عقده های من و فاطمه زن صیغه ای
1402/04/22
#صیغه #زن_میانسال
چیزی به تولد 35 سالگیم نمونده بود و هیچوقت تجربه سکس نداشتم همش هم بخاطر وضعیت مالیم بود اما تا دلتون بخواد پورن دیده بودم و عکسای اینو و اون جلق زده بودم و هزارجور فانتزی تو سرم داشتم حدودا ده سال پیش زمان دانشگاه یکی از دوستام پدرش فوت کرد اونموقع 300هزارتومن بهش پول قرض دادم که بتونه هزینه کفن و دفن پدرش رو بده کل داراییم بود بعد رفیقم بود اما بعد از یه مدت غیبش زد خبری ازش نداشتم تا شیش ماه پیش که یهو پیداش شد خودش میگفت نزدیک یکسال بود که دنبالم میگرده با یه موتور تو خیابون جلوم وایساد و تا وقتی که خودشو معرفی نکرده بود نمیشناختمش بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن و منم دل خوشی ازش نداشتم و فک میکردم دوباره اومده بگه بدبختم و بی پولم و دوباره تیغم بزنه و یا اینکه اتفاقی منو دیده و خلاصه به اصرار اون رفتیم تو یه کافه نشستیم و من هی بهونه میاوردم که برم ولی دیدم بدجور پاپیچم شده که قبول کردم شروع کرد به سوال کردن که چیکار میکنم و وضعم چجوریه منم جون فکر میکردم میخواد تیغم بزنه و بچاپه منو شرایطم رو صدبرابر بدتر از واقعیت شرح دادم طوریکه واقعا داشت دلم به حال خودم میسوخت برگشت بهم گفت که دیگه لازم نیست کار کنم و اونقدری داره که تا آخر عمر باید فقط عشق و حال کنم و گفت هرچی بخوای برات فراهم میکنم خونه ماشین پول ویلا هرچی که بخوای برات میخرم من بازم فکر میکردم میخواد منو تیغ بزنه و بیشتر از بدبختیام می گفتم و زدم زیر گریه و گفتم میخوام برم کلیه امو بفروشم و صد میلیون به یکی بدهکارم برام حکم جلب گرفته اونم شروع کرد به گریه و زاری و من حس کردم فهمیده من چیزی ندارم و خیالم راحت شد اما گفت همین الان صدمیلیون بهت میدم که حسابتو صاف کنی اصلا دویست میلیون میدم شماره حساب ازم خواست فک کردم میخواد از حسابم دزدی یا سو استفاده کنه و به دروغ گفتم حسابام مسدوده و من میگم جلب سیار برام گرفتن تو میگی شماره حساب بده همون لحظه هم یه ماشین گشت وایساد جلو کافه و منم زود بلند شدم و گفتم زودباش باید بریم و اونم هی میگفت مشکلی نیست و من زدم بیرون که و باورش شد که آره تو بد وضعیتیم بیرون بهش گفتم کاری نداری من برم که دیدم ول کن نیست با هزار بدبختی از دستش فرار کردم روز بعدش زنگ زد و اومد دنبالم با یه بنز کلاس ای اومده بود همون ماشینی که من عاشقش بود دیگه کم کم داشت باورم میشد خرپوله خلاصه صدملیون ازش گرفتم و چندصدملیون هم خودش به بزور و به بهانه های مختلف بهم داد و برام ماشین خرید و رفاقت رو از حد گذروند و زندگیم از این رو به اون رو شد هیچوقت درست حسابی بهم نگفت چجوری پولدار شده یه بار میگفت تو کار نفته یه بار از برج سازی تو کشورای دیگه حرف میزد و منم زیادی بهش گیر ندادم در عرض چندماه زندگیم زیر و رو شد من که آرزوی یه پراید رو داشتم حالا مزدا3 صفر زیرپام بود تو بالا شهر آپارتمان داشتم یه ویلای خریده بودم و لباس و گوشی و ساعت برند میپوشیدم انگار ده سال جوونتر شده بودم باورش برام سخت بود اما پولای بادآورده داشت همه این کارا رو میکرد البته دوستم هم برام نقشه هایی داشت و با احتیاط باهاش رفتار میکردم که الان خدا رو شکر فهمیدم نقشه بدی هم برام نکشیده الان تو یکی از کشورای دیگه مدیریت یه مجموعه ای از شرکتها دست منه و دوستم چون به کسی اعتماد نداشت و از طرفی میخواست بره نیوزلند کاراش رو تو این کشور سپرده به من ومنی که تا خرخره تو قرض و بدهی و عقده و حسرت غرق بودم الان همه چی دارم به لطف پولایی که رسیده بود میخواستم برم تایلند و عشق و حال کنم اما آخرش به این نتیجه رسیدم که پول تای
1402/04/22
#صیغه #زن_میانسال
چیزی به تولد 35 سالگیم نمونده بود و هیچوقت تجربه سکس نداشتم همش هم بخاطر وضعیت مالیم بود اما تا دلتون بخواد پورن دیده بودم و عکسای اینو و اون جلق زده بودم و هزارجور فانتزی تو سرم داشتم حدودا ده سال پیش زمان دانشگاه یکی از دوستام پدرش فوت کرد اونموقع 300هزارتومن بهش پول قرض دادم که بتونه هزینه کفن و دفن پدرش رو بده کل داراییم بود بعد رفیقم بود اما بعد از یه مدت غیبش زد خبری ازش نداشتم تا شیش ماه پیش که یهو پیداش شد خودش میگفت نزدیک یکسال بود که دنبالم میگرده با یه موتور تو خیابون جلوم وایساد و تا وقتی که خودشو معرفی نکرده بود نمیشناختمش بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن و منم دل خوشی ازش نداشتم و فک میکردم دوباره اومده بگه بدبختم و بی پولم و دوباره تیغم بزنه و یا اینکه اتفاقی منو دیده و خلاصه به اصرار اون رفتیم تو یه کافه نشستیم و من هی بهونه میاوردم که برم ولی دیدم بدجور پاپیچم شده که قبول کردم شروع کرد به سوال کردن که چیکار میکنم و وضعم چجوریه منم جون فکر میکردم میخواد تیغم بزنه و بچاپه منو شرایطم رو صدبرابر بدتر از واقعیت شرح دادم طوریکه واقعا داشت دلم به حال خودم میسوخت برگشت بهم گفت که دیگه لازم نیست کار کنم و اونقدری داره که تا آخر عمر باید فقط عشق و حال کنم و گفت هرچی بخوای برات فراهم میکنم خونه ماشین پول ویلا هرچی که بخوای برات میخرم من بازم فکر میکردم میخواد منو تیغ بزنه و بیشتر از بدبختیام می گفتم و زدم زیر گریه و گفتم میخوام برم کلیه امو بفروشم و صد میلیون به یکی بدهکارم برام حکم جلب گرفته اونم شروع کرد به گریه و زاری و من حس کردم فهمیده من چیزی ندارم و خیالم راحت شد اما گفت همین الان صدمیلیون بهت میدم که حسابتو صاف کنی اصلا دویست میلیون میدم شماره حساب ازم خواست فک کردم میخواد از حسابم دزدی یا سو استفاده کنه و به دروغ گفتم حسابام مسدوده و من میگم جلب سیار برام گرفتن تو میگی شماره حساب بده همون لحظه هم یه ماشین گشت وایساد جلو کافه و منم زود بلند شدم و گفتم زودباش باید بریم و اونم هی میگفت مشکلی نیست و من زدم بیرون که و باورش شد که آره تو بد وضعیتیم بیرون بهش گفتم کاری نداری من برم که دیدم ول کن نیست با هزار بدبختی از دستش فرار کردم روز بعدش زنگ زد و اومد دنبالم با یه بنز کلاس ای اومده بود همون ماشینی که من عاشقش بود دیگه کم کم داشت باورم میشد خرپوله خلاصه صدملیون ازش گرفتم و چندصدملیون هم خودش به بزور و به بهانه های مختلف بهم داد و برام ماشین خرید و رفاقت رو از حد گذروند و زندگیم از این رو به اون رو شد هیچوقت درست حسابی بهم نگفت چجوری پولدار شده یه بار میگفت تو کار نفته یه بار از برج سازی تو کشورای دیگه حرف میزد و منم زیادی بهش گیر ندادم در عرض چندماه زندگیم زیر و رو شد من که آرزوی یه پراید رو داشتم حالا مزدا3 صفر زیرپام بود تو بالا شهر آپارتمان داشتم یه ویلای خریده بودم و لباس و گوشی و ساعت برند میپوشیدم انگار ده سال جوونتر شده بودم باورش برام سخت بود اما پولای بادآورده داشت همه این کارا رو میکرد البته دوستم هم برام نقشه هایی داشت و با احتیاط باهاش رفتار میکردم که الان خدا رو شکر فهمیدم نقشه بدی هم برام نکشیده الان تو یکی از کشورای دیگه مدیریت یه مجموعه ای از شرکتها دست منه و دوستم چون به کسی اعتماد نداشت و از طرفی میخواست بره نیوزلند کاراش رو تو این کشور سپرده به من ومنی که تا خرخره تو قرض و بدهی و عقده و حسرت غرق بودم الان همه چی دارم به لطف پولایی که رسیده بود میخواستم برم تایلند و عشق و حال کنم اما آخرش به این نتیجه رسیدم که پول تای
صیغه شدن مامانم توسط آخوند محل
1402/05/10
#آخوند #مامان #صیغه
سلام خدمت دوستان شهوانی امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد، داستانی که میخوام براتون تعریف کنم کاملاً واقعیه و هیچ دروغی توش نیست. اول از همه برم سراغ معرفی خودم، اسم مهدی هست و الان 16 سالمه و تو یکی از شهرستانهای استان آذربایجان شرقی با پدر مادرم زندگی میکنم.پدرم یه کارگر ساده بود و مامانم هم تو خونه بود. مامانم یه زن 37 ساله هست و خیلی هم خوشگل و سکسی هست و کون گنده ای داره که کیر هر مردی رو سیخ میکنه. داستان من مربوط میشه به یکسال پیش یعنی سال 1401، و از روزی شروع شد که خبر دادن بابام وقتی داشته از سر کار میومده خونه تصادف کرده و فوت شده من و مامانم بعد شنیدن این خبر خیلی ناراحت و غمگین شدیم من خیلی گریه کردم و اصلا حالم خوب نبود خلاصه که بعد از این اتفاق و خاکسپاری بابام حدود دو ماهی میگذشت که مامانم به فکر این افتاد که بره دنبال کار تا خرج خونه رو در بیاره و اجاره خونه هم عقب نیفته مامانم نمی خواست سربار خانواده اش باشه البته اونا تو یه شهر دیگه زندگی میکردن. مامانم دنبال کار خوب بود ولی هر جا میرفت کار درست و حسابی گیر نمیومد تا اینکه یه روز یکی از همسایه هامون به مامانم گفت تا بره پیش حاج آقا مرادیان که یه مرد 50 ساله بود و امام جماعت مسجد محله بود و آدم با نفوذی بود مامانم هم قبول کرد و رفت پیش حاج آقا مرادیان تا ازش کمک بخواد منم رفته بودم مدرسه وقتی از مدرسه اومدم خونه دیدم مامانم هم اومده ازش پرسیدم چی شد حاج آقا مرادیان چی گفت، مامانم گفت که براش یه کار خوب پیدا کرده تو یکی از شرکت های دوستش و قراره اونجا بره ولی تو چهره مامانم اضطراب خاصی رو میدیدم تا اینکه رفتیم ناهار بخوریم مامانم گفت قراره خونمون رو عوض کنیم و بریم تو یکی از مجتمع هایی که حاج آقا مرادیان برامون ردیف کرده، چند روزی گذشت ما هم که خونمون رو عوض کرده بودیم و رفتیم خونه جدیدمون مامانم هم سر کار میرفت و وضعمون خیلی خوب شده بود. یه روز حاج آقا مرادیان اومده بود خونه جدید ما منم کاملاً شوکه شده بودم و خوشحال بودم چون خیلی حاج آقا رو دوست داشتم اومد خونه با هم شام خوردیم بعد از شام مامانم بهم گفت مهدی دیگه وقت خوابه باید بری بخوابی منم از حاج آقا و مامان خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم اما خیلی کنجکاو بودم که چرا حاج آقا مرادیان هنوز نرفته خونه خودش و اینجا هست و دوست داشتم بشنوم تا به مامانم چی میگه یواشکی از اتاقم اومده بیرون و تو یه جای خونه قایم شدم شنیدم که حاج آقا مرادیان به مامانم میگفت امشب باید حسابی بهم حال بدی و جبران کنی برام مامانم هم گفت بله حاج آقا من و مهدی هرچی داریم از لطف شماست و حاج آقا بلند شد و دست مامانم رو گرفت و برد تو اتاق مامانم منم یواشکی رفتم کنار اتاق و شانس آوردم که حاج آقا در رو نبسته نبود حسابی ترسیده بودم و قلبم داشت از دهنم میومد بیرون یعنی حاج آقا مرادیان که من اینقدر دوسش دارم امشب قراره کص و کون مامانمو جر بده و خیلی اضطراب داشتم. حاج آقا به مامانم گفت تا لباساش رو در بیاره و فقط شرت و سوتین بمونه، باورم نمیشد حاج آقا مرادیان انقدر آدم حشری باشه عجیب تر اینکه هرچی حاج آقا میگفت مامانم مثل برده گوش میداد مامانم لباساش رو در اورد و فقط شرت و سوتین مونده بود باورم نمیشد که بلاخره لخت مامانم رو دیدم یه زن خوشگل با آرایش کامل و بدن سفید و کون گنده و ممه های درشت، حاج آقا هم داشت لباساشو در میآورد تا اینکه کیرش افتاد بیرون، وقتی کیر حاج آقا رو دیدم ریدم به خودم خیلی دراز و کلفت بود همونجا با خودم گفتم بیچاره مامانم که قراره با کیر این آ
