🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوشش
از اتاق بیرون رفتم. دیاکو گفته بود خواب است. شاید بیدار باشد. شاید فقط دراز کشیده. فقط حالش را می پرسم و بر می
گردم. با احتیاط در را باز کردم. اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده. برگشتم. اما هنوز در را نبسته صداي
ضعیفش را شنیدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- بیا تو پسر.
انگار دنیا را به من بخشیدند. داخل شدم و گفتم:
- بیدارتون کردم؟
نیم خیز شد و گفت:
- مهم نیست. چراغ رو روشن کن.
خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد.
- نه فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم.
لبخندش را ندیدم. حس کردم می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم.
- چراغ رو روشن کن پسر جون.
کلید برق را لمس کردم. چشم هایش سرخ بودند.
- شما باید بستري بشین. حالتون خوب نیست.
پتو را از روي پایش کنار زد و گفت:
- این حرفا رو ول کن. برو سر اصل کاري.
حرف داشتم، اما گفتنم نمی آمد.
- چیزي نیست بهتره استراحت کنین.
عقبگرد کردم.
- بیا بشین اینجا. تو هیچی نگو، من میگم.
این معامله بهتري بود. لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم. دستش را روي پایم گذاشت و گفت:
- نشد، نه؟
می دانستم منظورش چیست.
- نه نشد.
ماسک اکسیژنش را روي دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت:
- زودتر از اینا منتظرت بودم. فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاري.
سرم را بالا گرفتم.
- خیلی با خودم کلنجار رفتم. خیلی سعی کردم. به خاطر خودش، به خاطر آیندش، اما نتونستم. امروز که بعد از یه هفته
دیدمش، امروز که اون جوري ...
نفسم گرفت.
- نتونستم.
- امروز دیدیش؟
- آره اومد شرکت. آخه ...
- نگرانت شده بود. یه هفته ازش دوري کردي و طاقت نیاورد.
چقدر خوب بود که لازم نبود همه چیز را توضیح بدهم.
- آره.
- تو هم زدي تو پرش حسابی. درسته؟
سرم را بالا و پایین کردم.
- چرا؟
- چون من به درد شاداب نمی خورم. چون زندگیش با من خراب میشه. چون ...
حرفم را قطع کرد.
- یه دلیل دیگه بیار. دلیلی که به خودت مربوط بشه. یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره.
فکر کردم. شاداب به درد من نخورد؟
- مشکل از اون نیست. از منه.
دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت:
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- ببین پسرم، تو قرار نیست به جاي اون تصمیم بگیري. اصلا حق همچین کاري رو نداري. تو از طرف خودت به یه سري
نتایج رسیدي. باید به اون هم این فرصت رو بدي. بالاخره یا جوابش مثبته یا منفی. هرچی که باشه تو حق دخالت نداري.
لپ هایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- خب الان معلومه که جوابش چیه.
خندید.
- الان قرار نیست اتفاقی بیفته. الان تو هم نمی تونی ازدواج کنی. هر دوي شما به زمان احتیاج دارین. اون واسه تفکیک
احساسش نسبت به تو و دیاکو و تو واسه اثبات احساست به اون.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوشش
از اتاق بیرون رفتم. دیاکو گفته بود خواب است. شاید بیدار باشد. شاید فقط دراز کشیده. فقط حالش را می پرسم و بر می
گردم. با احتیاط در را باز کردم. اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده. برگشتم. اما هنوز در را نبسته صداي
ضعیفش را شنیدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- بیا تو پسر.
انگار دنیا را به من بخشیدند. داخل شدم و گفتم:
- بیدارتون کردم؟
نیم خیز شد و گفت:
- مهم نیست. چراغ رو روشن کن.
خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد.
- نه فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم.
لبخندش را ندیدم. حس کردم می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم.
- چراغ رو روشن کن پسر جون.
کلید برق را لمس کردم. چشم هایش سرخ بودند.
- شما باید بستري بشین. حالتون خوب نیست.
پتو را از روي پایش کنار زد و گفت:
- این حرفا رو ول کن. برو سر اصل کاري.
حرف داشتم، اما گفتنم نمی آمد.
- چیزي نیست بهتره استراحت کنین.
عقبگرد کردم.
- بیا بشین اینجا. تو هیچی نگو، من میگم.
این معامله بهتري بود. لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم. دستش را روي پایم گذاشت و گفت:
- نشد، نه؟
می دانستم منظورش چیست.
- نه نشد.
ماسک اکسیژنش را روي دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت:
- زودتر از اینا منتظرت بودم. فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاري.
سرم را بالا گرفتم.
- خیلی با خودم کلنجار رفتم. خیلی سعی کردم. به خاطر خودش، به خاطر آیندش، اما نتونستم. امروز که بعد از یه هفته
دیدمش، امروز که اون جوري ...
نفسم گرفت.
- نتونستم.
- امروز دیدیش؟
- آره اومد شرکت. آخه ...
- نگرانت شده بود. یه هفته ازش دوري کردي و طاقت نیاورد.
چقدر خوب بود که لازم نبود همه چیز را توضیح بدهم.
- آره.
- تو هم زدي تو پرش حسابی. درسته؟
سرم را بالا و پایین کردم.
- چرا؟
- چون من به درد شاداب نمی خورم. چون زندگیش با من خراب میشه. چون ...
حرفم را قطع کرد.
- یه دلیل دیگه بیار. دلیلی که به خودت مربوط بشه. یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره.
فکر کردم. شاداب به درد من نخورد؟
- مشکل از اون نیست. از منه.
دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت:
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- ببین پسرم، تو قرار نیست به جاي اون تصمیم بگیري. اصلا حق همچین کاري رو نداري. تو از طرف خودت به یه سري
نتایج رسیدي. باید به اون هم این فرصت رو بدي. بالاخره یا جوابش مثبته یا منفی. هرچی که باشه تو حق دخالت نداري.
لپ هایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- خب الان معلومه که جوابش چیه.
خندید.
- الان قرار نیست اتفاقی بیفته. الان تو هم نمی تونی ازدواج کنی. هر دوي شما به زمان احتیاج دارین. اون واسه تفکیک
احساسش نسبت به تو و دیاکو و تو واسه اثبات احساست به اون.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوهفت
حرفش به دلم ننشست. من از زمان می ترسیدم.
- اگه تو این مدت ازدواج کنه چی؟ همین حالاشم نمی دونم جواب اون خواستگارش رو چی داده.
خنده اش براي چه بود؟
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- با این اخلاقی که تو داري بعید نیست همین امشب مرغ از قفس بپره.
راست می گفت. دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟
- مشکل منم همینه. اون یه دختر عاطفی و من ...
نگاهش کردم، خسته و ناامید!
- من مثل بابام نیستم دایی. نیستم. نمی تونم باشم.
دستی به موهایم کشید و گفت:
- برو اون صندلی رو بیار و رو به روي من بشین.
اطاعت کردم. با آن نگاه فرو رونده اش به عمق چشمم فرو رفت.
- ببین دایی جون، من نگفتم تو مثل باباتی. گفتم پسر اونی. نگفتم مثل اون باش. گفتم مثل اون راهش رو پیدا کن. قرار
نیست یه گیتار دستت بگیري و هر شب زیر پنجره اتاق اون دختر شعر عاشقونه بخونی، نه. دخترا ممکنه شعر عاشقونه رو
دوست داشته باشن اما یه مرد محکم و قابل اعتماد رو به یه مرد عاشق پیشه ترجیح میدن. شاداب تو رو شناخته. می دونه با
بقیه فرق داري. این تفاوت رو پذیرفته که باهات راه میاد. خصوصیات مثبتت رو پیدا کرده و پسندیده که بهت اعتماد داره و
کنارته. هیچ چیز اون قدر که فکر می کنی وحشتناك نیست. قرار نیست شاخ غول رو بشکنی. فقط باید صبور باشی. باید نرم
نرم اون قدر جاي پاتو توي زندگیش محکم کنی که دیگه به هیچ شکلی نتونه حذفت کنه. اون یه دختره، مثل بقیه دخترا. با
توجه، با حمایت، با محبت درست، رام میشه. وابسته میشه، حتی اگه نخواد. این قانون طبیعته. دیر و زود داره اما سوخت و سوز
نداره. تو هم عوض میشی. تو هم این جوري نمی مونی. اگه تا این سن این جوري سرد و خشن موندي به خاطر اینه که جنس
محبت زنونه رو درك نکردي، نداشتی. زن که فقط رابطه فیزیکی نیست. تو با زن ها فقط در همین حد ارتباط داشتی و نمی
دونی که زن واسه مرد منبع آرامشه. نه اون زنایی که تو می شناسی. زن خوب، زن خونه، زن درست، زن نجیب. زنی که
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بدونی فقط مال خودت و زندگیته. زنی که ساعتی و لحظه اي نباشه. زنی که قسمتی از وجودت بشه. زنی که شریک عمرت
بشه. زنی که مونس و همدمت بشه. پرستار روز بیماریت، یاور روز تنگت. اون وقته که تو هم تغییر می کنی. هیچ مردي نمی
تونه در مقابل محبت یه زن بی تفاوت باشه. تو هم ناخودآگاه محبت می کنی. لازم نیست حتما به زبون بیاري با توجهت، با
احترامت، با هزار راه دیگه بهش نشون میدي که دوستش داري. واسش ارزش قائلی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوهفت
حرفش به دلم ننشست. من از زمان می ترسیدم.
- اگه تو این مدت ازدواج کنه چی؟ همین حالاشم نمی دونم جواب اون خواستگارش رو چی داده.
خنده اش براي چه بود؟
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- با این اخلاقی که تو داري بعید نیست همین امشب مرغ از قفس بپره.
راست می گفت. دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟
- مشکل منم همینه. اون یه دختر عاطفی و من ...
نگاهش کردم، خسته و ناامید!
- من مثل بابام نیستم دایی. نیستم. نمی تونم باشم.
دستی به موهایم کشید و گفت:
- برو اون صندلی رو بیار و رو به روي من بشین.
اطاعت کردم. با آن نگاه فرو رونده اش به عمق چشمم فرو رفت.
- ببین دایی جون، من نگفتم تو مثل باباتی. گفتم پسر اونی. نگفتم مثل اون باش. گفتم مثل اون راهش رو پیدا کن. قرار
نیست یه گیتار دستت بگیري و هر شب زیر پنجره اتاق اون دختر شعر عاشقونه بخونی، نه. دخترا ممکنه شعر عاشقونه رو
دوست داشته باشن اما یه مرد محکم و قابل اعتماد رو به یه مرد عاشق پیشه ترجیح میدن. شاداب تو رو شناخته. می دونه با
بقیه فرق داري. این تفاوت رو پذیرفته که باهات راه میاد. خصوصیات مثبتت رو پیدا کرده و پسندیده که بهت اعتماد داره و
کنارته. هیچ چیز اون قدر که فکر می کنی وحشتناك نیست. قرار نیست شاخ غول رو بشکنی. فقط باید صبور باشی. باید نرم
نرم اون قدر جاي پاتو توي زندگیش محکم کنی که دیگه به هیچ شکلی نتونه حذفت کنه. اون یه دختره، مثل بقیه دخترا. با
توجه، با حمایت، با محبت درست، رام میشه. وابسته میشه، حتی اگه نخواد. این قانون طبیعته. دیر و زود داره اما سوخت و سوز
نداره. تو هم عوض میشی. تو هم این جوري نمی مونی. اگه تا این سن این جوري سرد و خشن موندي به خاطر اینه که جنس
محبت زنونه رو درك نکردي، نداشتی. زن که فقط رابطه فیزیکی نیست. تو با زن ها فقط در همین حد ارتباط داشتی و نمی
دونی که زن واسه مرد منبع آرامشه. نه اون زنایی که تو می شناسی. زن خوب، زن خونه، زن درست، زن نجیب. زنی که
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بدونی فقط مال خودت و زندگیته. زنی که ساعتی و لحظه اي نباشه. زنی که قسمتی از وجودت بشه. زنی که شریک عمرت
بشه. زنی که مونس و همدمت بشه. پرستار روز بیماریت، یاور روز تنگت. اون وقته که تو هم تغییر می کنی. هیچ مردي نمی
تونه در مقابل محبت یه زن بی تفاوت باشه. تو هم ناخودآگاه محبت می کنی. لازم نیست حتما به زبون بیاري با توجهت، با
احترامت، با هزار راه دیگه بهش نشون میدي که دوستش داري. واسش ارزش قائلی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
راه نفسم کم کم باز می شد. انگار با آهن رباي چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید. با زبان
لبم را تر کردم و گفتم:
- الان باید چی کار کنم؟
سرفه هایش وحشتناك بود. میان نفس زدن هاي سختش گفت:
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- اول این که خودت باش. آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه. سعی نکن چیزي رو نشون بدي که نیستی. همونی
باش که هستی. اون طوري هم خودت راحتري، هم واسه اون بهتره. اگه قراره انتخابت کنه، با آگاهی انتخابت می کنه و تو
دیگه مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاري بهت نمی زنن. دوم این که خودت باشی دلیل نمی شه
یه سري چیزا رو ترك نکنی. هیچ دختري نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه. معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این
رابطه به سرانجام برسه. باید مرد باشی و پاي کسی که دوست داري بایستی. مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره، مهم
تویی که می دونی دوستش داري و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پاي بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی. اگه انتظار
داري اون فقط واسه تو باشه، تو هم باید فقط واسه اون باشی. یه طرفه نمی شه و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی
و حد و حدودت رو نگه داري و بهش دست درازي نکنی. اینایی که گفتم رو هستی؟
تا کنون مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم، اما دایی ...! سر به زیر انداختم و گفتم:
- اون قدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم.
زانویم را فشرد.
- خوبه! و اما سوم این که تو یه بحران رو باید پشت سر بذاري. اونم عروسی دیاکوئه. باید تو اون روزا نقش یه دوست رو
واسش بازي کنی. غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه. می دونم سخته. خصوصا این که رقیب
برادرته، اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردي. می تونی.
احساس می کردم یک کوه را از روي شانه ام برداشته اند. دل دل کردم و پرسیدم:
- اگه با وجود همه اینا ... اگه ...
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:
- واسه اگه هاي بعدي بعدا راه چاره پیدا می کنیم. فعلا تا اون اگه ها خیلی راه داریم. وقت بیشتري رو باهاش بگذرون و اجازه
بده بفهمه که واست مهمه.
نفس کشیدن به معناي واقعی برایش سخت شده بود. ماسک را به دستش دادم. دستانش قدرت چندانی نداشتند، اما همین که
روي زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند. قبل از این که ماسک را روي صورتش بگذارد گفت:
- برو. من تا آخرش باهاتم.
به سقف نگاه کردم. آخرش کجا بود؟
دراز کشید. خم شدم و پتو را روي تنش مرتب کردم. با چشمانش لبخند زد. نتوانستم جوابش را بدهم. راه خروج را در پیش
گرفتم. قبل از این که پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم. ماسک را برداشت. چشمکی زد و گفت:
- همه چی بین خودمون می مونه. بین من و تو.
با این مرد، زبانم خسته نمی شد.
- راستی، زنگ بزن و خرابکاري امروزت رو از دلش در بیار.
بالاخره توانستم لبخند بزنم. به اتاقم برگشتم. مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم. صداي ظریفش که توي گوشم
پیچید چشمانم را بستم.
- سلام.
دلخور هم که بود باز براي سلام پیش دستی می کرد.
- احوال خوشحال خانوم؟
آه کشید.
- ممنون. شما خوبین؟
دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید.
- خوبم. چه خبر؟ چی کار می کردي؟
- هیچی. داشتم با تبسم حرف می زدم. قرار فردا رو کنسل کردم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دلخور هم که بود نصف و نیمه حرف نمی زد. بچه بازي در نمی آورد.
- کنسل واسه چی؟
- خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟
ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند. یادم نبود.
- آها، آره باید بري.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
راه نفسم کم کم باز می شد. انگار با آهن رباي چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید. با زبان
لبم را تر کردم و گفتم:
- الان باید چی کار کنم؟
سرفه هایش وحشتناك بود. میان نفس زدن هاي سختش گفت:
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- اول این که خودت باش. آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه. سعی نکن چیزي رو نشون بدي که نیستی. همونی
باش که هستی. اون طوري هم خودت راحتري، هم واسه اون بهتره. اگه قراره انتخابت کنه، با آگاهی انتخابت می کنه و تو
دیگه مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاري بهت نمی زنن. دوم این که خودت باشی دلیل نمی شه
یه سري چیزا رو ترك نکنی. هیچ دختري نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه. معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این
رابطه به سرانجام برسه. باید مرد باشی و پاي کسی که دوست داري بایستی. مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره، مهم
تویی که می دونی دوستش داري و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پاي بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی. اگه انتظار
داري اون فقط واسه تو باشه، تو هم باید فقط واسه اون باشی. یه طرفه نمی شه و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی
و حد و حدودت رو نگه داري و بهش دست درازي نکنی. اینایی که گفتم رو هستی؟
تا کنون مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم، اما دایی ...! سر به زیر انداختم و گفتم:
- اون قدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم.
زانویم را فشرد.
- خوبه! و اما سوم این که تو یه بحران رو باید پشت سر بذاري. اونم عروسی دیاکوئه. باید تو اون روزا نقش یه دوست رو
واسش بازي کنی. غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه. می دونم سخته. خصوصا این که رقیب
برادرته، اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردي. می تونی.
احساس می کردم یک کوه را از روي شانه ام برداشته اند. دل دل کردم و پرسیدم:
- اگه با وجود همه اینا ... اگه ...
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:
- واسه اگه هاي بعدي بعدا راه چاره پیدا می کنیم. فعلا تا اون اگه ها خیلی راه داریم. وقت بیشتري رو باهاش بگذرون و اجازه
بده بفهمه که واست مهمه.
نفس کشیدن به معناي واقعی برایش سخت شده بود. ماسک را به دستش دادم. دستانش قدرت چندانی نداشتند، اما همین که
روي زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند. قبل از این که ماسک را روي صورتش بگذارد گفت:
- برو. من تا آخرش باهاتم.
به سقف نگاه کردم. آخرش کجا بود؟
دراز کشید. خم شدم و پتو را روي تنش مرتب کردم. با چشمانش لبخند زد. نتوانستم جوابش را بدهم. راه خروج را در پیش
گرفتم. قبل از این که پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم. ماسک را برداشت. چشمکی زد و گفت:
- همه چی بین خودمون می مونه. بین من و تو.
با این مرد، زبانم خسته نمی شد.
- راستی، زنگ بزن و خرابکاري امروزت رو از دلش در بیار.
بالاخره توانستم لبخند بزنم. به اتاقم برگشتم. مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم. صداي ظریفش که توي گوشم
پیچید چشمانم را بستم.
- سلام.
دلخور هم که بود باز براي سلام پیش دستی می کرد.
- احوال خوشحال خانوم؟
آه کشید.
- ممنون. شما خوبین؟
دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید.
