سکس با پری جون همسایه ما (۱)
1402/08/15
#زن_همسایه
سلام ببخشید اگه طولانی میشه چون بار اولم هست میخوام این داستان بنویسم اگه فکر میکنید دروغ میگم مطالعه نکنید
اسمم امیرعباس هست قدم ۱۷۰و نسبتا لاغر و سنم ۱۷ساله این داستان برمیگرده به تابستان امسال این همسایه ما هم دوست صمیمی مادر من بود هم پسرش دوست خودم بود پسرش ۱۰سالش بود به خاطر اینکه پسرش دوست من بود و این خانوم دوست مادرم خیلی باهم رفت آمد داشتیم خانمه ۳سال بود طلاق گرفته بود اما خیلی سفید قدس حدود ۱۵۰سینه هاش ۸۵و یه کون پر داشت عادت داشت با دامن بلند و چادر میمود خانه ی ما باهم خیلی راحت بودیم بدون روسری جلوم بود با دامن بود و گذشت تقریبا هر روز یا یه روز درمیون یا ما خانه اون بودیم یا اون خانه ی ما بود حسابی رفته بودم داخل کف کونش شب ها جق میزدم واقعا خیلی داخل چشم بود تا گذشت مادر بزرگم اینا خواستن از تهران بیان دزفول خانه ی ما مادرم برای تهیه نهار و شام کمک خواست و این خاله پری کمک مادرم میکرد همیشه مادر من صبح نوبت دکتر داشت خاله پری زنگ خونه رو زد منم در باز کردم گفت پس مامانت گفتمش رفته دکتر گفت کی میاد گفتمش گفته نیم ساعت دیگه خاله پری بیا بشین تا بیاد گفت باشه میمونم منتظر رفتم داخل اتاق تیپش مثل همیشه بود تازه سفید تر شده بود انگار تازه رفته بود حمام داخل اتاق بودم گفتم چیکار کنم میترسیدم بهش نزدیک بشم گفتم یا امروز میکنمش یا دیگه هیچ وقت دلم زدن به دریا داخل اتاق خودم بودم و شلوارم در آوردم و همینطور شرتم و تیشرتم با خودم فکر کردم اگه تونسته باشم داخل اتاق بکنمش خیلی بهتره اما چطور بکشونمش داخل اتاق یه راه حل اومد داخل ذهنم خیلی با سلیقه هست این خاله پری ما من داخل اتاقم سرویس بهداشتی و حمام جداگانه داریم گفتمش خاله گفت بله گفتمش میتونی بیای یه نظر بدی ببینم میز تحریرم چطور بزارم بهتره گفت باشه الان میام گفتمش باشه منتظرم گفت پس کجایی گفتمش دستشویی الان میام خیلی باهم راحت بودیم من دیگه آماده شده بودم داخل دستشویی اولین سکسم بود اومدم بیرون جیغ زد گفت حواست کجاست سر چشم هایش گرفت صورتش کرد اون ور گفت لباس نپوشیدی من خیلی سریع در چند ثانیه خاله پری رو بغل کردم میگفت بیشعور ولم کن به مامانت میگم من مثل خاله ات هستم گفتمش ساکت به هرکس میخوای بری بگی بگو من همه چیز تورو میدونم با چه کسی رابطه داری با سوپر مارکت رفیق هستی گفت این حرف های الکی چیه گفتمش مدرک دارم گفت خیلی دروغ میگی گفتمش باشه پس من میرم این عکس ها که سوار ماشین این مرده شدی رو نشون همه میدم گفت اصلا تو از من عکس نداری گفتمش بله دارم گفت ببینم نشونش دادم سرخ شده بود همش گریه میکرد میگفت پسرم نشون کسی نده اشتباهی بود که کردم این حرف ها گفت هرکاری بگی انجام میدم فقط به کسی نگو گفتمش هرکاری گفت آره گفتمش برو بخواب سر تخت دو دقیقه دیگه میام گفت بخدا نمیشه تو مثل پسر منی گفتمش خفه شو اون کاری که میگم انجام بده رفت خوابید سر تخت منم از داخل اینترنت فهمیده بودم اسپره تاخیری کاربردش چیه یکیش داخل یخچال بود پدرم استفاده میکرد چون بار اولم بود زدم به کیرم و رفتم داخل اتاق میدیدم التماس میکنه نه نمیشه این کار انجام بدم گفتمش دیگه تصمیم با خودته اگه این کاری که میگم انجام بدی عکس هات پاک میکنم پری گفت باشه قبوله گفتمش لباسات دربیار آخ اخ که این لباس هاش در آورد چقدر سفید عالی بود یه شرت قرمز و سوتین مشکی تنش بود که وحشیانه حمله که به ممه هاشو گرفتم خوردم و شروع کردم به لب گرفتن و هلش دادم روی تخت اتاق خوابم یک نفره بود اما خوب بهتره هیچی بود بهتر زمین بود و شرتش کشیدم پایین شروع کردم به خوردن کس پری از کس کردن خیلی خوشم نمیاد چون مثل کون تنگ نیست فقط انگشتم خیس کردم اندازه ده دقیقه تند میزدم داخل کس پری جون و ارضا شد و گفتمش باید برام ساک بزنی گفت من قبل از این که طلاق بگیرم برای شوهر خودم همچین کاری نکردم یکم ناز کرد و شروع کرد به ساک زدن واقعا حس خوبی بهم دست میداد که داشت برام ساک میزد هی بهم میگفت بزار تو کس اما نمیدونست من چشم کردم به کونش گفتمش برعکس بشو این بالشت بزارم زیرت گفت چرا گفتمش این کاری که میگم انجام بده اونم قبول کردم بالشت گذاشتم زیر شکمش فهمید میخوام بزارم کونش هی التماس میکرد امیرعباس. ترو خدا کونم نزار خیلی درد داره تا الان هیچ کس نزاشته کونم پلمپ هستم منم خوشحال شدم بهش گفتم پس خوبه خودم از پلمپی بازش میکنم با این که آب دهنم خشک شده بود یکم تف داشتم با چه دردسری تا تنظیم کردم افتاد سر سوراخش انگشتم کردم داخل جیغش ساختمون ورداشت هی میگفت نکن منم مونده بودم چیکار کنم یادم اومد وازلین دارم داخل کمد بغل تخت خوابم گفتمش تکون نخور چند ثانیه طول کشید وازلین آوردم اول کلی زدم سر نوک کیر خودم و کلی زدم سر سوراخ کونش و انگشتم آروم آروم کردم داخل کونش خیلی تنگ بود فایده ای نداشت گفت
1402/08/15
#زن_همسایه
سلام ببخشید اگه طولانی میشه چون بار اولم هست میخوام این داستان بنویسم اگه فکر میکنید دروغ میگم مطالعه نکنید
اسمم امیرعباس هست قدم ۱۷۰و نسبتا لاغر و سنم ۱۷ساله این داستان برمیگرده به تابستان امسال این همسایه ما هم دوست صمیمی مادر من بود هم پسرش دوست خودم بود پسرش ۱۰سالش بود به خاطر اینکه پسرش دوست من بود و این خانوم دوست مادرم خیلی باهم رفت آمد داشتیم خانمه ۳سال بود طلاق گرفته بود اما خیلی سفید قدس حدود ۱۵۰سینه هاش ۸۵و یه کون پر داشت عادت داشت با دامن بلند و چادر میمود خانه ی ما باهم خیلی راحت بودیم بدون روسری جلوم بود با دامن بود و گذشت تقریبا هر روز یا یه روز درمیون یا ما خانه اون بودیم یا اون خانه ی ما بود حسابی رفته بودم داخل کف کونش شب ها جق میزدم واقعا خیلی داخل چشم بود تا گذشت مادر بزرگم اینا خواستن از تهران بیان دزفول خانه ی ما مادرم برای تهیه نهار و شام کمک خواست و این خاله پری کمک مادرم میکرد همیشه مادر من صبح نوبت دکتر داشت خاله پری زنگ خونه رو زد منم در باز کردم گفت پس مامانت گفتمش رفته دکتر گفت کی میاد گفتمش گفته نیم ساعت دیگه خاله پری بیا بشین تا بیاد گفت باشه میمونم منتظر رفتم داخل اتاق تیپش مثل همیشه بود تازه سفید تر شده بود انگار تازه رفته بود حمام داخل اتاق بودم گفتم چیکار کنم میترسیدم بهش نزدیک بشم گفتم یا امروز میکنمش یا دیگه هیچ وقت دلم زدن به دریا داخل اتاق خودم بودم و شلوارم در آوردم و همینطور شرتم و تیشرتم با خودم فکر کردم اگه تونسته باشم داخل اتاق بکنمش خیلی بهتره اما چطور بکشونمش داخل اتاق یه راه حل اومد داخل ذهنم خیلی با سلیقه هست این خاله پری ما من داخل اتاقم سرویس بهداشتی و حمام جداگانه داریم گفتمش خاله گفت بله گفتمش میتونی بیای یه نظر بدی ببینم میز تحریرم چطور بزارم بهتره گفت باشه الان میام گفتمش باشه منتظرم گفت پس کجایی گفتمش دستشویی الان میام خیلی باهم راحت بودیم من دیگه آماده شده بودم داخل دستشویی اولین سکسم بود اومدم بیرون جیغ زد گفت حواست کجاست سر چشم هایش گرفت صورتش کرد اون ور گفت لباس نپوشیدی من خیلی سریع در چند ثانیه خاله پری رو بغل کردم میگفت بیشعور ولم کن به مامانت میگم من مثل خاله ات هستم گفتمش ساکت به هرکس میخوای بری بگی بگو من همه چیز تورو میدونم با چه کسی رابطه داری با سوپر مارکت رفیق هستی گفت این حرف های الکی چیه گفتمش مدرک دارم گفت خیلی دروغ میگی گفتمش باشه پس من میرم این عکس ها که سوار ماشین این مرده شدی رو نشون همه میدم گفت اصلا تو از من عکس نداری گفتمش بله دارم گفت ببینم نشونش دادم سرخ شده بود همش گریه میکرد میگفت پسرم نشون کسی نده اشتباهی بود که کردم این حرف ها گفت هرکاری بگی انجام میدم فقط به کسی نگو گفتمش هرکاری گفت آره گفتمش برو بخواب سر تخت دو دقیقه دیگه میام گفت بخدا نمیشه تو مثل پسر منی گفتمش خفه شو اون کاری که میگم انجام بده رفت خوابید سر تخت منم از داخل اینترنت فهمیده بودم اسپره تاخیری کاربردش چیه یکیش داخل یخچال بود پدرم استفاده میکرد چون بار اولم بود زدم به کیرم و رفتم داخل اتاق میدیدم التماس میکنه نه نمیشه این کار انجام بدم گفتمش دیگه تصمیم با خودته اگه این کاری که میگم انجام بدی عکس هات پاک میکنم پری گفت باشه قبوله گفتمش لباسات دربیار آخ اخ که این لباس هاش در آورد چقدر سفید عالی بود یه شرت قرمز و سوتین مشکی تنش بود که وحشیانه حمله که به ممه هاشو گرفتم خوردم و شروع کردم به لب گرفتن و هلش دادم روی تخت اتاق خوابم یک نفره بود اما خوب بهتره هیچی بود بهتر زمین بود و شرتش کشیدم پایین شروع کردم به خوردن کس پری از کس کردن خیلی خوشم نمیاد چون مثل کون تنگ نیست فقط انگشتم خیس کردم اندازه ده دقیقه تند میزدم داخل کس پری جون و ارضا شد و گفتمش باید برام ساک بزنی گفت من قبل از این که طلاق بگیرم برای شوهر خودم همچین کاری نکردم یکم ناز کرد و شروع کرد به ساک زدن واقعا حس خوبی بهم دست میداد که داشت برام ساک میزد هی بهم میگفت بزار تو کس اما نمیدونست من چشم کردم به کونش گفتمش برعکس بشو این بالشت بزارم زیرت گفت چرا گفتمش این کاری که میگم انجام بده اونم قبول کردم بالشت گذاشتم زیر شکمش فهمید میخوام بزارم کونش هی التماس میکرد امیرعباس. ترو خدا کونم نزار خیلی درد داره تا الان هیچ کس نزاشته کونم پلمپ هستم منم خوشحال شدم بهش گفتم پس خوبه خودم از پلمپی بازش میکنم با این که آب دهنم خشک شده بود یکم تف داشتم با چه دردسری تا تنظیم کردم افتاد سر سوراخش انگشتم کردم داخل جیغش ساختمون ورداشت هی میگفت نکن منم مونده بودم چیکار کنم یادم اومد وازلین دارم داخل کمد بغل تخت خوابم گفتمش تکون نخور چند ثانیه طول کشید وازلین آوردم اول کلی زدم سر نوک کیر خودم و کلی زدم سر سوراخ کونش و انگشتم آروم آروم کردم داخل کونش خیلی تنگ بود فایده ای نداشت گفت
سکس با فاطمه، زن چادری همسایه
1402/08/20
#زن_شوهردار #زن_همسایه
رفقا سلام
من خاطرات سکسی زیادی دارم که میخوام یکیش رو براتون تعریف کنم، قبل از هرچیز بگم که این خاطره مربوط میشه به سکسم با یه زن شوهردار، شاید آخر داستانم اونجوری که دوست دارین تموم نشه و یه ضد حال اساسی باشه پس پیشنهاد میکنم اگه جنبشو نداری نخونی ، هیچ احتیاجی به تایید یا تکذیب کردن داستانم از طرف کسی ندارم، پس نظرتو برای خودت نگه دار حتی شما دوست عزیز
بیشتر خاطرات من با زنای شوهر داره و یه کشش خاصی به زنای متاهل دارم
داستان از جایی شروع شد که رفیقم در مورد زن همسایشون (فاطمه) که دوتا بچه هم داره صحبت کرد، گویا جدیدا اینستا نصب کرده بود و هر کس شعری که به دستش میرسید رو استوری میکرد حتی جوکای مثبت ۱۸، این برای من عجیب بود ، چون خانوادشون کامل مذهبی و سنتی بودن و روی این چیزا خیلی تعصب داشتن، ولی از یه طرفی هم مرداشون فقط فکر پول در آوردن بودن و محبت چندانی خرج زناشون نمیکردن، پیج دختره رو پیدا کردم و فالوش کردم
قشنگ معلوم بود یه آدمیه که تا امروز گوشی دستش نیومده و اصلا طرز استفادشو بلد نیست، و نمیدونه هر چیزی رو هر جایی نباید بذاره مخصوصا تو محلی که همه همدیگه رو میشناسن و اونم که ماشالا تمام محل رو فالو داشت، بهش پیام دادم و سر صحبت رو کاملا سکسی باز کردم، منظورم اینه که با اصطلاحات سکسی از جمله چطوری شاه کس و …
پیجم فیک بود و هیچ واهمه ای نداشتم
اوایل خیلی زور میزد جوابمو نده ولی من تو مخ زنی به درجه ی استادی رسیده بودم و اون بیچاره هیچ راهی جز پا دادن نداشت، سادگی اون و زرنگی من کار خودشو کرد، کمبود محبتایی که داشت باعث شد باهام راه بیاد و بهم اعتماد کنه، البته من خودمو شخص دیگه و از شهر دیگه معرفی کرده بودم و عکسای یکی از دوستام که مال یه شهر دیگه بود رو واسش میفرستادم، بعد چند روز که صمیمیتمون بیشتر شد شمارشو گرفتم و تلفنی صحبت میکردیم ، خیلی زن هاتی بود و چون بنای رابطه رو با حرفای سکسی گذاشته بودیم اونم روش باز شده بود و بی پروا از همه چیز میگفت حتی از سکساش با شوهرش، منم کمش نمیذاشتم وبا عکسای سکسی از کیرم و چتای مشتی و صحبتای تحریک کننده بهش حال میدادم، بعد یه مدتی که فهمیدم کاملا بهم وابسته شده خود واقعیمو بهش معرفی کردم، زبون بسته هنگ کرد، استرس بجونش افتاده بود و نمیدونست چیکار کنه ولی خب من بهش اطمینان دادم که نگرانیش بی مورده، چند روزی طول کشید که به روال سابق برگردیم چون با عکسایی که برای هم فرستاده بودیم و حرفای سکسی که بینمون رد و بدل شده بود بدجوری ازم خجالت میکشید ، ولی طولی نکشید که همه چی عادی شد، باهاش تو خیابون قرار گذاشتم ولی مشکل این بود که بچه هاش همه جا عین کنه دنبالش بودن، اولین باری که دیدمش و تو چشام زل زد واقعا دلم ریخت، چشمای شهلایی داشت، کلا فیسش خیلی خوشگل بود، اندامشو از زیر چادر نمیشد درست دید زد ولی مشخص بود تپله، بعد یه مدت کارکردن رو مخش و تحریک کردنش ازش خواستم یه روز بچه هاشو بذاره و بیاد، میدونست قراره بکنمش، دل تو دلش نبود که بیاد پیشم ولی ترسشم زیاد بود، بار اولی بود که میخواست خودشو دست کسی غیر شوهرش بسپاره، بهش اطمینان دادم که یه سکس فوق العاده در پیش رو داره و اونم قبول کرد، بچه هاشو گذاشت خونه مادرش و با اسنپ اومد جایی که من بهش آدرس داده بودم، یه واحد تو یه آپارتمان اجاره کرده بودم، بردمش تو و اولین کاری که کردم چادرشو برداشتم، بدن تپلی داشت ولی فیسش خیلی خوشگلتر از اندامش بود، یه شلوار لی ، یه مانتو قهوه ای و بوت به رنگ مانتوش، از پشت بغلش کردم نشستم رو مبل اونم نشست رو پاهام، کونش صاف رو کیر ش
1402/08/20
#زن_شوهردار #زن_همسایه
رفقا سلام
من خاطرات سکسی زیادی دارم که میخوام یکیش رو براتون تعریف کنم، قبل از هرچیز بگم که این خاطره مربوط میشه به سکسم با یه زن شوهردار، شاید آخر داستانم اونجوری که دوست دارین تموم نشه و یه ضد حال اساسی باشه پس پیشنهاد میکنم اگه جنبشو نداری نخونی ، هیچ احتیاجی به تایید یا تکذیب کردن داستانم از طرف کسی ندارم، پس نظرتو برای خودت نگه دار حتی شما دوست عزیز
بیشتر خاطرات من با زنای شوهر داره و یه کشش خاصی به زنای متاهل دارم
داستان از جایی شروع شد که رفیقم در مورد زن همسایشون (فاطمه) که دوتا بچه هم داره صحبت کرد، گویا جدیدا اینستا نصب کرده بود و هر کس شعری که به دستش میرسید رو استوری میکرد حتی جوکای مثبت ۱۸، این برای من عجیب بود ، چون خانوادشون کامل مذهبی و سنتی بودن و روی این چیزا خیلی تعصب داشتن، ولی از یه طرفی هم مرداشون فقط فکر پول در آوردن بودن و محبت چندانی خرج زناشون نمیکردن، پیج دختره رو پیدا کردم و فالوش کردم
قشنگ معلوم بود یه آدمیه که تا امروز گوشی دستش نیومده و اصلا طرز استفادشو بلد نیست، و نمیدونه هر چیزی رو هر جایی نباید بذاره مخصوصا تو محلی که همه همدیگه رو میشناسن و اونم که ماشالا تمام محل رو فالو داشت، بهش پیام دادم و سر صحبت رو کاملا سکسی باز کردم، منظورم اینه که با اصطلاحات سکسی از جمله چطوری شاه کس و …
پیجم فیک بود و هیچ واهمه ای نداشتم
اوایل خیلی زور میزد جوابمو نده ولی من تو مخ زنی به درجه ی استادی رسیده بودم و اون بیچاره هیچ راهی جز پا دادن نداشت، سادگی اون و زرنگی من کار خودشو کرد، کمبود محبتایی که داشت باعث شد باهام راه بیاد و بهم اعتماد کنه، البته من خودمو شخص دیگه و از شهر دیگه معرفی کرده بودم و عکسای یکی از دوستام که مال یه شهر دیگه بود رو واسش میفرستادم، بعد چند روز که صمیمیتمون بیشتر شد شمارشو گرفتم و تلفنی صحبت میکردیم ، خیلی زن هاتی بود و چون بنای رابطه رو با حرفای سکسی گذاشته بودیم اونم روش باز شده بود و بی پروا از همه چیز میگفت حتی از سکساش با شوهرش، منم کمش نمیذاشتم وبا عکسای سکسی از کیرم و چتای مشتی و صحبتای تحریک کننده بهش حال میدادم، بعد یه مدتی که فهمیدم کاملا بهم وابسته شده خود واقعیمو بهش معرفی کردم، زبون بسته هنگ کرد، استرس بجونش افتاده بود و نمیدونست چیکار کنه ولی خب من بهش اطمینان دادم که نگرانیش بی مورده، چند روزی طول کشید که به روال سابق برگردیم چون با عکسایی که برای هم فرستاده بودیم و حرفای سکسی که بینمون رد و بدل شده بود بدجوری ازم خجالت میکشید ، ولی طولی نکشید که همه چی عادی شد، باهاش تو خیابون قرار گذاشتم ولی مشکل این بود که بچه هاش همه جا عین کنه دنبالش بودن، اولین باری که دیدمش و تو چشام زل زد واقعا دلم ریخت، چشمای شهلایی داشت، کلا فیسش خیلی خوشگل بود، اندامشو از زیر چادر نمیشد درست دید زد ولی مشخص بود تپله، بعد یه مدت کارکردن رو مخش و تحریک کردنش ازش خواستم یه روز بچه هاشو بذاره و بیاد، میدونست قراره بکنمش، دل تو دلش نبود که بیاد پیشم ولی ترسشم زیاد بود، بار اولی بود که میخواست خودشو دست کسی غیر شوهرش بسپاره، بهش اطمینان دادم که یه سکس فوق العاده در پیش رو داره و اونم قبول کرد، بچه هاشو گذاشت خونه مادرش و با اسنپ اومد جایی که من بهش آدرس داده بودم، یه واحد تو یه آپارتمان اجاره کرده بودم، بردمش تو و اولین کاری که کردم چادرشو برداشتم، بدن تپلی داشت ولی فیسش خیلی خوشگلتر از اندامش بود، یه شلوار لی ، یه مانتو قهوه ای و بوت به رنگ مانتوش، از پشت بغلش کردم نشستم رو مبل اونم نشست رو پاهام، کونش صاف رو کیر ش
سکس با زیور زن همسایه (۱)
1402/08/20
#زن_همسایه
من ابراهیم هستم کیرم در زمان سیخ شدن ۲۰ سانته ولی کلفته ، قدم ۱۹۰ و وزنم ۹۰ کیلو اندام متعادلی دارم، همسرم سمیه جون با سینه های ۷۰ و قد ۱۷۵ و وزن ۷۰ کیلو و دو تا پسر دارم . داستان از زمانی شروع شد که در یکی از واحد های آپارتمانی سه طبقه ۶ واحدی ساکن شدیم . آپارتمان نوساز و خانه من و خانه صاحبخانه هر دو در طبقه دوم قرار داشت صاحبخانه زنی بود بنام زیور جون که شوهرش ده سال قبلش به علت بیماری فوت کرده بود و تا اون موقع ازدواج نکرده بود بقیه واحد ها خالی بودند وقتی اسباب کشی تمام شد همسرم متوجه شد که زیور در مدرسه راهنمایی همکلاسیش بوده برای همین دوستی و رابطه بین ما بیشتر شد . زیور سینه هاش ۸۵ به بالا بود و باسنش برای کردن همیشه چشمک میزد. یک روز که بچه هام مدرسه رفته بودند و خانمم سرکار رفته بود زیور اومد درب خانه و در زد در را که باز کردم دیدم با بلوز شلوار و سرلختی درب خانه است و بهم گفت زنبور های عسل چند دقیقه پیش وارد اتاقم شده اند اگر میشه بیرونشان کنید منم با همان حالت شلوارک و زیر پیراهن همراهش رفتم . شب قبلش سیلدنافیل برای نزدیکی با همسرم خورده بودم که همسرم همان شب اعلام کرد که پریود شده و نا امید از شب قبل یکدفعه زیور که در زد انگار دنیا را بهم دادند. بهش گفتم بزار آماده بشم تا بیام که زیور گفت ول کن کسی که نیست خودم تنها هستم مگه دختری ؟ منم با همان حالت شلوارک رفتم خانه شان وارد اتاق خواب که شدم دیدم که یک دسته زنبور عسل وارد اتاقشان شده و همه به تخت چسبیده بودند بهش گفتم نایلون بیاره ، زیور نایلون زیرشان گرفت ومن با قاشق دسته بلند کل زنبورها را داخل نایلون ریختم و درش را بستم تعداد زیادی زنبور در هوا در حال پرواز بودند یکدفعه به زیور حمله کردند و چند جای زیور را نیش زدند من پنجره را باز کردم و با حوله همه زنبور ها را بیرون کردم وقتی برگشتم دیدم زیور چند جاشو نیش زده بودند و خیلی اذیت بود قماش آورد و بهش گفتم دراز بشه روی تخت و دو سه جا صورتش را زنبور زده بود توی موهاش زنبور چسبیده بود همینطور که دور و بر صورتش بودم که نیش ها را با قماش در بیارم دیدم دستش به کیرم خورد البته حواسش نبود ولی باعث شد تا شیر خفته تحریک بشه و بلند بشه یکدفعه کیر کامل راست شد از روی پیراهن کمر و سینه اش را هم زده بودند بهم گفت کمرم هم میسوزه بهش گفتم که اگر میخواد اونا را هم در میارم زیر چشمی مرتب کیر شق شده ام را دید میزد بعد از پیشنهاد من پیراهنش را در آورد و حالت نشسته بین سینه هاش یک نیش زنبور را با قماش کشیدم و بهش گفتم زنبوره عجب جایی را نیش زده حتما زنبوره نر بوده یک پوزخندی زد و سر شکم خوابید سه تا نیش هم روی کمرش بود که اونا را هم در آوردم ولی قبل از در آوردنش روی کمرش نشسته بودم و کیر شق زده ام از روی شلوار به کمرش فشار می آورد خواستم بلند بشم بهم گفت ابراهیم دست هات گرم هستند میشه کمرم را ماساژ دهید گفتم اتفاقا سمیه جون وقتی میخواد بخوابه با ماساژ باسن و کمرش که میدم هر شب میخوابه و بهم میگه دستت عین مسکنه. بهم گفت پس میخوام عین سمیه جون ماساژ کاملم بدی . لطفا گیره سوتینم را باز کن تا راحت ماساژ بدی گفتم باشه.شروع به ماساژ دادن شدم بدن لخت سفید زیور جون با چشمان آبی آرزوی ابدی من بود کم کم شلوار و شورت را پایین آوردم و پایین تر میرفتم بهم گفت حالا که میخواهی کامل ماساژ بدی روغن زیتون روی کمد بیار تا دستات خسته نشوند روغن آوردم و روی کامل بدنش ریختم بهش گفتم چون روغنی میشم باید لباسم را کامل در بیارم بهم گفت راحت باش هر کاری میخواهی بکن هیچ چیز از من
1402/08/20
#زن_همسایه
من ابراهیم هستم کیرم در زمان سیخ شدن ۲۰ سانته ولی کلفته ، قدم ۱۹۰ و وزنم ۹۰ کیلو اندام متعادلی دارم، همسرم سمیه جون با سینه های ۷۰ و قد ۱۷۵ و وزن ۷۰ کیلو و دو تا پسر دارم . داستان از زمانی شروع شد که در یکی از واحد های آپارتمانی سه طبقه ۶ واحدی ساکن شدیم . آپارتمان نوساز و خانه من و خانه صاحبخانه هر دو در طبقه دوم قرار داشت صاحبخانه زنی بود بنام زیور جون که شوهرش ده سال قبلش به علت بیماری فوت کرده بود و تا اون موقع ازدواج نکرده بود بقیه واحد ها خالی بودند وقتی اسباب کشی تمام شد همسرم متوجه شد که زیور در مدرسه راهنمایی همکلاسیش بوده برای همین دوستی و رابطه بین ما بیشتر شد . زیور سینه هاش ۸۵ به بالا بود و باسنش برای کردن همیشه چشمک میزد. یک روز که بچه هام مدرسه رفته بودند و خانمم سرکار رفته بود زیور اومد درب خانه و در زد در را که باز کردم دیدم با بلوز شلوار و سرلختی درب خانه است و بهم گفت زنبور های عسل چند دقیقه پیش وارد اتاقم شده اند اگر میشه بیرونشان کنید منم با همان حالت شلوارک و زیر پیراهن همراهش رفتم . شب قبلش سیلدنافیل برای نزدیکی با همسرم خورده بودم که همسرم همان شب اعلام کرد که پریود شده و نا امید از شب قبل یکدفعه زیور که در زد انگار دنیا را بهم دادند. بهش گفتم بزار آماده بشم تا بیام که زیور گفت ول کن کسی که نیست خودم تنها هستم مگه دختری ؟ منم با همان حالت شلوارک رفتم خانه شان وارد اتاق خواب که شدم دیدم که یک دسته زنبور عسل وارد اتاقشان شده و همه به تخت چسبیده بودند بهش گفتم نایلون بیاره ، زیور نایلون زیرشان گرفت ومن با قاشق دسته بلند کل زنبورها را داخل نایلون ریختم و درش را بستم تعداد زیادی زنبور در هوا در حال پرواز بودند یکدفعه به زیور حمله کردند و چند جای زیور را نیش زدند من پنجره را باز کردم و با حوله همه زنبور ها را بیرون کردم وقتی برگشتم دیدم زیور چند جاشو نیش زده بودند و خیلی اذیت بود قماش آورد و بهش گفتم دراز بشه روی تخت و دو سه جا صورتش را زنبور زده بود توی موهاش زنبور چسبیده بود همینطور که دور و بر صورتش بودم که نیش ها را با قماش در بیارم دیدم دستش به کیرم خورد البته حواسش نبود ولی باعث شد تا شیر خفته تحریک بشه و بلند بشه یکدفعه کیر کامل راست شد از روی پیراهن کمر و سینه اش را هم زده بودند بهم گفت کمرم هم میسوزه بهش گفتم که اگر میخواد اونا را هم در میارم زیر چشمی مرتب کیر شق شده ام را دید میزد بعد از پیشنهاد من پیراهنش را در آورد و حالت نشسته بین سینه هاش یک نیش زنبور را با قماش کشیدم و بهش گفتم زنبوره عجب جایی را نیش زده حتما زنبوره نر بوده یک پوزخندی زد و سر شکم خوابید سه تا نیش هم روی کمرش بود که اونا را هم در آوردم ولی قبل از در آوردنش روی کمرش نشسته بودم و کیر شق زده ام از روی شلوار به کمرش فشار می آورد خواستم بلند بشم بهم گفت ابراهیم دست هات گرم هستند میشه کمرم را ماساژ دهید گفتم اتفاقا سمیه جون وقتی میخواد بخوابه با ماساژ باسن و کمرش که میدم هر شب میخوابه و بهم میگه دستت عین مسکنه. بهم گفت پس میخوام عین سمیه جون ماساژ کاملم بدی . لطفا گیره سوتینم را باز کن تا راحت ماساژ بدی گفتم باشه.شروع به ماساژ دادن شدم بدن لخت سفید زیور جون با چشمان آبی آرزوی ابدی من بود کم کم شلوار و شورت را پایین آوردم و پایین تر میرفتم بهم گفت حالا که میخواهی کامل ماساژ بدی روغن زیتون روی کمد بیار تا دستات خسته نشوند روغن آوردم و روی کامل بدنش ریختم بهش گفتم چون روغنی میشم باید لباسم را کامل در بیارم بهم گفت راحت باش هر کاری میخواهی بکن هیچ چیز از من
مهین خانوم زن حشری همسایه
1402/09/02
#زن_همسایه
با سلام خدمت همه دوستانم این یه خاطره واقعیه که برام اتفاق افتاده وداستان یا تراوشات ذهن مجلوق نیست .
