دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.37K subscribers
568 photos
11 videos
489 files
703 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
تجاوز به دختر افغانستانی
1401/10/25
#تجاوز #افغان #باغ

عاطفه هستم 31 سالمه و اهل افغانستان هستم اما توی ایران بدنیا اومدم و توی ایران بزرگ شدم. سه ساله که ازدواج کردم. شوهرم اسمش محمدرضا هستش. خیلی دوستش ندارم اما از زندگیم راضی بودم چون شوهرم کاری به کارم نداشت و همیشه با دوستام تفریح میرفتم و خوش بودم اما بعد از متاهل شدنم هیچ وقت به هیچ پسری حتی فکر هم نکردم چون نمیخواستم خیانت کنم. تو این سه سال زندگی مشترک با شوهرم به توافق رسیدیم که فعلا بچه دار نشیم منم اندام و قیافم به یه دختر 25 ساله مجرد میخوره و هرجایی میگم 31 سالمه کسی باور نمیکنه و همچنین اینکه متاهلم.
ما کاشان زندگی میکنیم. چند روز پیش که برف اومده بود و من رفتم بازار کاشان و مقداری خرید کردم و از بازار که اومدم بیرون منتظر تاکسی بودم ولی هوا خیلی سرد بود و از تاکسی خبری نبود و اسنپ هم زدم هیچ راننده ای قبول نکرد. چندتا ماشین شاستی بلند و گرون بوق میزدند و می ایستاند که سوار بشم اما چون میدونستم منظور دارن اصلا سوار نشدم تا اینکه یه ماشین پژو اومد یه خانم از عقب ماشین پیاده شد با خودم گفتم حتما یا آزانس هست یا اسنپ. ماشین پژو اومد به من که رسید بوق زد منم فکر کردم مطمئن تر از این ماشین پیدا نمیشه. گفتم دربست فاز2 ناجی آباد (فاز2 ناجی آباد یکی از مناطق کاشان هستش که خونه ما اونجا هست) مرده گفت بفرمایید. سوار شدم و عقب نشستم. راننده یه مرد حدودا 30 ساله با قد متوسط اما اندام پر بود که ریش نسبتا بلندی داشت و به نظر خیلی موجه و محترم بود. یکی دو دقیقه سکوت بود توی ماشین تا اینکه مثل اکثر راننده ها سر بحث رو باز کرد …
راننده: خانم تو این گرونی بازار رفتید چیزی هم خرید کردید؟
من معمولا در حد عادی با راننده ها حرف میزنم و جوابشونو میدم وخیلی به این موضوع حساس نیستم
من: دیگه چی کار میشه کرد. بالاخره یه سری چیزهایی که ضروری بود خریدم
راننده: زمونه بدی شده توی این گرونی و بدبختی یه سری زن ها میرن خیانت میکنند و با پسرها دوست میشن و آخرش هم طلاق میگیرن.
من: خب همه جور آدم هست دیگه. آدم خوب … آدم بد
راننده: نه بابا … الان دیگه همه دارن همینطوری میشن.
من: نمیدونم والا … اینطوری که شما میگین هم نیست
راننده: یعنی الان خودت متاهل بودی یه پسر خوشتیپ پولدار بهت پیشنهاد دوستی میداد قبول نمیکردی؟
متوجه شدم که فکر کرده من مجردم ولی نگفم که متاهلم.
من: معلومه که. چرا آدم باید خیانت کنه؟
راننده: الان دوست پسر داری؟
من: نه ندارم
راننده: گفت عجیبه
من: کجاش عجیبه؟
راننده: هیچی مهم نیست.
بعد از این حرفش دوباره سکوت کردیم جفتمون و داشت تو مسیر حرکت میکرد. نزدیک فاز 2 که رسیدیم بهش خیابونی که میخواستم برم رو گفتم و راننده هم گفت چشم
اصلا حواسم به راننده و خیابون ها نبود و تو فکر بودم که شاید منظورش اینه که شماره بده یا … و داشتم فکر میکردم اگه پیشنهاد داد چطوری برخورد کنم که بیخیال بشه.
بعد از یکی دو دقیقه به خودم اومدم و دیدم که از منطقه ای داره میره که به مناطق کشاورزی و باغ ها ختم میشه. گفتم آقا کجا دارید میرید؟ من خیابون … میخوام برم. گفت الان میریم چشم. گفتم نگه دار من پیاده میشم. گفت نترس خانم میبرمت خیابون …
جیغ زدم گفتم نگه میداری یا خودمو پرت میکنم پایین. درهای ماشین رو قفل کرد و یه چاقو از زیر صندلی خودش یببیورد بیرون و به سمتم گرفت گفت صدات در بیاد تیکه بزرگت گوشته. اینقدر ترسیده بودم که داشتم خودم رو خیس میکردم. گفتم آقا بخدا من شوهر دارم تو رو خدا منو پیاده کن.
گفت چند دقیقه دیگه میبرمت خیابون فلان فقط ساکت … با دو تا دستام سرمو گرفته بودم و نمیدونستم چی کار کنم که پیچید توی یه جاده خاکی و یه کم جلوتر جلوی در یه باغ ایستاد بهم گفت پیاده بشی با ماشین میزنم بهت من روانیم. واقعا فکر اینکه توی باغ قراره چه اتفاقی بیفته هم داشت دیوونه ام میکرد از طرفی اینقدر ازش ترسیده بودم که هیچ کاری نکردم تا اینکه در باغ رو باز کرد و با ماشین رفت داخل باغ. باغ نسبتا بزرگی بود که یه گوشه باغ یه اتاق بود. اول خودش پیاده شد و در رو بست و اومد به من گفت پیاده شو. من همچنان التماس میکردم اما گوشش بدهکار نبود وفقط فحش میداد و میگفت آشغال مادرجنده افغانی زود پیاده شو. به زور دستم رو گرفت و منو کشون کشون برد توی اتاق. تو اتاق فقط یه فرش و دو سه تا پتو و بالشت بود و قلیون و پیکنیک واین خرت و پرت ها.
گفت بشین. هرچی التماس کردم فایده نداشت یه سیلی خیلی محکم زد به صورتم که سرم گیج رفت و نا خودآگاه نشستم و خودش شلوار و شرتش رو باهم در آورد و کیرش که کاملا راست بود رو گرفت دستش و اومد جلو گفت بخور. من تا حالا کیر کسی رو نخورده بودم زمان مجردی چندتا دوست پسر داشتم هیچ وقت برای هیچ کدومشون نخورده بودم خیلی چندشم میشد. حالا این کیرش رو گرفته بود جلوی دهنم و میگفت یالا بخور.
اولین ساک زدنم تو ماشین
1401/12/08
#گی #افغان #ساک_زدن

اسمم علی ۱۷ سالمه تقریبا پوستم سفیده کمی ام مو دارم اصلتا اهل افغانستانم ولی تو ایران به دنیا اومدم یه دوباری تو ماشین قبلا مالیده بودنم در حد رونمو نوازش کردن و فشار دادن ولی داستانه امروزم از اونجایی شروع میشه که میخاستم برم بازار مثل همیشه لباس پوشیده بودم اومدم کناره خیابون سوار ماشین بشم بعد چند لحظه یه ۴۰۵ ای وایساد یه اقایی تقریبا ۴۰ ساله رانندش بود گفتم فلان جا گفتم بیا سوار شدم نشستم یه مقداری که رفت جلو شروع کرد سوال پرسیدن که چند سالته بچه ی کجایی مدرسه میری یا کار میکنی منم دونه دونه جوابشو میدادم وسطای سوالاش دستشو گذاشت رو رونم اروم اروم تکون میداد منم راس کردم ولی زیاد معلوم نبود چون نشسته بودم بعد سوالاش رسید به اینجا که دوسدختر داری یا نه منم گفتم نه گفت پس چیکار میکنی منم گفتم هیچی بعد گفت پس جغ میزنی با لبخند منم یه نگاه به صورتش کردم خندیدم گفتم نه بابا اونم همینجوری پامو میمالید بعد دستشو برد روی کیرم گفت بزار ببینم کیرت چقدریه دستشو که گذاشت فهمید راس کردم یه لبخند بهم زد گف کوچولوعه ها منم چیزی نگفتم چند دیقه ای که مالید گفت دوس داری ماله من و ببینی سکوت کردم دستمو گرف گذاشت رو کیرش منم مالیدم براش از رو شلوار بعد چند لحظه با دستش دکمشو باز کرد کیرشو اوورد بیرون خیلی خوب بود یه کم مو داشت ولی کلفت و بزرگ بود سرشم خیس شده بود دستمو دورش حلقه کردم ابه سره کیرشو مالیدم به کیرش براش میمالیدم کیرشو همینجوری خیلی خوشم اومده بود خیلی حال میداد یه کیر تو دستم بود یه ذره رفت مسیرو بعد پیچید سمت یه بیابونی کسی نبود نگه داشت برگشت طرفم گفت میخوریش منم گفتم اره سرمو برد طرف کیرش گذاشتم دهنم سرشو دهنمو پر کرده بود خیلی بزرگ بود اولین بار بود یه کیرو میخورم خیلی حال میداد
بعد دوباره در اووردم از دهنم یه چندتا لیس زدمش قشنگ خیس شد دوباره کردم تو دهنم با دستمم پایینشو گرفته بودم سرمو بالا پایین میکردم کیرش تا وسطا تو دهنم میرفت خیلی حال میداد چون خم شده بودم که کیرشو بخورم کونم قمبل شده بود اونم دستشو از پشت شلوارم کرد تو انگشتشو میمالید رو سوراخم بعد در اوورد دستشو انگشتشو تفی کرد دوباره برد رو سوراخم میمالید روش خیلی لذت داشت من کیرشو میخوردم اونم سوراخمو میمالید یه چن دیقه ای که براش خوردم گف داره ابم میاد ابشو خالی کرد تو دهنم ابه داغش با فشار تو دهنم خالی شد منم قورتش دادم دوباره چندتا لیس زدم از سره کیرش بلند شم نشستم اونم دستشو در اوورد از شلوارم شرتشو و شلوارشو کشید بالا گفت خیلی خوب حال دادی منم گفتم مرسی شمارشو بهم داد گفت زنگ بزنم بهم خونه دارم بریم خونم بعد منو برد رسوند منم ترسیدم شمارشو پاک کردم دیگه بهش زنگ نزدم ولی الان دلم دوباره کیرشو میخاد …

نوشته: علی

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نازیلا یک باکره مغرور و جدی بود
1402/02/14
#همکار #افغان

یک روز شنبه که برای منم روز غیرکاری بود چون به یک سازمان بشردوستانه کار می کنم و روزهای جمعه و شنبه روزهای تعطیل است، آنروز ساعت 3:00 بعد از ظهر باران ملایمی شروع به باریدن کرد. من و دوستم که ماشین نوع فرونر داشت، رفتیم بیرون از شهر تا هوای دلکش و دل آسای به وجود آمده را تنفس کنیم و چندتا عکس از مناظر دیدنی و هوای تازه هم بگیریم. تا نزدیک ساعت 4 دوباره پس آمدیم به شهر که شدت باران هم زیادتر شد. وصف زیبایی آن لحظه برایم اینجا آسان نیست. باریدن قطره های آب روی شیشه پیش رو و بالای ماشین صدای یکنواخت و زیبایی می ساخت. ماشین بسیار بسیار آهسته در حرکت بود و آهنگ ملایمی هم پخش بود. من و دوستم که دریوری می کرد – هر دو خاموش بودیم تا از این لحظه ی استثنایی بیشتر لذت ببریم. به مردمی می دیدیم که هر کدام به سمت و سویی می دویدن تا لباس های شان خیس نشود. هر کدام بدنبال پناه گاه بودند. با این دوستم (جمال) همیشه راحت بودم و در واقع به سازمانی که کار می کنم، دوست منم آنجا با ماشینش روزانه مزد می گیرد. به ازای هر روزی که خودش با ماشینش به دفتر می آید یا از طرف دفتر به جایی می رود، 3500 افغانی یا حدود 36 دلار روزمزد می گیرد. چون از مدت زیادی است که باهم در یک سازمان کار می کنیم، تقریبا بین ما هیچ رازی ناگفته نمانده. صمیمی شدن مان بدلیل این است که وقتی همرایش به ولایت های دور(شهرستان ها) سفر می کنم، ناخودگاه مجبوریم خوش بگذرونیم و هم صحبت های خوبی هم شدیم. برگردیم روی داستان، ساعت نزدیک چهار شد که یک دختر از کارمندان روزمزد ما( جایی که کار می کنم، برای کارمندان روزمزد مثلا برای یک خانم روزانه 20 دلار معاش، در بدل یک شبانه روز اگر خارج از شهر و دور از خانه اش کار کند، 12 دلار پردیم یا پوشش هزینه سفر و 12 دلار برای محرم می دهند) برایم تماس گرفت و گفت فرهاد جان، کجایی؟

