دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
708 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
اولین بار کون دادنم به حمید

#خاطرات_جوانی #گی

سلام من سامانم اون موقع ۱۸سالم بود نسبتا تپل بودم و بدنم اصلا مو نداشت نه درست حسابی میدونستم سکس چیه
یه پسرخاله دارم به اسم حمید که ۴سال از من بزرگتره و خیلی هم پسر باز حمید خیلی کشتی گیر خوبی بود بدن ورزیده و قد بلند اون موقع 22 سالش بود که یه بار تنها اومد خونه ی ما عید بود هی با من شوخی میکرد منم بچه خونگی بودم نه فحش بلد بودم نه چیزی از سکس می دونستم
حمید که با من شوخی میکرد با هم رفتیم سر کوچه نوشابه بخریم برای ناهار تو آسانسور من داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم حمید هم پشت سرم وایسا بود که یک دفعه لباشو گذاشت رو گردنم و نفس داغش رو به گردنم زد من یه لحظه چشمام خمار شد حمید یه لبخند زد و بعد هی انگشتم میکرد منم بهش گفتم نکن ولی خندید گفت رفیق هستیم رفیقا از هم خجالت نمی کشین منم که اینو شنیدم یکم روم باز شد و خوشم اومد خیلی هم دوست داشتم دوباره روی گردنم گرمای نفسشو بده خلاصه شب شد رفتیم اتاق بخوابیم داداشم که سر کار بود زود خوابید اون سمت اتاق من و حمید بیدار بودیم کنارش خوابیدم که تو گوشیش رو نگاه کنم
اونم همش عکس زن هارو به من نشون منم تحریک میشدم ولی نمیدونستم چه حسی دارم یه دفعه یه دستش رو گذاشت روی شکمم لباسم رو داد بالا یواش زیر نافم رو لمس میکرد منم داشتم دیونه می‌شدم بهم گفت کیرت چقده منم گفتم نمیدونم یه دفعه کیرم رو گرفت تو دستش میخواستم دستش رو در بیارم گفت یه دقیقه وایسا ببینمش شروع کرد با کیرم ور رفتن داشتم دیوونه میشدم دستش رو در اورد گفت پشت به من بخواب منم دیوونه حشر شده بودم سریع خوابیدم
روی پهلو جوری کونم چسبید به کیرش شلوارم رو یکم کشید پایین کیرش رو گذاشت لای چاک کونم منم خوشم اومد نمی‌دونستم پسرا کون نمیدن یکم ور رفت دید کاری ندارم گفت یکم شلوارتو بکش پایین تر منم تا زانو کشیدم پایین دستشو گذاشت زیر پام یکم بند کرد تف زد لای پای کیرشو گذاشت لای پاهام عقب جلو کرد منم از گرماش لذت میبردم
ولی چون جامون خوب نبود کیرشو در آورد گفت جق بزن برام منم نمیدونستم جق چیه گفتم جق چیه دستمو گرفت برد زیر پتو گذاشت رو کیرش گفت دستتو تفی کن بعد بالا پایینش کن منم همین کارو کردم دیدم داره تو خودش میپیچه یه دفعه سر کیرشو گرفت رفت دستشویی برگشت دیگه حال نداشت گفت بخوابیم تا فردا گفتم باشه منم رفتم دستمو شستم لای رون هام رو هم شستم خوابیدم
فردا تو بالا پشت بودم رفتیم به بهانه آفتاب گرفتن آخه بدنش خوب بود می خواست برنزه کنه لخت شد منم نشستم پیشش یواش دستم رو گذاشت رو شلوارش بعد گفت لاپایی بزنم منم خیلی خوشم اومد بود گفتم باشه منو خوابوند رو شکم شلوارمو در آوردم چشمش خورد به کون نرم و سفید لایه پام رو لیس زد گفت کیرمو بخور اومدم لیس بزنه بوی عرق میداد نخورم تف زد به کیرش خوابید روم خیلی حال کردم کیر داغ لای رونم بازی میکرد ابش اومد ریخت رو زمین گفتم این چیه گفت ویتامین بدنه 😂😂بخوری قد می‌کشی ولی من حالم بهم خورد از بوش نخوردم
دیگه تا محرم حمید رو ندیدم محرم توی این چند ماه توی گوگل سرچ کردم دیدم که گولم زده از این جور داستان ها
محرم خونه ی مادربزرگم بودم حمید هم اونجا بود مادرش زنگ زد گفت بیا خونه شب بود اون هم میخواست بره منم
زیاد از خونه‌ی مادر بزرگم خوشم نمی اومد به مامانم اصرار کردم منم برم رفتیم خونشون همه خواب بودن تو پذیرایی
رفتی تو اتاق جا انداخت گفت لاپایی بزنم منم گفتم میدونم گولم زدی بهش ندادم تهدیدم کرده که به همه میگم منم ترسیدم گفتم باشه ولی بار آخره گفت اگه بخوای بار آخر باشه باید سوراخی بکنمت گفتم باشه گفت باید بری خودتو خالی کنی رفتم خالی کردم تو دستشویی برگشتم دیدم لخت شده ریز پتو گفت قمبل کن منم کردم وازلین زد گفت تکون نخور کیرش رو گذاشت فشار داد انقدر درد داشت که در رفتم دوباره تهدیم کرد منم چاره ای نداشتم بعد از کلی تلاش سوراخمو باز کرد درد زیادی داشتم شروع کرد به تلمبه زدن حس درد و لذت قاطی بود یه دفعه کل بدنم شل شد آبم اومد بار اول بود که ابم میومد تو حالتی بودم که پاهام بالا بود ریخت رو سینم
یه دفعه تو کونم داغ شد حمید وایساد دیگه نمی کرد فهمیدم آبش اومد خیلی گرمای خوبی داشت خیلی حال کردم بهش گفتم این چیه پاچید رو سینم گفت این اب کیره جق زدن رو یادم داد منم گفتم دیگه بهت نمیدم گفت باشه
ولی انقد خوشم اومد بود که هر روز بهش فک میکردم و جق میزدم دوبار دیگه هم بهش دادم ولی الان روم نمیشه بگم بیا بکن اونم فکر میکنه چون بزرگ شدم دیگه نمیدم ولی منتظر یه فرصتم بهش بدم
ببخشید به خاطر طولانی بودن داستان و غلط ها
نوشته: سامان
من و هانیه خواهرزاده ام