من امیرم بچه یکی از بندرهای جنوب کشور الان سی سالمه این خاطره برمیگرده به سال هشتادوپنج اون موقع سرباز بودم آمده بودم مرخصی تو شهر ما همه خونه ها ویلایی و بیشتر خونه ها حیاط های بزرگی دارن یه همسایه داشتیم دو سه خونه با ما فاصله داشتن این همسایه ما یه خانم تقریبا 45یا50ساله بود چهار تا بچه داشت سه تا دختر بایه پسر پسرش کوچیک بود سه چهار ساله دختر بزرگش همسن من بود اون دو تا دخترشم 16 ساله و 10 ساله بودن شوهرشم کویت کار می کرد یعنی سه میرفت کویت یک ماه ایران بود .
خانومه اسمش مهین بود یه زن تپل سبزه با یه کون بزرگ و سینه های بزرگ من اصلا تو نخش نبودم چون خیلی تخص بود یه بار که سر کوچه نشسته بودم دختر بزرگش داشت از دانشگاه میومد خونه من نگاش کردم چیزیم نگفتم تو نگو مادرش داره از لای در حیاط نیگا میکنه بعد که دختره رفت تو خونه دیدم مادرش چادر سر کرد اومد گفت هی امیرو نبینم چپ نیگا به دخترم کنی که چشاتو در میارم منم یه لحظه کپ کردم شوکه شدم بعد خودمو جمع جور کردم گفتم کی به دختر تو نیگا میکنه با اون دماغش اغا قاطی کرد رفت در خونمون حسابی زیر آب ما رو زد ما هم یه دعوای حسابی با ننمون کردیم گذشت تا من سرباز شدمو یه روز در
حیاط داشتم سیگار میکشیدم که پسر کوچولوش اومد دمه در یکم باهاش بازی کردم بعد مامانش اومد صداش کرد با خواهرش رفت بیرون رفتم داخل نشستم پای تی وی دیدم یکی داره تو حیاط با ننم حرف میزنه بعد چند دقیقه ننم اومد گفت مهین خانوم فرش شسته میگه به امیر بگو بیاد کمکم ببریمش رو پشت بوم پهنش کنیم
گفتم من نمیرم خیلی خوشم میاد ازش برم براش فرش جا به جا کنم .
ننم گفت گناه داره شوهرش که نیست پسر بزرگ هم که نداره کمکش کنه برو کمکش کن با هزارتا غر غر رفتم دیدم تو در حیاطشون ایستاده رسیدم بهش یه سلام دادم با سر جواب داد رفت داخل منم پشت سرش رفتم تو موند من که رفتم داخل در پشت سرم بست و را افتاد تو دلم گفتم جنده زورش میاد جواب سلام بده خیلی پرروه رفت تو اتاق منم پشت سرش رفتم همین که وارد اتاق شدم دیدم برگشت به سمتم و یه هو دستشو گذاشت رو کیرم خشکم زد هیچ کاری نمیکردم به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که یه روز بخوام مهینو بکنم اون داشت کیر مو از رو شلوار میمالید منم تو کف اونم تو کف بی شوهری کیر ما شد چماق شلوارمو کشید پایین از پام درش اورد خودش دراز کشید منم کشید طرفه خودش دامنشو داد بالا رو کمر خوابید پاهاشو باز کرد منم برا اولین بار کس رو از نزدیک میدیدم یه کس سیاه ولی مو نداشت خیس بود بادستش کیرمو گذشت در کسش و منو کشون رو خودش کیرم تا ته رفت تو یه اه کشید منو فشار داد به خودش بعد چند لحظه که به خودم امدم دیدم کیرم مثل سنگ سفت شده شروع کردم تکون خوردن کم کم شروع کردم تلنبه زدن هنوز دو دقیقه نشده بود که پاهاشو قلاب کرد دور کمرم و فشار داد و لرزید منم با فشار اون همه ابم خالی شد توش افتادم کنارش یکم که اروم شدم شلوارمو پوشیدم از خونشون امدم بیرون همه این اتفاق شاید پنج دقیقه هم طول نکشید جالبش هم اینجا بود که یک کلمه حرف هم بینمون رد و بدل نشد از اون روز به بعد هم وقتی منو تو کوچه میدید یه جوری نیگام میکرد انگار دخترشو گاییده بودم جنده چنان طلبکارانه وبا اخم نیگا میکرد.
ممنون از این که این خاطره رو خوندید.
نوشته: علی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/09/02
#زن_همسایه
با سلام خدمت همه دوستانم این یه خاطره واقعیه که برام اتفاق افتاده وداستان یا تراوشات ذهن مجلوق نیست .
من امیرم بچه یکی از بندرهای جنوب کشور الان سی سالمه این خاطره برمیگرده به سال هشتادوپنج اون موقع سرباز بودم آمده بودم مرخصی تو شهر ما همه خونه ها ویلایی و بیشتر خونه ها حیاط های بزرگی دارن یه همسایه داشتیم دو سه خونه با ما فاصله داشتن این همسایه ما یه خانم تقریبا 45یا50ساله بود چهار تا بچه داشت سه تا دختر بایه پسر پسرش کوچیک بود سه چهار ساله دختر بزرگش همسن من بود اون دو تا دخترشم 16 ساله و 10 ساله بودن شوهرشم کویت کار می کرد یعنی سه میرفت کویت یک ماه ایران بود .
خانومه اسمش مهین بود یه زن تپل سبزه با یه کون بزرگ و سینه های بزرگ من اصلا تو نخش نبودم چون خیلی تخص بود یه بار که سر کوچه نشسته بودم دختر بزرگش داشت از دانشگاه میومد خونه من نگاش کردم چیزیم نگفتم تو نگو مادرش داره از لای در حیاط نیگا میکنه بعد که دختره رفت تو خونه دیدم مادرش چادر سر کرد اومد گفت هی امیرو نبینم چپ نیگا به دخترم کنی که چشاتو در میارم منم یه لحظه کپ کردم شوکه شدم بعد خودمو جمع جور کردم گفتم کی به دختر تو نیگا میکنه با اون دماغش اغا قاطی کرد رفت در خونمون حسابی زیر آب ما رو زد ما هم یه دعوای حسابی با ننمون کردیم گذشت تا من سرباز شدمو یه روز در
حیاط داشتم سیگار میکشیدم که پسر کوچولوش اومد دمه در یکم باهاش بازی کردم بعد مامانش اومد صداش کرد با خواهرش رفت بیرون رفتم داخل نشستم پای تی وی دیدم یکی داره تو حیاط با ننم حرف میزنه بعد چند دقیقه ننم اومد گفت مهین خانوم فرش شسته میگه به امیر بگو بیاد کمکم ببریمش رو پشت بوم پهنش کنیم
گفتم من نمیرم خیلی خوشم میاد ازش برم براش فرش جا به جا کنم .
ننم گفت گناه داره شوهرش که نیست پسر بزرگ هم که نداره کمکش کنه برو کمکش کن با هزارتا غر غر رفتم دیدم تو در حیاطشون ایستاده رسیدم بهش یه سلام دادم با سر جواب داد رفت داخل منم پشت سرش رفتم تو موند من که رفتم داخل در پشت سرم بست و را افتاد تو دلم گفتم جنده زورش میاد جواب سلام بده خیلی پرروه رفت تو اتاق منم پشت سرش رفتم همین که وارد اتاق شدم دیدم برگشت به سمتم و یه هو دستشو گذاشت رو کیرم خشکم زد هیچ کاری نمیکردم به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که یه روز بخوام مهینو بکنم اون داشت کیر مو از رو شلوار میمالید منم تو کف اونم تو کف بی شوهری کیر ما شد چماق شلوارمو کشید پایین از پام درش اورد خودش دراز کشید منم کشید طرفه خودش دامنشو داد بالا رو کمر خوابید پاهاشو باز کرد منم برا اولین بار کس رو از نزدیک میدیدم یه کس سیاه ولی مو نداشت خیس بود بادستش کیرمو گذشت در کسش و منو کشون رو خودش کیرم تا ته رفت تو یه اه کشید منو فشار داد به خودش بعد چند لحظه که به خودم امدم دیدم کیرم مثل سنگ سفت شده شروع کردم تکون خوردن کم کم شروع کردم تلنبه زدن هنوز دو دقیقه نشده بود که پاهاشو قلاب کرد دور کمرم و فشار داد و لرزید منم با فشار اون همه ابم خالی شد توش افتادم کنارش یکم که اروم شدم شلوارمو پوشیدم از خونشون امدم بیرون همه این اتفاق شاید پنج دقیقه هم طول نکشید جالبش هم اینجا بود که یک کلمه حرف هم بینمون رد و بدل نشد از اون روز به بعد هم وقتی منو تو کوچه میدید یه جوری نیگام میکرد انگار دخترشو گاییده بودم جنده چنان طلبکارانه وبا اخم نیگا میکرد.
ممنون از این که این خاطره رو خوندید.
نوشته: علی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
مریم، همسایه ی حشری 😁
1402/09/14
#زن_چادری #زن_همسایه
سلام به همگی این خاطره مربوط به سه سال پیشه و ماجرای اولین رابطه جنسی جدی منه
اسمم نیما ۲۳ سالمه هنوز سربازی نرفتم… تقریبا بعد از دوره ی دبیرستان با اصرار خودم تنها زندگی می کنم پنج ساله کار میکنم هرچی که دارمو خودم با پول خودم خریدم…
تا سن ۲۰ سالگی اصلا یه بارم جلو یه زن یا دختر لخت نشده بودم اصلا تجربه ای نداشتم فقط خود ارضایی میکردم خیلی هات میشدم…
یه روز وقتی داشتم اسنپ کار می کردم یه سفر واسم اومد که اسم زنه واسم آشنا بود … خودم چون دوست داشتم باهاش بیشتر ارتباط بگیرم قبول کردم…
بعدش دیدم سریع بهم زنگ زد … اونم منو میشناخت
سلام و احوالپرسی و این چیزا … بهم گفت راستش یه غذا سفارش داده برم واسش بگیرم ببرم
منم قبول کردم صداش میلرزید پشت تلفن انگار همزمان داشت با خودش ور میرفت…
داستان من با این زنه اینکه چطوری شد که اینقدر آشنا شدیم یه خورده طولانیه
اوایل که تازه اومده بودم اون محل تو اون سال … ارتباطم باهاش فقط در حد سلام و احترام بود به مرور … گذشت تا یه مدت گاهی موقع ناهار یا شام واسم غذا می آورد خودش …
من اکثرا از بیرون میخرم ولی یه چندتا چیزو بلدم خودم درست کنم
چندبار منم واسش یه سری چیزا که بلد بودم پختم بردم اونم خوشش اومد و کم کم رابطه ام باهاش صمیمی تر شد …
بعدشم بین زن همسایه های مجتمع یه قرعه کشی راه انداخت منم توش شرکت کردم
هر ماه پول میزاشتیم…
از مشخصاتش بگم… اسمش مریم بود … قدش اندازهی یه وجب از من کوچیکتر بود … البته من قدم خیلی بلند بود 😂
اونم مثل منم لاغر بود تقریبا … یه خانوم چادری بود خودشم منو پسرم صدا میکرد بهم میگفت مامان صداش کنم…
۲۶ سالش بود شوهرش پاسدار نیروی دریایی بود … تو کل اون مدت من فقط یه بار شوهرشو دیدم تو محل … اکثرا دو سه هفته یه بار میومد خونه شون…
یه سری مریم خانوم انقدر باهام راحت شده بود پیج اینستاشو بهم داده بود منم پستاشو نگاه می کردم … عکسای خونگیشو میدیدم
اینم درموردش بگم اون موقع فکر کنم ۶-۷ ماه میشد که باردار بود تو اینستا میدیدم راجبش استوری میزاشت …
خلاصه من غذا رو بردم واسش به اصرار خودش منو کشوند تو خونه اش
کم خونه اش نرفته بودم ولی هیچ موقع بدون چادر ندیده بودمش
ولی این سری که رفتم تیشرت و شلوارک پاش بود واقعاً هم یه زن حامله رو از نزدیک ندیده بودم… شکمش خیلی بزرگ بود نوکشم عین پستونک بود …
که حس شرم و خجالت من باعث میشد نگاهمو رو بدنش نندازم !
اونم کیف می کرد همیشه از این خجالت من چند بار شده بود ازم تعریف کرده بود
دیگه دیدم موقعیت خوبی نیست اصلا کپ کرده بودم چرا این پیش من انقدر آزاد داره تو خونه میچرخه خواستم یه بهونه بیارم برم
بلند که شدم رسیدم دم در واحد دستمو گرفت
اینکه عین زلیخا و یوزارسیف حدود نیم ساعت طول کشید تا منو راضی کرد بماند 😂
صحنه از اونجا یادمه که خوابیده بودم رو مبل مریمم رو زانوهام بود اصرار میکرد شلوارمو بکشه پایین آلتمو ببینه …
منم مقاومت میکردم با این همون لحظه آبم تو شلوارم ریخت 😂
دیگه بدتر بود واسم حس خجالت داشتم از اینکه ببینه ارضا شدم
تازه یکمم پشمالو بود پاهام و رونم و دور بر کیرم خیلی بیشتر خجالت داشتم
دیگه انقدر اصرار کرد و گفت… فقط یه دقیقه نگاه میکنم …
دیگه منم قبول کردم
کشید پایین تا رو زانوهام که درجا با شورتم اومد پایین
کیرم نیمه راست افتاد رو رونم …
دور و برشم پر از پشم بود
من که از خجالت داشتم آب میشدم
مریم برعکس من نگاهش کرد یکم و آروم با لبخند گفت… آخی چه کیوته ؟
درجا لباشو گذاشت رونمو بوسید جلو اومد بدنه کیرمو بوس کرد
با نیشخند گفت… ارضا شدی؟
منم از نفس نفس داشتم میمردم گفتم… آره
گفت… بازم میتونی ارضا بشی ؟
سر تکون دادم گفت… نگه دار خودتو یکم کار دارم باهات
کیرمو برداشت گذاشت دهنش
انقد خوب می خورد هی دراز تر میشد …
انقد گنده و سفت شده بود که درد میگرفت کیرم
داد بالا تخمامو لیس زد عین سنگ شده بود کیرم
بعد کله اشو گذاشت دهنش و شروع کرد مکیدن که یه لحظه داشت آبم میومد سریع بلند شدم
به زور خودمو نگه داشتم
تیشرتشو در آورد و شلوارکشم کشید پایین و خوابید رو کاناپه…
گفت … پسر چرا اینقدر خجالتی … شلوارتو درآر بیا رو سینه ام…
منم کامل درآوردم از پام و با زانو رفتم رو کاناپه …
سرش رو متکای مبل بود یکم رونمو مالید و گفت… سوتینمو باز کن مگه ممه دوست نداری !؟
منم بدنم میلرزید پشت رونم شکم گنده اش بود حواسم بود وزنمو نندازم روش از طرفی سینه هاشم زیر خایه هام …
دست کردم پشتش و گیره های سوتینو باز کردم
1402/09/14
#زن_چادری #زن_همسایه
سلام به همگی این خاطره مربوط به سه سال پیشه و ماجرای اولین رابطه جنسی جدی منه
اسمم نیما ۲۳ سالمه هنوز سربازی نرفتم… تقریبا بعد از دوره ی دبیرستان با اصرار خودم تنها زندگی می کنم پنج ساله کار میکنم هرچی که دارمو خودم با پول خودم خریدم…
تا سن ۲۰ سالگی اصلا یه بارم جلو یه زن یا دختر لخت نشده بودم اصلا تجربه ای نداشتم فقط خود ارضایی میکردم خیلی هات میشدم…
یه روز وقتی داشتم اسنپ کار می کردم یه سفر واسم اومد که اسم زنه واسم آشنا بود … خودم چون دوست داشتم باهاش بیشتر ارتباط بگیرم قبول کردم…
بعدش دیدم سریع بهم زنگ زد … اونم منو میشناخت
سلام و احوالپرسی و این چیزا … بهم گفت راستش یه غذا سفارش داده برم واسش بگیرم ببرم
منم قبول کردم صداش میلرزید پشت تلفن انگار همزمان داشت با خودش ور میرفت…
داستان من با این زنه اینکه چطوری شد که اینقدر آشنا شدیم یه خورده طولانیه
اوایل که تازه اومده بودم اون محل تو اون سال … ارتباطم باهاش فقط در حد سلام و احترام بود به مرور … گذشت تا یه مدت گاهی موقع ناهار یا شام واسم غذا می آورد خودش …
من اکثرا از بیرون میخرم ولی یه چندتا چیزو بلدم خودم درست کنم
چندبار منم واسش یه سری چیزا که بلد بودم پختم بردم اونم خوشش اومد و کم کم رابطه ام باهاش صمیمی تر شد …
بعدشم بین زن همسایه های مجتمع یه قرعه کشی راه انداخت منم توش شرکت کردم
هر ماه پول میزاشتیم…
از مشخصاتش بگم… اسمش مریم بود … قدش اندازهی یه وجب از من کوچیکتر بود … البته من قدم خیلی بلند بود 😂
اونم مثل منم لاغر بود تقریبا … یه خانوم چادری بود خودشم منو پسرم صدا میکرد بهم میگفت مامان صداش کنم…
۲۶ سالش بود شوهرش پاسدار نیروی دریایی بود … تو کل اون مدت من فقط یه بار شوهرشو دیدم تو محل … اکثرا دو سه هفته یه بار میومد خونه شون…
یه سری مریم خانوم انقدر باهام راحت شده بود پیج اینستاشو بهم داده بود منم پستاشو نگاه می کردم … عکسای خونگیشو میدیدم
اینم درموردش بگم اون موقع فکر کنم ۶-۷ ماه میشد که باردار بود تو اینستا میدیدم راجبش استوری میزاشت …
خلاصه من غذا رو بردم واسش به اصرار خودش منو کشوند تو خونه اش
کم خونه اش نرفته بودم ولی هیچ موقع بدون چادر ندیده بودمش
ولی این سری که رفتم تیشرت و شلوارک پاش بود واقعاً هم یه زن حامله رو از نزدیک ندیده بودم… شکمش خیلی بزرگ بود نوکشم عین پستونک بود …
که حس شرم و خجالت من باعث میشد نگاهمو رو بدنش نندازم !
اونم کیف می کرد همیشه از این خجالت من چند بار شده بود ازم تعریف کرده بود
دیگه دیدم موقعیت خوبی نیست اصلا کپ کرده بودم چرا این پیش من انقدر آزاد داره تو خونه میچرخه خواستم یه بهونه بیارم برم
بلند که شدم رسیدم دم در واحد دستمو گرفت
اینکه عین زلیخا و یوزارسیف حدود نیم ساعت طول کشید تا منو راضی کرد بماند 😂
صحنه از اونجا یادمه که خوابیده بودم رو مبل مریمم رو زانوهام بود اصرار میکرد شلوارمو بکشه پایین آلتمو ببینه …
منم مقاومت میکردم با این همون لحظه آبم تو شلوارم ریخت 😂
دیگه بدتر بود واسم حس خجالت داشتم از اینکه ببینه ارضا شدم
تازه یکمم پشمالو بود پاهام و رونم و دور بر کیرم خیلی بیشتر خجالت داشتم
دیگه انقدر اصرار کرد و گفت… فقط یه دقیقه نگاه میکنم …
دیگه منم قبول کردم
کشید پایین تا رو زانوهام که درجا با شورتم اومد پایین
کیرم نیمه راست افتاد رو رونم …
دور و برشم پر از پشم بود
من که از خجالت داشتم آب میشدم
مریم برعکس من نگاهش کرد یکم و آروم با لبخند گفت… آخی چه کیوته ؟
درجا لباشو گذاشت رونمو بوسید جلو اومد بدنه کیرمو بوس کرد
با نیشخند گفت… ارضا شدی؟
منم از نفس نفس داشتم میمردم گفتم… آره
گفت… بازم میتونی ارضا بشی ؟
سر تکون دادم گفت… نگه دار خودتو یکم کار دارم باهات
کیرمو برداشت گذاشت دهنش
انقد خوب می خورد هی دراز تر میشد …
انقد گنده و سفت شده بود که درد میگرفت کیرم
داد بالا تخمامو لیس زد عین سنگ شده بود کیرم
بعد کله اشو گذاشت دهنش و شروع کرد مکیدن که یه لحظه داشت آبم میومد سریع بلند شدم
به زور خودمو نگه داشتم
تیشرتشو در آورد و شلوارکشم کشید پایین و خوابید رو کاناپه…
گفت … پسر چرا اینقدر خجالتی … شلوارتو درآر بیا رو سینه ام…
منم کامل درآوردم از پام و با زانو رفتم رو کاناپه …
سرش رو متکای مبل بود یکم رونمو مالید و گفت… سوتینمو باز کن مگه ممه دوست نداری !؟
منم بدنم میلرزید پشت رونم شکم گنده اش بود حواسم بود وزنمو نندازم روش از طرفی سینه هاشم زیر خایه هام …
دست کردم پشتش و گیره های سوتینو باز کردم
آرش و شهوت زن همسایه ساناز
1402/09/21
#زن_همسایه
درود دوستان آرش هستم سال دوم دبیرستان خرداد ماه موقع امتحانات بود پس فردا ریاضی داشتم تمرین حل می کردم که زنگ خونه رو زدن مادرم گفت برو در رو وا کن زن همسایه بود ساناز بیشتر موقع می اومد خونمون 37 ساله زیاد قد نداره سینه هاش گرد و خوشکل کمرتو رفته داره شکم پر پاهای خوش تراش کونش راه میره میلرزه نگاه جذاب زنانه داشت پسرش آرین یک سال و نیمش بود شوهرش راننده ترانزیته سینه هاشو چند بار دیدم وقتی به آرین شیر می داد سفید و باحال بود نوکش یکم تیره بود همیشه راحت و ریلکس و آرایش کرده بود وقتی می نشست همیشه دستاشو تو موهای رنگ شدش میکرد سرشو تکون می داد طوری که موهاش و سینه هاش باهم حرکت می کردن خیلی حرکتش باحال بود من کیف می کردم گاهی تو این حالت که نگاش می کردم لبخند ریزی میزد با اینکه کلی دختر دورم بودن و باحاشون لاس می زدم وحال می کردم هیچ کمبودی نداشتم ولی دوست داشتم یبارم شده ساناز و بکنم با من راحت بود گاهی موهامو نوازش می کرد و شونه هامو آروم ماساژ می داد گاهی با نوک انگشتش گوش و صورتمو لمس می کرد کلی کیف می کردم.
صبح فردا ساعت شش نیم با صدای مادرم بیدار شدم داشت با پدرم حرف میزد ماشین مشکلی نداره فقط بنزین بزنم حله داشتم تخت رو مرتب مادرم در اتاقمو زد و اروم باز کرد گفت آرش ما باید بریم ساوه زنگ زدن گفتن عموی بابا فوت کرده صبحونه رو بخور بشین سر درس واسه ناهارت ماکارونی رو گازه فقط مراقب باش نسوزه امشب هم می مونیم دیگه سفارش نکنم ما داریم میریم تا دم در رفتم بابا کلی سفارش که این کار و بکن او کار رو نکن گفتم چشم خیالتون راحت مامان گفت راستی ساناز قرار بود بیاد باهم بریم بازار اومد بهش بگو چی شد بعد از رفتنشون گفتم جوووووون ساناز میاد خونه رو مرتب کردم ظرفا رو شستم دوش گرفتم موهامو سشوار کردم مایوی قرمز پوشیدم با شلوارک سرمه ای تیشرت نویی که مامان بزرگم واسه تولدم خریده بود رو تنم کردم هیجان عجیبی داشتم مشغول درس شدم تا زمان بگذره ولی نمی شد کیرم هی سیخ میشد دستمو میزاشتم روی کیرم چشمامو می بستم بیاد ساناز آروم فشارش می دادم کلی حال می داد.