به بازار هستم. طوری شده؟
نه مشکلی نیست فقط یک جایی رفتم و حالا باران شدیده. تا به خانه برگردم کاملا تر(خیس) می شوم. اگر عیبی نداره میشه خواهش کنم یکی از دریورها را به حساب رفاقت تان زنگ بزنید که مرا تا خانه ببرد؟
-مشکلی نیست نازیلا. منم با یکی از بچه ها به بازارم و یکی از دوست های دریورم همراه با ماشین با منه. می توانیم بیایم شما را هم برسانیم به خانه تان.
نمی فهمم چطور سپاسگزاری کنم ولی زحمت تان میشه.
-آدرس خود را بگو، زود می آییم.
بعد ازی که آدرسشه گفت. حدود پنج دقیقه از هم دور نبودیم و بزودی رسیدیم. نیازی نبود پیش از رسیدن به جمال بگویم که اگر کاری کردیم نیت شیطانی داشتیم، کَر و کور شود چون خودش ناگفته این حرف ها را می دانست.
وقتی نزدیک آدرس رسیدیم، من از صندلی پیش روی ماشین رفتم به صندلی های پشت سر. این کار را عمدا کردم تا شاید هر دوی ما در صندلی های پشت سر کنارهم باشیم. شیشه پشت سر و بغل دودی و تاریک بود.
نزدیک آدرسی که قبلا نازیلا گفته بود، دوباره تماس گرفتم و اونم ماشین را دیده بود. راهنمایی کرد نزدیکش برویم و آمد دروازه پشت سر را باز کرد. چون باران هنوز شدید بود و زمین گل آلود و خیس، اول از اینکه منم به صندلی پشت سربودم، جا خورد ولی وقت فکر کردن و شرمیدن نبود. حدود شش ماه می شد که پیش ما کار می کرد ولی تاحالا هیچ نوع حرکت غیر رسمی بین ما نبوده. من به سمت چپ نشسته بودم و او از در راست وارد شد. کوله پشته اش را وسط هر دوی ما گذاشت و بین ما فاصله زیادی بود. احوال پرسی رسمی کردیم و در مورد دلیل آمدنش به اینجا پرسیدم.
گاهی سوال های رسمی و گاهی سکوت می کردیم. مشخصا که حتی فکر اینکه بخواهم کاری بکنم برا
شب آخر من و‌ احمد
1402/03/17
#گی #افغان

-من از بچگی پسر سربه زیر و کمرویی بودم و خیلی در جمع بچه‌ها دیده نمی‌شدم. وقتی مدرسه را شروع کردیم من از همه هم‌‌کلاسی‌هایم کوچک‌تر بودم و چون خانه مان از مدرسه دور بود، شب‌ها در خوابگاه مدرسه می‌ماندیم. از نوجوانی فهمیدیم تمایل به هم‌جنس دارم ولی به شدت خودم را کنترل می‌کردم تا کسی متوجه نشود. ولی نمی‌شد؛ در بین ما احمد از همه بزر‌گ‌تر بود و قیافه نسبتا جذابی داشت و هم پسری با شخصیت‌تر و آرام‌تر نسبت به دیگران بود. من کم کم نسبت به احمد حس عاشقانه پیدا کردم و روزهای که نمی‌دیدم تقریبا بی‌تاب می‌شدم. احمد تازه سبیل درآورده بود و با تیغ از ته می‌زد. وقتی تازه سبز می‌شد برای من واقعا دیدنی بود. احمد اما نسبت به همه کم‌تر شوخی می‌کرد و کمی بنظر مذهبی می‌آمد و این مرا بیشتر نگران می‌کرد. گاها که مدرسه خلوت می‌شد و فقط ما چند تایی که خواب‌گاهی بودیم، تنها می‌ماندیم، شیطنت بچه‌ها گل می‌کرد و بزرگ‌ترها در قالب شوخی حرف‌هایی مثل «من امشب با فلانی می‌خوابم و قیافه فلانی مثل دختر می‌ماند و بدرد کردن می‌خورد…» به کوچک‌ترها می‌گفتند و باز هم در این میان از همه ساکت‌تر من و احمد بودیم. کم کم چند ماهی گذشت و این روال عادی شد. یکی از روزها که پسران بزرگ‌تر، کوچک‌ترها را اذیت می‌کرد و می‌گفت فلانی خانم منه و این و آن، شلوغ شد و سر شوخی هرکه یکی را می‌بوسید رها می‌کرد. اما در کمال تعجب احمد نیز امروز قاطی شده بود. یکی دو تایی را گرفت و رها کرد، آمد سمت من. من فرار کردم طرف اتاقی کوچکی که سمت جنوب حیاط مدرسه بود و خالی بود. احمد تا دم در آمد، چون دید من داخل اتاق شدم می‌خواست منصرف شود و برگردد، ولی من سر لج آوردم و گفتم اگر مردی بیا!!!
گفت میایم، گفتم اگر مردی بیا… آمد داخل اتاق و مرا گرفت محکم بغل کرد. با عجله طرف راست صورتم را ماچ کرد و می‌خواست رها کنه که من هم بالا پریدم و قسمت بالای لبش که تازه سبیل در‌آمده بود را ماچ کردم. درشتی پشت لبش حس دیوانه‌کننده‌ی می‌داد. احمد شوکه شده بود و با چشمان بازتر نگاهم می‌کرد. او هم دوباره ماچ کرد و رفت، اما من دلم داشت از سینه می‌پرید بیرون که چه می‌شود؟! این چه کاری بود؟! احمد چه فکر خواهد کرد و هزاران فکر دیگر. هر روزی که می‌گذشت، من بیتاب‌تر می‌شدم اما احمد بی‌تفاوت بود و به رخش نمی‌آورد. شاید هم او از من پخته‌تر بود و از فاش‌شدن این حریم شخصی می‌ترسید.
در یکی از روزها که تعدادی کمی مانده بودیم، من در همان اتاقی که من و احمد هم‌دیگر را بوسیدیم، دراز کشیده بودم و در فکر این بودم که آیا گذر احمد به این طرف خواهد افتاد یا خیر؟ قریب یک ساعت گذشت و من چندبار از پنجره نگاه کردم، دیدیم خبری نیست و کسی دیده نمی‌شود‌. کم کم اعصابم خراب می‌شد و کم‌حوصله شده بودم که در باز شد. دیدم احمد است. قلبم داشت کنده می‌شد که چه تصادفی نیکی! احمد آمد و با خودش زمزمه می‌کرد نمی‌دانم شعری می‌خواند یا چیزی دیگری درست نمی‌فهمیدم. چیزی از اتاق برداشت و‌ می‌خواست خارج شود که من خودم را تکان دادم و با شوخی گفتم چرا آدم را بخواب نمی‌گذاری و سروصدا میکنی؟!!! گفت حرف نزن این وقت روز فقط خانم‌ها می‌خوابند مردها نه. گفتم یعنی تو مردی!!! گفت آری همان طوری که تو خانمی و با خنده و شوخی می‌گفت.‌ من ماجرا را ادامه می‌دادم. گفتم مردی تو هم مشخص نیست. گفت می‌خواهی مشخص کنی؟ گفتم نیستی دیگه ههههه در اتاق را بسته کرد و آمد همانطوری که من با پشت خوابیده بودم، رویم دراز کشید و چند ماچ محکم از لب و صورتم گرفت. من داشتم داغ می‌شدم. کم کم حس کردم کیرش بلند شده و بین
سوپراستار مذهبی من
1402/04/08
#عاشقی #افغان #گی

محمد پسری حدود 24 ساله با قدی نسبتا بلند، اندام نیمه‌لاغر رنگ پوست مایل به مشکی دارد و خیلی سفید نیست. مهم‌تر از آن که مذهبی است و ریش نسبتا کمی می‌گذارد. برای من خیلی مهم نبود و با اینکه اصلا ریش دوست ندارم، با ریش کم محمد می‌شد کنار آمد. بر علاوه خصوصیات دیگری داشت که در ادامه خواهم گفت، برای من به شدت جذاب و دیوانه‌کننده بود. لب‌های کلفت رنگی، دست و پای سفید و کم‌مو و اندام نسبتا تپل من شاید هر پسری را وسوسه می‌کرد اما فکر می‌کردم مقابل باورهای آهنین و خشک محمد کاملا بی‌اثر است. مدتی بود که در یک محیط بودیم و محل کارمان یک‌جا بود. من از ابتدا که آنجا رفتم، هیچ حسی نسبت به محمد نداشتم و اصلا این مساله را کلا فراموش گرفته بودم که من هم قبلا‌ با دیدن اندام مردانه یک پسر جذاب، دلم ضعف می‌رفت و تا چند روز پیش چشمم بود.
حدود یک سال و نیم گذشت و من و محمد همچنان به عنوان دو دوست همکار و نه بیش از آن، به همدیگر احترام داشتیم. در این یک سال و نیم، در ابتدا کم‌تر به محمد فکر می‌کردم و او را نیز مثل صدها جوانی که روزانه سر راهم برمی‌خوردم، می‌دیدم و تلاش می‌کردم اصلا به این موضوع خاصی در مورد او فکر نکنم. اتفاقی پیش آمد که بقیه از آن محیط به جای دیگری منتقل شدند فقط من و محمد ماندیم. شرایط جدید کمی نگرانم می‌کرد تا مبادا در مقابل این حسی که مدت‌ها است سرکوب کرده‌ام، کم بیارم و در جایی بلنگم و خودم را ببازم. در هر حال روی خودم اطمینان داشتم که خودم را حفظ می‌کنم. روزی اولی که تنها بودیم، تا ظهر کار کردیم و گاها محمد سر صحبت را باز می‌کرد و چیزهایی از مسائل موبایل و کامپیوتر می‌پرسید. من هم تلاش می‌کردم آنچه را بلد بودم در اختیارش قرار دهم. سر ظهر دوتایی سر سفره نشستیم و مشغول صرف نهار شدیم. قبلا بقیه بودند و حواس مان پراکنده بود و همین گونه با شلوغ سفره نهار جمع می‌شد. اما امروز فرق می‌کرد و فقط خودم بودم و خودش. کمی دلم می‌لرزید که نباید به اندام یک پسر زیبا دقیق نگاه کنم چون دیگر فراموش‌کردنش سخت بود و در گوشه ذهنم می‌ماند. با این حال یک‌باره دل کردم و به محمد که روبرویم نشسته و داشت غذا می‌خورد، با دقت و تشنگی کامل نگاه کردم؛ این همان آغاز باختن بود! موهای سیاه و نسبتا درازش، از پشت چشم چپش طوری افتاده بود که وقتی سرش پایین بود، یک چشمش دیده نمی شد. چشم راستش که دیده می‌شد با ابروی تیره و پلک‌های بلند خودش را نشان می‌داد. شانه‌‌های مردانه نیمه‌لاغر یک جوان خوش‌هیکل، حس قدرت و سلامتی و مردانگی را به بیننده می داد و پیراهن دست‌دوزی‌شده که سینه و آستین‌ها را با دست گل‌کاری کرده بود، بر این بدن خوش‌تراشیده خیلی خوب می‌آمد. دستان صاف، بی‌عیب و کمی‌سیاه‌رنگش، را گاهی سمت قاشق می‌برد و گاهی هم روی زانویش می‌گذاشت و آرام غذا می‌خورد. محمد عادت نداشت جوراب بپوشد و همیشه تمیز و مرتب و پاکیزه بود. خیلی تلاش کردم که ادامه ندهم منتها نشد. چشمم به پای محمد افتاد که با یک رنگ مردانه و چند تار موی روی پشت و ناخن‌هایش و در عین حال مردانه و بزرگتر از آنچه من انتظار داشتم. ضربان قلبم تند شد. من علاوه بر چهره و قیافه طرف، به زیبایی و فرم دست و پایش نیز اهمیتی بسیاری می‌دهم و یک دست و پای خوش‌فورم، همیشه برایم تحریک‌کننده بوده است. محمد سرگرم غذاخوردن بود و من تقریبا دیگر مزه غذا را نمی‌فهمیدم. دست و پای و اندام محمد آنقدر جذاب بود که دلم می‌خواست بپرم و ماچ کنم اما نمی‌شد و چیزی تا حالا بین من و محمد نبود. من همیشه عادت داشتم تند تند می‌خوردم اما امروز ظرف غذایم را نیمه گ
سکس پسر افغان با زن ایرانی خوش اندام حشری
1402/05/08
#افغان

