سکسی که ناخواسته شد
1402/11/27
#همکار #منشی
سلام اسم رضا هست و این داستان بر میگرد به زمانی که من کارمند شرکت حمل نقل بودم شرکت ما زیاد بزرگ نبود یه شرکت کوچیک با یه منشی بود که همکارا بدشون نمی امد که ترتیب اینو بدن خانومه ۳۰ سالش بود منم ۲۸ سالم بود باید بگم منم ادمی که تو کف سکس بودم تا اون روز خودمو به دخترا یا زنانی خوشگل میچسبوندم بگذریم یه روز که به طور اتفاقی برخرود تن به تن داشتم دیدم بدش نمیاد از سکس چون این خانوم چادری بود و خیلی محرم نامحرم سرش میشد راستی اسمش میترا بود بد اون روز با من خیلی راحت تر شده بود به هر بهانه ای زنگ میزد پیام میاد تا این که یه روز گفت کیر کلفتی داشتی اون روز دلم خواست بزاری تو کسم وقتی رفتم خونه رضا به یاد تو کیر کلفت خود ارضایی کردم منم هنگ کردم که چی جواب بدم که خودش گفت اگه بخوای و قول بدی به کسی چیزی نگی حاضرم باهات سکس داشته باشم من که از هنگی در نیامده بودم که گفت بیخیال تو این کار نیستی که به خودم اومدم و قبول کردم تا این قرار شد فردا که روز جمعه بود و کلید شرکت دسته من بود اخه صاحب شرکت دوست من بود خلاصه به خودم رسیدم اندازه یه نخود تریاک تو چایی هل کردم رفتم بالا میترا و من جفتمون ساعت ۷ صبح رفتیم تو شرکت هوام گرم بود وای برای اولین بار داشتم سکس میکردم ولی فیلم زیاد دیدم که یه طوری حرفه ای هستم تو کار شروع کردم به کس شعر گفتن و شربت خوردن تو شربت میترا شراب ریختم و برای خودم نریختم چون میدونم تریاک و مشروب باهم که استفاده بشه طرف سنگ کوپ میکنه شربت که میترا خورد دیدم سرش داره گیج میره فهمیدم تا حالا مست نکرده بوده شروع کردم به لب گرفتن اونم که نای حرف زدن نداشت خودشو در اختیار من گذاشت بعد ۲۰ دقیقه لب بازی لختش کردم وای سینه گرد سفت سفید یه کوس خوشگل کوچیک صورتی بی مو ادم می خواست فقط تماشا کنه نکندش شروع به کار شدم چوچل کسش خوردم نفس نفس میزد اه نالش در اومده بود می خواست جیق بزنه که گفتم اولین جیق تو با به خاک رفتن هردومون یکی است. دستشو گذاشت جلوی دهنش خواستم کیرم بزارم تو کسش که گفتم راه باز یا نه گفت اره بازه شوهرم که مرده بعد اون دیگه کسی باهم سکس نداشت کیرم کردم تو کسش اخ چقدر تنگ بود سرکیرم تو کسش بود با یه فشار تا ته کیرم کردم تو کسش اخ که چقدر داغ تنگ بود دوستان جقی برید جقتون بزنید با این داستان خالی بندینوشته: رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/11/27
#همکار #منشی
سلام اسم رضا هست و این داستان بر میگرد به زمانی که من کارمند شرکت حمل نقل بودم شرکت ما زیاد بزرگ نبود یه شرکت کوچیک با یه منشی بود که همکارا بدشون نمی امد که ترتیب اینو بدن خانومه ۳۰ سالش بود منم ۲۸ سالم بود باید بگم منم ادمی که تو کف سکس بودم تا اون روز خودمو به دخترا یا زنانی خوشگل میچسبوندم بگذریم یه روز که به طور اتفاقی برخرود تن به تن داشتم دیدم بدش نمیاد از سکس چون این خانوم چادری بود و خیلی محرم نامحرم سرش میشد راستی اسمش میترا بود بد اون روز با من خیلی راحت تر شده بود به هر بهانه ای زنگ میزد پیام میاد تا این که یه روز گفت کیر کلفتی داشتی اون روز دلم خواست بزاری تو کسم وقتی رفتم خونه رضا به یاد تو کیر کلفت خود ارضایی کردم منم هنگ کردم که چی جواب بدم که خودش گفت اگه بخوای و قول بدی به کسی چیزی نگی حاضرم باهات سکس داشته باشم من که از هنگی در نیامده بودم که گفت بیخیال تو این کار نیستی که به خودم اومدم و قبول کردم تا این قرار شد فردا که روز جمعه بود و کلید شرکت دسته من بود اخه صاحب شرکت دوست من بود خلاصه به خودم رسیدم اندازه یه نخود تریاک تو چایی هل کردم رفتم بالا میترا و من جفتمون ساعت ۷ صبح رفتیم تو شرکت هوام گرم بود وای برای اولین بار داشتم سکس میکردم ولی فیلم زیاد دیدم که یه طوری حرفه ای هستم تو کار شروع کردم به کس شعر گفتن و شربت خوردن تو شربت میترا شراب ریختم و برای خودم نریختم چون میدونم تریاک و مشروب باهم که استفاده بشه طرف سنگ کوپ میکنه شربت که میترا خورد دیدم سرش داره گیج میره فهمیدم تا حالا مست نکرده بوده شروع کردم به لب گرفتن اونم که نای حرف زدن نداشت خودشو در اختیار من گذاشت بعد ۲۰ دقیقه لب بازی لختش کردم وای سینه گرد سفت سفید یه کوس خوشگل کوچیک صورتی بی مو ادم می خواست فقط تماشا کنه نکندش شروع به کار شدم چوچل کسش خوردم نفس نفس میزد اه نالش در اومده بود می خواست جیق بزنه که گفتم اولین جیق تو با به خاک رفتن هردومون یکی است. دستشو گذاشت جلوی دهنش خواستم کیرم بزارم تو کسش که گفتم راه باز یا نه گفت اره بازه شوهرم که مرده بعد اون دیگه کسی باهم سکس نداشت کیرم کردم تو کسش اخ چقدر تنگ بود سرکیرم تو کسش بود با یه فشار تا ته کیرم کردم تو کسش اخ که چقدر داغ تنگ بود دوستان جقی برید جقتون بزنید با این داستان خالی بندینوشته: رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
باهوش ها سکسی ترند
1402/11/29
#همکار
تو این مدت کوتاه که تو این شرکت مشغول به کار شده بودم، فهمیده بودم که رابطهای بین تپش قلبم و یکی از همکارام، کسری، وجود داره.
چهرهی معمولیای داشت. این مغز و هوشش بود که تحریکم میکرد. خیلی باهوش بود و انگار در مورد همهچی اطلاعات داشت. وقتایی که گرم توضیح دادن یه چیزی میشد، واقعا تحریک میشدم. تصور میکردم که تو اون اتاق پشتی (که قبلش چک کرده بودم و دوربین نداشت) خفتش میکنم:)) ولی در حد تصور بود. سکس با همکار برام خط قرمز بود.
کسری روبهروم مینشست و هر روز دیدنش دیگه برام عذاب بود.
یکی دو بار از زیر میز پاش خورد به پام و تند معذرتخواهی کرد و منم سرسری جوابشو دادم. نمیدونم دفعه چندم که وقتی پاش خورد به پام، دیگه چیزی نگفت. منم چیزی نگفتم. نگاهش کردم. اشتباه نمیکردم، چشمای اونم پر از سوال و خواهش بود. برای چند ثانیه خیره شده بودیم و فهمیدم که تو دردسر افتادم. یا باید جلوی این حس رو میگرفتم. یا باید باهاش میخوابیدم و پیه عواقبشو به تنم میمالیدم.
تا یه مدت عقلم برنده شد. ولی دونستن اینکه کسری هم به من کشش داره کارمو سختتر میکرد. بهصورت ناگفته انگار توافق کرده بودیم که حرکتی نزنیم. چند ماه گذشت. زمزمههایی شنیده بود که کسری میخواد از شرکت بره. یه روز ازش پرسیدم راسته؟
+متاسفانه یا خوشبختانه آره آلما.
-چرا؟
+میخوام برم. اپلای کردم و آمریکا اکسپت شدم.
-«بمان و پسبگیر» پِرسِن نیستی؟ :))
+چرا یه زمانی بودم. الان دیگه نه.
چند روز بعدشم یه جشن کوچیک خداحافظی براش گرفتیم و من موندم و جای خالی سلوچ. نه ببخشید کسری.
چند شب بعد وقتی به بهونه احوالپرسی پیام داد باز هم تپش قلبم رفت بالا. داشت از چمدون جمع کردن مینالید که پیشنهاد کمک دادم. قبول کرد. خودم میدونستم برای چمدون جمع کردن نمیرم. اونم میدونست. برزخ بدی بود. نه اون حرکتی میزد نه من میتونستم کاری کنم. دختر خجالتیای نبودم اما نمیدونم چم شده بود. گفتم من کتابخونهت رو جمع میکنم.
+کتابام مال تو. من که نمیتونم ببرمشون.
-همهشون؟! واقعا؟!
+آره همهشون.
رفتم مثلا به نشانه تشکر بغلش کردم. بغلمون طول کشید. سرمو از رو سینهش بلند کردم و به چشماش زل زدم. دوباره همون نگاه…
سرمو آروم بردم جلو و بالاخره بوسیدمش. منتظر بود. شروع کرد به بوسیدنم. دستاش رو کمرم بود و داشت کونمو چنگ میزد. منم سرشو گرفته بودم بین دستام و امون نمیدادم بهش! یه دستش رو برداشت گذاشت رو سینهم. داشت گردنمو میخورد که عقب عقب رفتیم تا افتادیم رو کاناپه. تیشرتمو درآورد پرت کرد. روم دراز کشیده بود و سینهم رو از سوتین درآورد و شروع کرد به خوردن. با اولین تماس زبونش با نوک سینهم، آه عمیقی از دهنم خارج شد. هر دو دستم رو با یه دستش بالای سرم نگه داشته بود و نوبتی سینه چپ و راستمو میمکید، گاز میگرفت، میخورد. خودش هنوز لباس تنش بود. تیشرتشو درآوردم و کشیدمش تو بغلم.
در گوشم گفت: آلما آخ آلما، تو سیب خوشمزهی منی! میدونم چقد دلم میخواست گازت بزنم؟
-گاز بزن کسری! هرچقد دلت میخواد گاز بزن!
آروم وسط سینههامو بوسید و از رو شکمم پایین رفت. دکمه شلوارمو باز کرد و آروم رفت سمت کسم. از رو شورت کسمو بوسید. بغل شورت رو زد کنار و آخ! یه بوسه آروم روی کسم… انقدر تحریک شده بودم که واقعا میخواستم جیغ بزنم. کسری برای کردنم عجلهای نداشت. شروع کرد کسمو خوردن. چه صداهایی که از قد و قوارهی ریزه میزهم بیرون نیومد! کلیتوریسمو گرفته بود بین لباش و یه انگشتشو کرده بود تو کسم. انقدر خیس بودم که نیازی هم به لوبریکانت پیدا نکرد. شرو
1402/11/29
#همکار
تو این مدت کوتاه که تو این شرکت مشغول به کار شده بودم، فهمیده بودم که رابطهای بین تپش قلبم و یکی از همکارام، کسری، وجود داره.
چهرهی معمولیای داشت. این مغز و هوشش بود که تحریکم میکرد. خیلی باهوش بود و انگار در مورد همهچی اطلاعات داشت. وقتایی که گرم توضیح دادن یه چیزی میشد، واقعا تحریک میشدم. تصور میکردم که تو اون اتاق پشتی (که قبلش چک کرده بودم و دوربین نداشت) خفتش میکنم:)) ولی در حد تصور بود. سکس با همکار برام خط قرمز بود.
کسری روبهروم مینشست و هر روز دیدنش دیگه برام عذاب بود.
یکی دو بار از زیر میز پاش خورد به پام و تند معذرتخواهی کرد و منم سرسری جوابشو دادم. نمیدونم دفعه چندم که وقتی پاش خورد به پام، دیگه چیزی نگفت. منم چیزی نگفتم. نگاهش کردم. اشتباه نمیکردم، چشمای اونم پر از سوال و خواهش بود. برای چند ثانیه خیره شده بودیم و فهمیدم که تو دردسر افتادم. یا باید جلوی این حس رو میگرفتم. یا باید باهاش میخوابیدم و پیه عواقبشو به تنم میمالیدم.
تا یه مدت عقلم برنده شد. ولی دونستن اینکه کسری هم به من کشش داره کارمو سختتر میکرد. بهصورت ناگفته انگار توافق کرده بودیم که حرکتی نزنیم. چند ماه گذشت. زمزمههایی شنیده بود که کسری میخواد از شرکت بره. یه روز ازش پرسیدم راسته؟
+متاسفانه یا خوشبختانه آره آلما.
-چرا؟
+میخوام برم. اپلای کردم و آمریکا اکسپت شدم.
-«بمان و پسبگیر» پِرسِن نیستی؟ :))
+چرا یه زمانی بودم. الان دیگه نه.
چند روز بعدشم یه جشن کوچیک خداحافظی براش گرفتیم و من موندم و جای خالی سلوچ. نه ببخشید کسری.
