دادم گفتم چی شده…یک از همسایه ها گفت پیام جون این خانم اصلا رعایت نمیکنه…قبلا اونجا پارک می‌کرد الان باز آورده سر جای خودش گذاشته…آخه ما که مسخره نیستیم…منو آقای رمضانی و شما و چندتای دیگه کاسب هستیم۹میریم سر کار در عوض شب هم دیر می‌آییم خونه…اینها کارمند هستن و ۶صبح میرند سرکار من دیشب دیدم اینجا ماشین هست فک کردم مال رمضانی هستش…نگو مال این خانومه.گفتم خب اشتباه از رمضانی بوده پارکینگ شو که نزدیک آسانسوره بی خبر پس گرفته…این بنده خدا هم گذاشته سر جاش…خب من چکار کنم از خواب بی‌خواب شدم…عه گندشو در آوردن.گفتم خواهش میکنم به خاطر من اعصابتو سر صبح خورد نکن…فائزه گفت آخه یک‌جوری پارک کردن من الان چطوری ماشینو در بیارم…گفتم اجازه بده من درش میارم…خودم نشستم پشتش و ماشینو براش بردم دم در خونه…زنگ زدم رمضانی گفتم داداش پارکینگ و بده این بنده خدا گناه داره پاش درد میگیره…گفت پیام جون بخدا من برای اینکه حال تو رو گرفت حالشو گرفتم…گفتم تو عشقی آقایی ولی گناه داره…گفت چشم…به سرایدار گفتم شما شماره این خانوم لطفی رو داری…گفت این خانوم دکتر بد اخلاقه…گفتم کدوم خانوم دکتر.گفت مهندس همین همسایه خودت…گفتم مگه دکتره گفت…دمتگرم مگه خبر نداری…تازه فک کنم رئیس مییسی چیزی هم هست…بیشتر وقتهامیان و میبرنش…گفتم پس چرا کوئیک سواره…گفت نه بابا ماشینش ازین خوبها بود.نمیدونم زده کجا گذاشته تعمیر این.نمیدونم مال کیه…این خیلی دک و پزش بالاست…گفتم به هر حال
شماره بده بهم…توی دفترش و دید و همراه شو بهم داد…زنگ زدم برداشت…هنوز سلام نداده بودم.گفت
ازت ممنونم آقا پیام…لطف کردی اونجا نشد ازت تشکر کنم…گفتم شما مگه شماره منو داشتین…خندید گفت آره از قبل داشتم…پدرم بهم داده بود که اگه مشکلی براش پیش اومد فقط به شما زنگ بزنم…گفتم خانوم دکتر لطفی دیگه؟؟،گفت آقا پیام رسمیش نکن.اسمم فائزه است.گفتم فائزه خانوم من مشکل پارکینگتون رو حل کردم من بعد همون نزدیک آسانسور پارک کنید که نزدیک در هم باشه…گفت ۳ هیچ به نفع شما شد…انشالله جبران کنم…گفتم چی شده مگه…گفت خب گربه ام…بیرون آوردن ماشینم.و الانم مشکل پارکینگ… ۳هیچ شدین دیگه…لطفا به خاطر گذشته منو ببخشید…گفت معذرت میخوام توی ترافیکم…گفتم نه مزاحم نمیشم خداحافظ…چند روز بعدش تولدم بود.چندتا از دوستامو دعوت کردم شب دور هم باشیم. از رویا و شوهرش هم دعوت کردم.رامین که شیفت شب بود نتونست بیاد…ولی رویا گفت خوشحال میشم بیام…رفتم در خونه فائزه در زدم اومد…گفتم خانوم دکتر خوبی چطوری.خندید.گفت مثل اینکه من پزشکم ها…گفتم خب تو که حال منو نمیپرسی من اومدم حالتو بپرسم دیگه…گفت خب امرتون؟گفتم عرضی نیست فقط خواستم بهت بگم اگه ناراحت نمیشی و اجازه میدی پس‌فردا شب تولدمه.و ۱۰ دوازده نفری دور هم جمع میشیم…یک شبه ما رو تحمل کن…گفتم اگه افتخار هم میدی در خدمت باشم…گفت دیگه چوب کاری نکن آقا پیام خونه خودته هرچی صلاح میدونی…من هم قول نمیدم بیام چون کسی و نمیشناسم…ولی تولدت مبارک…دوشب بعد چندتا از دوستا رویا و چند تا از همکارا و پرسنل مغازه ها…زن و مرد جمع بودیم و بگو بخند و یک‌کم رقص و اینها…حتی چندتا از بچه های ساختمون که فهمیدن اومدن…نگاه کردم دیدم نه بابا…هنوز هم توی این دنیا کسایی هستن منو دوستم داشته باشن۵۰نفری شدیم…شام همه رو نگه داشتم و پیتزا دعوتشون کردم…کله ها هم داغ بود.و یک‌کم صدای موزیک رفت بالا.درست ساعت۱۲ رد بود زنگ واحد و زدن ومامور بود…گفتن لطفا بیایید پایین…رفتم پایین و گفتن همسایه ها اعتراض کردن‌.گفتم ببخشید حق دارند جشن تولد بود ولی تموم شد…گفت داداش من که از طرف خودم نیومدم…ولی گزارش رد نمیکنم.مینویسم دروغه…ولی مث اینکه واحد شما سابقه داره اینجا ذکر شده…گفتم اشکال نداره.نمیدونم کیه که با من چپ افتاده…خلاصه که به خیر گذشت…رفتم بالا…گفتم ببخشید دوستان مهمونی تعطیله…زنگ زدن مامور دم در بود…ولی باید ببخشید…من به زودی ازین ساختمون حتما میرم جای ديگه… من اینجا رو برای ساکتی و ارومیش و اینکه کسی به کسی کار نداره انتخاب کردم ولی شرمنده…برای یک تولد کوچیک تموم شب منو خراب کردن…همه خیلی ناراحت شدن.طفلکی ها اونها هم مث من کرک و پرشون ریخت…رویا ناراحت شد گفت من و تو که میدونیم کار کیه؟گفتم ولش کن برو به زندگیت برس…صبح خیلی حالم گرفته بود…ساعت۹بود خونه هم شلوغ بود…زنگ زدم دفتر نظافتی دوتا خانوم اومدن تمیز کاری…گوشیم چند بار زنگ خورد جواب ندادم…در خونه رو زدن…رفتم دم در…از چشمی دیدم فائزه است…خیلی ازش بدم اومد باز نکردم…رفتم توی خونه دیدم از روی تراس صدا میاد…خانومه کارگره گفت آقا خانوم همسایه کارتون داره.دیدم نمیشه دیگه کاری کرد.رفتم روی تراس…با لباس رسمی بود میخواست بره بیرون…گفتم بله خانوم لطفی.گفت آقا پیام طوری شده؟گفتم یعنی شما خبر نداری؟گفت نه به خدا…گفتم من که ازتون اجازه گرفتم چرا دیشب دوباره زنگ زدین۱۱۰گفتین من مزاحم شدم…گفت به خدا به روح و خاک پدرم قسم من زنگ نزدم…من تمام دیشب شیفت بیمارستان بودم. اصلا خونه نبودم.من مسؤول آزمایشگاه بیمارستان مربوط به نیروهای مسلح هستم…اصلا نبودم.چرا زنگ بزنم…میتونید بپرسید…در ضمن تولدتون مبارک یک کادو هم از روی دیوار بهم داد.گفتم نمیدونم والله…چند وقت قبل هم یکی زنگ زده بود مأمورا ریخت بیخودی مغازه منو بهم ریختن…گفت به خدا من فقط همون روز اول زنگ زدم که بعدشم مث چی پشیمون شدم…دیگه هیچوقت زنگ نزدم…هر کی هست از اختلاف منو شما خبر داره .که آب و گل آلود میکنه ماهی بگیره…لطف کنید از اون طرف بیایید خونه من.الان درستش میکنم…رفتم پیشش…عجب سلیقه ای داشت و خونه تمیز بود…پیشی خوشگلش منو شناخت سریع اومد نشست روی پای من…گفت ای دختر بد میشینی روی پای مرد مردم…خندید…جلوی خودم زنگ زد.به نمیدونم کی بود.زد روی بلندگو…طرف سریع جواب داد و گفت سلام خانوم دکتر امری بود…گفت سلام سردار یک مشکلی دارم خیلی برای من گرون تموم شده…ولی برای شما کوچیکه.گفت بفرمایید در خدمتم…گفت یک جناب مهندس همسایه قدیمی منو پدرم خدا بیامرزه…من اشتباهی کردم یک بار به همکارها زنگ زدم ازیشون بیخودی شکایت کردم.میدونستم هم مقصر نیستن…اما الان بعد اون جریان چندین دفعه بیخودی زنگ زدن مأمورا ریختن محل کار و زندگی ایشون…و گزارش خلاف رد کردن.و دروغ بوده…دیشب هم که تولدشون بود
حتی از من و همسایه ها اجازه گرفتن و مجلس کوچیکی داشتن…دوباره زنگ زدن گزارش مزاحمت رد کردن.بی‌زحمت ببینید کار
چه کسیه…چون همسایه عزیزم به من شک کرده…همه گفتن کار منه…میخواد از کنار من بره.و خونه رو بفروشه…من الان آش نخورده دهن سوخته شدم…گفت بروی چشم…آخه شما که تا۸صبح بیمارستان بودین…گفت خب ازین ناراحتم دیگه…لطف کنید همین و برام ته توش رو در بیارید…گفت لطفا آدرس منزل بدین.و ساعت تماس…بهش گفتیم.و چند دقیقه بعد زنگ زد.گفت از یک شماره ایرانسل برای این آقا.چند بار زنگ زدن…که شماره رو نباید بگم ولی این شماره است…وقتی خوند دیدم شماره رامین شوهر رویاست…تب کردم عرق از سر و صورتم ریخت…گفتم آخه چرا…میدونستم رویا الان شیفته و شوهرش الان خونه است…رفتم سراغش…قبلش خیلی از فائزه عذر خواهی کردم و و جلوی خودش کادوش رو باز کردم…سمت چپ بسته یک ساعت قشنگ بود وسعت راستش یک ادکلن خوش بو…گفت این ادکلن رو راستش برای بابام از فرانسه آوردم ولی خدا بیامرزتش…چون مرد دیگه ای تو زندگیم و خانواده ام نبود به شما رسید…آخه من۱۲سال فرانسه بودم…بعد فوت پدرم برگشتم…گفتم خجالتم دادی…خندید…ساعت رو همون جا انداختم دستم…کادوهای بی‌نظیر و گرونی بهم داد…بازم ازش معذرت خواهی کردم.ولی اینو بگم که باز هم با چادر بود و محجبه…رفتم سراغ رامین…در زدم…باز کرد.گفت به به پیام جون تولدت مبارک…ببخشید نتونستم بیام جشن تولدت…ولی کادوت سر جاشه…گفتم کادوت رسید…گفت نه اون مال رویاست این مال منه…گفتم نه کادوی خودت دیشب ساعت۱۲رسید…مرد حسابی من و تو باهم نون و نمک خوردیم…باهم چندساله عین برادریم…چرا رفتی برای من گزارش بد رد کردی.