1402/05/10
#آخوند #مامان #صیغه
سلام خدمت دوستان شهوانی امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد، داستانی که میخوام براتون تعریف کنم کاملاً واقعیه و هیچ دروغی توش نیست. اول از همه برم سراغ معرفی خودم، اسم مهدی هست و الان 16 سالمه و تو یکی از شهرستانهای استان آذربایجان شرقی با پدر مادرم زندگی میکنم.پدرم یه کارگر ساده بود و مامانم هم تو خونه بود. مامانم یه زن 37 ساله هست و خیلی هم خوشگل و سکسی هست و کون گنده ای داره که کیر هر مردی رو سیخ میکنه. داستان من مربوط میشه به یکسال پیش یعنی سال 1401، و از روزی شروع شد که خبر دادن بابام وقتی داشته از سر کار میومده خونه تصادف کرده و فوت شده من و مامانم بعد شنیدن این خبر خیلی ناراحت و غمگین شدیم من خیلی گریه کردم و اصلا حالم خوب نبود خلاصه که بعد از این اتفاق و خاکسپاری بابام حدود دو ماهی میگذشت که مامانم به فکر این افتاد که بره دنبال کار تا خرج خونه رو در بیاره و اجاره خونه هم عقب نیفته مامانم نمی خواست سربار خانواده اش باشه البته اونا تو یه شهر دیگه زندگی میکردن. مامانم دنبال کار خوب بود ولی هر جا میرفت کار درست و حسابی گیر نمیومد تا اینکه یه روز یکی از همسایه هامون به مامانم گفت تا بره پیش حاج آقا مرادیان که یه مرد 50 ساله بود و امام جماعت مسجد محله بود و آدم با نفوذی بود مامانم هم قبول کرد و رفت پیش حاج آقا مرادیان تا ازش کمک بخواد منم رفته بودم مدرسه وقتی از مدرسه اومدم خونه دیدم مامانم هم اومده ازش پرسیدم چی شد حاج آقا مرادیان چی گفت، مامانم گفت که براش یه کار خوب پیدا کرده تو یکی از شرکت های دوستش و قراره اونجا بره ولی تو چهره مامانم اضطراب خاصی رو میدیدم تا اینکه رفتیم ناهار بخوریم مامانم گفت قراره خونمون رو عوض کنیم و بریم تو یکی از مجتمع هایی که حاج آقا مرادیان برامون ردیف کرده، چند روزی گذشت ما هم که خونمون رو عوض کرده بودیم و رفتیم خونه جدیدمون مامانم هم سر کار میرفت و وضعمون خیلی خوب شده بود. یه روز حاج آقا مرادیان اومده بود خونه جدید ما منم کاملاً شوکه شده بودم و خوشحال بودم چون خیلی حاج آقا رو دوست داشتم اومد خونه با هم شام خوردیم بعد از شام مامانم بهم گفت مهدی دیگه وقت خوابه باید بری بخوابی منم از حاج آقا و مامان خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم اما خیلی کنجکاو بودم که چرا حاج آقا مرادیان هنوز نرفته خونه خودش و اینجا هست و دوست داشتم بشنوم تا به مامانم چی میگه یواشکی از اتاقم اومده بیرون و تو یه جای خونه قایم شدم شنیدم که حاج آقا مرادیان به مامانم میگفت امشب باید حسابی بهم حال بدی و جبران کنی برام مامانم هم گفت بله حاج آقا من و مهدی هرچی داریم از لطف شماست و حاج آقا بلند شد و دست مامانم رو گرفت و برد تو اتاق مامانم منم یواشکی رفتم کنار اتاق و شانس آوردم که حاج آقا در رو نبسته نبود حسابی ترسیده بودم و قلبم داشت از دهنم میومد بیرون یعنی حاج آقا مرادیان که من اینقدر دوسش دارم امشب قراره کص و کون مامانمو جر بده و خیلی اضطراب داشتم. حاج آقا به مامانم گفت تا لباساش رو در بیاره و فقط شرت و سوتین بمونه، باورم نمیشد حاج آقا مرادیان انقدر آدم حشری باشه عجیب تر اینکه هرچی حاج آقا میگفت مامانم مثل برده گوش میداد مامانم لباساش رو در اورد و فقط شرت و سوتین مونده بود باورم نمیشد که بلاخره لخت مامانم رو دیدم یه زن خوشگل با آرایش کامل و بدن سفید و کون گنده و ممه های درشت، حاج آقا هم داشت لباساشو در میآورد تا اینکه کیرش افتاد بیرون، وقتی کیر حاج آقا رو دیدم ریدم به خودم خیلی دراز و کلفت بود همونجا با خودم گفتم بیچاره مامانم که قراره با کیر این آ
دختر مطلقه خراسانی
1402/05/11
#صیغه #زن_مطلقه
سلام اول خودمو معرفی کنم اسم من بابک وسی سالمه وچندسالی بعد فوت مادرم تنها توخونه پدری زندگی میکنم وبه همراه برادرم یه مغازه عمده فروشی شال و روسری تو بازار داریم داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به فروردین ماه سال ۱۴۰۱بعد تعطیلات بود تازه شروع به کار کرده بودیم یه شب بعد باشگاه رفتنو دور دور با رفقای نزدیک ساعت ده شب داشتم میرفتم سمت خونه که بغل یه دکه که کنارش فضای سبز داشت وایسادم تا هم چایی بخورم هم سیگار بخرم که چنددقیقه بعد یه خانوم سبزه تقریبا سی ساله نزدیکم شد وبایه اضطراب شدید گفت آقا چند نفر مزاحمم شدن میتونم چند دقیقه داخل ماشین شما بشینم تا برن اولش ترسیدم خفت گیر باشن ولی دل وزدم به دریا ودر ماشین وباز کردم ویه چایی هم برای اون خریدم تو ماشین نشستم یکم رفتم جلوتر وپارک کردم که داستان وبفهمم چیه ودلیل این همه استرسش یکم از زندگیش برام گفت اسمش زینت اهل یکی از شهرای خراسان شمالی وتوی بیست سالگی ازدواج میکنه ولی چون بچه دار نمیشده شوهرش طلاقش داده وچندسالی خونه پدر بوده وتوی تعطیلات عید یه مرد شصت ساله که همشهریشون بوده وتوی تهران اوضاع مالی خوبی داره زینب واز باباش خواستگاری میکنه که اونا بدون توجه به نظر این جواب مثبت میدن وبه همراه برادرو پدرش ومادرش اومده بودن تهران برای کارای عقد که بدون پول وفقط با یه شناسنامه از دستشون تو رستورانی که رفته بودن فرار میکنه وبا گریه از من تفاضای کمک کرد بهش گفتم من تنها زندگی میکنم میتونه بیاد خونه من که یهو ترسید گفت منو پیاده کن وبعدش گفتم یه کار دیگه هم میتونم برات بکنم اندازه پنج شب برات توی مسافرخونه اتاق بگیرم خوشحال شد شبونه بردمش سمت سهروردی وتو یه سفره خونه مطمئن اندازه پنج روز براش اتاق گرفتم ویه میلیون هم نقدی بهش دادم برای خوردو خوراک خدا شاهده اون موقع اصلا فکر سکس ونمیکردم شمارمم بهش دادم که اگه مشکلی داشت زنگ بزنه چند روزی ازش خبری نبود منم پیگیر نشدم از شر بعدش میترسیدم که چند شب بعدش زنگ زد که مهلت مسافرخونه فردا تموم منم جایی ندارم وگریه کرد که بهش گفتم من دیگه پول ندارم وفقط میتونه بیاد خونم ویکم کس وشعر گفتم که توهم جای خواهر منی قبول کرد صبح رفتم دنبالش آوردمش خونه ورفتم مغازه چون میترسیدم دزدی کنه همش با گوشی دوربین جلوی آپارتمان وچک میکردم نزدیکا ساعت هشت رفتم خونه دیدم یه شلوار مشکی گشاد با پیرن مردونه پرویزی تو خونه نشسته وسرش پایین ویه غذای خوشمزه هم درست کرده باحالت خجالت گفت ببخشید گفتم شاید گشنه باشی رفتم سر فریزر تا غذا درست کنم اون شب زیاد نگاهش نکردم تا معذب نشه وموقع خواب کلید اتاق مادر خدا بیامرزم وبهش دادم وگفتم میتونی اینجا بخوابی یکم لباس راحتی از دوست دختر قبلیم تو خونه بود اونارم بهش دادم گفتم میتونی موقعی که من نیستم اینارو بپوشی وراحت باشی چند روزی گذشت تا رسید به پنج شنبه یکم زودتر اومدم خونه ولی دیدم دیگه روسری سرش نیست ولوازم آرایشی که از دوست دخترم مونده بودو ورداشته کمی آرایش کرده وناخنای دست وپاش ولاک زده اون شب بود که هوس سکس با زینب به سرم زد بعد شام بهش گفتم فردا جمعه مغازه ما تعطیله معذب نمیشه که من باشم گفت نه بابا خونه تو شما ببخشید شب که داشتم آشغالا رو میبردم بیرون دیدم ژیلت تو مشما زباله هستش در حالی که من فقط با موبر پشمامو میزنم دوزاری افتاد که تمیز کرده صب جمعه بلند شدم دوش گرفتم رفتم بیرون حلیم خریدم بعد صبحانه بهش پیشنهاد دادم بریم بیرون بگردیم حال وهواش عوض بشه اول رفتیم بوتیک یه مانتو وشلوار براش خریدم بعدش رفتیم واسه ناهار فر
1402/05/11
#صیغه #زن_مطلقه
سلام اول خودمو معرفی کنم اسم من بابک وسی سالمه وچندسالی بعد فوت مادرم تنها توخونه پدری زندگی میکنم وبه همراه برادرم یه مغازه عمده فروشی شال و روسری تو بازار داریم داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به فروردین ماه سال ۱۴۰۱بعد تعطیلات بود تازه شروع به کار کرده بودیم یه شب بعد باشگاه رفتنو دور دور با رفقای نزدیک ساعت ده شب داشتم میرفتم سمت خونه که بغل یه دکه که کنارش فضای سبز داشت وایسادم تا هم چایی بخورم هم سیگار بخرم که چنددقیقه بعد یه خانوم سبزه تقریبا سی ساله نزدیکم شد وبایه اضطراب شدید گفت آقا چند نفر مزاحمم شدن میتونم چند دقیقه داخل ماشین شما بشینم تا برن اولش ترسیدم خفت گیر باشن ولی دل وزدم به دریا ودر ماشین وباز کردم ویه چایی هم برای اون خریدم تو ماشین نشستم یکم رفتم جلوتر وپارک کردم که داستان وبفهمم چیه ودلیل این همه استرسش یکم از زندگیش برام گفت اسمش زینت اهل یکی از شهرای خراسان شمالی وتوی بیست سالگی ازدواج میکنه ولی چون بچه دار نمیشده شوهرش طلاقش داده وچندسالی خونه پدر بوده وتوی تعطیلات عید یه مرد شصت ساله که همشهریشون بوده وتوی تهران اوضاع مالی خوبی داره زینب واز باباش خواستگاری میکنه که اونا بدون توجه به نظر این جواب مثبت میدن وبه همراه برادرو پدرش ومادرش اومده بودن تهران برای کارای عقد که بدون پول وفقط با یه شناسنامه از دستشون تو رستورانی که رفته بودن فرار میکنه وبا گریه از من تفاضای کمک کرد بهش گفتم من تنها زندگی میکنم میتونه بیاد خونه من که یهو ترسید گفت منو پیاده کن وبعدش گفتم یه کار دیگه هم میتونم برات بکنم اندازه پنج شب برات توی مسافرخونه اتاق بگیرم خوشحال شد شبونه بردمش سمت سهروردی وتو یه سفره خونه مطمئن اندازه پنج روز براش اتاق گرفتم ویه میلیون هم نقدی بهش دادم برای خوردو خوراک خدا شاهده اون موقع اصلا فکر سکس ونمیکردم شمارمم بهش دادم که اگه مشکلی داشت زنگ بزنه چند روزی ازش خبری نبود منم پیگیر نشدم از شر بعدش میترسیدم که چند شب بعدش زنگ زد که مهلت مسافرخونه فردا تموم منم جایی ندارم وگریه کرد که بهش گفتم من دیگه پول ندارم وفقط میتونه بیاد خونم ویکم کس وشعر گفتم که توهم جای خواهر منی قبول کرد صبح رفتم دنبالش آوردمش خونه ورفتم مغازه چون میترسیدم دزدی کنه همش با گوشی دوربین جلوی آپارتمان وچک میکردم نزدیکا ساعت هشت رفتم خونه دیدم یه شلوار مشکی گشاد با پیرن مردونه پرویزی تو خونه نشسته وسرش پایین ویه غذای خوشمزه هم درست کرده باحالت خجالت گفت ببخشید گفتم شاید گشنه باشی رفتم سر فریزر تا غذا درست کنم اون شب زیاد نگاهش نکردم تا معذب نشه وموقع خواب کلید اتاق مادر خدا بیامرزم وبهش دادم وگفتم میتونی اینجا بخوابی یکم لباس راحتی از دوست دختر قبلیم تو خونه بود اونارم بهش دادم گفتم میتونی موقعی که من نیستم اینارو بپوشی وراحت باشی چند روزی گذشت تا رسید به پنج شنبه یکم زودتر اومدم خونه ولی دیدم دیگه روسری سرش نیست ولوازم آرایشی که از دوست دخترم مونده بودو ورداشته کمی آرایش کرده وناخنای دست وپاش ولاک زده اون شب بود که هوس سکس با زینب به سرم زد بعد شام بهش گفتم فردا جمعه مغازه ما تعطیله معذب نمیشه که من باشم گفت نه بابا خونه تو شما ببخشید شب که داشتم آشغالا رو میبردم بیرون دیدم ژیلت تو مشما زباله هستش در حالی که من فقط با موبر پشمامو میزنم دوزاری افتاد که تمیز کرده صب جمعه بلند شدم دوش گرفتم رفتم بیرون حلیم خریدم بعد صبحانه بهش پیشنهاد دادم بریم بیرون بگردیم حال وهواش عوض بشه اول رفتیم بوتیک یه مانتو وشلوار براش خریدم بعدش رفتیم واسه ناهار فر