#خاطرات_نوجوانی #خواهرزاده

سلام
اولش بگم که این داستان واقعیه فقط اسامی عوض شده
من اسمم نیماس و ۳۳ سالمه قد ۱۷۸ وزن ۸۵ قیافه ام خوبه اندامم خوبه فقط یکم شکم دارم .
این داستان مربوط میشه به ۱۸ سالگی و خاطره اولین سکس زندگی من با خواهرزاده ام هانیه
من تو شهرستان زندگی میکنم من دو تا خواهرزاده دارم . یکیش اسمش هانیه است که هم سن خودمه یکیش اسمش رویاست یه سال کوچیکتره .
من با هانیه و رویا از بچگی صمیمی بودم زیاد میومدن خونه ما و میرفتن منم خب داییشون بودم و هم سن هم بودیم بخاطر همین خیلی راحت بودیم با هم . اول راهنمایی میخوندیم که اونا رفتن تهران . من دیگه کمتر میدیدمشون عیدها و مناسبت ها میومدن شهرستان و بهمون سر میزدن . توی عروسی ها یا مراسم های دیگه میدیدمشون . روز به روز بزرگتر میشدن خوشگل تر میشدن و بروز تر میشدن . گذشت تا من دیپلم گرفتم . درسم که تموم شد فرصت خوبی بود که برم یکم بگردم و آب و هوا عوض کنم . رفتم تهران خونه خواهرم اینا . قرار شد یه ماه بمونم اونجا . این مدت کم کم با هم صمیمی تر شدیم حرفامون رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود . راجب دوس پسر و دوس دختر و این جور چیزا حرف میزدیم . اونا راجب دوست پسراشون تعریف میکردن منم برای اینکه کم نیارم الکی میگفتم یکی دوتا دوس دختر دارم و باهاشون در ارتباطم . اون یه ماه خیلی تاثیر گذار شد و من باهاشون خیلی راحت تر از قبل شدم . یه سال گذشت و هانیه رو شوهر دادن . با یه پسر که اسمش امید بود ازدواج کرد ‌. امید بچه تهران بود . نزدیک ده سال ازش بزرگتر بود قیافه اش معمولی بود یعنی در حد هانیه نبود ولی عوضش پولدار بود . بخاطر همینم قبول کرده بودن . جو خونشونم یه جوری که نظر هانیه زیاد مهم نبود . یه سال از ازدواجشون گذشته بود که بخاطر یه عروسی اومدن شهرستان . خواهرم اینا خانوادگی اومده بودن هانیه هم تنها اومده بود خبری از امید نبود . وقتی پرسیدم گفتن که به امید مرخصی ندادن . خوب بود قرار بود یه هفته بمونن شوهرشم که نبود ‌. از وقتی ازدواج کرده بود لباس های راحت تری می پوشید و اکثرا باز بود یا کوتاه . یه شب که خونه نشسته بودیم دیدم خواهرم یعنی مادر هانیه داره نصیحتش میکنه و باهم حرف میزنن جلو نرفتم ولی از حرفاشون حالی شدم که هانیه با امید رابطه خوبی نداره و خیلی با هم سرد هستن نمیدونم بخاطر اختلاف سنیشون بود یا چیز دیگه ولی متوجه شدم که رابطه خوبی ندارن و حتی امید خواسته بود که بچه دار بشن هانیه قبول نکرده بود . آخرای شب بود که دیدم هر کدوم از زنا با چند نفر دیگه رفتن تو یه اتاقی . خونه ما چهار تا اتاق داشت . دیدم هانیه مونده توی اتاق من و داره با گوشی چت میکنه وقتی رفتم پیشش دیدم بله خانوم یه دوست پسر پیدا کرده و داره باهاش اس ام بازی میکنه بهش گفتم شیطون شدی گفتم مواظب باش تو دیگه متاهلی برات داستان درست میشه و آبروریزی میشه نکن از این کارا . بهم گفت مهم نیست وقتی منو به زور دادن به یکی که هم سن بابامه و ده سال اختلاف سنی داریم من چطور باهاش زندگی کنم . گفت این یه سالم فقط دارم تحملش میکنم . گفتم دیوونه خیلی ها اینجوری ازدواج میکنن با چند سال بزرگ تر از خودشون گفتم عوضش پولداره خونه داره ماشین داره همه آرزوی همچین زندگی رو دارن . گفت همه چی که پول نیست پول داشته باشی ولی عشق و حال نباشه باهاش راحت نباشی چه فایده . گفتم دیگه خودت میدونی از من گفتن بود منم چون دوستت دارم گفتم که حواست باشه . گفت دمت گرم تو بفکر دختر بازی خودت باش و بعدش خندید . گوشیش زنگ زد دوست پسرش بود مشغول حرف زدن شد منم کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم کونش قشنگ چسبیده بود بهم . اون که مشغول حرف زدن بود من دستمو دورش حلقه کردم و گذاشتم روی سینه هاش دیدم هیچ‌ واکنشی نداشت . کم کم شروع کردم به مالیدن سینه هاش که دیدم اصلا حواسش نیست و داره با پسره حرفای عاشقانه میزنه و میخنده . کم کم کیرم سیخ شد چسبیده بودم بهش داشتم کیرمو میمالیدم به کونش و همزمان سینه هاشو مالش میدادم . یهو صدای خواهرم اومد که داشت میومد سمت اتاق ما . من سریع فاصله گرفتم و اونم گوشی رو قطع کرد . خواهرم وقتی اومد من چند دقیقه معطل کردم تا کیرم خوابید و بعد پیچوندم رفتم اتاق دیگه . اون شب گذشت و هانیه بعدش هیچ واکنشی نشون نداد منم که انگار نه انگار . بعد اون شب فقط دنبال یه فرصت دیگه بودم که بچسبم بهش . شب عروسی بود که همه میخواستن برن تالار واسه عروسی من دیدم هانیه حالش بد شد و موند خونه فهمیدم که مسموم شده بود . گفت من میمونم استراحت میکنم شما برین اگه حالم بهتر شد میام . ما همگی رفتیم تالار وقتی شام خوردیم دیدم خواهرم صدام کرد رفتم دیدم که یه پرس شام آورده گفت که این شام رو ببر بده هانیه گشنه نمونه اگه حالش بهتر بود با هم بیاین اگه نه که بمون پیشش ما هم یکی دو ساعت دیگه میایم من
اولین سکس پس از بلوغ

