آخرش یک روز اینو میکنم!
1402/08/18
#Babakdad #همکار #زن_بیوه
از دیدن اسم خانم خسروی روی صفحه گوشی، تعجب کردم! جواب ندادم چون هنوزم از دستش عصبانی بودم. بعد از چند زنگ قطع شد، اما بلافاصله بازم تماس گرفت! اینبار هم صبر کردم چندتا زنگ خورد و دیدم ول کن نیست جواب دادم. اما نه سلام و نه علیکی، فقط با لحن سردی گفتم: بفــــرمایید!
+سلام اقای بهداد، شرمنده که بد موقع مزاحم شدم. میخواستم ببینم امکانش هست یکم پول بهم قرض بدید؟!
با شنیدن تن لرزان صداش، یک جوری شدم! چرا وقتی میدونه هنوز نصف روز از آخرین دعوامون توی شرکت نگذشته و حسابی از دستش عصبانی هستم، یک کاره زنگ زده میگه پول میخوام؟! اصلا چرا به من زنگ زده؟ تردید داشتم چه جوابی بهش بدم اما مطمئن بودم اتفاقی افتاده! با کمی مکث پرسیدم: خیره؟!
یهو زد زیر گریه: غروبی که سیاوش(شوهرش) از سرکار برگشت، خون دماغ شد و گفت سرم درد میکنه. هرچی بهش گفتم بریم دکتر قبول نکرد. ساعت هشت یهو بیهوش شد و افتاد زمین! حالا آوردیمش بیمارستان، میگن امشب حتما باید جراحی بشه! دیگه گریه اجازه نداد حرف بزنه. با وجودی که دل خوشی ازش نداشتم و هنوزم کفری بودم، ولی میدونستم کسی رو توی تهران ندارند و قطعا از سر اجبار و دَم تنگی به من زنگ زده. ازش پرسیدم چقدر احتیاج داره و شماره کارتش رو هم گرفتم و براش واریز کردم.
کارم که تموم شدم مامان ازم پرسید؛ چی شده؟ قضیه رو که براش توضیح دادم، گفت: هر اتفاقی هم که بین تون افتاده، الان کارش گیره، خدا رو خوش نمیاد پاشو یک سر برو بیمارستان شاید کمکی بخواد یا کاری از دستت بربیاد!
مامان درست میگفت، وقت بیخیالی نبود. با همه اتفاقاتی که بینمون افتاده بود، اما به هر حال چند سالی بود که همکار بودیم و باید کاری میکردم. تماس گرفتم، آدرس بیمارستان رو پرسیدم و سریع راه افتادم. جلوی در اتاق عمل پیداشون کردم. خانم و آقایی که ظاهرا همسایهشون بودند، همراهش بودند. رنگ و روش پریده و حال و روز خوبی نداشت. بعد از پیگیری اوضاع، آقایی که همراهش بود، آروم گفت: همین الان بردنش اتاق عمل، اما راستش دکتر گفته انگار حین بیهوش شدن و افتادن، سرش ضربه بدی خورده و اوضاعش خطرناکه. توی اون شرایط، غیر از دعا کاری ازدستمون برنمیاومد، پس منم کنارشون، پشت درِ اتاق عمل به انتظار نشستم. چندباری تعارف کرد که من برم، ولی راستش دلم نیومد. زمان زیادی طول کشید تا بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، اما ضمن عذر خواهی گفت متاسفانه حین جراحی دوام نیاورده و فوت شده!!
ویران شدن خانم خسروی رو توی کسری از ثانیه با چشمان خودم دیدم! حق هم داشت، واقعا باور کردنی نبود که یکنفر به همین راحتی بمیره و یک زندگی با هزار امید و آرزو خراب بشه؟ منی هم که نمیشناختمش و فکر کنم فقط یکبار دیده بودمش، جوری شوکه شدم که نای سرپا ایستادن نداشتم، دیگه وای به حال خانم خسروی! عین یک برگ از درخت جدا شده، ولو شد کف زمین و از هوش رفت. سریع بردیمش اورژانس و پزشک مشغول رسیدگی شد. بعد از اطمینان از اوضاعش، خانم همسایه پیشش مونده و من و اون آقا رفتیم کارهای مربوط به تسویه و انتقال همسرش به سردخونه رو انجام دادیم. با وجود اصرار زیادش برای موندن توی بیمارستان اما بردیمش خونه. مامان هم بعد از شنیدن موضوع همراه بابا اومدند خونهشون. تا ظهر روز بعد که ما کارهای انتقال جسد به پزشک قانونی رو انجام دادیم و برگشتیم خونه، کلی از اقوامشون رسیدن و بعد از مشورت تصمیم گرفتند که برای تدفین ببرند شهر خودشون. بازم باهاش صحبت کردم و مقداری دیگه کمکش کردم و گفتم که اگر بازم نیاز بود بگو. به همراه چند تا از همکاران توی مراسماتش شرکت کردیم و برگشتی
1402/08/18
#Babakdad #همکار #زن_بیوه
از دیدن اسم خانم خسروی روی صفحه گوشی، تعجب کردم! جواب ندادم چون هنوزم از دستش عصبانی بودم. بعد از چند زنگ قطع شد، اما بلافاصله بازم تماس گرفت! اینبار هم صبر کردم چندتا زنگ خورد و دیدم ول کن نیست جواب دادم. اما نه سلام و نه علیکی، فقط با لحن سردی گفتم: بفــــرمایید!
+سلام اقای بهداد، شرمنده که بد موقع مزاحم شدم. میخواستم ببینم امکانش هست یکم پول بهم قرض بدید؟!
با شنیدن تن لرزان صداش، یک جوری شدم! چرا وقتی میدونه هنوز نصف روز از آخرین دعوامون توی شرکت نگذشته و حسابی از دستش عصبانی هستم، یک کاره زنگ زده میگه پول میخوام؟! اصلا چرا به من زنگ زده؟ تردید داشتم چه جوابی بهش بدم اما مطمئن بودم اتفاقی افتاده! با کمی مکث پرسیدم: خیره؟!
یهو زد زیر گریه: غروبی که سیاوش(شوهرش) از سرکار برگشت، خون دماغ شد و گفت سرم درد میکنه. هرچی بهش گفتم بریم دکتر قبول نکرد. ساعت هشت یهو بیهوش شد و افتاد زمین! حالا آوردیمش بیمارستان، میگن امشب حتما باید جراحی بشه! دیگه گریه اجازه نداد حرف بزنه. با وجودی که دل خوشی ازش نداشتم و هنوزم کفری بودم، ولی میدونستم کسی رو توی تهران ندارند و قطعا از سر اجبار و دَم تنگی به من زنگ زده. ازش پرسیدم چقدر احتیاج داره و شماره کارتش رو هم گرفتم و براش واریز کردم.