ناهید میلف همسایه
1402/05/26
#صیغه #زن_همسایه #میلف
سلام اسم من مهدی وسی سالمه وبعد فوت پدر مادرم چندسالی میشه که تنها زندگی میکنم وداخل بازار یک مغازه عمده فروشی پارچه دارم داستان برمیگرده به اردبیهشت سال قبل که بعد هزارتا بدبختی وفروش زمین پدری تونستم توی منطقه پیروزی تهران یه خونه بخرم تفریبا همه کارهای خونه رو کرده بودم مثل نصب پرده وخرید وسایل نو وفقط مونده بود اسباب کشی یه روز جمعه رو تعیین کردم برای اسباب کشی وقبل رسیدن نیسان ماشین خودم وبردم تو پارکینگ که چشمم افتاد به یک خانوم تقریباً چهل ساله چادری که داشت میرفت سمت ماشینش تو دلم گفتم خوش بحال شوهرش عجب میلفی میزنه سفید چشم رنگی وکمی تپل ولی اندامش زیاد زیر چادر معلوم نبود بالاخره وسایل وبردم بالا وتا بعدازظهر چیندم یه دوش گرفتم وجلوی تلویزیون افتادم که دیدم یکی داره زنگ خونه رو میزنه رفتم دیدم اکبری نامی که مدیر ساختمون یکم صحبت کرد واز شرایط و قوانین ساختمون برام گفت که یکدفعه پرسید شما بچه هم دارید ؟بهش گفتم باخنده من اصلا زن ندارم که بچه داشته باشم ومجردی زندگی میکنم بایه حالت ناراحت گفت ما به صاحب خونه ها گفتیم که به مجرد خونه ندن که منم قاطی کردم گفتم خونه رو خریدم واگه ناراضی هستی فردا بریم بنگاه پولشو بده مال تو یکم آروم شد وشروع کردن به کس وشعر گفتن که از قیافه شما معلومه انسان موجهی هستید و قوانین ورعایت میکنید ورفت پیش خودم گفتم عجب جایی افتادم یه کس بکنیم به صدنفر باید جواب بدم تقریبا یه چند وقتی گذشت تا رسید به تعطیلات خرداد ماه شب که اومدم پارکینگ دیدم فقط ماشین وموتور من هست وپژو اون خانوم چادری وبقیه انگار مسافرت بودن رفتم خوابیدم که صبح یدفعه با صدای آیفون در بیدار شدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم گوشی رو برداشتم که دیدم یه خانومی ومیگه ببخشید مزاحم شدم من همسایتون هستم ماشینم جوش آورده همونجوری اومدم تو پارکینگ میشه کمکم کنید سریع لباس پوشیدم ورفتم دیدم همون خانوم چادری یکم آمپر ماشین آوردم پایین و بهش گفتم رفیق من سمت بلوار ابوذر باطری سازی داره میتونم ببرم درست کنم اول مقاومت کرد بعد قبول کرد موقع برگشتن زنگ واحدشون رو زدم که بیاد ماشین وتحویل بگیره با یه چادر رنگی ودامن ودمپایی اومد پایین که سفیدی مچ پاش نشون میداد عجب کس سفید ی سوئیچ وبهش دادم وگفت هزینش چقدر میشه کمی زیاد تعارف کردم که یهو ناراحت شد گفت آقا دست شما درد نکنه ولی باید پولشو بگیری با همراه بانک موبایل اومد بزنه که شانس من نشد شماره کارت وبهش دادم واز تو ماشین کارت مغازم که فقط شماره موبایل روش بودو هم بهش دادم و گفتم فردا بعد دو روز تعطیلی من میرم مغازه بعد واریز یه پیام بدید که بدونم از طرف شماست چون واریزی زیاد دارم صبحش برام زد ویه پیامک تشکر فرستاده سریع سیو کردم ورفتم عکسای واتساپ وتلگرامشو ببینم که همش باحجاب وبودو دخترش خبری از مرد نبود کنجکاو شدم رابطمه در حد همون سلام علیک تو پارکینگ موند تا اینکه یه روز پنج شنبه اکبری مدیر ساختمون زنگ زد که بعد از شام خونه ما جلسه ساختمون خوشتیپ کردم ویه لباس رسمی پوشیدم رفتم که یه چیزی باعث شد فوضولی من گل کنه چهار واحد دیگه که منم جزوشون بودم همه مرداشون بودن الا خانوم ناهید امجدی(همون چادری)تنها بود وکنار زن اکبری نشسته بود فکرمو اون شب خیلی به خودش درگیر کرد فردا صبح عباس یکی از همسایه ها که زوج جوون بودن وتوی پارکینگ دیدم وراجب ناهید ازش سوال پرسیدم که گفت شوهرش توی کرونا فوت کرده واین خانوم هم خودش کارمند بانک وبا دخترش زندگی میکنه تقریبا یک ماه بعد دیدم ناهید داره بهم زنگ میزنه طوری جواب دادم که نفه
1402/05/26
#صیغه #زن_همسایه #میلف
سلام اسم من مهدی وسی سالمه وبعد فوت پدر مادرم چندسالی میشه که تنها زندگی میکنم وداخل بازار یک مغازه عمده فروشی پارچه دارم داستان برمیگرده به اردبیهشت سال قبل که بعد هزارتا بدبختی وفروش زمین پدری تونستم توی منطقه پیروزی تهران یه خونه بخرم تفریبا همه کارهای خونه رو کرده بودم مثل نصب پرده وخرید وسایل نو وفقط مونده بود اسباب کشی یه روز جمعه رو تعیین کردم برای اسباب کشی وقبل رسیدن نیسان ماشین خودم وبردم تو پارکینگ که چشمم افتاد به یک خانوم تقریباً چهل ساله چادری که داشت میرفت سمت ماشینش تو دلم گفتم خوش بحال شوهرش عجب میلفی میزنه سفید چشم رنگی وکمی تپل ولی اندامش زیاد زیر چادر معلوم نبود بالاخره وسایل وبردم بالا وتا بعدازظهر چیندم یه دوش گرفتم وجلوی تلویزیون افتادم که دیدم یکی داره زنگ خونه رو میزنه رفتم دیدم اکبری نامی که مدیر ساختمون یکم صحبت کرد واز شرایط و قوانین ساختمون برام گفت که یکدفعه پرسید شما بچه هم دارید ؟بهش گفتم باخنده من اصلا زن ندارم که بچه داشته باشم ومجردی زندگی میکنم بایه حالت ناراحت گفت ما به صاحب خونه ها گفتیم که به مجرد خونه ندن که منم قاطی کردم گفتم خونه رو خریدم واگه ناراضی هستی فردا بریم بنگاه پولشو بده مال تو یکم آروم شد وشروع کردن به کس وشعر گفتن که از قیافه شما معلومه انسان موجهی هستید و قوانین ورعایت میکنید ورفت پیش خودم گفتم عجب جایی افتادم یه کس بکنیم به صدنفر باید جواب بدم تقریبا یه چند وقتی گذشت تا رسید به تعطیلات خرداد ماه شب که اومدم پارکینگ دیدم فقط ماشین وموتور من هست وپژو اون خانوم چادری وبقیه انگار مسافرت بودن رفتم خوابیدم که صبح یدفعه با صدای آیفون در بیدار شدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم گوشی رو برداشتم که دیدم یه خانومی ومیگه ببخشید مزاحم شدم من همسایتون هستم ماشینم جوش آورده همونجوری اومدم تو پارکینگ میشه کمکم کنید سریع لباس پوشیدم ورفتم دیدم همون خانوم چادری یکم آمپر ماشین آوردم پایین و بهش گفتم رفیق من سمت بلوار ابوذر باطری سازی داره میتونم ببرم درست کنم اول مقاومت کرد بعد قبول کرد موقع برگشتن زنگ واحدشون رو زدم که بیاد ماشین وتحویل بگیره با یه چادر رنگی ودامن ودمپایی اومد پایین که سفیدی مچ پاش نشون میداد عجب کس سفید ی سوئیچ وبهش دادم وگفت هزینش چقدر میشه کمی زیاد تعارف کردم که یهو ناراحت شد گفت آقا دست شما درد نکنه ولی باید پولشو بگیری با همراه بانک موبایل اومد بزنه که شانس من نشد شماره کارت وبهش دادم واز تو ماشین کارت مغازم که فقط شماره موبایل روش بودو هم بهش دادم و گفتم فردا بعد دو روز تعطیلی من میرم مغازه بعد واریز یه پیام بدید که بدونم از طرف شماست چون واریزی زیاد دارم صبحش برام زد ویه پیامک تشکر فرستاده سریع سیو کردم ورفتم عکسای واتساپ وتلگرامشو ببینم که همش باحجاب وبودو دخترش خبری از مرد نبود کنجکاو شدم رابطمه در حد همون سلام علیک تو پارکینگ موند تا اینکه یه روز پنج شنبه اکبری مدیر ساختمون زنگ زد که بعد از شام خونه ما جلسه ساختمون خوشتیپ کردم ویه لباس رسمی پوشیدم رفتم که یه چیزی باعث شد فوضولی من گل کنه چهار واحد دیگه که منم جزوشون بودم همه مرداشون بودن الا خانوم ناهید امجدی(همون چادری)تنها بود وکنار زن اکبری نشسته بود فکرمو اون شب خیلی به خودش درگیر کرد فردا صبح عباس یکی از همسایه ها که زوج جوون بودن وتوی پارکینگ دیدم وراجب ناهید ازش سوال پرسیدم که گفت شوهرش توی کرونا فوت کرده واین خانوم هم خودش کارمند بانک وبا دخترش زندگی میکنه تقریبا یک ماه بعد دیدم ناهید داره بهم زنگ میزنه طوری جواب دادم که نفه
صیغه شدن مامانم توسط آخوند محل (۲)
1402/06/01
#آخوند #مامان #صیغه
سلام خدمت دوستان شهوانی عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه.توی داستان قبلی که براتون گفتم،یه عده از دوستان انتقاد کردن،خوب باید بگم من برای اولین باره که داستان مینویسم و توی مدرسه هم انشاء ضعیفی دارم و ازین بابت شرمندم و اون عده از دوستان هم که گفتن داستان دروغه، اشتباه کردن و ایشالا وقتی مامان خودشون رو زیر یه حاج آقا ببینند باور میکنن،به هر حال هرچی لازم بود گفتم. توی داستان قبلی گفتم که بعد از فوت بابام،مامانم به خاطر شرایط مالی که داشتیم صیغه حاج آقا مرادیان شد و باهاش سکس داشت و یکساله که حاج آقا با مامانم رابطه داره، توی این مدت هم ما هیچ خبری از فامیل های خودمون نداریم و با مامانم و به لطف حاج آقا زندگی خوبی داریم و منم کم کم با این قضیه کنار اومدم البته من از اول نمیدونستم که حاج آقا همچین آدم لاشی و هوس بازیه و به غیر از زن خودش با چند تا زن دیگه هم رابطه داشته و اینو موقع سکس با مامانم ازش شنیدم که گفت تا حالا هیچ زنی مثل تو منو خوب ارضا نمیکنه و داشت به مامانم التماس میکرد تا برای مدت زیادی با خودش باشه و مامانم که از خداش بود چون هم زندگی خوبی داشتیم و هم خودش از کون دادن به حاجی لذت می برد امّا حاجی از زنش مثل سگ می ترسید چون میدونست اگه زنش بویی از رابطه مامانم با خودش ببره روزگار حاجی رو سیاه میکنه و آبروی خودش هم میره البته ما هم بدبخت میشیم،ما توی آپارتمانی زندگی میکردیم که ماله خود حاجی بود و حاجی هم همسایه های مارو از اونجا بیرون کرده بود و گفته بود که میخاد بفروش برسونه اونجا رو تا همسایه ها شک نکنن،مامانم که تو شرکت یکی از دوستای حاجی بود و اونجا کار میکرد و اون دوست حاجی هم به رابطه مامانم با حاج آقا شک کرده بود و وقتی مامانم اینو به حاجی گفت حاجی ترسید و گفت دیگه لازم نیست اونجا کار کنی و باید تو خونه باشی.یه عصر جمعه حاجی به مامانم زنگ زد و گفت آماده شو تا بریم باغ و به مامانم گفت که بیاد کجا و از اونجا سوار شه و برن،مامانم هم رفت تیپ سکسی برای خودش زد و با خوشحالی به منم گفت تا آماده شم و باهم بریم مامانم تقریباً عاشق حاجی شده بود و خیلی دوسش داشت اما من میدونستم حاج آقا یه خوک کثیفه که به مامانم نگاه جنسی داره و بخاطر همین مامانمو صیغه کرده،با مامانم رفتیم همون جایی که حاجی گفته بود و سوار ماشین شدیم و رفتیم،حاجی بساط جوج رو به پا کرده بود و شام خوشمزه ای خوردیم اونجا،ویلای حاجی دیوث خیلی بزرگ و شیک بود و همچنین خیلی خلوت بود و کسی اونجا نمیومد،بعد از اینکه شام رو خوردیم، کیر حاجی هوس کص و کون مامانمو کرده بود،حاجی با نگاه معنا داری که بهم داشت با مامانم رفتن داخل ویلا،یکسال بود که شاهد سکس حاجی و مامانم بودم ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم چون از حاجی میترسیدم و از طرفی هم منم ازین قضیه سود می بردم،ولی در کل حس بدی داشتم،منم رفتم توی اتاق کوچولوی خودم و از اونجا یواشکی نگاه میکردم،حاجی خوب میدونست که من همیشه اونارو می بینم ولی کاری باهام نداشت و منم جق میزدم همیشه،حاجی اول صورت مامانمو بوس کرد و گفت حوری بهشتی من، آماده ای؟ مامانم هم با عشوه گفت بله حاج آقا،منم که برای بار هزارم داشتم لخت مامانمو میدیدم،اما اینار خیلی تعجب کردم،چون مامانم خوشگل تر از همیشه شده بود و تمیزه تمیز بود و لباس سکسی وحشتناکی پوشیده بود یه جوراب شلواری کرمی و یه سوتین صورتی خوشگل حاجی به مامانم گفت عجب تیپی زدی امروز شیطون و دوباره مامانمو بوسید،حاجی هم که حشری شده بود خیلی سریع لباساشو در آورد و من دوباره کیر ترسناک حاجی رو دیدم،مثل همیشه او