چرا زنگ زدی۱۱۰تولدمو بهم ریختی؟چرا.مغازه منو زیر سوال بردی اونجا چندتا خانواده نون می‌خورند… من با تو چیکار کردم مگه…چی گناهی کردم که این کارا رو میکنی…تا میخواست حرف بزنه گفت فقط نگو کار تو نیست که بهم میریزم…از منبع موثق و مهمی پرسیدم…نشست روی مبل و گفت…تو منو بدبختم کردی…تو منو بیچاره ام کردی…مرد حسابی هر وقت زنگ میزنم رویا نیست پیش توست…هر وقت هرچی میشه فقط پیام پیام.پیام اینکارو کرد پیام اینکارو کرد.برای تو آرایش میکنه…برای تو متن عاشقانه مینویسه.برای تو نفس میکشه…اصلا الان بگو برای تو میمیره…گفتم چرت نگو احمق منو اون عین خواهر برادریم…من حتی دستم تا الان بهش نخورده.بد نگاهش نکردم…خیلی پفیوزی که در مورد همسرت اینجوری فک میکنی.گریه کرد گفت پیام پیام…من در مورد تو شکی ندارم…اگه داشتم و یک لحظه فقط یک لحظه حتی شک میکردم که تو بهش تعرض میکنی ۳تاییمون رو میکشتم. ایراد از تو نیست از اونه…بی پدر عاشقته.گفتم خب به من چی؟من با تو دوست بودم تو خودت خانومت رو می‌میاوردی توی دورهمی هامون…توی مجلسامون…گفتم مجردی بریم کوه.تو خانومت رو هم آوردی… گفتم بریم شمال گفتی دوستاتو نیار ۳نفری بریم…همه تو مقصر بودی به من چه؟؟،گفت بخدا میدونم…خودم کردم که لعنت بر خودم باد…الان هم نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم…مجبوری به تو گیر دادم که ازین ساختمون بری…گفتم خب خودت برو.چرا منو آواره میکنی…گفت به خدا۵۰بار میخواستم بفروشم برم…ولی نشده…بفهمه منو و خودشو و خونه رو آتیش میزنه…گفتم ای بابا حالا بیا درستش کن…الان هم نگو بهش…بخدا بفهمه منو ول میکنه میندازتم بیرون…باید جدا بشیم…گفتم چرت نگو…گفت تو که باور نمیکنی…بدبخت درمونده بود چقدر گریه میکرد…گفتم خدایا چکار کنم…گفت تو رو خدا بدون اینکه بفهمه…برو از اینجا…شاید زندگی من درست بشه… پیام…الان چند وقته دیگه شبها پیشم نمی‌خوابه. بهونه میگیره…با هم رابطه نداریم.بهش شک کردم…گفتم به خدا به هرچی بگی قسم…من هیچ رابطه ای باهاش ندارم…گفت میدونم قسم نخور…میترسم سرش جای دیگه بند باشه…گفتم نه رویا اینطوری نیست.به خدا حتی شبها که پیش منه…تو نیستی.با همون سر و وضعیه که وقتی تو هستی…اصلا شل و ول نیست.محکمه…گفت نمیدونم.نمیدونم…تنها راهش اینه که خودمو راحت کنم…چند باری بهش فک کردم.ولی میترسم…گفتم چرت و پرت نگو…گفت به خدا راست میگم…بزار هم اون راحت بشه هم من…من دوستش دارم شاید با نبودن من بتونه به خواسته و زندگیش برسه…گریه میکرد شدید…گفتم خیلی احمقی…بزار فکری بکنم.تا راه حلی پیدا کنم…وقتی رفتم خونه دیدم دوتا راه بیشتر نیست…یا باید ازدواج کنم که امکانش نبود…نمیشد خودمو بخاطر دیگران توی آتیش بندازم و تجربه تلخ گذشته رو تکرار کنم…از قدیم میگن آزموده را آزمودن خطاست.پس باید برم ازین ساختمون…کارگرها خونه رو تمیز کردن و رفتن…از دیشب یک یک چیز میز مونده بود جای ناهار خوردم…حوصله هیچکی رو نداشتم…زنگ زدم رفیقم املاکی بود.گفت ظهر میام از خونه عکس میگیرم…سعی میکنم زودی بفروشمش…جای بهتر و ساختمون جدیدتر برات خونه میخرم…روی مبل چرتم گرفته بود.زنگ گوشیم بود…برداشتم رفیقم بود.ساعت
نزدیک۳بود.اومد داخل عکس گرفت بزار کانال تلگرامی خودش.موقع بیرون رفتن.همینجوری که در مورد قیمت صحبت می‌کردیم
رویا رسید.گفت بازم تو بخاطر خریت این زنیکه احمق میخای بفروشی بری…بزار اون بفروشه بره…خوبه سالم هم نیست.اینقدر ادعا داره…از قدیم میگن…افاده ها طبق طبق سگها به دورش وق و وق…گفتم اهانت نکن بعدا پشیمون میشی…من برای اون نیست میخام برم.مشکل دیگه دارم…مالیه…میخام بفروشم…برو خونه خودت…خواهش میکنم دخالت نکن…باهاش تندتر حرف زدم…خیلی عصبی شد…رفت در خونه فائزه تندتند محکم در زد.تا اومدم جلوش رو بگیرم…فائزه در رو باز کرد.این هم نه گذاشت نه برداشت گفت عنتر خانوم از وقتی اومدی همه ساختمون رو بهم ریختی…مگه مرض داشتی دیشب زنگ زدی تولد رو بهم ریختی؟فائزه به من نگاه کرد اشاره کردم چیزی نگه…رفت تو در روبست…دوباره محکمتر کوبید…دختره عوضی معلوم نیست از کدوم گوری برگشته.با اون کون کجش ادعا هم داره…همون موقع فائزه اومد بیرون…گفت بدبخت عقده ای.من اگه ساکتم برای خودته…همون لحظه رامین هم اومد بیرون دست رویا رو گرفت گفت تو دخالت نکن به تو چه…میخاد بره که بره به ماچی؟گفت مسئله الان این میمونه…فائزه گفت به قیافه باشه که تو میمون تری…به شخصیت باشه که ابلهی که شوهرتو ول کردی چسبیدی به مرد مردم.زندگیتو به گوه کشیدی…این که خونه نیست بدونه همیشه صدای خودت و شوهرت بلنده…التماست میکنه به زندگی خودت برسی…بدبخت من فوق تخصص آزمایشگاهی دارم…توی فرانسه ویلا دارم.همین گربه من میارزه به تمام زندگی فکسنی تو.الان هم به التماس هیات علمی دانشکده علوم پزشکی توی ایران هستم…و عشق کسی و به زور نمیخام بدست بیارم…با یکماه درآمدم تمام یکسال حقوق تو وشوهرت و دریافت میکنم.اگه تو پرستاری زیر مریضها رو میشوری…ولی به من التماس می‌کنند که بمونم بشم رییس بیمارستان.بیچاره شوهرته که از دست تو به امان اومده زورش به تو نرسیده به این پیام بدبخت گیر داده…برو خجالت بکش…همه همسایه ها جمع بودن…خیلی شلوغ شد…رویا ساکت شد…رامین سرش پایین بود…فائزه پیروز و سر بلند رفت داخل…اون روز گذشت…چند روز بعد…اومدم خونه دیدم واحد رویا اینها خالی بود…من حتی تمام شماره های خودش و شوهرش رو پاک کردم و از همه جا بلاکشون کردم…و اونها رفتن…دیگه خیالم راحت شد…تازه فهمیده بودم چی نابغه علمی کنار من خونه داره…شب بود برای خودم تنها نشسته بودم روی تراس که پیشی خانوم دوباره اومد…ولی فائزه نبود…زنگ زدم بهش…گفتم خانوم دکتر کجایی؟گفت سر کارم توی جلسه هستم…گفتم این سوزی جونت خونه منه…مث اینکه گرسنه است چی بدم بهش…گفت پیام جون اگه میشه فقط بهش سینه مرغ گرم شده بده.کم چربه. اون چاق شده چربی براش خوب نیست…گفتم چشم…خیالت راحت…برای حیوون یک تیکه مرغ همینطوری که فائزه یادم داد گرم کردم دادم خورد…گرفت روی مبل خوابید…ساعت تقریبا.۱۲بود گوشیم زنگ خورد…برداشتم…فائزه بود…گفت پیام میایی پایین در پارکینگو باز کنی…مث اینکه نگهبان خوابه.من موندم پشت درب پارکینگ…ریموتها رو قطع کرده خوابیده…گفتم چشم الان میام…رفتم پایین دیدم یارو مث خرس خوابه…صداش زدم.گفتم مرد حسابی خانوم دکتر پشت دره…چرا خوابیدی…چرا ریموتها رو قطع کردی…بنده خدا معذرت خواهی کرد. فائزه ماشین خودشو آورده بود.کیا داشت شاسی…بار زیاد داشت…میخواست نگهبان و صداش بزنه…گفتم نه نمیخاد.من میارم…تو برو بالا…گفت نه من هم میتونم کمک کنم…کلی خرید بود…اون وقت شب…براش بردم بالا…خیلی ازم تشکر کرد…گفتم سوزی رو بیارم یا باشه…گفت اون حیوون تقریبا۶سالش بیشتره…نهایت یکسال دیگه زنده است…اگه بمیره من هم میمیرم…گفتم خدا نکنه چیزی زیاده گربه. است…گفت نه اون عشقمه…گفتم خوش به حالش که عاشقشی…گفت چکار کنم تنهام مادرم چندین سال قبل فوت شد…بابام هم که خودت میدونی ۱۲سال سیر ندیدمش…برای تحصیل رفتم اروپا…همه حسرت زندگی منو می‌خورند ولی من از خودم و زندگیم بیزارم…گفتم اگه ناراحت نمیشی شبها بیا پیش من بشینیم…تخته ای شطرنجی پاسوری چیزی بازی کنیم…لبی تر کنیم…جوجی بزنیم…موزیک گوش بدیم فیلم ببینیم…به خدا من آدم بدی نیستم ها…خندید گفت دیوونه مگه من گفتم تو بدی.ولی میدونی من نماز میخونم مذهبی هستم.مشروب نخوردم و نمی‌خورم… گفتم عجیبه ها…مگه اروپا نبودی؟گفتم باشم.بی دین که نیستم…مادرم حاج خانوم مذهبی مهربونی بود.من هم مثل اون شدم دیگه…گفتم مث خواهرم بیا پیشم…گفت باشه…حالا فکر کنم…گفتم سوزی رو چکار کنم.گفت چاییتو بزار تا بیام…گفتم دمتگرم…رفت خونه خودش.یکربع بعد اومد.وبا خودش کلی تنقلات آورد… دو نخ سیگار دبش خارجی هم آورد… گفتم لامصب تو که خودت اهل حالی چرا اون روز با من توی آسانسور اون کارو کردی؟خندید گفت اون از لجم بود…چند وقت بود اومده بودم.ولی تو تحویلم نمیگرفتی…هر شب با اون رویا بگو بخند داشتی حتی منو هم نمی‌دیدی.
