عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
#خواهرزن
سلام به اعضای سایت شهوانی
بدون مقدمه میرم سراغ اصل داستان هر کسی هم هر چی دلش خواست بگه، چرا که هر کی اومده تو این سایت باید پیه این چیزا رو به تنش بماله.
بنده همسر اولم فوت کرده واز وقتی همسرم فوت کرد بنده چشمم دنبال یکی از خواهر زنام بود، خیلی دوسش داشتم و رابطه دوستانه خوبی هم داشتیم.
منتها نه در حد اینه بتونیم سکس داشته باشیم. اینم بگم که خواهرزنم اینا حدود ۲۵ ساله یا بلکه بیشتر تهران زندگی میکنن ولی من شهرستانم.
هر چند بعد از فوت خانمم من رابطم با خانواده خانم قبلی که سوژه مورد نظر بنده خواهر همون خانم متوفی میباشد، کم شده ولی چون دوتا پسر از اون خانمم دارم بخاطر اونا باز کم و بیش باهاشون رابطه در حد رفت و آمد خیر و شر و مراسمات داریم، ضمنا با خانواده خانمم فامیل هم هستیم.
ولی از آنجایی که بنده به این خواهر زنم نظر داشتم ولی ایشون شوهر دارن منم تجدید فراش کردم ،این امر مانع از این میشد که بنده بتونم کاری انجام بدمو یا بهش درخواست رابطه بدم و طوری بود که اصلا فکرشو نمیکردم که ایشان به همچین خواسته ای پا بدن. ولی حالا متأسفانه بگم یا خوشبختانه این گوشی هایی جدیدی دارای اندروید بعضی وقتا کارا رو راحت کرده آدم خیلی راحتر از اینا بعضاً میتونه به خواسته خودش برسه.
از وقتی هم من و هم ایشون که از اینجا به بعد اسمشو میذارم بقول خودش لاله، گوشی لمسی دارای واتساپ و شبکه های اجتماعی و مجازی خریدیم چون از قبل شماره همدیگرو داشتیم خیلی زود تو واتساپ باهم ارتباط پیدا کردیم ولی فقط در حد سلام و صبح بخیر و تبریک بعضی مناسبتها بود نه چیز دیگه.
یه چیزی اینجا عرض کنم هر کسی فرق نمیکنه آقا یا خانم تو زندگی مشترک از هر حیث کمبود داشته باشه بیشتر برا بدست آوردن او کمبودش شاید به خارج از خانواده گرایش پیدا کنه،.
حالا کمبودی که عرض کردم بنده خودم حدود ۱۲ سال پیش این یکی خانمم دچار افسردگی شدید شدن که مجبور شدن طبق تجویز دکترای مغز و اعصاب یا اعصاب و روان از داروهای آرام بخش استفاده کنن و این امر باعث شد خانم من رفته رفته نسبت به برنامههای زناشویی سرد مزاج بشن، منم که نسبت به سنم واقعا بیش از حد حشری و داغ هستم، از این موضوع در اذیت بودم ولی اوایل باز برام قابل تحمل بود تا اینکه یواش یواش از هفته ای دوسه بار سکسمون به یکبار درهفته و بعد از مدتی به یکبار در ده روز، هی همینجوری فاصله افتاد به تعدد رابطمون که واقعا دیگه برام خیلی سخت بود. ولی باز مجبور بودم تا اینکه حدود دو سه سال اخیر دیگه اینقدر قرص مصرف کرد کاملا اعلام کرد که هیچگونه آمادگی رابطه زناشویی رو ندارن و کاملا بیمیل و سرد شدن. منم مجبور شدم که به یکی از سایتهای همسریابی موقت عضو بشم، و بعد از حدود دو ماه عضویت اولین بار با یه خانمی از تهران اوکی شدیم که صیغش کنم بنده به تهران رفتم و آدرس گرفتم رفتم سروقتش ،یک خانم خیلی خوشگل و خوشتیپ و از هر لحاظ برای یه سکس نرمال مورد قبول بود .باهم رفتیم خونه خالش، که خالش هم خدا لعنتش کنه لیدر زیارتی عتبات بود،.
زیر نظر خالش با ارائه شناسنامه خالش و مادرش که ثابت کنه خاله خودشه، چون بنده اصلا قبل از این تو این کارا نبودم دیگه حواسم نبود که شناسنامه خودش هم بگیرم،.زیر نظر خالش یک سال صیغه رو یا یک مهریه ماهانه خوندیم و از همون لحظه با هماهنگی خالش رابطه سکسمون به نحو احسن شروع شد.
منم بر حسب موقعیت اجتماعیم همیشه به تهران در رفت و آمدم یعنی حداقل در ماه ده روزش تهرانم.
چهار ماه دیگه راحت هر وقت میرفتم تهران قرار میذاشتیم میرفتیم خونه خالش بدون هیچ محدودیتی صبح تا شب تو خونه خالش مثل زن و شوهر رابطه داشتیم.
متأسفانه بعد ۴ ماه که دیگه کاملا بهم ریخته بودیم حتی در اثر بی احتیاطی بنده خانم محترم حامله هم شده بود که با هزار مشکل که خود خانم بلد بودن بچه رو با دوتا آمپول انداختیم، البته بچه که نمیشه گفت علقه بود.
تا اینکه بعد ۴ ماه عرض کردم بنده وقتی تو رخت کن حموم خاله داشتم لباس میپوشیدم از حرفاشون متوجه شدم که خانمی که با من صیغه شده شوهر داره.
اینکه گفتم خدا لعنتش کنه خالشو برا این بود، هر چند من از اون تاریخ اون خانمو ول کردم ولی باز میگم خدا لعنتش کنه، باعث شد من به زن شوهردار گرایش پیدا کنم. و این شد که بنده بفکر سکس با لاله خانم خواهر زنم افتادم ولی باز هیچ نوع نه شرایط اجازه میداد و نه من جرأت میکردم علنیش کنم. ولی همچنان که گفتم رابطه تلفنی ما روز به روز بیشتر شد بعضی وقتا بعضی شوخیا با هم میکردیم تا اینکه امسال اوایل سال باجناق بنده که همون شوهر لاله خانم باشه از تهران اومد تو جایی که ما زندگی میکنیم، یه ملکی داشتن شروع کرد به ساختن آن تو خونه یکی از فامیلاش که اونم تهرانی بود موندن و شروع کردن به ساختن خانه خودشون،.
و از اونجایی که بنده قسمت
#خواهرزن
سلام به اعضای سایت شهوانی
بدون مقدمه میرم سراغ اصل داستان هر کسی هم هر چی دلش خواست بگه، چرا که هر کی اومده تو این سایت باید پیه این چیزا رو به تنش بماله.
بنده همسر اولم فوت کرده واز وقتی همسرم فوت کرد بنده چشمم دنبال یکی از خواهر زنام بود، خیلی دوسش داشتم و رابطه دوستانه خوبی هم داشتیم.
منتها نه در حد اینه بتونیم سکس داشته باشیم. اینم بگم که خواهرزنم اینا حدود ۲۵ ساله یا بلکه بیشتر تهران زندگی میکنن ولی من شهرستانم.
هر چند بعد از فوت خانمم من رابطم با خانواده خانم قبلی که سوژه مورد نظر بنده خواهر همون خانم متوفی میباشد، کم شده ولی چون دوتا پسر از اون خانمم دارم بخاطر اونا باز کم و بیش باهاشون رابطه در حد رفت و آمد خیر و شر و مراسمات داریم، ضمنا با خانواده خانمم فامیل هم هستیم.
ولی از آنجایی که بنده به این خواهر زنم نظر داشتم ولی ایشون شوهر دارن منم تجدید فراش کردم ،این امر مانع از این میشد که بنده بتونم کاری انجام بدمو یا بهش درخواست رابطه بدم و طوری بود که اصلا فکرشو نمیکردم که ایشان به همچین خواسته ای پا بدن. ولی حالا متأسفانه بگم یا خوشبختانه این گوشی هایی جدیدی دارای اندروید بعضی وقتا کارا رو راحت کرده آدم خیلی راحتر از اینا بعضاً میتونه به خواسته خودش برسه.
از وقتی هم من و هم ایشون که از اینجا به بعد اسمشو میذارم بقول خودش لاله، گوشی لمسی دارای واتساپ و شبکه های اجتماعی و مجازی خریدیم چون از قبل شماره همدیگرو داشتیم خیلی زود تو واتساپ باهم ارتباط پیدا کردیم ولی فقط در حد سلام و صبح بخیر و تبریک بعضی مناسبتها بود نه چیز دیگه.
یه چیزی اینجا عرض کنم هر کسی فرق نمیکنه آقا یا خانم تو زندگی مشترک از هر حیث کمبود داشته باشه بیشتر برا بدست آوردن او کمبودش شاید به خارج از خانواده گرایش پیدا کنه،.
حالا کمبودی که عرض کردم بنده خودم حدود ۱۲ سال پیش این یکی خانمم دچار افسردگی شدید شدن که مجبور شدن طبق تجویز دکترای مغز و اعصاب یا اعصاب و روان از داروهای آرام بخش استفاده کنن و این امر باعث شد خانم من رفته رفته نسبت به برنامههای زناشویی سرد مزاج بشن، منم که نسبت به سنم واقعا بیش از حد حشری و داغ هستم، از این موضوع در اذیت بودم ولی اوایل باز برام قابل تحمل بود تا اینکه یواش یواش از هفته ای دوسه بار سکسمون به یکبار درهفته و بعد از مدتی به یکبار در ده روز، هی همینجوری فاصله افتاد به تعدد رابطمون که واقعا دیگه برام خیلی سخت بود. ولی باز مجبور بودم تا اینکه حدود دو سه سال اخیر دیگه اینقدر قرص مصرف کرد کاملا اعلام کرد که هیچگونه آمادگی رابطه زناشویی رو ندارن و کاملا بیمیل و سرد شدن. منم مجبور شدم که به یکی از سایتهای همسریابی موقت عضو بشم، و بعد از حدود دو ماه عضویت اولین بار با یه خانمی از تهران اوکی شدیم که صیغش کنم بنده به تهران رفتم و آدرس گرفتم رفتم سروقتش ،یک خانم خیلی خوشگل و خوشتیپ و از هر لحاظ برای یه سکس نرمال مورد قبول بود .باهم رفتیم خونه خالش، که خالش هم خدا لعنتش کنه لیدر زیارتی عتبات بود،.
زیر نظر خالش با ارائه شناسنامه خالش و مادرش که ثابت کنه خاله خودشه، چون بنده اصلا قبل از این تو این کارا نبودم دیگه حواسم نبود که شناسنامه خودش هم بگیرم،.زیر نظر خالش یک سال صیغه رو یا یک مهریه ماهانه خوندیم و از همون لحظه با هماهنگی خالش رابطه سکسمون به نحو احسن شروع شد.
منم بر حسب موقعیت اجتماعیم همیشه به تهران در رفت و آمدم یعنی حداقل در ماه ده روزش تهرانم.
چهار ماه دیگه راحت هر وقت میرفتم تهران قرار میذاشتیم میرفتیم خونه خالش بدون هیچ محدودیتی صبح تا شب تو خونه خالش مثل زن و شوهر رابطه داشتیم.
متأسفانه بعد ۴ ماه که دیگه کاملا بهم ریخته بودیم حتی در اثر بی احتیاطی بنده خانم محترم حامله هم شده بود که با هزار مشکل که خود خانم بلد بودن بچه رو با دوتا آمپول انداختیم، البته بچه که نمیشه گفت علقه بود.
تا اینکه بعد ۴ ماه عرض کردم بنده وقتی تو رخت کن حموم خاله داشتم لباس میپوشیدم از حرفاشون متوجه شدم که خانمی که با من صیغه شده شوهر داره.
اینکه گفتم خدا لعنتش کنه خالشو برا این بود، هر چند من از اون تاریخ اون خانمو ول کردم ولی باز میگم خدا لعنتش کنه، باعث شد من به زن شوهردار گرایش پیدا کنم. و این شد که بنده بفکر سکس با لاله خانم خواهر زنم افتادم ولی باز هیچ نوع نه شرایط اجازه میداد و نه من جرأت میکردم علنیش کنم. ولی همچنان که گفتم رابطه تلفنی ما روز به روز بیشتر شد بعضی وقتا بعضی شوخیا با هم میکردیم تا اینکه امسال اوایل سال باجناق بنده که همون شوهر لاله خانم باشه از تهران اومد تو جایی که ما زندگی میکنیم، یه ملکی داشتن شروع کرد به ساختن آن تو خونه یکی از فامیلاش که اونم تهرانی بود موندن و شروع کردن به ساختن خانه خودشون،.