1402/06/01
#آخوند #مامان #صیغه
سلام خدمت دوستان شهوانی عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه.توی داستان قبلی که براتون گفتم،یه عده از دوستان انتقاد کردن،خوب باید بگم من برای اولین باره که داستان مینویسم و توی مدرسه هم انشاء ضعیفی دارم و ازین بابت شرمندم و اون عده از دوستان هم که گفتن داستان دروغه، اشتباه کردن و ایشالا وقتی مامان خودشون رو زیر یه حاج آقا ببینند باور میکنن،به هر حال هرچی لازم بود گفتم. توی داستان قبلی گفتم که بعد از فوت بابام،مامانم به خاطر شرایط مالی که داشتیم صیغه حاج آقا مرادیان شد و باهاش سکس داشت و یکساله که حاج آقا با مامانم رابطه داره، توی این مدت هم ما هیچ خبری از فامیل های خودمون نداریم و با مامانم و به لطف حاج آقا زندگی خوبی داریم و منم کم کم با این قضیه کنار اومدم البته من از اول نمیدونستم که حاج آقا همچین آدم لاشی و هوس بازیه و به غیر از زن خودش با چند تا زن دیگه هم رابطه داشته و اینو موقع سکس با مامانم ازش شنیدم که گفت تا حالا هیچ زنی مثل تو منو خوب ارضا نمیکنه و داشت به مامانم التماس میکرد تا برای مدت زیادی با خودش باشه و مامانم که از خداش بود چون هم زندگی خوبی داشتیم و هم خودش از کون دادن به حاجی لذت می برد امّا حاجی از زنش مثل سگ می ترسید چون میدونست اگه زنش بویی از رابطه مامانم با خودش ببره روزگار حاجی رو سیاه میکنه و آبروی خودش هم میره البته ما هم بدبخت میشیم،ما توی آپارتمانی زندگی میکردیم که ماله خود حاجی بود و حاجی هم همسایه های مارو از اونجا بیرون کرده بود و گفته بود که میخاد بفروش برسونه اونجا رو تا همسایه ها شک نکنن،مامانم که تو شرکت یکی از دوستای حاجی بود و اونجا کار میکرد و اون دوست حاجی هم به رابطه مامانم با حاج آقا شک کرده بود و وقتی مامانم اینو به حاجی گفت حاجی ترسید و گفت دیگه لازم نیست اونجا کار کنی و باید تو خونه باشی.یه عصر جمعه حاجی به مامانم زنگ زد و گفت آماده شو تا بریم باغ و به مامانم گفت که بیاد کجا و از اونجا سوار شه و برن،مامانم هم رفت تیپ سکسی برای خودش زد و با خوشحالی به منم گفت تا آماده شم و باهم بریم مامانم تقریباً عاشق حاجی شده بود و خیلی دوسش داشت اما من میدونستم حاج آقا یه خوک کثیفه که به مامانم نگاه جنسی داره و بخاطر همین مامانمو صیغه کرده،با مامانم رفتیم همون جایی که حاجی گفته بود و سوار ماشین شدیم و رفتیم،حاجی بساط جوج رو به پا کرده بود و شام خوشمزه ای خوردیم اونجا،ویلای حاجی دیوث خیلی بزرگ و شیک بود و همچنین خیلی خلوت بود و کسی اونجا نمیومد،بعد از اینکه شام رو خوردیم، کیر حاجی هوس کص و کون مامانمو کرده بود،حاجی با نگاه معنا داری که بهم داشت با مامانم رفتن داخل ویلا،یکسال بود که شاهد سکس حاجی و مامانم بودم ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم چون از حاجی میترسیدم و از طرفی هم منم ازین قضیه سود می بردم،ولی در کل حس بدی داشتم،منم رفتم توی اتاق کوچولوی خودم و از اونجا یواشکی نگاه میکردم،حاجی خوب میدونست که من همیشه اونارو می بینم ولی کاری باهام نداشت و منم جق میزدم همیشه،حاجی اول صورت مامانمو بوس کرد و گفت حوری بهشتی من، آماده ای؟ مامانم هم با عشوه گفت بله حاج آقا،منم که برای بار هزارم داشتم لخت مامانمو میدیدم،اما اینار خیلی تعجب کردم،چون مامانم خوشگل تر از همیشه شده بود و تمیزه تمیز بود و لباس سکسی وحشتناکی پوشیده بود یه جوراب شلواری کرمی و یه سوتین صورتی خوشگل حاجی به مامانم گفت عجب تیپی زدی امروز شیطون و دوباره مامانمو بوسید،حاجی هم که حشری شده بود خیلی سریع لباساشو در آورد و من دوباره کیر ترسناک حاجی رو دیدم،مثل همیشه او
مادر و دختر با هم
1402/07/08
#زن_مطلقه #صیغه
یه مربی کامپیوتر داریم تقریباً یکساله داره در موسسه من تدریس میکنه…خیلی سفید وخوشگل ولی با حجاب… روز اولی که اومد ازش مدارک خواستم تمام صفحات شناسنامه دیدم متاهل و شوهر داره منم خیلی پیگیرش نشدم… می گفت شوهرش سربازی رفته…ولی جالب بود با اینکه هم اینستا و هم تلگرامش داشتم هیچوقت عکس دونفره یا عاشقانه ای ازش ندیدم . با اینکه تازه عروس بود…تا اینکه سه ماه قبل خواستم بیمه ش کنم… گفتم این فرم رو باید شوهرت امضا و اثر انگشت بزنه… اولش جا خورد . فرداش فرم رو آورد … گفتم مگه شوهرت سربازی نیست. گفت چرا دیشب اومده مرخصی… ولی اثر انگشت ش کاملاً مشخص بود ریزه و دخترانه زده بود… شک کردم. گفتم بشین کارت دارم… ببین ما اینجا صداقت اولین شرط کاری مونه ولی به نظرم شما داری یه چیزی رو پنهان میکنی… الان یکساله تو جای من داری کار میکنی شوهرت حتی یه بار هم نیامده سر بزنه الان هم الکی خودت امضا و انگشت زدی … یا راستش بگو یا خوش اومدی… زد زیر گریه که تو رو خدا منو اخراج نکن اگر راستش بگم… گفتم بگو… گفت الان دو ساله طلاق گرفتم ولی نه من نه شوهرم در شناسنامه ثبت نکردیم… فقط محضری بوده… چون من میدونم به زن مطلقه چه نگاهی دارن مردم یا کار نمیدن یا اگر میدن چیز دیگه ای هم ازش میخوان… من واقعا به پول احتیاج دارم و زن تنها با مادرم هستم… گفتم پدرت چی شده… گفت اونم طلاق گرفته… نمیدونم چی شد بغلش کردم… و به راحتی اومد بغلم… یه کم بهش دلداری دادم که نگران نباشه… اگر کارت رو درست انجام بدین همینجا ماندگاری… اونم تشکر کرد… از فردا رفتارش کاملا تغییر کرد… دیگه جلو من چادر رو گذاشت کنار و لباس تنگ یا باز می پوشید… یه روز داشتیم پشت سیستم آمار بچهها در میآوردیم… هی شیطنت میکرد. بهش گفتم سمانه الان دو ساله طلاق گرفتی پس نیازی جنسی ت رو چکار میکنی… چون میدونم … با این حجابت دوست پسر نداری… اهل خود ارضایی هم نیستی …پس چکار میکنی. دیدم سرخ شد از خجالت و گفت هیچی سعی میکنم بهش فکر نکنم. گفتم نمیشه که… بالاخره یه نیازه مثل غذا خوردن راستش بگو… گفت آره واقعا بعضی وقتا گر میگیره بدنم و حرارت م بالا میره… دیگه خودم یه کاریش میکنم… گفتم ای بلا یعنی چکار میکنی…
خندید و گفت وا… خب همین کاری که همه میکنن… گفتم خودارضایی ؟؟؟… خندید و چیزی نگفت… گفتم بذار من یه پیشنهاد برات دارم از اون خیلی بهتر… گفت چیه… گفتم تا حالا ویبراتور استفاده کردی؟گفت نه چیه… گفتم بذار نشونت بدم… رفتم تو سایت چت اوربیت و چت های آنلاین سکسی رو براش آوردم… یه دختری ویبراتور صورتی گذاشته بود رو کسش و داشت جیغ میزد و حال میکرد… دیدم چشم از مانیتور برنمیداره… گفتم نظرت چیه… گفت عجب چیزیه… کیرم حسابی راست شده بود و داشت شلوارم رو پاره میکرد… یه جوری جا باز کردم تا قشنگ معلوم باشه و ببینه… یه چت دیگه از قسمت کاپل ها باز کردم یه پسره داشت دختره رو داگی میکرد… با کیر سیاه و کلفت و دختره هم روسی و سفید بود… اینو که گذاشتم یه نفس عمیق کشید و فهمیدم دیگه وقتشه بچسبونم نون رو به تنور داغ… گفتم حالا نظرت چیه…گفت عجب کیری داره… گفتم . عجب کسی میده دختره… دیگه حرفی نزد و دستش رو گذاشتم رو کیرم… گفتم میخوای؟… یه خنده کرد و سرش انداخت پایین و میفهمید م داره میمیره از شهوت زیاد چون چشماش سرخ شده بود نفسش تند… کشیدمش سمت خودم و لب گرفتم حسابی همراهی میکرد و کیرمم میمالید… خیلی سریع هر دو لباس مون رو کندیم و افتادیم به جون هم… اون محکم کیرم رو .
میمالید و پشتم رو چنگ میزد منم سینه های سفید و سفت ش رو میخوردم و گاهی هم دست میبر
1402/07/08
#زن_مطلقه #صیغه
یه مربی کامپیوتر داریم تقریباً یکساله داره در موسسه من تدریس میکنه…خیلی سفید وخوشگل ولی با حجاب… روز اولی که اومد ازش مدارک خواستم تمام صفحات شناسنامه دیدم متاهل و شوهر داره منم خیلی پیگیرش نشدم… می گفت شوهرش سربازی رفته…ولی جالب بود با اینکه هم اینستا و هم تلگرامش داشتم هیچوقت عکس دونفره یا عاشقانه ای ازش ندیدم . با اینکه تازه عروس بود…تا اینکه سه ماه قبل خواستم بیمه ش کنم… گفتم این فرم رو باید شوهرت امضا و اثر انگشت بزنه… اولش جا خورد . فرداش فرم رو آورد … گفتم مگه شوهرت سربازی نیست. گفت چرا دیشب اومده مرخصی… ولی اثر انگشت ش کاملاً مشخص بود ریزه و دخترانه زده بود… شک کردم. گفتم بشین کارت دارم… ببین ما اینجا صداقت اولین شرط کاری مونه ولی به نظرم شما داری یه چیزی رو پنهان میکنی… الان یکساله تو جای من داری کار میکنی شوهرت حتی یه بار هم نیامده سر بزنه الان هم الکی خودت امضا و انگشت زدی … یا راستش بگو یا خوش اومدی… زد زیر گریه که تو رو خدا منو اخراج نکن اگر راستش بگم… گفتم بگو… گفت الان دو ساله طلاق گرفتم ولی نه من نه شوهرم در شناسنامه ثبت نکردیم… فقط محضری بوده… چون من میدونم به زن مطلقه چه نگاهی دارن مردم یا کار نمیدن یا اگر میدن چیز دیگه ای هم ازش میخوان… من واقعا به پول احتیاج دارم و زن تنها با مادرم هستم… گفتم پدرت چی شده… گفت اونم طلاق گرفته… نمیدونم چی شد بغلش کردم… و به راحتی اومد بغلم… یه کم بهش دلداری دادم که نگران نباشه… اگر کارت رو درست انجام بدین همینجا ماندگاری… اونم تشکر کرد… از فردا رفتارش کاملا تغییر کرد… دیگه جلو من چادر رو گذاشت کنار و لباس تنگ یا باز می پوشید… یه روز داشتیم پشت سیستم آمار بچهها در میآوردیم… هی شیطنت میکرد. بهش گفتم سمانه الان دو ساله طلاق گرفتی پس نیازی جنسی ت رو چکار میکنی… چون میدونم … با این حجابت دوست پسر نداری… اهل خود ارضایی هم نیستی …پس چکار میکنی. دیدم سرخ شد از خجالت و گفت هیچی سعی میکنم بهش فکر نکنم. گفتم نمیشه که… بالاخره یه نیازه مثل غذا خوردن راستش بگو… گفت آره واقعا بعضی وقتا گر میگیره بدنم و حرارت م بالا میره… دیگه خودم یه کاریش میکنم… گفتم ای بلا یعنی چکار میکنی…
خندید و گفت وا… خب همین کاری که همه میکنن… گفتم خودارضایی ؟؟؟… خندید و چیزی نگفت… گفتم بذار من یه پیشنهاد برات دارم از اون خیلی بهتر… گفت چیه… گفتم تا حالا ویبراتور استفاده کردی؟گفت نه چیه… گفتم بذار نشونت بدم… رفتم تو سایت چت اوربیت و چت های آنلاین سکسی رو براش آوردم… یه دختری ویبراتور صورتی گذاشته بود رو کسش و داشت جیغ میزد و حال میکرد… دیدم چشم از مانیتور برنمیداره… گفتم نظرت چیه… گفت عجب چیزیه… کیرم حسابی راست شده بود و داشت شلوارم رو پاره میکرد… یه جوری جا باز کردم تا قشنگ معلوم باشه و ببینه… یه چت دیگه از قسمت کاپل ها باز کردم یه پسره داشت دختره رو داگی میکرد… با کیر سیاه و کلفت و دختره هم روسی و سفید بود… اینو که گذاشتم یه نفس عمیق کشید و فهمیدم دیگه وقتشه بچسبونم نون رو به تنور داغ… گفتم حالا نظرت چیه…گفت عجب کیری داره… گفتم . عجب کسی میده دختره… دیگه حرفی نزد و دستش رو گذاشتم رو کیرم… گفتم میخوای؟… یه خنده کرد و سرش انداخت پایین و میفهمید م داره میمیره از شهوت زیاد چون چشماش سرخ شده بود نفسش تند… کشیدمش سمت خودم و لب گرفتم حسابی همراهی میکرد و کیرمم میمالید… خیلی سریع هر دو لباس مون رو کندیم و افتادیم به جون هم… اون محکم کیرم رو .