#اولین_سکس #خاطرات_نوجوانی

کلاس هشتم دبیرستان بودم در راه مدرسه بیشتر حواسم به دخترها بود اما نمیخواستم با دختری دوست شوم زیرا میترسیدم از درس و تحصیل عقب بیفتم چونکه بیشتر نمراتم ۱۹ و ۲۰ بود و شاگرد اول کلاس بودم. در همسایگی ما زن جوان و زیبائی با قد بلند و موهائی صاف و قشنگ با شوهرش زندگی میکرد که شوهرش به دلیل مسافرت های کاری گاهی دو هفته یا بیشتر در مسافرت بود اما شوهرش از نظر چهره با این زن زیبا قابل مقایسه نبود و تا اندازه ای مسن و پیر به نظر می رسید، این زن یک بچه شیر خوار هشت نُه ماهه داشت و گاهی میومد خونه ما و با مادرم می نشستند و گپ و گفت می کردند و قاه قاه می خندیدند، ثریا گاهی بچه اش را زیر سینه و پستان میگرفت و شیر میداد و طوری روی زمین روبروی مادرم می نشست که پاهای زیبا و بلورینش تا نزدیکی های باسنش بیرون می افتد زیرا دامن می پوشید و زیر دامن شلوار و چورابی هم نداشت و همیشه این قست سکسی بدنش لخت و آزاد بود و موقع شیردادن به بچه پستان های زیبا و مرمرین را بیرون میاورد و به بچه شیر میداد، من هم موقعی که ثریا می آمد پیش مادرم می رفتم پیششون میشستم و خودم را با حل تمرین های جبر کلاس هشتم سر گرم می کردم در حالیکه هدفم دید زدن پر و پا و ران ثریا بود. شب هائی که شوهر ثریا نبود برادرش میرفت خونه ثریا می خوابید تا تنها نباشد، یک شب برادرش نیامد و او از مادرم خواست من برم بجای برادرش در خانه او بخوابم تا تنها نباشد من هم از خدا خواسته رفتم، اردیبهشت ماه بود و هوا داشت کم کم گرم میشد، ثریا تا آخر شب از من با آجیل و شیرینی و چای پذیرائی کرد بعد موقع خواب لحاف من رو کنار لحاف خودش با کمی فاصله پهن کرد و خوابیدیم و چراغ خواب کم سوئی را روشن گذاشت. نیمه های شب من با صدای گریه بچه ثریا از خواب بیدار شدم و دیدم ثریا خانم در حالی که دراز کشیده داره به بچه شیر میده، اما لحاف او کنار زده شده و نیم تنه بلورین و زیبایش پشت بمن لخت پیدا بود و شورت صورتی رنگش در نور کم رنگ شب تمام بدنم را به آتش کشید، بتدریج سعی کردم خودم را به او نزدیک کنم و پاهام رو از لحاف بیرون آوردم تا به ران ثریا بمالم، نزدیک و نزدیکتر شدم و آب دهنم خشک شده بود، متکایم را بسمت او کشیدم و میخواستم به پاها و رانش دست بزنم اما خیلی میترسیدم، ترس و خجالت و شهوت تمام وجودم را گرفته بود، از طرفی شنیده بودم نزدیکی با زن شوهر دار گناه بزرگی است با این حال و وضعیت هیجانی شدید به خودم مسلط شدم و دوباره متکام رو کشیدم به سر جای اول و فقط به تماشای بدن بلورین و ساق های زیبای ثریا نگاه میکردم تا خوابم بُرد. صبح که از خواب بیدار شدم خودم را که در همان وضع بودم فوری جمع و جور کردم و رفتم تا دست و صورتم را بشورم که با چهره زیبای ثریا در یک لباس رنگی با مینی ژوپی بالای زانو برخوردم، سلامی کردم و به دستشويي رفتم، ثریا در اتاق دیگه برام سفره زیبائی پهن کرده بود و صبحانه مفصلی تهیه دیده بود، باهم نشستیم برای صبحانه، وقتی داشت برام چای میریخت لبخندی حاکی از بیداری من در دیشب به لبش بود و گویا متوجه حرکت های من شده بود، پس از صبحانه از و خدا حافظی کردم و رفتم خونه تا کتاب هام رو بردارم و برم دبیرستان، مادرم پرسید صبحانه خوردی گفتم عالی. چند روز از این ماجرا گذشت ، روز جمعه بود مادرم و کَس دیگری در خانه نبود، من داشتم توی اتاقم دنبال تراش میگشتم یهو احساس کردم هیکل نرم و درشتی که بوی عطر میداد من را از پشت بغل کرد، اول جا خورد و کمی هم ترسیدم که صدای آرام و گرم ثریا پشت گوشم گفت ای ترسوی هیز، آدمی که تشنشه باید دنبال آب باشه، میدونستم تشنه ای من تُنگ بلور با آب گوارا جلوت گذاشتم ترسیدی بخوری، من که بدنم داغ شده بود آب دهنم را نمی تونستم قورت بدم گفتم آخه… گفت آخه بی آخه حالا بلدی بُکنی یا ادای مردها رو در میاری، در حالی که از پشت خایه و کیرم را در مشت گرفته بود گوشم را یواشکی گاز گرفت یعنی آره، دنیائی پر هیجان تر و لذت بخش جلوی نظرم بود و تنم میلرزید، گفت حالا یادت میدم، رهایم کرد و دستم رو گرفت و روی پتو و متکای اتاقم دراز کشیدیم، زیر شکواری من رو کشید پائین و گفت بقیه رو خودت در بیار دامنش رو زد بالا و شورت توری و سفیدش را کشید پا ئین، من میلرزیدم و لذت میبردم و کیرم شده بود مثل یک میله داغ آهنی سرم را بردم و کُس سفید و قشنگش را که هیج پشم و موئی نداشت و از شهوت باد کرده بود بوسیدم و داخل شکافش را لیس زدم خیس و شور بود اما برایم شرابی گوارا که گوارتر از آن نبود، اولین بارم بود بزور و با هیجان شرتم را از پاهام در آوردم زیرا به کیر شق شده و بلندم گیر کرده بود، روش دراز کشیدم و کیرم رو روی کسش بالا پائین میبردم، با دو دستش من رو کنار زد و پاهای قشنگش را برد بالا و گفت حالا بیا و زود باش باید برم بچه ام خوابه میتر
کون دادن به حامد بعد از سه سال