کارم که تموم شدم مامان ازم پرسید؛ چی شده؟ قضیه رو که براش توضیح دادم، گفت: هر اتفاقی هم که بین تون افتاده، الان کارش گیره، خدا رو خوش نمیاد پاشو یک سر برو بیمارستان شاید کمکی بخواد یا کاری از دستت بربیاد!
مامان درست میگفت، وقت بیخیالی نبود. با همه اتفاقاتی که بینمون افتاده بود، اما به هر حال چند سالی بود که همکار بودیم و باید کاری میکردم. تماس گرفتم، آدرس بیمارستان رو پرسیدم و سریع راه افتادم. جلوی در اتاق عمل پیداشون کردم. خانم و آقایی که ظاهرا همسایهشون بودند، همراهش بودند. رنگ و روش پریده و حال و روز خوبی نداشت. بعد از پیگیری اوضاع، آقایی که همراهش بود، آروم گفت: همین الان بردنش اتاق عمل، اما راستش دکتر گفته انگار حین بیهوش شدن و افتادن، سرش ضربه بدی خورده و اوضاعش خطرناکه. توی اون شرایط، غیر از دعا کاری ازدستمون برنمیاومد، پس منم کنارشون، پشت درِ اتاق عمل به انتظار نشستم. چندباری تعارف کرد که من برم، ولی راستش دلم نیومد. زمان زیادی طول کشید تا بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، اما ضمن عذر خواهی گفت متاسفانه حین جراحی دوام نیاورده و فوت شده!!
ویران شدن خانم خسروی رو توی کسری از ثانیه با چشمان خودم دیدم! حق هم داشت، واقعا باور کردنی نبود که یکنفر به همین راحتی بمیره و یک زندگی با هزار امید و آرزو خراب بشه؟ منی هم که نمیشناختمش و فکر کنم فقط یکبار دیده بودمش، جوری شوکه شدم که نای سرپا ایستادن نداشتم، دیگه وای به حال خانم خسروی! عین یک برگ از درخت جدا شده، ولو شد کف زمین و از هوش رفت. سریع بردیمش اورژانس و پزشک مشغول رسیدگی شد. بعد از اطمینان از اوضاعش، خانم همسایه پیشش مونده و من و اون آقا رفتیم کارهای مربوط به تسویه و انتقال همسرش به سردخونه رو انجام دادیم. با وجود اصرار زیادش برای موندن توی بیمارستان اما بردیمش خونه. مامان هم بعد از شنیدن موضوع همراه بابا اومدند خونهشون. تا ظهر روز بعد که ما کارهای انتقال جسد به پزشک قانونی رو انجام دادیم و برگشتیم خونه، کلی از اقوامشون رسیدن و بعد از مشورت تصمیم گرفتند که برای تدفین ببرند شهر خودشون. بازم باهاش صحبت کردم و مقداری دیگه کمکش کردم و گفتم که اگر بازم نیاز بود بگو. به همراه چند تا از همکاران توی مراسماتش شرکت کردیم و برگشتی
شاگرد وقیحِ عوضیِ پر رو!
1402/08/24
#Babakdad #دانشجو #استاد
ظهر جمعه برای چک کردن موضوعی داشتم تقویم رو نگاه میکردم. از این تقویم رومیزیهای تبلیغاتی که مناسبتهای عجیب وغریبی که توی هیچ تقویم دیگهای نبود، هم توش نوشته شده بود. مثلا همون روز جمعه رو نوشته بود، وفات حضرت بلال حبشی، به روایتی! هیچ وقت این روز و یابود رو تقویمها ندیده بودم. همین موضوع یک ایده توی ذهنم آورد که با دوستام شوخی کنم، نوشتم: وفات حضرت بلال رو به همه بلال دوستان و تو کف سیاها، تسلیت عرض میکنم!
چندتا دوست رو تیک زدم و برای همه فرستادم. اما عجله و بی دقتی در تیک زدن باعث شد که اون وسط یک سوتی بدم و به جای امیری برای امینی هم ارسال کنم! استاد امینی یک استاد خشک و بدعنق که انگار با خودشم دعوا داشت. جالب بود که همیشه سوالهای درسی رو چند ساعت بعد میدید و جواب میداد، اما از شانس تخمی من این پیام رو همون لحظه دید و سریع هم نوشت: آقای بهداد این خط برای پاسخگویی به مشکلات درسی است!
درست میگفت، یک خط اعتباری بود که فقط برای تشکیل گروه درسی داده بود. سریع عذر خواهی کردم و گفتم که اشتباه فرستادم! ترمهای قبلی، تند خویی و بدخلقی، سر مسائل مختلف خیلی ازش دیده بودیم اما وقتی عذر خواهی کردم و اونم دیگه ادامه نداد، پیش خودم فکر کردم پذیرفه که اشتباه شده، تا اینکه روز یکشنبه( اولین کلاسی که باهاش داشتیم) اومد توی کلاس و مثل همیشه بدون حضور و غیاب، با نوشتن سر فصل درس به روی تخته، برگشت که کلاس رو شروع کنه، اما به محض دیدن من، یهو پوکید! اینقدر با اون قیافه عبوس و خشک دیده بودیمش که انگار با خندیدنش یک اتفاق تاریخی افتاده! نگاه حیرت زده بچه ها چرخید به سمت ما که ببینند چی شده، اما خودش سریع از کلاس بیرون رفت. لحظاتی بعد برگشت، اما بازم خندهاش گرفت و در حال خندیدن: آقای بهداد، بفرمایید بیرون!
وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون رفتم، چون میدونستم تا بیرون نَرَم، کوتاه نمیاد. ولی از تناقض رفتارش شوکه شدم! حتی اگر به خاطر اون اشتباه هم باشه، این که داره میخنده پس من دیگه برای چی باید برم بیرون؟!
شاید باید از کارش ناراحت میشدم، اما از اینکه بعد دو سه ترم اون قیافه عبوس و خشک تغییر کرده بود خوشحال بودم. همین باعث شد یک کرمی بیفته به جونم که بازم سربه سرش بذارم، هر چند که محاسبه اشتباهم، میتونست اوضاع رو حسابی بهم بریزه مخصوصا که دروس تخصصی رو باهاش برداشته بودم و اگر لج میکرد، کارم تموم بود
خوشبختانه کلاس بعدی که روز چهارشنبه بود، فراموش کرده بود یا شایدم تلاش داشت که دیسیپلین خودش رو حفظ کنه و به روال سابق برگشت. کلاس که تموم شد، داشت چیزی یادداشت میکرد و صبر کردم تا همه از کلاس بیرون رفتند. با ترس و استرس از عکسالعملش رفتم جلو و گفتم: استاد ببخشید!