میمالید و پشتم رو چنگ میزد منم سینه های سفید و سفت ش رو میخوردم و گاهی هم دست میبر
فرزانه، زن صیغه ای آقای دکتر (۱)
1402/07/14
#صیغه #دکتر
با این سایت اتفاقی آشنا شدم و دیدم چقدر جای خوبیه که آدم میتونه بدون هیچ گونه ترس و نگرانی داستان اش رو بگه منم خوشم اومد و میخوام داستانم رو براتون تعریف کنم:
توی درمانگاهی که کار میکردم یه خانمی تازه اومده بود و نظافت درمانگاه رو انجام میداد اسمش فرزانه بود خانم خوش استایل و زیبایی بود گاهی وقتا که درمانگاه خلوت بود با هم صحبت میکردیم و اون درد دل میکرد که کاش میشد کار نمی کردم گفتم پس برای چی کار میکنی؟ گفت یه خواهر کوچکتر از خودم دارم که که دانشجوعه،گفتم چه رشته ای گفت ادبیات فارسی و یه مادر پیر خودمم طلاق گرفتم و یه دختر 5 ساله دارم مجبورم کار کنم تا خرج زندگی اینا رو بدم بهش گفتم اینجا هم حقوقش کمه گفت آره من توی سن کم ازدواج کردم و مهارت و مدرک تحصیلی ندارم این کار هم یکی از آشناها برام پیدا کرد، می خواستم بهش بگم اگر پیشنهاد خوبی داشته باشی که پولش از کار توی اینجا بیشتر باشه قبول میکنی؟ که گفتم نه ولش کن، یه چند وقت گذشت و درمانگاه حقوق ناچیز اونها رو یکی در میون میداد کارم تمام شده بود و داشتم میرفتم خونه فرزانه هم داشت پیاده میرفت کنارش ترمز کردم و گفتم بیاید تا یه جایی برسونمتون گفت ممنون مزاحم نمیشم آقای دکتر گفتم نه بیا تا برسونمتون و قبول کرد و سوار شد توی راه کلی حرف زدیم و منم دلو زدم به دریا و بهش گفتم اگر شرایطی باشه که پولش از درمانگاه بیشتر باشه و اصلا لازم هم نباشه کار کنی قبول میکنی؟ گفت چه کاریه که هم پولش بیشتره هم کار نمی کنم؟ آروم زدم کنار و توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم اینکه صیغه من بشی، نگاهم کرد و گفت عوضی گرفتی آقای دکتر من زن دوم کسی نمیشم شما هم جوانی برو بچسب به زندگیت گفتم من هنوز ازدواج نکردم و می خوام تجربه کنم و چه کسی بهتر از تو که قبلا متاهل بودی و می تونی خیلی چیزا یادم بدی گفت من نمی تونم چنین کاری کنم چون اگر… گفتم نگران نباش هیچ کس نمی فهمه و این مطلب تا همیشه بین من و تو باقی میمونه گفت باید فکر کنم الان غافلگیر شدم اصلا فکر نمی کردم چنین پیشنهادی بدی گفتم فکر کردن نداره بگو بله فردا شب ماله هم باشیم گفت خیلی هم عجله داری گفتم خیلی و هر دو خندیدیم، گفت دم یه ایستگاه اتوبوس پیادش کنم و شمارمو بهش دادم و گفتم نظرت هر چی باشه من بهش احترام میذارم اما نباید پاسخ منفی بدی خندید و گفت سعی میکنم زود جواب بدم و رفت سوار اتوبوس شد، شب ساعت 10بود بهم پیام داد نوشته بود آرش جان فردا ساعت 10 بیا دم همون ایستگاه اتوبوس دنبالم منم نوشتم پس پاسخت مثبته و برام یه قلب قرمز فرستاد گفتم بهترین تصمیم رو گرفتی، گفت خیلی بچه پرویی و من پرروییتو دوست دارم گفتم من تو رو خیلی دوست دارم خلاصه اون شب کلی پیام دادایم تا 4 صبح و ساعت 9 رفتم همون ایستگاه اتوبوس و سوارش کردم و رفتیم به خواست فرزانه صیغه 3 ماهه کردیم گفتم حداقل 5 ساله گفت نه همون 3 ماه کافیه، رفتیم خونه ام و تا رفتیم داخل خونه از پشت بغلش کردم و گفتم من عاشق کونم گفت همه مردا همینن تو بذار طعم کوسو بچشی کون از یادت میره بهش گفتم من سکس رو از توی فیلم سوپرا بلدم خودت باید همه چیزو یادم بدی، برش گردوندم و بوسیدمش و از هم لب گرفتیم بوسیدنش خیلی لذت بخش بود مانتوشو دراوردم یه تاپ رنگ و رو رفته پوشیده بود و درش آوردم سینه های کوچولو قشنگی داشت و گفت بخورشون منم شروع کردم خوردن گفت بسه داری سینه هامو زخم میکنی سینه رو بگیر توی مشتت و نوکشو لیس بزن و با زبونت با نوکش بازی کن و منم انجام دادم گفت حالا شد با هر دوتا سینه هام اینکارو بکن و منم سینه هاشو توی مشتم گرفته بودم و ن
1402/07/14
#صیغه #دکتر
با این سایت اتفاقی آشنا شدم و دیدم چقدر جای خوبیه که آدم میتونه بدون هیچ گونه ترس و نگرانی داستان اش رو بگه منم خوشم اومد و میخوام داستانم رو براتون تعریف کنم:
توی درمانگاهی که کار میکردم یه خانمی تازه اومده بود و نظافت درمانگاه رو انجام میداد اسمش فرزانه بود خانم خوش استایل و زیبایی بود گاهی وقتا که درمانگاه خلوت بود با هم صحبت میکردیم و اون درد دل میکرد که کاش میشد کار نمی کردم گفتم پس برای چی کار میکنی؟ گفت یه خواهر کوچکتر از خودم دارم که که دانشجوعه،گفتم چه رشته ای گفت ادبیات فارسی و یه مادر پیر خودمم طلاق گرفتم و یه دختر 5 ساله دارم مجبورم کار کنم تا خرج زندگی اینا رو بدم بهش گفتم اینجا هم حقوقش کمه گفت آره من توی سن کم ازدواج کردم و مهارت و مدرک تحصیلی ندارم این کار هم یکی از آشناها برام پیدا کرد، می خواستم بهش بگم اگر پیشنهاد خوبی داشته باشی که پولش از کار توی اینجا بیشتر باشه قبول میکنی؟ که گفتم نه ولش کن، یه چند وقت گذشت و درمانگاه حقوق ناچیز اونها رو یکی در میون میداد کارم تمام شده بود و داشتم میرفتم خونه فرزانه هم داشت پیاده میرفت کنارش ترمز کردم و گفتم بیاید تا یه جایی برسونمتون گفت ممنون مزاحم نمیشم آقای دکتر گفتم نه بیا تا برسونمتون و قبول کرد و سوار شد توی راه کلی حرف زدیم و منم دلو زدم به دریا و بهش گفتم اگر شرایطی باشه که پولش از درمانگاه بیشتر باشه و اصلا لازم هم نباشه کار کنی قبول میکنی؟ گفت چه کاریه که هم پولش بیشتره هم کار نمی کنم؟ آروم زدم کنار و توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم اینکه صیغه من بشی، نگاهم کرد و گفت عوضی گرفتی آقای دکتر من زن دوم کسی نمیشم شما هم جوانی برو بچسب به زندگیت گفتم من هنوز ازدواج نکردم و می خوام تجربه کنم و چه کسی بهتر از تو که قبلا متاهل بودی و می تونی خیلی چیزا یادم بدی گفت من نمی تونم چنین کاری کنم چون اگر… گفتم نگران نباش هیچ کس نمی فهمه و این مطلب تا همیشه بین من و تو باقی میمونه گفت باید فکر کنم الان غافلگیر شدم اصلا فکر نمی کردم چنین پیشنهادی بدی گفتم فکر کردن نداره بگو بله فردا شب ماله هم باشیم گفت خیلی هم عجله داری گفتم خیلی و هر دو خندیدیم، گفت دم یه ایستگاه اتوبوس پیادش کنم و شمارمو بهش دادم و گفتم نظرت هر چی باشه من بهش احترام میذارم اما نباید پاسخ منفی بدی خندید و گفت سعی میکنم زود جواب بدم و رفت سوار اتوبوس شد، شب ساعت 10بود بهم پیام داد نوشته بود آرش جان فردا ساعت 10 بیا دم همون ایستگاه اتوبوس دنبالم منم نوشتم پس پاسخت مثبته و برام یه قلب قرمز فرستاد گفتم بهترین تصمیم رو گرفتی، گفت خیلی بچه پرویی و من پرروییتو دوست دارم گفتم من تو رو خیلی دوست دارم خلاصه اون شب کلی پیام دادایم تا 4 صبح و ساعت 9 رفتم همون ایستگاه اتوبوس و سوارش کردم و رفتیم به خواست فرزانه صیغه 3 ماهه کردیم گفتم حداقل 5 ساله گفت نه همون 3 ماه کافیه، رفتیم خونه ام و تا رفتیم داخل خونه از پشت بغلش کردم و گفتم من عاشق کونم گفت همه مردا همینن تو بذار طعم کوسو بچشی کون از یادت میره بهش گفتم من سکس رو از توی فیلم سوپرا بلدم خودت باید همه چیزو یادم بدی، برش گردوندم و بوسیدمش و از هم لب گرفتیم بوسیدنش خیلی لذت بخش بود مانتوشو دراوردم یه تاپ رنگ و رو رفته پوشیده بود و درش آوردم سینه های کوچولو قشنگی داشت و گفت بخورشون منم شروع کردم خوردن گفت بسه داری سینه هامو زخم میکنی سینه رو بگیر توی مشتت و نوکشو لیس بزن و با زبونت با نوکش بازی کن و منم انجام دادم گفت حالا شد با هر دوتا سینه هام اینکارو بکن و منم سینه هاشو توی مشتم گرفته بودم و ن
دختران چرا؟
1402/07/19
#صیغه
موضوعی که میخواهم بیان کنم واقعیت است و کمی نصیحت که چرا دختران به موقع شوهر نمیکنند چون تا جوان بررویی دارند طلبه دارند من در جایی با یک خانم چند کلمه صحبت کردم که البته اون خانم سر صحبت باز کرد در یک اداره این صحبت کشید به محل کار هر دو دیدم داره به جای باریک میرسد با بد و بیراه پاسخ دادم رفت شکایت کرد که من با او رابطه داشته ام در صورتیکه اصلا دستمان بهم نخورده بود فقط پرینت مخابرات بود از هر دوطرف قانون به او گفت برای اثبات باید پزشکی قانونی بروی که نرفت پرونده داشت بسته میشد که پدرش گفت داماد من میشی چیزی نمیخواهیم منهم خبط کردم چون متاهل بودم گفتم قانون اجازه نمیدهد گفت صیغه ۹۹ ساله خام شدم دختر هم کمی آرام شد مهربان مرا شام دعوت کردند با یک جعبه شیرینی دسته گل رفتم کمی احوال پرسی پدرش مادرش خودش بودند سراغ برادرش را گرفتم که گفتند مهمانی رفتند حالا دختر ۴۵ سال منهم ۴۵ سال این خانم وقتی سرکار بود چنان اخم جدی بود ولی آن شب با پوشیدن لباس مرتب شده بود ملائکه به من گفتند با دخترشان بروم اتاق دیگر سنگها را وابکنیم اول هم خانم خودش رفت بعد من رفتم تا نشستم آمد در کنار من نشست خودش را چسباند به من شرایطم را گفتم مشکل مالی نداشتم خانم هم کار داشت در یک اداره دولتی قرار بر این شد که اول برویم کارهای اولیه عقد را انجام دهیم که مادرش هم همراهمان بود اول رفتیم محضر نامه ها را داد بعد مادرش گفت دکتر میخواهی ببریش ببر رفتیم دونفری مطب یک ماما که فکر کرد عقد کردیم گفت ببرش آن اتاق از نیم تنه به پایین لباش را در بیا ر خانم خوابید پاهایش را گذاشت روی چارپایه شلوارش را با شو ت بیرون درآوردم یک پارچه سفید روی پاش کشیدم رفتم بالای سرش ایستادم تا ماما بیاد که آمد رفت سراغ خانم گفت پات را باز کن با دستکش داخل واژن را نگاه کرد خانم ترسید دست مرا با احساس گرفت البته مقابل صورتش یک پارلمان بود ماما به من اشاره کرد که بروم پرده بکارت را ببینم که رفتم ولی چیزی متوجه نشدم ماما رفت گفت بلند شو من زودتر رفتم به من گفت زنت چون سنش بالا رفته پرده بکارت سخت پاره میشه چون عقب رفته فقط میخواهی شب اول بزنی آنقدر تحریک کن تا خودش بخواد به خانم هم همین را گفت که وقتی خواستی ارضا شوی هردوتا را قلاب میکنی با دستها کمر شوهرت را داخل بدنت میفشاری تا پرده پاره شود وگرنه با شک شبهه زندگی میکنید چاره نبود هردوقبول کردیم عقد هم شدیم پرونده هم بسته شد کسی از زن دوم گرفتن ناراحت نیست ولی غر غر زنها آرامش مرد را بهم میزنند به خانم گفتم حال حوصله ندارم یک هفته میخواهم در منزل شما استراحت کنم مرخصی میگیری کنار من هستی قبول کرد البته این را بگم او روی تخت میخوابید من زمین ولی نصف شب میدیدم رویم سنگین شده خانم صاف رویم دراز کشیده فقط از صورت خشن او هنگام که رویم داز میکشید لذت میبردم که با یک اشاره برعکس شدیم صورت گرد دستها تپل رانها دست نخورده بدن روی فرم سینه سفت با سوتین بدون گیره که اول لباسش را بالا زدم تا از سینه اش بخورم که دیدم به بازوهای چنگ میزند همیشه در منزل شلوار لی میپوشید دیدم فقط دامن دارد شورت دامن را بالا زدم دیدم شورت سفید که کوس زیرش آماده پذیرش است از روی شورت کل کوس را دهنم گرفتم دیدم حالت انقباض دارد شورت را درآوردم رویش دراز کشیدم روسری را دور گردن هردومان بست دستش را دور کمرم قلاب کردیک بالش زیر کمرش گذاشتم که نمیزاشت شکم سینه سر عقب رفت خودم وسط سینه مشغول مک زدن بودم که کم کم وارد میکردم که نا خودآگاه احساس کردم سر کیرم گرم شد به اندازه خون دماغ خون آمد کیرم را بیرون نکشیدم چنان فشار دادم همزمان جلوی دهانش را گرفتم صدا نکند لباش را از بالا بیرون درآوردم بوسیدن شانه هاش گردن مک زدن زیر چانه لذت بی نهایت داشت که دیدم بد جوری داره آه اوف میکند گاز میگیرد هردو باهم ارضا شدیم سست ۱۰ دقیقه رویش خوابیدم دستمال را کشیدم بالا که صبح مادرش میخواست بعداز یکهفته توان راه رفتن نداشتم او هم میگفت نمیتوانم درست راه بروم به فاصله ۳ماه هردو بازنشست شدیم بردمش یک منزل دیگر گرفتیم ۲ روز اولی ۵ روز دومی ولی چرا دختران زود ازدواج نمیکنند
نوشته: شوهر دختر جهانگیر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/07/19
#صیغه
موضوعی که میخواهم بیان کنم واقعیت است و کمی نصیحت که چرا دختران به موقع شوهر نمیکنند چون تا جوان بررویی دارند طلبه دارند من در جایی با یک خانم چند کلمه صحبت کردم که البته اون خانم سر صحبت باز کرد در یک اداره این صحبت کشید به محل کار هر دو دیدم داره به جای باریک میرسد با بد و بیراه پاسخ دادم رفت شکایت کرد که من با او رابطه داشته ام در صورتیکه اصلا دستمان بهم نخورده بود فقط پرینت مخابرات بود از هر دوطرف قانون به او گفت برای اثبات باید پزشکی قانونی بروی که نرفت پرونده داشت بسته میشد که پدرش گفت داماد من میشی چیزی نمیخواهیم منهم خبط کردم چون متاهل بودم گفتم قانون اجازه نمیدهد گفت صیغه ۹۹ ساله خام شدم دختر هم کمی آرام شد مهربان مرا شام دعوت کردند با یک جعبه شیرینی دسته گل رفتم کمی احوال پرسی پدرش مادرش خودش بودند سراغ برادرش را گرفتم که گفتند مهمانی رفتند حالا دختر ۴۵ سال منهم ۴۵ سال این خانم وقتی سرکار بود چنان اخم جدی بود ولی آن شب با پوشیدن لباس مرتب شده بود ملائکه به من گفتند با دخترشان بروم اتاق دیگر سنگها را وابکنیم اول هم خانم خودش رفت بعد من رفتم تا نشستم آمد در کنار من نشست خودش را چسباند به من شرایطم را گفتم مشکل مالی نداشتم خانم هم کار داشت در یک اداره دولتی قرار بر این شد که اول برویم کارهای اولیه عقد را انجام دهیم که مادرش هم همراهمان بود اول رفتیم محضر نامه ها را داد بعد مادرش گفت دکتر میخواهی ببریش ببر رفتیم دونفری مطب یک ماما که فکر کرد عقد کردیم گفت ببرش آن اتاق از نیم تنه به پایین لباش را در بیا ر خانم خوابید پاهایش را گذاشت روی چارپایه شلوارش را با شو ت بیرون درآوردم یک پارچه سفید روی پاش کشیدم رفتم بالای سرش ایستادم تا ماما بیاد که آمد رفت سراغ خانم گفت پات را باز کن با دستکش داخل واژن را نگاه کرد خانم ترسید دست مرا با احساس گرفت البته مقابل صورتش یک پارلمان بود ماما به من اشاره کرد که بروم پرده بکارت را ببینم که رفتم ولی چیزی متوجه نشدم ماما رفت گفت بلند شو من زودتر رفتم به من گفت زنت چون سنش بالا رفته پرده بکارت سخت پاره میشه چون عقب رفته فقط میخواهی شب اول بزنی آنقدر تحریک کن تا خودش بخواد به خانم هم همین را گفت که وقتی خواستی ارضا شوی هردوتا را قلاب میکنی با دستها کمر شوهرت را داخل بدنت میفشاری تا پرده پاره شود وگرنه با شک شبهه زندگی میکنید چاره نبود هردوقبول کردیم عقد هم شدیم پرونده هم بسته شد کسی از زن دوم گرفتن ناراحت نیست ولی غر غر زنها آرامش مرد را بهم میزنند به خانم گفتم حال حوصله ندارم یک هفته میخواهم در منزل شما استراحت کنم مرخصی میگیری کنار من هستی قبول کرد البته این را بگم او روی تخت میخوابید من زمین ولی نصف شب میدیدم رویم سنگین شده خانم صاف رویم دراز کشیده فقط از صورت خشن او هنگام که رویم داز میکشید لذت میبردم که با یک اشاره برعکس شدیم صورت گرد دستها تپل رانها دست نخورده بدن روی فرم سینه سفت با سوتین بدون گیره که اول لباسش را بالا زدم تا از سینه اش بخورم که دیدم به بازوهای چنگ میزند همیشه در منزل شلوار لی میپوشید دیدم فقط دامن دارد شورت دامن را بالا زدم دیدم شورت سفید که کوس زیرش آماده پذیرش است از روی شورت کل کوس را دهنم گرفتم دیدم حالت انقباض دارد شورت را درآوردم رویش دراز کشیدم روسری را دور گردن هردومان بست دستش را دور کمرم قلاب کردیک بالش زیر کمرش گذاشتم که نمیزاشت شکم سینه سر عقب رفت خودم وسط سینه مشغول مک زدن بودم که کم کم وارد میکردم که نا خودآگاه احساس کردم سر کیرم گرم شد به اندازه خون دماغ خون آمد کیرم را بیرون نکشیدم چنان فشار دادم همزمان جلوی دهانش را گرفتم صدا نکند لباش را از بالا بیرون درآوردم بوسیدن شانه هاش گردن مک زدن زیر چانه لذت بی نهایت داشت که دیدم بد جوری داره آه اوف میکند گاز میگیرد هردو باهم ارضا شدیم سست ۱۰ دقیقه رویش خوابیدم دستمال را کشیدم بالا که صبح مادرش میخواست بعداز یکهفته توان راه رفتن نداشتم او هم میگفت نمیتوانم درست راه بروم به فاصله ۳ماه هردو بازنشست شدیم بردمش یک منزل دیگر گرفتیم ۲ روز اولی ۵ روز دومی ولی چرا دختران زود ازدواج نمیکنند
نوشته: شوهر دختر جهانگیر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
از بندر تا منجیل (۲)
1402/10/10
#جنده #صیغه #سفر
سلام
قبل از شروع داستان موردی رو در خصوص قسمت قبلی (۱) داستان بگم :ادبیات کلامی بین پسرهایی که خیلی با هم رفیق هستند و کس کلک بازی زیاد داشتند با هم شاید در نظر عامه کمی بی ادبانه باشه ولی در کل عمق دوستی بین نفرات رو بیان میکنه ولی چون مخاطبین عزیز شاید خیلی با این نوع رفتار ارتباط برقرار نکنند من روایت قسمت دوم رو با ملاحظه بیشتری نقل میکنم .
