🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادونه
امروز همه چیز تمام می شود. امروز اگر شب شود و این شب اگر صبح شود و اگر این من، این شاداب تمام نشود، آن وقت
همه چیز تمام می شود. امروز اسطوره من حمام دامادي می کند. قامت مردانه اش پذیراي خوش دوخت ترین کت و شلوارها
می شود و دستان بزرگ و قوي اش را حلقه اي از جنس تعهد در بر می گیرد. امروز که دیاکوي من، مرد من، اسطوره من بله
را به عاقد بگوید، میم مالکیت من پاك می شود و شاداب بی قهرمان می شود، بی اسطوره می شود. امشب، سند آغوشی که
نهایت آرزوي من، کعبه آمال من، مدینه آرزوهاي من بود، به نام زنی دیگر زده می شود و من ...
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
امروز اسطوره می میرد و مردي متولد می شود به نام دیاکو حاتمی. یک مرد مثل همان هایی که هر روز توي خیابان از کنار
من عبور می کنند. امروز اسطوره می میرد. مثل تمامی اسطوره هایی که مردند و فقط یادي از نامشان به جا مانده. امروز من با
دست خودم اسطوره ام را توي گورستان قلبم دفن می کنم و دیاکو حاتمی را به زنش، به محرمش، به همسرش می سپارم. نه
این که حسادت کنم، نه، فقط سوختن چیزي را توي دلم حس می کنم. انگار قلبم میان سینه ام می سوزد. نه این که حسادت
کنم، این سوزش از حسادت نیست، از بی اسطوره شدن است. از بی آرزو شدن است. از بی عشق شدن است.
راننده گفت:
- خانوم رسیدیم. همین جاست؟
نگاه کردم. درست بود. پاهایم سر بودند، کرخت، بی حس، اما ایستادند و مطیع و بی حرف به مسلخ رفتند. من هم کفش هاي
خیسم را همراهی کردم و رفتم. قرار نبود اینجا باشم. فرار کرده بودم که اینجا نباشم، اما همیشه مسلخ قربانی اش را فرا می
خواند. باران بود یا من از اشک این چنین خیس بودم؟ پشت دیوار ورودي یک برج سنگر گرفتم و زل زدم به خانه اي که ...
چقدر منتظر شدم؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نمی دانم! اما آن قدر بود که دیگر وزنم را تحمل نداشتم. صداي موزیک از
ساختمان رو به رو هر لحظه بلندتر می شد و چشم و گوش من هر لحظه حساس تر و دقیق تر. آن قدر حساس و دقیق که
صداي بوق هاي ماشین عروس را از چند خیابان بالاتر تشخیص دادم. دستم را به لبه دیوار گرفتم تا خوب ببینم.
و دیدم یک ماشین سیاه گلکاري شده با گل هاي سرخ و سفید.
و دیدم که ایستاد.
و دیدم که راننده پیاده شد.
و دیدم که در را باز کرد.
و دیدم مردي پیاده شد.
و دیدم که می خندید.
و دیدم که فیلمبردار جلو دوید.
و دیدم که دسته گل عروس را گرفت و ماشین را دور زد.
و دیدم که با همان لبخند معروفش در را براي عروسش باز کرد.
و دیدم که خم شد و به عروس براي پیاده شدن کمک کرد.
و دیدم که عروس بازویش را محکم گرفت.
و دیدم گوسفند آوردند.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و دیدم که عروس صورتش را توي سینه داماد پنهان کرد تا خون نبیند.
و دیدم که داماد کمر عروس را نوازش کرد.
و دیدم که با هم از روي خون گذشتند.
و دیدم که وارد آپارتمان شدند.
و دیدم ...
که دیگر هیچ چیز نمی بینم.
- هرچی آرزوي خوبه مال تو!
تمام شد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادونه
امروز همه چیز تمام می شود. امروز اگر شب شود و این شب اگر صبح شود و اگر این من، این شاداب تمام نشود، آن وقت
همه چیز تمام می شود. امروز اسطوره من حمام دامادي می کند. قامت مردانه اش پذیراي خوش دوخت ترین کت و شلوارها
می شود و دستان بزرگ و قوي اش را حلقه اي از جنس تعهد در بر می گیرد. امروز که دیاکوي من، مرد من، اسطوره من بله
را به عاقد بگوید، میم مالکیت من پاك می شود و شاداب بی قهرمان می شود، بی اسطوره می شود. امشب، سند آغوشی که
نهایت آرزوي من، کعبه آمال من، مدینه آرزوهاي من بود، به نام زنی دیگر زده می شود و من ...
