دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
708 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
من و شوهر خواهر شوهرم

#اقوام #زن_شوهردار

اسمم شیرینه. یادتونه حدود ده سال پیش خاطره اولین سکسم رو با امیر شوهر خواهر شوهرم که با نقشه کشوندمش خونه به بهونه ترکیده شدن شیر حموم و سکس باهاش رو براتون نوشتم. از اون به بعد تا بهمن 1402 ما نتونستیم باهم سکس داشته باشیم و اون خاطره همیشه توی ذهنم بود. البته ماساژ و ماچ و بوسه و اینا رو داشتیم. خلاصه خواهر شوهرم مریض شد و امیر اونو برد تهران برای درمان. یکی دو روز بعد بهمون اطلاع داد که باید عمل بشه. پس خواست که کسی برای کمک بهش بره تهران. همه خانمهای فامیل بهونه داشتن یکی شوهرشو یکی بچه هاشو یکی کارشو بهونه کردن و من از خدا خواسته انتخاب شدم که برم تهران. بچمو به شوهر و کادر شوهرم سپردم و رفتم. توی هواپیما همش به اولین سکسم با امیر و لذتی که برده بودم فکر میکردم.تهران که رسیدم امیر اومده بود فرودگاه و منتظرم بود. منو که دید باهام دست و بغلم کرد و گفت میبینی چه گرفتاری برای زنم درست شده. گفتم نگران نباش درست میشه و خوب میشه. مستقیم رفتیم بیمارستان ولی چون امیر همش توی فکر بود نشد کاری بکنم. شب رو موندم بیمارستان و امیر بیچاره همش توی لابی بیمارستان بود و نگران. صبح اول وقت خواهر شوهرم رو بردن اتاق عمل و حوالی ساعت 2 ظهر بیرون آوردن و مستقیم ای سی یو. منو امیر رفتیم دیدیمش و کمی باهاش حرف زدیم. حالش بد نبود ولی خب نذاشتن پیشش باشیم. تا شب چند باری با خواهش رفتیم دیدنش که گفتن دیگه نمیشه ببینید و باید مریض بخوابه و خودمون حواسمون بهش هست. خیلی خسته بودیم و تصمیم گرفتیم بریم هتل تا صبح. رسیدیم هتل و امیر روی تخت دراز کشید و چشماشو بست. منم مانتوم رو در اوردم و ابی به دست و صورتم زدم و اومدم کنارش نشستم. کمی بازو هاشو مالوندم و رفتم سراغ پاهاش کمی مالیدم که گفت آخیش چه خوبه.دستت درد نکنه. بیشتر مالیدم و ساقهاشو مالیدم و یواش یواش رفتم بالاتر تا به روناش رسیدم. چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد و گفت چه خوبه. آروم دستم رو بردم روی کیرش برق از چشمانش بیرون زد. آروم مالوندمش همون کیر بزرگی که توی حموم همش توی کسم بود الان بازم توی دستام بود.بعد از حدودا ده سال دوباره میشد که توی خودم حسش کنم. یواش یواش احساس میکردم که شورتم داره خیس میشه. هر چی بیشتر میمالیدم بزرگتر و کلفتتر میشد و آب منم بیشتر میشد. تحمل نداشتم رفتم سراغ کمربندشو و بازش کردم. دکمه رو باز کردم و زیپ رو پایین کشیدم شلوارشو پایین آوردم و رونای سفید و ماهیچه ای بی موشو دوباره دیدم. از حشریت دیونه شده بودم. ی شورت قرمز تنش بود که بیشتر دیوونم میکرد و ی کیر بزرگ شق شده زیر شورت که چشامو میخکوب خودش کرده بود. یهو امیر یه نوازش آرومی از سینم کرد و ی آه بلندی ناخودآگاه ازم بلند شد. به چشماش نگاه کردم که منو به طرف خودش کشید و بلافاصله ازم لب گرفت. امیر خیلی قشنگ لب میخورد و گاهی زبونش رو فرو میکرد توی دهنم و با این کارش منم زبونم رو بیرون می فرستادم و بعد زبونم رو می مکید و انکارش ی حسگر مانند و ی حال خیلی عالی توی قسمت پایین شکمم درست میکرد که باعث میشد از خودم بیخود بشم شکمم رو به شکمش میچسبوندم و سرم رو عقب میکشیدم و امیر با دستاش کمرم رو محکم میگرفت و بلافاصله سینه هامو میمکید و دیوونه ترم میکرد. آب از کسم فوران کرده بود و خیس خیس بود. گاهی که تکون میخوردن کیر کلفتش که با شورت به از روی شلوار چسابم به کسم میخورد آه و اوهم رو بیشتر میکرد.نفهمیدم چقدر سینه هامو خورد ولی یهو متوجه شدم که به پشت رو تخت خوابیدم و لخت لختم و پاهام به سمت کمم جمع شدن و امیر داره کسم رو میخوره و لیس میزنه. وقتی زبونش رو از روی خط کسم از پایین تا چوچولم میکشید به قدری حشری میشدم که مجبور میشدم کمرم رو از روی تخت جدا کنم و سرم رو دیوانه وار به تشک فشار بدم اما با این کارم لبه های کسم باز میشدن زبونش به در ورودی کسم میخورد و دیوونه تر میشدم. برای یه لحظه به قدری این حرکات حال آور شدن که دیگه طاقت نیاوردم و با جیغ در حالی که بالش رو گذاشتم روی دهنم ارضا شدم و نفسم دیگه بند اومد و راحت شدم. حسی عالی که هیچ وقت با شوهرم تجربش نکرده بودم. امیر عالی بود. اون بدون اینکه کیرش رو بزاره توی کسم منو ارضا کرده بود.حسی که همیشه به یادم میمونه. اومد و کنارم دراز کشید و منو بغل کرد و لبم رو بوسید. نگاش کردم و گفتم عالی بود عزیزم. بدجور ارضام کردی. پنج شیش دقیقه ای دراز کشیدیم و یهو کیر شق شدشو روی رونم احساس کردم. یادم افتاد که اون ارضا نشده. آروم اومدم روش و ازش لب گرفتم و لبش رو خوردم و شروع به بوسیدنش کردم.سینه هاشو خوردم و آهش در اومد فکر کردم دروغ میگه ولی قسم خورد که با مکیدن سینه هاش ی حالتی میشه. پایین تر اومدم تا نافش. از نافش که گذشتم و بوسیدم و مکیدم آهش بیشتر شد و وقتی کشاله رونش زیر بیضه هاشو لیس میز
فرشته ناز من