سلام من افغانم اسمم احسانه ۲۷ سالمه متوسط و کشیده قدم ۱۸۰ وزنمم ۷۳ موهام سیاه تا گردنم چشامم سیاه بادومی ریش و سبیل هم ندارم شکمم ندارم کیرمم ۱۸ سانت کلفت کله قارچی هیکلی ایران بدنیا اومدم ۲۵ ساله ایرانم دیپلم تجربی دارم ساکن اصفهان توی روستایی زندگی میکنم یه روز صبح زوود میخواستم بره میدون که کار برم از روستای ما تا میدونی که کارگرا وایمیستن یه نیم ساعتی پیاده راه بود منم اون روز پیاده میرفتم وسط راه یه جاده بود که میخورد به روستای بغلی بعد اونجا یه صندلی برای تاکسی اتوبوس اینا داشت اونجا نشستم یه ماژیک هم با خودم آورده بودم روی سایبان ش نوشتم دوست پسر برای دختر و خانمهایی حشری و داغ 09xxxxxxxx خلاصه نوشتم و رفتم میدان…یه هفته بعد شد ماه رمضان هم بود سر ظهر خونه بودم که گوشیم زنگ خورد گفتم الوو . با لحن نازکی گفت سلام خوبی شما شماره تون گذاشته بودین روی صندلی ها دوس پسر برای خانم های داغ و حشری گفتم بله شما دوست پسر میخواین گفت بله گفتم خودمم اسمت چیه چند سالته بچه کجایی گفت فرزانه ۲۴ روستای کافشون گفت اسمت چیه گفتم احسان گفتم مجردی یا متاهل…گفت مجردم …گفتم پرده داری …گفت نه طلاق گرفتم…گفتم کجا میای همو ببینیم…کجا بیام …گفت بیا کنار همون صندلی … گفتم چن دقیقه دیگه میای …گفت یه ۲۰ دقیقه… گفتم باشه منم میام تا ۲۰ دقیقه دیگه…منم که همیشه موها کیرمو و بدن مو میزدم سریع یه دوش گرفتم یه عطر غلیظ زدم راه افتادم بعد ۲۰ دقیقه رسیدم به اون صندلی دیدم یه خانم عینکی با پوست سفید با چادر مشکی و رون هایی تپل و بدنی گوشتی نه اونقدر چاق نه اونقدر لاغر نشسته… اومدم پیشش نشستم ی ذره اون بهم نگاه کرد یذره من گفتم شما بودین به من زنگ زده بودین گفت اره گفتم فرزانه خودتی گفت اره گفت احسان تویی گفتم آره گفت افغانی گفتم اره ولی اینجا بزرگ شدم و درس خوندم گفت اها از دخترای ایرانی خوشت میاد گفتم عاشق شونم دخترای ایرانی خیلی مهربون و خوشگل و سکسی هستن گفتم فرزانه خیلی خوشگلیی گفت تو هم خوشگلیااا هم خوشتیپ و قد بلند و هیکلی و سکسی شبیه بازیگرای کره ای هستی گفتم توهم شبیه بازیگرای هالیوودی نفسم بعد گفت پسرای ایرانی خیلی لاشی هستن تو که اینجوری نیستی گفتم نه بابا ما ازین کارا بلد نیستیم بعد گفت بلدی عشق بازی کنی گفتم اره تو جوون بخواه عشقم بعد گفتم فرزانه جون قربونت برم رفتم نزدیکش شدم یه دست به روناش کشیدم گفتم جون چه رونایی داری عزیزم کصشم مالوندم کص چاقی داشت از شلوار تنگش کصش زده بود بیرون اونم داشت داغ میشد نفسش تند تند میشد یه دوتا لب همانجا ازش گرفتم گفت نکن یکی میبینه گفتم باشه …گفتم مکان داری گفت نه ندارم گفتم منم ندارم گفتم بریم جلوتر یه کانال خشک قدیمی هست که هیشکی از اونجا رد نمیشه بریم اونجا گفت باشه بریم …رفتیم اونجا فرزانه عینکشو گذاشت تو کیفش شروع کردم به خوردن لباش چه حالی میداد اوففف اونم یه سالی بود کیر نخورده بود کصش… اونم با ولع لبامو میخورد بعد گردنش میخوردم اونم اه اوهش داشت بلند میشد چادرش کشید زیر چادرش فقط یه تاپ داشت با شلوار کشی سیاه سوتین هم نبسته بود ممه هاش ۷۵ خالص بودد نوکش از رو پیراهنش معلوم بودد موهاش هم سیاه پر کلاغی تا زیر شونه هاش بود چشاشم سیاه و درشت خلاصه تا چشم به ممه هاش خورد رفتم با یه دستم محکم سینه هاشو مالوندم با اون دست دیگم لمبرهای کون گنده و نرم شو اونم خوشش اومده بود می‌گفت محکم‌تر بمال نوکش بیشتر بمال اخخخ منم محکمتر میمالوندم بعد لباسش کشیدم بالا سینه هاش سفید مثل مرمر بود نوکش راست و سیخ شده بود اندازه سر انگشت کوچیکه م ب
گی سید افغان با پیرمرد حشری و کونی
1402/05/22
#گی #سکس_پولی #افغان

سلام من اسمم سید مرتضی ۲۹ پسر خوش هیکلی هستم بدنم سیکس پک قدم ۱۸۴ وزنم ۷۴ کیرم هم دراز و کلفته جوری که از رو شلوار پیداست از سادات افغانستان متولد ولایت بامیان از قوم هزاره و مجرد هستم تحصیل دانشگاهیمو در رشته اقتصاد به پایان رساندم و برای تحصیل در علوم دینی به ایران سفر کردم و در مشهد مقدس ساکن شدم به توصیه دوستانم در کنار تحصیل رشته بوکس را هم ادامه دادم و چندین بار در مسابقات صاحب عنوان شدم …هم در افغانستان و هم در ایران هرجا میرفتم یه دو سه تا مرد کونی پیدا میشدن که بهم میگفتن سید عجب کیر کلفتی داری نمیای منو بکنی و منم در جواب میگفتم بار اخرت باشد این پیشنهاد به من میدی وگرنه جوری بوکس کاری ت کنم که از بیمارستان سردربیاری بگذریم این داستان من به سه سال قبل بر میگرده تابستون بود و تازه تعطیلات تابستانی حوزه ها شروع شده بود من برای تامین مخارج زندگی ام مجبور بودم عملگی کنم و وقتی میرفتم توی میدون کارگرا وایمیستادم خودمو خوش‌تیپ و خوشگل میکردم و از تیپ طلبگی در میومدم و امروزی میشدم… توی مشهدم اونچنان کار وجود نداشت از دوستان شنیدم که اصفهان فعلا کار ها شلوغ هست و مزد کارگر بالاست من هم فرداش کوله پشتی مو با کتاب های دینی و مسواک و ریش تراش و ازین خرت و پرتا پر کردم و راهی اصفهان شدم توی اصفهان روز ها کار میکردم و شب ها تو پارک می‌خوابیدم چون کرایه خونه بالا بود و به مجرد ها هم سخت خونه میدادند… یک روز که به یک کار کشاورزی رفته بودم صاحب کار بهم گفت ایا خونه ای داری گفتم نه گفت بیا تو چاه موتور من شب ها بخواب چاه موتور وضع خوبی نداشت یدونه فرش هم نداشت برای خوابیدن ولی دیدم که از هیچی بهتره و قبول کردم تو مدتی که تو اون خراب شده بودم یه پیرمرده و پسرش مدام میومدند و میگفتن سید منو نمیکنی و منم اونارو با کتک تهدید کردم و گفتم دیگه حق نداری بیای اینجا خلاصه یه روز که تو میدانی که کارگرا وایمیستند وایستاده بودم و رفتم کار بنایی وقتی که تایم کاری ما تمام شد و مزد من را داد مرا تا روستایی که توش ساکن بودم نرساند و من مجبور بودم تاکسی بگیرم همینجوری توی خیابان وایستاده بودم که یه پرایدی بوق زد یه پیرمرد میانسال توش بود بد قیافه و چاق پوست صورتش مثل خمیر آویزون بود و گفت میخوای فلان جا بری گفتم آره و سوار شدم پیرمرده سرعت ماشین کم کرد و گفت افغانیا خیلی بدن سفتی دارند و بدن هاشون عضلانی هست ازم پرسید مجردی یا متاهل گفتم مجرد گفت سختت نیس گفتم چکار کنم دیگه گفت چیزی گیرت میاد بکنی گفتم نه گفت منو میکنی کون نرم و تنگی دارم گفتم من ازین حرفا خوشم نمیاد اون خیلی اصرار کرد و خلاصه چون من به پول شدید نیاز داشتم منو شیطون گولم زد و بهش گفتم اگه بهم اندازه مزد یک روز کارگر بهم پول بدی میام بکنمت و اونم قبول کرد به شرطی که هروقت خواست برم بکنمش و منم گفتم باشه همونجا با گوشیش به حسابم پول ریخت و شماره مو سیو کرد و هردومون رفتیم یه جای خلوت از ماشین پیاده شدیم پیرمرده کیرمو از شلوار کشید بیرون و ساک زدن شروع کرد چون دندوناش بیشترش ریخته بود حسابی حال داد بعدش کون ش لخت کرد و به حالت داگی خوابید و کونش قمبل کرد کونش خیلی مو داشت و کثیف بود بهش گفتم کاندوم‌ داری گفت اره کاندوم کشیدم سر کیرم و شروع کردم تلمبه زدن داغی کونش منو حشری میکرد ده دقیقه براش تلمبه زدم که داشت ابم میومد بهش گفتم کجا بریزم گفت بریز دهنم منم کاندوم کشیدم بیرون و ابمو با فشار ریختم دهنش گفت خیلی شیرینه گفتم چون بیشتر روزها اب میوه می‌خورم خلاصه کارمون تموم شد و منو به روستا رسوند ولی خونه مو
آتـش و یـخ
1402/08/01
#گی #افغان #عاشقی