- خوبم. چه خبر؟ چی کار می کردي؟
- هیچی. داشتم با تبسم حرف می زدم. قرار فردا رو کنسل کردم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دلخور هم که بود نصف و نیمه حرف نمی زد. بچه بازي در نمی آورد.
- کنسل واسه چی؟
- خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟
ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند. یادم نبود.
- آها، آره باید بري.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهونه
دوباره آه کشید. یعنی خرید این قدر برایش مهم بود؟ چه خوب که لبخند مرا نمی دید.
- اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی، خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت.
برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم. باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد.
- راست میگین؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم.
- آره.
- ولی آخه ...
- آخه چی؟
- فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردي خوشتون بیاد. می ترسم اعصابتون خرد شه.
پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم:
- آره. خوشم نمیاد، اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم.
با ذوق تکرار کرد:
- راست میگین؟
کاش می توانستم نرنجانمش! کاش این قدر با بزرگواري و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد!
- مگه ما دوست نیستیم؟
خندید.
- هستیم.
مثل من نه فکر کرد. نه ترسید. نه تردید داشت.
- پس پنج میام دنبالت.
- کاراي آخر سالتون چی میشه؟
به جاي خودش شیطان هم بود.
- برو بچه. به خودت متلک بنداز.
خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند.
- به آدماي بداخلاق بایدم متلک گفت.
چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و براي خودم داشته باشم؟
- با آدماي بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد، چون اگه عصبانی بشن ...
حرفم را برید.
- توپ تانک فشفشه ...
روي دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم. فقط به صدایش، نه به حرف هایش. دایی راست می گفت. آرامش با
زن معنا پیدا می کرد. با زنی مثل شاداب!
شاداب:
چهره جدیدي از دانیار حاتمی! مردي که تحمل و صبر فوق العاده اي داشت. می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید
کردن متنفر است. خوب هم می دانستم، اما اصلا نتوانستم این انزجار را درونش ببینم. خوش اخلاق نبود. نمی خندید و گاهی
آن چنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم. اما بردبارانه پا به پایم، مغازه به مغازه آمد و حتی یک
لحظه هم تنهایم نگذاشت. احساس خوبی داشتم. حس وجود یک مرد که هرچند اخمو، اما مراقبم بود. مردي که علی رغم
باورهایم، احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دري عبور نمی کرد. دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور
نشوم و یا بازویی که با فاصله روي کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه اي که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
محفوظ بمانم. تجربه قشنگی بود. تجربه خرید با یک مرد. مردي که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند. از شامه تیز
شده ام براي ذرت مکزیکی گرفته، تا نگاه شیفته ام روي یک مانتوي فیلی رنگ. جالب بود. بودن با مردي که چشم روي
چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهاي رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد و جالب تر بود
داشتن توجه مردي که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندي شده بود و تمام این ها وقتی
اسم دانیار را با خودشان یدك می کشیدند عجیب تر هم می شدند. حتی براي منی که انقدر خوب می شناختمش.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهونه
دوباره آه کشید. یعنی خرید این قدر برایش مهم بود؟ چه خوب که لبخند مرا نمی دید.
- اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی، خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت.
برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم. باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد.
- راست میگین؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم.
- آره.
- ولی آخه ...
- آخه چی؟
- فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردي خوشتون بیاد. می ترسم اعصابتون خرد شه.
پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم:
- آره. خوشم نمیاد، اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم.
با ذوق تکرار کرد:
- راست میگین؟
کاش می توانستم نرنجانمش! کاش این قدر با بزرگواري و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد!
- مگه ما دوست نیستیم؟
خندید.
- هستیم.
مثل من نه فکر کرد. نه ترسید. نه تردید داشت.
- پس پنج میام دنبالت.
- کاراي آخر سالتون چی میشه؟
به جاي خودش شیطان هم بود.
- برو بچه. به خودت متلک بنداز.
خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند.
- به آدماي بداخلاق بایدم متلک گفت.
چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و براي خودم داشته باشم؟
- با آدماي بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد، چون اگه عصبانی بشن ...
حرفم را برید.
- توپ تانک فشفشه ...
روي دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم. فقط به صدایش، نه به حرف هایش. دایی راست می گفت. آرامش با
زن معنا پیدا می کرد. با زنی مثل شاداب!
شاداب:
چهره جدیدي از دانیار حاتمی! مردي که تحمل و صبر فوق العاده اي داشت. می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید
کردن متنفر است. خوب هم می دانستم، اما اصلا نتوانستم این انزجار را درونش ببینم. خوش اخلاق نبود. نمی خندید و گاهی
آن چنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم. اما بردبارانه پا به پایم، مغازه به مغازه آمد و حتی یک
لحظه هم تنهایم نگذاشت. احساس خوبی داشتم. حس وجود یک مرد که هرچند اخمو، اما مراقبم بود. مردي که علی رغم
باورهایم، احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دري عبور نمی کرد. دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور
نشوم و یا بازویی که با فاصله روي کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه اي که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
محفوظ بمانم. تجربه قشنگی بود. تجربه خرید با یک مرد. مردي که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند. از شامه تیز
شده ام براي ذرت مکزیکی گرفته، تا نگاه شیفته ام روي یک مانتوي فیلی رنگ. جالب بود. بودن با مردي که چشم روي
چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهاي رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد و جالب تر بود
داشتن توجه مردي که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندي شده بود و تمام این ها وقتی
اسم دانیار را با خودشان یدك می کشیدند عجیب تر هم می شدند. حتی براي منی که انقدر خوب می شناختمش.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوشصت
چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهاي رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد و جالب تر بود
داشتن توجه مردي که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندي شده بود و تمام این ها وقتی
اسم دانیار را با خودشان یدك می کشیدند عجیب تر هم می شدند. حتی براي منی که انقدر خوب می شناختمش.
- با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه. برو بپوشش.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
با قاشق ذرت ها را به هم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود.
- نه نمی خوام. لازم ندارم.
لازم داشتم. خیلی چیزها لازم داشتم. تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی
"یک" هاي دیگر گذرانده بودم، اما باید براي کنکور شادي پول پس انداز می کردم، براي کلاس هایش، کتاب هایش. می
خواستم بهترین را قبول شود. همان که آرزویش را داشت. دندان پزشکی!
سرش را نزدیک صورتم آورد. صدایش پر از وسوسه بود.
- پوشیدنش که ضرر نداره. داره؟
قاشق پر از ذرت را توي دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن
مانتوي فوق العاده هم فکر کردم. قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت، داشت؟
صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم. آخر روي شیشه چسبانده بودند "ورود با خوراکی ممنوع"! گاهی که وقت می کردم و سرم را
بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روي لبانش می دیدم. نه این که لبخندش تازه باشد، نه، انتظارش را در چنین شرایطی
نداشتم که این گونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جاي غر زدن این طور زیر پوستی لبخند بزند. با دهان پر سرم را
تکان دادم به این معنی که "چه شده؟ به چه می خندي؟" ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ناهار نخورده بودي، درسته؟
یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته. با دستمال دور دهانم را پاك کردم و گفتم:
- چرا، ویفر خوردم.
دستش به سمت مقنعه ام آمد. درزش را نشانه گرفته بود، اما پشیمان شد. دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد.
- چرا هیچی نگفتی کوچولو؟
سختگیري اش را با این همراهی جبران کرده بود. به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم:
- آخه خرید واجب تر بود.
ظرف خالی را توي سطل زباله انداختم. دستمال را روي دستانم کشیدم و ادامه دادم:
- بریم؟
این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم. این رنگی که حس سیاهچال هاي مخوف را به انسان القا نمی کرد.
از بین رنگ هاي مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم:
- این خوبه؟
پارچه اش را لمس کرد و گفت:
- چرا مشکی؟ فکر کردم اون رنگ رو دوست داري.
کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم:
- آره، ولی آخه خیلی تو چشمه. مشکی سنگین تره.
دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روي رگال برداشت و گفت:
- اول این که سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون. دوم این که این رنگ خیلی هم متینه. بعدشم مگه تو چند سالته
که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟
ذوق کردم. مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم:
- شما اصلا شبیه کردا نیستینا.
خندید و گفت:
- انقدر حرف نزن وروجک. سایزت همینه؟
فروشنده اي آن نزدیکی ایستاده بود. بلند پرسیدم:
- آقا این اندازه من میشه؟
پسر جوان جلو آمد. نگاهی به اندام من کرد و گفت:
- نه خانوم، بزرگه. ماشاا... شما هم که باربی! این سایزتونه.
دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت:
- یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟
با تعجب گفتم:
- چی شده مگه؟
سرش را تکان داد و گفت:
- مهندس مملکت رو ببین.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دم اتاق پرو چینی روي بینی ام انداختم و گفتم:
- حرفم رو پس می گیرم. از صد فرسخی داد می زنین که کُردین!
آهسته هلم داد و جدي و با تحکم گفت:
- پس حواست رو جمع کن.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوشصت
چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهاي رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد و جالب تر بود
داشتن توجه مردي که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندي شده بود و تمام این ها وقتی
اسم دانیار را با خودشان یدك می کشیدند عجیب تر هم می شدند. حتی براي منی که انقدر خوب می شناختمش.
- با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه. برو بپوشش.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
با قاشق ذرت ها را به هم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود.
- نه نمی خوام. لازم ندارم.
لازم داشتم. خیلی چیزها لازم داشتم. تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی
"یک" هاي دیگر گذرانده بودم، اما باید براي کنکور شادي پول پس انداز می کردم، براي کلاس هایش، کتاب هایش. می
خواستم بهترین را قبول شود. همان که آرزویش را داشت. دندان پزشکی!
سرش را نزدیک صورتم آورد. صدایش پر از وسوسه بود.
- پوشیدنش که ضرر نداره. داره؟
قاشق پر از ذرت را توي دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن
مانتوي فوق العاده هم فکر کردم. قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت، داشت؟
صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم. آخر روي شیشه چسبانده بودند "ورود با خوراکی ممنوع"! گاهی که وقت می کردم و سرم را
بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روي لبانش می دیدم. نه این که لبخندش تازه باشد، نه، انتظارش را در چنین شرایطی
نداشتم که این گونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جاي غر زدن این طور زیر پوستی لبخند بزند. با دهان پر سرم را
تکان دادم به این معنی که "چه شده؟ به چه می خندي؟" ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ناهار نخورده بودي، درسته؟
یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته. با دستمال دور دهانم را پاك کردم و گفتم:
- چرا، ویفر خوردم.
دستش به سمت مقنعه ام آمد. درزش را نشانه گرفته بود، اما پشیمان شد. دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد.
- چرا هیچی نگفتی کوچولو؟
سختگیري اش را با این همراهی جبران کرده بود. به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم:
- آخه خرید واجب تر بود.
ظرف خالی را توي سطل زباله انداختم. دستمال را روي دستانم کشیدم و ادامه دادم:
- بریم؟
این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم. این رنگی که حس سیاهچال هاي مخوف را به انسان القا نمی کرد.
از بین رنگ هاي مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم:
- این خوبه؟
پارچه اش را لمس کرد و گفت:
- چرا مشکی؟ فکر کردم اون رنگ رو دوست داري.
کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم:
- آره، ولی آخه خیلی تو چشمه. مشکی سنگین تره.
دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روي رگال برداشت و گفت:
- اول این که سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون. دوم این که این رنگ خیلی هم متینه. بعدشم مگه تو چند سالته
که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟
ذوق کردم. مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم:
- شما اصلا شبیه کردا نیستینا.
خندید و گفت:
- انقدر حرف نزن وروجک. سایزت همینه؟
فروشنده اي آن نزدیکی ایستاده بود. بلند پرسیدم:
- آقا این اندازه من میشه؟
پسر جوان جلو آمد. نگاهی به اندام من کرد و گفت:
- نه خانوم، بزرگه. ماشاا... شما هم که باربی! این سایزتونه.
دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت:
- یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟
با تعجب گفتم:
- چی شده مگه؟
سرش را تکان داد و گفت:
- مهندس مملکت رو ببین.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دم اتاق پرو چینی روي بینی ام انداختم و گفتم:
- حرفم رو پس می گیرم. از صد فرسخی داد می زنین که کُردین!
آهسته هلم داد و جدي و با تحکم گفت:
- پس حواست رو جمع کن.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتاد
دلم نمی خواست مانتو را در بیاورم. آن قدر قشنگ روي تنم نشسته بود که انگار براي من دوخته بودنش. موجودي کیفم را
سنجیدم. صلاح نبود، اما واقعا نمی توانستم از آن رنگ و مدل دوست داشتنی دل بکنم. در را باز کردم و دانیار را صدا زدم.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- خوبه؟
نگاه او صد برابر موشکافانه تر از پسرك فروشنده بود. آن قدر که خجالت کشیدم و کمی عقب رفتم.
- خوبه.
سریع در را بستم و لباس خودم را پوشیدم. حالا که دانیار مشکل پسند هم تایید می کرد می خریدمش به هر قیمتی. دست به
سینه و منتظر ایستاده بود. لبخند گل و گشادي زدم و گفتم:
- تصویب شد.
و با کلی هیجان به سمت صندوق رفتم. دنبالم آمد و گفت:
- من حساب کردم بریم.
معترض شد و گفتم:
- نه نمی شه. خودم پرداخت می کنم.
گوشه چشمی به قیافه شاکی ام انداخت و گفت:
- یعنی من از تو کمترم؟ تو واسه من عیدي بخري و من نخرم؟
این یکی ضربه بدتري بود. سورپرایزم خراب شد.
- شما از کجا می دونین؟ اصلا کی گفته من واسه شما عیدي خریدم؟
چشمانش که قهوه اي بودند و نه سیاه. رنگ شیطنت گرفت و گفت:
- پس اون جا سوییچی رو واسه کی گرفتی؟
بدجنس! فکر کردم رفتنم را به آن مغازه عروسک فروشی ندیده. آخر مشغول ذرت خریدن بود. عقب نشینی نکردم و با اعتماد
به نفس جواب دادم:
- واسه افشین. آخه تازه ماشین خریده.
چشمکی زد و گفت:
- واسه افشین، آره؟ پس چرا دزدکی رفتی تو اون مغازه؟ چرا به من نشونش ندادي؟ چرا یواشکی انداختیش تو کیفت؟
بادم خوابید. دستم رو بود. شکست خورده و غمگین گفتم:
- خیلی بدین. قرار نبود شما ببینینش.
خندید.
- تو هم کادوي منو دیدي. اصلا خودت انتخابش کردي. این به اون در.
نه در نمی شد. حالم گرفته شده بود.
- حالا از کجا فهمیدین جا سوییچیه؟
بسته هاي خرید را به یک دستش داد و گفت:
- آخه نیم وجبی، اگه من نتونم تو رو کنترل کنم که باید سرمو بذارم و بمیرم.
حرصم گرفت. حتی براي دلخوشی من هم خودش را به بیخبري نزده بود.
- حالا اون جوري اخم نکن. مهم اینه که نمی دونم چه شکلیه.
حاضر بودم قسم بخورم که حتی قیمتش را هم می داند. بیشتر غصه ام شد. حالا که به خیابان رسیده و کمتر در معرض دید
بودیم درز مقنعه ام را بی نصیب نگذاشت.
- و مهم تر اینه که تو خریدیش.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. اثري از شوخی در صورتش نبود. حتی می توانستم بگویم صورتش مهربان بود. با همین
یک جمله تمام غصه هایم دود شد و به هوا رفت. کم نبود چنین حرفی از زبان دانیار!
- جدي میگین؟
بسته هاي خرید را توي ماشین گذاشت. راست ایستاد و گفت:
- فکر می کنی مامانت به اندازه منم شام داشته باشه؟
چطور می توانستند به این مرد بگویند بد، بداخلاق، بی احساس؟ چطور این همه خوبی را در وجودش نمی دیدند؟
- نداره؟
چشم گرفتن از چشمانی که قهوه اي بودند، چشمانی که جاذبه داشتند، چشمانی که از اعماق خویش نور کمرنگی از محبت را
ساطع می کردند سخت بود. یقه خاکی شده کتش را با سرانگشت هایم تکاندم و گفتم:
- سهم شما همیشه تو خونه ما محفوظه.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمانش حتی قهوه اي هم نبودند. از قهوه اي روشن تر چه می شود؟ فاصله اش را با من کمتر کرد. خطوط نامرئی روي
لبش از بزرگ ترین لبخندهاي دنیا بیشتر خودنمایی می کرد.
- شاداب؟
مجبور بودم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم ببینمش.
- بله؟
- موهات رو هیچ وقت رنگ نکن. باشه؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتاد
دلم نمی خواست مانتو را در بیاورم. آن قدر قشنگ روي تنم نشسته بود که انگار براي من دوخته بودنش. موجودي کیفم را
سنجیدم. صلاح نبود، اما واقعا نمی توانستم از آن رنگ و مدل دوست داشتنی دل بکنم. در را باز کردم و دانیار را صدا زدم.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- خوبه؟
نگاه او صد برابر موشکافانه تر از پسرك فروشنده بود. آن قدر که خجالت کشیدم و کمی عقب رفتم.
- خوبه.
سریع در را بستم و لباس خودم را پوشیدم. حالا که دانیار مشکل پسند هم تایید می کرد می خریدمش به هر قیمتی. دست به
سینه و منتظر ایستاده بود. لبخند گل و گشادي زدم و گفتم:
- تصویب شد.
و با کلی هیجان به سمت صندوق رفتم. دنبالم آمد و گفت:
- من حساب کردم بریم.
معترض شد و گفتم:
- نه نمی شه. خودم پرداخت می کنم.
گوشه چشمی به قیافه شاکی ام انداخت و گفت:
- یعنی من از تو کمترم؟ تو واسه من عیدي بخري و من نخرم؟
این یکی ضربه بدتري بود. سورپرایزم خراب شد.
- شما از کجا می دونین؟ اصلا کی گفته من واسه شما عیدي خریدم؟
چشمانش که قهوه اي بودند و نه سیاه. رنگ شیطنت گرفت و گفت:
- پس اون جا سوییچی رو واسه کی گرفتی؟
بدجنس! فکر کردم رفتنم را به آن مغازه عروسک فروشی ندیده. آخر مشغول ذرت خریدن بود. عقب نشینی نکردم و با اعتماد
به نفس جواب دادم:
- واسه افشین. آخه تازه ماشین خریده.
چشمکی زد و گفت:
- واسه افشین، آره؟ پس چرا دزدکی رفتی تو اون مغازه؟ چرا به من نشونش ندادي؟ چرا یواشکی انداختیش تو کیفت؟
بادم خوابید. دستم رو بود. شکست خورده و غمگین گفتم:
- خیلی بدین. قرار نبود شما ببینینش.
خندید.
- تو هم کادوي منو دیدي. اصلا خودت انتخابش کردي. این به اون در.
نه در نمی شد. حالم گرفته شده بود.