#روستا #خاطرات_کودکی

اول خلاصه ی خاطره ی اینکه چی شد کونم افتتاح شد بگم.
اون موقع تو روستا بودیم.
حامد پسر فامیلمون بود کلاس سوم رو تموم کردم همون تابستونش رفتم حوزه که این حامد هم حوزه درس میخوند.
وقتی حوزه میرفتم تو همون کلاس حوزه روستا کلاس که تعطیل میشد به بهونه ی اینکه بهم قرآن خوندن یاد بده دوتایی چند دقیقه تنها می‌شدیم که حامد به رونم دستم میزد و وقتی اشتباه می‌خوندم کونمو با دست فشار میداد. این کاراش کم‌کم منجر به این شد از پشت بغلم کنه تا به دمر خوابیدن من و خوابیدن حامد روی من هم ی چیز عادی برای دوتامون شد.
لخت خوابیدن رو کونم تو باغشون تو تپه های اطراف روستا هروقت جاهای خلوت بودیم ادامه داشت، بعد دو سال تو مزرعه هامون که ده دقیقه از روستا فاصله داشت رفتیم
لای داز ها( نخل پاکوتاه) که کسی نمیومد شلوارشو کشید پایین از منو هم کشید پایین دمر خوابوند منو و لاپایی و تف بعد کرد تو کونم. تلمبه زد آبش اومد. ی هر هفته لای همون دازا کیرشو میکرد تو کونم. چند بار هم تو باغشون کونم گذاشت و هر ماه آبش غلیظ تر و بیشتر میشد کیرش کلفت تر. سوراخ منم بازتر و کیر حامد هم مثل شمشیری که کونم غلافش شده بود اندازه و چفت سوراخم شده بود و بدون درد زیاد میرفت تو کونم.
تو اون مدت سه سال نشد به کسی کون بدم.
منم تو چت و اینا تازه فهمیدم گی چیه کون دادن چیه از داستانها و خاطرات شهوانی هم کونم بدهوس کیر کرده بود ولی جرات نمی‌کردم به کسی کون بدم و بیخیال کون دادن شدم.
تا اینکه و ماه رمضون بود شب‌های احیا بود رفته بودم مسجد که یهو یکی از پشت دست به شونه م زد نگاه کردم نشناختم کلی ریش داشت آخوندی شده بود ولی لباس آخوندی نداشت اون موقع.بعد گفت حامدم. گفتم چطوری چه خبرا چرا بی خبر اومدی اصلا چرا خونه ما نیومدی؟ حامد گفت اومدم حوزه شهرتون خوابگاهش میمونم گفتم اصلا راه نداره باید بیایی خونه ما. اون هم احتمالا از خداش بود و زودتر رفتیم خونه ی ما.
من هم میدونستم قطعا این حامد اون شب از کونم نمیتونه بگذره.
برا همین قبل خواب رفتم توالت با ژیلت سوراخم و لمبرای کونم رو همون موهای کمی که داشت رو صاف کردم.
سوراخمو با آب شلنگ کامل خالی کردم.
تو پذیرایی دوتا رختخواب با فاصله ی متر پهن کردم و ی وازلین با شامپو بچه که مال داداش کوچیکه بود رو هم جوری که متوجه نشه بردم گذاشتم زیر رختخواب خودم.
یادمه زمستون بود و هوا هم سرد لامپ اتاقو خاموش کردم رفتم زیر پتو با ی شلوارک و شورت مایو. و رکابی.
از هیجان و اینکه بعد بیش از سه سال قراره حتما حامد منو بکنه اصلا خوابم نمیبرد.
جوری خوابیدم که کونم سمت حامد باشه اصل هم تکون نمی‌خوردم و مثلا خروپف کردم که خوابم.
حامد هم فک کرد خوابم نگو اون هم حشری تر از من و تشنه ی کون من بود.
بعد چند دقیقه خروپف دیدیم پتوم رو کنار زد اومد رو رختخواب من.
منم مثلا خواب. حامد آروم شلوارمو داد پایین دستشو کرد تو شورتم دست کشید به لمبرای کونم وقتی حس کرد صافه گفت جوووون و چند دقیقه اینکارو ادامه داد انگشت کشید لای کونم. حتما وقتی دیده صافه کونم حامد هم که شوهر اولم بود فهمیده بود کونمو برا خودش صاف کردم.
یهو شورتو خواست بکشه پایین دید نمیشه از لبه ی شورت انگشتش رو تفی کرد ی ذره شو کرد تو سوراخم.
آخ که نمیدونین چه حالی میداد هم اینکه تو خواب یهو اومد سراغم هم بعد از سه سال هم اینکه گناه تو ماه رمضون اونم شب‌های احیا لذتش چند برابره.
حامد انگشتشو بیشتر کرد تو کونم دردم اومد ی تکون خوردم کامل دمر شدم به یاد دمر شدنی که بار اول لای داز ها خود همین آخوند حامد کونمو افتتاح کرده بود.
تکون که خوردم دستش رو برداشت. من کامل دمر شدم پاهامو کامل بهم چسبوندم. ولی مثلا هنوز خواب.
بعد چند دقیقه دوباره حامد مشغول شد . وقتی تکون خورده بودم حامد نرفته بود سر جای خودش همونجا زیر پتوی من مونده بود. وقتی مشغول شد این بار سعی کرد شورتمو بده پایین احتمالا فهمیده بود بیدارم ولی من دوست داشتم فک کنه خوابم. چون پاهام چفت هم بودن شورتو داد پایین تا زیر باسنم.
باز دست کشید به باسنم و ی جوووون آروم گفت.
یهو انگشت سردش که پر تف بود گذاشت در سوراخم سردی انگشتش و تف رو سوراخم حس عجیبی داشت.
انگشتم کرد بعد کیر تفی شو اومد گذاشت لای کونم جووون میمالوند لای قاچ کونم و سوراخم ولی روم دراز نکشیده بود که آروم در گوشم گفت محمد! منم گفت هیچی نگو کامل بخواب روم اووووف چه کیفی داشت زیرپوشمو کامل درآورد زیرپوش خودشو درآورد شورتو شلوارمو کامل درآورد
گفت میدونستم بیداری
گفتم آره بخواب روم دوست داشتم خودمو به خواب بزنم تو بمالی کیرتو به کونم.
گفت قربون کون صافو تنگت برم چقد دلم کونتو میخواست. منم گفتم جووون منم کیرتو بدجور میخوام.
ی چند دقیقه روم دراز کشید کیرشو لای کونم میکشید خواست با تف بکنه تو کونم.
گفتم صب کن،
خاطرات بچگی پارسا

#خاطرات_نوجوانی #همکلاسی #جلق

سال ۸۶ اول مهر شد و ما رفتیم مدرسه ( دوم دبیرستان ) روز اولی معلم نداشتیم
من چون قدم بلند بود رفتم انتهای کلاس نشستم
بیشتر رفیقام کلاس روبرویی بودن و فقط من و ۴ نفر از پارسال تو این کلاس بودیم که ۲ تاشون غایب بودن
کنار من یکی اومد نشست بنام امیر که دینش با منی که مسلمون بودم فرق میکرد و از یه استان دیگه اومده بود
تو کلاس یه پدرام نامی داشتیم که خیلی شر بود
پدرام یه سه چهار تا نوچه داشت که خدنگی اونو میکردن! اینا هم ته کلاس ردیف کنار میشستن
چون معلم نیومده بود بچه تو کلاس آلتشونو درآورده بودن که ببینن برای کی بزرگتره!!!
خلاصه گذشت و یه روز پدرام و یکی از نوچه هاش میلاد ته کلاس شروع کردن به جق زدن
من قبلا زیاد شنیده بودم ولی تا به حال از نزدیک ندیده بودم و با کنجکاوی شدید با کنار دستیم امیر مشغول نگاه کردن شدیم
اول آب میلاد اومد و ریخت زمین ، بعدش آب پدرام اومد که اون ریخت رو میز من با دیدنش حالم بد شد و نزدیک شد بالا بیارم که امیر گفت مگه تا حالا نزدی که با دیدن آب پدرام اینجوری شدی؟؟
من گفتم نه بخدا اولش باور نکرد ولی گفت زنگ تفریح که همه رفتن پشت در قایم شو و نرو حیاط که کارت دارم
زنگ خورد و من رفتم پشت در وایسادم تا همه برن
ولی هیچ خبری نبود اومدم سمت میز پدرام، دوست داشتم آبشو ببینم که دیدم روش برگه گذاشته ، برگه رو بلند کردم دیدم خیلی بوی بدی داره و دوباره حالم بد شد، ولی حس کنجکاوی نمیزاشت راحت باشم با مداد زدم بهش و چسبندگیشو داشتم نگاه میکردم دست زدم بهش خیلی لزج بود که یهو در باز شد و امیر اومد گفت تو که بدت میومد؟! خیلی خجالت کشیدم و گفتم به خدا خواستم ببینم چیه گفت پایه ای باهم بزنیم؟!
گفتم من تا حالا نزدم ، گفت اشکالی نداره با هم میزنیم یاد میگیری ! کلا ده دقیقه وقت داریم بیا جلو در اگه کسی اومد جمعش کنیم
رفتیم جلوی در ، من از قبلش سیخ کرده بودم اون درآورد که نیمه خواب بود منم درآوردم و با تف شروع کردیم به زدن (من ادای اونو در میاوردم) ولی نمیشد اون هی میگفت ببین اینطوری بزن
یه چند دقیقه ای زد تا آبش با شدت چند برابری پدرام پرید، من واقعا کپ کرده بودم!! ولی برای من نمیومد که اون خودش شروع کرد برای من زدن ! دو دقیقه نشده بود که دیدم حال عجیبی مثل حالی که گاهی اوقات تو خواب تجربش میکردم بهم دست میده یهو دیدم یه مایعی از سر آلت منم ریخت ، پاهام شروع کرد به لرزیدن و شل شدم و همون حین افتادم زمین و آبم ریخت رو شلوارم !! حس فلجی داشتم امیر میخندید و میگفت پاشو الان زنگ میخوره ولی جدی نمیتونستم منگ منگ بودم که امیر خودش منو جمع کرد و برد سر میز من فقط خوابم میومد و از ترس دیدن شلوارم توسط بچه ها سریع خوابیدم و به امیر گفتم به بقیه بگو مریضم که کسی کاریم نداشته باشه
ادامه داره
نوشته: پارسا
دختر همسایه و گول زدن یا گول خوردن