پس از اتفاقی که آن روز افتاد، حال و روزم عوض شده است. گاهی احساس ناخوشآیندی از این اینکه نتوانسته‌ام جلو خودم بایستم، تمام وجودم را مثل یک بهمن سرد و سنگین فرامی‌گیرد. فکر می‌کنم حریف شهوت و نفس سرکَشم نشده‌ام و او مثل یک اسب سرمست و خودخواه و سرخوش و توان‌مند، بدون اینکه مراعات شرایط و حال و روزگار سوارش را داشته باشد، با یک تاخت ناگهانی عنانش را از کفم کشیده و مرا به سخره‌ی سختی چنان کوبیده است که دیگر نتوانم بلند شوم. گاهی از تصور آن لحظه که من به عنوان یک پسر و با غرور تمام، خودم را در اختیار پسر دیگری قرار دادم و به او اجازه دادم تا عمیق‌ترین نقطه تنم نفوذ کند، از بالا با نیشخندی هرچه جذاب و عاشقانه، مردانگی‌اش را به رخم بکشد و حس زنانگی مرا در عمل تایید کند، از درشتی پشت لب و صدای کلفتم خجالت می‌کشم و هرازگاهی احساس شرم و پشیمانی دل و سینه‌ام را پر می‌کند.
محمد پس از آن اتفاق، بیشتر بخودش می‌رسد. صبح‌ها قبل از من می‌آید و سر و وضع محل کار مان‌ را مرتب می‌کند. هر روز یک نوع لباس شیک و تازه می‌پوشد. هر روز بوی تازه می‌دهد و به ریش و سبیلش منظم‌تر و دقیق‌تر رسیدگی می‌کند. با لبخند مردانه‌ی سلام می‌کند و مرا تنگ در آغوش می‌گیرد. دستانش را دور کمرم سفت و محکم حلقه می‌کند و گردنم را می‌بوسد. از درشتی سبیل و ریش محمد در اطراف گردنم، احساس خوشآیند عجیبی پیدا می‌کنم و برای لحظه‌ی فکر می‌کنم دیگر باید متعلق به او باشم. شاید او هم چنان فکری دارد؛ نمی‌دانم ولی حرفی درباره رابطه بعدی نمی‌زند.
روزهای تابستان و گرمای خفه‌کننده‌اش مدتی‌است بندوبساتش را جمع‌ کرده و روزهای روبه‌سردی پاییز و فصل غربت و دلتنگی با پوستین زرد خزانی، خودش را در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر پخش کرده است. بعد از ظهرها بیشتر دلم می‌گیرد و از خانه و محل کارم بیرون می‌زنم. کنار جدول‌های خیابان پر است از برگ‌های خشک و نیم‌جان سرخ و زرد درختان افرای وسط خیابان که با وزش باد سرد و تند خزانی، خودشان را با شَروشُور تمام به سر و صورت عابران می‌کوبند. هنگام عبور از خط عابر پیاده دختری را می‌بینم که شیک و سرحال و با اداواطوار دخترانه برای مردم یک شهر دلبری می‌کند و با بوی خوش ادکلن گران‌قیمت زنانه‌اش از کنار من رد می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم؛ می‌خواهم تمام بوی ادکلن زنانه آن دختر که در هوای اطرافم پخش شده‌ است را جمع‌کنم و برای لحظه‌ای در سینه‌ام نگه‌دارم. پشت سرم نگاه می‌کنم، دخترک همچنان سرش را تکان تکان می‌دهد و باد موهایش را از زیر روسری کوچک نازک و خوش‌رنگش می‌دزدد و آنگونه که دوست دارد می‌رقصاند. ته دلم به حال دخترک غبطه می‌خورم که او حد اقل می‌تواند خودش باشد. شاید او مثل من عاشق پسری شده باشد که می‌تواند دست در دستش در خیابان راه برود و در کنار و آغوش او احساس آرامش بی‌دردسر داشته باشد، ولی من چه؟ من نه دخترم که بتوانم جلو پسری که دوستش دارم سرم را بالا بگیرم و بگویم من تو را مثل مرد زندگی‌ام می‌دانم و نه می‌توانم در خیابان دست در دست او عاشقانه قدم بزنم. شاید هم آن دختر نیز یکی از بدسرنوشتان روزگاری مثل من باشد. نکند هم او عاشق دختری جذابی شده باشد؛ عاشق یکی از جنس خودش. احیانا اگر او نخواهد با پسری ازدواج کند و عاشق دختری باشد یا من نخواهم با دختری ازدواج کنم چون عاشق پسری هستم، که را باید ببینیم؟! برای منی که فقط یک بار زندگی می‌کنم خودم مهم‌ترم یا جامعه که با امثال مشکل دارد و گرایشم را مثل یک تابو می‌بیند!اوقاتم تلخ می‌شود و به راهم ادامه می‌دهم.
به محل کارم که یک شرکت خدمات فروش آنلاین
رابطه با بیوه افغانی
1402/08/29
#افغان #زن_بیوه

سلام اسم من عباس و اولین باره می‌خوام داستان سکس خودم وبزارم من سی سالمه وکارمند یکی از ادارات دولتی هستم اواخر سال نودو پنج که پدرم بازنشسته شد تصمیم گرفتن کلا برای زندگی برن شهرستان وچون من تنها بچه مجرد خانواده بودم اول اومدن زنم بدن دیدن خیلی مقاومت میکنم ومجبور شدن با مجردی زندگی کردن من کنار بیان اولش فکر میکردم دیگه با خونه مجردی قراره همرو بکنم ولی زهی خیال باطل چون تو رابطه گرفتن یکم ضعیفم تمام سکس های من شده بود دوهفته یه بار زنگ زدن به خاله محله وآوردن کس پولی به خونه وشاید توی این هفت ساله کلا سه تا دوست دختر داشتم اوایل امسال با پس اندازی که داشتم تصمیم گرفتم یه شغل آزادم راه بندازم ولی چون وقت نداشتم گشتم دنبال شریک خاله بزرگ من یه خیاط ماهر لباس مجلسی زنونه ولباس عروسی بود ولی چون سرمایه نداشت برای بقیه کار میکرد تصمیم گرفتیم یه کارگاه خیاطی بزنیم هم دوخت لباس هم کرایه دادن لباس عروس بعد از خریدن چرخ ودم و دستگاه چندتا کارگر ماهر خودش آورد وبرای کارگر معمولی وپادو آگهی دادیم که اول صبحش یه خانم بالهجه با من تماس گرفت شرایط وبهش گفتم با اینکه محیط کاملا زنونست وخیالتون راحت دم ظهر اومدن کارگاه دوتا خانم افغانی بودن یکیشون نزدیک سی ساله ویکیشون بهش میخورد زیر بیست سال باشه خدیجه وفاطمه شرایط وقبول کردن وقرار شد از فردا بیان سرکار توی کارگاه کلا هفت تا نیرو داشتیم به همراه خالم که همه کاره بود منم تا ساعت سه اداره بودم وهمیشه اون چندساعت آخر میومدم وکارای حسابداری وچک واینجور چیزارو انجام میدادم وزیاد کارگرا هم صحبت نمیشدم یه سلام ویه خدافظ تا اینکه اوایل شهریور خالم یه چند روزی با خانواده میخواست بره مسافرت منم اون چهار روزو مرخصی گرفتم از صبح میرفتم کارگاه بازم زیاد صحبت نمی‌کردم با کارگرا چون به غیر فاطمه که گفته بود مجرد اکثرا خانم های سن دارو با آبرو بودن روز دوم نزدیکای ساعت شیش کارگاه وبستم واومدم ماشینم و وردارم برم که دیدم خدیجه وفاطمه سر خیابون منتظر ماشینن بوق زدم اول تعارف کردن وگفتن مرسی ولی بعدش نشستن گفتم مسیرتون کدوم سمت گفتن باقر آباد بهشت زهرا درحالی که مسیر من سمت شرق ونیروهوایی بود الکی گفتم من اونورا کار دارم بریم تو راه یکم صحبت کردیم واز زندگیشون گفتن فهمیدم خدیجه بیست وهشت سالشه ودوتا بچه داره ودوسال قبل شوهرش سرساختمون از داربست میفته ومیمیره والان سمت باقر آباد یه خونه ویلایی دوطبقه اجاره کردن وخاله وشوهرخالش وبه همراه بچه هاش وخدیجه وداداش متاهلش همگی توی اون خونه زندگی میکنن واون روز یکم از اوضاع مالیش ناله کرد وگفت دخترش ماه دیگه باید بره مدرسه ونه پول داره برای ثبت نام نه خرید وسایل فردا صبحش هفت تومن زدم به کارتش وپیام دادم عباسم این پیشت باشه برای خرج مدرسه دخترت به خالمم نگو حقوق که گرفتی کم کم تا آخر سال بهم بده کلی تشکر کردو فرداش خالم از مسافرت اومد وروال عین سابق شد ولی نگاه خدیجه عوض شده بود اینم بگم فوق العاده پوست سفید وصافی داشت حداقل صورت ودستش که من دیدم یه هفته بعد که فاطمه مرخصی بود دیدم آخر وقت پیام داد من تنهام میترسم میشه منو برسونی تا نزدیکای خونه واینکه کارگاه ما تو نازی آباد وتا باقر آباد زیاد راه نبود قبول کردم وآخر وقت رفتم سر خیابون سوارش کردم تا نشست شروع کرد تشکر کردن واز اینجور حرفا چند دقیقه بود که راه افتاده بودیم یدفعه پرسید عباس آقا شما چرا ازدواج نمیکنی ؟جا خوردم گفتم شرایطش پیش نیومده وفکرم درگیر کار وازاینجور کس وشعرا گفت آخه تنهایی سخته من الان دوسال شوهرم فوت کرده مشکلات مالی از یه طرف داره فشار میاره هم تنهایی دوزاریم افتاد میخاره منم نه گذاشتم نه برداشتم با خنده گفتم تنهایی طول روز به درک تنهایی شب بدتره یهو یه پوزخند زد ورسیدیم نزدیکای خونشون وپیاده شد آخر وقت بهش پیام دادم میتونم شبا بهت پیام بدم چون تو خونه تنهام وخیلی احساس بدیه این‌جوری حداقل حس میکنم یکی به حرفام گوش میکنه بااکراه قبول کرد وگفت فقط یازده به بعد پیام بده که بچه هام خوابن یه دوهفته ای باهم پیامک بازی کردیم و اوضاع خوب پیش میرفت وغیر مستقیم حرف سکس ووسط کشیدم به هوای کارای مدرسه دخترش یه روز مرخصی گرفت وتا ظهر کاراشو انجام داد وقرار شد ناهار باهم باشیم رفتم دنبالش دیدم یه آرایش ملو ولباس خوب تنشه نشست تو ماشین گفتم دوست داری دست پخت منو بخوری به سختی قبول کرد بیاد خونم وقتی کفش ودر آورد واومد توتا چند دقیقه گیج ومنگ بود اصلا صحبت نمیکرد وحتی شالشو هم در نیاورد یکم پذیرایی کردم ورفتم مواد لازانیا رو که آماده کرده بودم گذاشتم تو فر ساعت حدود دو بود یهو زبون وا کرد گفت من شیش باید خونه باشم منو میرسونی گفتم اوکی نشستم بغلش گفتم من تورو دوست دارم چرا خودتو سفت کردی دوری میکنم گفت به خدا ترسیدم چیزی نیست شالشو برداشتم ودستم
سکس با زن برادرم رخسار
1402/10/09
#زن_داداش #افغان

