هیچ زنی توان مقاومت در برابر خوردن کوسشو....(۱)
1402/08/30
#زن_داداش
فرزین هستم 22سالمه پارسال داداشم سیاوش که 35سالشه با یه دختر بنام ندا که اونم 22 سالش بود ازدواج کرد، سیاوش و ندا با من و مادرم زندگی میکنن و 4 تایی توی یه خونه باغ دو خوابه زندگی می کردیم، داداشم پرستار بود و مادرم معلم و هر دو اکثر مواقع صبح ها خونه نبودن و من و ندا اکثر مواقع تنها بودیم یه بار که رفته بود حموم مدام براش پیام میومد منم کنجکاو شدم و گوشیشو برداشتم که دیدم رمز نداره،پیام ها رو یه خانمی بنام ریحانه بهش داده بود کل پیام هاشو خوندم، پیام های هر دوشون رو خوندم ریحانه هم متاهل بود یه جا بود ریحانه از سکس با شوهرش گفته بود که شوهرش خیلی خوب کوسشو میخوره و بعدش کوسشو حسابی میکنه ریحانه نوشته بود انقدر خوب میخوره که من چند بار ارضا میشم و ندا نوشته بود خوش به حالت سیاوش کوسمو نمی خوره و تا الان فقط دو سه بار تونسته ارضام کنه، سیاوش خوب سکس نمی کنه اصلا بلد نیست تحریکم کنه ریحانه بهش گفته بود تو بهش یاد میدادی، بهش بگو برات بخوره ندا گفت چندین بار گفتم، حتی دعوا کردیم اما گفت دوست نداره بخوره آخرشم بهم گفت تو وظیفت اینه فقط آب کیرمو بیاری نمی تونی به سلامت، طلاقتو بگیر برو، راست میگفت یه مدت دعوا داشتن که با وساطت مادرم حل شد اما انگار حل نشده بوده فقط ندا کوتاه اومده بود چون نمی خواست طلاق بگیره…
از اون روز نگاهم به ندا عوض شد، پیش خودم میگفتم من مجردم کار درستی هم ندارم،حالا حالا هم فکر نکنم بتونم زن بگیرم، من می تونم هم ندا رو ارضا کنم هم خودم رو ارضا کنم اینجوری دوتایی ارضا میشدیم و مشکلمون حل میشد اما نمیدونستم ندا پا میده برای چنین کاری یانه… شروع کردم تحریک و دستمالیش ببینم واکنشش چیه؟ ندا یه دختر قد کوتاه لاغر با چهره ای جذاب و چشمانی درشت و دهن کوچیکی بود سینه هاش خیلی کوچیک بودن و کون زیاد برجسته ای نداشت اما در کل استایل و چهرش جذاب بود، یه بار داشت دستشویی رو میشست یه تاپ تنش بود که زیرشم سوتین نداشت و سینه هاش با هر بار خم شدن کامل مشخص بودن و یه شلوار بنفش پاش بود که حسابی کشیده بودش بالا که کوسش قشنگ مشخص شده بود و پاچه های شلوارشو تا زانو بالا زده بود صدام کرد که چاه بست رو بهش بدم تا نصبش کنه وقتی دیدمش مات و مبهوت نگاش کردم یه لبخند زد که تا حالا زن داداش توالت شور دیده بودی؟ و هر دو خندیدیم اما واقعا تصویر قشنگی بود ندا زیبایی هاشو نمایش داده بود و با هم حرف میزدیم و اون کارشو میکرد کیر منم حسابی شق شده بود و ندا یه چند باری به شلوارم نگاه میکرد و لبخند میزد کارش که تمام شد رفت حمام و بعد از چند دقیقه گفت فرزین می تونی حوله ام رو بیاری؟ رفتم دیدم گفتم نیست گفت عه آره دیشب گذاشتم که بشورم فرزین بیا؟ رفتم دم حمام دیدم از پشت در حمام خم شده و سینه هاش کاملا مشخصه بهم گفت میشه بری توی اتاق خودت من برم توی اتاق خودمون؟ گفتم بله… رفتم توی اتاق و گفتم برو توی اتاقتون، یواشکی یه نگاهی کردم اما پشتش به من بود و فقط کونش مشخص بود که کون خوبی بود بعد از چند دقیقه صدام کرد بیا بیرون دیدم یه تاپ و یه شلوار پوشیده گفت چای می خوری؟ گفتم اره، وقتی چای آورد دیدم دوباره سوتین نداره و منم چند بار نگاه کردم که ندا متوجه شد و یقه اش رو درست کرد چای رو خوردیم بهش گفتم می تونی موهامو با موزر بزنی؟ گفت از ته؟ گفتم آره گفت چرا؟ گفتم دارو گرفتم برای موهام گفتن باید موهات رو کوتاه کنی گفت کوتاه نه کچل! گفتم دوست دارم کچل کنم اینطوری راحترم گفت باشه بیار تا برات بزنم وسایلشو آوردم و و پیش بند رو بست و شروع کرد زدن از جلو شروع کرد و وقتی موزر رو گذاشت و یکم موهامو زد گفت وای خدا تاس شدی؟ گفتم اشکال نداره بزن به بهانه ریختن موها یه چند بار دستمو به بدنش زدم واکنشی نشون نداد وقتی اومد سمت راستمو بزنه بازم به بهانه ریختن موها از روی پیش بند یه دو بار آرنجم به کوسش خورد که چیزی نگفت تازه بدنشو بهم چسبوند بار سوم دستمو به کوسش زدم و یکم نگه داشتم اونم هیچی نمیگفت یکم بازومو تکون دادم بازم هیچی نگفت به جای اینکه پشت سرمو بزنه اومد سمت چپ و بازم چسبید بهم و منم آرنجمو چسبوندم به کوسش و تکون میدادم انگار خوشش میومد تا اینکه دستمو برداشتم و دیگه دست بهش نزدم و اونم کل سرمو زد و گفت وای چقدر کچلی بهت میاد و خندیدیم و توی اینه نگاه کردم دیدم آره راست میگه قیافم بد نشده،رفتم حمام توی حمام به این فکر کردم که با اتفاقی که افتاد موقع کوتاه کردن موهام و دستمو کوسشو و اینا گفتم اگر قراره اتفاقی بیفته قطعا امروزه منم همه موهای زائدمو زدم و حسابی تمیز اومدم بیرون، وقتی اومدم بیرون ندا گفت سلام به کچل خوش تیپ خدایی ببین چقدر خوب برات زدم گفتم آره خوب زدی دستت درد نکنه، رفتم جلو دستشو گرفتم و یکم نوازش کردم و بوسیدم گفت وای کاری نکردم گفتم نه خیلی خوب زدی از ارایشگاه بهتر
1402/08/30
#زن_داداش
فرزین هستم 22سالمه پارسال داداشم سیاوش که 35سالشه با یه دختر بنام ندا که اونم 22 سالش بود ازدواج کرد، سیاوش و ندا با من و مادرم زندگی میکنن و 4 تایی توی یه خونه باغ دو خوابه زندگی می کردیم، داداشم پرستار بود و مادرم معلم و هر دو اکثر مواقع صبح ها خونه نبودن و من و ندا اکثر مواقع تنها بودیم یه بار که رفته بود حموم مدام براش پیام میومد منم کنجکاو شدم و گوشیشو برداشتم که دیدم رمز نداره،پیام ها رو یه خانمی بنام ریحانه بهش داده بود کل پیام هاشو خوندم، پیام های هر دوشون رو خوندم ریحانه هم متاهل بود یه جا بود ریحانه از سکس با شوهرش گفته بود که شوهرش خیلی خوب کوسشو میخوره و بعدش کوسشو حسابی میکنه ریحانه نوشته بود انقدر خوب میخوره که من چند بار ارضا میشم و ندا نوشته بود خوش به حالت سیاوش کوسمو نمی خوره و تا الان فقط دو سه بار تونسته ارضام کنه، سیاوش خوب سکس نمی کنه اصلا بلد نیست تحریکم کنه ریحانه بهش گفته بود تو بهش یاد میدادی، بهش بگو برات بخوره ندا گفت چندین بار گفتم، حتی دعوا کردیم اما گفت دوست نداره بخوره آخرشم بهم گفت تو وظیفت اینه فقط آب کیرمو بیاری نمی تونی به سلامت، طلاقتو بگیر برو، راست میگفت یه مدت دعوا داشتن که با وساطت مادرم حل شد اما انگار حل نشده بوده فقط ندا کوتاه اومده بود چون نمی خواست طلاق بگیره…
از اون روز نگاهم به ندا عوض شد، پیش خودم میگفتم من مجردم کار درستی هم ندارم،حالا حالا هم فکر نکنم بتونم زن بگیرم، من می تونم هم ندا رو ارضا کنم هم خودم رو ارضا کنم اینجوری دوتایی ارضا میشدیم و مشکلمون حل میشد اما نمیدونستم ندا پا میده برای چنین کاری یانه… شروع کردم تحریک و دستمالیش ببینم واکنشش چیه؟ ندا یه دختر قد کوتاه لاغر با چهره ای جذاب و چشمانی درشت و دهن کوچیکی بود سینه هاش خیلی کوچیک بودن و کون زیاد برجسته ای نداشت اما در کل استایل و چهرش جذاب بود، یه بار داشت دستشویی رو میشست یه تاپ تنش بود که زیرشم سوتین نداشت و سینه هاش با هر بار خم شدن کامل مشخص بودن و یه شلوار بنفش پاش بود که حسابی کشیده بودش بالا که کوسش قشنگ مشخص شده بود و پاچه های شلوارشو تا زانو بالا زده بود صدام کرد که چاه بست رو بهش بدم تا نصبش کنه وقتی دیدمش مات و مبهوت نگاش کردم یه لبخند زد که تا حالا زن داداش توالت شور دیده بودی؟ و هر دو خندیدیم اما واقعا تصویر قشنگی بود ندا زیبایی هاشو نمایش داده بود و با هم حرف میزدیم و اون کارشو میکرد کیر منم حسابی شق شده بود و ندا یه چند باری به شلوارم نگاه میکرد و لبخند میزد کارش که تمام شد رفت حمام و بعد از چند دقیقه گفت فرزین می تونی حوله ام رو بیاری؟ رفتم دیدم گفتم نیست گفت عه آره دیشب گذاشتم که بشورم فرزین بیا؟ رفتم دم حمام دیدم از پشت در حمام خم شده و سینه هاش کاملا مشخصه بهم گفت میشه بری توی اتاق خودت من برم توی اتاق خودمون؟ گفتم بله… رفتم توی اتاق و گفتم برو توی اتاقتون، یواشکی یه نگاهی کردم اما پشتش به من بود و فقط کونش مشخص بود که کون خوبی بود بعد از چند دقیقه صدام کرد بیا بیرون دیدم یه تاپ و یه شلوار پوشیده گفت چای می خوری؟ گفتم اره، وقتی چای آورد دیدم دوباره سوتین نداره و منم چند بار نگاه کردم که ندا متوجه شد و یقه اش رو درست کرد چای رو خوردیم بهش گفتم می تونی موهامو با موزر بزنی؟ گفت از ته؟ گفتم آره گفت چرا؟ گفتم دارو گرفتم برای موهام گفتن باید موهات رو کوتاه کنی گفت کوتاه نه کچل! گفتم دوست دارم کچل کنم اینطوری راحترم گفت باشه بیار تا برات بزنم وسایلشو آوردم و و پیش بند رو بست و شروع کرد زدن از جلو شروع کرد و وقتی موزر رو گذاشت و یکم موهامو زد گفت وای خدا تاس شدی؟ گفتم اشکال نداره بزن به بهانه ریختن موها یه چند بار دستمو به بدنش زدم واکنشی نشون نداد وقتی اومد سمت راستمو بزنه بازم به بهانه ریختن موها از روی پیش بند یه دو بار آرنجم به کوسش خورد که چیزی نگفت تازه بدنشو بهم چسبوند بار سوم دستمو به کوسش زدم و یکم نگه داشتم اونم هیچی نمیگفت یکم بازومو تکون دادم بازم هیچی نگفت به جای اینکه پشت سرمو بزنه اومد سمت چپ و بازم چسبید بهم و منم آرنجمو چسبوندم به کوسش و تکون میدادم انگار خوشش میومد تا اینکه دستمو برداشتم و دیگه دست بهش نزدم و اونم کل سرمو زد و گفت وای چقدر کچلی بهت میاد و خندیدیم و توی اینه نگاه کردم دیدم آره راست میگه قیافم بد نشده،رفتم حمام توی حمام به این فکر کردم که با اتفاقی که افتاد موقع کوتاه کردن موهام و دستمو کوسشو و اینا گفتم اگر قراره اتفاقی بیفته قطعا امروزه منم همه موهای زائدمو زدم و حسابی تمیز اومدم بیرون، وقتی اومدم بیرون ندا گفت سلام به کچل خوش تیپ خدایی ببین چقدر خوب برات زدم گفتم آره خوب زدی دستت درد نکنه، رفتم جلو دستشو گرفتم و یکم نوازش کردم و بوسیدم گفت وای کاری نکردم گفتم نه خیلی خوب زدی از ارایشگاه بهتر
زن داداش من و مقداد بی شرف
1402/10/03
#زن_داداش
داستان کاملا واقعیه و چون تمام شده و مهم نیست اسمها هم کاملا تخیلیه و در کل ۹۸درصد عین حقیقته:
اسم من آزاد هست من متولد۷۰ و اسم داداش بزرگم آرش هست متولد۶۴ و زن داداش جنده منم که سمانه کون گشاد هست اون متولد ۷۱ ما اهل رشت ایم و سمانه متولد و ساکن غرب تهران، داداشم سه سال پیش توسط یکی از آشنایان با سمانه آشنا میشه و این موضوع تا ازدواجشون ۴ماه طول نکشید اونا تیرماه ازدواج کردن ما چندسالی هست اومدیم کرج و داداشم هم که تو یه شرکت هواپیمایی کار میکنه خونه اش تهرانه اوایل همه چی میزون بود روابط اونا هم کاملا اوکی، تا سال بعد که یه اختلافات ریزی داشتن ولی به هیچ کس نگفتن چقد جدیه ما هم فقط میدونستیم که دعوای مفصلی کردن سمانه هم یه هفته ای مثلا خونه باباش بوده که البته بعدا مشخص شد با مقداد دوست پسرش و صاحب کارش رفته بودن کیش ، داداش ما هم که از سرکار میاد سریع با چهارتا بچه ولگرد درپی عرق خوری لاسیدن تو شمال تهرانه و به هوای اینه زنش الان خونه باباشه ولی نمیدونست همون موقعی پیک میزد و مست میکرد زنش روی کیر یه نفر دیگه داره نشسته تازه اونم نه فقط یه پسر بلکه مقداد میخواست سمانه رو بکنه فاحشه محل جوری که با ۲۰ هزارتومن کس بده، اینو خود سمانه بعدا فهمید ضمنا آقا مقداد زن داداش ما رو حامله کرده بود.
جرقه فانتزی سکسی من و سمانه برمیگرده به یه روبوسی وقتی که اومدن خونه ما کرج، عید بود فکر کنم🤔 منو بوسید ولی به جای صورت لبام رو بوسید یادمه یه جوری لبامو لیس زد درجا کیرم عین چوب سفت شد و همون شب یه جلقی زدم به یادش، اون موقع فکر کردم هول شده و از خوش شانسی من بوده نمیدونستم عروس ما جنده غرب تهرانه ،از اون روز به بعد سمانه و اون کون خیلی بزرگش شده بود عامل شق شدن کیرم صبح تا شب تو بغلم بود البته تو خواب 😁من خودم بعدا فهمیدم که رفته کیش وگرنه فکر کردیم خونه خراب شده باباشه و اون فاحشه پدرمادرشم پیچونده بود ، اینجوری که :مثلا میرم خونه دوست دوران مجردیم به نام معصومه،
جنده خانم اونقد بی حیا بوده اون یه هفته هر روز میکردش هر روزم آبش رو میرخته تو کوس سمانه، و حتی میگه عشقم شوهر اصلیم تویی، آرش فقط خرج کن منه حتی آزاد داداشش رو هم بیشتر از اون دوست دارم چون من هات هات هستم و آرش سرد سرد ، فکر کنید آرش چقد بدبخت بوده😑خلاصه که بعد اشتی کردن اونا من رفته بودم خونه آرش خودش که سرکار بود و جنده خانم هم با اینکه ساعت ۲به بعد محل کارش( یعنی دفتر بیمه) مقداد خان تعطیل شده بود اما یهو گفت آزاد جون من برم دفتر و یه سر بیام من قبلش حواسم بود بهش یه جوری آرایش کرده بود که اسمانه شب عروسیش بود ۲ساعتم که بدنش رو لیز کرد تو حموم ، من شک نداشتم این هنوز داستانش با مقداد ادامه داره و اون قسم هاش الکی بود( اخه قبل ازدواج همه فهمیدن دوست پسرش بوده و جنده اون بوده خودش میاد اعتراف میکنه ولی میگه تموم شده) اون روز بیاد موندنی دم به دقیقه با تلفن حرف میزد، پچ پچ ،همچنین فیلم سکس براش میفرستاد تو خونه مدام سرش تو گوشی بود دیوث واسه اینه من حشری بشم صدای فیلم سوپرو زیاد میکرد و دستش همش رو سینه هاش بود،نگو که مقداد کارشو بلده و داره آتیشش میزنه.
من صبح رفته بودم کمک مقداد کولر دفتر روبراه کردم اونجا دیدم یه پنجره کوچیک داره بالای پشت بام، تا رفت بیرون تعقیبش کردم درست گفت رفت محل کارش ولی رفت تو دفتری که تعطیل بود و اون ساعت دیگه خونه خالی بود،
ساعت شد ۳ من تک و تنها تو خیابون پشت سرش تا دیدم رفت داخل دفتر درم بستن ، منم جنگی رفتم بالا پشت بوم ، بله دیدم مقداد خان با شورت قرمز و زن داداش منم شورت و سوتین قرمز ، اونقدر هماهنگن که شورت هم ست کردن با هم ، از اولش تا ساعت ۶ همش تو بغلش بود ،
مدام یا کیر مقداد تو کونش یا تو دهنش بود بیشرف سمانه کیر ندیده بود یهو دیدم ساعت ۶ یکی دیگه اومد تو دفتر بیمه، ریلکس تکون نخوردن شاخ دراوردم من و در حالی که داشتم فانتزی هامو پخش مستقیم میدیدم و فقط جلق میزدم ، دیدم اونی که اومد تو کلاه و عینکش رو دراورد دیدم سعید لات محله اونا بود همه میشناسنش خیلی دله و مفت خوره، الانم که زن داداش من خوشگل محل میخواد گروپ بزنه اون بیشرفم تا اومد تو ، سمانه جنده کیرشو رو گرفت تو دست و سریع زانو زد و شروع کرد به لیس زدن، بیشرفت ۲۰ سانت کیر داشت راست کرد اونم حالا تصور کنید مقداد از عقب کیرش تو کون زن داداشمه و سعید هم کیرشو گذاشت وسط سیینه سمانه اوووخ ببیست بار ارضا شدم من آخه سگ پدر خیییلی سکسیه سمانه ، آخر کاری گ هر دوتا هم نامردی نکردن پاهاشو باز میکرد یکی یکی آبو کامل میریختن تو کسش، وای من دیوانه شده بودم زود رفتم خونه ، میدونستم قبل آرش میاد که دوش بگیره ، سمانه خسته و کوفته کل آرایشش پاک شده بود از بس ساک زده بود کل رژ لب پاک شده بود ، گفتم خوش اومدی خانم کیر نورد، تا اومد حرف بزنه
1402/10/03
#زن_داداش
داستان کاملا واقعیه و چون تمام شده و مهم نیست اسمها هم کاملا تخیلیه و در کل ۹۸درصد عین حقیقته:
اسم من آزاد هست من متولد۷۰ و اسم داداش بزرگم آرش هست متولد۶۴ و زن داداش جنده منم که سمانه کون گشاد هست اون متولد ۷۱ ما اهل رشت ایم و سمانه متولد و ساکن غرب تهران، داداشم سه سال پیش توسط یکی از آشنایان با سمانه آشنا میشه و این موضوع تا ازدواجشون ۴ماه طول نکشید اونا تیرماه ازدواج کردن ما چندسالی هست اومدیم کرج و داداشم هم که تو یه شرکت هواپیمایی کار میکنه خونه اش تهرانه اوایل همه چی میزون بود روابط اونا هم کاملا اوکی، تا سال بعد که یه اختلافات ریزی داشتن ولی به هیچ کس نگفتن چقد جدیه ما هم فقط میدونستیم که دعوای مفصلی کردن سمانه هم یه هفته ای مثلا خونه باباش بوده که البته بعدا مشخص شد با مقداد دوست پسرش و صاحب کارش رفته بودن کیش ، داداش ما هم که از سرکار میاد سریع با چهارتا بچه ولگرد درپی عرق خوری لاسیدن تو شمال تهرانه و به هوای اینه زنش الان خونه باباشه ولی نمیدونست همون موقعی پیک میزد و مست میکرد زنش روی کیر یه نفر دیگه داره نشسته تازه اونم نه فقط یه پسر بلکه مقداد میخواست سمانه رو بکنه فاحشه محل جوری که با ۲۰ هزارتومن کس بده، اینو خود سمانه بعدا فهمید ضمنا آقا مقداد زن داداش ما رو حامله کرده بود.