#اقوام #زن_بیوه #مرد_متاهل

سلام رفقا
علی هستم ۴۰ سالمه اهل تهران
متاهلم و خیلی حشری و داغ. یه خانمی از اقوام دورمون بود هر وقت میدیدمش واقعا از زیبایی اندام و صورت نازش لذت می‌بردم هم سنیم
. حدود بیست سالش بوده داده بودنش به یکی از فامیل های مادریش که کلی ازش بزرگتر بود . این اواخر که باهم میدیدمشون شوهرش مریض بود و شکسته شده بود حس میکردم باباشه نه شوهرش .
اصلا شبیه زن و شوهر نبودن هیچ تناسبی نداشتن همیشه حسرت می‌خوردم میگفتم کیرتو این شانس این دلو دست کی افتاده.
چند وقتی گذشت شنیدم شوهرش که اعتیادم داشت سکته کرده و فوت شده . تا اون موقع از مردن هیچ کس خوشحال نشده بودم ولی اینبار شدم گفتم خدا رو شکر مجرد شد حالا شاید بتونم مخشو بزنم . چند ماهی گذشت از فوت شوهرش. شماره فرشته رو به هزار زحمت پیدا کردم ولی خب دل تو دلم نبود اگه می فهمید منم و می‌خواست آبروریزی راه بندازه تو فامیل خوبیت نداشت. دل و زدم به دریا و به عنوان یه غریبه بهش پیام دادم و اولش اعتماد نکرد خلاصه با هزار تا بامبول تونستم اعتمادش جلب کنم. دیگه چت و تلفن‌هامون عاشقانه و احساسی شده بود و چون میدونستم هیچ درکی از عشق نداشته با وجود اون پیرمرد داغون سعی می‌کردم بهش محبت کنم و عاشقانه باهاش حرف بزنم یواش یواش حرفامون بوی سکس هم گرفته بود ولی نمیخواستم از دستش بدم با احتیاط جلو میرفتم. یه روز از سر کار اومدم زنم گفت با بابام اینا میخوایم بریم سمت کلور ( اسم روستاشونه )
تو هم میای گفتم نه من مرخصی ندارم خوش بگذره . پنج شنبه صبح اینا راه افتادن من به فرشته زنگ زدم داستان و گفتم و گفتم تنهام خواستی بیا خونمون اولش یکم تعارف کرد و با کلی زبون ریختن من راضی شد و فرداش که جمعه بود شد بهترین روز زندگی من.
باهاش قرار گذاشتم زود بیاد که بیشتر باهم باشیم ساعت ۹ صبح اومد خونه ما راهنماییش کردم رفت لباس عوض کرد با یه شلوار تنگ و تاب اومد تو پذیرایی براش چای و شیرینی و تنقلات آوردم و باهم حرف زدیم و خنده و شوخی و بغل و بوس . هر دومون میدونستیم قراره چی بشه و من اصلا عجله ای نداشتم چون میخواستم به دل خودش باشه و با آرامش جلو بره چون وقت داشتم تا شب . میدونستم واقعا هیچ عشق و حالی نداشته از سن کم با اون یارو بوده تا چند ماه پیش و اصلا فهمی از حال و حول درک نکرده میخواستم لذت ببره. یه موزیک گذاشتم و پاشدم به رقص و قر دادن اونم آوردم وسط و با بغل و بوس و نوازش بدنش یواش یواش آماده کردم چند بار بوسیدمش و لب گرفتم ازش فرشته خیلی ناز و بی همتاست . آروم آروم با همون رقص به طرف اتاق خواب و تخمین رفتیم و هولش دادم آروم انداختمش رو تخت کنارش خوابیدم دوباره بوسیدمش و ازش لب گرفتم دستم و بردم رو سینه هاش و براش می‌مالید دیگه کامل هردومون رو ابرها بودیم خیلی دوست داشتم اولین باری که دستم میره رو کس نازش تو چشاش زل زده باشم و حسشون ببینم آروم دستمو بردم پایین و با مالش شکمش به کسش رسوندم چشاش بست و گوشه لبشون گاز گرفت خیلی حال کردم پاشدم لباشو درآوردم و هر کاری که بلد بودم هر هنری که داشتم باید براش انجام می‌دادم چون واقعا فرشته رو دوست دارم چشماشو که باز کردم نگامون تو هم گره خورد بدون اینکه پلک بزنم صورتمو به صورتش نزدیک کردم و آروم گفتم فرشته جون خیلی دوستت دارم یه قطره اشک از گوشه چشمش قل خورد داشتم دیوونه می‌شدم امون ندادم لبامو رو لباش قفل کردم حسابی مکیدم اومدم پایین نوک ممه هاشو می‌خوردم و میک میزدم صدای ناله های پر از لذت فرشته رو می‌شنیدم و لذت میبردم کاملا لختش کردم و رفتم بین پاهاش تا چشام به کس ناز و هلوش افتاد فقط میخواستم بخورمش و حسرت اینهمه سال نگاه و عشق و جبران کنم. گفتم فرشته جون اجازه میدم کس نازتو بخورم با حالتی که انگار بار اولی که کسی داره براش اینکارو میکنه فقط با تکون دادن سر بهم تایید داد و منم براش سنگ تموم گذاشتم اینقد این هلوی ناز خوردم و لیسیدم که دیگه کار از ارضا گذشته بود فقط ناله میکرد و لذت می‌برد منم غرق لذت بودم کسی رو که آرزوم بود باهاش حرف بزنم الان کسش تو دهنم بود . حسابی که براش خوردم کیرمو درآوردم و با آب کس نازش خیسش کردم و میدونستم اینقد لیز هست که نیاز به ساک زدن نداره . کیرمو گذاشتم دم هلوی نازش اون لحظه خودمو خوشبخت ترین مرد دنیا میدیم که دارم با سر میرم تو بهشت
با یه فشار تقریبا زیاد دادمش تو خیلی تنگ و داغ بود علتش هم معلوم بود چون واقعا هیچ سکسی نداشته این جیگر طلا. یکم نگه داشتم تا حسابی خیس بشه و آروم آروم شروع به تلمبه زدن کردم
واقعا بی نظیر ترین سکسم بود وقتی میدیدم یه فرشته ناز و خوشگل زیرم خوابیده و دارم با لذت تو کسش تلمبه میزنم انگار دنیا مال من بود
چند تا پوزیشن که راحت بود و حس میکردم دوست داره انجام دادیم فقط داگ استایل شد این کون خوش فرم و سفیدشو میدیدم بابت
احتمال یا شک