حدودای ساعت ده زنگ در صدا کرد مثل فنر پریدم رفتم دم در خودمو آروم کردم یه نفس عمیق کشیدم در رو باز کردم آرین بغلش بود گفتم سلام ساناز جون گفت سلام آرش خان مامانت بگو بیاد بازار، مامان رفت ساوه وا چرا ساوه براش تعریف کردم آخی خدا بیامرزدش زود آرین رو از بغلش گرفتم گفتم بفرمایید گفت کار دارم ولی یکم میشینم خستگیم در بره .چادر و روسریشو در آورد و آویزون کرد رو جا لباسی پیراهن مردونه آبی تنش بود که دکمه اولش باز بود سینه هاش از روی پیراهن کاملا معلوم بود دامن پاش بود گفتم بفرمایید جلوی من راه افتاد چشمم روی کونش بود کمرش گودی داشت و کونش برجسته بود بالا و پایین می رفت نشست روی مبل من نشستم روبروش آرین با صورت من بازی می کرد درباره درس و امتحاناتم می پرسید من هم بهش می گفتم . اووووووف آرش جون کولر رو روشن می کنی خیلی گرمه آرین رو گذاشتم روی فرش کولر رو روشن کردم اومدم نشستم دستاشو دو طرف مبل باز کرد سینه های گرد و خوش فرمش نمای باحالی داشت آخیش خنک شدم دستاشو گذاشت تو موهاش چشماشو بست آروم دو بار موهاشو تاب داد بعد سر و بدنشو تکون داد اوییی چه باحال بود سینه هاش لرزید چشماشو باز کرد دید نگاش می کنم لبخند زد گفت آرین بیا ممه ممه ببه آرین چهار دست و پا تن تند رفت طرفش بغلش کرد و کلی نازش داد دگمه پیرهنشو باز کرد سینه سمت چپشو از سوتین در آورد آاااخ چه صحنه ای چشمم روی سینه زوم بود آرین شروع کرد به خوردن گفت چه بویی میاد گفتم ناهارمه برو یه سری بهش بزن نسوزه شعله رو کم کن اومدم گفتم انجام شد دگمه پیرهنو نبسته بود خط سینه هاشو بیرون بود سوتین طوسی رنگش دیده می شد گفت مال من هم انجام شد گفتم مال شما آره دیگه آرین ممه شو خورد خندیدم و گفتم نوشه جونش رفتم آرین رو بغل کردم نشستم کنارش خودمو مشغول بازی باهاش نشون دادم آروم آرنج خودمو میزدم به سینه ساناز کیرم زیر مایو داشت میزد بیرون لمس سینه هاش خیلی بهم حال می داد خودشو کشید طرف منو گفت چیه حسودیت شد نه چرا حسودی آخه آرین شیر خورد تو نخوردی صورتم گر گرفته بود و قرمز شد نگاش کردم با یه چشمک و تکون سر گفت دوست داری بخوری لبام میلرزید و چیزی نگفتم من که میدونم تو فکرت چیه خیلی وقته می دونم تو فکر منی خجالت نکش راحت باش یه لبخند زد انگشتشو آورد روی گوشم و اروم لمس میکرد آرین رو گذاشتم روی فرش خودشو بهم چسبوند و با دوتا دستش شروع کرد به قلقلک دادن من خندیدم و خودمو جمع کردم گفت آرش تو چقدر ناز و باحالی با لبخند گفتم جدی دوست داری برات بخورم آره عسل دوست دارم کی بهتر از تو تازه من الان یک هفتست تشنه کیرم واااای چی گفت
1402/09/21
#زن_همسایه
درود دوستان آرش هستم سال دوم دبیرستان خرداد ماه موقع امتحانات بود پس فردا ریاضی داشتم تمرین حل می کردم که زنگ خونه رو زدن مادرم گفت برو در رو وا کن زن همسایه بود ساناز بیشتر موقع می اومد خونمون 37 ساله زیاد قد نداره سینه هاش گرد و خوشکل کمرتو رفته داره شکم پر پاهای خوش تراش کونش راه میره میلرزه نگاه جذاب زنانه داشت پسرش آرین یک سال و نیمش بود شوهرش راننده ترانزیته سینه هاشو چند بار دیدم وقتی به آرین شیر می داد سفید و باحال بود نوکش یکم تیره بود همیشه راحت و ریلکس و آرایش کرده بود وقتی می نشست همیشه دستاشو تو موهای رنگ شدش میکرد سرشو تکون می داد طوری که موهاش و سینه هاش باهم حرکت می کردن خیلی حرکتش باحال بود من کیف می کردم گاهی تو این حالت که نگاش می کردم لبخند ریزی میزد با اینکه کلی دختر دورم بودن و باحاشون لاس می زدم وحال می کردم هیچ کمبودی نداشتم ولی دوست داشتم یبارم شده ساناز و بکنم با من راحت بود گاهی موهامو نوازش می کرد و شونه هامو آروم ماساژ می داد گاهی با نوک انگشتش گوش و صورتمو لمس می کرد کلی کیف می کردم.
صبح فردا ساعت شش نیم با صدای مادرم بیدار شدم داشت با پدرم حرف میزد ماشین مشکلی نداره فقط بنزین بزنم حله داشتم تخت رو مرتب مادرم در اتاقمو زد و اروم باز کرد گفت آرش ما باید بریم ساوه زنگ زدن گفتن عموی بابا فوت کرده صبحونه رو بخور بشین سر درس واسه ناهارت ماکارونی رو گازه فقط مراقب باش نسوزه امشب هم می مونیم دیگه سفارش نکنم ما داریم میریم تا دم در رفتم بابا کلی سفارش که این کار و بکن او کار رو نکن گفتم چشم خیالتون راحت مامان گفت راستی ساناز قرار بود بیاد باهم بریم بازار اومد بهش بگو چی شد بعد از رفتنشون گفتم جوووووون ساناز میاد خونه رو مرتب کردم ظرفا رو شستم دوش گرفتم موهامو سشوار کردم مایوی قرمز پوشیدم با شلوارک سرمه ای تیشرت نویی که مامان بزرگم واسه تولدم خریده بود رو تنم کردم هیجان عجیبی داشتم مشغول درس شدم تا زمان بگذره ولی نمی شد کیرم هی سیخ میشد دستمو میزاشتم روی کیرم چشمامو می بستم بیاد ساناز آروم فشارش می دادم کلی حال می داد.
حدودای ساعت ده زنگ در صدا کرد مثل فنر پریدم رفتم دم در خودمو آروم کردم یه نفس عمیق کشیدم در رو باز کردم آرین بغلش بود گفتم سلام ساناز جون گفت سلام آرش خان مامانت بگو بیاد بازار، مامان رفت ساوه وا چرا ساوه براش تعریف کردم آخی خدا بیامرزدش زود آرین رو از بغلش گرفتم گفتم بفرمایید گفت کار دارم ولی یکم میشینم خستگیم در بره .چادر و روسریشو در آورد و آویزون کرد رو جا لباسی پیراهن مردونه آبی تنش بود که دکمه اولش باز بود سینه هاش از روی پیراهن کاملا معلوم بود دامن پاش بود گفتم بفرمایید جلوی من راه افتاد چشمم روی کونش بود کمرش گودی داشت و کونش برجسته بود بالا و پایین می رفت نشست روی مبل من نشستم روبروش آرین با صورت من بازی می کرد درباره درس و امتحاناتم می پرسید من هم بهش می گفتم . اووووووف آرش جون کولر رو روشن می کنی خیلی گرمه آرین رو گذاشتم روی فرش کولر رو روشن کردم اومدم نشستم دستاشو دو طرف مبل باز کرد سینه های گرد و خوش فرمش نمای باحالی داشت آخیش خنک شدم دستاشو گذاشت تو موهاش چشماشو بست آروم دو بار موهاشو تاب داد بعد سر و بدنشو تکون داد اوییی چه باحال بود سینه هاش لرزید چشماشو باز کرد دید نگاش می کنم لبخند زد گفت آرین بیا ممه ممه ببه آرین چهار دست و پا تن تند رفت طرفش بغلش کرد و کلی نازش داد دگمه پیرهنشو باز کرد سینه سمت چپشو از سوتین در آورد آاااخ چه صحنه ای چشمم روی سینه زوم بود آرین شروع کرد به خوردن گفت چه بویی میاد گفتم ناهارمه برو یه سری بهش بزن نسوزه شعله رو کم کن اومدم گفتم انجام شد دگمه پیرهنو نبسته بود خط سینه هاشو بیرون بود سوتین طوسی رنگش دیده می شد گفت مال من هم انجام شد گفتم مال شما آره دیگه آرین ممه شو خورد خندیدم و گفتم نوشه جونش رفتم آرین رو بغل کردم نشستم کنارش خودمو مشغول بازی باهاش نشون دادم آروم آرنج خودمو میزدم به سینه ساناز کیرم زیر مایو داشت میزد بیرون لمس سینه هاش خیلی بهم حال می داد خودشو کشید طرف منو گفت چیه حسودیت شد نه چرا حسودی آخه آرین شیر خورد تو نخوردی صورتم گر گرفته بود و قرمز شد نگاش کردم با یه چشمک و تکون سر گفت دوست داری بخوری لبام میلرزید و چیزی نگفتم من که میدونم تو فکرت چیه خیلی وقته می دونم تو فکر منی خجالت نکش راحت باش یه لبخند زد انگشتشو آورد روی گوشم و اروم لمس میکرد آرین رو گذاشتم روی فرش خودشو بهم چسبوند و با دوتا دستش شروع کرد به قلقلک دادن من خندیدم و خودمو جمع کردم گفت آرش تو چقدر ناز و باحالی با لبخند گفتم جدی دوست داری برات بخورم آره عسل دوست دارم کی بهتر از تو تازه من الان یک هفتست تشنه کیرم واااای چی گفت
آرش و شهوت زن همسایه ساناز (۲)
1402/09/26
#زن_همسایه
لطفاً پا نویس را بخوانید.
از پشت بغلش کردم و گفتم ناهار باهم بخوریم گفت آره عزیزم چرا که نه آروم برگشت با لبخند نگام کرد انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت تو امروز یه حال فوقالعاده بمن دادی فکرشو نمیکردم اینقدر روی خودت کنترل داشته باشی و بتونی کامل ارضام کنی سرشو جلو آورد و لبمو بوسید من میرم یکم کار دارم موقع ناهار میام آرین رو بغل کرد رفت طرف در چشمم به کونش بود گرد تپل موقع راه رفتن میلرزید 😎
رفتم حموم دوش گرفتم خیلی خوشحال بودم گاییدن ساناز یه کار بزرگ تو زندگیم بود توی دلم گفتم پسر این تازه اولشه .
ظهر که شد رفتم سر کوچه نون تازه گرفتم سالاد درست کردم میزو روچیدم و منتظر اومدنش شدم زنگ در صدا کرد باز کردم سلام ساناز جون . سلام عزیز دلم عشقم اومد تو یه تاپ قرمز با یه دامن تنگ تنش بود دوش گرفته و تر و تازه بود گردن و چاک سینه شونه ها و بازوهای سفیدش توی چشم بود سینه های گرد و باحالش توی اون تاپ می درخشید جلوی من راه افتاد کونش توی اون دامن تنگ سرمه ای گرد و برجسته بود موقع راه رفتن ریتم خوشگلی داشت ساق های سفید و تپلش برق میزد موهاشو هوایی داده بود لبای رژ زدش خوردنی بود لپ های گرد و کرم زدش برق میزد و چشمای خمارش آدمو وسوسه می کرد گفتم پس آرین کو گفت حموم کرد غذاشو خورد و تخت گرفت خوابید.
دستمو گذاشتم رو بازوش صورتمو بردم جلو اووووف چه بوی خوبی
می داد شروع کردم به بوسیدن بازوش با نازگفت اویییییی قلبم چه لبای نرم و داغی داری چه باحال میبوسی آرش آااااخخخخخ حال میده بازوشو بو میکردم و میبوسیدم دستشو بردم بالا و شروع کردم به بوسیدن زیر بازوش زیر بغلش صاف و تمیز بی مو بود چقدر هم خوش بو لبامو بردم زیر بغلش و اروم بوسیدم و شروع کردم به لیس زدن خیلی خوش بو و صاف و تمیز بود بوسش میکردم و با زبون لیس میزدم می گفت جوووون جوووووووون چه حالی میده چقدر باحاله واااای تا حالا نمی دونستم اینقدر کیف میده این کار وااای خدا تمام تنم حشری شد اووووف کوسم خیس شد واااای آرش آااااااخ جوووون چه باحاله . بدنش شل شد و کف هال روی فرش ولو شد دستشو کرد تو موهاش خم شدم و کنارش دراز کشیدم سرمو گذاشتم رو بازوش بغلش کردم بوی خوش تنش دیونم کرد کیرم مثل یه تیکه آهن داغ بود قلبم تند میزد گردش خون رو تو تمام بدنم حس میکردم دستمو گذاشتم روی سینش تنش لرزید سرمو بردم رو چاک پستوناش لبمو گذاشتم روش یه بوس کردم لبمو روی چاکش آروم از بالا به پایین و برعکس میکشیدم وییییی داغو نرمو خوشبو بود دستمو رو گردنش گذاشتم لبامو از چاک سینه هاش کشیدم تا شونه هاش تند تند نفس می کشید لبمو کشیدم روی گردنش سرشو بالا کرد زیر گلوشو میبوسیدمو و لیس میزدم با زبونم از زیر گلوش لیس زدم تا چونش زبونمو کشیدم روی لبش زبونشو در آورد زبون به زبون کردیم زبونمو کشید تو دهنش میک میزد شروع کردم به مکیدن لبش دستشو گذاشت تو موهامو سرمو آروم فشار می داد لباشو میخوردم و خودمو کشیدم روش دوتا دستمو گذاشتم رو گردنش و لباشو میخوردم کیرم از روی شلوارکم روی کوسش بود سینه هاش تو بغلم جمع شده بود محکم کمرمو گرفت و فشار میداد خودمو میمالیدم بهش خط کسشو از روی دامنش حس میکردم خیلی داغ شده بود صورتش قرمز شده بود و ملیرزید سرشو عقب برد کمرش تکون میخورد و میلرزید کیرمو رو خط کوسش حرکت میدادم لباشو میخوردم با تمام حسم فشار
می دادم یه آه کشید و بیحرکت موند بدنش شل شد آروم از روش بلند شدم خودشو کشید طرف راحتی و بهش تکیه داد من سیخ کرده بهش نگاه میکردم گفت آرش جان یه لیوان آب قند بهم بده رفتم براش آوردم لیوان رو تا ته سرکشید یه نگاه به من کرد و با لبخند گفت آخیش حالم جا اومد چقدر خوب به من حال دادی کلی کیف کردم رفتم نشستم روی راحتی با دستام شونه هاشو ماساژ میدادم من داغ بودم و کیرم سیخ از شونه هاش میرفتم رو پستوناش آروم سینه هاشو نوازش می دادم و می مالیدم دستمو بوسید و گفت جوووون چه خوب ماساژ میدی حالم جا میاد دستمو حلقه کردم دور گردنش صورتشو بوسیدم گفت آرش چقدر داغی دستشو گذاشت روی صورتم و گفت تا حالا چند بار به یاد من جق زدی موهاشو بو میکردم بوی خوش موهاشو دوست داشتم زیر گوشش گفتم کلا کم جق میزنم ولی خیلی به یادت بودم سه بارم برات زدم صورتمو فشار داد و گفت جووووون قربونت برم . آرش واقعا منو دوست داری گفتم آره آرش جون توی گوشم بگو دوستم داری بگو ساناز دوستت دارم توی گوشش گفتم ساناز جون دوستت دارم عاشقتم تو عشق منی دستمو گرفت گذاشت روی قلبش گفت ببین چقدر تند میزنه الان دنیا رو به من دادی وقتی به زن از ته قلبت بگی دوستت دارم با تمام وجودش حس میکنه حالا بگو کجامو بیشتر دوست داری آروم گفتم سینه هات با کونت اولین بار هم بیاد کونت زدم گفت اووووووف دستم روی قلبش بود و تپش تند قلبشو حس کردم دستمو کشید منو نشوند روی پاش دوتا دستشو گذاشت روی گردن من
1402/09/26
#زن_همسایه
لطفاً پا نویس را بخوانید.
از پشت بغلش کردم و گفتم ناهار باهم بخوریم گفت آره عزیزم چرا که نه آروم برگشت با لبخند نگام کرد انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت تو امروز یه حال فوقالعاده بمن دادی فکرشو نمیکردم اینقدر روی خودت کنترل داشته باشی و بتونی کامل ارضام کنی سرشو جلو آورد و لبمو بوسید من میرم یکم کار دارم موقع ناهار میام آرین رو بغل کرد رفت طرف در چشمم به کونش بود گرد تپل موقع راه رفتن میلرزید 😎
رفتم حموم دوش گرفتم خیلی خوشحال بودم گاییدن ساناز یه کار بزرگ تو زندگیم بود توی دلم گفتم پسر این تازه اولشه .
ظهر که شد رفتم سر کوچه نون تازه گرفتم سالاد درست کردم میزو روچیدم و منتظر اومدنش شدم زنگ در صدا کرد باز کردم سلام ساناز جون . سلام عزیز دلم عشقم اومد تو یه تاپ قرمز با یه دامن تنگ تنش بود دوش گرفته و تر و تازه بود گردن و چاک سینه شونه ها و بازوهای سفیدش توی چشم بود سینه های گرد و باحالش توی اون تاپ می درخشید جلوی من راه افتاد کونش توی اون دامن تنگ سرمه ای گرد و برجسته بود موقع راه رفتن ریتم خوشگلی داشت ساق های سفید و تپلش برق میزد موهاشو هوایی داده بود لبای رژ زدش خوردنی بود لپ های گرد و کرم زدش برق میزد و چشمای خمارش آدمو وسوسه می کرد گفتم پس آرین کو گفت حموم کرد غذاشو خورد و تخت گرفت خوابید.
دستمو گذاشتم رو بازوش صورتمو بردم جلو اووووف چه بوی خوبی
می داد شروع کردم به بوسیدن بازوش با نازگفت اویییییی قلبم چه لبای نرم و داغی داری چه باحال میبوسی آرش آااااخخخخخ حال میده بازوشو بو میکردم و میبوسیدم دستشو بردم بالا و شروع کردم به بوسیدن زیر بازوش زیر بغلش صاف و تمیز بی مو بود چقدر هم خوش بو لبامو بردم زیر بغلش و اروم بوسیدم و شروع کردم به لیس زدن خیلی خوش بو و صاف و تمیز بود بوسش میکردم و با زبون لیس میزدم می گفت جوووون جوووووووون چه حالی میده چقدر باحاله واااای تا حالا نمی دونستم اینقدر کیف میده این کار وااای خدا تمام تنم حشری شد اووووف کوسم خیس شد واااای آرش آااااااخ جوووون چه باحاله . بدنش شل شد و کف هال روی فرش ولو شد دستشو کرد تو موهاش خم شدم و کنارش دراز کشیدم سرمو گذاشتم رو بازوش بغلش کردم بوی خوش تنش دیونم کرد کیرم مثل یه تیکه آهن داغ بود قلبم تند میزد گردش خون رو تو تمام بدنم حس میکردم دستمو گذاشتم روی سینش تنش لرزید سرمو بردم رو چاک پستوناش لبمو گذاشتم روش یه بوس کردم لبمو روی چاکش آروم از بالا به پایین و برعکس میکشیدم وییییی داغو نرمو خوشبو بود دستمو رو گردنش گذاشتم لبامو از چاک سینه هاش کشیدم تا شونه هاش تند تند نفس می کشید لبمو کشیدم روی گردنش سرشو بالا کرد زیر گلوشو میبوسیدمو و لیس میزدم با زبونم از زیر گلوش لیس زدم تا چونش زبونمو کشیدم روی لبش زبونشو در آورد زبون به زبون کردیم زبونمو کشید تو دهنش میک میزد شروع کردم به مکیدن لبش دستشو گذاشت تو موهامو سرمو آروم فشار می داد لباشو میخوردم و خودمو کشیدم روش دوتا دستمو گذاشتم رو گردنش و لباشو میخوردم کیرم از روی شلوارکم روی کوسش بود سینه هاش تو بغلم جمع شده بود محکم کمرمو گرفت و فشار میداد خودمو میمالیدم بهش خط کسشو از روی دامنش حس میکردم خیلی داغ شده بود صورتش قرمز شده بود و ملیرزید سرشو عقب برد کمرش تکون میخورد و میلرزید کیرمو رو خط کوسش حرکت میدادم لباشو میخوردم با تمام حسم فشار
می دادم یه آه کشید و بیحرکت موند بدنش شل شد آروم از روش بلند شدم خودشو کشید طرف راحتی و بهش تکیه داد من سیخ کرده بهش نگاه میکردم گفت آرش جان یه لیوان آب قند بهم بده رفتم براش آوردم لیوان رو تا ته سرکشید یه نگاه به من کرد و با لبخند گفت آخیش حالم جا اومد چقدر خوب به من حال دادی کلی کیف کردم رفتم نشستم روی راحتی با دستام شونه هاشو ماساژ میدادم من داغ بودم و کیرم سیخ از شونه هاش میرفتم رو پستوناش آروم سینه هاشو نوازش می دادم و می مالیدم دستمو بوسید و گفت جوووون چه خوب ماساژ میدی حالم جا میاد دستمو حلقه کردم دور گردنش صورتشو بوسیدم گفت آرش چقدر داغی دستشو گذاشت روی صورتم و گفت تا حالا چند بار به یاد من جق زدی موهاشو بو میکردم بوی خوش موهاشو دوست داشتم زیر گوشش گفتم کلا کم جق میزنم ولی خیلی به یادت بودم سه بارم برات زدم صورتمو فشار داد و گفت جووووون قربونت برم . آرش واقعا منو دوست داری گفتم آره آرش جون توی گوشم بگو دوستم داری بگو ساناز دوستت دارم توی گوشش گفتم ساناز جون دوستت دارم عاشقتم تو عشق منی دستمو گرفت گذاشت روی قلبش گفت ببین چقدر تند میزنه الان دنیا رو به من دادی وقتی به زن از ته قلبت بگی دوستت دارم با تمام وجودش حس میکنه حالا بگو کجامو بیشتر دوست داری آروم گفتم سینه هات با کونت اولین بار هم بیاد کونت زدم گفت اووووووف دستم روی قلبش بود و تپش تند قلبشو حس کردم دستمو کشید منو نشوند روی پاش دوتا دستشو گذاشت روی گردن من
عشقی که بعد از چند سال دوباره پیدا کردم
1402/10/13
#زن_همسایه #زن_بیوه #صیغه
متولد 57هفت بودم. درسم رو خونده بودم. کار خوبی هم داشتم توی یک کارخونه. سال هشتاد و یک با فاطمه ازدواج کردم و یه سال بعدش یه پسر به دنیا آوردیم. زندگیمون خیلی خوب بود.عاشق فاطمه بودم. اخلاقش و رفتارش قیافه زیباش. و هیکل سکسی که داشت واقعا زندگی ایده عالی داشتم.
اما سال نود که شد همسرم سرطان سینه گرفت.
سرطانش خیلی بد بود. مجبور شد عمل کنه و انقدر سرطان پیشرفت کرده بود که دکتر مجبور شد کلا اون سینه رو ببره و جدا کنه.
همسرم بعد عمل اوضاع روحی خوبی نداشت.یدونه سینه هاش رو از دست داده بود. باید تا شیش ماه شیمی درمانی میشد. کل موهاش ریخت.
خیلی شرایط سختی بود ولی خب بعد از یکی دوسال باز موهاش برگشت و زندگیمون خوب بود.
اما یک سال بعدش سال نود و سه حدود بود که دوباره فهمیدیم یه تومور مغزی داره همسرم.
گذشت و گذشت چندین سال عمل و درمان فایده نداشت و اخرش سال نود و شیش همسرم فوت کرد.
شرایط سختی بود هم برای خودم و بقیه.
با سرمایه ای که داشتم از کارم بیرون اومدم و یه مغازه اجاره کردم. کارم فروش وسایل کشاورزی و سموم کشاورزی و بذر کشاورزی و… بود و خب خداروشکر درامد خوبی داشت.
اشپزی بلد بودم. خودم صبح ها غذا رو درست میکردم و میرفتم بعدش مغازه.
پسرم هم توی کارهای خونه کمک میکرد.
یک سال قبل از فوت فاطمه کلا سکس نداشتم. شرایط فاطمه جوری شده بود توی دو سال اخرش که نمیشد رابطه داشته باشیم. من دل و دماغ سکس رو نداشتم کلا افسرده بودم.
بعدشم که فوت کرد هنوز با کسی سکس نکرده بودم.
حدودا شیش هفت ماهی گذشته بود. پدرم و مادرم و خواهر برادر هام بهم می گفت زن بگیر. ولی هر سری بهونه میاوردم.
کلا دوست نداشتم دیگه زن بگیرم. از طرفی این مجردی هم خوبی هایی داشت و هم مشکلات خودش.
یک روز مغازه رو سپردم دست شاگردم و رفتم به مغازه احسان که یکی از دوستای قدیمی هم بودیم و از دبیرستان باهم بودیم.
رفتم پیشش. حرف که میزدیم. بحث رفت سر ازدواج و… بهش گفتم واقعا نمیتونم ازدواج کنم و تو دیگه بهم گیر نده احسان.
گفت من نمیگم ازدواج میگم حداقل برو سکس داشته باش با یه نفر.
گفت یه دختره رو میشناسه دختر خوبیه و با هر کسی سکس نمیکنه. بهت معرفی میکنم و برو پیشش و بهش پول بده و حداقل خودت رو تخلیه کن.
قبول کردم. زنگ دختره زد و یه ساعت بعد اومد مغازه. احسان منو بهش معرفی کرد و شرایطم رو بهش گفت و اونم اوکی رو داد.
شمارش رو گرفتم. یه دختر 26 ساله بود اهل یکی از شهر های جنوبی بود.
کارم شده بود کردن این دختره. و تو این یک سال هفته ای یک بار یا حتی دو هفته یک بار بستگی به نیاز خودم داشت بهش رنگ میزدم و میرفتم خونش و میکردمش و پولشو میدادم.
این سکس رو دوست نداشتم چون فقط خودم رو تخلیه میکردم. نه عشقی داخلش بود و نه لذتی. من ادمی بودم که همیشه توی سکس با فاطمه اولویتم ارضا کردن اون بود. همیشه حدود نیم ساعت معاشقه داشتیم باهم تو سکسامون و قربون صدقه هم میرفتیم و بعد سکس میکردیم اما الان وقتی میومدم خونه این دختره این خودش لخت رو تخت حاضر بود و من فقط کاندوم رو میکشیدم و اینو میکردم و یه ده دقیقه می شد آبم میومد و پول رو میزدم به کارتشو و میرفتم.
گذشت و گذشت حتی یادمه خواهرم اومد یه دختره معرفی کرد و اون موقع خانوادم خیلی اصرار کردن باهاش ازدواج کنم ولی قبول نکردم.
گذشت تا اینکه واحد روبرویی ما یه مستاجر جدید اومد. یه خانوم چادری و یه پسر بچه.
از خانمای چادری خوشم نمیومد هیچ وقت و برام جذاب نبودن.
من پسرم میگفت براش موتور بگیرم و خودش بره مدرسه ولی خب از ترس این که اتفاقی براش بیفته خودم هر روز صبح با ماشین ر
1402/10/13
#زن_همسایه #زن_بیوه #صیغه
متولد 57هفت بودم. درسم رو خونده بودم. کار خوبی هم داشتم توی یک کارخونه. سال هشتاد و یک با فاطمه ازدواج کردم و یه سال بعدش یه پسر به دنیا آوردیم. زندگیمون خیلی خوب بود.عاشق فاطمه بودم. اخلاقش و رفتارش قیافه زیباش. و هیکل سکسی که داشت واقعا زندگی ایده عالی داشتم.
اما سال نود که شد همسرم سرطان سینه گرفت.
سرطانش خیلی بد بود. مجبور شد عمل کنه و انقدر سرطان پیشرفت کرده بود که دکتر مجبور شد کلا اون سینه رو ببره و جدا کنه.