جرقه فانتزی سکسی من و سمانه برمیگرده به یه روبوسی وقتی که اومدن خونه ما کرج، عید بود فکر کنم🤔 منو بوسید ولی به جای صورت لبام رو بوسید یادمه یه جوری لبامو لیس زد درجا کیرم عین چوب سفت شد و همون شب یه جلقی زدم به یادش، اون موقع فکر کردم هول شده و از خوش شانسی من بوده نمیدونستم عروس ما جنده غرب تهرانه ،از اون روز به بعد سمانه و اون کون خیلی بزرگش شده بود عامل شق شدن کیرم صبح تا شب تو بغلم بود البته تو خواب 😁من خودم بعدا فهمیدم که رفته کیش وگرنه فکر کردیم خونه خراب شده باباشه و اون فاحشه پدرمادرشم پیچونده بود ، اینجوری که :مثلا میرم خونه دوست دوران مجردیم به نام معصومه،
جنده خانم اونقد بی حیا بوده اون یه هفته هر روز میکردش هر روزم آبش رو میرخته تو کوس سمانه، و حتی میگه عشقم شوهر اصلیم تویی، آرش فقط خرج کن منه حتی آزاد داداشش رو هم بیشتر از اون دوست دارم چون من هات هات هستم و آرش سرد سرد ، فکر کنید آرش چقد بدبخت بوده😑خلاصه که بعد اشتی کردن اونا من رفته بودم خونه آرش خودش که سرکار بود و جنده خانم هم با اینکه ساعت ۲به بعد محل کارش( یعنی دفتر بیمه) مقداد خان تعطیل شده بود اما یهو گفت آزاد جون من برم دفتر و یه سر بیام من قبلش حواسم بود بهش یه جوری آرایش کرده بود که اسمانه شب عروسیش بود ۲ساعتم که بدنش رو لیز کرد تو حموم ، من شک نداشتم این هنوز داستانش با مقداد ادامه داره و اون قسم هاش الکی بود( اخه قبل ازدواج همه فهمیدن دوست پسرش بوده و جنده اون بوده خودش میاد اعتراف میکنه ولی میگه تموم شده) اون روز بیاد موندنی دم به دقیقه با تلفن حرف میزد، پچ پچ ،همچنین فیلم سکس براش میفرستاد تو خونه مدام سرش تو گوشی بود دیوث واسه اینه من حشری بشم صدای فیلم سوپرو زیاد میکرد و دستش همش رو سینه هاش بود،نگو که مقداد کارشو بلده و داره آتیشش میزنه.
من صبح رفته بودم کمک مقداد کولر دفتر روبراه کردم اونجا دیدم یه پنجره کوچیک داره بالای پشت بام، تا رفت بیرون تعقیبش کردم درست گفت رفت محل کارش ولی رفت تو دفتری که تعطیل بود و اون ساعت دیگه خونه خالی بود،
ساعت شد ۳ من تک و تنها تو خیابون پشت سرش تا دیدم رفت داخل دفتر درم بستن ، منم جنگی رفتم بالا پشت بوم ، بله دیدم مقداد خان با شورت قرمز و زن داداش منم شورت و سوتین قرمز ، اونقدر هماهنگن که شورت هم ست کردن با هم ، از اولش تا ساعت ۶ همش تو بغلش بود ،
مدام یا کیر مقداد تو کونش یا تو دهنش بود بیشرف سمانه کیر ندیده بود یهو دیدم ساعت ۶ یکی دیگه اومد تو دفتر بیمه، ریلکس تکون نخوردن شاخ دراوردم من و در حالی که داشتم فانتزی هامو پخش مستقیم میدیدم و فقط جلق میزدم ، دیدم اونی که اومد تو کلاه و عینکش رو دراورد دیدم سعید لات محله اونا بود همه میشناسنش خیلی دله و مفت خوره، الانم که زن داداش من خوشگل محل میخواد گروپ بزنه اون بیشرفم تا اومد تو ، سمانه جنده کیرشو رو گرفت تو دست و سریع زانو زد و شروع کرد به لیس زدن، بیشرفت ۲۰ سانت کیر داشت راست کرد اونم حالا تصور کنید مقداد از عقب کیرش تو کون زن داداشمه و سعید هم کیرشو گذاشت وسط سیینه سمانه اوووخ ببیست بار ارضا شدم من آخه سگ پدر خیییلی سکسیه سمانه ، آخر کاری گ هر دوتا هم نامردی نکردن پاهاشو باز میکرد یکی یکی آبو کامل میریختن تو کسش، وای من دیوانه شده بودم زود رفتم خونه ، میدونستم قبل آرش میاد که دوش بگیره ، سمانه خسته و کوفته کل آرایشش پاک شده بود از بس ساک زده بود کل رژ لب پاک شده بود ، گفتم خوش اومدی خانم کیر نورد، تا اومد حرف بزنه
مالوندن و فوت فتیش با زن داداش
1402/10/07
#زن_داداش
سلام دوستان این دومین خاطره من هست که می نویسم داداش کوچیکم که زن گرفت زنش مائده دختر داییم هست و از من ۱۳ سال کوچیکتره اون موقع اون ۱۸ سالش بود و من ۲۹ سالم بود این مائده خانم قد بلند و سکسی بود و از روزی که زن داداشم شد چشم من رو گرفت و دوست داشتم بکنمش یه روز همراه مائده و خانمم رفتیم بازار برای خرید یه جا رفتیم توی مغازه شلوغ خرازی خانمم جلو بود تو اون شلوغی مائده پشت سرش بود و من پشت سر مائده که دیدم در ده سانتیمتری کون مائده قرار دارم از اونجایی که توی چسباندن تو شلوغی ها ید طولایی دارم بلافاصله چسبوندم ببینم عکس العملش چیه
که دیدم هیچ عکس العملی نشون نداد معمولا تو این مواقع خانم مورد تهاجم یا حواسش نیست یا بدش نمیاد از موقعیت پیش آمده
به هر حال من همچنان از پشت چسبیده بودم به زن داداشم مائده که کم کم کیرم شق شد و دیگه مطمئن بودم سفتی کیرم رو روی کونش حس میکرد اما چیزی نمی گفت دیدم چیزی نمیگه با یه حرکت تنظیمش کردم لای کونش آخ که چه لذتی داشت از کردنش بیشتر لذت داشت البته این پوزیشن سی چهل ثانیه بیشتر طول نکشید و از اون مغازه اومدیم بیرون و در ادامه
توی یکی دو تا مغازه دیگه هم فرصت شد کیرم رو به کونش بمالم اما از این بازار رفتن نتیجه گرفتم مائده خانم خودش میخاره و میشه مخش کرد یه بار هم شب همه خونه بابام بودیم و امیر شوهر مائده نبود برای کاری رفته بود شهرستان شبش من و خانمم توی هال خوابیدیم و مائده هم کنار ما کمی اونور تر خوابید طبق معمول نصف شب بیدار شدم و چک کردم کسی بیدار نبود رفتم سراغ مائده پام رو به پاش مالوندم تا تست کنم بیداره یا نه دیدم خوابش سنگینه و با مالوندن پام به پاش بیدار نمیشه کمی با پام پاش رو مالوندم که حشری تر شدم و سرم رو بردم نزدیک کف پاش (دمر خوابیده بود) اولش یه کم بو کردم بوی مستی داشت بعدش آروم زبونم رو کشیدم کف پاش سه چهار تا لیس زدم ترسیدم کسی بیدار شه برگشتم تو آغوش زنم اما کرمم نمی خوابید برای اینکه این مستی کار دستم نده و آبروم نره رفتم سراغ پای خانمم چند تا لیس مشتی و سکسی زدم و همزمان کیرم رو مالوندم تا آبم اومد و کلا مستی از سرم افتاد
دیگه با مائده کار نداشتم ولی بعضی وقت ها کرمم میگیره و لاس خشکه ای میزنم باهاش ولی از عواقبش میترسم که پروژه سکس رو پیش ببرم
کوتاه نوشتم که وقتتون گرفته نشه هر فحش بده کوصکشه
نوشته: روان پریش جنسی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/10/07
#زن_داداش
سلام دوستان این دومین خاطره من هست که می نویسم داداش کوچیکم که زن گرفت زنش مائده دختر داییم هست و از من ۱۳ سال کوچیکتره اون موقع اون ۱۸ سالش بود و من ۲۹ سالم بود این مائده خانم قد بلند و سکسی بود و از روزی که زن داداشم شد چشم من رو گرفت و دوست داشتم بکنمش یه روز همراه مائده و خانمم رفتیم بازار برای خرید یه جا رفتیم توی مغازه شلوغ خرازی خانمم جلو بود تو اون شلوغی مائده پشت سرش بود و من پشت سر مائده که دیدم در ده سانتیمتری کون مائده قرار دارم از اونجایی که توی چسباندن تو شلوغی ها ید طولایی دارم بلافاصله چسبوندم ببینم عکس العملش چیه
که دیدم هیچ عکس العملی نشون نداد معمولا تو این مواقع خانم مورد تهاجم یا حواسش نیست یا بدش نمیاد از موقعیت پیش آمده
به هر حال من همچنان از پشت چسبیده بودم به زن داداشم مائده که کم کم کیرم شق شد و دیگه مطمئن بودم سفتی کیرم رو روی کونش حس میکرد اما چیزی نمی گفت دیدم چیزی نمیگه با یه حرکت تنظیمش کردم لای کونش آخ که چه لذتی داشت از کردنش بیشتر لذت داشت البته این پوزیشن سی چهل ثانیه بیشتر طول نکشید و از اون مغازه اومدیم بیرون و در ادامه
توی یکی دو تا مغازه دیگه هم فرصت شد کیرم رو به کونش بمالم اما از این بازار رفتن نتیجه گرفتم مائده خانم خودش میخاره و میشه مخش کرد یه بار هم شب همه خونه بابام بودیم و امیر شوهر مائده نبود برای کاری رفته بود شهرستان شبش من و خانمم توی هال خوابیدیم و مائده هم کنار ما کمی اونور تر خوابید طبق معمول نصف شب بیدار شدم و چک کردم کسی بیدار نبود رفتم سراغ مائده پام رو به پاش مالوندم تا تست کنم بیداره یا نه دیدم خوابش سنگینه و با مالوندن پام به پاش بیدار نمیشه کمی با پام پاش رو مالوندم که حشری تر شدم و سرم رو بردم نزدیک کف پاش (دمر خوابیده بود) اولش یه کم بو کردم بوی مستی داشت بعدش آروم زبونم رو کشیدم کف پاش سه چهار تا لیس زدم ترسیدم کسی بیدار شه برگشتم تو آغوش زنم اما کرمم نمی خوابید برای اینکه این مستی کار دستم نده و آبروم نره رفتم سراغ پای خانمم چند تا لیس مشتی و سکسی زدم و همزمان کیرم رو مالوندم تا آبم اومد و کلا مستی از سرم افتاد
دیگه با مائده کار نداشتم ولی بعضی وقت ها کرمم میگیره و لاس خشکه ای میزنم باهاش ولی از عواقبش میترسم که پروژه سکس رو پیش ببرم
کوتاه نوشتم که وقتتون گرفته نشه هر فحش بده کوصکشه
نوشته: روان پریش جنسی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با زن برادرم رخسار
1402/10/09
#زن_داداش #افغان
رخسار با کیر برادرم یخ نمیشد من یخش کردمسلام اسمم ساحل است ۲۲ ساله قبلا داستان و رابطه سکسم با خواهرم برین را گفته بودم. من وزنم ۶۲ کیلو است و اندام مناسب دارم.
از رخسار بگویم ۲۶ ساله است شش سال از ازدواجش با برادرم سهراب میگذره و یک طفل داره. رخسار قد بلند و اندام نسبتا چاق با رانهای بزرگ داره و سینه ها و باسنش هم کلان است از مقبولیش هرچی تعریف کنم باز هم کم است.
خب من چند سال اول بعد از عروسی برادرم زیاد توجه به اندام رخسار نداشتم و مثل خواهر بهش نگاه میکردم و رابطه ما عادی بود. از دو سال پیش توجهم به رخسار از برکت لباسهای چسب و تنگ که در نبود سهراب در خانه می پوشید و هر اندامش خودنمایی میکرد کم کم بیشتر شد. دو چشمم همیشه به رخسار بود و از هر فرصتی استفاده میکردم.
با رخسار صمیمی تر از قبل شدم و خنده مذاق ما زیاد شد البته در نبود دیگرها بعضی گپ های نیمه سکسی میزدمش که گاهی تیر خوده میاورد و گاهی خنده میکرد.
پارسال وقتی رابطم با خواهرم برین جور شد و هر چند شب عشق میکردیم کمی به رخسار دوباره بی توجه شده بودم. اما رخسار بی توجه نبود و بیشتر رفتار گرم همراهیم میکرد. حتی چند بار که طفلش را می گرفتم دستم به سینش خورد و رخسار به جای دور شدن خود را نزدیک کرد و سینه شه کامل با پشت دستم حس کردم.
این حرفها گذشت و من و برین خواهرم دگه بین هم آزاد بودیم. یک روز پرسیدم ازش گفتم شب ها که اتاق رخسار میخوابیدی کدام شب سکسش با سهراب را دیدی. اول نگفت بعد گفت چند شب خوابم نبرده بود اما چشم هایم بسته بود که شروع کردن. گفتم چی شد؟ گفت هیچی کمتر از ۳ دقیقه دوام نکرد و تمام شد. گفتم همیشه ای قسم میشد؟ گفت چند شب که مه دیدم بلی.
هیچی نگفتم و فهمیدم که برادرم نمیتانه در سکس رخسار را راضی بکنه. برین هرقدر پرسید که چرا این حرفا را پرسیدی چیزی نگفتم.
چند روز گذشت و برادرم به یک سفر ۲۰ روزه رفت و رخسار تنها ماند. بعد از چهار روز یک روز رخسار حمام رفت و در خانه من و برین هم بودیم. سه شب بود که برین پریود بود و سکس نکرده بودیم خمار بودم. بالای دروازه حمام ما یک قسمت شیشه شکسته اما حمام سر راه است و اگر کسی بخایه ببینه داخل حمام ره از هر اتاق معلوم میشه.
برین خواب بود و بالاخره رفتم دید زدن رخسار تا بدن نازش سینه های بزرگ و کو.س و کو.ن شه ببینم.
وقتی بالا شدم در او قسمت رسیدم اوفففففف رخسار کامل لخت بود و جانش کف داشت. اوفففف باورم نمیشد این قدر زیر لباسش زیبا باشه سینه های بزرگ و سفت کو.ن کلان ران های سفید و بزرگ اوففففففف کیرم درجا خیست و ادامه دادم دیدن را. کو.س رخسار معلوم نمیشد چون از بلندی میدیدم.
چند دقیقه گذشت که دیدم رخسار کارهای عجیب میکنه. اول سینه های خوده فشار داد و روی چوکی حمام نشست به مالیدن کو.س خود شروع کرد اوفففففففف چرا نمیفهمید که این بیرون یک کیر بزرگ در حسرتش خیسته و او خود را با دست راحت میکرد. رخسار چشمای خوده بسته کرد و مالش را ادامه داد منم دستم را به کیرم بردم و مالش دادن را شروع کردم میخواستم همو لحظه داخل شوم و خوب یخش بکنم اما نمی شد اگر مخالفت میکرد چی؟
چند لحظه لب های کو.س خوده مالش داد و دو انگشت خود را داخل کرد. میزد و می کشید و هر لحظه که میگذشت سرعتش زیادتر میشد چشمایش بسته بود و با تصور یک ک.یر بزرگ انگشت های خوده داخل میکرد صدای شلوپ شلوپ کو.سش که تر هم بود و صدای نفس نفس زدنش مرا دیوانه کرده بود منم دستم داخل شورتم بود و کیرمه میمالیدم که خیلی سخت و شق شده بود. رخسار چند دقیقه ادامه داد و چند بار آه آه کرد و راحت شد.
من که کیرم شق بود
1402/10/09
#زن_داداش #افغان
رخسار با کیر برادرم یخ نمیشد من یخش کردمسلام اسمم ساحل است ۲۲ ساله قبلا داستان و رابطه سکسم با خواهرم برین را گفته بودم. من وزنم ۶۲ کیلو است و اندام مناسب دارم.
از رخسار بگویم ۲۶ ساله است شش سال از ازدواجش با برادرم سهراب میگذره و یک طفل داره. رخسار قد بلند و اندام نسبتا چاق با رانهای بزرگ داره و سینه ها و باسنش هم کلان است از مقبولیش هرچی تعریف کنم باز هم کم است.
خب من چند سال اول بعد از عروسی برادرم زیاد توجه به اندام رخسار نداشتم و مثل خواهر بهش نگاه میکردم و رابطه ما عادی بود. از دو سال پیش توجهم به رخسار از برکت لباسهای چسب و تنگ که در نبود سهراب در خانه می پوشید و هر اندامش خودنمایی میکرد کم کم بیشتر شد. دو چشمم همیشه به رخسار بود و از هر فرصتی استفاده میکردم.
با رخسار صمیمی تر از قبل شدم و خنده مذاق ما زیاد شد البته در نبود دیگرها بعضی گپ های نیمه سکسی میزدمش که گاهی تیر خوده میاورد و گاهی خنده میکرد.
پارسال وقتی رابطم با خواهرم برین جور شد و هر چند شب عشق میکردیم کمی به رخسار دوباره بی توجه شده بودم. اما رخسار بی توجه نبود و بیشتر رفتار گرم همراهیم میکرد. حتی چند بار که طفلش را می گرفتم دستم به سینش خورد و رخسار به جای دور شدن خود را نزدیک کرد و سینه شه کامل با پشت دستم حس کردم.