سرش رو کمی بالا آورد ولی فکر کنم بخاطر اینکه باهام چشم تو چشم نشه، دوباره مشغول نوشتن شد و با لحنی جدی: بفرمایید!
پشیمون شدم ولی بازم تردید گفتم : استاد راستش میخواستم بابت اون موضوع عذر خواهی کنم، به خدا فکرش رو نمیکردم که شما اینقدر رو بلال حساس باشید!
تلاش زیادی کرد که اخم کنه و قیافه جدی به خودش بگیره، ولی فقط در حد اشاره به در و: گم شو بیرون! دوام آورد و دوباره منفجر شد. در حالیکه داشت میخندید، دیگه ادامه ندادم و سریع از کلاس خارج شدم.
بر خلاف انتظارم، خوشبختانه کلاسهای بعد، هیچ عکسالعملی منفی ازش ندیدم .همه چیز به روال سابق برگشت و منم چند وقتی بی خیال شدم تا اینکه یک روز از وقتی که اومد توی کلاس احساس کردم که رنگش پریده و چند باری هم حین حرف زدن صورتش مچاله شد که نشون میداد درد شدیدی رو تحمل می
1402/08/24
#Babakdad #دانشجو #استاد
ظهر جمعه برای چک کردن موضوعی داشتم تقویم رو نگاه میکردم. از این تقویم رومیزیهای تبلیغاتی که مناسبتهای عجیب وغریبی که توی هیچ تقویم دیگهای نبود، هم توش نوشته شده بود. مثلا همون روز جمعه رو نوشته بود، وفات حضرت بلال حبشی، به روایتی! هیچ وقت این روز و یابود رو تقویمها ندیده بودم. همین موضوع یک ایده توی ذهنم آورد که با دوستام شوخی کنم، نوشتم: وفات حضرت بلال رو به همه بلال دوستان و تو کف سیاها، تسلیت عرض میکنم!
چندتا دوست رو تیک زدم و برای همه فرستادم. اما عجله و بی دقتی در تیک زدن باعث شد که اون وسط یک سوتی بدم و به جای امیری برای امینی هم ارسال کنم! استاد امینی یک استاد خشک و بدعنق که انگار با خودشم دعوا داشت. جالب بود که همیشه سوالهای درسی رو چند ساعت بعد میدید و جواب میداد، اما از شانس تخمی من این پیام رو همون لحظه دید و سریع هم نوشت: آقای بهداد این خط برای پاسخگویی به مشکلات درسی است!
درست میگفت، یک خط اعتباری بود که فقط برای تشکیل گروه درسی داده بود. سریع عذر خواهی کردم و گفتم که اشتباه فرستادم! ترمهای قبلی، تند خویی و بدخلقی، سر مسائل مختلف خیلی ازش دیده بودیم اما وقتی عذر خواهی کردم و اونم دیگه ادامه نداد، پیش خودم فکر کردم پذیرفه که اشتباه شده، تا اینکه روز یکشنبه( اولین کلاسی که باهاش داشتیم) اومد توی کلاس و مثل همیشه بدون حضور و غیاب، با نوشتن سر فصل درس به روی تخته، برگشت که کلاس رو شروع کنه، اما به محض دیدن من، یهو پوکید! اینقدر با اون قیافه عبوس و خشک دیده بودیمش که انگار با خندیدنش یک اتفاق تاریخی افتاده! نگاه حیرت زده بچه ها چرخید به سمت ما که ببینند چی شده، اما خودش سریع از کلاس بیرون رفت. لحظاتی بعد برگشت، اما بازم خندهاش گرفت و در حال خندیدن: آقای بهداد، بفرمایید بیرون!
وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون رفتم، چون میدونستم تا بیرون نَرَم، کوتاه نمیاد. ولی از تناقض رفتارش شوکه شدم! حتی اگر به خاطر اون اشتباه هم باشه، این که داره میخنده پس من دیگه برای چی باید برم بیرون؟!
شاید باید از کارش ناراحت میشدم، اما از اینکه بعد دو سه ترم اون قیافه عبوس و خشک تغییر کرده بود خوشحال بودم. همین باعث شد یک کرمی بیفته به جونم که بازم سربه سرش بذارم، هر چند که محاسبه اشتباهم، میتونست اوضاع رو حسابی بهم بریزه مخصوصا که دروس تخصصی رو باهاش برداشته بودم و اگر لج میکرد، کارم تموم بود
خوشبختانه کلاس بعدی که روز چهارشنبه بود، فراموش کرده بود یا شایدم تلاش داشت که دیسیپلین خودش رو حفظ کنه و به روال سابق برگشت. کلاس که تموم شد، داشت چیزی یادداشت میکرد و صبر کردم تا همه از کلاس بیرون رفتند. با ترس و استرس از عکسالعملش رفتم جلو و گفتم: استاد ببخشید!
سرش رو کمی بالا آورد ولی فکر کنم بخاطر اینکه باهام چشم تو چشم نشه، دوباره مشغول نوشتن شد و با لحنی جدی: بفرمایید!
پشیمون شدم ولی بازم تردید گفتم : استاد راستش میخواستم بابت اون موضوع عذر خواهی کنم، به خدا فکرش رو نمیکردم که شما اینقدر رو بلال حساس باشید!
تلاش زیادی کرد که اخم کنه و قیافه جدی به خودش بگیره، ولی فقط در حد اشاره به در و: گم شو بیرون! دوام آورد و دوباره منفجر شد. در حالیکه داشت میخندید، دیگه ادامه ندادم و سریع از کلاس خارج شدم.
بر خلاف انتظارم، خوشبختانه کلاسهای بعد، هیچ عکسالعملی منفی ازش ندیدم .همه چیز به روال سابق برگشت و منم چند وقتی بی خیال شدم تا اینکه یک روز از وقتی که اومد توی کلاس احساس کردم که رنگش پریده و چند باری هم حین حرف زدن صورتش مچاله شد که نشون میداد درد شدیدی رو تحمل می
سفر مایه آرامش
1402/09/16
#سفر #دوست دختر #Babakdad
چندماهی بود که سر یک موضوعی، با دوستام قهر کرده و ازشون فاصله گرفته بودم. البته برنامههام روتین بود و حتی گاهی سفرهای چند روزه میرفتم، منتهی دیگه تنهایی!