همسرم بعد عمل اوضاع روحی خوبی نداشت.یدونه سینه هاش رو از دست داده بود. باید تا شیش ماه شیمی درمانی میشد. کل موهاش ریخت.
خیلی شرایط سختی بود ولی خب بعد از یکی دوسال باز موهاش برگشت و زندگیمون خوب بود.
اما یک سال بعدش سال نود و سه حدود بود که دوباره فهمیدیم یه تومور مغزی داره همسرم.
گذشت و گذشت چندین سال عمل و درمان فایده نداشت و اخرش سال نود و شیش همسرم فوت کرد.
شرایط سختی بود هم برای خودم و بقیه.
با سرمایه ای که داشتم از کارم بیرون اومدم و یه مغازه اجاره کردم. کارم فروش وسایل کشاورزی و سموم کشاورزی و بذر کشاورزی و… بود و خب خداروشکر درامد خوبی داشت.
اشپزی بلد بودم. خودم صبح ها غذا رو درست میکردم و میرفتم بعدش مغازه.
پسرم هم توی کارهای خونه کمک میکرد.
یک سال قبل از فوت فاطمه کلا سکس نداشتم. شرایط فاطمه جوری شده بود توی دو سال اخرش که نمیشد رابطه داشته باشیم. من دل و دماغ سکس رو نداشتم کلا افسرده بودم.
بعدشم که فوت کرد هنوز با کسی سکس نکرده بودم.
حدودا شیش هفت ماهی گذشته بود. پدرم و مادرم و خواهر برادر هام بهم می گفت زن بگیر. ولی هر سری بهونه میاوردم.
کلا دوست نداشتم دیگه زن بگیرم. از طرفی این مجردی هم خوبی هایی داشت و هم مشکلات خودش.
یک روز مغازه رو سپردم دست شاگردم و رفتم به مغازه احسان که یکی از دوستای قدیمی هم بودیم و از دبیرستان باهم بودیم.
رفتم پیشش. حرف که میزدیم. بحث رفت سر ازدواج و… بهش گفتم واقعا نمیتونم ازدواج کنم و تو دیگه بهم گیر نده احسان.
گفت من نمیگم ازدواج میگم حداقل برو سکس داشته باش با یه نفر.
گفت یه دختره رو میشناسه دختر خوبیه و با هر کسی سکس نمیکنه. بهت معرفی میکنم و برو پیشش و بهش پول بده و حداقل خودت رو تخلیه کن.
قبول کردم. زنگ دختره زد و یه ساعت بعد اومد مغازه. احسان منو بهش معرفی کرد و شرایطم رو بهش گفت و اونم اوکی رو داد.
شمارش رو گرفتم. یه دختر 26 ساله بود اهل یکی از شهر های جنوبی بود.
کارم شده بود کردن این دختره. و تو این یک سال هفته ای یک بار یا حتی دو هفته یک بار بستگی به نیاز خودم داشت بهش رنگ میزدم و میرفتم خونش و میکردمش و پولشو میدادم.
این سکس رو دوست نداشتم چون فقط خودم رو تخلیه میکردم. نه عشقی داخلش بود و نه لذتی. من ادمی بودم که همیشه توی سکس با فاطمه اولویتم ارضا کردن اون بود. همیشه حدود نیم ساعت معاشقه داشتیم باهم تو سکسامون و قربون صدقه هم میرفتیم و بعد سکس میکردیم اما الان وقتی میومدم خونه این دختره این خودش لخت رو تخت حاضر بود و من فقط کاندوم رو میکشیدم و اینو میکردم و یه ده دقیقه می شد آبم میومد و پول رو میزدم به کارتشو و میرفتم.
گذشت و گذشت حتی یادمه خواهرم اومد یه دختره معرفی کرد و اون موقع خانوادم خیلی اصرار کردن باهاش ازدواج کنم ولی قبول نکردم.
گذشت تا اینکه واحد روبرویی ما یه مستاجر جدید اومد. یه خانوم چادری و یه پسر بچه.
از خانمای چادری خوشم نمیومد هیچ وقت و برام جذاب نبودن.
من پسرم میگفت براش موتور بگیرم و خودش بره مدرسه ولی خب از ترس این که اتفاقی براش بیفته خودم هر روز صبح با ماشین ر
همسایه مذهبی و سن بالا (۱)
1401/07/26
#میلف #زن_چادری #زن_همسایه
درود دوستان
این یک خاطره هست،منتها برای جذاب شدن، یکم کوتاهش کردم و یکم هم اغراق، اما اصل ماجرا اتفاق افتاده.
من پدرام هستم، پنج ساله ازدواج کردم، شروع داستان برای دو سال پیش هست.
دو سال پیش با کلی وام و قرض و قوله ی اپارتمان نقلی گرفتم که کل ساختمان هشت واحد بود. کلا ساختمان ساکتی بود و به جز همسایه روبرویی کسی رو نمیشناختم.تو پارکینگ هم همیشه دو تا ماشین بود، ماشین من و ماشین همسایه روبرویی
تا اینکه بعد از ده روز یک ماشین جدید اضافه شد و خب از وجناتش معلوم بود که صفر کیلومتر هست و خیلی هم بد پارک کرده بود طوری که من نمیتونستم بزارم پارکینگ خودم.اومدم و زنگ تک تک واحدها رو زدم، که مشخص شد برای یکی از همسایه های طبقه اخر هست که بعدش فهمیدم مدیر ساختمان هم هست.بهش گفتم که ماشینتون رو بد پارک کردید، گفت ببخشید من تازه ماشین گرفتم و رانندگیم خوب نیست، اگر میشه سوییچ رو بیارم و خودتون پارک کنید.من هم گفتم مشکلی نیست.سوییچ رو اورد و پارک کردم و بعد خودش رو معرفی کرد که محمدی هستم مدیر ساختمان.بعد هم که قوانین ساختمان و شارژ و این داستانها رو توضیح داد.اما از این سرکار خانم بگم، یک خانم چادری، محجبه و فولاد زره.جوری که من فقط چشمهاش رو دیدم و زمانی هم که میخواست کلید رو به من بده، بر خلاف داستانهای شهوانی، چادر رو که باز کرد، زیرش مانتو بود و علاوه بر مانتو، ساق دست و دستکش هم دستش بود و از اخلاقش هم معلوم بود مادر فولاد زره هست.
وقتی رفتم خونه به خانومم ماجرا رو گفتم و گفت که اتفاقا امروز اومده بود برای خوشامد گویی و از خانومم پرسیده بود اگر امکانش هست پارکینگ ها رو عوض کنیم و گفتم موردی نداره.فردا بزاره جای پارک ما.
همینجوری روزها میگذشت، و اکثر اوقات ماشین بدجا پارک بود حتی با وجود جابه جایی. کم کم با همسر من هم میخواست گرم بگیره ولی از اونجایی که خانومم نقطه مقابلش بود زیاد رو نمیداد، اما باز میومد و در حین صحبتهای خانومم فهمیدم که چهل و دو سالش هست و یک دختر داره که ازدواج کرده و همسرش تو تصادف فوت کرده، خود خانوم هم وکیل هست و مشاور حقوقی چند تا اداره دولتی.
برام سوال بود چرا بعضی از روزها ماشین درست پارک هست و بعضی روزها نه و باید زنگ میزدم و سوییچ میاورد. از بس سفت و خشکه مذهبی بود که روم نمیشد بپرسم. تا اینکه یک روز وقتی رسیدم، دیدم یک اقایی داره ماشین رو پارک میکنه، وقتی پیاده شدم شناختمش، یکی از بچه محلهای قدیمی بود.بعد از کلی خوش و بش فهمیدم که داماد حاج خانوم هست و به خاطر اینکه من راحت بتونم پارک کنم، ماشین رو میزاره تا دامادش بیاد پارک کنه و صبح ها هم میاد ماشین رو از پارکینگ در میاره براش.این اوضاع ادامه داشت، خانوم من هم که دانشجوی حقوق بود، کم کم پای حاج خانوم به خونه ما باز شد. اسمش عاطفه بود و خب هی میگم حاج خانوم، واقعا رفته بود مکه. دیگه کم کم شد کار من که ماشین حاج خانوم رو جا به جا کنم،هر شب میرسیدم خونه میومد پایین کلید رو میاورد و صبح ها هم منتظر میموند تا من بیام و ماشین رو براش ببرم بیرون.از بس خشک و رسمی و مذهبی بود که حتی خانومم هم حساس نشده بود. به قدری مذهبی بود که خانومم میگفت حتی وقتی میاد خونه ما روسری رو از سرش بر نمیداره، میگه ی وقت پدرام بخواد بیاد راحت باشه!
روزگار میگذشت تا اینکه پدر زنم فوت کرد، چند روزی رفتیم شهرستان و بعد اومدم ولی خانومم گفت تا چهلم میمونه و من هم اصرار نکردم.
صبح میخواستم برم سر کار که دیدم حاج خانوم دم ماشین وایساده و تسلیت گفت واز خانومم پرسید که گفتم احتمالا تا چهلم نیاد و من ماشین رو برد
1401/07/26
#میلف #زن_چادری #زن_همسایه
درود دوستان
این یک خاطره هست،منتها برای جذاب شدن، یکم کوتاهش کردم و یکم هم اغراق، اما اصل ماجرا اتفاق افتاده.
من پدرام هستم، پنج ساله ازدواج کردم، شروع داستان برای دو سال پیش هست.
دو سال پیش با کلی وام و قرض و قوله ی اپارتمان نقلی گرفتم که کل ساختمان هشت واحد بود. کلا ساختمان ساکتی بود و به جز همسایه روبرویی کسی رو نمیشناختم.تو پارکینگ هم همیشه دو تا ماشین بود، ماشین من و ماشین همسایه روبرویی
تا اینکه بعد از ده روز یک ماشین جدید اضافه شد و خب از وجناتش معلوم بود که صفر کیلومتر هست و خیلی هم بد پارک کرده بود طوری که من نمیتونستم بزارم پارکینگ خودم.اومدم و زنگ تک تک واحدها رو زدم، که مشخص شد برای یکی از همسایه های طبقه اخر هست که بعدش فهمیدم مدیر ساختمان هم هست.بهش گفتم که ماشینتون رو بد پارک کردید، گفت ببخشید من تازه ماشین گرفتم و رانندگیم خوب نیست، اگر میشه سوییچ رو بیارم و خودتون پارک کنید.من هم گفتم مشکلی نیست.سوییچ رو اورد و پارک کردم و بعد خودش رو معرفی کرد که محمدی هستم مدیر ساختمان.بعد هم که قوانین ساختمان و شارژ و این داستانها رو توضیح داد.اما از این سرکار خانم بگم، یک خانم چادری، محجبه و فولاد زره.جوری که من فقط چشمهاش رو دیدم و زمانی هم که میخواست کلید رو به من بده، بر خلاف داستانهای شهوانی، چادر رو که باز کرد، زیرش مانتو بود و علاوه بر مانتو، ساق دست و دستکش هم دستش بود و از اخلاقش هم معلوم بود مادر فولاد زره هست.
وقتی رفتم خونه به خانومم ماجرا رو گفتم و گفت که اتفاقا امروز اومده بود برای خوشامد گویی و از خانومم پرسیده بود اگر امکانش هست پارکینگ ها رو عوض کنیم و گفتم موردی نداره.فردا بزاره جای پارک ما.
همینجوری روزها میگذشت، و اکثر اوقات ماشین بدجا پارک بود حتی با وجود جابه جایی. کم کم با همسر من هم میخواست گرم بگیره ولی از اونجایی که خانومم نقطه مقابلش بود زیاد رو نمیداد، اما باز میومد و در حین صحبتهای خانومم فهمیدم که چهل و دو سالش هست و یک دختر داره که ازدواج کرده و همسرش تو تصادف فوت کرده، خود خانوم هم وکیل هست و مشاور حقوقی چند تا اداره دولتی.
برام سوال بود چرا بعضی از روزها ماشین درست پارک هست و بعضی روزها نه و باید زنگ میزدم و سوییچ میاورد. از بس سفت و خشکه مذهبی بود که روم نمیشد بپرسم. تا اینکه یک روز وقتی رسیدم، دیدم یک اقایی داره ماشین رو پارک میکنه، وقتی پیاده شدم شناختمش، یکی از بچه محلهای قدیمی بود.بعد از کلی خوش و بش فهمیدم که داماد حاج خانوم هست و به خاطر اینکه من راحت بتونم پارک کنم، ماشین رو میزاره تا دامادش بیاد پارک کنه و صبح ها هم میاد ماشین رو از پارکینگ در میاره براش.این اوضاع ادامه داشت، خانوم من هم که دانشجوی حقوق بود، کم کم پای حاج خانوم به خونه ما باز شد. اسمش عاطفه بود و خب هی میگم حاج خانوم، واقعا رفته بود مکه. دیگه کم کم شد کار من که ماشین حاج خانوم رو جا به جا کنم،هر شب میرسیدم خونه میومد پایین کلید رو میاورد و صبح ها هم منتظر میموند تا من بیام و ماشین رو براش ببرم بیرون.از بس خشک و رسمی و مذهبی بود که حتی خانومم هم حساس نشده بود. به قدری مذهبی بود که خانومم میگفت حتی وقتی میاد خونه ما روسری رو از سرش بر نمیداره، میگه ی وقت پدرام بخواد بیاد راحت باشه!
روزگار میگذشت تا اینکه پدر زنم فوت کرد، چند روزی رفتیم شهرستان و بعد اومدم ولی خانومم گفت تا چهلم میمونه و من هم اصرار نکردم.
صبح میخواستم برم سر کار که دیدم حاج خانوم دم ماشین وایساده و تسلیت گفت واز خانومم پرسید که گفتم احتمالا تا چهلم نیاد و من ماشین رو برد
سکس با همسایه جدید (۱)
1402/10/24
#زوج #زن_همسایه
تازه وارد ی واحد اجاره ای در یک آپارتمان شده بودیم ،بعد از چند روز برای اولین بار واحد روبرویمان رو دیدم، و سلام و احوالپرسی کردیم ،اسمش رحیم ۵۵ساله، خوش تیپ وخوش لباس با چشمانی سبز و تقریبا همسن خودم بود. چند ده بارهم درآسانسور یاتوپارکینگ وحتی ی بار بیرون درسوپر مارکت همو دیدیم وباهم همراه تامنزل شدیم وکلی از هم پرسیدم، رحیم ی دختر بیست دوساله وی پسره ۱۷ساله داشت، وحتی دخترشو شوهر داده بود،منم ی دختر ۱۵ ساله وی پسر دانشجو داشتم،تقریبن ی جورایی بهم میخوردیم،ی شب همسرم الهام هنگام خوابیدن ،بهم گفت بهرام ،گفتم چیه عشقم،گفت این همسایه روبرو رو میشناسی ،گفتم شوهرشو چند بار دیدم،آره چطور مگه،الهام گفت هیچی همینجوری گفتم ،منم زنشو دیدم،چند بارهم دیدم،همسرش رو هم چند بار دیدم ،اسم زنش لیلا ست،امروز ی سر رفتم خونشون بیشتر باهم آشنا بشیم، وکلی باهم صحبت کردیم،نفهمیدم کی غروب شد ،یهیو صدای زنگ واحد زده شد ولیلا رفت رد واحد رو باز کرد،چون دونفر زن بودیم حجاب نداشتیم،دیدم شوهرش اومد تو ،من سریع تنها کاری که تونستم بکنم روسری رو سرم کردم اما مانتو رو نتونستم سریع بپوشم،تو همین حال،شوهرش سلام کرد ومن باخجالت همینطور که داشتم باعجله مانتو تن میکردم،جواب سلام دادم،لیلا بهم گفت چرا این همه عجله،نگران نباش رحیم چشم پاکه ،ماخانوادگی راحتیم،بااین حرف لیلا ،یه مقدار راحتر شدم ،ورحیم اومد جلو واحوالپرسی کرد،ولیلا گفت الهام همسایه روبرو ورحیم که همسرم،رحیم بیشتر تحویلم گرفت وازتو پرسید وغیروذالک ،بگذریم ی جاهایی باید کوتاه نویسی کرد ،چون خسته نشم، الهام گفت تولیلارو دیدی گفتم ن فرصتی پیش نیومده، گفت این لیلا چه شوهرخوشگلی داره ،خوش برخورد ،خوشتیپ،چشم زاغ باموهای موجوگندمی،ولی زنش بهش نمیخوره،راستش ی خورده بهم برخورد،پیش خودم گفتم ،بی شرف همچین تعریف میکنه،انگار ،چشمشو رحیم گرفته چيزی نگفتم وخوابیدیم فردا صبح ساعت۱۱ دیدم الهام زنگ زد ،گفت بهرام ،جانع بهرام،امشب برا شب نشینی لیلادعوتمون کرده ،فرداهم که پنجشنبه هست سرکارنمیری،بریم خونه شون ،گفتم اشکال نداره، خداحافظی کردو.بعد از شام الهام به بچه ها گفت من وپدر یه چند دقیقه ميريم منزله واحد روبرویی، اشکالی که نداره ؟گفتند نه چه اشکالی داره، مگه ما ميريم بادوستامون تفریح شما عزیزان نه میگین،خوب شما هم برید با هم سن وسالهای خودتون بپرید، یه لبخندی زد گفت بهرام پاشو بریم،من که کلن یادم نبود، یهو یادم افتاد که صبح زنگ زده،،چرا الهام بااین ذوغ وشوق، الهام زیاد درقید مهمون بازی نیست،به هرحال گفتم بریم ،رفتیم وزنگ زد ولیلا در روباز کرد وسلام گرم وصمیمانه وبالبخند،رفتیم داخل دیدم رحیم از روی مبل بلند شد و به طرف ما برای خوشامد و احترام جلو اومد لیلا همسرش یه بلوز مشکی تا به پشت رون ولی چسبون و یه استرج مشکی ،که سفیدی رونش قشنگ واضح بود روبوسی با الهام به من دست تمنا دراز و خودشو معرفی کرد ،وقتی به رحیم نگاه کردم ،دیدم بی تفاوت و عادی ایستاده تا بیایم تو، منم با لیلا دست دادم وارد منزل شدم ،الهام جلوتر بود و بامحسن دست داد و کنار هم روی مبل نشستیم ی چند دقیقه از احوال هم پرسیدیم،رحیمی مقدار پرو رو تر بود چون تو منزل خودش بود و طبیعه،لیلاشون تو اوپن بود،الهامو صدا زد، رفت پیشش،و رحیم شروع کرد صحبت کردن ،بعد از چند دقیقه دیدم دوتا زنها اومدن .تو دست الهام شربت بود،وتو دست لیلا پیش دستی،وقتی زنمو دیدم ،جا خوردم ،مانتو و روسریشو برداشته بود وی نیم تنه نافی لیمویی و شلوار سبز چسبون اومد پیشم نشست، برای اومدن من شلوار چسبون سبز شو دیدم
1402/10/24
#زوج #زن_همسایه
تازه وارد ی واحد اجاره ای در یک آپارتمان شده بودیم ،بعد از چند روز برای اولین بار واحد روبرویمان رو دیدم، و سلام و احوالپرسی کردیم ،اسمش رحیم ۵۵ساله، خوش تیپ وخوش لباس با چشمانی سبز و تقریبا همسن خودم بود. چند ده بارهم درآسانسور یاتوپارکینگ وحتی ی بار بیرون درسوپر مارکت همو دیدیم وباهم همراه تامنزل شدیم وکلی از هم پرسیدم، رحیم ی دختر بیست دوساله وی پسره ۱۷ساله داشت، وحتی دخترشو شوهر داده بود،منم ی دختر ۱۵ ساله وی پسر دانشجو داشتم،تقریبن ی جورایی بهم میخوردیم،ی شب همسرم الهام هنگام خوابیدن ،بهم گفت بهرام ،گفتم چیه عشقم،گفت این همسایه روبرو رو میشناسی ،گفتم شوهرشو چند بار دیدم،آره چطور مگه،الهام گفت هیچی همینجوری گفتم ،منم زنشو دیدم،چند بارهم دیدم،همسرش رو هم چند بار دیدم ،اسم زنش لیلا ست،امروز ی سر رفتم خونشون بیشتر باهم آشنا بشیم، وکلی باهم صحبت کردیم،نفهمیدم کی غروب شد ،یهیو صدای زنگ واحد زده شد ولیلا رفت رد واحد رو باز کرد،چون دونفر زن بودیم حجاب نداشتیم،دیدم شوهرش اومد تو ،من سریع تنها کاری که تونستم بکنم روسری رو سرم کردم اما مانتو رو نتونستم سریع بپوشم،تو همین حال،شوهرش سلام کرد ومن باخجالت همینطور که داشتم باعجله مانتو تن میکردم،جواب سلام دادم،لیلا بهم گفت چرا این همه عجله،نگران نباش رحیم چشم پاکه ،ماخانوادگی راحتیم،بااین حرف لیلا ،یه مقدار راحتر شدم ،ورحیم اومد جلو واحوالپرسی کرد،ولیلا گفت الهام همسایه روبرو ورحیم که همسرم،رحیم بیشتر تحویلم گرفت وازتو پرسید وغیروذالک ،بگذریم ی جاهایی باید کوتاه نویسی کرد ،چون خسته نشم، الهام گفت تولیلارو دیدی گفتم ن فرصتی پیش نیومده، گفت این لیلا چه شوهرخوشگلی داره ،خوش برخورد ،خوشتیپ،چشم زاغ باموهای موجوگندمی،ولی زنش بهش نمیخوره،راستش ی خورده بهم برخورد،پیش خودم گفتم ،بی شرف همچین تعریف میکنه،انگار ،چشمشو رحیم گرفته چيزی نگفتم وخوابیدیم فردا صبح ساعت۱۱ دیدم الهام زنگ زد ،گفت بهرام ،جانع بهرام،امشب برا شب نشینی لیلادعوتمون کرده ،فرداهم که پنجشنبه هست سرکارنمیری،بریم خونه شون ،گفتم اشکال نداره، خداحافظی کردو.بعد از شام الهام به بچه ها گفت من وپدر یه چند دقیقه ميريم منزله واحد روبرویی، اشکالی که نداره ؟گفتند نه چه اشکالی داره، مگه ما ميريم بادوستامون تفریح شما عزیزان نه میگین،خوب شما هم برید با هم سن وسالهای خودتون بپرید، یه لبخندی زد گفت بهرام پاشو بریم،من که کلن یادم نبود، یهو یادم افتاد که صبح زنگ زده،،چرا الهام بااین ذوغ وشوق، الهام زیاد درقید مهمون بازی نیست،به هرحال گفتم بریم ،رفتیم وزنگ زد ولیلا در روباز کرد وسلام گرم وصمیمانه وبالبخند،رفتیم داخل دیدم رحیم از روی مبل بلند شد و به طرف ما برای خوشامد و احترام جلو اومد لیلا همسرش یه بلوز مشکی تا به پشت رون ولی چسبون و یه استرج مشکی ،که سفیدی رونش قشنگ واضح بود روبوسی با الهام به من دست تمنا دراز و خودشو معرفی کرد ،وقتی به رحیم نگاه کردم ،دیدم بی تفاوت و عادی ایستاده تا بیایم تو، منم با لیلا دست دادم وارد منزل شدم ،الهام جلوتر بود و بامحسن دست داد و کنار هم روی مبل نشستیم ی چند دقیقه از احوال هم پرسیدیم،رحیمی مقدار پرو رو تر بود چون تو منزل خودش بود و طبیعه،لیلاشون تو اوپن بود،الهامو صدا زد، رفت پیشش،و رحیم شروع کرد صحبت کردن ،بعد از چند دقیقه دیدم دوتا زنها اومدن .تو دست الهام شربت بود،وتو دست لیلا پیش دستی،وقتی زنمو دیدم ،جا خوردم ،مانتو و روسریشو برداشته بود وی نیم تنه نافی لیمویی و شلوار سبز چسبون اومد پیشم نشست، برای اومدن من شلوار چسبون سبز شو دیدم
پیرزن حشری همسایه
1402/10/29
#آنال #زن_همسایه #پیرزن
بعد از سالها زندگی کردن تو شمال به دلیل کار مجبور به مهاجرت به یکی از شهرهای کویری ایران شدم به همراه همسرم به این شهر اومدیم و یه واحد آپارتمان اجاره کردیم که هفت همسایه داریم. تو مدت کوتاهی با یکی دو تا از همسایه ها رابطه خوبی پیدا کردیم و گاهی برای جلسات ساختمان و گاهی هم مهمانی کوچیکی به خونه هم رفت و آمد می کردیم.
یکی از این همسایه ها خانم پیری بود که همسرش مدتهاست فوت کرده و با پسرش تو واحد بغلی ما زندگی می کنند.حاج خانوم حدود 65 سال سن داشت و از این پیرزن های سفید و جذاب با یه هیکل متوسط و لاغر که مهربونی از چهره شون می باره. پسر حاج خانوم هم روزها تا شب سر کار بود و فقط شب برای خواب میومد پیش مادرش. همسر من هم به حاج خانوم خیلی احترام میذاشت و گاهی براش غذا درست می کرد و می فرستاد. حاج خانوم اینا یه سگ کوچولو و بامزه از نژاد مالتیز داشتن که ازش نگهداری می کردن و گاهی تو خونه شون صدای شیطنت و بازی کردن حاج خانوم باهاش میومد.
یه روز که حاج خانوم اینا بعد از شام شب جمعه برای شب نشینی پیش ما دعوت بودن کلی با الکس(سگ حاج خانوم) سرگرم شدیم. میون صحبتهامون حرف رفتن خانومم به شمال شد و اینکه من به خاطر کار نمی تونستم همسرم رو همراهی کنم. حاج خانوم هم گفت که منم آقا امید رو مثل پسرم میدونم و نگران نباش خودم شب براش غذا درست می کنم و می فرستم.
من که روزها سر کار میرفتم تا پنج شش بعدازظهر سر کار بودم تو یک هفته که خانومم نبود شام رو غیر مستقیم مهمون حاج خانوم بودم. صبح زود روز سوم من بود و من سر کار بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره جواب دادم و دیدم که حاج خانوم با حال گریه بهم گفت آقا امید من پسرم رفته ماموریت تا دیروقت نمیاد و الکس حالش خوب نیست. میشه بیاید و کمکم کنید که به دامپزشک برسونمش؟ منم بدون تامل قبول کردم و با سرعت خودمو رسوندم به خونه. وقتی حاج خانوم در رو باز کرد من از دیدن لباسی که تنش بود خشکم زد آخه حاج خانوم پیش من تنها حالت راحتیش این بود که روسری سرش نمی کرد. یه روبدوشامبر لطیف و حریر که زیرش شورت و سوتین سفید و صورتی رنگش معلوم بود ولی من اصلا به روی خودم نیاوردم و پیش خودم گفتم تو خونه خودش از بس نگران سگش بوده دیگه لباس عوض نکرده. رفتم تو و دیدم که الکس تو جای خودش آروم دراز کشیده و گاهی سرش رو با حالتی شبیه بالا آوردن تکون میده. به حاج خانوم گفتم که احتمالا چیزی خورده که توی گلوش گیر کرده من هم میترسم درش بیارم شما هم آماده بشید تا ببریمش پیش دامپزشک، فکر نکنم مشکل خاصی باشه. حاج خانوم رفت تو اتاق که لباس بپوشه ولی در اتاق رو نبست. من که الکس تو بغلم بود رو مبل روبروی اتاق حاج خانوم نمیتونستم چشم از لختی بدنش بردارم و راست کرده بودم. شلوار و تیشرتش رو تنش کرد و بعدش مانتو پوشید و راه افتادیم. این شهر به این بزرگی ساعت هشت صبح هیچ کدوم از مطب دامپزشکی هاش باز نبود. و بعد از یک ساعت چرخ زدن تو شهر تونستیم الکس رو به یه مطب برسونیم. دکتر بعد از معاینه گفت که حیوان مسموم شده و باید معدش رو شستشو بدیم و بهش سرم وصل کنیم و احتمالا امشب باید بمونه که اگر غروب حالش خوب بود خبر می دیم به شما که ببریدش.