این حرفها گذشت و من و برین خواهرم دگه بین هم آزاد بودیم. یک روز پرسیدم ازش گفتم شب ها که اتاق رخسار میخوابیدی کدام شب سکسش با سهراب را دیدی. اول نگفت بعد گفت چند شب خوابم نبرده بود اما چشم هایم بسته بود که شروع کردن. گفتم چی شد؟ گفت هیچی کمتر از ۳ دقیقه دوام نکرد و تمام شد. گفتم همیشه ای قسم میشد؟ گفت چند شب که مه دیدم بلی.
هیچی نگفتم و فهمیدم که برادرم نمیتانه در سکس رخسار را راضی بکنه. برین هرقدر پرسید که چرا این حرفا را پرسیدی چیزی نگفتم.
چند روز گذشت و برادرم به یک سفر ۲۰ روزه رفت و رخسار تنها ماند. بعد از چهار روز یک روز رخسار حمام رفت و در خانه من و برین هم بودیم. سه شب بود که برین پریود بود و سکس نکرده بودیم خمار بودم. بالای دروازه حمام ما یک قسمت شیشه شکسته اما حمام سر راه است و اگر کسی بخایه ببینه داخل حمام ره از هر اتاق معلوم میشه.
برین خواب بود و بالاخره رفتم دید زدن رخسار تا بدن نازش سینه های بزرگ و کو.س و کو.ن شه ببینم.
وقتی بالا شدم در او قسمت رسیدم اوفففففف رخسار کامل لخت بود و جانش کف داشت. اوفففف باورم نمیشد این قدر زیر لباسش زیبا باشه سینه های بزرگ و سفت کو.ن کلان ران های سفید و بزرگ اوففففففف کیرم درجا خیست و ادامه دادم دیدن را. کو.س رخسار معلوم نمیشد چون از بلندی میدیدم.
چند دقیقه گذشت که دیدم رخسار کارهای عجیب میکنه. اول سینه های خوده فشار داد و روی چوکی حمام نشست به مالیدن کو.س خود شروع کرد اوفففففففف چرا نمیفهمید که این بیرون یک کیر بزرگ در حسرتش خیسته و او خود را با دست راحت میکرد. رخسار چشمای خوده بسته کرد و مالش را ادامه داد منم دستم را به کیرم بردم و مالش دادن را شروع کردم میخواستم همو لحظه داخل شوم و خوب یخش بکنم اما نمی شد اگر مخالفت میکرد چی؟
چند لحظه لب های کو.س خوده مالش داد و دو انگشت خود را داخل کرد. میزد و می کشید و هر لحظه که میگذشت سرعتش زیادتر میشد چشمایش بسته بود و با تصور یک ک.یر بزرگ انگشت های خوده داخل میکرد صدای شلوپ شلوپ کو.سش که تر هم بود و صدای نفس نفس زدنش مرا دیوانه کرده بود منم دستم داخل شورتم بود و کیرمه میمالیدم که خیلی سخت و شق شده بود. رخسار چند دقیقه ادامه داد و چند بار آه آه کرد و راحت شد.
من که کیرم شق بود
زن داداش، فاطی
1402/11/07
#زن_داداش
سلام .نوید هستم و 24سالم و مجردم هنوز و تنها برادرم اسمش امیر و کنار بابام مشغول کارای فروش فرش شرکت هستن و یجورایی عاملیت فروش و مسئول بازار یابی و به همه جای ایران هم ماموریت میرن ولی همزمان نمیرن به صورت دوره ای و بگذریم فاطی خانوم یه دختر 27ساله و بدن شاداب و پوست سفید و گمونم قدش از من که 178 هستم یکم کوتاه تره و وزنش هم زیاد چاق نیس ولی بدنش پر و گوشتی و کون برجسته و رونای به هم چسبیده و همه جوره از خوشگلی خوشگله و تقریبا شش ماهی از زدگی مشترکشون میگذشت که با امیر کنتاکت کلامی زیاد داشتن و و امیر از لحاظ سنی 32سالشه و قدش یکم از فاطی کوچیکتره و ولی زن ذلیل و جلو ما که میان یه خودی نشون میده و همه جوره افسارش دست فاطی و طبیعتا هم با این زیبایی که فاطی داره همینطورم باید باشه و طبقه بالا خودمون اسکان دارن و بیشر اوقات که اونا سر کارن منم میرم آموزشگاه کامپیوتر و اونجا یه جوری نمیچه استاد هستم و به صورت تایم رسمی نمیرم و به خاطر عشقم به کامپیوتر و سفارش بابا اونجا مثلا شاغلم و اصلا نیاز مالی نیس فقط به گفته بابام به خاطر اینکه به حسابدارای شرکت نزدیکتر بشم و فن اصلی کار دستم بیاد یجورایی و منتظر بازنشست شدن یکی از پرسنلشون بودن تا من جایگزین بشم و …
اینارو گفتم از بابت کارو بار خودمون و مامان هم بیشر اوقات در نبود ما فاطی و بچش میان پیشش و کنارشن ک تنها نباشه مثلا و چند وقتی بود زوم کرده بودن رو من و چرا ازدواج نمیکنی و چرا مجردی و تا کی میخوای مجرد بمونی و از این حرفا و منم زیاد تو نخ فاطی نبودم و یه نیم نگاهم دنبالش بود ولی خیلی ریز که کسی متوجه نشه دیدش میزدم و میخواستم زیاد کشش ندم و بفهمم اونم حسی داره بهم و لباسای آزاد میپوشید و بچشو تازه از شیر گرفته بود هنوز سینه هاش ورم داشت و گنده بودن و و دنبال یه جایی میگشتم بدنش ببینم و بیشتر دخترش بقل میکرد و به اون واسطه میکشیدمش سمت خودم بیشتر و و با شوخی میگفتم زن من باید زیبا ترین دختر باشه چون من زیبا ترین پسرم و با لحن حسودی میگفت منتظر باشین زنگتون میزنن و با مامان سر به سرم میزاشتن و فاطی میگفت ما خوشگل بودیم امیر چه گلی به سرمون زده و منم هی به شوخی میگفتم چشمت نکنن و معلومه همش امیر میناله و یواش رو کرد به من و مامان تو آشپزخونه بود و گف غلط کرد حالا درسش میکنم و اومد نشست کنارم و گفت عمت زشته و اون زنی ک میخوای در آینده بگیری و حرفش قطع کردم و گفتم ترجیحا دختر میگیرم و با پاش زد رو پنجه پام و گففف میبینمت و پاشد رفت پیش ماما و یکم با هم حرف میزدن و بچش بقل میکردم و میگفتم دختر خوشگل به باباش میره و خوبه ب مامانش نرفته و میخاسم بکشمش سمت خودم دوباره و زیر چشمی هی نگام میکرد و دست سوگند بلند کردم و با دسش اشاره کردم و گفتم مامان زشتش بیااااا و گف نگا کن چقد روانییه این پسرت و اومد سمتم و گفت به خدا یه بار دیگه بگی زشت و با مشت زد رو رون پام و گفتم درسته ازم پیر تری و احترام مسن سالا واجبه و یواش نگاه کردم به ماما و حواسش ب غذا پختن بود و سرم بردم جلو و فکر کرد میخام بوسش کنم اخم کرد و گفت چیه هااا و گفتم گوشت بیاررر و رفتم سمت گوشش و تو گوشش یه داد زدم و سریع بچه دادم بغلش و رفتم آشپزخونه و با سوگند اومد دنبالم و گف خیلی پروو شدی و نمیگی پرده گوشم پاره میشه و با مشت دستش میخواست بزنم و مامان گف زشته و بشینین و سوگند بقل کرد و برد و گفت حالا هر غلطی خواستین بکنین و فاطی نگاه کرد به من و گفت یه راه داره که طلب بخشش کنی و تموم بشه و گفتم وگرنه و یه لیوان آب پر کرد و گفت خودت میدونی و دستم ب
1402/11/07
#زن_داداش
سلام .نوید هستم و 24سالم و مجردم هنوز و تنها برادرم اسمش امیر و کنار بابام مشغول کارای فروش فرش شرکت هستن و یجورایی عاملیت فروش و مسئول بازار یابی و به همه جای ایران هم ماموریت میرن ولی همزمان نمیرن به صورت دوره ای و بگذریم فاطی خانوم یه دختر 27ساله و بدن شاداب و پوست سفید و گمونم قدش از من که 178 هستم یکم کوتاه تره و وزنش هم زیاد چاق نیس ولی بدنش پر و گوشتی و کون برجسته و رونای به هم چسبیده و همه جوره از خوشگلی خوشگله و تقریبا شش ماهی از زدگی مشترکشون میگذشت که با امیر کنتاکت کلامی زیاد داشتن و و امیر از لحاظ سنی 32سالشه و قدش یکم از فاطی کوچیکتره و ولی زن ذلیل و جلو ما که میان یه خودی نشون میده و همه جوره افسارش دست فاطی و طبیعتا هم با این زیبایی که فاطی داره همینطورم باید باشه و طبقه بالا خودمون اسکان دارن و بیشر اوقات که اونا سر کارن منم میرم آموزشگاه کامپیوتر و اونجا یه جوری نمیچه استاد هستم و به صورت تایم رسمی نمیرم و به خاطر عشقم به کامپیوتر و سفارش بابا اونجا مثلا شاغلم و اصلا نیاز مالی نیس فقط به گفته بابام به خاطر اینکه به حسابدارای شرکت نزدیکتر بشم و فن اصلی کار دستم بیاد یجورایی و منتظر بازنشست شدن یکی از پرسنلشون بودن تا من جایگزین بشم و …
اینارو گفتم از بابت کارو بار خودمون و مامان هم بیشر اوقات در نبود ما فاطی و بچش میان پیشش و کنارشن ک تنها نباشه مثلا و چند وقتی بود زوم کرده بودن رو من و چرا ازدواج نمیکنی و چرا مجردی و تا کی میخوای مجرد بمونی و از این حرفا و منم زیاد تو نخ فاطی نبودم و یه نیم نگاهم دنبالش بود ولی خیلی ریز که کسی متوجه نشه دیدش میزدم و میخواستم زیاد کشش ندم و بفهمم اونم حسی داره بهم و لباسای آزاد میپوشید و بچشو تازه از شیر گرفته بود هنوز سینه هاش ورم داشت و گنده بودن و و دنبال یه جایی میگشتم بدنش ببینم و بیشتر دخترش بقل میکرد و به اون واسطه میکشیدمش سمت خودم بیشتر و و با شوخی میگفتم زن من باید زیبا ترین دختر باشه چون من زیبا ترین پسرم و با لحن حسودی میگفت منتظر باشین زنگتون میزنن و با مامان سر به سرم میزاشتن و فاطی میگفت ما خوشگل بودیم امیر چه گلی به سرمون زده و منم هی به شوخی میگفتم چشمت نکنن و معلومه همش امیر میناله و یواش رو کرد به من و مامان تو آشپزخونه بود و گف غلط کرد حالا درسش میکنم و اومد نشست کنارم و گفت عمت زشته و اون زنی ک میخوای در آینده بگیری و حرفش قطع کردم و گفتم ترجیحا دختر میگیرم و با پاش زد رو پنجه پام و گففف میبینمت و پاشد رفت پیش ماما و یکم با هم حرف میزدن و بچش بقل میکردم و میگفتم دختر خوشگل به باباش میره و خوبه ب مامانش نرفته و میخاسم بکشمش سمت خودم دوباره و زیر چشمی هی نگام میکرد و دست سوگند بلند کردم و با دسش اشاره کردم و گفتم مامان زشتش بیااااا و گف نگا کن چقد روانییه این پسرت و اومد سمتم و گفت به خدا یه بار دیگه بگی زشت و با مشت زد رو رون پام و گفتم درسته ازم پیر تری و احترام مسن سالا واجبه و یواش نگاه کردم به ماما و حواسش ب غذا پختن بود و سرم بردم جلو و فکر کرد میخام بوسش کنم اخم کرد و گفت چیه هااا و گفتم گوشت بیاررر و رفتم سمت گوشش و تو گوشش یه داد زدم و سریع بچه دادم بغلش و رفتم آشپزخونه و با سوگند اومد دنبالم و گف خیلی پروو شدی و نمیگی پرده گوشم پاره میشه و با مشت دستش میخواست بزنم و مامان گف زشته و بشینین و سوگند بقل کرد و برد و گفت حالا هر غلطی خواستین بکنین و فاطی نگاه کرد به من و گفت یه راه داره که طلب بخشش کنی و تموم بشه و گفتم وگرنه و یه لیوان آب پر کرد و گفت خودت میدونی و دستم ب
زن داداش فرشته
1402/11/10
#مالیدن #زن_داداش
سلام .با یه تغییرات جزئی مینویسم اسم و محل زندگی در همین حد
اسم خودم فرید یه گل پسر 25ساله با قد 179و وزن هفتاد و پنج و بدن سفید و ساکن اصفهون هستیم و مشغول کار داخل کافی نت خودمم و برادرم فرشید هم 36ساله و یکم چاق با شکم بزرگ که حسابدار یه شرکت وخانومش هم از فرشته هم زیبا تره28سالش قدش یکم از خودم کوتاه تره و بوره و اصن برق میزنه بدنش و موهاش تقریبا خرمایی و بین 65تا هفتاد کیلو هم وزنش هست و تپل وهمه جوره خدا بهش لطف کرده الا این آخریش که فرشید بوده و انداخته تو زندگی فرشته تو این دوسال ازدواج هم بچه ای ندارن و گمونم اشکال از فرشید باشه و وقتی میومد خونه مامانم قربون صدقش میرفت و میگفت حیفه عروس ب این خشگلی تنها باشه و یجورایی برا بچه خودش و آجیم گوشه و کنایه میزدن بهش و فرشته هم به خاطر پول و منال بابام خدا بیامرز زنش شده بود و فکرش امروزی بود و منطقی جوابشون میاد و همیشه این بحثا رو میکردن در غیاب فرشید و ما خونمون سه طبقه که ما طبقه همکف و فرشید و فرشته طبقه دوم و طبقه سوم هم یه زن و شوهر همکار فرشید هستند و یکروز صبح تو اتاقم خواب بودم و قرر بود ساعت نه برم کافی نت که فرشته اومد پایین و مامان بازم شروع کرد روضه خوندن تو گوش فرشته و رو مخش رفت یهو با صدا نسبتا بلند گف خیلی هنر دارید واسه فرید یه زن بگیرید و مامان گفت خودش راغب نیس و…از فرشید بخاری بلند نمیشه و مامانم گف علم و دکترای امروزی همه دردا رو درمان میدن عروس قشنگم و یهو گفت هم قد خودش کوتاهه هم…. و زد زیر خنده بلند و مامان گف یواش فرید خوابیده و نفهمیدم چی گفتن دیگه و من چند دیقه بعد پا شدم و رفتم حموم و صبحونه خوردم و دیدم فرشته گفت شادوماد تا لنگه ظهر میخوابیااا و با اون چهره قشنگش و اون دست و پاهاش که برق میزد و گفتم شما دوتا نمیزارید من با جوونییم زندگی کنم و به طعنه گفتم ببین طفلی فرشید خواب و خوراک نداره از دست این فرشتش و سریع حرفم قطع کرد و گف هیچ وقت به تظاهر قضاوت نکن و من جوونییم رو گذاشتم ب پای فرشید و گفتم الان پیر مرد شدی مگه و یه سیب انداخت سمتم و مامانم گفت کافیه دیگه فرید احتراام نگهدار و از این حرفا و دوتایی اومدن رو میز صبحونه و فرشته اینبار بعد این همه مدت نشست کنارم و چند بار صدام کرد و جوابش ندادم و با رون نرمش زد به پام و گفتم مامان نمیدونم پنبه یا دمبه گوسفنده اینقد نرمه و یه آن فرشته سرخ شد و مامان گفت مغزت همش پی گرفته که مجردی هنوز و زدن زیر خنده و دوباره فرشته یه بار دیگه زد به پااام و محلش ندادم و رفتم سر کارم و همش یه فکرم پیش خودم بود و دو فکرم به نرمی بدن فرشته و ولی لباس گشاد و بلند میپوشید همش و منم تو نخش نبودم اصن مگه اینکه خودش پیش قدم بشه و تا چند روز نبودش صبحا و صحبی پاشدم و مسواک زدم و اومد بیرون که چشمم به فرشته خورد و صبح بخیر گفتیم و بی مقدمه گفتم پارسال یه صحبتایی تو این خونه بود در مورد مجرداااا و دوتایی زدن زیر خنده و ماما گفت پسرم خودت میدونی از مال و منال چیزی کم ندارین و همه راغبن داماد مث شما داشته باشن کافیه معرفی کنین و گفتم یه دختر میخوام فرشته باشه و یهو با یه نگاه تعجب نگام کردن و ادامه دادم البته نه مثل این یکی فرشتت انگار پیرزن شصت سالشه با این لباساش و …و مامان گف این فرشته رو ول کن گناه داره و فرشته خودت کجاست و گفتم آسمون دوم و فرشته سرخ شد و مامان گفت هنوز بزرگ نشدی و خدا ب داد شریک زندگیت و زدم زیر خنده و گفتم ولم کنین گیرو دال زن و زندگی کم دارم و فرشته حرفی نمیزد و گفتم فعلا قصد ادامه تحصیل دارم و سه تایی خندیدیم و رفتم
1402/11/10
#مالیدن #زن_داداش
سلام .با یه تغییرات جزئی مینویسم اسم و محل زندگی در همین حد