دو روز آخر هفته تعطیل بود و تصمیمم این بود که به سمت مناطق کویری جنوب شاهرود برم، اما یهو وسط راه نظرم عوض شد و از یک راه فرعی رفتم به سمت شمال! بعد از دوسه ساعت رانندگی، رسیدم به یک منطقه کوهستانی سرسبز و دیدنی! اونقدر چشم انداز قشنگ و رویایی داشت که تصمیم گرفتم یک شب رو اونجا سر کنم. ناهارم رو خوردم و میخواستم کمی استراحت کنم، که یهو سر و کله یک اتوبوس با کلی آدم پیدا شد. از این تورهای طبیعتگردی که از همون لحظه ورود سرگرم بزن و بکوب شدند. مشکلی باهاشون نداشتم، به هرحال خوش بودند و از لحظاتشون لذت میبرند. بعد از کلی برنامه، سروصدا، شیطنت و گاهی بازی، بالاخره لیدرشون گفت: بچهها زودتر بخوابیم که فردا صبح زود باید بیدار بشیم تا دیدن ابرها و طلوع خورشید رو از دست ندیم.
سروصدای اونا فروکش کرد و ظاهرا آروم شدند، منم سه چهارتا سیبزمینی انداختم توی آتیش و یک لیوان چایی ریختم و موزیک گوشیم رو هم پلی کردم. چشم انداز شبانه مناظر، صداهای پراکنده حیوانات و پرندگان، و برتر از همه صدای ابی که با خوندن ترانه “عادت” داشت غوغا میکرد و چیزی کم نبود. عجیب تو حال و هوای خودم بودم، که یهو صدای زنانهای از پشت سرم، همه چیز رو بهم ریخت: سلام، مزاحم نیستم؟!
با کمی ترس از شنیدن صدای یهویی، نیمخیز شدم و چرخیدم: سلام، خواهش میکنم!
یک خانم از اعضای همون گروه، با موهای باز، بلوز و دامن بلندکه یک بافت سه گوش هم روی شونههاش انداخته بود. دستی به پشت دامنش کشید و نشست اون سمت آتیش و با اشاره به سگی که نمیدونم از کجا پیداش شده وکنار من دراز کشیده بود: آخـــی، هاپو رو ببین چه حالی میکنه! و با کمی مکث: خوش بهحالت، حسودیم شد!
متعجب از اینکه به چی حسودیش شده فقط نگاهش کردم و اون ادامه داد: فکر میکنم کنار اومدن با تنهایی خیلی سخته، اینطور نیست؟!
سری تکون دادم و خیره به آتیش گفتم: نمیدونم، بعید میدونم کسی تنهایی رو آگاهانه انتخاب کنه، تنها شدن جبرِ و عادت. به نظرم بیشتر بهش عادت میکنی تا از پسش بر بیایی!
یک تیکه چوب گرفت توی دستش و حین بازی با ذغالهای توی آتیش: آره موافقم! ولی عادت کردن هم راحت نیست، هست؟!
دوتا سیبزمینی از توی آتیش درآوردم، یکیش رو گذاشتم روی سنگ کنار دستش و گفتم: مواظب باش داغه! ادامه دادم: طبیعتا که راحت نیست. ولی به گمونم، گاهی برای احترام به خودت باید قید آدمای دور و برت رو بزنی، حتی آدمایی که یک روزی کنارشون حالت خوب بوده، دیگه موندن و سرکردن باهاشون فقط توهین به خودته. باید کنار بذاری و کنار بیایی!
قبل از اینکه اون چیزی بگه، به شوخی گفتم: چی گفتم، یادم باشه بعدا استوریش کنم!
در حالیکه داشت میخندید: آره ، و ضمن تشکر مشغول خوردن شدیم.
نمیدونم چی ما رو به هم وصل کرد که اونجوری ندیده و نشناخته زمان زیادی گرم صحبت شدیم، یهو به خودمون اومدیم دیدیم ساعت از دوازده گذشته و نزدیک به یک کیلو سیب زمینی خوردهایم و کلی هم حرف زدهایم. همراه با تشکر، بابت پذیرایی و همصحبتی گفت: تا صدای لیدرمون درنیومده، دیگه من برم.
صبح خیلی زود و هنوز آفتاب نزده، منم با سر و صدای اونا از خواب بیدار شدم. بعد از کش و قوسی به بدنم، از چادر بیرون اومدم که آتیش درست کنم، اما با دیدن صحنه روبرو، سرجام میخکوب شدم! گویا مغزم توان هضم اون حجم از زیبایی رو نداشت، انگار توی ساحل اقیانوسی از ابر بودیم که هر لحظه قسمتی از ساحل توی ابرها محو میشد. ذوق زده از دیدن اون صحنه، رفتم از توی ماشین دوربین رو برداشتم و سرگرم عکاسی شدم. نیمساعتی گذشته بود که همراه با یک خانم دیگه بازم پیداش شد. از همون راه دور سلام و صبح بخیری گفت و بصورت شوخی و البته همراه با کمی عشوه: اگر میخوای عکسهات خوشگل باشند بذار من توی کادر باشم؟!
چندتایی توی نما و ژستهای مختلف از خودش و دوستش گرفتم. بعد از دقایقی چندتا از همراههاشون هم بهشون ملحق و دیگه با اونا سرگرم شدند. ساعت تقریبا ده بود که جمع کردند و آماده رفتن شدن، اما قبل از رفتن اومد خداحافظی کرد و یک شماره داد و گفت که عکسها رو براش توی واتس آپ بفرستم
خداحافظی کردیم و رفتند. سه روز بعد از برگشت و تخلیه هارد دوربین، حدودا سیتا عکس رو براش ارسال کردم و اونم کلی تشکر کرد، اما دو روز بعد بازم پیام داد: سلام، حالتون خوبه؟ با عرض پوزش میخواستم ببینم امکانش هست فایل اصلی عکسها رو برام بفرستید؟ توی واتسآپ کیفیتشون خوب نیست! آدرس گرفتم و براش فرستادم.
1402/09/16
#سفر #دوست دختر #Babakdad
چندماهی بود که سر یک موضوعی، با دوستام قهر کرده و ازشون فاصله گرفته بودم. البته برنامههام روتین بود و حتی گاهی سفرهای چند روزه میرفتم، منتهی دیگه تنهایی!
دو روز آخر هفته تعطیل بود و تصمیمم این بود که به سمت مناطق کویری جنوب شاهرود برم، اما یهو وسط راه نظرم عوض شد و از یک راه فرعی رفتم به سمت شمال! بعد از دوسه ساعت رانندگی، رسیدم به یک منطقه کوهستانی سرسبز و دیدنی! اونقدر چشم انداز قشنگ و رویایی داشت که تصمیم گرفتم یک شب رو اونجا سر کنم. ناهارم رو خوردم و میخواستم کمی استراحت کنم، که یهو سر و کله یک اتوبوس با کلی آدم پیدا شد. از این تورهای طبیعتگردی که از همون لحظه ورود سرگرم بزن و بکوب شدند. مشکلی باهاشون نداشتم، به هرحال خوش بودند و از لحظاتشون لذت میبرند. بعد از کلی برنامه، سروصدا، شیطنت و گاهی بازی، بالاخره لیدرشون گفت: بچهها زودتر بخوابیم که فردا صبح زود باید بیدار بشیم تا دیدن ابرها و طلوع خورشید رو از دست ندیم.