حاج خانوم خیلی ناراحت بود و گریه می کرد ولی دکتر آرومش کرد و بهش گفت که ممکن غذایی که بهش میدین مونده باشه و اینکه لازم نیست اینجا بمونید ما ازش مراقبت می کنیم.
موقع برگشتن هم حاج خانوم خیلی ناراحت بود و به پسرش زنگ زد و ماجرا رو براش توضیح داد و پسرش گفت که من ساعت یک و دو شب می رسم. حاج خانوم رو رسوندم خونه و حاج خانوم بعد از تشکر گفت که
1402/10/29
#آنال #زن_همسایه #پیرزن
بعد از سالها زندگی کردن تو شمال به دلیل کار مجبور به مهاجرت به یکی از شهرهای کویری ایران شدم به همراه همسرم به این شهر اومدیم و یه واحد آپارتمان اجاره کردیم که هفت همسایه داریم. تو مدت کوتاهی با یکی دو تا از همسایه ها رابطه خوبی پیدا کردیم و گاهی برای جلسات ساختمان و گاهی هم مهمانی کوچیکی به خونه هم رفت و آمد می کردیم.
یکی از این همسایه ها خانم پیری بود که همسرش مدتهاست فوت کرده و با پسرش تو واحد بغلی ما زندگی می کنند.حاج خانوم حدود 65 سال سن داشت و از این پیرزن های سفید و جذاب با یه هیکل متوسط و لاغر که مهربونی از چهره شون می باره. پسر حاج خانوم هم روزها تا شب سر کار بود و فقط شب برای خواب میومد پیش مادرش. همسر من هم به حاج خانوم خیلی احترام میذاشت و گاهی براش غذا درست می کرد و می فرستاد. حاج خانوم اینا یه سگ کوچولو و بامزه از نژاد مالتیز داشتن که ازش نگهداری می کردن و گاهی تو خونه شون صدای شیطنت و بازی کردن حاج خانوم باهاش میومد.
یه روز که حاج خانوم اینا بعد از شام شب جمعه برای شب نشینی پیش ما دعوت بودن کلی با الکس(سگ حاج خانوم) سرگرم شدیم. میون صحبتهامون حرف رفتن خانومم به شمال شد و اینکه من به خاطر کار نمی تونستم همسرم رو همراهی کنم. حاج خانوم هم گفت که منم آقا امید رو مثل پسرم میدونم و نگران نباش خودم شب براش غذا درست می کنم و می فرستم.
من که روزها سر کار میرفتم تا پنج شش بعدازظهر سر کار بودم تو یک هفته که خانومم نبود شام رو غیر مستقیم مهمون حاج خانوم بودم. صبح زود روز سوم من بود و من سر کار بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره جواب دادم و دیدم که حاج خانوم با حال گریه بهم گفت آقا امید من پسرم رفته ماموریت تا دیروقت نمیاد و الکس حالش خوب نیست. میشه بیاید و کمکم کنید که به دامپزشک برسونمش؟ منم بدون تامل قبول کردم و با سرعت خودمو رسوندم به خونه. وقتی حاج خانوم در رو باز کرد من از دیدن لباسی که تنش بود خشکم زد آخه حاج خانوم پیش من تنها حالت راحتیش این بود که روسری سرش نمی کرد. یه روبدوشامبر لطیف و حریر که زیرش شورت و سوتین سفید و صورتی رنگش معلوم بود ولی من اصلا به روی خودم نیاوردم و پیش خودم گفتم تو خونه خودش از بس نگران سگش بوده دیگه لباس عوض نکرده. رفتم تو و دیدم که الکس تو جای خودش آروم دراز کشیده و گاهی سرش رو با حالتی شبیه بالا آوردن تکون میده. به حاج خانوم گفتم که احتمالا چیزی خورده که توی گلوش گیر کرده من هم میترسم درش بیارم شما هم آماده بشید تا ببریمش پیش دامپزشک، فکر نکنم مشکل خاصی باشه. حاج خانوم رفت تو اتاق که لباس بپوشه ولی در اتاق رو نبست. من که الکس تو بغلم بود رو مبل روبروی اتاق حاج خانوم نمیتونستم چشم از لختی بدنش بردارم و راست کرده بودم. شلوار و تیشرتش رو تنش کرد و بعدش مانتو پوشید و راه افتادیم. این شهر به این بزرگی ساعت هشت صبح هیچ کدوم از مطب دامپزشکی هاش باز نبود. و بعد از یک ساعت چرخ زدن تو شهر تونستیم الکس رو به یه مطب برسونیم. دکتر بعد از معاینه گفت که حیوان مسموم شده و باید معدش رو شستشو بدیم و بهش سرم وصل کنیم و احتمالا امشب باید بمونه که اگر غروب حالش خوب بود خبر می دیم به شما که ببریدش.
حاج خانوم خیلی ناراحت بود و گریه می کرد ولی دکتر آرومش کرد و بهش گفت که ممکن غذایی که بهش میدین مونده باشه و اینکه لازم نیست اینجا بمونید ما ازش مراقبت می کنیم.
موقع برگشتن هم حاج خانوم خیلی ناراحت بود و به پسرش زنگ زد و ماجرا رو براش توضیح داد و پسرش گفت که من ساعت یک و دو شب می رسم. حاج خانوم رو رسوندم خونه و حاج خانوم بعد از تشکر گفت که
همسایه فضول
1402/11/25
#سن_بالا #زن_میانسال #زن_همسایه
سلام رفقا سینا هستم ۲۳ سالمه حدودا ۱۸۰ قد و ۷۰وزنمه
این خاطره حدودا برا ۵ سال پیشه زمانی که پشت کنکور بودم و تو خونه مثلا درس میخوندم
شیوا خانوم که شوهرش فوت شده بود چند سالی بود که مستاجر طبقه پایین مون بود ی خانوم حدودا ۵۰ ساله با قد ۱۶۰ حدودا(دیگه ازش نپرسیدم قد و سنت چنده!) برگ برنده این خانوم کون و رون قلبه اش بود درکنار اینکه اصلا شکم و پهلو نداشت و آویزون نبود.
داستان از یک سال قبل اینکه بمونم پشت کنکور شروع شد که متوجه شدیم مثل اینکه وقتایی که خونه نیستیم بعضی چیزا تو خونه جابجا یا گم میشن (خونه دو طبقه بود و در واحد ها با ی کارت بانکی باز میشدن البته اگه قفل نبود)
من به مادرم میگفتم کار شیوا خانومه اون میگفت همچین زنی نیست
من تو این مدت سعی میکردم بفهمم کار خودشه یا نه که فهمیدم اینطوری نمیشه و یارو خر نیست که وقتی ما حواسمون هست،حرکتی بزنه خلاصه یکسال گذشت و اون روز رسید مادرم میخواست مادربزرگم رو که مریض بود ببره دکتر و منم با چند تا از رفیقام میخواستیم ی چند روز بریم شهر دیگه ی حالی کنیم و از اونجایی که این شیوا کون گنده با مادر من خیلی رفت و آمد داشتن و بازار میرفتن و زیاد با هم صحبت میکردن، از همه اینا خبر داشت.
خلاصه ما ساعت ۴صبح میخواستیم بریم که من رفتم ولی به دلایلی این مسافرته کنسل شد و من زود برگشتم خونه
مادرمم ساعت ۶صبح مادربزرگمو برد بیمارستان(وقت گرفته بودن و برای اینکه به اون نوبت برسن زود رفتن و همینطور یه مقدار فاصله داشت با منطقه ما )
اما قضیه اونجایی جالب میشد که شیوا جون خبر نداشت من برگشتم و من اینو یادم بود و سعی کردم سر و صدا یا سوتی ندم که بفهمه کسی خونه اس.
من تصمیمو گرفته بودم و میخواستم ی حالی کنم(تو نخش بودم) و بهش بفهمونم دیگه از این گها نخوره و چون اون وارد خونه ما شده بود مطمئن بودم که غلطی نمیتونه بکنه.
در بسته بود ولی قفل نبود خودمم لخت تو یکی از اتاق ها منتظر بودم ببینم چی میشه
چند ساعتی گذشت ساعت حدودا ۹ ۹ونیم بود دیدم داره کارت میندازه لای در سریع قایم شدم تو اتاق
شیوا جونم درو باز کرد و مستقیم رفت آشپز خونه
منم درحالی که قلبم داشت میومد تو دهنم به خودم گفتم یا الان یا هیچوقت رفت از پشت با ی داد که چه گهی میخوری اینجا از پشت گرفت رو شکم خوابوندمش رو زمین و با ی دستم سرشو فشار میدادم زمین با ی دستمم داشتم دامنشو میدادم پایین اونم میگفت غلط کردم اشتباه کردم بزار برم که همون لحظه دامنشو تا زیر کونش داده بودم پایین دو تا اسپنک محکم زدم کونش گفتم خفه شو جنده اینه جواب خوبی و اعتماد؟ بعدش شورت گل گلی بنفشی که پاش بود و میخواستم بدم پایین که با دستاش مانع میشد منم باز اسپنک میزدم که ول کرد وقتی دادم پایین دو تا کون تپل و تمیز وقتی لاشو باز کردم ی سوراخ کون تنگ ی مقدار تیره دیدم فهمیدم یا تا حالا از کون نداده یا کم داده.
ی طرفشو با دستم باز کردم و با دست دیگم تف زدم سر کیرم که زیاد بزرگ نیست و حدودا ۱۴ سانته ولی کلفت مخصوصا سرش که اندازه مچ دست میشه گذاشتم رو سوراخش و فشار دادم و میدونستم به این راحتیا نمیره باز تلاش کردم ی مقدار داشت سرش میرفت تو که پرید جلو منم از سر عصبانیت و هیجان چند تا ضربه زدم بهش گفتم نمیخوای که وضعیت تو از اینم بدتر کنی؟ اونم با گریه میگفت نه. ی تف دیگه زدم سر کیرم و فشار دادم وقتی سرش رفت شروع به ناله کرد که دهنشو گرفتم و داشتم داغی و لذتشو هضم می کردم مطمئن شدم انگشتم نرفته تو این کون. بعدش تمام وزنمو انداختم روش و همه کیرم رفت توش دیدم صورتش قرمز شد و از زیر زارت و زورت میگوزه.
1402/11/25
#سن_بالا #زن_میانسال #زن_همسایه
سلام رفقا سینا هستم ۲۳ سالمه حدودا ۱۸۰ قد و ۷۰وزنمه
این خاطره حدودا برا ۵ سال پیشه زمانی که پشت کنکور بودم و تو خونه مثلا درس میخوندم
شیوا خانوم که شوهرش فوت شده بود چند سالی بود که مستاجر طبقه پایین مون بود ی خانوم حدودا ۵۰ ساله با قد ۱۶۰ حدودا(دیگه ازش نپرسیدم قد و سنت چنده!) برگ برنده این خانوم کون و رون قلبه اش بود درکنار اینکه اصلا شکم و پهلو نداشت و آویزون نبود.
داستان از یک سال قبل اینکه بمونم پشت کنکور شروع شد که متوجه شدیم مثل اینکه وقتایی که خونه نیستیم بعضی چیزا تو خونه جابجا یا گم میشن (خونه دو طبقه بود و در واحد ها با ی کارت بانکی باز میشدن البته اگه قفل نبود)
من به مادرم میگفتم کار شیوا خانومه اون میگفت همچین زنی نیست
من تو این مدت سعی میکردم بفهمم کار خودشه یا نه که فهمیدم اینطوری نمیشه و یارو خر نیست که وقتی ما حواسمون هست،حرکتی بزنه خلاصه یکسال گذشت و اون روز رسید مادرم میخواست مادربزرگم رو که مریض بود ببره دکتر و منم با چند تا از رفیقام میخواستیم ی چند روز بریم شهر دیگه ی حالی کنیم و از اونجایی که این شیوا کون گنده با مادر من خیلی رفت و آمد داشتن و بازار میرفتن و زیاد با هم صحبت میکردن، از همه اینا خبر داشت.
خلاصه ما ساعت ۴صبح میخواستیم بریم که من رفتم ولی به دلایلی این مسافرته کنسل شد و من زود برگشتم خونه
مادرمم ساعت ۶صبح مادربزرگمو برد بیمارستان(وقت گرفته بودن و برای اینکه به اون نوبت برسن زود رفتن و همینطور یه مقدار فاصله داشت با منطقه ما )
اما قضیه اونجایی جالب میشد که شیوا جون خبر نداشت من برگشتم و من اینو یادم بود و سعی کردم سر و صدا یا سوتی ندم که بفهمه کسی خونه اس.
من تصمیمو گرفته بودم و میخواستم ی حالی کنم(تو نخش بودم) و بهش بفهمونم دیگه از این گها نخوره و چون اون وارد خونه ما شده بود مطمئن بودم که غلطی نمیتونه بکنه.
در بسته بود ولی قفل نبود خودمم لخت تو یکی از اتاق ها منتظر بودم ببینم چی میشه
چند ساعتی گذشت ساعت حدودا ۹ ۹ونیم بود دیدم داره کارت میندازه لای در سریع قایم شدم تو اتاق
شیوا جونم درو باز کرد و مستقیم رفت آشپز خونه
منم درحالی که قلبم داشت میومد تو دهنم به خودم گفتم یا الان یا هیچوقت رفت از پشت با ی داد که چه گهی میخوری اینجا از پشت گرفت رو شکم خوابوندمش رو زمین و با ی دستم سرشو فشار میدادم زمین با ی دستمم داشتم دامنشو میدادم پایین اونم میگفت غلط کردم اشتباه کردم بزار برم که همون لحظه دامنشو تا زیر کونش داده بودم پایین دو تا اسپنک محکم زدم کونش گفتم خفه شو جنده اینه جواب خوبی و اعتماد؟ بعدش شورت گل گلی بنفشی که پاش بود و میخواستم بدم پایین که با دستاش مانع میشد منم باز اسپنک میزدم که ول کرد وقتی دادم پایین دو تا کون تپل و تمیز وقتی لاشو باز کردم ی سوراخ کون تنگ ی مقدار تیره دیدم فهمیدم یا تا حالا از کون نداده یا کم داده.
ی طرفشو با دستم باز کردم و با دست دیگم تف زدم سر کیرم که زیاد بزرگ نیست و حدودا ۱۴ سانته ولی کلفت مخصوصا سرش که اندازه مچ دست میشه گذاشتم رو سوراخش و فشار دادم و میدونستم به این راحتیا نمیره باز تلاش کردم ی مقدار داشت سرش میرفت تو که پرید جلو منم از سر عصبانیت و هیجان چند تا ضربه زدم بهش گفتم نمیخوای که وضعیت تو از اینم بدتر کنی؟ اونم با گریه میگفت نه. ی تف دیگه زدم سر کیرم و فشار دادم وقتی سرش رفت شروع به ناله کرد که دهنشو گرفتم و داشتم داغی و لذتشو هضم می کردم مطمئن شدم انگشتم نرفته تو این کون. بعدش تمام وزنمو انداختم روش و همه کیرم رفت توش دیدم صورتش قرمز شد و از زیر زارت و زورت میگوزه.
زهرا ،همسایه جالب من
1402/11/29
#زن_شوهردار #زن_همسایه
سلام
این خاطره ای که میخوام بنویسم واسه سکس با زن شوهردار هست
اگر خوشت نمیاد نخون و خودت اذیت نکن
من سابقه نوشتن ندارم اگر غلط دستوری و نگارشی دارد اساتید ادبیات سایت به بزرگواری علمی خودشون ببخشن
بعد اینکه از خدمت اومدم خیلی سریع با یکی از دوستای هم خدمتی خودم رفتم تو کار بازسازی ساختمان ،قبلا کاشیکاری کار میکردم و دوستم که اسمش علی هست ، قبلا شاگرد بنگاه بود
کار سختی بودش ولی واسه دو تا جوون ۲۵ ساله پول مناسبی داشت
اونقدر درگیر کآر و خستگی اش بودیم که حال حوصله مهمونی و دوست دختر بازی نداشتیم
علی اما چندتا خاله مکان دار می شناخت،بعضی وقتها پیش اونها میرفتم و از وسط جنده هایی که داشت یکی رو میکردیم
نسبت به دوست دختر داشتن هم هزینه کمتری داشت و هم اعصابت راحتر بود
واسه تغییر دکور یک مغازه من علی رفتیم سمت یک پاساژ
قبلا توی اون پاساژ چندتا کار ریز درشت کرده بودیم و ما رو میشناختن
اونجا بود که اتفاق رخ داد!!
یهو عین برق گرفته ها شدم ،چیزی که میدیم رو باور نمیکردم
زهرا خانوم،همسایه روبروی ما که یک زن خشک،جدی، خیلی اتو کشیده ای بود با یک تیپ داف داشت با فروشنده یکی از بوتیک ها لاس میزد
من توی فروشگاه روبرو بودم و منو نمیدید
پیش خودم گفتم امکان نداره حتما شبیه اش هست ولی خود خودش بود
علی که متوجه حالم شد گفت چی شده و منم سریع بهش گفتم
علی تو مخ زدن قهآر بود ، بعد اینکه زهرا از بوتیک اومد بیرون رفت سمتش و با سر زبونی که داشت دعوتش کرد کافه و اونجا شماره ازش گرفت
من با یکی از صاحب بوتیک های اونجا رفیق بودم و در مورد زهرا ازش آمار گرفتم،ولی نگفتم که میشناسمش
از قرار اونجا به اسم سارا میشناختنش، با یکی از فروشنده ها رفیق بود و جالبش اینجاست که برعکس جک جندها ، واسه خریدی که میکرد پول رو کامل پرداخت میکرد
تنها با یکی از فروشنده ها رفیق بود و جالبترش اینکه از کون هم میداد بهش
حالا چرا جالب؟ زهرا یک زن قد کوتاه و به شدت لاغر بود، اونقدر لاغر که میشد جای شِمشِه (خط کش) کنار دیوار ازش استفاده کنی
حالا با این هیکلش کون هم میداد
توی پاساژ گشتم و دوست پسرش دیدم
باورم نمیشد این آدم دوست پسرش باشه ،یک آدم سوسول چاق و بد هیکل … کیری تمام عیآر
یک جورایی بهم برخورد ،لامصب من که همسایه روبرو ات بودم ،قد هیکلم که مناسب تر بود…
زهرا با شوهرش میانه خوبی نداشت تقریبا هر هفته دعوا داشتن و خیلی مواقع واسه دردل میومد خونه ما
شوهرش اقا رضا توی یک کارخانه مواد لبنی کار میکرد و بعضی مواقع شب کار میشد
یک بچه دوساله هم داشتن، رضا الحق آدم به شدت آروم و یخی بود،
البته زن شوهر عین هم بودن،،،این چیزی بود که از ظاهر زندگی اونها میشد حدس زد چون من اصلا خونه نبودم و وقتی هم بودم عین جنازه میرسیدم و میخوابیدم،،
توی راه خونه همه چی رو به علی گفتم
علی هم از نظر تیپ و هیکل خیلی سرتر از دوست پسر زهرا بودش
علی گفت امشب میرم تو کارش ولیداداش مرتضی حواست دیگه؟ این دیگه جنده نیست پولش بدیم بریم رد کارمون
همسایه شماست ،تازه متاهل هم هست
من: داداش حواسم هست،،فقط الان هنگ هنگ هستم،شما برو تو کارش
علی اهل بحث کردن نبود و گفت باشه
اونها چند روزی چت میکردن جالبه که زهرا همیشه پیگیر علی بود، چندتا عکس نود هم توی سکرت چت بهش داد
به گفته علی بدن خوبی داشت ،اونها قرار گذاشتن که توی یک کافی شاپ هم بیین
من ماشین علی رو برداشتم و بیرون کافی شاپ منتظر بودم
قصدم این بود وقتی زهرا اومد بیرون سوارش کنم…
بیشتر شبیه یک ماجراجویی پسری ۲۵ ساله بود که به جای مغزش،تخماش داشت واسش تعیین تکلیف میکرد
علی توی کافی شاپ منت
1402/11/29
#زن_شوهردار #زن_همسایه
سلام
این خاطره ای که میخوام بنویسم واسه سکس با زن شوهردار هست
اگر خوشت نمیاد نخون و خودت اذیت نکن
من سابقه نوشتن ندارم اگر غلط دستوری و نگارشی دارد اساتید ادبیات سایت به بزرگواری علمی خودشون ببخشن
بعد اینکه از خدمت اومدم خیلی سریع با یکی از دوستای هم خدمتی خودم رفتم تو کار بازسازی ساختمان ،قبلا کاشیکاری کار میکردم و دوستم که اسمش علی هست ، قبلا شاگرد بنگاه بود
کار سختی بودش ولی واسه دو تا جوون ۲۵ ساله پول مناسبی داشت
اونقدر درگیر کآر و خستگی اش بودیم که حال حوصله مهمونی و دوست دختر بازی نداشتیم
علی اما چندتا خاله مکان دار می شناخت،بعضی وقتها پیش اونها میرفتم و از وسط جنده هایی که داشت یکی رو میکردیم
نسبت به دوست دختر داشتن هم هزینه کمتری داشت و هم اعصابت راحتر بود
واسه تغییر دکور یک مغازه من علی رفتیم سمت یک پاساژ
قبلا توی اون پاساژ چندتا کار ریز درشت کرده بودیم و ما رو میشناختن
اونجا بود که اتفاق رخ داد!!
یهو عین برق گرفته ها شدم ،چیزی که میدیم رو باور نمیکردم
زهرا خانوم،همسایه روبروی ما که یک زن خشک،جدی، خیلی اتو کشیده ای بود با یک تیپ داف داشت با فروشنده یکی از بوتیک ها لاس میزد
من توی فروشگاه روبرو بودم و منو نمیدید
پیش خودم گفتم امکان نداره حتما شبیه اش هست ولی خود خودش بود
علی که متوجه حالم شد گفت چی شده و منم سریع بهش گفتم
علی تو مخ زدن قهآر بود ، بعد اینکه زهرا از بوتیک اومد بیرون رفت سمتش و با سر زبونی که داشت دعوتش کرد کافه و اونجا شماره ازش گرفت
من با یکی از صاحب بوتیک های اونجا رفیق بودم و در مورد زهرا ازش آمار گرفتم،ولی نگفتم که میشناسمش
از قرار اونجا به اسم سارا میشناختنش، با یکی از فروشنده ها رفیق بود و جالبش اینجاست که برعکس جک جندها ، واسه خریدی که میکرد پول رو کامل پرداخت میکرد
تنها با یکی از فروشنده ها رفیق بود و جالبترش اینکه از کون هم میداد بهش
حالا چرا جالب؟ زهرا یک زن قد کوتاه و به شدت لاغر بود، اونقدر لاغر که میشد جای شِمشِه (خط کش) کنار دیوار ازش استفاده کنی
حالا با این هیکلش کون هم میداد
توی پاساژ گشتم و دوست پسرش دیدم
باورم نمیشد این آدم دوست پسرش باشه ،یک آدم سوسول چاق و بد هیکل … کیری تمام عیآر
یک جورایی بهم برخورد ،لامصب من که همسایه روبرو ات بودم ،قد هیکلم که مناسب تر بود…
زهرا با شوهرش میانه خوبی نداشت تقریبا هر هفته دعوا داشتن و خیلی مواقع واسه دردل میومد خونه ما
شوهرش اقا رضا توی یک کارخانه مواد لبنی کار میکرد و بعضی مواقع شب کار میشد
یک بچه دوساله هم داشتن، رضا الحق آدم به شدت آروم و یخی بود،
البته زن شوهر عین هم بودن،،،این چیزی بود که از ظاهر زندگی اونها میشد حدس زد چون من اصلا خونه نبودم و وقتی هم بودم عین جنازه میرسیدم و میخوابیدم،،
توی راه خونه همه چی رو به علی گفتم
علی هم از نظر تیپ و هیکل خیلی سرتر از دوست پسر زهرا بودش
علی گفت امشب میرم تو کارش ولیداداش مرتضی حواست دیگه؟ این دیگه جنده نیست پولش بدیم بریم رد کارمون
همسایه شماست ،تازه متاهل هم هست
من: داداش حواسم هست،،فقط الان هنگ هنگ هستم،شما برو تو کارش
علی اهل بحث کردن نبود و گفت باشه
اونها چند روزی چت میکردن جالبه که زهرا همیشه پیگیر علی بود، چندتا عکس نود هم توی سکرت چت بهش داد
به گفته علی بدن خوبی داشت ،اونها قرار گذاشتن که توی یک کافی شاپ هم بیین
من ماشین علی رو برداشتم و بیرون کافی شاپ منتظر بودم
قصدم این بود وقتی زهرا اومد بیرون سوارش کنم…
بیشتر شبیه یک ماجراجویی پسری ۲۵ ساله بود که به جای مغزش،تخماش داشت واسش تعیین تکلیف میکرد
علی توی کافی شاپ منت
همسایه باحال
1401/07/26
#زن_همسایه
باسلام خدمت همه عزیزان
من سعید هستم سی و پنج ساله
سه چهار سال پیش یه واحد از یه مجتمع شلوغ داشتم واونجا زندگی میکردیم که اون مقطع زمان من مدیر ساختمون بودم…
شماره موبایلم توی برد کنار آسانسور پارکینگ زده بودم چون گفتم که تعداد واحدها چون زیاد بود نمیخواستم وقت و بی وقت بخاطر هر چیز بیخودی بیان در خونه و دیگه با یه زنگ و یا پیامک گاها مشکلی اگه بود حل میشد…
خودم طبقه اول یعنی روی پارکینگ بود واحدم… یه روز برای یکی از واحدهای طبقه چهارم مستاجر اومد… خب زمان اسباب کشی چیزی متوجه نشدم از اینکه چند نفرن و چکاره ان اما بعد چند روز مشخص شد یه زن تقریبا سی و هفت ساله مانتویی با قد نسبتا بلند و صورت گرد و سفید با دوتا بچه هستن… دخترش تقریبا سوم راهنمایی و پسرش هم دوم سوم دبستان… بعد یه مدت یه روز غروب که من و خانومم جایی دعوت بودیم اومدیم از داخل پارکینگ که بریم بیرون دیدم زنه با دوتا زن چادری دیگه اومدن برن تو آسانسور…برای اطلاع رسانی و موضوعات جاری ساختمون نیاز داشتم به شماره تلفن شون و واقعا اون روز هنوز نفهمیده بودم طلاق گرفته… یه لحظه گفتم ببخشید خانوم؟ سلام خیلی خوش اومدین به این مجتمع بعد معرفی خودم که گفتم مدیر ساختمونم گفتم لطفا شماره آقا رو بدین برای کارهای عادی ساختمون و هماهنگی دریافت شارژ و…
یه نگاه خریدارانه بهم کرد… چون منم داشتم میرفتم مهمونی یه شلوار جین راسته با یه پیرهن جذب تنم بود… لبخندی زد و به اون دوتا خانوم گفت برید بالا تا من بیام… اونا با آسانسور رفتن و یه خوش و بشی با منو خانومم کرد و گفت شماره خودمو یادداشت کنید و منم زدم تو گوشی…
اما یه جورایی مرموز میومد…
روز بعدش سرکار بودم گفتم بذار یه پیامک بهش بدم ببینم چی ازش میفهمم وسر صحبت رو باهاش باز کنم و اصلا چرا شماره خودشو داد؟
همین شاید معنیش این باشه که میتونم برم تو کارش…
یه پیامک دادم و نوشتم:
-سلام خانم… صبحتون بخیر فلانی هستم…
راستش خواستم ازتون عذرخواهی کنم بابت اینکه گفتم شماره آقا رو بزنید آخه من چیز زیادی راجع به خانواده شما نمیدونستم و نمیدونستم آقا نیستن و ضمنا هم گفتم اگه مایل باشین تا قوانین جاری و نحوه پرداخت شارژ و… مجتمع رو براتون توضیح بدم…
جواب نداد تا سه روز…
بعد سه روز دیدم اینطوری جواب داد:
سلام خواهش میکنم ببخشید تازه پیامتون رو دیدم
نه خواهش میکنم اشکالی نداره
هر کاری بود به خودم زنگ بزنید ماسه نفر فقط اینجا هستم و آقامون اینجا نیست…
دوباره نوشتم:
چشم… و اینکه حالا که آقا تشریف ندارن اگه کاری بود که دیدین از دست من برمیاد لطفا تعارف نکنین…
البته فقط هدفم این بود که بیشتر به حرف بیارمش و ازش اطلاعات بیشتری بگبرم که دیدم در جوابم یه چیزی نوشت که باور کنین هنوز هنوزه هم از تعجب در نیومدم و میدونم شما هم باور نمیکنین…
نوشت:
مرسی از لطفتون چشم حتما اگه کاری بود مزاحمتون میشم…
هرچند من خودم یه پا مرد هستم…
فقط یه کیر و خایه کم دارم!!!
