ساناز اومد شیوا رو از دست من نجات بده
#سکس_خشن #خیانت #تریسام
به گمونم شیوا یه رگش مغولی بود اصلا حروم زاده. با اون دوست کیری ِ بد اخمش، ساناز. از این کُسای ریزه میزه ی کردنی. صورتش شکل اَن بود شیوا، عین پسرا بود حتی ، سینه های بزرگ و کون ِ چشم نواز. کلا یه ذره تاپاله بود ولی خب، نمیدونم سر چی، خیلی دوسم داشت.تازه چشماشم بود. چشماش، وقتی که می خندید از ته دل، کار خودش رو می کرد تو قلقلک زیر شکمت.مث اسب ِ بارکش می تونست ساعت ها زیر ِ کیر دووم بیاره و تازه تهش بچرخه با صدای خمارش بت بگه : بازم میخوام. بازم بکنیم ؟. توام اگه نمیخواستی مهربون و بامزه میومد جلو پاهات می نشست و آروم با دول خوابت ور می رفت و بعد زیپتو پایین می کشید و به ظرافت جراحا دستشو سر می داد تو شلوارت ، زیر شرتت. انگشتای گوشتیش دور کیرت حلقه می شد و بیرونش می کشید از تو شلوارت. بعدم انقدر عجیب و عمیق، می خورد و می خورد که نتونی نکنیش. می شد پشت به پشت چندین بار وحشیانه باهاش خوابید و بازم ادامه داد تازه. بار دوم بود و داشتم تمام تلاشم رو میکردم که همزمان با تلمبه زدن ِ داگی، انگشت ِ شصتمو فرو کنم تو کونش. درد داشت و هی دستم رو پس می زد. منم هی فشار ِ ضربه هام رو بیشتر می کردم تا صداش بیشتر در بیاد. همیشه یه جایی میرسه که سرت از خوشی و کمی اکسیژن گیج میره و کس و کون و کیر و پستون دیگه معنی فیزیکی خودشون رو از دست میدن. همه چیز اون لحظه میشه واست یه حس گنگ و سنگین. یه چیزه انتزاعی بی ربط. یه بادکنک پر آب که باید بترکه. یه چیز نرم که باید پاره بشه . یه غار بی ته که فرو می غلطی توش. اون وقت،تو یک لحظه، بزرگترین لذت دنیا برات میشه، بیشترین لذتی که می تونی به طرفت بدی، تو رختخواب. حس بیشتر خواستنش رو تو تغییر شیوه ی جیغ کشیدنش می فهمیدم. فقط به تلمبه زدن فکر می کنی و جر دادنش. سفت و سفت تر کردنش. در آوردن بیشتر صداش. جیغش.نالش. آه کشیدنش. ضربه های محکم تر رو لپ سرخ شده ی کونش و فرو کردن اروم شصتم تا نصفه تو تنگی سفت شده ی کونش وسط یه جیغ بلند. تو رفت و برگشت کیرم یه لحظه توقف می کنم. میزارم تا دسته توش باشه و دست نگه می دارم. دست آزادم و از بغل می بردم بین پاهاش و چوچولشو سفت فشار میدم.میلرزه بدنش زیر دستام. بعد شروع می کنم به بازی و چپ راست کردنش. همزمان تو گوشش میگم : شل کن شیوا … شلش کن . میخوام جلوتر برم. میخوای تا ته بکنم ؟ میخوای سفت بکنم ؟ چی میخوای شیوا ؟ بگو بهم. حرف نمیتونه بزنه دوباره یه جوری زیر دستام میلرزه که خوشم میاد. شروع میکنم به تلمبه. از آروم به تند. توش خشک شده و کیرم سخت تو و بیرون می شه.اون انگار دردش میاد. انگارم که خوششم میاد از درد کشیدنش. شستم حالا جاش باز تره. تا نیمه بندش بیرون میارم و تو می کنم. سوراخش جمع می شه یه ذره و دوباره باز می شه. تف می کنم روش . با هر بار تلمبه یه بند بیشتر فرو می کنم تو تنگی ِ کون شل شدش. سرشو برمیگردونه میگه : تورو خدا نکن پانتا، خیلی درد داره. میگم دردش میره دختر، نمیخوای یه بارم تجربه کنی ؟ برمیگرده. تو این فاصله من تا ته انگشتمو فرو کردم اون تو و اون یه آخ بلند میکشه که درد قاطی شهوت توش داره. من نمی دونم چرا از درد کشیدنش بیشتر تحریک میشم و دوست دارم که بیشتر بهش درد بدم. مخصوصا وقتی هر بار شیوا بلند جیغ میکشید، سریع قیافه ی ساناز میومد تو مخم که الان تو حال نشسته و داره چیکار می کنه ؟. ساناز از من بدش میومد. حسابی. هزار بار زیر پای شیوا نشسته بود که با من بهم بزنه. منم تپ و توپ می شاشیدم به هیکلش البته دختره ی فسقلی رو. طبیعی بود البته. اون بچه مایه دار بود و ناز نازی، منم که یه آس و پاس ِ خیابونی وحشی. یه بار وسط کار نفهمیدم چی شد شروع کردم به زدن شیوا. مث سگ می زدمش و می کردمش. از دماغش خون میومد و تمام تنش سرخ بود و هق هق گریه می کرد و من بد تر می کردم. خیلی ترسید، خیلی گریه کرد، خیلی معذرت خواستم. آخرشم بخشید، ولی از اون به بعد تنها باهام نمیمونه. معمولان با ساناز میومد. از وحشی بودنم می ترسید هنوز و می فهمیدم که خوششم میاد اتفاقآ. خودش حتی یه وقتایی وسط خوردن کیرمو از دهنش می کشید بیرون و می گفت :فاز ِ تجاوز وردار. بعدم یه گاز نرم از سرش می گرفت که وحشی شم. تند تندم پشت بندش می بوسید سرش رو. منتها خشونت، بازی کردنش یه چیز بود و حس واقعیش چیز دیگه. چیزی که دوباره تو خونم داشت میزد بالا. موهاش و از پشت تو دستم می گیرم و می کشم تا سرش بیاد بالا. کیرم سنگ می شه از دیدن حس درد تو صورتش. سنگ تر و سفت تر. هلش میدم گوشه تخت. اروم اروم. تو سه کنج دیوار. هی هم جاشو تنگ تر می کنم. از دو طرف چسبیده به دیوار و شکل یه گره گوشتی شده، که قمبل کرده سمت من. انقدر تند تلمبه می زنم که دائم به دیوارا فشرده تر می شه. هر بار صدای جیغش بلند تر می شه و من هر لحظه سگ تر.صدای آه و نالش،
#سکس_خشن #خیانت #تریسام
به گمونم شیوا یه رگش مغولی بود اصلا حروم زاده. با اون دوست کیری ِ بد اخمش، ساناز. از این کُسای ریزه میزه ی کردنی. صورتش شکل اَن بود شیوا، عین پسرا بود حتی ، سینه های بزرگ و کون ِ چشم نواز. کلا یه ذره تاپاله بود ولی خب، نمیدونم سر چی، خیلی دوسم داشت.تازه چشماشم بود. چشماش، وقتی که می خندید از ته دل، کار خودش رو می کرد تو قلقلک زیر شکمت.مث اسب ِ بارکش می تونست ساعت ها زیر ِ کیر دووم بیاره و تازه تهش بچرخه با صدای خمارش بت بگه : بازم میخوام. بازم بکنیم ؟. توام اگه نمیخواستی مهربون و بامزه میومد جلو پاهات می نشست و آروم با دول خوابت ور می رفت و بعد زیپتو پایین می کشید و به ظرافت جراحا دستشو سر می داد تو شلوارت ، زیر شرتت. انگشتای گوشتیش دور کیرت حلقه می شد و بیرونش می کشید از تو شلوارت. بعدم انقدر عجیب و عمیق، می خورد و می خورد که نتونی نکنیش. می شد پشت به پشت چندین بار وحشیانه باهاش خوابید و بازم ادامه داد تازه. بار دوم بود و داشتم تمام تلاشم رو میکردم که همزمان با تلمبه زدن ِ داگی، انگشت ِ شصتمو فرو کنم تو کونش. درد داشت و هی دستم رو پس می زد. منم هی فشار ِ ضربه هام رو بیشتر می کردم تا صداش بیشتر در بیاد. همیشه یه جایی میرسه که سرت از خوشی و کمی اکسیژن گیج میره و کس و کون و کیر و پستون دیگه معنی فیزیکی خودشون رو از دست میدن. همه چیز اون لحظه میشه واست یه حس گنگ و سنگین. یه چیزه انتزاعی بی ربط. یه بادکنک پر آب که باید بترکه. یه چیز نرم که باید پاره بشه . یه غار بی ته که فرو می غلطی توش. اون وقت،تو یک لحظه، بزرگترین لذت دنیا برات میشه، بیشترین لذتی که می تونی به طرفت بدی، تو رختخواب. حس بیشتر خواستنش رو تو تغییر شیوه ی جیغ کشیدنش می فهمیدم. فقط به تلمبه زدن فکر می کنی و جر دادنش. سفت و سفت تر کردنش. در آوردن بیشتر صداش. جیغش.نالش. آه کشیدنش. ضربه های محکم تر رو لپ سرخ شده ی کونش و فرو کردن اروم شصتم تا نصفه تو تنگی سفت شده ی کونش وسط یه جیغ بلند. تو رفت و برگشت کیرم یه لحظه توقف می کنم. میزارم تا دسته توش باشه و دست نگه می دارم. دست آزادم و از بغل می بردم بین پاهاش و چوچولشو سفت فشار میدم.میلرزه بدنش زیر دستام. بعد شروع می کنم به بازی و چپ راست کردنش. همزمان تو گوشش میگم : شل کن شیوا … شلش کن . میخوام جلوتر برم. میخوای تا ته بکنم ؟ میخوای سفت بکنم ؟ چی میخوای شیوا ؟ بگو بهم. حرف نمیتونه بزنه دوباره یه جوری زیر دستام میلرزه که خوشم میاد. شروع میکنم به تلمبه. از آروم به تند. توش خشک شده و کیرم سخت تو و بیرون می شه.اون انگار دردش میاد. انگارم که خوششم میاد از درد کشیدنش. شستم حالا جاش باز تره. تا نیمه بندش بیرون میارم و تو می کنم. سوراخش جمع می شه یه ذره و دوباره باز می شه. تف می کنم روش . با هر بار تلمبه یه بند بیشتر فرو می کنم تو تنگی ِ کون شل شدش. سرشو برمیگردونه میگه : تورو خدا نکن پانتا، خیلی درد داره. میگم دردش میره دختر، نمیخوای یه بارم تجربه کنی ؟ برمیگرده. تو این فاصله من تا ته انگشتمو فرو کردم اون تو و اون یه آخ بلند میکشه که درد قاطی شهوت توش داره. من نمی دونم چرا از درد کشیدنش بیشتر تحریک میشم و دوست دارم که بیشتر بهش درد بدم. مخصوصا وقتی هر بار شیوا بلند جیغ میکشید، سریع قیافه ی ساناز میومد تو مخم که الان تو حال نشسته و داره چیکار می کنه ؟. ساناز از من بدش میومد. حسابی. هزار بار زیر پای شیوا نشسته بود که با من بهم بزنه. منم تپ و توپ می شاشیدم به هیکلش البته دختره ی فسقلی رو. طبیعی بود البته. اون بچه مایه دار بود و ناز نازی، منم که یه آس و پاس ِ خیابونی وحشی. یه بار وسط کار نفهمیدم چی شد شروع کردم به زدن شیوا. مث سگ می زدمش و می کردمش. از دماغش خون میومد و تمام تنش سرخ بود و هق هق گریه می کرد و من بد تر می کردم. خیلی ترسید، خیلی گریه کرد، خیلی معذرت خواستم. آخرشم بخشید، ولی از اون به بعد تنها باهام نمیمونه. معمولان با ساناز میومد. از وحشی بودنم می ترسید هنوز و می فهمیدم که خوششم میاد اتفاقآ. خودش حتی یه وقتایی وسط خوردن کیرمو از دهنش می کشید بیرون و می گفت :فاز ِ تجاوز وردار. بعدم یه گاز نرم از سرش می گرفت که وحشی شم. تند تندم پشت بندش می بوسید سرش رو. منتها خشونت، بازی کردنش یه چیز بود و حس واقعیش چیز دیگه. چیزی که دوباره تو خونم داشت میزد بالا. موهاش و از پشت تو دستم می گیرم و می کشم تا سرش بیاد بالا. کیرم سنگ می شه از دیدن حس درد تو صورتش. سنگ تر و سفت تر. هلش میدم گوشه تخت. اروم اروم. تو سه کنج دیوار. هی هم جاشو تنگ تر می کنم. از دو طرف چسبیده به دیوار و شکل یه گره گوشتی شده، که قمبل کرده سمت من. انقدر تند تلمبه می زنم که دائم به دیوارا فشرده تر می شه. هر بار صدای جیغش بلند تر می شه و من هر لحظه سگ تر.صدای آه و نالش،
مواد ویرانگر (۲)
#خیانت #مادرزن
...قسمت قبل
سلام به دوستان و خواننده های داستانهای شهوانی.
نکته :من در قسمتی گفتم که فرزانه ازم خواست که پیکی اسنپی فاکتور رو براش بفرستم،بله اون زمان اسنپ نبود ،اما من با این زمان نام اسنپ رو بکار بردم شاید اون زمان فرزانه کلمه آژانس رو بکار برده بود اما من به زبون امروز کلمه ی اسنپ را بکار بردم ربطی به دروغ گفتن من نداره !
(منظور من رو به اون دوستانی که فحش میدم و به اصطلاح جانماز آب میکشن و ادای غیرتی بودن را در بیارم در حالی که دوستی که میایی تا آخرش میمونی و جو گیر میشی فحش میدی وقتی وارد مجموعه داستانهای شهوانی میشی تو میدونی وارد کجا میشی کسی دعوت نامه نمیفرسته براتون .
و نکته آخر اینکه اصلا مهم نیست داستانها حقیقت داشته باشن یا دروغ نوشته شده باشن اصل مطلب سکسی بودن اوناست حالا یکی خوب میتونه بنویسه یکی نه یا یکی داستاتش عالیه یکی معمولی.نیازی نیست مچ گیری کنید و بگید آهان این داستانش تخیل یک فرد مثلا جقیه !
دلیلی نداره بی احترامی کنید همه وارد یک جا شده اییم و اکثرا شهوتی )
دوستی منو فرزانه به جایی رسید که پای من به خونه فرزانه باز شد و تو این رفت و آمد با مادرش خیلی راحت بودم تقریبا اون زمان وارد سی ویک سالگی شده بودم و مادر فرزانه یک زن ۴۶ یا ۴۷ ساله ی سرحال و جذاب البته خود فرزانه هم چیزی کم نداشت از مادرش در کنار ایتا سیروس شوهر مادر فرزانه بود.
سیروس یک مرد ۵۲ ساله که حشریت از چشماش میزد بیرون .
اسم مادر فرزانه ایران بود.
از همون اولین جلسه متوجه شدم رفتار فرزانه و سیروس با هم اصلا عادی نیست و اصلا شبیه رفتار پدر دختری نیست فرزانه وقتی دوازده سالش بوده سیروس اول با مادرش که اون زمان شوهر داشته رفیق بوده بعدا بعد از فوت پدر فرزانه باهم ازدواج کرده .