رخسار با کیر برادرم یخ نمیشد من یخش کردمسلام اسمم ساحل است ۲۲ ساله قبلا داستان و رابطه سکسم با خواهرم برین را گفته بودم. من وزنم ۶۲ کیلو است و اندام مناسب دارم.
از رخسار بگویم ۲۶ ساله است شش سال از ازدواجش با برادرم سهراب میگذره و یک طفل داره. رخسار قد بلند و اندام نسبتا چاق با رانهای بزرگ داره و سینه ها و باسنش هم کلان است از مقبولیش هرچی تعریف کنم باز هم کم است.
خب من چند سال اول بعد از عروسی برادرم زیاد توجه به اندام رخسار نداشتم و مثل خواهر بهش نگاه میکردم و رابطه ما عادی بود. از دو سال پیش توجهم به رخسار از برکت لباسهای چسب و تنگ که در نبود سهراب در خانه می پوشید و هر اندامش خودنمایی میکرد کم کم بیشتر شد. دو چشمم همیشه به رخسار بود و از هر فرصتی استفاده میکردم.
با رخسار صمیمی تر از قبل شدم و خنده مذاق ما زیاد شد البته در نبود دیگرها بعضی گپ های نیمه سکسی میزدمش که گاهی تیر خوده میاورد و گاهی خنده میکرد.
پارسال وقتی رابطم با خواهرم برین جور شد و هر چند شب عشق میکردیم کمی به رخسار دوباره بی توجه شده بودم. اما رخسار بی توجه نبود و بیشتر رفتار گرم همراهیم میکرد. حتی چند بار که طفلش را می گرفتم دستم به سینش خورد و رخسار به جای دور شدن خود را نزدیک کرد و سینه شه کامل با پشت دستم حس کردم.
این حرفها گذشت و من و برین خواهرم دگه بین هم آزاد بودیم. یک روز پرسیدم ازش گفتم شب ها که اتاق رخسار میخوابیدی کدام شب سکسش با سهراب را دیدی. اول نگفت بعد گفت چند شب خوابم نبرده بود اما چشم هایم بسته بود که شروع کردن. گفتم چی شد؟ گفت هیچی کمتر از ۳ دقیقه دوام نکرد و تمام شد. گفتم همیشه ای قسم میشد؟ گفت چند شب که مه دیدم بلی.
هیچی نگفتم و فهمیدم که برادرم نمیتانه در سکس رخسار را راضی بکنه. برین هرقدر پرسید که چرا این حرفا را پرسیدی چیزی نگفتم.
چند روز گذشت و برادرم به یک سفر ۲۰ روزه رفت و رخسار تنها ماند. بعد از چهار روز یک روز رخسار حمام رفت و در خانه من و برین هم بودیم. سه شب بود که برین پریود بود و سکس نکرده بودیم خمار بودم. بالای دروازه حمام ما یک قسمت شیشه شکسته اما حمام سر راه است و اگر کسی بخایه ببینه داخل حمام ره از هر اتاق معلوم میشه.
برین خواب بود و بالاخره رفتم دید زدن رخسار تا بدن نازش سینه های بزرگ و کو.س و کو.ن شه ببینم.
وقتی بالا شدم در او قسمت رسیدم اوفففففف رخسار کامل لخت بود و جانش کف داشت. اوفففف باورم نمیشد این قدر زیر لباسش زیبا باشه سینه های بزرگ و سفت کو.ن کلان ران های سفید و بزرگ اوففففففف کیرم درجا خیست و ادامه دادم دیدن را. کو.س رخسار معلوم نمیشد چون از بلندی میدیدم.
چند دقیقه گذشت که دیدم رخسار کارهای عجیب میکنه. اول سینه های خوده فشار داد و روی چوکی حمام نشست به مالیدن کو‌‌.س خود شروع کرد اوفففففففف چرا نمیفهمید که این بیرون یک کیر بزرگ در حسرتش خیسته و او خود را با دست راحت میکرد. رخسار چشمای خوده بسته کرد و مالش را ادامه داد منم دستم را به کیرم بردم و مالش دادن را شروع کردم میخواستم همو لحظه داخل شوم و خوب یخش بکنم اما نمی شد اگر مخالفت میکرد چی؟
چند لحظه لب های کو.س خوده مالش داد و دو انگشت خود را داخل کرد. میزد و می کشید و هر لحظه که میگذشت سرعتش زیادتر میشد چشمایش بسته بود و با تصور یک ک.یر بزرگ انگشت های خوده داخل میکرد صدای شلوپ شلوپ کو.سش که تر هم بود و صدای نفس نفس زدنش مرا دیوانه کرده بود منم دستم داخل شورتم بود و کیرمه میمالیدم که خیلی سخت و شق شده بود. رخسار چند دقیقه ادامه داد و چند بار آه آه کرد و راحت شد.
من که کیرم شق بود
کرونا، نذاشت من و زن داداش به هم برسیم

#افغان #زن_داداش

این داستان کاملا واقعیه
اسم من حمید است، الان ۳۸ سال سن دارم. من اهل افغانستان هستم و در شهر هرات زندگی می‌کنم.
بزارید از اينجا شروع کنم که من از همون بچه‌گی ذهنم پر از تخیلات و وجودم مملو از تمایلات سکسی بود. زنای خانواده معمولا من رو به خاطر بچه بودنم دوست داشتن، بغلم می‌کردند و شاید از همون ۹ یا ۱۰ سالگی بود که شهوت مم رو اذیت می‌کرد.
همون دوران از زنایی من که من‌و می‌بوسیدن و بغلم می‌کردن، لذت می‌بردم.
خلاصه با وصف این‌که همه ازم تعریف می‌کردن، اما توی مسئله سکس، به طور عجیبی شر بودم. مثلا من و دختر عموم شاید هنوز ۱۰ سالمون بود که به بهونه‌های مختلف مثل دکتر بازی با کوس و کیر هم ور می‌رفتیم.
شاید ۱۰ بار لای درز کونش گذاشتم. یادم میاد که ارضا می‌شدم بدون این‌که هیچ آب منی‌ای از کیرم خارج بشه … وای خدای من چه‌کارهایی که نکردم. به خاطر بعضی کارهام صادقانه می‌گم که پشیمونم…
بگذریم … سال‌ها گذشت، من و برادرم بزرگ شدیم. برادرم از من‌ بزرگتر بود و ماریا دختر عموی من زنش شد.
ماریا خواهر اون دختر عمویی که توی بچگی با هم سکس داشتیم نیست. اون دختر عموی دیگر منه
توی هرات باهم توی یک آپارتمان زندگی می‌کردیم. طبقه دوم مطلقا مال این زن و شوهر بود.
ماریا این‌قدر زیبا بود که توی خونواده ما و توی منطقه ما هر کسی که ماریا رو می‌شناخت، عقیده شون این بود که دیگه کسی نمی‌تونه مثل ماریا زیبا باشه …
خانواده ما مثل همه خانواده‌های افغانستانی مذهبی بودند. اما ماریا داستانش فرق می‌کرد. یک دختر خوش اندام، قدبلند، سفید، زیبا، شوخ‌طبع با روحیه‌ای آزاد.
تقریبا ۱۰ سال تو کف ماریا زندگی کردم. شب‌ها با تخیلات سکس با زن داداش ماریا جق زدم.
راستی اینم بگم، درسته که من توی بچه‌گی هم شر بودم اما بحث سکس با محارم و حتا سکس تخیلی با محارم برام چیزی خیلی فراتر از تابو بود. اما من از همون سال‌های اولی که اینترنت اومد، سایت‌های جیگر، آويزون، تک‌تاز و بعضی وبلاگ‌های داستان‌های سکسی که توی بلاگر.کام ساخته شده بودن رو می‌خوندم. واژه سکس با محارم ترند داستان‌های سکسی اون موقع بودم. همون داستانا باعث شد که دیگه نه تنها سکس با محارم برام تابو نباشه بلکه همیشه در تلاش بودم تا بتونم به بعضی‌هاشون دسترسی داشته باشم. اما صادقانه بهتون می‌گم که خواهر استثنا بود و اصلا نمی‌تونستم بهش فکر کنم.
از اصل موضوع دور نشیم …
توی افغانستان با شلوارک و شلوار تنگ و پیراهن آستین کوتاه و این‌جور لباس پوشیدن برای خانمها اصلا یک شرم اجتماعی حتی داخل چهارچوب خونه محسوب می‌شه اما ماریا شاید یکی از محدود دخترایی بود که آزادانه توی خونه با همین وضعیتی که توصیف کردم گاهی ظاهر می‌شد. پدرم شدیدا با موضوع مخالف بود گاهی سر و صدا می‌کرد که شوهر ماریا بی غیرته، توی این خونه جوونای دیگه هم زندگی می‌کنن که من‌و یک داداش دیگم منظورش بودیم.
شوهر ماریا اصلا براش مهم‌نبود. مثلا سکس شب قبلش با ماریا رو به پسر خاله‌‌ام تعریف می‌کرد. کلا توی بی‌غیرتی زبان‌زد بود.
۱۰ سال به ماریا فکر می‌کردم. زیر “کُرسی” که ما توی افغانستان برای گرم کردن خودمون استفاده می‌کردیم، پاهاشو به این بهونه که دارم بلند می‌شم یا خودمو جابجا می‌کنم، دست می‌زدم تا این‌که منم ازدواج کردم و صاحب زن و بچه شدم. اما خیال ماریا هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شد تا این‌که روزی توی یاهو مسنجر، خانمی از لندن بهم پیام داد و از این‌که ماریا با شوهرش دوست شده و بهش حتا عکس سکسی فرستاده شاکی بود.
گفت می‌خواستم به شوهرش بگم اما نمی‌خوام زندگی‌شون خراب بشه… اصلا اون زنه می‌ترسید که مبادا ماریا و برادرم جدا بشن و این جدایی منجر به دردسر به خودش و ارتباطات بیشتر ماریا و شوهر این خانم بشه…
من از این خانم خواستم که بهم ثابت کنه، چند شبی که می‌گفت نه هیچ عکسی نمی‌فرستم ولی با اصرار من چند عکس سکسی ماریا رو فرستاد. اصلا باورم نمی‌شد. حالا دیگه فرصتی برای من مهیا شده بود. چند ماهی صبر کردم و دیگه طاقتم نیومد. من و ماریا الان هر دو تا از اپلیکیشن وایبر استفاده می‌کردیم، عکس‌ها رو بدون هیچ توضیحی از وایبر به ماریا فرستادم. دلم آروم و قرار نداشت. خیلی کنجکاو بودم که بدونم چه واکنشی نشون می‌ده. بعد یک شبانه روز
ماریا: حمید اینا چیه فرستادی؟
من: نمی‌شناسی؟
ماریا: نه؛ از کجا بشناسم، یعنی چی اینا رو به من‌می‌فرستی؟ داداشت ببینه چه فکری می‌کنه؟
من: خودتو به کوچه علی‌چپ نزن، این ماریا هستش، یعنی خود خودت
ماریا: دیوونه،‌چی می‌گی من مگه ممه‌های به این بزرگی دارم؟
اولین بار که ماریا در مورد ممه‌هاش این‌طور ساده و بی‌غل‌وغش باهام حرف می‌زد.
گفتم من که از زیر لباس ندیدم که قضاوت کنم ولی اسنادی دارم که نشون می‌ده این خودتی …
دیگه جواب نداد. فرداش همدیگر رو دیدیم اما انگار هیچ اتفاقی
سکس غلامسخی با خانم مهندس حشری