#خاطرات_نوجوانی #آنال #دختر_همسایه

در این داستان اسم شخصیت ها عوض میشه. من علی 19سالمه قدم 178 و وزنمم70 هست . در یکی از شهر های جنوب غربی ایران زندگی میکنم این داستان مربوط میشه ب 1 سال پیش . قبلا یعنی از همون بچگی که مدرسه میرفتیم دخترا و پسرا مختلط بودن در ابتدایی یعنی در منطقه ما اینجور بود و من هم همیشه با یکی از دخترا دعوام میشد حتی چشم دیدن هم رو هم نداشتیم. جوری بود که من تو همون بچگی یبار سر راهشو گرفتم و زدمش خیلی بدم کتک خورد . این دختر همسایه مون بود . در دوران راهنمایی دیگه مدرسه ها مختلط نبود و من خیلی خوشحال شدم که اینجور نیست اما بعد از یک سال با بچها و دوستانم ب زمین فوتبال میرفتیم و فوتبال بازی میکردیم و مدرسه دخترا هم نزدیک زمین فوتبال بود . من تا قبل از اون هیچ حسی نسبت به جنس مخالف نداشتم اما وقتی که چشم افتاد به همون دختره که اسمش اندیا بود یه جوری شدم با خودم گفتم بی خیال بابا تو که چشم دیدن اینو نداری اما از اونجایی ک اندیا همسایه مون بود من وقتی میومدم بیرون میدیدم و همو حس رو داشتم تا 2 سال اخر راهنمایی ی حسی بهش داشتم و در دوران اول دبیرستان فکر کردم عاشقشم و من تو همون دوران اول دبیرستان هم ی کلاس ریاضی میرفتم که 5 تا دختر بود و من تک پسر اون کلاس (اینم بگم که من ی ادم بسیار درس خونی بودم و نسبت هم سن های خودم با هوش تر بودم) چند جلسه ای کلاس رفتم تا اینکه ی دختری به اسم هانیه اومد بهم گفت اگه میشه توی درس ریاضی یکم کمکم کن هزینشم هرچی باشه پرداخت میکنم وقتی میرم خونه نمیتونم هیچی حل کنم منم بهش گفتم مشکلی نداره هر موقع که وقتم ازاد بود بهتون خبر میدم و اگه وقتتون ازاد بود بهم بگین که باهاتون کار کنم تا اینکه یه روز به هانیه پیام دادم گفتم اگه میخوای امروز کلاس رو برگزار کنیم با هم تمرین کنیم ( البته از اون روز دیگه کلاس ریاضی نرفتم چون وقتم تلف میشد واقعا چرت و پرت درس میداد دبیر ن تنها اون دبیر بلکه کل دبیرا ) ب هانیه گفتم بیاد توی خونه قدیمی مون (البته زیاد قدیمی نبود) و من اونجا درس میخودندم .هانیه اومد منم قبلش اتاقمو مرتب کردم همه چیزو اوکی کردم زنگ زدم دوستم و گفتم مهمون دارم و ی چند قلم وسیله خوراکی اورد هانیه ک اومد سلام علیک و خوش و بش کردیم و منم ازش یکم پذیرایی کردم و گفتیم بریم سراغ درس و هانیه گفت ک امتحان ترم اولم تا 2هفته دیگش بهش گفتم مشکلی نیست میرسونمت من تو این مدت ب هانیه درس میدادم هر هفته 3 روز می اومد بعد ک امتحانش رو داد هزینه کلاس ها رو هم واریز کرد دیگه خبری ازش نبود تا حدودا20 روز بعد بهم زنگ زود و خوشحال بود و گفت ک ریاضیم رو شدم 18 و من قبل از این تاحالا بالای 15 نگرفته بودم اینا و گفت میخواد ازم تشکر کنه و برای فردای اون روز دعوتم کرد خونشون منم ی تیپی زدمو خودمو مرتب کردم و رفتم خونشون وقتی رفتم دیدم خودش تنهاس کسی خونشون نیست گفتم بقیه خانواده گفت که یکی از اقوام فوت کرده و رفتن شیراز .منم رفتم رو مبل نشستم و هانیه اومد پذیرایی کرد و بعد با هم ناهار رو درست کردیم و خوردم همینجور نشسته بودیم رو مبل خیلی خسته بودیم توی اون گرما ادم دلش میخواد بخوابه من در حد 20 دقیقه خوابم برد بعد بیدار شدم و با هانیه حرف میزدیم و گرم گرفتیم با هم در مورد من میپرسید خانوادم چ کارن و هیی سوال می پرسید منم باهاش حرف میزدم یکم ک احساس راحتی کردیم با هم بهم گفت تا حالا عاشق شدم یوهو شک شدم او فتادم ب پته پته کردن و اینا و گفتم نمیدونم بعد هانیه گفت چطور مگه میشه ندونی گفتم اره واقعا نمیدونم هانیه گفت من گیج شدم واقعا :گفتم یه دختری هست یه حسی بهش دارم دختره اسمش اندیایه و داستان قبل خودم و اندیا رو براش تعریف کردم گفتم الان همچی حسی دارم اونم گفت اگه بخوای میتونم برات مخشو بزنم من باورم نمیشد بتونه چون اندیا ازم متنفر بود من رفتم خونمون شب بهم پیام داد ک مخ اندیا رو زدم منم باورم نمیشد تا اینکه ب اندیا گفت ب علی پیام بده و 10 دقیقه بعد بهم پیام داد و منم خیلی خوشحال بودم انگار کل دنیا مال من بود و رابطه من و اندیا اینجور شروع شد . اندیا اوایل بهم اعتماد نداشت چون خیلی از هم متنفر بودیم قبلا.و الان وارد رابطه شدیم . و تا یک سال با هم حرف میزدیم و چت میکردیم و منم دیگه روی درس هام تمرکز نداشتم و نمیتونستم درس بخونم از شاگرد اول کلاس به شاگرد 10ام کلاس تبدیل شدم خیلی پس رفت داشتم توی درس هام تا اینکه ی روز مدیر ب بابام زنگ زد گفت بیا مدرسه و همه چیزو برای بابام گفت بابامم خیلی دعوام کرد که چرا این همه پس رفت داشتم و گوشیمو ازم گرفت و رمز گوشی منم همه میدونن رفت تو گوشیم تماس های من و اندیا رو دید ( من همیشه چت هامو بعد 2 ساعت پاک میکنم برا همین چتی ندید ) بعد زنگ زد به این شماره فهمید که اندیا هست و با یه مخالفت خیلی بزرگ رو ب
من و ملینا