خیلی ازت دلخور بودم.گفتم دود و سر وصداش مال منه عشق و حالش مال دیگران…گفتم عجب.خوب من اصلا تاچندوقت
نمیدونستم کسی خونه سرهنگ بنده خدا هست…دیر فهمیدم…باز هم چادر سرش بود…گفتم تو رو خدا فائزه جون…اولین بار بود جون بهش گفتم…همین چادرتو بنداز دور…من تو رو با تاب شلوارک دیدمت…گفت نه وای کجا…گفتم اونشب اول که دنبال این خوشگله بودی…گفت خیلی بی حیایی.گفتم ولی خیلی خوشگلی.ولی راستش…گفت مشکل پام…مال بچه گیم هستش.از تاب افتادم…پام هم کج شد هم کوتاه…میشه عمل کرد درست میشه…ولی من خیلی از عمل میترسم…گفتم لامصب خودت پزشکی از عمل می‌ترسی… گفت شوخی نیست که عمل جراحی… اونم خیلی سخت.نه یکبار بلکه دو سه بار…گفتم باشه ارزش داره.حیفی تو به این خوشگلی و نازی…گفت اینجوری میگی که من دلم خوش باشه…گفتم چرا باید دروغ بگم…گفتم حالا پس اون چادر رو بندازش دور…خندید چادر رو درش آورد… چه کونی داشت چه نازنینی بود…چه کوس تپل و کلوچه ای داشت.خدا هیچ کم وکسری بهش نکرده بود…خودش سیگار رو روشن کرد…من چایی ریختم.و کمی شیرینی آوردم. نیم ساعتی صحبت کردیم و اون رفت…دیگه تقریبا هرشب پیش هم بودیم.یکبار غروب هم من میخواستم برم سر کارم…گفت پیام یک چی بگم…ناراحت نمیشی.گفتم جانم بگو…گفت میایی با هم بریم خرید لباس تنهام…دو سه باری رفتم.به خاطر مشکل پام خجالت میکشم… بعدشم جایی زیاد نمیشناسم.گفتم اشکال نداره بریم…با ماشین اون رفتیم…فقط هم مارک میخرید و گرون هم میخرید.اصلا پول براش مهم نبود.رفتیم مانتو مجلسی بخره…چندتایی پوشید.خیلی زیبا بودن…اونجا بهم گفت چیزی میگم نه نگو…گفتم چی؟گفت دوتا مغازه پایین تر…یک فروشگاه کت وشلوار بود.خیلی شیک بودن.میخام یکدست بهت کادو بدم…گفتم به چه مناسبتی؟گفت فقط دوستی…گفتم خب من باید بخرم نه تو…گفت خواهش میکنم بیا بریم…چقدر خوش سلیقه بود…کلی هم پول ست کامل مجلسی برای من داد.اصلا تخفیف و این چیزها هم نمی‌دونست چیه…فقط کارت میکشید.بردمش رستوران مهمونش کردم…خیلی زیاد محجبه بود.تمام چادری…خیلی اونشب گشت و گزار کردیم…برگشتم…خونه…رفتیم بالا.گفتم چایی دم کنم یا میکنی…گفت دم کن…میام…رفت خونه خودش ومن هم لباس خونه پوشیدم…وقتی برگشت تنگتر و زیباتر پوشیده بود…دیگه روسری هم سرش نمی‌کرد… گفتم بزار برم…میوه هم بیارم…قلیون چاقیدم…تازه گیها با من میکشید و سر درد هم می‌گرفت… داشتم میوه میچیدم توی سبد…رسید پیشم…ناخودآگاه تا اومد لیوان برداره…پشتش و که بهم کرد…کمرش باریک بود و کونش درشت و خوشگل…آخه قدو بالای خوبی هم داشت…از کمرش گرفتم خم شدم روی صورتش از پشت گونه چپ خوشگلشو بوسیدم.جاخورد سریع برگشت طرف من.خودشو بیرون کشید از دستهای من…و یک سیلی بهم زد…گفت خیلی بی ظرفیتی…زودی رفت خونه خودش…من با خودم گفتم ای بابا.من چکار کردم.چرا بی هوا اینکارو کردم…ای بابا عجب دوستی رو از دست دادم.توی واتس آپ ازش معذرت‌خواهی کردم…منتظر جواب نشدم و واتس آپ رو بستم…چند روزی بود همدیگه رو نمی‌دیدیم… روم نمیشد ببینمش.واحد رامین اینها ساکنین جدید اومدن…زن و مردی بودن با یک بچه…آدم‌های با ادبی بودن…تقریبا دو هفته ازون حرکت من با فائزه گذشته بود که.هنوز با من قهر بود.چند بار دیدمش ولی خودشو به اون راه زد تحویلم نگرفت…گفتم ولش کن.دیگه حوصله این خانوم دکتر افاده ای رو ندارم…نه به اون کت شلوار کادوش نه به اون رفتارش…موقع ناهار بود توی خونه بودم که…دیدم تند تند در می‌زنند.در رو باز کردم فائزه بود…زودی پرید توی خونه…با تاب بود و یک دامن کلوش کوتاه و خیلی خوشگل…پاهاش لخته لخت بود…چقدر ناز بود رونهاش تپل و گوشتی و سفید بود…گفت چیه بهم زل زدی؟گفتم امرتون،شما اومدی،گریه کرد بدبخت شدم.گفتم چیه چی شده؟گفت پیام پیام سوزی نیست.خونه نیست.گفتم بخدا پیش من هم نیست.گفتم میدونم پیش تو نیست.نگو صبح که رفتم.از زیر پام رفته بیرون من نفهمیدم.هرجا گشتم نبود.در رو باز کردم.صداش زدم میو میو کرد ولی نمیدونم کجاست.کسی توی راهرو نبود اومدم ببینم کجاست در رو باد بست.موندم پشت در.گفتم نگران نباش.الان میرم در رو باز میکنم.گفت نه نمیخوام تو بری توی خونه من.گفتم چرا؟نکنه فک کردی من دزدم.گفت نه خدا نکنه.بیا صندلی.بزار خودم برم بالا.میرم توی خونه،گفتم باشه.پاهاش لخت بود صندلی گذاشتم که بره بالا برای اولین بار دستمو دادم بهش که بگیره بره بالا دستمو گرفت ولی نمیدونم چون پاهاش لخت بود دامنش گشاد بود نرفت بالا…یا از همون ارتفاع یکمتری هم ترسید نرفت بالا…هرچی بود ارتفاعی نبود ولی نرفت دیگه…نازنین سر لخت و مینی ژوب پوشیده بود…عین فرشته ها بود…چه موهای قشنگی داشت…ایندفعه موهاشو که بافته بود ولی خیلی خوشگل روی سرش جمعشون کرده بود…گفتم چی شد آخر میری بالا یا برم.در رو باز کنم.گفت نه نمیرم خودت برو…گفتم پس بیا کنار.گفت بدو تو رو خدا ب
چه ام گم شده نمیدونم کجاست؟گفتم بچه ات.؟؟خندیدم گفت کوفت نخند دیگه اندازه بچه خودم دوستش دارم.گفتم بچه ام؟؟
داد زد نخند پیام لجم میگیره.گفتم چشم ببخشید…بازم خندیدم.ولی اون گریه کرد. اون طرف دیوار بودم…گفتم خواهش میکنم عزیزم گریه نکن…بخدا برات پیداش میکنم…رفتم توی خونه…میخواستم در رو باز کنم صدای ملایمی از توی اتاق خواب میومد…فضولیم گل کرد…رفتم دید بزنم دیدم بله خانوم خانوما… داشته پورن می‌دیده.یک خوشگل روبروی تختش فیلم نشون میداد.دیلدو بات پلاگ…چند مدل ژل همه روی میز کنار تختش بود…حتی دستمال کاغذی هم بود با دستمال مرطوب…یک عکس گرفتم و زود زدم بیرون…گفتم خانم نماز خون ما که اهل حاله…حتما این هم بیوه است…زود زدم بیرون گفتم برو خونه برم بگردم توی ساختمون ببینم کجاست…گفت بدو تو رو خدا بدو.گم بشه هیچ جا رو بلد نیست…وای خدا کمکم کن…گفتم فائزه خانوم برو خونه…رفت داخل در رو بست…رفتم توی راهرو چند بار پیشی پیشی کردم…فهمیدم صدا از پشت در خونه روبرو میاد‌.در زدم بچه اش در رو باز کرد…گفتم بگو مامانت بیاد…خانومه اومد ریلکس خوشگل خیلی قد بلند…این خانوما لخت و یا با لباس خونه چقدر خوشگلن… سلام علیک کردیم…خودمو بهتر معرفی کردم…گفتم صدای این گربه خانوم دکتر از واحد شما میاد…این هم دنبال گربه اش میگرده…داره دق میکنه از دوریش…گفت از صبح خونه ماست…من فهمیدم مال یکی از اهالی ساختمونه…اولش آروم بود…ولی الان دلتنگی میکنه…حتی نمیزاره بغلش کنیم…من هم انداختمش توی سرویس‌. گفتم اشکال نداره ممنون…در رو باز کنید.منو میشناسه میاد پیشم…گفت ایوالله گربه خانوم دکتر شما رو میشناسه…گفتم آره چون از روی تراس زیاد میاد خونه من…گفت باشه در خونه رو بستم که فرار نکنه بیرون…تا در سرویس و باز کرد…به خدا عین بچه ای که مادر پدرش و گم کرده منو دید پرید بغلم…بغلش کردم خانومه دید گفت ای وای انگار باباشو دیده…خندیدم…برداشتمش.رفتم خونه خودم.مستقیم رفت روی مبل.نشست.انگار خوابش میومد.گرفت خوابید…گفتم اینو ببین…چی راحته با اون مامانش.