اسم خودم فرید یه گل پسر 25ساله با قد 179و وزن هفتاد و پنج و بدن سفید و ساکن اصفهون هستیم و مشغول کار داخل کافی نت خودمم و برادرم فرشید هم 36ساله و یکم چاق با شکم بزرگ که حسابدار یه شرکت وخانومش هم از فرشته هم زیبا تره28سالش قدش یکم از خودم کوتاه تره و بوره و اصن برق میزنه بدنش و موهاش تقریبا خرمایی و بین 65تا هفتاد کیلو هم وزنش هست و تپل وهمه جوره خدا بهش لطف کرده الا این آخریش که فرشید بوده و انداخته تو زندگی فرشته تو این دوسال ازدواج هم بچه ای ندارن و گمونم اشکال از فرشید باشه و وقتی میومد خونه مامانم قربون صدقش میرفت و میگفت حیفه عروس ب این خشگلی تنها باشه و یجورایی برا بچه خودش و آجیم گوشه و کنایه میزدن بهش و فرشته هم به خاطر پول و منال بابام خدا بیامرز زنش شده بود و فکرش امروزی بود و منطقی جوابشون میاد و همیشه این بحثا رو میکردن در غیاب فرشید و ما خونمون سه طبقه که ما طبقه همکف و فرشید و فرشته طبقه دوم و طبقه سوم هم یه زن و شوهر همکار فرشید هستند و یکروز صبح تو اتاقم خواب بودم و قرر بود ساعت نه برم کافی نت که فرشته اومد پایین و مامان بازم شروع کرد روضه خوندن تو گوش فرشته و رو مخش رفت یهو با صدا نسبتا بلند گف خیلی هنر دارید واسه فرید یه زن بگیرید و مامان گفت خودش راغب نیس و…از فرشید بخاری بلند نمیشه و مامانم گف علم و دکترای امروزی همه دردا رو درمان میدن عروس قشنگم و یهو گفت هم قد خودش کوتاهه هم…. و زد زیر خنده بلند و مامان گف یواش فرید خوابیده و نفهمیدم چی گفتن دیگه و من چند دیقه بعد پا شدم و رفتم حموم و صبحونه خوردم و دیدم فرشته گفت شادوماد تا لنگه ظهر میخوابیااا و با اون چهره قشنگش و اون دست و پاهاش که برق میزد و گفتم شما دوتا نمیزارید من با جوونییم زندگی کنم و به طعنه گفتم ببین طفلی فرشید خواب و خوراک نداره از دست این فرشتش و سریع حرفم قطع کرد و گف هیچ وقت به تظاهر قضاوت نکن و من جوونییم رو گذاشتم ب پای فرشید و گفتم الان پیر مرد شدی مگه و یه سیب انداخت سمتم و مامانم گفت کافیه دیگه فرید احتراام نگهدار و از این حرفا و دوتایی اومدن رو میز صبحونه و فرشته اینبار بعد این همه مدت نشست کنارم و چند بار صدام کرد و جوابش ندادم و با رون نرمش زد به پام و گفتم مامان نمیدونم پنبه یا دمبه گوسفنده اینقد نرمه و یه آن فرشته سرخ شد و مامان گفت مغزت همش پی گرفته که مجردی هنوز و زدن زیر خنده و دوباره فرشته یه بار دیگه زد به پااام و محلش ندادم و رفتم سر کارم و همش یه فکرم پیش خودم بود و دو فکرم به نرمی بدن فرشته و ولی لباس گشاد و بلند میپوشید همش و منم تو نخش نبودم اصن مگه اینکه خودش پیش قدم بشه و تا چند روز نبودش صبحا و صحبی پاشدم و مسواک زدم و اومد بیرون که چشمم به فرشته خورد و صبح بخیر گفتیم و بی مقدمه گفتم پارسال یه صحبتایی تو این خونه بود در مورد مجرداااا و دوتایی زدن زیر خنده و ماما گفت پسرم خودت میدونی از مال و منال چیزی کم ندارین و همه راغبن داماد مث شما داشته باشن کافیه معرفی کنین و گفتم یه دختر میخوام فرشته باشه و یهو با یه نگاه تعجب نگام کردن و ادامه دادم البته نه مثل این یکی فرشتت انگار پیرزن شصت سالشه با این لباساش و …و مامان گف این فرشته رو ول کن گناه داره و فرشته خودت کجاست و گفتم آسمون دوم و فرشته سرخ شد و مامان گفت هنوز بزرگ نشدی و خدا ب داد شریک زندگیت و زدم زیر خنده و گفتم ولم کنین گیرو دال زن و زندگی کم دارم و فرشته حرفی نمیزد و گفتم فعلا قصد ادامه تحصیل دارم و سه تایی خندیدیم و رفتم
زن داداش شاه کس
1402/11/11
#سکس_اتفاقی #زن_داداش
سلام به همگی نویسنده نیسم و سعی میکنم بجز اسامی چند نفر بقیه جزئیات مثل خودش بنویسم
پیمان هستم عضوی از خانواده چهار نفرمون ک پدر بازنشسته شرکت نفت هست و برادرم بهزاد هم جایگزین خودش شده و ساکن اهوازیم و منم مشغول نمایشگاه ماشین هستم و یجوری شاگرد پدر بازنشستم هستم و متولد ۷۳,ام و بهزاد متولد ۶۴ و خانومش که چه عرض کنم نگین وخانوم متولد ۷۰هستش البته اسمش چیز دیگس و جایز نیست بگم و خودمم آدم خوشرو و با پرستیژ هستم و قدم دقیق ۱۸۲وزنم ۷۹ و پوست سفید و چشم و ابرو مشکی و مشغول زندگی بودیم ک بهزاد دس گذاشت رو شاه کص فامیل و بخاطر وضعیت مالی بابام و حمایت همه جانبه بابام زنش شد و تقریبا دوسالی هست رفتن دنبال زندگی و منم سرم تو زندگی خودم بود و زیاد نمیرفتم خونه داداش و بر حسب اتفاق یا چی میشد که با بقیه میرفتیم اونجا و بخاطر شرایط تازه دامادی بهزاد و زد و بند پدر همین اهواز میرفت سر کار و همه چیز خوب بود و بچه دختر داشتن و منم کم کم فاز ازدواج برداشتم و دلم میخاست خواهر کوچیکتر نگین بگیرم و یه مدت گذشت و چند باری رفتیم خونشون و با خودم یکم فکر کردم و دیدم تناسب هیکل نداریم و این دختر زیادی ریز مونده و خوشگلی بزاریم کنار کلا ۵۰کیلو نمیشد و کم کم سرد شدم و بهزاد پا فشاری میکرد و کل ماجرا واسش گفتم و اونم گذاشت کف دس نگین و از ما بد برداشت و جوری شد اصن به زور میذاشت ماهی یبار بهزاد بیاد خونمون و یادمه سر صحبت باز شد و منم گفتم حقیقت امر اینبوده و نگین گفت منکن خوش هیکلم چه گلی به سرم زده برادرت و اینم بگم (قدش ۱۷۵ تقریبا وزن نزدیک ب هفتاد و سکسی و مثل برف سفید و چشمای درشت عسلی و بینی باریک )و بهزاد رفت سمت زنش و جبهه گرفت و توجیه منطقی نداری و از این صحبتا بلکه من متقاعد بشم و برگردم و گفتم گیر دادین به من اصن از خود دختر پرسیدین نظرش رو ونگاه کردن به هم هیچکس چیزی نگفت و البته حرفی نداشت بزنه و نگین اخم کرد به من و با بچش رفتن اتاق و منم از خونه زدم بیرون و رفتم سمت زیدم و یکم دور دور و ساعت نه اومدم خونه و با این حال که زمستان بود ولی باید میرفتی حموم و ی سلام سرد ب همه کردم و پریدم حموم و بعدشم شام خوردیم و بهزاد و زنش رفتن و منم یکم ب صحبتای والدین گوش فرا دادم و خابیدیم و ساعت تقریبا یازده بود نگین پیام داد بیداری پیمان و سلام و احوال پرسی و گویا از دسم شاکی بود گفتم خواهرش ریزه و سر صحبت باز کرد و گفت نباید داخل جمع میگفتی و به خودم تنهایی میگفتی و گفتم با اون شناختی که من از شما دارم و همیشه اخمات تو هم و خخخ فرستاد و گفت توقع داری جلو بهزاد دست بندازم گردنت و ماچت کنم و تعجب کرد و چیزی نفرستادم و خودش گفت بهزادتون هم بی مشکل نیس و قدش پنج سانت ازم کوتاه تره و موهاش کم پشت شده و همه میگن جای پدرمه و گفتم زمانی که دست شما سپردیم کچل شد و خخخ فرستاد و گفت الان فقط اینارو به خودت گفتم چون به قول بهزاد همه به چشم حوس بهم نگاه میکنن و شروع کرد به گفتن تا ساعت دوازده شد و گفت عقده یه لباس آزاد مونده به دلم و همش اینو بپوش و اون نپوش و دیگه خستم کرده و نوشتم احیانا مخاطبت بهزاد پیس ب من اینارو میگی و گف تورو خدا بزار دلم خالی کنم و منم دلم سوخت و تا ساعت یک سرم خورد و اگه حمایت فعلی و گذشته پدر نبود زنش نمیشدم و از سیر تا پیز دلش گفت و نوشتم کجاست گف اتاق خواب و منم پذیرایی و گفتم نیست هر روز میایم خونتون فکر کردم پذیرایی ندارین که مهمان دعوت نمیکنین و هههه فرستاد و گف همین فردا بیا منو میترسونی و گفتم لازم نیست حالا مهربانی ول کنی و خونمون که و=بیاین یکم
1402/11/11
#سکس_اتفاقی #زن_داداش
سلام به همگی نویسنده نیسم و سعی میکنم بجز اسامی چند نفر بقیه جزئیات مثل خودش بنویسم
پیمان هستم عضوی از خانواده چهار نفرمون ک پدر بازنشسته شرکت نفت هست و برادرم بهزاد هم جایگزین خودش شده و ساکن اهوازیم و منم مشغول نمایشگاه ماشین هستم و یجوری شاگرد پدر بازنشستم هستم و متولد ۷۳,ام و بهزاد متولد ۶۴ و خانومش که چه عرض کنم نگین وخانوم متولد ۷۰هستش البته اسمش چیز دیگس و جایز نیست بگم و خودمم آدم خوشرو و با پرستیژ هستم و قدم دقیق ۱۸۲وزنم ۷۹ و پوست سفید و چشم و ابرو مشکی و مشغول زندگی بودیم ک بهزاد دس گذاشت رو شاه کص فامیل و بخاطر وضعیت مالی بابام و حمایت همه جانبه بابام زنش شد و تقریبا دوسالی هست رفتن دنبال زندگی و منم سرم تو زندگی خودم بود و زیاد نمیرفتم خونه داداش و بر حسب اتفاق یا چی میشد که با بقیه میرفتیم اونجا و بخاطر شرایط تازه دامادی بهزاد و زد و بند پدر همین اهواز میرفت سر کار و همه چیز خوب بود و بچه دختر داشتن و منم کم کم فاز ازدواج برداشتم و دلم میخاست خواهر کوچیکتر نگین بگیرم و یه مدت گذشت و چند باری رفتیم خونشون و با خودم یکم فکر کردم و دیدم تناسب هیکل نداریم و این دختر زیادی ریز مونده و خوشگلی بزاریم کنار کلا ۵۰کیلو نمیشد و کم کم سرد شدم و بهزاد پا فشاری میکرد و کل ماجرا واسش گفتم و اونم گذاشت کف دس نگین و از ما بد برداشت و جوری شد اصن به زور میذاشت ماهی یبار بهزاد بیاد خونمون و یادمه سر صحبت باز شد و منم گفتم حقیقت امر اینبوده و نگین گفت منکن خوش هیکلم چه گلی به سرم زده برادرت و اینم بگم (قدش ۱۷۵ تقریبا وزن نزدیک ب هفتاد و سکسی و مثل برف سفید و چشمای درشت عسلی و بینی باریک )و بهزاد رفت سمت زنش و جبهه گرفت و توجیه منطقی نداری و از این صحبتا بلکه من متقاعد بشم و برگردم و گفتم گیر دادین به من اصن از خود دختر پرسیدین نظرش رو ونگاه کردن به هم هیچکس چیزی نگفت و البته حرفی نداشت بزنه و نگین اخم کرد به من و با بچش رفتن اتاق و منم از خونه زدم بیرون و رفتم سمت زیدم و یکم دور دور و ساعت نه اومدم خونه و با این حال که زمستان بود ولی باید میرفتی حموم و ی سلام سرد ب همه کردم و پریدم حموم و بعدشم شام خوردیم و بهزاد و زنش رفتن و منم یکم ب صحبتای والدین گوش فرا دادم و خابیدیم و ساعت تقریبا یازده بود نگین پیام داد بیداری پیمان و سلام و احوال پرسی و گویا از دسم شاکی بود گفتم خواهرش ریزه و سر صحبت باز کرد و گفت نباید داخل جمع میگفتی و به خودم تنهایی میگفتی و گفتم با اون شناختی که من از شما دارم و همیشه اخمات تو هم و خخخ فرستاد و گفت توقع داری جلو بهزاد دست بندازم گردنت و ماچت کنم و تعجب کرد و چیزی نفرستادم و خودش گفت بهزادتون هم بی مشکل نیس و قدش پنج سانت ازم کوتاه تره و موهاش کم پشت شده و همه میگن جای پدرمه و گفتم زمانی که دست شما سپردیم کچل شد و خخخ فرستاد و گفت الان فقط اینارو به خودت گفتم چون به قول بهزاد همه به چشم حوس بهم نگاه میکنن و شروع کرد به گفتن تا ساعت دوازده شد و گفت عقده یه لباس آزاد مونده به دلم و همش اینو بپوش و اون نپوش و دیگه خستم کرده و نوشتم احیانا مخاطبت بهزاد پیس ب من اینارو میگی و گف تورو خدا بزار دلم خالی کنم و منم دلم سوخت و تا ساعت یک سرم خورد و اگه حمایت فعلی و گذشته پدر نبود زنش نمیشدم و از سیر تا پیز دلش گفت و نوشتم کجاست گف اتاق خواب و منم پذیرایی و گفتم نیست هر روز میایم خونتون فکر کردم پذیرایی ندارین که مهمان دعوت نمیکنین و هههه فرستاد و گف همین فردا بیا منو میترسونی و گفتم لازم نیست حالا مهربانی ول کنی و خونمون که و=بیاین یکم
من و طهورا دختر خاله زن سابقم
1402/12/05
#سکس_گروهی #زن_داداش
این دستان واقعی است فقط بعضی از اسامی عوض شده
من میلادم و سال ٩٠ جدا شدم اونموقع ٣٥ سال داشتم یه پسر دارم به اسم پدرام که اون موقع ٥ سالش بود و پیش مامانش و توافق شده بود اخر هفته ها بیاد پیشم و مهرشو ببخشه البته یه قسمتشو بهش دادم نزدیک نصف مهرش میشد تقریبا… اسم زن سابقم مهدیه بود، راستش اون دوست داشت آزاد باشه و بهم نمیخوردیم منم رضایت دادمو و از دستش خلاص شدم بلای جونم بود بلای زندگی… ده سالی بود باهاش زندگی کردم ولی ١٠ سال زندگی تخمی. مهدیه یه دخترخاله داشت به اسم طهورا که سال چهارم ازدواجمون با برادر مهدیه که اسمش امیر بود ازدواج کرد و تو یکی از شهرهای شمالی زندگی می کرد؛ برادرش کوچکتر از خودش بود مهدیه پنج سال از من کوچیکتر بود؛ سال ٩٠ که جدا شدم واسه اینکه از دست موضوع جدایی خلاص بشم رفتم سراغ فیس بوک و موبایل اون موقع یه برنامه ای بود به اسم نیمباز که خیلی رو بورس بود و ملت میرفتن توش کس کلک بازی و دوستیابی و کسشر بازی در میاوردن منم اکانت ساختم و چون فیس بوک فیلتر بود با نیمباز میشد لینکش کرد و توش با دوستای فیسبوکت چت کنی. یبار که رفتم توش دیدم زده طهورا تو نیمباز جوین شده آخه آلارم میداد که کانتکتات به نیمباز وصل میشن منم سریع رفتم یه ایدی متفرقه درست کردم به اسم نیما (اسم الکی که لو نرم) و اددش کردم اولش ریجکت کرد ولی دفعه دوم اکسپت کرد و منم بهش سلام دادم و گفت تو کی هستی گفتم یه آشنای قدیمی، کنجکاو شده بود و میخواست بفهمه من کیم ولی من آمار ندادم فقط الکی گفتم من قدیما تو دورهمی های فامیلی دیدمت و عاشقت شده بودم و از این کسشرا …!!! خخخخخ طفلکی باور کرده بود
خلاصه کار من شده بود مخ زدن طهورا و تا حدودی موفق شده بودم و طهورا مدام می پرسید من کیم ولی من میپیچوندمش و بش میگفتم بعدا میفهمی.
خلاصه مخ طهورا جونمو زدم و اون کسخول از همه چی نمیدونست من کیم و تو حرفاش فهمیدم به زندگیش علاقیه ای نداره. خیلی واسم عجیب بود چون یادمه قبل جدا شدن شوهرش چیکار میکرد واسش و عاشقش بود ولی خب طهورا دوسش نداشت و میگفت که حتی پیش مشاور میرن…
ماشالله خانوادگی عشق مشاوره رفتن دارن!!!
بگذریم من و طهورا خودبخود عاشق هم شدیم، من دوست داشتم به بدنش برسم ولی اون میخواست به عشق من برسه. خب معلوم بود من نمیتونستم عاشق دختر خاله زن سابقم که زن داداشش هم میشد بشم. ولی خب اون نمیدونست من کیم. اولش ازش پرسیدم دور و برش دوستی نداره سابقه جدایی داشته باشه که دختر خالش زن سابقم یعنی مهدیه رو معرفی کرد (خندم گرفته بود)آخه وانمود کردم که من اخیرا عموم اصرار داشت من با دخترش یعنی دخترعموم ازدواج کنم که من تمایل به ازدواج با اون رو نداشتم و دنبال یکی بودم که باهاش دوست باشم فقط؛ طهورا هم دختر خالش رو معرفی کرد ولی عملا قصدم مخ زدن خود طهورا بود که موفق هم شدم تا حدودی، کار روزانه من و طهورا شده بود چت کردن. حتی حرف از من (شوهر سابق مهدیه) هم شده بود و چقدر ازم بد میگفت و معلوم چقدر مهدیه پیش خانوادش ازم دروغ گفت، خب طبیعیه ولی بطرز نامردی دروغ گفت و طهورا هم یک عوضی بدتر از خودش بود.
خلاصه این چت ما ادامه داشت و کار به تبادل عکس رسید منکه نمیتونستم عکس بدم چون لو میرفتم واسه همین بهونه میکردم که بعدا میدم ولی ازش خواستم اون عکس بده که اول عکس تکی داد و بعد عکسای لختی عروسیش رو که باعث شوک من شد، چون چطور کسی میتونه انقدر راحت درگیر احساسات بشه و به یه غریبه اینجوری اعتماد کنه!!! خلاصه کار ما شد چت کردن و معاشقه و در حدی که من و اون شبا تا صبح سکس چت میکردیم و ارضا میشدیم، ح
1402/12/05
#سکس_گروهی #زن_داداش
این دستان واقعی است فقط بعضی از اسامی عوض شده
من میلادم و سال ٩٠ جدا شدم اونموقع ٣٥ سال داشتم یه پسر دارم به اسم پدرام که اون موقع ٥ سالش بود و پیش مامانش و توافق شده بود اخر هفته ها بیاد پیشم و مهرشو ببخشه البته یه قسمتشو بهش دادم نزدیک نصف مهرش میشد تقریبا… اسم زن سابقم مهدیه بود، راستش اون دوست داشت آزاد باشه و بهم نمیخوردیم منم رضایت دادمو و از دستش خلاص شدم بلای جونم بود بلای زندگی… ده سالی بود باهاش زندگی کردم ولی ١٠ سال زندگی تخمی. مهدیه یه دخترخاله داشت به اسم طهورا که سال چهارم ازدواجمون با برادر مهدیه که اسمش امیر بود ازدواج کرد و تو یکی از شهرهای شمالی زندگی می کرد؛ برادرش کوچکتر از خودش بود مهدیه پنج سال از من کوچیکتر بود؛ سال ٩٠ که جدا شدم واسه اینکه از دست موضوع جدایی خلاص بشم رفتم سراغ فیس بوک و موبایل اون موقع یه برنامه ای بود به اسم نیمباز که خیلی رو بورس بود و ملت میرفتن توش کس کلک بازی و دوستیابی و کسشر بازی در میاوردن منم اکانت ساختم و چون فیس بوک فیلتر بود با نیمباز میشد لینکش کرد و توش با دوستای فیسبوکت چت کنی. یبار که رفتم توش دیدم زده طهورا تو نیمباز جوین شده آخه آلارم میداد که کانتکتات به نیمباز وصل میشن منم سریع رفتم یه ایدی متفرقه درست کردم به اسم نیما (اسم الکی که لو نرم) و اددش کردم اولش ریجکت کرد ولی دفعه دوم اکسپت کرد و منم بهش سلام دادم و گفت تو کی هستی گفتم یه آشنای قدیمی، کنجکاو شده بود و میخواست بفهمه من کیم ولی من آمار ندادم فقط الکی گفتم من قدیما تو دورهمی های فامیلی دیدمت و عاشقت شده بودم و از این کسشرا …!!! خخخخخ طفلکی باور کرده بود
خلاصه کار من شده بود مخ زدن طهورا و تا حدودی موفق شده بودم و طهورا مدام می پرسید من کیم ولی من میپیچوندمش و بش میگفتم بعدا میفهمی.
خلاصه مخ طهورا جونمو زدم و اون کسخول از همه چی نمیدونست من کیم و تو حرفاش فهمیدم به زندگیش علاقیه ای نداره. خیلی واسم عجیب بود چون یادمه قبل جدا شدن شوهرش چیکار میکرد واسش و عاشقش بود ولی خب طهورا دوسش نداشت و میگفت که حتی پیش مشاور میرن…
ماشالله خانوادگی عشق مشاوره رفتن دارن!!!