#زن_شوهردار #اقوام

سلام عزیزان. این شرح یک اتفاقه.واقعی واقعیه.
سال۷۲دوم دبیرستان نظام قدیم بودم اون موقع درسی بود بنام طرح کاد که یک روز هفته باید میرفتی یک شغلی یاد میگرفتی و آخر سال از اوستا کارت میزان مهارتت رو میپرسیدن و نمره میدادن.من اون موقع داروخانه میرفتم.برای کارآموزی.ظهر یک روز سرد زمستون بود یادمه خیلی هم برف باریده بود.رسیدم خونه دیدم از روستا مهمون اومده عمه و عروسش و پسر کوچیکش که ۲۰سالش بود اومده بودن سلام و احوالپرسی کردم پدرم گفت عصر که رفتی دوباره داروخانه…داروهای عروس عمه رو هم بگیر بیار.من تا اون روز این عروس عمه ام رو ندیده بودم یک دختر قد بلند و محجبه و خجالتی بود ساده و بدون آرایش و تجملات.من حتی عروسیشون هم نرفتم چون روستا بود.پرسیدم چی شده مگه پسر عمه کجاست.عمه ام گفت قبرستونه. خاک عالم به سرش.گفتم چی شده مگه گفتن دیروز توی روستا دعوا کرده و زده با چوب دو نفر رو نفله کرده الان هم بازداشته فردا باید بره دادگاه تا معلوم بشه چی میشه.گفتم عروس عمه چش شده پس …گفتن توی دعوا رفته نزاره شوهرش درگیر بشه یک سنگ خورده سرش نشکسته ولی ورم کرده درد داره.ولی بیشتر دکتر گفته ترسیده.باید استراحت کنه.الانم ناهارتو بخور برو داروهاش رو بیار گناه داره.عمه گفت من و حسین میریم روستا چون باید شب غذای گوسفندا رو بدیم سارا اینجا میمونه فردا صبح میایم که بریم دادگاه.خلاصه که من رفتم داروخانه نسخه رو نشون دکتر دادم گفت این یک داروی خواب آور قوی هم توش نوشه بگو نصف بخوره بهتره.بعد علامت ۱ دوم روش نوشت داد بهم.من هم تا۷ غروب باید داروخانه وایمیستادم.که دکتر گفت پسر بیا با آقای رضایی برین انبار دارو بیارین بعد برو خانه.خلاصه که رفتیم انبار این رضایی آدم زبلی بود گفت این دارویی که امشب دکتر بهت داد داروی خوبیه من با این دارو تا الان چند بار کون گاییدم.من خداییش تااون موقع اصلا کون مون نگاییده بودم چندباری بچه محل ها رو مالیده بودم اما گایش اصلا.دختر که اصلا.گفتم یعنی چی با این دارو کون گاییدی؟گفت ازین قرص۲تابه هرکی بدی عین خرس توی زمستون می‌خوابه میفته بیدار نمیشه همین حرفش کرم انداخت توی فکرم که شب برم سراغ کون عروس عمه خلاصه که رفتم خونه و داروها رو دادم گفت پسر دایی باید چطوری استفاده کنم.گفتم فقط دو تا دارو ماله شب هست بقیه مال روزه.۱استامینوفن رو با۲تا ازون قرصها رو دادم بهش گفتم بعد شام با۱لیوان آب بخور.ساعت۹شام خوردیم دقیق یادمه تازه سریال شروع شدکه ننم میوه آورد بعدش عروس عمه قرصها رو با۱لیوان آب خورد.اون زمان مردم ساعت ۱۱دیگه همه خواب بودن گوشی و ماهواره و اینا نبودکه. تلویزیون هم چندان برنامه ای نداشت تازه ماهم شهر کوچیکی بودیم و سنتی زندگی می‌کردیم…بابا ننم ۵صبح نماز بیدار بودن و بعدشم سر کارصبحونه۶همیشه حاضر بود.در ضمن خونه فقط دو تا اتاق خواب ۱حال و ۱آشپزخانه داشت.سرویس و حمام هم بیرون بود.ننم و بابام رفتن اتاقشون ومن و خواهر کوچیکه هم توی اتاقمون.مادرم گوشه اتاق ما برای عروس عمه جا پهن کرد.رفتیم توی رختخواب باور کنید هنوز۱ساعت نشده بود که عروس عمه مست خواب بود خواهرم مطمئن هستم هنوز بیدار بود من هم دلم آشوب بود.ساعت همینجور می‌گذشت.نزدیک۲بود چند بار بلند شدم نشستم تا که مطمئن شدم خواهرم خوابه.بخاری بلند بوداتاق هم گرم.آروم رفتم سمت عروس عمه.لحاف رو زدم کنار دیدم خوابه خوابه.یک وری به پهلو خوابیده بود آروم اول چند بار دست زدم بهش دیدم انگار نه انگار نور هم کم بود اما کافی بود.۱چراغ خواب سبز روشن بود.دستم رو گذاشتم روی کون بزرگ و تپلش…چقدر کمرش باریک بود همین که دستم خورد بدنم لرزید چقدر نرم بود آخ آخ چه لحظه ای بود کیر کوچولوم که فقط۱۲سانت بود بلند شد.دقیق میگم چون چند بار با خط کش اندازه گرفته بودم.ولی میدونم خوب کلفت بود و هست.عقلم نمی‌رسید که سینه هاش رو بمالم.دامنش رو دادم بالا یک شلوار نخی پاش بود.وای از روی شلوار دست زدم کونش مالوندمش های دستم رو می‌بردم لای کونش و هی دست میزدم .پایین‌تر چقدر نرم‌تر بود.نمدونستم کوس اینقدر نرمه اونم از پشت.باور کنید اینقدر مالیدم که کوسش نم انداخت.تا اینکه آبم پاشید توی شرتم.دیگه حال نداشتم و سیر شدم و گرفتم خوابیدم.حتی لختش هم نکردم.صبح ننم بزور بیدارم کرد رفتم مدرسه توی مدرسه یک رفیق داشتم دائم ازکون گاییدناش تعریف میکرد همش میگفت آرزو دارم کون دختر بزارم.بهش گفتم من دیشب تاصبح کون دختر مالیدم گفت گوه خوردی که دروغ میگی گفتم به جون ننم
پرسید چطور من هم جریان رو گفتم اون رفیق فابم بود خیالم جمع بود که دهنش قرصه…گفت کوسخول لختش کن بزار کونش کیف کن.گفتم کثیفه گفت مشنگ کثیفه چیه بکن بفهمی لذت دنیا چیه.من گفتم دیگه فرصت تموم شد اون رفته خونه اش.ظهرش که برگشتم عمه و پسرش خونه ما بودن پسر عمه بزرگه رو ب
آمپول زدن دردناک به دخترخاله خانومم

#مرد_متاهل #اقوام

سلام امیرعلی هستم ۳۹ ساله از یکی از خراسان. من قدم ۱۸۵ هست و یه مدت شنا کار میکردم و هیکلم تقریبا خوبه و به خاطر نوع کارم همیشه مرتب هستم و خیلی به خودم میرسم و به تمیزی خیلی اهمیت میدم و زیاد پول ادکلن میدم . میخوام داستان آمپول زدن به دخترخاله خانومم به اسم مهدیه رو براتون تعریف کنم. من کارمند هستم و چند سال پیش دوره تزریقات و پانسمان رو دیده بودم. این مهدیه دخترخاله خانومم حدود ۴۲ ساله و چند ساله که از شوهرش جدا شده و با دخترش خونه خاله ی خانومم زندگی میکنه. مهدیه یه دختره به شدت سفید و با بدن تو پر و مخصوصا ساق پاها و کون گوشتی داره. یه چند باری هم دیدم پاهاش اصلا مو نداره البته کلا خانواده ی خانومم بدنشون خیلی کم مو هست. ولی این مهدیه خانومم هر روز حمام میره جوری که بهش میگن مرغابی پس که همش حمام میره. من اوایل ازدواج خونه خاله خانومم بودیم و رابطه ما با خاله خانومم خیلی صمیمی تر از بقیه فامیل اونا هست. و این مهدیه بعد از طلاق از لحاظ روحی خیلی خراب بود و همش خونه ما بود و با من خیلی راحت تر شده بود و فهمیده بودم دلش میخواد و گاهی خودش رو به من می‌مالید و منم یه کم دستمو به کونش میزدم. خلاصه این مهدیه خانومم یه روز از استخر که میاد کمرش درد ميگيره و جوری بوده که مجبور میشه بره دکتر و دکتر براش آمپول متوکاربامول مینویسه . خلاصه این مهدیه خانومم از آمپول به شدت میترسه و نمیزنه. من هم خانومم به خاطر یه ماموریت رفته بود تهران و من تنها بودم و رفته بودم حمام وقتی از حمام اومدم دیدم مهدیه به گوشی من زنگ زده و وقتی جواب ندادم پیام داده که کار داره با من و حتما تماس بگيرم باهاش. منم بعد از این که خودمو خشک کردمو کارامو کردم زنگ زدم بهش . جواب که داد گفت امیر آقا ( تو فامیل بهم میگن امیر ) میشه برام یه کاری بکنید منم گفتم بفرما اختیار دارید گفت رفتم دکتر برام آمپول نوشته و میترسم بزنم چون متوکاربامول هم هست و شنیدم خیلی درد داره. ( کسایی که زدن میدونن متوکاربامول آمپول روغنی و ۱۰ سی سی هست و باید به هر دو طرف کون زده بشه و به شدت دردناکه ) مامان همون خاله خانومم گفت شما خوب میزنید میشه برام‌ تزریق کنید . اصلا باورم نمیشد که اینو بکنه و یه لحظه فک‌کردم دارم خواب میبینم و ساکت شدم که دوباره گفت آقا امیر چی شد میشه بزنید که گفتم اگه شما میخواید چشم . چشم که گفتم یه لحظه کون لخت مهدیه جلوی چشم اومد و کیرم یه تکون اساسي خورد. گفتم‌ کی . گفت من از حمام اومدم موهامو خشک کنم خبر میدم که گفتم چشم . یه نیم ساعت که گذشت زنگ زد گفت میشه بياين. منم طبق معمول به خودم رسیدم و ادکلن زده رفتم . نمیدونید چه جوری خودمو رسوندم . فک کنم ۱۰۰ میرفتم با ماشین. وقتی رسیدم زنگ زدم گفت الان ميام که دیدم با خاله خانومم اومد و خاله گفت چون مهمون دارن و الکل هم نيست بیاد خونه ما بزنم براش. کلی حال کردم و سوار ماشین که شد تازه دیدم وای یه مانتوی کوتاه مشکی داره و یه ساپورت مشکی و نصف ساق پاهاش پیدا و بدون جوراب و با کفش پاشنه بلند. کیرم داشت منفجر می شد و تعجب کردم هم اومد جلو و هم اینکه جوراب نداشت چون هميشه جوراب نازک شیشه ای بدون کف پاش می کرد راه که افتادم گفت اول بریم داروخانه پد الکلی بگیرم و بعدش بریم یه مغازه که من جوراب بگيرم منم گفتم چشم رفتم داروخانه و من رفتم پد الکلی گرفتم و بعدش رفتیم یه مغازه . رفت تو و بعد از چند دقیقه اومد و گفت بریم . راه که افتادم دیدم داره کفششو در میاره تا جوراب پاش کنه . نمیدونید چه صحنه ای بود. پاهای سفید و بی مو و گوشتی و داشت جوراب می‌پوشید. رسیدیم خونه و رفتیم تو . رفت که توی خونه گفتم شما بشین من الان ميام . رفتم دمه در و کفشاشو بو کردم نمیدونید چه بویی داشت اصلا بوی بدی نداشت و بوی خیلی خوبی میداد . رفتم تو و اول یه آبمیوه آوردم با هم خوردیم و بعدش گفت آقا امیر زودتر برام بزنید که دارم از ترس میمیرم. بهش گفتم بره روی تخت دراز بکشه و آماده بشه مانتوشو زد بالا و ساپورتشو یه کم داد پایین و منم داشتم آمپول و حاضر میکردم که گفت چرا دو تا هست گفتم ۱۰ سی سی هست و باید به هر طرف ۵ سی سی بزنم نگاش کردم دیدم از ترس دستشو گذاشت روی کونش. بهش گفتم بیشتر لخت کنید که هر کاری کرد پایین نمی‌ موند و آخر ساپورت و تا پایین کونش کشید پایین. یهو دیدم یه کون سفید و بی مو و گوشتی جلوی منه . کیرم داشت میترکید آمپول رو حاضر که کردم رفتم کنارش و گفتم آماده هستین گفت امیر جان یواش بزن خیلی میترسم و گفتن خیلی درد داره ( نمیدونم از ترس گفت امیرجان یا چیزه دیگه ای بود ) خلاصه بهش گفتم باشه و گفتم آروم باش و شل کن تا کمتر درد بگیره گفت باشه. کونش رو الکل زدمو و آمپول اول رو وارد کرد و اون دستمو گذاشتم روی اون لمبر کونش تا زدم گفت آخ درد داره منم ه
یک عشق خانوادگی