میدونستم که فائزه هم ناهار نخورده…پکر بود…دنبال پیشی میگشته…رفتم دوتا ماهیچه گرفتم برگشتم خونه…دیدم داره در خونه منو میزنه…تا منو دید ناهار دستمه…گفت کجا بودی.یکساعته دنبالتم…چرا گوشیتو جواب نمیدی…گفتم ای وای خونه جا مونده…گفت اینها چیه؟گفتم مهمون دارم ناهار گرفتم براشون.گفت تو رو خدا الان مهمون چی بود دیگه…چرا در رو باز نمی‌کنند.گفتم دختره خوابه…مامانش هم بداخلاقه. حوصله نداره.خندیدم.گفت پیداش کردی.گفتم چی رو؟گفت وای…خدا کمکم کن.این مهمون براش اومده اصلا منو فراموش کرده،خدا هیچکسی رو تنهاش نذار…الان چکار کنم؟گفتم بیا بریم ناهار بخوریم.داد زد مرگ و من بخورم…دیوونه من چی میگم تو چی میگی.روانی من الان اشتها دارم که ناهار بخورم…همون موقع باز خانوم اوجی ما رو دید…گقت ای وای مادر بازم شما باهم دعوا میکنید که…گفتم نه حاج خانوم فائزه خانوم از چیز دیگه ناراحته…شما به کارتون برسید…گفتم زشته بیا بریم توی خونه دم در بده.بعد صحبت میکنیم.کلید انداختم در رو باز کردم.دستشو گرفتم گفتم بیا داخل…زود دستشو کشید کنار…گفت دیگه هیچوقت تکرار نکن.دستتو به من نزن.گفتم ببخشیدمگه نجسم؟…معذرت میخام…بیا گربه ات داخله…خوابیده. روی مبل.میدونستم ناراحت بودی نتونستی ناهار بخوری و چیزی درست کنی.من هم گشنه بودم رفتم ناهار گرفتم…بازم ببخشید…در رو بست.منو نگاهم کرد.رفت روی مبل رو دید…پیشی تا اینو دید.فقط سرش و بلند کرد یک میو کرد و خوابید.این با یک مانتو کوتاه بود وشلوار جین…گفت پیام…معذرت میخام عصبی بودم‌… منظورت از مهمون مامان و دختر منو و سوزی بودیم…گفتم ولی تو که ما رو حتی آدمم حساب نمیکنی نجس میدونی.رفتم ناهار رو روی میز ناهار خوری توی ظرف کشیدم و چیدم.و آماده کردم.یک گوشه نشسته بود.بلند شد مانتو رو در آورد.روسریش و گذاشت کنار.گفتم بیا سر میز یخ میکنه.گفت ممنونم.اشتها ندارم…گفتم اگه نخوری منم نمی‌خورم،روزی خدا خراب میشه.گفت پیام اذیتم نکن.گفتم میگم بیا ناهار بخور اذیت میشی؟گفت نه خرابم نکن دیگه…خودم مث چی پشیمونم…گفتم اشکال نداره اون موقع دنبال بچه ات بودی نگران بودی عصبی بودی…بیا.الان اگه نیایی.بهم بر میخوره…رفتم به خاطر تو ماهیچه گرفتم…میدونم چی دوست داری.خندید،اومد نشست.سر میز…خودش دستشو گذاشت روی دستم.نگاهم کرد. آروم اشکش اومد…نوک انگشتاشو بوسیدم.گفتم گریه نکن سر سفره خوب نیست.گفت پیام من اجتماعی نیستم.بلد نیستم باید با مردم مخصوصا آقایون چطوری رفتار کنم.توی فرانسه با کسی نامزد کردم ازم سواستفاده کرد.ایرانی هم بود…از اون به بعد فقط تنها زندگی میکنم…نمیتونم به کسی اعتماد کنم.گفتم برای همین میترسیدی برم توی خونه تو چیزی بردارم…گفت نخیرم اصلا اون مسئله شخصی بود.که اینقدر فضولی خو
دت رفتی دیدی.خندیدم گفتم نخیر من چیزی ندیدم.گفت فضول خان.من اتاق خوابم دوربین داره.چون اسناد مهمی توی اتاقم
دارم…گفتم اتفاقا اسنادتو هم دیدم…گفت خیلی بی شعوری.منو مسخره میکنی…به خدا جدی میگم…اسناد بیماران و بیمارستان و خیلی چیزهای دیگه است…بعدشم حریم خصوصی منه.گفتم باشه ناهارتو بخور…خانوم دکتر.سرد شد…ناهارشو خورد.بلند شدم.ظرفها رو بشورم…گفت نه خودم میشورم…گفتم به چند دلیل نمیزارم…اولا مهمونی.دوما خانوم دکتری…سوما…نگفتم دیگه…ناراحت شد.گفت برای پاهام…گفتم به جان مادرم میخواستم بگم اینقدر انگشتات و دستات خوشگله نمیخام که بیریخت بشن.دوستشون دارم…نمیخام کار کنی…گفت مرسی…خیلی خوبی…داشتم ظرف میشستم…اومد پیش من…این بار اون دستاشو حلقه کرد دور من.برگشتم دیدمش…گفتم قهر نکنی بری باز یکماه دیگه بیایی.گفت نگو دیگه…خودم فهمیدم اشتباه کردم…دستام خیس بود دستکش دستم بود ظرف میشستم…کنارم بود.کارم که تموم شد…دستکشی رو بیرون آوردم… اومد روبروی من…محکم بغلش کردم بلندش کردم توی بغل خودم…خودش لباشو گذاشت روی لبهام…چقدر خوشگل بوس میداد…بردمش روی تخت بزرگ خودم…گفت ای وای نه…میخای چکارم کنی؟گفتم هیچچی بخدا…نترس…خندید.گفت عزیزم…دیگه ازت نمی‌ترسم و بهت اطمینان کردم…فقط تو رو خدا تنهام نزاری و ازم سواستفاده نکنی…گفتم جانم مگه خنگم که تو رو تنهات بزارم…فدات بشم…گفت خدا نکنه.من تازه عشقم و یارم و پیدا کردم…پیام واقعا دوستم داری یا که فقط تنهایی…نکنه کارت باهام تموم بشه ازم دل زد بشی…گفتم چرا این حرفها رو میزنی…؟؟گفت آخه تو یک زن طلاق دادی…گفتم به خدا هنوزم دلم با اونه…درسته بچه داره دختر عموم بود…برای مشکل پدرش پول سنگینی ازم گرفت…مشکل باباش رفع شد پولمو پس ندادن…گفت جای مهریه منه…تمام زحمت نوجوونی تا جوونیم بود…بابام هم طرف اونو باباشو گرفت…من هم طلاقش دادم…نه برای پول بلکه برای اینکه من بهش اعتماد کروم واون ازم سواستفاده کرد…البته خدا گذاشت توی کاسه اش…یکبار بهم زنگ زد گفت دیدی پول و ازت گرفتم طلاقم دادی الان زیر یکی دیگه میخوابم…من هم گفتم من که راضی نیستم اگه خدا خداست که باید تقاص منو بگیره…که همینجوری هم شد…بچه ناقص خدا بهش داد…گفت ای وای گناه داره…گفتم خب تقصیر من چیه…من که کاری نداشتم…حتی دلتنگش بودم.اون زنگ زد دل منو آتیش داد…گفت آره حق داری…پس هر دوتا مون زخم خورده ایم…گفتم عشقم بشو یارم بشو جونمو بهت میدم…من مشکل مالی ندارم تا دلت بخواد پول دارم…ولی کسیو ندارم.برای همین شبها دوست دارم کسی کنارم باشه…گفت من ازین به بعد تو نخای هم مزاحمت میشم.خودمم از تنهایی خسته شدم…گفتم قربونت بشم کی از تو بهتر…دوباره پیچیدیم به هم…گفتم اجازه هست لخت شیم…گفت پشیمون نشی ها…در ضمن من هنوز دخترم و باکره ام…گفتم نه شوخی میکنی.گفت نه بخدا…گفتم جانم خانوم خودم…به به…خانوم دکتر باکره…قربونت بشم خدا جون…چقدر خوبی…پس اونجا فقط برای شب زفاف…گفت یعنی چی؟گفتم یعنی که میخام عقدت کنم.خانومم بشی…گفت جدی میگی…گفتم مگه شوخی دارم…گفتم کسی رو داری…؟؟ای وای پس چی عمه عمو مامان بزرگ خاله دایی…خیلی های دیگه…گفتم قرار بزار همه رو جمع کن جایی که میدونی.میخام بیام خواستگاریت…گفت وای چقدر خوب دلم میخواست لباس عروسی بپوشم…گفتم انشالله عروس خودم میشی…پس الان فقط در حد خاله بازی…لباسشو در آوردم… چقدر گردن نازی داشت.چه گوش های خوشگلی داشت…گوشواره اشو با دندون گرفتم کشیدم.گفت وای نکن وحشی…خندیدم…گفتم هنوز وحشی گری منو ندیدی…گفت به خدا اگه بخای مث آپاچی ها سرخپوستی باهام رفتار کنی قهر میکنم ها…دست به قهرم خوبه…خندیدم.گفتم ترسیدی…گفت پس چی…گوشهامو میخواستی بخوری بکنی…نزاشتم حرفش تموم بشه تموم لب و گونه هاشو بوسیدم.سوتینشو خودش در آورد… چه سینه هایی داشت…چنان می‌مالیدم و میخوردمشون که صدای ناله اش بیرون میرفت…گفتم جانم عزیزم… رفتم سراغ شلوارش.گفت پیام تو که گفتی اونجا برای بعدا.گفتم عزیزم ببینمش که ببوسمش که…گفت چقدر لوسی…آروم خودش کشید پایین…جان جل الخالق چی کوسی…توی فیلم‌ها هم نبود…به خدا این پزشک‌ها نمیدونم چرا اینقدر تمیز هستن…اصلا یاد گرفتن همه چیزشون رو تمیز نگه دارند…مخصوصا کوسشون رو…گفتم جانم فداش بشم…گفت چی ذوق کردی؟گفتم خب کوس خانوم دکتر دیدم دیگه…یارو ماشین خانوم دکتر می‌خره همه جا پز میده مال خانوم دکتره فقط رفته مطب برگشته…اونوقت من همچی نانازی دیدم ذوق نکنم…آروم بوس کش دار و ابداری ازش کردم…سینه هاشو که خورده بودم کوسش آب انداخته بود.گفتم جانم خیسم کرده.گفت بزار خشکش کنم…گفتم دخالت نکن.بقیه اش با من…چنان لیسی زدم تمام آبکوسشو خوردم…گفت وای چقد چندشی…خندیدم.اومدم ببوسمش گفت با اون لبها و زبونت منو نبوسی ها…گفتم دیوونه کوس خودته ها…گفت باشه بدم میاد…جفت دستاشو گرفتم بزور رفتم روی لبها