چند شب بعد وقتی به بهونه احوالپرسی پیام داد باز هم تپش قلبم رفت بالا. داشت از چمدون جمع کردن مینالید که پیشنهاد کمک دادم. قبول کرد. خودم میدونستم برای چمدون جمع کردن نمیرم. اونم میدونست. برزخ بدی بود. نه اون حرکتی میزد نه من میتونستم کاری کنم. دختر خجالتیای نبودم اما نمیدونم چم شده بود. گفتم من کتابخونهت رو جمع میکنم.
+کتابام مال تو. من که نمیتونم ببرمشون.
-همهشون؟! واقعا؟!
+آره همهشون.
رفتم مثلا به نشانه تشکر بغلش کردم. بغلمون طول کشید. سرمو از رو سینهش بلند کردم و به چشماش زل زدم. دوباره همون نگاه…
سرمو آروم بردم جلو و بالاخره بوسیدمش. منتظر بود. شروع کرد به بوسیدنم. دستاش رو کمرم بود و داشت کونمو چنگ میزد. منم سرشو گرفته بودم بین دستام و امون نمیدادم بهش! یه دستش رو برداشت گذاشت رو سینهم. داشت گردنمو میخورد که عقب عقب رفتیم تا افتادیم رو کاناپه. تیشرتمو درآورد پرت کرد. روم دراز کشیده بود و سینهم رو از سوتین درآورد و شروع کرد به خوردن. با اولین تماس زبونش با نوک سینهم، آه عمیقی از دهنم خارج شد. هر دو دستم رو با یه دستش بالای سرم نگه داشته بود و نوبتی سینه چپ و راستمو میمکید، گاز میگرفت، میخورد. خودش هنوز لباس تنش بود. تیشرتشو درآوردم و کشیدمش تو بغلم.
در گوشم گفت: آلما آخ آلما، تو سیب خوشمزهی منی! میدونم چقد دلم میخواست گازت بزنم؟
-گاز بزن کسری! هرچقد دلت میخواد گاز بزن!
آروم وسط سینههامو بوسید و از رو شکمم پایین رفت. دکمه شلوارمو باز کرد و آروم رفت سمت کسم. از رو شورت کسمو بوسید. بغل شورت رو زد کنار و آخ! یه بوسه آروم روی کسم… انقدر تحریک شده بودم که واقعا میخواستم جیغ بزنم. کسری برای کردنم عجلهای نداشت. شروع کرد کسمو خوردن. چه صداهایی که از قد و قوارهی ریزه میزهم بیرون نیومد! کلیتوریسمو گرفته بود بین لباش و یه انگشتشو کرده بود تو کسم. انقدر خیس بودم که نیازی هم به لوبریکانت پیدا نکرد. شرو
مسئول جدید بخش
#همکار
سلام من میخوام در مورد مسئولی که جدید به بخشمون اومده بود صحبت کنم داستان خیلی طولانی هست سعی میکنم خلاصه بگم
من یه جا کار میکنم و دوسالی میشه اونجام موضوع از این قراره که مدیرمون تغییر کرد یه آقایی ۳۵ساله چهارشانه و قدبلند با اطلاعات بالا و خیلی باکلاس و مشخصه به فکر پیشرفت هست
همین برام خیلی جذاب بود
من از خودمم بگم۲۴ ساله سفید و تقریبا ۱۸۰ قدمه و مسئول مون ۱۹۰ اینا هست
این داستان شاید در عرض ۱ سال اتفاق افتاد
یه مدتی گذشت و ما تو بخش همکار بودیم یواش یواش از صحبتهای روزمره شروع شد و صمیمی شدیم جوری که بقیه همکارا حس میکردم حسودی میکردن ، نمیدونم چطوری شد که همیشه شبا قبل خواب بهش فکر میکردم تو خیالپردازیهام باهاش رابطه داشتم منتها خیلی همیشه استرس داشتم و نمیتونستم چیزی بروز بدم اخه شهر کوچیک و تو یه محیط کار خیلی کوچیکتر تو بخش دولتی کار میکردیم ، یه روز به مناسبت خرید ماشین جدید من ناخودآگاه از لپ بوسش کردم اونم خندید و خیلی روش فک نکردیم و ازهمونجا من باهاش صمیمی تر برخورد میکردم وقتی کنار هم میشستیم دستمو میزاشتم رو رونش و مثلا بازوهاش و خیلی ریز لمسش میکردم و اونم چیزی نمیگفت خیلی دوست داشتم اونم حرکتی بروز بده و در جواب سیگنال های من واکنشی بده و اتفاقی نمیوفتاد تا این که یه روز قبل رفتن تو رختکن دراز کشیده بود و منم دقیقا بالاسرش وایستاده بودم لباس عوض میکردم که دیدم چشمش به بدنم افتاد منم از دستی هی بیشتر وقت هدر میدادم و لباس نمیپوشیدم و مثلا با گوشی ورمیرفتم و یه تیکه لاله گوششو نوازش کردم و خیلی خوشش اومد اونجا دلو زدم به دریا یه بار دیگه از لپ بوسیدمش دیدم مقاومتی نکرد و من ادامه دادم و یدونه از کنار لبش و یدونه از لبش بوسیدمش ، بازم دیدیم مقاومتی نکرد و فقط خندید و گفت فلانی دوست داری لب بگیری منم گفتم از تو آره، گفت پس ادامه بده ، منم ازش لب گرفتم خودم باورم نمیشد که این اتفاق افتاد و من همچین چیزی رو تجربه کردم ، بعد چند دقیقه تموم کردیم و گفت بسه یا دوست داری ادامه بدیم یکم خجالت کشیدم و چیزی نگفتم و لباس پوشیدم بعد اون روز یکم چون خجالت میکشیدم نتونستم کنارش بشینم ولی اونم به رو خودش نمیورد اون روز دوباره بعد کار لباس پوشیدم و خواستم برم گقت امروز بوس ندارم و منم خنده ام گرفت و گفتم چرا داری و دوباره چسبیدم به لب هاش این بار جرئت ام بیشتر بود دست کشیدم به کیرش وای که حتی خوابیدش چقدر بزرگ بود و خیلی دوست داشتم ببینمش منتها باز خجالت کشیدم چیزی بگم و این داستان همینجوری ادامه داره تا الان و هرچند یبار وقتی تو رختکن تنها میشیم لب میگیریم ولی بیشتر از اون نرفتیم جلو
ممنونم که تا آخرش خوندین
خاطره های دیگه از تجربه های دیگه ام دارم اونارو هم مینویسم براتون
نوشته: ناشناس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#همکار
سلام من میخوام در مورد مسئولی که جدید به بخشمون اومده بود صحبت کنم داستان خیلی طولانی هست سعی میکنم خلاصه بگم
من یه جا کار میکنم و دوسالی میشه اونجام موضوع از این قراره که مدیرمون تغییر کرد یه آقایی ۳۵ساله چهارشانه و قدبلند با اطلاعات بالا و خیلی باکلاس و مشخصه به فکر پیشرفت هست
همین برام خیلی جذاب بود
من از خودمم بگم۲۴ ساله سفید و تقریبا ۱۸۰ قدمه و مسئول مون ۱۹۰ اینا هست
این داستان شاید در عرض ۱ سال اتفاق افتاد
یه مدتی گذشت و ما تو بخش همکار بودیم یواش یواش از صحبتهای روزمره شروع شد و صمیمی شدیم جوری که بقیه همکارا حس میکردم حسودی میکردن ، نمیدونم چطوری شد که همیشه شبا قبل خواب بهش فکر میکردم تو خیالپردازیهام باهاش رابطه داشتم منتها خیلی همیشه استرس داشتم و نمیتونستم چیزی بروز بدم اخه شهر کوچیک و تو یه محیط کار خیلی کوچیکتر تو بخش دولتی کار میکردیم ، یه روز به مناسبت خرید ماشین جدید من ناخودآگاه از لپ بوسش کردم اونم خندید و خیلی روش فک نکردیم و ازهمونجا من باهاش صمیمی تر برخورد میکردم وقتی کنار هم میشستیم دستمو میزاشتم رو رونش و مثلا بازوهاش و خیلی ریز لمسش میکردم و اونم چیزی نمیگفت خیلی دوست داشتم اونم حرکتی بروز بده و در جواب سیگنال های من واکنشی بده و اتفاقی نمیوفتاد تا این که یه روز قبل رفتن تو رختکن دراز کشیده بود و منم دقیقا بالاسرش وایستاده بودم لباس عوض میکردم که دیدم چشمش به بدنم افتاد منم از دستی هی بیشتر وقت هدر میدادم و لباس نمیپوشیدم و مثلا با گوشی ورمیرفتم و یه تیکه لاله گوششو نوازش کردم و خیلی خوشش اومد اونجا دلو زدم به دریا یه بار دیگه از لپ بوسیدمش دیدم مقاومتی نکرد و من ادامه دادم و یدونه از کنار لبش و یدونه از لبش بوسیدمش ، بازم دیدیم مقاومتی نکرد و فقط خندید و گفت فلانی دوست داری لب بگیری منم گفتم از تو آره، گفت پس ادامه بده ، منم ازش لب گرفتم خودم باورم نمیشد که این اتفاق افتاد و من همچین چیزی رو تجربه کردم ، بعد چند دقیقه تموم کردیم و گفت بسه یا دوست داری ادامه بدیم یکم خجالت کشیدم و چیزی نگفتم و لباس پوشیدم بعد اون روز یکم چون خجالت میکشیدم نتونستم کنارش بشینم ولی اونم به رو خودش نمیورد اون روز دوباره بعد کار لباس پوشیدم و خواستم برم گقت امروز بوس ندارم و منم خنده ام گرفت و گفتم چرا داری و دوباره چسبیدم به لب هاش این بار جرئت ام بیشتر بود دست کشیدم به کیرش وای که حتی خوابیدش چقدر بزرگ بود و خیلی دوست داشتم ببینمش منتها باز خجالت کشیدم چیزی بگم و این داستان همینجوری ادامه داره تا الان و هرچند یبار وقتی تو رختکن تنها میشیم لب میگیریم ولی بیشتر از اون نرفتیم جلو
ممنونم که تا آخرش خوندین
خاطره های دیگه از تجربه های دیگه ام دارم اونارو هم مینویسم براتون
نوشته: ناشناس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
رابطه با زن همکارم (۱)
#همکار #زن_شوهردار
سلام
اسم من علی هست
داستان طولانی هست چون همش واقعیه اگه کسی حوصله نداره نخونه ممنون.