#دختر_دایی #خاطرات_نوجوانی

سلام دوستان مهدی ام ۱۷ سالمه و یه پسر نرمال تیپم خلاصه ما یه دختردایی داریم ملینا که خونه داییم قبلا تهران بود بعد رفتن شهرستان و ماام مسافرت رفتنی چند وقتی میریم اونجا مثلا تابستون امسال که رفتیم چند روز موندیم خونه داییم بابام نبود منو مامانم و خواهرم بودیم و ملینا هم سن منه هیکل نرمال اما کونش یکم بزرگتر از نرماله خلاصه یه روز بعد از ناهار که همه ام میخوابن ما نخابیدیم الینا یه اتاق دیگه بود منم این یکی اتاق بودم که بهش پیام دادم بیا اینجا گفتم یادته قبلا مال همدیگه میدیم و دکتر بازی میکردم با نیش خنده گفت اره چطو گفتم میخوام الانم اون کارو بکنیم گفت نه ولی راضیش کردم درو بستم کلید انداختم قفلش کردم پنجره اتاق رو به بالکن یه پرده داره کشیدم اونم الینا رو تخت به شکم دراز کشید گفت دکتر چیکار میکنی بکن منم اول کونش که ارزوم بود ماساژ دادم یکم استرس داشتم دستام میلرزید اما شلوارش دراوردم یه شورت هفتی مشکی داشت اونم آروم دراوردم گیر کرده بود تو کصش دراوردم یه کص پشمالو داشت یکم ضدحال خوردم ولی به هر حال بهش گفتم برگرد یکم واسش خوردم خیس بود یه آب لزجی ازش میومد منم دیگه ادامه ندادم گفت تو چیکار میکنی منم که ژیلت میلت دم دستم نبود با ناخونگیر پشمای کیرمو زده بودم بد نبود خورد یکم همون اول دردم اومد چونکه دندوش میخورد و عوق میزد دیگه ادامه نداد منم که شهوتم زده بود بالا گذاشتم در کصش گفتم سرشو میکنم تو بعدش درمیارم آقا با کلی زور یهو فشار دادم واویلا تا ته رفت تو الینا سرشو کرد تو بالش جیغ زد کیرمم سرش خونی واویلا پرده رو زده بودم ملینا از درد گریش دراومد خلاصه کنار در اتاق دستشویی بردمش تو گفتم خم شو حالت داگی به سختی شد آب گرفتم تمیزش کردم لنگ میزد ملینا رفتیم اتاق گفتم میشه کارو تموم کنیم کیرمو تمیز کردمو رفتیم اتاق درو قفل کردم دوباره الینا به پشت خوابید رو به من پاهاشو گذاشتم رو شونم که بکنم تف زدم با یکم فشار بزور رفت تو آقا دوباره این دردش اومد گفت بس کن لامصب پردمو که زدی گریه میکرد بوسش کردم دلداریش دادم راضی شد بکنمش همون حالت ادامه دادم دو دیقه نشد آبم اومد دراوردم ریختم رو شکمش و تو اتاق دستمال نبود دوباره رفتیم دستشویی برگشتنی ملینا دراومد دید آبجیم جلو در دستشویی منم دستم کردم تو شلوار ملینا کصش مالش میدادم بوس کرده بودم تو اون حالت آبجیم مارو دید بردیمش اتاق گفتیم چیزی بگی شب لولو میاد میخورتت آبجیم ۵ سالشه و تا چند روز که ساکت بود ماام راحت بودیم و دفعه دوم که دو هفته قبل مدرسه ها اونجا بودیم این دفعه خونه خالی نمیشد یا فرصت نبود تا اینکه داییم طبقه بالا هست اون یکی داییم اینا باهم همسایه ان دو تا در هستش تو حیاط یکی میره خونه داییم بابای ملینا یکی در اون یکی داییم که یه قسمتش از شیشه شکسته و چسب زدن من دستمو کردم تو باز کنم دیدم اه قفله که زیر پادری کلید یدک بود درو باز کردم یواشکی با ملی رفتیم بالا خونه خالی بود اما قرار بود حدودا ۸ اینا بیان ماام ۵ رفتیم تو لخت شدیم گذاشتم در کس ملینا باز نرفت با تف و فشار یه دفعه تا ته رفت تو یه جیغی کشید گفتم همه فهمیدن دیگه کردم بازم به دیقه نکشید آبم اومد رفتم شاشیدم اومدم دوباره بکنم این دفعه دیر تر اومد ملینام ارضا شد وسطش من کیرمو دراوردم و بوسش کردم دوباره کردم تا آبم و ریختم رو صورت ملینا رفتیم شستیم و پوشیدیم یواشکی رفتیم پایین و این داستان ما بود تا اینجا
نوشته: مهدی
دختر عمو و دختر عمه