#اجتماعی #افغان #زن_شوهردار

سلام اسم من غلامسخی هست متولد افغانستان فعلا ساکن آلمان…تو ایران بزرگ شدم و مدرسه رفتم و حسابی زبان ایرانی ها رو یاد گرفتم… الان ۳۵ سالمه قدم ۱۸۳ وزنم ۷۲ …خب بگذریم …موقعی که ۲۵ سالم بود ایران اومدم و به عنوان اوستا بنایی ساختمون هارو از جای پی تا دستمال کشیدن روی سرامیک هاش کنترات میگرفتم …آقا بعد چند مدت کار کردن یه خانم مهندس به پست ما خورد و با ایشون همکار شدیم… یه روز سر ساختمان بودیم و داشتیم با دستگاه بتن ریزی روی میلگرد های فونداسیون بتن می‌ریختیم که خانم مهندس هم سر رسید و گفت: غلام سخی سر شو بگیر این ور …سرشو محکم فرو کن تو میلگرد ها گفتم اینجوری خوبه بعد می‌خندید می‌گفت نه محکمتر فرو کن توش بعد می‌خندید من گفتم اینجوری خوبه گفت اره همینجوری تند تند عقب جلوش کن بعد سمتم می‌خندید من گفتم امروز خیلی شاد و شنگولیا خانم جلیلی خبریه! گفت هی به خانومت حسودیم میشه که همچین شوهر هیکلی و قویی داره گفتم‌ مگه شوهر شما چشه گفت شوهرم راننده کامیون هست و شش ماه یه جاست شش ماه یه جا دیگه هر موقع هم که میاد میگه من حال ندارم خیلی هم چاق و کچله و دم و دستگاه کوچیکی داره و اصلا راست نمیشه…ولی ماشاالله مال شما از رو شلوار قشنگ پیداست…من خجالت کشیدم و گفتم خانم جلیلی ولی من زن ندارم مجردم خانم جلیلی.گفت واقعا گفتم آره گفت اذیت نمیشی زن نداری گفتم میشم گفت چیزی گیرت نمیاد گفتم نه بعد دیدم یکی از همکارانش صداش زد و گفت من میرم جایی کار دارم همینجوری خوب میکنی توش همینجوری ادامه بده فعلا خدافظ…از این موضوع یه هفته گذشت که یه روز صبح خونه بودم گوشیم زنگ خورد خانم جلیلی بود گفتم بله گفت بیا سر کوچه وایسا ببرمت خونه باهم یذره درباره نقشه ساختمون جدید مشورت کنیم گفتم باشه و رفتم و سوارم کرد و رفتیم خونه شون…داخل که شدیم دیدم درو قفل کرد و گفت غلام سخی تو این مدت خیلی کار کردی بشین رو مبل تو برات آبمیوه و موز بیارم بخوری سرحال بیای…گفتم باشه …نیم ساعت گذشت دیدم خانم جلیلی لباساشو عوض کرده و یه ست سکسی کرده یه تاپ سکسی با یه شلوارک تنشه با یه آرایش غلیظ گفت آدم هیچ‌جا مثل خونه خودش نمیتونه راحت باشه … اومد سینی پذیرایی گذاشت جلوم و هردو شروع کردیم به خوردن …بعدش بهم گفت غلام سخی نظرت راجع به خانمای ایرانی چیه…گفتم خانم های ایرانی خیلی خوشگل و جذابن و سکسی ان…و برخلاف زنای افغانستان آزاد ترن و بیشتر شون دوست پسر دارن…بعد گفت غلام سخی دوست داری یه زن ایرانی رو بکنی ؟ من از خجالت سرخ شدم گفتم چرا که نه ازش پرسیدم اسمت چیه گفت یاسمن گفتم چقدر اسمتون مثل خودتون قشنگه گفت مرسی…بعد گفت غلامسخی یه چیزیه که خیلی وقته می‌خوام بهت بگم اما روم نمیشه …گفتم راحت باش گفت من از همون روز اول که هیکل درشت و بازو‌ های گنده تو دیدم ازت خوشم اومد و دلم میخواست که اون دستای هیکلی اون ریش های سکسی تو لمس کنم… و بدن مو بین اون بازو های گنده و درشتت فشار بدی تا از حال برم. و اون دسته بیل تو بگیرم و ساک بزنم…ب من اجازه میدی باهم حال کنیم.گفتم باشه‌ عزیزم اتفاقا منم تو کف گاییدن یه خانم ایرانی سکسی مثل شما موندم…بعد اومدم جلو لب هامو رو لبش گذاشتم و با ولع میخوردم اونم شروع کرد به خوردن لب هام و همزمان سینه هاشو میمالیدم اومد سمتم و نشست رو پاهام و دوباره مشغول لب گرفتن شدیم
آه که چقدر عالی می خورد دوباره دستمو گذاشتم رو پستوناش و شروع کردم به مالیدن
بعد مدتی دستمو از زیر تیشرتش کردم تو ، کرستش رو بالا دادم و پستوناشو میفشردم
همون جور که رو پاهام بود حس کردم کیرم داره بلند میشه لباشو ول کردم و تاپشو در آوردم و بعدش کرستشو باز کردم
با دیدن پستوناش با دهنم شروع کردم به میک زدن و مالوندن پستوناش
آه یاسمن در اومده بود ، خیسی کصش بیشتر شده بود ، واقعآ جفتمون رو ابرا بودیم با دستام یاسمنو محکم گرفتم
-تخت خوابت کجاست کص خانم ؟
-اون اتاق چپیه
چون مرد قویی هستم ، مثل پر کاه بلندش کردمو همونجور که تو بغل بود رفتم سمت اتاق خواب و انداختمش رو تخت
سریع پیرهنمو درآوردم، تنم مو نداشت و شکمم صاف بود
دکمه شلوارکشو باز کردم و شورتشو شلوارکشو باهم کشیدم پایین و با دستم کصشو مالیدم
-چقدر خیس کردی خودتو یاسمن!
چیزی نگفت ، پاهاشو باز کردم دهنمو گذاشتم رو کصش و با زبونم شروع کردم به لیسیدن کصش
نالش در اومد و مثل مار پیچ و تاب میخورد ، لای کصشو باز کردم و زبونمو کردم تو سوراخ کصش
چه حس خوبی بود ، همینجور که کصشو لیس میزدم ارضا شد
اومدم بالا و بغلش کردم
-دوست داشتی عزیزم ؟
با بیحالی گفت خیلی
شروع کردم شلوارمو در اوردم ، شورت پام نبود و کیرم مثل فنر افتاد بیرون
یاسمن گفت واییی چقدر بزرگ و کلفته ، انگار سه برابر کیر مرتضی شوهرمه
-یاسمن ، میخوری برام ؟
گفت اره
بلند شد و اومد پایین ، کیرم مثل برج بلن
داستان سکس من با زن ایرانی صاحبکارم

#زن_شوهردار #افغان #کارگر

سلام درود خدمت دوستان عزیزم . اولآ معرفی بشیم احمد هستم اهل هرات افغانستان درحاضر۲۳سال دارم وزن ۷۳کیلو قد ۱۸۵# از دوستان معذرت میخوام لطفا منو توهین و تحقیر نکنند. ماجراء سکس من بازن ایرانی که نامش زینب بود تقریبآ۳۵سال داشت متاهل بود . من درسال۱۴۰۱رفته بودم ایران اون موقع۱۹سال داشتم اومده بودم به رفسنجان ایران با یکی از بابت کار کردن مزد کاری صحبت کردیم به توافق رسیدیم که من باهاشون دائمی کار کنم .خودم فوق دیپلمم خیلی هم خوشگل و جذاب هستم نظافتم رو همیشه خیلی رعایت میکنم. به طور خلاصه بگم من رفتم بایه ایرانی کارکنم تو باغ های پسته هاشون رو بیل بزنم صاحب کارم کارمند بانک بود روزها زنش برام غذا میاره طبق روال میگذشت تا یک ماه با اینا کار کردم که بیشتر مطمئن شدیم باهم دیگه اعتماد کردیم. من ماندنی شدم اونجا کار کنم.نزدیک های عید رمضان بود که به صاحب کارم گفتم من سه روز سرکار نمیروم گفت باشه. روزها زن صاحب کارم میومدم اتاقم برام غذا می آورد. خیلی با همدیگه طرز صحبت کردن هامون راحت شده بود. بهم میگفت تو خیلی خوشگل هستی سواد داری چرا ایران اومدی بهم میگفت تو باید زن بگیری خانه تو درست کنی منم گفتم تصمیم ندارم زن بگیرم بالاخره شروع کردیم به راز ونیاز گفتن. زینب بهم گفت مگه چجوری تحمل میکنی که بهت فشار میاره مجردی منم از خدا خواسته گفتم چیکار کنم باید خیلی زجر بکشم گفت لااقل واسه خودت دوست دختر دوست زن پیدا کن منم خیلی حشری هستم کیرم خیلی بلند شده بود. میدونستم که زینب خانم کیرمیخواد. بهش گفتم ازکجاپیداکنم . دلم خیلی میخواد ولی من کسی رو نمیشناسم بهم گفت اگر زن باشه قبول میکنی گفتم از خدامه. بهم میگفت میشه اول اندازه ببینم چقدی اول یکم خجالت کشیدم . بالاخره قبول کردم شلوارم با شورتم دادم پایین زینب خانم دستش رو برد گرفت کیرمو تو دستش میمالید رو کیرم یک کم آب زده بود بیرون . قبلش هم من تازه حموم اومدم. کیرم خیلی کلفت است یک وجب است تقریبا بیست سانت استش کیرم. آب سرکلاهک کیرم رو دید دست زد . بدون اجازه نوک زبونشو زد به سر کیرم . اینبار کیرم رو تا ته میکردم تو حلقش بهش گفتم آبم زود میاد. نوبت منه. راستش بگم خیلی خوشم میاد یه کس تمیز باشه لیس بزنم اول صورتشو بوسیدم لب گرفتیم دو دقیقه زبونش رو میمکیدم اونم همون کار رو میکرد. بعدش سینه هاشو خوردم خیلی سینه هاش بزرگ بود خوشم نمیاد از سینه بزرگ . شلوارش میخواستم در بیارم خودش با من همکاری کرد در آوردم میخواستم کوسش رو لیس بزنم . اول بگو کردم که واقعآ کوسش خیلی بوی بد میداد. منم دروغ نمیگم از لیسیدن صرف نظر کردم کیرم رو دوباره تو دهنش کردم .لیس زد .ایبار دم سوراخ کوسش گذاشتم .ولی کوسش سیاه بود تنگ بود. کیرم رو به دم سوراخ کوسش گذاشتم فشار دادم یهو تاته فشار باورکنین ازکوسش گوزید آخ اوف میکرد تا دو دقیقه هم بیشتر نتونستم ادامه بدهم.آبم اومد ریختم توکوسش دیگه تاروزیکه افغانستان اومدم سکس ما ادامه داشت.
نوشته: احمد حسینی



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
اولین سکس با همکارم در ولایت بلخ (۱)