- حالا از کجا فهمیدین جا سوییچیه؟
بسته هاي خرید را به یک دستش داد و گفت:
- آخه نیم وجبی، اگه من نتونم تو رو کنترل کنم که باید سرمو بذارم و بمیرم.
حرصم گرفت. حتی براي دلخوشی من هم خودش را به بیخبري نزده بود.
- حالا اون جوري اخم نکن. مهم اینه که نمی دونم چه شکلیه.
حاضر بودم قسم بخورم که حتی قیمتش را هم می داند. بیشتر غصه ام شد. حالا که به خیابان رسیده و کمتر در معرض دید
بودیم درز مقنعه ام را بی نصیب نگذاشت.
- و مهم تر اینه که تو خریدیش.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. اثري از شوخی در صورتش نبود. حتی می توانستم بگویم صورتش مهربان بود. با همین
یک جمله تمام غصه هایم دود شد و به هوا رفت. کم نبود چنین حرفی از زبان دانیار!
- جدي میگین؟
بسته هاي خرید را توي ماشین گذاشت. راست ایستاد و گفت:
- فکر می کنی مامانت به اندازه منم شام داشته باشه؟
چطور می توانستند به این مرد بگویند بد، بداخلاق، بی احساس؟ چطور این همه خوبی را در وجودش نمی دیدند؟
- نداره؟
چشم گرفتن از چشمانی که قهوه اي بودند، چشمانی که جاذبه داشتند، چشمانی که از اعماق خویش نور کمرنگی از محبت را
ساطع می کردند سخت بود. یقه خاکی شده کتش را با سرانگشت هایم تکاندم و گفتم:
- سهم شما همیشه تو خونه ما محفوظه.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمانش حتی قهوه اي هم نبودند. از قهوه اي روشن تر چه می شود؟ فاصله اش را با من کمتر کرد. خطوط نامرئی روي
لبش از بزرگ ترین لبخندهاي دنیا بیشتر خودنمایی می کرد.
- شاداب؟
مجبور بودم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم ببینمش.
- بله؟
- موهات رو هیچ وقت رنگ نکن. باشه؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادویک
ناخودآگاه دستم را به سمت موهایم بردم. چندین تاري که از زیر مقنعه بیرون بود. زمزمه کردم:
- موهام؟
دستانش را توي جیبش برد و گفت:
- آره.
- چرا؟
نفس بلندي کشید.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- دلیلشو نپرس. فقط بگو باشه.
داغ شده بودم؟
- آخه ... رنگشون رو دوست ندارم.
مردمکش روي موهایم لغزید و زیر لب گفت:
- ولی من دوست دارم.
شنیدم، اما چون باور نکردم پرسیدم:
- چی؟
گردنش را مالید و گفت:
- هیچی. بزن بریم که امروز پدر صاحبمون رو در آوردي.
تا او ماشین را دور زد و سوار شد از جایم تکان نخوردم. داغ شده بودم!
دانیار:
به پشتی تکیه دادم. چشمانم را بستم و هر دو دستم را روي گردنم گذاشتم.
- بازم گردنت درد می کنه؟ آخه چرا یه دکتر نمی ري مادر جون؟
به نگرانی مادرانه اش لبخند زدم و گفتم:
- چیزي نیست. فقط خستم.
به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با حوله اي بیرون آمد و گفت:
- بیا حوله واست داغ کردم.
کنارم نشست.
- کجاش درد می کنه دقیقا؟
با دست نقطه دردناك را نشانش دادم. حوله را همان جا گذاشت و گفت:
- الان بهتر میشی.
تشکر کردم و گفتم:
- از پدر شاداب چه خبر؟
در حالی که زانویش را می مالید گفت:
- بی خبر نیستم پسرم. امشب بر می گرده.
در بسته اتاق شاداب را پاییدم و گفتم:
- به بچه ها سپرده بودم که حقوقش رو به حساب شما بریزن. نمی خوام پولی تو دست و بالش باشه. چک کردین ببینین
ریختن یا نه؟
ظرف میوه را جلو کشید و گفت:
- آره مادر. شاداب چک کرده بود. خیر ببینی الهی. خدا سایه ت رو از سر این خونه و این دو تا دختر کم نکنه به حق علی.
فقط ...
براي گفتن "فقطش" مردد بود و یا شاید خجالت می کشید.
- فقط چی؟
من و من کرد.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- میگم این که هیچی پول نداشته باشه سخت نیست؟ اگه یه چیزي دلش بخواد چی؟ یا زبونم لال اگه مریض شه. خب ...
می دونی مرده دیگه. غرور داره. نمی خوام جلو چشم زن و بچه ش بشکنه.
این زن رو به رویم بود و آن وقت من گاهی با خودم فکر می کردم که این همه خصلت خوب و مهربانی شاداب از کجا آمده؟!
- این طوري واسه خودش بهتره. پول یه عامل وسوسه کننده ست. غرورش بشکنه بهتر از اینه که اراده ش بشکنه. در ضمن
به اندازه احتیاجش بهش میدن. اگه مریضم بشه پزشک کمپ هستش. شما نگران نباشین.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادویک
ناخودآگاه دستم را به سمت موهایم بردم. چندین تاري که از زیر مقنعه بیرون بود. زمزمه کردم:
- موهام؟
دستانش را توي جیبش برد و گفت:
- آره.
- چرا؟
نفس بلندي کشید.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- دلیلشو نپرس. فقط بگو باشه.
داغ شده بودم؟
- آخه ... رنگشون رو دوست ندارم.
مردمکش روي موهایم لغزید و زیر لب گفت:
- ولی من دوست دارم.
شنیدم، اما چون باور نکردم پرسیدم:
- چی؟
گردنش را مالید و گفت:
- هیچی. بزن بریم که امروز پدر صاحبمون رو در آوردي.
تا او ماشین را دور زد و سوار شد از جایم تکان نخوردم. داغ شده بودم!
دانیار:
به پشتی تکیه دادم. چشمانم را بستم و هر دو دستم را روي گردنم گذاشتم.
- بازم گردنت درد می کنه؟ آخه چرا یه دکتر نمی ري مادر جون؟
به نگرانی مادرانه اش لبخند زدم و گفتم:
- چیزي نیست. فقط خستم.
به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با حوله اي بیرون آمد و گفت:
- بیا حوله واست داغ کردم.
کنارم نشست.
- کجاش درد می کنه دقیقا؟
با دست نقطه دردناك را نشانش دادم. حوله را همان جا گذاشت و گفت:
- الان بهتر میشی.
تشکر کردم و گفتم:
- از پدر شاداب چه خبر؟
در حالی که زانویش را می مالید گفت:
- بی خبر نیستم پسرم. امشب بر می گرده.
در بسته اتاق شاداب را پاییدم و گفتم:
- به بچه ها سپرده بودم که حقوقش رو به حساب شما بریزن. نمی خوام پولی تو دست و بالش باشه. چک کردین ببینین
ریختن یا نه؟
ظرف میوه را جلو کشید و گفت:
- آره مادر. شاداب چک کرده بود. خیر ببینی الهی. خدا سایه ت رو از سر این خونه و این دو تا دختر کم نکنه به حق علی.
فقط ...
براي گفتن "فقطش" مردد بود و یا شاید خجالت می کشید.
- فقط چی؟
من و من کرد.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- میگم این که هیچی پول نداشته باشه سخت نیست؟ اگه یه چیزي دلش بخواد چی؟ یا زبونم لال اگه مریض شه. خب ...
می دونی مرده دیگه. غرور داره. نمی خوام جلو چشم زن و بچه ش بشکنه.
این زن رو به رویم بود و آن وقت من گاهی با خودم فکر می کردم که این همه خصلت خوب و مهربانی شاداب از کجا آمده؟!
- این طوري واسه خودش بهتره. پول یه عامل وسوسه کننده ست. غرورش بشکنه بهتر از اینه که اراده ش بشکنه. در ضمن
به اندازه احتیاجش بهش میدن. اگه مریضم بشه پزشک کمپ هستش. شما نگران نباشین.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادودو
چشمان نگرانش آرام گرفتند و خنده چروك هاي ریز کنار لبش را عمیق تر کرد.
- اگه شما این جوري صلاح می دونی حرفی نیست. بده حوله رو داغ کنم دوباره.
فشار انگشتانم را روي گردنم بیشتر کردم و گفتم:
- نه خوبه هنوز. ممنون.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- پس بذار واست میوه پوست بگیرم.
اجازه دادم. با این محبت هاي به ظاهر کوچک هم من آرام می گرفتم، هم او. شاداب و شادي با سر و صدا از اتاق بیرون
آمدند. شادي مانتوي شاداب را پوشیده بود و داد زد:
- مامان ببین شاداب چه مانتوي خوشگلی خریده. از مال من خیلی قشنگ تره.
مادر لبش را گاز گرفت و گفت:
- ا وا شادي؟ بگو مبارك باشه دختر. بچه م بعد از یه سال یه مانتو واسه خودش خریده ها.
شاداب چرخی دور شادي زد و گفت:
- من نخریدم. آقا دانیار زحمتش رو کشیدن. بعدشم من که گفتم مال تو. اصلا به تن تو قشنگ تره!
چقدر راحت از چیزهایی که دوست داشت به خاطر عزیزانش می گذشت. شادي برگشت و دستانش را دور گردن خواهرش
حلقه کرد و گفت:
- نه آجی جونم. مبارکت باشه. داشتم شوخی می کردم.
شادي هم مثل آن ها بود. با تمام بچگی اش، پر از مناعت طبع و قانع. صدایش زدم:
- شادي بیا اینجا.
با اشاره دستم سرش را نزدیک دهانم آورد. آهسته توي گوشش گفتم:
- عیدي تو از اینم قشنگ تره.
با برق چشمانش می شد یک شهر را روشن کرد. با هیجان گفت:
- واقعا؟
چشمانم را به معناي تایید باز و بسته کردم. شاداب معترض شد:
- وایسین ببینم. چی میگین در گوش هم؟ بلند بگین ما هم بشنویم.
مادر خندید و لا اله الا الهی بر زبان راند و گفت:
- می بینی تو رو خدا؟ عین بچه هان. انگار نه انگار یکیشون سال بعد دانشجو میشه و اون یکی وقت شوهرشه.
شاداب غر زد:
- ا مامان!
مادر به تندي جواب داد:
- مامان بی مامان. اصلا چه خوب که آقا دانیار اینجاست.
رو به من کرد.
- تو رو خدا شما باهاش حرف بزن. خواستگار داره مث دسته گل، خونواده دار، کار خوب، موقعیت خوب، تحصیلکرده، آقا. همه
شرایط ما رو پذیرفتن. درس خوندن شاداب، کار کردنش. خلاصه هر چی بگم کمه، اما این دختره پاشو کرده تو یه کفش که
من نمی خوام شوهر کنم. شما بگو پسرم. میشه همچین چیزي؟ بهش بگو که موقعیت خوب همیشه نیست. به حرف من که
گوش نمی ده. تا الان این بنده هاي خدا رو به بهانه این که پدرش اینجا نیست سر کار گذاشتم. دیگه نمی دونم چی باید
بهشون بگم.
خیالم از ظاهر خونسردم راحت بود، اما از درون داشتم می سوختم. اگر می شنیدم به خواستگارش جواب مثبت داده کمتر آتش
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می گرفتم. شاداب نمی خواست ازدواج کند، چون هنوز ... هنوز دلش با دیاکو بود و این حرارت درونم را لحظه به لحظه بالاتر
می برد. به شاداب نگاه کردم. با اخم سرش را پایین انداخته بود و با گل قالی ور می رفت. براي این که بتوانم خشم توي
صدایم را کنترل کنم گازي به خیار پوست کنده زدم و گفتم:
- جوابشون مشخصه. یه کلمه، نه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادودو
چشمان نگرانش آرام گرفتند و خنده چروك هاي ریز کنار لبش را عمیق تر کرد.
- اگه شما این جوري صلاح می دونی حرفی نیست. بده حوله رو داغ کنم دوباره.
فشار انگشتانم را روي گردنم بیشتر کردم و گفتم:
- نه خوبه هنوز. ممنون.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- پس بذار واست میوه پوست بگیرم.
اجازه دادم. با این محبت هاي به ظاهر کوچک هم من آرام می گرفتم، هم او. شاداب و شادي با سر و صدا از اتاق بیرون
آمدند. شادي مانتوي شاداب را پوشیده بود و داد زد:
- مامان ببین شاداب چه مانتوي خوشگلی خریده. از مال من خیلی قشنگ تره.
مادر لبش را گاز گرفت و گفت:
- ا وا شادي؟ بگو مبارك باشه دختر. بچه م بعد از یه سال یه مانتو واسه خودش خریده ها.
شاداب چرخی دور شادي زد و گفت:
- من نخریدم. آقا دانیار زحمتش رو کشیدن. بعدشم من که گفتم مال تو. اصلا به تن تو قشنگ تره!
چقدر راحت از چیزهایی که دوست داشت به خاطر عزیزانش می گذشت. شادي برگشت و دستانش را دور گردن خواهرش
حلقه کرد و گفت:
- نه آجی جونم. مبارکت باشه. داشتم شوخی می کردم.
شادي هم مثل آن ها بود. با تمام بچگی اش، پر از مناعت طبع و قانع. صدایش زدم:
- شادي بیا اینجا.
با اشاره دستم سرش را نزدیک دهانم آورد. آهسته توي گوشش گفتم:
- عیدي تو از اینم قشنگ تره.
با برق چشمانش می شد یک شهر را روشن کرد. با هیجان گفت:
- واقعا؟
چشمانم را به معناي تایید باز و بسته کردم. شاداب معترض شد:
- وایسین ببینم. چی میگین در گوش هم؟ بلند بگین ما هم بشنویم.
مادر خندید و لا اله الا الهی بر زبان راند و گفت:
- می بینی تو رو خدا؟ عین بچه هان. انگار نه انگار یکیشون سال بعد دانشجو میشه و اون یکی وقت شوهرشه.
شاداب غر زد:
- ا مامان!
مادر به تندي جواب داد:
- مامان بی مامان. اصلا چه خوب که آقا دانیار اینجاست.
رو به من کرد.
- تو رو خدا شما باهاش حرف بزن. خواستگار داره مث دسته گل، خونواده دار، کار خوب، موقعیت خوب، تحصیلکرده، آقا. همه
شرایط ما رو پذیرفتن. درس خوندن شاداب، کار کردنش. خلاصه هر چی بگم کمه، اما این دختره پاشو کرده تو یه کفش که
من نمی خوام شوهر کنم. شما بگو پسرم. میشه همچین چیزي؟ بهش بگو که موقعیت خوب همیشه نیست. به حرف من که
گوش نمی ده. تا الان این بنده هاي خدا رو به بهانه این که پدرش اینجا نیست سر کار گذاشتم. دیگه نمی دونم چی باید
بهشون بگم.
خیالم از ظاهر خونسردم راحت بود، اما از درون داشتم می سوختم. اگر می شنیدم به خواستگارش جواب مثبت داده کمتر آتش
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می گرفتم. شاداب نمی خواست ازدواج کند، چون هنوز ... هنوز دلش با دیاکو بود و این حرارت درونم را لحظه به لحظه بالاتر
می برد. به شاداب نگاه کردم. با اخم سرش را پایین انداخته بود و با گل قالی ور می رفت. براي این که بتوانم خشم توي
صدایم را کنترل کنم گازي به خیار پوست کنده زدم و گفتم:
- جوابشون مشخصه. یه کلمه، نه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوپنج
جلو آمد. عقب رفتم. از این دانیار می ترسیدم. این همان دانیار ترسناکی بود که وصفش را شنیده بودم. همان دانیار شایعه ساز!
- چرا؟ واسه این که دیگه به امید یه مرد زن دار خواستگارات رو رد نکنی. واسه این که عشق رو تو چشماي زنش ببینی و
دیگه شرمت بشه که بهش فکر کنی. واسه این که این دندون لق رو بکنی و بندازي دور. واسه این که خسته شدم از این
احساس مسخره تو. دیگه حوصله تب و لرزت رو ندارم. از این همه ضعفت بدم میاد. از این که انقدر بدبختی که نمی تونی از
کسی که دوستت نداره دل بکنی حالم به هم می خوره.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
زانوانم خم شد. دانیار از من بیزار بود؟ حالش را به هم می زدم؟
- میاي اونجا به چشم خودت می بینی که اون به یه زن دیگه تعلق داره. یه زن دیگه رو دوست داره. با یه زن دیگه ازدواج
می کنه. اون وقت شاید دست از این عشق احمقانه ت برداري. شاید یاد بگیري انقدر تو بروز احساست تابلو نباشی. یاد بگیري
واسه کسی بمیري که واست تب کنه.
به دیوار آجري تکیه دادم. شوك حرف هاي دانیار خیلی بیشتر از عروسی دیاکو بود. این که می گفت حالش از من به هم می
خورد. چرا تا به حال نگفته بود؟ چرا با رفتارش این را نشان نداده بود؟ دانیار که با کسی تعارف نداشت.
نزدیک تر آمد. حتی توان گریختن هم در جانم نمانده بود.
- چیه؟ چرا بند رفتی؟ مردي؟ حقیقت تلخه؟
قد بلندش اندام نحیفم را پوشش داد. زیر سایه اش جمع شدم. مچاله شدم. گم شدم. دستانش را دو طرف سرم روي دیوار
گذاشت. هواي نفس کشیدنم قطع شد. حس کردم الان است که بمیرم. الان است که مرا بکشد. نفس هایش تند و داغ بود.
پوست صورتم را می سوزاند.
- هی میگی تمومه، هی میگی دیگه بهش فکر نمی کنم، هی میگی همین که سلامته واسم کافیه، اما تا اسمش میاد
میمیري. تا حرفش پیش میاد رنگ عوض می کنی. تا صداش رو می شنوي ضعف می کنی. بس نیست؟ کی تمومش می
کنی؟ یعنی از این که به چشم خودت شب ازدواجش رو ببینی بیشتر هم هست؟ خب بیا و ببین و دست بردار. دست بردار
شاداب. دست بردار.
نمی توانستم نفس بکشم. ترسیده بودم. نمی توانستم. چرا هیچ کس از آن کوچه لعنتی رد نمی شد؟ صدایش را کمی بالا برد.
- چرا حرف نمی زنی؟ چرا جواب نمی دي؟
دستم را روي سینه ام گذاشتم.
- شاداب؟ مگه با تو نیستم؟ سرت رو بالا بگیر ببینم.
حالش از من به هم می خورد. چرا غم این جمله رهایم نمی کرد؟
فکم را میان انگشتان قوي اش گرفت. حتی قدرت نداشتم سرم را عقب بکشم. مجبورم کرد توي چشمانش نگاه کنم. کمبود
هوا داشت خفه ام می کرد.