فرزانه یک برادر داشت که دو سال بزرگتر بود و با زنش در
اصفهان زندگی میکرد .
یک روز که از آرامگاه( بهشت زهرا) داشتم برمیگشتم به سرم زد بدون هماهنگی برم خونه فرزانه اینا خونشون انتهای یه کوچه ی بن بست بود که از کوچه فقط درشون و یخورده از حیاط معلوم بود و ساختمان سمت چپ قرار داشت یعنی وقتی وارد حیاط میشدی بلافلصله باید سمت چپ می پیچیدی،خلاصه من سر خیابون ماشینمو پارک کردم همین که وارد کوچه شدم یهو دیدم ایران جلوم سبز شد خرید کرده بود و یخورده حول کرد ولی با تلاش فراوان خودشو جمع و جور کرد که عادی جلوه بده همین احوال پرسون تو کوچه با هم حرکت کردیم که ایران یه خورده تند تر قدم برداشت کلید انداخت درو باز کرد و با یه سر صدای تابلو وارد حیاط شد منم یه خورده قدمهامو سریعتر برداشتم وارد حیاط شدم داشت فرزانه رو صدا میکرد ایران وارد ساختمان شد و باصدا کردن فرزانه بلند بلند به منم تعارف میکرد سیاوش جون خو ش اومد گویی میکرد خونه فرزانه اینا که برای سیروس بود یه خونه قدیمیه باز سازی شده بود که از گوشه خونه پله داشت به بالا و کنار پله ها ی حمام و دستشویی بزرگی داشت فرزانه سرشو از دستشویی اورد بیرون و با سلام کردن به من و عذر خواهی مادرشو صدا کرد هیچی تنش نبود و موهاشم خیس نبود کپ کردم صحنه رو دیدم و مادر فرزانه کاملا دست وپاشو گم کرده بود مادرش برای فرزانه حوله اورد خیلی سریع حوله رو دور پیچ کرد منو صدا کرد گفت بیا بریم بالا منم پا شدم دنبالش رفتم بالا که یهو صحنه ایی دیدم که نباید میریدم شورت وسوتین فرزانه با دامنی که قبلا دیده بودم در کنار یک شورت و شلوار خونگیه مردانه و کنار اینا بند و بساط شیشه همراه با فندکو لوازمات کشیدنش .
ادامه شو در قسمت سوم خواهم گفت.ممنون وقت گذاشتین برای داستان من .
نوشته: سیاوش
#خیانت #مادرزن
...قسمت قبل
سلام به دوستان و خواننده های داستانهای شهوانی.
نکته :من در قسمتی گفتم که فرزانه ازم خواست که پیکی اسنپی فاکتور رو براش بفرستم،بله اون زمان اسنپ نبود ،اما من با این زمان نام اسنپ رو بکار بردم شاید اون زمان فرزانه کلمه آژانس رو بکار برده بود اما من به زبون امروز کلمه ی اسنپ را بکار بردم ربطی به دروغ گفتن من نداره !
(منظور من رو به اون دوستانی که فحش میدم و به اصطلاح جانماز آب میکشن و ادای غیرتی بودن را در بیارم در حالی که دوستی که میایی تا آخرش میمونی و جو گیر میشی فحش میدی وقتی وارد مجموعه داستانهای شهوانی میشی تو میدونی وارد کجا میشی کسی دعوت نامه نمیفرسته براتون .
و نکته آخر اینکه اصلا مهم نیست داستانها حقیقت داشته باشن یا دروغ نوشته شده باشن اصل مطلب سکسی بودن اوناست حالا یکی خوب میتونه بنویسه یکی نه یا یکی داستاتش عالیه یکی معمولی.نیازی نیست مچ گیری کنید و بگید آهان این داستانش تخیل یک فرد مثلا جقیه !
دلیلی نداره بی احترامی کنید همه وارد یک جا شده اییم و اکثرا شهوتی )
دوستی منو فرزانه به جایی رسید که پای من به خونه فرزانه باز شد و تو این رفت و آمد با مادرش خیلی راحت بودم تقریبا اون زمان وارد سی ویک سالگی شده بودم و مادر فرزانه یک زن ۴۶ یا ۴۷ ساله ی سرحال و جذاب البته خود فرزانه هم چیزی کم نداشت از مادرش در کنار ایتا سیروس شوهر مادر فرزانه بود.
سیروس یک مرد ۵۲ ساله که حشریت از چشماش میزد بیرون .
اسم مادر فرزانه ایران بود.
از همون اولین جلسه متوجه شدم رفتار فرزانه و سیروس با هم اصلا عادی نیست و اصلا شبیه رفتار پدر دختری نیست فرزانه وقتی دوازده سالش بوده سیروس اول با مادرش که اون زمان شوهر داشته رفیق بوده بعدا بعد از فوت پدر فرزانه باهم ازدواج کرده .
فرزانه یک برادر داشت که دو سال بزرگتر بود و با زنش در
اصفهان زندگی میکرد .
یک روز که از آرامگاه( بهشت زهرا) داشتم برمیگشتم به سرم زد بدون هماهنگی برم خونه فرزانه اینا خونشون انتهای یه کوچه ی بن بست بود که از کوچه فقط درشون و یخورده از حیاط معلوم بود و ساختمان سمت چپ قرار داشت یعنی وقتی وارد حیاط میشدی بلافلصله باید سمت چپ می پیچیدی،خلاصه من سر خیابون ماشینمو پارک کردم همین که وارد کوچه شدم یهو دیدم ایران جلوم سبز شد خرید کرده بود و یخورده حول کرد ولی با تلاش فراوان خودشو جمع و جور کرد که عادی جلوه بده همین احوال پرسون تو کوچه با هم حرکت کردیم که ایران یه خورده تند تر قدم برداشت کلید انداخت درو باز کرد و با یه سر صدای تابلو وارد حیاط شد منم یه خورده قدمهامو سریعتر برداشتم وارد حیاط شدم داشت فرزانه رو صدا میکرد ایران وارد ساختمان شد و باصدا کردن فرزانه بلند بلند به منم تعارف میکرد سیاوش جون خو ش اومد گویی میکرد خونه فرزانه اینا که برای سیروس بود یه خونه قدیمیه باز سازی شده بود که از گوشه خونه پله داشت به بالا و کنار پله ها ی حمام و دستشویی بزرگی داشت فرزانه سرشو از دستشویی اورد بیرون و با سلام کردن به من و عذر خواهی مادرشو صدا کرد هیچی تنش نبود و موهاشم خیس نبود کپ کردم صحنه رو دیدم و مادر فرزانه کاملا دست وپاشو گم کرده بود مادرش برای فرزانه حوله اورد خیلی سریع حوله رو دور پیچ کرد منو صدا کرد گفت بیا بریم بالا منم پا شدم دنبالش رفتم بالا که یهو صحنه ایی دیدم که نباید میریدم شورت وسوتین فرزانه با دامنی که قبلا دیده بودم در کنار یک شورت و شلوار خونگیه مردانه و کنار اینا بند و بساط شیشه همراه با فندکو لوازمات کشیدنش .
ادامه شو در قسمت سوم خواهم گفت.ممنون وقت گذاشتین برای داستان من .
نوشته: سیاوش
خیانت بده همه هم قبول دارن اما.....
#خیانت
نمیدونم چرا وارد این مسیر شدم:
هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم که روزی خیانت کنم یا با مرد دیگه ای سکس داشته باشم چون در نظرم این کار خیلی زشت و نادرست بود و همیشه نسبت به این مسئله گارد می گرفتم و می گفتم زنهایی که چنین کارهایی می کنن کلا نطفشون مشکل داشته وگرنه چرا باید چنین کاری کنن؟
دو سال از ازدواجم با سعید می گذشت زندگیمون خیلی خوب بود و منم هیچ مشکلی نداشتم برادر شوهرم آرش و همسرش ماهرخ باعث آشنایی من و سعید شدن و حتی بخشی از جهیزیه هم که خانواده ما نتونست فراهم کنه ماهرخ و آرش دادن یه جورایی خیلی بهشون مدیون بودم تا اینکه ماهرخ سرطان گرفت چون ما توی یه شهر کوچیک بودیم ماهرخ برای درمان به خونه پدرش که تهران بود رفت اولش آرش هم باهاش رفت اما چون آرش کارمند بود باید برمیگشت سرکار و ماهرخ تهران موند یک ماهی گذشت منم چند باری خونشون رفتم تا خونه زندگیشونو تمیز کنم و حتی یه غذا برای آرش بپزم اوایل چند بار به خونمون اومد برای غذا اما بعدش دیگه نیومد واسه همین من میرفتم خونشون 3 ماه گذشته بود وضعیت واقعا بد بود ماهرخ اون طرف زجر می کشید و آرش هم اینطرف یه چند بار شاهد عرق خوردن و مست کردن و گریه کردن آرش بودم میگفت مست میکنم یادم بره این شرایط گندو یه بار که رفتم خونشون می خواست عرق بخوره نذاشتم هر کاری کرد نذاستم میترسیدم معتادش بشه شیشه رو گرفتم ببرم بیرون بشکنم که گرفتم منم تقلای زیادی کردم اما خوردم زمین برگشتم روی کمر خوابیدم و با یه دستم عرقو گرفته بودم و با پاهام جلوی آرشو گرفته بودم که پامو گرفت و افتاده بود روم میگفت بدش ندا وگرنه جرت میدم گردنشو گرفتم بهش گفتم اگه مردی جرم بده که دستشو گذاشت لای پام و کوسمو میمالید منم بی هیچ اعتراضی توی چشاش نگاه می کردم گفت یه جوری جرت میدم سعید جرت نداده باشه شلوار و شورتمو کشید پایین و پامو داد بالا و شروع کرد خوردن کوسم
میگفت جانم چه کوس خوشگلیه از کوس ماهرخ کوچیکتره سعید عجب چیزی داشته این کوسو نباید کرد باید روزی 3 بار صبحانه ناهار شام بخوریش که یهویی زن آیفون رو زدن ماهرخ بود و مادرش که می خواستن آرش بره کمکشون کنه و چمدانها رو بیاره بالا آرش رفت پایین و منم خودمو جمع و جور کردم و بطری شراب هم گذاشتم توی کیفم تا ببرم بندازم سطل آشغال اونا اومدن و گفتم ماهرخ جان توی این چند وقت تا اونجایی که در توانم بود خونه رو تمیز نگه داشتم ناهار درست کرده بودم که برای چند روز آرش باشه که همون روز 4 تایی به عنوان ناهار خوردیمش و ماهرخ و مادرش کلی تشکر کردن و منم اومدم خونه
نمیدونم چرا آرش اون حرفو زد و چرا من اون جوابو بهش دادم اما گفتم ولش کن حالادکه ماهرخ اومد و همه چیز درست شد خودش حواسش به آرش هست یه هفته ای موندن و من و سعید هم یه بار با هم رفتیم عیادت ماهرخ اما آرش دیگه اون آرش سابق نبود همه جا با نگاهش دنبالم بود رفتم توی اتاق تا لباسم رو درست کنم که اومد از پشت بهم چسبید گفت جرت میدم مطمئن باش گفتم آرش تو رو خدا الان یکی میاد و ولم کرد و رفت یکی دو هفته گذشت که ماهرخ دوباره حالش بد شد و رفتن تهران نزدیکای ظهر بود که آرش اومد خونمون سعید هم خونه نبود و همیشه 6 عصر به بعد میومد و من تنها بودم تا اومد داخل خونه گفت یا میری اون بطری رو میاری یا بطری خودمو میکنم توی کوست گفتم به خدا انداختمش سطل آشغال گفت پس خودت خواستی و دستمو گرفت بردم توی اتاق خواب و انداختم روی تخت و لخت شد و کیرشو گذاشت دهنم و گفت بخورش تا کوستو جر بدم کم کم راست شد لختم کرد و گفت اینجوری شو به حالت 69 شدیم اون کوس منو می خورد منم کیر اونو بلند شد کیرشو گرفته بود میگفت ببوسش و منم می بوسیدمش که پامو باز کرد و کیرشو کرد توی کوسم گفتم آییی گفت هنوز جرت ندادم مونده تا جر بخوری و شروع کرد توی کوسم تلنبه زدن انقدر حس خوبی داشت که چشامو بسته بودم و لذت میبردم که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت جر می خوری؟ داره پاره میشی؟ گفتم آره تو مرد منی تو جرم دادی بازم جرم بده جرم بده آرش اول من ارضا شدم بعد آرش ارضا شد و آبشو ریخت توی کوسم.