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
امروز اسطوره می میرد و مردي متولد می شود به نام دیاکو حاتمی. یک مرد مثل همان هایی که هر روز توي خیابان از کنار
من عبور می کنند. امروز اسطوره می میرد. مثل تمامی اسطوره هایی که مردند و فقط یادي از نامشان به جا مانده. امروز من با
دست خودم اسطوره ام را توي گورستان قلبم دفن می کنم و دیاکو حاتمی را به زنش، به محرمش، به همسرش می سپارم. نه
این که حسادت کنم، نه، فقط سوختن چیزي را توي دلم حس می کنم. انگار قلبم میان سینه ام می سوزد. نه این که حسادت
کنم، این سوزش از حسادت نیست، از بی اسطوره شدن است. از بی آرزو شدن است. از بی عشق شدن است.
راننده گفت:
- خانوم رسیدیم. همین جاست؟
نگاه کردم. درست بود. پاهایم سر بودند، کرخت، بی حس، اما ایستادند و مطیع و بی حرف به مسلخ رفتند. من هم کفش هاي
خیسم را همراهی کردم و رفتم. قرار نبود اینجا باشم. فرار کرده بودم که اینجا نباشم، اما همیشه مسلخ قربانی اش را فرا می
خواند. باران بود یا من از اشک این چنین خیس بودم؟ پشت دیوار ورودي یک برج سنگر گرفتم و زل زدم به خانه اي که ...
چقدر منتظر شدم؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نمی دانم! اما آن قدر بود که دیگر وزنم را تحمل نداشتم. صداي موزیک از
ساختمان رو به رو هر لحظه بلندتر می شد و چشم و گوش من هر لحظه حساس تر و دقیق تر. آن قدر حساس و دقیق که
صداي بوق هاي ماشین عروس را از چند خیابان بالاتر تشخیص دادم. دستم را به لبه دیوار گرفتم تا خوب ببینم.
و دیدم یک ماشین سیاه گلکاري شده با گل هاي سرخ و سفید.
و دیدم که ایستاد.
و دیدم که راننده پیاده شد.
و دیدم که در را باز کرد.
و دیدم مردي پیاده شد.
و دیدم که می خندید.
و دیدم که فیلمبردار جلو دوید.
و دیدم که دسته گل عروس را گرفت و ماشین را دور زد.
و دیدم که با همان لبخند معروفش در را براي عروسش باز کرد.
و دیدم که خم شد و به عروس براي پیاده شدن کمک کرد.
و دیدم که عروس بازویش را محکم گرفت.
و دیدم گوسفند آوردند.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و دیدم که عروس صورتش را توي سینه داماد پنهان کرد تا خون نبیند.
و دیدم که داماد کمر عروس را نوازش کرد.
و دیدم که با هم از روي خون گذشتند.
و دیدم که وارد آپارتمان شدند.
و دیدم ...
که دیگر هیچ چیز نمی بینم.
- هرچی آرزوي خوبه مال تو!
تمام شد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهفتادونه
بعد با ارامش شروع به در اوردم لباسش كرددوباره روي تخت
دراز كشيدم با خنده گفتم:
_اگه خوابيدم چي؟
خوذشو بهم رسوند دوتا دستشو دو طرفم روي تخت گزاشت
روم خيمه زد
تو تاريكي اتاق ليسي به لاله ي گوشم زد گف ت:
_با وجود اين سالار خسته دلت مياد بخوابي.
اين بار ديگه قهقه ي بلندي سر دادم گفتم:
_حالا سالار خسته چرا؟!
_چون از ظهري همش لحظه شماري ميكرد شب بشه..
دستامو روي قفسه ي سينش گزاشتم به طرف كنارم هلش
دادم روي تخت دراز كشد دستاشو از هم باز كرد
رو ي شكمش نشستم گفتم:
_چطوره يه ماساژش بدم خستگيش در بره؟!
_اووف عالي ميشه اگه اين كارو كني
تا صبح دعات ميكن ه
دستي روي قفسه ي سينش كشيدم و شروع به پايين رفتن
كردم با ر سيدن به نافش كمي تعلل كردم و انگشتمو دايره وار
دور نافش كشيدم..