داستان من برمیگرده به سال 1392 …
کار من جوشکاری هست جوشکاری حرفهای خط انتقال آب و گاز یه همکار دارم بچه شیراز است خودمم بچه شهرهای همدان هستم…
اسم همکارم وحید هست اون زمان من مجرد بودم و وحید متاهل فقط سر کار با هم ارتباط داشتیم. هر دومون دور از شهرهامون و تو اصفهان مشغول کار بودیم بعد چند وقت وحید گفت میخوام خونمو بیارم اصفهان دیگه خسته شدم هی بخوام برم مرخصی گفتم فکر خوبیه تو متاهلی برات بهتره… گذشت و بعد چند ماه خونه گرفت و اسباب اثاثیه و خونه زندگیشو جمع کرد اومد اصفهان اوایل و ضعیف مالی خوبی آنچنان نداشت. به خاطر همین فقط ماشین کرایه کرده بود و اونجا دوست و آشنا هاش اسباب اثاثیه رو بار زده بودند و اینجا هم منو چند تا از بچهها رفتیم کمکش تا وسایلش رو خالی کردیم… خالی کردن اسباب اثاثیه که تموم شد. بچههای دیگه با ماشین شرکت اومده بودن رفتن و من هم اومدم بهش گفتم کاری چیزی نداری منم برم… گفت نه تو بمون چون این وسیلهها رو باید بچینیم منم گفتم باشه تا اون لحظه خانمش و یه بچه که داشت هنوز نیومده بودن… وحید بهم گفت یه زحمت بکش برو یه چیزی واسه خوردن بگیر بیا من که دارم میمیرم از گشنگی. منم گفتم باشه رفتم اینور اونور چرخیدم تا یه ساندویچی پیدا کردم ساعت تقریباً نزدیکای ۵ عصر بود داخل ساندویچی بودم دو تا چیز برگر سفارش داده بودم منتظر بودم که وحید زنگ زد گفت کجایی گفتم تو ساندویچی منتظرم سفارشم حاضر بشه بیام خیلی گشنهای… گفت نه خانومم با داداشش اومدن خواستم بگم دو تا بیشتر بگیری. گفتم چی میخورن گفت فرق نمیکنه هر چیزی گرفتی بگیر منم دو تا بیشتر سفارش دادم منتظر شدم تا حاضر بشن … انقدر رم بوی خوبی میومد که خودم بیشتر گشنه شدم همین که تموم شد فوری برداشتم و برگشتم اومدم رسیدم در باز بود از در حیاط اومدم تو در خود خونه رو زدم وحید گفت بیا تو. اومدم داخل اولش یه پسر ۱۸ ۱۹ ساله که موهاش کوتاه بود معلوم بود تو خدمت سربازی هست سلام کردم بهش اومدم تو یه دختر کوچولو دیدم خیلی ناز بود فهمیدم دختر وحید هست گفتم عمو چطوری خوبی چقدر تو نازی که وحید گفت این مرسانا هست بعد اومدم سفارشا رو دادم به وحید که یه لحظه یکی گفت سلام خوبین حالتون چطوره… برگشتم سمت راستم از اون سمتی که صدا اومد یه لحظه جا خوردم چون وحید قیافه خیلی معمولی داشت ولی برعکس خانمش خیلی خیلی جذاب و خوشگل بود و معلوم شد دخترش به خودش رفته … یه چند ثانیه مکث کردم یعنی هول شده بودم بعد جوابش رو دادم احوالپرسی کردم ولی از همون اول دلم یه جوری شد انگار عاشقش شدم جدای از اندام و هیکل جذابش چهره خیلی خوشگلی داشت… وحید دو تا از مبلها رو برگردونده بود روبروی هم و یه میز گذاشته بود وسطشون نشستیم روبروی هم ساندویچها رو خوردیم تموم شد… که برادر زن وحید گفت من باید برم چون باید برگردم شیراز نمیخوام به شب بخورم که وحید برگشت گفت حسن دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی حسن داشت میرفت برگشت به خواهرش گفت زهرا کاری چیزی نداری که فهمیدم اسمش زهراست که گفت نه دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی و خداحافظی کرد و وحید تا دم در همراهیش کرد در رو هم بست و برگشت من تو این چند ثانیهای که وحید نبود سرمو بالا نیاوردم ولی تو دلم خیلی میخواستم دوباره با خیال راحت نگاش کنم… از این رو خجالت میکشیدم گفتم این خوب زن دوستته اصلا کارت درست نیست و جلوی خودمو گرفتم و نگاه نکردم ولی تو دلم آشوب بود… وحید برگشت و شروع کردیم وسیلهها رو جمع و جور کردن چند ساعتی کارمون طول کشید …وسیلههای سنگین و جابجا کرده بودیم نگاه ساعت کردم دیدم ساعت نزدیکای ۹ هست. برگشتم به وحید گفتم دیگه چیزای سنگین رو جابجا کردیم کاری چیزی نداری من برم تو که فردا فکر نکنم سرکار بیای پس من باید برم گفت نه من فردا نمیام خیلی لطف کردی تشکر کرد و منم گفتم خواهش میکنم کاری نکردم و از اینجور حرفا خداحافظی کردم و اومدم سوار ماشین شدم اون موقع یه پراید داشتم مدل ۹۰ روشن کردم راه افتادم خیلی فکرم پیش زهرا بود بیش از حد اولین بار بود یه زن یه خانم اینقدر توجه منو جلب کرده بود اومدم سر خیابون دنبال سوپری میگشتم یه سیگار بگیرم پیدا کردم و سیگارو گرفتم اومدم روشن کردم ولی تو فکر زهرا بودم که دو سه پوک بیشتر به سیگار نزدم و بقیهاش همینجوری سوخته بود و خاکستر شده بود برگشتم به خودم گفتم چی شده چته با خودم درگیر بودم روشن کردم اومدم سمت خونهای که شرکت برامون گرفته بود. ماشینو پارک کردم دم خونه رفتم داخل یه آبی به سر صورتم زدم ساعت تقریباً یه ربع ۱۱ بود خونه بزرگ بود چند تا اتاق داشت که من و وحید با هم تو اون اتاق میموندیم و هر کدوم یه تخت جداگانه داشتیم اومدم دراز کشید
#همکار #زن_شوهردار
سلام
اسم من علی هست
داستان طولانی هست چون همش واقعیه اگه کسی حوصله نداره نخونه ممنون.
داستان من برمیگرده به سال 1392 …
کار من جوشکاری هست جوشکاری حرفهای خط انتقال آب و گاز یه همکار دارم بچه شیراز است خودمم بچه شهرهای همدان هستم…
اسم همکارم وحید هست اون زمان من مجرد بودم و وحید متاهل فقط سر کار با هم ارتباط داشتیم. هر دومون دور از شهرهامون و تو اصفهان مشغول کار بودیم بعد چند وقت وحید گفت میخوام خونمو بیارم اصفهان دیگه خسته شدم هی بخوام برم مرخصی گفتم فکر خوبیه تو متاهلی برات بهتره… گذشت و بعد چند ماه خونه گرفت و اسباب اثاثیه و خونه زندگیشو جمع کرد اومد اصفهان اوایل و ضعیف مالی خوبی آنچنان نداشت. به خاطر همین فقط ماشین کرایه کرده بود و اونجا دوست و آشنا هاش اسباب اثاثیه رو بار زده بودند و اینجا هم منو چند تا از بچهها رفتیم کمکش تا وسایلش رو خالی کردیم… خالی کردن اسباب اثاثیه که تموم شد. بچههای دیگه با ماشین شرکت اومده بودن رفتن و من هم اومدم بهش گفتم کاری چیزی نداری منم برم… گفت نه تو بمون چون این وسیلهها رو باید بچینیم منم گفتم باشه تا اون لحظه خانمش و یه بچه که داشت هنوز نیومده بودن… وحید بهم گفت یه زحمت بکش برو یه چیزی واسه خوردن بگیر بیا من که دارم میمیرم از گشنگی. منم گفتم باشه رفتم اینور اونور چرخیدم تا یه ساندویچی پیدا کردم ساعت تقریباً نزدیکای ۵ عصر بود داخل ساندویچی بودم دو تا چیز برگر سفارش داده بودم منتظر بودم که وحید زنگ زد گفت کجایی گفتم تو ساندویچی منتظرم سفارشم حاضر بشه بیام خیلی گشنهای… گفت نه خانومم با داداشش اومدن خواستم بگم دو تا بیشتر بگیری. گفتم چی میخورن گفت فرق نمیکنه هر چیزی گرفتی بگیر منم دو تا بیشتر سفارش دادم منتظر شدم تا حاضر بشن … انقدر رم بوی خوبی میومد که خودم بیشتر گشنه شدم همین که تموم شد فوری برداشتم و برگشتم اومدم رسیدم در باز بود از در حیاط اومدم تو در خود خونه رو زدم وحید گفت بیا تو. اومدم داخل اولش یه پسر ۱۸ ۱۹ ساله که موهاش کوتاه بود معلوم بود تو خدمت سربازی هست سلام کردم بهش اومدم تو یه دختر کوچولو دیدم خیلی ناز بود فهمیدم دختر وحید هست گفتم عمو چطوری خوبی چقدر تو نازی که وحید گفت این مرسانا هست بعد اومدم سفارشا رو دادم به وحید که یه لحظه یکی گفت سلام خوبین حالتون چطوره… برگشتم سمت راستم از اون سمتی که صدا اومد یه لحظه جا خوردم چون وحید قیافه خیلی معمولی داشت ولی برعکس خانمش خیلی خیلی جذاب و خوشگل بود و معلوم شد دخترش به خودش رفته … یه چند ثانیه مکث کردم یعنی هول شده بودم بعد جوابش رو دادم احوالپرسی کردم ولی از همون اول دلم یه جوری شد انگار عاشقش شدم جدای از اندام و هیکل جذابش چهره خیلی خوشگلی داشت… وحید دو تا از مبلها رو برگردونده بود روبروی هم و یه میز گذاشته بود وسطشون نشستیم روبروی هم ساندویچها رو خوردیم تموم شد… که برادر زن وحید گفت من باید برم چون باید برگردم شیراز نمیخوام به شب بخورم که وحید برگشت گفت حسن دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی حسن داشت میرفت برگشت به خواهرش گفت زهرا کاری چیزی نداری که فهمیدم اسمش زهراست که گفت نه دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی و خداحافظی کرد و وحید تا دم در همراهیش کرد در رو هم بست و برگشت من تو این چند ثانیهای که وحید نبود سرمو بالا نیاوردم ولی تو دلم خیلی میخواستم دوباره با خیال راحت نگاش کنم… از این رو خجالت میکشیدم گفتم این خوب زن دوستته اصلا کارت درست نیست و جلوی خودمو گرفتم و نگاه نکردم ولی تو دلم آشوب بود… وحید برگشت و شروع کردیم وسیلهها رو جمع و جور کردن چند ساعتی کارمون طول کشید …وسیلههای سنگین و جابجا کرده بودیم نگاه ساعت کردم دیدم ساعت نزدیکای ۹ هست. برگشتم به وحید گفتم دیگه چیزای سنگین رو جابجا کردیم کاری چیزی نداری من برم تو که فردا فکر نکنم سرکار بیای پس من باید برم گفت نه من فردا نمیام خیلی لطف کردی تشکر کرد و منم گفتم خواهش میکنم کاری نکردم و از اینجور حرفا خداحافظی کردم و اومدم سوار ماشین شدم اون موقع یه پراید داشتم مدل ۹۰ روشن کردم راه افتادم خیلی فکرم پیش زهرا بود بیش از حد اولین بار بود یه زن یه خانم اینقدر توجه منو جلب کرده بود اومدم سر خیابون دنبال سوپری میگشتم یه سیگار بگیرم پیدا کردم و سیگارو گرفتم اومدم روشن کردم ولی تو فکر زهرا بودم که دو سه پوک بیشتر به سیگار نزدم و بقیهاش همینجوری سوخته بود و خاکستر شده بود برگشتم به خودم گفتم چی شده چته با خودم درگیر بودم روشن کردم اومدم سمت خونهای که شرکت برامون گرفته بود. ماشینو پارک کردم دم خونه رفتم داخل یه آبی به سر صورتم زدم ساعت تقریباً یه ربع ۱۱ بود خونه بزرگ بود چند تا اتاق داشت که من و وحید با هم تو اون اتاق میموندیم و هر کدوم یه تخت جداگانه داشتیم اومدم دراز کشید
همکار محجبه (۱)
#همکار
سال ۸۹-۹۰ بود که رفتم توی یه شرکت بزرگ خوب برای کار ولی بصورت قراردادی، همه هدفم این بود که خودمو اثبات کنم و استخدام رسمی بشم، از اونجایی که خیلی اهل دوست دختر و کردن بودم هر جا میرفتم یکی جور میکردم، به قول دوستام انگار مهره مار داشتم، چون نه خیلی پولدار بودم نه قیافه و تیپ دختر کش، فقط قد بلند و اخلاق خاص و با شخصیت. (اگه تعریف نباشه)
خداروشکر اونجا از بین این همه کارمند دختر خاصی نبود که چشممو بگیره، اگرم بود فاز ازدواجی بودن، چند تا زن هم بودن که من فکر میکردم متاهلن و اصلا سمتشون نرفتم.
یه روز خواستم یه برگه کپی کنم رفتم پایین دیدم مسئولش که یه دختر بد اخلاقه پشت میزش نیست، یکم صبر کردم دیدم میز کناریش اومد گفت آقای فلانی اگه فقط یه کپی میخواین بدین من براتون میگیرم، برگه رو گرفت رفت سمت دستگاه کپی که داستان من از اینجا شروع میشه، وقتی برگشت چشمم به کون ناز خانم همکارم افتاد انقدر بزرگ و طاقچهای بود که مانتوش بالا وایساده بود، همین جور خشکم زد جوری که متوجه برگردوندن سرش نشدم که داره به باز بودن دهن من نگاه میکنه، البته بعد از این همه تجربه از شیطنتهای دخترا آگاه بودم ولی اصلاً فکر نمیکردم زهرا خانم رضایی که یه زن چادری با شخصیت و مذهبیه بخواد نخ بده، خانم رضایی که بعدها فهمیدم با ۱ بچه هم سن خودم مطلقه است. (البته توی سن کم ازدواج کرده بود و زود هم جدا شده بود برای همین سنش اصلا به ظاهرش نمیخورد) همیشه با چادر میومد شرکت و اونجا با یه مانتو خیلی رسمی و مقنعه بود، اخلاق آرومی داشت و متشخص ، مثبت و بی حاشیه بود. من یک درصد هم فکر نمیکردم یه روز برم تو نخش و بخوام باش رابطه داشته باشم.