#افغان #همکار

بین سال های 2014 تا 2020 در یکی از موسسات بین المللی در ولایت بلخ به صفت مدیر یک بخش کار می کردم. سال 2019 در یکی از پروژه های که تازه گرفته بودیم به دو تن کارمند، یکی خانم و یک آقا نیاز داشتیم. پنج تا از خانم ها برای اینترویو شارت لست شده بودند. همه دختران بین سن 20 تا 30 بودند. دو تن از این میان عین نمره را گرفته بودند. یکی دختر نسبت جوانتر حدودا 22 ساله یکی هم یک خانم نسبتا بزرگتر حدودا 30 ساله. من چون مدیر بخش بودم دختر جوانتر که به نظر من شایستگی های شخصیتی بهتر داشت را انتخاب کردم اما رییس و دیگران خانم بزرگتر را انتخاب کرده بودند و همان استخدام شد. من گرچه راضی نبودم اما بعدها با این خانم خیلی صمیمی شدیم. مهربان، زیبا، شایسته و خیلی خانم خوب بود. بعدها که بیشتر با هم آشنا شدیم کم کم در مورد زندگی شخصی اش برایم تعریف کرد. اسمش آرزو بود. او به گفته خودش در سن 17 سالگی ازدواج کرده بود و اکنون یک پسر و یک دختر قد و نیم قد داشت. پسرش شاید هشت ساله بود. آرزو خیلی اندامی و زیبا بود. سینه های متوسط، قد بلند، کمر باریک، کون متناسب و ران های بزرگ. چون ورزشکار بود خیلی صاف و سلامت به نظر می رسید. با هم بیشتر خودمانی شده بودیم. شب ها با هم چت می کردیم و خصوصی صحبت می کردیم. بعدا برایم گفت شوهرش رفته آلمان و بنابر دلایلی که واضح نساخت قصد داشتند از هم جدا شوند. وقتی از نزدیک در مورد زندگی و روزگارش برایم قصه می کرد، آثار غم و غصه در ظاهرش نمایان بود. او با دو اولادش تنها زندگی میکرد. روزانه وقتی از دفتر بیرون می شدیم آرزو را در موترم تا خانه اش می رساندم. در این جریان با هم قصه می کردیم، گاه گاهی به رستورانت یا قهوه خانه ها سر می زدیم. صمیمیت ما بیش از حد شده بود. بعض روزها تا تاریکی شام در گوشه و کنار شهر دور می زدیم. گاه گاهی به خانه اش می رفتم و با دو اولادش نیز آشنا شده بودم.
صبح یک روز سرد برفی برایم پیام داد که اگر امکان داشته باشد هنگام رفتن به دفتر او را نیز با خود ببرم. با دل و جان قبول کردم. وقتی از کنار جاده در موتور بالایش کردم. قبل از این که حرکت کنم پرسیدم خنک خوردی؟ گفت دست هایم زیاد یخ کرده. من بدون اجازه یا مقدمه ای دستش را در دستم گرفتم. اولین بار بود لمسش می کردم. گفت:
وای چطور گرم استی. وقتی لبخند می زد رخش طرف بیرون بود، کمی شرمیده بود. دیدن خجالت دختر در همچون لحظاتی واقعا نعمت بزرگی است و لذت عجیبی دارد. پس از سه چهار ثانیه ای دستش را پس کشید. کمی رابطه ما بازتر شده بود. گاه گاهی وقتی با هم نزدیک می بودیم یا دست یا شانه یا کمرش را به بهانه ای لمس می کردم.
یک روز وقتی خانه رساندمش گفت بیا بریم خانه، اول کمی بهانه کردم، وقتی بار دوم خواهش کرد قبول کردم. در طبقه سوم زندگی می کرد. کمی دلهره داشتم. وقتی خانه رسیدیم پس از یکی دو پیاله چای و کمی قصه گفت بیا فیلم ببینیم. گفتم باشه؛ فلم هندی بود. فلم اصلا برایم جالب نبود اما آرزو با اشتهایی خاصی تماشا می کرد. شاید بعد از 20 دقیقه متوجه شدم صورتش پر از اشک است. وقتی او را در این حالت دیدم، خیلی متاثر شدم. دستش را گرفتم و گفتم آرزو جان؟ اشکهایش را با دستم پاک کردم. دست چپم را محکم در دستش گرفته بود. در آن لحظه واقعا می خواستم به آرزو مهربان باشم هیچ احساس یا انگیزه شهوانی در وجودم نبود. فقط می خواستم آرزو را آرام کنم. بغلش کردم. چند لحظه ای در آغوشم بود. وقتی از هم دور شدیم من از سرش بوسیدم. نگاهش به پایین بود.
هرگز انتظار نداشتم.
آرزو بی اختیار از لبانم بوسید. و دوباره بوسید و طولانی تر. برای من همچون چیزی کاملا تازه بود. در یک لحظه تمام وجودم را اضطراب فرا گرفت. از ترس و دلهره سراپا می لرزیدم. شاید دو یا سه دقیقه لبانم را چوشید. پس از یک وقفه خیلی کوتاه با عطش بیشتر دوباره شروع کرد. من خودم را در اختیارش قرار دادم. آرزو بلوز و برجس سیاه که لباس روی خانه است پوشیده بود. من پیراهن و پتلون رسمی. لباس های خودش را کشید. دکمه های پیراهنم را باز کرد و بعد پتلونم را تا قسمت زانو پایین کشید. سفیدی و منحنی های بدن آرزو واقعا شگفت انگیز بود. تا چند دقیقه ای که من زیرش بودم از لب تا سر دلم همه را بوسید. بعد به پشت خوابید بعد از یک مکث کوتاه در حالی که به من چشم دوخته بود، گفت بکنیم؟
من به دلیل اعتقاداتم و از ترس این که گیر نیفتیم رد کردم گفتم نه. به طرز عجیبی اصرار می کرد. من بی نهایت اضطراب داشتم و می ترسیدم مبادا پسرش یا کسی بیاید اما آرزو که در عطش شهوت می سوخت، هیچ کدام از این موارد برایش مهم نبود و با تضرع از من می خواست که او را بکنم. باور کردنی نیست اما 15 تا 20 دقیقه او اصرار کرد و من بهانه کردم.
مرا به پشت خواباند. شاید به دلیل استرس بود کیرم قطعا شق نشده بود و کاملا خواب
از پول تا لذتی که رهایم نکرد

#افغان

من و شوهرم اهل افغانستانیم که در یک ساختمان نیمه کاره سرایدار هستیم فصل بهار و تابستان شوهرم محمد خوب کار می کرد و درآمد خوبی داشتیم اما با اومدن فصل پاییز و بعدش زمستان با تعطیل شدن کار بخاطر باران و برف و سرما درآمد ما هم کم شده بود و فقط یه حقوق مشخص سرایداری داشتیم که مهندس پیشنهاد داد من برم خونشون تا در انجام کار خونه به همسرش کمک کنم و منم قبول کردم و محمد پسرم احمد در منزل نگهداری می کرد و من به خونه مهندس میرفتم و شبها ساعت 9 میومدم.
دو ماهی از رفتنم میگذشت و مهندس پول خوبی میداد تا اینکه همسر مهندس پدرش بیمار شد و رفت یه شهر دیگه اسمش یادم نمیاد و به من گفت که لازم نیست تا شب بمونم تا ظهر بمونم و غذا درست کنم و برم مژده خانم زن مهندس که نامش محمدرضا بود رفت اما مهندس گفت نه تا شب بمون و منم میموندم بهم میگفت نگو مهندس الان که خودمونیم بگو محمد رفتارهاش با من خیلی خوب و صمیمی بود و برای پسرم هم اسباب بازی های زیادی می خرید شوخی های زیادی باهام مطرح می کرد میگفت خوش به حال محمد که چنین زنی مثله تو دارد خیلی بدن خوبی داری گفتم مژده خانم که از من قشنگ تره گفت همه چیز که قشنگی نیست گفتم یه مرد از یه زن چه می خواهد؟ گفت اینکه تنگ باشه مثله زنهای افغان گفتم مگر مژده خانم تنگ نیست؟ گفت نه بابا اون یه بیوه پولدار بود من گرفتمش واسه پول قبلش ازدواج کرده بود اون روز خیلی حرف زدیم واقعیت من از مهندس خوشم میومد مرد خوشتیپ و خوش هیکلی بود برخلاف شوهرم قدش بلند بود و من تا شونه هاش بودم اون روز فاضلاب آشپزخونه بالا زد و کل آشپزخونه کثیف شد تا تمیزش کردم دیگه عصر شده بود لباسم کامل خیس بود و بوی بدی میداد با اصرار مهندس رفتم حمام و اونم لباس هامو توی ماشین لباسشویی شسته بود و روی شوفاژ انداخت تا خشک بشه برام یه حوله گذاشته بود توی رختکن حوله پیچیدم دور خودم اومدم بیرون که مهندس بغلم کرد و بردم توی اتاق خواب خودشون و انداختم روی تخت و حوله رو کشید انداخت اون طرف و افتاد روم هر چی التماس می کردم فایده نداشت و مهندس داشت کوسمو می خورد می گفت هاجر فرض که من محمد شوهرتم انقدر کوسمو خورد که خودم موهاشو گرفته بودم و به سمت کوسم می کشیدمش که بلند شد پامو باز کرد و گفت وای چه کوس خوشکلیه و کیرشو میمالید لای کوسم میگفت کیر می خوای؟ باید التماسم کنی بگو محمد کیر خوشکلتو بکن توی کوس پارم منم میگفتم محمد کیر خوشکلتو بکن توی کوسم اون داد میزد بلندتر بلندتر و بعدش کیرشو کرد توی کوسم و تند تند تلمبه میزد میگفت جونم چه تنگه این کوس خوشکل لنتی انگار دختر 14 سالست از کوس مژده تنگ تره چه حالی میده منم خیلی خوشم اومده بود و دوست نداشتم تمام بشه به محمد می گفتم خیلی خوبه استپ نکن ادامه بده ادامه بده من شدم محمد هم بعد چند تا تلمبه دیگه شد میگفت تو یه تیکه جواهری با این کوس تنگت لنتی انگار کوس دختر 14 سالست اصلا بهت نمیاد کوس یه زن متاهله که یه شکم هم زایده مردهای افغانستانی در سکس و کردن کوس خیلی بی رحم هستن و گاه زنها موقع کوس دادن از شدت درد بیهوش می شوند اما به مرور زنها هم به این وحشی بودن عادت می کنن و منم به وحشی بودن و اون تلمبه های تند تند مهندس عادت داشتم چون شوهرم محمد خیلی بدتر از این می کرد و اصلا هم قبلش کوس نمی خورد می گفت بوی ادرار می دهد با اینکه من تمیز می شستمش اما نمی خورد تسلیم مهندس شدم چون خیلی خوب کوسم را خورد لذت تکرار نشدنی را تجربه کردم اما شب که به خانه آمدم عذاب وجدان گرفتم به محمد گفتم نمی خواهی؟ بهت کوس بدهم؟ گفت امشب نه چون سرما خوردم سرم درد میکنه صبح که رفتم خونه مهندس دیدم فقط یه شورت سیاه گشاد پوشیده بود که کیرش به راحتی ازش میزد بیرون بهم گفت هاجر من پولدارت میکنم اگر هر بار بتونی آبمو بیاری فلان تومن بهت میدم قبوله؟ بشرطی که هر کاری خواستم و هرجا گفتم بیای نه نگی گفتم قبوله اون دو هفته ای که مژده خانم نبود من شورت و سوتین برای مهندس می پوشیدم و اونم بعد از عشق بازی های مختلف کوسم را می کرد انصافا تنها دلیلی که دوست داشتم به مهندس کوس بدم همین عشق بازی های لذت دار بود همه بدنم را لیس میزد حتی زیر بغلم و لای کونم می گفت انقدر این کوست تنگه و حال میده یادم رفته کونت بذارم کونتم مثله کوست تنگه؟ گفتم نه محمد خیلی کون دوست دارد و بسیار به او کون داده ام گفت محمد غلط کرده از الان خودم کونتو میگام لذت این دو هفته از تمام سکس های عمرم بیشتر بود و خیلی چیزها فهمیدم و خیلی چیزها یاد گرفتم تا اینکه مژده خانم اومد و مهندس بهم گفت دیگه نمی تونی بیای اینجا و باید بریم یه جای دیگه گفتم من به محمد گفتم که میام خونه شما گفت اونجا هم خونه منه رفتیم یه خونه که یه دختر جوان حدودا 20 ساله اونجا زندگی میکرد اسمش الهام بود گفت برات یه دوست ج
اتاق شوفر اتوبوس و کیر افغان