پس از سکس من و میلاد با آزاده دوست دختر حاج ولی شایدم زن صیغه ایش ، بعد از خوردن شام به پیشنهاد آزاده رفتیم دوش بگیریم . واقعا خدا این دختر رو بی نقص خلق کرده بود کون خوش تراش سینه های گرد نوک بالا و کمر فوق العاده باریک پوست سفید و چهره زیبا هوش از سر هر بینندهای میبرد ، مخصوصا منی که خیلی وقت بود سکس نکرده بودم و خیلی هم هات و شهوتی هستم توی حمام پس از لیف زدن بدن آزاده از پشت بغلش کردم و زیر دوش آب گرم شروع کردم لیس زدن گردن و خوردن گوشش هم زمان دو تا سینه هاشو میمالیدم و از پایین کیرم رو روی خط کونش جلو عقب میکردم بعد از چند دقیقه به اتفاق وارد وان جکوزی داخل حمام که تازه آبش پر شده بود شدیم و من ، علی رغم اینکه میدونستم آزاده کارش سکس کردنه و بخاطر تجارب سکسیش خیلی خطر سکس بدون کاندوم باهاش زیاده ولی چون عقلم کمپلت دست کیرم بود و شهوت قفلم کرده بود بدون ملاحظه پاهاشو انداختم روی شونه هام و با سر رفتم توی دروازه بهشتش که کاملا تمیز و خوردنی بود بخاطر آب داخل وان امکان خوردن کوسش نبود بیخیالش شدم سر کیرمو روی کوسش چند بار مالوندم و تا دسته چپوندم توش و در حالی که به سختی پاهامو دو طرفش جا دادم کل بدندشو کشیدم روی خودم و تو حالت کاملآ نا متعادل شروع کردم به تلمبه زدن .
اثر قرص تازه مشخص شده بود و هیچ اتفاق هیجانی از ارضا شدن و نداشتم ، چند دقیقه بعد کاملا قفل شده بودیم به هم و من فقط لبش رو میخوردم بادست راستم روی سوراخ کونش رو میمالیدم ، با صدای میلاد به خودم اومدم گفت پاشو دیر وقته بزار منم یه حالی بکنم زود بریم ، با اکراه از آزاده جدا شدم دوش گرفتم و در حالی که زیر لب غر غر میکردم از حمام خارج شدم تا میلاد به کارش برسه .صدا یخ تو لیوان نوشابه که به دیوارهای لیوان برخورد میکرد و نسیمی که از دریا به سمت ویلا میوزید با خیسی تنم احساس خنکی خوبی رو توی اون هوای شرجی بهم میداد مثل آدمای مست روی ابرا بودم وقتی آمدم توی حیاط سیگارمو روشن کردم و سعی میکردم تو لحظه فقط به حال خوشم فکر کنم و از همه چیز رها باشم و لذت ببرم هنوز کیرم شق بود و توی شرتم خود نمایی میکرد یه دستی روش کشیدمو برگشتم تو سالن آزاده و میلاد هنوز تو حموم بودند و صدای جیغ و دادشون میومد که یه هو درب حموم باز شد و آزاده با بدنی کف آلود در حالی که خیس آب بود به سرعت خارج شد و به قسمت اتاق خوابش رفت میلاد هم پشت سرش دست به کیر میدویید و انگار تو مرحله از کون کردن آزاده خانم دردش گرفته بود و فرار رو به قرار ترجیح داده بود ولی نمی دونست که میلاد اصلا کم نمیاره و ول کن ماجرا نیست ، منم با خنده بسمتشون رفتم و آزاد داد میزد از کون نمیدم و میلاد هم قسمش میدان که فقط همین یه بار در حالی که میلاد به آزاده از پشت چسبیده بود سعی میکرد کیرشو با آب دهانش خیس کنه و آزاده رو دمر روی تختش انداخته بود و کون قلمبه آزاده رو بین دو تا پاهاش قفل کرده بود سعی داشت سوراخ کونش و فتح کنه ولی آزاده مثل اسب سرکش خودش و بالا پایین میکردو نمیزاشت میلاد اصلا تو حال خودش نبود و محکم روی لپ کون آزاده میزد و داد میزد جنده خانم باید کونتو امشب پاره کنم کم کم خنده های آزاده
1402/10/10
#جنده #صیغه #سفر
سلام
قبل از شروع داستان موردی رو در خصوص قسمت قبلی (۱) داستان بگم :ادبیات کلامی بین پسرهایی که خیلی با هم رفیق هستند و کس کلک بازی زیاد داشتند با هم شاید در نظر عامه کمی بی ادبانه باشه ولی در کل عمق دوستی بین نفرات رو بیان میکنه ولی چون مخاطبین عزیز شاید خیلی با این نوع رفتار ارتباط برقرار نکنند من روایت قسمت دوم رو با ملاحظه بیشتری نقل میکنم .
پس از سکس من و میلاد با آزاده دوست دختر حاج ولی شایدم زن صیغه ایش ، بعد از خوردن شام به پیشنهاد آزاده رفتیم دوش بگیریم . واقعا خدا این دختر رو بی نقص خلق کرده بود کون خوش تراش سینه های گرد نوک بالا و کمر فوق العاده باریک پوست سفید و چهره زیبا هوش از سر هر بینندهای میبرد ، مخصوصا منی که خیلی وقت بود سکس نکرده بودم و خیلی هم هات و شهوتی هستم توی حمام پس از لیف زدن بدن آزاده از پشت بغلش کردم و زیر دوش آب گرم شروع کردم لیس زدن گردن و خوردن گوشش هم زمان دو تا سینه هاشو میمالیدم و از پایین کیرم رو روی خط کونش جلو عقب میکردم بعد از چند دقیقه به اتفاق وارد وان جکوزی داخل حمام که تازه آبش پر شده بود شدیم و من ، علی رغم اینکه میدونستم آزاده کارش سکس کردنه و بخاطر تجارب سکسیش خیلی خطر سکس بدون کاندوم باهاش زیاده ولی چون عقلم کمپلت دست کیرم بود و شهوت قفلم کرده بود بدون ملاحظه پاهاشو انداختم روی شونه هام و با سر رفتم توی دروازه بهشتش که کاملا تمیز و خوردنی بود بخاطر آب داخل وان امکان خوردن کوسش نبود بیخیالش شدم سر کیرمو روی کوسش چند بار مالوندم و تا دسته چپوندم توش و در حالی که به سختی پاهامو دو طرفش جا دادم کل بدندشو کشیدم روی خودم و تو حالت کاملآ نا متعادل شروع کردم به تلمبه زدن .
اثر قرص تازه مشخص شده بود و هیچ اتفاق هیجانی از ارضا شدن و نداشتم ، چند دقیقه بعد کاملا قفل شده بودیم به هم و من فقط لبش رو میخوردم بادست راستم روی سوراخ کونش رو میمالیدم ، با صدای میلاد به خودم اومدم گفت پاشو دیر وقته بزار منم یه حالی بکنم زود بریم ، با اکراه از آزاده جدا شدم دوش گرفتم و در حالی که زیر لب غر غر میکردم از حمام خارج شدم تا میلاد به کارش برسه .صدا یخ تو لیوان نوشابه که به دیوارهای لیوان برخورد میکرد و نسیمی که از دریا به سمت ویلا میوزید با خیسی تنم احساس خنکی خوبی رو توی اون هوای شرجی بهم میداد مثل آدمای مست روی ابرا بودم وقتی آمدم توی حیاط سیگارمو روشن کردم و سعی میکردم تو لحظه فقط به حال خوشم فکر کنم و از همه چیز رها باشم و لذت ببرم هنوز کیرم شق بود و توی شرتم خود نمایی میکرد یه دستی روش کشیدمو برگشتم تو سالن آزاده و میلاد هنوز تو حموم بودند و صدای جیغ و دادشون میومد که یه هو درب حموم باز شد و آزاده با بدنی کف آلود در حالی که خیس آب بود به سرعت خارج شد و به قسمت اتاق خوابش رفت میلاد هم پشت سرش دست به کیر میدویید و انگار تو مرحله از کون کردن آزاده خانم دردش گرفته بود و فرار رو به قرار ترجیح داده بود ولی نمی دونست که میلاد اصلا کم نمیاره و ول کن ماجرا نیست ، منم با خنده بسمتشون رفتم و آزاد داد میزد از کون نمیدم و میلاد هم قسمش میدان که فقط همین یه بار در حالی که میلاد به آزاده از پشت چسبیده بود سعی میکرد کیرشو با آب دهانش خیس کنه و آزاده رو دمر روی تختش انداخته بود و کون قلمبه آزاده رو بین دو تا پاهاش قفل کرده بود سعی داشت سوراخ کونش و فتح کنه ولی آزاده مثل اسب سرکش خودش و بالا پایین میکردو نمیزاشت میلاد اصلا تو حال خودش نبود و محکم روی لپ کون آزاده میزد و داد میزد جنده خانم باید کونتو امشب پاره کنم کم کم خنده های آزاده
عشقی که بعد از چند سال دوباره پیدا کردم
1402/10/13
#زن_همسایه #زن_بیوه #صیغه
متولد 57هفت بودم. درسم رو خونده بودم. کار خوبی هم داشتم توی یک کارخونه. سال هشتاد و یک با فاطمه ازدواج کردم و یه سال بعدش یه پسر به دنیا آوردیم. زندگیمون خیلی خوب بود.عاشق فاطمه بودم. اخلاقش و رفتارش قیافه زیباش. و هیکل سکسی که داشت واقعا زندگی ایده عالی داشتم.
اما سال نود که شد همسرم سرطان سینه گرفت.
سرطانش خیلی بد بود. مجبور شد عمل کنه و انقدر سرطان پیشرفت کرده بود که دکتر مجبور شد کلا اون سینه رو ببره و جدا کنه.
همسرم بعد عمل اوضاع روحی خوبی نداشت.یدونه سینه هاش رو از دست داده بود. باید تا شیش ماه شیمی درمانی میشد. کل موهاش ریخت.
خیلی شرایط سختی بود ولی خب بعد از یکی دوسال باز موهاش برگشت و زندگیمون خوب بود.
اما یک سال بعدش سال نود و سه حدود بود که دوباره فهمیدیم یه تومور مغزی داره همسرم.
گذشت و گذشت چندین سال عمل و درمان فایده نداشت و اخرش سال نود و شیش همسرم فوت کرد.
شرایط سختی بود هم برای خودم و بقیه.
با سرمایه ای که داشتم از کارم بیرون اومدم و یه مغازه اجاره کردم. کارم فروش وسایل کشاورزی و سموم کشاورزی و بذر کشاورزی و… بود و خب خداروشکر درامد خوبی داشت.
اشپزی بلد بودم. خودم صبح ها غذا رو درست میکردم و میرفتم بعدش مغازه.
پسرم هم توی کارهای خونه کمک میکرد.
یک سال قبل از فوت فاطمه کلا سکس نداشتم. شرایط فاطمه جوری شده بود توی دو سال اخرش که نمیشد رابطه داشته باشیم. من دل و دماغ سکس رو نداشتم کلا افسرده بودم.
بعدشم که فوت کرد هنوز با کسی سکس نکرده بودم.
حدودا شیش هفت ماهی گذشته بود. پدرم و مادرم و خواهر برادر هام بهم می گفت زن بگیر. ولی هر سری بهونه میاوردم.
کلا دوست نداشتم دیگه زن بگیرم. از طرفی این مجردی هم خوبی هایی داشت و هم مشکلات خودش.