برگشتم توی اتاقم و فقط داشتم فکر میکردم و با خودم کلنجار میرفتم، چون اون موقع نمیدونستم متاهل نیست و از طرفی همکارمه و منم آبرو داشتم و اگه یه سوتی میدادم هم آبروم میرفتم هم کارمو از دست میدادم. با این حال گفتم یکم باش صمیمی تر بشم و فقط لاس بزنم، سریع زنگ زدم به شمار داخلیش، چون موبایلشو نداشتم، گفتم ببخشید خانم رضایی من زنگ زدم تشکر کنم بابت کپی، زد زیره خنده که شما عادتتونه برای هر کپی زنگ میزنین تشکر میکنین؟ یکم لحنمو جدی کردم گفتم نه تا به حال تشکر نکردم ولی از شما خواستم تشکر کنم، قصدم این بود یه سیگنال کوچیک بش بدم، از طرفی عادت داشتم میخواستم مخ کسیو بزنم مثل ندیده ها رفتار نمیکردم که زود منم بخندم و لودگی کنم، یکم خودشو جمع کرد، تکنیک بعدیم روش اجرا کردم، گفتم من یه لحظه حواسم پرت یه صحنهای شد یادم رفت همونجا تشکر کنم، منظورم کون خودش بود، اونم میدونست ولی خواستم به چالش بکشمش، دو پهلو گفتم و با لحن جدی، چون یه زن با شخصیت بود و اصلا نمیشد دست از پا خطا کنم، خداییش تا وقتی هم که نفهمیده بودم مطلقه است اصلاً هدفم رابطه سکسی باش نبود،
مکالممو قطع کردم و منتظر عکس العمل بودم، انقدر تجربه داشتم که اون روز دیگه کاری نکنم، ولی وقتی میدیدمش مثل قبل خشک نبودم و یکم باش گرمتر میگرفتم، اونم همینطور و من میفهمیدم که مسیرم درسته! البته اینم بگم که توی این مدت یکی دو ماهه چند تا موضوع فهمیدم، یکی اینکه مطلقه است یکی اینکه همه مردای شرکت تو کفشن، و اینکه سنش به ظاهر و بدنش نمیخوره. بزارین یکم از زهرا خانم رضایی براتون بگم، یه زن حدود ۴۰ ساله که یه بچه بزرگ داشت هم سن وسالهای خودم، کمر باریک، قد کشیده، شکم اصلا نداشت، لبای گوشتی، بینیش یکم بزرگ بود که البته بعداً عمل کرد، کونش که عاشقشم بزرگ ولی سفت و گرد، اصلاً نرم و افتاده نبود، سینه های حدود ۸۰ ولی اونم بدون عمل و کار خاصی سفت و خوش فرم، رنگ پوستش سفید، خیلی مودب، با اخلاق و …
خلاصه کنم براتون دیگه تصمیمو گرفتم باش برم توی رابطه ولی اصلاً شماره موبایلشم نداشتم، کلا من آدم نسبتاً کم اعتماد بنفسی بودم و زمین بازیم چت بود، اون زمان لاین و وی چت و وایبر بود یادش بخیر،
هر دفعه به بهونه مختلفی به داخلیش زنگ میزدم یکم صحبت میکردم و منتظر موقعیتی بودم موبایلشو گیر بیارم، البته میتونستم از جای دیگه گیر بیارم ولی هم اینکه میخواستم مستقیم از خودش گرفته باشم که یه جورایی مجوز چت کردنم گرفته باشم هم اینکه نمیخواستم هیچ احدی شک کنه چون اینجور شرکتها دنبال یه نکته ان که برای کسی حرف و حاشیه درست کنن، اینم که دیگه واقعاً حاشیه بزرگی بود، چون طرف برادرش یکی از مدیرای اصلی شرکت هم بود. خلاصه الان یادم نیست چجوری ولی شمارشو گرفتم و اولش پیامهای عادی توی لاین بهش میدادم اونم پا میداد ولی یکم که پیامها و استیکرها میرفت سمت حاشیه خیلی همراهی نمیکرد، البته بهش حق میدادم اونم میترسید، اونم بهم اعتماد کامل نداشت هنوز، میدونستم باید خودم یه اقدام بزرگ بکنم که اعتمادشو بدست بیارم، یه روز که تماس گرفتم حالشو بپر
#همکار
سال ۸۹-۹۰ بود که رفتم توی یه شرکت بزرگ خوب برای کار ولی بصورت قراردادی، همه هدفم این بود که خودمو اثبات کنم و استخدام رسمی بشم، از اونجایی که خیلی اهل دوست دختر و کردن بودم هر جا میرفتم یکی جور میکردم، به قول دوستام انگار مهره مار داشتم، چون نه خیلی پولدار بودم نه قیافه و تیپ دختر کش، فقط قد بلند و اخلاق خاص و با شخصیت. (اگه تعریف نباشه)
خداروشکر اونجا از بین این همه کارمند دختر خاصی نبود که چشممو بگیره، اگرم بود فاز ازدواجی بودن، چند تا زن هم بودن که من فکر میکردم متاهلن و اصلا سمتشون نرفتم.
یه روز خواستم یه برگه کپی کنم رفتم پایین دیدم مسئولش که یه دختر بد اخلاقه پشت میزش نیست، یکم صبر کردم دیدم میز کناریش اومد گفت آقای فلانی اگه فقط یه کپی میخواین بدین من براتون میگیرم، برگه رو گرفت رفت سمت دستگاه کپی که داستان من از اینجا شروع میشه، وقتی برگشت چشمم به کون ناز خانم همکارم افتاد انقدر بزرگ و طاقچهای بود که مانتوش بالا وایساده بود، همین جور خشکم زد جوری که متوجه برگردوندن سرش نشدم که داره به باز بودن دهن من نگاه میکنه، البته بعد از این همه تجربه از شیطنتهای دخترا آگاه بودم ولی اصلاً فکر نمیکردم زهرا خانم رضایی که یه زن چادری با شخصیت و مذهبیه بخواد نخ بده، خانم رضایی که بعدها فهمیدم با ۱ بچه هم سن خودم مطلقه است. (البته توی سن کم ازدواج کرده بود و زود هم جدا شده بود برای همین سنش اصلا به ظاهرش نمیخورد) همیشه با چادر میومد شرکت و اونجا با یه مانتو خیلی رسمی و مقنعه بود، اخلاق آرومی داشت و متشخص ، مثبت و بی حاشیه بود. من یک درصد هم فکر نمیکردم یه روز برم تو نخش و بخوام باش رابطه داشته باشم.
برگشتم توی اتاقم و فقط داشتم فکر میکردم و با خودم کلنجار میرفتم، چون اون موقع نمیدونستم متاهل نیست و از طرفی همکارمه و منم آبرو داشتم و اگه یه سوتی میدادم هم آبروم میرفتم هم کارمو از دست میدادم. با این حال گفتم یکم باش صمیمی تر بشم و فقط لاس بزنم، سریع زنگ زدم به شمار داخلیش، چون موبایلشو نداشتم، گفتم ببخشید خانم رضایی من زنگ زدم تشکر کنم بابت کپی، زد زیره خنده که شما عادتتونه برای هر کپی زنگ میزنین تشکر میکنین؟ یکم لحنمو جدی کردم گفتم نه تا به حال تشکر نکردم ولی از شما خواستم تشکر کنم، قصدم این بود یه سیگنال کوچیک بش بدم، از طرفی عادت داشتم میخواستم مخ کسیو بزنم مثل ندیده ها رفتار نمیکردم که زود منم بخندم و لودگی کنم، یکم خودشو جمع کرد، تکنیک بعدیم روش اجرا کردم، گفتم من یه لحظه حواسم پرت یه صحنهای شد یادم رفت همونجا تشکر کنم، منظورم کون خودش بود، اونم میدونست ولی خواستم به چالش بکشمش، دو پهلو گفتم و با لحن جدی، چون یه زن با شخصیت بود و اصلا نمیشد دست از پا خطا کنم، خداییش تا وقتی هم که نفهمیده بودم مطلقه است اصلاً هدفم رابطه سکسی باش نبود،
مکالممو قطع کردم و منتظر عکس العمل بودم، انقدر تجربه داشتم که اون روز دیگه کاری نکنم، ولی وقتی میدیدمش مثل قبل خشک نبودم و یکم باش گرمتر میگرفتم، اونم همینطور و من میفهمیدم که مسیرم درسته! البته اینم بگم که توی این مدت یکی دو ماهه چند تا موضوع فهمیدم، یکی اینکه مطلقه است یکی اینکه همه مردای شرکت تو کفشن، و اینکه سنش به ظاهر و بدنش نمیخوره. بزارین یکم از زهرا خانم رضایی براتون بگم، یه زن حدود ۴۰ ساله که یه بچه بزرگ داشت هم سن وسالهای خودم، کمر باریک، قد کشیده، شکم اصلا نداشت، لبای گوشتی، بینیش یکم بزرگ بود که البته بعداً عمل کرد، کونش که عاشقشم بزرگ ولی سفت و گرد، اصلاً نرم و افتاده نبود، سینه های حدود ۸۰ ولی اونم بدون عمل و کار خاصی سفت و خوش فرم، رنگ پوستش سفید، خیلی مودب، با اخلاق و …
خلاصه کنم براتون دیگه تصمیمو گرفتم باش برم توی رابطه ولی اصلاً شماره موبایلشم نداشتم، کلا من آدم نسبتاً کم اعتماد بنفسی بودم و زمین بازیم چت بود، اون زمان لاین و وی چت و وایبر بود یادش بخیر،
هر دفعه به بهونه مختلفی به داخلیش زنگ میزدم یکم صحبت میکردم و منتظر موقعیتی بودم موبایلشو گیر بیارم، البته میتونستم از جای دیگه گیر بیارم ولی هم اینکه میخواستم مستقیم از خودش گرفته باشم که یه جورایی مجوز چت کردنم گرفته باشم هم اینکه نمیخواستم هیچ احدی شک کنه چون اینجور شرکتها دنبال یه نکته ان که برای کسی حرف و حاشیه درست کنن، اینم که دیگه واقعاً حاشیه بزرگی بود، چون طرف برادرش یکی از مدیرای اصلی شرکت هم بود. خلاصه الان یادم نیست چجوری ولی شمارشو گرفتم و اولش پیامهای عادی توی لاین بهش میدادم اونم پا میداد ولی یکم که پیامها و استیکرها میرفت سمت حاشیه خیلی همراهی نمیکرد، البته بهش حق میدادم اونم میترسید، اونم بهم اعتماد کامل نداشت هنوز، میدونستم باید خودم یه اقدام بزرگ بکنم که اعتمادشو بدست بیارم، یه روز که تماس گرفتم حالشو بپر
سکس با نجمه
#زن_دوست #همکار
سلام…با یکی از همکارام (نیما)رفت و آمد خانوادگی داشتیم نیما یه خانم خوشگل و خوش اندام (نجمه) داره…همیشه تیپ جلو باز میزنه و مانتوهای چاک دار میپوشه…کس تپل و باسنش فوق العاده هست…هر موقع با خانمم سکس میکنم به کون و کس نجمه فکر میکنم و تلمبه میزنم… نیما واسه یه ماموریت کاری یه هفته رفت بندرعباس…یه روز زنگ زد و گفت یه موش از توی فاضلاب اومده توی خونشون،نجمه میترسه برو به دادش برس…منم رفتم خونشون…نجمه در رو باز کرد یه شلوار مشکی چرم با یه تاپ نیم تنه پوشیده بود…نگاهم به سوتین مشکی و سینه های توپش افتاد…احوالپرسی کردم و رفتم توی خونه…گفت فک کنم موش رفته زیر کاناپه…خم شد زیر کاناپه رو نگاه کنه…باسن قمبلش داشت دیونم میگرد…یه کم دید زدم کنارش نشستم تا زیر کاناپه رو نگاه کنم دوباره چشم به سینه هاش افتاد …یه کم گشتم دیدم خبری از موش نیست…راه افتاد به سمت انباری…منم پشت سرش میرفتم و باسنش رو دید میزدم…انباریشون یه راهرو تنگ داشت زوری یه نفر رد میشد…گفتم نجمه خانم ما برو بیرون تا من نگاه کنم…چرخیدباسنش رو سمت من کرد تا بره بیرون…کیرم راست شده بود اومد رد بشه باسنش خورد به کیرم…داشتم منفجر میشدم یه کم انبار گشتم …گفت شاید رفته توی اتاق خواب…د باره پشت سرش راه افتادم…گفت شما برو توی اتاق رو بگرد تا منم برم یه نوشیدنی بیارم خسته شدی…رفتم توی اتاق خواب…یه شرت و سوتین قرمز روی تخت بود…برداشتم داشتم به کیرم میمالیدمشون که یهو امومد داخل دید خندید گفت اب پرتقال میخوری یا شربت…هول شده بودم گفتم فرقی نمیکنه…دوباره خندید گفت شما مردا به شرت امد هم رحم نمیکنید چه برسه به خود ادم…گفت موش رو پیدا کردم…گفتم توی اشپزخونه بود…اومد جلو دستش رو گذاشت رو کیرم گفت نه این موشه…منم که حسابی حشری شده بودم بغلش کردم …یه لب ازش گرفتم خوابوندمش روی تخت…شروع کردم سینه هاش رو خوردن…گفتم نیما عجب کس و کونی توپی رو میکنه…شلوارش رو دراوردم کسش رو حسابی خوردم…نجمه گفت تو رو خودا زود باش بکن…کسش حسابی خیس شده بود…گفتم داگی دوس داری یا دارکوبی…گفت داگی…کونش رو قمبل کردم از عقب گذاشتم توی کسش…همزمان که تلمبه میزدم با انگشت سوراخ کونش رو ماساژ میدادم…داشتم تلمبه میزدم که گوشی نجمه زنگ خورد نیما بود…دستش رو دراز کرد گوشی رو برداشت…کیرم تو کسش بود تلمبه نزدم تا تلفنش رو جواب بود…صدای نیما میومد میگفت موش رو گرفتی…نجمه گفت اره عزیزم …خیلی موش بزرگی بود اقا ارش خیلی زحمت کشید…تلفن رو قطع کرد…کیرم رو در اوردم کردم توی دهنش گفتم موش رو بخور…لعنتی چه ساکی هم میزد…گفتم کون میخوام…قمبلش کرد یه کم تف زدم یواش کله کیرم رو کردم تو کونش…گفتم نیما کونت رو تا حالا کرده…گفت نیما عاشق کون کردنه…یواش یواش کیرم رو کردم تو …همزمان انگشتم رو توی کسش میچرخوندم خیلی حشری شد کمرش رو جلو عقب میکرد تا ته رفت تو…شروع کردم به تلمبه زدن توی کون نجمه جون…چند دقیقه زدم تا ابش اومد…یه سکس توپ با یه کوس توپ