#سکس_در_اتوبوس #افغان #گی

هلو گایز😉امیدوارم کیراتون همیشه سیخ و پرآب باشه💋
من اسمم محمد امینه از تهران و هنگام رخ دادن این داستان ۲۰ سالم بود. من اگه صدبارم قسم بخورم این داستان واقعیه بازم بعضیاتون باور نمیکنین، ولی امیدوارم لذت ببرین!
اول از همه باید بگم که من کاملااااا معمولی هستم! نه چشمام روشنه، نه موهام بوره، نه شلوار جذب و جوراب سفید میپوشم و نه مثل کونیا دور میگردم. موهام فر و مشکیه و پوستم سفید گندمیه. صورت و بدنم خیلی کم موئه و برای همین شیو نمیکنم زیاد. قدم ۱۸۰ و وزنم ۷۵ و نیم!!!
ولی یه چیزی درمورد من هست که اصلا معمولی و نرمال نیست و کسی از اطرافیان من کوچکترین اطلاعی ازش ندارن:
من تمایل جنسی فوق العاده ای به جنده شدن برای افغانی ها دارم و حتی فکر اینکه قراره یه افغان بیوفته رو کونم یا بکنه تو دهنم، شورتمو خیس میکنه! و این تمایل خیلی شدیدهههههه! راستشو بخواین نه قیافه زیاد برام مهمه، نه سایز کیر و نه نژاد و … فقط میخوام یکی از سوراخام و بدنم استفاده کنه و ازم لذت ببره و چه بهتر که همیشه یه تنوع کوچیک به کارت بدی.
تنها خط قرمزم هم همیشه استفاده از کاندوم بوده و این داستان، اولین و آخرین باریه که بدون کاندوم گاییده شدم👌
بریم سر اصل مطلب.
ساعت حدودا ۱۰ شب بود و من ترمینال جنوب تهران بودم.
شهریور بود و هوا نسبتا گرم.
تیشرت سفید ساده و شلوار مشکی تنم بود و پاچه هامو لا زده بودم تا مچ پام پیدا باشه. واسه کرونا هم یه ماسک طبی زده بودم. کوله پشتی هم رو دوشم.
برای یه کاری باید میرفتم کاشان و اونایی که تجربه کردن میدونن اون ساعت یا بلیط گیر نمیاد یا اگه گیر بیاد باید رو صندلی شوفر بشینی. باجه بلیط فروشی گفت ظرفیتا پره و باید برم از هر اتوبوسی سمت قم و کاشون میره خواهش کنم منو تا یه جایی برسونه. خلاصه بعد از یه ربع خواهش و التماس یه شوفره پیدا شد گفت میتونی رو صندلیم بشینی اما فقط تا قم میریم. منم چاره ای نداشتم و قبول کردم. اتوبوس راس ۱۰ و نیم حرکت کرد.
یکم که گذشت از شوفر شنیدم که به راننده میگفت: اون افغانی تن لش تو اتاق من لش کرده، اونوقت هموطنمون باید اینجا بشینه.
من اول واکنشی نشون ندادم…ولی بعدش یه سری افکار تند و تیز جنسی و به سری فانتزی های کوچیک تو ذهنم اومد و رفت. اهمیتی نمیدادم.
اتوبوس از محدوده تهران خارج شده بود و من سعی میکردم جلوی غلیان جنسیمو بگیرم و جلوی راننده و شوفر شق نکنم😆 هنذفریمو گذاشتم تو گوشم و پلی کردم، ولی انگار هیچی نمیشنیدم. فقط صدای شیطون تو گوشم میپیچید. دهنم خشک شده بود و تنم داغ بود. وقتی میگم نرمال نیستم واسه همسنه دیگه! آخه من نه میدونستم طرف پیره/جوونه/بچه س/! نه میدونستم کثیفه/تمیزه/میکنه/نمیکنه؟ فقط خیالبافی میکردم.
آهنگو خاموش کردم و یکم از بطریم آب خوردم. اما انگار تمام قطره هایی که تو دهنم میرفت بخار میشد.
لبام متورم و داغ بودم و مدام با زبونم خیسشون میکردم. دودولم می خواست شلوارمو پاره کنه. زیر بغلم خیس بود و صورتم سرخ سرخ.
_ آقا ببخشید. من کمرم درد میکنه نمیتونم روی این صندلی بشینم. میشه منم برم تو اتاق پایین؟
_ کسی توشه برادر!
_اشکالی نداره. فکر نکنم اعتراضی بکنه.
_اعتراض که غلط میکنه!! حواست به موبایل و کیفت باشه پس. دنبالم بیا.
بلند که شدم حس کردم وزن ندارم و دارم خو راهرو اتوبوس پرواز میکنم. هنوز نه به دار بود نه به بار، ولی قلبم تلپ تلپ میزد. یه احساس ترس و شهوت ترکیبی که داشت منو می گایید و لذت بخش بود…
شوفر درو باز کرد و من مرد رویایی اون شبمو دیدم:
یه پسر حدودا ۲۴ ۲۵ ساله با ته ریش، پیراهن چارخونه، قیافه تیپیکال هزاره طور ولی سبزه. وزنش زیادتر من بود و یکم تپل بود. داشت با گوشیش ور میرفت.
بی سلام و هیچی رفتم تو اتاق و شوفر درو بست.
یه چراغ آبی روشن بود و دوتا آب معدنی پلمپ کنار افتاده بود. قشنگ واسه ۴ نفر جا بود. خیلی بهتر از صندلی معمولی بود. کولرشم خیلیی بهتر بود… ولی نه اونقدر که حرارت تن منو خنک کنه!
اهل چت و small talk و حرفای الکی نبودم. میخواستم تکلیف خودم بدونم. و اینکه میدونستم تا قم خیلی راهی نیست و باید کارو یکسره کنم.
_ شما میری قم؟
_آره.
اگه اتاق شوفر رو یه مستطیل فرض کنید، من ضلع شمالی بودم و اون ضلع غربی روبروی در.
جورابامو در آوردم و پاچه هامو بیشتر زدم بالا. با آرنج به متکای کوچیکی تکیه دادم و پاهامو تو شکمم جمع کردم تا کونم نمایان تر بشه، تو گوشیم بودم و نگاه بهش نمیکردم. پاهام یه برخورد کوچیکی با زانوش داشت ولی سریع کشیدم عقب. همینکه نگاه کنجکاوش به پاهامو دیدم برام کافی بود😉
گفتم:
_ این دختره اعصاب منو خورد کرده. ول کن ما نیست!
خندید و گفت:
_ کی؟
_ دوس دخترمه مثلا. ولی من خوشم نمیاد ازش خیلی کنه ست. من دوست دارم با پسرا وقت بگذرونم.
_ اون چیزی که دختر بهت میده هیچوقت پسر بهت نمیده
آیس و کون دادن به چند نفر افغانی در یک شب

#افغان #سکس_گروهی #گی

قبلا داستان آشنایی با هادی و شیشه کشیدن اون رو گذاشتم. بعد اون ماجرا دیگه خودم شیشه با پایپ میزدم.
27 سالم بود. بعد بهمن هوا سرد بود ی چند روزی بود هوس کرده بودم به کارگر افغانی کون بدم. تو همون آژانس که بودم شماره های مسافر افغان های کم سن رو ذخیره میکردم.دهه ی آخر دی ماه بود.
هر شب به سه نفر از افغانیا تو واتس عکس از کونو بدن صافمو می‌فرستادم.
بعد چند روز یکیشون گفت بیا .
رفتم آدرسش قبلا برده بودمش. بنده خدا سوار شد با ی نفر دیگه دوتا که بودن هیچی نگفتم بعد که اون یکی همراهش پیاده شد
این گفت چیه
من گفتم میدونی چیه
همه جام صافه
یکی میخوام افغان باشه منو بکنه
گفت باشه امشب نمیتونم پیدا شد خبرت میکنم.
هر شب عکس جدید از کونم میدادم.
بالاخره دوشنبه شب بود ۲ اسفند
خودم قبلش شیشه زده بودم نعشه بودم.
همون گفت بیا جور شده.
گفت کجا هست بریم همونجا بکنمت
منم فک کردم خودشه فقط
رفتیم ی ساختمون نیمه کاره البته دیوار سقف اوکی.
رفتیم
وسط راه گفت هفت هشت نفری هستند اونجا
گفتم باشه بریم.
رسیدیم
من هم بی حسی داشتم هم کاندوم هم قرص تاخیری
وارد حیاط شدیم بعد دوتایی رفتیم طبقه بالا که هنوز پله ها درست نشده بودن
تو ی اتاق که بعد متوجه شدم همونجا می‌خوابم ی ۱۵ نفری داشتن ورق بازی میکردن
نمیدونم به اونا گفته بود یا نه
بعد با همین رفتیم اون یکی اتاق که پذیرایی مانند و بزرگ بود
هیچی پهن نبود
ی گوشه جایی شبیه کمد دیواری داشت
ی پتو آورد پهن کرد
منم نعشه شیشه و باز در حال زدن
همونجا خودش که تقریبا ۳۰ سالش بود با یکی دیگه که ۲۳ اینا میخورد بهش
اول اون ۲۳ ساله به دیوار تکیه داد شلوارشو درآورد
سفید بود کیرشم‌اوووف دراز کلفتیشم جوووون
منم کندم لباسمو با شورت شورتمو دادم پایین
این پسر افغانیها که اسمش یادم نیست به سوراخم تف زد
انگشتم کرد
من بیحسی رو دادم گفتم بیا اینو بزن دیرتر این بیاد
زد به سوراخم و به کیرش
ولی چون زود شروع کرد به گاییدن کونمو ابم زود اومد
بعد اون یکی که رویه روم بود قرصو بهش داده بودم
اومد پشتم
شروع کرد به تلمبه زدن
بعد ابش نیومد گفت بریم پایین اتاق تاریک هست بهتره
رفتیم پایین سر بود اونجا رکابیمو پوشیدم
ی رختخواب پهن بود ی ملافه هم بود متکا هم بود
من با پایپ فندکام و شیشه خام رو به دیوار به سمت چپم کون لخت دراز کشیدم.
اون ۳۰ ساله اومد دوباره شروع کرد به تلمبه زدن منم مشغول کشیدن پایپ شدم.
ساک ماک اصلا نزدم
بعد یا دست کونمو فشار داد یعنی دمر بخوابم منم دمر شدم برای اینکه اون افغانی دوم راحتتر بگاد منو متکا رو برداشتم گذاشتم زیر شکمم
جووون چه تلمبه هایی میزد بعد نیم ساعت با اه گفتن آبشو ریخت تو سوراخم.
منم گفتم ببر دستشویی منو کونمو بشورم آب گرم نبود با آب سرد شستم سوراخمو خالی کردم
این افغانیه هم نکا میکرد نور گوشی رو گرفته بود .
بعد اون موقع ی شورت دخترونه مشکی طرح‌گل داشت اینا زیر شورتم بود بعد اینو پوشیدم رفتم زیر ملافه مشغول تا نفر بعد بیاد.
بیحسی هم نزدم
یهو دیدم ی افغانی با لباس مشکی اومد منم رکابی رو کنده بودم با شورت زنونه جلوش زانو زدم
اونم لخت شد
فک کردم ذوق داره با کونم با اون شورت ور میره اینا
ولی نه سریع شورت رو از پام درآورد منم فک کردم اینم میخواد به بغل منو بکنه. به بغل شدم که بکشم .
اشاره کرد که نه برگرد
گفتم اینجوری درد داره
کیرشم‌شق
بیحسی هم نزده بودم
ی ذره تف به کیرش زد کیرشم انصافا کلفت بود
پاهامو برد رو شونه هاشو فشار داد تو سرواخم‌کیرشو
دردم اومد کونمو دادم بالا
ولی ول کن نبود این نفر سوم باز فشار داد تا کامل رفت تو کونم پاهام هم رو پوشش بود.
تلمبه زد
آروم
یکی میزد مکث میکرد
تا اینکه دردم تبدیل به لذت دادن به ی افغانی احتمالا ۴۵ ساله شد
که وسطش گفتم جووون بگا منو اووووف. آخرش آبشو ریخت تو کونم بهش گفتم مرسی واقعا هیشکی اینقد خوب با کیرش به سوراخم حال نداده بود.
ی کلمه حرف نزد رفت.
بعد به بغل شدم
آبش از سوراخم می‌ریخت بریون که یا دستم گرفتم به باسنم مالیدم.
این که رفت
مشغول کشیدن شیشه شدم باز بیحسی تو سوراخم کردم گفتم مث این دردم میاد با نفر بعد.
دوباره همون که دفع اول منو کرد آبش زود اومد انگار قرص تاخیری رو خورده بود اومد
گفت سوراخو بشور
گفتم بریم
رفتیم سوراخمو با فشار آب خالی
اونم کیرشو شست گفت بخوری گفتم با صابون بشور
با صابون کیرشو شست منم کمکش کردم همون شورت دخترونه طرح گل وسطاش کونم دیده میشد پام‌بود.
بعد رفتیم همون جایی که پایپو رختخواب بودن.
این پسر ۲۳ ساله که پوستش سفید بود
بدنش بی مو یذره مو داشت
فقط این دفعه دوم عین ی آدم حال کرد
با شورت روم دراز کشید بوسم کرد
شورتمو آروم درآورد
گفتم بیا بخواب من کونم سمت دهنت کیرتو بخورم تو بیحسی بزن به سوراخم انگشتم کن
کیرشو که می‌خوردم آه و ناله میکرد کیرشو میداد بالا
م