سروصدای اونا فروکش کرد و ظاهرا آروم شدند، منم سه چهارتا سیبزمینی انداختم توی آتیش و یک لیوان چایی ریختم و موزیک گوشیم رو هم پلی کردم. چشم انداز شبانه مناظر، صداهای پراکنده حیوانات و پرندگان، و برتر از همه صدای ابی که با خوندن ترانه “عادت” داشت غوغا میکرد و چیزی کم نبود. عجیب تو حال و هوای خودم بودم، که یهو صدای زنانهای از پشت سرم، همه چیز رو بهم ریخت: سلام، مزاحم نیستم؟!
با کمی ترس از شنیدن صدای یهویی، نیمخیز شدم و چرخیدم: سلام، خواهش میکنم!
یک خانم از اعضای همون گروه، با موهای باز، بلوز و دامن بلندکه یک بافت سه گوش هم روی شونههاش انداخته بود. دستی به پشت دامنش کشید و نشست اون سمت آتیش و با اشاره به سگی که نمیدونم از کجا پیداش شده وکنار من دراز کشیده بود: آخـــی، هاپو رو ببین چه حالی میکنه! و با کمی مکث: خوش بهحالت، حسودیم شد!
متعجب از اینکه به چی حسودیش شده فقط نگاهش کردم و اون ادامه داد: فکر میکنم کنار اومدن با تنهایی خیلی سخته، اینطور نیست؟!
سری تکون دادم و خیره به آتیش گفتم: نمیدونم، بعید میدونم کسی تنهایی رو آگاهانه انتخاب کنه، تنها شدن جبرِ و عادت. به نظرم بیشتر بهش عادت میکنی تا از پسش بر بیایی!
یک تیکه چوب گرفت توی دستش و حین بازی با ذغالهای توی آتیش: آره موافقم! ولی عادت کردن هم راحت نیست، هست؟!
دوتا سیبزمینی از توی آتیش درآوردم، یکیش رو گذاشتم روی سنگ کنار دستش و گفتم: مواظب باش داغه! ادامه دادم: طبیعتا که راحت نیست. ولی به گمونم، گاهی برای احترام به خودت باید قید آدمای دور و برت رو بزنی، حتی آدمایی که یک روزی کنارشون حالت خوب بوده، دیگه موندن و سرکردن باهاشون فقط توهین به خودته. باید کنار بذاری و کنار بیایی!
قبل از اینکه اون چیزی بگه، به شوخی گفتم: چی گفتم، یادم باشه بعدا استوریش کنم!
در حالیکه داشت میخندید: آره ، و ضمن تشکر مشغول خوردن شدیم.
نمیدونم چی ما رو به هم وصل کرد که اونجوری ندیده و نشناخته زمان زیادی گرم صحبت شدیم، یهو به خودمون اومدیم دیدیم ساعت از دوازده گذشته و نزدیک به یک کیلو سیب زمینی خوردهایم و کلی هم حرف زدهایم. همراه با تشکر، بابت پذیرایی و همصحبتی گفت: تا صدای لیدرمون درنیومده، دیگه من برم.
صبح خیلی زود و هنوز آفتاب نزده، منم با سر و صدای اونا از خواب بیدار شدم. بعد از کش و قوسی به بدنم، از چادر بیرون اومدم که آتیش درست کنم، اما با دیدن صحنه روبرو، سرجام میخکوب شدم! گویا مغزم توان هضم اون حجم از زیبایی رو نداشت، انگار توی ساحل اقیانوسی از ابر بودیم که هر لحظه قسمتی از ساحل توی ابرها محو میشد. ذوق زده از دیدن اون صحنه، رفتم از توی ماشین دوربین رو برداشتم و سرگرم عکاسی شدم. نیمساعتی گذشته بود که همراه با یک خانم دیگه بازم پیداش شد. از همون راه دور سلام و صبح بخیری گفت و بصورت شوخی و البته همراه با کمی عشوه: اگر میخوای عکسهات خوشگل باشند بذار من توی کادر باشم؟!
چندتایی توی نما و ژستهای مختلف از خودش و دوستش گرفتم. بعد از دقایقی چندتا از همراههاشون هم بهشون ملحق و دیگه با اونا سرگرم شدند. ساعت تقریبا ده بود که جمع کردند و آماده رفتن شدن، اما قبل از رفتن اومد خداحافظی کرد و یک شماره داد و گفت که عکسها رو براش توی واتس آپ بفرستم
خداحافظی کردیم و رفتند. سه روز بعد از برگشت و تخلیه هارد دوربین، حدودا سیتا عکس رو براش ارسال کردم و اونم کلی تشکر کرد، اما دو روز بعد بازم پیام داد: سلام، حالتون خوبه؟ با عرض پوزش میخواستم ببینم امکانش هست فایل اصلی عکسها رو برام بفرستید؟ توی واتسآپ کیفیتشون خوب نیست! آدرس گرفتم و براش فرستادم.
آخرین کار بیشرمانه
1402/10/03
#میلف #Babakdad
با عرض پوزش قبل از شروع داستان، میخواستم کمی وقتتون رو بگیرم.
ذیل داستان قبلی من دوستی کامنت نوشته شده بود که دیگه اینجا جای تو نیست!
راستش بهعلت آشنایی محدود من با اصطلاحات عامیانه متوجه منظورش نشدم، اما من هم مثل صدها نفر دیگه که اینجا مینویسند، گاهی مینویسم. تمام تلاشم هم احترام به دوستان و خوانندگان عزیز است. بارها اعلام کردهام که هدفم از نوشتن اول پر کردن تنهایست و دوم آشنایی بیشتر با زبان فارسی است! قرار نیست جایزهای به من تعلق بگیره. دوست عزیز، من نه از بودن در اینجا منفعتی میبرم نه دوست یا دلدادهای دارم که از رفتنم دلگیر شود، کما اینکه اگر نگاهی به کامنتهای ذیل داستانها داشته باشید، بد از نزدیک به صد صفحه نوشتن برخی دوستان اونقدر من رو نمیبینند که هنوز هم توی کامنتهاشون از آقا سعید تقدیر و تشکر میکنند. پس برای رفتن نگران چیزی نیستم! بگذریم
بعد از کلی تست و بررسی سیستم معلوم شد که یک قطعه کامل از کار افتاده. منتهی چیزی نبود که اونجا یا حتی توی بندر عباس پیدا بشه و حتما باید از تهران تهیه میکردند، این یعنی حداقل سه چهار روز علاف شدن! سفارش خرید دادم و توی این فاصله خودم رو با چک و رفع ایرادات سیستم سرگرم کردم. ظهر دو روز بعد قطعه رسید توی سایت و بلافاصله مشغول شدم. جایی که باید نصب میشد از سه طرف محصور و جای تنگی بود. به همین خاطر اون تو گیر افتاده و کسی رو نمیدیدم. عصری در حالیکه گرم کار بودم، صدای زنانهای از پشت سرگفت: خسته نباشید!