گفت حالا برو بطری منو بیار گفتم بطری دیگه خبری نیست گفت پس کوست باید جای بطریو بگیره منم سکوت کردم و چیزی نگفتم، لباس پوشیدیم و اومدیم توی هال نشستیم و ماهواره روشن کردم و زدم تا آهنگ پخش کنه که اومد نشست کنارم و بغلم کرد نشوندم روی پاش و ازم لب می گرفت گفتم توی این یه هفته سکس نداشتی با ماهرخ؟ گفت نه، دلم براش سوخت گفتم پس سکس امروز بهت حال داد؟
گفت خیلی تا کی می تونم کوستو جر بدم؟ سکوت کردم اونم سوالشو دو بار دیگه تکرار کرد منم باز سکوت کردم که موهامو توی دستش گرفته بود و در گوشم سوالشو تکرار می کرد که گفتم تا هر وقت که بخوای آرشم گفت پس تو هم دوست داشتی؟ گفتم خیلی لذت بخش ترین کیری بود که توی کوسم جاش
#خیانت
نمیدونم چرا وارد این مسیر شدم:
هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم که روزی خیانت کنم یا با مرد دیگه ای سکس داشته باشم چون در نظرم این کار خیلی زشت و نادرست بود و همیشه نسبت به این مسئله گارد می گرفتم و می گفتم زنهایی که چنین کارهایی می کنن کلا نطفشون مشکل داشته وگرنه چرا باید چنین کاری کنن؟
دو سال از ازدواجم با سعید می گذشت زندگیمون خیلی خوب بود و منم هیچ مشکلی نداشتم برادر شوهرم آرش و همسرش ماهرخ باعث آشنایی من و سعید شدن و حتی بخشی از جهیزیه هم که خانواده ما نتونست فراهم کنه ماهرخ و آرش دادن یه جورایی خیلی بهشون مدیون بودم تا اینکه ماهرخ سرطان گرفت چون ما توی یه شهر کوچیک بودیم ماهرخ برای درمان به خونه پدرش که تهران بود رفت اولش آرش هم باهاش رفت اما چون آرش کارمند بود باید برمیگشت سرکار و ماهرخ تهران موند یک ماهی گذشت منم چند باری خونشون رفتم تا خونه زندگیشونو تمیز کنم و حتی یه غذا برای آرش بپزم اوایل چند بار به خونمون اومد برای غذا اما بعدش دیگه نیومد واسه همین من میرفتم خونشون 3 ماه گذشته بود وضعیت واقعا بد بود ماهرخ اون طرف زجر می کشید و آرش هم اینطرف یه چند بار شاهد عرق خوردن و مست کردن و گریه کردن آرش بودم میگفت مست میکنم یادم بره این شرایط گندو یه بار که رفتم خونشون می خواست عرق بخوره نذاشتم هر کاری کرد نذاستم میترسیدم معتادش بشه شیشه رو گرفتم ببرم بیرون بشکنم که گرفتم منم تقلای زیادی کردم اما خوردم زمین برگشتم روی کمر خوابیدم و با یه دستم عرقو گرفته بودم و با پاهام جلوی آرشو گرفته بودم که پامو گرفت و افتاده بود روم میگفت بدش ندا وگرنه جرت میدم گردنشو گرفتم بهش گفتم اگه مردی جرم بده که دستشو گذاشت لای پام و کوسمو میمالید منم بی هیچ اعتراضی توی چشاش نگاه می کردم گفت یه جوری جرت میدم سعید جرت نداده باشه شلوار و شورتمو کشید پایین و پامو داد بالا و شروع کرد خوردن کوسم
میگفت جانم چه کوس خوشگلیه از کوس ماهرخ کوچیکتره سعید عجب چیزی داشته این کوسو نباید کرد باید روزی 3 بار صبحانه ناهار شام بخوریش که یهویی زن آیفون رو زدن ماهرخ بود و مادرش که می خواستن آرش بره کمکشون کنه و چمدانها رو بیاره بالا آرش رفت پایین و منم خودمو جمع و جور کردم و بطری شراب هم گذاشتم توی کیفم تا ببرم بندازم سطل آشغال اونا اومدن و گفتم ماهرخ جان توی این چند وقت تا اونجایی که در توانم بود خونه رو تمیز نگه داشتم ناهار درست کرده بودم که برای چند روز آرش باشه که همون روز 4 تایی به عنوان ناهار خوردیمش و ماهرخ و مادرش کلی تشکر کردن و منم اومدم خونه
نمیدونم چرا آرش اون حرفو زد و چرا من اون جوابو بهش دادم اما گفتم ولش کن حالادکه ماهرخ اومد و همه چیز درست شد خودش حواسش به آرش هست یه هفته ای موندن و من و سعید هم یه بار با هم رفتیم عیادت ماهرخ اما آرش دیگه اون آرش سابق نبود همه جا با نگاهش دنبالم بود رفتم توی اتاق تا لباسم رو درست کنم که اومد از پشت بهم چسبید گفت جرت میدم مطمئن باش گفتم آرش تو رو خدا الان یکی میاد و ولم کرد و رفت یکی دو هفته گذشت که ماهرخ دوباره حالش بد شد و رفتن تهران نزدیکای ظهر بود که آرش اومد خونمون سعید هم خونه نبود و همیشه 6 عصر به بعد میومد و من تنها بودم تا اومد داخل خونه گفت یا میری اون بطری رو میاری یا بطری خودمو میکنم توی کوست گفتم به خدا انداختمش سطل آشغال گفت پس خودت خواستی و دستمو گرفت بردم توی اتاق خواب و انداختم روی تخت و لخت شد و کیرشو گذاشت دهنم و گفت بخورش تا کوستو جر بدم کم کم راست شد لختم کرد و گفت اینجوری شو به حالت 69 شدیم اون کوس منو می خورد منم کیر اونو بلند شد کیرشو گرفته بود میگفت ببوسش و منم می بوسیدمش که پامو باز کرد و کیرشو کرد توی کوسم گفتم آییی گفت هنوز جرت ندادم مونده تا جر بخوری و شروع کرد توی کوسم تلنبه زدن انقدر حس خوبی داشت که چشامو بسته بودم و لذت میبردم که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت جر می خوری؟ داره پاره میشی؟ گفتم آره تو مرد منی تو جرم دادی بازم جرم بده جرم بده آرش اول من ارضا شدم بعد آرش ارضا شد و آبشو ریخت توی کوسم.
گفت حالا برو بطری منو بیار گفتم بطری دیگه خبری نیست گفت پس کوست باید جای بطریو بگیره منم سکوت کردم و چیزی نگفتم، لباس پوشیدیم و اومدیم توی هال نشستیم و ماهواره روشن کردم و زدم تا آهنگ پخش کنه که اومد نشست کنارم و بغلم کرد نشوندم روی پاش و ازم لب می گرفت گفتم توی این یه هفته سکس نداشتی با ماهرخ؟ گفت نه، دلم براش سوخت گفتم پس سکس امروز بهت حال داد؟
گفت خیلی تا کی می تونم کوستو جر بدم؟ سکوت کردم اونم سوالشو دو بار دیگه تکرار کرد منم باز سکوت کردم که موهامو توی دستش گرفته بود و در گوشم سوالشو تکرار می کرد که گفتم تا هر وقت که بخوای آرشم گفت پس تو هم دوست داشتی؟ گفتم خیلی لذت بخش ترین کیری بود که توی کوسم جاش
شوهر خائن من
#خیانت #شوهر #گی
موقعی که کیوان اومد خواستگاریم 22 سالم بود و بیشتر از خودم خانوادم خوشحال بودن پدرم با پدر کیوان تو بازار همکار بود ولی پدرش از بزرگای بازار پارچه بود یه خونواده مرفه سنتی که کیوان پسر بزرگشون بود یه برادر و یه خواهرم داشت که خواهرش ازدواج کرده بود همه چیز خیلی سریع پیش رفت تا به خودم اومدم عقد کردیم و به فاصله سه ماه بعد عقدم یه عروسی مفصل و سر خونه زندگیم بودم همه چیز در عادی ترین شرایط ممکن بود کیوان یه پسر 24 ساله با قدی متوسط پوست سفید و مو قهوه ای پسر زیبایی بود و منم تو بهترین شرایط جسمی و روحی بودم و از همه چیز زندگی راضی کیوان پسر با محبتی بود بهم به اندازه کافی توجه میکرد نه خیلی افراطی عاشق و نه خیلی سرد و بی تفاوت و من از همه چیز زندگی باهاش لذت میبردم تا این که بزرگترین راز زندگیش را فهمیدم کیوان یه دوست صمیمی داشت به اسم محمد رضا که رضا صداش میزدن اولین باری که رفتم خونه پدر شوهرم دیدمش همسایه دیوار به دیوارشون بود یه پسر قد بلند چهارشونه با چشم ابرو مشکی و خیلی جذاب که فهمیدم از بچه گی با کیوان بزرگ شده و هم صمیمی ترین و هم تنها دوست کیوان بود تو البوم بچه گی و همه عکسای سفر و پست های اینستا و … میشد دیدش و منم باهاش کنار اومده بودم خیلی اقا و با محبت بود ساقدوش کیوان بود تو عروسیمون و حداقل هفته ای چند بار میدیدمش کیوان بیرون خونه کلا یا سر کار پیش پدرش بود یا با رضا باشگاه و بیرون و استخر تو مهمونی های خانوادگی خونه پدرشم همیشه رضا و خانوادش حضور داشتن زندگی من و کیوان خوب بود از رابطه جنسی تا عاطفی هیچ مشکلی نداشتیم یا حداقل من فکر میکردم که مشکلی نداریم بهار امسال متوجه شدم که باردارم خیلی حس شیرینی بود که یک زندگی داشت در من شکل می گرفت و کیوان هم از این موضوع خیلی خوشحال بود و توجهش به من بیشتر شده بود به خواطر بارداریم یا مامانم پیش من بود یا من میرفتم خونه مادریم و کیوان مرتب به اونجا سر میزد و بیشتر وقتش سر کار یا با رضا بود هفت اول محرم بود که من خونه مامانم بودم صبح میخواستم برم دکتر با مامانم و سنوگرافی آخرم خونه بود که بهش احتیاج داشتم ساعت 6 اینا بود هر چی زنگ زدم کیوان گوشی را جواب نداد خودمم حوصلم سر رفته بود ماشینم و برداشتم که برم خونه خودم نتیجه سونوم را بر دارم یه سری هم به خونه زده باشم مامانم خواست باهام بیاد که گفتم نیازی نیست بابا میرم یکم وسیله میخوام از خونه میارم رسیدم دم در خونه ماشین کیوان دم در بود گفتم حتما خوابه اخه از 7 صبح که می رفت سر کار تا 5 عموما این ساعت ها می اومد خونه یه استراحتی می کرد خونه ما یه ویلایی دو طبقه است طبقه اول خالیه که برای برادر کوچیک کیوانه که هر موقع خواست ازدواج کنه ساکن بشه و طبقه بالا هم ماییم اروم از پله ها رفتم در و لای در باز بودتعجب نکردم چون کلا خودمون تو ساختمونیم زیاد پیش می اومد کیوان در و باز بزاره گفتم شاید کیوان خوابه سر و صدا نکردم کسی تو حال نبود خونه دوبلکسه و اتاق خواب ها طبقه بالا بود درو نبستم چون میخواستم سریع برگردم از پله ها رفتم بالا اخر راهرو اتاق خوابمون بود در اتاق باز بود وای چی میدیدم یه زن با لباس خواب مشکی توی تختم خواب بود بدنم یخ کرد اشکم سرازیر شد میخواستم همون لحظه جیغ بکشم ولی
دقت کردم این بدن یه زن نبود وای کیوان بود باورم نمیشد از چیزی که دارم میبینم کیوان رو تختمون دراز کشیده بود یه جفت جوراب بلند زنونه تا بالای رون پوشیده بود با یه لباس خواب تور مشکی و یه شورت بندی که مطمئن بودم مال من نیست پس این لباس ها از کجا اومده بود که صدای باز شدن در حال اومد سریع رفتم تو اتاق کناری که پر بود از وسایل سیسمونی بچه که هنوز هیچ کدوم باز نشده بود تو شوک عجیبی بودم چیزی که دیدم برام قابل درک نبود گوشیم داشت ویبره میزد مامانم بود خفش کردم و پشت تخت بچه نشستم صدا نزدیک تر شد از در اتاق رد شد و رفت سمت اتاق خوابم صدای رضا بود .
چیزی نمیشنیدم در بالکن را باز کردم بالکن تا اتاق ما ادامه داشت و از اونجا داخل اتاق خوابم مشخص بود کیفمو گذاشتم رو تخت بچه و رفتم تو بالکن رسیدم نزدیک شیشه اتاق خوابم پرده کامل کشیده نبود و میشد یه قسمتی از داخل را دید اما بهتر این بود که لای در باز بود و میشد صدای رضا را شنید نشستم کف بالکن روی چمن مصنوعی و از لبه پنجره می تونستم داخل را ببینم باورم نمیشد چیزی را که میدیم این شوهر من بود که پایین تخت جلوی پای رضا با لباس زنونه زانو زده بود و داشت کیر رضا را با ولع هر چه تمام ساک میزد صدای رضا را میشندیم که بهش میگفت قربون خانومم برم سیرمونی نداره با این که دیشب تا صبح زیر کیر بوده بازم دلش کیر میخواد بخور خوشکل من و با دستاش سر کیوان و نگه داشت و داشت دهن کیوان را میگایید وای کیرشو کشید بیرون باور نمیشد که ک
#خیانت #شوهر #گی
موقعی که کیوان اومد خواستگاریم 22 سالم بود و بیشتر از خودم خانوادم خوشحال بودن پدرم با پدر کیوان تو بازار همکار بود ولی پدرش از بزرگای بازار پارچه بود یه خونواده مرفه سنتی که کیوان پسر بزرگشون بود یه برادر و یه خواهرم داشت که خواهرش ازدواج کرده بود همه چیز خیلی سریع پیش رفت تا به خودم اومدم عقد کردیم و به فاصله سه ماه بعد عقدم یه عروسی مفصل و سر خونه زندگیم بودم همه چیز در عادی ترین شرایط ممکن بود کیوان یه پسر 24 ساله با قدی متوسط پوست سفید و مو قهوه ای پسر زیبایی بود و منم تو بهترین شرایط جسمی و روحی بودم و از همه چیز زندگی راضی کیوان پسر با محبتی بود بهم به اندازه کافی توجه میکرد نه خیلی افراطی عاشق و نه خیلی سرد و بی تفاوت و من از همه چیز زندگی باهاش لذت میبردم تا این که بزرگترین راز زندگیش را فهمیدم کیوان یه دوست صمیمی داشت به اسم محمد رضا که رضا صداش میزدن اولین باری که رفتم خونه پدر شوهرم دیدمش همسایه دیوار به دیوارشون بود یه پسر قد بلند چهارشونه با چشم ابرو مشکی و خیلی جذاب که فهمیدم از بچه گی با کیوان بزرگ شده و هم صمیمی ترین و هم تنها دوست کیوان بود تو البوم بچه گی و همه عکسای سفر و پست های اینستا و … میشد دیدش و منم باهاش کنار اومده بودم خیلی اقا و با محبت بود ساقدوش کیوان بود تو عروسیمون و حداقل هفته ای چند بار میدیدمش کیوان بیرون خونه کلا یا سر کار پیش پدرش بود یا با رضا باشگاه و بیرون و استخر تو مهمونی های خانوادگی خونه پدرشم همیشه رضا و خانوادش حضور داشتن زندگی من و کیوان خوب بود از رابطه جنسی تا عاطفی هیچ مشکلی نداشتیم یا حداقل من فکر میکردم که مشکلی نداریم بهار امسال متوجه شدم که باردارم خیلی حس شیرینی بود که یک زندگی داشت در من شکل می گرفت و کیوان هم از این موضوع خیلی خوشحال بود و توجهش به من بیشتر شده بود به خواطر بارداریم یا مامانم پیش من بود یا من میرفتم خونه مادریم و کیوان مرتب به اونجا سر میزد و بیشتر وقتش سر کار یا با رضا بود هفت اول محرم بود که من خونه مامانم بودم صبح میخواستم برم دکتر با مامانم و سنوگرافی آخرم خونه بود که بهش احتیاج داشتم ساعت 6 اینا بود هر چی زنگ زدم کیوان گوشی را جواب نداد خودمم حوصلم سر رفته بود ماشینم و برداشتم که برم خونه خودم نتیجه سونوم را بر دارم یه سری هم به خونه زده باشم مامانم خواست باهام بیاد که گفتم نیازی نیست بابا میرم یکم وسیله میخوام از خونه میارم رسیدم دم در خونه ماشین کیوان دم در بود گفتم حتما خوابه اخه از 7 صبح که می رفت سر کار تا 5 عموما این ساعت ها می اومد خونه یه استراحتی می کرد خونه ما یه ویلایی دو طبقه است طبقه اول خالیه که برای برادر کوچیک کیوانه که هر موقع خواست ازدواج کنه ساکن بشه و طبقه بالا هم ماییم اروم از پله ها رفتم در و لای در باز بودتعجب نکردم چون کلا خودمون تو ساختمونیم زیاد پیش می اومد کیوان در و باز بزاره گفتم شاید کیوان خوابه سر و صدا نکردم کسی تو حال نبود خونه دوبلکسه و اتاق خواب ها طبقه بالا بود درو نبستم چون میخواستم سریع برگردم از پله ها رفتم بالا اخر راهرو اتاق خوابمون بود در اتاق باز بود وای چی میدیدم یه زن با لباس خواب مشکی توی تختم خواب بود بدنم یخ کرد اشکم سرازیر شد میخواستم همون لحظه جیغ بکشم ولی
دقت کردم این بدن یه زن نبود وای کیوان بود باورم نمیشد از چیزی که دارم میبینم کیوان رو تختمون دراز کشیده بود یه جفت جوراب بلند زنونه تا بالای رون پوشیده بود با یه لباس خواب تور مشکی و یه شورت بندی که مطمئن بودم مال من نیست پس این لباس ها از کجا اومده بود که صدای باز شدن در حال اومد سریع رفتم تو اتاق کناری که پر بود از وسایل سیسمونی بچه که هنوز هیچ کدوم باز نشده بود تو شوک عجیبی بودم چیزی که دیدم برام قابل درک نبود گوشیم داشت ویبره میزد مامانم بود خفش کردم و پشت تخت بچه نشستم صدا نزدیک تر شد از در اتاق رد شد و رفت سمت اتاق خوابم صدای رضا بود .