#اقوام #عاشقی

خودم:
سلام وعرض ادب…صادق هستم۴۵ساله قد بلند یک‌کم تپل به قول خانومم خدارحمی زبون باز تو دل برو…توی کرونا بنا به دلایلی که لازم نیست اینجا بگم چون ماجرا غمگین میشه من همسرم رو از دست دادم…نه بیماری بلکه چیز دیگه…‌نمیگم چون که علت خاصی داشت شاید کسی اون ماجرا رو بدونه من و بشناسه خوب نیست…بگذریم… من و پسرم که آلان۲۰سالشه و ترم۳مهندسی برق میخونه ماشالله خوشگل و فوق‌العاده خوشتیپ و درسخوان…تنها شدیم،خونه بی زن موند،منو خانمم بعد پسرم دیگه بچه دار شدیم و خدا نخواست…همین پسر نور چشمی من شد…من خودم فروشگاه نساجی دارم و وضعم از خوبم بهتره الحمدالله شکر خدا…فروشنده۵تادارم با۱کارگر که پادوی مغازه است…پسرم چند بار بهم گفت بابا جون تو جوونی چرا دوباره ازدواج نمیکنی من که مشکلی ندارم با این مسئله،،گفتم عزیزم پسرم دلم میخواد اما کسی رو که به دلم بشینه پیدا نمیکنم…حتی بمن دختر جوون هم پیشنهاد دادن زیبا بود اما باور کنید من خجالت کشیدم باهاش ازدواج کنم…طی این ۳سال گذشته فقط پای سیستم مغازه یا فیلم دیدم یا آهنگ گوش کردم یا تو نت بودم که با این سایت و داستانها آشنا شدم…وخواستم داستان خودم و بنویسم…اسماء مستعاره ولی روایت واقعی…حتی یکی از فروشنده ها که خیلی ناز و مطلقه هم هست یک‌کم باهم جور شدیم خونه هم بردمش حتی یک بار باهم رابطه دست و پا شکسته هم داشتیم اما پررو بود ازش بدم اومد…بعد از اولین رابطه که فقط در حد ساک و مالش بود حتی نزاشت بمالمش یا لختش کنم…مثلا میخواست منو تشنه نگه داره…احساس بزرگی می‌کرد کسی بمن زنگ میزد می‌پرسید کی بود چکار داشت…یا با بقیه بد صحبت می‌کرد از من رئیس تر بود…یکی از خانوما بهم گفت حاج صادق حیف شما نیست این زنه دیوونه است اخلاقی نداره…شوهر قبلی‌اش رو هم دیوونه کرد تا طلاقش داد…دیدم راست میگه عذرش رو خواستم…نه که به رو بمونم مث سگ انداختمش بیرون چون خیلی پر رو بود…بعداز اون هم دیگه به زن گرفتن فک نکردم…هر ۲یا۳ماه که به چین یا ترکیه میرفتم برای خرید تادلم میخاست کوس بود که میکردم و حال میکردم…خلاصه که تصمیم گرفتم قید زن و بزنم…بعد از چند وقتی پارسال بعد از عید یک مغازه بزرگ توی یک پاساژی داشتم چون کرایه اش سنگین بود هر کی هرکی نمتونست اجاره اش کنه…پسرم گفت آقاجون مغازه بزرگه پاساژ رو بهم میدی لازمش دارم…گفتم میخای چکار گفت میخام اکسسوری بزنم…گفتم اون چیه دیگه گفت بدلیجات نقره ساعت عینک…گفتم دیوونه ما یک پای پارچه و قماش بازاریم تو میخای بدل بفروشی گفتم اقلا بگو طلا…گفت نه باباجون خیلی سودش خوبه کی الان پول طلا خریدن داره…‌بیا وبده بمن اونجا رو …گفتم پسر گلم التماس کردن نداره که برو کسی رو ببرش برات دکور بندی و ویترین سازی کنه راهش بنداز…جنس هم بریم چین خودم برات میگیرم کلی بریز کیف کن…ولی اگه درس هات خراب شه درش رو میبندم…من عاشق اینم که بهت بگم مهندس…گفت بروی چشم خیالت راحت…آقا جونم براتون بگه که مغازه رو گرفت و براش با هزینه میلیاردی راه انداختمش و چون مغازه واقعا بزرگ بود ۳تا فروشنده داشت…چون کلاس هم داشت…هر روز صبح کارگر خودم می‌رفت اونجا کرکره بالا میداد تمیز می‌کرد بعد فروشنده هاش میومدن…خودش هم هر وقت حال می‌کرد میومد…ولی خداییش کاسبیش گرفته بود و خوب درآمد داشت…توی بازار خراب پارچه واقعا بازارش خوب بود…ما هر دو فروشگاه رو از صبح تا۹شب یک کله باز میزاشتیم نمی‌بندیم…با کارگرا قرار داریم صبحانه با خودشونه ناهار با ما…هردو فروشگاه آبدارخانه کوچک حتی سرویس هم داره تکمیل…کارگر ما رفت پیتزا گرفت.هم برای اونا هم ما…وقتی برگشت دیدم ۱غذا کمه گفتم رحمت کوری درست بشماری یک غذا کمه…گفت حاجی امیر آقا مهمون داشت یکی اضافه برداشت…گفتم اشکال نداره خودت برو همون جا بخور بیا…فرداش جاتون خالی دیزی داشتیم…ما می پرسیم از پرسنل هر غذایی آراي بیشتری داشت همون رو میخوریم…باز هم دیزی کم اومد…گفت حاجی امیر آقا منشی جدید گرفته حسابداری میکنه اون برداشت.‌‌…خلاصه که همیشه نبود و بعضی روزا اینجور بود…هروقت امیر بود اونم بود‌‌‌…یکبار امیر مغازه اش بود گفتم برم ببینم این کیه تازه آورده…تا رفتم داخل همه از جاشون بلندشدن ادب احترام …همه بازار میدونن من پول خوب میدم کارگر اما خوب هم کار میکشم…گفتم خواهش میکنم بفرمایید.پسرم پای سیستم بود بایک دختر خانوم خوشگل و قدبلند سفید مفید شال بسته ولی موها بیرون عینک زیبا به چشم…متوجه نشدن میگفتن میخندیدن…چیزی نگفتم سریع برگشتم…هنوز اونور خیابون نرسیده بودم بچه دنبالم اومد دیدم حاجی حاجی میکنه…به خودم نیاوردم گفت باباجون صبر کن کارت دارم…برگشتم گفتم امیر باباتویی گفت حاجی معذرت میخام اومدی متوجه نشدم سرگرم کار بودم…گفتم دیدم سرت هم خیلی شلوغ بود…خیلی هم به کارت چسبیده بودین نزدیک هم…سر درد نگیری اینقدر فشار
الهه خواهر زن داداشم (۱)