بگذریم من و طهورا خودبخود عاشق هم شدیم، من دوست داشتم به بدنش برسم ولی اون میخواست به عشق من برسه. خب معلوم بود من نمیتونستم عاشق دختر خاله زن سابقم که زن داداشش هم میشد بشم. ولی خب اون نمیدونست من کیم. اولش ازش پرسیدم دور و برش دوستی نداره سابقه جدایی داشته باشه که دختر خالش زن سابقم یعنی مهدیه رو معرفی کرد (خندم گرفته بود)آخه وانمود کردم که من اخیرا عموم اصرار داشت من با دخترش یعنی دخترعموم ازدواج کنم که من تمایل به ازدواج با اون رو نداشتم و دنبال یکی بودم که باهاش دوست باشم فقط؛ طهورا هم دختر خالش رو معرفی کرد ولی عملا قصدم مخ زدن خود طهورا بود که موفق هم شدم تا حدودی، کار روزانه من و طهورا شده بود چت کردن. حتی حرف از من (شوهر سابق مهدیه) هم شده بود و چقدر ازم بد میگفت و معلوم چقدر مهدیه پیش خانوادش ازم دروغ گفت، خب طبیعیه ولی بطرز نامردی دروغ گفت و طهورا هم یک عوضی بدتر از خودش بود.
خلاصه این چت ما ادامه داشت و کار به تبادل عکس رسید منکه نمیتونستم عکس بدم چون لو میرفتم واسه همین بهونه میکردم که بعدا میدم ولی ازش خواستم اون عکس بده که اول عکس تکی داد و بعد عکسای لختی عروسیش رو که باعث شوک من شد، چون چطور کسی میتونه انقدر راحت درگیر احساسات بشه و به یه غریبه اینجوری اعتماد کنه!!! خلاصه کار ما شد چت کردن و معاشقه و در حدی که من و اون شبا تا صبح سکس چت میکردیم و ارضا میشدیم، ح
سفر خانوادگی که مسیر زندگیمو عوض کرد
#اقوام #زن_داداش
سلام ما خانوادتا اصفهانی بودیم بابام تا ازدواج میکنه از برادراش جدا میشه کارخونه سنگ داشتن سهمشو می بخشه و بعد چند ماه میاد ساکن شهریار میشه و یک خونه باغ بزرگی میخره هنوزم اونجا زندگی میکنیم
سال ۱۳۹۵ با الهه نوه دایی بزرگم به اصرار مامانم و خالم ازدواج کردم زندگی مشترکمون به یک سال نکشیده جدا شدیم بماند که چرا.
مادرم شب و روزمو سیاه کرده بود باید زن بگیری منم زیر بار نرفتم و مدتی از خونه زدم بیرون تو شرکتی که کار میکردم (مهندس عمرانم) تو دورترین کارگاهش (کیش) مشغول شدم تا عید ۱۴۰۰ خونه نیومدم با شنیدن نامزدی کیانوش با غزال دختری که کیا عاشقش شده بود سری به خونه زدم کیا ۴ سال از من کوچکتره غزال دختر یک عمده فروش مواد غذایی از حانوادهی شدیدا مذهبی (اسم شناسنامهای غزال اسلامی و عربی است)
تعطیلات عیدی دو بار تونستم غزال را ببینم هر بار کاملا محجبه و با چادر عربی و ماسک در دهن
با من بار دوم با دستکش دست داد چشمان زیبایی داشت حدس میزدم که باید خودشم زیبا باشه
بار دوم که دیدمش خیلی باهاش گرم گرفتم او هم خیلی راحت با من حرف میزد ۲۰ ساله بود ضمن عقدش ادامه تحصیلات دانشگاهی شرط شده بود با قدی بلند انگار چاقم نبود حسی جز زنداداش بودن بهش نداشتم اینبار هم اتفاقا ماسک زده بود سرماخوردگی داشت ولی دوس داشتم بدون چادر ببینمش که نشد
کیا مغازه دوم بابامو از رهن در اورده بود از پدر زنشم سرمایه گرفته بود میوه فروشی کرده بود آپارتمانی هم تو شهریار که شهرمونه رهن کرده بود تا بعد عروسی اونجا زندگی کنند
تو اردیبهشت عروسی کردن و من باز زیاد نتونستم غزال را ببینم فقط تو لباس عروس دیدم با آرایش زیاد و بزک دوزک عروسی که خاطرهی خوشی از عروس تو لباس عروس را نداشتم یک سال گذشت
عید ۴۰۲ نزدیک بود بدون اینکه به بابا مامان بگم ۲۰ اسفند با دوستام اینبار با ماشینم یک راست رفتیم شمال سال تحویل اومدم خونه تا عیدو به بابا و مامان تبریک بگم زود برگردم
چون با همکاران مجردم قرار سفر داشتیم به کویر
اونجا بود غزال را بدون چادر دیدم عجب تناسب اندامی و عجب رخشی!! بابا و مامان را بوسید باسنش از زیر مانتو کوتاه و تنگ می خواست چشامو از حدقه در میاره با من دست داد تبریک گفت خدای من چه لب و دهنی ؟! چه چشمانی چه پستونایی که کمی از گلو و تخت سینش مثل برف سفید و خوردنی پیدا بود و چه آهنگ صدایی !!!
تو دلم گفتم چی میشد منم خودم زنمو انتخاب میکردم تا تله مامان و خاله نیفتم
منکه از هر لحاظ به کیا سرم چرا همچین زنی نداشته باشم ؟!
تو این فکرا بودم کیا اومد اونم از دم همه را بوسید تبریک گفت
سر صحبتو باز کردیم و از چگونگی بازار حرف زدیم دیدم کیا نالید که کلی میوه برای عید گرفتم همه موندن اگه فروش نره بیچاره میشم گفت خوش بحالت نه اجاره میدی نه نونخور داری!! غزال زهرخندی زد گفت داداش ببین حالا من شدم نون خورش همه خندیدیم
غزال گفت ببین داداش تو یه چیزی به کیا بگو منو چشم براه گذاشته و هزار وعده و وعید که ایام عید بعد سال تحویل بریم مسافرت اونم پیش شما کیش حالا عزای میوه هاشو گرفته !
گفتم وضع مردم خوب نیست نمیتونن میوه بخرن همه به بهانه مسافرت از دید و بازدید دارن فرار میکنند داداش باید فکر اینو میکردی
کیا گفت تجربه نداشتم موندم توش چکار کنم
گفتم مجبوری نصف قیمتم شده میوه هاتو بفروشی لااقل یه سفر چند روزه بتونی بری راستی چرا به شاگردت نمیسپاری؟
گفت بی وجدان از ۲۸ اسفند پولشو گرفت پشتشم نگاه نکرد !
از من پرسیدن چکاره ای ؟
گفتم با دوستام قرار سفر به کویر داریم بعد هم میریم کیش
غزال گفت کاش ما هم میتونستیم با شما بیایم آخه آرزو داشتم هر روز لایو از کیش و قشم و بندرعباس بذارم به همه فالوورام گفتم داداش کارن شرکت داره تو کیش و …
گفتم غزال ما همه مجردیم نمیشد
حالا منو غزالو کیا تو حیاط رو تخت چوبی (نیمکت) نشسته و حرف میزدیم غزال پاشد گفت آجیل بیارم رفت .
کیا گفت کارن بیا یه کاری کن!
تا خواست ادامه بده گفتم نگو که نه حوصله میوه فروشی دارم نه خوشم میاد
گفت کی گفته میوه بفروش گوش کن داداش ببین چی میگم
گفت بیا دوستاتو عذرشو بخوا بابا مامان و غزالو وردار برین یه مسافرت خانوادگی غزال با کاسه پر آجیل از پشت رسید و گذاشت بین منو کیا
گفتم آخه قول دادم مثل تو بدقول نیستم نمیشه اگه قبلا گفته بودی حرفی نبود
گفت یعنی دوستات از خانوادت عزیز ترن؟!
گفتم اصرار نکن قول دادم نمیشه که…
غزال چنان آویزونم شد که انگار با هم از یک کس اومدیم بیرون ! التماس که داداش تو را خدا نه نگو وقتی غزال سینه هاشو فشار داد پشتم انگار برق ۳۶۰ ولت وصل شد تو تنم
گفتم آخه!
تا حرفم بیرون بیاد دستای زیبا و نرمشو از پشت گذاشت رو لبام که نهههههه تو را خدااا من خیط میشم آخه به همه گفتم میریم کیش پیش داداش کارن و بندر عباس و قش
#اقوام #زن_داداش
سلام ما خانوادتا اصفهانی بودیم بابام تا ازدواج میکنه از برادراش جدا میشه کارخونه سنگ داشتن سهمشو می بخشه و بعد چند ماه میاد ساکن شهریار میشه و یک خونه باغ بزرگی میخره هنوزم اونجا زندگی میکنیم
سال ۱۳۹۵ با الهه نوه دایی بزرگم به اصرار مامانم و خالم ازدواج کردم زندگی مشترکمون به یک سال نکشیده جدا شدیم بماند که چرا.
مادرم شب و روزمو سیاه کرده بود باید زن بگیری منم زیر بار نرفتم و مدتی از خونه زدم بیرون تو شرکتی که کار میکردم (مهندس عمرانم) تو دورترین کارگاهش (کیش) مشغول شدم تا عید ۱۴۰۰ خونه نیومدم با شنیدن نامزدی کیانوش با غزال دختری که کیا عاشقش شده بود سری به خونه زدم کیا ۴ سال از من کوچکتره غزال دختر یک عمده فروش مواد غذایی از حانوادهی شدیدا مذهبی (اسم شناسنامهای غزال اسلامی و عربی است)
تعطیلات عیدی دو بار تونستم غزال را ببینم هر بار کاملا محجبه و با چادر عربی و ماسک در دهن
با من بار دوم با دستکش دست داد چشمان زیبایی داشت حدس میزدم که باید خودشم زیبا باشه
بار دوم که دیدمش خیلی باهاش گرم گرفتم او هم خیلی راحت با من حرف میزد ۲۰ ساله بود ضمن عقدش ادامه تحصیلات دانشگاهی شرط شده بود با قدی بلند انگار چاقم نبود حسی جز زنداداش بودن بهش نداشتم اینبار هم اتفاقا ماسک زده بود سرماخوردگی داشت ولی دوس داشتم بدون چادر ببینمش که نشد
کیا مغازه دوم بابامو از رهن در اورده بود از پدر زنشم سرمایه گرفته بود میوه فروشی کرده بود آپارتمانی هم تو شهریار که شهرمونه رهن کرده بود تا بعد عروسی اونجا زندگی کنند
تو اردیبهشت عروسی کردن و من باز زیاد نتونستم غزال را ببینم فقط تو لباس عروس دیدم با آرایش زیاد و بزک دوزک عروسی که خاطرهی خوشی از عروس تو لباس عروس را نداشتم یک سال گذشت
عید ۴۰۲ نزدیک بود بدون اینکه به بابا مامان بگم ۲۰ اسفند با دوستام اینبار با ماشینم یک راست رفتیم شمال سال تحویل اومدم خونه تا عیدو به بابا و مامان تبریک بگم زود برگردم
چون با همکاران مجردم قرار سفر داشتیم به کویر
اونجا بود غزال را بدون چادر دیدم عجب تناسب اندامی و عجب رخشی!! بابا و مامان را بوسید باسنش از زیر مانتو کوتاه و تنگ می خواست چشامو از حدقه در میاره با من دست داد تبریک گفت خدای من چه لب و دهنی ؟! چه چشمانی چه پستونایی که کمی از گلو و تخت سینش مثل برف سفید و خوردنی پیدا بود و چه آهنگ صدایی !!!
تو دلم گفتم چی میشد منم خودم زنمو انتخاب میکردم تا تله مامان و خاله نیفتم
منکه از هر لحاظ به کیا سرم چرا همچین زنی نداشته باشم ؟!
تو این فکرا بودم کیا اومد اونم از دم همه را بوسید تبریک گفت
سر صحبتو باز کردیم و از چگونگی بازار حرف زدیم دیدم کیا نالید که کلی میوه برای عید گرفتم همه موندن اگه فروش نره بیچاره میشم گفت خوش بحالت نه اجاره میدی نه نونخور داری!! غزال زهرخندی زد گفت داداش ببین حالا من شدم نون خورش همه خندیدیم
غزال گفت ببین داداش تو یه چیزی به کیا بگو منو چشم براه گذاشته و هزار وعده و وعید که ایام عید بعد سال تحویل بریم مسافرت اونم پیش شما کیش حالا عزای میوه هاشو گرفته !
گفتم وضع مردم خوب نیست نمیتونن میوه بخرن همه به بهانه مسافرت از دید و بازدید دارن فرار میکنند داداش باید فکر اینو میکردی
کیا گفت تجربه نداشتم موندم توش چکار کنم
گفتم مجبوری نصف قیمتم شده میوه هاتو بفروشی لااقل یه سفر چند روزه بتونی بری راستی چرا به شاگردت نمیسپاری؟
گفت بی وجدان از ۲۸ اسفند پولشو گرفت پشتشم نگاه نکرد !
از من پرسیدن چکاره ای ؟
گفتم با دوستام قرار سفر به کویر داریم بعد هم میریم کیش
غزال گفت کاش ما هم میتونستیم با شما بیایم آخه آرزو داشتم هر روز لایو از کیش و قشم و بندرعباس بذارم به همه فالوورام گفتم داداش کارن شرکت داره تو کیش و …
گفتم غزال ما همه مجردیم نمیشد
حالا منو غزالو کیا تو حیاط رو تخت چوبی (نیمکت) نشسته و حرف میزدیم غزال پاشد گفت آجیل بیارم رفت .
کیا گفت کارن بیا یه کاری کن!
تا خواست ادامه بده گفتم نگو که نه حوصله میوه فروشی دارم نه خوشم میاد
گفت کی گفته میوه بفروش گوش کن داداش ببین چی میگم
گفت بیا دوستاتو عذرشو بخوا بابا مامان و غزالو وردار برین یه مسافرت خانوادگی غزال با کاسه پر آجیل از پشت رسید و گذاشت بین منو کیا
گفتم آخه قول دادم مثل تو بدقول نیستم نمیشه اگه قبلا گفته بودی حرفی نبود
گفت یعنی دوستات از خانوادت عزیز ترن؟!
گفتم اصرار نکن قول دادم نمیشه که…
غزال چنان آویزونم شد که انگار با هم از یک کس اومدیم بیرون ! التماس که داداش تو را خدا نه نگو وقتی غزال سینه هاشو فشار داد پشتم انگار برق ۳۶۰ ولت وصل شد تو تنم
گفتم آخه!
تا حرفم بیرون بیاد دستای زیبا و نرمشو از پشت گذاشت رو لبام که نهههههه تو را خدااا من خیط میشم آخه به همه گفتم میریم کیش پیش داداش کارن و بندر عباس و قش
رویایی که رنگ واقعیت گرفت ((۱)
#زن_داداش
سلام به همگی دوستان ،کامران هستم ۲۵سال از شیراز سعی میکنم مشابه اتفاق افتاده بنویسم .
خانواده ما ۶نفر ک احسان برادر بزرگتر و دو خواهر و آخری هم خودمم و تعمیرات موبایل دارم و تایم کاری خاسی ندارم و هرزگاهی میرم خونه و بیشتر اوقات رویا زن احسان پیش مادرم هست و دختر دو سالش میاره پایین پیش مادر ک از تنهایی در بیاد ،احسان هم شاغل یه شرکت هست که به صورت شیفت کار میکنه گردشی دو روز عوض میشه و منم سرم تو زندگی خودم هست همش ولی ناگفته نماند هر چی با خودم کلنجار رفتم نتونستم از فکر رویا بیام بیرون (رویا یه زن ۳۱ساله ،بنا به گفته خودش قدش ۱۷۵ و وزنش ۶۹ ، موهای مشکی و بدن سفید سفید )
برج دو سال ۱۴۰۰بود ک احسان ب اسرار دوسش قرار شد دو روز آخر هفته برن یاسوج ویلا همکارش و ازم خاست ک منم برم و ب اتفاق مادر رفتیم یه خونه باغ زیبا بود با هوای بسیار عالی و منظره چشم گیر .اسباب و وسایل از ماشین بردیم داخل و دم دمای شب بود و شام خوردیم و من سریع خوابیدم و وسطای شب بیدار شدم و دیدم فقط مادر اینجاست و نگاه کردم و گفتم حتما اونا رفتن اتاق بالا و برگشتم خابیدم و با صدای مادر پاشدم نگاه کردم ساعت هفت صب بود صبحونه خوردم دلم نیومد سری به طبیعت نزنم هنوز در حیاط باز نکرده بودم با صدای مادر برگشتم که گفت برو بیدارشون کن بیان پایین گفتم بزار بخوابند خسته هستند لابد ک گفت خودم زانوهام درد میکنه احسان رفته یکم وسیله بخره بیاره و منم بدون معطلی رفتم و چند باری یواش در زدم و صدا زدم رویا رویا ولی جوابی نشنیدم در باز کردم رفتم داخل انگار یسالی میشد ک نخابیده بود و صداش کردم چشماش باز کرد و فقط ساق پاهاش و دستاش از پتو بیرون بود و دستش برد زیر پتو سوتینش درست کرد و بلند شد گف پ بقیه کجان با خنده گفتم برگشتن شیراز یهو ابروهاش داد بالا با تعجب گف جدییییی ،زدم زیر خنده و نگام ب بدن سفیدش بود و سینه های ۷۵ک معلوم بود حسابی دیشب احسان خورده بودشون دیشب شرت مردونه کرمی انداخته بود پایین تخت ک گمونم متوجه نبود رویا اصن و نگاه کردم چندتا لکه سرخ رو گردنش بود گفتم رویاااا چرا گردنت دونه قرمز زده و آینه رو میز دادم ببینه با یه صدای شهوتی گفت از دست این بشرررر و پتو زد کنار یه شرتک تا بالا زانو سبز مخملی پاش بود و کنار تخت ایستاد پشت ب من و منم قفل ب باسن سکسی و پاهای سفید و تپلش بودم و موهاش با کش مو بست و رو کرد ب من و گفت خوبی کامران ،سرم ب نشونه تایید تکون دادم ماما پایین اینجوری نیای یموقع و گفت جدی پایین هست یا مسخره بازی در نیار و رفت بره سمت در دستم بردم و بازوی نرمش گرفتم و گفتم بابا جدی گفتم و برگشت و از کیفش یه دامن بلند برداشت و پوشید گفت الان چطوره اجاره هست برم بیرون و یواش زد تو گوشم و دوید بیرون منم فرشته رو بقل کردم و خابالود بردمش پایین و نفهمیدم چطور این دو روز گذشت و همش ب فکر رویا بودم و با خودم میگفتم یعنی میشه یبار مال منم بشه و از این قضیه ب بعد انگار رویا خیلی بیشتر بهم نزدیک میشد و مواقعی ک از کنارم رد میشد عمدا یه تماس بدنی با من داشت و دل ب دریا زدم گفتم بزار منم ببینم میتونم لمسش کنم و همیشه موقع ناهار میومد پیش ماما زمانی ک احسان نبود ،منم طبق روال چرخه کاری احسان و در نبودش یکم ظهر زودتر میرفتم خونه و با دوتا خواهرم ک ازدواج کردن خیلی صمیمی بود برعکس بقیه مردم و لباس تقریبا گشاد و پوشیده میپوشید همش و منم از این موضوع خوشحال نبودم ،همش بخاطر مامان بود ک مث پدر خدا بیامرز هنوز دنبال افکار قدیمی بودند و کاریش نمیشد کرد ،تقریبا چند ماهی از این قضیه گذشت قشنگ خود رویا فهمیده بود منم تو کفش هستم و ولی میترسید پا پیش بزاره درست مث من تا مراسم عروسی دختر عموش بود و همگی رفتیم و احسان معذرت خواهی کرد و گفت شیفت کاریم هست و نمیتونم بیام و منم دلم نمیخاست برم واقعیت دیگه مجبور بودم و با مادر منتظر رویا بودیم ک خانوم با یه ماکسی جذب و بلند و مشکی اومد و یه مانتو روش بود ک دگمه هاش کامل باز بود و چاک سینه هاش قشنگ معلوم بود و با عجله دگمه هاش بست و سوار شدیم ک بریم داخل راه همش میگفت موهام قشنگ رنگ نکرده با نگاه ب ن از آینه نظرم میخواست منم با سر تایید میکردم ،خلاصه رسیدیم تالار ساعت هفت غروب بود و تقریبا شلوغ و با احوال پرسی گرم رفتم داخل و یه گوشه نشستم و میز کناری مشروب تعارف کردن و چندتا پیک زدم سرم گرم شد برگشتم سر میز خودم نگاهی ب گوشی انداختم تماس بی پاسخ از رویا و سریع زنگش زدم با صدای خاننده متوجه نشدم اصن و قطع کرد و پیام فرستاد سلام میتونی بری خونه یه سینه ریز دارم بیاری واسم و نوشتم مگه با هم بریم و من نمیدونم چیه و کجاست .چند دقیقه پیامی نداد و منتظر پیامش بودم ک نوشت بیا دم تالار دو دقیقه دیگه و سریع زدم بیرون خودم رسوندم دم ورودی زنونه و
#زن_داداش
سلام به همگی دوستان ،کامران هستم ۲۵سال از شیراز سعی میکنم مشابه اتفاق افتاده بنویسم .