چیزی نمیشنیدم در بالکن را باز کردم بالکن تا اتاق ما ادامه داشت و از اونجا داخل اتاق خوابم مشخص بود کیفمو گذاشتم رو تخت بچه و رفتم تو بالکن رسیدم نزدیک شیشه اتاق خوابم پرده کامل کشیده نبود و میشد یه قسمتی از داخل را دید اما بهتر این بود که لای در باز بود و میشد صدای رضا را شنید نشستم کف بالکن روی چمن مصنوعی و از لبه پنجره می تونستم داخل را ببینم باورم نمیشد چیزی را که میدیم این شوهر من بود که پایین تخت جلوی پای رضا با لباس زنونه زانو زده بود و داشت کیر رضا را با ولع هر چه تمام ساک میزد صدای رضا را میشندیم که بهش میگفت قربون خانومم برم سیرمونی نداره با این که دیشب تا صبح زیر کیر بوده بازم دلش کیر میخواد بخور خوشکل من و با دستاش سر کیوان و نگه داشت و داشت دهن کیوان را میگایید وای کیرشو کشید بیرون باور نمیشد که ک
حسرت کیمیا
#تریسام #خیانت #دوست_پسر
من کیمیا هستم سنم 30 و شوهرم مهدی 33 سالشه.
چند وقته میام تو سایت شهوانی و داستاناش داره دیوونم میکنه.البته که خیلیاش دروغین ولی داستانه دیگه .خصوصا داستانهای تری سام و بی غیرتی.
چی میشد شوهر منم اجازه میداد یه دونه دوست پسر داشته باشم.
قبل از ازدواج یه نامزدی ناموفق داشتم با یه بچه خوشگل ولی با توجه به محیط سنتی خونه ما نمیشد کاری کرد فقط یه بار به بهونه لباس بردن براش تو حموم گفتم شرتت در بیار اونم درآورد و منم یه ساک ریز براش زدم و فرار کردم.
قبلش یه بار ساک زده بودم و تجربه دادن از عقب رو داشتم ولی این یکی فرق داشت چیزی بود که باید سالها میخوردم و بهش میدادم.
خلاصه اون روز گذشت و اون رفت شهر خودشون و این شد آخرین باری که دیدمش بعد از اون داداشام که فهمیدن معتاده همه چیز رو کنسل کردن ولی من دوسش داشتم خوشگل بود.
سال بعدش همین شوهر فعلیم اومد و منم بهش اوکی دادم
از اون زمان که 22 سالم بود تا الان چیزی تو سکس واسم کم نداشته ولی خیلی وقتا با فکر نامزد قبلیم که سامان اسمش بود ارضا میشدم.تا اینکه یبار تو مراسم عروسی ما دیرتر رسیدم و گفتن برید تو اتاق آخری تا شام بیارن براتون منم با شوهرم رفتم وقتی رفتیم تو اتاق سامان با زنش نشسته بود و اونام منتظر شام.
یه لحظه دلم ریخت.دوس داشتم بغلش کنم ولی شوهرم پیشم زنش پیشش و زنش میدونست من قبلاً نامزدش بودم یه سلام سردی کردم و نشستم, این وسط شوهرم میدونست من قبلاً نامزد داشتم و اسمشم میدونست ولی با قیافه نمیشناخت و اصلا تو باغ نبود.
سر سفره همش حواسم بهش بود ولی چیزی نشون نداد خلاصه تموم شد و رفتیم تو مراسم من همش ذهنم درگیر اون بود اونم گویا متوجه شد و با اشاره انگشت بهم فهموند ولی من کاری نمیتونستم بکنم زنش پیشم بود خلاصه گذشت و من همش تو فکر سامانم و با خواندن داستانهای سکسی میگم کاش میشد شوهر منم اینطور باشه وبزاره یک بار زیرش بخوابم یا بزاره با کسای دیگه رل بزنم.چند بار ازم پرسیده بود با نامزد قبلیم سکس داشتی میگفتم نه.میترسیدم بدش بیاد.الان یکی دو ساله هر چی رو مخش کار میکنم نمیتونم بیارمش تو فاز تری سام و…
دوست هم ندارم بهش خیانت کنم.
چون یک بار خیانت کردم و هنوز خودمو نبخشیدم.و همیشه ترس اینو دارم که بفهمه و همه زندگیم خراب بشه.
داستانش از این قرار بود که شوهرم یه دوست صمیمی داره که مجرده و زیاد رفت آمد داره خونه ما.
منم جلوش راحتم ، هم من دوست داشتم بهش بده هم اون دوست داشت با من باشه.
چند مدت رفتم تو کارش و بهش رد دادم اونم گرفت ولی بخاطر صمیمیت با مهدی کاری نمیکرد یا قدمی برنمیداشت.
خونه ما طبقه بالاست و یروز که شوهرم میخاست کولر رو بیار پایین منم الکی رفتم کمکشون و دیگه یه جوری مالوندم بهش که بدونه من کیرشو میخوام.
ولی باز خبری نشد با اینکه شمارم داشت .
داشتم ناامید میشدم که مهدی زنگ زد گفت درو واسه صادق باز کن میخاد پایه کولر بیاره تا اندازش تغییر بدیم. منم از خدا خواسته یه خورده زود به خودم رسیدم و با یه تیپ لختی چادر سفید رو رفتم درو باز کردم اومد بالا و مستقیم رفت بالکن برای کولر منم گفتم بیا بشین فعلا و چای درست کردم.
قبول نکرد گفت سری قبل نزدیک بود کولر بندازم الآنم بیام تو میترسم مهدی ناراحت بشه.
گفتم به مهدی نمیگم ولی اگه نمیخای اجبار نیست.چادرم درآوردم و رفتم تو میدونستم میاد و اومد تا خواستم ببرمش تو اتاق دیدم تو حال افتاده روم و داره لب میگیره همینجور لختم کرد و با یه دستش سوتینم باز کرد فهمیدم قبلاً این کارو کرده و زید داره و اصلا رو نمیکنه.
منو چرخوند رو شکم و و با لباس افتاد روم گفتم در بیار و همه رو دراورد
حتی نزاشت براش بخورم.کیرشو خشک از رو لپای کونم میکشید ترسیدم بخواد از پشت بکنه تا شونه هام رو میک میزد کیرش بین پاهام حس میکردم داغ داغ بود.
گفت چی داری چربش کنم گفتم از پشت نمیدم.گفت باشه برا جلو .روغن مخصوص رو آوردم و گفتم بیا رو تخت اومد گفت تخت بدم میاد یه صندلی آرایشی داشتم نشست روش و گفت بیا بشین روش.
من تا حالا اینجوری نداده بودم.پاهام باز کردم و آروم خواستم بشینم روش تا ته با یه فشار رو شونه هام کردش تو کیرش از کیر مهدی کوتاهتر ولی کلفت تر بود دردش بد بود .دو سه تا بالا پایین کردم دردش کم شد دیدم کیرش سفت و همه آبشو پاشید تو کسم.گفتم لعنتی چرا ارضا شدی چرا ریختی داخل.
کل حس و حالم از بین برد.بعدش رفت دستشویی کیرش شست و رفت.بعد از اون رابطم باهاش کات کردم البته رابطه سکسی برای اینکه مهدی متوجه نشه مجبورم عادی باشم اونم با لبخنداش ضد حال میزنه.همش عذاب وجدان دارم چرا این کارو کردم و الان همشدوس دارم یه رل ثابت و پایه داشته باشم و شوهرم بدونه. منم مثل بقیه.مگه چند سال آدم زندست و میتونه این کار بکنه.من هم نهایت 10سال دیگه تو این تیپ و هیکل میمون
#تریسام #خیانت #دوست_پسر
من کیمیا هستم سنم 30 و شوهرم مهدی 33 سالشه.
چند وقته میام تو سایت شهوانی و داستاناش داره دیوونم میکنه.البته که خیلیاش دروغین ولی داستانه دیگه .خصوصا داستانهای تری سام و بی غیرتی.
چی میشد شوهر منم اجازه میداد یه دونه دوست پسر داشته باشم.
قبل از ازدواج یه نامزدی ناموفق داشتم با یه بچه خوشگل ولی با توجه به محیط سنتی خونه ما نمیشد کاری کرد فقط یه بار به بهونه لباس بردن براش تو حموم گفتم شرتت در بیار اونم درآورد و منم یه ساک ریز براش زدم و فرار کردم.
قبلش یه بار ساک زده بودم و تجربه دادن از عقب رو داشتم ولی این یکی فرق داشت چیزی بود که باید سالها میخوردم و بهش میدادم.
خلاصه اون روز گذشت و اون رفت شهر خودشون و این شد آخرین باری که دیدمش بعد از اون داداشام که فهمیدن معتاده همه چیز رو کنسل کردن ولی من دوسش داشتم خوشگل بود.
سال بعدش همین شوهر فعلیم اومد و منم بهش اوکی دادم
از اون زمان که 22 سالم بود تا الان چیزی تو سکس واسم کم نداشته ولی خیلی وقتا با فکر نامزد قبلیم که سامان اسمش بود ارضا میشدم.تا اینکه یبار تو مراسم عروسی ما دیرتر رسیدم و گفتن برید تو اتاق آخری تا شام بیارن براتون منم با شوهرم رفتم وقتی رفتیم تو اتاق سامان با زنش نشسته بود و اونام منتظر شام.
یه لحظه دلم ریخت.دوس داشتم بغلش کنم ولی شوهرم پیشم زنش پیشش و زنش میدونست من قبلاً نامزدش بودم یه سلام سردی کردم و نشستم, این وسط شوهرم میدونست من قبلاً نامزد داشتم و اسمشم میدونست ولی با قیافه نمیشناخت و اصلا تو باغ نبود.
سر سفره همش حواسم بهش بود ولی چیزی نشون نداد خلاصه تموم شد و رفتیم تو مراسم من همش ذهنم درگیر اون بود اونم گویا متوجه شد و با اشاره انگشت بهم فهموند ولی من کاری نمیتونستم بکنم زنش پیشم بود خلاصه گذشت و من همش تو فکر سامانم و با خواندن داستانهای سکسی میگم کاش میشد شوهر منم اینطور باشه وبزاره یک بار زیرش بخوابم یا بزاره با کسای دیگه رل بزنم.چند بار ازم پرسیده بود با نامزد قبلیم سکس داشتی میگفتم نه.میترسیدم بدش بیاد.الان یکی دو ساله هر چی رو مخش کار میکنم نمیتونم بیارمش تو فاز تری سام و…
دوست هم ندارم بهش خیانت کنم.
چون یک بار خیانت کردم و هنوز خودمو نبخشیدم.و همیشه ترس اینو دارم که بفهمه و همه زندگیم خراب بشه.
داستانش از این قرار بود که شوهرم یه دوست صمیمی داره که مجرده و زیاد رفت آمد داره خونه ما.
منم جلوش راحتم ، هم من دوست داشتم بهش بده هم اون دوست داشت با من باشه.
چند مدت رفتم تو کارش و بهش رد دادم اونم گرفت ولی بخاطر صمیمیت با مهدی کاری نمیکرد یا قدمی برنمیداشت.
خونه ما طبقه بالاست و یروز که شوهرم میخاست کولر رو بیار پایین منم الکی رفتم کمکشون و دیگه یه جوری مالوندم بهش که بدونه من کیرشو میخوام.
ولی باز خبری نشد با اینکه شمارم داشت .
داشتم ناامید میشدم که مهدی زنگ زد گفت درو واسه صادق باز کن میخاد پایه کولر بیاره تا اندازش تغییر بدیم. منم از خدا خواسته یه خورده زود به خودم رسیدم و با یه تیپ لختی چادر سفید رو رفتم درو باز کردم اومد بالا و مستقیم رفت بالکن برای کولر منم گفتم بیا بشین فعلا و چای درست کردم.
قبول نکرد گفت سری قبل نزدیک بود کولر بندازم الآنم بیام تو میترسم مهدی ناراحت بشه.
گفتم به مهدی نمیگم ولی اگه نمیخای اجبار نیست.چادرم درآوردم و رفتم تو میدونستم میاد و اومد تا خواستم ببرمش تو اتاق دیدم تو حال افتاده روم و داره لب میگیره همینجور لختم کرد و با یه دستش سوتینم باز کرد فهمیدم قبلاً این کارو کرده و زید داره و اصلا رو نمیکنه.
منو چرخوند رو شکم و و با لباس افتاد روم گفتم در بیار و همه رو دراورد
حتی نزاشت براش بخورم.کیرشو خشک از رو لپای کونم میکشید ترسیدم بخواد از پشت بکنه تا شونه هام رو میک میزد کیرش بین پاهام حس میکردم داغ داغ بود.
گفت چی داری چربش کنم گفتم از پشت نمیدم.گفت باشه برا جلو .روغن مخصوص رو آوردم و گفتم بیا رو تخت اومد گفت تخت بدم میاد یه صندلی آرایشی داشتم نشست روش و گفت بیا بشین روش.
من تا حالا اینجوری نداده بودم.پاهام باز کردم و آروم خواستم بشینم روش تا ته با یه فشار رو شونه هام کردش تو کیرش از کیر مهدی کوتاهتر ولی کلفت تر بود دردش بد بود .دو سه تا بالا پایین کردم دردش کم شد دیدم کیرش سفت و همه آبشو پاشید تو کسم.گفتم لعنتی چرا ارضا شدی چرا ریختی داخل.