#زن_داداش #اقوام

سلام من فریدم و اهل کرج و سی ساله هستم. یک متر و هفتاد و هشت قد دارم و حدود ۸۰ کیلو هستم.پدرم فرش فروشی دارد و خدا را شکر وضع مالی خوبی دارد و اصالت خانواده ی ما به تبریز میرسه ولی من و خواهر و برادرم تو کرج متولد شدیم.من سال ۹۴ بود که به کمک سرمایه ای که پدرم داده بود کلینیک ساختمانی افتتاح کردم .خواهرم ندا که ۶سال از من بزرگتر است در سال ۸۹ عروسی کرد و دو تا هم بچه دارد.فرهاد هم برادرم است که اون هم ۲ سال از من بزرگتر است و پیش پدرم کار می کند. من از اول از فرش فروشی خوشم نمی آمد.در ضمن دوست داشتم که مستقل باشم به همین خاطر چون خودم هم معماری خوانده بودم کاری متناسب با مدرک دانشگاهی ام شروع کردم.۶سال پیش یعنی سال ۹۷ بود که مادرم آستین ها را بالا زد تا فرهاد را داماد کند ولی هرجا می رفت دست از پا درازتر برمیگشت چون یا از خود دختر خوشش نمی آمد یا خانواده اش را پسند نمی کرد.پدرم یک رفیق با اصالت ارومیه داشت که قرار بود به مکه برود و قبل از رفتن به همراه خانم و بچه هایش برای خرید فرش به مغازه ی پدرم رفته بود .همانجا پدرم دختر همین حاجی که حاج حسین نام داشت را برای فرهاد پسندیده بود .حتی به صورت غیر مستقیم نظر مثبت فرهاد را از طریق مادرم گرفته بودند ولی چون حاج حسین و خانمش عازم مکه بودند قرار شده بود تا بعد از بازگشت مادرم جهت دیدن عروس خانم و خواستگاری به خانه ی آنها برود ولی خود حاج حسین کار مادرم را راحت تر کرد چون پدر و مادرم را به ولیمه در اوایل شهریور دعوت کرد.چون هر روز تو خونه ی ما بحث عروسی فرهاد و خانواده ی حاج حسین بود دیگه از بر شده بودم که ایشان یک مغازه ی پخش مواد غذایی با نمایندگی چند برند معتبر داشت و پسرش که فرزند ارشد بود آن زمان سی سال داشت و پیش پدرش کار میکرد.دو سه سال بود که عروسی کرده بود و تازه بچه دار هم شده بودند. الهام دختر بزرگ خانه بود که کاندیدای عروس شدن بود و ۲۴ سال داشت ویک دختر کوچکتر از الهام هم داشت بنام الهه که اون هم ۲۱ ساله بود. روز مهمانی رسید و مادرم اون روز هم الهام خانم را پسندیده بود و هم خانواده شان را پسندیده بود.به خونه که برگشتند ما عروس دار شده بودیم.البته که ۵۰درصد طرف ما حل شده بود و اونور اصلا اطلاعی از موضوع نداشت.دو سه روز بعد که با اجازه گرفتن پدرم از حاج حسین ، مادرم و فرهاد به خواستگاری رفتند و فرهاد و الهام هم همدیگه رو پسندیدند و قرار شد دو شب بعد برای بله برون به خانه شان برویم. مامانم به شوخی به من میگفت دختر کوچکش رو هم برای تو در نظر گرفتم به شرط اینکه مثل فرهاد پسر خوب و سربه زیری باشی. این رو راست می گفت فرهاد بزرگترین خلافش خوردن مشروب آن هم بدون سیگار بود که آن را هم در مراسم رسمی می خورد.ولی من هم سیگار می کشیدم،هم مشروب میخوردم و هم اهل دختر بازی بودم و دوست دختر داشتم.البته به جز همان تایم که با زید قبلی ام بهم زده بودم و سینگل بودم‌. شب بله برون رسید و من به عنوان برادر داماد در معیت خانواده به خانه ی حاج حسین رفتم.وقتی چشمم به دختر کوچک حاجی یعنی الهه خانم افتاد یک دل نه صد دل عاشق شدم البته برای دوست شدن و نه ازدواج. دختری با قد تقریباً ۱۶۸ سانتیمتر و حدود ۶۵ کیلو که رنگ پوستش سفید بود و چشمان درشتی داشت.یعنی صد درصد مطابق سلیقه ی من بود.نگو که خیلی تابلو من داشتم الهه رو دید میزدم که یهو ندا برگشت . به من گفت میخوای بگم دو تا عروسی رو یکجا بگیریم؟ منم گفتم بابا داشتم اینو چک میکردم ببینم اگه معامله سر گرفت فرهاد، الهام رو گرفت منم اینو اشانتیون بردارم برای مصرف شخصی.ندا هم گفت خاک تو سر تو که آدم نمیشی.مهریه تعیین شد و قرار شد تا پنجشنبه ی هفته ی بعد هم یک جشن نامزدی مثلاً مختصر برای حدود ۱۰۰ نفر گرفته بشه و چون حاج حسین مخالف مدت زیاد دوران نامزدی بود قرار شد تا آخر آبان هم عروسی بگیریم.این وسط من بیچاره هم قرار شد تا کار تکمیل خانه ی خام آقا فرهاد را تمام کنم.به پیشنهاد من برای اینکه کار خانه زود انجام شود قرار شد فردا بعد از اینکه عروس و داماد به آزمایشگاه رفتند از آنجا به مغازه ی من بیایند تا کار تکمیل خانه با سلیقه ی آنها انجام شود.من بیشتر فکرم تو اون شب این بود که چجوری مخ الهه رو بزنم چون قضیه ی وصلت هم در میان بود و ممکن بود هر حرکت اشتباهی منجر به آبروریزی شود .فردای آن فرهاد به من زنگ زد و من گفتم چون الهام داخل آپارتمان را ندیده است بهتر است که من به آنجا بروم و شما هم بیایید.وقتی من رسیدم هنوز فرهاد نرسیده بود.داخل ماشین سیگار روشن کردم و داشتم می‌کشیدم که دیدم یک پراید مشکی سر کوچه ایستاد .الهه که صندلی جلو نشسته بود پیاده شد و بعد از یکی دو دقیقه که با راننده حرف زد به داخل کوچه آمد .من پیاده شدم و سلام دادم و پرسیدم که چطوری اینجا اومدی ؟گف
حرفهای بیخودی