خانواده ما ۶نفر ک احسان برادر بزرگتر و دو خواهر و آخری هم خودمم و تعمیرات موبایل دارم و تایم کاری خاسی ندارم و هرزگاهی میرم خونه و بیشتر اوقات رویا زن احسان پیش مادرم هست و دختر دو سالش میاره پایین پیش مادر ک از تنهایی در بیاد ،احسان هم شاغل یه شرکت هست که به صورت شیفت کار میکنه گردشی دو روز عوض میشه و منم سرم تو زندگی خودم هست همش ولی ناگفته نماند هر چی با خودم کلنجار رفتم نتونستم از فکر رویا بیام بیرون (رویا یه زن ۳۱ساله ،بنا به گفته خودش قدش ۱۷۵ و وزنش ۶۹ ، موهای مشکی و بدن سفید سفید )
برج دو سال ۱۴۰۰بود ک احسان ب اسرار دوسش قرار شد دو روز آخر هفته برن یاسوج ویلا همکارش و ازم خاست ک منم برم و ب اتفاق مادر رفتیم یه خونه باغ زیبا بود با هوای بسیار عالی و منظره چشم گیر .اسباب و وسایل از ماشین بردیم داخل و دم دمای شب بود و شام خوردیم و من سریع خوابیدم و وسطای شب بیدار شدم و دیدم فقط مادر اینجاست و نگاه کردم و گفتم حتما اونا رفتن اتاق بالا و برگشتم خابیدم و با صدای مادر پاشدم نگاه کردم ساعت هفت صب بود صبحونه خوردم دلم نیومد سری به طبیعت نزنم هنوز در حیاط باز نکرده بودم با صدای مادر برگشتم که گفت برو بیدارشون کن بیان پایین گفتم بزار بخوابند خسته هستند لابد ک گفت خودم زانوهام درد میکنه احسان رفته یکم وسیله بخره بیاره و منم بدون معطلی رفتم و چند باری یواش در زدم و صدا زدم رویا رویا ولی جوابی نشنیدم در باز کردم رفتم داخل انگار یسالی میشد ک نخابیده بود و صداش کردم چشماش باز کرد و فقط ساق پاهاش و دستاش از پتو بیرون بود و دستش برد زیر پتو سوتینش درست کرد و بلند شد گف پ بقیه کجان با خنده گفتم برگشتن شیراز یهو ابروهاش داد بالا با تعجب گف جدییییی ،زدم زیر خنده و نگام ب بدن سفیدش بود و سینه های ۷۵ک معلوم بود حسابی دیشب احسان خورده بودشون دیشب شرت مردونه کرمی انداخته بود پایین تخت ک گمونم متوجه نبود رویا اصن و نگاه کردم چندتا لکه سرخ رو گردنش بود گفتم رویاااا چرا گردنت دونه قرمز زده و آینه رو میز دادم ببینه با یه صدای شهوتی گفت از دست این بشرررر و پتو زد کنار یه شرتک تا بالا زانو سبز مخملی پاش بود و کنار تخت ایستاد پشت ب من و منم قفل ب باسن سکسی و پاهای سفید و تپلش بودم و موهاش با کش مو بست و رو کرد ب من و گفت خوبی کامران ،سرم ب نشونه تایید تکون دادم ماما پایین اینجوری نیای یموقع و گفت جدی پایین هست یا مسخره بازی در نیار و رفت بره سمت در دستم بردم و بازوی نرمش گرفتم و گفتم بابا جدی گفتم و برگشت و از کیفش یه دامن بلند برداشت و پوشید گفت الان چطوره اجاره هست برم بیرون و یواش زد تو گوشم و دوید بیرون منم فرشته رو بقل کردم و خابالود بردمش پایین و نفهمیدم چطور این دو روز گذشت و همش ب فکر رویا بودم و با خودم میگفتم یعنی میشه یبار مال منم بشه و از این قضیه ب بعد انگار رویا خیلی بیشتر بهم نزدیک میشد و مواقعی ک از کنارم رد میشد عمدا یه تماس بدنی با من داشت و دل ب دریا زدم گفتم بزار منم ببینم میتونم لمسش کنم و همیشه موقع ناهار میومد پیش ماما زمانی ک احسان نبود ،منم طبق روال چرخه کاری احسان و در نبودش یکم ظهر زودتر میرفتم خونه و با دوتا خواهرم ک ازدواج کردن خیلی صمیمی بود برعکس بقیه مردم و لباس تقریبا گشاد و پوشیده میپوشید همش و منم از این موضوع خوشحال نبودم ،همش بخاطر مامان بود ک مث پدر خدا بیامرز هنوز دنبال افکار قدیمی بودند و کاریش نمیشد کرد ،تقریبا چند ماهی از این قضیه گذشت قشنگ خود رویا فهمیده بود منم تو کفش هستم و ولی میترسید پا پیش بزاره درست مث من تا مراسم عروسی دختر عموش بود و همگی رفتیم و احسان معذرت خواهی کرد و گفت شیفت کاریم هست و نمیتونم بیام و منم دلم نمیخاست برم واقعیت دیگه مجبور بودم و با مادر منتظر رویا بودیم ک خانوم با یه ماکسی جذب و بلند و مشکی اومد و یه مانتو روش بود ک دگمه هاش کامل باز بود و چاک سینه هاش قشنگ معلوم بود و با عجله دگمه هاش بست و سوار شدیم ک بریم داخل راه همش میگفت موهام قشنگ رنگ نکرده با نگاه ب ن از آینه نظرم میخواست منم با سر تایید میکردم ،خلاصه رسیدیم تالار ساعت هفت غروب بود و تقریبا شلوغ و با احوال پرسی گرم رفتم داخل و یه گوشه نشستم و میز کناری مشروب تعارف کردن و چندتا پیک زدم سرم گرم شد برگشتم سر میز خودم نگاهی ب گوشی انداختم تماس بی پاسخ از رویا و سریع زنگش زدم با صدای خاننده متوجه نشدم اصن و قطع کرد و پیام فرستاد سلام میتونی بری خونه یه سینه ریز دارم بیاری واسم و نوشتم مگه با هم بریم و من نمیدونم چیه و کجاست .چند دقیقه پیامی نداد و منتظر پیامش بودم ک نوشت بیا دم تالار دو دقیقه دیگه و سریع زدم بیرون خودم رسوندم دم ورودی زنونه و
کرونا، نذاشت من و زن داداش به هم برسیم
#افغان #زن_داداش
این داستان کاملا واقعیه
اسم من حمید است، الان ۳۸ سال سن دارم. من اهل افغانستان هستم و در شهر هرات زندگی میکنم.
بزارید از اينجا شروع کنم که من از همون بچهگی ذهنم پر از تخیلات و وجودم مملو از تمایلات سکسی بود. زنای خانواده معمولا من رو به خاطر بچه بودنم دوست داشتن، بغلم میکردند و شاید از همون ۹ یا ۱۰ سالگی بود که شهوت مم رو اذیت میکرد.
همون دوران از زنایی من که منو میبوسیدن و بغلم میکردن، لذت میبردم.
خلاصه با وصف اینکه همه ازم تعریف میکردن، اما توی مسئله سکس، به طور عجیبی شر بودم. مثلا من و دختر عموم شاید هنوز ۱۰ سالمون بود که به بهونههای مختلف مثل دکتر بازی با کوس و کیر هم ور میرفتیم.
شاید ۱۰ بار لای درز کونش گذاشتم. یادم میاد که ارضا میشدم بدون اینکه هیچ آب منیای از کیرم خارج بشه … وای خدای من چهکارهایی که نکردم. به خاطر بعضی کارهام صادقانه میگم که پشیمونم…
بگذریم … سالها گذشت، من و برادرم بزرگ شدیم. برادرم از من بزرگتر بود و ماریا دختر عموی من زنش شد.
ماریا خواهر اون دختر عمویی که توی بچگی با هم سکس داشتیم نیست. اون دختر عموی دیگر منه
توی هرات باهم توی یک آپارتمان زندگی میکردیم. طبقه دوم مطلقا مال این زن و شوهر بود.
ماریا اینقدر زیبا بود که توی خونواده ما و توی منطقه ما هر کسی که ماریا رو میشناخت، عقیده شون این بود که دیگه کسی نمیتونه مثل ماریا زیبا باشه …
خانواده ما مثل همه خانوادههای افغانستانی مذهبی بودند. اما ماریا داستانش فرق میکرد. یک دختر خوش اندام، قدبلند، سفید، زیبا، شوخطبع با روحیهای آزاد.
تقریبا ۱۰ سال تو کف ماریا زندگی کردم. شبها با تخیلات سکس با زن داداش ماریا جق زدم.
راستی اینم بگم، درسته که من توی بچهگی هم شر بودم اما بحث سکس با محارم و حتا سکس تخیلی با محارم برام چیزی خیلی فراتر از تابو بود. اما من از همون سالهای اولی که اینترنت اومد، سایتهای جیگر، آويزون، تکتاز و بعضی وبلاگهای داستانهای سکسی که توی بلاگر.کام ساخته شده بودن رو میخوندم. واژه سکس با محارم ترند داستانهای سکسی اون موقع بودم. همون داستانا باعث شد که دیگه نه تنها سکس با محارم برام تابو نباشه بلکه همیشه در تلاش بودم تا بتونم به بعضیهاشون دسترسی داشته باشم. اما صادقانه بهتون میگم که خواهر استثنا بود و اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم.
از اصل موضوع دور نشیم …
توی افغانستان با شلوارک و شلوار تنگ و پیراهن آستین کوتاه و اینجور لباس پوشیدن برای خانمها اصلا یک شرم اجتماعی حتی داخل چهارچوب خونه محسوب میشه اما ماریا شاید یکی از محدود دخترایی بود که آزادانه توی خونه با همین وضعیتی که توصیف کردم گاهی ظاهر میشد. پدرم شدیدا با موضوع مخالف بود گاهی سر و صدا میکرد که شوهر ماریا بی غیرته، توی این خونه جوونای دیگه هم زندگی میکنن که منو یک داداش دیگم منظورش بودیم.
شوهر ماریا اصلا براش مهمنبود. مثلا سکس شب قبلش با ماریا رو به پسر خالهام تعریف میکرد. کلا توی بیغیرتی زبانزد بود.
۱۰ سال به ماریا فکر میکردم. زیر “کُرسی” که ما توی افغانستان برای گرم کردن خودمون استفاده میکردیم، پاهاشو به این بهونه که دارم بلند میشم یا خودمو جابجا میکنم، دست میزدم تا اینکه منم ازدواج کردم و صاحب زن و بچه شدم. اما خیال ماریا هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد تا اینکه روزی توی یاهو مسنجر، خانمی از لندن بهم پیام داد و از اینکه ماریا با شوهرش دوست شده و بهش حتا عکس سکسی فرستاده شاکی بود.
گفت میخواستم به شوهرش بگم اما نمیخوام زندگیشون خراب بشه… اصلا اون زنه میترسید که مبادا ماریا و برادرم جدا بشن و این جدایی منجر به دردسر به خودش و ارتباطات بیشتر ماریا و شوهر این خانم بشه…
من از این خانم خواستم که بهم ثابت کنه، چند شبی که میگفت نه هیچ عکسی نمیفرستم ولی با اصرار من چند عکس سکسی ماریا رو فرستاد. اصلا باورم نمیشد. حالا دیگه فرصتی برای من مهیا شده بود. چند ماهی صبر کردم و دیگه طاقتم نیومد. من و ماریا الان هر دو تا از اپلیکیشن وایبر استفاده میکردیم، عکسها رو بدون هیچ توضیحی از وایبر به ماریا فرستادم. دلم آروم و قرار نداشت. خیلی کنجکاو بودم که بدونم چه واکنشی نشون میده. بعد یک شبانه روز
ماریا: حمید اینا چیه فرستادی؟
من: نمیشناسی؟
ماریا: نه؛ از کجا بشناسم، یعنی چی اینا رو به منمیفرستی؟ داداشت ببینه چه فکری میکنه؟
من: خودتو به کوچه علیچپ نزن، این ماریا هستش، یعنی خود خودت
ماریا: دیوونه،چی میگی من مگه ممههای به این بزرگی دارم؟
اولین بار که ماریا در مورد ممههاش اینطور ساده و بیغلوغش باهام حرف میزد.
گفتم من که از زیر لباس ندیدم که قضاوت کنم ولی اسنادی دارم که نشون میده این خودتی …
دیگه جواب نداد. فرداش همدیگر رو دیدیم اما انگار هیچ اتفاقی
#افغان #زن_داداش
این داستان کاملا واقعیه
اسم من حمید است، الان ۳۸ سال سن دارم. من اهل افغانستان هستم و در شهر هرات زندگی میکنم.
بزارید از اينجا شروع کنم که من از همون بچهگی ذهنم پر از تخیلات و وجودم مملو از تمایلات سکسی بود. زنای خانواده معمولا من رو به خاطر بچه بودنم دوست داشتن، بغلم میکردند و شاید از همون ۹ یا ۱۰ سالگی بود که شهوت مم رو اذیت میکرد.
همون دوران از زنایی من که منو میبوسیدن و بغلم میکردن، لذت میبردم.
خلاصه با وصف اینکه همه ازم تعریف میکردن، اما توی مسئله سکس، به طور عجیبی شر بودم. مثلا من و دختر عموم شاید هنوز ۱۰ سالمون بود که به بهونههای مختلف مثل دکتر بازی با کوس و کیر هم ور میرفتیم.
شاید ۱۰ بار لای درز کونش گذاشتم. یادم میاد که ارضا میشدم بدون اینکه هیچ آب منیای از کیرم خارج بشه … وای خدای من چهکارهایی که نکردم. به خاطر بعضی کارهام صادقانه میگم که پشیمونم…
بگذریم … سالها گذشت، من و برادرم بزرگ شدیم. برادرم از من بزرگتر بود و ماریا دختر عموی من زنش شد.
ماریا خواهر اون دختر عمویی که توی بچگی با هم سکس داشتیم نیست. اون دختر عموی دیگر منه
توی هرات باهم توی یک آپارتمان زندگی میکردیم. طبقه دوم مطلقا مال این زن و شوهر بود.
ماریا اینقدر زیبا بود که توی خونواده ما و توی منطقه ما هر کسی که ماریا رو میشناخت، عقیده شون این بود که دیگه کسی نمیتونه مثل ماریا زیبا باشه …
خانواده ما مثل همه خانوادههای افغانستانی مذهبی بودند. اما ماریا داستانش فرق میکرد. یک دختر خوش اندام، قدبلند، سفید، زیبا، شوخطبع با روحیهای آزاد.
تقریبا ۱۰ سال تو کف ماریا زندگی کردم. شبها با تخیلات سکس با زن داداش ماریا جق زدم.
راستی اینم بگم، درسته که من توی بچهگی هم شر بودم اما بحث سکس با محارم و حتا سکس تخیلی با محارم برام چیزی خیلی فراتر از تابو بود. اما من از همون سالهای اولی که اینترنت اومد، سایتهای جیگر، آويزون، تکتاز و بعضی وبلاگهای داستانهای سکسی که توی بلاگر.کام ساخته شده بودن رو میخوندم. واژه سکس با محارم ترند داستانهای سکسی اون موقع بودم. همون داستانا باعث شد که دیگه نه تنها سکس با محارم برام تابو نباشه بلکه همیشه در تلاش بودم تا بتونم به بعضیهاشون دسترسی داشته باشم. اما صادقانه بهتون میگم که خواهر استثنا بود و اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم.
از اصل موضوع دور نشیم …
توی افغانستان با شلوارک و شلوار تنگ و پیراهن آستین کوتاه و اینجور لباس پوشیدن برای خانمها اصلا یک شرم اجتماعی حتی داخل چهارچوب خونه محسوب میشه اما ماریا شاید یکی از محدود دخترایی بود که آزادانه توی خونه با همین وضعیتی که توصیف کردم گاهی ظاهر میشد. پدرم شدیدا با موضوع مخالف بود گاهی سر و صدا میکرد که شوهر ماریا بی غیرته، توی این خونه جوونای دیگه هم زندگی میکنن که منو یک داداش دیگم منظورش بودیم.
شوهر ماریا اصلا براش مهمنبود. مثلا سکس شب قبلش با ماریا رو به پسر خالهام تعریف میکرد. کلا توی بیغیرتی زبانزد بود.
۱۰ سال به ماریا فکر میکردم. زیر “کُرسی” که ما توی افغانستان برای گرم کردن خودمون استفاده میکردیم، پاهاشو به این بهونه که دارم بلند میشم یا خودمو جابجا میکنم، دست میزدم تا اینکه منم ازدواج کردم و صاحب زن و بچه شدم. اما خیال ماریا هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد تا اینکه روزی توی یاهو مسنجر، خانمی از لندن بهم پیام داد و از اینکه ماریا با شوهرش دوست شده و بهش حتا عکس سکسی فرستاده شاکی بود.
گفت میخواستم به شوهرش بگم اما نمیخوام زندگیشون خراب بشه… اصلا اون زنه میترسید که مبادا ماریا و برادرم جدا بشن و این جدایی منجر به دردسر به خودش و ارتباطات بیشتر ماریا و شوهر این خانم بشه…
من از این خانم خواستم که بهم ثابت کنه، چند شبی که میگفت نه هیچ عکسی نمیفرستم ولی با اصرار من چند عکس سکسی ماریا رو فرستاد. اصلا باورم نمیشد. حالا دیگه فرصتی برای من مهیا شده بود. چند ماهی صبر کردم و دیگه طاقتم نیومد. من و ماریا الان هر دو تا از اپلیکیشن وایبر استفاده میکردیم، عکسها رو بدون هیچ توضیحی از وایبر به ماریا فرستادم. دلم آروم و قرار نداشت. خیلی کنجکاو بودم که بدونم چه واکنشی نشون میده. بعد یک شبانه روز
ماریا: حمید اینا چیه فرستادی؟
من: نمیشناسی؟
ماریا: نه؛ از کجا بشناسم، یعنی چی اینا رو به منمیفرستی؟ داداشت ببینه چه فکری میکنه؟
من: خودتو به کوچه علیچپ نزن، این ماریا هستش، یعنی خود خودت
ماریا: دیوونه،چی میگی من مگه ممههای به این بزرگی دارم؟
اولین بار که ماریا در مورد ممههاش اینطور ساده و بیغلوغش باهام حرف میزد.