دستامو دو طرف شلوارش گزاشتم و از پاش درش اوردم
پاهاشو از هم باز كرد بين پاش نشستم
به الت سيخ شده از شهوتش دستي كشيدم حتي قرمزيه
سرشو توي تاريكيه اتاقم ميتونسم ببينم دستي بهش كشيدم
گفتم:
_چرا انقدر قرمز شده...
تو ي گلو خنديد گفت:
_از فرط دوريه يار
اشك ريخته چشماش قرمز شده
بي مزه ايي زير لب گفتم براي هر سوالي يه جواب خنده دار
داشت اين مرد..
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرمو بين پاهاش بردم ليسي به كلاهك بزرگ التش زدم
وقتي قشنگ با ليس زدم خيسش كرد م
تمومشو توي دهنم كردم و شروع به مك زدن و اروم اروم جلو
عقب كردنش داخل دهنم كرد م...
كم كم صداي ناله ي دامون داشت بلند ميشد...وقتي اينجوري
ميتونستم از خود بي خودش كنم لذت ميبردم...
مرد ي مغروري كه روزي ميترسيدم حتي بهش نگاه كنم الان
اينجور بي قرارم بود و داشت زير دستم ناله ميكرد!...
با نشستن دست دامون روي سرم از فكر بيرون اومدم توجهمو
دادم سمتش
چند بار محكم سرمو به خودش فشار داد
وقتي قشنگ بي قرارش كردم سرمو ازش جدا كرد روي
زانوهام ايستادم و با ارامش يكي يكي شروع به در اوردن لباسام
كردم..
دامون بدون اينكه حتي پلك بزنه خيره ي حركاتم بود لخت
لخت رو به روش ايستادم كه دستاشو ازهم باز كرد گفت:
_بيا اينجا جوجه ي سك*سيه من...
روش دراز كشيدم و خودمو ب ين دستاش جا دادم محكم فشارم
داد و گفت :
_اوووف چقدر داغه تنت دختر...
تن خودش مثل كوره ي اجر پذي بود انقدر حرارت و گرما
داشت با اين حال گرماي تن من براش لذت بخش بو د!
شرو ع به بوسيدن زير گلوش و لاله ي گوشش كردم گفتم:
سرشو به عقب كشيد و دستاش روي باسنم نشست صربه ي
محكمي بهش زد و توي مشتش لمبره هاي باسنمو فشار داد
و گفت:
_امشب بايد از عقب بهم بدي هيلدا..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهفتادونه
بعد با ارامش شروع به در اوردم لباسش كرددوباره روي تخت
دراز كشيدم با خنده گفتم:
_اگه خوابيدم چي؟
خوذشو بهم رسوند دوتا دستشو دو طرفم روي تخت گزاشت
روم خيمه زد
تو تاريكي اتاق ليسي به لاله ي گوشم زد گف ت:
_با وجود اين سالار خسته دلت مياد بخوابي.
اين بار ديگه قهقه ي بلندي سر دادم گفتم:
_حالا سالار خسته چرا؟!
_چون از ظهري همش لحظه شماري ميكرد شب بشه..
دستامو روي قفسه ي سينش گزاشتم به طرف كنارم هلش
دادم روي تخت دراز كشد دستاشو از هم باز كرد
رو ي شكمش نشستم گفتم:
_چطوره يه ماساژش بدم خستگيش در بره؟!
_اووف عالي ميشه اگه اين كارو كني
تا صبح دعات ميكن ه
دستي روي قفسه ي سينش كشيدم و شروع به پايين رفتن
كردم با ر سيدن به نافش كمي تعلل كردم و انگشتمو دايره وار
دور نافش كشيدم..
دستامو دو طرف شلوارش گزاشتم و از پاش درش اوردم
پاهاشو از هم باز كرد بين پاش نشستم
به الت سيخ شده از شهوتش دستي كشيدم حتي قرمزيه
سرشو توي تاريكيه اتاقم ميتونسم ببينم دستي بهش كشيدم
گفتم:
_چرا انقدر قرمز شده...
تو ي گلو خنديد گفت:
_از فرط دوريه يار
اشك ريخته چشماش قرمز شده
بي مزه ايي زير لب گفتم براي هر سوالي يه جواب خنده دار
داشت اين مرد..