و از اونجایی که بنده قسمت
در آرزوی خواهرزن
#عاشقی #خواهرزن
با سلام خدمت تمام شهوانیهای عزیز …داستان من سکس و تخیلات سکسی نیست بلکه داستان علاقه به کسیه که چند سال از عمرمو دارم خرج به دست آوردنش میکنم ولی به دلایلی از ابراز علاقه بهش معذورم …آدم در طول زندگیش ممکنه با آدمهای زیادی سروکار داشته باشه …ولی تنها تعداد اندکی هستند که میتونن تو زندگیت تاثیر داشته باشند یا خودشون برات مهم باشن …جذبشون بشی …تو خلوتت بهشون فکر کنی …دوستشون داشته باشی… و دوست داشته باشی زیاد ببینیشون …با لبخندشون شاد بشی و با بغضشون گریه کنی …بله درست در یکی از روزهای سرد زمستان سال ۹۴ یکی از همین آدما وارد زندگیم شد …زمستانی که تا به امروز فقط برام حسرت بود و حسرت بود و حسرت …کبری خواهر بزرگ خانمم …دختری قد بلند …سبزه و ساده …بدون آرایش با قیافه ای کاملا معمولی …دختری که به دلایل رسومات غلط قوم لر به اجبار در سن ۱۳ سالگی با پسری که ۱۵سال داشت ازدواج کرده و ۳تا فرزند داشت …تابستان سال ۹۴ با اصرار خانواده و بدون میل و تمایل شخصی در حالی که به تنها آرزوم یعنی قبولی در کنکور رسیده بودم و بعد از یک دهه چوپانی و کشاورزی و میتونستم از شر گرما و سرمای کوهستانهای شمال شرق خوزستان … خلاص بشم و وارد یک زندگی جدید با شرایط مختلف و متفاوت بشم …ولی درست در همین پز دادنهای بعدازقبولی در کنکور سراسری …به اصرار پدر و مادر و اقوامم مجبور شدم با خواستگاری دختری برم که تا اون لحظه فقط اسمشو شنیده بودم …دختری که باهم ۹سال اختلاف سنی داشتیم …من دانشجو بودم و اون در مقطع راهنمایی تحصیل میکرد …و درست در اوج غرور متوجه شدم که در ایل و طوایف لر نشین هر میزان جایگاه و منزلت اجتماعی داشته باشی باز هم اسیر رسم ورسومات و فرهنگ غلط قوم لر خواهی شد …نامزد کردن من مصادف شد با اوایل مهرماه سال ۱۳۹۴ و دوری از خانواده و حرکت به سمت تبریز دانشگاه شهید مدنی و تحصیل در رشته تربیت بدنی وشروع فاز جدید زندگی …اشنایی با فرهنگها و اقوام مختلف باعث تغییرات اساسی در من شده بود …دیگه خودمو در بند و اسارت نمیدیدم …زندگی خوابگاهی و همصحبت شدن با دوستان وهمکلاسیهای جدید باعث تغییر در زندگی من شده بود …و باعث شده بود که خیلی از چیزها را بیخیال بشم …دیگه اون پسر سربه زیر و خجالتی نبودم …به راحتی حرف میزدم …به راحتی با دیگران دوست میشدم و درست دریکی از همین شب نشینیهای خوابگاه بود که متوجه شدم با کسی غیر ازنامزدم علاقه دارم …کسی که مال من نیست و مال من نمیشه …کسی که غیرتم اجازه نمیده که بهش کج نگاه کنم …و اون شخص کسی نبود جز خواهر نامزدم …اسمش کبری بود …کبری را خیلی دوست داشتم …چون مهربون بود دختری زجر کشیده …و لی درعین حال جذاب …دختری ساده و بی آلایش …بالهجه شیرین لری حرف میزد …آرایش نمیکرد …لباس ساده میپشید …و من در عین ناباوری واقعن دوستش داشتم …اونقدر دوستش داشتم که حاضر بودم از تمام خوشیهای زندگیم بگذرم …تا فقط و فقط و فقط کبری را ببینم …روزها گذشت ازدواج کردم …فارغ التحصیل شده بودم …ولی بازهم کبری را دوست داشتم …یه دوس داشتن واقعی …یه دوست داشتن از ته دل …بعداز گذشت ماه ها وسالها و درحالی که خانمم فارغ شده بود و یه پسر داشتم …ولی بازهم کبری بود و کبری بود و کبری بود …باورش برام سخت بود …ولی فهمیده بودم که گرفتار شدم …فهمیده بودم عاشقش شده بودم …میدونستم کارم اشتباهه ولی حریف دلم نشدم …بین حرف دلم و عقلم حرف دلمو گوش دادم و نا خواسته و ناباورانه عاشقش شدم …یه عشق پاک …و امروز درتاریخ ۲۴ اسفندماه ۱۴۰۲ در حالی که دوتا پسر شیرین دارم و یه زندگی راحت …ولی بازم عاشقشم …و گذر زمان نتونست عشقمو نسبت به کبری کم کنه …و و تنها راهی که تونستم حرف دلمو بزنم …در این سایت بود …اینجا و در قالب همین نوشته کوتاه …و هنوز هم میگم …کبری جان عاشقتم و امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشی …ممنون از دوستانی که داستان منو میخونن …با آرزوی موفقیت برای همه عزیزان …چهارشنبه ۲۴ اسفندماه سال ۱۴۰۲…ساعت ۱۰و ۱۲ دقیقه …احسان
نوشته: احسان
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#عاشقی #خواهرزن
با سلام خدمت تمام شهوانیهای عزیز …داستان من سکس و تخیلات سکسی نیست بلکه داستان علاقه به کسیه که چند سال از عمرمو دارم خرج به دست آوردنش میکنم ولی به دلایلی از ابراز علاقه بهش معذورم …آدم در طول زندگیش ممکنه با آدمهای زیادی سروکار داشته باشه …ولی تنها تعداد اندکی هستند که میتونن تو زندگیت تاثیر داشته باشند یا خودشون برات مهم باشن …جذبشون بشی …تو خلوتت بهشون فکر کنی …دوستشون داشته باشی… و دوست داشته باشی زیاد ببینیشون …با لبخندشون شاد بشی و با بغضشون گریه کنی …بله درست در یکی از روزهای سرد زمستان سال ۹۴ یکی از همین آدما وارد زندگیم شد …زمستانی که تا به امروز فقط برام حسرت بود و حسرت بود و حسرت …کبری خواهر بزرگ خانمم …دختری قد بلند …سبزه و ساده …بدون آرایش با قیافه ای کاملا معمولی …دختری که به دلایل رسومات غلط قوم لر به اجبار در سن ۱۳ سالگی با پسری که ۱۵سال داشت ازدواج کرده و ۳تا فرزند داشت …تابستان سال ۹۴ با اصرار خانواده و بدون میل و تمایل شخصی در حالی که به تنها آرزوم یعنی قبولی در کنکور رسیده بودم و بعد از یک دهه چوپانی و کشاورزی و میتونستم از شر گرما و سرمای کوهستانهای شمال شرق خوزستان … خلاص بشم و وارد یک زندگی جدید با شرایط مختلف و متفاوت بشم …ولی درست در همین پز دادنهای بعدازقبولی در کنکور سراسری …به اصرار پدر و مادر و اقوامم مجبور شدم با خواستگاری دختری برم که تا اون لحظه فقط اسمشو شنیده بودم …دختری که باهم ۹سال اختلاف سنی داشتیم …من دانشجو بودم و اون در مقطع راهنمایی تحصیل میکرد …و درست در اوج غرور متوجه شدم که در ایل و طوایف لر نشین هر میزان جایگاه و منزلت اجتماعی داشته باشی باز هم اسیر رسم ورسومات و فرهنگ غلط قوم لر خواهی شد …نامزد کردن من مصادف شد با اوایل مهرماه سال ۱۳۹۴ و دوری از خانواده و حرکت به سمت تبریز دانشگاه شهید مدنی و تحصیل در رشته تربیت بدنی وشروع فاز جدید زندگی …اشنایی با فرهنگها و اقوام مختلف باعث تغییرات اساسی در من شده بود …دیگه خودمو در بند و اسارت نمیدیدم …زندگی خوابگاهی و همصحبت شدن با دوستان وهمکلاسیهای جدید باعث تغییر در زندگی من شده بود …و باعث شده بود که خیلی از چیزها را بیخیال بشم …دیگه اون پسر سربه زیر و خجالتی نبودم …به راحتی حرف میزدم …به راحتی با دیگران دوست میشدم و درست دریکی از همین شب نشینیهای خوابگاه بود که متوجه شدم با کسی غیر ازنامزدم علاقه دارم …کسی که مال من نیست و مال من نمیشه …کسی که غیرتم اجازه نمیده که بهش کج نگاه کنم …و اون شخص کسی نبود جز خواهر نامزدم …اسمش کبری بود …کبری را خیلی دوست داشتم …چون مهربون بود دختری زجر کشیده …و لی درعین حال جذاب …دختری ساده و بی آلایش …بالهجه شیرین لری حرف میزد …آرایش نمیکرد …لباس ساده میپشید …و من در عین ناباوری واقعن دوستش داشتم …اونقدر دوستش داشتم که حاضر بودم از تمام خوشیهای زندگیم بگذرم …تا فقط و فقط و فقط کبری را ببینم …روزها گذشت ازدواج کردم …فارغ التحصیل شده بودم …ولی بازهم کبری را دوست داشتم …یه دوس داشتن واقعی …یه دوست داشتن از ته دل …بعداز گذشت ماه ها وسالها و درحالی که خانمم فارغ شده بود و یه پسر داشتم …ولی بازهم کبری بود و کبری بود و کبری بود …باورش برام سخت بود …ولی فهمیده بودم که گرفتار شدم …فهمیده بودم عاشقش شده بودم …میدونستم کارم اشتباهه ولی حریف دلم نشدم …بین حرف دلم و عقلم حرف دلمو گوش دادم و نا خواسته و ناباورانه عاشقش شدم …یه عشق پاک …و امروز درتاریخ ۲۴ اسفندماه ۱۴۰۲ در حالی که دوتا پسر شیرین دارم و یه زندگی راحت …ولی بازم عاشقشم …و گذر زمان نتونست عشقمو نسبت به کبری کم کنه …و و تنها راهی که تونستم حرف دلمو بزنم …در این سایت بود …اینجا و در قالب همین نوشته کوتاه …و هنوز هم میگم …کبری جان عاشقتم و امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشی …ممنون از دوستانی که داستان منو میخونن …با آرزوی موفقیت برای همه عزیزان …چهارشنبه ۲۴ اسفندماه سال ۱۴۰۲…ساعت ۱۰و ۱۲ دقیقه …احسان
نوشته: احسان
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس و ازدواج با خواهر زن بیوه
#زن_بیوه #خواهرزن
سلام. دوستان اسم من فرشاد 30 سالمه متاهلم اهل روستایی در اصفهان. من یه خواهر زن دارم تپل سینه ها 85 کون خوش فرم و دلربا سفید و خوردنی… خواهرزنم شوهرش رو تو یه تصادف از دست داد و ما هم یه مدت برا اینکه احساس تنهایی نکنه بش سر میزدیم و رفت و آمد ها مون زیاد شد تا اینکه دوتایی رفیق پایه قلیون و شب نشینی شدیم. یه روز که ما خونه خواهرزن بودیم پدرش حالش بد شد همسرم با بچه ها رفتن خونه پدر زنم و من هم که با پدر زن قهر بودم نرفتم… و خواهر زن که اسمش زهرا هست هم بر خلاف تصور من گفت من هم میرم پیش بابام… من نفهمیدم چه فکری برا من داره… من نشستم قلیون چاقیدم و زهرا هم یه زانوش رو پام بود داشت می کشید یه دفعه گفت من برم حموم و رفت حموم من هم قلیون کشیدم تا اینکه کم کم خوابم می اومد جامو انداختم وسط پذیرایی و داشتم فیلم سوپر میدیدم دیدم زهرا با یه کرست و یه دامن که زیرش هیچی نبود جز کس و کونی تمیز مثل برف اومد کنارم داشت موهاشو شونه میکرد و آواز می خوند من هم زیاد توجهی نکردم بهش… و کم کم خوابم برد تا اینکه یه دفعه متوجه شدم پاهاش رو انداخت رو پاهام و جاشو انداخته بود کنار من من هم کم کم کیرم از خواب بیدار شد و فهمیدم این زهرا خانم کسش کیر میخواد اما من باز جرات نداشتم حرکتی بزنم تا اینکه دیدم زهرا اومد کونش رو کامل چسبوند به کیرم و هی تکون میداد کیرم هم سفت شده بود اما باز همه حرکت ها از اون بود بعد متوجه شدم روشو کرد طرفم و منو بغل کرده این دفعه امونش ندادم و من هم سفت گرفتمش و گفتم چی شده چرا اینجوری شدی… گفت خیلی وقته سکس نداشته و هر وقت منو می دیده شبا یا تو حموم به یاد من خودارضایی