اولش باورم نشد تو پیامک سوم همچین چیزی نوشته و گفتم لابد اشتباه تایپی چیزی بوده…
برای اینکه مطمئن شم نوشتم ببخشید متوجه نشدم!
دیدم عینا دوباره همون پیامک رو کپی پیس کرد برام فرستاد…
دیگه مطمئن شدم از قصد نوشته و دوحالت داره
یا خیلی سلیطه و دهن دریده هستش و براش مهم نیست ویا واقعا میخاره…
برای فهمیدن این و هم اینکه نخواستم کم بیارم نوشتم:
-ای بابا مردونگی که فقط به کیر نیست
حالا من که یه ۱۸ سانتی تقریبا کلفت اش رو دارم کجا رو گرفتم…
که دیدم نوشت:
-جووون بخورمشششش
دیگه فهمیدم واقعا میخواره و پیامکهای سکسی مون شروع شد و اونموقع فهمیدم
1401/07/26
#زن_همسایه
باسلام خدمت همه عزیزان
من سعید هستم سی و پنج ساله
سه چهار سال پیش یه واحد از یه مجتمع شلوغ داشتم واونجا زندگی میکردیم که اون مقطع زمان من مدیر ساختمون بودم…
شماره موبایلم توی برد کنار آسانسور پارکینگ زده بودم چون گفتم که تعداد واحدها چون زیاد بود نمیخواستم وقت و بی وقت بخاطر هر چیز بیخودی بیان در خونه و دیگه با یه زنگ و یا پیامک گاها مشکلی اگه بود حل میشد…
خودم طبقه اول یعنی روی پارکینگ بود واحدم… یه روز برای یکی از واحدهای طبقه چهارم مستاجر اومد… خب زمان اسباب کشی چیزی متوجه نشدم از اینکه چند نفرن و چکاره ان اما بعد چند روز مشخص شد یه زن تقریبا سی و هفت ساله مانتویی با قد نسبتا بلند و صورت گرد و سفید با دوتا بچه هستن… دخترش تقریبا سوم راهنمایی و پسرش هم دوم سوم دبستان… بعد یه مدت یه روز غروب که من و خانومم جایی دعوت بودیم اومدیم از داخل پارکینگ که بریم بیرون دیدم زنه با دوتا زن چادری دیگه اومدن برن تو آسانسور…برای اطلاع رسانی و موضوعات جاری ساختمون نیاز داشتم به شماره تلفن شون و واقعا اون روز هنوز نفهمیده بودم طلاق گرفته… یه لحظه گفتم ببخشید خانوم؟ سلام خیلی خوش اومدین به این مجتمع بعد معرفی خودم که گفتم مدیر ساختمونم گفتم لطفا شماره آقا رو بدین برای کارهای عادی ساختمون و هماهنگی دریافت شارژ و…
یه نگاه خریدارانه بهم کرد… چون منم داشتم میرفتم مهمونی یه شلوار جین راسته با یه پیرهن جذب تنم بود… لبخندی زد و به اون دوتا خانوم گفت برید بالا تا من بیام… اونا با آسانسور رفتن و یه خوش و بشی با منو خانومم کرد و گفت شماره خودمو یادداشت کنید و منم زدم تو گوشی…
اما یه جورایی مرموز میومد…
روز بعدش سرکار بودم گفتم بذار یه پیامک بهش بدم ببینم چی ازش میفهمم وسر صحبت رو باهاش باز کنم و اصلا چرا شماره خودشو داد؟
همین شاید معنیش این باشه که میتونم برم تو کارش…
یه پیامک دادم و نوشتم:
-سلام خانم… صبحتون بخیر فلانی هستم…
راستش خواستم ازتون عذرخواهی کنم بابت اینکه گفتم شماره آقا رو بزنید آخه من چیز زیادی راجع به خانواده شما نمیدونستم و نمیدونستم آقا نیستن و ضمنا هم گفتم اگه مایل باشین تا قوانین جاری و نحوه پرداخت شارژ و… مجتمع رو براتون توضیح بدم…
جواب نداد تا سه روز…
بعد سه روز دیدم اینطوری جواب داد:
سلام خواهش میکنم ببخشید تازه پیامتون رو دیدم
نه خواهش میکنم اشکالی نداره
هر کاری بود به خودم زنگ بزنید ماسه نفر فقط اینجا هستم و آقامون اینجا نیست…
دوباره نوشتم:
چشم… و اینکه حالا که آقا تشریف ندارن اگه کاری بود که دیدین از دست من برمیاد لطفا تعارف نکنین…
البته فقط هدفم این بود که بیشتر به حرف بیارمش و ازش اطلاعات بیشتری بگبرم که دیدم در جوابم یه چیزی نوشت که باور کنین هنوز هنوزه هم از تعجب در نیومدم و میدونم شما هم باور نمیکنین…
نوشت:
مرسی از لطفتون چشم حتما اگه کاری بود مزاحمتون میشم…
هرچند من خودم یه پا مرد هستم…
فقط یه کیر و خایه کم دارم!!!
اولش باورم نشد تو پیامک سوم همچین چیزی نوشته و گفتم لابد اشتباه تایپی چیزی بوده…
برای اینکه مطمئن شم نوشتم ببخشید متوجه نشدم!
دیدم عینا دوباره همون پیامک رو کپی پیس کرد برام فرستاد…
دیگه مطمئن شدم از قصد نوشته و دوحالت داره
یا خیلی سلیطه و دهن دریده هستش و براش مهم نیست ویا واقعا میخاره…
برای فهمیدن این و هم اینکه نخواستم کم بیارم نوشتم:
-ای بابا مردونگی که فقط به کیر نیست
حالا من که یه ۱۸ سانتی تقریبا کلفت اش رو دارم کجا رو گرفتم…
که دیدم نوشت:
-جووون بخورمشششش
دیگه فهمیدم واقعا میخواره و پیامکهای سکسی مون شروع شد و اونموقع فهمیدم
همسایه جندمون
#میلف #زن_همسایه
توجه : داستان واقعی و طولانی میباشد اگر از داستان طولانی خوشت نمیاد نخون تابستون بود و خیلی وقت میشد که خونه پایینی مون خالی بود و هیچ مستاجری توش نیومده بود(خونه خودمون نبود)، داشتم رو پشت بوم سیگار میکشیدم و کوچه رو نگاه میکردم که یکدفعه یه کامیون پیچید تو کوچه فهمیدم که احتمالا باید واسمون همسایه جدید اومده باشه ، بعد از اینکه سیگارم دود کردم رفتم پایین تا ببینم چه خبره ، دیدم یه خانوم خوش هیکل با ساپورت مشکی و مانتو نسبتا باز وایساده بود دم در و در حال زنگ زدن بود ، بی معطلی گوشی رو قطع کرد و با هیجان و اومد سمت من و گفت
+سلام اتفاقا داشتم به صاحب خونمون زنگ میزدم که شمارتون ازش بگیرم
-شما؟
+من همسایه جدیدتون لیلا هستم قراره چند ماهی مزاحمتون باشم
-خوشبختم منم آرین هستم.
+میخوام اثاث مون رو خالی کنم اگه میشه بیزحمت در رو تا ته باز میکنید؟
(بوی عطرش و هیکل تراشیده اش داشت دیوونم میکرد)
-حتما
+کمکی از دستم بر میاد ؟
-ممنون اگه کاری داشتم بهتون اطلاع میدم
یک ساعت گذشت و اثاثشون رو کارگرا تخلیه کردن
یه دفعه زنگ خونمون به صدا در اومد و من سریع پریدم ور داشتم ، همسایمون بود!
+اقا ارین یه لحظه تشریف میارید پایین؟
(کتابی صحبت کردنش داشت اذیتم میکرد)
رفتم تو راه پله با شلوارک و زیر پیراهن چون حال عوض کردنش نداشتم اونم با یه تاپ بود و اصلا دیگه محجبه نبود و واسم عجیب بود سلام علیک کردیمو گفت ماهوارمون قطع شده اگه میشه یه نگاه بهش بنداز رفتم تو با اینکه معذب بودم ،
+چایی ، یا شربت میخوری؟
-ممنون مزاحم نمیشم
+هر طور راحتی
دیگه کتابی صحبت نمی کرد
خم شد از تو کشو میز تلویزیون کنترل رو برداره که یدفه کون قلمبه و سکسی خانوم از پشت ساپورت داشت ساپورتو جر میداد .منم همینجوری مات بهش نگاه میکردم ، به خودم اومدم و دیدم کیرم شق شده ، چون چهار زانو نشسته بودم و ماهواره رو نگاه میکردم کیرم مشخص نبود ولی به هر حال باید پا میشدم و میرفتم ، تو همین حال متوجه شدم که کابل ماهواره خرابه ،
گفتم : +لیلا خانوم کابل ماهواره قطع شده
( در ضمن ازم خیلی بزرگتر بود از لحاظ سنی من ۱۶ سالم بود و اون فکر کنم ۳۰ سالش میشد)
-آرین راحت باش لازم نیست معذب باشی راحت باش
+باشه
-آرین اگه زحمتت نمیشه کارت منو بگیر و برو این کابلیو که میگی بخر
+باشه لیلا خانوم ، خودم میگیرم لازم نیست کارتتون رو بدید
-ای بابا مگه نگفتم راحت باش!
+باشه لیلا!
خیلی معذب بودم از اینکه باهاش اینطوری صحبت کردم
با اجبارش رفتم کابلو با کارت خودش خریدم و اومدم
در خونشون زدم لیلا با یه تیشرت سبز خیلی تنگ جدید که فوق سکسی بود این سری رو برو من بود و ممه های فک کنم سایز ۸۰ اش داشتن تیشترو جر میدادن، داشتم چاک سینه شو که سفید بود مثل برف برانداز میکردم که با صدای :
-آرین؟ آرین؟ آرین!
+بله؟
-کجایی خاله
+یه لحظه تو فکر رفتم ببخشید
-خریدی؟
+اره
-پس بیا ببند
رفتم تو در حال لحیم کردن بودم که ازش پرسیدم خب ، چیشد که اینجا اومدی؟
-من شمال بودم ولی چون ارایشگاه ام اینجا بود مجبور شدم بیام اینجا خونه اجاره کنم
+اهان
کارم که تموم شد خداحافظی کردم و بعد کلی تشکر اومدم خونه با خیالش جق زدم اخ که چه زن سکسی بود درسته که ازم بزرگتر بود ولی بدنش مثل دخترای ۱۹ ساله بود. همونقدر سفید و روفرم با موهای لخت و بلند و صورتی تقریبا استخوانی .
ساعت ۷ شب شده بود.
یذره با گوشیم ور رفتم ساعت ۱ شب شد
دیدم صدای عجیبی از راه پله میاد رفتم ببینم چی شده دیدم لیلا داره با در خونش کلنجار میره سلام دادم گفتم چی شده؟ گفت فکر کنم کلیدمو اشتباه برداشتم ، گفتم باز نمیشه ؟
-نه
+بزار ببینم …
+نه وا نمیشه خب الان میخوای چیکار کنی؟
-هیچی میرم کلید ساز بیارم
+کلید ساز؟! ساعت ۱ شب؟
-راست میگی کلید سازی باز نیست این ساعت ، میرم هتل یا مسافرخانه
+مسافر خونه چرا تشریف بیار خونه ما اتفاقا خانوادم هم مسافرتن( از قصد گفتم )
-مزاحم نیستم؟
+نه بابا بیا بالا
اومد تو و گفت من که خیلی خوابم میاد
+اتفاقا منم خیلی خوابم میاد میخواستم بخوابم ولی لباس خواب نداری که ؟
-عیب نداره با همینا میخوابم
ساعت نزدیکای ۲ بود واسش بالش و تشک اوردم پذیرایی خوابیدیم ولی من از فکرش نمیتونستم در بیام من تو اتاقم بودم و اون تو پذیرایی
با خودم کلنجار میرفتم که دلو زدم به دریا و رفتم پذیرایی
کتش در آورده بود و با یه ساپورت مشکی خوابیده بود
کیرم داشت منفجر میشد باورم نمیشد که میخوام بکنمش
با دست چند بار به قمبلش اروم زدم که مطمئن شم خوابه و بعدش کیرمو در اوردم ، رفتم سراغ پاهاش بوی عجیب و خوبی میداد! شروع کردم مالوندن کیرم به پاهاش اخ که چقد داغ بود!
یه تکون ریز خورد ترسیدم خودمو کشیدم عقب دوباره شروع کردم مالوندن لای پاش که یه دفعه بلند شد
-عه وا آرین چیکار میکنی؟
+هیچی بخدا
-پس
#میلف #زن_همسایه
توجه : داستان واقعی و طولانی میباشد اگر از داستان طولانی خوشت نمیاد نخون تابستون بود و خیلی وقت میشد که خونه پایینی مون خالی بود و هیچ مستاجری توش نیومده بود(خونه خودمون نبود)، داشتم رو پشت بوم سیگار میکشیدم و کوچه رو نگاه میکردم که یکدفعه یه کامیون پیچید تو کوچه فهمیدم که احتمالا باید واسمون همسایه جدید اومده باشه ، بعد از اینکه سیگارم دود کردم رفتم پایین تا ببینم چه خبره ، دیدم یه خانوم خوش هیکل با ساپورت مشکی و مانتو نسبتا باز وایساده بود دم در و در حال زنگ زدن بود ، بی معطلی گوشی رو قطع کرد و با هیجان و اومد سمت من و گفت
+سلام اتفاقا داشتم به صاحب خونمون زنگ میزدم که شمارتون ازش بگیرم
-شما؟
+من همسایه جدیدتون لیلا هستم قراره چند ماهی مزاحمتون باشم
-خوشبختم منم آرین هستم.
+میخوام اثاث مون رو خالی کنم اگه میشه بیزحمت در رو تا ته باز میکنید؟
(بوی عطرش و هیکل تراشیده اش داشت دیوونم میکرد)
-حتما
+کمکی از دستم بر میاد ؟
-ممنون اگه کاری داشتم بهتون اطلاع میدم
یک ساعت گذشت و اثاثشون رو کارگرا تخلیه کردن
یه دفعه زنگ خونمون به صدا در اومد و من سریع پریدم ور داشتم ، همسایمون بود!
+اقا ارین یه لحظه تشریف میارید پایین؟
(کتابی صحبت کردنش داشت اذیتم میکرد)
رفتم تو راه پله با شلوارک و زیر پیراهن چون حال عوض کردنش نداشتم اونم با یه تاپ بود و اصلا دیگه محجبه نبود و واسم عجیب بود سلام علیک کردیمو گفت ماهوارمون قطع شده اگه میشه یه نگاه بهش بنداز رفتم تو با اینکه معذب بودم ،
+چایی ، یا شربت میخوری؟
-ممنون مزاحم نمیشم
+هر طور راحتی
دیگه کتابی صحبت نمی کرد
خم شد از تو کشو میز تلویزیون کنترل رو برداره که یدفه کون قلمبه و سکسی خانوم از پشت ساپورت داشت ساپورتو جر میداد .منم همینجوری مات بهش نگاه میکردم ، به خودم اومدم و دیدم کیرم شق شده ، چون چهار زانو نشسته بودم و ماهواره رو نگاه میکردم کیرم مشخص نبود ولی به هر حال باید پا میشدم و میرفتم ، تو همین حال متوجه شدم که کابل ماهواره خرابه ،
گفتم : +لیلا خانوم کابل ماهواره قطع شده
( در ضمن ازم خیلی بزرگتر بود از لحاظ سنی من ۱۶ سالم بود و اون فکر کنم ۳۰ سالش میشد)
-آرین راحت باش لازم نیست معذب باشی راحت باش
+باشه
-آرین اگه زحمتت نمیشه کارت منو بگیر و برو این کابلیو که میگی بخر
+باشه لیلا خانوم ، خودم میگیرم لازم نیست کارتتون رو بدید
-ای بابا مگه نگفتم راحت باش!
+باشه لیلا!
خیلی معذب بودم از اینکه باهاش اینطوری صحبت کردم
با اجبارش رفتم کابلو با کارت خودش خریدم و اومدم
در خونشون زدم لیلا با یه تیشرت سبز خیلی تنگ جدید که فوق سکسی بود این سری رو برو من بود و ممه های فک کنم سایز ۸۰ اش داشتن تیشترو جر میدادن، داشتم چاک سینه شو که سفید بود مثل برف برانداز میکردم که با صدای :
-آرین؟ آرین؟ آرین!
+بله؟
-کجایی خاله
+یه لحظه تو فکر رفتم ببخشید
-خریدی؟
+اره
-پس بیا ببند
رفتم تو در حال لحیم کردن بودم که ازش پرسیدم خب ، چیشد که اینجا اومدی؟
-من شمال بودم ولی چون ارایشگاه ام اینجا بود مجبور شدم بیام اینجا خونه اجاره کنم
+اهان
کارم که تموم شد خداحافظی کردم و بعد کلی تشکر اومدم خونه با خیالش جق زدم اخ که چه زن سکسی بود درسته که ازم بزرگتر بود ولی بدنش مثل دخترای ۱۹ ساله بود. همونقدر سفید و روفرم با موهای لخت و بلند و صورتی تقریبا استخوانی .
ساعت ۷ شب شده بود.
یذره با گوشیم ور رفتم ساعت ۱ شب شد
دیدم صدای عجیبی از راه پله میاد رفتم ببینم چی شده دیدم لیلا داره با در خونش کلنجار میره سلام دادم گفتم چی شده؟ گفت فکر کنم کلیدمو اشتباه برداشتم ، گفتم باز نمیشه ؟
-نه
+بزار ببینم …
+نه وا نمیشه خب الان میخوای چیکار کنی؟
-هیچی میرم کلید ساز بیارم
+کلید ساز؟! ساعت ۱ شب؟
-راست میگی کلید سازی باز نیست این ساعت ، میرم هتل یا مسافرخانه
+مسافر خونه چرا تشریف بیار خونه ما اتفاقا خانوادم هم مسافرتن( از قصد گفتم )
-مزاحم نیستم؟
+نه بابا بیا بالا
اومد تو و گفت من که خیلی خوابم میاد
+اتفاقا منم خیلی خوابم میاد میخواستم بخوابم ولی لباس خواب نداری که ؟
-عیب نداره با همینا میخوابم
ساعت نزدیکای ۲ بود واسش بالش و تشک اوردم پذیرایی خوابیدیم ولی من از فکرش نمیتونستم در بیام من تو اتاقم بودم و اون تو پذیرایی
با خودم کلنجار میرفتم که دلو زدم به دریا و رفتم پذیرایی
کتش در آورده بود و با یه ساپورت مشکی خوابیده بود
کیرم داشت منفجر میشد باورم نمیشد که میخوام بکنمش
با دست چند بار به قمبلش اروم زدم که مطمئن شم خوابه و بعدش کیرمو در اوردم ، رفتم سراغ پاهاش بوی عجیب و خوبی میداد! شروع کردم مالوندن کیرم به پاهاش اخ که چقد داغ بود!
یه تکون ریز خورد ترسیدم خودمو کشیدم عقب دوباره شروع کردم مالوندن لای پاش که یه دفعه بلند شد
-عه وا آرین چیکار میکنی؟
+هیچی بخدا
-پس
همسایهی خوب من
#زن_همسایه
بی مقدمه…
۷سال قبل از پارکینگ شروع شد
هما خواهر زن دکتر بود و تازه همسایه ما شده بود
ماجرا از این قرار بود که همسایه طبقه چهارم ما خانم و آقای پزشکی بودند که ۵سال قبل از ما ساکن این ساختمان بودند و خواهر زن آقای دکتر ۱سالی بود پیش آنها زندگی می کرد چون از شهرستان آمده بودند
همش توی این فکر بودم که چطور خواهر زن آقای دکتر توی یک واحد ۷۰ متری پیش آنها زندگی می کنه که یک روز اتفاقی آقای مرادی دکتر ساختمان رو توی پارکینگ دیدم بعد از سلام و احوال پرسی گفت حمید آقا ما داریم میریم دوبی البته با خانمم اونجا در حال رایزنی برای یک شرکت تجهیزات پزشکی هستیم و از سال قبل شروع کردیم احتمالا یک ماه دیگه روانه هستیم صحبت ها ادامه داشت وسط حرفاش گفتم ؛ آقای مرادی پس خونه رو میدید اجاره با همان لبخند همیشگی گفت نه بابا خواهر زنم اینجاست کارمنده ،یکسالی هست پیش ماست اون اینجا زندگی می کنه اگر بین کارا فرصت کردیم و برگشتیم ایران جایی داشته باشیم و…خلاصه حمید آقا شما بجای ما مراقب راحله باشید و…
چند ماهی گذشت یک روز گوشیم زنگ خورد جواب دادم گفت ببخشید حمید آقا من توی رمپ پارکینگ گیر کردم میشه ی فکری برای بکنید گفتم شما؟ جواب داد خواهر زن آقای مرادی هستم همسایتون منم بدون اینکه چیزی توی فکرم باشه گفتم چشم ۵دقیقه دیگه میرسم وقتی رسیدم دیدم با پراید توی رمپ که نیم دایره و کمی شیب بکد گیر کرده بود خلاصه بهش گفتم آروم از سمت شاگرد پیاده شد و خودم رفتم پشت فرمون با هر دردسری بود ماشین رو جابجا کردم که به در و دیوار نخوره و بعد از اتمام کار گفتم در نبود آقای دکتر هر کاری داشتید بگید و اون روز تموم شد
البته گفتا باشم من ۳۵ سالمه و راحله حدودا ۳۳ ساله مجرد بود و کارمند بهزیستی بعد از آقای دکتر همسایه ها من رو مدیر ساختمان کرده بودند و برای راحتی کار من شماره کارت برای شارژ و تلفنم رو روی تابلو ساختمان نوشته بودم و راحله همسایه ما هم از اونجا قبلا شماره منو سیو کرده بود
منم بعد از ماجرای پارکینگ شمارتو ذخیره کردم و…
برای اینکه طولانی نشه برم سر اصل شروع ماجرا. یکروز راحله کنار در ورودی چند کیسه میوه و…کنارش بود که دیدمش گفتم خانم مرادی ( از زبان شوهر خواهرش چون نام فامیلش رو نمی دونستم) بزارید کمک کنم چون آسانسور نداشتیم بعد از کلی من و من قبول کرد سری اول رو بردم طبقه چهارم و برگشتم که بقیه رو ببرم سری دوم که رفتم گفت بی زحمت بزارید شون آشپزخانه شرمنده کردید و از ای حرفا مانتوش رو که درآورده بود تازه متوجه شدم چی قایم کرده زیرش دوتا ممه خوشگل بزرگ و …
بعد از اون توی فکرم بود بدم نیست کامی از بگیرم اون که مجرد و تنها و منم تشنه
اون روز وقتی خداحافظی کردم گفتم منم جای آقای مرادی هر وقت کار داشتید زنگ بزنید و…
فردای اون روز ساعت ۱۴ گوشیم زنگ خورد دیدم راحله همسایمون هست زنگ زده زودی جواب دادم گفت حمید آقا پشت در گیر کردم میشه بیاید کمک کنید نمیدونم ۱دقیقه شد یا کمتر خودمو رسوندم نفس نفس زنان ،وقتی دید خندش گرفته بود چرا اینقدر تند خلاصه با پیچ گوشتی قفل در رو باز کردم خواستم برم گفت بیا تو یه آبی ،شربتی و…منم ک از خدا خواسته رفتم نشستم ،راحله گفت بزارید لباسای بیرونم رو در بیارم خدمت میرسم، وقتی آمد شاوور راحتی و تاپ پوشیده بود رفت آشپزخونه و تنها چیزی که من نمیدیدم شربت بود. از اونجا حرف می زدیم ک فکری بسرم زد گفتم ببخشید راحله خانم چرا ازدواج نمی کنید خندید و گفت ای بابا شوهر کو تازشم حالا زوده و…وقتی اومد روبروی من نشست دل رو زدم به دریا گفتم اجازه میدید بیام کنار شما بشینم،سرخ شد گفت نه درست نیست شربت رو میل کردید لطفا برید و…من ادامه ندادم موقع بیرون رفتن بازم گفتم کاری داشتید مثل امروز بگید و خداحافظی کردم.