#خاطرات_نوجوانی

خاطره اولین سکس من
۱۶ سالم که بود در اون تب و تاب نوجوونی خیلی علاقه داشتم یک بار سکس رو تجربه کنم تا اون وقت فقط یا از دوستان شنیده بودم یا تو کتابها خونده بودم .اون وقتا مثل حالا نبود که راحت بتونی با دخترا دوست بشی و چند روز بعد بتونی باهاشون سکس داشته باشی یکی از تابستونا تصمیم گرفتم از شهر خودمون کبودرآهنگ برم همدان خونه عموم . عموم چهار تا دختر قشنگ داشت که از بچگی ما با هم بازی می‌کردیم و خیلی به هم علاقه داشتیم ولی فقط علاقه بچه‌گونه ولی حالا که بزرگتر شده بودیم دخترعموی بزرگمو یه جور دیگه نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم بزرگ شیم و با هم ازدواج کنیم ولی هیچ وقت اینو بهش نگفته بودم این اولین سفر من بود که تنهایی به مسافرت می‌رفتم عمو و بچه‌ها از دیدن من خیلی خوشحال شدند دو سه روزی خونه اونا موندم و با هم بیرون رفتیم و خیلی با هم بازی کردیم ولی هیچ وقت تنها نشدیم که بتونم به دختر عموم راز دلم رو بگم ضمنا اکرم دختر عمم هم که هشت سال از من بزرگتر بود و ازدواج کرده بود در همدان زندگی می‌کرد اونا قبل از ازدواج تو کبودرآهنگ زندگی می کردند ولی بعد ازدواج به خاطر اینکه شوهرش ارتشی بود به همدان رفتند شوهرش هم بیشتر اوقات تو ماموریت بود روز سوم حضور من تو خونه عموم بود که اکرم با دو تا بچه‌اش اومدن اونجا با دیدن من تعجب کرد و شروع به گله گذاری کرد و گفت احمد تو خجالت نمی‌کشی سه روزه اینجایی و نمیای به من سر بزنی آخه از وقتی من بچه بودم یادم میومد که تو بغل دختر عمه هام بخصوص اکرم که دختر اول بود بزرگ شده بودم و تو بچگی خیلی بهش وابسته شده بودم . عذرخواهی کردم و گفتم می‌خواستم امروز فردا بیام پیشتون .شب که اکرم می‌خواست برگرده خونشون به زن عموم گفت اگه اجازه بدین احمد امشب بیاد پیش من چون هم شبه تنهایی سخته تاکسی بگیرم برم و هم محمود رفته ماموریت و من با این دو تا بچه خونه تنها می‌ترسم ولی من اصلاً دوست نداشتم باهاش برم از طرفی چون نرفته بودم بهش سر بزنم روم نمی‌شد بگم، امشب می‌خوام اینجا بمونم‌ دختر عموها مخالفت می‌کردند و می‌گفتند نه اکرم خانم بذارید احمد امشب اینجا بمونه می‌خوایم با هم بازی کنیم ولی زن عموم که انگار از لاس زدن من با دخترا زیاد خوشش نمی اومد پادرمیونی کرد و گفت بچه‌ها اصرار نکنید اکرم راست میگه بزارید امشب احمد بره فردا همشونو ناهار دعوت می‌کنیم اینجا. وقتی زن عموم اینو گفت من دیگه چاره‌ای ندیدم جز اینکه با اکرم برم خونشون . ولی به هیچ وجه خوشحال نبودم.
شب رسیدیم خونه یه چیزی خوردیم یک کمی تلویزیون نگاه کردیم و بعد بچه‌ها که خوابشون برد اکرم اومد چند تا رختخواب انداخت تو هال ‌ . من فکر می‌کردم که برای من توی اتاق جا می‌ندازه ولی دیدم که کنار رختخواب خودش یه رختخواب هم برای من پهن کرد و بهم گفت احمد چون اتاق خیلی گرمه تو هم همین جا بخواب رختخواب من با رختخواب اکرم فقط ۲۰ سانت فاصله داشت بچه‌هام بعد از اکرم اون طرف‌تر خوابیده بودن تا اون لحظه هیچ احساسی نداشتم اما بعد از پهن کردن رخت خواب ها هزار فکر شهوانی به مغزم خطور کرد ولی خیلی زود خوابم برد. حدود ساعت یک و نیم دو بود که از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی وقتی از دستشویی برگشتم و توی جام دراز کشیدم خوابم نمی‌برد اکرم پشتشو به من کرده بود و خوابیده بود و یک ملافه نازک انداخته بود روش . خواب از سرم پریده بود و حالا فکرای گوناگونی می‌رسید به مغزم اولین بار بود که نزدیک یک زن خوابیده بودم . من سال‌ها با اکرم و خواهرها و برادراش توی یک اتاق خوابیده بودیم ولی هیچ حسی بهش نداشتم ولی الان این موقع شب تو این خونه شدیداً هوس کرده بودم خودمو به خواب زدم و غلت زدم و بهش نزدیک‌تر شدم دستمو زدم به پشتش که یعنی انگار خوابم و حالیم نیست چند لحظه که گذشت دیدم اکرم هیچ عکس العملی نداره آروم با انگشت پشتشو مالیدم از بالا تا پایین کمرش می‌مالیدم ولی به کونش که می رسید برمی گردم بالا . کم کم یک انگشت شد دو انگشت و کم کم با کف دست می‌مالیدم کیرم حسابی سفت شده بود بازم اکرم هیچ تکونی نخورد آروم با انگشت ملافه رو از روش کنار زدم یهو چشمم افتاد به کونش که فقط یک شورت بسیار بدن نمایی پاش بود . حدس زدم یه عمدی تو این کارش هست چرا باید جای منو کنار خودش بندازه چرا باید با شورت بخوابه. شجاع تر شدم منم آروم بیژامه ام رو درآوردم و با شورت خودمو خیلی بهش نزدیک کردم و دهنمو بردم کنار گردنش حالا نفسام که خیلی داغ شده بود می‌خورد به گردنش آروم دستمو بردم گذاشتم رو سینه‌هاش ولی می‌ترسیدم فشار بدم صدای ضربان قلب خودم رو می‌شنیدم چند لحظه که گذشت باز هم دیدم که اکرم عکس العملی نشون نمی‌ده این بار آروم سینه‌هاشو فشار دادم و موهای پشت سرشو زدم کنار و شروع کردم گردنشو بوسیدن ولی هنوز جرات نداشتم کیرمو به کونش
ماجرای رقیه در تابستان گرم

#خاطرات_جوانی

من اصغر هستم و قبلا ماجرای خودم و کارمند شرکت رو نوشته بودم و مورد عنایت شما قرار گرفتم!!!
این ماجرا برمیگرده به دورانی که تازه آبمون میومد و با بچه های هم سن خودمون دول بازی میکردیم اون زمان من
جوان بودم و خیلی کنجکاو برای تفاوت های بین پسرو دختر .
تابستان اون سال دختر دایی مادرم که چهار پنج سالی از من بزرگتر بود برای کنکور از از شهرستان به تهران آمده بود
که پیش پدرم درس بخونه .
ی روز که دور هم نشست بودیم و داشتیم ورق بازی میکردیم من جلوی شلوارم سوراخ بود و نوک کیرم از اون ی کمی
زده بود بیرون یهو این شکوه خانم دیدم میخنده و با دست اشاره میکنه من چون حواسم نبود هی دورو برمو نگاه کردم دیدم چیزی
نیست یهو از رد چشماش متوجه شدم که کجارو نگاه میکنه زودی خودمو جمع وجور کردم . ولی رفتم تو فکر از طرز
خنده شکوه خانم.
این گذشت تا شب که می خواستیم بخوابیم منو خواهرم و شکوه توی یک اتاق میخوابیدیم وچون خواهرم باید صبح میرفت سر کار
کنار میخوابید شکوه وسط و من کنارش وچون طی این این دوسه روز دیده بودم که خوابش سنگینه کمی خوشحال شدم .
شب که خوابیدیم صبر کردم که خوب خوابش سنگین بشه بعد خیلی با احتیاط دستمو بردم زیر دامنش و رون شو لمس کردم
دیدم حرکتی نمیکنه یواش یواش شروع کردم به مالیدن تا روی کونش که دیدم ی تکون خورد دستمو کشیدم خودمو زدم به خواب
کمی صبر کردم ولی ترسیدم آمدم اینور ی جق حسابی زدم و خوابیدم این کار سه چهار شب متوالی با پیشرفتهای کمی انجام
میشد و امتحان میکردم که کجا بیدار میشه یا تکون میخوره . بعد دیدم که نه کلا مثل اینکه خواب سنگینه یا خودشو بخواب میزنه
تا بالاخره ی شب دلو زدم به دریا و شروع کردم به مالیدن کونش دیدم چیزی نمیگه خیلی با حوصله دستمو کردم تو شرتش و سوراخ
کونشو مالیدم و یواش یواش انگشتمو رسوندم به کسش کمی مالیدم دیدم باز خبری نیست کیرمو در آوردم چسبیدم به پشتش و کیرمو
بین سوراخ کون و کسش میمالیدم ی چند دقیقه ای این کارو کردم تا آبم آمد و ریختم همونجا شرتشو مرتب کردم و خوابیدم صبح که
بیدار شدیم عکس العمل خاصی ندیدم بنابراین این کار تا وقتی که در خانه ما بود انجام می شد ولی هرگز نتونستم مستقیم و رو در رو
بهش بگم کما اینکه حس میکردم میدونه به امید نظرات شما
نوشته: اصغر لطیفی
اولین بوسهٔ خانمان سوز