- شاداب؟
نشد. خیلی سعی کردم، اما نشد. تا وقتی که ترسیده بودم می توانستم اشکم را کنترل کنم، اما این صدا زدن ملایمش مقاومتم
را درهم کوبید. سد چشمانم شکست و اشک هایم قطره قطره سرازیر شدند. با نگاهش مسیر اشک هایم را دنبال کرد. از چشم
تا روي گونه و سپس چانه ام، جایی که دست خودش بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- باز به اسب شاه گفتیم یابو. ببین چه گریه اي می کنه.
ولم کرد و کمی فاصله گرفت. دست هایش را توي جیبش برد و گفت:
- الان این اشکا واسه چیه؟ عروسی دیاکو؟ یا از من ترسیدي؟
نمی توانستم حرف بزنم. نمی خواستم.
- اگه من می دونستم تو چرا انقدر زود اشکت سرازیر میشه خیلی خوب بود. نمی شه دو کلمه باهات حرف زد.
تا سر حد مرگ ترسانده بودم. گفته بود حالش را به هم می زنم. آن وقت اسمش را گذاشته بود حرف زدن.
- برو داخل. الانه که نگرانت بشن. اشکاتم پاك کن. آدمخور نیستم که این جوري زرد کردي.
دستم را روي صورتم کشیدم و بدنم را از دیوار جدا کردم. چادر از سرم افتاده بود. بی خیالش شدم و روي زمین کشیدمش.
- شاداب؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
ایستادم اما برنگشتم. نگاهش نکردم.
- گوشیت روشن باشه. باهات تماس می گیرم.
جواب ندادم. در را باز کردم.
- شاداب! خاموش باشه میام دم خونه. شوخی ندارم.
به تنها چیزي که در رابطه با دانیار شک نداشتم همین بود. با هیچ کس شوخی نداشت، حتی من!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوپنج
جلو آمد. عقب رفتم. از این دانیار می ترسیدم. این همان دانیار ترسناکی بود که وصفش را شنیده بودم. همان دانیار شایعه ساز!
- چرا؟ واسه این که دیگه به امید یه مرد زن دار خواستگارات رو رد نکنی. واسه این که عشق رو تو چشماي زنش ببینی و
دیگه شرمت بشه که بهش فکر کنی. واسه این که این دندون لق رو بکنی و بندازي دور. واسه این که خسته شدم از این
احساس مسخره تو. دیگه حوصله تب و لرزت رو ندارم. از این همه ضعفت بدم میاد. از این که انقدر بدبختی که نمی تونی از
کسی که دوستت نداره دل بکنی حالم به هم می خوره.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
زانوانم خم شد. دانیار از من بیزار بود؟ حالش را به هم می زدم؟
- میاي اونجا به چشم خودت می بینی که اون به یه زن دیگه تعلق داره. یه زن دیگه رو دوست داره. با یه زن دیگه ازدواج
می کنه. اون وقت شاید دست از این عشق احمقانه ت برداري. شاید یاد بگیري انقدر تو بروز احساست تابلو نباشی. یاد بگیري
واسه کسی بمیري که واست تب کنه.
به دیوار آجري تکیه دادم. شوك حرف هاي دانیار خیلی بیشتر از عروسی دیاکو بود. این که می گفت حالش از من به هم می
خورد. چرا تا به حال نگفته بود؟ چرا با رفتارش این را نشان نداده بود؟ دانیار که با کسی تعارف نداشت.
نزدیک تر آمد. حتی توان گریختن هم در جانم نمانده بود.
- چیه؟ چرا بند رفتی؟ مردي؟ حقیقت تلخه؟
قد بلندش اندام نحیفم را پوشش داد. زیر سایه اش جمع شدم. مچاله شدم. گم شدم. دستانش را دو طرف سرم روي دیوار
گذاشت. هواي نفس کشیدنم قطع شد. حس کردم الان است که بمیرم. الان است که مرا بکشد. نفس هایش تند و داغ بود.
پوست صورتم را می سوزاند.
- هی میگی تمومه، هی میگی دیگه بهش فکر نمی کنم، هی میگی همین که سلامته واسم کافیه، اما تا اسمش میاد
میمیري. تا حرفش پیش میاد رنگ عوض می کنی. تا صداش رو می شنوي ضعف می کنی. بس نیست؟ کی تمومش می
کنی؟ یعنی از این که به چشم خودت شب ازدواجش رو ببینی بیشتر هم هست؟ خب بیا و ببین و دست بردار. دست بردار
شاداب. دست بردار.
نمی توانستم نفس بکشم. ترسیده بودم. نمی توانستم. چرا هیچ کس از آن کوچه لعنتی رد نمی شد؟ صدایش را کمی بالا برد.
- چرا حرف نمی زنی؟ چرا جواب نمی دي؟
دستم را روي سینه ام گذاشتم.
- شاداب؟ مگه با تو نیستم؟ سرت رو بالا بگیر ببینم.
حالش از من به هم می خورد. چرا غم این جمله رهایم نمی کرد؟
فکم را میان انگشتان قوي اش گرفت. حتی قدرت نداشتم سرم را عقب بکشم. مجبورم کرد توي چشمانش نگاه کنم. کمبود
هوا داشت خفه ام می کرد.
- شاداب؟
نشد. خیلی سعی کردم، اما نشد. تا وقتی که ترسیده بودم می توانستم اشکم را کنترل کنم، اما این صدا زدن ملایمش مقاومتم
را درهم کوبید. سد چشمانم شکست و اشک هایم قطره قطره سرازیر شدند. با نگاهش مسیر اشک هایم را دنبال کرد. از چشم
تا روي گونه و سپس چانه ام، جایی که دست خودش بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- باز به اسب شاه گفتیم یابو. ببین چه گریه اي می کنه.
ولم کرد و کمی فاصله گرفت. دست هایش را توي جیبش برد و گفت:
- الان این اشکا واسه چیه؟ عروسی دیاکو؟ یا از من ترسیدي؟
نمی توانستم حرف بزنم. نمی خواستم.
- اگه من می دونستم تو چرا انقدر زود اشکت سرازیر میشه خیلی خوب بود. نمی شه دو کلمه باهات حرف زد.
تا سر حد مرگ ترسانده بودم. گفته بود حالش را به هم می زنم. آن وقت اسمش را گذاشته بود حرف زدن.
- برو داخل. الانه که نگرانت بشن. اشکاتم پاك کن. آدمخور نیستم که این جوري زرد کردي.
دستم را روي صورتم کشیدم و بدنم را از دیوار جدا کردم. چادر از سرم افتاده بود. بی خیالش شدم و روي زمین کشیدمش.
- شاداب؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
ایستادم اما برنگشتم. نگاهش نکردم.
- گوشیت روشن باشه. باهات تماس می گیرم.
جواب ندادم. در را باز کردم.
- شاداب! خاموش باشه میام دم خونه. شوخی ندارم.
به تنها چیزي که در رابطه با دانیار شک نداشتم همین بود. با هیچ کس شوخی نداشت، حتی من!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوشش
دانیار:
دلم سوخته بود. اشک هاي مظلومانه و صورت ترسیده اش کبابم کرده بود، اما پشیمان نبودم. لازم می شد تندتر از این هم
برخورد می کردم. هرچیزي حدي داشت و شاداب از حدش خارج شده بود. چند خیابان بالاتر از محله آن ها پارك کردم و
شماره اش را گرفتم. طبق محاسباتم بعد از یک ربع باید آرام می شد، اما صداي گرفته و لرزانش محاسباتم را به هم زد. به
سرعتی که در جواب دادن به خرج داده بود خنده ام گرفت.
- تو هنوز داري گریه می کنی؟
حرف نزد. سعی کردم آرام باشم. به اندازه کافی امشب ترسانده بودمش.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
- میشه به جاي گریه کردن و جواب ندادن حرف بزنی؟
صداي بالا کشیدن دماغش را شنیدم.
- نمی تونم.
کمربندم را باز کردم و توي صندلی فرو رفتم.
- چرا نمی تونی؟
... -
- شاداب خانوم؟ بسه گریه. بابا مگه چی کارت کردم؟
زوزه باد توي گوشی پیچید.
- کجایی الان؟
- تو حیاط.
وقتی جلوي دستم نبود چطور می توانستم آرامش کنم؟ اصلا چطور باید آرامش می کردم؟
- نمی خواي دلیل گریه ت رو بگی؟
هق زد. صدایش نا نداشت.
- تا حالا کسی بهم نگفته بود ازم بیزاره یا حالش رو به هم می زنم.
دستم را جلوي دهانم گرفتم تا صداي خنده ام را نشنود. به خاطر این گریه می کرد؟
- مگه من مجبورتون کردم که تحملم کنین؟ چرا یه جوري حرف می زنن که انگار آویزونتونم؟ من که به جز با خبر بودن از
حالتون چیز دیگه اي نخواستم. همینم اگه اذیتتون می کنه تموم می کنم. دیگه حالتون رو هم نمی پرسم. دیگه زنگ هم نمی
زنم.
نه! این بار واقعا رنجیده بود.
- یه طوري باهام رفتار می کنین انگار مزاحم زندگی برادرتونم یا می خوام زندگیش رو خراب کنم. من چی کار دارم به آقاي
حاتمی؟ اصلا منو دور و برش می بینین؟ یه تماس، یه حرف بی ربط، یه حرکت ناشایست، چی از من دیدین که این جوري در
مورد من فکر می کنین؟ من آدمی ام که به مرد متاهل چشم بدوزم؟ آدمی ام که بخوام مرد یه نفر دیگه رو بدزدم؟ هنوز منو
نشناختین؟ من خیلی وقته که قید برادرتون رو زدم، اما این که توي دلم چی می گذره و چه حسی دارم به خودم مربوطه. اگه
آسیبی هست به خودم وارد میشه نه به شما. من چه خطري واسه شما یا آقاي حاتمی دارم؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
همه چیز را اشتباه برداشت کرده بود، همه چیز را. سکوت کردم و اجازه دادم خودش را خالی کند.
- الانم اگه خیلی حالتون از من به هم می خوره برین و پشت سرتون رو هم نگاه نکنین. من فکر می کردم شما هم بودن با
ما رو دوست دارین. نمی دونستم مزاحمتونیم. به خدا اگه می دونستم یه لحظه هم اذیتتون نمی کردم. من عادت ندارم خودم
رو به کسی تحمیل کنم. از برادرتون که اون قدر دوستش داشتم به خاطر غرورم گذشتم. چه رسیده به ...
آمپر چسباندم. این تکه آخر حرفش غیر قابل تحمل بود. با تمام وجود داد زدم:
- بسه. حرف نزن دیگه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوشش
دانیار:
دلم سوخته بود. اشک هاي مظلومانه و صورت ترسیده اش کبابم کرده بود، اما پشیمان نبودم. لازم می شد تندتر از این هم
برخورد می کردم. هرچیزي حدي داشت و شاداب از حدش خارج شده بود. چند خیابان بالاتر از محله آن ها پارك کردم و
شماره اش را گرفتم. طبق محاسباتم بعد از یک ربع باید آرام می شد، اما صداي گرفته و لرزانش محاسباتم را به هم زد. به
سرعتی که در جواب دادن به خرج داده بود خنده ام گرفت.
- تو هنوز داري گریه می کنی؟
حرف نزد. سعی کردم آرام باشم. به اندازه کافی امشب ترسانده بودمش.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
- میشه به جاي گریه کردن و جواب ندادن حرف بزنی؟
صداي بالا کشیدن دماغش را شنیدم.
- نمی تونم.
کمربندم را باز کردم و توي صندلی فرو رفتم.
- چرا نمی تونی؟
... -
- شاداب خانوم؟ بسه گریه. بابا مگه چی کارت کردم؟
زوزه باد توي گوشی پیچید.
- کجایی الان؟
- تو حیاط.
وقتی جلوي دستم نبود چطور می توانستم آرامش کنم؟ اصلا چطور باید آرامش می کردم؟
- نمی خواي دلیل گریه ت رو بگی؟
هق زد. صدایش نا نداشت.
- تا حالا کسی بهم نگفته بود ازم بیزاره یا حالش رو به هم می زنم.
دستم را جلوي دهانم گرفتم تا صداي خنده ام را نشنود. به خاطر این گریه می کرد؟
- مگه من مجبورتون کردم که تحملم کنین؟ چرا یه جوري حرف می زنن که انگار آویزونتونم؟ من که به جز با خبر بودن از
حالتون چیز دیگه اي نخواستم. همینم اگه اذیتتون می کنه تموم می کنم. دیگه حالتون رو هم نمی پرسم. دیگه زنگ هم نمی
زنم.
نه! این بار واقعا رنجیده بود.
- یه طوري باهام رفتار می کنین انگار مزاحم زندگی برادرتونم یا می خوام زندگیش رو خراب کنم. من چی کار دارم به آقاي
حاتمی؟ اصلا منو دور و برش می بینین؟ یه تماس، یه حرف بی ربط، یه حرکت ناشایست، چی از من دیدین که این جوري در
مورد من فکر می کنین؟ من آدمی ام که به مرد متاهل چشم بدوزم؟ آدمی ام که بخوام مرد یه نفر دیگه رو بدزدم؟ هنوز منو
نشناختین؟ من خیلی وقته که قید برادرتون رو زدم، اما این که توي دلم چی می گذره و چه حسی دارم به خودم مربوطه. اگه
آسیبی هست به خودم وارد میشه نه به شما. من چه خطري واسه شما یا آقاي حاتمی دارم؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
همه چیز را اشتباه برداشت کرده بود، همه چیز را. سکوت کردم و اجازه دادم خودش را خالی کند.
- الانم اگه خیلی حالتون از من به هم می خوره برین و پشت سرتون رو هم نگاه نکنین. من فکر می کردم شما هم بودن با
ما رو دوست دارین. نمی دونستم مزاحمتونیم. به خدا اگه می دونستم یه لحظه هم اذیتتون نمی کردم. من عادت ندارم خودم
رو به کسی تحمیل کنم. از برادرتون که اون قدر دوستش داشتم به خاطر غرورم گذشتم. چه رسیده به ...
آمپر چسباندم. این تکه آخر حرفش غیر قابل تحمل بود. با تمام وجود داد زدم:
- بسه. حرف نزن دیگه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوهفت
صداي گریه اش که هیچ، صداي نفس کشیدنش هم قطع شد. سرم را روي فرمان گذاشتم. گوشی را از صورتم دور کردم و
شیر هوا را به سمت ریه هایم گشودم. دایی چطور از من می خواست خونسرد باشم. آرام باشم؟ مگر خودش مرد نبود؟ مگر
نمی دانست چقدر براي یک مرد سخت است این ... این ...
- آقا دانیار؟ الو هستین؟ آقا دانیار ...
عجیب نبود که دایی اسم این مرحله را بحران گذاشته بود. بحران پشت بحران براي من بحران زده.
- آقا دانیار؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
نمی شد. من این قدر صبور نبودم تا بتوانم این آقا دانیار گفتن ها را درست کنم. تا فکر دیاکو را از سرش بیرون کنم، تا خودم
را توي دلش جا کنم. اصلا چه کاري بود؟ به محض رفتن دیاکو از ایران دستش را می گرفتم و به خانه خودم می بردم. محال
بود به خاطر دینی که به من داشتند جواب منفی بدهند. آن وقت کلی فرصت داشتم براي اثبات خودم. آن وقت مجبور می شد
دوستم داشته باشد. این طوري سخت بود. این طور که حتی نمی توانستم لمسش کنم سخت بود. من آدم حرف زدن نبودم.
حرف زدن را دوست نداشتم. چطور می توانستم بی حرف و بی لمس علاقه شاداب را متوجه خودم کنم؟
- آقا دانیار جواب بدین. خوبین؟ کجایین؟
درد گردنم به گلویم هم سرایت کرده بود. سیبش را فشار دادم و گفتم:
- هستم.
- واي فکر کردم تصادف کردین. پشت فرمونین؟ پارك کردین یا نه؟
گریه به کل فراموشش شده بود. با حرف هایش ریشه اعصاب مرا زده بود و ...
- اصلا ببخشید. هر چی شما بگین خوبه؟ منم دیگه حرف نمی زنم. فقط عصبانی نباشین.
من چه بدبخت بودم که تمام راه هاي زندگی ام از وسط جهنم می گذشت.
- آقا دانیار؟
با دست روي چشمانم را پوشاندم و گفتم:
- ببین دختر جون اگه حرفی می زنم به خاطر خودته. من نه نگران دیاکوام نه نگران خودم. فقط دلم نمی خواد تو بیشتر از
این بابت یه احساس اشتباه خودت رو اذیت کنی. به نظر تو اینا به خاطر اینه که من از تو بیزارم یا حالمو به هم می زنی؟ اگه
همچین چیزي بود که اول همه خودم بهت می گفتم. من با کسی رودروایسی ندارم. هنوز اینو نمی دونی؟
آخ گلویم!
- این که انقدر مهربونی خیلی خوبه، اما یادت باشه همه مثل دیاکو نیستن. من نمی خوام از این همه احساساتی بودنت سوء
استفاده بشه. تو مردا رو نمی شناسی. این شکننده بودن بیش از حدت یه امتیازه واسه نامردا. با این شرایط تو چطوري می
خواي تو این جامعه دووم بیاري؟ تموم حرف من اینه که یه کم مقاومتت رو ببر بالا. یه کم منطقی تر با واقعیات رو به رو شو.
انقدر حساس نباش، همین.
آرام جواب داد:
- باشه.
استارت زدم. امشب را بیش از این نمی توانستم کش دهم.
- این باشه واسه اینه که دست از سرت بردارم. درسته؟
آهی کشید و گفت:
- هیچ کس به اندازه خودم از این همه احساساتی بودن رنج نمی بره، اما چی کار کنم. دست خودم نیست. من حتی وقتی
خوشحالم بازم گریه می کنم. می دونم خیلی بده، اما درست نمی شه. به خدا خیلی سعی کردم، اما نمی تونم.
دنده را جا زدم و گفتم:
- عیبی نداره. عروسی دیاکو تمرین خوبیه واست.
نالید:
- خواهش می کنم. هر چی بگین قبوله. این یکی نه.
آن قدر از دستش شکار بودم که محال بود کوتاه بیایم.
- مگه میشه تو عروسی برادر من نباشی؟ مگه ما دوست نیستیم؟
التماس کرد.
- تو رو خدا! انقدر بدجنس نباشین.
روش دایی جواب نمی داد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- برو بخواب دیگه. امشب بیشتر از کوپنت رو اعصاب من قدم زدي.
- من؟ من چی کار کردم؟ شما نزدیک بود منو سکته بدین با اون قیافه ترسناکتون.
کاش مادر داشتم. این شرایط مادر می خواست. مادري کردن می خواست. من راهش را بلد نبودم. این کار مادرها بود.
- در عوض دیگه واسه من کُريِ توپ تانک فشفشه نمی خونی و دختر حرف گوش کنی میشی.
حرصش را توي یک جمله خالی کرد.
- خیلی بدین!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوهفت
صداي گریه اش که هیچ، صداي نفس کشیدنش هم قطع شد. سرم را روي فرمان گذاشتم. گوشی را از صورتم دور کردم و
شیر هوا را به سمت ریه هایم گشودم. دایی چطور از من می خواست خونسرد باشم. آرام باشم؟ مگر خودش مرد نبود؟ مگر
نمی دانست چقدر براي یک مرد سخت است این ... این ...