#اقوام

سلام و درود.اصلا متن سکسی نیست اگه دوست نداری نخون.تجربه است.گفته باشم…بهزادهستم۳۵ساله.جوونم از اول خوشتیپ خوشگل بودم به شنا خیلی دارم.ولی قهرمان نیستم.مدتی نجات غریق بودم.فوق لیسانس مدیریت بازرگانی گرفتم.وبواسطه پدر خانمم شغل خوبی دارم.با خانومم بعد دانشگاهم اتفاقی آشناشدیم ولی خب زدیم به تریپ عشق و عاشقی.و سنتی ازدواج کردیم من ۲۳سالم بود واون۲۰سالش.من بعد ازدواجم ادامه تحصیل دادم وفوق گرفتم.ولی خانومم ازدواج که کردیم کلا درس نخوند…پدرش سمت خوبی داره.خیلی رابطه ام با همه خوب بود .اصلا من توی زندگیم هیچوقت تا الان به کسی بدی نکردم یعنی توی ذاتم نبوده که بکنم.بابام خیلی از ازدواجم راضی بود.خیلی خوشش میومد از خانواده همسرم.حاصل ازدواج ماهم یک پسر بنام متین.توی این ده دوازده سال گذشته من چون مدرکم خوب بود.و چرا دروغ پدر زن من برام شغل خوبی ردیف کرد.صاحب زندگی قشنگی شدم.ماشین خوب خونه خوب شغل پر درآمد.زندگیمون خیلی خوبه الحمدلله.تا اینکه یه شب توی مهمونی خونه خاله خانومم همه جمع بودیم.من اصلا توی حرفای اینها دخالت هم نمیکردم یک‌کم اقتصادی حرف میزدن یک‌کم سیاسیش میکردن.هر کی هر حرفی از دهنش بیرون میومد بلغور می‌کرد دیگه.من فقط میخواستم وقت تموم بشه زود برم خونمون.دامادها و پسرها و نوها تیر وطایفه اینها جمع بودن.من که نمیدونستم این پدر زن من با دایی خانومم…برادرزنش ازقدیم مشکل داره.توی همین گیر رو دار نمدونم در مورد چی صحبت میکردن که دایی حسن دایی خانومم گفت بهزاد جون ساکتی.گفتم والله چی بگم.گفت نظرتو بگو اینجا همه خودمونی هستن.گفتم آقاجون بجای ما هستن.جاییکه آب هست تیمم باطله.پدر زنم دماغش پربادشد.دایی گفت یعنی شما الان بااین نحوه چرخوندن جامعه موافقین.گفتم یعنی چطوری.گفت پس اصلا توی بحث نبودی.گفتم زیاد علاقه به مسائلی که سر ازشون در نمیارم ندارم.گفت شما مدیریت بازرگانی داری.اونم فوق ليسانس بعد سر در نمیاری.گفتم مسائل مالی و اقتصادی از سیاست جداست.ما خیلی اقتصاددان‌های خوبی داریم که ولی سیاست مدارهای خوبی نیستن.نمیشه که یکیش من بخام چون ازسیاست سر در نمیارم حرفی بزنم.شوهر خاله گفت خب ما هم همینو میگیم دیگه.خیلی ها که تو راس کار هستن.لیاقت اون سمت رو ندارند که وضع مملکتمون اینه.گفتم خواهش میکنم منو وارد این مقوله نکنید.گفت خیلی احتیاط میکنی.گفتم دایی جان من اصلا از اول از سیاست سر در نمیاوردم و نمیارم.شاید صلاح مملکت ماست که گرونی باشه.شاید میخوان مردم رو کنترل کنند‌.می‌ترسند.ما که نبودیم زمان شاه ولی میگن چون شاه شیکم مردم رو سیر نگه می‌داشت مست شدن انقلاب کردن.راست و درستش باخودشون. شاید الان سیاست اینجوری باشه…ولی اگه کار کنی زحمت بکشی حسرت نمیکشی.گرسنه هم نمیمونی.گفت آفرین خب ما هم همینو میگیم.میگیم اینها عمدا مردم رو گرسنه نگه داشتن سفره ها خالیه.من هم گفتم حالا ماشالله سفره من وشما که شکر خدا پر و پیمونه.چی غصه داریم.گفت بله وقتی پیرزنی مث حاجی پشتته شغل و درآمد خوب داری غصه نداری.گفتم مثل اینکه من فوق لیسانس مدیریت بازرگانی هستم ها.اونم دانشگاه دولتی نه آزاد.با معدل خوب.گفتن یعنی حاجی کاری نکرده.گفتم مگه من گفتم نکرده‌…ولی حاجی برای کسی کرده که لیاقتشو داشته.برعکس حرف شما که میگی مسئولین مملکت غیرمتخصص هستند.حاجی بواسطه مدرکم منو گذاشت سر کاری که باید می بودم.اگه من مدرک نداشتم حتی شاید حاجی بهم زن هم نمی‌داد.چی برسه به شغل.دایی گفت به هر حال بازم پارتی بازی بوده. گفتم الان شماها چرا ناراحت هستین.مگه از لقمه شماها کنده شده.یا حقوقتون ضایع شده.من نه سهمیه ای داشتم نه مزایایی.خودم درس خوندم بالا اومدم.شوهر خاله گفت پسر جان تو یکی به نعل میزنی یکی به میخ.خب ماهم همین‌ها رو میگیم دیگه.سهمیه های بی مورد خانواده شهدا جانبازان و…باعث شده بچه های دیگه نتونن خوب بالا برند به جایگاه اصلی شون برسن.اون بواسطه همین سهمیه ها حق بچه های ما رو خوردن.گفتم پس من که سهمیه نداشتم چطوری قبول شدم.گفت قبول شدی اما حاجی نبود بیکار بودی.گفتم یعنی الان همه که سر کار هستن یک حاجی دارندخدا ندارند.شما رو الان مگه حاجی گذاشته سرکار که شاغل هستین یا گرسنه و بیکار موندین که من بمونم.آقا همین شد برای من شر و بدبختی…حاجی بهش برخورد دخترش ترش کرد.خانومش گفت صلوات بفرستین.بحث تموم شد.ولی شر شروع شد.حاجی که کلا با من قهر کرده بود زبون بسته بود.رسوندمشون خونه.آقا تا پیاده شدن این خانوم من توی ماشین عقده دلش باز شد.والا نمیدونم گدا و این همه ادا.گفتم تو باکی هستی گفت معلوم نیست.گفتم مریم بامنی.گفت پس باکی هستم این بود جواب تمام خوبیهای بابام.گفتم مگه من چی گفتم.چی گفتی بابام تورو نذاشت سرکار زندگی نداد بهت.گفتم بابات منو سر کار گذاشت به واسطه مدرک بالایی که داشتم.
سکس با دختر دایی زن پسر عمم