یک روز مغازه رو سپردم دست شاگردم و رفتم به مغازه احسان که یکی از دوستای قدیمی هم بودیم و از دبیرستان باهم بودیم.
رفتم پیشش. حرف که میزدیم. بحث رفت سر ازدواج و… بهش گفتم واقعا نمیتونم ازدواج کنم و تو دیگه بهم گیر نده احسان.
گفت من نمیگم ازدواج میگم حداقل برو سکس داشته باش با یه نفر.
گفت یه دختره رو میشناسه دختر خوبیه و با هر کسی سکس نمیکنه. بهت معرفی میکنم و برو پیشش و بهش پول بده و حداقل خودت رو تخلیه کن.
قبول کردم. زنگ دختره زد و یه ساعت بعد اومد مغازه. احسان منو بهش معرفی کرد و شرایطم رو بهش گفت و اونم اوکی رو داد.
شمارش رو گرفتم. یه دختر 26 ساله بود اهل یکی از شهر های جنوبی بود.
کارم شده بود کردن این دختره. و تو این یک سال هفته ای یک بار یا حتی دو هفته یک بار بستگی به نیاز خودم داشت بهش رنگ میزدم و میرفتم خونش و میکردمش و پولشو میدادم.
این سکس رو دوست نداشتم چون فقط خودم رو تخلیه میکردم. نه عشقی داخلش بود و نه لذتی. من ادمی بودم که همیشه توی سکس با فاطمه اولویتم ارضا کردن اون بود. همیشه حدود نیم ساعت معاشقه داشتیم باهم تو سکسامون و قربون صدقه هم میرفتیم و بعد سکس میکردیم اما الان وقتی میومدم خونه این دختره این خودش لخت رو تخت حاضر بود و من فقط کاندوم رو میکشیدم و اینو میکردم و یه ده دقیقه می شد آبم میومد و پول رو میزدم به کارتشو و میرفتم.
گذشت و گذشت حتی یادمه خواهرم اومد یه دختره معرفی کرد و اون موقع خانوادم خیلی اصرار کردن باهاش ازدواج کنم ولی قبول نکردم.
گذشت تا اینکه واحد روبرویی ما یه مستاجر جدید اومد. یه خانوم چادری و یه پسر بچه.
از خانمای چادری خوشم نمیومد هیچ وقت و برام جذاب نبودن.
من پسرم میگفت براش موتور بگیرم و خودش بره مدرسه ولی خب از ترس این که اتفاقی براش بیفته خودم هر روز صبح با ماشین ر
1402/10/13
#زن_همسایه #زن_بیوه #صیغه
متولد 57هفت بودم. درسم رو خونده بودم. کار خوبی هم داشتم توی یک کارخونه. سال هشتاد و یک با فاطمه ازدواج کردم و یه سال بعدش یه پسر به دنیا آوردیم. زندگیمون خیلی خوب بود.عاشق فاطمه بودم. اخلاقش و رفتارش قیافه زیباش. و هیکل سکسی که داشت واقعا زندگی ایده عالی داشتم.
اما سال نود که شد همسرم سرطان سینه گرفت.
سرطانش خیلی بد بود. مجبور شد عمل کنه و انقدر سرطان پیشرفت کرده بود که دکتر مجبور شد کلا اون سینه رو ببره و جدا کنه.
همسرم بعد عمل اوضاع روحی خوبی نداشت.یدونه سینه هاش رو از دست داده بود. باید تا شیش ماه شیمی درمانی میشد. کل موهاش ریخت.
خیلی شرایط سختی بود ولی خب بعد از یکی دوسال باز موهاش برگشت و زندگیمون خوب بود.
اما یک سال بعدش سال نود و سه حدود بود که دوباره فهمیدیم یه تومور مغزی داره همسرم.
گذشت و گذشت چندین سال عمل و درمان فایده نداشت و اخرش سال نود و شیش همسرم فوت کرد.
شرایط سختی بود هم برای خودم و بقیه.
با سرمایه ای که داشتم از کارم بیرون اومدم و یه مغازه اجاره کردم. کارم فروش وسایل کشاورزی و سموم کشاورزی و بذر کشاورزی و… بود و خب خداروشکر درامد خوبی داشت.
اشپزی بلد بودم. خودم صبح ها غذا رو درست میکردم و میرفتم بعدش مغازه.
پسرم هم توی کارهای خونه کمک میکرد.
یک سال قبل از فوت فاطمه کلا سکس نداشتم. شرایط فاطمه جوری شده بود توی دو سال اخرش که نمیشد رابطه داشته باشیم. من دل و دماغ سکس رو نداشتم کلا افسرده بودم.
بعدشم که فوت کرد هنوز با کسی سکس نکرده بودم.
حدودا شیش هفت ماهی گذشته بود. پدرم و مادرم و خواهر برادر هام بهم می گفت زن بگیر. ولی هر سری بهونه میاوردم.
کلا دوست نداشتم دیگه زن بگیرم. از طرفی این مجردی هم خوبی هایی داشت و هم مشکلات خودش.
یک روز مغازه رو سپردم دست شاگردم و رفتم به مغازه احسان که یکی از دوستای قدیمی هم بودیم و از دبیرستان باهم بودیم.
رفتم پیشش. حرف که میزدیم. بحث رفت سر ازدواج و… بهش گفتم واقعا نمیتونم ازدواج کنم و تو دیگه بهم گیر نده احسان.
گفت من نمیگم ازدواج میگم حداقل برو سکس داشته باش با یه نفر.
گفت یه دختره رو میشناسه دختر خوبیه و با هر کسی سکس نمیکنه. بهت معرفی میکنم و برو پیشش و بهش پول بده و حداقل خودت رو تخلیه کن.
قبول کردم. زنگ دختره زد و یه ساعت بعد اومد مغازه. احسان منو بهش معرفی کرد و شرایطم رو بهش گفت و اونم اوکی رو داد.
شمارش رو گرفتم. یه دختر 26 ساله بود اهل یکی از شهر های جنوبی بود.
کارم شده بود کردن این دختره. و تو این یک سال هفته ای یک بار یا حتی دو هفته یک بار بستگی به نیاز خودم داشت بهش رنگ میزدم و میرفتم خونش و میکردمش و پولشو میدادم.
این سکس رو دوست نداشتم چون فقط خودم رو تخلیه میکردم. نه عشقی داخلش بود و نه لذتی. من ادمی بودم که همیشه توی سکس با فاطمه اولویتم ارضا کردن اون بود. همیشه حدود نیم ساعت معاشقه داشتیم باهم تو سکسامون و قربون صدقه هم میرفتیم و بعد سکس میکردیم اما الان وقتی میومدم خونه این دختره این خودش لخت رو تخت حاضر بود و من فقط کاندوم رو میکشیدم و اینو میکردم و یه ده دقیقه می شد آبم میومد و پول رو میزدم به کارتشو و میرفتم.
گذشت و گذشت حتی یادمه خواهرم اومد یه دختره معرفی کرد و اون موقع خانوادم خیلی اصرار کردن باهاش ازدواج کنم ولی قبول نکردم.
گذشت تا اینکه واحد روبرویی ما یه مستاجر جدید اومد. یه خانوم چادری و یه پسر بچه.
از خانمای چادری خوشم نمیومد هیچ وقت و برام جذاب نبودن.
من پسرم میگفت براش موتور بگیرم و خودش بره مدرسه ولی خب از ترس این که اتفاقی براش بیفته خودم هر روز صبح با ماشین ر
ازدواج در سایت همسریابی
1402/11/08
#صیغه #خیانت #ازدواج
سلام ، داستان من واقعیه ولی زیاد سکسی نیست و البته آموزنده است
من اسمم علی است و ۴۹ سالمه، یکسال پیش از زنم جدا شدم و مشکلات زیادی داشتم، به توصیه یکی از دوستانم در یه سایت همسریابی ثبت نام کردم، دنبال یه خانم برای ازدواج دائم بودم، همه جور آدم به پستم خورد از دختر کم سن و سال تا زن۶۰ ساله، با بعضی هاشون چت میکردم و یا تلفنی حرف میزدیم، اگه مورد خوبی بنظر میرسید قرار میذاشتیم بیرون و یه چیزی هم میخوردیم، این وضعیت حدود ۴ماه طول کشید، ناگفته نماند که با بعضی هاشون سکس هم کردم، بالاخره با یه خانم مطلقه که ۲تا بچه داشت آشنا شدم، اسمش مرضیه بود و سنش ۴۵ ، کارمند، سفید سینه های ۸۵ و باسن طاقچه ای، زود ازدواج کرده بود و بچه هاش دانشجو و پیش پدرشون بودن، بالاخره بعد از کلی صحبت قرار گذاشتیم و رفتیم یه رستوران، کلی حرف زدیم و در کل به توافق رسیدیم، قرار شد چند ماه صیغه م باشه و وقتی مطمئن شدیم ازدواج کنیم، اولین سکسمون توی سفری بود که به اصفهان رفتیم، توی هتل خودش پیشنهاد داد و در کمال تعجب دیدم خیلی حرفه ای سکس میکنه ، با ساک زدن شروع کرد و بعد مدلهای مختلف رو درخواست میکرد از داگی تا مدل گاوچران و غیره، آخرش هم گفت دوست دارم آبتو بریزی داخل، نترس قرص میخورم، این وضعیت حدود ۲ماه ادامه داشت، مرضیه میگفت باید ازت مطمئن بشم منم میگفتم اگه مورد بهتری از من داشتی برو دنبالش.
حدود یکماه از آشنایی ما گذشته بود که گفت با دوستاش میره سفر و این آخرین سفر مجردیشه، وقتی سفر بود چندتا عکس فرستاد ولی توی همه عکسها تنها بود، بعد از چند روز از سفر برگشت و گفت فکرهاشو کرده و برای ازدواج آماده س.
خلاصه قرار عقد گذاشتیم برای یکماه بعد و توی این مدت اکثرا میومد پیشم و سکس داشتیم، بعد از عقد زندگی خوبی داشتیم، هفته ای یه بار به بچه هاش رو میدید و همه چی خوب پیش میرفت، تا یه بار گوشیش زنگ خورد و گفت اشتباه گرفتین، من زیر چشمی حواسم بهش بود، دیدم فورا یه پیام فرستاد، از اون موقع بهش مشکوک شدم و با کلی تلاش بالاخره رمز گوشیش رو فهمیدم، یه روز که رفت حمام رفتم گوشیش رو چک کردم، توی ایتا بیشتر از ۵۰تا عکس مرد بود، بعضی هاشون حتی عکس کیرشون رو فرستاده بودن، رفتم چت ها رو خوندم، اونجا بود که متوجه شدم سفر آخری رو که گفته بود با دوستاش رفته در واقع با یه آقایی رفته بوده و اون آقا توی چت کلی از سکسشون توی اون چند روز تعریف کرده بود و همون کسی بود که زنگ زده بود و مرضیه بهش پیام داده بود، اون آقا میگفت که یه بار دیگه و برای آخرین بار بیا همو ببینیم و سکس کنیم، مرضیه گفته بود دیگه نمیتونم و اون آقا اصرار ، در نهایت مرضیه پیام داده بود که باشه یه بار و برای آخرین بار و قرار بود بره خونه اون آقا.
مرضیه که از حمام آمد دید گوشیش دست منه و من داخل ایتام، رنگش پرید، زبونش بند آمده بود، گفتم اینها چیه گفت مربوط به گذشته س، گفتم چرا پاکش نکردی، گفت فرصت نشده بود، گفتم خودتو به اون راه نزن، با چند نفر دوست بودی؟ به چند نفر دادی؟ گفت بخدا فقط یه نفر و شروع به دروغ و داستان سرایی کرد، چت ها رو براش خوندم، با حدود ۱۰نفر طی ۲سال رابطه داشت و آخرش همون سفر کذایی بود، بهش گفتم تو صیغه من بودی، چطور با مرد دیگه ای سکس کردی گفت من باید انتخاب میکردم، اونم قصدش ازدواج بود گفتم خوب پس چرا با اون ازدواج نکردی گفت ازم ۸ماه زمان خواست، گفتم ارواح شکمت، فقط هدفش سکس بوده و ظاهرا تو هم بدت نمیومده، گفتم قرار آخری چیه؟ گفت تهدیدم میکنه و گفته همه چی رو بهت میگه، منم مجبور بودم قبول کنم.
خلاصه کلی بحث و دعوا ک
1402/11/08
#صیغه #خیانت #ازدواج
سلام ، داستان من واقعیه ولی زیاد سکسی نیست و البته آموزنده است
من اسمم علی است و ۴۹ سالمه، یکسال پیش از زنم جدا شدم و مشکلات زیادی داشتم، به توصیه یکی از دوستانم در یه سایت همسریابی ثبت نام کردم، دنبال یه خانم برای ازدواج دائم بودم، همه جور آدم به پستم خورد از دختر کم سن و سال تا زن۶۰ ساله، با بعضی هاشون چت میکردم و یا تلفنی حرف میزدیم، اگه مورد خوبی بنظر میرسید قرار میذاشتیم بیرون و یه چیزی هم میخوردیم، این وضعیت حدود ۴ماه طول کشید، ناگفته نماند که با بعضی هاشون سکس هم کردم، بالاخره با یه خانم مطلقه که ۲تا بچه داشت آشنا شدم، اسمش مرضیه بود و سنش ۴۵ ، کارمند، سفید سینه های ۸۵ و باسن طاقچه ای، زود ازدواج کرده بود و بچه هاش دانشجو و پیش پدرشون بودن، بالاخره بعد از کلی صحبت قرار گذاشتیم و رفتیم یه رستوران، کلی حرف زدیم و در کل به توافق رسیدیم، قرار شد چند ماه صیغه م باشه و وقتی مطمئن شدیم ازدواج کنیم، اولین سکسمون توی سفری بود که به اصفهان رفتیم، توی هتل خودش پیشنهاد داد و در کمال تعجب دیدم خیلی حرفه ای سکس میکنه ، با ساک زدن شروع کرد و بعد مدلهای مختلف رو درخواست میکرد از داگی تا مدل گاوچران و غیره، آخرش هم گفت دوست دارم آبتو بریزی داخل، نترس قرص میخورم، این وضعیت حدود ۲ماه ادامه داشت، مرضیه میگفت باید ازت مطمئن بشم منم میگفتم اگه مورد بهتری از من داشتی برو دنبالش.
حدود یکماه از آشنایی ما گذشته بود که گفت با دوستاش میره سفر و این آخرین سفر مجردیشه، وقتی سفر بود چندتا عکس فرستاد ولی توی همه عکسها تنها بود، بعد از چند روز از سفر برگشت و گفت فکرهاشو کرده و برای ازدواج آماده س.