کل حس و حالم از بین برد.بعدش رفت دستشویی کیرش شست و رفت.بعد از اون رابطم باهاش کات کردم البته رابطه سکسی برای اینکه مهدی متوجه نشه مجبورم عادی باشم اونم با لبخنداش ضد حال میزنه.همش عذاب وجدان دارم چرا این کارو کردم و الان همشدوس دارم یه رل ثابت و پایه داشته باشم و شوهرم بدونه. منم مثل بقیه.مگه چند سال آدم زندست و میتونه این کار بکنه.من هم نهایت 10سال دیگه تو این تیپ و هیکل میمون
کس دادن زن نوجوانم سه ماه بعد ازدواج
#بیغیرتی #خیانت #همسر
ما تازه ازدواج کردیم زنم 15سالشه اولش خیلی هوای هم داشتیم تا دوسه ماه ک گذشت من ی دوستی داشتم میومد خونه ما باغ رفتیم تا بعد از چند ماه ازدواج کرد بعدش دیگه با زنش میومد تنهای بعضی وقتا مسافرت می رفتیم باهم چیزی ندیدم ازش تا یروز اومدم یکی از گوشیم نیست پرسیدم از خانم گفت منم ندیدمش شیطون قایمش کرده بود با گوشی من با اون پسره ارتباط داشتن تا یروز بیرون بود بدون اینکه در اتاقش بزنم یواشکی در باز کردم دیدم لخت کرده باشورت خالی رو بغل خوابیده هول شد یهوی از اونجای که سینش بزرگه گوشی دیدم زیر سینه هاش گذاشت بهش گفتم بیا بیا چی گذاشتی اونجا نمیدونست چی بگه ازش گرفتم گوشی دیدم هنوزقطع نکرده بود پسره گوشیو میخواستم باش صحبت کنم قطع کرد بعد گوشی برداشتم گفتم آخرین بارت باشه
اونم قبول کرد دیگه با اون پسره قهر کردم یه مدت خونه نمیومد
بعداز ی مدت اومده ی گوشی برای خانمم خریده باز با هم ارتباط داشتن و شبا ک من نبودم میومده خونه چون همسایه بود میدیدم زیر گردنش قرمزه سینه هاش نمیدونستم چیه اخه سنی نداشتم تجربش نکردم میگفت اشپزی میکردم روغن ریخت رو ی من ولی اخلاقش کمی عوض شد کم کم زیاد بهم نمیداد یا بهم میداد کلا حال نداشت خیس نمیشد مثل قبل کلا ابش نمیومد بهم میگفت سریع ابت بریز
بهش شک کردم بعداز یه سالی دوربین گذاشتم ی شب گفتم من میرم مسافرت با دوستم اونم گفت برو از غروبی من زدم بیرون ساعت 11شد
من دوربینو چک میکردم داشت پیام میداد حرف میزد بای گوشی دیگه
بعد رفت حموم اومد بیرون خودشو آرایش کرد لباس تنگ پوشید روی مبل توهال نشست پیش تلویزیون دیدم اون پسره لباس شیک ومرتب کرده اونم اخه سنی نداشت 18 سالش بود پسره
هنوز خط ریشش کامل نشده
اومدم در حال باز کرد کلید بهش داده بود رفت داخل بغل هم کردن بوس و اینا
بعد روی مبل نشستن بغل هم لب. و سینه هاش دراورد میخورد یا ساعتی شد دیدم پسره لباسشو درآورد شلوارش خیلی تنگ بود نتونست بکشه بیرون ازم کمک خواست اونم بلند شد شلوارشو کشید پایین شورت مشکی تنگ پوشیده من فکر میکردم پسره چیزی نداره از رو شرتش معلوم بود سیخ کرده حسابی تو کف بود یهویی زنم از رو شورت باکیرش ورمیرفت بعد پسره نشست رو مبل شورتش کشید پایین باورم نمیشه ی کیر سفید دراز داشت و شق بود خودمم دلم خواست ک بزنه تو کس زنم جیغش در میاره فکرنمیکردم پسر 18 سال اینهمه کیرداشته باشه اولین باره میبینم زنم برای همین راضی شده ک بهش بده کیرش دیده بود چون قبلش تو باغ ک میرفتیم با شورت نازک توی استخر باغ شنا میکردیم باهم
بعضی وقتا کمی نیم خیز بود کیرش زنمم ام هوس کیرش کرده بود اونم چون بدن زنم دیده بود توی استخر سینه هاش اینا بزرگ بودن سخت دنبالش بود ک تورش کنه
خلاصه روی مبل نشست و زنم شروع کرد به ساک زدن تا حسابی خیس کرد بعد روی مبل ب حالت سگی قمبل کرد پسره ام وایساد کیرشم سفت شده بود عجیب من خودم شهوتی شدم داشتم می دیدم یواش یواش گذاشت لای کسش فشار میداد زنم چون کم سن بود کیرم به اندازه اون پسره نبود کوتاه و ریز تر برای همین هنوز تنگ بود داشت جیغ میکشید اونم یواش یواش تا نصفه می برد میاورد بیرون تا چن دقیقه همینجور کلا کرد داخلش وای چ حالی میکرد اخ اوخ میکرد عجیب داشت حال میکرد ی 20 دقیقه همینجور کرد دیدم ابش اومد ریخت رو کونش با چه فشاری میاد بیرون خیلی آب داشت بعدش رفتم حموم اومدن شورتشون پا کردن نشستن کنارهم ساعتی گزشت باز شروع کردن اینبار راحتر رفت توکسش ولی هفتی خوابید پاهاش بالا بود پسره هم میزد اینبار بیشتر زد بعدش رو شکم خوابوند از پشت خوابید روش تا یه ساعتی آبش اومد باز ریخت روی کون سفیدش منم از بس حشری شدم همونجا باکیرم ورمیرفتم و ابم ریخت
تا ساعت 4 پسره پیشش بود بعد رفت صبح من رفتم ساعت 10 اینا خواب بود بیدارش کردم بهش گفتم بیا ی حالی بهم بده دیشب ازت دور بودم دیدم که زیر گردنش سینش رونش کمی قرمز شده اونجا دیگه فهمیدم ک چن وقته دروغ بهم میده میگفت روغن روی من ریخته فهمیدم این همه وقت می رفته کس میداده براش لیس میزدن قرمز میشده
بهم گفت حالم خرابه نمیدونم احساس میکنم مریضم فیلم بازی میکرد هیچی منم بهش گفتم بایدبیای میخواستم ببینم بعد از کردن کسش چ شکلی میشه
مجبور شد بهم بده سیخ کردم هفتی زدم توش ولی کلا خشک بود داخل کسش و پاهایش برای من بالا نمی برد دیگه حساب کار دستم اومد ک میرفته این همه وقت می داده ب اون پسره اون یکی گوشیش ام گرفتم ازش دیگه چیزی نداشت
هرچی بهش میگفتم نرو با این فایده نداشت تا اینکه ی مدت کار نمیکند بعد یروز شب برگشتم خونه دیدم نیست
گشتم اینطرف اونطرف نبود رفتم بالی بوم خونمون نشستم دیدم ساعت 4 صبح ی ماشین جلو خانه ما سرعت کم کرد ی نفر پیاده شد بدو بدو رفتم پایین نرسیدم بهش ولی زنم با لباس شیک و چهره ی پریشان ب من نگاه کرد گفت تو کج
#بیغیرتی #خیانت #همسر
ما تازه ازدواج کردیم زنم 15سالشه اولش خیلی هوای هم داشتیم تا دوسه ماه ک گذشت من ی دوستی داشتم میومد خونه ما باغ رفتیم تا بعد از چند ماه ازدواج کرد بعدش دیگه با زنش میومد تنهای بعضی وقتا مسافرت می رفتیم باهم چیزی ندیدم ازش تا یروز اومدم یکی از گوشیم نیست پرسیدم از خانم گفت منم ندیدمش شیطون قایمش کرده بود با گوشی من با اون پسره ارتباط داشتن تا یروز بیرون بود بدون اینکه در اتاقش بزنم یواشکی در باز کردم دیدم لخت کرده باشورت خالی رو بغل خوابیده هول شد یهوی از اونجای که سینش بزرگه گوشی دیدم زیر سینه هاش گذاشت بهش گفتم بیا بیا چی گذاشتی اونجا نمیدونست چی بگه ازش گرفتم گوشی دیدم هنوزقطع نکرده بود پسره گوشیو میخواستم باش صحبت کنم قطع کرد بعد گوشی برداشتم گفتم آخرین بارت باشه
اونم قبول کرد دیگه با اون پسره قهر کردم یه مدت خونه نمیومد
بعداز ی مدت اومده ی گوشی برای خانمم خریده باز با هم ارتباط داشتن و شبا ک من نبودم میومده خونه چون همسایه بود میدیدم زیر گردنش قرمزه سینه هاش نمیدونستم چیه اخه سنی نداشتم تجربش نکردم میگفت اشپزی میکردم روغن ریخت رو ی من ولی اخلاقش کمی عوض شد کم کم زیاد بهم نمیداد یا بهم میداد کلا حال نداشت خیس نمیشد مثل قبل کلا ابش نمیومد بهم میگفت سریع ابت بریز
بهش شک کردم بعداز یه سالی دوربین گذاشتم ی شب گفتم من میرم مسافرت با دوستم اونم گفت برو از غروبی من زدم بیرون ساعت 11شد
من دوربینو چک میکردم داشت پیام میداد حرف میزد بای گوشی دیگه
بعد رفت حموم اومد بیرون خودشو آرایش کرد لباس تنگ پوشید روی مبل توهال نشست پیش تلویزیون دیدم اون پسره لباس شیک ومرتب کرده اونم اخه سنی نداشت 18 سالش بود پسره
هنوز خط ریشش کامل نشده
اومدم در حال باز کرد کلید بهش داده بود رفت داخل بغل هم کردن بوس و اینا
بعد روی مبل نشستن بغل هم لب. و سینه هاش دراورد میخورد یا ساعتی شد دیدم پسره لباسشو درآورد شلوارش خیلی تنگ بود نتونست بکشه بیرون ازم کمک خواست اونم بلند شد شلوارشو کشید پایین شورت مشکی تنگ پوشیده من فکر میکردم پسره چیزی نداره از رو شرتش معلوم بود سیخ کرده حسابی تو کف بود یهویی زنم از رو شورت باکیرش ورمیرفت بعد پسره نشست رو مبل شورتش کشید پایین باورم نمیشه ی کیر سفید دراز داشت و شق بود خودمم دلم خواست ک بزنه تو کس زنم جیغش در میاره فکرنمیکردم پسر 18 سال اینهمه کیرداشته باشه اولین باره میبینم زنم برای همین راضی شده ک بهش بده کیرش دیده بود چون قبلش تو باغ ک میرفتیم با شورت نازک توی استخر باغ شنا میکردیم باهم
بعضی وقتا کمی نیم خیز بود کیرش زنمم ام هوس کیرش کرده بود اونم چون بدن زنم دیده بود توی استخر سینه هاش اینا بزرگ بودن سخت دنبالش بود ک تورش کنه
خلاصه روی مبل نشست و زنم شروع کرد به ساک زدن تا حسابی خیس کرد بعد روی مبل ب حالت سگی قمبل کرد پسره ام وایساد کیرشم سفت شده بود عجیب من خودم شهوتی شدم داشتم می دیدم یواش یواش گذاشت لای کسش فشار میداد زنم چون کم سن بود کیرم به اندازه اون پسره نبود کوتاه و ریز تر برای همین هنوز تنگ بود داشت جیغ میکشید اونم یواش یواش تا نصفه می برد میاورد بیرون تا چن دقیقه همینجور کلا کرد داخلش وای چ حالی میکرد اخ اوخ میکرد عجیب داشت حال میکرد ی 20 دقیقه همینجور کرد دیدم ابش اومد ریخت رو کونش با چه فشاری میاد بیرون خیلی آب داشت بعدش رفتم حموم اومدن شورتشون پا کردن نشستن کنارهم ساعتی گزشت باز شروع کردن اینبار راحتر رفت توکسش ولی هفتی خوابید پاهاش بالا بود پسره هم میزد اینبار بیشتر زد بعدش رو شکم خوابوند از پشت خوابید روش تا یه ساعتی آبش اومد باز ریخت روی کون سفیدش منم از بس حشری شدم همونجا باکیرم ورمیرفتم و ابم ریخت
تا ساعت 4 پسره پیشش بود بعد رفت صبح من رفتم ساعت 10 اینا خواب بود بیدارش کردم بهش گفتم بیا ی حالی بهم بده دیشب ازت دور بودم دیدم که زیر گردنش سینش رونش کمی قرمز شده اونجا دیگه فهمیدم ک چن وقته دروغ بهم میده میگفت روغن روی من ریخته فهمیدم این همه وقت می رفته کس میداده براش لیس میزدن قرمز میشده
بهم گفت حالم خرابه نمیدونم احساس میکنم مریضم فیلم بازی میکرد هیچی منم بهش گفتم بایدبیای میخواستم ببینم بعد از کردن کسش چ شکلی میشه
مجبور شد بهم بده سیخ کردم هفتی زدم توش ولی کلا خشک بود داخل کسش و پاهایش برای من بالا نمی برد دیگه حساب کار دستم اومد ک میرفته این همه وقت می داده ب اون پسره اون یکی گوشیش ام گرفتم ازش دیگه چیزی نداشت
هرچی بهش میگفتم نرو با این فایده نداشت تا اینکه ی مدت کار نمیکند بعد یروز شب برگشتم خونه دیدم نیست
گشتم اینطرف اونطرف نبود رفتم بالی بوم خونمون نشستم دیدم ساعت 4 صبح ی ماشین جلو خانه ما سرعت کم کرد ی نفر پیاده شد بدو بدو رفتم پایین نرسیدم بهش ولی زنم با لباس شیک و چهره ی پریشان ب من نگاه کرد گفت تو کج
شکم زن شوهر دار را دادم بالا
#زن_شوهردار #خیانت #شرکت
سلام دوستان اسمم رهام هست و این خاطره که میخوام براتون تعریف کنم یک برش از زندگیم هست. بعد از خدمت چند سالی سال رفتم توی یک شرکت پست بین المللی کار کردم که محلش توی یه خونه باغ در محله پسیان بود. شش تا اتاق داشت و نزدیک بیست نفر اونجا کار میکردن. که بجز من و دو نفر دیگه همه دختر بودن. همون اول همشون چشمشون دنبال من بود. چون قد بلند و چشم آبی هستم و با موهای لَخت و روشن. با یکی از دخترهای شرکت که خیلی ملوس و ناز بود بیشتر از بقیه اُخت شده بودم و بعد از یک سال که با هم دوست شدیم و بیرون قرار میزاشتیم رابطه جنسی برقرار کردم. وقتی فقط خودم و خودش توی شرکت بودیم درب ساختمون رو میبستیم و میبردمش توی آشپزخونه شرکت و لب بازی میکردیم و دست می بردم داخل شلوارش و از لای شرتش انگشتش میکردم و با دستم تلمبه میزدم آبشو میاوردم اونم دست میبرد داخل زیپ شلوارم و با کیرم بازی میکرد تا در نهایت تونستم راهی به کونش پیدا کنم و سرپایی جلوی سینک ظرفشویی از عقب کونش میزاشتم و یا گاهی اون برام ساک میزد و آبمو هر از گاهی می خورد. بعدم همونجا براش قهوه درست میکردم و دو نخ سیگار دود میکردیم. تا اینکه بهم پیشنهاد عروسی داد و بعد که فهمید من اهل ازدواج نیستم زود با پسر عمه اش ازدواج کرد و چند ماه بعد از شرکتمون رفت. یه روز اتفاقی توی درکه با دوستاش دیدمش. حسابی غمگین بود و موهاش سفید شده بود. دوستاش رو کرد و رفتیم توی کافه کنار رودخونه نشستیم و سفره دلشو برام باز کرد و گفت دو دفعه باردار شده که هر دو بار بچه اش عقب مونده از کار در اومده و هر دو بار سقط کرده و دکترا گفتن به خاطر ازدواج فامیلیه و دیگه نباید باردار بشه وگرنه این بار موقع سقط کل رحم اش رو در میارن. بعد سرشو گذاشت روی شونه ام و عین ابر بهاری زد زیر گریه. اون روز گذشت تا چند روز بعد پیام هاش به تلگرامم شروع شد. بعد از کلی مقدمه چینی ازم خواست که ازم بچه دار بشه و گفت نمیتونه طلاق بگیره وگرنه فک و فامیل سرشو میبرن و میخواد تا سن اش بالاتر نرفته بچه دار بشه. سرتون رو درد نیارم بعد از کلی حلاجی توی مغزم تصمیم گرفتم بچه رو بهش بدم و نطفه رو درون سمیه بکارم. یک روز کامل از صبح با هم قرار گذاشتیم. اول رفتیم سینما. بعد مثل قدیما رفتیم پرسه زدن توی کتابفروشی های انقلاب بعد بیرون ناهار خوردیم و بعد توی یه کافه در سهروردی نشستیم و حرفهای عاشقانه زدیم و دست همدیگرو لمس کردیم تا عشق قدیمی دوباره زنده شد و شعله های شهوت در هر دوتامون پدیدار شد. غروب که شد رفتیم توی شرکت و درب رو بستم و و همونجا جلوی هم لخت شدیم. کمی شکم آورده بود اما جذاب بود. همونجا کف زمین آشپزخونه با هم عشقبازی کردیم و سمیه بعد از سکس لِنگ هاشو برد بالا بیخ دیوار تا نطفه حسابی درون مهبل اش قوام اومد و جذب شد. بعد چند تا دستمال گذاشت روی کس اش و شورتشو پاش کرد و رفتیم لب خیابون ولیعصر و اون سوار اتوبوس شد و از پشت شیشه اتوبوس برام بوس فرستاد. دیگه ازش خبری نشد تا دو سال بعد که بهم زنگ زد و گفت بیا روبروی تئاتر شهر برات سوپرایز دارم. وقتی رسیدم محل قرار دیدم سمیه روی نیمکت پارک نشسته و یه پسر بچه کاکل زری چشم آبی توی لباس بامزه جین کنارش نشسته. ازش پرسیدم بابای بچه مشکوک نشد که برگشت گفت نه بابا، بابا بزرگ بچه هم چشماش عسلیه و موهای روشن داره و از وقتی به دنیا اومده همه میگن چقدر به بابا بزرگش رفته.