بدون اینکه دست بکشم،گفتم: ممنون!
با کمی مکث: حالا مطمئنید که مشکل از این قطعه هست؟!
گفتم: نه، ولی اگر از این نبود، یک قطعه دیگه رو تست میکنیم!
متعجب: یعنی چی؟ دو روزه مجموعه تعطیله، تازه میگی اگر نشد یکی دیگه رو تست میکنیم؟!
نمیتونستم برگردم قیافهاش رو ببینم اما از لحن طلبکارانهاش اصلا خوشم نیومد. با صدای بلند گفتم: خُب به جهنم! خیلی نگرانید، مراقب سیستمتون باشید که خراب نشه! و به صورت غُرولند: من نمیدونم چرا به جای این همه سیاه لشکر پر ادعا، چهارتا آدم حسابی استخدام نمیکنند؟!
دیگه چیزی نگفت و فقط صدای دورشدن پاش رو شنیدم. به کارم ادامه دادم و بالاخره ساعت از هشت شب گذشته، جهت تست، استارت زدم و بعد از دوسه دقیقه، خاموش کردم تا کارم رو تموم کنم، دوباره همون صدا از پشت سرم گفت: پس چی شد، چرا خاموش کردی؟!
همراه با اخم برگشتم به طرفش. یک خانم که شاید چندسالی از خودم بزرگتر بود. با تیپی و استایلی متفاوت از بقیه(لباس فرم نداشت)، یعنی شلوار جین، مانتوی کوتاه تا زیر باسن و یک کاپشن چرم هم روی اون. بهش نمیخورد مال اونطرفا باشه، سر تا پاش رو براندازی کردم و به صورت طعنه گفتم: ببخشید که با شما هماهنگ نکردم!
خندهاش گرفت، دوباره مشغول شدم و اونم به همراه خانم مسئول کنترل کیفی، از سالن بیرون رفتند. بعد از اتمام کار و تنظیم نهایی استارت زدم و سیستم رو وارد مدارکردیم. اون رفت از اپراتور پرسیدم این کیه؟ گفت: خانم سعیدی مدیر بازرگانی شرکته
وقت شام بود و منم حسابی گرسنه بودم. بعد از یک ربع موندن کنار دستگاه، سفارش لازم رو به اپراتور کردم و رفتم که شام بخورم.
ظاهرا همه شام خورده و سالن غذا خوری خلوت بود. شامم رو گرفتم و سر میزی کنار پنجره نشستم. در کنار همه مشکلات ریز و درشت این سایت، یک حسن بزرگ هم داشت، نزدیکی به دریا و شنیدن مداوم صدای پرندههای دریایی و برخورد موجها به ساحل بود که به حال آدم رو خوب میکرد. قبل از شروع، کش و قوسی به بدنم دادم و برای چند لحظه تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم تا شاید کمی خستگی در کنم، اما بازم سر و کله خانمه پیدا شد!
صدای آمیخته به خندهش توی گوشم پیچید: اگه بهت بر نمیخوره اینجا بشینم؟!
طبیعتا اومده که از اوضاع کار بپرسه، چشمام رو باز کردم و بدون حرف و طبق عادت، جهت احترام نیمخیز شدم. البته منتظر جواب نموند و اون سمت میز نشست! اما حین نشستن به شوخیش ادامه داد: یادم باشه به بهنام بگم سری بعد لا اقل یک آدم خوش اخلاق بفرسته!
چیزی که از شوخیش عجیبتر به نظر رسید، به اسم کوچیک خطاب کردن مدیرعامل بود!
متعجب خیره شدم بهش و اون همراه با خنده: دروغ میگم؟ با یک من عسل هم نمیشه خوردت!
بدون اینکه به جمله بندی یا مفهوم حرفم فکر کنم، در جوابش گفتم: هرموقع که خواستی بخوری، یک دو روز قبلش خبر کن برات بخوابونم تو عسل!
شاید تصور حاضرجوابیم، اونم به این شکل نداشت، چون جا خورد و رنگ صورتش کمی قرمز شد، اما با این وجود نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و قاشق غذا نرسیده به دهانش دوباره برگشت توی بشقاب!
1402/10/03
#میلف #Babakdad
با عرض پوزش قبل از شروع داستان، میخواستم کمی وقتتون رو بگیرم.
ذیل داستان قبلی من دوستی کامنت نوشته شده بود که دیگه اینجا جای تو نیست!
راستش بهعلت آشنایی محدود من با اصطلاحات عامیانه متوجه منظورش نشدم، اما من هم مثل صدها نفر دیگه که اینجا مینویسند، گاهی مینویسم. تمام تلاشم هم احترام به دوستان و خوانندگان عزیز است. بارها اعلام کردهام که هدفم از نوشتن اول پر کردن تنهایست و دوم آشنایی بیشتر با زبان فارسی است! قرار نیست جایزهای به من تعلق بگیره. دوست عزیز، من نه از بودن در اینجا منفعتی میبرم نه دوست یا دلدادهای دارم که از رفتنم دلگیر شود، کما اینکه اگر نگاهی به کامنتهای ذیل داستانها داشته باشید، بد از نزدیک به صد صفحه نوشتن برخی دوستان اونقدر من رو نمیبینند که هنوز هم توی کامنتهاشون از آقا سعید تقدیر و تشکر میکنند. پس برای رفتن نگران چیزی نیستم! بگذریم
بعد از کلی تست و بررسی سیستم معلوم شد که یک قطعه کامل از کار افتاده. منتهی چیزی نبود که اونجا یا حتی توی بندر عباس پیدا بشه و حتما باید از تهران تهیه میکردند، این یعنی حداقل سه چهار روز علاف شدن! سفارش خرید دادم و توی این فاصله خودم رو با چک و رفع ایرادات سیستم سرگرم کردم. ظهر دو روز بعد قطعه رسید توی سایت و بلافاصله مشغول شدم. جایی که باید نصب میشد از سه طرف محصور و جای تنگی بود. به همین خاطر اون تو گیر افتاده و کسی رو نمیدیدم. عصری در حالیکه گرم کار بودم، صدای زنانهای از پشت سرگفت: خسته نباشید!
بدون اینکه دست بکشم،گفتم: ممنون!
با کمی مکث: حالا مطمئنید که مشکل از این قطعه هست؟!
گفتم: نه، ولی اگر از این نبود، یک قطعه دیگه رو تست میکنیم!