دو روز بعد ساعت ۸صبح بود ک راحله زنگ زد و گفت حمید آقا میشه بیاید واحد ما،پرسیدم مگه اداره نیستید گفت نه سرم درد می کرد مرخصی گرفتم مثل برق خودمو رسوندم وقتی رسیدم در نیمه باز بود این بار راحله با دامن کوتاه( مینی ژوپ) و تاب نشسته بود روی مبل گفتم سرتون چطوره چکار کنم گفت هیچی بابا بهانه بود خواستم بیاید بالا…تعجب نکردم چون خودم مشتاق بودم گفت از اون چند روز پیش فکرتون بودم راستش روم نمیشه بگم و…همینطور که حرف می زدیم رفتم پیشش نشستم دستش رو گرفتم و تقریبا بغلش کردم گفتم حیف از تو نیست تنهایی گفت اگر تنها نبودم که الان اینجا نبودی ،همین رو که گفت کشوندم بغلش کردم و سر و صورت رو آروم بوس بارون کردم و کمکم دستم رو بردم مه جای بدنش تا رسیدم به زیر دامن کوتاه ،دستم رو بردم داخل پاهاش مقاومتی نمی کرد چون راضی بود خیس خیس بود گفتم تو با این همه نیاز چرا زودتر نگفتی چیزی نمی گفت چشماش رو بسته بود و خودش رو شل کرده بود برای من، آروم تاپش رو درآوردم و دامن
#زن_همسایه
بی مقدمه…
۷سال قبل از پارکینگ شروع شد
هما خواهر زن دکتر بود و تازه همسایه ما شده بود
ماجرا از این قرار بود که همسایه طبقه چهارم ما خانم و آقای پزشکی بودند که ۵سال قبل از ما ساکن این ساختمان بودند و خواهر زن آقای دکتر ۱سالی بود پیش آنها زندگی می کرد چون از شهرستان آمده بودند
همش توی این فکر بودم که چطور خواهر زن آقای دکتر توی یک واحد ۷۰ متری پیش آنها زندگی می کنه که یک روز اتفاقی آقای مرادی دکتر ساختمان رو توی پارکینگ دیدم بعد از سلام و احوال پرسی گفت حمید آقا ما داریم میریم دوبی البته با خانمم اونجا در حال رایزنی برای یک شرکت تجهیزات پزشکی هستیم و از سال قبل شروع کردیم احتمالا یک ماه دیگه روانه هستیم صحبت ها ادامه داشت وسط حرفاش گفتم ؛ آقای مرادی پس خونه رو میدید اجاره با همان لبخند همیشگی گفت نه بابا خواهر زنم اینجاست کارمنده ،یکسالی هست پیش ماست اون اینجا زندگی می کنه اگر بین کارا فرصت کردیم و برگشتیم ایران جایی داشته باشیم و…خلاصه حمید آقا شما بجای ما مراقب راحله باشید و…
چند ماهی گذشت یک روز گوشیم زنگ خورد جواب دادم گفت ببخشید حمید آقا من توی رمپ پارکینگ گیر کردم میشه ی فکری برای بکنید گفتم شما؟ جواب داد خواهر زن آقای مرادی هستم همسایتون منم بدون اینکه چیزی توی فکرم باشه گفتم چشم ۵دقیقه دیگه میرسم وقتی رسیدم دیدم با پراید توی رمپ که نیم دایره و کمی شیب بکد گیر کرده بود خلاصه بهش گفتم آروم از سمت شاگرد پیاده شد و خودم رفتم پشت فرمون با هر دردسری بود ماشین رو جابجا کردم که به در و دیوار نخوره و بعد از اتمام کار گفتم در نبود آقای دکتر هر کاری داشتید بگید و اون روز تموم شد
البته گفتا باشم من ۳۵ سالمه و راحله حدودا ۳۳ ساله مجرد بود و کارمند بهزیستی بعد از آقای دکتر همسایه ها من رو مدیر ساختمان کرده بودند و برای راحتی کار من شماره کارت برای شارژ و تلفنم رو روی تابلو ساختمان نوشته بودم و راحله همسایه ما هم از اونجا قبلا شماره منو سیو کرده بود
منم بعد از ماجرای پارکینگ شمارتو ذخیره کردم و…
برای اینکه طولانی نشه برم سر اصل شروع ماجرا. یکروز راحله کنار در ورودی چند کیسه میوه و…کنارش بود که دیدمش گفتم خانم مرادی ( از زبان شوهر خواهرش چون نام فامیلش رو نمی دونستم) بزارید کمک کنم چون آسانسور نداشتیم بعد از کلی من و من قبول کرد سری اول رو بردم طبقه چهارم و برگشتم که بقیه رو ببرم سری دوم که رفتم گفت بی زحمت بزارید شون آشپزخانه شرمنده کردید و از ای حرفا مانتوش رو که درآورده بود تازه متوجه شدم چی قایم کرده زیرش دوتا ممه خوشگل بزرگ و …
بعد از اون توی فکرم بود بدم نیست کامی از بگیرم اون که مجرد و تنها و منم تشنه
اون روز وقتی خداحافظی کردم گفتم منم جای آقای مرادی هر وقت کار داشتید زنگ بزنید و…
فردای اون روز ساعت ۱۴ گوشیم زنگ خورد دیدم راحله همسایمون هست زنگ زده زودی جواب دادم گفت حمید آقا پشت در گیر کردم میشه بیاید کمک کنید نمیدونم ۱دقیقه شد یا کمتر خودمو رسوندم نفس نفس زنان ،وقتی دید خندش گرفته بود چرا اینقدر تند خلاصه با پیچ گوشتی قفل در رو باز کردم خواستم برم گفت بیا تو یه آبی ،شربتی و…منم ک از خدا خواسته رفتم نشستم ،راحله گفت بزارید لباسای بیرونم رو در بیارم خدمت میرسم، وقتی آمد شاوور راحتی و تاپ پوشیده بود رفت آشپزخونه و تنها چیزی که من نمیدیدم شربت بود. از اونجا حرف می زدیم ک فکری بسرم زد گفتم ببخشید راحله خانم چرا ازدواج نمی کنید خندید و گفت ای بابا شوهر کو تازشم حالا زوده و…وقتی اومد روبروی من نشست دل رو زدم به دریا گفتم اجازه میدید بیام کنار شما بشینم،سرخ شد گفت نه درست نیست شربت رو میل کردید لطفا برید و…من ادامه ندادم موقع بیرون رفتن بازم گفتم کاری داشتید مثل امروز بگید و خداحافظی کردم.
دو روز بعد ساعت ۸صبح بود ک راحله زنگ زد و گفت حمید آقا میشه بیاید واحد ما،پرسیدم مگه اداره نیستید گفت نه سرم درد می کرد مرخصی گرفتم مثل برق خودمو رسوندم وقتی رسیدم در نیمه باز بود این بار راحله با دامن کوتاه( مینی ژوپ) و تاب نشسته بود روی مبل گفتم سرتون چطوره چکار کنم گفت هیچی بابا بهانه بود خواستم بیاید بالا…تعجب نکردم چون خودم مشتاق بودم گفت از اون چند روز پیش فکرتون بودم راستش روم نمیشه بگم و…همینطور که حرف می زدیم رفتم پیشش نشستم دستش رو گرفتم و تقریبا بغلش کردم گفتم حیف از تو نیست تنهایی گفت اگر تنها نبودم که الان اینجا نبودی ،همین رو که گفت کشوندم بغلش کردم و سر و صورت رو آروم بوس بارون کردم و کمکم دستم رو بردم مه جای بدنش تا رسیدم به زیر دامن کوتاه ،دستم رو بردم داخل پاهاش مقاومتی نمی کرد چون راضی بود خیس خیس بود گفتم تو با این همه نیاز چرا زودتر نگفتی چیزی نمی گفت چشماش رو بسته بود و خودش رو شل کرده بود برای من، آروم تاپش رو درآوردم و دامن
سهم من!
#فانتزی #زن_همسایه
توی اون دوسه هفتهای که من تهران نبودم همسایه جدید جایگزین آقای موحد، اسباب کشی کرده بودند. چند روز بعد از برگشتنم، غروب توی پارکینگ، به محض رسیدن آسانسور، درب کابین باز شد و یک خانم اومد بیرون، طبق عادت سلام کردم و یک لحظه چشم تو چشم شدیم، اما از دیدن قیافهش حسابی جا خوردم. یعنی همسایه جدیدمون کاترینه؟! به گمونم نشناخت و بیشتر از دیدن یهویی من جلوی آسانسور، ترسید. ولی با این حال جوابم رو داد و از کنارم رد شد.
حالا کاترین کی بود؟ چند سال پیش یک خانم قد بلند، زیبا و خوشاستایل و درعین حال متین و با وقار توی محل بود که زیباییش مژده رو هم به تحسین وا داشته بود، جوری که با کاترین زتاجونز مقایسهاش میکرد و هر موقع که میدیدیمش کلی کیف میکرد! البته شاید هیکل و استایلش شباهت داشت اما از نظر زیبایی و ترکیب صورت نه، به نظرم زیبایی خاص خودش رو داشت.
یک روز عصر رفتیم بیرون که هم دوری بزنیم هم یکسری مایحتاج خونه رو بخریم. اون روزها هنوز دوسال از ازدواجمون نگذشته و پر از شور، شوق بودیم. خونه و بیرون برامون فرقی نداشت و گاهی وسط خیابون شيطنت میکردیم و سربهسر هم میگذاشتیم. اون روز هم طبق معمول، مژده شیطنتش گل کرده بود و توی فروشگاه هی انگولک میکرد. یک جا نمیدونم چکار کرد که حرصم گرفت و خواستم اذیتش کنم. فرار کرد به سمت عقب اما همین خانم یا به قول مژده کاترین، پشت سرش بود. محکم خورد بهش و اونم تعادلش بهم خورد، اما مژده دستپاچه بغلش کرد و شروع کرد به عذرخواهی، خانمه اول اخماش رفت تو هم ولی بعدش، لبخندی زد و گفت؛ اشکال نداره عزیزم!
در حالیکه من میخندیدم و خانمه هم هنوز آزمون فاصله نگرفته بود، مژده چنگی به بازوم زد و آروم: وای فررررزاد، لعنتی چه باسنی داره!
از این که توی اون وضعیت هم به این چیزها فکر میکرد، شدت خندهم بیشتر شد و به شوخی گفتم: پس لازم شد منم یکبار تست کنم!
همین یک جمله کافی بود تا دیوونه بازیاش گل کنه درحالیکه همچنان دست راستم توی دستاش بود، بدون اینکه براش مهم باشه کجاییم ، توی یک چشم بهم زدن گوشت بازوم لای دندوناش قرار گرفت. با حرص فشار میداد و به طور نامفهومی تکرار میکرد: بگو غلط کردم، پنج بار بگو غلط کردم!
دوسه نفر مثل کاترین لبخند به لب داشتند و بقیه هم عاقلاندرسفیه نگاه میکردند. در حالیکه دستم از درد میسوخت، خندهم بند نمیومد. برای خلاصی، چندبار گفتم غلط کردم تا بیخیال شد. کارمون تموم شد و از فروشگاه بیرون اومدیم اما مژده همچنان سوزنش گیر کرد و گیرداده بود بیا بریم از هم جدا شیم، من دیگه نمیتونم با یک آدم هرزه زندگی کنم. منم به شوخی گرفته و میگفتم الان دیگه دادگاه تعطیله و بذاریم برای فردا!
نه حرفای من جدی بود و نه حرفای مژده و این رو هر دومون میدونستیم. بیشتر ناز و کرشمهای بود برای ناز کشیدنهای من. اون روز هم مثل خیلی مواقع دیگه ناز کردن و نازکشیدن به معاشقه و تختخواب کشیده شد و نیمساعت بعد در حالی که هر دو لخت و بیرمق، توی آغوش هم ولو بودیم و نای بلند شدن نداشتیم، همه چیز رو به ظاهر فراموش کردیم، میگم به ظاهر چون مژده برخلاف حرفاش هرزگاهی حرفش رو پیش میکشید. تا جایی که یکشب حین مسخره بازیهامون گفت که خواب دیده مچ من و مژده رو وسط سکس گرفته! با وجودی که خودش داشت میگفت خواب بوده، اما بازم به سلاح همیشگیش متوسل شد و جای دندوناش روی بازوم هک شد. در حالیکه با حرص دست رو میمالیدم، با حرص گفتم: الهی مار نوک دندونات رو بزنه!
اونم خنده کنان: مار نوک کیر تو رو نیش بزنه که اینقدر هرزهای، و به حالت تهدید: فرزاد اگه یکبار دیگه چه تو خواب چه بیداری ببینم به کاترین فکر میکنی شک نکن، که کیرت رو ساطوری میکنم!
اون روزا گذشت و فکر کنم دوسه سالی میشد که ندیده بودمش. خیال میکردم که از این محل رفتهاند، یا شایدم من اونقدر درگیر بدبختیهام شده بودم که دیگه نمیدیدمش. اما حالا با حضورش توی ساختمون خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو برام زنده کرده بود.
یک ماهی از اومدنشون گذشته بود. توی این مدت چند بار دیدمش، اما رفتارش جوری بود که احساس میکردم حدسم درست بوده و نمیشناسه، تا اینکه یک پنجشنبه شب مهمونی دعوت بودم. دوشی گرفتم و آماده رفتن شدم. آسانسور که از بالا اومد، کاترین و خانم شریفی هم توی آسانسور بودند. سلام و شب بخیری گفتم و اونا هم جواب دادند، اما یهو پرسید: راستی تو این چند وقته خانمتون رو ندیدهام؟!
من و خانم شریفی چند ثانیه بهم خیره شدیم و از ترس اینکه نتونم خودم رو کنترل کنم، نگاهم رو به زمین دوختم گفتم: نیست!
شبم خراب شد و مهمونی رو هم نصف و نیمه ول کردم و برگشتم. در نهایت هم مجبور شدم به مشروب پناه ببرم تا بتونم بخوابم. عصر جمعه در حالیکه خودم رو با تلوزیون سرگرم کرده بودم زنگ واحد به صدا درومد.
#فانتزی #زن_همسایه
توی اون دوسه هفتهای که من تهران نبودم همسایه جدید جایگزین آقای موحد، اسباب کشی کرده بودند. چند روز بعد از برگشتنم، غروب توی پارکینگ، به محض رسیدن آسانسور، درب کابین باز شد و یک خانم اومد بیرون، طبق عادت سلام کردم و یک لحظه چشم تو چشم شدیم، اما از دیدن قیافهش حسابی جا خوردم. یعنی همسایه جدیدمون کاترینه؟! به گمونم نشناخت و بیشتر از دیدن یهویی من جلوی آسانسور، ترسید. ولی با این حال جوابم رو داد و از کنارم رد شد.
حالا کاترین کی بود؟ چند سال پیش یک خانم قد بلند، زیبا و خوشاستایل و درعین حال متین و با وقار توی محل بود که زیباییش مژده رو هم به تحسین وا داشته بود، جوری که با کاترین زتاجونز مقایسهاش میکرد و هر موقع که میدیدیمش کلی کیف میکرد! البته شاید هیکل و استایلش شباهت داشت اما از نظر زیبایی و ترکیب صورت نه، به نظرم زیبایی خاص خودش رو داشت.
یک روز عصر رفتیم بیرون که هم دوری بزنیم هم یکسری مایحتاج خونه رو بخریم. اون روزها هنوز دوسال از ازدواجمون نگذشته و پر از شور، شوق بودیم. خونه و بیرون برامون فرقی نداشت و گاهی وسط خیابون شيطنت میکردیم و سربهسر هم میگذاشتیم. اون روز هم طبق معمول، مژده شیطنتش گل کرده بود و توی فروشگاه هی انگولک میکرد. یک جا نمیدونم چکار کرد که حرصم گرفت و خواستم اذیتش کنم. فرار کرد به سمت عقب اما همین خانم یا به قول مژده کاترین، پشت سرش بود. محکم خورد بهش و اونم تعادلش بهم خورد، اما مژده دستپاچه بغلش کرد و شروع کرد به عذرخواهی، خانمه اول اخماش رفت تو هم ولی بعدش، لبخندی زد و گفت؛ اشکال نداره عزیزم!
در حالیکه من میخندیدم و خانمه هم هنوز آزمون فاصله نگرفته بود، مژده چنگی به بازوم زد و آروم: وای فررررزاد، لعنتی چه باسنی داره!
از این که توی اون وضعیت هم به این چیزها فکر میکرد، شدت خندهم بیشتر شد و به شوخی گفتم: پس لازم شد منم یکبار تست کنم!
همین یک جمله کافی بود تا دیوونه بازیاش گل کنه درحالیکه همچنان دست راستم توی دستاش بود، بدون اینکه براش مهم باشه کجاییم ، توی یک چشم بهم زدن گوشت بازوم لای دندوناش قرار گرفت. با حرص فشار میداد و به طور نامفهومی تکرار میکرد: بگو غلط کردم، پنج بار بگو غلط کردم!
دوسه نفر مثل کاترین لبخند به لب داشتند و بقیه هم عاقلاندرسفیه نگاه میکردند. در حالیکه دستم از درد میسوخت، خندهم بند نمیومد. برای خلاصی، چندبار گفتم غلط کردم تا بیخیال شد. کارمون تموم شد و از فروشگاه بیرون اومدیم اما مژده همچنان سوزنش گیر کرد و گیرداده بود بیا بریم از هم جدا شیم، من دیگه نمیتونم با یک آدم هرزه زندگی کنم. منم به شوخی گرفته و میگفتم الان دیگه دادگاه تعطیله و بذاریم برای فردا!
نه حرفای من جدی بود و نه حرفای مژده و این رو هر دومون میدونستیم. بیشتر ناز و کرشمهای بود برای ناز کشیدنهای من. اون روز هم مثل خیلی مواقع دیگه ناز کردن و نازکشیدن به معاشقه و تختخواب کشیده شد و نیمساعت بعد در حالی که هر دو لخت و بیرمق، توی آغوش هم ولو بودیم و نای بلند شدن نداشتیم، همه چیز رو به ظاهر فراموش کردیم، میگم به ظاهر چون مژده برخلاف حرفاش هرزگاهی حرفش رو پیش میکشید. تا جایی که یکشب حین مسخره بازیهامون گفت که خواب دیده مچ من و مژده رو وسط سکس گرفته! با وجودی که خودش داشت میگفت خواب بوده، اما بازم به سلاح همیشگیش متوسل شد و جای دندوناش روی بازوم هک شد. در حالیکه با حرص دست رو میمالیدم، با حرص گفتم: الهی مار نوک دندونات رو بزنه!
اونم خنده کنان: مار نوک کیر تو رو نیش بزنه که اینقدر هرزهای، و به حالت تهدید: فرزاد اگه یکبار دیگه چه تو خواب چه بیداری ببینم به کاترین فکر میکنی شک نکن، که کیرت رو ساطوری میکنم!
اون روزا گذشت و فکر کنم دوسه سالی میشد که ندیده بودمش. خیال میکردم که از این محل رفتهاند، یا شایدم من اونقدر درگیر بدبختیهام شده بودم که دیگه نمیدیدمش. اما حالا با حضورش توی ساختمون خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو برام زنده کرده بود.
یک ماهی از اومدنشون گذشته بود. توی این مدت چند بار دیدمش، اما رفتارش جوری بود که احساس میکردم حدسم درست بوده و نمیشناسه، تا اینکه یک پنجشنبه شب مهمونی دعوت بودم. دوشی گرفتم و آماده رفتن شدم. آسانسور که از بالا اومد، کاترین و خانم شریفی هم توی آسانسور بودند. سلام و شب بخیری گفتم و اونا هم جواب دادند، اما یهو پرسید: راستی تو این چند وقته خانمتون رو ندیدهام؟!
من و خانم شریفی چند ثانیه بهم خیره شدیم و از ترس اینکه نتونم خودم رو کنترل کنم، نگاهم رو به زمین دوختم گفتم: نیست!
شبم خراب شد و مهمونی رو هم نصف و نیمه ول کردم و برگشتم. در نهایت هم مجبور شدم به مشروب پناه ببرم تا بتونم بخوابم. عصر جمعه در حالیکه خودم رو با تلوزیون سرگرم کرده بودم زنگ واحد به صدا درومد.
لیلا، همسایهی چشم و گوش بسته (۱)
#زن_شوهردار #زن_همسایه
از وقتی یادمه حتی قبل از بلوغ به ازدواج فکر می کردم. پسر بزرگ خانواده بودم و تو گوشم هی می خواندن و قربون صدقم می رفتن که کی میشه ازدواجت رو ببینیم. هیچ وقت حتی تو خیالم فکر رابطه غیر ازدواج رو نمی کردم . اصلا نمیدونستم چیه اون هم رابطه با یه زن بزرگسال تر از خودم تا اون روز…
وقتی خیلی بچه بودم پدرم تو کارخونه در اثر حادثه فوت شده بود من بودم و مامانم و مامان بزرگم و خواهر کوچیکم . مامان بزرگم رو ننه صدا می زدم. یه جورایی بزرگ فامیل و محله بود و همه قبولش داشتن. محل ما از اون محله ها بود که عصرها خانمها جمع می شدند یه جا به حرف زدن. لیلا اینا تازه اومده بودن محل ما خونه دیوار به دیوار ما رو خریده بودن. شوهرش بنگاه ماشین داشت یه دختر سه چهار ساله هم داشتن. توی شهر کوچک ما از قبل هم خانوادشون رو می شناختیم و خیلی راحت صمیمی شدیم. من اون وقتها سال سوم دبیرستان بودم ( به الان می شه یازدهم چون ما پیش دانشگاهی داشتیم) سرم تو کتاب بود و راستش هیچ کس آدم حسابم نمی کرد . بجز من هم که هیچ مردی تو خونه نبود پس پاتوق خانمها همیشه خونه ما بود. بخصوص بخاطر ننه . لیلا ولی کم میومد واسه حرف زدن راستش اصلا یادم نمیاد واسه دورهمی هاشون اومده باشه . از همون روزهای اول داد و بیدادشون خبر از اختلاف داشت . ولی ننه می گفت زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنند. تا اینکه بالاخره دعواشون به خونه ما رسید.
یه روز عصر بود یادمه امتحانات ترم یک بود و من داشتم درس می خواندم که یهو صدای جیغ لیلا بلند شد بعد هم در خونشون محکم بهم خورد و صدای در خونه ما اومد . خواهر کوچیکم بدو رفت در رو باز کرد .لیلا بود چادر سفید سرش بود ولی لباسهاش معلوم بود . یه بلوز آستین کوتاه زرد و یه دامن سفید و البته صورت کبود . معلوم بود از دست شوهرش فرار کرده. مامان اینو که دید زود رو به من گفت امید تو در اتاقت رو ببند همونجا درس بخون سارا رو هم ببر پیش خودت. رفتم تو اتاق ولی همش گوشم اینور بود.ننه زودتر از همه رفت استقبالش
_چی شده عزیزم بیا تو کسی نیست خجالت نکش
_ببخشید مادر جون مجبور شدم از دستش فرار کنم وگرنه می کشتم.
_چشه چی میگه مشکل چیه
_دیوونست هیزه بی غیرتی آشغاله چی بگم!!!
مامان هم وارد بحثشون شد
_بیا تو عزیزم بیا یه چایی بخور بعد تعریف کن ماجرا چیه
همین لحظه آقا رضا شوهرش اومد تو
_یاالله یاالله ببخشید مادر جون لیلا پاشو بریم کارت دارم ننه پرید وسط حرفش
_چیه آقا رضا یه کم از کتک هاش مونده میخوای بزنی
_مادر جون زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنند
_اون که دعوای زن و شوهر رو با کتک کاری اشتباه گرفته ابله تره
_لا اله الاالله مادر جون یه چی میگی ها لیلا پاشو بریم
_نه پسر جون این دختر خونه من پناه آورده من هم فقط تحویل باباش میدم بفرما برو
_رضا عصبانی و غرغر کنان رفت دم در رسید با فریاد گفت لیلا نیومدی دیگه نیا
ننه لیلا رو آروم کرد و گفت حالا بشین تعریف کن
_من همیشه همین طوریم نمیگم حجاب دارم ولی با روسری و اینهام این میگه باید با لباس لخت جلوی مهمان های من بیایی سر لخت پا لخت و خوب من نمیخوام من اینجوری بزرگ شدم. میگه من این همه خرج کردم زن خوشگل گرفتم پوزش رو پیش رفیقام بدم . حالا تو خودت رو میپوشونی . میگه چرا با دوستای من دست نمیدی روبوسی نمیکنی مگه میشه . همین امروز یکی از دوستای ولش اومده بود بخدا از ترسش خواستم فقط باش دست بدم بی حیا کشیدم سمت خودش که بغلم کنه ازش خودم رو عقب کشیدم . رفته مغازه برگشته افتاده به جون من بدبخت.
_یا خدا آخرالزمون شده مرد هم اینقدر بی غیرت می شه !بابا مامانت می دونن اینها رو ؟!
_مامانم می دونه میگه تحمل کن سنش بالا میره خوب میشه
_ تحمل داره این شاید تا اون موقع زبونم لال یکی از همین ولگردا یه آبروریزی سرت آورد
حالت پچ پچ کنان : چی میگی مادر باور کن انقدر انگشتم کردن و به بهانه روبوسی زبون به صورتم زدن که حالم از خودم بهم می خوره بعد هم صدای هق هق…
من که پشت در بودم و کامل صداشون رو می شنیدم راستش با شنیدن کلمه ها انگشت کردن زبون زدن و… دیگه حواسم به لیلا یه جور دیگه جمع شد
واسه من چشم و گوش بسته این حرفها خیلی بود .اون ماجرا تموم شد فرداش مادر لیلا اومد خونه ما و بعد کلی نصیحتهای ننه و پیشنهاد اینکه به باباش بگید رفت خونه پدرش و یک هفته بعد هم برگشت خونه خودش . ولی آش همون آش و کاسه همون کاسه. فرقش این بود که لیلا دیگه رام شده بود تقریباً لخت (البته به تعبیر اون زمان لخت) می گشت و دیگه راحت شده بود ولی مامانم که باهاش درددل می کرد می گفت خیلی داغونه.
اون وقتها من بعضی وقتها پشت بوم درس می خواندم . خونه ما دو اتاق داشت تو یکیش ننه می خوابید تو اون یکی هم خواهرم سر و صدا می کرد و من می رفتم پشت بوم. از اون موقع به بعد هر فرصتی که می شد یه دید به لی
#زن_شوهردار #زن_همسایه
از وقتی یادمه حتی قبل از بلوغ به ازدواج فکر می کردم. پسر بزرگ خانواده بودم و تو گوشم هی می خواندن و قربون صدقم می رفتن که کی میشه ازدواجت رو ببینیم. هیچ وقت حتی تو خیالم فکر رابطه غیر ازدواج رو نمی کردم . اصلا نمیدونستم چیه اون هم رابطه با یه زن بزرگسال تر از خودم تا اون روز…
وقتی خیلی بچه بودم پدرم تو کارخونه در اثر حادثه فوت شده بود من بودم و مامانم و مامان بزرگم و خواهر کوچیکم . مامان بزرگم رو ننه صدا می زدم. یه جورایی بزرگ فامیل و محله بود و همه قبولش داشتن. محل ما از اون محله ها بود که عصرها خانمها جمع می شدند یه جا به حرف زدن. لیلا اینا تازه اومده بودن محل ما خونه دیوار به دیوار ما رو خریده بودن. شوهرش بنگاه ماشین داشت یه دختر سه چهار ساله هم داشتن. توی شهر کوچک ما از قبل هم خانوادشون رو می شناختیم و خیلی راحت صمیمی شدیم. من اون وقتها سال سوم دبیرستان بودم ( به الان می شه یازدهم چون ما پیش دانشگاهی داشتیم) سرم تو کتاب بود و راستش هیچ کس آدم حسابم نمی کرد . بجز من هم که هیچ مردی تو خونه نبود پس پاتوق خانمها همیشه خونه ما بود. بخصوص بخاطر ننه . لیلا ولی کم میومد واسه حرف زدن راستش اصلا یادم نمیاد واسه دورهمی هاشون اومده باشه . از همون روزهای اول داد و بیدادشون خبر از اختلاف داشت . ولی ننه می گفت زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنند. تا اینکه بالاخره دعواشون به خونه ما رسید.
یه روز عصر بود یادمه امتحانات ترم یک بود و من داشتم درس می خواندم که یهو صدای جیغ لیلا بلند شد بعد هم در خونشون محکم بهم خورد و صدای در خونه ما اومد . خواهر کوچیکم بدو رفت در رو باز کرد .لیلا بود چادر سفید سرش بود ولی لباسهاش معلوم بود . یه بلوز آستین کوتاه زرد و یه دامن سفید و البته صورت کبود . معلوم بود از دست شوهرش فرار کرده. مامان اینو که دید زود رو به من گفت امید تو در اتاقت رو ببند همونجا درس بخون سارا رو هم ببر پیش خودت. رفتم تو اتاق ولی همش گوشم اینور بود.ننه زودتر از همه رفت استقبالش
_چی شده عزیزم بیا تو کسی نیست خجالت نکش
_ببخشید مادر جون مجبور شدم از دستش فرار کنم وگرنه می کشتم.
_چشه چی میگه مشکل چیه
_دیوونست هیزه بی غیرتی آشغاله چی بگم!!!
مامان هم وارد بحثشون شد
_بیا تو عزیزم بیا یه چایی بخور بعد تعریف کن ماجرا چیه
همین لحظه آقا رضا شوهرش اومد تو
_یاالله یاالله ببخشید مادر جون لیلا پاشو بریم کارت دارم ننه پرید وسط حرفش
_چیه آقا رضا یه کم از کتک هاش مونده میخوای بزنی
_مادر جون زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنند
_اون که دعوای زن و شوهر رو با کتک کاری اشتباه گرفته ابله تره
_لا اله الاالله مادر جون یه چی میگی ها لیلا پاشو بریم
_نه پسر جون این دختر خونه من پناه آورده من هم فقط تحویل باباش میدم بفرما برو
_رضا عصبانی و غرغر کنان رفت دم در رسید با فریاد گفت لیلا نیومدی دیگه نیا
ننه لیلا رو آروم کرد و گفت حالا بشین تعریف کن
_من همیشه همین طوریم نمیگم حجاب دارم ولی با روسری و اینهام این میگه باید با لباس لخت جلوی مهمان های من بیایی سر لخت پا لخت و خوب من نمیخوام من اینجوری بزرگ شدم. میگه من این همه خرج کردم زن خوشگل گرفتم پوزش رو پیش رفیقام بدم . حالا تو خودت رو میپوشونی . میگه چرا با دوستای من دست نمیدی روبوسی نمیکنی مگه میشه . همین امروز یکی از دوستای ولش اومده بود بخدا از ترسش خواستم فقط باش دست بدم بی حیا کشیدم سمت خودش که بغلم کنه ازش خودم رو عقب کشیدم . رفته مغازه برگشته افتاده به جون من بدبخت.