خلاصه اینم از قصه اصلاح نژادی من و سمیه و بچه. آدمیزاد یه زندگی بیشتر نداره. پس چرا باید با ترس و لرز از آخرت و عقوبت و گناه زندگی کنه. چرا دیگران رو از عشقش محروم کنه وقتی هزینه ای براش نداره؟
نوشته: رهام بارور ساز
#زن_شوهردار #خیانت #شرکت
سلام دوستان اسمم رهام هست و این خاطره که میخوام براتون تعریف کنم یک برش از زندگیم هست. بعد از خدمت چند سالی سال رفتم توی یک شرکت پست بین المللی کار کردم که محلش توی یه خونه باغ در محله پسیان بود. شش تا اتاق داشت و نزدیک بیست نفر اونجا کار میکردن. که بجز من و دو نفر دیگه همه دختر بودن. همون اول همشون چشمشون دنبال من بود. چون قد بلند و چشم آبی هستم و با موهای لَخت و روشن. با یکی از دخترهای شرکت که خیلی ملوس و ناز بود بیشتر از بقیه اُخت شده بودم و بعد از یک سال که با هم دوست شدیم و بیرون قرار میزاشتیم رابطه جنسی برقرار کردم. وقتی فقط خودم و خودش توی شرکت بودیم درب ساختمون رو میبستیم و میبردمش توی آشپزخونه شرکت و لب بازی میکردیم و دست می بردم داخل شلوارش و از لای شرتش انگشتش میکردم و با دستم تلمبه میزدم آبشو میاوردم اونم دست میبرد داخل زیپ شلوارم و با کیرم بازی میکرد تا در نهایت تونستم راهی به کونش پیدا کنم و سرپایی جلوی سینک ظرفشویی از عقب کونش میزاشتم و یا گاهی اون برام ساک میزد و آبمو هر از گاهی می خورد. بعدم همونجا براش قهوه درست میکردم و دو نخ سیگار دود میکردیم. تا اینکه بهم پیشنهاد عروسی داد و بعد که فهمید من اهل ازدواج نیستم زود با پسر عمه اش ازدواج کرد و چند ماه بعد از شرکتمون رفت. یه روز اتفاقی توی درکه با دوستاش دیدمش. حسابی غمگین بود و موهاش سفید شده بود. دوستاش رو کرد و رفتیم توی کافه کنار رودخونه نشستیم و سفره دلشو برام باز کرد و گفت دو دفعه باردار شده که هر دو بار بچه اش عقب مونده از کار در اومده و هر دو بار سقط کرده و دکترا گفتن به خاطر ازدواج فامیلیه و دیگه نباید باردار بشه وگرنه این بار موقع سقط کل رحم اش رو در میارن. بعد سرشو گذاشت روی شونه ام و عین ابر بهاری زد زیر گریه. اون روز گذشت تا چند روز بعد پیام هاش به تلگرامم شروع شد. بعد از کلی مقدمه چینی ازم خواست که ازم بچه دار بشه و گفت نمیتونه طلاق بگیره وگرنه فک و فامیل سرشو میبرن و میخواد تا سن اش بالاتر نرفته بچه دار بشه. سرتون رو درد نیارم بعد از کلی حلاجی توی مغزم تصمیم گرفتم بچه رو بهش بدم و نطفه رو درون سمیه بکارم. یک روز کامل از صبح با هم قرار گذاشتیم. اول رفتیم سینما. بعد مثل قدیما رفتیم پرسه زدن توی کتابفروشی های انقلاب بعد بیرون ناهار خوردیم و بعد توی یه کافه در سهروردی نشستیم و حرفهای عاشقانه زدیم و دست همدیگرو لمس کردیم تا عشق قدیمی دوباره زنده شد و شعله های شهوت در هر دوتامون پدیدار شد. غروب که شد رفتیم توی شرکت و درب رو بستم و و همونجا جلوی هم لخت شدیم. کمی شکم آورده بود اما جذاب بود. همونجا کف زمین آشپزخونه با هم عشقبازی کردیم و سمیه بعد از سکس لِنگ هاشو برد بالا بیخ دیوار تا نطفه حسابی درون مهبل اش قوام اومد و جذب شد. بعد چند تا دستمال گذاشت روی کس اش و شورتشو پاش کرد و رفتیم لب خیابون ولیعصر و اون سوار اتوبوس شد و از پشت شیشه اتوبوس برام بوس فرستاد. دیگه ازش خبری نشد تا دو سال بعد که بهم زنگ زد و گفت بیا روبروی تئاتر شهر برات سوپرایز دارم. وقتی رسیدم محل قرار دیدم سمیه روی نیمکت پارک نشسته و یه پسر بچه کاکل زری چشم آبی توی لباس بامزه جین کنارش نشسته. ازش پرسیدم بابای بچه مشکوک نشد که برگشت گفت نه بابا، بابا بزرگ بچه هم چشماش عسلیه و موهای روشن داره و از وقتی به دنیا اومده همه میگن چقدر به بابا بزرگش رفته.
خلاصه اینم از قصه اصلاح نژادی من و سمیه و بچه. آدمیزاد یه زندگی بیشتر نداره. پس چرا باید با ترس و لرز از آخرت و عقوبت و گناه زندگی کنه. چرا دیگران رو از عشقش محروم کنه وقتی هزینه ای براش نداره؟
نوشته: رهام بارور ساز
خیانت دلیل و توجیه نمی خواد بلکه
#خیانت
داستانهای زنهای زیادی در شهوانی خوندم که می خواستن خیانتی که انجام دادن بیان کنن یه عده هم کامنت میذاشتن که خیانتت رو توجیه میکنی!
خیانت دلیل و توجیه نمی خواد دوست دارم خودمو در اختیار مردی که دوستش دارم و ازش خوشم میاد بذارم شایدم در حقم نامردی کنه اما اون لحظه دوست دارم اون مرد منو بپرسته و جلوم زانو بزنه و التماس کنه که اجازه بدم شورتمو در میاره اکثرشونم که کون می بینند مست میشن و آنقدر می بوسنش که واقعا لذت بخشه تازه بعضیاشونم با سر میرن توی کون آدم و یه جوری لیس میزنن و تعریف می کنن از کونم که خودمم باورم نمیشه دارن درباره کون من میگن!
یه سالی میشد با آرین ازدواج کرده بودم آرین پسر خوبی بود هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم تا اینکه داداشش آرش از آلمان اومد توی معاشرت هایی که با هم داشتیم از آرش خوشم اومد واسه همین دعوتش کردم خونمون خیلی خوش گذشت و از مصاحبت با آرش خیلی خوشم اومده بود اون روز جمعه بود و فرداش شنبه آرین صبح زود رفت سرکار اما آرش خواب بود و منم رفتم حمام یه تاپ و شلوارک زرد پوشیدم و اومدم بیرون که دیدم آرش بیدار شده و گفت به به الهام خانم زن داداش خوشگلم صبح بخیر گفتم صبح بخیر الکی هندونه زیر بغلم میزاری؟ میدونم که خوشگل نیستم گفت شکسته نفسی نکن بابا زن به این خوشگلی و خوش استایلی آرین واقعا خوشبخته که زنی مثله تو داره و کلی ازم تعریف کرد منم بیشتر ازش خوشم میومد اون روز کلی از خاطراتش توی آلمان گفت که ازش پرسیدم چرا ازدواج نکردی؟ گفت یه زن خوشگلی مثله تو پیدا نکردم و خندیدیم بهش گفتم نه واسه اینکه پول داشتی و هر شب با یه دختر بلوند بودی گفت نه بابا اینجوریا هم نیست گفتم مشخصه گفت الهام جان می تونم برم حمام؟ گفتم بله حتما رفت حمام وقتی برگشت فقط یه شورتک مشکی پاش کرد و بدون پیراهن توی خونه می گشت با هم صبحانه خوردیم بهم گفت از کجا میدونستی هر شب با یه بلوند می خوابیدم؟ گفتم مردا همینن تا پولی دستشون میاد یا برای شکمشون خرج میکنن یا زیر شکمشون و خندید گفت دقیقا اون روز به بهانه های مختلف سعی میکرد خودشو بهم بماله منم که از خدا خواسته اجازه میدادم هر کاری که دوست داره انجام بده و خودمو میزدم به اون راه نشسته بود پای ماهواره که صدام کرد الهام خوشگله بیا پیشم بشین و رفتم کنارش نشستم اولش دستشو گذاشت روی پام چیزی نگفتم کم کم دستشو آورد سمت کوسم و دستشو گذاشت روی کوسم دستشو گرفتم گفتم نه اینجا آلمانه نه من اون بلوند هام گفت اینجا ایرانه اما هیچی دختر مو مشکی نمیشه و با زور کوسمو میمالید و میگفت بذار یه تجربه جالب از سکس داشته باشی من با زنهای زیادی سکس داشتم قول میدم برات یه خاطره خاص باشه الهام تو رو خدا قول میدم لذت خاطرش تا ابد یادت بمونه الهام دوست دارم تجربم کنه و تجربت کنم بذار با هم لذتشو ببریم دیگه این فرصت پیش نمیاد گفتم آرش بریم توی اتاق گفت باشه خانم خوشگله و رفتیم توی اتاق زدم زیر گریه گفتم من نمی خوام به آرین خیانت کنم بی خیال شو آرش گفت خیانت نیست بعدشم منو آرین نداریم اون داداشمه من می خوام به زن داداشم یه حال اساسی بدم و تو که زن داداشمی هم باید قبول کنی و نگران هیچی نباشی نه کسی میفهمه و نه قراره بفهمه و همینجوری داشت کوسمو میمالید و التماس می کرد قبول کنم و منم خوشم میومد از التماس ها و دلایل احمقانه اش برای بدست آوردنم بدبخت نمیدونست که من خودم بیشتر از اون منتظر این لحظه بودم اما گفتم نه آرش تو رو خدا تمومش کن و اون بیشتر التماس می کرد و لذت میبردم با هزار زور و التماس شلوارک از پام درآورد و از روی شورت کوسمو می بوسید و بوش می کرد میگفت جوووون بوی عشق میده بهش گفتم باشه قبول آرش اما فقط همین یه بار اونم فقط اجازه میدم بخوری گفت باشه عزیزم و رفتیم روی تخت شورتمو از پام کند و شروع کرد خوردن خوردنشو دوست داشتم خوب چوچوله ام رو مک میزد بدجور شهوتم بالا زده بود که چند باری انگشتشو توی کوسم کرد که نفسم بند اومد گفت این کوس کیر می خواد یه کیر کلفت می خواد گفتم آره کیر می خوام که کیرشو فرو کرد توی کوسم یه جیغ کوچیک زدم گفت جووووون الان شروع لذتیه که قولشو بهت داده بودم و شروع کرد تلمبه زدن می گفت الهام کیرم خوبه گفتم محشره آرش جونم و اون دیگه بی هیچ حرفی فقط تلمبه میزد تا اینکه من ارگاسم شدم و اونم آبش اومد و ریخت توی کوسم گفت بهت حال داد گفتم آره خیلی خوب بود گفت بهت گفتم تجربه لذت بخشیه گفتم آره واقعا لذت بخش بود
از اون روز دو سه بار دیگه با آرش سکس کردم و هر بار لذت بخش تر از بار قبل بود چون بیشتر التماسم میکرد بعد از اینکه آرش برگشت آلمان از این کار خوشم اومد و چند بار با شوهر خواهرم خوابیدم که لذتش به اندازه آرش نبود اما بد هم نبود چون دامون شوهر خواهر کوچیکم خیلی جذاب بود.
خیانت دلیل و توجیه نداره پا د
#خیانت
داستانهای زنهای زیادی در شهوانی خوندم که می خواستن خیانتی که انجام دادن بیان کنن یه عده هم کامنت میذاشتن که خیانتت رو توجیه میکنی!
خیانت دلیل و توجیه نمی خواد دوست دارم خودمو در اختیار مردی که دوستش دارم و ازش خوشم میاد بذارم شایدم در حقم نامردی کنه اما اون لحظه دوست دارم اون مرد منو بپرسته و جلوم زانو بزنه و التماس کنه که اجازه بدم شورتمو در میاره اکثرشونم که کون می بینند مست میشن و آنقدر می بوسنش که واقعا لذت بخشه تازه بعضیاشونم با سر میرن توی کون آدم و یه جوری لیس میزنن و تعریف می کنن از کونم که خودمم باورم نمیشه دارن درباره کون من میگن!