نوشته: ارش
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#زن_دوست #همکار
سلام…با یکی از همکارام (نیما)رفت و آمد خانوادگی داشتیم نیما یه خانم خوشگل و خوش اندام (نجمه) داره…همیشه تیپ جلو باز میزنه و مانتوهای چاک دار میپوشه…کس تپل و باسنش فوق العاده هست…هر موقع با خانمم سکس میکنم به کون و کس نجمه فکر میکنم و تلمبه میزنم… نیما واسه یه ماموریت کاری یه هفته رفت بندرعباس…یه روز زنگ زد و گفت یه موش از توی فاضلاب اومده توی خونشون،نجمه میترسه برو به دادش برس…منم رفتم خونشون…نجمه در رو باز کرد یه شلوار مشکی چرم با یه تاپ نیم تنه پوشیده بود…نگاهم به سوتین مشکی و سینه های توپش افتاد…احوالپرسی کردم و رفتم توی خونه…گفت فک کنم موش رفته زیر کاناپه…خم شد زیر کاناپه رو نگاه کنه…باسن قمبلش داشت دیونم میگرد…یه کم دید زدم کنارش نشستم تا زیر کاناپه رو نگاه کنم دوباره چشم به سینه هاش افتاد …یه کم گشتم دیدم خبری از موش نیست…راه افتاد به سمت انباری…منم پشت سرش میرفتم و باسنش رو دید میزدم…انباریشون یه راهرو تنگ داشت زوری یه نفر رد میشد…گفتم نجمه خانم ما برو بیرون تا من نگاه کنم…چرخیدباسنش رو سمت من کرد تا بره بیرون…کیرم راست شده بود اومد رد بشه باسنش خورد به کیرم…داشتم منفجر میشدم یه کم انبار گشتم …گفت شاید رفته توی اتاق خواب…د باره پشت سرش راه افتادم…گفت شما برو توی اتاق رو بگرد تا منم برم یه نوشیدنی بیارم خسته شدی…رفتم توی اتاق خواب…یه شرت و سوتین قرمز روی تخت بود…برداشتم داشتم به کیرم میمالیدمشون که یهو امومد داخل دید خندید گفت اب پرتقال میخوری یا شربت…هول شده بودم گفتم فرقی نمیکنه…دوباره خندید گفت شما مردا به شرت امد هم رحم نمیکنید چه برسه به خود ادم…گفت موش رو پیدا کردم…گفتم توی اشپزخونه بود…اومد جلو دستش رو گذاشت رو کیرم گفت نه این موشه…منم که حسابی حشری شده بودم بغلش کردم …یه لب ازش گرفتم خوابوندمش روی تخت…شروع کردم سینه هاش رو خوردن…گفتم نیما عجب کس و کونی توپی رو میکنه…شلوارش رو دراوردم کسش رو حسابی خوردم…نجمه گفت تو رو خودا زود باش بکن…کسش حسابی خیس شده بود…گفتم داگی دوس داری یا دارکوبی…گفت داگی…کونش رو قمبل کردم از عقب گذاشتم توی کسش…همزمان که تلمبه میزدم با انگشت سوراخ کونش رو ماساژ میدادم…داشتم تلمبه میزدم که گوشی نجمه زنگ خورد نیما بود…دستش رو دراز کرد گوشی رو برداشت…کیرم تو کسش بود تلمبه نزدم تا تلفنش رو جواب بود…صدای نیما میومد میگفت موش رو گرفتی…نجمه گفت اره عزیزم …خیلی موش بزرگی بود اقا ارش خیلی زحمت کشید…تلفن رو قطع کرد…کیرم رو در اوردم کردم توی دهنش گفتم موش رو بخور…لعنتی چه ساکی هم میزد…گفتم کون میخوام…قمبلش کرد یه کم تف زدم یواش کله کیرم رو کردم تو کونش…گفتم نیما کونت رو تا حالا کرده…گفت نیما عاشق کون کردنه…یواش یواش کیرم رو کردم تو …همزمان انگشتم رو توی کسش میچرخوندم خیلی حشری شد کمرش رو جلو عقب میکرد تا ته رفت تو…شروع کردم به تلمبه زدن توی کون نجمه جون…چند دقیقه زدم تا ابش اومد…یه سکس توپ با یه کوس توپ
نوشته: ارش
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با همکارم مژگان
#زن_شوهردار #شرکت #همکار
سلام به همه شهوانی های عزیز
اولین داستانم هست امیدوارم بتونم بعدیا رو هم بنویسم.سال 92 بود یه کار تو یه شرکت نیمه خصوصی تو سعادت آباد شروع کردم کارم اداری بود شرکت خیلی خلوت و کارمندا جوان بودن سه تا خانم و 4 تا آقا .از روز اول میز من تو اتاق جدا و میز روبروییم یه خانم همکارم بود به نام مژگان (مستعار)وقتی رفتم پشت میزم هنوز نیومده بود و بعدش آمد آشنا شدیم یه کم تپل و سفید و چهره با مزه و نازی داشت ،خودشو معرفی کرد گفت متاهله و یه بچه داره … هر روز از اتفاقات روزمره زندگیش برام تعریف میکرد منم یخم آب شده بود و بیشتر حرف میزدیم.بعد از مدتها گفت با شوهرش به مشکل خوردن و اختلاف دارن من زیاد چیزی نمیگفتم.کلا آدم شوخی بود و روحیه قوی داشت در بدترین شرایط روحیه خودشو حفظ میکرد منم از این شخصیتش خوشم میومد و یه جورایی عادت کرده بودم بهش تا بعد از چن ماه ساختمان محل کارمون تغییر کرد و اتاقش جدا شد کمتر همو میدیدیم و حرف میزدیم ولی تو تلگرام و واتساپ در تماس بودیم یه مدت بعد گفت که داره طلاق میگیره بعد از چن ماه مدیرعامل شرکت عوض شد و نیروهای خودشو جایگزین می کرد و اتفاقا به مژگان هم گفته بود بهش نیاز نداره روزای آخر کمتر می دیدم و یه دفعه دیگه نیومد .بعضی وقتا پیام میدادیم و حال همو میپرسیدیم تا بعد مدتها گفت طلاق گرفته و خونه باباش زندگی میکنه من از روز اول از چهره بامزه و اندام تپلش خوشم میومد بعد از این جریان بیشتر چت می کردیم و انواع کلیپ تو تلگرام براش میفرستادم اونم جواب میداد ولی هنوز نشون نمیداد که دوست داره باهم باشیم یا شروع کنیم به یه رابطه.یه روز پیام داد که نیاز به کپی برابر اصل مدارک شوهرش داره (بدون اصل مدارک)و منم که یه دوستی داشتم تو دفتر اسناد رسمی قبلا میدونست بهش گفتم بیار ببرم برات اوکی کنم .برام اورد و یک هفته بعد بهش گفتم بیا ببرش گفت اگه پنجشنبه تعطیلی بیام بگیرم و یه کاری کرج دارم باهم بریم گفتم باشه بیا. روز پنجشنبه با ماشین اومد دنبالم وقتی دیدمش حس کردم خیلی تغییر کرده اندامش خیلی خوب شده بود لاغر شده بود وچهرش نسبت به قبل بهتر بود انگار شادتر شده بود تو راه بیشتر حرف زدیم از گذشته و زندگیمون.بعد گفت بریم جاده چالوس منم گفتم بریم رفتیم یه رستوران و قلیون سفارش دادیم قبلا که میدیدمش لباس پوشیدناش متفاوت بود بیشتر مانتو اداری و مقنعه ولی ایندفعه لباس راحتی پوشیده بود حتی روبروی من که نشست بعضی وقتا عمدا پاهاشو باز میکرد منم یواشکی نگاه میکردم هنوز خجالتی بودم و حقیقتش میترسیدم هیز بازی دربیارم از دستم بپره ولی پایه شوخی بودم و کم نمیاوردم تا اینکه ناهار خوردیم راه افتادیم منو رسوند سر خیابون بهش گفتم بیا خونه تنهام قلیونم هست حرف میزنیم گفت نه باشه برا یه وقت دیگه.پیاده شدم به خودم لعنت فرستادم چرا نتونستم مخشو بزنم خاک تو سرم.شب پیام دادم افتخار ندادی بیای خونه من ترسیدی بخورمت یه دفعه جواب داد از بس خودتو میگیری و سختته من از تعجب از یه طرف خودمو نفرین میکردم از اون طرفم بهش حق دادم بهش گفتم اخه قبلا همکار بودیم و متاهل بودی منم هنوز برام عادی نشده و راستش کم رو و خجالتی هستم که گفت اشکال نداره برا آخر هفته یه شراب بگیر تا بیام و قلیونتم بچاق.بعدم گفت به فکر شام نباش خودم پیتزا میگیرم میارم وای انگار بهشتو بهم داده بودن از خوشحالی داشتم پر در میوردم بازم نخواستم هول بازی در بیارم و گفتم چشم تو فقط جون بخواه.فرداش به همکارم گفتم شراب خوب میخوام اونم یه دوستی تو محله ارمنیا داشت رفتیم عصری ازش گرفتیم بردم گذاشتم تو یخچال .تا اخر هفته رسید انگار یک قرن طول کشید برام بالاخره پنجشنبه شد و من منتظر بودم بیاد یه سفره برا مشروب و مزه ردیف کردم ساعت 9شب زنگ زد گفت نزدیکه رفتم سرکوچه دنبالش ماشین پارک کرد امد بالا دیگه نشستیم پای مشروب مانتو در اورد با یه تاپ و شلوار نشست قلیون بهش دادم خوشش امد گفت قلیون برا من تو اگه خواستی سیگار بکش منم گفتم چشم .بدن سفیدش دیونم کرده بود بعد از چنتا لیوان که خوردیم و قلیونم میکشید دیدم حسابی گرفته دوتایی حالا مست مست بودیم و صدای شوخی و خنده هامون فضا رو پر کرده بود قلیون رو ول کرد رفت یه گوشه به پشت دراز کشید منم کنارش نشستم هنوز نمیدونستم چطوری شروع کنم دلمو زدم به دریا و از بالای تاپش کشیدم پایین لای ممه هاش دیدم ناراحت میشه تو حالت مستی می گفت دست نزن عوضی منم گفتم میخوام ببینم پوست کی سفید تره گفت معلومه من ،گفتم از کجا مطمئنی گفت خوب ببین گفتم خوب نمیذاری که ،همینجور که دستم بردم تو ممه هاش اروم روش خوابیدم و یه لحظه لبامو گذاشتم رو لباش اول چند تا فحش داد بعد یواش همراهی کرد و شروع کردیم خوردن لب همدیگه طوری که کل اتاقو چرخیدیم یا من زیر بودم یا اون.کم کم لباساشو در اوردم او
#زن_شوهردار #شرکت #همکار
سلام به همه شهوانی های عزیز