#گی #خاطرات_جوانی #جلق

این خاطره هنوز بعد از گذشت دوسال در ذهنم زند ه ست
۴ مهر ماه ۱۴۰۱
دیروز تولد من بود. امروز، پنجشنبه، سینا، بهترین دوستم تو مدرسه آمده خونهٔ ما. ساعت ۱۰ و نیم صبحه و مادرم چند دقیقه پیش رفت خریدای خونه رو بکنه. من و سینا نشستیم تو آشپزخونه و باقیمونده کیک تولد منو میخوریم. سینا از فیلم پورنی که دیده حرف میزنه:
-“پسر عجب فیلمی بود. دوتا زن رفته بودن تو توالت عمومی و از هم لب میگرفتن. دوتا ژاپنی بودن. فیلم هم پورن نبود، سافت بود و غیر از لب گرفتن چیزی نداشت ولی چه لب گرفتنی! نفس من بند اومده بود. داشتن لبها و زبونای همدیگه رو میخوردن اونم با چه شهوتی. من تا بحال اینطوری حشری نشده بودم. یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوی”
-“زنا لزبین بودن یا فقط میخواستن ببینن بوسیدن چه جوریه؟”
-“لزبین بودن. راستی تو تا حالا یه دخترو بوسیدی؟”
-“نه. ولی خیلی دلم میخواد بدونم چه مزه ای داره”
-“منم تا بحال امتحان نکردم. یه بار تو‌ حمام خودمو تو آینه بوسیدم ولی لب و زبون واقعی دختر باید چیز دیگه ای باشه”
-“منم خودمو تو آینه بوسیدم. آره لب داغ و واقعی باید چیز دیگه ای باشه”
-“لب پسر و دختر مثل همه، فرقی نداره. میای امتحان کنیم ببینیم چه جوریه؟”
-“من که گی نیستم”
-“منم نیستم. فقط برای اینکه ببینیم چه حسی داره. چشمامونو میبندیم و هر کدوم فکر میکنه اون یکی دختره”
تو دلم میگم فکر خوبیه، ولی خودمو نمیتوانم راضی به بوسیدن یه پسر بکنم. سینا بدون اینکه منتظر جواب من بشه صندلیشو میکنه جلو و روبروی من میشینه و سرشو میاره جلو و چشماشو میبنده و میگه
-“بیا جلو”
یهو یه ایده به ذهنم میاد. به سینا میگم
-“چشماتو باز کن”
سینا چشماشو باز میکنه. من به سوی سینا خم میشم و انگشت اشاره دستمو فرو میکنم تو کیک تولدم. انگشتم حسابی خامه ای میشه. دستمو میبرم و خامه رو میمالم رو لبای سینا و بهش میگم:
-“تو هم بمال به لبای من”
سینا هم کار منو تکرار میکنه. حالا رو لبها و دور دهن هردو خامه مالیده شده. هر دو بیشتر خم میشیم جلو و شروع میکنیم به لیسیدن خامه رو صورت همدیگه. لبای همو میلیسیم و زبونامون میماله به هم. انقدر میلیسم که صورت همدیگه رو پاک میکنیم ولی هیچ کدوم راضی به توقف نیستیم. لبهامون میماله به هم. دهنمو باز میکنم و میذارم رو لبای سینا. زبونامون میپیچید به هم و آب دهنمون قاطی میشه. سینا از لذت ناله میکنه. منم خیلی لذت میبرم و کیرم حسابی شق شده.
سینا دستاشو میذاره رو پاهای من. من صورت سینا رو میگیرم بین دو دستم و به بوسیدن ادامه میدم.
مدتی طولانی همدیگه رو میبوسیم. وقتی از هم جدا میشیم به سینا میگم
-" من راست کردم"
-“منم حسابی شق کردم. عجب لذتی داره بوسیدن”
-“سینا، من بازم میخوام. بیا جلو”
-“باشه. ولی دوبار خامه بمال”
اینبار وقتی خامه میمالم رو لباش، سینا انگشت منو قاپ میزنه و نگه میداره تو دهنش و یه کم میمکه. منم همین کارو با انگشت خامه ای سینا میکنم. چهار بار خامه مالیدن و بوسیدن همدیگه رو تکرار میکنیم. هر کدوم از ما دستش لای پاهاشه و کیرشو از روی شلوار میماله. هر دو بی نهایت حشری شدیم. بدون فکر کردن به سینا میگم:
-“میذاری بمالم؟ تو هم مال منو بمال”
-“باشه. در بیار”
-"بریم تو اتاق من. کیک رو هم میبریم#34;
چند ثانیه بعد تو اتاق من هستیم. میشینیم روبروی هم. هردو کیرامونو در میاریم. کیر سینا درازه اقلا ۲۰ سانت میشه ولی زیاد کلفت نیست. کیر من کلفت تره. شروع میکنیم به لمس کردن و مالیدن کیر همدیگه. سینا بازم بوسه میخواد. همینطور که کیرش تو دستمه خم‌میشم و یه بوسه داغ و طولانی ازش میگیرم.
دوباره انگشتمو میکنم تو کیک و اینبار انگشت خامه ایمو میمالم یه کیر سینا. حالا کیر سینا خامه ای شده. سینا میگه:
-“چرا همچین کردی؟”
-"نترس تمیزش میکنم#34;
و خم میشم و لبامو میمالم به کیرش. زبونمو در میارم و کیر سینا رو حسابی میلیسم و تمیز میکنم. سینا از خود بیخود شده و نئشهٔ لذته. آهسته میگه:
-“علی منم میخوام”
وقتی موافقت منو میبینه خامه میماله به کیرم و دولا میشه کیرمو تمیز میکنه ولی نمیخواد بلند بشه. دولا میمونه و کیرمو میذاره تو دهنش و میمکه.
از این روز زندگی هر دو ما زیر و رو میشه و مثل دوتا عاشق دیگه از هم جدا نمیشیم.
دوسال بعد از این ماجرا ما هنوز هر روز کیر همو میمالیم و برای هم ساک میزنیم.
نوشته: Mirilop