میکرده و اینکه دوستم داره… من هم گفتم این علاقه دوطرفه هست اما من تا حالا جرات نداشتم بهت دست بزنم تا الان که فهمیدم که به من نیاز داری… لبخندی زد و گفت مرسی و لبامو بوسید من هم سریع لخت شدم افتادم به جونش تا کیرمو دید سر کیرمو بوسید و کرد تو دهنش و حرفه ای ساک میزد… راستش زنم هرگز برام ساک نزد تا حالا همین باعث شد شهوتم به زهرا بیشتر بشه بعد ساک نوبت من بود بخورم سینه هاشو… چه چیزی بود خوشمزه بزرگ سفید اینقدر خوردم که فکم درد اومد زهرا هم آه و ناله میکرد و لذت میبرد… بعد کسش رو به دندون کشیدم من کس میخوردم زهرا هم لذت میبرد… نوبت کیرم شد کیرمو تنظیم کردم دم سوراخ کس زهرا و افتادم به جون لباش زهرا هم خودشو تکون میداد که کیرم بره تو کسش یه دفعه کیرم تا نصفه رفت تو کسش و آهی کشید و ازم تشکر کرد و گفت تا آخر عمر زنم و زیر خوابم میمونه… کم کم تلمبه زدن ها شروع شد نزدیک 20 دقیقه تلمبه زدم بعد نوبت اون شد من دراز کشیدم زهرا اومد نشست رو کیرم و تلمبه زد و 5 دقیقه ای نشد گفتم داره آبم میاد بلند شو دیدم خودشو سفت چسبوند بهم و کلی آب تو کسش خالی شد و گفتم این چه کاریه گفت نترس حامله نمیشم…و دیدم برادر زنم زنگ زد گفت دارم میام ما هم سریع جمع کردیم و چند روز بعد فهمیدم زهرا حامله شده و گفت نمیخوام بندازمش هرچی التماسش کردم فایده نداشت پدرش فهمید خواست آبرو ریزی کنه که زهرا گفت من خودم دوست داشتم کاری کنم که فرشاد هم شوهر مهناز خواهرم باشه هم من… بعد زن من هم وقتی دید من گناهم کمتر از خواهرشه راضی شد که زهرا زن من بشه… خلاصه من شدم شوهر زهرا و مهناز و 2ساله این دوتا خواهر را حسابی جر میدم بچه هم بدنیا اومد و این بچه هم کس زهرا رو از بی کیری نجات داد هم منو به یه بدن سکسی و خوشمزه رسوند… خواهر زن خوب از زن آدم هم بهتره… بکنید اگه دیدید طرف به سکس نیاز داره
نوشته: فرشاد
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#زن_بیوه #خواهرزن
سلام. دوستان اسم من فرشاد 30 سالمه متاهلم اهل روستایی در اصفهان. من یه خواهر زن دارم تپل سینه ها 85 کون خوش فرم و دلربا سفید و خوردنی… خواهرزنم شوهرش رو تو یه تصادف از دست داد و ما هم یه مدت برا اینکه احساس تنهایی نکنه بش سر میزدیم و رفت و آمد ها مون زیاد شد تا اینکه دوتایی رفیق پایه قلیون و شب نشینی شدیم. یه روز که ما خونه خواهرزن بودیم پدرش حالش بد شد همسرم با بچه ها رفتن خونه پدر زنم و من هم که با پدر زن قهر بودم نرفتم… و خواهر زن که اسمش زهرا هست هم بر خلاف تصور من گفت من هم میرم پیش بابام… من نفهمیدم چه فکری برا من داره… من نشستم قلیون چاقیدم و زهرا هم یه زانوش رو پام بود داشت می کشید یه دفعه گفت من برم حموم و رفت حموم من هم قلیون کشیدم تا اینکه کم کم خوابم می اومد جامو انداختم وسط پذیرایی و داشتم فیلم سوپر میدیدم دیدم زهرا با یه کرست و یه دامن که زیرش هیچی نبود جز کس و کونی تمیز مثل برف اومد کنارم داشت موهاشو شونه میکرد و آواز می خوند من هم زیاد توجهی نکردم بهش… و کم کم خوابم برد تا اینکه یه دفعه متوجه شدم پاهاش رو انداخت رو پاهام و جاشو انداخته بود کنار من من هم کم کم کیرم از خواب بیدار شد و فهمیدم این زهرا خانم کسش کیر میخواد اما من باز جرات نداشتم حرکتی بزنم تا اینکه دیدم زهرا اومد کونش رو کامل چسبوند به کیرم و هی تکون میداد کیرم هم سفت شده بود اما باز همه حرکت ها از اون بود بعد متوجه شدم روشو کرد طرفم و منو بغل کرده این دفعه امونش ندادم و من هم سفت گرفتمش و گفتم چی شده چرا اینجوری شدی… گفت خیلی وقته سکس نداشته و هر وقت منو می دیده شبا یا تو حموم به یاد من خودارضایی میکرده و اینکه دوستم داره… من هم گفتم این علاقه دوطرفه هست اما من تا حالا جرات نداشتم بهت دست بزنم تا الان که فهمیدم که به من نیاز داری… لبخندی زد و گفت مرسی و لبامو بوسید من هم سریع لخت شدم افتادم به جونش تا کیرمو دید سر کیرمو بوسید و کرد تو دهنش و حرفه ای ساک میزد… راستش زنم هرگز برام ساک نزد تا حالا همین باعث شد شهوتم به زهرا بیشتر بشه بعد ساک نوبت من بود بخورم سینه هاشو… چه چیزی بود خوشمزه بزرگ سفید اینقدر خوردم که فکم درد اومد زهرا هم آه و ناله میکرد و لذت میبرد… بعد کسش رو به دندون کشیدم من کس میخوردم زهرا هم لذت میبرد… نوبت کیرم شد کیرمو تنظیم کردم دم سوراخ کس زهرا و افتادم به جون لباش زهرا هم خودشو تکون میداد که کیرم بره تو کسش یه دفعه کیرم تا نصفه رفت تو کسش و آهی کشید و ازم تشکر کرد و گفت تا آخر عمر زنم و زیر خوابم میمونه… کم کم تلمبه زدن ها شروع شد نزدیک 20 دقیقه تلمبه زدم بعد نوبت اون شد من دراز کشیدم زهرا اومد نشست رو کیرم و تلمبه زد و 5 دقیقه ای نشد گفتم داره آبم میاد بلند شو دیدم خودشو سفت چسبوند بهم و کلی آب تو کسش خالی شد و گفتم این چه کاریه گفت نترس حامله نمیشم…و دیدم برادر زنم زنگ زد گفت دارم میام ما هم سریع جمع کردیم و چند روز بعد فهمیدم زهرا حامله شده و گفت نمیخوام بندازمش هرچی التماسش کردم فایده نداشت پدرش فهمید خواست آبرو ریزی کنه که زهرا گفت من خودم دوست داشتم کاری کنم که فرشاد هم شوهر مهناز خواهرم باشه هم من… بعد زن من هم وقتی دید من گناهم کمتر از خواهرشه راضی شد که زهرا زن من بشه… خلاصه من شدم شوهر زهرا و مهناز و 2ساله این دوتا خواهر را حسابی جر میدم بچه هم بدنیا اومد و این بچه هم کس زهرا رو از بی کیری نجات داد هم منو به یه بدن سکسی و خوشمزه رسوند… خواهر زن خوب از زن آدم هم بهتره… بکنید اگه دیدید طرف به سکس نیاز داره
نوشته: فرشاد
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سمیرا کص کلوچه ای (۱)
#خواهرزن
این خاطره درباره سمیراست که من بهش میگم کص کلوچه ای
سمیرا یک سال از من کوچیکتره بدن تو پر و سفیدی داره، ممه هاش درشت و خوش فرمه و نوکشون صورتی و سکسیه.کون بزرگی هم داره که همیشه خط شورتش از زیر شلوارش دیده میشه.با منم راحته و شوخی زیاد می کنیم.البته قبلا بیشتر شوخی میکردیم
ماجرا از اونجا شروع شد که شب سمیرا اومد خونه ما و گفت شوهرش رفته جایی و شب نیست.پس شب پیش ما میمونه.
همونطور که گفتم سمیرا راحته و جلوی من معمولی میگرده با یه تیشرت و یه شلوار و از اونجایی که ممه های درشت و گردی داره من همیشه ممه هاشو دید میزنم مخصوصا وقتایی که تیشرت میپوشه از یقه اش کامل میشه چاک ممه های خوشگلشو دید.اکثر اوقات هم نوک ممش از زیر لباس مشخصه و منو حسابی داغ میکنه.
خلاصه کنم خاطره رو شب شام رو خوردیم و بعد یک ساعتی گپ و گفت سمیرا رفت توی اتاق بخوابه و ما هم توی اتاق خودمون خوابیدیم.همینجور که دراز کشیده بودم داشتم تو اینستا میچرخیدم که دیدم سمیرا آنلاینه.از اون طرف هم طبق معمول زنم پشتشو به من کرده بود و خوابیده بود.نمیدونم چیشد شیطون رفت تو جلدم به سمیرا پیام بدم مخشو بزنم.البته قبلا چندباری خیلی ریز مالونده بودمش و اونم چیزی نمیگفت و میدونستم پایست ولی میترسه.دلو زدم دریا و بهش پیام دادم خوابیدی؟ که جواب نداد.منم حالم گرفت و بیخیال شدم و ادامه چرخیدنم تو اینستا رو دادم که بعد چند دقیقه دیدم پیام داد نه نخوابیدم.منم پیام دادم گفتم شب زنده داری مگه؟ بگیر بخواب.گفت تو چرا نخوابیدی؟ گفتم منم خوابم نمیبره ولی تو بخواب شیطونی هم نکن.گفت شیطونی چی؟گفتم هرچی.گفت تو خودت شیطونی نکن.گفتم بذار برم تو کارش پس پیام دادم من دوست دارم شیطونی کنم ولی دوست ندارم مجازی شیطونی کنم دوست دارم عملی شیطونی کنم با یه ایموجی 😅.دیدم داره تایپ میکنه ولی چند دقیقه رو همون حالت موند.انگار نمی خواست سند کنه.بعد از حالت تایپ خارج شد.و دوباره رفت حالت تایپ و دوباره خارج شد و بعد دیدم که آفلاین شد.پیش خودم گفتم اوه اوه بد شد که.سمیرا یه کوچولو هم دهن لق هست ترسیدم سوتی بده.چند دقیقه ای تو جام بودم و فکرم مشغول بود نکنه ضایع بشه.شایدم خوابش برده.گفتم پاشم برم به بهونه آب خوردن از کنار اتاقش رد بشم ببینم خوابه یا نه.اطاقش بغل آشپز خونه بود.از کناراطاقش رد شدم دیدم رو تخت پشت به در خوابیده و میشد قشنگ کون قلمبشو خط شرتشو از روی شلوار سفید و جذبی که پوشیده بود دید.کنار در آشپزخونه دل دل میکردم برم دستمو بمالم رو کونش و یکم بمالمش اما میترسیدم.با یه صدای نه بلند نه آروم برای اینکه بفهمم خوابه یا نه صداش کردم سمیرا بیداری؟جواب نداد گفتم پس خوابش برده گفتم بذار یه تست دیگه بکنم.گفتم سمیرا حیف این کلوچه های خوشمزه و اون کون نیست نمیدی ما بکنیم.تا کی فقط ممه هاتو دید بزنم؟اون هندونه ها که شب یلدا هم ندادی بخورمشون.که دیدم سمیرا یه تکون خورد.تخمام چسبید.زود رفتم آشپزخونه آب خوردم و یکم لفتش دادم.وقتی برگشتم از جلو اطاقش سریع رد شدم دیدم برگشته روبه در و پتو کشیده روخودش.خلاصه منم رفتم دراز کشیدم و چشامو بستم بخوابم.چند دقیقه ای گذشت که ویبره گوشی اومد.دیم سمیراست پیام داده. ساعتو دیدم دقیقا ۱:۳۰ شب بود.نوشت مثلا چجور شیطونی دوس داری عملی بکنی؟مونده بودم چی بگم؟!!گفتم بماند.تو چرا هنوز نخوابیدی؟گفت نه بگو. بگو شاید منم دوست داشتم از اون شیطونی ها.گفتم بیدار بودی؟گفت آره.گفتم چرا صدات کردم جواب ندادی.گفت شنیدم چی گفتی.اینو گفت.گفتم پشمام چیکار کنم حالا؟،چی بگم؟گفتم بزنم پررویی یا شانس و یا اقبال گفتم از این شیطنت ها دوست دارم توهم دوست داری؟دوباره دیدم در حال تایپه ولی ارسال نمیکنه.دوباره پیام دادم و فقط یه علامت سوال فرستادم.اونم سریع پیام داد خجالت نمیکشی؟دیگه کار از کار گذشته بود.پیام دادم گفتم بیا صادق باشیم😅 تو گفتی چی دوست داری؟ منم راستشو گفتم.گفت گمشو بیشعور خیلی پررویی زنت کنارت خوابیده برای یکی دیگه راست کردی؟گفتم از شانس من زن من همیشه خوابه.بعدشم برای یکی دیگه راست نکردم.اصلا ولش کن بحث چرتیه شبت بخیر.اینو گفتم سریع آفلاین شدم.پنج شیش دقیقه بعد پیام داد آقا رو باش بجای اینکه من شاکی باشم اون شاکیه.نکنه میخوای نازتو بکشم؟گفتم من شانس دارم کسی نازمو بکشه؟همه عمرم ناز کشیدم.گفت چطوری ناز میکسی یکم نازمو بکش.