اولین داستانم هست امیدوارم بتونم بعدیا رو هم بنویسم.سال 92 بود یه کار تو یه شرکت نیمه خصوصی تو سعادت آباد شروع کردم کارم اداری بود شرکت خیلی خلوت و کارمندا جوان بودن سه تا خانم و 4 تا آقا .از روز اول میز من تو اتاق جدا و میز روبروییم یه خانم همکارم بود به نام مژگان (مستعار)وقتی رفتم پشت میزم هنوز نیومده بود و بعدش آمد آشنا شدیم یه کم تپل و سفید و چهره با مزه و نازی داشت ،خودشو معرفی کرد گفت متاهله و یه بچه داره … هر روز از اتفاقات روزمره زندگیش برام تعریف میکرد منم یخم آب شده بود و بیشتر حرف میزدیم.بعد از مدتها گفت با شوهرش به مشکل خوردن و اختلاف دارن من زیاد چیزی نمیگفتم.کلا آدم شوخی بود و روحیه قوی داشت در بدترین شرایط روحیه خودشو حفظ میکرد منم از این شخصیتش خوشم میومد و یه جورایی عادت کرده بودم بهش تا بعد از چن ماه ساختمان محل کارمون تغییر کرد و اتاقش جدا شد کمتر همو میدیدیم و حرف میزدیم ولی تو تلگرام و واتساپ در تماس بودیم یه مدت بعد گفت که داره طلاق میگیره بعد از چن ماه مدیرعامل شرکت عوض شد و نیروهای خودشو جایگزین می کرد و اتفاقا به مژگان هم گفته بود بهش نیاز نداره روزای آخر کمتر می دیدم و یه دفعه دیگه نیومد .بعضی وقتا پیام میدادیم و حال همو میپرسیدیم تا بعد مدتها گفت طلاق گرفته و خونه باباش زندگی میکنه من از روز اول از چهره بامزه و اندام تپلش خوشم میومد بعد از این جریان بیشتر چت می کردیم و انواع کلیپ تو تلگرام براش میفرستادم اونم جواب میداد ولی هنوز نشون نمیداد که دوست داره باهم باشیم یا شروع کنیم به یه رابطه.یه روز پیام داد که نیاز به کپی برابر اصل مدارک شوهرش داره (بدون اصل مدارک)و منم که یه دوستی داشتم تو دفتر اسناد رسمی قبلا میدونست بهش گفتم بیار ببرم برات اوکی کنم .برام اورد و یک هفته بعد بهش گفتم بیا ببرش گفت اگه پنجشنبه تعطیلی بیام بگیرم و یه کاری کرج دارم باهم بریم گفتم باشه بیا. روز پنجشنبه با ماشین اومد دنبالم وقتی دیدمش حس کردم خیلی تغییر کرده اندامش خیلی خوب شده بود لاغر شده بود وچهرش نسبت به قبل بهتر بود انگار شادتر شده بود تو راه بیشتر حرف زدیم از گذشته و زندگیمون.بعد گفت بریم جاده چالوس منم گفتم بریم رفتیم یه رستوران و قلیون سفارش دادیم قبلا که میدیدمش لباس پوشیدناش متفاوت بود بیشتر مانتو اداری و مقنعه ولی ایندفعه لباس راحتی پوشیده بود حتی روبروی من که نشست بعضی وقتا عمدا پاهاشو باز میکرد منم یواشکی نگاه میکردم هنوز خجالتی بودم و حقیقتش میترسیدم هیز بازی دربیارم از دستم بپره ولی پایه شوخی بودم و کم نمیاوردم تا اینکه ناهار خوردیم راه افتادیم منو رسوند سر خیابون بهش گفتم بیا خونه تنهام قلیونم هست حرف میزنیم گفت نه باشه برا یه وقت دیگه.پیاده شدم به خودم لعنت فرستادم چرا نتونستم مخشو بزنم خاک تو سرم.شب پیام دادم افتخار ندادی بیای خونه من ترسیدی بخورمت یه دفعه جواب داد از بس خودتو میگیری و سختته من از تعجب از یه طرف خودمو نفرین میکردم از اون طرفم بهش حق دادم بهش گفتم اخه قبلا همکار بودیم و متاهل بودی منم هنوز برام عادی نشده و راستش کم رو و خجالتی هستم که گفت اشکال نداره برا آخر هفته یه شراب بگیر تا بیام و قلیونتم بچاق.بعدم گفت به فکر شام نباش خودم پیتزا میگیرم میارم وای انگار بهشتو بهم داده بودن از خوشحالی داشتم پر در میوردم بازم نخواستم هول بازی در بیارم و گفتم چشم تو فقط جون بخواه.فرداش به همکارم گفتم شراب خوب میخوام اونم یه دوستی تو محله ارمنیا داشت رفتیم عصری ازش گرفتیم بردم گذاشتم تو یخچال .تا اخر هفته رسید انگار یک قرن طول کشید برام بالاخره پنجشنبه شد و من منتظر بودم بیاد یه سفره برا مشروب و مزه ردیف کردم ساعت 9شب زنگ زد گفت نزدیکه رفتم سرکوچه دنبالش ماشین پارک کرد امد بالا دیگه نشستیم پای مشروب مانتو در اورد با یه تاپ و شلوار نشست قلیون بهش دادم خوشش امد گفت قلیون برا من تو اگه خواستی سیگار بکش منم گفتم چشم .بدن سفیدش دیونم کرده بود بعد از چنتا لیوان که خوردیم و قلیونم میکشید دیدم حسابی گرفته دوتایی حالا مست مست بودیم و صدای شوخی و خنده هامون فضا رو پر کرده بود قلیون رو ول کرد رفت یه گوشه به پشت دراز کشید منم کنارش نشستم هنوز نمیدونستم چطوری شروع کنم دلمو زدم به دریا و از بالای تاپش کشیدم پایین لای ممه هاش دیدم ناراحت میشه تو حالت مستی می گفت دست نزن عوضی منم گفتم میخوام ببینم پوست کی سفید تره گفت معلومه من ،گفتم از کجا مطمئنی گفت خوب ببین گفتم خوب نمیذاری که ،همینجور که دستم بردم تو ممه هاش اروم روش خوابیدم و یه لحظه لبامو گذاشتم رو لباش اول چند تا فحش داد بعد یواش همراهی کرد و شروع کردیم خوردن لب همدیگه طوری که کل اتاقو چرخیدیم یا من زیر بودم یا اون.کم کم لباساشو در اوردم او
اولین سکس با همکارم در ولایت بلخ (۱)
#افغان #همکار
بین سال های 2014 تا 2020 در یکی از موسسات بین المللی در ولایت بلخ به صفت مدیر یک بخش کار می کردم. سال 2019 در یکی از پروژه های که تازه گرفته بودیم به دو تن کارمند، یکی خانم و یک آقا نیاز داشتیم. پنج تا از خانم ها برای اینترویو شارت لست شده بودند. همه دختران بین سن 20 تا 30 بودند. دو تن از این میان عین نمره را گرفته بودند. یکی دختر نسبت جوانتر حدودا 22 ساله یکی هم یک خانم نسبتا بزرگتر حدودا 30 ساله. من چون مدیر بخش بودم دختر جوانتر که به نظر من شایستگی های شخصیتی بهتر داشت را انتخاب کردم اما رییس و دیگران خانم بزرگتر را انتخاب کرده بودند و همان استخدام شد. من گرچه راضی نبودم اما بعدها با این خانم خیلی صمیمی شدیم. مهربان، زیبا، شایسته و خیلی خانم خوب بود. بعدها که بیشتر با هم آشنا شدیم کم کم در مورد زندگی شخصی اش برایم تعریف کرد. اسمش آرزو بود. او به گفته خودش در سن 17 سالگی ازدواج کرده بود و اکنون یک پسر و یک دختر قد و نیم قد داشت. پسرش شاید هشت ساله بود. آرزو خیلی اندامی و زیبا بود. سینه های متوسط، قد بلند، کمر باریک، کون متناسب و ران های بزرگ. چون ورزشکار بود خیلی صاف و سلامت به نظر می رسید. با هم بیشتر خودمانی شده بودیم. شب ها با هم چت می کردیم و خصوصی صحبت می کردیم. بعدا برایم گفت شوهرش رفته آلمان و بنابر دلایلی که واضح نساخت قصد داشتند از هم جدا شوند. وقتی از نزدیک در مورد زندگی و روزگارش برایم قصه می کرد، آثار غم و غصه در ظاهرش نمایان بود. او با دو اولادش تنها زندگی میکرد. روزانه وقتی از دفتر بیرون می شدیم آرزو را در موترم تا خانه اش می رساندم. در این جریان با هم قصه می کردیم، گاه گاهی به رستورانت یا قهوه خانه ها سر می زدیم. صمیمیت ما بیش از حد شده بود. بعض روزها تا تاریکی شام در گوشه و کنار شهر دور می زدیم. گاه گاهی به خانه اش می رفتم و با دو اولادش نیز آشنا شده بودم.
صبح یک روز سرد برفی برایم پیام داد که اگر امکان داشته باشد هنگام رفتن به دفتر او را نیز با خود ببرم. با دل و جان قبول کردم. وقتی از کنار جاده در موتور بالایش کردم. قبل از این که حرکت کنم پرسیدم خنک خوردی؟ گفت دست هایم زیاد یخ کرده. من بدون اجازه یا مقدمه ای دستش را در دستم گرفتم. اولین بار بود لمسش می کردم. گفت:
وای چطور گرم استی. وقتی لبخند می زد رخش طرف بیرون بود، کمی شرمیده بود. دیدن خجالت دختر در همچون لحظاتی واقعا نعمت بزرگی است و لذت عجیبی دارد. پس از سه چهار ثانیه ای دستش را پس کشید. کمی رابطه ما بازتر شده بود. گاه گاهی وقتی با هم نزدیک می بودیم یا دست یا شانه یا کمرش را به بهانه ای لمس می کردم.
یک روز وقتی خانه رساندمش گفت بیا بریم خانه، اول کمی بهانه کردم، وقتی بار دوم خواهش کرد قبول کردم. در طبقه سوم زندگی می کرد. کمی دلهره داشتم. وقتی خانه رسیدیم پس از یکی دو پیاله چای و کمی قصه گفت بیا فیلم ببینیم. گفتم باشه؛ فلم هندی بود. فلم اصلا برایم جالب نبود اما آرزو با اشتهایی خاصی تماشا می کرد. شاید بعد از 20 دقیقه متوجه شدم صورتش پر از اشک است. وقتی او را در این حالت دیدم، خیلی متاثر شدم. دستش را گرفتم و گفتم آرزو جان؟ اشکهایش را با دستم پاک کردم. دست چپم را محکم در دستش گرفته بود. در آن لحظه واقعا می خواستم به آرزو مهربان باشم هیچ احساس یا انگیزه شهوانی در وجودم نبود. فقط می خواستم آرزو را آرام کنم. بغلش کردم. چند لحظه ای در آغوشم بود. وقتی از هم دور شدیم من از سرش بوسیدم. نگاهش به پایین بود.
هرگز انتظار نداشتم.
آرزو بی اختیار از لبانم بوسید. و دوباره بوسید و طولانی تر. برای من همچون چیزی کاملا تازه بود. در یک لحظه تمام وجودم را اضطراب فرا گرفت. از ترس و دلهره سراپا می لرزیدم. شاید دو یا سه دقیقه لبانم را چوشید. پس از یک وقفه خیلی کوتاه با عطش بیشتر دوباره شروع کرد. من خودم را در اختیارش قرار دادم. آرزو بلوز و برجس سیاه که لباس روی خانه است پوشیده بود. من پیراهن و پتلون رسمی. لباس های خودش را کشید. دکمه های پیراهنم را باز کرد و بعد پتلونم را تا قسمت زانو پایین کشید. سفیدی و منحنی های بدن آرزو واقعا شگفت انگیز بود. تا چند دقیقه ای که من زیرش بودم از لب تا سر دلم همه را بوسید. بعد به پشت خوابید بعد از یک مکث کوتاه در حالی که به من چشم دوخته بود، گفت بکنیم؟
من به دلیل اعتقاداتم و از ترس این که گیر نیفتیم رد کردم گفتم نه. به طرز عجیبی اصرار می کرد. من بی نهایت اضطراب داشتم و می ترسیدم مبادا پسرش یا کسی بیاید اما آرزو که در عطش شهوت می سوخت، هیچ کدام از این موارد برایش مهم نبود و با تضرع از من می خواست که او را بکنم. باور کردنی نیست اما 15 تا 20 دقیقه او اصرار کرد و من بهانه کردم.
مرا به پشت خواباند. شاید به دلیل استرس بود کیرم قطعا شق نشده بود و کاملا خواب
#افغان #همکار
بین سال های 2014 تا 2020 در یکی از موسسات بین المللی در ولایت بلخ به صفت مدیر یک بخش کار می کردم. سال 2019 در یکی از پروژه های که تازه گرفته بودیم به دو تن کارمند، یکی خانم و یک آقا نیاز داشتیم. پنج تا از خانم ها برای اینترویو شارت لست شده بودند. همه دختران بین سن 20 تا 30 بودند. دو تن از این میان عین نمره را گرفته بودند. یکی دختر نسبت جوانتر حدودا 22 ساله یکی هم یک خانم نسبتا بزرگتر حدودا 30 ساله. من چون مدیر بخش بودم دختر جوانتر که به نظر من شایستگی های شخصیتی بهتر داشت را انتخاب کردم اما رییس و دیگران خانم بزرگتر را انتخاب کرده بودند و همان استخدام شد. من گرچه راضی نبودم اما بعدها با این خانم خیلی صمیمی شدیم. مهربان، زیبا، شایسته و خیلی خانم خوب بود. بعدها که بیشتر با هم آشنا شدیم کم کم در مورد زندگی شخصی اش برایم تعریف کرد. اسمش آرزو بود. او به گفته خودش در سن 17 سالگی ازدواج کرده بود و اکنون یک پسر و یک دختر قد و نیم قد داشت. پسرش شاید هشت ساله بود. آرزو خیلی اندامی و زیبا بود. سینه های متوسط، قد بلند، کمر باریک، کون متناسب و ران های بزرگ. چون ورزشکار بود خیلی صاف و سلامت به نظر می رسید. با هم بیشتر خودمانی شده بودیم. شب ها با هم چت می کردیم و خصوصی صحبت می کردیم. بعدا برایم گفت شوهرش رفته آلمان و بنابر دلایلی که واضح نساخت قصد داشتند از هم جدا شوند. وقتی از نزدیک در مورد زندگی و روزگارش برایم قصه می کرد، آثار غم و غصه در ظاهرش نمایان بود. او با دو اولادش تنها زندگی میکرد. روزانه وقتی از دفتر بیرون می شدیم آرزو را در موترم تا خانه اش می رساندم. در این جریان با هم قصه می کردیم، گاه گاهی به رستورانت یا قهوه خانه ها سر می زدیم. صمیمیت ما بیش از حد شده بود. بعض روزها تا تاریکی شام در گوشه و کنار شهر دور می زدیم. گاه گاهی به خانه اش می رفتم و با دو اولادش نیز آشنا شده بودم.