- آقا دانیار؟ الو هستین؟ آقا دانیار ...
عجیب نبود که دایی اسم این مرحله را بحران گذاشته بود. بحران پشت بحران براي من بحران زده.
- آقا دانیار؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
نمی شد. من این قدر صبور نبودم تا بتوانم این آقا دانیار گفتن ها را درست کنم. تا فکر دیاکو را از سرش بیرون کنم، تا خودم
را توي دلش جا کنم. اصلا چه کاري بود؟ به محض رفتن دیاکو از ایران دستش را می گرفتم و به خانه خودم می بردم. محال
بود به خاطر دینی که به من داشتند جواب منفی بدهند. آن وقت کلی فرصت داشتم براي اثبات خودم. آن وقت مجبور می شد
دوستم داشته باشد. این طوري سخت بود. این طور که حتی نمی توانستم لمسش کنم سخت بود. من آدم حرف زدن نبودم.
حرف زدن را دوست نداشتم. چطور می توانستم بی حرف و بی لمس علاقه شاداب را متوجه خودم کنم؟
- آقا دانیار جواب بدین. خوبین؟ کجایین؟
درد گردنم به گلویم هم سرایت کرده بود. سیبش را فشار دادم و گفتم:
- هستم.
- واي فکر کردم تصادف کردین. پشت فرمونین؟ پارك کردین یا نه؟
گریه به کل فراموشش شده بود. با حرف هایش ریشه اعصاب مرا زده بود و ...
- اصلا ببخشید. هر چی شما بگین خوبه؟ منم دیگه حرف نمی زنم. فقط عصبانی نباشین.
من چه بدبخت بودم که تمام راه هاي زندگی ام از وسط جهنم می گذشت.
- آقا دانیار؟
با دست روي چشمانم را پوشاندم و گفتم:
- ببین دختر جون اگه حرفی می زنم به خاطر خودته. من نه نگران دیاکوام نه نگران خودم. فقط دلم نمی خواد تو بیشتر از
این بابت یه احساس اشتباه خودت رو اذیت کنی. به نظر تو اینا به خاطر اینه که من از تو بیزارم یا حالمو به هم می زنی؟ اگه
همچین چیزي بود که اول همه خودم بهت می گفتم. من با کسی رودروایسی ندارم. هنوز اینو نمی دونی؟
آخ گلویم!
- این که انقدر مهربونی خیلی خوبه، اما یادت باشه همه مثل دیاکو نیستن. من نمی خوام از این همه احساساتی بودنت سوء
استفاده بشه. تو مردا رو نمی شناسی. این شکننده بودن بیش از حدت یه امتیازه واسه نامردا. با این شرایط تو چطوري می
خواي تو این جامعه دووم بیاري؟ تموم حرف من اینه که یه کم مقاومتت رو ببر بالا. یه کم منطقی تر با واقعیات رو به رو شو.
انقدر حساس نباش، همین.
آرام جواب داد:
- باشه.
استارت زدم. امشب را بیش از این نمی توانستم کش دهم.
- این باشه واسه اینه که دست از سرت بردارم. درسته؟
آهی کشید و گفت:
- هیچ کس به اندازه خودم از این همه احساساتی بودن رنج نمی بره، اما چی کار کنم. دست خودم نیست. من حتی وقتی
خوشحالم بازم گریه می کنم. می دونم خیلی بده، اما درست نمی شه. به خدا خیلی سعی کردم، اما نمی تونم.
دنده را جا زدم و گفتم:
- عیبی نداره. عروسی دیاکو تمرین خوبیه واست.
نالید:
- خواهش می کنم. هر چی بگین قبوله. این یکی نه.
آن قدر از دستش شکار بودم که محال بود کوتاه بیایم.
- مگه میشه تو عروسی برادر من نباشی؟ مگه ما دوست نیستیم؟
التماس کرد.
- تو رو خدا! انقدر بدجنس نباشین.
روش دایی جواب نمی داد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- برو بخواب دیگه. امشب بیشتر از کوپنت رو اعصاب من قدم زدي.
- من؟ من چی کار کردم؟ شما نزدیک بود منو سکته بدین با اون قیافه ترسناکتون.
کاش مادر داشتم. این شرایط مادر می خواست. مادري کردن می خواست. من راهش را بلد نبودم. این کار مادرها بود.
- در عوض دیگه واسه من کُريِ توپ تانک فشفشه نمی خونی و دختر حرف گوش کنی میشی.
حرصش را توي یک جمله خالی کرد.
- خیلی بدین!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوهشت
به سادگی معصومانه اش لبخند زدم. من بد بودم، اما بدتر از من آن هایی بودند که مرا بی مادر و تنها رها کرده بودند.
شاداب:
دستم را روي دهانه گوشی گذاشتم و صدایم را پایین آوردم و گفتم:
- نمی دونم. هر جایی که دست دانیار بهم نرسه.
فریاد تبسم تمام زحمات مرا براي مخفی ماندن مکالمه ام خنثی کرد.
- غلط کرده مردك سادیسمی. اون چی کاره ست اصلا؟ مگه عروسی رفتن زورکی هم میشه؟ منم جاي تو بودم نمی رفتم.
فقط تو این بارون کجا می خواي بري؟ آها، بیا خونه ما، منم نمی رم. افشین خودش بره.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
گوشی را بین صورت و شانه ام نگه داشتم و دکمه هاي مانتویم را بستم و گفتم:
- نه! اونجا نمیام. یه فکري می کنم. تو نگران نباش.
غر زد.
- بابا تو بیخودي می ترسی. مگه شهر هرته که به زور متوسل شه؟ بعدشم اون الان کلی سرش شلوغه. عروسی برادرشه نا
سلامتی. مطمئن باش کلا تو رو فراموش کرده.
زمان داشت از دست می رفت. با عجله شالم را روي سرم انداختم و کاپشنم را بغل زدم و گفتم:
- فقط اون نیست. باید یه جوري مامان اینا رو هم بپیچونم. برم دیگه. کاري نداري؟
شادي و مادر حاضر و آماده نشسته بودند. با دیدن سر و وضع من چشمانشان گرد شد. مادر پرسید:
- کجا؟
موهایم را به زیر مقنعه راندم و گفتم:
- از شرکت زنگ زدن. انگار یه مشکلی پیش اومده. باید برم اونجا؟
- الان؟ بعدازظهر روز تعطیل؟ چه مشکلی؟ عروسی چی میشه؟
می دانستم نباید صبر کنم. سوالات رگباري مادر کار دستم می داد.
- منم دارم میرم ببینم چی شده. واسه عروسی هم اگه رسیدم میام، اگرم نه که هیچی. خداحافظ.
مادر دهانش را باز کرد. امان ندادم و به سرعت باد از خانه خارج شدم. باران فروردین ماه وحشتناك بود. کلاه کاپشنم را روي
سرم گذاشتم و تا سر خیابان دویدم. می ترسم دانیار پیدایم کند. تمام این سه روز را در وحشت گذرانده بودم. وحشت شرکت در
مراسم عروسی دیاکو. وحشت دست زدن و کل کشیدن براي عروسی دیاکو. وحشت عکس یادگاري گرفتن با عروس و داماد
در عروسی دیاکو. وحشت گیر کردن کیک عروسی در گلویم، کیک عروسی دیاکو! می دانستم دانیار به تمام کارهایی که گفته
بود مجبورم می کند. فکر کن! صبحانه بردن براي یک زوج خوشبخت فرداي عروسی دیاکو.
و امروز، امروز که قرار است شبش شب زفاف باشد و فردایش صبح وصال، امروز روزي که یک مرد به اصرار، مرا به جشن
گرفتنش فرا می خواند. امروز این روز بارانی و دلگیر، سوم فروردین است و من، و من، و من، شاداب نیایش، امروز، همین سوم
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
فروردین همرنگ ابرهاي توي آسمان می شوم و می بارم. نه این که شاکی باشم، نه این که ناراضی باشم، نه این که حتی ذره
اي در ته دلم به این ازدواج حسادت کنم، نه! من دیاکو را نذر سلامتی اش کردم. من او را به خدا بخشیدم تا خدا او را به
برادرش ببخشد. من گذشته بودم از تمام اشتیاقم براي داشتن دیاکو، اما با همه این ها شرکت در مراسمی که مدت ها براي
خودم صحنه به صحنه اش را می چیدم سخت بود. حسادت نمی کردم، آه نمی کشیدم، اما دیدن لباس سفیدي که به جاي من
بر تن یک زن دیگر نشسته بود را تاب نمی آوردم. سخت بود. نشستن در مجلسی که دست دلم براي دامادش رو بود. چطور
می توانستم در چشم هایش نگاه کنم و تبریک بگویم؟ مسخره بود، نبود؟ او هم معذب می شد، نمی شد؟
بالاخره یک تاکسی عبوري پیدا شد که از سر دلسوزي مرا سوار کند. سوار شدم و آدرس را گفتم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوهشت
به سادگی معصومانه اش لبخند زدم. من بد بودم، اما بدتر از من آن هایی بودند که مرا بی مادر و تنها رها کرده بودند.
شاداب:
دستم را روي دهانه گوشی گذاشتم و صدایم را پایین آوردم و گفتم:
- نمی دونم. هر جایی که دست دانیار بهم نرسه.
فریاد تبسم تمام زحمات مرا براي مخفی ماندن مکالمه ام خنثی کرد.
- غلط کرده مردك سادیسمی. اون چی کاره ست اصلا؟ مگه عروسی رفتن زورکی هم میشه؟ منم جاي تو بودم نمی رفتم.
فقط تو این بارون کجا می خواي بري؟ آها، بیا خونه ما، منم نمی رم. افشین خودش بره.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
گوشی را بین صورت و شانه ام نگه داشتم و دکمه هاي مانتویم را بستم و گفتم:
- نه! اونجا نمیام. یه فکري می کنم. تو نگران نباش.
غر زد.
- بابا تو بیخودي می ترسی. مگه شهر هرته که به زور متوسل شه؟ بعدشم اون الان کلی سرش شلوغه. عروسی برادرشه نا
سلامتی. مطمئن باش کلا تو رو فراموش کرده.
زمان داشت از دست می رفت. با عجله شالم را روي سرم انداختم و کاپشنم را بغل زدم و گفتم:
- فقط اون نیست. باید یه جوري مامان اینا رو هم بپیچونم. برم دیگه. کاري نداري؟
شادي و مادر حاضر و آماده نشسته بودند. با دیدن سر و وضع من چشمانشان گرد شد. مادر پرسید:
- کجا؟
موهایم را به زیر مقنعه راندم و گفتم:
- از شرکت زنگ زدن. انگار یه مشکلی پیش اومده. باید برم اونجا؟
- الان؟ بعدازظهر روز تعطیل؟ چه مشکلی؟ عروسی چی میشه؟
می دانستم نباید صبر کنم. سوالات رگباري مادر کار دستم می داد.
- منم دارم میرم ببینم چی شده. واسه عروسی هم اگه رسیدم میام، اگرم نه که هیچی. خداحافظ.
مادر دهانش را باز کرد. امان ندادم و به سرعت باد از خانه خارج شدم. باران فروردین ماه وحشتناك بود. کلاه کاپشنم را روي
سرم گذاشتم و تا سر خیابان دویدم. می ترسم دانیار پیدایم کند. تمام این سه روز را در وحشت گذرانده بودم. وحشت شرکت در
مراسم عروسی دیاکو. وحشت دست زدن و کل کشیدن براي عروسی دیاکو. وحشت عکس یادگاري گرفتن با عروس و داماد
در عروسی دیاکو. وحشت گیر کردن کیک عروسی در گلویم، کیک عروسی دیاکو! می دانستم دانیار به تمام کارهایی که گفته
بود مجبورم می کند. فکر کن! صبحانه بردن براي یک زوج خوشبخت فرداي عروسی دیاکو.
و امروز، امروز که قرار است شبش شب زفاف باشد و فردایش صبح وصال، امروز روزي که یک مرد به اصرار، مرا به جشن
گرفتنش فرا می خواند. امروز این روز بارانی و دلگیر، سوم فروردین است و من، و من، و من، شاداب نیایش، امروز، همین سوم
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
فروردین همرنگ ابرهاي توي آسمان می شوم و می بارم. نه این که شاکی باشم، نه این که ناراضی باشم، نه این که حتی ذره
اي در ته دلم به این ازدواج حسادت کنم، نه! من دیاکو را نذر سلامتی اش کردم. من او را به خدا بخشیدم تا خدا او را به
برادرش ببخشد. من گذشته بودم از تمام اشتیاقم براي داشتن دیاکو، اما با همه این ها شرکت در مراسمی که مدت ها براي
خودم صحنه به صحنه اش را می چیدم سخت بود. حسادت نمی کردم، آه نمی کشیدم، اما دیدن لباس سفیدي که به جاي من
بر تن یک زن دیگر نشسته بود را تاب نمی آوردم. سخت بود. نشستن در مجلسی که دست دلم براي دامادش رو بود. چطور
می توانستم در چشم هایش نگاه کنم و تبریک بگویم؟ مسخره بود، نبود؟ او هم معذب می شد، نمی شد؟
بالاخره یک تاکسی عبوري پیدا شد که از سر دلسوزي مرا سوار کند. سوار شدم و آدرس را گفتم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادونه
امروز همه چیز تمام می شود. امروز اگر شب شود و این شب اگر صبح شود و اگر این من، این شاداب تمام نشود، آن وقت
همه چیز تمام می شود. امروز اسطوره من حمام دامادي می کند. قامت مردانه اش پذیراي خوش دوخت ترین کت و شلوارها
می شود و دستان بزرگ و قوي اش را حلقه اي از جنس تعهد در بر می گیرد. امروز که دیاکوي من، مرد من، اسطوره من بله
را به عاقد بگوید، میم مالکیت من پاك می شود و شاداب بی قهرمان می شود، بی اسطوره می شود. امشب، سند آغوشی که
نهایت آرزوي من، کعبه آمال من، مدینه آرزوهاي من بود، به نام زنی دیگر زده می شود و من ...
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
امروز اسطوره می میرد و مردي متولد می شود به نام دیاکو حاتمی. یک مرد مثل همان هایی که هر روز توي خیابان از کنار
من عبور می کنند. امروز اسطوره می میرد. مثل تمامی اسطوره هایی که مردند و فقط یادي از نامشان به جا مانده. امروز من با
دست خودم اسطوره ام را توي گورستان قلبم دفن می کنم و دیاکو حاتمی را به زنش، به محرمش، به همسرش می سپارم. نه
این که حسادت کنم، نه، فقط سوختن چیزي را توي دلم حس می کنم. انگار قلبم میان سینه ام می سوزد. نه این که حسادت
کنم، این سوزش از حسادت نیست، از بی اسطوره شدن است. از بی آرزو شدن است. از بی عشق شدن است.
راننده گفت:
- خانوم رسیدیم. همین جاست؟
نگاه کردم. درست بود. پاهایم سر بودند، کرخت، بی حس، اما ایستادند و مطیع و بی حرف به مسلخ رفتند. من هم کفش هاي
خیسم را همراهی کردم و رفتم. قرار نبود اینجا باشم. فرار کرده بودم که اینجا نباشم، اما همیشه مسلخ قربانی اش را فرا می
خواند. باران بود یا من از اشک این چنین خیس بودم؟ پشت دیوار ورودي یک برج سنگر گرفتم و زل زدم به خانه اي که ...
چقدر منتظر شدم؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نمی دانم! اما آن قدر بود که دیگر وزنم را تحمل نداشتم. صداي موزیک از
ساختمان رو به رو هر لحظه بلندتر می شد و چشم و گوش من هر لحظه حساس تر و دقیق تر. آن قدر حساس و دقیق که
صداي بوق هاي ماشین عروس را از چند خیابان بالاتر تشخیص دادم. دستم را به لبه دیوار گرفتم تا خوب ببینم.
و دیدم یک ماشین سیاه گلکاري شده با گل هاي سرخ و سفید.
و دیدم که ایستاد.
و دیدم که راننده پیاده شد.
و دیدم که در را باز کرد.
و دیدم مردي پیاده شد.
و دیدم که می خندید.
و دیدم که فیلمبردار جلو دوید.
و دیدم که دسته گل عروس را گرفت و ماشین را دور زد.
و دیدم که با همان لبخند معروفش در را براي عروسش باز کرد.
و دیدم که خم شد و به عروس براي پیاده شدن کمک کرد.
و دیدم که عروس بازویش را محکم گرفت.
و دیدم گوسفند آوردند.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و دیدم که عروس صورتش را توي سینه داماد پنهان کرد تا خون نبیند.
و دیدم که داماد کمر عروس را نوازش کرد.
و دیدم که با هم از روي خون گذشتند.
و دیدم که وارد آپارتمان شدند.
و دیدم ...
که دیگر هیچ چیز نمی بینم.
- هرچی آرزوي خوبه مال تو!
تمام شد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادونه
امروز همه چیز تمام می شود. امروز اگر شب شود و این شب اگر صبح شود و اگر این من، این شاداب تمام نشود، آن وقت
همه چیز تمام می شود. امروز اسطوره من حمام دامادي می کند. قامت مردانه اش پذیراي خوش دوخت ترین کت و شلوارها
می شود و دستان بزرگ و قوي اش را حلقه اي از جنس تعهد در بر می گیرد. امروز که دیاکوي من، مرد من، اسطوره من بله
را به عاقد بگوید، میم مالکیت من پاك می شود و شاداب بی قهرمان می شود، بی اسطوره می شود. امشب، سند آغوشی که
نهایت آرزوي من، کعبه آمال من، مدینه آرزوهاي من بود، به نام زنی دیگر زده می شود و من ...
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
امروز اسطوره می میرد و مردي متولد می شود به نام دیاکو حاتمی. یک مرد مثل همان هایی که هر روز توي خیابان از کنار
من عبور می کنند. امروز اسطوره می میرد. مثل تمامی اسطوره هایی که مردند و فقط یادي از نامشان به جا مانده. امروز من با
دست خودم اسطوره ام را توي گورستان قلبم دفن می کنم و دیاکو حاتمی را به زنش، به محرمش، به همسرش می سپارم. نه
این که حسادت کنم، نه، فقط سوختن چیزي را توي دلم حس می کنم. انگار قلبم میان سینه ام می سوزد. نه این که حسادت
کنم، این سوزش از حسادت نیست، از بی اسطوره شدن است. از بی آرزو شدن است. از بی عشق شدن است.
راننده گفت:
- خانوم رسیدیم. همین جاست؟
نگاه کردم. درست بود. پاهایم سر بودند، کرخت، بی حس، اما ایستادند و مطیع و بی حرف به مسلخ رفتند. من هم کفش هاي
خیسم را همراهی کردم و رفتم. قرار نبود اینجا باشم. فرار کرده بودم که اینجا نباشم، اما همیشه مسلخ قربانی اش را فرا می
خواند. باران بود یا من از اشک این چنین خیس بودم؟ پشت دیوار ورودي یک برج سنگر گرفتم و زل زدم به خانه اي که ...