متعجب: یعنی چی؟ دو روزه مجموعه تعطیله، تازه میگی اگر نشد یکی دیگه رو تست میکنیم؟!
نمیتونستم برگردم قیافهاش رو ببینم اما از لحن طلبکارانهاش اصلا خوشم نیومد. با صدای بلند گفتم: خُب به جهنم! خیلی نگرانید، مراقب سیستمتون باشید که خراب نشه! و به صورت غُرولند: من نمیدونم چرا به جای این همه سیاه لشکر پر ادعا، چهارتا آدم حسابی استخدام نمیکنند؟!
دیگه چیزی نگفت و فقط صدای دورشدن پاش رو شنیدم. به کارم ادامه دادم و بالاخره ساعت از هشت شب گذشته، جهت تست، استارت زدم و بعد از دوسه دقیقه، خاموش کردم تا کارم رو تموم کنم، دوباره همون صدا از پشت سرم گفت: پس چی شد، چرا خاموش کردی؟!
همراه با اخم برگشتم به طرفش. یک خانم که شاید چندسالی از خودم بزرگتر بود. با تیپی و استایلی متفاوت از بقیه(لباس فرم نداشت)، یعنی شلوار جین، مانتوی کوتاه تا زیر باسن و یک کاپشن چرم هم روی اون. بهش نمیخورد مال اونطرفا باشه، سر تا پاش رو براندازی کردم و به صورت طعنه گفتم: ببخشید که با شما هماهنگ نکردم!
خندهاش گرفت، دوباره مشغول شدم و اونم به همراه خانم مسئول کنترل کیفی، از سالن بیرون رفتند. بعد از اتمام کار و تنظیم نهایی استارت زدم و سیستم رو وارد مدارکردیم. اون رفت از اپراتور پرسیدم این کیه؟ گفت: خانم سعیدی مدیر بازرگانی شرکته
وقت شام بود و منم حسابی گرسنه بودم. بعد از یک ربع موندن کنار دستگاه، سفارش لازم رو به اپراتور کردم و رفتم که شام بخورم.
ظاهرا همه شام خورده و سالن غذا خوری خلوت بود. شامم رو گرفتم و سر میزی کنار پنجره نشستم. در کنار همه مشکلات ریز و درشت این سایت، یک حسن بزرگ هم داشت، نزدیکی به دریا و شنیدن مداوم صدای پرندههای دریایی و برخورد موجها به ساحل بود که به حال آدم رو خوب میکرد. قبل از شروع، کش و قوسی به بدنم دادم و برای چند لحظه تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم تا شاید کمی خستگی در کنم، اما بازم سر و کله خانمه پیدا شد!
صدای آمیخته به خندهش توی گوشم پیچید: اگه بهت بر نمیخوره اینجا بشینم؟!
طبیعتا اومده که از اوضاع کار بپرسه، چشمام رو باز کردم و بدون حرف و طبق عادت، جهت احترام نیمخیز شدم. البته منتظر جواب نموند و اون سمت میز نشست! اما حین نشستن به شوخیش ادامه داد: یادم باشه به بهنام بگم سری بعد لا اقل یک آدم خوش اخلاق بفرسته!
چیزی که از شوخیش عجیبتر به نظر رسید، به اسم کوچیک خطاب کردن مدیرعامل بود!
متعجب خیره شدم بهش و اون همراه با خنده: دروغ میگم؟ با یک من عسل هم نمیشه خوردت!
بدون اینکه به جمله بندی یا مفهوم حرفم فکر کنم، در جوابش گفتم: هرموقع که خواستی بخوری، یک دو روز قبلش خبر کن برات بخوابونم تو عسل!
شاید تصور حاضرجوابیم، اونم به این شکل نداشت، چون جا خورد و رنگ صورتش کمی قرمز شد، اما با این وجود نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و قاشق غذا نرسیده به دهانش دوباره برگشت توی بشقاب!
شبی سرد اما گرم!
1402/10/14
#دوست_دختر #سکس_اتفاقی #Babakdad
دوستان عزیز با تشکر از وقتی که میگذارید، قبل از شروع بهتره توضیحی در مورد این داستان بدهم. این داستان برگرفته از یک خاطره شخصی میباشد. این داستان متعلق به ایران و محیط ایران نیست. اسمها تغییر کرده و در حد توانم سعی کردم مشابه سازی و از واژههای فارسی استفاده کنم تا درک بهتری داشته باشید. اگر احیانا نتونستم داستان رو آنطور که باید دربیاورم، از حضورتان پوزش میخواهم.
بهرنگ و سارا یک مهمانی ترتیب بودند که قرار بود توی اون جنسیت بچهشون رو اعلام کنند. به خاطر بیماری مامان حال و حوصله درستی نداشتم، تنهایی یک گوشه نشسته و فقط نظارهگر بودم. اکثر مهمونها رو میشناختم و از دوستان مشترکمون بودند چند نفری هم از اعضای خانواده و دوستان سارا بودند. که بینشون یک خانم تقریبا قد بلندی توجهام رو جلب کرده بود. اونم یک گوشه ایستاده و لبخند به لب بقیه رو تماشا میگرد. یک بافت یقه گرد شل تا روی باسن، شلوار جین کلاسیک و کفش پاشنه بلندی پوشیده بود. موهاش رو هم دم اسبی بسته و جام شرابی که انگار فقط برای سرگرمی دستش گرفته بود. چند باری به ظاهر چشم تو چشم شدیم، اما لبخند مشکوکی به لب داشت. نیمساعتی از مهمونی گذشته، اومد و اون طرف مبل نشست و بدون اینکه کسی رو خطاب کنه، آروم گفت: چقدر موهات سفید شده؟!
منم موهای سفید کم نداشتم اما با این خیال که با یک نفر دیگه داره حرف میزنه، فقط زیر چشمی نگاهی به جامی که توی دستش داشت تاب میخورد انداختم و چیزی نگفتم. با کمی مکث و همراه با خنده کوچیکی: میگم، کی فکرش رو میکرد، بابک، اون پسری که همه رو ذله کرده بود، یک روزی اینقدر آروم و ساکت میشه؟!
مات و مبهوت چرخیدم به طرفش و فقط خیره بهش موندم! همراه با خنده بلندتری بازم ادامه داد: احیانا که یادت نرفته اردوی دریاچه، چطور نصف شبی با به صدا درآوردن آژیر خطر، یک اردوگاه رو به هم ریختی؟!
بی اختیار یاد اون اردویی که میگفت افتادم و خودم خندهام گرفت. به هر حال دوران نوجوانی بود و سرکشی های خاص اون دوره، ولی این کی بود که این چیزا رو میدونست، پس چرا من نمیشناختمش! در حال خندیدن داشتم توی مغزم بچهها رو مرور میکردم شاید یادم بیاد که کی هست! با تعللم در جواب، خودش فهمید که نشناختهمش، پرسید: واقعا نشناختی؟! ماریا هستم!