و صورتش…اولش بوس نمی‌داد ولی بعدش خودش رام شد تا دستاشو ول کردم محکم بغلم
کرد.گفت قربونت بشم…میری بخوریش تا ارگاسم بشم…گفتم بروی چشم فقط چشای قشنگتو ببند…یکربع چنان کوس و سینه هاشو مالوندم و خوردم که چنان حالی کرد و ناله کرد کیرم اندازه مال اسب شده بود…کمرشو چند بار تکون دادو توی دهنم ارگاسم شد شدید…رفتم دهنم شستم…برگشتم…یک‌ وری خوابیده بود…اومدم پیشش هنوز لباسام تنم بود…گفتم چطوری گفت بینظیرم…مرسی پیام جون…خیلی خوبی…حس غریبی بهم دست داد…گفتم جانم چه قنبلی کردی…گفت دوستش داری…گفتم آخه این چه سوالیه…کدوم مردیه همچین کونی رو دوست نداشته باشه.گفت پس بیا بکنش…کونم آزاده.میتونی بکنیش…من زیاد باهاش ور رفتم…گفتم تو نمیخای ببینی با چی میخام بکنمت…گفت میترسم زیاد گنده باشه…پشتم بهشه…آروم بکن…میخام توی کونم بزرگیشو حس کنم…گفتم چشم عزیزم…این هم ایده ایه برای خودش…دمرو کرد.خودم ناز بالش گذاشتم زیر شیکمش تا قنبلی بشه…ژل زدم کونش.با دستام بازش کردم کونش معلوم بود از کیر نمیترسه…گفتم جان چه سوراخ نابی…گفت بکنش…فقط یکبار درد کیر کشیده…اونم اون نامرد.بهم تجاوز کرد…دیگه مرد ندیده…فقط مصنوعی دیلدو بوده…گفتم چشم الان داغی کیر واقعی رو نشونش میدم…آروم با حوصله گذاشتم توی کونش.گفت اوف وای چی بزرگه…وای خدا…دردم اومد…چندوقته دیگه کونم دردش نمی‌گرفت… میخواستم سایز دیلدو رو ببرم بالا…طبیعیش رسید…گفتم الان تلمبه بزنم…یا نه…گفت یککمی صبر کن.بکش بیرون روان کننده بزن دوباره بده داخلش…گفتم جانم خانوم دکتر خودم…چشم چشم…کشیدم بیرون سوراخ نازش دهن باز کرده بود داخلشو پر کردم دوباره دادم توش.و محکم بغلش کردم تلمبه زدم…گفت وای خدا چقدر کلفته…گفتم دوستش داری…گفت خیلی…بکنش…کونم و بکن بهش رحم نکن…گفتم چشم…محکم چندباری تا ته دادم توی سوراخش…جیغ کشید.ولی کردمش خوب…ابمو ریختم ته کونش…خیلی زیاد بوسیدمش…بلند شد رفت‌ سرویس…برگشت تازه کیرم خواب بود.گفت وای گفتم چرا خون اومده با آبت بیرون…نگو این هیولا رو کرده توی من…ای خوابیده اش اینقدره بیدارش چقدره…گفتم ۱۸سانت فیکس بدون کم و زیاد‌.کلفتیش مث آرنجت…کافیه برات.گفت دیوونه اگه اول میدیدمش که بهت کون نمی‌دادم… عمدا نخواستم ببینمش…آخه بعضی وقتها که لباس تنگ تنت بود…اولا فک میکردم راستش کردی کنارم میشینی اما بعدا دیدم نه این طبیعیش همینجوریه…فهمیدم کیر گنده ای داری…برای همین نخواستم ببینمش…گفتم بزار بکنه باهاش کنار میام…خلاصه که خیلی خوب بود…دیگه از اون به بعد دائم با هم بودیم…تا اینکه خونه داییش قرار خواستگاری گذاشتیم…من هم رفتم سراغ کس و کارم…پدر مادرم خیلی خوشحال شدن…تازه تا فهمیدن دختره کیه و چکاره است نمیدونستن از خوشحالی چکار کنند…شب بله برون…اعلام کردن فردا عقدشونه…و مهریه ای که عروس خانوم درخواست کردن…۵هزار سکه تمام بهار آزادیه… بابام مات موند…گفت پسر قبول نکن…گفتم برام ده میلیون سکه می ارزه…گفتم مهم نیست.بلند گفتم اگه خودش خواسته هر چقدر دوست داره…قبوله…اون سمت خونه بود…خودش بلند شد.گفت خانومها آقایون… من از نظر مالی به هیچی چیزی احتیاج ندارم.الانم هدفم فقط تست عشقم پیام بود که بدونم منو دوستم داره یا نه؟یا که فقط ادعا داره…من شیعه مرتضی علی هستم خانواده ما مذهبی هستن پیام و من همدیگه رو قبول کردیم…من فقط میخواستم به همه ثابت کنم.اون برای پول و موقعیت من باهام ازدواج نمیکنه بلکه برای خودمه…مهریه من.فقط۱۴تاسکه است به نیت۱۴معصوم…و یک حج و یه سفر کربلا…و ماه عسل مون فقط مشهد…پدرم بلند گفت صلوات بفرستین…ماشالله دخترم و عروس گلم…شیری که خوردی حلالت…پدرم گفت…خانوم پاشو کادوی عروسمو که یک سرویس طلاست از طرف من و مادر پیام بهش بده…تا فردا عقدش کنم.و براش عروسی بگیرم کسی ندیده باشه. این نازنین رو خدا حفظش کنه…پدرم یکمی خر مذهبه. جو گرفته بودش…خلاصه که فرداش عقدش کردم و واقعا پدرم چنان مجلس عروسی گرفت برامون که باورم نمیشد این بابامه…حتی مجلس اولم هم اینجوری نبود…عمو و زن عموم هم بودن…وقتی که اعلام شد از طرف تمام کادر بیمارستان و دانشکده علوم پزشکی و حتی بنیادجانبازان و فلان و فلان کادو میدادن…عموم بلند شد رفت…دم در گفتم عمو از قدیم میگن عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد…گفت مبارکت باشه پسر جان.حقته.منو حلال کن…تو پسر خوبی هستی…مبارکت باشه…گفتم نرو بمون.نزدیک شامه.گفت ازت خجالت میکشم…گفتم عمو بمون…گذشته ها گذشته…اگه بری بد میشه…زن عمو تنهاست زشته…البته بگم زن عموم از اول مخالف کار دختر و شوهرش بود…بماند دوستان…‌شب زفاف رفتیم خونه من…مادرم گفت مواظبش باش ها…وحشی بازی در نیاری مث زن اولت…فائزه شنید…گفت مامان مگه چیکار کرده…گفتم هیچی دروغ میگه…گفت لعنتی دروغ میگم دختره یک ماه خونریزی داشت…گفتم اون موقع ناوارد بودم…الان اوستام…فائزه گفت
وای تو اوستایی من که شاگردم نیستم…مامانم
خندید…گفت به خدا این دختره از خواهرت برای منو بابات شیرین تره…نمیدونم چرا.ولی بابات گفته بگو اگه مسخره بازی در بیاره خودم یک ماه میفرستمش بیمارستان خونریزی کنه…چقدر فائزه خندید…رفتیم داخل خونه…روی تخت لباسشو در آوردم… گفتم نترسی ها…گفت نه عشقمو میشناسم…ولی مراعات کن…قربون کوس تنگش بشم که تا فشار دادم توش جیغش که در اومد خونش بیشتر زد بیرون…ولی مث اون قبلی نشد‌‌ قشنگ چند دقیقه ای کوسو خوب گاییدم و جر دادم.ابکوسش با خونش قاطی شده بود…تا اومد بگه نریزی توش ریختم کلک کوسشو کندم.گفتم ساکت وقتشه دیگه مامان واقعی بشی…خندید گفت خیلی حسودی که به بچه ام حسودی میکنی.‌.بماند که حیوون درست ۶ماه بعد واقعا مرد…ولی شکر خدا تونست با مسئله کنار بیاد…آخه واقعا چندسالی به هم انس گرفته بودن…الان تازه خودش بارداره…و زندگی ادامه داره…و واقعا بعدا فهمیدم که رویای لعنتی به اون رامین بدبخت خیانت میکرده…و اونم طلاقش داده…الان جدا هستن.یکبار اومد مغازه من…بهش گفتم با کی ازدواج کردم.داشت خون خودشو می‌خورد… توقع داشت اونو میگرفتمش…میگفت کاش زودتر جدا میشدم…خیلی دوستت داشتم…گفتم ولی من با این کاری که تو با رامین کردی بیشتر ازت متنفر شدم…بعدشم کی خانوم دکتر رئیس بیمارستان رو ول میکنه پرستار میگیره…خیلی عصبی شد و گورشو گم کرد رفت.‌.این ماجرای واقعی منو و خانومم بود…دوستان خیانت چی دروغ گفتن به طرف باشه چی مسئله سکسی…هر طوری که باشه خیانته و بوی گوه میده.‌…هیچی بهتر از راستی و درستی نیست…انشالله همه خوش باشید.