چقدر منتظر شدم؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نمی دانم! اما آن قدر بود که دیگر وزنم را تحمل نداشتم. صداي موزیک از
ساختمان رو به رو هر لحظه بلندتر می شد و چشم و گوش من هر لحظه حساس تر و دقیق تر. آن قدر حساس و دقیق که
صداي بوق هاي ماشین عروس را از چند خیابان بالاتر تشخیص دادم. دستم را به لبه دیوار گرفتم تا خوب ببینم.
و دیدم یک ماشین سیاه گلکاري شده با گل هاي سرخ و سفید.
و دیدم که ایستاد.
و دیدم که راننده پیاده شد.
و دیدم که در را باز کرد.
و دیدم مردي پیاده شد.
و دیدم که می خندید.
و دیدم که فیلمبردار جلو دوید.
و دیدم که دسته گل عروس را گرفت و ماشین را دور زد.
و دیدم که با همان لبخند معروفش در را براي عروسش باز کرد.
و دیدم که خم شد و به عروس براي پیاده شدن کمک کرد.
و دیدم که عروس بازویش را محکم گرفت.
و دیدم گوسفند آوردند.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و دیدم که عروس صورتش را توي سینه داماد پنهان کرد تا خون نبیند.
و دیدم که داماد کمر عروس را نوازش کرد.
و دیدم که با هم از روي خون گذشتند.
و دیدم که وارد آپارتمان شدند.
و دیدم ...
که دیگر هیچ چیز نمی بینم.
- هرچی آرزوي خوبه مال تو!
تمام شد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهشتاد
دانیار:
دلم می خواست دست هایم را روي گوشم بگذارم تا از آن همه سر و صدا نجات پیدا کنم. حتی دلم می خواست از آن فضا
بیرون بروم تا مغز سرسام گرفته ام را آرام کنم. این همه جیغ و داد براي چه بود؟ یعنی نمی شد در سکوت و آرامش و بدون
هیاهو جشن گرفت؟ صداي باز و بسته شدن در بالکن را شنیدم. سریع برگشتم. به این امید که شاداب را ببینم، اما ...
- چرا اینجا ایستادي دایی جون؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پوفی کردم و گفتم:
- من با شلوغی مشکل دارم.
آمد و شانه به شانه ام ایستاد.
- با شلوغی یا با نیومدن شاداب؟
پنجه ام را توي موهایم فرو بردم.
- هر دو.
- باهاش تماس گرفتی؟
به ابرهاي تیره اي که قصد رفتن نداشتند نگاه کردم.
- هزار بار.
با فشردن موها، سرم را به عقب کشیدم و ادامه دادم:
- جواب نمی ده. طبیعی ام هست. از ترس من فرار کرده. از ترس من تو این هوا آواره شده. معلومه که جواب نمی ده.
کج ایستادم و به نیمرخ متفکر دایی خیره شدم.
- خراب کردم دایی. بدجورم خراب کردم. شاداب همیشه تو بدترین شرایط به من پناه می آورد. هر چی تو دلش بود به من می
گفت. هر چی اشک داشت پیش من می ریخت. ببین چی کارش کردم که حالا داره ازم فرار می کنه، ازم ناامید شده. تنها
پناهگاهش رو خراب کردم. دیگه باهام راحت نیست. به جایی که بهش نزدیک بشم دورش کردم. کاش ...
دایی قصد حرف زدن نداشت. دوباره رو به خیابان چرخیدم.
- کاش به حرفت گوش داده بودم دایی! کاش این چند روز رو هم تحمل کرده بودم. حالا کجا دنبالش بگردم؟ کجا برم؟ الان
کجاست؟ تو این هوا کجا رفته؟
آرنجم را روي نرده ها گذاشتم و خم شدم و سرم را توي گردنم فرو بردم. سکوت دایی از صد بار مواخذه بدتر بود.
- نمی خواستم این جوري شه دایی، اما نتونستم. ناسلامتی مردم. خیر سرم غیرت دارم. چه جوري می تونم اشک ریختن
شاداب رو واسه یه مرد دیگه تحمل کنم؟ اونم کی؟ دیاکو! سخته دایی، به خدا سخته.
نه، حرف نمی زد. در شرایطی که بیشتر از هر کسی به حرف هاي او احتیاج داشتم، به تاییدش یا حتی به نکوهشش، لب فرو
بسته بود.
- اون قدر ترسیده بود که حتی نمی تونست نفس بکشه. فقط می لرزید. مثل این ابراي لعنتی اشک می ریخت. تا حالا ندیده
بودم این جوري وحشت کنه. حتی وقتی زنگ زدم بهش که مثلا آرومش کنم. طوري سرش داد زدم که ...
چرا حرف نمی زد؟ بدون این که تغییري در موقعیتم بدهم سرم را چرخاندم و گفتم:
- چرا حرف نمی زنین دایی؟
نگاهش را از خیابان گرفت و به من داد. چشمانش از هر حسی خالی بود. حتی سرزنش! دستش را روي شانه ام گذاشت و
گفت:
- با این شرایط همون بهتر که نمی دونی کجاست. اون دختر الان به دلداري احتیاج داره نه چنگ و دندون نشون دادن.
امیدم ناامید شد. همین؟ تمام حرفش همین بود؟
- اگه می دونستم می تونی خودت رو کنترل کنی کمکت می کردم پیداش کنی، اما این رگ بیرون زده گردنت فقط کار رو از
اینی که هست خراب تر می کنه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
کمرم را راست کردم. دایی می دانست شاداب کجاست؟
- شما ازش خبر دارین؟
سرش را بالا و پایین کرد و با خونسردي به چشمانم زل زد.
- پس چرا هیچی نمی گین؟
گوشه لبش را گاز گرفت.
- چون ترجیح میدم اون دختر زیر بارون سرما بخوره تا این که توسط تو قبض روح بشه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهشتاد
دانیار:
دلم می خواست دست هایم را روي گوشم بگذارم تا از آن همه سر و صدا نجات پیدا کنم. حتی دلم می خواست از آن فضا
بیرون بروم تا مغز سرسام گرفته ام را آرام کنم. این همه جیغ و داد براي چه بود؟ یعنی نمی شد در سکوت و آرامش و بدون
هیاهو جشن گرفت؟ صداي باز و بسته شدن در بالکن را شنیدم. سریع برگشتم. به این امید که شاداب را ببینم، اما ...
- چرا اینجا ایستادي دایی جون؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پوفی کردم و گفتم:
- من با شلوغی مشکل دارم.
آمد و شانه به شانه ام ایستاد.
- با شلوغی یا با نیومدن شاداب؟
پنجه ام را توي موهایم فرو بردم.
- هر دو.
- باهاش تماس گرفتی؟
به ابرهاي تیره اي که قصد رفتن نداشتند نگاه کردم.
- هزار بار.
با فشردن موها، سرم را به عقب کشیدم و ادامه دادم:
- جواب نمی ده. طبیعی ام هست. از ترس من فرار کرده. از ترس من تو این هوا آواره شده. معلومه که جواب نمی ده.
کج ایستادم و به نیمرخ متفکر دایی خیره شدم.
- خراب کردم دایی. بدجورم خراب کردم. شاداب همیشه تو بدترین شرایط به من پناه می آورد. هر چی تو دلش بود به من می
گفت. هر چی اشک داشت پیش من می ریخت. ببین چی کارش کردم که حالا داره ازم فرار می کنه، ازم ناامید شده. تنها
پناهگاهش رو خراب کردم. دیگه باهام راحت نیست. به جایی که بهش نزدیک بشم دورش کردم. کاش ...
دایی قصد حرف زدن نداشت. دوباره رو به خیابان چرخیدم.
- کاش به حرفت گوش داده بودم دایی! کاش این چند روز رو هم تحمل کرده بودم. حالا کجا دنبالش بگردم؟ کجا برم؟ الان
کجاست؟ تو این هوا کجا رفته؟
آرنجم را روي نرده ها گذاشتم و خم شدم و سرم را توي گردنم فرو بردم. سکوت دایی از صد بار مواخذه بدتر بود.
- نمی خواستم این جوري شه دایی، اما نتونستم. ناسلامتی مردم. خیر سرم غیرت دارم. چه جوري می تونم اشک ریختن
شاداب رو واسه یه مرد دیگه تحمل کنم؟ اونم کی؟ دیاکو! سخته دایی، به خدا سخته.
نه، حرف نمی زد. در شرایطی که بیشتر از هر کسی به حرف هاي او احتیاج داشتم، به تاییدش یا حتی به نکوهشش، لب فرو
بسته بود.
- اون قدر ترسیده بود که حتی نمی تونست نفس بکشه. فقط می لرزید. مثل این ابراي لعنتی اشک می ریخت. تا حالا ندیده
بودم این جوري وحشت کنه. حتی وقتی زنگ زدم بهش که مثلا آرومش کنم. طوري سرش داد زدم که ...
چرا حرف نمی زد؟ بدون این که تغییري در موقعیتم بدهم سرم را چرخاندم و گفتم:
- چرا حرف نمی زنین دایی؟
نگاهش را از خیابان گرفت و به من داد. چشمانش از هر حسی خالی بود. حتی سرزنش! دستش را روي شانه ام گذاشت و
گفت:
- با این شرایط همون بهتر که نمی دونی کجاست. اون دختر الان به دلداري احتیاج داره نه چنگ و دندون نشون دادن.
امیدم ناامید شد. همین؟ تمام حرفش همین بود؟
- اگه می دونستم می تونی خودت رو کنترل کنی کمکت می کردم پیداش کنی، اما این رگ بیرون زده گردنت فقط کار رو از
اینی که هست خراب تر می کنه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
کمرم را راست کردم. دایی می دانست شاداب کجاست؟
- شما ازش خبر دارین؟
سرش را بالا و پایین کرد و با خونسردي به چشمانم زل زد.
- پس چرا هیچی نمی گین؟
گوشه لبش را گاز گرفت.
- چون ترجیح میدم اون دختر زیر بارون سرما بخوره تا این که توسط تو قبض روح بشه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهشتادویک
شاداب زیر باران بود؟ دوباره خم شدم و تمام زیر و بم خیابان را بازرسی کردم.
- کجاست دایی؟
در طول زندگی ام چند بار التماس کرده بودم؟ حتی یک مورد را هم به خاطر نداشتم.
- خواهش می کنم.
چشمانش لجوج بودند، اما چون دانیار بود حالم را فهمید و کوتاه اومد.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
- باشه. بهت میگمریال اما اینم میگم که برخورد امروزت سرنوشت سازه. می خواي درستش کنی، امروز وقتشه. می خواي
خرابش کنی، بازم امروز وقتشه. دیگه خود دانی.
دستش را دراز کرد.
- دو تا آپارتمان اون ورتر، رو به رو، پشت دیوار جلو اومده ي اون ساختمون مخفی شده.
تا جایی که می توانستم تا شدم. پس چرا من چیزي نمی دیدم؟
- کو؟ شما از کجا می بینیش؟ از کجا مطمئنین اونه؟
شانه اي بالا انداخت و گفت:
- کسی که تو این هوا یه گوشه خودش رو قایم می کنه و گاهی یواشکی سرك می کشه و یه خونه ي خاص رو می پاد یا
دزده یا عاشق!
حیرت زده نگاهش کردم. خندید.
- یادت نرفته که، من یه سربازم.
با عجله به سمت در دویدم، اما ...
- دیاکو رو چی کار کنم؟
چندین سرفه خشک زد و گفت:
- اون با من. شاداب بیشتر از دیاکو بهت احتیاج داره.
بی خیال آسانسور شدم و پله ها را یکی در میان پایین پریدم. تا رسیدن به خیابان خدا خدا کردم که نرود. نرفته بود. پشت
دیوار، روي زمین نشسته و زانوهایش را بغل زده بود. آب از سر و رویش می چکید و دندان هایش صدا می داد. آه از نهادم بلند
شد. این شاداب بود؟ شاداب من؟ انگار به بند بند تنم تیغ می زدند. به زور پله ها را بالا رفتم. مرا دید، اما عکس العملی نشان
نداد. تنها چشمانش از فرط وحشت گشاد شدند. کنارش زانو زدم. به زور تنه اش را عقب کشید و بریده بریده گفت:
- اومدم. دیدم. همونی که خواستین شد، ولی بسه. تو رو خدا منو داخل نبرین. نمی تونم. می میرم.
من چه کرده بودم؟ من با روح این دختر چه کرده بودم؟ مشتش را جلو آورد. انگشتان یخ زده اش را پیش چشمم باز کرد.
عکس خیسیده دیاکو را کف دستش دیدم.
- اینم عکسش. دیگه درست نیست پیش من باشه. بدین به زنش.
دستم را روي دستش گذاشتم و مشتش را بستم. مثل بچه بغض کرده. گوشه هاي لبش پایین آمد. دیگر نتوانستم طاقت
بیاورم. زانوانم را روي زمین گذاشتم و جسم نحیف و سرما دیده اش را در آغوش کشیدم. مقاومت نکرد. فقط بغضش ترکید.
کتم را چنگ زد و مانند جوجه ي ترسیده اي که مادرش را پیدا کرده باشد، با صداي خفه اي زار زد:
- آقا دانیار!
آن قدر میان بازوانم نگهش داشتم تا هق هقش آرام گرفت و از لرزش بدنش کاسته شد. سرش را از سینه ام دور کردم و به
چشمان سرخ و تبدارش خیره شدم و گفتم:
- پاشو بریم.
انقباض عضلاتش را حس کردم. عقب رفت.
- کجا؟ می خواین منو ببرین تو اون خونه؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با کف دست اشک هایش را پاك کردم و گفتم:
- نه. اونجا نمی برمت. اتفاقا می خوام از اینجا دورت کنم.
شل شد.
- راست میگین؟
کتم را درآوردم و دورش پیچیدم و گفتم:
- آره. پاشو با هم بریم داخل پارکینگ. ماشین اونجاست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهشتادویک
شاداب زیر باران بود؟ دوباره خم شدم و تمام زیر و بم خیابان را بازرسی کردم.
- کجاست دایی؟
در طول زندگی ام چند بار التماس کرده بودم؟ حتی یک مورد را هم به خاطر نداشتم.
- خواهش می کنم.
چشمانش لجوج بودند، اما چون دانیار بود حالم را فهمید و کوتاه اومد.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
- باشه. بهت میگمریال اما اینم میگم که برخورد امروزت سرنوشت سازه. می خواي درستش کنی، امروز وقتشه. می خواي
خرابش کنی، بازم امروز وقتشه. دیگه خود دانی.
دستش را دراز کرد.
- دو تا آپارتمان اون ورتر، رو به رو، پشت دیوار جلو اومده ي اون ساختمون مخفی شده.
تا جایی که می توانستم تا شدم. پس چرا من چیزي نمی دیدم؟
- کو؟ شما از کجا می بینیش؟ از کجا مطمئنین اونه؟
شانه اي بالا انداخت و گفت:
- کسی که تو این هوا یه گوشه خودش رو قایم می کنه و گاهی یواشکی سرك می کشه و یه خونه ي خاص رو می پاد یا
دزده یا عاشق!
حیرت زده نگاهش کردم. خندید.
- یادت نرفته که، من یه سربازم.
با عجله به سمت در دویدم، اما ...
- دیاکو رو چی کار کنم؟
چندین سرفه خشک زد و گفت:
- اون با من. شاداب بیشتر از دیاکو بهت احتیاج داره.
بی خیال آسانسور شدم و پله ها را یکی در میان پایین پریدم. تا رسیدن به خیابان خدا خدا کردم که نرود. نرفته بود. پشت
دیوار، روي زمین نشسته و زانوهایش را بغل زده بود. آب از سر و رویش می چکید و دندان هایش صدا می داد. آه از نهادم بلند
شد. این شاداب بود؟ شاداب من؟ انگار به بند بند تنم تیغ می زدند. به زور پله ها را بالا رفتم. مرا دید، اما عکس العملی نشان
نداد. تنها چشمانش از فرط وحشت گشاد شدند. کنارش زانو زدم. به زور تنه اش را عقب کشید و بریده بریده گفت:
- اومدم. دیدم. همونی که خواستین شد، ولی بسه. تو رو خدا منو داخل نبرین. نمی تونم. می میرم.
من چه کرده بودم؟ من با روح این دختر چه کرده بودم؟ مشتش را جلو آورد. انگشتان یخ زده اش را پیش چشمم باز کرد.
عکس خیسیده دیاکو را کف دستش دیدم.
- اینم عکسش. دیگه درست نیست پیش من باشه. بدین به زنش.
دستم را روي دستش گذاشتم و مشتش را بستم. مثل بچه بغض کرده. گوشه هاي لبش پایین آمد. دیگر نتوانستم طاقت
بیاورم. زانوانم را روي زمین گذاشتم و جسم نحیف و سرما دیده اش را در آغوش کشیدم. مقاومت نکرد. فقط بغضش ترکید.
کتم را چنگ زد و مانند جوجه ي ترسیده اي که مادرش را پیدا کرده باشد، با صداي خفه اي زار زد:
- آقا دانیار!
آن قدر میان بازوانم نگهش داشتم تا هق هقش آرام گرفت و از لرزش بدنش کاسته شد. سرش را از سینه ام دور کردم و به
چشمان سرخ و تبدارش خیره شدم و گفتم:
- پاشو بریم.
انقباض عضلاتش را حس کردم. عقب رفت.
- کجا؟ می خواین منو ببرین تو اون خونه؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با کف دست اشک هایش را پاك کردم و گفتم:
- نه. اونجا نمی برمت. اتفاقا می خوام از اینجا دورت کنم.
شل شد.
- راست میگین؟
کتم را درآوردم و دورش پیچیدم و گفتم:
- آره. پاشو با هم بریم داخل پارکینگ. ماشین اونجاست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهشتادودو
سرش را به شدت تکان داد.
- نه اونجا نمیام.
اصرار نکردم.
- باشه. پس همین جا بمون تا برگردم.
به دیوار تکیه داد. به من اعتماد داشت؟
- شاداب؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاهم نکرد. بازویش را گرفتم.
- شاداب؟ من تو رو به هیچ کاري مجبور نمی کنم. الانم می خوام ببرمت جایی که گرم شی. باشه؟
زیر لب گفت:
- باشه.
- همین جا بمون تا برگردم. باشه؟
زانویش را بغل کرد و گفت:
- باشه.
حتی زمان فرارمان از کردستان هم این طور سرعت عمل به خرج نداده بودم. از داخل آپارتمان سوییچ ماشین دیاکو را برداشتم
و با چشم دنبالش گشتم. کنار ستون ایستاده بود و با دوستانش حرف می زد. صدایش زدم. پیش آمد و گفت:
- این چه سر و وضعیه؟ زیر بارون بودي؟
وقت توضیح دادن نداشتم، اما چگونه باید رفتنم را توجیه می کردم؟
- ببین. می دونم ناراحت میشی، اما یه کاري واسه من پیش اومده که باید برم.