(پایان قسمت اول)
نوشته: صداقت
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#خواهرزن
این خاطره درباره سمیراست که من بهش میگم کص کلوچه ای
سمیرا یک سال از من کوچیکتره بدن تو پر و سفیدی داره، ممه هاش درشت و خوش فرمه و نوکشون صورتی و سکسیه.کون بزرگی هم داره که همیشه خط شورتش از زیر شلوارش دیده میشه.با منم راحته و شوخی زیاد می کنیم.البته قبلا بیشتر شوخی میکردیم
ماجرا از اونجا شروع شد که شب سمیرا اومد خونه ما و گفت شوهرش رفته جایی و شب نیست.پس شب پیش ما میمونه.
همونطور که گفتم سمیرا راحته و جلوی من معمولی میگرده با یه تیشرت و یه شلوار و از اونجایی که ممه های درشت و گردی داره من همیشه ممه هاشو دید میزنم مخصوصا وقتایی که تیشرت میپوشه از یقه اش کامل میشه چاک ممه های خوشگلشو دید.اکثر اوقات هم نوک ممش از زیر لباس مشخصه و منو حسابی داغ میکنه.
خلاصه کنم خاطره رو شب شام رو خوردیم و بعد یک ساعتی گپ و گفت سمیرا رفت توی اتاق بخوابه و ما هم توی اتاق خودمون خوابیدیم.همینجور که دراز کشیده بودم داشتم تو اینستا میچرخیدم که دیدم سمیرا آنلاینه.از اون طرف هم طبق معمول زنم پشتشو به من کرده بود و خوابیده بود.نمیدونم چیشد شیطون رفت تو جلدم به سمیرا پیام بدم مخشو بزنم.البته قبلا چندباری خیلی ریز مالونده بودمش و اونم چیزی نمیگفت و میدونستم پایست ولی میترسه.دلو زدم دریا و بهش پیام دادم خوابیدی؟ که جواب نداد.منم حالم گرفت و بیخیال شدم و ادامه چرخیدنم تو اینستا رو دادم که بعد چند دقیقه دیدم پیام داد نه نخوابیدم.منم پیام دادم گفتم شب زنده داری مگه؟ بگیر بخواب.گفت تو چرا نخوابیدی؟ گفتم منم خوابم نمیبره ولی تو بخواب شیطونی هم نکن.گفت شیطونی چی؟گفتم هرچی.گفت تو خودت شیطونی نکن.گفتم بذار برم تو کارش پس پیام دادم من دوست دارم شیطونی کنم ولی دوست ندارم مجازی شیطونی کنم دوست دارم عملی شیطونی کنم با یه ایموجی 😅.دیدم داره تایپ میکنه ولی چند دقیقه رو همون حالت موند.انگار نمی خواست سند کنه.بعد از حالت تایپ خارج شد.و دوباره رفت حالت تایپ و دوباره خارج شد و بعد دیدم که آفلاین شد.پیش خودم گفتم اوه اوه بد شد که.سمیرا یه کوچولو هم دهن لق هست ترسیدم سوتی بده.چند دقیقه ای تو جام بودم و فکرم مشغول بود نکنه ضایع بشه.شایدم خوابش برده.گفتم پاشم برم به بهونه آب خوردن از کنار اتاقش رد بشم ببینم خوابه یا نه.اطاقش بغل آشپز خونه بود.از کناراطاقش رد شدم دیدم رو تخت پشت به در خوابیده و میشد قشنگ کون قلمبشو خط شرتشو از روی شلوار سفید و جذبی که پوشیده بود دید.کنار در آشپزخونه دل دل میکردم برم دستمو بمالم رو کونش و یکم بمالمش اما میترسیدم.با یه صدای نه بلند نه آروم برای اینکه بفهمم خوابه یا نه صداش کردم سمیرا بیداری؟جواب نداد گفتم پس خوابش برده گفتم بذار یه تست دیگه بکنم.گفتم سمیرا حیف این کلوچه های خوشمزه و اون کون نیست نمیدی ما بکنیم.تا کی فقط ممه هاتو دید بزنم؟اون هندونه ها که شب یلدا هم ندادی بخورمشون.که دیدم سمیرا یه تکون خورد.تخمام چسبید.زود رفتم آشپزخونه آب خوردم و یکم لفتش دادم.وقتی برگشتم از جلو اطاقش سریع رد شدم دیدم برگشته روبه در و پتو کشیده روخودش.خلاصه منم رفتم دراز کشیدم و چشامو بستم بخوابم.چند دقیقه ای گذشت که ویبره گوشی اومد.دیم سمیراست پیام داده. ساعتو دیدم دقیقا ۱:۳۰ شب بود.نوشت مثلا چجور شیطونی دوس داری عملی بکنی؟مونده بودم چی بگم؟!!گفتم بماند.تو چرا هنوز نخوابیدی؟گفت نه بگو. بگو شاید منم دوست داشتم از اون شیطونی ها.گفتم بیدار بودی؟گفت آره.گفتم چرا صدات کردم جواب ندادی.گفت شنیدم چی گفتی.اینو گفت.گفتم پشمام چیکار کنم حالا؟،چی بگم؟گفتم بزنم پررویی یا شانس و یا اقبال گفتم از این شیطنت ها دوست دارم توهم دوست داری؟دوباره دیدم در حال تایپه ولی ارسال نمیکنه.دوباره پیام دادم و فقط یه علامت سوال فرستادم.اونم سریع پیام داد خجالت نمیکشی؟دیگه کار از کار گذشته بود.پیام دادم گفتم بیا صادق باشیم😅 تو گفتی چی دوست داری؟ منم راستشو گفتم.گفت گمشو بیشعور خیلی پررویی زنت کنارت خوابیده برای یکی دیگه راست کردی؟گفتم از شانس من زن من همیشه خوابه.بعدشم برای یکی دیگه راست نکردم.اصلا ولش کن بحث چرتیه شبت بخیر.اینو گفتم سریع آفلاین شدم.پنج شیش دقیقه بعد پیام داد آقا رو باش بجای اینکه من شاکی باشم اون شاکیه.نکنه میخوای نازتو بکشم؟گفتم من شانس دارم کسی نازمو بکشه؟همه عمرم ناز کشیدم.گفت چطوری ناز میکسی یکم نازمو بکش.
(پایان قسمت اول)
نوشته: صداقت
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس خاص و بیادماندنی با خواهرزن
#ماساژ #خواهرزن
با سلام خدمت همه یه دوستان
همین اول کار بگم که این خاطره یه مقدار طولانی و مفصل روایت میشه و دوستانی که حوصله ندارن نخونن داستان رو که آخرش شاکی نشن از طولانی بودن این داستان
من سیاوش هستم . ۳۲ سالمه و الان همراه همسرم عاطفه تهران زندگی میکنیم . هم من و هم همسرم توی یکی از شهرستان های غرب کشور بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم و همونجا هم ازدواج کردیم (۴ سال پیش) منتها دو سال بعد از ازدواجمون یه موقعیت شغلی مناسب واسه من پیدا شد که تهران بود و ما مجبور شدیم بیاییم و ساکن تهران شیم . عاطفه هم به محض اینکه اومدیم اینجا توی یکی از مهد های نزدیک به خونمون به عنوان مربی مهد مشغول شد . صبح ها با هم از خونه میزدیم بیرون و عاطفه تقریبا ساعت ۲ و من ساعت حدودا ۴ میرسیدیم خونه . البته عاطفه بعضی اوقات شیفت غروب بهش میخورد و ۱۲ ظهر میرفت تا ۶ عصر . البته عاطفه چندماهی بیشتر نتونست بره سرکار چون داستان کرونا پیش اومد و مدارس و مهد ها تعطیل شد .عاطفه یه خواهر کوچکتر از خودش به اسم آرزو داره که یه دختر معمولی و تا حدودی شیطون هستش که تیپ و هیکل دخترونه معمولی هم داره و از هیکلش یه مقدار سینه هاش به نظر درشت از اونی که باید باشه هستن ولی خیلی هم ملموس نیست این تفاوت و اگه چندین بار با لباس های خونگی ببینیش میتونی متوجه این موضوع بشی .
خانواده همسرم میشه گفت آدمهای مقیدی هستن و عاطفه دختر سربه زیر خانواده هستش در صورتی که آرزو دختر شیطونه میشه .
دو سه ماه از اومدن ما به تهران گذشته بود که یه شب داشتیم با عاطفه فیلم میدیدیم که گوشی عاطفه زنگ خورد و مادرش بود و کلی باهم حرف زدن . عاطفه همون اوایل مکالمه رفت توی اتاق خوابمون و درب رو بست و معلوم بود یه مشکلی توی خانواده شون پیدا شده که نمیخواد من متوجه بشم . وقتی مکالمه تموم شد اومد نشست و پرسیدم چی گفت مادر که گفت چیز خاصی نیست . منم اصرار نکردم و مشغول ادامه فیلم شدیم ولی قشنگ معلوم بود عاطی بهم ریخته بود و فکرش درگیر موضوعی بود که من ازش بیخبر بودم . یهو گفت سیا میشه یه لحظه فیلم رو بیخیال شی تا یکم صحبت کنیم ؟ گفتم بعععله چرا نشه ، خب بفرما ببینم چی شده . گفت راستش انگار آرزو با یه پسره دوست شده و بابام دیروز توی خیابون اونا رو باهم میبینه تا از ماشین پیدا میشه که بره سمتشون ، آرزو بابام رو میبینه و به پسره میگه و پسره هم در میره و بابام آرزو رو با کتک و فحش میاره خونه و خلاصه اوضاع خانواده بهم ریخته است . الانم میخوام اگه اجازه بدی به مامانم بگم واسه آرزو یه بلیط اتوبوس بگیره فردا و راهیش کنه سمت ما و ما هم بریم ترمینال و از اونجا بیاریمش خونه و چند روز پیش ما بمونه تا هم بابام آرومتر شه هم من ببینم این دختره چه مرگشه و این کارا چیه انجام میده . گفتم این که اجازه گرفتن نمیخواست عاطی . آرزو مثل خواهر من میمونه و خوشحال میشم بیاد اینجا .فردا غروب من و عاطی رفتیم ترمینال و آرزو رو که ده دقیقه ای میشد رسیده بود سوار کردیم و رفتیم سمت خونه . فقط قبل از اومدن آرزو ، عاطفه از من خواست که جلوی آرزو جوری وانمود کنم که از اتفاقی که افتاده بیخبرم . منم گفتم باشه . توی راه که داشتیم میومدیم غذا هم گرفتیم و رفتیم خونه و غذا خوردیم و یکم صحبت و بگو بخند و بعدشم من گفتم پاشید برید اتاق خوابمون همونجا صحبت کنید و همونجا هم بخوابید چون من خوابم میاد دیگه . آرزو گفت یعنی تو توی هال میخوابی ؟ گفتم آره دیگه . گفت نه اینجوری که نمیشه . تو عاطی طبق معمول توی اتاق خوابتون بخوابید منم توی هال میخوابم . اینجوری منم راحت ترم و مزاحم شما هم نمیشم . عاطی با خنده گفت خوبه حالا فاز احترام به حقوق اطرافیان برداشتی . برو توی اتاق خواب تا منم مسواک بزنم بیام که کلی باهات حرف دارم . من دیگه خوابیدم و فردا طبق معمول رفتیم سر کار و من طبق تایم همیشه برگشتم خونه . کلید داشتم ولی زنگ زدم که نکنه لباس آرزو نامناسب باشه و من یهویی وارد نشم . درب باز شد ومن رفتم داخل . آرزو یه شلوار راحتی پاش بود که مدل راسته و خیلی معمولی بود و یه تیشرت دخترونه لیمویی رنگ . من رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم دیدم سفره ناهار چیده شده و عاطی و آرزو منتظر من هستن . عاطی عادت داشت صبر میکرد تا من برسم بعد باهم ناهار میخوردیم و من همیشه میگفتم تو منتظر من نمون چون من ساعت ۴ میرسم ولی اینبار هم همون جوری منتظرم مونده بود و آرزو هم غذا نخورده بود تا همه دور هم بخوریم . ناهار رو زدیم و یه چایی پشتش زدیم و من رفتم اتاق خوابمون تا یکی دو ساعت بخوابم . پنجره رو باز کردم و یه سیگار روشن کردم و کشیدم و افتادم روی تخت که بخوابم . سرمو که روی بالش گذاشتم بوی عطر آرزو به مشامم رسید ولی چون خسته بودم زود خوابم گرفت . ساعت طرفای ۸ بود که ب
#ماساژ #خواهرزن
با سلام خدمت همه یه دوستان
همین اول کار بگم که این خاطره یه مقدار طولانی و مفصل روایت میشه و دوستانی که حوصله ندارن نخونن داستان رو که آخرش شاکی نشن از طولانی بودن این داستان
من سیاوش هستم . ۳۲ سالمه و الان همراه همسرم عاطفه تهران زندگی میکنیم . هم من و هم همسرم توی یکی از شهرستان های غرب کشور بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم و همونجا هم ازدواج کردیم (۴ سال پیش) منتها دو سال بعد از ازدواجمون یه موقعیت شغلی مناسب واسه من پیدا شد که تهران بود و ما مجبور شدیم بیاییم و ساکن تهران شیم . عاطفه هم به محض اینکه اومدیم اینجا توی یکی از مهد های نزدیک به خونمون به عنوان مربی مهد مشغول شد . صبح ها با هم از خونه میزدیم بیرون و عاطفه تقریبا ساعت ۲ و من ساعت حدودا ۴ میرسیدیم خونه . البته عاطفه بعضی اوقات شیفت غروب بهش میخورد و ۱۲ ظهر میرفت تا ۶ عصر . البته عاطفه چندماهی بیشتر نتونست بره سرکار چون داستان کرونا پیش اومد و مدارس و مهد ها تعطیل شد .عاطفه یه خواهر کوچکتر از خودش به اسم آرزو داره که یه دختر معمولی و تا حدودی شیطون هستش که تیپ و هیکل دخترونه معمولی هم داره و از هیکلش یه مقدار سینه هاش به نظر درشت از اونی که باید باشه هستن ولی خیلی هم ملموس نیست این تفاوت و اگه چندین بار با لباس های خونگی ببینیش میتونی متوجه این موضوع بشی .