نوشته: پیام
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مادر بچه هام

#همسر

سلام به همه…ولی هستم۳۵ سالمه متاهلم و۱۰سال بیشتره با خانومم صفورا که دختر عمه نازنینم هست ازدواج کردم.ولی طفلک هرچی دکتر رفتیم گفتند بچه دار نمیشه…خودش بهم چندین بار گفته حتی عمه هم بهم گفته برو زن بگیر بذار پدر بشی حسرت به دلت نمونه…ولی من خیلی صفورامو دوست دارم خانوم و نازه و مهربونه.ماجرا از اینجا شروع شد که پدر بزرگ فوت کرد.و چون فقط دو تا بچه داشت پدرم و عمه ام…از ثروت خوبش یک تیکه زمین خوب نزدیک شهر کنار شهرک صنعتی به منو و صفورا دادن…مشترک هدیه پدر و عمه. بنام خودمون زدن.و منو صفورا با کمک پدر و عمه.تونستیم یک سوله۲۵۰متری توش بسازیم و دور زمین دیوار بکشیم.برق سه فاز هم دادن.و شکر خدا آماده برای کار شد…اولش تصمیم داشتیم دستگاه تزریق پلاستیک بزاریم برای جعبه سازی…ولی گفتن بو میده و فلان وفلان…چون یک وامی هم گرفته بودیم…اومدیم دستگاه اوردیم برای بسته بندی مواد غذایی.خودم و خانومم بودیم.۱نگهبان داشتیم.و۱راننده با وانت.گفتن از خانوم‌های تحت پوشش هم باید۴نفر استخدام کنید…ولی ما هنوز زیر بار نرفته بودیم…چون کارمون هنوز خوب راه نیفتاده بود که به این زودی چندنفر استخدام کنیم…خانومم کنارم مث شیر کار میکرد…مادرم و مادرش هم بودن کمک میکردن…دو سه ماهی بود که تقریبا تونستیم چراغشو روشن نگه داریم…یک نگهبان داشتیم و بنده خدا گفت حاج ولی…الکی حاجی هم کون ما می‌بست… من تنها نمیشه اینجا نگهبانی بدم…حالا روزها که شما تا۵عصر هستین به من کاری ندارید…اما من شبها تنهام اینجا هم بیرون شهره.خطرناکه…گفتم دوربین هست…گفت زدن منو داغون کردن دوربین به چه دردی میخوره…گفتم میگی چیکار کنم…گفت اقلا کنار من یک سگ خوب و قلدر بیار برای نگهبانی…گفتم این هم فکر خوبیه…یک رفیق داشتم چوپان بود توی یکی از روستاهای اطراف شهرمون…که سگ نگه می‌داشت و توله هم می‌گرفت… بهش زنگ زدم گفت جمعه بیا روستا یک توله نر ۶ماهه قلدر دارم بیا ببر برای نگهبانی…گفتم دمت گرم…ببخشید دوستان چون ماجرا واقعی هستش…نمیتونم اسم شهر و مکان رو دقیق بگم…معذرت میخوام.جمعه ساعت۲بعداز ظهر بود.بهش زنگ زدم گفت تا۴حتما بیا بدم ببر که کار دارم باید حیوونا رو ببرم بیابون چند روزی روستا نیستم…من کار داشتم ولی ساعت۳ تندی گازشو گرفتم که تا۴برسم روستا…وقتی رسیدم…ورودی روستا۱آمبولانس با یک ماشین آتش نشانی با سرعت از روستا خارج شدن.گفتم خیر باشه بابا…مردم روستا بیشترشون دم میدون گاهی جمع بودن.من از دو سه نفر آدرس بنده خدا رفیقمو پرسیدم…همش پچ پچ میکردن. آخرش یکی آدرس دامداریش رو بهم داد.تقریبا ته روستا بود.رسیدم اونجا هم خیلی شلوغ بود.از چند نفر پرسیدم چی شده تا اینکه فهمیدم پسر۱۰ساله همین رفیقم افتاده توی چاه. اونم چاه فاضلاب…چاه پشت کرده یا به قول ما نشست کرده و این هم افتاده داخلش.‌بدبخت رو به زور درش آورده بودن بیرون.و بردنش شهر…پدرش یا همون مسلم دوست من هم با ننه و خواهرش سوار آمبولانس شده بودن رفته بودن…من هم گفتم ولش کن دیگه…امروز قسمت نشد.برگشتم…از روستا که خارج شدم.دیدم یک زن جوون با چادر خانگی نه چادر مشکی مجلسی…حتی دمپایی خاکی و درمونده جلوی ماشین رو گرفت و پرید جلو کم مونده بود بیاد زیر ماشین…گفتم دیوونه ای مگه خانوم عقل نداری چته؟گفت تو رو جون هرکی دوست داری منو برسون تا شهر بیمارستان…بدبخت شدم پسرم داره میمیره…گفتم تو خانوم آقا مسلمی…گفت هی برینن به قبر پدر مسلم بی پدر که هم منو بدبخت کرد هم خودشو هم بچه رو…گفتم چی شده مگه…گفت بچه رو ازم گرفت نذاشت مدرسه هم بره فرستادش دنبال گوسفند‌‌…خودش هم دنبال کفتر بازی و سگ بازی و هزار تا مسخره بازی دیگه…گفتم مگه جدا شدین…گفت ۶ماهه از هم جدا شدیم…۱۱سال عمرم رو پای این پدرسگ ریختم…۱۴سالم بود منو دادن این بی پدر.از بدبختی و نداری زنش شدم…تمام ۱۱سال برای یک لقمه نون فقط کتکم زد…با اون ننه پتیاره اش.خدا ازشون نگذره…گفتم مسلم که مرد خوب و مهمون نوازیه…امروز هم من اومده بودم ازش یک سگ بخرم برای نگهبانی کارگاهمون…گفت اون پیش شما خوبه داداش…از۱۴تاسکه مهریه من.۱بزور داد.و سرم کلاه گذاشت بچه رو هم ازم گرفت…الان هم بهم نگفت بچه اینجوری شده،سر زمین مردم کار می‌کردم صاحبکارم بهم گفت.من که کسی رو ندارم…خدا هیچکس رو بدبخت و تنها نکنه…گریه میکرد.دستهاشو نشون داد…انگار نه انگار۲۵سالشه تو میگی مرد۵۰ساله بود اینقدر دستهاش پینه بسته بود.طفلکی با یک زیر شلواری کهنه و دمپایی کهنه بود.چادر خاکستری با گلهای مشکی سرش بود.از اونهایی که مادرها باهاش نماز میخونند.دستهای کوچولو زنونه اش خاکی و زمخت بودن…ولی سفید پوست بود.موهای مشکی داشت.سر لخت بود.روسری نداشت.یک بطری آب معدنی توی ماشین بود…گفت داداش اجازه هست یک‌کم بخورم.گفتم نوش جان بله حتما…برداشت باور کنید اینقدر تشنه بود.نصف بیشتر
بطری رو نوشید…دلم خیلی براش سوخت.