اخم هایش در هم رفت.
- یعنی چی؟ چه کاري؟ مگه میشه تو همچین شبی منو تنها بذاري؟
نه. نمی شد، اما دیاکو دایی را داشت. زنش را داشت. دوستانش را داشت، ولی شاداب هیچ کس را نداشت. زبانم براي توجیه
کردن نمی چرخید. دایی ناجی ام شد. صدایش را از پشت سر شنیدم.
- دانیار تو که هنوز اینجایی. بجنب پسر. معطل نکن.
دیاکو بلند و عصبی گفت:
- یعنی چی؟ کجا بره؟ چی شده؟
دایی محکم و مقتدر گفت:
- تو برو دانیار. من واسه دیاکو توضیح میدم.
طی مدت عمرم هرگز دلم نخواسته بود دست کسی را ببوسم، اما قطعا یک روز بر دستان دایی ام بوسه می زدم. پیش شاداب
برگشتم. از جایش حتی یک سانت هم تکان نخورده بود. کمکش کردم سوار ماشین شود. بخاري را روشن کردم و روي آخرین
درجه گذاشتمش. انگشتانش، بینی اش، صورتش، همه از شدت سرما قرمز شده بودند.
- دستات رو بذار رو دریچه بخاري تا گرم شی.
مشتش هنوز بسته بود. آهسته گفت:
- پاهام یخ زده.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
خدایی بود که دندان هایم از شدت فشاري که به آن ها وارد می کردم خرد نمی شدند.
- الان می رسیم. یه کم تحمل کنی از شر این لباسا خلاص میشی.
حتی نپرسید کجا می رویم. خانه من از بیرون هم سردتر بود. پکیج را روشن کردم و گفتم:
- بیا اینجا.
پشت سرم آمد. به اتاق بردمش. از کمد یک دست گرمکن در آوردم و گفتم:
- حموم اونجاست. اینم حوله تمیز. برو دوش بگیر تا یخت آب شه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهشتادودو
سرش را به شدت تکان داد.
- نه اونجا نمیام.
اصرار نکردم.
- باشه. پس همین جا بمون تا برگردم.
به دیوار تکیه داد. به من اعتماد داشت؟
- شاداب؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاهم نکرد. بازویش را گرفتم.
- شاداب؟ من تو رو به هیچ کاري مجبور نمی کنم. الانم می خوام ببرمت جایی که گرم شی. باشه؟
زیر لب گفت:
- باشه.
- همین جا بمون تا برگردم. باشه؟
زانویش را بغل کرد و گفت:
- باشه.
حتی زمان فرارمان از کردستان هم این طور سرعت عمل به خرج نداده بودم. از داخل آپارتمان سوییچ ماشین دیاکو را برداشتم
و با چشم دنبالش گشتم. کنار ستون ایستاده بود و با دوستانش حرف می زد. صدایش زدم. پیش آمد و گفت:
- این چه سر و وضعیه؟ زیر بارون بودي؟
وقت توضیح دادن نداشتم، اما چگونه باید رفتنم را توجیه می کردم؟
- ببین. می دونم ناراحت میشی، اما یه کاري واسه من پیش اومده که باید برم.
اخم هایش در هم رفت.
- یعنی چی؟ چه کاري؟ مگه میشه تو همچین شبی منو تنها بذاري؟
نه. نمی شد، اما دیاکو دایی را داشت. زنش را داشت. دوستانش را داشت، ولی شاداب هیچ کس را نداشت. زبانم براي توجیه
کردن نمی چرخید. دایی ناجی ام شد. صدایش را از پشت سر شنیدم.
- دانیار تو که هنوز اینجایی. بجنب پسر. معطل نکن.
دیاکو بلند و عصبی گفت:
- یعنی چی؟ کجا بره؟ چی شده؟
دایی محکم و مقتدر گفت:
- تو برو دانیار. من واسه دیاکو توضیح میدم.
طی مدت عمرم هرگز دلم نخواسته بود دست کسی را ببوسم، اما قطعا یک روز بر دستان دایی ام بوسه می زدم. پیش شاداب
برگشتم. از جایش حتی یک سانت هم تکان نخورده بود. کمکش کردم سوار ماشین شود. بخاري را روشن کردم و روي آخرین
درجه گذاشتمش. انگشتانش، بینی اش، صورتش، همه از شدت سرما قرمز شده بودند.
- دستات رو بذار رو دریچه بخاري تا گرم شی.
مشتش هنوز بسته بود. آهسته گفت:
- پاهام یخ زده.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
خدایی بود که دندان هایم از شدت فشاري که به آن ها وارد می کردم خرد نمی شدند.
- الان می رسیم. یه کم تحمل کنی از شر این لباسا خلاص میشی.
حتی نپرسید کجا می رویم. خانه من از بیرون هم سردتر بود. پکیج را روشن کردم و گفتم:
- بیا اینجا.
پشت سرم آمد. به اتاق بردمش. از کمد یک دست گرمکن در آوردم و گفتم:
- حموم اونجاست. اینم حوله تمیز. برو دوش بگیر تا یخت آب شه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونود
دختر ابرویش را بالا برد. نگاهش به خودم را هم دوست نداشتم. تحقیرآمیز بود و معنی دار!
- مهندس نیایش؟ تا اونجایی که یادم میاد ایشون منشی سعید بودن. ارتقا گرفتن؟
کف دستانم عرق کرد، اما سرم را استوار و برافراشته نگه داشتم و به جاي دانیار خودم جواب دادم.
- از اون جایی که شما یادتون میاد خیلی زمان گذشته. من الان دانشجوي ارشد هیدرولیکم.
شاید اشتباه می کنم، اما احساس کردم دست دانیار براي لحظه کوتاهی شانه ام را فشرد. مهتا دستی به موهاي مش کرده و
بی قید و بندش کشید و گفت:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- آها.
و سمت دیگر دانیار نشست و زیرگوشش نجوا کرد. کمی عقب رفتم و چشم از آن ها گرفتم و با موبایلم مشغول شدم. برخلاف
چند دقیقه قبل گذشت زمان کند و ملال آور شده بود. به محض شنیدن شماره پرواز برخاستم و به دانیار گفتم:
- بریم؟
مهتا بلافاصله پرسید:
- شماره صندلیتون چنده؟
دانیار کیف لپ تاپش را برداشت و گفت:
- از تو خیلی دوره. فعلا.
تا زمانی که جاگیر نشدیم تنهایمان نگذاشت. به من و صندلی ام به چشم غاصب نگاه می کرد. وقتی رفت سوالی را که توي
گلویم گیر کرده بود پرسیدم.
- شما قبلا با هم کار کردین؟
کمربندش را بست و با خونسردي پاسخ داد:
- کار؟ نه. من با زنا کار نمی کنم.
کمی دست دست کردم و گفتم:
- ولی به نظر میاد خیلی وقته همدیگه رو می شناسین.
کارت ایمنی هواپیما را به دقت نگاه کرد و گفت:
- آره.
آخ! خدا لعنتت نکند دانیار با این جواب دادنت.
- آها. از طریق پدرش می شناسیش؟
دیدم که گوشه چشمش چین خورد، اما لبخندي روي لبش نبود. کارت را به محفظه اش برگرداند و گفت:
- نه.
دستم را مشت کردم. بیش از این پرسیدن جایز نبود. نفسش روي پوستم نشست.
- مهتا دوست دخترم بوده، به مدت طولانی.
احساس کردم هاله اي نامرئی قلبم را احاطه کرد و فشرد. از دهانم پرید:
- هنوزم هست؟
چشمانش قهوه ايِ قهوه اي بودند. درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
- فضولی کار خوبی نیست خانوم کوچولو.
خجالت کشیدم. لبم را گزیدم و سرم را پایین انداختم و در حالی که مقنعه ام را مرتب می کردم گفتم:
- ببخشید.
این بغض براي چه بود؟
شب و دیرهنگام بعد از یک راه طولانی و خسته کننده که مهتا به کامم زهرش کرده بود به سایت رسیدیم. دانیار چمدانم را
توي کانکس کوچک اما جمع و جور و مرتب گذاشت و گفت:
- کانکس بغلی مال منه. در رو قفل کن. هر صداي عجیب و غیر طبیعی هم شنیدي با مشت بکوب به دیوار یا جیغ بزن. من
سریع میام.
زشتی که به جاي خطوط آنتن روي گوشی ام خودنمایی می کرد نگاه کردم و گفتم: No Service به
- گوشیمم آنتن نمی ده.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- آره اینجا آنتن صفره. تا چند کیلومتر اون ور تر هیچ وسیله ارتباطی وجود نداره.
آه کشیدم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- گشنه نیستی؟
روي تخت نشستم و گفتم:
- نه. با همون ساندویچه سیر شدم.
کمی کمرش را به عقب خم کرد و خمیازه اي کشید و گفت:
- دستشویی چی؟ نمی خواي بري؟
اگر هم نیاز داشتم قطعا با او نمی رفتم.
- نه. مرسی.
گردنش را ماساژ داد و گفت:
- باشه. پس من میرم. فعلا هم بیدارم. اگه تنهایی حوصله ت سر رفت می تونی بیاي پیش من.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونود
دختر ابرویش را بالا برد. نگاهش به خودم را هم دوست نداشتم. تحقیرآمیز بود و معنی دار!
- مهندس نیایش؟ تا اونجایی که یادم میاد ایشون منشی سعید بودن. ارتقا گرفتن؟
کف دستانم عرق کرد، اما سرم را استوار و برافراشته نگه داشتم و به جاي دانیار خودم جواب دادم.
- از اون جایی که شما یادتون میاد خیلی زمان گذشته. من الان دانشجوي ارشد هیدرولیکم.
شاید اشتباه می کنم، اما احساس کردم دست دانیار براي لحظه کوتاهی شانه ام را فشرد. مهتا دستی به موهاي مش کرده و
بی قید و بندش کشید و گفت:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- آها.
و سمت دیگر دانیار نشست و زیرگوشش نجوا کرد. کمی عقب رفتم و چشم از آن ها گرفتم و با موبایلم مشغول شدم. برخلاف
چند دقیقه قبل گذشت زمان کند و ملال آور شده بود. به محض شنیدن شماره پرواز برخاستم و به دانیار گفتم:
- بریم؟
مهتا بلافاصله پرسید:
- شماره صندلیتون چنده؟
دانیار کیف لپ تاپش را برداشت و گفت:
- از تو خیلی دوره. فعلا.
تا زمانی که جاگیر نشدیم تنهایمان نگذاشت. به من و صندلی ام به چشم غاصب نگاه می کرد. وقتی رفت سوالی را که توي
گلویم گیر کرده بود پرسیدم.
- شما قبلا با هم کار کردین؟
کمربندش را بست و با خونسردي پاسخ داد:
- کار؟ نه. من با زنا کار نمی کنم.
کمی دست دست کردم و گفتم:
- ولی به نظر میاد خیلی وقته همدیگه رو می شناسین.
کارت ایمنی هواپیما را به دقت نگاه کرد و گفت:
- آره.
آخ! خدا لعنتت نکند دانیار با این جواب دادنت.
- آها. از طریق پدرش می شناسیش؟
دیدم که گوشه چشمش چین خورد، اما لبخندي روي لبش نبود. کارت را به محفظه اش برگرداند و گفت:
- نه.
دستم را مشت کردم. بیش از این پرسیدن جایز نبود. نفسش روي پوستم نشست.
- مهتا دوست دخترم بوده، به مدت طولانی.
احساس کردم هاله اي نامرئی قلبم را احاطه کرد و فشرد. از دهانم پرید:
- هنوزم هست؟
چشمانش قهوه ايِ قهوه اي بودند. درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
- فضولی کار خوبی نیست خانوم کوچولو.
خجالت کشیدم. لبم را گزیدم و سرم را پایین انداختم و در حالی که مقنعه ام را مرتب می کردم گفتم:
- ببخشید.
این بغض براي چه بود؟
شب و دیرهنگام بعد از یک راه طولانی و خسته کننده که مهتا به کامم زهرش کرده بود به سایت رسیدیم. دانیار چمدانم را
توي کانکس کوچک اما جمع و جور و مرتب گذاشت و گفت:
- کانکس بغلی مال منه. در رو قفل کن. هر صداي عجیب و غیر طبیعی هم شنیدي با مشت بکوب به دیوار یا جیغ بزن. من
سریع میام.
زشتی که به جاي خطوط آنتن روي گوشی ام خودنمایی می کرد نگاه کردم و گفتم: No Service به
- گوشیمم آنتن نمی ده.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- آره اینجا آنتن صفره. تا چند کیلومتر اون ور تر هیچ وسیله ارتباطی وجود نداره.
آه کشیدم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- گشنه نیستی؟
روي تخت نشستم و گفتم:
- نه. با همون ساندویچه سیر شدم.
کمی کمرش را به عقب خم کرد و خمیازه اي کشید و گفت:
- دستشویی چی؟ نمی خواي بري؟
اگر هم نیاز داشتم قطعا با او نمی رفتم.
- نه. مرسی.
گردنش را ماساژ داد و گفت:
- باشه. پس من میرم. فعلا هم بیدارم. اگه تنهایی حوصله ت سر رفت می تونی بیاي پیش من.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودویک
خم شدم و چمدانم را باز کردم. ملحفه هاي سفید و تمیز را درآوردم و به دستش دادم و گفتم:
- واسه تو هم ملافه آوردم. یکی رو بنداز رو تشکت، یکی رو هم بکش روت بعد از پتو استفاده کن.
دستی روي پارچه ها کشید و گفت:
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- باشه، اما اینجا این سوسول بازیا رو بر نمی داره ها.
دستانم را به کمر زدم و گفتم:
- سوسول بازي چیه؟ بهداشته بابا. راستی ...
پاکت آجیل را هم بیرون آوردم.
- اینم یه کم تنقلاته. می خواي کار کنی از اینا بخور که سرگرمت کنه.
خنده این بارش بلند بود.
- من همین کانکس بغلی ام مادر بزرگ. سربازي که نمی رم این همه بار و بندیل واسم بستی.
من حوصله خندیدن نداشتم. بی دلیل اخم هایم درهم بود.
- حال ندارم واسه چهار دونه پسته چادر چاقچور کنم و بیام بیرون.
کمی نزدیکم شد.
- واسه پسته نه، اما واسه چایی چرا. اون کتري رو ردیفش کن که بدجوري دلم می خواد.
دلم می خواست دراز بکشم. پاهایم درد می کرد، اما مگر جرات اعتراض داشتم؟
- باشه. آماده شه میارم واست.
سرش را تکان داد و رفت. پرده نصب شده مقابل پنجره کوچک را کشیدم و سریع مقنعه و جورابم را درآوردم و موهایم را باز
کردم. صندل هایم را پوشیدم. ملحفه ها را روي تشک انداختم. با اکراه پتو را برداشتم و پتوي مسافرتی خودم را درآوردم و
پهن کردم. با وسواس سینک رنگ و رو رفته را شستم و بعد به جان کتري و قوري افتادم. فندك گاز برقی را زدم و کتري را
رویش گذاشتم و دراز کشیدم. با نا امیدي دوباره گوشی ام را چک کردم، اما دریغ از حتی یک خط. احساس غربت داشتم. اولین
بار بود که از مادرم این همه دور می شدم. به دانیار که نمی توانستم بگویم، اما از همین حالا دلم تنگ شده بود براي مادر،
براي پدر، براي شادي، براي خانه، براي اتاقم. این حس دلتنگی با حضور مهتا بیشتر هم شده بود، چون دانیار را از من دور می
کرد. توجهش را می برد. می گفت دوست دخترش بوده. دوست دختر مهم تر از دوست معمولی نبود؟ بود دیگر. از مدت ها قبل
با هم در ارتباط بودند. خیلی قبل تر از من مهتا را می شناخت. طبیعی بود با او صمیمی تر باشد. اما من چه؟ من اینجا خیلی
تنها بودم. به جز او کسی را نمی شناختم. اینجا جایی نبود که بتوانم دانیار را با کسی تقسیم کنم.
آب جوش آمد. برخاستم و چاي دم کردم. لیوان هم به همراهم آورده بودم. هم براي خودم هم براي دانیار. شستمشان. سینی
پلاستیکی پشت شیر آب را برداشتم و لیوان ها را درونش گذاشتم و به جاي قند کمی شکلات توي ظرف ریختم. شالی روي
موهایم انداختم و اتاقک را ترك کردم. با احتیاط از دو پله کانکس دانیار بالا رفتم، اما تا خواستم در بزنم صداي مهتا را شنیدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستم خشک شد و گوش هایم تیز. کمی گردنم را کشیدم و از گوشه پنجره داخل را پاییدم. دانیار ایستاده بود و مهتا نشسته.
بی حجاب و البته زیبا! دستم کمی لرزید و چاي توي سینی ریخت. آنجا ماندنم درست نبود. حق جاسوسی نداشتم. راه آمده را
برگشتم. سینی را توي اتاقک خودم گذاشتم و به سمت سد رفتم. می دانستم اگر دانیار بفهمد کارم تمام است، اما واقعا دلم
گرفته بود، مادرم را می خواست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودویک
خم شدم و چمدانم را باز کردم. ملحفه هاي سفید و تمیز را درآوردم و به دستش دادم و گفتم:
- واسه تو هم ملافه آوردم. یکی رو بنداز رو تشکت، یکی رو هم بکش روت بعد از پتو استفاده کن.
دستی روي پارچه ها کشید و گفت:
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- باشه، اما اینجا این سوسول بازیا رو بر نمی داره ها.
دستانم را به کمر زدم و گفتم:
- سوسول بازي چیه؟ بهداشته بابا. راستی ...
پاکت آجیل را هم بیرون آوردم.
- اینم یه کم تنقلاته. می خواي کار کنی از اینا بخور که سرگرمت کنه.
خنده این بارش بلند بود.
- من همین کانکس بغلی ام مادر بزرگ. سربازي که نمی رم این همه بار و بندیل واسم بستی.
من حوصله خندیدن نداشتم. بی دلیل اخم هایم درهم بود.
- حال ندارم واسه چهار دونه پسته چادر چاقچور کنم و بیام بیرون.
کمی نزدیکم شد.
- واسه پسته نه، اما واسه چایی چرا. اون کتري رو ردیفش کن که بدجوري دلم می خواد.
دلم می خواست دراز بکشم. پاهایم درد می کرد، اما مگر جرات اعتراض داشتم؟
- باشه. آماده شه میارم واست.