خانواده همسرم میشه گفت آدمهای مقیدی هستن و عاطفه دختر سربه زیر خانواده هستش در صورتی که آرزو دختر شیطونه میشه .
دو سه ماه از اومدن ما به تهران گذشته بود که یه شب داشتیم با عاطفه فیلم میدیدیم که گوشی عاطفه زنگ خورد و مادرش بود و کلی باهم حرف زدن . عاطفه همون اوایل مکالمه رفت توی اتاق خوابمون و درب رو بست و معلوم بود یه مشکلی توی خانواده شون پیدا شده که نمیخواد من متوجه بشم . وقتی مکالمه تموم شد اومد نشست و پرسیدم چی گفت مادر که گفت چیز خاصی نیست . منم اصرار نکردم و مشغول ادامه فیلم شدیم ولی قشنگ معلوم بود عاطی بهم ریخته بود و فکرش درگیر موضوعی بود که من ازش بیخبر بودم . یهو گفت سیا میشه یه لحظه فیلم رو بیخیال شی تا یکم صحبت کنیم ؟ گفتم بعععله چرا نشه ، خب بفرما ببینم چی شده . گفت راستش انگار آرزو با یه پسره دوست شده و بابام دیروز توی خیابون اونا رو باهم میبینه تا از ماشین پیدا میشه که بره سمتشون ، آرزو بابام رو میبینه و به پسره میگه و پسره هم در میره و بابام آرزو رو با کتک و فحش میاره خونه و خلاصه اوضاع خانواده بهم ریخته است . الانم میخوام اگه اجازه بدی به مامانم بگم واسه آرزو یه بلیط اتوبوس بگیره فردا و راهیش کنه سمت ما و ما هم بریم ترمینال و از اونجا بیاریمش خونه و چند روز پیش ما بمونه تا هم بابام آرومتر شه هم من ببینم این دختره چه مرگشه و این کارا چیه انجام میده . گفتم این که اجازه گرفتن نمیخواست عاطی . آرزو مثل خواهر من میمونه و خوشحال میشم بیاد اینجا .فردا غروب من و عاطی رفتیم ترمینال و آرزو رو که ده دقیقه ای میشد رسیده بود سوار کردیم و رفتیم سمت خونه . فقط قبل از اومدن آرزو ، عاطفه از من خواست که جلوی آرزو جوری وانمود کنم که از اتفاقی که افتاده بیخبرم . منم گفتم باشه . توی راه که داشتیم میومدیم غذا هم گرفتیم و رفتیم خونه و غذا خوردیم و یکم صحبت و بگو بخند و بعدشم من گفتم پاشید برید اتاق خوابمون همونجا صحبت کنید و همونجا هم بخوابید چون من خوابم میاد دیگه . آرزو گفت یعنی تو توی هال میخوابی ؟ گفتم آره دیگه . گفت نه اینجوری که نمیشه . تو عاطی طبق معمول توی اتاق خوابتون بخوابید منم توی هال میخوابم . اینجوری منم راحت ترم و مزاحم شما هم نمیشم . عاطی با خنده گفت خوبه حالا فاز احترام به حقوق اطرافیان برداشتی . برو توی اتاق خواب تا منم مسواک بزنم بیام که کلی باهات حرف دارم . من دیگه خوابیدم و فردا طبق معمول رفتیم سر کار و من طبق تایم همیشه برگشتم خونه . کلید داشتم ولی زنگ زدم که نکنه لباس آرزو نامناسب باشه و من یهویی وارد نشم . درب باز شد ومن رفتم داخل . آرزو یه شلوار راحتی پاش بود که مدل راسته و خیلی معمولی بود و یه تیشرت دخترونه لیمویی رنگ . من رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم دیدم سفره ناهار چیده شده و عاطی و آرزو منتظر من هستن . عاطی عادت داشت صبر میکرد تا من برسم بعد باهم ناهار میخوردیم و من همیشه میگفتم تو منتظر من نمون چون من ساعت ۴ میرسم ولی اینبار هم همون جوری منتظرم مونده بود و آرزو هم غذا نخورده بود تا همه دور هم بخوریم . ناهار رو زدیم و یه چایی پشتش زدیم و من رفتم اتاق خوابمون تا یکی دو ساعت بخوابم . پنجره رو باز کردم و یه سیگار روشن کردم و کشیدم و افتادم روی تخت که بخوابم . سرمو که روی بالش گذاشتم بوی عطر آرزو به مشامم رسید ولی چون خسته بودم زود خوابم گرفت . ساعت طرفای ۸ بود که ب
خواهر زن ته دیگ
#خواهرزن
سلام من اولین باره دارم مینویسم امیدوارم اگه اشتباهی هم بود ببخشید
من سامان هستم ۳۳ سالمه و خواهر زنم لیلا ۳۲ سالشه البته زمان سکس بر میگرده به به ده سال پیش برای اولین بار انجام دادیم
من تازه ازدواج کرده بودم رفته بودم خونه پدر زن چند دقیقه ای بود رسیده بودم خواهر خانمم گفت اژانس نیست منو ببره چیکار کنم اون موقع من وانت نیسان داشتم گفتم میخوای من ببرم البته اون موقع اصلا تو این فکرها نبودم . خواهر خانمم گفت چرا که نه اگه ببری ممنون میشم خانمم گفت اره تو رو خدا ببرش سر ظهره ماشین نیست
بالاخره من سوارش کردم لیلا رو رفتیم تو مسیر دیدم این سرخ شده عرق میکنه اصلا دوهزاریم نیفتاد شروع به حرف زدن کردیم من خلاصه کردم ها. نم نم خواهر خانمم گفت ای کاش تو شوهر من بودی تو هم خوشگلی هم جذابی اولش،فکر کردم داره منو امتحان میکنه .
گفتم ابجی لیلا زشته منو امتحان نکن گفت دیونه امتحان چی ای کاش این بچه نبود به خدا طلاق میگرفتم خودم زنت میشدم خواهرم به دردت نمیخوره و فلان من بازم طفره میرفتم که یه دفعه دستشو گذاشت رو دستم آتیش بود بالاخره رسوندمش دمدرشون پیاده شد گفتم کاری نداری من برم ابجی لیلا گفت کجا کیف بچه رو بیار بالا یه شربت بخور بعد من نمیتونم برگردم پایین گفتم باشه این رفت سریع بالا من تا در ماشینو ببندم و کیف بچه رو برداشتم رفتم داخل طبقه دوم بودن دیدم در بازه هی صداش کردم جواب نداد کفشمو در اوردم کیفو بزارم داخل برگردم سریع واقعیتش میترسیدم منو امتحان کنه
ولی یه دفعه دیدم از اتاق خواب با چادر اومد بود ولی فقط لباس زیر قرمز تنشه گفت درو ببند نترس تو این مدت که با خواهرم که نامزد کردی.و ازدواج من همش به فکرت بودم
منو میگی هنگ کردم و یخ زدم اومد جلو دستمو گرفت کشید سمت سمت اتاق گفت نکنه زن ندیدی منم پت پت کنان گفتم چرا ولی میترسم
واقعیتش من تا اون روز اصلا معنی سکس رو نمیدونستم چیه رابطه داشتم ها ولی مفهوم و عشق و حال نمیدونستم چیه
یه لحظه دیدم دوتا سینه های ۷۵ هیکل توپ سفید جلوم وایستاده گفت زانو بزن من انگاری برده اش بودم سرمو گرفت فشار داد سمت کصش گفت بخور ببینم بیشرف دارم میمیرم اروم اروم یادم داد خیلی وحشی بود
منم یاد گرفتم کم کم دراز کشید گفت بسه بیا سینه هامو بخور شیرش بیار ببینم خوردمو گفت اونجوری نه گاز نگیر قشنگ یادم داد با ارامش خوردن رو یادم داد گفت بسه کیرمو گرفت گذاشت جلوش،گفت حالا بکن بیاد وای چه کصاتیشی از شدت حرارت کیرم داشت میسوخت منم اون موقع ها جوان تر بودم پاهاشو قفل کرد دور کمرم گفتم ابم داره میاد گفت چی ابتم بیاد تموم شدن نداریم باید منو ارضا کنی نترس بریز توش وای یه بار ابمو ریختم توش چنان اهی میکشید اروم دراز کشیدم روش گفت پاشو کیرمو خورد تا دوباره راست شد هنوز باورم نمیشد شروع کردم تلبه زدن هر پوزیشینی که دوست داشت وایمیستاد میگفت بکن واقعا خدای سکس بود تا اینکه پاهشو دوباره قفل کرد فش میداد بدو تن تن بزن با ناخن هاش چنگ میزد من ارضا شدن زن رو اونجا دیدم چنان جیغی زد بدنش لریزد که منم گفتم داره ابم میاد گفت نکشی بیرون بزن تن تن جفتمون باهم بشیم منم مثل خودش اه وناله کنان با شدت تمام ابمو خالی کردم توش اینم بدنش لرزید و موهامو میکشید تا اینکه از حال رفت انگار دست هاشو انداخت دور سرم نوازش میکرد گفت بهترین سکسی بود که کرده منم خوابیدم روش چند دیقه ای و لب میگرفت ازم چند دیقه بعد بلند شدم رفتم سرویس و برگشتم خداحافظی کنم با اون چشمهای درشت و خمارش جوری ازم لب گرفت تشکر کرد خودم کیف کردم حدودا ۴سال من و این هر هفته رابطه داشتیم بعدش دیگه ما رفتیم یه شهر دیگه و از هم دور شدیم واقعا ازش ممنونم هنوزم عاشقتم مرسی
نوشته: سامان
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#خواهرزن
سلام من اولین باره دارم مینویسم امیدوارم اگه اشتباهی هم بود ببخشید
من سامان هستم ۳۳ سالمه و خواهر زنم لیلا ۳۲ سالشه البته زمان سکس بر میگرده به به ده سال پیش برای اولین بار انجام دادیم
من تازه ازدواج کرده بودم رفته بودم خونه پدر زن چند دقیقه ای بود رسیده بودم خواهر خانمم گفت اژانس نیست منو ببره چیکار کنم اون موقع من وانت نیسان داشتم گفتم میخوای من ببرم البته اون موقع اصلا تو این فکرها نبودم . خواهر خانمم گفت چرا که نه اگه ببری ممنون میشم خانمم گفت اره تو رو خدا ببرش سر ظهره ماشین نیست
بالاخره من سوارش کردم لیلا رو رفتیم تو مسیر دیدم این سرخ شده عرق میکنه اصلا دوهزاریم نیفتاد شروع به حرف زدن کردیم من خلاصه کردم ها. نم نم خواهر خانمم گفت ای کاش تو شوهر من بودی تو هم خوشگلی هم جذابی اولش،فکر کردم داره منو امتحان میکنه .
گفتم ابجی لیلا زشته منو امتحان نکن گفت دیونه امتحان چی ای کاش این بچه نبود به خدا طلاق میگرفتم خودم زنت میشدم خواهرم به دردت نمیخوره و فلان من بازم طفره میرفتم که یه دفعه دستشو گذاشت رو دستم آتیش بود بالاخره رسوندمش دمدرشون پیاده شد گفتم کاری نداری من برم ابجی لیلا گفت کجا کیف بچه رو بیار بالا یه شربت بخور بعد من نمیتونم برگردم پایین گفتم باشه این رفت سریع بالا من تا در ماشینو ببندم و کیف بچه رو برداشتم رفتم داخل طبقه دوم بودن دیدم در بازه هی صداش کردم جواب نداد کفشمو در اوردم کیفو بزارم داخل برگردم سریع واقعیتش میترسیدم منو امتحان کنه
ولی یه دفعه دیدم از اتاق خواب با چادر اومد بود ولی فقط لباس زیر قرمز تنشه گفت درو ببند نترس تو این مدت که با خواهرم که نامزد کردی.و ازدواج من همش به فکرت بودم
منو میگی هنگ کردم و یخ زدم اومد جلو دستمو گرفت کشید سمت سمت اتاق گفت نکنه زن ندیدی منم پت پت کنان گفتم چرا ولی میترسم
واقعیتش من تا اون روز اصلا معنی سکس رو نمیدونستم چیه رابطه داشتم ها ولی مفهوم و عشق و حال نمیدونستم چیه
یه لحظه دیدم دوتا سینه های ۷۵ هیکل توپ سفید جلوم وایستاده گفت زانو بزن من انگاری برده اش بودم سرمو گرفت فشار داد سمت کصش گفت بخور ببینم بیشرف دارم میمیرم اروم اروم یادم داد خیلی وحشی بود
منم یاد گرفتم کم کم دراز کشید گفت بسه بیا سینه هامو بخور شیرش بیار ببینم خوردمو گفت اونجوری نه گاز نگیر قشنگ یادم داد با ارامش خوردن رو یادم داد گفت بسه کیرمو گرفت گذاشت جلوش،گفت حالا بکن بیاد وای چه کصاتیشی از شدت حرارت کیرم داشت میسوخت منم اون موقع ها جوان تر بودم پاهاشو قفل کرد دور کمرم گفتم ابم داره میاد گفت چی ابتم بیاد تموم شدن نداریم باید منو ارضا کنی نترس بریز توش وای یه بار ابمو ریختم توش چنان اهی میکشید اروم دراز کشیدم روش گفت پاشو کیرمو خورد تا دوباره راست شد هنوز باورم نمیشد شروع کردم تلبه زدن هر پوزیشینی که دوست داشت وایمیستاد میگفت بکن واقعا خدای سکس بود تا اینکه پاهشو دوباره قفل کرد فش میداد بدو تن تن بزن با ناخن هاش چنگ میزد من ارضا شدن زن رو اونجا دیدم چنان جیغی زد بدنش لریزد که منم گفتم داره ابم میاد گفت نکشی بیرون بزن تن تن جفتمون باهم بشیم منم مثل خودش اه وناله کنان با شدت تمام ابمو خالی کردم توش اینم بدنش لرزید و موهامو میکشید تا اینکه از حال رفت انگار دست هاشو انداخت دور سرم نوازش میکرد گفت بهترین سکسی بود که کرده منم خوابیدم روش چند دیقه ای و لب میگرفت ازم چند دیقه بعد بلند شدم رفتم سرویس و برگشتم خداحافظی کنم با اون چشمهای درشت و خمارش جوری ازم لب گرفت تشکر کرد خودم کیف کردم حدودا ۴سال من و این هر هفته رابطه داشتیم بعدش دیگه ما رفتیم یه شهر دیگه و از هم دور شدیم واقعا ازش ممنونم هنوزم عاشقتم مرسی
نوشته: سامان
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
کون خواهرزن مجرد
#خواهرزن
سلام خدمت شهوانیهای عزیز من اولین باره که داستان مینویسم امیدوارم که دوست داشته باشید
اسمم سامان۳۵ساله با قد ۱۸۰ و وزن ۸۲،یه مرد معمولی نمیگم خیلی خوشتیپ یا خوشگلم ولی قابل پسندم و با زبونم میتونم مخ طرفمو بزنم
۱۰ سال ازدواج کردم از خانمم راضیم ولی متاسفانه توی رابطه خیلی سرده و من خیلی طبعم گرمه اوایل نمیتونستم این قضیه رو هضم کنم ولی به مرور زمان دیگه بهش عادت کردم و ازش انتظار زیادی نداشتم سه تا خواهر زن دارم که این داستان برمیگرده به اون کوچیکه به اسم مهسا الان بیست و دو سالشه و سفید و قد بلند و سینه کوچیک و جمع و جور و دو سالی با ما زندگی میکرد تا دانشگاهشو تموم کنه و چون خانواده پدر خانمم شهرستان بودند و دوست نداشتن دخترشون توی خوابگاه باشه به خاطر همین من گفتم که بیاد با ما زندگی کنه و نره خوابگاه که هزینهها برای باباش سنگین نباشه و اینجوری باباش با ادامه تحصیلش موافقت کنه اوایل واقعاً چشمی بهش نداشتم به چشم یه بچه بهش نگاه میکردم کم کم ذهنم نسبت بهش یه جورایی میشد و خودمو بهش نزدیک کردم ولی به عنوان کسی که فقط دوسش دارمو نظری بهش ندارم احساس میکردم که حالم باهاش خوبه و یه وقتایی بغلش میکردم یا باهاش شوخی میکردم و خودشو سعی میکرد بکشه عقب،روزایی که خانمم میرفت بچه رو از مدرسه بیاره من سعی میکردم ظهر زودتر بیام خونه که با هم تنها باشیم،مهسا این موضوع را متوجه شده بود و سعی میکرد بره حموم و درو قفل کنه به بهانه دوش گرفتن یا لباس شستن ،یه روز خودمو زدم به مریضی نرفتم سرکار که خانمم بچه رو ببره مدرسه و صبح بتونم باهاش تنها باشم کم کم دلو زدم تو آب و خودمو بهش نزدیکتر کردم یعنی وقتی خواب بود میرفتم یواشکی بوسش میکردم مخصوصاً اینکه اگه خیلی میدیدم خوابش عمیقه از رو لباش بوس میگرفتم یکی دو بار که پتو از روش میرفت کنار و پاهای سفید و خوش تراششو میدیدم از خود بیخود میشدم و سعی میکردم لمسشون کنم مهسا این موضوع رو متوجه شده بود و سعی میکرد که پتو رو جمع و جور دور خودش بپیچه ولی خب یه وقتایی واقعاً خواب بود و متوجه نبود و من تا ۵ دقیقه میموندم و نگاه میکردم پاهاشو، خانومم یکی دو ماه بعد تصمیم گرفت که برای گواهینامه ثبت نام کنه منم از این فرصت استفاده میکردم و میومدم که با مهسا توی خونه تنها باشم مهسا نه میتونست از خونه ما بره و نه میتونست اون شرایط رو تحمل کنه ،شاید من داشتم خوبی که کرده بودم سواستفاده میکردم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم دست خودم نبود هرجور شده باید خودمو بهش میرسوندم و باهاش ارضا میشدم تا اینکه یه روز که خانمم رفته بود کلاس تعلیم رانندگی رفتم خونه و دیدم که مهسا خوابه آروم خودمو رسوندم به زیر پتوش و بغلش کردم جوری که خیلی بهش فشار نیارم تابلو بود که بیدار شده ولی سعی کرد خودشو به خواب بزنه که ببینه من چیکار میکنم و شایدم به روم نمیآورد بغلش کردم ولی اولش جایی رو نمیمالیدم که یه دفعه ناراحت نشه کم کم از پشت گردنش شروع کردم به بوسیدنش موهاشو ناز میکردم کمی دستمو بردم پایین روی روناشو آروم ماساژ میدادم شهونتم که بیشتر شد دستمو بردم روی سینهاش از روی لباس آروم مالیدم یهو چشاشو باز کردم گفت نکن داری چیکار میکنی؟منم سعی کردم آرومش کنم و گفتم نترس نمیخوام کار خاصی بکنم فقط دوست دارم بغلت کنم اون سعی کرد که خودشو از من جدا کنه ولی من سفت بغلش کرده بودم و چیزی متوجه نبودم کیرم که شق شده بود رو بهش نزدیک کردم و چسباندم به پشتش به نفس نفس افتاده بودم ولی شهوت جلو چشامو گرفته بود و میخواستم هرجور شده باهاش سکس داشته باشم تقلا میکرد و التماس میکرد که کاریش نداشته باشم ولی من هیچ حالیم نبود و التماسش میکردم که اجازه بده فقط لمسش کنم و از روی لباس خودمو بهش بمالم توی تقلا کردناش یهو داگی شد و من از پشت بغلش کردم هم عصبی بود و هم ترسیده بود لتماسش میکردم که اجازه بده فقط یه ذره لمسش کنم یهو پا شد که بره من پشتشو دادم به دیوار سرپا بود و من زانو زده بودم و خواستم که شکمش رو لیس بزنم ولی اجازه نمیداد فقط میگفت نکن به همه میگم که چه کار کردی! من فقط التماسش میکردم که فقط اجازه بده که لیسش بزنم و ببوسمش ولی اجازه نمیداد من هم سرپا شدم و شروع کردم بوسیدن صورتشو لباش و میک زدن نرمی گوشش و اون فقط مقاومت میکرد یه لحظه دستم رفت زیر شلوارشو نرمی کونش رو حس کردم کم کم حالش داشت خراب میشد و مقاومتش کمتر شده بود ولی همچنان دست منو گرفته بود که جای بدی نره منم باهاش صحبت میکردم و آرومش میکردم و بهش میگفتم چقدر دوستش دارم تا اینکه اونم به نفس نفس افتاد و مقاومتش کمتر شد فقط میگفت الان یکی میاد و ما رو میبینه و منم بهش اطمینان دادم که در قفله و هیچ کسی قرار نیست این ساعت بیاد خونه کم کم
#خواهرزن
سلام خدمت شهوانیهای عزیز من اولین باره که داستان مینویسم امیدوارم که دوست داشته باشید
اسمم سامان۳۵ساله با قد ۱۸۰ و وزن ۸۲،یه مرد معمولی نمیگم خیلی خوشتیپ یا خوشگلم ولی قابل پسندم و با زبونم میتونم مخ طرفمو بزنم
۱۰ سال ازدواج کردم از خانمم راضیم ولی متاسفانه توی رابطه خیلی سرده و من خیلی طبعم گرمه اوایل نمیتونستم این قضیه رو هضم کنم ولی به مرور زمان دیگه بهش عادت کردم و ازش انتظار زیادی نداشتم سه تا خواهر زن دارم که این داستان برمیگرده به اون کوچیکه به اسم مهسا الان بیست و دو سالشه و سفید و قد بلند و سینه کوچیک و جمع و جور و دو سالی با ما زندگی میکرد تا دانشگاهشو تموم کنه و چون خانواده پدر خانمم شهرستان بودند و دوست نداشتن دخترشون توی خوابگاه باشه به خاطر همین من گفتم که بیاد با ما زندگی کنه و نره خوابگاه که هزینهها برای باباش سنگین نباشه و اینجوری باباش با ادامه تحصیلش موافقت کنه اوایل واقعاً چشمی بهش نداشتم به چشم یه بچه بهش نگاه میکردم کم کم ذهنم نسبت بهش یه جورایی میشد و خودمو بهش نزدیک کردم ولی به عنوان کسی که فقط دوسش دارمو نظری بهش ندارم احساس میکردم که حالم باهاش خوبه و یه وقتایی بغلش میکردم یا باهاش شوخی میکردم و خودشو سعی میکرد بکشه عقب،روزایی که خانمم میرفت بچه رو از مدرسه بیاره من سعی میکردم ظهر زودتر بیام خونه که با هم تنها باشیم،مهسا این موضوع را متوجه شده بود و سعی میکرد بره حموم و درو قفل کنه به بهانه دوش گرفتن یا لباس شستن ،یه روز خودمو زدم به مریضی نرفتم سرکار که خانمم بچه رو ببره مدرسه و صبح بتونم باهاش تنها باشم کم کم دلو زدم تو آب و خودمو بهش نزدیکتر کردم یعنی وقتی خواب بود میرفتم یواشکی بوسش میکردم مخصوصاً اینکه اگه خیلی میدیدم خوابش عمیقه از رو لباش بوس میگرفتم یکی دو بار که پتو از روش میرفت کنار و پاهای سفید و خوش تراششو میدیدم از خود بیخود میشدم و سعی میکردم لمسشون کنم مهسا این موضوع رو متوجه شده بود و سعی میکرد که پتو رو جمع و جور دور خودش بپیچه ولی خب یه وقتایی واقعاً خواب بود و متوجه نبود و من تا ۵ دقیقه میموندم و نگاه میکردم پاهاشو، خانومم یکی دو ماه بعد تصمیم گرفت که برای گواهینامه ثبت نام کنه منم از این فرصت استفاده میکردم و میومدم که با مهسا توی خونه تنها باشم مهسا نه میتونست از خونه ما بره و نه میتونست اون شرایط رو تحمل کنه ،شاید من داشتم خوبی که کرده بودم سواستفاده میکردم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم دست خودم نبود هرجور شده باید خودمو بهش میرسوندم و باهاش ارضا میشدم تا اینکه یه روز که خانمم رفته بود کلاس تعلیم رانندگی رفتم خونه و دیدم که مهسا خوابه آروم خودمو رسوندم به زیر پتوش و بغلش کردم جوری که خیلی بهش فشار نیارم تابلو بود که بیدار شده ولی سعی کرد خودشو به خواب بزنه که ببینه من چیکار میکنم و شایدم به روم نمیآورد بغلش کردم ولی اولش جایی رو نمیمالیدم که یه دفعه ناراحت نشه کم کم از پشت گردنش شروع کردم به بوسیدنش موهاشو ناز میکردم کمی دستمو بردم پایین روی روناشو آروم ماساژ میدادم شهونتم که بیشتر شد دستمو بردم روی سینهاش از روی لباس آروم مالیدم یهو چشاشو باز کردم گفت نکن داری چیکار میکنی؟منم سعی کردم آرومش کنم و گفتم نترس نمیخوام کار خاصی بکنم فقط دوست دارم بغلت کنم اون سعی کرد که خودشو از من جدا کنه ولی من سفت بغلش کرده بودم و چیزی متوجه نبودم کیرم که شق شده بود رو بهش نزدیک کردم و چسباندم به پشتش به نفس نفس افتاده بودم ولی شهوت جلو چشامو گرفته بود و میخواستم هرجور شده باهاش سکس داشته باشم تقلا میکرد و التماس میکرد که کاریش نداشته باشم ولی من هیچ حالیم نبود و التماسش میکردم که اجازه بده فقط لمسش کنم و از روی لباس خودمو بهش بمالم توی تقلا کردناش یهو داگی شد و من از پشت بغلش کردم هم عصبی بود و هم ترسیده بود لتماسش میکردم که اجازه بده فقط یه ذره لمسش کنم یهو پا شد که بره من پشتشو دادم به دیوار سرپا بود و من زانو زده بودم و خواستم که شکمش رو لیس بزنم ولی اجازه نمیداد فقط میگفت نکن به همه میگم که چه کار کردی! من فقط التماسش میکردم که فقط اجازه بده که لیسش بزنم و ببوسمش ولی اجازه نمیداد من هم سرپا شدم و شروع کردم بوسیدن صورتشو لباش و میک زدن نرمی گوشش و اون فقط مقاومت میکرد یه لحظه دستم رفت زیر شلوارشو نرمی کونش رو حس کردم کم کم حالش داشت خراب میشد و مقاومتش کمتر شده بود ولی همچنان دست منو گرفته بود که جای بدی نره منم باهاش صحبت میکردم و آرومش میکردم و بهش میگفتم چقدر دوستش دارم تا اینکه اونم به نفس نفس افتاد و مقاومتش کمتر شد فقط میگفت الان یکی میاد و ما رو میبینه و منم بهش اطمینان دادم که در قفله و هیچ کسی قرار نیست این ساعت بیاد خونه کم کم
ماجرای مستی با خواهرزن
#مستی #خواهرزن
سلام میخواستم داستان سکسم با خواهر زنم رو بگم من اسمم علی ۲۱ساله و خواهر زنم فاطی ۲۵ ساله سینه و هیکل درشت و باشگاهی داره واقعا کیر شق میکنه خب بریم سر اصل مطلب زنم و خواهرم منو تولد سوپرایزکردن یه تولد نسبتا بزرگ بعد عکس گرفتن شروع کردیم عرق خوردن و رقصیدن دیگه اخر های مجلس همه مست بودیم من رفتم داخل حیاط ی نفسی تازه کنم و سیگار بکشم خواهر زنم اومد پیشم یه لباس کوتاه داشت نشست رو صندلی روبروی من که شورتش معلوم شد چند بار بهش گفتم پاهاشو درست کرد انقدمست بود دوباره پاهاش باز میشد من خواستم شاش کنم رفتم پشتش سرپا کنم دیدم نمیتونم وایستم انقدر مست بودم نتوستم سر پاهام وایستم گفتم فاطی یه لحظه بیا منو بگیر شاش کنم اومد کمرو گرفت دستم سیگار بود یه دستم رو ماشین تکیه داده بودم گفتم میشه کیرمو داشته باشی شاش کنم اونم خندید گفت باشه کیرمو با دوتا انگشتش گرفت گفتم باید بمالی بازم خندید شروع کرد فشار دادن کیرم گفتم نه باید بالا پایین کنی حدود ۱ دقیقه داشت جق میزد میگفتعلی بخدا کسی میاد بد میشه گفتم بیا جلوم اومد گفتم بشین گفت نه کسی میاد گفتم بشین من حواسم هست نشست کیرمو دادم دهنش کلا ۳ ۴ بار بالا پایین کرد بلند شد گفت کسی میاد سریع رفت تو اتاق منم رفتم تو اتاق دیدم داره میرقصه دستشو گرفتم گفتم بیا شکمم رو بمال بالا بیارم اومدیم دوباره داخل حیاط تکیه دادمش به ماشین لباسشو دادم بالا شورتشو زدم کنار کیرمو کردم توکسش نتونستم زیاد بکنم خیلی زود ابمو اومد ریختم کف زمین فقط بهم گفت سریع بیا بالا رفتیم بالا کسی هم شک نکرده بود
مرسی کتا اینجایداستان همراه من بودین این داستان واقعیتبود❤️
نوشته: عباس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#مستی #خواهرزن
سلام میخواستم داستان سکسم با خواهر زنم رو بگم من اسمم علی ۲۱ساله و خواهر زنم فاطی ۲۵ ساله سینه و هیکل درشت و باشگاهی داره واقعا کیر شق میکنه خب بریم سر اصل مطلب زنم و خواهرم منو تولد سوپرایزکردن یه تولد نسبتا بزرگ بعد عکس گرفتن شروع کردیم عرق خوردن و رقصیدن دیگه اخر های مجلس همه مست بودیم من رفتم داخل حیاط ی نفسی تازه کنم و سیگار بکشم خواهر زنم اومد پیشم یه لباس کوتاه داشت نشست رو صندلی روبروی من که شورتش معلوم شد چند بار بهش گفتم پاهاشو درست کرد انقدمست بود دوباره پاهاش باز میشد من خواستم شاش کنم رفتم پشتش سرپا کنم دیدم نمیتونم وایستم انقدر مست بودم نتوستم سر پاهام وایستم گفتم فاطی یه لحظه بیا منو بگیر شاش کنم اومد کمرو گرفت دستم سیگار بود یه دستم رو ماشین تکیه داده بودم گفتم میشه کیرمو داشته باشی شاش کنم اونم خندید گفت باشه کیرمو با دوتا انگشتش گرفت گفتم باید بمالی بازم خندید شروع کرد فشار دادن کیرم گفتم نه باید بالا پایین کنی حدود ۱ دقیقه داشت جق میزد میگفتعلی بخدا کسی میاد بد میشه گفتم بیا جلوم اومد گفتم بشین گفت نه کسی میاد گفتم بشین من حواسم هست نشست کیرمو دادم دهنش کلا ۳ ۴ بار بالا پایین کرد بلند شد گفت کسی میاد سریع رفت تو اتاق منم رفتم تو اتاق دیدم داره میرقصه دستشو گرفتم گفتم بیا شکمم رو بمال بالا بیارم اومدیم دوباره داخل حیاط تکیه دادمش به ماشین لباسشو دادم بالا شورتشو زدم کنار کیرمو کردم توکسش نتونستم زیاد بکنم خیلی زود ابمو اومد ریختم کف زمین فقط بهم گفت سریع بیا بالا رفتیم بالا کسی هم شک نکرده بود
مرسی کتا اینجایداستان همراه من بودین این داستان واقعیتبود❤️
نوشته: عباس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
خواهر زنم راضیه
#خواهرزن
با سلام
اسم من مهدی هست و این قضیه برای حدود ۱۰ ماه پیش هست تو این مدت تصمیم نگرفته بودم این موضوع رو بنویسم یا نه چون دیده بودم اکثر داستان سرایی های دوستان دروغه و بعدش کلی فحش خورده ولی الان تصمیم گرفتم بنویسم راست یا دروغش هم به گردن خواننده ولی یه عده که فقط کسشعر میگن و فحش میدم کسایی هستن که میان جقشون رو میزنن حسش که خوابید شروع میکنن فحش دادن
بگذریم من ۳۲ سالمه و یه خواهر زن دارم الان حدود ۲۵ سال و شوهرش حدود ۲۹ سالشه کلا باهم خوبیم و خانواده کم جمعیت داره خانواده خانمم و از این خانواده ها که با شرت جلو هم میگردن هم نیستم و خیلی عادی
یک سال پیش باجناق من که تو کار تاسیسات هستش یه ماموریت رو باید میرفت تهران هم دوره آموزشی بود و ماموریت چون فاصله شهر ما حدود چهار ساعت بود نمیشد بره برگرده مجبور شد کلا خونه و زندگی رو جمع کنه بره اونجا یه خونه اجاره کنه اون یه سال رو اونجا باشه
ما هم چند باری رفته بودیم بهشون سر میزدیم و چون تقریبا تازه عروس داماد بودن پدر مادرش زیاد می رفتن پیششون
خلاصه یه روز من که برای کارم بعضی از محصولاتم رو از قبل تر هم از تهران میگرفتم و به خاطر اینکه حداقل سه ماه یه بار رو باید اونجا میرفتم و به خاطر همین هم یه پراید وانت گرفته بودم چون وسایل که خرید میکردم زیاد جا گیر نبود یه روز باید میرفتم تهران و قبل تر ها بعضی وقتا که چون خرید هام یه جا نبود و چند نقطه بود شده بود که یه روزه کارم انجام نشه و یه شب رو هتل یا مسافر خونه بمونم
ده ماه پیش که قرار بود برم برای خرید وقتی رسیدم و تو بازار بودم باجناقم تماس گرفت که آمدی اینجا نهار هیجا نری بیا خونه من منتظرم دم ظهر رفتم خونشون و بعد ناهار و استراحت باهم رفتیم دنبال بقیه خرید ها ولی اینبار هم کارم یه روزه تموم نشد و یکی از جنس هایی که میخواستم ته انبار فروشنده مونده بود و گفت باید فردا بیای تا جا به جا کنیم اونو در بیاریم
شب برگشتیم خونه بعد شام به خاطر اینکه باجناقم صبح زود میرفت زود خوابیدم خونشون دو خوابه بود و ما تو پذیرایی خوابیدم و راضیه تو اتاق صبح زود که باجناقم بیدار شد صبحانه بخوره بره منم بیدار شدم و چون خواستم که با زنش تو خونه تنها نمونم گفتم منم صبح زود برم که وسیله ها رو بگیرم برگردم
ساعت ۷ هردو آمدیم بیرون و من که میدونستم مغازه داره زودتر از نه نمیاد یکم خیابون ها رو دور دور کردم تا رسیدم مغازه فروشنده
فروشنده گفت ببخشید ما امروز فلان کارو داریم تا عصری نمیتونم کارت رو راه بندازم
منم به فکر اینکه چیکار کنم چیکار نکنم دیدم راضیه زنگ زد که چه زود رفتی و از این حرفا که گفتم والا آمدم بار هم آماده نیست گفت عصر آخر وقت بیا
راضیه گفت خوب پس کجایی بیا خونه تا بعدظهر بری دیگه با کلی من من قبول کردم و برگشتم خونشون تو راه هم به باجناقم زنگ زدم اونم گفت من امروز رو تا هشت شب شیف هستم و نمیتونم بیام ولی تو برو خونه بیرون نمون
اتفاقا تابستان بود و هوا گرم منم برگشتم خونشون راه زیادی هم نبود تا رسیدم با آب خنک ازم پذیرایی کرد و ساعت حدود ۱۰ بود گفت امروز جای دیگه کار داری گفتم نه چطور گفت منو ببری خرید گفتم باشه هرجا میخوای میبرمت