صبح یک روز سرد برفی برایم پیام داد که اگر امکان داشته باشد هنگام رفتن به دفتر او را نیز با خود ببرم. با دل و جان قبول کردم. وقتی از کنار جاده در موتور بالایش کردم. قبل از این که حرکت کنم پرسیدم خنک خوردی؟ گفت دست هایم زیاد یخ کرده. من بدون اجازه یا مقدمه ای دستش را در دستم گرفتم. اولین بار بود لمسش می کردم. گفت:
وای چطور گرم استی. وقتی لبخند می زد رخش طرف بیرون بود، کمی شرمیده بود. دیدن خجالت دختر در همچون لحظاتی واقعا نعمت بزرگی است و لذت عجیبی دارد. پس از سه چهار ثانیه ای دستش را پس کشید. کمی رابطه ما بازتر شده بود. گاه گاهی وقتی با هم نزدیک می بودیم یا دست یا شانه یا کمرش را به بهانه ای لمس می کردم.
یک روز وقتی خانه رساندمش گفت بیا بریم خانه، اول کمی بهانه کردم، وقتی بار دوم خواهش کرد قبول کردم. در طبقه سوم زندگی می کرد. کمی دلهره داشتم. وقتی خانه رسیدیم پس از یکی دو پیاله چای و کمی قصه گفت بیا فیلم ببینیم. گفتم باشه؛ فلم هندی بود. فلم اصلا برایم جالب نبود اما آرزو با اشتهایی خاصی تماشا می کرد. شاید بعد از 20 دقیقه متوجه شدم صورتش پر از اشک است. وقتی او را در این حالت دیدم، خیلی متاثر شدم. دستش را گرفتم و گفتم آرزو جان؟ اشکهایش را با دستم پاک کردم. دست چپم را محکم در دستش گرفته بود. در آن لحظه واقعا می خواستم به آرزو مهربان باشم هیچ احساس یا انگیزه شهوانی در وجودم نبود. فقط می خواستم آرزو را آرام کنم. بغلش کردم. چند لحظه ای در آغوشم بود. وقتی از هم دور شدیم من از سرش بوسیدم. نگاهش به پایین بود.
هرگز انتظار نداشتم.
آرزو بی اختیار از لبانم بوسید. و دوباره بوسید و طولانی تر. برای من همچون چیزی کاملا تازه بود. در یک لحظه تمام وجودم را اضطراب فرا گرفت. از ترس و دلهره سراپا می لرزیدم. شاید دو یا سه دقیقه لبانم را چوشید. پس از یک وقفه خیلی کوتاه با عطش بیشتر دوباره شروع کرد. من خودم را در اختیارش قرار دادم. آرزو بلوز و برجس سیاه که لباس روی خانه است پوشیده بود. من پیراهن و پتلون رسمی. لباس های خودش را کشید. دکمه های پیراهنم را باز کرد و بعد پتلونم را تا قسمت زانو پایین کشید. سفیدی و منحنی های بدن آرزو واقعا شگفت انگیز بود. تا چند دقیقه ای که من زیرش بودم از لب تا سر دلم همه را بوسید. بعد به پشت خوابید بعد از یک مکث کوتاه در حالی که به من چشم دوخته بود، گفت بکنیم؟
من به دلیل اعتقاداتم و از ترس این که گیر نیفتیم رد کردم گفتم نه. به طرز عجیبی اصرار می کرد. من بی نهایت اضطراب داشتم و می ترسیدم مبادا پسرش یا کسی بیاید اما آرزو که در عطش شهوت می سوخت، هیچ کدام از این موارد برایش مهم نبود و با تضرع از من می خواست که او را بکنم. باور کردنی نیست اما 15 تا 20 دقیقه او اصرار کرد و من بهانه کردم.
مرا به پشت خواباند. شاید به دلیل استرس بود کیرم قطعا شق نشده بود و کاملا خواب
رابطه با زن همکارم (۲)
#همکار #زن_شوهردار
...قسمت قبل
با سلام تو نظرات خوندم بعضیا خوششون اومده بود و بعضیا خوششون نیومده بود باز دمتون گرم که فحش ندادید رابطههای خیلی زیادی داشتم و اولین بارمم بود که دارم مینویسم تجربه دیگهای نداشتم در مورد نوشتن به خاطر همین کم و کاست خیلی داشت عذر میخوام…
به زهرا گفتم چند روز بهم وقت بده تلفن رو قطع کردم و بهش پیام دادم خودم بهت زنگ میزنم… به اتفاقهایی که افتاده بود فکر کردم به اتفاقهایی که قرار بود بیفته…
هم راضی بودم هم راضی نبودم فقط و فقط چون شوهرداش و از طرفی شوهرش همکارم بود دو به شک بودم.
ولی نمیدونم یه چیزی منو سمتش هدایت میکرد انگار یه کفه ترازو سنگینتر باشه…
روز سوم نرفتم سر کار بعد اینکه بچهها رفتن و مطمئن شدم وحید خونه نیست زنگش زدم .
گفتم میخوام ببینمت گفت باشه ساعت 9:30 مرسانا رو میبرم مهد بیا اونجا .
یه دوش گرفتم زدم بیرون… زودتر ازش رسیده بودم اونجا یه گوشه وایسادم بعد یه ربع ۲۰ دقیقه اومد رفت داخل بعد اومد بیرون. اومدم سمتش
سلام احوالپرسی کردم خیلی به گرمی انگار خیلی خوشحال بود احوالپرسی کرد بعد گفت بریم خونه که گفتم نه بریم یه جایی بشینیم صحبت کنیم با هم تو خیابون قدم میزدیم تا یه کافه دیدم رفتیم نشستیم اونجا تو راه صحبت آنچنانی نکردیم
بعد که نشستیم تو کافه خودم صحبت شروع کردم و بهش گفتم راستشو بخوای منم ازت خوشم میاد و در حد دوست میخوام با هم باشیم. اولش مکث کرد انگار انتظار اینو نداشت بعد قبول کرد یه ساعتی تو کافه بودیم بعد بردمش گذاشتم خونه خودم برگشتم … چندین ماه همینجوری رابطمون ادامه داشت برعکس که همیشه خودم با دوست دخترام بحث رو سمت سکس و اینجور چیزا میکشوندم… این بار اون داشت این کارو میکرد… خودم خوشم میومد ولی نمیخواستم این اتفاق بیفته با اینکه خیلی هم دلم میخواست و همیشه جوکهای سکسی و خندهدار میفرستاد… و تازه واتساپ وایبر داشتم استفاده میکردم و بیشتر حرفامون اونجا بود خیلی کم همدیگرو میدیدیم یعنی خودم نمیخواستم… نزدیک ۸ ۹ ماه از ارتباطمون میگذشت که خودش پیشنهاد سکس رو داد و من قاطعانه برگشتم گفتم من و تو در این مورد حرف زدیم و قرار ارتباطمون بیشتر از این نباشه ولی اصلاً ازش خسته نمیشدم منی که خیلی چت نمیکردم خیلی با دوست دخترام حرف نمیزدم اصلاً از زهرا سیر نمیشدم… باز هم قبول کرد و چیزی نگفت سال 93 هم تموم شد رفتیم تو ۹۴. آخرای تابستون بود دوباره همون پیشنهاد سکس رو داد… و همین باعث شد بحثمون بشه و یه جورایی قهر کردیم. هم خوشحال بودم هم ناراحت که از دستش دادم یک جورایی به غرورش برخورده بود چند هفتهای گذشت… وحید میخواست ماشین بگیره گفت عصر با هم بریم دنبال ماشین چند ساعتی تو خیابونا گشتیم این بنگاه اون بنگاه اون روز ماشینی پیدا نکردیم البته بود وحید وسعش نمیرسید. روز بعدشم با هم رفتیم و تو نیستیم یه پراید براش بگیریم بعد چند ماه وحید رفت مرخصی و موقع برگشتن که خودش تنها تو ماشین بود تصادف میکنه و ما هیچ کدوم خبر نداشتیم که تصادف کرده و فوت کرده بعد چند روز که بیشتر از موعد مرخصیش رد شده بود پیگیر شدیم و فهمیدیم که فوت کرده همون روزش زنگ زهرا زدم جواب نداد… چند بار زنگ زدم بازم جواب نداد زنگ گوشی خود وحید زدم یه مرد جواب داد که بعد فهمیدم عموی وحید هست تسلیت گفتم و آدرس رو گرفتم و زمان و مراسم پرسیدم دو روز بعد با چند تا از بچهها رفتیم شیراز خونه پدریش مراسم هفتش بود تا آخر مراسم بودیم بعد تموم شدن پرس و جو کردم و فهمیدم پدرش کیه و به پدرشم تسلیت گفتم و و گفتم من دوست پسرتون بودم و همکارش و هر وقت خواستن خونه زندگیشو بار بزنن بیارن بگن که کمکشون کنیم که برگشت گفت خونش همون جا میمونه زنش همونجا میره سر کار و میخواد همون جا بمونه… تو راه که داشتیم برمیگشتیم به اتفاقهایی که افتاده بود فکر میکردم بعد اینکه رسیدیم چون تو مراسم زهرا رو ندیدم البته طبیعی هم بود چون خانمها جای دیگه بودن…
پیام دادم و تسلیت گفتم… بعد دو روز جواب پیاممو داد و فقط و فقط تشکر کرده بود و من هم نوشتم. شنیدم میخوای اصفهان بمونی جدای از همه چی اگه کاری چیزی داشتی خوشحال میشم به خودم بگی هرچی باشه
جوابی نیومد من پیگیر بودم و واسه چهلم وحیدم رفتم. چند ماه گذشت که سر کار بودم پیام اومد چون دستم بند نتونستم نگاه کنم و یادم رفته بود که پیام اومده نزدیکای ظهر بود که پیامو دیدم زهرا بود و تو پیام نوشته بود خیلی حالم گرفته است فقط همین…
ازش پرسیدم اصفهانه که بعد از نیم ساعت جواب داد آره گفتم میخوای بیام ببینمت که جواب داد برات مهمه… گفتم خودت میدونی که مهمه بعد گفتم فردا سرکار نمیرم میام پیشت که انتظارشو نداشتم و فقط نوشته بود پاشو الان بیا
منم پرسیدم الان؟
که گفت من الان حالم بده.
ساعتو نگاه کردم نزدیکای
#همکار #زن_شوهردار
...قسمت قبل
با سلام تو نظرات خوندم بعضیا خوششون اومده بود و بعضیا خوششون نیومده بود باز دمتون گرم که فحش ندادید رابطههای خیلی زیادی داشتم و اولین بارمم بود که دارم مینویسم تجربه دیگهای نداشتم در مورد نوشتن به خاطر همین کم و کاست خیلی داشت عذر میخوام…
به زهرا گفتم چند روز بهم وقت بده تلفن رو قطع کردم و بهش پیام دادم خودم بهت زنگ میزنم… به اتفاقهایی که افتاده بود فکر کردم به اتفاقهایی که قرار بود بیفته…
هم راضی بودم هم راضی نبودم فقط و فقط چون شوهرداش و از طرفی شوهرش همکارم بود دو به شک بودم.
ولی نمیدونم یه چیزی منو سمتش هدایت میکرد انگار یه کفه ترازو سنگینتر باشه…
روز سوم نرفتم سر کار بعد اینکه بچهها رفتن و مطمئن شدم وحید خونه نیست زنگش زدم .
گفتم میخوام ببینمت گفت باشه ساعت 9:30 مرسانا رو میبرم مهد بیا اونجا .