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرمو بين پاهاش بردم ليسي به كلاهك بزرگ التش زدم
وقتي قشنگ با ليس زدم خيسش كرد م
تمومشو توي دهنم كردم و شروع به مك زدن و اروم اروم جلو
عقب كردنش داخل دهنم كرد م...
كم كم صداي ناله ي دامون داشت بلند ميشد...وقتي اينجوري
ميتونستم از خود بي خودش كنم لذت ميبردم...
مرد ي مغروري كه روزي ميترسيدم حتي بهش نگاه كنم الان
اينجور بي قرارم بود و داشت زير دستم ناله ميكرد!...
با نشستن دست دامون روي سرم از فكر بيرون اومدم توجهمو
دادم سمتش
چند بار محكم سرمو به خودش فشار داد
وقتي قشنگ بي قرارش كردم سرمو ازش جدا كرد روي
زانوهام ايستادم و با ارامش يكي يكي شروع به در اوردن لباسام
كردم..
دامون بدون اينكه حتي پلك بزنه خيره ي حركاتم بود لخت
لخت رو به روش ايستادم كه دستاشو ازهم باز كرد گفت:
_بيا اينجا جوجه ي سك*سيه من...
روش دراز كشيدم و خودمو ب ين دستاش جا دادم محكم فشارم
داد و گفت :
_اوووف چقدر داغه تنت دختر...
تن خودش مثل كوره ي اجر پذي بود انقدر حرارت و گرما
داشت با اين حال گرماي تن من براش لذت بخش بو د!
شرو ع به بوسيدن زير گلوش و لاله ي گوشش كردم گفتم:
سرشو به عقب كشيد و دستاش روي باسنم نشست صربه ي
محكمي بهش زد و توي مشتش لمبره هاي باسنمو فشار داد
و گفت:
_امشب بايد از عقب بهم بدي هيلدا..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهفتادونه
طفلك بچم از ترسش چشمي گفت و با دو ازم دور شد
به سمت عسل گام برداشتم دقيقا رو به روش ايستاد م
انگشت اشارمو تحديد وار به قفسه ي سينش زدم گفتم:
_نميزارم يه انگشتتم به دامون بخوره اينو يادت نره.
از حرص دندوناشو روي هم فشار داد
خواست حرفي بزنه كه يا صداي خانم بزرگ ساكت شد كه
گفت:
_هيلدا جان بيدار شد ي!
مثل خود عسل كه هميشه خودشو حفظ ميكرد نقاب بي
تفاوتي به چهرم زدم سمت خانم بزرگ برگشتم و با لبخ ند
گفتم:
_اره مادرجان
داشتم به عسل ميگفتم چقدر دلم براي دانيال كوچولو تنگ
شده
بعد براي حرص دادن بيشترش به زور دانيال از بغلش كشيدم
ادامه دادم:
_واقعا بچه ي شيريني ه
خانم بزرگ نگاه مردد و نگراني بهمون انداخت گفت:
_باشه عزيز م
گفتم ميز شامو بچينن دامون هم هرجا باشه پيداش ميش ه
شما هم بياين سالن غذا خور ي..
چشمي گفتم و همون جور كه دانيال ميدادم بغل عسل با
صداي بلندي گفتم:
_بيا عزيزم دانيال بگير مثل اينكه خراب كاري كرده
بعد سرمو نزديك گوشش بردم گفتم:
_فكر نزديك شدن به زندگيم و مرد زندگيمو از سرت بيرون
كن
و يك قدم ازش فاصله گرفتم كه گفت:
_هه غربتيا هم ادم شدن..
همون جور كه ازش دور ميشدم زمزمه كردم
_مواظب باش دم پر همين ادم غربتي نشي كه خيلي كارا از
دستش برمياد جاري جا ن
و ب دون اينكه منتظر جوابي از سمتش باشم به سمت اشپزخونه
رفت م
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
نفسمو پر صدا بيرون داد م
باورم نميشد اينجور جلوي عسل ايستاده بودم.براي اولين بار
تو عمرا از اين جور حرف زدم از خودم راضي بودم..
با لبخندي كه نشونه ي رضايت بود وارد اشپزخونه شدم..
بعد از نيم ساعت ميز شام اماده شد
دامون هم از راه رسيد و بعد از عوض كردن لباساش سر ميز
شام حاضر شد..
كنارش روي صندلي نشستم با شروع كردن اقاجون به غذا
خوردن همگي مشغول شديم..