گفتم من که از زیر لباس ندیدم که قضاوت کنم ولی اسنادی دارم که نشون میده این خودتی …
دیگه جواب نداد. فرداش همدیگر رو دیدیم اما انگار هیچ اتفاقی
با تو یا هیچ
#زن_داداش
آخرین تلاش
پسر عمویم که بزرگ خاندان محسوب میشد فوت کرده بود او با داداشم باجناق هم بود شب خونه داداش بودم فاطی بیرون بود اومد تسلیت گفت منم متقابلا تسلیت گفتم چون شوهر خواهرش میشد شامو خوردیم فاطی تو هر لباس و فرمی برایم دنیای لذت و شهوت بود حتی چادر و مانتو خیلی وقت بود ازش دور بودم شاید یکسالی میشد
بعد شام داداش یک لیوان بزرگ نوشابه پر کرد و خورد گفت من رفتم بخوابم حالم زیاد خوب نیست فاطی گفت با اون وضع قند بالا و مشکل کبد و کلیه هات مگه دکتر نگفت نوشابه قدغن؟ کمی با فاطی جر و بحث کردن من طرف عشقمو گرفتم و داداش دید فاطی هواخواهش منم کوتاه اومد ندا دختر فاطی هم تا دید من طرف مامانش گرفتم اومد بوسم کرد و گفت فدای عموی خوشتیپم برم که هوادار مامانه نذاشت باز بابا اونو دعواش کنه ندا هم گفت منم خسته ام عمو ببخش رفتم بخوابم که صبح زود باید برم به اداره برسم گفتم خوشگلم مگه نمیای خاکسپاری شوهر خالت؟
گفت نه نمیتونم بغلش کردم و بوسیدم تو گوشش طوری که مامانشم بشنوه با شوخی گفتم شوهر نکن تا خودم بگیرمت هر دو خندیدیم فاطی هم شنید
خندید و تماشای منو دخترش، گفت دختر اینهمه با عموت شوخی نکن حیا داشته باش ببین عموت دستاش کجاته؟!
گفت خیلی هم دلت بخواد مال خودشه اختیارشو داره عمو محرممه میخوای جلوش لخت بشم ؟! آخه دستم رو باسنش بود برای اینکه فاطی را حشری کنم چنگش میزدم میگفتم حیف اسلام مانعم است خخخخ
فاطی گفت ندا نمیدونم کی وصله سیاهی پشتم بندازی برو دختر پر رو
ندا خنده کنان یه سیلی زد در کون فاطی و گفت خیلیم دلت بخواد جات بودم یه لحظه از بغلش جدا نمیشدم (ندا فکر میکرد منو مامانش سکس داریم چند بار پرسیده بود باورش نمیشد میگفت عمو ناقلا راستشو چرا نمیگی من بدم نمیاد) از هال خارج شد رفت خونهای که باباش رفته بود بخوابه
گفت مامان عمومو اذیت نکنی
فاطی گفت گمشو دختر پروو
بمن گفت عمو خوش بگذره مامانو ادبش کن پررو شده روشو کم کن
گفتم چشم عشقم .
با این جمله آخرش و اشاره به باسنش گفت بگیر مامانمو ادبش کن حسابییی!
تمام اون صحنه هایی که طی این دو دهه و اندی فاطی خودشو در اختیار من گذاشته بود و هر بار من ناشیگری و بی عرضگی کرده نگاییده بودمش جلو چشمم رژه رفت …
فاطی شدیدا مذهبی شده بود شروع کرد اوراد مذهبی خواندن و رو به من که دیگه به دخترمم نمیتونم بگم حاشیهی شوخیشو با تو و من رعایت کنه
گفتم فاطی حرص نخور ریلکس باش شوخیه دیگه
گفت دستتو میبره رو شرمگاهش چه جور شوخیه میدونم لختم بشه تو کاری باهاش نمیکنی اما گناهه!
گفتم تمومش کن به خودت برس که فردا سر خاک مرتب باشی اینجا دهات نیستا انگار میری مجلس عروسی باید شیک و آرایش مرتب داشته باشی
کمی برای شوهر خواهرش ذکر گفت و صلوات فرستاد و رفت وضو گرفت نماز عشا را گفت نخوندم خوند من داشتم تورنمنت جام دیویس تنیس را تماشا میکردم با رفتن ندا بازی آغاز شد فاطی هم خونه را جمع و جور کرد کلی رفت و اومد تا مسابقه تمام شد
گفت بابک فردا میخوام برم خاکسپاری موی سرم دو رنگه میشه الان رنگ بذارم ؟ کسی متوجه میشه؟ ابجیم و دختراش بنظرت بدشون نیاد؟! بگن چرا رنگ گذاشتم ؟!
گفتم از کجا میدونن تو امشب رنگ گذاشتی
نه اگرم متوجه بشن فکر میکنن قبلا گذاشتی
چندتا رنگ آورد گفت کدامو بذارم گفتم رنگ طبیعی موهات بارها گفتم بلوند دودی است باید C6 یا C7 با واریاسیون دودی با اکسیدان 6% بذاری
رنگ موی تو و عسل (زنم) کپ هم است البته زیبایی تو محشره فاطی
مثل همیشه چشاش پر از شرم شد و دنبال واژه ها گشت
گفت عسل از من جوونتره اونم زیباست
من سر در نمیارم ببین کدام رنگ مناسبه میکسشو خودت با سلیقه خودت انجام بده تو عمرم فقط یک بار رنگ آمیزی موهامو پسندیدم اونم تو میکس کردی خودتم گذاشتی تو عروسی حمید پسر خواهر بزرگم بود یادته ؟ همه تو عروسی مات و مبهوتم مونده بودن با اون لباس مجلسی که تو برام خریده بودی هر جا میرفتم موج مکزیکی ایجاد میشد! یادته ؟ یادته؟
گفتم آره عشقم
گشتم یک عالمه تیوپ رنگ بود میکس مناسبو تهیه کردم اول گفتم باید دکلره کنم بعد رنگ بذارم گفت اوکی نشست جلوم گفتم برو لخت شو نایلون بپوش بیا
رفت دیدم یه لباس بدرد نخور پوشید و نایلونم آورد من سوراخ کردم رد کردم سرش گفتم ترسیدی لخت نشدی؟! دکلره کردم
گفت نه عرق میکردم با نایلون مشکی
رنگو گذاشتم گفتم بلند شو سرپا قسمت پشت سرتو بهتر مسلط بشم تمام کردمو تایم زدم رفت زیر دوش شست و اومد اینو بگم چندباری از پشت کیرم تا چاک کصش خورد اما از زیر کیرم رم کرد منم وانمود کردم ندانسته شده
از تیررس کیرم دوری کرد نوبت خشک کردن موهاش رسید ساعت نزدیک یک بامداد بود سشوار داشت میکشید رفتم از دستش گرفتم گفتم خرابش نکن بده من
گفت آخه نمیخوام زحمت بیفتی بابک
گوش ندادم مشغول شدم تمام شد پا شد فرم موهاش و ر
#زن_داداش
آخرین تلاش
پسر عمویم که بزرگ خاندان محسوب میشد فوت کرده بود او با داداشم باجناق هم بود شب خونه داداش بودم فاطی بیرون بود اومد تسلیت گفت منم متقابلا تسلیت گفتم چون شوهر خواهرش میشد شامو خوردیم فاطی تو هر لباس و فرمی برایم دنیای لذت و شهوت بود حتی چادر و مانتو خیلی وقت بود ازش دور بودم شاید یکسالی میشد
بعد شام داداش یک لیوان بزرگ نوشابه پر کرد و خورد گفت من رفتم بخوابم حالم زیاد خوب نیست فاطی گفت با اون وضع قند بالا و مشکل کبد و کلیه هات مگه دکتر نگفت نوشابه قدغن؟ کمی با فاطی جر و بحث کردن من طرف عشقمو گرفتم و داداش دید فاطی هواخواهش منم کوتاه اومد ندا دختر فاطی هم تا دید من طرف مامانش گرفتم اومد بوسم کرد و گفت فدای عموی خوشتیپم برم که هوادار مامانه نذاشت باز بابا اونو دعواش کنه ندا هم گفت منم خسته ام عمو ببخش رفتم بخوابم که صبح زود باید برم به اداره برسم گفتم خوشگلم مگه نمیای خاکسپاری شوهر خالت؟
گفت نه نمیتونم بغلش کردم و بوسیدم تو گوشش طوری که مامانشم بشنوه با شوخی گفتم شوهر نکن تا خودم بگیرمت هر دو خندیدیم فاطی هم شنید
خندید و تماشای منو دخترش، گفت دختر اینهمه با عموت شوخی نکن حیا داشته باش ببین عموت دستاش کجاته؟!
گفت خیلی هم دلت بخواد مال خودشه اختیارشو داره عمو محرممه میخوای جلوش لخت بشم ؟! آخه دستم رو باسنش بود برای اینکه فاطی را حشری کنم چنگش میزدم میگفتم حیف اسلام مانعم است خخخخ
فاطی گفت ندا نمیدونم کی وصله سیاهی پشتم بندازی برو دختر پر رو
ندا خنده کنان یه سیلی زد در کون فاطی و گفت خیلیم دلت بخواد جات بودم یه لحظه از بغلش جدا نمیشدم (ندا فکر میکرد منو مامانش سکس داریم چند بار پرسیده بود باورش نمیشد میگفت عمو ناقلا راستشو چرا نمیگی من بدم نمیاد) از هال خارج شد رفت خونهای که باباش رفته بود بخوابه
گفت مامان عمومو اذیت نکنی
فاطی گفت گمشو دختر پروو
بمن گفت عمو خوش بگذره مامانو ادبش کن پررو شده روشو کم کن
گفتم چشم عشقم .
با این جمله آخرش و اشاره به باسنش گفت بگیر مامانمو ادبش کن حسابییی!
تمام اون صحنه هایی که طی این دو دهه و اندی فاطی خودشو در اختیار من گذاشته بود و هر بار من ناشیگری و بی عرضگی کرده نگاییده بودمش جلو چشمم رژه رفت …
فاطی شدیدا مذهبی شده بود شروع کرد اوراد مذهبی خواندن و رو به من که دیگه به دخترمم نمیتونم بگم حاشیهی شوخیشو با تو و من رعایت کنه
گفتم فاطی حرص نخور ریلکس باش شوخیه دیگه
گفت دستتو میبره رو شرمگاهش چه جور شوخیه میدونم لختم بشه تو کاری باهاش نمیکنی اما گناهه!
گفتم تمومش کن به خودت برس که فردا سر خاک مرتب باشی اینجا دهات نیستا انگار میری مجلس عروسی باید شیک و آرایش مرتب داشته باشی
کمی برای شوهر خواهرش ذکر گفت و صلوات فرستاد و رفت وضو گرفت نماز عشا را گفت نخوندم خوند من داشتم تورنمنت جام دیویس تنیس را تماشا میکردم با رفتن ندا بازی آغاز شد فاطی هم خونه را جمع و جور کرد کلی رفت و اومد تا مسابقه تمام شد
گفت بابک فردا میخوام برم خاکسپاری موی سرم دو رنگه میشه الان رنگ بذارم ؟ کسی متوجه میشه؟ ابجیم و دختراش بنظرت بدشون نیاد؟! بگن چرا رنگ گذاشتم ؟!
گفتم از کجا میدونن تو امشب رنگ گذاشتی
نه اگرم متوجه بشن فکر میکنن قبلا گذاشتی
چندتا رنگ آورد گفت کدامو بذارم گفتم رنگ طبیعی موهات بارها گفتم بلوند دودی است باید C6 یا C7 با واریاسیون دودی با اکسیدان 6% بذاری
رنگ موی تو و عسل (زنم) کپ هم است البته زیبایی تو محشره فاطی
مثل همیشه چشاش پر از شرم شد و دنبال واژه ها گشت
گفت عسل از من جوونتره اونم زیباست
من سر در نمیارم ببین کدام رنگ مناسبه میکسشو خودت با سلیقه خودت انجام بده تو عمرم فقط یک بار رنگ آمیزی موهامو پسندیدم اونم تو میکس کردی خودتم گذاشتی تو عروسی حمید پسر خواهر بزرگم بود یادته ؟ همه تو عروسی مات و مبهوتم مونده بودن با اون لباس مجلسی که تو برام خریده بودی هر جا میرفتم موج مکزیکی ایجاد میشد! یادته ؟ یادته؟
گفتم آره عشقم
گشتم یک عالمه تیوپ رنگ بود میکس مناسبو تهیه کردم اول گفتم باید دکلره کنم بعد رنگ بذارم گفت اوکی نشست جلوم گفتم برو لخت شو نایلون بپوش بیا
رفت دیدم یه لباس بدرد نخور پوشید و نایلونم آورد من سوراخ کردم رد کردم سرش گفتم ترسیدی لخت نشدی؟! دکلره کردم
گفت نه عرق میکردم با نایلون مشکی
رنگو گذاشتم گفتم بلند شو سرپا قسمت پشت سرتو بهتر مسلط بشم تمام کردمو تایم زدم رفت زیر دوش شست و اومد اینو بگم چندباری از پشت کیرم تا چاک کصش خورد اما از زیر کیرم رم کرد منم وانمود کردم ندانسته شده
از تیررس کیرم دوری کرد نوبت خشک کردن موهاش رسید ساعت نزدیک یک بامداد بود سشوار داشت میکشید رفتم از دستش گرفتم گفتم خرابش نکن بده من
گفت آخه نمیخوام زحمت بیفتی بابک
گوش ندادم مشغول شدم تمام شد پا شد فرم موهاش و ر
کاش زنداداشو گاییده بودم
#زن_داداش
کاش یک بار با راحله قبل از ازدواجم سکس داشتم!
دوستان سرگذشتی که میخوانید سال جدید ۴۰۳ است بعد از اولین جلسه طلاق منو «پ» در اسفند ۴۰۲ است ما بعد از دو سال چند ماه بعلت بی علاقگی از هم داریم جدا میشیم
تابستان ۱۴۰۰ و اوج کرونای دروغی، کار و کاسبیِ کساد یک مرخصی ده روزه از مدیرعامل شرکتی که عضو هیئت مدیره و مترور اون بودم گرفتم
به شرط در دسترس بودنم موافقت شد، تو مدت بیش از ده سال کارم یک روز هم مرخصی نگرفته بودم به زنم گفتم آماده شو بریم روستا تو هم که تعطیلی، گفت نمیام خواهرم میخواد بیاد مریضه ببرمش دکتر (خواهرش سرطان داشت قرار بوده چند روز بیاد خونه ما تا بره شیمیدرمانی) گفت بعد رفتن خواهرم حتما میرم ده تا مهر ماه میخوام اونجا پیش جاری هام باشم کمی هوام عوض شه مخصوصا پیش راحله که نمیدونست راحله در واقع هووی اوست خخخخخخ
تنهایی بار بندیلمو بستم برم روستا،
ده ما تو یکی از روستاهای استان البرزه بخاطر خاکی و کوهستانی بودن جادش زیاد تردد نیست خونه پدریمون دو تا از داداشام میشینن من تهران خونه دارم و دیر به دیر میرم روستا اونم اگر مناسبتی باشه
اما این بار از دلتنگی و دیدن زن داداشم که عاشقش هستم و خدا برام نگه داره میرفتم، از محمد گله کرده بود که یک ساله نرفتم و اونارو ندیدم محمد اغلب مریضه بیچاره چند وقت پیش که از شیراز شبانه اومده بود دو روز خونه ما بود.
من با راحله زیاد تو دوران مجردیم حتی بعد از مجردی شوخی میکردمو تا تو آشپزخونه مشغول پخت و پز بود در کونش اسپنک میزدم بهانه ای میشد دنبالم میکرد کشتی میگرفتم و میزدمش زمین خیلیم زور داشت و زرنگ بود اونو میمالیدم به نقطهای میرسیدیم تسلیم و رامم میشد اما میشه گفت کوتاهی یا ترس یا بی عرضگی خودم بود اونو به راحتی میتونستم لخت کنم و بکنمش نمیکردم خیلی وقتا از پشت بغلش میکردم از ترس اینکه کیرم نخوره به باسنش کیرمو زیر کمربندم میذاشتم تناسب اندامش تعریف میکردم که نذاره یه موقع چاق بشه
وقتی پردیسو آبستن شد ساعتها گوشمو رو شکم لختش میذاشتم تا حرکات پردیسو تو رحمش حس کنم با رها شده بود دستمو به بهانه نینی تا بام عشقش پایین میبردم بعضی وقتا حتی به چاک کصشم دستم میخورد و دیگه متوقف میشدم نکنه بدش بیاد آخه هی میگفت نکوووون اذیت میشم من نادون نمیدونستم منظورش چیه از اذیت شدن !! هر چه تجزیه و تحلیل که میکردم بعدش میفهمیدم تشنه سکس با منه پشیمان میشدم و تصمیم میگرفتم اینبار دیگه میکنمش باز نمیشد!
هشت سال گذشت و فقط در حد مالیدن اونم در حین شوخی ها گذشت تا عقد کردم تو دوران نامزدی زنمو همون روزهای اول گاییدم یادمه تا میخواستم لختش کنم میگفت نکووون اما کاری نداشت مثل راحله! تا کیرمو خواستم بکشم رو کصش گفت نکووون نکوووون نمیخواستم بکنم باز گفت اذیت میشم آخه دلم میخاد ما که زنوشوهریم خودش کاری کرد بکنمش اینجا فهمیدم اذیت شدن یعنی چه !چند ماه بعدش تا خونه ام که از تعاونی مسکن شرکتی که توش کار میکردم در تجریش ساخته و آماده شد یک واحدش مال من بود شرکت خودمون میساخت آماده و تحویل شد، عروسی گرفتم فکر میکردم با متاهل شدن آتش عشق و نیاز سکسم به راحله تمام میشه ( آخه من تا ازدواجم با کسی سکس نداشتم) اما تازه فهمیدم گاییدن راحله خیلی آسان بوده چون بعد اولین سکس با زنم با چند زن که دوست داشتم با اونا هم سکس کنم یکیش حسابدار شرکتمون بود به راحتی رابطه برقرار کردم تو نماز خونه دفترمون اونو چند بار گاییدم او گفت تو جاذبهای داری زنا ازت خیلی خوششون میاد این سکسم دو سه روز بعد از نخستین سکسم با نامزدم بود
تا عروسیم سر بگیره با یک دختر اوپن هم تونستم به راحتی راضیش کنم البته پولی چند بار سکس کردم خیلی از زنم خوشتیپ تر بود! حالا یه خبط بزرگی هم کرده بودم که نباید با «پ» ازدواج میکردم چون از هر لحاظ قابل قیاس با راحله نبود از همین جا یه جورایی به «پ» بی تفاوت بودم تو تمام عکس و فیلمهای عروسیم این بی تفاوتی و خنده مصنوعیم معلومه با چند دختر زیبای دیگه باز سکس داشتم اما هیچکدام برام راحله نبود !! روز به روز آتش سکسم به راحله زیاد و زیاتر میشد !؟
حالا دیگه شکی نداشتم که راحله چقدر دلش میخواسته با من سکس کنه و من بی عرضگی کردم!!!