یه سالی میشد با آرین ازدواج کرده بودم آرین پسر خوبی بود هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم تا اینکه داداشش آرش از آلمان اومد توی معاشرت هایی که با هم داشتیم از آرش خوشم اومد واسه همین دعوتش کردم خونمون خیلی خوش گذشت و از مصاحبت با آرش خیلی خوشم اومده بود اون روز جمعه بود و فرداش شنبه آرین صبح زود رفت سرکار اما آرش خواب بود و منم رفتم حمام یه تاپ و شلوارک زرد پوشیدم و اومدم بیرون که دیدم آرش بیدار شده و گفت به به الهام خانم زن داداش خوشگلم صبح بخیر گفتم صبح بخیر الکی هندونه زیر بغلم میزاری؟ میدونم که خوشگل نیستم گفت شکسته نفسی نکن بابا زن به این خوشگلی و خوش استایلی آرین واقعا خوشبخته که زنی مثله تو داره و کلی ازم تعریف کرد منم بیشتر ازش خوشم میومد اون روز کلی از خاطراتش توی آلمان گفت که ازش پرسیدم چرا ازدواج نکردی؟ گفت یه زن خوشگلی مثله تو پیدا نکردم و خندیدیم بهش گفتم نه واسه اینکه پول داشتی و هر شب با یه دختر بلوند بودی گفت نه بابا اینجوریا هم نیست گفتم مشخصه گفت الهام جان می تونم برم حمام؟ گفتم بله حتما رفت حمام وقتی برگشت فقط یه شورتک مشکی پاش کرد و بدون پیراهن توی خونه می گشت با هم صبحانه خوردیم بهم گفت از کجا میدونستی هر شب با یه بلوند می خوابیدم؟ گفتم مردا همینن تا پولی دستشون میاد یا برای شکمشون خرج میکنن یا زیر شکمشون و خندید گفت دقیقا اون روز به بهانه های مختلف سعی میکرد خودشو بهم بماله منم که از خدا خواسته اجازه میدادم هر کاری که دوست داره انجام بده و خودمو میزدم به اون راه نشسته بود پای ماهواره که صدام کرد الهام خوشگله بیا پیشم بشین و رفتم کنارش نشستم اولش دستشو گذاشت روی پام چیزی نگفتم کم کم دستشو آورد سمت کوسم و دستشو گذاشت روی کوسم دستشو گرفتم گفتم نه اینجا آلمانه نه من اون بلوند هام گفت اینجا ایرانه اما هیچی دختر مو مشکی نمیشه و با زور کوسمو میمالید و میگفت بذار یه تجربه جالب از سکس داشته باشی من با زنهای زیادی سکس داشتم قول میدم برات یه خاطره خاص باشه الهام تو رو خدا قول میدم لذت خاطرش تا ابد یادت بمونه الهام دوست دارم تجربم کنه و تجربت کنم بذار با هم لذتشو ببریم دیگه این فرصت پیش نمیاد گفتم آرش بریم توی اتاق گفت باشه خانم خوشگله و رفتیم توی اتاق زدم زیر گریه گفتم من نمی خوام به آرین خیانت کنم بی خیال شو آرش گفت خیانت نیست بعدشم منو آرین نداریم اون داداشمه من می خوام به زن داداشم یه حال اساسی بدم و تو که زن داداشمی هم باید قبول کنی و نگران هیچی نباشی نه کسی میفهمه و نه قراره بفهمه و همینجوری داشت کوسمو میمالید و التماس می کرد قبول کنم و منم خوشم میومد از التماس ها و دلایل احمقانه اش برای بدست آوردنم بدبخت نمیدونست که من خودم بیشتر از اون منتظر این لحظه بودم اما گفتم نه آرش تو رو خدا تمومش کن و اون بیشتر التماس می کرد و لذت میبردم با هزار زور و التماس شلوارک از پام درآورد و از روی شورت کوسمو می بوسید و بوش می کرد میگفت جوووون بوی عشق میده بهش گفتم باشه قبول آرش اما فقط همین یه بار اونم فقط اجازه میدم بخوری گفت باشه عزیزم و رفتیم روی تخت شورتمو از پام کند و شروع کرد خوردن خوردنشو دوست داشتم خوب چوچوله ام رو مک میزد بدجور شهوتم بالا زده بود که چند باری انگشتشو توی کوسم کرد که نفسم بند اومد گفت این کوس کیر می خواد یه کیر کلفت می خواد گفتم آره کیر می خوام که کیرشو فرو کرد توی کوسم یه جیغ کوچیک زدم گفت جووووون الان شروع لذتیه که قولشو بهت داده بودم و شروع کرد تلمبه زدن می گفت الهام کیرم خوبه گفتم محشره آرش جونم و اون دیگه بی هیچ حرفی فقط تلمبه میزد تا اینکه من ارگاسم شدم و اونم آبش اومد و ریخت توی کوسم گفت بهت حال داد گفتم آره خیلی خوب بود گفت بهت گفتم تجربه لذت بخشیه گفتم آره واقعا لذت بخش بود
از اون روز دو سه بار دیگه با آرش سکس کردم و هر بار لذت بخش تر از بار قبل بود چون بیشتر التماسم میکرد بعد از اینکه آرش برگشت آلمان از این کار خوشم اومد و چند بار با شوهر خواهرم خوابیدم که لذتش به اندازه آرش نبود اما بد هم نبود چون دامون شوهر خواهر کوچیکم خیلی جذاب بود.
خیانت دلیل و توجیه نداره پا د
به برادر شوهرم تو شمال کون دادم!
#خیانت #برادر_شوهر #آنال
من نگار هستم 33 سالمه و 8 ساله که با رضا ازدواج کردم، این داستان ماجرای واقعی کون دادنم به محمد برادر شوهرم که 46 سالشه، تو شمال هست.
من و همسرم با خانواده شوهرم رفته بودیم شمال و یک ویلا گرفتیم، برادر شوهرم منو خیلی دوست داشت و منم همینطور و با هم رابطه جنسی داشتیم. هفته ای یکبار بهش میدادم، شوهرم نمیدونست که برادر بزرگش کس زنشو میکنه.
داستان اولین کس دادنم به برادرشوهرم، توی شهوانی هست… به قدری کیر محمد بزرگ بود که همش دوست داشتم یا بخورمش یا بهش بدم.
دومین روز سفرمون به شمال بود، طبق معمول صبح همه بیدار شدن و بعد از صبحانه محمد نزدیکم شد و جوری که کسی نفهمه بهم گفت : یه بهانه بیار دو نفری بریم بیرون ، دلم هواتو کرده! کون میخوام
این حرف رو که زد فهمیدم برام برنامه داره. من تو ویلا با یه تاپ سفید و شلوار جذب سفید بودم که کون بزرگم تو چشم میزد. منم چند مرتبه وقتی کسی نبود، جلوی محمد خم شدم و قمبل کردم ، اونم داغ کرده بود و چشمش دنبال کون زن داداشش بود.
محمد برادر شوهرم با صدای بلند گفت من ماشین را میبرم تعویض روغنی ، منم با صدای بلند گفتم صبر کن محمد منم تا یه جایی باهات میام میخوام پیاده روی کنم. شوهرم گفت بزار باهم بریم گفتم : دوست دارم امروز تنها باشم و از سکوت دریا لذت ببرم، بذار عصری باهم میریم عشقم.
شوهرم یه اخمی کرد و بهم گفت باشه فقط زود بیا ناهار میریم رستوران…
من و محمد سوار ماشین شدیم ، محمد یه نگاهی کرد و بهم گفت با اون چشمای عروسکیت کیرمو میخوری، بهش چشمک زدم… با هم رفتیم جاده ساحلی و یک آپارتمان نقلی اجاره کردیم یه ۱ ساعتی تا واحد رو تحویل بده طول کشید، دیگه داشتم هلاک میشدم.
برادر شوهرم کلید واحد رو انداخت و رفتیم تو تا درب رو بست رو به من شد و لباشو چسبوند به لبام…
منم با شوخی بهش گفتم عجله نکن اول برو خونه رو بگرد ببین کسی نباشه منم میرم دستشویی…
چون اولین بار بود میخواست کون منو بکنه ، خیلی استرس داشتم چون کیرش کلفت بود و سایزش از کیر شوهرم خیلی بزرگتر بود، یه وازلین همراهم آورده بودم، برداشتمش و رفتم تو دستشویی ، کونمو خوب تمیز کردم اول با انگشت چرخوندم توش و بعد سر شلنگ آب رو میذاشتم توش و تخلیه میکردم. وقتی خوب خوب تمیز شد وازلین رو برداشتم و با انگشت داخل رو پر وازلین کردم.
رفتم سمت اتاق دیدم از پشت بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن و لب گرفتن، منم هر کاری خواست کردم و کیر بزرگش رو درآورد داد دستم، اون لبه تخت بود و منم پایین پاهاش شروع کردم به خوردن کیرش ، آنقدر از کاری که امروز انجام داد تا منو گیر بیاره بکنه حشری بودم که کیرشو میخوردم و به صورتم و چشمام میمالیدم. اونم ناله میکرد میگفت عجب کس ی هستی زن داداش هرزه ی من
آروم بلندم کرد و خوابید رو تنم بعد کیرشو گذاشت تو کسم و شروع کرد تلمبه زدن، آنقدر محکم میکرد که تشک فرو میرفت.
رفته رفته داغ شدیم و لب میگرفتیم، بهم گفت بخواب رو پهلو ، منم چرخیدم، برادر شوهر سکسیم پشتم دراز کشید و دو دستی کونم رو گرفت و از هم باز کرد.
گفت جون عجب کون صورتی و تنگی ، با سر رفت لای کونم و سوراخم رو لیس میزد، خیلی حال میداد تا حالا شوهرم این کارو نکرده بود. فقط گاهی وقتا میذاشت تو کونم و ارضا میشد. برای همین ما زیاد رابطه از عقب نداشتیم. اما حالا با برادر شوهرم داشت بهم حال میداد، کونم قلقلک میشد و حس تحریک داشتم.
محمد وازلین رو برداشت و ازش زد در سوراخم و ماساژ میداد، ازم یک لب اساسی گرفت و انگشتشو کرد تو کونم ، جان چه حالی داد… یواش یواش دو انگشته کرد تو سوراخم. کیرشو گذاشت دم کونم و آروم فرو میکرد و نگه میداشت خیلی لذت بخش بود، در گوشم بهم میگفت این کون تنگ ماله منه… کار بلد بود و بدون اینکه اذیت بشم با کمی درد کیرش رفت تو کونم و شروع کرد عقب و جلو کردن اولش درد وحشتناکی داشت اما کم کم درد تبدیل به لذت شد.
من تو بغلش بودم و برادر شوهر با کیر کلفتش داشت کونمو میگایید و شوهرم هم فکر میکرد پیاده روی هستم.
محمد کیرشو درآورد و کرد تو کسم و شروع کرد محکم تلمبه زدن بعدش منو روی شکم خوابوند و کیرشو محکم و سریع کرد تو سوراخ کونم ، یک لحظه شوک شدم اما درد زیادی نداشت و خیلی حال داد چون سوراخم گشاد شده بود. انقدر محکم کیرشو میکرد تو کونم و خودشو چسبوند به بدنم که خیس عرق شده بود.
زنگ گوشیم خورد، شوهرم پشت خط بود ، گوشی رو جواب ندادم … بلند گفتم ببخشید شوهر عزیزم جواب ندادم، زن جندت داره به داداشت کون میده… وقتی این جمله رو شنید کیرش بزرگتر شد و تلمبه هاش محکم تر… چند دقیقه محکم کونمو کرد و منو چرخوند و روی کمر درازم کرد. روی من دراز کشید و کیرشو دوباره گذاشت تو کونم… گفت: جون کون سفید تو دادی من بکنم عروسک
همینجوری رفت روی زانوهاش و ایستاده تر شد و کیرشو کشید بیرون دور کیرش خونی بود
#خیانت #برادر_شوهر #آنال
من نگار هستم 33 سالمه و 8 ساله که با رضا ازدواج کردم، این داستان ماجرای واقعی کون دادنم به محمد برادر شوهرم که 46 سالشه، تو شمال هست.
من و همسرم با خانواده شوهرم رفته بودیم شمال و یک ویلا گرفتیم، برادر شوهرم منو خیلی دوست داشت و منم همینطور و با هم رابطه جنسی داشتیم. هفته ای یکبار بهش میدادم، شوهرم نمیدونست که برادر بزرگش کس زنشو میکنه.
داستان اولین کس دادنم به برادرشوهرم، توی شهوانی هست… به قدری کیر محمد بزرگ بود که همش دوست داشتم یا بخورمش یا بهش بدم.
دومین روز سفرمون به شمال بود، طبق معمول صبح همه بیدار شدن و بعد از صبحانه محمد نزدیکم شد و جوری که کسی نفهمه بهم گفت : یه بهانه بیار دو نفری بریم بیرون ، دلم هواتو کرده! کون میخوام
این حرف رو که زد فهمیدم برام برنامه داره. من تو ویلا با یه تاپ سفید و شلوار جذب سفید بودم که کون بزرگم تو چشم میزد. منم چند مرتبه وقتی کسی نبود، جلوی محمد خم شدم و قمبل کردم ، اونم داغ کرده بود و چشمش دنبال کون زن داداشش بود.
محمد برادر شوهرم با صدای بلند گفت من ماشین را میبرم تعویض روغنی ، منم با صدای بلند گفتم صبر کن محمد منم تا یه جایی باهات میام میخوام پیاده روی کنم. شوهرم گفت بزار باهم بریم گفتم : دوست دارم امروز تنها باشم و از سکوت دریا لذت ببرم، بذار عصری باهم میریم عشقم.
شوهرم یه اخمی کرد و بهم گفت باشه فقط زود بیا ناهار میریم رستوران…
من و محمد سوار ماشین شدیم ، محمد یه نگاهی کرد و بهم گفت با اون چشمای عروسکیت کیرمو میخوری، بهش چشمک زدم… با هم رفتیم جاده ساحلی و یک آپارتمان نقلی اجاره کردیم یه ۱ ساعتی تا واحد رو تحویل بده طول کشید، دیگه داشتم هلاک میشدم.
برادر شوهرم کلید واحد رو انداخت و رفتیم تو تا درب رو بست رو به من شد و لباشو چسبوند به لبام…
منم با شوخی بهش گفتم عجله نکن اول برو خونه رو بگرد ببین کسی نباشه منم میرم دستشویی…
چون اولین بار بود میخواست کون منو بکنه ، خیلی استرس داشتم چون کیرش کلفت بود و سایزش از کیر شوهرم خیلی بزرگتر بود، یه وازلین همراهم آورده بودم، برداشتمش و رفتم تو دستشویی ، کونمو خوب تمیز کردم اول با انگشت چرخوندم توش و بعد سر شلنگ آب رو میذاشتم توش و تخلیه میکردم. وقتی خوب خوب تمیز شد وازلین رو برداشتم و با انگشت داخل رو پر وازلین کردم.
رفتم سمت اتاق دیدم از پشت بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن و لب گرفتن، منم هر کاری خواست کردم و کیر بزرگش رو درآورد داد دستم، اون لبه تخت بود و منم پایین پاهاش شروع کردم به خوردن کیرش ، آنقدر از کاری که امروز انجام داد تا منو گیر بیاره بکنه حشری بودم که کیرشو میخوردم و به صورتم و چشمام میمالیدم. اونم ناله میکرد میگفت عجب کس ی هستی زن داداش هرزه ی من
آروم بلندم کرد و خوابید رو تنم بعد کیرشو گذاشت تو کسم و شروع کرد تلمبه زدن، آنقدر محکم میکرد که تشک فرو میرفت.
رفته رفته داغ شدیم و لب میگرفتیم، بهم گفت بخواب رو پهلو ، منم چرخیدم، برادر شوهر سکسیم پشتم دراز کشید و دو دستی کونم رو گرفت و از هم باز کرد.
گفت جون عجب کون صورتی و تنگی ، با سر رفت لای کونم و سوراخم رو لیس میزد، خیلی حال میداد تا حالا شوهرم این کارو نکرده بود. فقط گاهی وقتا میذاشت تو کونم و ارضا میشد. برای همین ما زیاد رابطه از عقب نداشتیم. اما حالا با برادر شوهرم داشت بهم حال میداد، کونم قلقلک میشد و حس تحریک داشتم.