#اقوام

سلام دوستان رضا هستم
راستش اولش مردد بودم این خاطره و داستان خودم را براتون به اشتراک بزارم یا نه اما نمیدونم چی شد که دیدم حیفه شما هم اینو نشنوین و اگه ۱روزی توی یه همچین موقعیتی بودین به نظر خودم این ریسکو نکنین چون بعدش خیلی استرس آبرو را دارین.
البته اینم بگم که این داستانی که براتون تعریف میکنم چون جزییاتش زیاده مجبورم همشو بگم و یکم طولانی میشه و همین سال گذشته برام اتفاق افتاده و یکی از شیرین ترین خاطرات جنسیه زندگیم هست که تجربه کردم.
من۳۸سالمه تهران زندگی میکنم ۷ساله ازدواج کردم و خانمم هم شاغل توی یه اداره هست.
الان یه بچه ۴ساله داریم و کارم پیمانکاری ابنیه است
کارم رو رواله و شرایط مالیم خوبه.
سال گذشته بود که از طریق یکی از دوستام و روابطی که داشت ۱کار برنده شدم توی شهرستان جم بوشهر.
کارایی که قبلا میگرفتم گوشه و کنار بودن اما همیشه بیشتر از ۴ یا ۵ساعت از تهران دور نبودم و این اولین باری بود که به این فاصله داشتم یه کاری را انجام می‌دادم.
خانمم هم زیاد راضی به انجامش نبود چون اینجور خیلی دور میشدمو زود به زود نمیتونستم برمو بیام البته ما خونمون با منزل پدر خانمم اینا همسایه بودیم و مشکلی نداشتیم.
ولی خب چون سودش خوب بود به دور بودنش می‌ارزید و…
راستش بجز یکی ۲بار توی سفرهای نوروزی هیچ بار دیگه به استان بوشهر نرفته بودم واسه همین با پسر عمم که خونش شیرازه و اونجا تقریبا نزدیکه بوشهر و شهرستان جمه هماهنگ کردم و بهش گفتم که یه همچین کاری گرفتم و احتمالاً برای بازدید اول سمتت میام.
اتفاقا اونم خیلی بدرد بخور بود.
هم نزدیک به اونجا بود و هم آشنایی کامل با شرایط جم داشت چون خانواده خانمش کلاً بوشهری بودن و تو اکثر نقاط بوشهر فامیل داشتن.
خود جم شهر بزرگی نبود و معمولا مردم برا هر کاری و یا تفریحی میرفتن شیراز.
منم زمانی که کارو گرفتم به اصرار پسر عمم شبایی که جم نمیموندم و تهرانم نمیرفتم اکثرا شیراز خونه پسر عمم میرفتم آخه مثل داداش برا هم بودیم هم سن هم بودیم و از بچگی عین برادر یا من خونشون بودم یا اون خونه ی ما
جفتمون تک پسر بودیم و از دبستان تا دیپلم تو یه مدرسه.
فقط اون تجربی خوند و من ریاضی و مهندسی.
تا قبل این که دیگه بره برا درس و دانشگاه و پزشک بشه همیشه با هم میپریدیم اما بعد فاصله افتاده بود و کار و بعدم ازدواج و …
با خانومشم تو دانشگاه باهم آشنا شده بودنو دیگه محل دانشگاهش که شیراز بود همون شیرازم تشکیل زندگی دادو موند.
دروغ نگم از وقتی هم کار جدیدم شروع شده بود غرق کار بودم و خیلی دنبال کار دیگه نبودم.
تا اینکه ۱غروب ۴شنبه ای که بلیط گیرم نیومد برم تهران اومدم خونه پسر عمم دیدم ۱دختر خانمی بنام سودابه حدودا ۲۷ الی ۲۸ ساله فامیل خانمشم اونجاست.
راستش آدم چشم چرونی نیستم و خانم پسر عمم هم مثل خواهرم بود و کلا راحت بودیم اما نمیدونم چی شد تا سودابه را دیدم ۱کم چشمم گرفتش.
البته معمولا اینجور حسا دو طرفس
یعنی در اصل طرف مقابلم یه آمارای ریزی میدادو نگاهامون بعضی وقتا توهم قفل میشد.
حقیقتا بخاطر شرایط کاریم سکسمم خیلی کم بود.
سودابه هم دختر خیلی شاخی نبود اما من می پسندیدم.
یه دختر گندم گونه اما تقریبا لاغر و خوش اندام
وزنش حدودا ۵۵ . ۶کیلو
چهرش بدون آرایش خیلی معمولی بود اما بسیار غلیظ آرایش می کرد بقول خودمون پلنگی بود.
موهای لخت مشکی داشت اما خیلی بلند نبود و مدلشون مثه زنای مصری تو فیلم یوزارسیف بود البته کوتاهتر از اونا
جلوی موهاشم چتری بود.دماغش که تابلو عملی بود و لباشو گونه هاش تزریق.
مشخص بود سینه‌های بزرگی نداره اما خب راستش گاهی یه مقدار از خط سینه‌اش و بند سوتینش از لباسایی که می‌پوشید مشخص بود و این منو بیشتر تحریک می‌کرد.
یه لگن پهنی هم داشت و ساپورتی که می‌پوشید کاملاً باسن گرد و رو فرمش خودشو نشون میداد.
قدش نهایتا ۱۵۵سانت بود و کلا قد کوتاه بود به خاطر همین حتی توی خونه هم صندل پاشنه بلند می‌پوشید.
البته صندل های پاشنه دار شم رو فرم باسن و کمرش بی تاثیر نبودن و ۱۰۰پله جذاب ترش میکرد و یه جورایی شکل و شمایل کلوچش هم مشخص بود.
کلا دختر معمولی بود علی الخصوص بدون آرایش اما من بدجور خوشم اومده بود.
بگذریم شب اولی که اونجا بودم کلی زیر زیرکی نگاش میکردمو تو کفش بودم اما تابلو نمیکردم.
شبم یکی دو ساعتی ذهنم مشغولش بود اما خسته بودم و خوابیدم.
خواب و بیدار بودم ساعتای حدودا ۹صبح بود که صدا صندل های پای سودابه اومد و فهمیدم بیدار شده منم گفتم بذار بیدار شم ۱دیدیش بزنم.
بیدار که شدم طبق معمول پسر عمم بیمارستان بود چون داشت رزیدنتیه تخصصشو میگذرونه خیلی درگیر بود.
خانمشم بنده خدا دیدم صبحانه برای همه گذاشته و تا بیدار شدم گفت آقا رضا شما تا کاراتونو انجام بدین من برم تا سر خیابون یکی دوتا سنگگ تازه بگیرمو
بازگشت همه ی سوراخ ها به کیر است