راحله (مستعار) ۲۸ ساله زنی قد بلند خوش استیل همه چیز بیست و فوقالعاده با باسنی بسیار خوش فرم و برجسته ران و ساق های صاف تراشیده و متناسب با پاهای کشیدهی سایز بزرگ زیبا و سکسی با ناخن های لاک شده پا و دستها صورتی چون ماه لب و دهن زیبا و دندانهای بسیار سفید و مرتب … مانند گلی بود در مرداب سبز شده باشه اصالتا بچه تهران سمت آذری بود باباش ورشکست میشه همه خانه زندگیشو میفروشه میره مستاجر خالهپیرم که دو واحد خونه در رباط کریم داره میشه، محمد تو یه کارگاه یوپیوی
#زن_داداش
کاش یک بار با راحله قبل از ازدواجم سکس داشتم!
دوستان سرگذشتی که میخوانید سال جدید ۴۰۳ است بعد از اولین جلسه طلاق منو «پ» در اسفند ۴۰۲ است ما بعد از دو سال چند ماه بعلت بی علاقگی از هم داریم جدا میشیم
تابستان ۱۴۰۰ و اوج کرونای دروغی، کار و کاسبیِ کساد یک مرخصی ده روزه از مدیرعامل شرکتی که عضو هیئت مدیره و مترور اون بودم گرفتم
به شرط در دسترس بودنم موافقت شد، تو مدت بیش از ده سال کارم یک روز هم مرخصی نگرفته بودم به زنم گفتم آماده شو بریم روستا تو هم که تعطیلی، گفت نمیام خواهرم میخواد بیاد مریضه ببرمش دکتر (خواهرش سرطان داشت قرار بوده چند روز بیاد خونه ما تا بره شیمیدرمانی) گفت بعد رفتن خواهرم حتما میرم ده تا مهر ماه میخوام اونجا پیش جاری هام باشم کمی هوام عوض شه مخصوصا پیش راحله که نمیدونست راحله در واقع هووی اوست خخخخخخ
تنهایی بار بندیلمو بستم برم روستا،
ده ما تو یکی از روستاهای استان البرزه بخاطر خاکی و کوهستانی بودن جادش زیاد تردد نیست خونه پدریمون دو تا از داداشام میشینن من تهران خونه دارم و دیر به دیر میرم روستا اونم اگر مناسبتی باشه
اما این بار از دلتنگی و دیدن زن داداشم که عاشقش هستم و خدا برام نگه داره میرفتم، از محمد گله کرده بود که یک ساله نرفتم و اونارو ندیدم محمد اغلب مریضه بیچاره چند وقت پیش که از شیراز شبانه اومده بود دو روز خونه ما بود.
من با راحله زیاد تو دوران مجردیم حتی بعد از مجردی شوخی میکردمو تا تو آشپزخونه مشغول پخت و پز بود در کونش اسپنک میزدم بهانه ای میشد دنبالم میکرد کشتی میگرفتم و میزدمش زمین خیلیم زور داشت و زرنگ بود اونو میمالیدم به نقطهای میرسیدیم تسلیم و رامم میشد اما میشه گفت کوتاهی یا ترس یا بی عرضگی خودم بود اونو به راحتی میتونستم لخت کنم و بکنمش نمیکردم خیلی وقتا از پشت بغلش میکردم از ترس اینکه کیرم نخوره به باسنش کیرمو زیر کمربندم میذاشتم تناسب اندامش تعریف میکردم که نذاره یه موقع چاق بشه
وقتی پردیسو آبستن شد ساعتها گوشمو رو شکم لختش میذاشتم تا حرکات پردیسو تو رحمش حس کنم با رها شده بود دستمو به بهانه نینی تا بام عشقش پایین میبردم بعضی وقتا حتی به چاک کصشم دستم میخورد و دیگه متوقف میشدم نکنه بدش بیاد آخه هی میگفت نکوووون اذیت میشم من نادون نمیدونستم منظورش چیه از اذیت شدن !! هر چه تجزیه و تحلیل که میکردم بعدش میفهمیدم تشنه سکس با منه پشیمان میشدم و تصمیم میگرفتم اینبار دیگه میکنمش باز نمیشد!
هشت سال گذشت و فقط در حد مالیدن اونم در حین شوخی ها گذشت تا عقد کردم تو دوران نامزدی زنمو همون روزهای اول گاییدم یادمه تا میخواستم لختش کنم میگفت نکووون اما کاری نداشت مثل راحله! تا کیرمو خواستم بکشم رو کصش گفت نکووون نکوووون نمیخواستم بکنم باز گفت اذیت میشم آخه دلم میخاد ما که زنوشوهریم خودش کاری کرد بکنمش اینجا فهمیدم اذیت شدن یعنی چه !چند ماه بعدش تا خونه ام که از تعاونی مسکن شرکتی که توش کار میکردم در تجریش ساخته و آماده شد یک واحدش مال من بود شرکت خودمون میساخت آماده و تحویل شد، عروسی گرفتم فکر میکردم با متاهل شدن آتش عشق و نیاز سکسم به راحله تمام میشه ( آخه من تا ازدواجم با کسی سکس نداشتم) اما تازه فهمیدم گاییدن راحله خیلی آسان بوده چون بعد اولین سکس با زنم با چند زن که دوست داشتم با اونا هم سکس کنم یکیش حسابدار شرکتمون بود به راحتی رابطه برقرار کردم تو نماز خونه دفترمون اونو چند بار گاییدم او گفت تو جاذبهای داری زنا ازت خیلی خوششون میاد این سکسم دو سه روز بعد از نخستین سکسم با نامزدم بود
تا عروسیم سر بگیره با یک دختر اوپن هم تونستم به راحتی راضیش کنم البته پولی چند بار سکس کردم خیلی از زنم خوشتیپ تر بود! حالا یه خبط بزرگی هم کرده بودم که نباید با «پ» ازدواج میکردم چون از هر لحاظ قابل قیاس با راحله نبود از همین جا یه جورایی به «پ» بی تفاوت بودم تو تمام عکس و فیلمهای عروسیم این بی تفاوتی و خنده مصنوعیم معلومه با چند دختر زیبای دیگه باز سکس داشتم اما هیچکدام برام راحله نبود !! روز به روز آتش سکسم به راحله زیاد و زیاتر میشد !؟
حالا دیگه شکی نداشتم که راحله چقدر دلش میخواسته با من سکس کنه و من بی عرضگی کردم!!!
راحله (مستعار) ۲۸ ساله زنی قد بلند خوش استیل همه چیز بیست و فوقالعاده با باسنی بسیار خوش فرم و برجسته ران و ساق های صاف تراشیده و متناسب با پاهای کشیدهی سایز بزرگ زیبا و سکسی با ناخن های لاک شده پا و دستها صورتی چون ماه لب و دهن زیبا و دندانهای بسیار سفید و مرتب … مانند گلی بود در مرداب سبز شده باشه اصالتا بچه تهران سمت آذری بود باباش ورشکست میشه همه خانه زندگیشو میفروشه میره مستاجر خالهپیرم که دو واحد خونه در رباط کریم داره میشه، محمد تو یه کارگاه یوپیوی
دستهای زن داداش
#زن_داداش
سرآغاز سخنم بنویسم که اسامی واقعی نیستن حتی اما بجز یک تن همه نامهای واقعی ایرانی هستند
آیدا و سحر با نسبت دختر عمه ودختر دایی ده سال و چند ماه پیش در یک روز با منو نادر ازدواج کردن آیدا 24 ساله دختری در نهایت زیبایی با تناسب اندامی بی نظیر چشم ابروی مشکی بسیار خوش حالت، اما سحر دختری 17 ساله لاغر قد بلند و سفید کمر باریک اما معمولی بود هر چند باسنش گرد و زیبا بود اما رانها و پاهاش بهش نمیومد سینه های نسبتا کوچک، پوست صورتش پر از جوشهای جوانی که زیبایی چشمهای رنگی و دهن و دماغ زیباشو گم کرده بود با گیسوان انبوه طلاییش به همه تن و اندامهایش پادشاهی میکرد که نادر عاشق موهاش شده بود.
خونه ما خانه باغی بزرگ موروثی بود پدرم و هر عمویم در گوشه ای خونه ای داشتند و بقیه باغ بین سه عمو و یک عمه تقسیم شده بود
پسر عمو ها تا متاهل بشن خونه ای از سهم پدرشان را میساختند همه هم بهم کمک میکردیم
منو نادرم بعد از عقد در ایام نامزدی که یک سال طول کشید خونه هایمان را به کمک پدر و حتی عموها و پسر عمو ها بصورت دوقلو چسب هم ساختیم و آماده سکونت شد
آیدا از بخت بد من چند ماه بعد از ازدواجمون مریض شد و روزبه روز لاغر و نحیفتر شد تا پوست و استخوانی شده، بعلت غده بدخیم در رحمش با گذشت دو سال فوت کرد و بچه دار هم نشدیم پاک افسردگی گرفتم و مدتی گوشه گیر شدم و به بخت بدم گریستم .
مادرم بعد از مرگ همسرم به طول و عرض کوچه و خیابانِ فامیلها و غریبهها افتاد هر روز زنی برایم پیدا کرد و من قبول نکردم تا خسته شد منم که لیسانس معماری داشتم تو کار ساختمانی در شرکتی مشغول شدم و قید ازدواج را زدم ، هیچ زن یا دختری به دلم ننشست اما تو خیابون و جمع با دیدن تن و بدن خوش استیل زنان بدجوری معذب میشدم، سکسی هم چه قبل از ازدواج چه بعدش با کسی نداشتم
تا جریانی که تعریف میکنم زندگیمو عوض کرد باید اعتراف کنم خوندن داستان های راست یا دروغ شهوتناک و شهوانی با لینک شدنم ،از رابطههای پنهانی با زنان متاهل و محارم و غیره خیلی چیزا یاد گرفتم
اعتماد نفسمو کامل باخته بودم تا با اتفاقاتی که در خانوادمون رخ داد از افسردگی به زندگی معمولی برگشتم.
داشتم از ازدواج خودمو آیدا و سحر و نادر تعریف میکردم
سحر قیافه اش کال بود و صورتش پر از جوش جوانی منو بقیهی فامیل مخصوصا مامان که مخالف بود همه به انتخاب نادر ایراد گرفتیم اما او گوش نداد و گفت علف باید به دهن بزی شیرین باشه ما عاشق همیم و وسلام
سحر مثل میوهی کالی بود که معلوم نبود برسه چه شکلی میشه، اندامهای بدنش انگار ست هم نبودند و بقول مامان خیلی کال بود یک سال از ازدواجشون گذشته بود شرکتی که نادر حسابدارش بود کار بزرگی در دبی گرفت خونهشون را قفل کردن و رفتن ساکن دوبی شدند قید ایرانو ما را زدن و دیگه به ایران نیومدن حتی برای مراسم درگذشت زنم آیدا که تلفنی تسلیت گفتن و هیچ سراغی از ما نکردن بجز تماسهای تلفنی کوتاه و مختصر ،تا اینکه سال قبل نادر برای انبارگردانی با تیمش میره کارگاه شون حین انبارگردانی از جرثقیل طبقات بالا جسمی رها و درجا نادر را از بین میبره جسدشو آوردن تهران
سر خاک برادرم نادر سحرو دیدم نخست نشناختم تا با گریه و زاری که میکرد فهمیدم سحره بقدری زیبا و جا افتاده شده بود مثل تک ستارهای بین اون همه فک و فامیل می درخشید
یک دختر سه ساله هم داشت مادر سحر بغلش کرده بود و گوشه ای کز کرده بودند تا اونو دیدم از ته دل گریستم و دلم بدجوری سوخت غصه هام صد برابر شدن
سحر دیگه دوبی نرفت تو خونه خودشون ماندگار شد و سال نادر سررسید و مجلسی گرفتیمو تمام شد
و مشکلات من آغاز !
طوریکه هر زمان سحر را میدیدم حالم دگرگون میشد و از تیغ نگاهش فرار میکردم نمیدونم چرا ؟!جرأت نمیکردم چهره به چهره بشم، انگار گناهکارش بودم! حتی در یک فضای جمعی سحر آنجا بود، دست و پایم را گم میکردم و میزدم بیرون، استرس میگرفتم قلبم میلرزید
حتی وقتی با دخترش شادی تو حیاط بازی میکردم استرس داشتم اما دور که میشدم فکر های با او بودن احاطهام میکرد با افکارم سرگرم میشدم بین سحر 17 سالهی قبلی و سحر 25 سالهی الآن، تفاوتهای مع الفارق میدیدم متضاد هم، مثل شب و روز،
هجوم افکار وسوسه و اشتیاق دگرگون و بیچاره ام میکرد، مثل روانی ها میشدم و تو فکر کردنشم احساس گناه میکردم، شادی دختر سحر را تو خونه میبردم اون ته باغ تاب بازی و الاکلنگ بازیش میدادم سیر که میشد می فرستادم خونه جرأت نمیکردم تا در خونشون برم دری که ده متر با در خونم فاصله داشت!
تا دورهمی جمع میشدیم دلهره و دستپاچگی گریبانگیرم میشد روانی میشدم !
تصمیم گرفتم تا میشه خونه نیام تو محل کارم چند ماهی داخل کانکس زندگی کردم ، پروژمون تمام شد مجبور شدم برگردم خونه، همان خونه باغی که سحرم اونجا دیوار
#زن_داداش
سرآغاز سخنم بنویسم که اسامی واقعی نیستن حتی اما بجز یک تن همه نامهای واقعی ایرانی هستند
آیدا و سحر با نسبت دختر عمه ودختر دایی ده سال و چند ماه پیش در یک روز با منو نادر ازدواج کردن آیدا 24 ساله دختری در نهایت زیبایی با تناسب اندامی بی نظیر چشم ابروی مشکی بسیار خوش حالت، اما سحر دختری 17 ساله لاغر قد بلند و سفید کمر باریک اما معمولی بود هر چند باسنش گرد و زیبا بود اما رانها و پاهاش بهش نمیومد سینه های نسبتا کوچک، پوست صورتش پر از جوشهای جوانی که زیبایی چشمهای رنگی و دهن و دماغ زیباشو گم کرده بود با گیسوان انبوه طلاییش به همه تن و اندامهایش پادشاهی میکرد که نادر عاشق موهاش شده بود.
خونه ما خانه باغی بزرگ موروثی بود پدرم و هر عمویم در گوشه ای خونه ای داشتند و بقیه باغ بین سه عمو و یک عمه تقسیم شده بود
پسر عمو ها تا متاهل بشن خونه ای از سهم پدرشان را میساختند همه هم بهم کمک میکردیم
منو نادرم بعد از عقد در ایام نامزدی که یک سال طول کشید خونه هایمان را به کمک پدر و حتی عموها و پسر عمو ها بصورت دوقلو چسب هم ساختیم و آماده سکونت شد
آیدا از بخت بد من چند ماه بعد از ازدواجمون مریض شد و روزبه روز لاغر و نحیفتر شد تا پوست و استخوانی شده، بعلت غده بدخیم در رحمش با گذشت دو سال فوت کرد و بچه دار هم نشدیم پاک افسردگی گرفتم و مدتی گوشه گیر شدم و به بخت بدم گریستم .
مادرم بعد از مرگ همسرم به طول و عرض کوچه و خیابانِ فامیلها و غریبهها افتاد هر روز زنی برایم پیدا کرد و من قبول نکردم تا خسته شد منم که لیسانس معماری داشتم تو کار ساختمانی در شرکتی مشغول شدم و قید ازدواج را زدم ، هیچ زن یا دختری به دلم ننشست اما تو خیابون و جمع با دیدن تن و بدن خوش استیل زنان بدجوری معذب میشدم، سکسی هم چه قبل از ازدواج چه بعدش با کسی نداشتم
تا جریانی که تعریف میکنم زندگیمو عوض کرد باید اعتراف کنم خوندن داستان های راست یا دروغ شهوتناک و شهوانی با لینک شدنم ،از رابطههای پنهانی با زنان متاهل و محارم و غیره خیلی چیزا یاد گرفتم
اعتماد نفسمو کامل باخته بودم تا با اتفاقاتی که در خانوادمون رخ داد از افسردگی به زندگی معمولی برگشتم.
داشتم از ازدواج خودمو آیدا و سحر و نادر تعریف میکردم
سحر قیافه اش کال بود و صورتش پر از جوش جوانی منو بقیهی فامیل مخصوصا مامان که مخالف بود همه به انتخاب نادر ایراد گرفتیم اما او گوش نداد و گفت علف باید به دهن بزی شیرین باشه ما عاشق همیم و وسلام
سحر مثل میوهی کالی بود که معلوم نبود برسه چه شکلی میشه، اندامهای بدنش انگار ست هم نبودند و بقول مامان خیلی کال بود یک سال از ازدواجشون گذشته بود شرکتی که نادر حسابدارش بود کار بزرگی در دبی گرفت خونهشون را قفل کردن و رفتن ساکن دوبی شدند قید ایرانو ما را زدن و دیگه به ایران نیومدن حتی برای مراسم درگذشت زنم آیدا که تلفنی تسلیت گفتن و هیچ سراغی از ما نکردن بجز تماسهای تلفنی کوتاه و مختصر ،تا اینکه سال قبل نادر برای انبارگردانی با تیمش میره کارگاه شون حین انبارگردانی از جرثقیل طبقات بالا جسمی رها و درجا نادر را از بین میبره جسدشو آوردن تهران
سر خاک برادرم نادر سحرو دیدم نخست نشناختم تا با گریه و زاری که میکرد فهمیدم سحره بقدری زیبا و جا افتاده شده بود مثل تک ستارهای بین اون همه فک و فامیل می درخشید
یک دختر سه ساله هم داشت مادر سحر بغلش کرده بود و گوشه ای کز کرده بودند تا اونو دیدم از ته دل گریستم و دلم بدجوری سوخت غصه هام صد برابر شدن
سحر دیگه دوبی نرفت تو خونه خودشون ماندگار شد و سال نادر سررسید و مجلسی گرفتیمو تمام شد
و مشکلات من آغاز !
طوریکه هر زمان سحر را میدیدم حالم دگرگون میشد و از تیغ نگاهش فرار میکردم نمیدونم چرا ؟!جرأت نمیکردم چهره به چهره بشم، انگار گناهکارش بودم! حتی در یک فضای جمعی سحر آنجا بود، دست و پایم را گم میکردم و میزدم بیرون، استرس میگرفتم قلبم میلرزید
حتی وقتی با دخترش شادی تو حیاط بازی میکردم استرس داشتم اما دور که میشدم فکر های با او بودن احاطهام میکرد با افکارم سرگرم میشدم بین سحر 17 سالهی قبلی و سحر 25 سالهی الآن، تفاوتهای مع الفارق میدیدم متضاد هم، مثل شب و روز،
هجوم افکار وسوسه و اشتیاق دگرگون و بیچاره ام میکرد، مثل روانی ها میشدم و تو فکر کردنشم احساس گناه میکردم، شادی دختر سحر را تو خونه میبردم اون ته باغ تاب بازی و الاکلنگ بازیش میدادم سیر که میشد می فرستادم خونه جرأت نمیکردم تا در خونشون برم دری که ده متر با در خونم فاصله داشت!
تا دورهمی جمع میشدیم دلهره و دستپاچگی گریبانگیرم میشد روانی میشدم !
تصمیم گرفتم تا میشه خونه نیام تو محل کارم چند ماهی داخل کانکس زندگی کردم ، پروژمون تمام شد مجبور شدم برگردم خونه، همان خونه باغی که سحرم اونجا دیوار