محمد وازلین رو برداشت و ازش زد در سوراخم و ماساژ میداد، ازم یک لب اساسی گرفت و انگشتشو کرد تو کونم ، جان چه حالی داد… یواش یواش دو انگشته کرد تو سوراخم. کیرشو گذاشت دم کونم و آروم فرو میکرد و نگه میداشت خیلی لذت بخش بود، در گوشم بهم میگفت این کون تنگ ماله منه… کار بلد بود و بدون اینکه اذیت بشم با کمی درد کیرش رفت تو کونم و شروع کرد عقب و جلو کردن اولش درد وحشتناکی داشت اما کم کم درد تبدیل به لذت شد.
من تو بغلش بودم و برادر شوهر با کیر کلفتش داشت کونمو میگایید و شوهرم هم فکر میکرد پیاده روی هستم.
محمد کیرشو درآورد و کرد تو کسم و شروع کرد محکم تلمبه زدن بعدش منو روی شکم خوابوند و کیرشو محکم و سریع کرد تو سوراخ کونم ، یک لحظه شوک شدم اما درد زیادی نداشت و خیلی حال داد چون سوراخم گشاد شده بود. انقدر محکم کیرشو میکرد تو کونم و خودشو چسبوند به بدنم که خیس عرق شده بود.
زنگ گوشیم خورد، شوهرم پشت خط بود ، گوشی رو جواب ندادم … بلند گفتم ببخشید شوهر عزیزم جواب ندادم، زن جندت داره به داداشت کون میده… وقتی این جمله رو شنید کیرش بزرگتر شد و تلمبه هاش محکم تر… چند دقیقه محکم کونمو کرد و منو چرخوند و روی کمر درازم کرد. روی من دراز کشید و کیرشو دوباره گذاشت تو کونم… گفت: جون کون سفید تو دادی من بکنم عروسک
همینجوری رفت روی زانوهاش و ایستاده تر شد و کیرشو کشید بیرون دور کیرش خونی بود
خیانت یهویی ولی شیرین
#زن_شوهردار #خیانت
میخوام اتفاقی که همین هفته قبل برام افتاد براتون تعریف کنم.اسم من شیماس۲۷ سالمه. قدم ۱۷۰ و وزنم ۶۲ کیلو.خیلی سفیدم.همه دوستام از بچگی بهم میگفتن سفید برفی. من درس نخوندم و ترجیح دادم وقتمو توی خونه و آرایشگاه مامانم بگذرونم.۲۴ سالم بود که با علی ازدواج کردم. ازدواج ما سنتی بود.علی هم مرد خوبی بود. بوتیک داشت و صبح تا شب سر کار بود.شاید برای اینکه حوصلم سر نره بچه دار شدیم و شروین الان ۱.۵ سالشه. من اهل شیطونی نبودم.یعنی نهایت تا سکس چت توی مجازی پیش رفته بودم و علی اولین تجربه سکسم بود. حالا از اتفاق عجیبی که برام افتاد براتون میگم. یه روز عصر که حوصلم سر رفته بود گفتم با شروین بریم پارک یه قدمی بزنم .یه دامن بلند مشکی پوشیدم و یه پیراهن دکمه ای سفید و یه کت سفید همروش.کت رو باید می پوشیدم که سینه هام کمتر جلب توجه کنه.کالسکه رو برداشتم و اسنپ گرفتم و رفتیم یه پارکی که شاید ۲۰ دقیقه فاصله داشت. سه ساعتی اونجا بودم که کم کم تصمیم گرفتم قبل تاریکی هوا برگردم.از طرفی خسته هم شده بودم از بس این بچه رو راه بردم. کنار پارک وایسادم و مشغول گرفتن اسنپ شدم.ولی حالا مگه پیدا میشد. یا صدای یه مرد به خودم اومدم دیدم از داخل یه ماشین که عین ماشین شوهرم بود بهم اشاره میکنه.دو تا جوون بودن که میشد حدس زد بچه پولدارن و با پول دادی اومدن دور دور.گفتم بله؟؟ گفت جایی میرید برسونمتون.گفتم نه لازم نیست میاد دنبالم همسرم. اینو عمدا گفتم تا از سر بازش کنم. حالا این وسط هرچی اسنپ میزدم کسی قبول نمیکرد و اتفاقی که نباید نیفتاد افتاد.شارژ گوشیم تموم شد و خاموش شد. به حالت گریه داشتم میومدم که دیدم دوباره اون دو تا پسر اومدن. این دفعه یکیشون که قد بلندی هم داشت از ماشین پیاده شد و با یه سیگار توی دستش بهم نزدیک شد.راستش یکم ترسیده بودم ولی پارک اونقدرا هم خلوت نبود که جلوی بقیه بتونه اذیتم کنه.خیلی آروم گفت ولی بهت نمیاد این بچه خودت باشه. من انگار که نشنیده باشم گفتم بله؟؟؟ گفت آخه هیکلت خیلی قشنگه. باورم نمیشه بچه خودت باشه. با این حرفش یکم سرخ شدم.مخصوصا بعد از زایمان یا اینکه شکم نداشتم و سینه های ۸۰ وکون قلمبه خوبی داشتم ولی علی دیگه تعریف نمیکرد ازم. پسره انگار فهمید من خوشم اومد از لاسش گفت هوا داره تاریک میشه بیا ببریمت. نمیدونم چجوری ولی گفتم فقط گوشیمو شارژ کنید من خودم اسنپ میگیرم خاموش شده گوشیم. پسره هم با یه لبخند به پهنای صورت گفت شارژر فندکی دارم توی ماشین تا برسونیمت شارژ میشه.راستی من آرشم. دستشو سمتم دراز کرد. من خودمو کشیدم عقب و یا یه حالت بهت گفتم مرسی و رفتم سمت ماشینش.کالسکه شروین روصندوق عقب گذاشت و من نشستم عقب.آرش هم خیلی پرو نشست کنار من.وقتی نشستم راننده هیچی بهم نگفت و راه افتاد. آرش هم گوشیمو گرفت و زد به شارژ.هنوز ۳۰ ثانیه نگذشته بود که آرش شروع کرد به بازی کردن با شروین. گل پسر منم خوش خنده اش شروع کرد به خندیدن. توی همین بازی بازی هی دستشو به سینه های من میزد.اولش یکم جا خوردم ولی یکمم خوشم اومد. اسمشو پرسید.بعدش گفت شروین خوش به حالت وقتی گرسنه میشی غذا خوبی میخوری.من گرسنمه ولی اونی که تو میخوری نمیتونم بخورم.اولش متوجه نشدم.ولی باز بازی بازی دستشو میمالوند به سینه هام.کسم دیگه خیس شده بود.یبار که دستش خورد به سینه هام دیگه برش نداشت. خیلی آروم گفت اینو میگم.خوش خیالت شروین. اینقدر حشری شده بودم که گفتم شیرم خشک شده شروین اونو نمیخوره مال خودت!! انگار فقط منتظر این اشاره بود از طرف من.آرش کسکش یجوری دکمه هامو باز کرد که انگار از قحطی اومده.سوتینمو زد بالا و افتاد به جون سینه هام.ناله هام رفت هوا و نمیفهمیدم چیکار میکنم.آرش وقتی یکم سینه هامو خورد دستشو از زیر دامنم برد روی شرتم و شروع کرد کسمو مالیدن و به دوستش که مهران بود گفت برو جاده … . میدونستم قراره گاییده شم ولی مشخص شده بودم.هر لحظه ممکن بود شوهرم زنگ بزنه ولی برام مهم نبود. همینطور که کسمو میمالید و ناله هام بلند شد گفتم آرش من بچم هست جلوی بچم نمیتونم.گفت بسپارش به من.بعد از چند دقیقه همینطور که دست آرش روی کسم بود رسیدیم توی یه فرعی و کنار دیوار یه باغ وایسادم که مشخص بود کسی توش نیست.گفت بیا پایین. آبی که از کسم راه افتاده بود از روی پاهام میلغزید.تنها چیزی که میخواستم کیر بود.آرش کالسکه رو آورد پایین و شروین رو گذاشت توش و به مهران گفت ببرش جلوی ماشین که نور چراغ هم هست بگردونش گریه نکنه.از خوش فکریش کیف کردم. در صندوق عقب باز بود. گفت برام میخوری؟ گفتم نه دیر میشه زود باش.منو هم کرد جوری که فقط توی صندوق عقب رو میدیدم.خودم دامنکوه دادم بالا. دیدم خبری نشد.برگشتم دیدم داره کاندوم میزاره.خودم از خودم خجالت کشیدم که فقط فکر دادن بودم و از این
#زن_شوهردار #خیانت
میخوام اتفاقی که همین هفته قبل برام افتاد براتون تعریف کنم.اسم من شیماس۲۷ سالمه. قدم ۱۷۰ و وزنم ۶۲ کیلو.خیلی سفیدم.همه دوستام از بچگی بهم میگفتن سفید برفی. من درس نخوندم و ترجیح دادم وقتمو توی خونه و آرایشگاه مامانم بگذرونم.۲۴ سالم بود که با علی ازدواج کردم. ازدواج ما سنتی بود.علی هم مرد خوبی بود. بوتیک داشت و صبح تا شب سر کار بود.شاید برای اینکه حوصلم سر نره بچه دار شدیم و شروین الان ۱.۵ سالشه. من اهل شیطونی نبودم.یعنی نهایت تا سکس چت توی مجازی پیش رفته بودم و علی اولین تجربه سکسم بود. حالا از اتفاق عجیبی که برام افتاد براتون میگم. یه روز عصر که حوصلم سر رفته بود گفتم با شروین بریم پارک یه قدمی بزنم .یه دامن بلند مشکی پوشیدم و یه پیراهن دکمه ای سفید و یه کت سفید همروش.کت رو باید می پوشیدم که سینه هام کمتر جلب توجه کنه.کالسکه رو برداشتم و اسنپ گرفتم و رفتیم یه پارکی که شاید ۲۰ دقیقه فاصله داشت. سه ساعتی اونجا بودم که کم کم تصمیم گرفتم قبل تاریکی هوا برگردم.از طرفی خسته هم شده بودم از بس این بچه رو راه بردم. کنار پارک وایسادم و مشغول گرفتن اسنپ شدم.ولی حالا مگه پیدا میشد. یا صدای یه مرد به خودم اومدم دیدم از داخل یه ماشین که عین ماشین شوهرم بود بهم اشاره میکنه.دو تا جوون بودن که میشد حدس زد بچه پولدارن و با پول دادی اومدن دور دور.گفتم بله؟؟ گفت جایی میرید برسونمتون.گفتم نه لازم نیست میاد دنبالم همسرم. اینو عمدا گفتم تا از سر بازش کنم. حالا این وسط هرچی اسنپ میزدم کسی قبول نمیکرد و اتفاقی که نباید نیفتاد افتاد.شارژ گوشیم تموم شد و خاموش شد. به حالت گریه داشتم میومدم که دیدم دوباره اون دو تا پسر اومدن. این دفعه یکیشون که قد بلندی هم داشت از ماشین پیاده شد و با یه سیگار توی دستش بهم نزدیک شد.راستش یکم ترسیده بودم ولی پارک اونقدرا هم خلوت نبود که جلوی بقیه بتونه اذیتم کنه.خیلی آروم گفت ولی بهت نمیاد این بچه خودت باشه. من انگار که نشنیده باشم گفتم بله؟؟؟ گفت آخه هیکلت خیلی قشنگه. باورم نمیشه بچه خودت باشه. با این حرفش یکم سرخ شدم.مخصوصا بعد از زایمان یا اینکه شکم نداشتم و سینه های ۸۰ وکون قلمبه خوبی داشتم ولی علی دیگه تعریف نمیکرد ازم. پسره انگار فهمید من خوشم اومد از لاسش گفت هوا داره تاریک میشه بیا ببریمت. نمیدونم چجوری ولی گفتم فقط گوشیمو شارژ کنید من خودم اسنپ میگیرم خاموش شده گوشیم. پسره هم با یه لبخند به پهنای صورت گفت شارژر فندکی دارم توی ماشین تا برسونیمت شارژ میشه.راستی من آرشم. دستشو سمتم دراز کرد. من خودمو کشیدم عقب و یا یه حالت بهت گفتم مرسی و رفتم سمت ماشینش.کالسکه شروین روصندوق عقب گذاشت و من نشستم عقب.آرش هم خیلی پرو نشست کنار من.وقتی نشستم راننده هیچی بهم نگفت و راه افتاد. آرش هم گوشیمو گرفت و زد به شارژ.هنوز ۳۰ ثانیه نگذشته بود که آرش شروع کرد به بازی کردن با شروین. گل پسر منم خوش خنده اش شروع کرد به خندیدن. توی همین بازی بازی هی دستشو به سینه های من میزد.اولش یکم جا خوردم ولی یکمم خوشم اومد. اسمشو پرسید.بعدش گفت شروین خوش به حالت وقتی گرسنه میشی غذا خوبی میخوری.من گرسنمه ولی اونی که تو میخوری نمیتونم بخورم.اولش متوجه نشدم.ولی باز بازی بازی دستشو میمالوند به سینه هام.کسم دیگه خیس شده بود.یبار که دستش خورد به سینه هام دیگه برش نداشت. خیلی آروم گفت اینو میگم.خوش خیالت شروین. اینقدر حشری شده بودم که گفتم شیرم خشک شده شروین اونو نمیخوره مال خودت!! انگار فقط منتظر این اشاره بود از طرف من.آرش کسکش یجوری دکمه هامو باز کرد که انگار از قحطی اومده.سوتینمو زد بالا و افتاد به جون سینه هام.ناله هام رفت هوا و نمیفهمیدم چیکار میکنم.آرش وقتی یکم سینه هامو خورد دستشو از زیر دامنم برد روی شرتم و شروع کرد کسمو مالیدن و به دوستش که مهران بود گفت برو جاده … . میدونستم قراره گاییده شم ولی مشخص شده بودم.هر لحظه ممکن بود شوهرم زنگ بزنه ولی برام مهم نبود. همینطور که کسمو میمالید و ناله هام بلند شد گفتم آرش من بچم هست جلوی بچم نمیتونم.گفت بسپارش به من.بعد از چند دقیقه همینطور که دست آرش روی کسم بود رسیدیم توی یه فرعی و کنار دیوار یه باغ وایسادم که مشخص بود کسی توش نیست.گفت بیا پایین. آبی که از کسم راه افتاده بود از روی پاهام میلغزید.تنها چیزی که میخواستم کیر بود.آرش کالسکه رو آورد پایین و شروین رو گذاشت توش و به مهران گفت ببرش جلوی ماشین که نور چراغ هم هست بگردونش گریه نکنه.از خوش فکریش کیف کردم. در صندوق عقب باز بود. گفت برام میخوری؟ گفتم نه دیر میشه زود باش.منو هم کرد جوری که فقط توی صندوق عقب رو میدیدم.خودم دامنکوه دادم بالا. دیدم خبری نشد.برگشتم دیدم داره کاندوم میزاره.خودم از خودم خجالت کشیدم که فقط فکر دادن بودم و از این