#خاطرات #اقوام

من حمیدم الان 28 سالمه
داستان برمیگرده به دوران بچگیم اون موقعی که موبایل نبود نهایت بازی کامپیوتر کانتر بود جونم براتون بگه کیمیا نامی که بچه بزرگ خانواده بود سه سال از من کوچیک تر بود ومن نهایت 13 سالم بود ما از وقتی یادم میاد زیاد خونه هم میرفتیم اون موقع هم من کسخل وارد نبودم جریان چیه مثل الان نبود ولی اون حرفه ای تر بود چون باباش سر کار بود و داداشاشم سه چهار ساله بودن و تنها رسما تو خونه بود به گفته خودش تو اون کانال های ماهواره ها که معمولا زنه خودش
می مالید و کسی ام زبونش نمی فهمید متوجه شده بود باید کسشو بماله.
خلاصه سرتون درد نیارم یادمه شرکت های اینترنتی تازه اومده بودن مام خونمون دو طبقه بود مثل اونا اینا که دارم میگم عین واقعیته 😂😂😂
گفتم بریم ببینیم با بچه ها رفتیم دراز کشیدیم اونم بقل من دراز کشید منم اولین بار اینجا دست کردم تو شلوارش و براش مالیدم اینقدر که بدنش لرزید. جالب اینکه بعد ها فهمیدم خونه هر کی میره کارش همینه همه پسرای فامیل انگشتم میکرد اما من خیر تا ی مدتی شلوار بازی ادامه داشت تا ی شب که سرد زمستونی که خونشون بودیم خانم رو کیر نیم خیز ما نشسته بود منم براش میمالیدم گفت میرم دستشویی اینجا حدودا یازده سالش بود و استارت سکسمون بود و به گایی من . از دستشویی که اومد زیر پتو شلوارش در اورد کیر نیم خیز من از تو شلوارم گرفت که حدود 12 سانی اون موقع بود دیدم ی تف زد سرش گفتم کثیف میشه نکن 😂😂 که اخم کرد نشست روش یکم با سوراخش روش سر خورد منم کس دست یهو سجده کرد لپی داغ کونش گرفت منم وسَط هدف گرفتم که صدای پا اومد بلند شدیم رفتیم زیر پتو شانس تخمی من پسر دایی کونیم که ی سال از اینم کوچیکتر بود و ژیمناستیک کار می کرد و اونم دست مالی می کردم اومد.
از نظرم همه چی خوب بود ولی نگو اونم کیر میخواست اون تو مدرسه یاد گرفته بود ساک بزنه و از پشت ترتیبشو داده بودن منم اتفاقی فهمیدم البته من نکردمش تا یه مدت اگه خواستین اونم می گم براتون.
آقا اونم اومد ی سمت دیگم نشست داداشای اونم طبق معمول مشغول کامپیوتر بودن دو تا دست رفت رو کیرم من خرم نکردم تری سام بزنم😂 دست جفتشون پس زدم رفتم پایین برگشتم دیدم کیمیا رو پای محمده داره رو کیر محمد خودش می مالونه رفتم نزدیک با اشاره بهشون فهموندم که فاصله بگیرید قبول نکردن منم شلوارم در اوردم گفتم مال من بزرگتره کیمیا گفت دردشم بیشتره همون موقع به محمد گفتم کونی بخورش اون که شروع کرد کیمیا هم مال اون خورد من دیگه راست راست بودم اما کیمیا قبول نکرد که دست به کیرم بزنه یا بده.
از اون شب تا چند وقت پیش خبر خاصی ازش نبود تا فهمیدم اون منشی یه متخصص است که اونم اتفاقا می کنتش کس کونشو بر خلاف من جر داده چند روز پیش رفتم که برم پیش دکتره دیدمش و بی هیچ قدرتی بغلش کردم قبل از همه مریضا و دکتره رفته بودم دستم باز اومدم کنم تو شرتش به یاد قدیما که گفت فاب دارم خیلی ناراحت شدم اونم فهمید
نشستم سر جام که صدام زد شب بیا دنبالم برنامه برات دارم من میگی بال در اوردم چند دقیقه بعد دکتره اومد من دید اومدم برم گفتم چند گفت نه سر خیابون… باش
منم حدود 3 ساعتی وقت داشتم دوش گرفتم پشم های انبوهم زدم با ساینای شیشه دودیم سر جای قرار بودم از نیم ساعت قبل ترش ولی دیر کرده بود زنگ زدم در دسترس نبود فکر می کردم سر کارم سیلدنافیل هم خورده بودم شلوارم داشت میترکید نمی دونستم چه گهی بخورم ی سوپر گذاشتم شروع کردم به جق زدن که دیدم دکتر زن جنده از مطبش خارج شد اون جنده ام پشتش از دکتره خدافظی کرد به من زنگ زد من دست به کیر عصبی جواب دادم کجایی؟؟؟؟؟
اونم گفت دیر شد کارش طول کشید تو کجایی؟؟؟
بهش گفتم ده قدم جلو تر داشت میومد شلوار درست کردم که تخمی تر شده بود چون جق نافرجامی بود تا نشست دست دادیم اومدم بغلش کنم حس کردم صورتش بوی وایتکس میده 😂😂 نمیدونستم چی بگم گفتم شاید تو مطب نظافت کرده بهش گفتم چی کار کردی انقدر بو وایتکس میدی اصلا انتظار نداشتم بگه ساک زدم ریخته تو صورتم.
که گفت فابم که باهاش تا الان تو مطب بودم آبش ریخته رو صورتم تو ام امشب راست کردی منو بکنی بریم خونمون کسی امشب نیست منو بکن به یاد بچگیم ولی اگه خودم خواستم ماهی ی بار بهت میدم البته گه می خورد الان دو ماهه دو شب یه بار پیام میده بیا کسم کیرتو رو می خواد
آقا راه افتادیم تو راه حرف های قدیم بود کسخلیت های من وسطش گفت باز اومدی کسم بمالی منم گفتم نه بلدم ولی تو حرفه ایی رام بنداز و ی دونه زدم روی رون پاش وقتی رسیدم کسی نبود حدود نه چهل دقیقه بود برای محکم کاری زنگ زد مامانش که کی میاین و اونم بهش گفت تا دوازده اینا میشینن و اگه خواستی بیا
کیمیا ام گفت مطبم هنوز مریض داریم 😂
من میگی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم کیلیدش از تو کیفش در اورد رفت سمت در
زن داداش همسرم

#اقوام #زن_شوهردار

سلام دوستان حشری من این دفعه اومدم با یک داستان واقعی دیگه مربوط به سال تقریبا ۹۵ یا ۹۶ دقیق یادم نیست از خودم بگم قدم ۱۷۵ وزنم ۸۰ یعنی چنان هیکل ورزشکاری ندارم از چهره خواسته باشم بگم بد نیس و همین دلیلی شده که اعتماد به نفس خوبی داشته باشم و ارتباط برقرار کنم من ۱ سالی بود ازدواج کرده بودم رابطم با خانواده همسرم خوب بود چون پسر شوخ طبعی بودم کسی نبود ک ارتباط برقرار نکنه
خلاصه تو این جمع خانوادگی نگاه سنگین یک نفر(زن داداش همسرم )باعث شد ذهنم مشغول بشه خوشم اومد ازش بدن تو پر و جا افتاده ی خوبی داشت ولی جرأت نمیکردم شروع کنم و پیام بدم
خلاصه میکنم جزئیات رو بگم خیلی طولانی میشه
شانس خوب من بعد از مدتها کارم داشت پیام داد با مقداری اذیت مخشو زدم
چت کردنای ما شروع شد از عقیده‌ای شخصی تا سبک زندگی و آخرشم سکس صحبت میکردیم
اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر حشری باشه از کمبودهای سکسش میگفت و منم همینطور یبار رفتیم بیرون تو ماشین عشق بازی کردیم همو خوردیم شهوتی شدیم و ی سکس مختصر کردیم (من خلاصه کردم اینا رو وگرنه خیلی طول میکشید تا بتونیم همون قرار بیرون رو بریم )دیدیم کیف نداد قرار گذاشتیم خونشون تایمی که برادر زنم نباشه من کله خراب رفتم
قبل رفتن ی قرص انداختم بالا رسیدم خونه با یک دست لباس سکسی که اندام برجستشو خوب نشون میداد اومد جلوم چسبیدیم به هم شروع کردیم لب گرفتن و عشق بازی همینجوری رفتیم رو تخت خوردیم همو تا تونستیم حشری کردیم همو کیرمو گذاشتم در کسش فشار دادم تا ته رفت تو شروع کردم تلمبه زدم ی ده دقیقه بود به پشت دراز کشیده بود تلمبه میزدم چ کیفی میکردم بعد چرخوندم به شکم کون بزرگش زیرم بود واای جون چ کونی اصلا فکرشو نمیکردم ی روز من بتونم روی این کون تلمبه بزنم زدم زدم به هوای اینکه ارضا بشیم اما جفتمون ارضا نشدیم که نشدیم فقط کیف میکردیم
گفت میشه بیام بالات دوست دارم گفتم بیا
دیوث اومد بالا داد داخل چفت کرد پاهاشو بالا پایین میکرد منو میگی مات و مبهوت موندم زد زد زد ی ۱۰ دقیقه بالا پایین کرد دیده لرزید گفت جوووون عاشقتم بالاخره به دستت آوردم اون میگفت منم با خودم میگفتم نگاه کن منم ب دنبال اون اونم ب دنبال من غافل از اینکه بدونیم خلاصه اونجا بود که ارگاسم شد خخخ به سبک خودش
دراز کشید رفتم بالاش تلمبه زدم اونقد ک از همه جام عرق می‌ریخت زدم زدم ک ارضا شدم ریختم تو دستمال
کیف کردم ولی عجب سکسی بود
تا چند وقت باهاش سکس میکردم خیلی خوب بود
گاه وقتی همو ميبينيم تو جمع های فامیلی فرصتی پیش بیاد همو بوس میکنیم
نوشته: رضا