_یا خدا آخرالزمون شده مرد هم اینقدر بی غیرت می شه !بابا مامانت می دونن اینها رو ؟!
_مامانم می دونه میگه تحمل کن سنش بالا میره خوب میشه
_ تحمل داره این شاید تا اون موقع زبونم لال یکی از همین ولگردا یه آبروریزی سرت آورد
حالت پچ پچ کنان : چی میگی مادر باور کن انقدر انگشتم کردن و به بهانه روبوسی زبون به صورتم زدن که حالم از خودم بهم می خوره بعد هم صدای هق هق…
من که پشت در بودم و کامل صداشون رو می شنیدم راستش با شنیدن کلمه ها انگشت کردن زبون زدن و… دیگه حواسم به لیلا یه جور دیگه جمع شد
واسه من چشم و گوش بسته این حرفها خیلی بود .اون ماجرا تموم شد فرداش مادر لیلا اومد خونه ما و بعد کلی نصیحتهای ننه و پیشنهاد اینکه به باباش بگید رفت خونه پدرش و یک هفته بعد هم برگشت خونه خودش . ولی آش همون آش و کاسه همون کاسه. فرقش این بود که لیلا دیگه رام شده بود تقریباً لخت (البته به تعبیر اون زمان لخت) می گشت و دیگه راحت شده بود ولی مامانم که باهاش درددل می کرد می گفت خیلی داغونه.
اون وقتها من بعضی وقتها پشت بوم درس می خواندم . خونه ما دو اتاق داشت تو یکیش ننه می خوابید تو اون یکی هم خواهرم سر و صدا می کرد و من می رفتم پشت بوم. از اون موقع به بعد هر فرصتی که می شد یه دید به لی
بلاخره شد
#زن_شوهردار #میلف #زن_همسایه
سلام میخوام یه خاطره ای رو براتون تعریف کنم که چند وقت پیش برام اتفاق افتاد.
اول از خودم میگم که اسمم امیره و ۱۹ سالمه قد و هیکل متوسطی دارم ولی به گفتهی بقیه نسبتا خوش چهره ام ، من از زمانی که سر از کارای سکسی و جنسی درآوردم ، همش به سکس با زنای سن بالا فک میکردم که زن همسایه مون همیشه برا اولویت داشت.
اسمش افسانه است و سنش حدودا بین ۳۵ تا ۴۰ ساله که خیلی بدن سکسی داره و به خودش میرسه و همیشه هم چون با مادرم رابطه صمیمی داره اخلاق و رفتار خوبی با من داشت.
خلاصه من از اوایل زمان بلوغم تو کفش بود و همیشه سوژه جق زدنام بود ولی هیچ وقت جرأت کار اضافی رو نداشتم و هیچ موقعیتی هم پیش نمیومد.
خلاصه قبل عید من برا آزمون رانندگی که قرار بود ظهر برم ، صبح زود تو کوچه با ماشین بابام تمرین میکردم که یهو دیدم افسانه از خونشون زد بیرون ، یه ست کت و شلوار لی پوشیده بود با یه پیراهن سفید که تا بالای کونش بود با یه ساک ورزشی تو دستش ؛ فهمیدم که داره باشگاه میره ، منم از فرصت استفاده کردم رفتم کنارش نگه داشتم و بهش گفتم سوارشه تا برسونمش.
-مرسی خاله نزدیکه خودم میرم
+نه بشینید میرسونمتون خودمم میخوام تو خیابون تمرین کنم.
بالاخره با چندتا تعارف بینمون افسانه سوار شد اونم صندلی جلو.
عطرش تو کل ماشین پیچید، منم با دیدن رون و سینه هاش که قشنگ معلوم بودن دست و پامو گم کردم ، با هم یکم از این و اون ور صحبت کردیم و منم بدون اینکه به صورتش نگاه کنم بدنشو دید میزدم.
تا اینکه به چراغ قرمز رسیدیم و من خودمو یکم به طرف در کشید و مستقیم تو چشاش نگاه کردم و پرسیدم: خاله چند وقته باشگاه میری؟
یه دو سه سالی میشه ، چطور؟
+هیچی ماشالا خیلی بدنتون خوبه.
تا اینو از من شنید یکم سرخ شد ولی خندید و چیزی نگفت.
خودمم از طرز حرف زدن خودم تعجب کرد بودم ولی دیگه شهوت عقلمو از کار انداخته بود.
رسیدیم دم در باشگاه ، ازم تشکر کرد ، منم یکم زبون ریختم گفتم دعا کن امروز قبول شم ، میشم راننده خصوصیت هر جا خواستی میبرمت ، اونا با یه لبخند گفت انشالا که قبول میشی ولی معلوم بود از رفتارم جا خورده بود چون تا حالا اینطوری باهاش صحبت نکرده بودم.
موقع پیاده شدن قشنگ یه بار دیگه دیدش زدم به خصوص وقتی پشتش به من شد و کونش زد بیرون.
تا وقتی که وارد باشگاه بشه نگاش کردم و راه افتادم .
که به فکرم زد منتظر بمونم تمرینش تموم شه و دوباره سوارش کنم دور زدم و جلوی باشگاه نگه داشتم حدود یه ساعت و نیم بعد دیدم که اومد بیرون از ماشین پیاده شدم و صداش کردم منو دید و تعجب کرد و گفت: تو هنوز اینجایی؟
-دیدم اینجا کوچه اش خلوت تره بهتر میشه تمرین کرد.
بیاین سوار شین بریم.
+نه مزاحمت نمیشم دوباره ، میخوام پیاده برم
-چه کاریه ؟ خوب من دارم میرم دیه.
که یکم مکث کرد و اومد سوار شد و بهم گفت : امروز حسابی زحمتت دادما.
-نه خاله چه زحمتی خودم خواستم تمرین کنم.
راه افتادیم اونم سرش تو گوشی بود بهش گفتم تمرین خوش گذشت؟
-آره بد نبود.
+چی تمرین کردی؟
-زیربغل و سینه
تا اینو گفت به سینه هاش زل زدم و گفتم برا همین دم کردن.
این بار خیلی جا خورد ، گفت : امیر تو چرا امروز اینطوری شدی؟
-چجوری خاله ؟
+اصلا رفتار و حرف زدنت عوض شده ، مث پسرای هول.
با خنده گفتم : خب اسمم امیره دیگه
اونم یه لبخندی زد و گفت : ولی این کار دور از شخصیت تو و خونوادته.
حسابی تو ذوقم خورد ولی پررو بازی درآورد که چرا مگه من جوون نیستم؟
-خب جوونی ولی باید مراقب باشی که کار دست خودت و خانوادت ندی.
+من که کاری نمیکنم همش تنهام.
-یه نگاه کجی بهم انداخت و با لبخند گفت: ینی تو رل نداری؟
+باور کن نه
-حتی تو دانشگاه؟
+نه با دخترای دانشگاه تو این فازا نیستم یعنی با هیچکدوم حال نمیکنم.
-پس امیرم ، امیرم فقط حرفه.
+امیرم ولی نه برا جوجه ها
با خنده گفت : یعنی چی؟
-میشه حرفامون بین خودمون بمونه؟
+آره حتما
-من از زنای سن بالا تر از خودم خوشم میاد.
تا اینو گفتم شاخ درآورد و با خنده بلند گفت : خاک تو سرت امیر
+خب چیکار کنم خاله منم این مدلی ام.
-خب نمیشه که با یه زن خیلی بزرگتر از خودت ازدواج کنی.
+حالا کی میخواد ازدواج کنه منظورم برا حال ایناس.
تا اینو گفتم ، گفت واقعا از تو انتظار نداشتم خیلی پررویی.
ادامه صحبت هامون با خنده و شوخی بود تا رسیدیم ، موقع که پیاده شد بهش دوباره گفتم لطفا حرفامون بین خودمون باشه ، اونم گفت حتما ، منم بی هوا بهش چشمک زدم که دست خودم نبود اونم سرشو تکون داد و رفت.
اون روز من تو آزمون قبول شدم عصر از گوشی مامانم شمارشو برداشتم و فرداش با هزار استرس بهش پیام دادم چون شبا شوهر و بچه هاش خونن خایه نکردم.
بعد یه ساعت سین زد گفت : شماره منو از کجا آوردی ؟
گفتم از گوشی مامانم
-خب بیجا کردی
خیلی ترسیدم نکنه الان بیاد به مامانم بگه؟
+نه خا
#زن_شوهردار #میلف #زن_همسایه
سلام میخوام یه خاطره ای رو براتون تعریف کنم که چند وقت پیش برام اتفاق افتاد.
اول از خودم میگم که اسمم امیره و ۱۹ سالمه قد و هیکل متوسطی دارم ولی به گفتهی بقیه نسبتا خوش چهره ام ، من از زمانی که سر از کارای سکسی و جنسی درآوردم ، همش به سکس با زنای سن بالا فک میکردم که زن همسایه مون همیشه برا اولویت داشت.
اسمش افسانه است و سنش حدودا بین ۳۵ تا ۴۰ ساله که خیلی بدن سکسی داره و به خودش میرسه و همیشه هم چون با مادرم رابطه صمیمی داره اخلاق و رفتار خوبی با من داشت.
خلاصه من از اوایل زمان بلوغم تو کفش بود و همیشه سوژه جق زدنام بود ولی هیچ وقت جرأت کار اضافی رو نداشتم و هیچ موقعیتی هم پیش نمیومد.
خلاصه قبل عید من برا آزمون رانندگی که قرار بود ظهر برم ، صبح زود تو کوچه با ماشین بابام تمرین میکردم که یهو دیدم افسانه از خونشون زد بیرون ، یه ست کت و شلوار لی پوشیده بود با یه پیراهن سفید که تا بالای کونش بود با یه ساک ورزشی تو دستش ؛ فهمیدم که داره باشگاه میره ، منم از فرصت استفاده کردم رفتم کنارش نگه داشتم و بهش گفتم سوارشه تا برسونمش.
-مرسی خاله نزدیکه خودم میرم
+نه بشینید میرسونمتون خودمم میخوام تو خیابون تمرین کنم.
بالاخره با چندتا تعارف بینمون افسانه سوار شد اونم صندلی جلو.
عطرش تو کل ماشین پیچید، منم با دیدن رون و سینه هاش که قشنگ معلوم بودن دست و پامو گم کردم ، با هم یکم از این و اون ور صحبت کردیم و منم بدون اینکه به صورتش نگاه کنم بدنشو دید میزدم.
تا اینکه به چراغ قرمز رسیدیم و من خودمو یکم به طرف در کشید و مستقیم تو چشاش نگاه کردم و پرسیدم: خاله چند وقته باشگاه میری؟
یه دو سه سالی میشه ، چطور؟
+هیچی ماشالا خیلی بدنتون خوبه.
تا اینو از من شنید یکم سرخ شد ولی خندید و چیزی نگفت.
خودمم از طرز حرف زدن خودم تعجب کرد بودم ولی دیگه شهوت عقلمو از کار انداخته بود.
رسیدیم دم در باشگاه ، ازم تشکر کرد ، منم یکم زبون ریختم گفتم دعا کن امروز قبول شم ، میشم راننده خصوصیت هر جا خواستی میبرمت ، اونا با یه لبخند گفت انشالا که قبول میشی ولی معلوم بود از رفتارم جا خورده بود چون تا حالا اینطوری باهاش صحبت نکرده بودم.
موقع پیاده شدن قشنگ یه بار دیگه دیدش زدم به خصوص وقتی پشتش به من شد و کونش زد بیرون.
تا وقتی که وارد باشگاه بشه نگاش کردم و راه افتادم .
که به فکرم زد منتظر بمونم تمرینش تموم شه و دوباره سوارش کنم دور زدم و جلوی باشگاه نگه داشتم حدود یه ساعت و نیم بعد دیدم که اومد بیرون از ماشین پیاده شدم و صداش کردم منو دید و تعجب کرد و گفت: تو هنوز اینجایی؟
-دیدم اینجا کوچه اش خلوت تره بهتر میشه تمرین کرد.
بیاین سوار شین بریم.
+نه مزاحمت نمیشم دوباره ، میخوام پیاده برم
-چه کاریه ؟ خوب من دارم میرم دیه.
که یکم مکث کرد و اومد سوار شد و بهم گفت : امروز حسابی زحمتت دادما.
-نه خاله چه زحمتی خودم خواستم تمرین کنم.
راه افتادیم اونم سرش تو گوشی بود بهش گفتم تمرین خوش گذشت؟
-آره بد نبود.
+چی تمرین کردی؟
-زیربغل و سینه
تا اینو گفت به سینه هاش زل زدم و گفتم برا همین دم کردن.
این بار خیلی جا خورد ، گفت : امیر تو چرا امروز اینطوری شدی؟
-چجوری خاله ؟
+اصلا رفتار و حرف زدنت عوض شده ، مث پسرای هول.
با خنده گفتم : خب اسمم امیره دیگه
اونم یه لبخندی زد و گفت : ولی این کار دور از شخصیت تو و خونوادته.
حسابی تو ذوقم خورد ولی پررو بازی درآورد که چرا مگه من جوون نیستم؟
-خب جوونی ولی باید مراقب باشی که کار دست خودت و خانوادت ندی.
+من که کاری نمیکنم همش تنهام.
-یه نگاه کجی بهم انداخت و با لبخند گفت: ینی تو رل نداری؟
+باور کن نه
-حتی تو دانشگاه؟
+نه با دخترای دانشگاه تو این فازا نیستم یعنی با هیچکدوم حال نمیکنم.
-پس امیرم ، امیرم فقط حرفه.
+امیرم ولی نه برا جوجه ها
با خنده گفت : یعنی چی؟
-میشه حرفامون بین خودمون بمونه؟
+آره حتما
-من از زنای سن بالا تر از خودم خوشم میاد.
تا اینو گفتم شاخ درآورد و با خنده بلند گفت : خاک تو سرت امیر
+خب چیکار کنم خاله منم این مدلی ام.
-خب نمیشه که با یه زن خیلی بزرگتر از خودت ازدواج کنی.
+حالا کی میخواد ازدواج کنه منظورم برا حال ایناس.
تا اینو گفتم ، گفت واقعا از تو انتظار نداشتم خیلی پررویی.
ادامه صحبت هامون با خنده و شوخی بود تا رسیدیم ، موقع که پیاده شد بهش دوباره گفتم لطفا حرفامون بین خودمون باشه ، اونم گفت حتما ، منم بی هوا بهش چشمک زدم که دست خودم نبود اونم سرشو تکون داد و رفت.
اون روز من تو آزمون قبول شدم عصر از گوشی مامانم شمارشو برداشتم و فرداش با هزار استرس بهش پیام دادم چون شبا شوهر و بچه هاش خونن خایه نکردم.
بعد یه ساعت سین زد گفت : شماره منو از کجا آوردی ؟
گفتم از گوشی مامانم
-خب بیجا کردی
خیلی ترسیدم نکنه الان بیاد به مامانم بگه؟
+نه خا
روزی جمال، قسمت کمال
#زن_همسایه #زن_مطلقه
سلام خواستم بگم داستان واقعی نیست بیکار بودم گفتم بنویسمش
داستان در مورد کمال و جمال دو تا رفیقه که از بچگی باهم بزرگ شدن
و اما بریم سر داستان و وقتتون رو نگیرم
اسمم کمال 30 سالمه قدم 178 مغازه دارم و اهل عشق حال بودم تا زمانی که جمال از شهر ما بخاطر کارش تو یک شرکت رفت یک شهر دیگه و تنها شدم
یه چند ماهی گذشت و دلم بد جوری براش تنگ شده بود
زد به سرم تصمیم گرفتم برم غافلگیرش کنم و ببینمش، مغازه رو سپردم به شاگردم و رفتم سمت جمال
میدونستم کی خونه است برای همین وقتی رسیدم همون موقع رفتم در خونش یه آپارتمان نقلی بود و طبقه سوم
رفتم بالا دم واحدش در زدم استرس و هیجان داشتم وقتی گفت کیه انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم، هیچی نگفتم
تا بیاد دم در، در که باز شد پریدم بغلش
شوکه شده بود از شوق اشکم در اومده بود فقط بغلش کرده بودم اونم حس منو داشت، چن ثانیه همینطوری بود دلم نمی خواست ولش کنم یه کم که حال و هوا عوض شد رفتیم داخل حال و احوال و خوش بش کردیم جاتون خالی خوش گذشت رفتیم بیرون عشق و حال جمال گفت ناقلا چرا خبر ندادی یهو بی خبر، گفتم کیفش به همین بود دیگه،
یهو یه چی گفت حالم گرفته شد…
گفت فردا صبح زود باید بره ماموریت 2 روزه بر میگرده حالم خراب شد ولی گفت برگرده جبران میکنه منم که این همه راه اومدم بخاطر رفیقم گفتم وایمیستم تا بیاد، روز بعد از خواب بیدار شدم دیدم نیست نزدیک ظهر بود رفته بود چون تا دیر وقت بیرون بودیم بیدارم نکرده بود.
بیدار شدم صبحونه رو زدم و رفتم یه دوش بگیرم موزیک رو پخش کردم و هوا هم گرم بود در حموم رو باز گذاشتم دوش باز کردم و رفتم زیر دوش داشتم یاد خاطرات گذشته میکردم تو اون بخار زیر دوش یه دفعه دیدم یه نفر اومد تو حموم و از پشت بغلم کرد جا خوردم هیچی نگفتم بخاطر صدا آهنگ نفهمیدم کسی اومده داخل خونه ولی جمال نبود… (همه اینا تو چند ثانیه اتفاق افتاد)
یه زن تپولو، گوشتالویی بود کوتاه تر از من وقتی بغلم کرد گفت سورپرایز، جمال خیلی هوس کیرت رو کردم و دستاش دورم حلقه کرده بود و داشت با کیرم بازی میکرد، یهو دستاشو گرفتم منم فرصت رو غنیمت شمردم برگشتم گفتم سورپرایز غصه نخور بی نصیبت نمیزارم…
جا خورد!،
(اسمش مونا بود قدش 165 تپل مپل با سینه های بزرگ و 28 ساله،مطلقه و همسایه بالایی آقا جمالمون، مثل اینکه گهگاهی میومد و یه حالی به خودش و جمال میداده و کلید داشته از خونشون)
به مِن مِن افتاده بود و گفتم من کمالم رفیق فاب جمال، داداشمون رفته ماموریت 2 روز دیگه میاد، حالا قسمت بوده من به فیض برسونم و خودمم به فیض برسم دستش رو گرفتم و بردمش تو اتاق هنوز تو شوک بود و لخت جلوم بود،
کونش رو نگم براتون مطمئنم شما هم میدیدینش آب دهنتون و آب کیرتون راه می افتد، الکسیس جلوش لنگ می انداخت فقط شکمش تو آفساید بود و الا بقیش حرف نداشت ممه ها بزرگ کوسش رو نگم، صورتی نبود ولی سیاه هم نبود تپولو گوشتالو و آبدار و خودش حشرش زده بود بالا و راه میومد باهام
رفتیم تو اتاق و نشوندمش لب تخت خوابوندمش رو تخت و شروع کردم خوردن لبای غنچه و گوشتیش چن ثانیه لباش رو خوردم و اومدم رو گردنش و بعد سراغ اصل کاری، ممه هاش که نگم تو دشت که جا نمیشد تو دهن که اصلا ولی خوشمزه و ژله ای از دل نمی اومدی ولشون کنی صداش در اومد از بس خوردم سینه هاش رو از ممه هاش لیس زدم و اومد رو شکمش خوشم نیومد و سریع رفتم بین پاهاش رو زمین نشستم و پاهاش رو انداختم رو شونه هام شروع کردم به خوردم کوسش وای نگو تمیز کرده بود و نمیدونم لعنتی چی زده بود که خوشبو بود و خوشمزه (مغزم رفت مرخصی و دستور دستور جناب دول بود برام مهم نبود اون لحظه دارم چیکار با کی سکس و عشق و حال میکنم) داشتم از خوردن کوسش لذت میبردم و صدای ناله های مونا خانوم در اومده بود و هیچی حالیش نبود منم میخوردم و انگشت میکردم
یهو بلند شد و منو انداخت رو تخت و شروع کرد ساک زدن دمش گرم چه حرفه ای میخورد (خوشبحال جمال) دیدم چن ثانیه خورد اومد نشست روم نزدیک بود له شم وزنش زیاد بود ولی حشرش زده بود بالا هیچی حالیش نبود همینطور کیرسواری میکرد دیدم دارم له میشم هر طور بود انداختمش اونور داگی کردم و شروع کردم تلمبه زدن لامصب گشاد نبود تنگم نبود ولی عجب حس خوبی داشت داغ بود و انگار کیرم رو میکشید داخل یه دقیقه ای تلمبه زدم تو کوسش و اسپنک میزدم (لامصب انگار به ژله ضربه میزنی خودت تصور کن ببین چه شکلی میشه) دیدم لرزید و بی حال شد و کیرم داغ تر شد منم تند تر کردم تلمبه ها رو داشت آبم میومد سریع در آوردم و برش گردوندم ریختم و پاشیدم رو سینه هاش و بی حال افتادم کنارش…
بوسش کردم و ازش تشکر و عذرخواهی کردم، آدم بی منطقی نبود دمش گرم
تو اون دو روزی که جمال نبود یه چند بار دیگه ای به فیض رسیدم.
دمتون گرم خوندید، ببخشید طولانی
#زن_همسایه #زن_مطلقه
سلام خواستم بگم داستان واقعی نیست بیکار بودم گفتم بنویسمش
داستان در مورد کمال و جمال دو تا رفیقه که از بچگی باهم بزرگ شدن
و اما بریم سر داستان و وقتتون رو نگیرم
اسمم کمال 30 سالمه قدم 178 مغازه دارم و اهل عشق حال بودم تا زمانی که جمال از شهر ما بخاطر کارش تو یک شرکت رفت یک شهر دیگه و تنها شدم
یه چند ماهی گذشت و دلم بد جوری براش تنگ شده بود
زد به سرم تصمیم گرفتم برم غافلگیرش کنم و ببینمش، مغازه رو سپردم به شاگردم و رفتم سمت جمال
میدونستم کی خونه است برای همین وقتی رسیدم همون موقع رفتم در خونش یه آپارتمان نقلی بود و طبقه سوم
رفتم بالا دم واحدش در زدم استرس و هیجان داشتم وقتی گفت کیه انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم، هیچی نگفتم
تا بیاد دم در، در که باز شد پریدم بغلش
شوکه شده بود از شوق اشکم در اومده بود فقط بغلش کرده بودم اونم حس منو داشت، چن ثانیه همینطوری بود دلم نمی خواست ولش کنم یه کم که حال و هوا عوض شد رفتیم داخل حال و احوال و خوش بش کردیم جاتون خالی خوش گذشت رفتیم بیرون عشق و حال جمال گفت ناقلا چرا خبر ندادی یهو بی خبر، گفتم کیفش به همین بود دیگه،
یهو یه چی گفت حالم گرفته شد…
گفت فردا صبح زود باید بره ماموریت 2 روزه بر میگرده حالم خراب شد ولی گفت برگرده جبران میکنه منم که این همه راه اومدم بخاطر رفیقم گفتم وایمیستم تا بیاد، روز بعد از خواب بیدار شدم دیدم نیست نزدیک ظهر بود رفته بود چون تا دیر وقت بیرون بودیم بیدارم نکرده بود.
بیدار شدم صبحونه رو زدم و رفتم یه دوش بگیرم موزیک رو پخش کردم و هوا هم گرم بود در حموم رو باز گذاشتم دوش باز کردم و رفتم زیر دوش داشتم یاد خاطرات گذشته میکردم تو اون بخار زیر دوش یه دفعه دیدم یه نفر اومد تو حموم و از پشت بغلم کرد جا خوردم هیچی نگفتم بخاطر صدا آهنگ نفهمیدم کسی اومده داخل خونه ولی جمال نبود… (همه اینا تو چند ثانیه اتفاق افتاد)
یه زن تپولو، گوشتالویی بود کوتاه تر از من وقتی بغلم کرد گفت سورپرایز، جمال خیلی هوس کیرت رو کردم و دستاش دورم حلقه کرده بود و داشت با کیرم بازی میکرد، یهو دستاشو گرفتم منم فرصت رو غنیمت شمردم برگشتم گفتم سورپرایز غصه نخور بی نصیبت نمیزارم…
جا خورد!،
(اسمش مونا بود قدش 165 تپل مپل با سینه های بزرگ و 28 ساله،مطلقه و همسایه بالایی آقا جمالمون، مثل اینکه گهگاهی میومد و یه حالی به خودش و جمال میداده و کلید داشته از خونشون)
به مِن مِن افتاده بود و گفتم من کمالم رفیق فاب جمال، داداشمون رفته ماموریت 2 روز دیگه میاد، حالا قسمت بوده من به فیض برسونم و خودمم به فیض برسم دستش رو گرفتم و بردمش تو اتاق هنوز تو شوک بود و لخت جلوم بود،
کونش رو نگم براتون مطمئنم شما هم میدیدینش آب دهنتون و آب کیرتون راه می افتد، الکسیس جلوش لنگ می انداخت فقط شکمش تو آفساید بود و الا بقیش حرف نداشت ممه ها بزرگ کوسش رو نگم، صورتی نبود ولی سیاه هم نبود تپولو گوشتالو و آبدار و خودش حشرش زده بود بالا و راه میومد باهام
رفتیم تو اتاق و نشوندمش لب تخت خوابوندمش رو تخت و شروع کردم خوردن لبای غنچه و گوشتیش چن ثانیه لباش رو خوردم و اومدم رو گردنش و بعد سراغ اصل کاری، ممه هاش که نگم تو دشت که جا نمیشد تو دهن که اصلا ولی خوشمزه و ژله ای از دل نمی اومدی ولشون کنی صداش در اومد از بس خوردم سینه هاش رو از ممه هاش لیس زدم و اومد رو شکمش خوشم نیومد و سریع رفتم بین پاهاش رو زمین نشستم و پاهاش رو انداختم رو شونه هام شروع کردم به خوردم کوسش وای نگو تمیز کرده بود و نمیدونم لعنتی چی زده بود که خوشبو بود و خوشمزه (مغزم رفت مرخصی و دستور دستور جناب دول بود برام مهم نبود اون لحظه دارم چیکار با کی سکس و عشق و حال میکنم) داشتم از خوردن کوسش لذت میبردم و صدای ناله های مونا خانوم در اومده بود و هیچی حالیش نبود منم میخوردم و انگشت میکردم
یهو بلند شد و منو انداخت رو تخت و شروع کرد ساک زدن دمش گرم چه حرفه ای میخورد (خوشبحال جمال) دیدم چن ثانیه خورد اومد نشست روم نزدیک بود له شم وزنش زیاد بود ولی حشرش زده بود بالا هیچی حالیش نبود همینطور کیرسواری میکرد دیدم دارم له میشم هر طور بود انداختمش اونور داگی کردم و شروع کردم تلمبه زدن لامصب گشاد نبود تنگم نبود ولی عجب حس خوبی داشت داغ بود و انگار کیرم رو میکشید داخل یه دقیقه ای تلمبه زدم تو کوسش و اسپنک میزدم (لامصب انگار به ژله ضربه میزنی خودت تصور کن ببین چه شکلی میشه) دیدم لرزید و بی حال شد و کیرم داغ تر شد منم تند تر کردم تلمبه ها رو داشت آبم میومد سریع در آوردم و برش گردوندم ریختم و پاشیدم رو سینه هاش و بی حال افتادم کنارش…
بوسش کردم و ازش تشکر و عذرخواهی کردم، آدم بی منطقی نبود دمش گرم
تو اون دو روزی که جمال نبود یه چند بار دیگه ای به فیض رسیدم.
دمتون گرم خوندید، ببخشید طولانی