یه دوش گرفتم زدم بیرون… زودتر ازش رسیده بودم اونجا یه گوشه وایسادم بعد یه ربع ۲۰ دقیقه اومد رفت داخل بعد اومد بیرون. اومدم سمتش
سلام احوالپرسی کردم خیلی به گرمی انگار خیلی خوشحال بود احوالپرسی کرد بعد گفت بریم خونه که گفتم نه بریم یه جایی بشینیم صحبت کنیم با هم تو خیابون قدم میزدیم تا یه کافه دیدم رفتیم نشستیم اونجا تو راه صحبت آنچنانی نکردیم
بعد که نشستیم تو کافه خودم صحبت شروع کردم و بهش گفتم راستشو بخوای منم ازت خوشم میاد و در حد دوست میخوام با هم باشیم. اولش مکث کرد انگار انتظار اینو نداشت بعد قبول کرد یه ساعتی تو کافه بودیم بعد بردمش گذاشتم خونه خودم برگشتم … چندین ماه همینجوری رابطمون ادامه داشت برعکس که همیشه خودم با دوست دخترام بحث رو سمت سکس و اینجور چیزا میکشوندم… این بار اون داشت این کارو میکرد… خودم خوشم میومد ولی نمیخواستم این اتفاق بیفته با اینکه خیلی هم دلم میخواست و همیشه جوکهای سکسی و خندهدار میفرستاد… و تازه واتساپ وایبر داشتم استفاده میکردم و بیشتر حرفامون اونجا بود خیلی کم همدیگرو میدیدیم یعنی خودم نمیخواستم… نزدیک ۸ ۹ ماه از ارتباطمون میگذشت که خودش پیشنهاد سکس رو داد و من قاطعانه برگشتم گفتم من و تو در این مورد حرف زدیم و قرار ارتباطمون بیشتر از این نباشه ولی اصلاً ازش خسته نمیشدم منی که خیلی چت نمیکردم خیلی با دوست دخترام حرف نمیزدم اصلاً از زهرا سیر نمیشدم… باز هم قبول کرد و چیزی نگفت سال 93 هم تموم شد رفتیم تو ۹۴. آخرای تابستون بود دوباره همون پیشنهاد سکس رو داد… و همین باعث شد بحثمون بشه و یه جورایی قهر کردیم. هم خوشحال بودم هم ناراحت که از دستش دادم یک جورایی به غرورش برخورده بود چند هفتهای گذشت… وحید میخواست ماشین بگیره گفت عصر با هم بریم دنبال ماشین چند ساعتی تو خیابونا گشتیم این بنگاه اون بنگاه اون روز ماشینی پیدا نکردیم البته بود وحید وسعش نمیرسید. روز بعدشم با هم رفتیم و تو نیستیم یه پراید براش بگیریم بعد چند ماه وحید رفت مرخصی و موقع برگشتن که خودش تنها تو ماشین بود تصادف میکنه و ما هیچ کدوم خبر نداشتیم که تصادف کرده و فوت کرده بعد چند روز که بیشتر از موعد مرخصیش رد شده بود پیگیر شدیم و فهمیدیم که فوت کرده همون روزش زنگ زهرا زدم جواب نداد… چند بار زنگ زدم بازم جواب نداد زنگ گوشی خود وحید زدم یه مرد جواب داد که بعد فهمیدم عموی وحید هست تسلیت گفتم و آدرس رو گرفتم و زمان و مراسم پرسیدم دو روز بعد با چند تا از بچهها رفتیم شیراز خونه پدریش مراسم هفتش بود تا آخر مراسم بودیم بعد تموم شدن پرس و جو کردم و فهمیدم پدرش کیه و به پدرشم تسلیت گفتم و و گفتم من دوست پسرتون بودم و همکارش و هر وقت خواستن خونه زندگیشو بار بزنن بیارن بگن که کمکشون کنیم که برگشت گفت خونش همون جا میمونه زنش همونجا میره سر کار و میخواد همون جا بمونه… تو راه که داشتیم برمیگشتیم به اتفاقهایی که افتاده بود فکر میکردم بعد اینکه رسیدیم چون تو مراسم زهرا رو ندیدم البته طبیعی هم بود چون خانمها جای دیگه بودن…
پیام دادم و تسلیت گفتم… بعد دو روز جواب پیاممو داد و فقط و فقط تشکر کرده بود و من هم نوشتم. شنیدم میخوای اصفهان بمونی جدای از همه چی اگه کاری چیزی داشتی خوشحال میشم به خودم بگی هرچی باشه
جوابی نیومد من پیگیر بودم و واسه چهلم وحیدم رفتم. چند ماه گذشت که سر کار بودم پیام اومد چون دستم بند نتونستم نگاه کنم و یادم رفته بود که پیام اومده نزدیکای ظهر بود که پیامو دیدم زهرا بود و تو پیام نوشته بود خیلی حالم گرفته است فقط همین…
ازش پرسیدم اصفهانه که بعد از نیم ساعت جواب داد آره گفتم میخوای بیام ببینمت که جواب داد برات مهمه… گفتم خودت میدونی که مهمه بعد گفتم فردا سرکار نمیرم میام پیشت که انتظارشو نداشتم و فقط نوشته بود پاشو الان بیا
منم پرسیدم الان؟
که گفت من الان حالم بده.
ساعتو نگاه کردم نزدیکای
من و دختر حسابدار
#همکار #شرکت
سلام
این داستانی که میخوام بگم کاملا حقیقت داره
اسم من رضاست و تو یه شرکت کار میکنم.
تو شرکتی که من کار میکنم یه خانم حسابدار هم داریم که دختری خوشکلیه و یه بدن خیلی سکسی داره
سینه های خوش فرم و یه کون گنده و زیبا
چند وقت بود چشمم گرفته بودش و نمیدونستم چطور بهش بگم.
شماره تلفنش را گرفته بودم چون در مورد کار با هم در ارتباط بودیم.
یه روز دل رو زدم به دریا و سر حرف را باز کردم که اهل مشروب خوردن هست یا نه و از این چیزا
دیدم گفت هفته یه بار دو بار را مشروب میخوره
منم بهش پیشنهاد دادم که یه روز باهم بشینیم
اونم قبول کرد.
یه روز بعد وقت کاری با هم وعده کردیم و کلید خونه دوستم را گرفتم و رفتیم اونجا
وقتی رسیدیم میز عرق را چیدیم و رفت لباس عوض کرد و اومد
یه لباس قرمز کوتاه پوشید بود جوری که وقتی دولا میشد کونش پیدا بود
اومد نشست پیشم و شروع کردیم به عرق خوری
کیر من یه جوری بلند شده بود که داشت شلوارم را سوراخ میکرد
چشمش که به کیرم خورد گفت دستش را کشید روش و گفت این چیه دیگه
یه لحظه خجالت کشیدم بعد دیدم آروم لباش را آورد رو لبام و شروع کردیم به خوردن لب
زبونش را تو دهنم چرخ میداد و منم میمکیدم
همین جور که لب میگرفتیم دستم را کردم تو سینه هاش و براش میمالیدم اون دستم را هم کردم تو شورتش .خیس شده بود
لباسش را در آوردم یه شورت لامبادا خوشگل پوشیده بود چشمم که به کونش خورد دیوونه شدم بزرگ و سفید.
شورت من را در آورد تا چشمش به کیرم خورد بدون هیچ مقدمه گذاشت تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن خیلی خوب میخورد لعنتی.دوست نداشتم زود ارضا بشم.
بلندش کردم خوابوندمش رو کاناپه و نشستم رو به رو کصش
و شروع کردم به خوردن کصش
خیلی عالی بود کصش را تو دهنم گذاشته بودم و مک میزدم
اونم آه و نالش بلند شده بود و سینه هاش را میمالید
زبونم را تو کصش چرخ میدادم و با انگشتم سوراخ کونش را میمالیدم
اونم هی کصش را رو صورتم تاب میداد
بعد چند دقیقه گفتم میخوام ارضا بشم منم انگشتم را تو کصش کردم و چوچولش را خم لیس میزدم یه دفعه صدای آهش زیاد شد و سرم را چسبوند به کصش و بدنش شروع کرد به لرزیدن و یکم آب از کصش اومد بیرون
کیر من که داشت منفجر میشد
بلند شدم و کیرم را چند بار زدم رو کصش و یواش یواش کردم تو
اولش یه کم آخ و واخ کرد و عادت کرد
شروع کردم به تلمبه زدن و لب گرفتن بعد چند دقیقه یه دفعه کصش را پر از آب کردم و کنار هم ولو شدیم.
اون روز تا صبح پیش هم بودیم و تا صبح ۴ بار کردمش
دیگه بعد از اون روز با هم صمیمی شدیم و چند وقت یهبار میریم با هم مشروب و میخوریم و …
یه روز دیگه خیلی زده بود تو چشمام بهش پیام دادم من الان میخوام. گفت چیکار کنیم. گفتم بیا به بهونه پیدا کردن اسناد سال قبل بریم تو انبار.
گفت میترسم یکی برسه منم دلداریش دادم گفتم نترس کسی نمیاد.
خلاصه بعد کلی بحث قبول کردو رفتیم تو انبار و در را قفل کردم.
شروع کردم به لب خوردن لعنتی بدجور لب میخورد و زبون میداد و میگرفت
چون انبار چیزی نبود روش بخوابم گفتم ایستاده میکنم
اول شورت منو درآورد و شروع کرد به ساک زدن
خیلی ناز میخورد لعنتی
بعد من نشستم و یه پاهاش را بالا کرد و شروع کردم به خوردن کصش.آب از کصش راه افتاده بود.خیلی حشری شده بود و گفت کیر میخوام پشتش را بهم کرد و دولا شد و کیرم را گرفت و گذاشت دم کصش.
منم شروع کردم تلمبه زدن و سینه هاش را میمالیدم و گفت تندتر بزن .خودش هم با دستش بالا کصش را میمالید
وقتی عقب و جلو و میکرد و کون نرمش بهم میخورد حشری تر میشدم تا یه جیغ کشید و ارضا شد
بعد کیرم را درآورد و گفت میخام آبت را بخورم بعد نشست جلوم و کیرم را گذاشت تو دهنش و با ولع شروع کرد خوردن
داشت آبم میومد گفتم در بیار اونم تندتر ساک میزد
یهو تموم آبم خالی شد تو دهنش و همه آبم را خورد
بعد هم لباسمون را پوشیدیم و رفتیم سر کارمون
نوشته: رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#همکار #شرکت
سلام
این داستانی که میخوام بگم کاملا حقیقت داره
اسم من رضاست و تو یه شرکت کار میکنم.
تو شرکتی که من کار میکنم یه خانم حسابدار هم داریم که دختری خوشکلیه و یه بدن خیلی سکسی داره
سینه های خوش فرم و یه کون گنده و زیبا
چند وقت بود چشمم گرفته بودش و نمیدونستم چطور بهش بگم.
شماره تلفنش را گرفته بودم چون در مورد کار با هم در ارتباط بودیم.
یه روز دل رو زدم به دریا و سر حرف را باز کردم که اهل مشروب خوردن هست یا نه و از این چیزا
دیدم گفت هفته یه بار دو بار را مشروب میخوره
منم بهش پیشنهاد دادم که یه روز باهم بشینیم
اونم قبول کرد.
یه روز بعد وقت کاری با هم وعده کردیم و کلید خونه دوستم را گرفتم و رفتیم اونجا
وقتی رسیدیم میز عرق را چیدیم و رفت لباس عوض کرد و اومد
یه لباس قرمز کوتاه پوشید بود جوری که وقتی دولا میشد کونش پیدا بود
اومد نشست پیشم و شروع کردیم به عرق خوری
کیر من یه جوری بلند شده بود که داشت شلوارم را سوراخ میکرد
چشمش که به کیرم خورد گفت دستش را کشید روش و گفت این چیه دیگه
یه لحظه خجالت کشیدم بعد دیدم آروم لباش را آورد رو لبام و شروع کردیم به خوردن لب
زبونش را تو دهنم چرخ میداد و منم میمکیدم
همین جور که لب میگرفتیم دستم را کردم تو سینه هاش و براش میمالیدم اون دستم را هم کردم تو شورتش .خیس شده بود
لباسش را در آوردم یه شورت لامبادا خوشگل پوشیده بود چشمم که به کونش خورد دیوونه شدم بزرگ و سفید.
شورت من را در آورد تا چشمش به کیرم خورد بدون هیچ مقدمه گذاشت تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن خیلی خوب میخورد لعنتی.دوست نداشتم زود ارضا بشم.
بلندش کردم خوابوندمش رو کاناپه و نشستم رو به رو کصش
و شروع کردم به خوردن کصش
خیلی عالی بود کصش را تو دهنم گذاشته بودم و مک میزدم
اونم آه و نالش بلند شده بود و سینه هاش را میمالید
زبونم را تو کصش چرخ میدادم و با انگشتم سوراخ کونش را میمالیدم
اونم هی کصش را رو صورتم تاب میداد
بعد چند دقیقه گفتم میخوام ارضا بشم منم انگشتم را تو کصش کردم و چوچولش را خم لیس میزدم یه دفعه صدای آهش زیاد شد و سرم را چسبوند به کصش و بدنش شروع کرد به لرزیدن و یکم آب از کصش اومد بیرون
کیر من که داشت منفجر میشد
بلند شدم و کیرم را چند بار زدم رو کصش و یواش یواش کردم تو
اولش یه کم آخ و واخ کرد و عادت کرد
شروع کردم به تلمبه زدن و لب گرفتن بعد چند دقیقه یه دفعه کصش را پر از آب کردم و کنار هم ولو شدیم.
اون روز تا صبح پیش هم بودیم و تا صبح ۴ بار کردمش
دیگه بعد از اون روز با هم صمیمی شدیم و چند وقت یهبار میریم با هم مشروب و میخوریم و …
یه روز دیگه خیلی زده بود تو چشمام بهش پیام دادم من الان میخوام. گفت چیکار کنیم. گفتم بیا به بهونه پیدا کردن اسناد سال قبل بریم تو انبار.
گفت میترسم یکی برسه منم دلداریش دادم گفتم نترس کسی نمیاد.
خلاصه بعد کلی بحث قبول کردو رفتیم تو انبار و در را قفل کردم.
شروع کردم به لب خوردن لعنتی بدجور لب میخورد و زبون میداد و میگرفت
چون انبار چیزی نبود روش بخوابم گفتم ایستاده میکنم
اول شورت منو درآورد و شروع کرد به ساک زدن
خیلی ناز میخورد لعنتی
بعد من نشستم و یه پاهاش را بالا کرد و شروع کردم به خوردن کصش.آب از کصش راه افتاده بود.خیلی حشری شده بود و گفت کیر میخوام پشتش را بهم کرد و دولا شد و کیرم را گرفت و گذاشت دم کصش.
منم شروع کردم تلمبه زدن و سینه هاش را میمالیدم و گفت تندتر بزن .خودش هم با دستش بالا کصش را میمالید
وقتی عقب و جلو و میکرد و کون نرمش بهم میخورد حشری تر میشدم تا یه جیغ کشید و ارضا شد
بعد کیرم را درآورد و گفت میخام آبت را بخورم بعد نشست جلوم و کیرم را گذاشت تو دهنش و با ولع شروع کرد خوردن
داشت آبم میومد گفتم در بیار اونم تندتر ساک میزد
یهو تموم آبم خالی شد تو دهنش و همه آبم را خورد
بعد هم لباسمون را پوشیدیم و رفتیم سر کارمون
نوشته: رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●