راستش این یه روزی که خونشون بودم حس کردم باهم سر سنگین رفتار میکنن انگار قهر بودن جلو من نشون نمیدادن
خلاصه زنگ زد به باجناق من که دارم میرم لباس بگیرم پول بزن برام از لحن حرف زدنش هم معلوم بود دستوری بود
آماده شد و باهم رفتیم خرید لباس بازار سمت امام زاده حسن رفتار راضیه با من کلا خوب بود و دوره مجردی هم باهاش شوخی میکردم البته در چارچوب ولی بعد ازدواج کمتر شوخی میکردم ولی اون روز یه جورایی بهام رفتار میکرد شبه دوران مجردی اون روز هم یکم بیشتر آرایش کرده بود و لباس های یکم باز تری پوشیده بود یه مانتو جلو باز سفید با شلوار جین آبی تنگ تو راه اولش حرف های خاصی نمی زد و بیشتر انگار تو فکر بود و سکوت ولی یواش یواش به قول معروف یخش آب شد رسیدم لباس فروشی تو فروشگاه ها نظر منو میپرسید و ازم نظر میخواست که یکم برام عجیب بود بعدش یه بار ازم خواست که بیام اتاق پرو ببینمش که چطوره برام عجیب تر شد یه بلوز تقریبا بازی انتخاب کرده بود وقتی رفتم در اتاق پرو که ببینمش من که تا حالا موهای سرش رو درست حسابی هم ندیده بودم با به لباس نیمه باز که راحت چاک سینه هاش معلوم بود جلو بود و با یه ذره عشوه نظرم رو میخواست
چند باری این کار تکرار شد و یه باری هم یه لباس توری پوشید که تا رنگ سوتین و پوست بدنش هم معلوم بود ازم نظر خواست
در آخر لباس خرید و حدود ساعت ۱ داشتیم برمیگشتیم خونه خیلی گرم بود و کولر ماشین منم درست کار نمی کرد و خیس عرق شده بودیم تو راه کلی از گرما و عرق حرف زدیم و نهار خوردیم رفتیم خونه تو خونه یه شلوارک پوشید با یه تیشرت
#خواهرزن
با سلام
اسم من مهدی هست و این قضیه برای حدود ۱۰ ماه پیش هست تو این مدت تصمیم نگرفته بودم این موضوع رو بنویسم یا نه چون دیده بودم اکثر داستان سرایی های دوستان دروغه و بعدش کلی فحش خورده ولی الان تصمیم گرفتم بنویسم راست یا دروغش هم به گردن خواننده ولی یه عده که فقط کسشعر میگن و فحش میدم کسایی هستن که میان جقشون رو میزنن حسش که خوابید شروع میکنن فحش دادن
بگذریم من ۳۲ سالمه و یه خواهر زن دارم الان حدود ۲۵ سال و شوهرش حدود ۲۹ سالشه کلا باهم خوبیم و خانواده کم جمعیت داره خانواده خانمم و از این خانواده ها که با شرت جلو هم میگردن هم نیستم و خیلی عادی
یک سال پیش باجناق من که تو کار تاسیسات هستش یه ماموریت رو باید میرفت تهران هم دوره آموزشی بود و ماموریت چون فاصله شهر ما حدود چهار ساعت بود نمیشد بره برگرده مجبور شد کلا خونه و زندگی رو جمع کنه بره اونجا یه خونه اجاره کنه اون یه سال رو اونجا باشه
ما هم چند باری رفته بودیم بهشون سر میزدیم و چون تقریبا تازه عروس داماد بودن پدر مادرش زیاد می رفتن پیششون
خلاصه یه روز من که برای کارم بعضی از محصولاتم رو از قبل تر هم از تهران میگرفتم و به خاطر اینکه حداقل سه ماه یه بار رو باید اونجا میرفتم و به خاطر همین هم یه پراید وانت گرفته بودم چون وسایل که خرید میکردم زیاد جا گیر نبود یه روز باید میرفتم تهران و قبل تر ها بعضی وقتا که چون خرید هام یه جا نبود و چند نقطه بود شده بود که یه روزه کارم انجام نشه و یه شب رو هتل یا مسافر خونه بمونم
ده ماه پیش که قرار بود برم برای خرید وقتی رسیدم و تو بازار بودم باجناقم تماس گرفت که آمدی اینجا نهار هیجا نری بیا خونه من منتظرم دم ظهر رفتم خونشون و بعد ناهار و استراحت باهم رفتیم دنبال بقیه خرید ها ولی اینبار هم کارم یه روزه تموم نشد و یکی از جنس هایی که میخواستم ته انبار فروشنده مونده بود و گفت باید فردا بیای تا جا به جا کنیم اونو در بیاریم
شب برگشتیم خونه بعد شام به خاطر اینکه باجناقم صبح زود میرفت زود خوابیدم خونشون دو خوابه بود و ما تو پذیرایی خوابیدم و راضیه تو اتاق صبح زود که باجناقم بیدار شد صبحانه بخوره بره منم بیدار شدم و چون خواستم که با زنش تو خونه تنها نمونم گفتم منم صبح زود برم که وسیله ها رو بگیرم برگردم
ساعت ۷ هردو آمدیم بیرون و من که میدونستم مغازه داره زودتر از نه نمیاد یکم خیابون ها رو دور دور کردم تا رسیدم مغازه فروشنده
فروشنده گفت ببخشید ما امروز فلان کارو داریم تا عصری نمیتونم کارت رو راه بندازم
منم به فکر اینکه چیکار کنم چیکار نکنم دیدم راضیه زنگ زد که چه زود رفتی و از این حرفا که گفتم والا آمدم بار هم آماده نیست گفت عصر آخر وقت بیا
راضیه گفت خوب پس کجایی بیا خونه تا بعدظهر بری دیگه با کلی من من قبول کردم و برگشتم خونشون تو راه هم به باجناقم زنگ زدم اونم گفت من امروز رو تا هشت شب شیف هستم و نمیتونم بیام ولی تو برو خونه بیرون نمون
اتفاقا تابستان بود و هوا گرم منم برگشتم خونشون راه زیادی هم نبود تا رسیدم با آب خنک ازم پذیرایی کرد و ساعت حدود ۱۰ بود گفت امروز جای دیگه کار داری گفتم نه چطور گفت منو ببری خرید گفتم باشه هرجا میخوای میبرمت
راستش این یه روزی که خونشون بودم حس کردم باهم سر سنگین رفتار میکنن انگار قهر بودن جلو من نشون نمیدادن
خلاصه زنگ زد به باجناق من که دارم میرم لباس بگیرم پول بزن برام از لحن حرف زدنش هم معلوم بود دستوری بود
آماده شد و باهم رفتیم خرید لباس بازار سمت امام زاده حسن رفتار راضیه با من کلا خوب بود و دوره مجردی هم باهاش شوخی میکردم البته در چارچوب ولی بعد ازدواج کمتر شوخی میکردم ولی اون روز یه جورایی بهام رفتار میکرد شبه دوران مجردی اون روز هم یکم بیشتر آرایش کرده بود و لباس های یکم باز تری پوشیده بود یه مانتو جلو باز سفید با شلوار جین آبی تنگ تو راه اولش حرف های خاصی نمی زد و بیشتر انگار تو فکر بود و سکوت ولی یواش یواش به قول معروف یخش آب شد رسیدم لباس فروشی تو فروشگاه ها نظر منو میپرسید و ازم نظر میخواست که یکم برام عجیب بود بعدش یه بار ازم خواست که بیام اتاق پرو ببینمش که چطوره برام عجیب تر شد یه بلوز تقریبا بازی انتخاب کرده بود وقتی رفتم در اتاق پرو که ببینمش من که تا حالا موهای سرش رو درست حسابی هم ندیده بودم با به لباس نیمه باز که راحت چاک سینه هاش معلوم بود جلو بود و با یه ذره عشوه نظرم رو میخواست
چند باری این کار تکرار شد و یه باری هم یه لباس توری پوشید که تا رنگ سوتین و پوست بدنش هم معلوم بود ازم نظر خواست
در آخر لباس خرید و حدود ساعت ۱ داشتیم برمیگشتیم خونه خیلی گرم بود و کولر ماشین منم درست کار نمی کرد و خیس عرق شده بودیم تو راه کلی از گرما و عرق حرف زدیم و نهار خوردیم رفتیم خونه تو خونه یه شلوارک پوشید با یه تیشرت
زلزله سبب خیر شد
#ساک_زدن #خواهرزن
سلام دوستان. امیر هستم ۲۸ ساله. ۲ساله ازدواج کردم.خانمم مهشید۲۲ساله.
من در خانواده ای ازدواج کردم که خانمم به همراه دوتا خواهراش. یکی مریم ۲۰.دیگری رویا ۱۸سال دارند و یک داداش ۲۱علی
وقتی ازدواج کردم علی ۴ماه خدمت بود. خانمم تو یه شرکت کار میکرد.یکه هفته شیفت صبح از ۶صبح تا ۳عصر
شیفت بعدازظهر ۳للی ۱۲شب
خواهرزنم مریم دیپلم گرفته بود خونه بود. رویا سال آخر دبیرستان.
ماجرا از اینجا شروع شد.یک روز تابستانی و گرم ساعت ۷صبح اون هفته خانمم شیفت صبح بود. من تو اتاقمون فقط شورت پوشیده بودم.طبق معمول اکثر روزها دم صبح کیرم سیخ میشد.اون روزم بدجوری سیخ شده بود. تازه بیدار شده بودم. کیرمو از شورت بیرو آورده بودم. اووووف داشتم باهاش ور میرفتم. یهویی دیدم خونه تکون عجیبی خورده. فهمیدم زمین لرزه هست.در همون حالت دراز کشیده بودم که دیدم درب اتاق یهویی باز شد خواهر زنم مریم دوید تو اتاقمون.داد زد آقا امیر بلندشو زمین لرزه. که چشمش اوفتاد به من باکیر سیخ شده تو دستم گرفتم.یه لحظه خجالت کشید بود. گفت ببخشید یه دفعه اومدم تو اتاقتون. گفتم این چه حرفیه شما ببخشید که من اینجوری هستم. گفت نه بابا بیخیال .ایراد نداره. فقط کسی نفهمه.تا اینو گفت اشاره زدم گفتم بیا پیشم اومد. همینکه اومد گرفتم گردنشو.
یه بوس از گونه هاش گرفتم. گفتم دوست داری بکنمت. گفت صبر کن اول ببینم دروازه قفله. رفت و نگاه کرد. بعدش اومد. گفت خواهشا هیچکس نفهمه. گفتم بروی چشم. شروع کرد به ساک زدن اووووووف چه ساکی
نوشته: امیر
#ساک_زدن #خواهرزن
سلام دوستان. امیر هستم ۲۸ ساله. ۲ساله ازدواج کردم.خانمم مهشید۲۲ساله.
من در خانواده ای ازدواج کردم که خانمم به همراه دوتا خواهراش. یکی مریم ۲۰.دیگری رویا ۱۸سال دارند و یک داداش ۲۱علی
وقتی ازدواج کردم علی ۴ماه خدمت بود. خانمم تو یه شرکت کار میکرد.یکه هفته شیفت صبح از ۶صبح تا ۳عصر
شیفت بعدازظهر ۳للی ۱۲شب
خواهرزنم مریم دیپلم گرفته بود خونه بود. رویا سال آخر دبیرستان.
ماجرا از اینجا شروع شد.یک روز تابستانی و گرم ساعت ۷صبح اون هفته خانمم شیفت صبح بود. من تو اتاقمون فقط شورت پوشیده بودم.طبق معمول اکثر روزها دم صبح کیرم سیخ میشد.اون روزم بدجوری سیخ شده بود. تازه بیدار شده بودم. کیرمو از شورت بیرو آورده بودم. اووووف داشتم باهاش ور میرفتم. یهویی دیدم خونه تکون عجیبی خورده. فهمیدم زمین لرزه هست.در همون حالت دراز کشیده بودم که دیدم درب اتاق یهویی باز شد خواهر زنم مریم دوید تو اتاقمون.داد زد آقا امیر بلندشو زمین لرزه. که چشمش اوفتاد به من باکیر سیخ شده تو دستم گرفتم.یه لحظه خجالت کشید بود. گفت ببخشید یه دفعه اومدم تو اتاقتون. گفتم این چه حرفیه شما ببخشید که من اینجوری هستم. گفت نه بابا بیخیال .ایراد نداره. فقط کسی نفهمه.تا اینو گفت اشاره زدم گفتم بیا پیشم اومد. همینکه اومد گرفتم گردنشو.
یه بوس از گونه هاش گرفتم. گفتم دوست داری بکنمت. گفت صبر کن اول ببینم دروازه قفله. رفت و نگاه کرد. بعدش اومد. گفت خواهشا هیچکس نفهمه. گفتم بروی چشم. شروع کرد به ساک زدن اووووووف چه ساکی
نوشته: امیر