دروغ چرا بازم یادم نیومد و تا جایی که حضور ذهن داشتم همکلاسی به اسم ماریا نداشتیم. قبل از اینکه چیزی بگم خوشبختانه خودش گفت: بابا، ماریا، کلاس C!
آهااااا! با وجودی که خیلی سال گذشته بود اما خوشبختانه یک چیزایی یادم اومد! درسته، توی کلاس ما نبود و به خاطر همین چیزی از قیافهاش یادم نمونده بود. با عذر خواهی فراوان بابت نشناختن، از دیدنش ابراز خوشحالی کردم و چند دقیقهایی با ذوق و شوق خاطرات دبیرستان رو مرور کردیم. وقتی که گفت خواهر سارا است بیشتر شوکه شدم، چون چندسالی بود که سارا رو میشناختم، اما هیچ وقت ماریا رو ندیده بودم. با سر رسیدن بچهها و شروع برنامه حرفامون نیمه تمام موند. راستش از دیدنش و یادآوری خاطرات شیرین گذشته خیلی خوشحال شدم و به همین خاطر آخر شب ازش خواستم که اگر امکانش هست باز هم همدیگر رو ببینیم و بیشتر صحبت کنیم. استقبال کرد و برای سه شب بعد برنامهریزی کردیم. اونشب بیشتر صحبتهامون حول اتفاقات دبیرستان و سراغ گرفتن از بچهها گذشت، اما چندبار دیگه هم ملاقاتهامون تکرار شد و گاهی هم تلفنی از حال هم میپرسیدیم یا خونه بهرنگ دور هم جمع میشدیم ساعاتی رو کنار هم سر میکردیم. با گذر زمان رابطهمون بیشتر شد اما یک رابطه دوستانه.
تقریبا هشت ماه بعد از بدنیا اومدن دخ
1402/10/14
#دوست_دختر #سکس_اتفاقی #Babakdad
دوستان عزیز با تشکر از وقتی که میگذارید، قبل از شروع بهتره توضیحی در مورد این داستان بدهم. این داستان برگرفته از یک خاطره شخصی میباشد. این داستان متعلق به ایران و محیط ایران نیست. اسمها تغییر کرده و در حد توانم سعی کردم مشابه سازی و از واژههای فارسی استفاده کنم تا درک بهتری داشته باشید. اگر احیانا نتونستم داستان رو آنطور که باید دربیاورم، از حضورتان پوزش میخواهم.
بهرنگ و سارا یک مهمانی ترتیب بودند که قرار بود توی اون جنسیت بچهشون رو اعلام کنند. به خاطر بیماری مامان حال و حوصله درستی نداشتم، تنهایی یک گوشه نشسته و فقط نظارهگر بودم. اکثر مهمونها رو میشناختم و از دوستان مشترکمون بودند چند نفری هم از اعضای خانواده و دوستان سارا بودند. که بینشون یک خانم تقریبا قد بلندی توجهام رو جلب کرده بود. اونم یک گوشه ایستاده و لبخند به لب بقیه رو تماشا میگرد. یک بافت یقه گرد شل تا روی باسن، شلوار جین کلاسیک و کفش پاشنه بلندی پوشیده بود. موهاش رو هم دم اسبی بسته و جام شرابی که انگار فقط برای سرگرمی دستش گرفته بود. چند باری به ظاهر چشم تو چشم شدیم، اما لبخند مشکوکی به لب داشت. نیمساعتی از مهمونی گذشته، اومد و اون طرف مبل نشست و بدون اینکه کسی رو خطاب کنه، آروم گفت: چقدر موهات سفید شده؟!
منم موهای سفید کم نداشتم اما با این خیال که با یک نفر دیگه داره حرف میزنه، فقط زیر چشمی نگاهی به جامی که توی دستش داشت تاب میخورد انداختم و چیزی نگفتم. با کمی مکث و همراه با خنده کوچیکی: میگم، کی فکرش رو میکرد، بابک، اون پسری که همه رو ذله کرده بود، یک روزی اینقدر آروم و ساکت میشه؟!
مات و مبهوت چرخیدم به طرفش و فقط خیره بهش موندم! همراه با خنده بلندتری بازم ادامه داد: احیانا که یادت نرفته اردوی دریاچه، چطور نصف شبی با به صدا درآوردن آژیر خطر، یک اردوگاه رو به هم ریختی؟!
بی اختیار یاد اون اردویی که میگفت افتادم و خودم خندهام گرفت. به هر حال دوران نوجوانی بود و سرکشی های خاص اون دوره، ولی این کی بود که این چیزا رو میدونست، پس چرا من نمیشناختمش! در حال خندیدن داشتم توی مغزم بچهها رو مرور میکردم شاید یادم بیاد که کی هست! با تعللم در جواب، خودش فهمید که نشناختهمش، پرسید: واقعا نشناختی؟! ماریا هستم!
دروغ چرا بازم یادم نیومد و تا جایی که حضور ذهن داشتم همکلاسی به اسم ماریا نداشتیم. قبل از اینکه چیزی بگم خوشبختانه خودش گفت: بابا، ماریا، کلاس C!
آهااااا! با وجودی که خیلی سال گذشته بود اما خوشبختانه یک چیزایی یادم اومد! درسته، توی کلاس ما نبود و به خاطر همین چیزی از قیافهاش یادم نمونده بود. با عذر خواهی فراوان بابت نشناختن، از دیدنش ابراز خوشحالی کردم و چند دقیقهایی با ذوق و شوق خاطرات دبیرستان رو مرور کردیم. وقتی که گفت خواهر سارا است بیشتر شوکه شدم، چون چندسالی بود که سارا رو میشناختم، اما هیچ وقت ماریا رو ندیده بودم. با سر رسیدن بچهها و شروع برنامه حرفامون نیمه تمام موند. راستش از دیدنش و یادآوری خاطرات شیرین گذشته خیلی خوشحال شدم و به همین خاطر آخر شب ازش خواستم که اگر امکانش هست باز هم همدیگر رو ببینیم و بیشتر صحبت کنیم. استقبال کرد و برای سه شب بعد برنامهریزی کردیم. اونشب بیشتر صحبتهامون حول اتفاقات دبیرستان و سراغ گرفتن از بچهها گذشت، اما چندبار دیگه هم ملاقاتهامون تکرار شد و گاهی هم تلفنی از حال هم میپرسیدیم یا خونه بهرنگ دور هم جمع میشدیم ساعاتی رو کنار هم سر میکردیم. با گذر زمان رابطهمون بیشتر شد اما یک رابطه دوستانه.
تقریبا هشت ماه بعد از بدنیا اومدن دخ