تندتر رفتم تا رسیدم شهر میدونستم بردنش اورژانس…توی اورژانس گفتم برم پیش مسلم یکوقت نگه شنید نیومد دیدن بچه ام…وقتی رسیدم…آمبولانس دوباره راه افتاد…گفتن اینجا نتونستن کاری براش بکنند…اعزام شده مشهد…مسلم و مادرش هم با آمبولانس رفتن…خواهرش مونده بود.با این بدبخت…که داشتن به زبون ترکی محلی خراسانی به هم بدوبیراه می‌گفتند.من داشتم برمیگشتم خونه‌…خانومه اومد جلو گفت داداش تو رو خدا یک‌کاری برای من بکن…گفتم چکار کنم آبجی…انشالله زود خوب میشه…برمیگرده پیشت…گفت نه گفتن حالش خرابه گاز چاه گرفتش و کثافت رفته شیکمش داره میمیره…تو رو جون بچه ات منو برسون بهش…گفتم مگه یک دقیقه دو دقیقه است که تو رو برسونمت…تازه لباس و سر ووضع خوبی هم نداری.کجا ببرمت…گفت اگه خوشگل و خوشتیپ بودم منو حتما میبردی ولی چون درب و داغونم نمیرسونی…گفتم خواهر من…دوساعت رفته دوساعت برگشت…کجا ببرمت…میخای تا روستا برسونمت…نشست گریه کردن…اون دختره سوار تاکسی شد ورفت این و هم تحویل نگرفت…همچین نشست گریه کردن که دل سنگ هم براش آب میشد…رفتم که برم ها ولی دیدم نمیشه…گفتم گناه داره بردمش خونه خودمون سایز و اندازه اش تقریبا مث صفورای خودم بود.ولی این یک‌کم لاغرتر بود…رسیدم خونه زنگ زدم صفورا…بهش گفتم بیا پایین اومد…خلاصه وار دست وپا شکسته جریان رو براش گفتم و پیاز داغشو زیاد کردم ولی نگفتم که این بیوه است…گفتم هول هولکی بدون لباس بدون کفش سوار شده اومده الانم میخاد بره مشهد.گیر داده منو برسون…بی‌زحمت بهش لباس بده…بپوشه گناه داره…خانومم خیلی مهربونه…یک ربعی کشید بردش خونه وقتی اومد همچین تمیز بود به خدا نشناختمش…گفت فرستادمش یک دوش۵دقیقه ای هم گرفت…گفتم نتو نمی‌نمیایی گفت نه عزیزم برو مواظب خودت باش.‌بزار لباسها هم برای خودش باشه…اون هم اومد سوار شد.راه افتادیم…آسمون داشت تاریک میشد.ماشین هم وانت بود…برداشته بودم تا سگه رو بندازم عقبش…گازشو که گرفتم…تقریبا۸ونیم شب رسیدم گفتن بیمارستان امام رضا مشهده…رفتیم اونجا…بخش مراقبت‌های ویژه بود…گفتند حالش خرابه…رسیدم به…مسلم منو دید گریه کرد.جریان خانومش رو گفتم…گفت وای اینو بری چی آوردی…گفتم داداش مادره گناه داره.گفت ولی ننه من الان اینو ببینه.همدیگه رو جر میدن…گفتم ماشین بیرون پارکه فلاسک هم چایی داره بيسکوئيت هم هست ببر بهش چایی بده تا نفهمه این بچه اشو ببینه.اون رفت من موندم و این خانوم که تا اینجا اسمش رو نمیدونستم تازه فهمیدم اسمش لیلا هست،چقدر هم با مسلم جر رو بحث کردن. اونجا اسمش و شنیدم…و چقدر هم خوشگل بود…چشم ابرو مشکی خوش قد وبالا…خوب سفید بود…بسیار هم سینه های گنده داشت نسبت به لاغریش…همچین که از زیر مانتو قشنگ معلوم بود…گفتم ببین آبجی من باید برگردم.کارم زیاده…اگه میایی که بیا نمی‌نمیایی من برگردم…همون موقع ننه مسلم اومد و کم مونده بود هم رو بکشن…مسئول حراست همه رو بیرون انداخت…مسلم خواهش کرد گفت ولی این بی پدر رو برگردون…اگه نه با ننه من تا صبح هم منو هم خودشون رو دیوانه می‌کنند… ساعت تقریبا۱۱شب بود که ما برگشتیم.و توی راه با هم خیلی درد و دل کردیم.کم کم یخش با من باز شد.از خانومم و خودم پرسید و من هم کم وبیش جواب دادم و فهمید بچه نداریم…گفت خیلی مردی که زن نگرفتی مسلم اگه بود روی من۲۰تازن حتما گرفته بود.گفتم حتما تو هم خیلی اذیتش کردی که ازت ناراحته…گفت به قرآن… از وقتی زنش شدم نه خوراک درست نه لباس درستی و نه زندگی درستی داشتم همش بدبختی و ذلت و کتکم زده…و بیشتر مادرشو دوست داره.من کار کردم و مادرش خوش گذرونده.مگه من چند سالمه که اینقدر پیر شدم…گفتم تو که پیر نشدی خیلی هم جوون و خوشگلی اون قدر تو رو نمیدونه…حالا که جدا شدی دوباره ازدواج کن…گفت با کی؟اون بی پدر تمام روستا کس و کار و فامیلش هستن مگه کسی میاد خواستگاری من…مگه میذاره…گفتم خب بیاشهر زندگی کن…گفت خرجمو از کجا بیارم…گفتم کار کن مگه الان کار نمی کنی که خرجت در بیاد…توی شهر که کار بیشتره…گفت نه جا و مکان ندارم بخوابم…گفتم اجاره کن…حتما یک‌کم پول داری دیگه…گفت دارم ولی کمه…گفتم بیا برای من کار کن بهزيستي و کمیته گفتن باید ۴تا زن بیارم شرکت کار کنند یکیش تو…میایی.گفت راست میگی…گفتم به خدا…بیا…گفت خونه چی…گفتم اگه دهنت قرص باشه و به کسی نگی.صیغه ات میکنم.و برات خونه میگیرم.ولی کسی نفهمه…کرایه خونه ات با من.گفت نه خانومت گناه داره…گفتم باید کسی نفهمه…زرنگ باشی کسی نمی‌فهمه… گفت آخه.اون به من خوبی کرده…گفتم من هم کردم…چرا منو نمیبینی.گفت تو که آقایی دستت هم درد نکنه.رسیدیم شهرمون بردمش یک شامی خوردیم دیر وقت بود اما.بعدش بردمش روستاشون گفتم فکراتو خوب بکن بعد بهم زنگ بزن…وقتی رسیدم خونه۳صبح رد بود.برگشتیم سر زندگی خودمون تا اینکه تقر
یبا دو ماهی رد شده بود.که دیدم مسلم خودش با موتورش
برام سگه رو آورد بزرگتر و وحشی تر شده بود…ریش و پشمی بود و سیاه پوشیده بود…گفتم چی شده داداش…گفت ولی پسرم بعد ۱۰روز توی بیمارستان مرد…خیلی گریه کرد.گفت چهلمش دیروز بود…گفتم بیام ازت تشکر کنم…این سگ مال پسرم بود آوردم برای تو…گفتم داداش خدا صبرت بده…بنده خدا زود برگشت…گفتم ببین زنش چی کشیده این چند وقته…چند روز بعد گوشیم چند بار زنگ خورد برنداشتم.تا ظهر بود.خانومم زنگ زد.گفت ولی جان بیا خونه مهمون داریم. گفتم مهمون کیه دیگه؟گفت حالا بیا.وقتی رفتم دیدم لیلا زن سابق مسلم بود.خیلی خسته و افسرده…پژمرده و غمگین…گفتم تسلیت میگم آبجی…گفت خبر داری…گفتم تازه چند روزه فهمیدم…مسلم برام یک سگ آورد بهم گفت…گفت انشالله خدا خودش و مادرشو از بچه من بدتر کنه…که بدبختم.کردن.امیدم همین بچه بود که نا امیدم کردن…ظهر ناهار پیش ما بود.خانومم دوباره بهش رسید بهش اصرار کرد حالا که مراسم چهلمش تموم شده لباس سیاه رو در بیار و اصلاح سر وصورت کن…بزار حالت بهتر بشه…فرستادش حموم…تا اون رفت حموم.صفورا گفت ولی ۵دقیقه باهات حرف میزنم…هیچی نگو فقط گوش بده…گفتم باشه بگو…گفت میخوام لیلا رو برات بگیرم.گفتم چرت و پرت نگو.من زن نمیخوام.گفت صیغه بکنش حلال.هم اون به پولی میرسه هم تو پدر میشی…برامون بچه بیاره خودم بزرگش کنم،گفتم چرا بهم همچین چیزی گفتی…اون چیزی بهت گفته؟گفت عزیزم من بهت حق میدم تو پسر دایی و عشق و همه چیز منی.خودم میخوام بگیرمش برات.گفتم اون مادرشه بهت نمیده بچه رو…گفت خودم باهاش حرف زدم قبول کرده.گفتم الان بگه بعدا می‌زنه زیر حرفش…گفت نه با برنامه عمل می‌کنیم… بهش گفتم از روز اول با شناسنامه و دفترچه بیمه من و با اسم من بره دکتر تا که وقتی بچه بدنیا اومد بیمارستان معرفیش کرد ثبت احوال بنام منو تو پدر مادرش ثبت بشه…ببین ته چهره من و این کمی شبیه همه…تازه کی دقت میکنه…پول لازمه کار لازمه…تازه خوشگل هم هست…۲۰میلیون پول خواست…گفتم اشکال نداره پولی نیست…بهش میدم…ولی باید توی خونه ما باشه تا بدنیا اومدن بچه…گفت من هم گفتم بهش اونم از خداشه…خلاصه که چند روز بعد.با موافقت عمه و بابام و خانومم صیغه اش کردم…و چندتا دکتر هم رفتیم و یک کمی داروی تقویتی ویتامینه دو ماهی مصرف کرد.خودمم همه جوره بهش رسیدم…ولی خدا میدونه فقط توی خونه من بود.هنوز هیچ کاری باهاش نکرده بودم…یعنی زنم بود خجالت میکشیدم…خانومم هم یک کمی معذب بود.چند بار بهش گفتم دوست نداری طلاقش بدم.مهریه اش چیزی نيست…گفت نه بچه دوست دارم…خلاصه تقریبا دو ماهی بیشتر بود خونه ما بود سفید خوشگل و تپل شده بود.فقط می‌خورد ومیخوابید هیچ کاری هم نمی‌کرد.