خلاصه قرار عقد گذاشتیم برای یکماه بعد و توی این مدت اکثرا میومد پیشم و سکس داشتیم، بعد از عقد زندگی خوبی داشتیم، هفته ای یه بار به بچه هاش رو میدید و همه چی خوب پیش میرفت، تا یه بار گوشیش زنگ خورد و گفت اشتباه گرفتین، من زیر چشمی حواسم بهش بود، دیدم فورا یه پیام فرستاد، از اون موقع بهش مشکوک شدم و با کلی تلاش بالاخره رمز گوشیش رو فهمیدم، یه روز که رفت حمام رفتم گوشیش رو چک کردم، توی ایتا بیشتر از ۵۰تا عکس مرد بود، بعضی هاشون حتی عکس کیرشون رو فرستاده بودن، رفتم چت ها رو خوندم، اونجا بود که متوجه شدم سفر آخری رو که گفته بود با دوستاش رفته در واقع با یه آقایی رفته بوده و اون آقا توی چت کلی از سکسشون توی اون چند روز تعریف کرده بود و همون کسی بود که زنگ زده بود و مرضیه بهش پیام داده بود، اون آقا میگفت که یه بار دیگه و برای آخرین بار بیا همو ببینیم و سکس کنیم، مرضیه گفته بود دیگه نمیتونم و اون آقا اصرار ، در نهایت مرضیه پیام داده بود که باشه یه بار و برای آخرین بار و قرار بود بره خونه اون آقا.
مرضیه که از حمام آمد دید گوشیش دست منه و من داخل ایتام، رنگش پرید، زبونش بند آمده بود، گفتم اینها چیه گفت مربوط به گذشته س، گفتم چرا پاکش نکردی، گفت فرصت نشده بود، گفتم خودتو به اون راه نزن، با چند نفر دوست بودی؟ به چند نفر دادی؟ گفت بخدا فقط یه نفر و شروع به دروغ و داستان سرایی کرد، چت ها رو براش خوندم، با حدود ۱۰نفر طی ۲سال رابطه داشت و آخرش همون سفر کذایی بود، بهش گفتم تو صیغه من بودی، چطور با مرد دیگه ای سکس کردی گفت من باید انتخاب میکردم، اونم قصدش ازدواج بود گفتم خوب پس چرا با اون ازدواج نکردی گفت ازم ۸ماه زمان خواست، گفتم ارواح شکمت، فقط هدفش سکس بوده و ظاهرا تو هم بدت نمیومده، گفتم قرار آخری چیه؟ گفت تهدیدم میکنه و گفته همه چی رو بهت میگه، منم مجبور بودم قبول کنم.
خلاصه کلی بحث و دعوا ک
تزویر و ریا
#صیغه #تریسام
سلام به همه شما دوستای عزیزی که اینجا هستید و میخواید داستان منو بخونید امیدوارم حالتون خوب باشه.اول از همه یه مقدمه کوتاه بگم براتون اونم اینه که داستان ها فقط تو فیلما و کتابا نیستن گاهی تو واقعیت هم اتفاق میفتن مثل داستان زندگی من و خیلی از کتابها و فیلمها هم بر اساس واقعیت ساخته و نوشته شدند.این ماجرا هم که میخوام براتون بگم قسمت کوتاه اما اساسی زندگی منه که برام اتفاق افتاد و ادامه داره هنوز.اول کاری میخام خودمو معرفی کنم،اسم من مریم هستش و الان 30 سالمه یه زن کاملاً محجبه و چادری با پوست سفید و چهره زیبا و چشمای آبی و قد متوسط و بدن توپر،کل خانوادم مذهبی بودن و منم قاعدتاً مثل اونا شدم،تو 22 سالگی با پسری که دوسش داشتم ازدواج کردم و ازش یه پسربچه 7 ساله دارم.شاید پیش خودتون فکر کنید زنی مثل من چطور سر از اینجا درآورده! باید بهتون بگم که زمان آدما رو تغییر میده و منم نیاز به یکم درد و دل دارم البته شاید جاش اینجا نباشه ولی ازتون خواهش میکنم بهم بی احترامی نکنین و ناسزا نگین چون حالم بدتر میشه اونوقت.ماجرای من از دوسال پیش شروع میشه یعنی وقتی که 28 سالم بود،شوهرم یه مرد خوب و خوش اخلاق بود و کارش خوب بود و زندگی خوبی باهم داشتیم اما به طور ناگهانی وضعیت کارش داغون شد و کلی بدهی بالا آورد و کاملاً ورشکست شد نمیدونست چیکار کنه و منم نگران زندگیمون بودم،شوهرم به هر دری زد نتونست کاری کنه و طلبکارا هرروز بهش زنگ میزدن اما اون تصمیم عجیبی گرفت و یهو غیبش زد حتی بدون اینکه به من بگه،خیلی ها میگفتن از کشور خارج شده و رفته اون ور آب،البته از یه سری ها شنیدم سر قمار دار و ندارشو باخته ،حالا من مونده بودمو یه بچه پنج ساله و طلبکارا که آبرو برام تو محله نزاشته بودن و هر روز جلو در بودن،درمونده شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم حتی گاهی وقتا شب تا صبح گریه میکردم،کل فک و فامیلم هم انگار نه انگار که من تو مشکل افتادم حتی برادرام،البته اونا هم دل خوشی از من نداشتن چون از همون اول مخالف ازدواج من با شوهرم بودن،هیشکی پشتم نبود تنهای تنها بودم،تا اینکه یه روز سمیه،بهترین دوستم که از بچگی باهم بودیم اومد به دیدنم و باهاش درد و دل کردم و از مشکلاتم بهش گفتم،ازش انتظار کمک نداشتم ولی اون بهم گفت،نگران نباش مریم!یه نفرو میشناسم که دستش تو کار خیره مطمئنم بهت کمک میکنه،منم بهش گفتم آخه چجوری؟بدهی های شوهرم خیلی سنگینه تازه اگه یکی پیداش بشه و این همه بدهی رو قبول کنه و بده بعدش خدا میدونه ازم چی میخواد در قبالش،سمیه بهم گفت نگران نباش آدم خوبیه همه میشناسنش مرد باخدایی هستش و خیلی از مشکلات مردم رو حل کرده،تا اینکه من حرف سمیه رو قبول کردم چون چاره ای برام نمونده بود و این کورسوی امیدم بود و قرار شد با سمیه بریم پیش اون آقا که اسمش حاج رضا بود.روز قرارمون رسید و سمیه اومد سراغم و باهاش رفتیم،یه کارخونه بزرگ و مجلل بود با کلی کارگر،سمیه بهم گفت،مریم جون برو بالا من اینجا منتظرتم نگران نباش داداشم همه چیو با حاج رضا در میون گذاشته،منم رفتم تو دفتر حاج رضا و وارد اونجا شدم و حاج رضا رو دیدم،یه مرد میانسال با چهره نسبتاً خوب و ریش و سبیل،نورانیت خاصی تو چهرهاش بود،بهش سلام کردم و اونم با روی خوش منو تحویل گرفت و گفت،بفرمائید خواهر بشینید خوشحال شدم که اومدید شما باید خانم احمدی باشید اگر اشتباه نکرده باشم؟منم گفتم،بله حاج آقا،اونم گفت، دوست شما خانم مرادی از طریق برادرشان در مورد شما و مشکلی که دارید بهم گفتن بنده خودم هم خیلی متأسف شدم و باید اینو بهتون بگم که حتماً مشکل شما رو حل میکنم تا بلکه خدا هم از ما راضی باشه،من تا این حرفو از دهن حاج رضا شنیدم خیلی خوشحال شدم سر از پا نمیشناختم و بهش گفتم،خدا خیرتون بده ایشالا بچه هاتون عاقبت به خیر بشن خیلی لطف کردید نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم واقعاً،اونم گفت،خواهش میکنم خواهر این قدر منو شرمنده نکنید این کارو فقط به عنوان اینکه به یه بنده خدا کمک کرده باشم انجام میدم بلکه خدا هم از ما راضی باشه،در ضمن یه شغل مناسب هم میتونم همینجا براتون جور کنم که در شأن شما باشه اگر مایل باشید،منم دوباره ازش تشکّر کردم و بعد هم خداحافظی کردم ازش و با سمیه رفتیم خونه تو راه هم کلی از سمیه تشکر کردم اونم گفت خوشحالم که بهت کمک کردم مریم جون،چند روز که گذشت سر و صدای طلبکارا خوابید و معلوم شد که حاج رضا به قولش عمل کرده منم خیالم ازین بابت راحت شد خیلی ازشون میترسیدم چون چندبار بهم گفته بودن که خونه رو میخان مصادره کنن،همچنان نگران شوهرم بودم که کجاست و چیکار میکنه و احساس تنهایی میکردم،هنوز تصمیم نگرفته بودم که پیشنهاد حاج رضا رو قبول کنم و کار کنم تا خرج زندگیمو در بیارم،چند روز که گذشت سمیه بهم زنگ زد و گفت میخوام ام
#صیغه #تریسام
سلام به همه شما دوستای عزیزی که اینجا هستید و میخواید داستان منو بخونید امیدوارم حالتون خوب باشه.اول از همه یه مقدمه کوتاه بگم براتون اونم اینه که داستان ها فقط تو فیلما و کتابا نیستن گاهی تو واقعیت هم اتفاق میفتن مثل داستان زندگی من و خیلی از کتابها و فیلمها هم بر اساس واقعیت ساخته و نوشته شدند.این ماجرا هم که میخوام براتون بگم قسمت کوتاه اما اساسی زندگی منه که برام اتفاق افتاد و ادامه داره هنوز.اول کاری میخام خودمو معرفی کنم،اسم من مریم هستش و الان 30 سالمه یه زن کاملاً محجبه و چادری با پوست سفید و چهره زیبا و چشمای آبی و قد متوسط و بدن توپر،کل خانوادم مذهبی بودن و منم قاعدتاً مثل اونا شدم،تو 22 سالگی با پسری که دوسش داشتم ازدواج کردم و ازش یه پسربچه 7 ساله دارم.شاید پیش خودتون فکر کنید زنی مثل من چطور سر از اینجا درآورده! باید بهتون بگم که زمان آدما رو تغییر میده و منم نیاز به یکم درد و دل دارم البته شاید جاش اینجا نباشه ولی ازتون خواهش میکنم بهم بی احترامی نکنین و ناسزا نگین چون حالم بدتر میشه اونوقت.ماجرای من از دوسال پیش شروع میشه یعنی وقتی که 28 سالم بود،شوهرم یه مرد خوب و خوش اخلاق بود و کارش خوب بود و زندگی خوبی باهم داشتیم اما به طور ناگهانی وضعیت کارش داغون شد و کلی بدهی بالا آورد و کاملاً ورشکست شد نمیدونست چیکار کنه و منم نگران زندگیمون بودم،شوهرم به هر دری زد نتونست کاری کنه و طلبکارا هرروز بهش زنگ میزدن اما اون تصمیم عجیبی گرفت و یهو غیبش زد حتی بدون اینکه به من بگه،خیلی ها میگفتن از کشور خارج شده و رفته اون ور آب،البته از یه سری ها شنیدم سر قمار دار و ندارشو باخته ،حالا من مونده بودمو یه بچه پنج ساله و طلبکارا که آبرو برام تو محله نزاشته بودن و هر روز جلو در بودن،درمونده شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم حتی گاهی وقتا شب تا صبح گریه میکردم،کل فک و فامیلم هم انگار نه انگار که من تو مشکل افتادم حتی برادرام،البته اونا هم دل خوشی از من نداشتن چون از همون اول مخالف ازدواج من با شوهرم بودن،هیشکی پشتم نبود تنهای تنها بودم،تا اینکه یه روز سمیه،بهترین دوستم که از بچگی باهم بودیم اومد به دیدنم و باهاش درد و دل کردم و از مشکلاتم بهش گفتم،ازش انتظار کمک نداشتم ولی اون بهم گفت،نگران نباش مریم!یه نفرو میشناسم که دستش تو کار خیره مطمئنم بهت کمک میکنه،منم بهش گفتم آخه چجوری؟بدهی های شوهرم خیلی سنگینه تازه اگه یکی پیداش بشه و این همه بدهی رو قبول کنه و بده بعدش خدا میدونه ازم چی میخواد در قبالش،سمیه بهم گفت نگران نباش آدم خوبیه همه میشناسنش مرد باخدایی هستش و خیلی از مشکلات مردم رو حل کرده،تا اینکه من حرف سمیه رو قبول کردم چون چاره ای برام نمونده بود و این کورسوی امیدم بود و قرار شد با سمیه بریم پیش اون آقا که اسمش حاج رضا بود.روز قرارمون رسید و سمیه اومد سراغم و باهاش رفتیم،یه کارخونه بزرگ و مجلل بود با کلی کارگر،سمیه بهم گفت،مریم جون برو بالا من اینجا منتظرتم نگران نباش داداشم همه چیو با حاج رضا در میون گذاشته،منم رفتم تو دفتر حاج رضا و وارد اونجا شدم و حاج رضا رو دیدم،یه مرد میانسال با چهره نسبتاً خوب و ریش و سبیل،نورانیت خاصی تو چهرهاش بود،بهش سلام کردم و اونم با روی خوش منو تحویل گرفت و گفت،بفرمائید خواهر بشینید خوشحال شدم که اومدید شما باید خانم احمدی باشید اگر اشتباه نکرده باشم؟منم گفتم،بله حاج آقا،اونم گفت، دوست شما خانم مرادی از طریق برادرشان در مورد شما و مشکلی که دارید بهم گفتن بنده خودم هم خیلی متأسف شدم و باید اینو بهتون بگم که حتماً مشکل شما رو حل میکنم تا بلکه خدا هم از ما راضی باشه،من تا این حرفو از دهن حاج رضا شنیدم خیلی خوشحال شدم سر از پا نمیشناختم و بهش گفتم،خدا خیرتون بده ایشالا بچه هاتون عاقبت به خیر بشن خیلی لطف کردید نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم واقعاً،اونم گفت،خواهش میکنم خواهر این قدر منو شرمنده نکنید این کارو فقط به عنوان اینکه به یه بنده خدا کمک کرده باشم انجام میدم بلکه خدا هم از ما راضی باشه،در ضمن یه شغل مناسب هم میتونم همینجا براتون جور کنم که در شأن شما باشه اگر مایل باشید،منم دوباره ازش تشکّر کردم و بعد هم خداحافظی کردم ازش و با سمیه رفتیم خونه تو راه هم کلی از سمیه تشکر کردم اونم گفت خوشحالم که بهت کمک کردم مریم جون،چند روز که گذشت سر و صدای طلبکارا خوابید و معلوم شد که حاج رضا به قولش عمل کرده منم خیالم ازین بابت راحت شد خیلی ازشون میترسیدم چون چندبار بهم گفته بودن که خونه رو میخان مصادره کنن،همچنان نگران شوهرم بودم که کجاست و چیکار میکنه و احساس تنهایی میکردم،هنوز تصمیم نگرفته بودم که پیشنهاد حاج رضا رو قبول کنم و کار کنم تا خرج زندگیمو در بیارم،چند روز که گذشت سمیه بهم زنگ زد و گفت میخوام ام