سرش را تکان داد و رفت. پرده نصب شده مقابل پنجره کوچک را کشیدم و سریع مقنعه و جورابم را درآوردم و موهایم را باز
کردم. صندل هایم را پوشیدم. ملحفه ها را روي تشک انداختم. با اکراه پتو را برداشتم و پتوي مسافرتی خودم را درآوردم و
پهن کردم. با وسواس سینک رنگ و رو رفته را شستم و بعد به جان کتري و قوري افتادم. فندك گاز برقی را زدم و کتري را
رویش گذاشتم و دراز کشیدم. با نا امیدي دوباره گوشی ام را چک کردم، اما دریغ از حتی یک خط. احساس غربت داشتم. اولین
بار بود که از مادرم این همه دور می شدم. به دانیار که نمی توانستم بگویم، اما از همین حالا دلم تنگ شده بود براي مادر،
براي پدر، براي شادي، براي خانه، براي اتاقم. این حس دلتنگی با حضور مهتا بیشتر هم شده بود، چون دانیار را از من دور می
کرد. توجهش را می برد. می گفت دوست دخترش بوده. دوست دختر مهم تر از دوست معمولی نبود؟ بود دیگر. از مدت ها قبل
با هم در ارتباط بودند. خیلی قبل تر از من مهتا را می شناخت. طبیعی بود با او صمیمی تر باشد. اما من چه؟ من اینجا خیلی
تنها بودم. به جز او کسی را نمی شناختم. اینجا جایی نبود که بتوانم دانیار را با کسی تقسیم کنم.
آب جوش آمد. برخاستم و چاي دم کردم. لیوان هم به همراهم آورده بودم. هم براي خودم هم براي دانیار. شستمشان. سینی
پلاستیکی پشت شیر آب را برداشتم و لیوان ها را درونش گذاشتم و به جاي قند کمی شکلات توي ظرف ریختم. شالی روي
موهایم انداختم و اتاقک را ترك کردم. با احتیاط از دو پله کانکس دانیار بالا رفتم، اما تا خواستم در بزنم صداي مهتا را شنیدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستم خشک شد و گوش هایم تیز. کمی گردنم را کشیدم و از گوشه پنجره داخل را پاییدم. دانیار ایستاده بود و مهتا نشسته.
بی حجاب و البته زیبا! دستم کمی لرزید و چاي توي سینی ریخت. آنجا ماندنم درست نبود. حق جاسوسی نداشتم. راه آمده را
برگشتم. سینی را توي اتاقک خودم گذاشتم و به سمت سد رفتم. می دانستم اگر دانیار بفهمد کارم تمام است، اما واقعا دلم
گرفته بود، مادرم را می خواست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودودو
چهره شب سد وحشتناك بود. یک غول بی شاخ و دم با صداي خشمناك آب پر قدرتی که به شکل ترسناکی خودش را به در
و دیوار می کوبید. با وجود گرمسیر بودن منطقه باد خنکی می وزید. مچاله شدم و فکر کردم که اگر گذر نااهلی به این اطراف
بخورد چه بلایی به سرم می آید. پشیمان شدم. خواستم بلند شوم که سایه اي را پشت سرم دیدم. قبل از این که داد بزنم
دانیار را شناختم. توي آن هراس و تاریکی برق چشمان عصبی او را کم داشتم. برخلاف نگاهش صدایش آرام بود.
- اینجا چه غلطی می کنی؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
این شکل حرف زدن یک سوراخ موش می طلبید.
- چیزه ... اومدم یه هوایی بخورم.
- تو خیلی بیجا کردي.
با بهت نگاهش کردم. اولین بار بود با من این طوري حرف می زد. صدایش اوج گرفت.
- مگه بچه اي که باید هر چیزي رو واست صد بار توضیح بدم؟ عقلت نمی رسه؟ شعورت نمی کشه؟ نمی فهمی وقتی میگم
اینجا امنیت نداره؟
حتی نتوانستم بلند شوم. خاك زیر پایم را چنگ زدم.
- اگه به جاي من یکی دیگه پشت سرت ظاهر شده بود می خواستی چی کار کنی؟ ها؟ حتما باید یه بلایی سرت بیاد تا
هشدارام رو جدي بگیري؟
زبانم در اختیارم نبود.
- آخه ... حوصله م سر رفته بود.
احساس کردم فریادش پایه هاي سد را لرزاند.
- شهربازي که نیومدي خانوم. حوصله ت سر میره بشین نقاشی بکشی. چه می دونم با لپ تاپت فیلم ببین. تازه هنوز شب
اوله. مگه من همه اینا رو بهت نگفته بودم؟ مگه باهات اتمام حجت نکردم؟ این جوري می خواستی پشیمونم نکنی؟
قلبم توي گلویم شکست. دلتنگی و افسردگی و احساس تنهایی بی کسی اشکم را سرازیر کرد.
- ببخشید. دیگه تکرار نمی شه.
حتی عذرخواهی مظلومانه ام هم آرامش نکرد.
- اگه از پنجره ندیده بودمت، اگه دنبالت نیومده بودم، اگه نمی دونستم کجایی، می دونی چه بلایی به سرم می اومد؟ می
دونی؟
می دانستم داد و بیدادش از نگرانی است، از احساس مسئولیت است، اما من از صداي بلند بیزار بودم. می ترسیدم. با پشت
دست اشکم را زدودم و تکرار کردم.
- ببخشید.
کف دستش را روي تمام صورتش کشید و نشست و بعد از چند نفس عمیق گفت:
- روي همین تپه من مردایی رو دیدم که با همدیگه ور میرن. منظورم رو متوجه میشی؟ مرد با مرد! خیلی از اینایی که اینجان
تبعیدین. اون قدر بد و به درد نخور بودن که فرستادنشون اینجا بلکه آدم بشن. تو خیلی از کانکسا بساط مشروب و تریاك و
هزار کوفت و زهرمار دیگه هم برپاست. اینجا هم نزدیک سرویس بهداشتیشونه. کافیه چشمشون به تو بیفته. می دونی چی
میشه؟
نفسش تند و کلافه شد.
- می دونی چی میشه یا اینو هم باید واست تشریح کنم؟
اشک هایم از گوشه لب هایم نفوذ می کرد و به دهانم طعم شوري می بخشید. نگاهش کردم و گفتم:
- ببخشید.
به صورت خیسم خیره شد و پوفی کرد و گفت:
- خیلی خب. اشکاتو پاك کن.
دلم مادرم را می خواست، نه این دانیار میرغضب را.
- من اگه چیزي میگم به خاطر خودته. ممکنه دو سال اینجا باشی و هیچ اتفاقی نیفته. ممکنم هست ...
پر شالم را گرفت و کشید:
- هی دختره بسه دیگه. گریه نکن. تموم شد. منو ببین. دیگه عصبانی نیستم. اصلا وایسا ببینم. مگه قرار نبود واسه من چاي
بیاري؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
هنوز گوشه هاي لبم از شدت بغض به پایین متمایل می شد.
- آوردم، اما مهمون داشتی برگشتم.
دوباره شال را کشید. براي این که از سرم نیفتد گرفتمش و خودم هم به سمتش کشیده شدم.
- مهمون کدوم خریه؟ تو چاي آوردي و به خاطر مهتا به من ندادیش؟
دماغم را بالا کشیدم.
- نخواستم مزاحم بشم.
- شاداب؟
شال را از دستش بیرون کشیدم و کمی فاصله گرفتم.
- تو از چیزي ناراحتی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودودو
چهره شب سد وحشتناك بود. یک غول بی شاخ و دم با صداي خشمناك آب پر قدرتی که به شکل ترسناکی خودش را به در
و دیوار می کوبید. با وجود گرمسیر بودن منطقه باد خنکی می وزید. مچاله شدم و فکر کردم که اگر گذر نااهلی به این اطراف
بخورد چه بلایی به سرم می آید. پشیمان شدم. خواستم بلند شوم که سایه اي را پشت سرم دیدم. قبل از این که داد بزنم
دانیار را شناختم. توي آن هراس و تاریکی برق چشمان عصبی او را کم داشتم. برخلاف نگاهش صدایش آرام بود.
- اینجا چه غلطی می کنی؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
این شکل حرف زدن یک سوراخ موش می طلبید.
- چیزه ... اومدم یه هوایی بخورم.
- تو خیلی بیجا کردي.
با بهت نگاهش کردم. اولین بار بود با من این طوري حرف می زد. صدایش اوج گرفت.
- مگه بچه اي که باید هر چیزي رو واست صد بار توضیح بدم؟ عقلت نمی رسه؟ شعورت نمی کشه؟ نمی فهمی وقتی میگم
اینجا امنیت نداره؟
حتی نتوانستم بلند شوم. خاك زیر پایم را چنگ زدم.
- اگه به جاي من یکی دیگه پشت سرت ظاهر شده بود می خواستی چی کار کنی؟ ها؟ حتما باید یه بلایی سرت بیاد تا
هشدارام رو جدي بگیري؟
زبانم در اختیارم نبود.
- آخه ... حوصله م سر رفته بود.
احساس کردم فریادش پایه هاي سد را لرزاند.
- شهربازي که نیومدي خانوم. حوصله ت سر میره بشین نقاشی بکشی. چه می دونم با لپ تاپت فیلم ببین. تازه هنوز شب
اوله. مگه من همه اینا رو بهت نگفته بودم؟ مگه باهات اتمام حجت نکردم؟ این جوري می خواستی پشیمونم نکنی؟
قلبم توي گلویم شکست. دلتنگی و افسردگی و احساس تنهایی بی کسی اشکم را سرازیر کرد.
- ببخشید. دیگه تکرار نمی شه.
حتی عذرخواهی مظلومانه ام هم آرامش نکرد.
- اگه از پنجره ندیده بودمت، اگه دنبالت نیومده بودم، اگه نمی دونستم کجایی، می دونی چه بلایی به سرم می اومد؟ می
دونی؟
می دانستم داد و بیدادش از نگرانی است، از احساس مسئولیت است، اما من از صداي بلند بیزار بودم. می ترسیدم. با پشت
دست اشکم را زدودم و تکرار کردم.
- ببخشید.
کف دستش را روي تمام صورتش کشید و نشست و بعد از چند نفس عمیق گفت:
- روي همین تپه من مردایی رو دیدم که با همدیگه ور میرن. منظورم رو متوجه میشی؟ مرد با مرد! خیلی از اینایی که اینجان
تبعیدین. اون قدر بد و به درد نخور بودن که فرستادنشون اینجا بلکه آدم بشن. تو خیلی از کانکسا بساط مشروب و تریاك و
هزار کوفت و زهرمار دیگه هم برپاست. اینجا هم نزدیک سرویس بهداشتیشونه. کافیه چشمشون به تو بیفته. می دونی چی
میشه؟
نفسش تند و کلافه شد.
- می دونی چی میشه یا اینو هم باید واست تشریح کنم؟
اشک هایم از گوشه لب هایم نفوذ می کرد و به دهانم طعم شوري می بخشید. نگاهش کردم و گفتم:
- ببخشید.
به صورت خیسم خیره شد و پوفی کرد و گفت:
- خیلی خب. اشکاتو پاك کن.
دلم مادرم را می خواست، نه این دانیار میرغضب را.
- من اگه چیزي میگم به خاطر خودته. ممکنه دو سال اینجا باشی و هیچ اتفاقی نیفته. ممکنم هست ...
پر شالم را گرفت و کشید:
- هی دختره بسه دیگه. گریه نکن. تموم شد. منو ببین. دیگه عصبانی نیستم. اصلا وایسا ببینم. مگه قرار نبود واسه من چاي
بیاري؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
هنوز گوشه هاي لبم از شدت بغض به پایین متمایل می شد.
- آوردم، اما مهمون داشتی برگشتم.
دوباره شال را کشید. براي این که از سرم نیفتد گرفتمش و خودم هم به سمتش کشیده شدم.
- مهمون کدوم خریه؟ تو چاي آوردي و به خاطر مهتا به من ندادیش؟
دماغم را بالا کشیدم.
- نخواستم مزاحم بشم.
- شاداب؟
شال را از دستش بیرون کشیدم و کمی فاصله گرفتم.
- تو از چیزي ناراحتی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودوسه
ناراحت بودم، خیلی زیاد. دروغ نگفتم، اما همه راست را هم به زبان نیاوردم.
- دلم واسه خونه تنگ شده.
انتظار داشتم بخندد، اما نخندید. نگاهش عجیب و مچ گیرانه بود.
- فقط همین؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
خودش یادم داده بود که روراست باشم و صادق. گفته بود هیچ چیز ارزش دروغ گفتن و بی ارزش شدن خودم را ندارد.
- نه! فقط همین نیست.
- پس چیه؟
من با دانیار هیچ راز مگویی نداشتم. کم جان نفس کشیدم و گفتم:
- از فکر کردن به روزي که ازدواج کنی و بري غصه م میشه.
زد زیر خنده.
- چی؟
دلخور نگاهش کردم. یعنی از عمق وابستگی من به خودش خبر نداشت؟
- نخند جدي میگم.
- یعنی تو از غصه روزي که من ازدواج کنم و برم سر به بیابون گذاشتی؟
صادقانه سرم را بالا و پایین کردم.
- زده به سرت نصفه شبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- حالا کی خواسته زن بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- بالاخره که این اتفاق میفته.
انگار موضوع برایش جالب شد.
- خب بیفته. تو از چیش ناراحتی؟
یعنی براي او دور شدن از من مهم نبود؟
- از این که دیگه نمی تونم ببینمت، از این که اگه نزدیکت بشم زنت چشمامو در میاره. از این که تو هم مثل تبسم سرت گرم
زندگیت میشه و منو فراموش می کنی. از این که تو تنها دوست من هستی و ...
اگر یک سانتی متر جلوتر می آمد دماغش به دماغ من می خورد.
- خب؟ بقیه ش؟
رویم را برگرداندم و گفتم:
- همین دیگه.
- یعنی واسه عروسی منم میاي رو به روي خونه و یه گوشه می شینی و گریه می کنی؟
از این که خودش را با دیاکو مقایسه کرده بود بدم آمد. من رفتن دیاکو را با وجود او تاب آوردم، اما رفتن او تحمل نمی کردم.
دیاکو فقط عشق بود، اما دانیار تمام ابعاد زندگی ام بود.
- خیلی بدجنسی. دارم جدي حرف می زنم. یعنی اگه من شوهر کنم تو غصه نمی خوري؟
قیافه متفکري به خودش گرفت و گفت:
- نه. غصه نمی خورم.
غصه ام شد. چشمک زد و ادامه داد:
- شوهرت رو می خورم.
از شیطنت کلام و نگاهش تمام دلتنگی هایم فراموشم شد و از تصور حرفی که زده بود خنده ام گرفت. چند ثانیه به تماشاي
خنده هایم نشست و بعد گفت:
- پاشو بریم. چایی که بهمون ندادي حداقل کپه مرگمونو بذاریم. صبح باید زود بیدار شیم.
تا کنار کانکس شانه به شانه رفتیم. موقع خداحافظی گفت:
- نمی ترسی که؟ می خواي بیاي پیش من بخوابی؟
هواي خنک را به انتهایی ترین نقاط ریه ام فرستادم و گفتم:
- نه. نمی ترسم. اگه ترسیدم مشت می زنم.
لبخندي زد و گفت:
- باشه. چیزي لازم داشتی خبرم کن. خودت راه نیفتی تو سایت.
من اگر می مردم هم محال بود بی اطلاع او جایی بروم. دیگر طاقت فریادهایش را نداشتم. دستم را روي چشمم گذاشتم و
گفتم:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چشم پسرم.
- آفرین. حالا دیگه برو. شب بخیر.
رفتم. صدایش را از پشت سرم شنیدم.
- قفل در یادت نره.
در را قفل کردم و روي تخت نشستم و فکر کردم "یعنی پیشنهاد خوابیدن در کانکسش را به مهتا هم می دهد؟"
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودوسه
ناراحت بودم، خیلی زیاد. دروغ نگفتم، اما همه راست را هم به زبان نیاوردم.
- دلم واسه خونه تنگ شده.
انتظار داشتم بخندد، اما نخندید. نگاهش عجیب و مچ گیرانه بود.
- فقط همین؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
خودش یادم داده بود که روراست باشم و صادق. گفته بود هیچ چیز ارزش دروغ گفتن و بی ارزش شدن خودم را ندارد.
- نه! فقط همین نیست.
- پس چیه؟
من با دانیار هیچ راز مگویی نداشتم. کم جان نفس کشیدم و گفتم:
- از فکر کردن به روزي که ازدواج کنی و بري غصه م میشه.
زد زیر خنده.
- چی؟
دلخور نگاهش کردم. یعنی از عمق وابستگی من به خودش خبر نداشت؟
- نخند جدي میگم.
- یعنی تو از غصه روزي که من ازدواج کنم و برم سر به بیابون گذاشتی؟
صادقانه سرم را بالا و پایین کردم.
- زده به سرت نصفه شبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- حالا کی خواسته زن بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- بالاخره که این اتفاق میفته.
انگار موضوع برایش جالب شد.
- خب بیفته. تو از چیش ناراحتی؟
یعنی براي او دور شدن از من مهم نبود؟
- از این که دیگه نمی تونم ببینمت، از این که اگه نزدیکت بشم زنت چشمامو در میاره. از این که تو هم مثل تبسم سرت گرم
زندگیت میشه و منو فراموش می کنی. از این که تو تنها دوست من هستی و ...
اگر یک سانتی متر جلوتر می آمد دماغش به دماغ من می خورد.
- خب؟ بقیه ش؟
رویم را برگرداندم و گفتم:
- همین دیگه.
- یعنی واسه عروسی منم میاي رو به روي خونه و یه گوشه می شینی و گریه می کنی؟
از این که خودش را با دیاکو مقایسه کرده بود بدم آمد. من رفتن دیاکو را با وجود او تاب آوردم، اما رفتن او تحمل نمی کردم.
دیاکو فقط عشق بود، اما دانیار تمام ابعاد زندگی ام بود.
- خیلی بدجنسی. دارم جدي حرف می زنم. یعنی اگه من شوهر کنم تو غصه نمی خوري؟
قیافه متفکري به خودش گرفت و گفت:
- نه. غصه نمی خورم.
غصه ام شد. چشمک زد و ادامه داد:
- شوهرت رو می خورم.
از شیطنت کلام و نگاهش تمام دلتنگی هایم فراموشم شد و از تصور حرفی که زده بود خنده ام گرفت. چند ثانیه به تماشاي
خنده هایم نشست و بعد گفت:
- پاشو بریم. چایی که بهمون ندادي حداقل کپه مرگمونو بذاریم. صبح باید زود بیدار شیم.
تا کنار کانکس شانه به شانه رفتیم. موقع خداحافظی گفت:
- نمی ترسی که؟ می خواي بیاي پیش من بخوابی؟
هواي خنک را به انتهایی ترین نقاط ریه ام فرستادم و گفتم:
- نه. نمی ترسم. اگه ترسیدم مشت می زنم.
لبخندي زد و گفت:
- باشه. چیزي لازم داشتی خبرم کن. خودت راه نیفتی تو سایت.
من اگر می مردم هم محال بود بی اطلاع او جایی بروم. دیگر طاقت فریادهایش را نداشتم. دستم را روي چشمم گذاشتم و
گفتم:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چشم پسرم.
- آفرین. حالا دیگه برو. شب بخیر.
رفتم. صدایش را از پشت سرم شنیدم.
- قفل در یادت نره.
در را قفل کردم و روي تخت نشستم و فکر کردم "یعنی پیشنهاد خوابیدن در کانکسش را به مهتا هم می دهد؟"
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025