واقعا تقویت شده بود…تازه با بلوز شلوار روش میشد توی خونه راه می‌رفت… تازه چند وقتی بود سرلخت خونه می‌گشت… ولی به خانومم زیاد احترام میزاشت.قدر نون و نمک رو میدونست…تا اینکه دست بر قضا عموی خانومم یعنی برادر شوهر عمم…از حج برگشت همه رفتن دیدنش و روز جمعه هم ولیمه و مجلس بزرگی داشت…من صبح زود بردم خانوم و خانواده رو رسوندم مسجد برای کمک و پذیرایی.ولی لیلا گفت من نمیام کسی رو نمیشناسم روم نمیشه…موند خونه…من برگشتم طرف خونه…وقتی رسیدم خونه واقعا خسته بودم میخواستم زود بخوابم.تاساعت۱۱ظهر غنیمت بود.آروم در رو باز کردم.رفتم داخل صدای آب میومد…اصلا دلم آشوب شد خب اونم زنم بود دیگه توی کفش مونده بودم…آروم لخت شدم با شورت من هم رفتم داخل حموم…داشت یک ترانه ترکی زیبا رو زمزمه می‌کرد.پشتش به در بود.موهاش پر کف شامپو بود…آب پر فشار می‌ریخت روی سر کف دارش…بدنش سفید عین بلور بود…قوس کمرش زیبا کونش تپل و ناز کمر باریک…پشم و پرز های زیبا و نرمی روی قوس کمرش داشت.آروم رفتم داخل.هنوز سینه هاشو ندیده بودم…آروم دست انداختم دور شیکمش.ترسید جیغ زد…تا اومد چیزی بگه…منو دید.فقط بهم نگاه کرد.گفت ولی جان بالاخره به خودت اومدی…خب عزیز جان من هم زنت هستم دیگه…داشتم کم‌کم ناامید میشدم…با خودم گفتم یا من به دلش ننشستم یا اینکه اصلا شاید مرد نیست که نزدیکم نمیاد…که بچه ندارن…گفتم ساکت باش. چقدر تو چل چل زبونی…تا اومد حرفی بزنه لباشو بوسیدم…مست چسبید بهم.گفت کاش از خدا چیز دیگه میخواستم…گفتم مگه چی خواستی.گفت با خودم گفتم کاش الان ولی یا همون مسلم نفهم یا یک مردی بود الان بغلم می‌کرد… نزدیک یکساله مرد به خودم ندیدم…ته دلم آتیشه.گفتم جانم…قربون این سینه های گنده و بزرگت بشم من.گفت خدا نکنه…خوشگلند؟گفتم خیلی.چی کوس تپلی داری توی لاغرو…خندید.از روبرو بغلم بود و دستامو انداختم زیر باسنش می‌میمالوندم. گفت آخ وای چقدر خوبه گرمای بدنت و دستات.نوک سینه هاشو گرفتم دهنم و خوردن…سر سینه هاش به خدا اندازه یک حبه قند گنده شده بود.بزرگ و ور قلمبیده.کوسش نرم و ت
پل.چوچوله دار و کالباسی خوشگل.خودش آروم دست کرد توی شورتم و کیر نیم شق شده منو کشید بیرون
این حیوونکی هم تا اومد بیرون جاش باز شد گنده تر شد…گفت نه بابا عجب چیزی هم داری.جان چه کلفته…گفتم کلفت دوست داری گفت خیلی…ولی باید زیاد بکنی.من خیلی دوست دارم زیاد کیر تاته توی کوسم باشه…گفتم بریم بیرون بهتر نیست…گفت باشه بریم بیرون…رفتیم روی تخت…چنان کوس جذابی داشت که نتونستم از خوردنش دل بکنم…چنان کالباسای کوسشو میمکیدم…ناله می‌کرد از ته دلش…رفتم بالا روی سینه هاش خیلی خیلی نوبتی خوردمشون…گردنشو اینقدر مکیدم کبود شد…بلندشدم گفتم بخورش…گفت چشم عزیزم.کرد توی دهنش و خوشگل می‌خورد… گفتم چی واردی از صفورای من هم بهتر میخوری…گفت اون وحشی فیلم میزاشت و ادای اونها رو در می‌آورد.گفتم دمشگرم پس خوب کوس و کونی ازت میکرده…گفت آره.دیوس کیرش هم کوتاه و کلفت بود تا ته میداد داخل…کوسم خوشش میومد ولی کونم جر می‌خورد…گفتم اشکال نداره کوس و کون مال گاییدنه دیگه…حالا پاهای خوشگل تو بده بالا ببینم…گذاشتم پاها رو روی شونه ها…و با یک تف قشنگ…کیرو زدم داخلش آخ و آوخش بلند شد…گفت ولی جان عزیزم آروم بکن هنوز اولشه درد داره…بزار جا باز کنه اذیت نشم…گفتم چشم…چند بار آروم کردم داخلش ولی دیدم نزدیکه آبم بیاد و فیضی نبردم…لنگها رو بالاتر بردم و کامل سوارش شدم و چند دقیقه وحشتناک سرعتی مرگبار تیرباری گاییدمش…آبم اومد ته ته کوسش ریختم…همش جیغ جیغ می‌کرد… از روش بلند شدم…گفتم بمون تکون نخور آبمو ریختم داخلش خدا کنه حامله بشی…خندید گفت انشالله.گفت ولی تو از مسلم وحشی تری…گفتم به قرآن چنان کوس و کونی داری مگه میشه این لامصب رو نگایید… گفت خوشگلن گفتم خیلی…گفت من بهترم یا صفورا…گفتم قرار نبود برام چالش بزاری و کنکور امتحان بدم…هر گل یک بویی داره…من همیشه برای داشته هام ارزش قائل بودم و هستم…اونی که قدیمیتره تازه برام بیشتر میارزه…من و تو که تازه با هم آشنا شدیم…ولی ببین قول دادی بچه رو بدی صفورا…گفت یعنی عقدم نمیکنی؟گفتم وقتی عقدت میکنم که بچه دوم رو برام بیاری…و قول بده هیچوقت به بچه اول نگی تو مادرشی؟صفورا زن خوب و مهربونیه…بهت قول میدم هر۳نفری با بچه هامون خوش و خرم زندگی کنیم و کارگاه بسته بندی مون رو راه ببریم و روز به روز زندگیمون بهتر بشه…و برای تو هم عین صفورا زندگی قشنگی بسازم…گفت قول میدی ولم نکنی گفتم مرده و قولش…گفت مرسی‌‌‌‌…گفتم بریم دوباره دوش بگیریم که من باید برم مسجد…گفت دوباره منو بکن بعد بریم…گفتم توی حموم میکنمت…خودمم دلم خواست…گفت مرسی پسر خوب…توی حموم دوباره ترتیبش و دادم خیلی مستانه کوس میداد.به اون چهره مظلوم روستاییش نمی‌خورد اینقدر مسته کیر باشه…خلاصه که واقعا حامله شد و.برام یک پسر آورد.و خودش شرط کرد اسمشو خودش بزاره…و آرمان گذاشت…خانومم خیلی مهربونه…نذاشت بره…ولی از نقشه ما خبر نداشت…نمی‌دونست من کمه کم هفته ای دوبار سرکار یا بیرون اینو میکنمش…البته شیرش زیاد بود و موند خودش بچه اشو شیر میداد…ولی درست ۶ماه بعد که بچه اش هنوز شیر می‌خورد حامله شد.خانومم مات موند…گفت ای نامرد چکار کردی…گفتم ببخشید.گفت خاک تو سرت کنند چی رو ببخشید…دوباره حامله شده…گفتم دیگه شده…صفورا خیلی ناراحت شد.یک دونه محکم کوبید توی صورتم.گفتم مرسی عزیزم.باهاش قهر کردم.رفتم کارگاه.البته لیلا پیش اون موند.اومده بود دنبالم.توی دفتر بودم.رسید پیشم.گفت چرا همچین کاری کردی.گفتم مگه فعل حروم کردم‌.همش که نمیشه به سلیقه و فکر تو باشه.این بچه مال توست.قرار من از اول باهاش همین بود تو که خبر نداری.اگه نه بچه بهت نمی‌دادکه مال خودت باشه.اون یک پسر از دست داده اونم توی ۱۰سالگی بچه.الانم تنهاست.نمیشه که بچه رو اون شیر بده و تمیزش بکنه کارهاشو بکنه تو کیفشو ببری.خب اونم آدمه دیگه.من بعد که حامله است حالا که مادر شدن رو دوست داری باید خودت بچه اتو تربیت کنی و بزرگش کنی.زدی توی صورتم هیچوقت نمیبخشمت.من۱۱سال بامشکلت ساختم هیچوقت به روی تو نیاوردم.از گل نازک‌تر بهت نگفتم.بارها مادرت و پدرت و خودت بهم گفتین ازدواج کن…کک ازدواج رو خودتون تو جون من انداختی.حالا ازم توقع داری زنی که مادر بچه توست رو بندازیم بیرون بره آشغال جمع کن بشه یا برای مردم کارگری کنه.بچه نمیدونم مادر واقعیش کیه من و تو هم نمیدونیم.فردا که بزرگ شد کسی بهش گفت اونوقت چی جوابشو میدی.تو خیلی خودخواهی.هیچوقت فک نمیکردم اینجوری باشی.خودشو لوس کرد.گفت ولی جان به قرآن دست خودم نبود تو راست میگی.منو ببخش.گفتم مگه الان نزدیک یک سال و نیمه ۳نفری باهم زندگی می‌کنیم و کار می‌کنیم و شدیم ۴تا حالابشیم۵تا چی میشه.کسی نون کسی رو اضافه خورده و برده.انصاف داشته باش‌.تازه اشم خدایی نکرده خدایی نکرده اگه بلایی که سر مسلم اومد و بچه اش را ازد
ست داد برامون پیش بیاد چی توکه حامله نمیشی.بعد من چیکار کنم.گفت راست میگی.الان خانومها هر دو بچه دارند و مهربون با هم هستند
نوشته: ولی جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💠 #فیلم_ایرانی_خارجی 👅💦

🍓 لینک دریافت 👇

https://t.me/UPLOADERINGBOT?start=OXQqhMCEt6

💦💦💦🔥🔥🔥

💠 #گیف_سکسی 💦😋

🍓 لینک دریافت : 👇

https://t.me/UPLOADGIFBOT?start=K3KkO8eOgN

💦💦💦🔥🔥🔥


🍓 #پشتیبانی
@RIPACCOUNTEDBOT

نحوه دریافت رسانه ها 👇
https://t.me/POURN_IR/965

لینکا رو به اشتراک بزارید ❤️
#حمایت_فراموش_نشه