اول براي هيلا غذا كشيدم و بعدش بشقاب دامون بلند كردم
براش برنج كشيدم با صداي نسبتا بلندي گفت م:
_عزيزم مرغ ميخوري يا خورشت؟
دامون ابرويي از تعجب بالا انداخت
و بالحن مهربوني گفت:
_مرغ عزيز م
لبخند ي زدمب بعد از كشيدن كامل
بشقابشو جلوش گزاشتم از زير چشم به عسل نگاهي كردم
پوزخندي زدم..
نگاها هاي معني داري كه اقاجون به عسل و دامون ميكرد رو
به خوبي متوجه ميشدم
ولي به روي خودم نمياوردم...
بعد از اينكه غذاي هيلارو كامل دادم
تشكر ي كرد از پشت كيز بلند شدم
تازه خودم شووع كرده بودم به خوردن كه دامون گفت:
_ما فردا صبح براي چند روز ميريم شمال..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهفتادونه
طفلك بچم از ترسش چشمي گفت و با دو ازم دور شد
به سمت عسل گام برداشتم دقيقا رو به روش ايستاد م
انگشت اشارمو تحديد وار به قفسه ي سينش زدم گفتم:
_نميزارم يه انگشتتم به دامون بخوره اينو يادت نره.
از حرص دندوناشو روي هم فشار داد
خواست حرفي بزنه كه يا صداي خانم بزرگ ساكت شد كه
گفت:
_هيلدا جان بيدار شد ي!
مثل خود عسل كه هميشه خودشو حفظ ميكرد نقاب بي
تفاوتي به چهرم زدم سمت خانم بزرگ برگشتم و با لبخ ند
گفتم:
_اره مادرجان
داشتم به عسل ميگفتم چقدر دلم براي دانيال كوچولو تنگ
شده
بعد براي حرص دادن بيشترش به زور دانيال از بغلش كشيدم
ادامه دادم:
_واقعا بچه ي شيريني ه
خانم بزرگ نگاه مردد و نگراني بهمون انداخت گفت:
_باشه عزيز م
گفتم ميز شامو بچينن دامون هم هرجا باشه پيداش ميش ه
شما هم بياين سالن غذا خور ي..
چشمي گفتم و همون جور كه دانيال ميدادم بغل عسل با
صداي بلندي گفتم:
_بيا عزيزم دانيال بگير مثل اينكه خراب كاري كرده
بعد سرمو نزديك گوشش بردم گفتم:
_فكر نزديك شدن به زندگيم و مرد زندگيمو از سرت بيرون
كن
و يك قدم ازش فاصله گرفتم كه گفت:
_هه غربتيا هم ادم شدن..
همون جور كه ازش دور ميشدم زمزمه كردم
_مواظب باش دم پر همين ادم غربتي نشي كه خيلي كارا از
دستش برمياد جاري جا ن
و ب دون اينكه منتظر جوابي از سمتش باشم به سمت اشپزخونه
رفت م
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
نفسمو پر صدا بيرون داد م
باورم نميشد اينجور جلوي عسل ايستاده بودم.براي اولين بار
تو عمرا از اين جور حرف زدم از خودم راضي بودم..
با لبخندي كه نشونه ي رضايت بود وارد اشپزخونه شدم..
بعد از نيم ساعت ميز شام اماده شد
دامون هم از راه رسيد و بعد از عوض كردن لباساش سر ميز
شام حاضر شد..
كنارش روي صندلي نشستم با شروع كردن اقاجون به غذا
خوردن همگي مشغول شديم..
اول براي هيلا غذا كشيدم و بعدش بشقاب دامون بلند كردم
براش برنج كشيدم با صداي نسبتا بلندي گفت م:
_عزيزم مرغ ميخوري يا خورشت؟
دامون ابرويي از تعجب بالا انداخت
و بالحن مهربوني گفت:
_مرغ عزيز م
لبخند ي زدمب بعد از كشيدن كامل
بشقابشو جلوش گزاشتم از زير چشم به عسل نگاهي كردم
پوزخندي زدم..
نگاها هاي معني داري كه اقاجون به عسل و دامون ميكرد رو
به خوبي متوجه ميشدم
ولي به روي خودم نمياوردم...
بعد از اينكه غذاي هيلارو كامل دادم
تشكر ي كرد از پشت كيز بلند شدم
تازه خودم شووع كرده بودم به خوردن كه دامون گفت:
_ما فردا صبح براي چند روز ميريم شمال..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg