🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوسه
دایی که خبر نداشت. از حس دیوانه وار شاداب خبر نداشت. از گریه ها و ضجه هایش براي دیاکو خبر نداشت. هیچ کس به
اندازه من از عشق همسرم به برادرم خبر نداشت. آه کشیدم.
- شاداب رو اذیت نمی کنم دایی. مطمئن باش.
صدایش را پایین آورد.
- من نگران خودتم بچه.
زیر لب گفتم:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- نباش.
و قطع کردم. ماشین را به پارکینگ بردم و وارد آسانسورشدم. امشب فقط شاداب را می خواستم.
تا کلید را توي قفل فرو بردم در را باز کرد و از گردنم آویزان شد. خستگی یک روز خسته کننده با لمس تمامِ تنش از تمام تنم
بیرون رفت. با یک دست گودي کمرش را در بر گرفتم و با دست دیگر در را بستم. روي پاهایش ایستاد و گردنم را بوسید. خم
شدم و گونه اش را بوسیدم. ساك ورزشی را از دستم گرفت و کمکم کرد تا کتم را در بیاورم.
- دیر کردي. دیگه داشتم نگرانت می شدم.
دکمه هاي سر آستینم را گشودم و پیراهنم را از توي شلوار بیرون کشیدم.
- باشگاه بودم. طول کشید.
لبخند مهربانش را به رویم پاشید.
- باشه. پس تا دوش بگیري منم میز رو می چینم.
آب گرم را روي عضلات کوفته ام باز کردم. سرم را بالا گرفتم و اجازه دادم قطرات نرم و شیشه اي صورتم را بشویند. امشب
خودم نبودم. دانیار نبودم. دیاکو گفته بود از نشمین و بهانه گیري هایش خسته شده. گفته بود بر می گردد و شاید دیگر
برنگردد. می خواست بیاید و بماند. بدون زنش، بدون نشمین و دایی مدت ها بود که از اختلاف میانشان خبر داشت. خبر داشت
و دم نزد. خبر داشت و سکوت کرد. خبر داشت و ...
- دانیاري چیزي لازم نداري؟
حجم فزاینده توي گلویم را بلعیدم.
- نه. الان میام.
دیاکو بر می گشت. تنها! گفته بود شاید جدا شوند. جدا می شد و شاداب هر لحظه و هر ساعت او را می دید. شادابِ مهربان
محرم دردهایش می شد و مرهم زخم هایش و من ...
شامپو را روي موهایم خالی کردم و هر چه حرص داشتم توي انگشتانم ریختم.
در برابر دیاکو چقدر شانس دوست داشته شدنِ من کمرنگ می شد. در برابر دیاکوي مجرد و آزاد، دیاکوي خوش رفتار و عاقل،
دیاکوي سالم و آرام، دیاکوي خوش صحبت و با محبت و عشق اسطوره اي شاداب! من جایگاهم را از دست می دادم. دیاکو،
شاداب را از من می گرفت، شک نداشتم.
- دانیاري شام یخ کرد. دل منم تنگ شد.
بدن صابونی ام را به زیر دوش هول دادم.
- اومدم.
حوله را دورم پیچیدم و بیرون رفتم. برایم لباس آماده کرده و روي تخت گذاشته بود. پوشیدم. دستی به موهایم کشیدم و اتاق
را ترك کردم. بوي سیب زمینی سرخ شده بینی ام را پر کرد. کنار کانتر ایستادم. پشتش به من بود و مرا نمی دید. موهایش را
روي سرش جمع کرده بود و سعی داشت ظرفی را از کابینت بیرون بیاورد. جلو رفتم. دستم را دراز کردم و ظرف را پایین
آوردم. جیغ زد.
- واي خدا قلبم!
چرخید و لپم را کشید.
- ترسوندیم پسرم.
ترس؟ این دختر از ترس چه می دانست؟ دستانم را دو طرف کمرش گذاشتم. با یک حرکت بلندش کردم و لبه کابینت
نشاندمش. با سرخوشی خندید و گفت:
- یعنی میشه یه روزي منم این طوري عین پر کاه تو رو بلند کنم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
حرف زدنم نمی آمد. فقط دوست داشتم به خنده ها و چشمان شادش نگاه کنم. شاداب واقعا با من شاد بود؟
هر دو ساعدش را روي شانه هایم گذاشت و توي چشمان زل زد.
- امروز خیلی کم دیدمت سرورم.
انگشت اشاره و شستش را به هم چسباند.
- دلم واست انقده شده بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوسه
دایی که خبر نداشت. از حس دیوانه وار شاداب خبر نداشت. از گریه ها و ضجه هایش براي دیاکو خبر نداشت. هیچ کس به
اندازه من از عشق همسرم به برادرم خبر نداشت. آه کشیدم.
- شاداب رو اذیت نمی کنم دایی. مطمئن باش.
صدایش را پایین آورد.
- من نگران خودتم بچه.
زیر لب گفتم:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- نباش.
و قطع کردم. ماشین را به پارکینگ بردم و وارد آسانسورشدم. امشب فقط شاداب را می خواستم.
تا کلید را توي قفل فرو بردم در را باز کرد و از گردنم آویزان شد. خستگی یک روز خسته کننده با لمس تمامِ تنش از تمام تنم
بیرون رفت. با یک دست گودي کمرش را در بر گرفتم و با دست دیگر در را بستم. روي پاهایش ایستاد و گردنم را بوسید. خم
شدم و گونه اش را بوسیدم. ساك ورزشی را از دستم گرفت و کمکم کرد تا کتم را در بیاورم.
- دیر کردي. دیگه داشتم نگرانت می شدم.
دکمه هاي سر آستینم را گشودم و پیراهنم را از توي شلوار بیرون کشیدم.
- باشگاه بودم. طول کشید.
لبخند مهربانش را به رویم پاشید.
- باشه. پس تا دوش بگیري منم میز رو می چینم.
آب گرم را روي عضلات کوفته ام باز کردم. سرم را بالا گرفتم و اجازه دادم قطرات نرم و شیشه اي صورتم را بشویند. امشب
خودم نبودم. دانیار نبودم. دیاکو گفته بود از نشمین و بهانه گیري هایش خسته شده. گفته بود بر می گردد و شاید دیگر
برنگردد. می خواست بیاید و بماند. بدون زنش، بدون نشمین و دایی مدت ها بود که از اختلاف میانشان خبر داشت. خبر داشت
و دم نزد. خبر داشت و سکوت کرد. خبر داشت و ...
- دانیاري چیزي لازم نداري؟
حجم فزاینده توي گلویم را بلعیدم.
- نه. الان میام.
دیاکو بر می گشت. تنها! گفته بود شاید جدا شوند. جدا می شد و شاداب هر لحظه و هر ساعت او را می دید. شادابِ مهربان
محرم دردهایش می شد و مرهم زخم هایش و من ...
شامپو را روي موهایم خالی کردم و هر چه حرص داشتم توي انگشتانم ریختم.
در برابر دیاکو چقدر شانس دوست داشته شدنِ من کمرنگ می شد. در برابر دیاکوي مجرد و آزاد، دیاکوي خوش رفتار و عاقل،
دیاکوي سالم و آرام، دیاکوي خوش صحبت و با محبت و عشق اسطوره اي شاداب! من جایگاهم را از دست می دادم. دیاکو،
شاداب را از من می گرفت، شک نداشتم.
- دانیاري شام یخ کرد. دل منم تنگ شد.
بدن صابونی ام را به زیر دوش هول دادم.
- اومدم.
حوله را دورم پیچیدم و بیرون رفتم. برایم لباس آماده کرده و روي تخت گذاشته بود. پوشیدم. دستی به موهایم کشیدم و اتاق
را ترك کردم. بوي سیب زمینی سرخ شده بینی ام را پر کرد. کنار کانتر ایستادم. پشتش به من بود و مرا نمی دید. موهایش را
روي سرش جمع کرده بود و سعی داشت ظرفی را از کابینت بیرون بیاورد. جلو رفتم. دستم را دراز کردم و ظرف را پایین
آوردم. جیغ زد.
- واي خدا قلبم!
چرخید و لپم را کشید.
- ترسوندیم پسرم.
ترس؟ این دختر از ترس چه می دانست؟ دستانم را دو طرف کمرش گذاشتم. با یک حرکت بلندش کردم و لبه کابینت
نشاندمش. با سرخوشی خندید و گفت:
- یعنی میشه یه روزي منم این طوري عین پر کاه تو رو بلند کنم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
حرف زدنم نمی آمد. فقط دوست داشتم به خنده ها و چشمان شادش نگاه کنم. شاداب واقعا با من شاد بود؟
هر دو ساعدش را روي شانه هایم گذاشت و توي چشمان زل زد.
- امروز خیلی کم دیدمت سرورم.
انگشت اشاره و شستش را به هم چسباند.
- دلم واست انقده شده بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوچهار
دست بردم و کلیپسش را باز کردم. تار به تار مویش مثل موج لغزید و صورتش را در بر گرفت. تر بودند و بوي شامپو را در فضا
متصاعد کردند.
- چقدر بگم موهاتو نبند؟
بینی اش را به بینی ام مالید و گفت:
- وقتی توي غذات چهار تار خوشگل از اینا رو رویت کردي و یا میل نمودي موهامو از ته می زنی.
گفتم. انگار براي خودم می گفتم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- همیشه فکر می کردم موهات لخته. خیلی جالبه که این جوري از کمر چین می خوره. خوشم میاد.
صورتش زیر دستم داغ شد. بحث را عوض کرد.
- شام بخوریم آقاهه؟
گرسنه نبودم. با وجود گرسنگی، گرسنه نبودم.
- مامان بابات به اینجا موندنت اعتراضی نکردن؟
از توي ماهیتابه سیب زمینی برش خورده اي برداشت و توي دهانم گذاشت.
- بابا یه ذره، ولی مامان گفت اینا زن و شوهرن. جشن عروسی هم فرمالیته ست. هر وقت بخوان باید با هم باشن. منم یه
چمدون گنده از لباسام رو آوردم اینجا. ناسلامتی هفته دیگه عروسیمونه اون وقت من هنوز یه تیکه لباسم تو این خونه ندارم.
دسته اي از موهایش را پشت گوشش بردم.
- دیگه استرس نداري؟ نمی ترسی؟
خندید. از ته دل!
- استرس؟ این جشن عروسی شده خار توي چشم من. دلم می خواد زودتر تموم شه واسه همیشه بیام پیش تو. از حالا واسه
فردا که باید برگردم خونه عزا گرفتم.
لحظه اي از سرم گذشت "شاید بهتر باشد تا عروسی صبر نکنم. شاید با تصاحب جسمش از شر این افکار مالیخولیایی رهایی
یابم. شاید این طور از "مالِ من بودنش" مطمئن شوم و آرام بگیرم."
- پسري کجایی؟ گشنه نیستی؟
به خودم آمدم. سرم درد می کرد و تهوع داشتم.
- نه. فقط یه چایی واسم بیار.
خنده روي لبش ماسید.
- قیمه درست کردما. همون جوري که دوست داري، بدون لپه.
از آشپزخانه بیرون رفتم و گفتم:
- تو بخور. من سیرم.
هیچی نگفت و ده دقیقه بعد سینی چاي را روي میز گذاشت. سعی می کرد به روي خودش نیاورد، اما حالش گرفته شده بود.
- کجا؟
- میرم میز رو جمع کنم.
- غذات رو خوردي؟
- تا سیب زمینیا سرخ شدن کلی ناخونک زدم بهشون. گشنم نیست.
دستانم را از هم باز کردم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پس بیا اینجا.
- آخه میز ...
تند شدم.
- گور باباي میز. میگم بیا اینجا.
آمد و نشست. دستانم را دورش حلقه کردم و پیشانی ام را روي سرش گذاشتم. ناله کرد.
- دانیار دردم میاد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوچهار
دست بردم و کلیپسش را باز کردم. تار به تار مویش مثل موج لغزید و صورتش را در بر گرفت. تر بودند و بوي شامپو را در فضا
متصاعد کردند.
- چقدر بگم موهاتو نبند؟
بینی اش را به بینی ام مالید و گفت:
- وقتی توي غذات چهار تار خوشگل از اینا رو رویت کردي و یا میل نمودي موهامو از ته می زنی.
گفتم. انگار براي خودم می گفتم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- همیشه فکر می کردم موهات لخته. خیلی جالبه که این جوري از کمر چین می خوره. خوشم میاد.
صورتش زیر دستم داغ شد. بحث را عوض کرد.
- شام بخوریم آقاهه؟
گرسنه نبودم. با وجود گرسنگی، گرسنه نبودم.
- مامان بابات به اینجا موندنت اعتراضی نکردن؟
از توي ماهیتابه سیب زمینی برش خورده اي برداشت و توي دهانم گذاشت.
- بابا یه ذره، ولی مامان گفت اینا زن و شوهرن. جشن عروسی هم فرمالیته ست. هر وقت بخوان باید با هم باشن. منم یه
چمدون گنده از لباسام رو آوردم اینجا. ناسلامتی هفته دیگه عروسیمونه اون وقت من هنوز یه تیکه لباسم تو این خونه ندارم.
دسته اي از موهایش را پشت گوشش بردم.
- دیگه استرس نداري؟ نمی ترسی؟
خندید. از ته دل!
- استرس؟ این جشن عروسی شده خار توي چشم من. دلم می خواد زودتر تموم شه واسه همیشه بیام پیش تو. از حالا واسه
فردا که باید برگردم خونه عزا گرفتم.
لحظه اي از سرم گذشت "شاید بهتر باشد تا عروسی صبر نکنم. شاید با تصاحب جسمش از شر این افکار مالیخولیایی رهایی
یابم. شاید این طور از "مالِ من بودنش" مطمئن شوم و آرام بگیرم."
- پسري کجایی؟ گشنه نیستی؟
به خودم آمدم. سرم درد می کرد و تهوع داشتم.
- نه. فقط یه چایی واسم بیار.
خنده روي لبش ماسید.
- قیمه درست کردما. همون جوري که دوست داري، بدون لپه.
از آشپزخانه بیرون رفتم و گفتم:
- تو بخور. من سیرم.
هیچی نگفت و ده دقیقه بعد سینی چاي را روي میز گذاشت. سعی می کرد به روي خودش نیاورد، اما حالش گرفته شده بود.
- کجا؟
- میرم میز رو جمع کنم.
- غذات رو خوردي؟
- تا سیب زمینیا سرخ شدن کلی ناخونک زدم بهشون. گشنم نیست.
دستانم را از هم باز کردم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پس بیا اینجا.
- آخه میز ...
تند شدم.
- گور باباي میز. میگم بیا اینجا.
آمد و نشست. دستانم را دورش حلقه کردم و پیشانی ام را روي سرش گذاشتم. ناله کرد.
- دانیار دردم میاد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوپنج
سریع دستانم را شل کردم. با این طور فشردنش چیزي حل نمی شد. کف دستش را روي سینه ام کشید و گفت:
- حالت خوبه؟ چیزي شده؟
موهایش را بوسیدم و گفتم:
- هیش. هیچی نگو شاداب، هیچی.
اطاعت کرد و بی حرف توي آغوشم چمبره زد.
شاداب:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پنج هفته سر گذاشتن مداوم بر این سینه و شنیدن مدام صداي این قلب، آن قدر پخته ام کرده بود که بدانم این ضربان،
ضربان همیشگی قلب دانیار نیست. قلب ورزشکاري که همیشه کند اما محکم ضربه می زد، امشب تند و بی قرار بود. دانیار
هیچ وقت دستپخت مرا پس نمی زد، اما امشب حتی همان تکه کوچک سیب زمینی را به زور فرو داد. از همه ي این ها
گذشته، دانیار هیچ وقت مثل امشب نگاهم نکرده بود. آن طور با غم و حسرت.
دلم می خواست حرف بزنم. من برخلاف دانیار حرف زدن را دوست داشتم. در چنین شرایطی سکوت بیشتر عذابم می داد، اما
دانیار را فقط سکوت تسکین می داد. فقط سکوت!
دلم از آشفتگی دلش گرفت. دیگر نمی خواستم این صداي خشمگین و غضب آلود را بشنوم. سرم را بلند کردم و فاصله گرفتم.
دستش را از پشتم برداشت و روي هر دو چشمش گذاشت. پاهایم را جمع کردم و چهار زانو روي مبل نشستم.
- دانیاري؟
- هوم؟
این هوم یعنی حوصله ندارم. یعنی نپرس. یعنی نمی خواهم حرف بزنم.
- به چی داري فکر می کنی؟ به منم بگو. حوصله م سر رفته.
دم عمیقش را چند لحظه نگه داشت و بعد آرام رهایش کرد.
- هیچی. فقط خیلی خسته م.
ناخنم را روي درز شلوارم کشیدم.
- اگه نمی خواي بگی نگو. عیبی نداره، ولی دروغم نگو.
نگاهش روي موهایم چرخید و تا گردنم پایین آمد.
- امروز چی کارا کردي؟
به همین راحتی از جواب دادن طفره رفت.
- امروز رو با تبسم بودم از صبح تا عصر. جواب آزمایشش مثبت بود.
پاهایش را بالا آورد. از پشت من عبور داد و دراز کشید.
- آزمایش چی؟
- بارداري!
گوشه لبش به نشانه پوزخند تکان خورد.
- اگه بدونی چقدر خوشحال بود. ولش می کردم تا خونه بالا و پایین می پرید.
منظر نگاهش کردم. هیچ نظري نداشت.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- تازه باید منو می دیدي. بیشتر از اون ذوق زده شده بودم. تا خونه به این فکر می کردیم که وقتی افشین بفهمه چه شکلی
میشه. بابا شدن باید حس خیلی خوبی باشه، مگه نه؟
پوفی کرد و گفت:
- تا حالا بابا نبودم که بدونم.
به شکل کاملا مشخصی علاقه اي به این بحث یا هر بحث دیگري نداشت. گاهی چقدر سخت و نفوذ ناپذیر می شد. آهی
کشیدم و گفتم:
- بهتره بخوابی. انگار خیلی خسته اي.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوپنج
سریع دستانم را شل کردم. با این طور فشردنش چیزي حل نمی شد. کف دستش را روي سینه ام کشید و گفت:
- حالت خوبه؟ چیزي شده؟
موهایش را بوسیدم و گفتم:
- هیش. هیچی نگو شاداب، هیچی.
اطاعت کرد و بی حرف توي آغوشم چمبره زد.
شاداب:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پنج هفته سر گذاشتن مداوم بر این سینه و شنیدن مدام صداي این قلب، آن قدر پخته ام کرده بود که بدانم این ضربان،
ضربان همیشگی قلب دانیار نیست. قلب ورزشکاري که همیشه کند اما محکم ضربه می زد، امشب تند و بی قرار بود. دانیار
هیچ وقت دستپخت مرا پس نمی زد، اما امشب حتی همان تکه کوچک سیب زمینی را به زور فرو داد. از همه ي این ها
گذشته، دانیار هیچ وقت مثل امشب نگاهم نکرده بود. آن طور با غم و حسرت.
دلم می خواست حرف بزنم. من برخلاف دانیار حرف زدن را دوست داشتم. در چنین شرایطی سکوت بیشتر عذابم می داد، اما
دانیار را فقط سکوت تسکین می داد. فقط سکوت!
دلم از آشفتگی دلش گرفت. دیگر نمی خواستم این صداي خشمگین و غضب آلود را بشنوم. سرم را بلند کردم و فاصله گرفتم.
دستش را از پشتم برداشت و روي هر دو چشمش گذاشت. پاهایم را جمع کردم و چهار زانو روي مبل نشستم.
- دانیاري؟
- هوم؟
این هوم یعنی حوصله ندارم. یعنی نپرس. یعنی نمی خواهم حرف بزنم.
- به چی داري فکر می کنی؟ به منم بگو. حوصله م سر رفته.
دم عمیقش را چند لحظه نگه داشت و بعد آرام رهایش کرد.
- هیچی. فقط خیلی خسته م.
ناخنم را روي درز شلوارم کشیدم.
- اگه نمی خواي بگی نگو. عیبی نداره، ولی دروغم نگو.
نگاهش روي موهایم چرخید و تا گردنم پایین آمد.
- امروز چی کارا کردي؟
به همین راحتی از جواب دادن طفره رفت.
- امروز رو با تبسم بودم از صبح تا عصر. جواب آزمایشش مثبت بود.
پاهایش را بالا آورد. از پشت من عبور داد و دراز کشید.
- آزمایش چی؟
- بارداري!
گوشه لبش به نشانه پوزخند تکان خورد.
- اگه بدونی چقدر خوشحال بود. ولش می کردم تا خونه بالا و پایین می پرید.
منظر نگاهش کردم. هیچ نظري نداشت.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- تازه باید منو می دیدي. بیشتر از اون ذوق زده شده بودم. تا خونه به این فکر می کردیم که وقتی افشین بفهمه چه شکلی
میشه. بابا شدن باید حس خیلی خوبی باشه، مگه نه؟
پوفی کرد و گفت:
- تا حالا بابا نبودم که بدونم.
به شکل کاملا مشخصی علاقه اي به این بحث یا هر بحث دیگري نداشت. گاهی چقدر سخت و نفوذ ناپذیر می شد. آهی
کشیدم و گفتم:
- بهتره بخوابی. انگار خیلی خسته اي.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوشش
بدنش را کشید و گفت:
- آره، خیلی. بریم.
برخاستم.
- من تو اتاق بغلی می خوابم که تو راحت باشی.
ابروهایش را بالا داد و براي اولین بار در طول آن شب با شیطنت گفت:
- من راحت باشم یا تو؟
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
بعد از پنج هفته پیکار با این حس شرم و خجالت، هنوز هم نگاه هاي خاص و شیطنت هاي دانیار خون به صورتم می آورد. با
وجود این که حتی بعد از عقدمان هم پایش را از بوسیدن و بغل کردن فراتر نگذاشته بود، اما باز هم گاهی از نگاه هایش می
ترسیدم.
زبانم را تا ته بیرون آوردم و گفتم:
- بی ادب! منظورم اینه که راحت بخوابی. خسته اي مثلا.
در حین خندیدن برخاست و رو به رویم ایستاد.
- به نظرت گفتم امشب رو اینجا بمونی که تو بري اون اتاق بخوابی و منم این اتاق؟ منو سیب زمینی فرض کردي کوچولو؟
لبم را گاز گرفتم و سر به زیر انداختم.
- مگه قرار نبود تا عروسی صبر کنیم؟
موهایم را کنار زد. صدایش بر خلاف چشمانش آرام بود.
- قرارمون یک ماه بود. الان یک ماه و یک هفته گذشته.
مطمئن بودم کوبش قلبم را می شنود. دلم پیش رسم و رسوم خانوادگی گیر بود، اما قصد نداشتم با ممانعت برنجانمش.
- حداقل بذار غذا رو بذارم تو یخچال. تا صبح خراب میشه.
دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید و زمزمه کرد:
- به جهنم.
دانیار:
نشد.
با وجود تمام غرایز بیدار شده و سرکش، با تمام حس خواستن سرکوب شده اي که سر برآورده بود، با تمام عشقی که به روح و
جسم شاداب داشتم، نتوانستم. به محض لمس تنش نفرت سراسر وجودم را گرفت. نه از او، از خودم. اولین رابطه ام با شاداب از
سر خودخواهی بود. به خاطر این که پابندش کنم و این حس مرا از خودم بیزار می کرد. حق شاداب این نبود که من در تمام
مدت به جاي او و اولین شب با هم بودنمان به آمدن دیاکو فکر کنم. شاداب هم از این رابطه حقی داشت و من با خودخواهی
می خواستم از تمام حق و حقوقش محرومش کنم. نمی توانستم این قدر نامرد باشم. نمی توانستم این قدر پست باشم. حتی به
قیمت از دست دادن شاداب.
عقب کشیدم و دستانش را از دور گردنم باز کردم. چشمان ملتهبش را دزدید و سرش را توي سینه ام فرو برد. بی رمق و خسته
گفتم:
- بخواب کوچولو.
با صداي خفه اي پرسید:
- چی شد؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
خفه تر از او جواب دادم:
- حسش نیست.
به یک باره دماي بدنش افت کرد. فاصله گرفت و گفت:
- باشه.
ناراحت شده بود؟ نیم خیز شدم. دیدم که دستش را دراز کرد و لباس هایش را برداشت و در حالی که سعی می کرد با پتو
پوشش را حفظ کند همه را پوشید.
- کجا میري؟
- می خوام یه کم آب بخورم.
بغض کرده بود؟ چرا؟
- شاداب! ببینمت.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوشش
بدنش را کشید و گفت:
- آره، خیلی. بریم.
برخاستم.
- من تو اتاق بغلی می خوابم که تو راحت باشی.
ابروهایش را بالا داد و براي اولین بار در طول آن شب با شیطنت گفت:
- من راحت باشم یا تو؟
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
بعد از پنج هفته پیکار با این حس شرم و خجالت، هنوز هم نگاه هاي خاص و شیطنت هاي دانیار خون به صورتم می آورد. با
وجود این که حتی بعد از عقدمان هم پایش را از بوسیدن و بغل کردن فراتر نگذاشته بود، اما باز هم گاهی از نگاه هایش می
ترسیدم.
زبانم را تا ته بیرون آوردم و گفتم:
- بی ادب! منظورم اینه که راحت بخوابی. خسته اي مثلا.
در حین خندیدن برخاست و رو به رویم ایستاد.
- به نظرت گفتم امشب رو اینجا بمونی که تو بري اون اتاق بخوابی و منم این اتاق؟ منو سیب زمینی فرض کردي کوچولو؟
لبم را گاز گرفتم و سر به زیر انداختم.
- مگه قرار نبود تا عروسی صبر کنیم؟
موهایم را کنار زد. صدایش بر خلاف چشمانش آرام بود.
- قرارمون یک ماه بود. الان یک ماه و یک هفته گذشته.
مطمئن بودم کوبش قلبم را می شنود. دلم پیش رسم و رسوم خانوادگی گیر بود، اما قصد نداشتم با ممانعت برنجانمش.
- حداقل بذار غذا رو بذارم تو یخچال. تا صبح خراب میشه.
دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید و زمزمه کرد:
- به جهنم.
دانیار:
نشد.
با وجود تمام غرایز بیدار شده و سرکش، با تمام حس خواستن سرکوب شده اي که سر برآورده بود، با تمام عشقی که به روح و
جسم شاداب داشتم، نتوانستم. به محض لمس تنش نفرت سراسر وجودم را گرفت. نه از او، از خودم. اولین رابطه ام با شاداب از
سر خودخواهی بود. به خاطر این که پابندش کنم و این حس مرا از خودم بیزار می کرد. حق شاداب این نبود که من در تمام
مدت به جاي او و اولین شب با هم بودنمان به آمدن دیاکو فکر کنم. شاداب هم از این رابطه حقی داشت و من با خودخواهی
می خواستم از تمام حق و حقوقش محرومش کنم. نمی توانستم این قدر نامرد باشم. نمی توانستم این قدر پست باشم. حتی به
قیمت از دست دادن شاداب.
عقب کشیدم و دستانش را از دور گردنم باز کردم. چشمان ملتهبش را دزدید و سرش را توي سینه ام فرو برد. بی رمق و خسته
گفتم:
- بخواب کوچولو.
با صداي خفه اي پرسید:
- چی شد؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
خفه تر از او جواب دادم:
- حسش نیست.
به یک باره دماي بدنش افت کرد. فاصله گرفت و گفت:
- باشه.
ناراحت شده بود؟ نیم خیز شدم. دیدم که دستش را دراز کرد و لباس هایش را برداشت و در حالی که سعی می کرد با پتو
پوشش را حفظ کند همه را پوشید.
- کجا میري؟
- می خوام یه کم آب بخورم.
بغض کرده بود؟ چرا؟
- شاداب! ببینمت.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوهفت
پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت:
- چیو ببینی؟
نه انگار واقعا ناراحت بود، اما از چه؟
بازویش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش. چشمانش پر از اشک بود.
- وایسا ببینم. گریه می کنی؟ ناراحت شدي؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دست و پا زد که خودش را نجات دهد. محکم گرفتمش.
- با توام شاداب. چرا گریه می کنی؟
اشک هاي جمع شده سرریز شدند و قطره قطره فرو ریختند. گیج و سردرگم نگاهش کردم.
- مگه من چی کار کردم؟ چته تو؟
باز تقلا کرد که رهایش کنم. عصبی شدم.
- حرف می زنی یا نه؟ این لوس بازیا چیه؟
داد زد.
- ولم کن. تو منو با دوست دخترات مقایسه می کنی. من به اندازه اونا حرفه اي نیستم. حوصله ت رو سر می برم. راضیت نمی
کنم.
مغزم سوت کشید. تا نخاعم درد پیچید.
- این مزخرفات چیه؟ چرا چرت و پرت میگی؟
اشک هایش را پاك کرد. توي چشمانم خیره شد.
- مگه دروغ میگم؟ تبسم همیشه می گفت من نمی تونم اونی که تو می خواي باشم. می گفت مردایی مثل تو ...
لبش را گزید و حرفش را خورد. این بار دود از گوش هایم بلند شد.
- آفرین به تبسم! عجب مشاور خوبی بود و من نمی دونستم. خب می گفتی. داشتیم فیض می بردیم. مردایی مثل من چی؟
دوباره دستش را کشید.
- ولم کن دانیار. دروغ که نبود. ثابت شد. با وجود این که خودت خواستی، ولی وسط راه پا پس کشیدي. من همه تلاشم رو
کردم، ولی تو نخواستی. چه دلیلی می تونه داشته باشه جز این که ...
دستش را روي دهانش گذاشت و از ته دل زار زد. خشمم فرو نشست. حق داشت. ناخواسته غرورش را شکسته بودم. فکر کرده
بود خواستنی نیست. نمی خواهمش. پسش می زنم. اوف! من در چه فکري بودم و او به چه فکر می کرد!
برایش آب بردم و به دستش دادم. هق هق کنان خورد و بعد به تاج تخت تکیه داد و زانوانش را بغل کرد. در جهت مخالفش
نشستم و من هم زانوانم را بغل کردم.
- شاداب؟
نگاهم نکرد. شانه هایش می لرزید.
- عزیزم؟
نگاهم کرد، با تعجب!
- می دونی چند وقته من منتظر همچین شبی ام؟
از چشمانی که هر لحظه گردتر و دهانی که هر لحظه بازتر می شد خنده ام گرفت.
- می دونی تو این مدت که زنمی چقدر به خودم فشار آوردم و اذیت شدم؟
دهانش را بست و گلویش را چنگ زد.
- فکر می کنی همین امشب گذشتن از تو واسم راحت بود؟
انگشت پایش را نوازش کردم.
- نه کوچولو، پدرم در اومد.
نگاهش علامت سوال شد.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- همه این مدت، همه این هفته ها، تموم این ساعتا رو تحمل کردم، چون تو زنمی نه دوست دخترم. این که اونا چی می
خواستن و چه حسی داشتن مهم نبود، چون خودشونم واسم مهم نبودن و ارزشی نداشتن. اما تو شریک زندگیمی. اگه امشب
این کار رو می کردم یعنی با تو هم مثل اونا رفتار کرده بودم. خودخواهانه! من این رابطه رو وقتی می خوام که تو هم بخواي.
بدون استرس و نگرانی. درسته من به حرف مردم اهمیتی نمی دم، اما به تو چرا. واسه همینم صبر می کنم تا هر وقتی که از
انجام این کار احساس عذاب وجدان بهت دست نده. دلم نمی خواد از خونوادت خجالت بکشی. باشه؟
واقعیت را نگفته بودم، اما به تمام حرف هایی که بر زبان راندم اعتقاد داشتم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوهفت
پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت:
- چیو ببینی؟
نه انگار واقعا ناراحت بود، اما از چه؟
بازویش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش. چشمانش پر از اشک بود.
- وایسا ببینم. گریه می کنی؟ ناراحت شدي؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دست و پا زد که خودش را نجات دهد. محکم گرفتمش.
- با توام شاداب. چرا گریه می کنی؟
اشک هاي جمع شده سرریز شدند و قطره قطره فرو ریختند. گیج و سردرگم نگاهش کردم.
- مگه من چی کار کردم؟ چته تو؟
باز تقلا کرد که رهایش کنم. عصبی شدم.
- حرف می زنی یا نه؟ این لوس بازیا چیه؟
داد زد.
- ولم کن. تو منو با دوست دخترات مقایسه می کنی. من به اندازه اونا حرفه اي نیستم. حوصله ت رو سر می برم. راضیت نمی
کنم.
مغزم سوت کشید. تا نخاعم درد پیچید.
- این مزخرفات چیه؟ چرا چرت و پرت میگی؟
اشک هایش را پاك کرد. توي چشمانم خیره شد.
- مگه دروغ میگم؟ تبسم همیشه می گفت من نمی تونم اونی که تو می خواي باشم. می گفت مردایی مثل تو ...
لبش را گزید و حرفش را خورد. این بار دود از گوش هایم بلند شد.
- آفرین به تبسم! عجب مشاور خوبی بود و من نمی دونستم. خب می گفتی. داشتیم فیض می بردیم. مردایی مثل من چی؟
دوباره دستش را کشید.
- ولم کن دانیار. دروغ که نبود. ثابت شد. با وجود این که خودت خواستی، ولی وسط راه پا پس کشیدي. من همه تلاشم رو
کردم، ولی تو نخواستی. چه دلیلی می تونه داشته باشه جز این که ...
دستش را روي دهانش گذاشت و از ته دل زار زد. خشمم فرو نشست. حق داشت. ناخواسته غرورش را شکسته بودم. فکر کرده
بود خواستنی نیست. نمی خواهمش. پسش می زنم. اوف! من در چه فکري بودم و او به چه فکر می کرد!
برایش آب بردم و به دستش دادم. هق هق کنان خورد و بعد به تاج تخت تکیه داد و زانوانش را بغل کرد. در جهت مخالفش
نشستم و من هم زانوانم را بغل کردم.
- شاداب؟
نگاهم نکرد. شانه هایش می لرزید.
- عزیزم؟
نگاهم کرد، با تعجب!
- می دونی چند وقته من منتظر همچین شبی ام؟
از چشمانی که هر لحظه گردتر و دهانی که هر لحظه بازتر می شد خنده ام گرفت.
- می دونی تو این مدت که زنمی چقدر به خودم فشار آوردم و اذیت شدم؟
دهانش را بست و گلویش را چنگ زد.
- فکر می کنی همین امشب گذشتن از تو واسم راحت بود؟
انگشت پایش را نوازش کردم.
- نه کوچولو، پدرم در اومد.
نگاهش علامت سوال شد.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- همه این مدت، همه این هفته ها، تموم این ساعتا رو تحمل کردم، چون تو زنمی نه دوست دخترم. این که اونا چی می
خواستن و چه حسی داشتن مهم نبود، چون خودشونم واسم مهم نبودن و ارزشی نداشتن. اما تو شریک زندگیمی. اگه امشب
این کار رو می کردم یعنی با تو هم مثل اونا رفتار کرده بودم. خودخواهانه! من این رابطه رو وقتی می خوام که تو هم بخواي.
بدون استرس و نگرانی. درسته من به حرف مردم اهمیتی نمی دم، اما به تو چرا. واسه همینم صبر می کنم تا هر وقتی که از
انجام این کار احساس عذاب وجدان بهت دست نده. دلم نمی خواد از خونوادت خجالت بکشی. باشه؟
واقعیت را نگفته بودم، اما به تمام حرف هایی که بر زبان راندم اعتقاد داشتم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوهشت
چانه لرزانش دلم را برد. آغوشم را به رویش گشودم. بدون لحظه اي مکث جلو آمد و دست در گردنم انداخت و پشت سر هم
تکرار کرد.
- ببخشید. ببخشید. من خیلی بدم. خیلی حرفاي بدي زدم. ببخشید. زود قضاوت کردم. دیگه تکرار نمی شه. معذرت می خوام.
کنار هم دراز کشیدیم. آن قدر میان بازوانم نگهش داشتم و نوازشش کردم تا آرام گرفت و خوابید. آن قدر نفس هایش گرم و
قشنگ بود که بی اراده چشمانم بسته شد. خوابیدم و ...
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
جهنم بود. بی شک جهنم بود. همه جا می سوخت و من از دریچه یک کمد سوختن خانه مان را می دیدم. زنی میان اتاق می
دوید و جیغ می کشید. با مشت به کمد زدم. می خواستم کمکش کنم، اما گیر افتاده بودم. در باز نمی شد. داد زدم:
- داداش یه کاري بکن.
اما هیچ کس جوابم را نداد. سر برگرداندم. دنبال دیاکو می گشتم. نبود. این بار من توي کمد تنها بودم. صداي فریاد زن به
خرخر تبدیل شد. از سوراخ نگاه کردم. مردي روي سینه اش نشسته بود.
- دیاکو ... مامان ...
چاقویش را در آورد. روي گردن زن کشید. داد زدم:
- نه!
سر زن جدا شد، اما موهایش بور نه، مشکی بود.
شاداب:
احساس کردم پوستم دارد می سوزد. چشم باز کردم. این همه حرارت از کجا می آمد؟ سرم را حرکت دادم. دستم را از روي
سینه دانیار برداشتم و تازه فهمیدم این دانیار است که این طور وحشتناك می سوزد. با احتیاط بلند شدم. دانه هاي درشت عرق
را حتی در تاریکی هم می توانستم ببینم. دانه هایی که از پیشانی اش می جوشید و به سمت گردنش راه می گرفت. دکمه
آباژور را زدم. رگ هاي روي فک و گردن و پیشانی اش برآمده شده بودند و عجیب بود که از تکان خوردن من بیدار نمی شد.
صداي سایش دندان ها و دستی که مشت شده بود نگرانم می کرد. شنیده بودم و حتی دیده بودم که در چنین مواقعی نباید
نزدیکش شد، اما نمی توانستم بنشینم و زجر کشیدنش را تماشا کنم. با ملایمت بازویش را نوازش کردم و صدایش زدم.
- دانیار؟ عزیزم؟
سرش را تکان داد به شدت.
تکانش دادم آرام.
- دانیار؟ بیدار شو.
چشم باز کرد و از جا پرید. تا خواستم نفس راحتی بکشم ...
نفهمیدم چه شد. نفسم برید. چشمانم به آنی از حدقه بیرون زد و اندام هاي بدنم خشک شدند. براي حفظ حیاتم دستم را روي
دستی که مثل طناب دار گلویم را در بر گرفته بود گذاشتم و مثل بره زیر تیغ به سلاخم چشم دوختم. از ریتم رفتن نبض و
قلبم را حس کردم و همچنین کم شدن دردهاي جسمانی را. انگار واقعا آخرش بود آخرش.
اما درست زمانی که پلک هایم رو به بسته شدن می رفت. فشار برداشته شد. به یک باره تمام سیستم قبلی و تنفسی به تکاپو
افتادند. سرفه امانم را برید. هوا می خواستم. دهان باز می کردم تا هر چه اکسیژن هست ببلعم، اما سرفه مهلت نمی داد.
صداي متحیري نامم را خواند:
- شاداب؟
و طناب دار دست امداد شد و به یاریم آمد. لباس یقه دارم دریده شد. ضربه هاي محکمی که به کمرم زد کیسه هاي هوایی
کلاپس شده را تحریک کرد و آهسته آهسته جریان هوا برقرار شد و بالاخره توانستم نفس بکشم.
سرم را میان دستانش گرفت.
- شاداب خوبی؟ حرف بزن.
چشمان سلاخ دیگر رنگ خون نداشت. برق اشک داشت.
- شاداب؟ تو رو خدا یه چیزي بگو. حرف بزن.
دلم براي سلاخم تپید. سلاخ مستاصل و درمانده ام!
- شاداب؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
گلویم زخم بود. درد داشت. به زور گفتم:
- خوبم دانیاري. خوبم.
دستش را روي صورتم کشید و محکم در آغوشم گرفت.
- واي خدا! واي خدا! داشتم می کشتمت. واي خدا!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلوهشت
چانه لرزانش دلم را برد. آغوشم را به رویش گشودم. بدون لحظه اي مکث جلو آمد و دست در گردنم انداخت و پشت سر هم
تکرار کرد.
- ببخشید. ببخشید. من خیلی بدم. خیلی حرفاي بدي زدم. ببخشید. زود قضاوت کردم. دیگه تکرار نمی شه. معذرت می خوام.
کنار هم دراز کشیدیم. آن قدر میان بازوانم نگهش داشتم و نوازشش کردم تا آرام گرفت و خوابید. آن قدر نفس هایش گرم و
قشنگ بود که بی اراده چشمانم بسته شد. خوابیدم و ...
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
جهنم بود. بی شک جهنم بود. همه جا می سوخت و من از دریچه یک کمد سوختن خانه مان را می دیدم. زنی میان اتاق می
دوید و جیغ می کشید. با مشت به کمد زدم. می خواستم کمکش کنم، اما گیر افتاده بودم. در باز نمی شد. داد زدم:
- داداش یه کاري بکن.
اما هیچ کس جوابم را نداد. سر برگرداندم. دنبال دیاکو می گشتم. نبود. این بار من توي کمد تنها بودم. صداي فریاد زن به
خرخر تبدیل شد. از سوراخ نگاه کردم. مردي روي سینه اش نشسته بود.
- دیاکو ... مامان ...
چاقویش را در آورد. روي گردن زن کشید. داد زدم:
- نه!
سر زن جدا شد، اما موهایش بور نه، مشکی بود.
شاداب:
احساس کردم پوستم دارد می سوزد. چشم باز کردم. این همه حرارت از کجا می آمد؟ سرم را حرکت دادم. دستم را از روي
سینه دانیار برداشتم و تازه فهمیدم این دانیار است که این طور وحشتناك می سوزد. با احتیاط بلند شدم. دانه هاي درشت عرق
را حتی در تاریکی هم می توانستم ببینم. دانه هایی که از پیشانی اش می جوشید و به سمت گردنش راه می گرفت. دکمه
آباژور را زدم. رگ هاي روي فک و گردن و پیشانی اش برآمده شده بودند و عجیب بود که از تکان خوردن من بیدار نمی شد.
صداي سایش دندان ها و دستی که مشت شده بود نگرانم می کرد. شنیده بودم و حتی دیده بودم که در چنین مواقعی نباید
نزدیکش شد، اما نمی توانستم بنشینم و زجر کشیدنش را تماشا کنم. با ملایمت بازویش را نوازش کردم و صدایش زدم.
- دانیار؟ عزیزم؟
سرش را تکان داد به شدت.
تکانش دادم آرام.
- دانیار؟ بیدار شو.
چشم باز کرد و از جا پرید. تا خواستم نفس راحتی بکشم ...
نفهمیدم چه شد. نفسم برید. چشمانم به آنی از حدقه بیرون زد و اندام هاي بدنم خشک شدند. براي حفظ حیاتم دستم را روي
دستی که مثل طناب دار گلویم را در بر گرفته بود گذاشتم و مثل بره زیر تیغ به سلاخم چشم دوختم. از ریتم رفتن نبض و
قلبم را حس کردم و همچنین کم شدن دردهاي جسمانی را. انگار واقعا آخرش بود آخرش.
اما درست زمانی که پلک هایم رو به بسته شدن می رفت. فشار برداشته شد. به یک باره تمام سیستم قبلی و تنفسی به تکاپو
افتادند. سرفه امانم را برید. هوا می خواستم. دهان باز می کردم تا هر چه اکسیژن هست ببلعم، اما سرفه مهلت نمی داد.
صداي متحیري نامم را خواند:
- شاداب؟
و طناب دار دست امداد شد و به یاریم آمد. لباس یقه دارم دریده شد. ضربه هاي محکمی که به کمرم زد کیسه هاي هوایی
کلاپس شده را تحریک کرد و آهسته آهسته جریان هوا برقرار شد و بالاخره توانستم نفس بکشم.
سرم را میان دستانش گرفت.
- شاداب خوبی؟ حرف بزن.
چشمان سلاخ دیگر رنگ خون نداشت. برق اشک داشت.
- شاداب؟ تو رو خدا یه چیزي بگو. حرف بزن.
دلم براي سلاخم تپید. سلاخ مستاصل و درمانده ام!
- شاداب؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
گلویم زخم بود. درد داشت. به زور گفتم:
- خوبم دانیاري. خوبم.
دستش را روي صورتم کشید و محکم در آغوشم گرفت.
- واي خدا! واي خدا! داشتم می کشتمت. واي خدا!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلونه
بدنش می لرزید. هر چه قدرت مانده بود در دستان بی جانم ریختم و نوازشش کردم.
- دانیاري!
سرم را به سینه اش چسباند.
- داشتم می کشتمت. داشتم خفه ت می کردم. واي خدا!
بغضم ترکید. با دانیار من چه کرده بودند؟ به کدام گناه این طور روحش را به بازي گرفته بودند؟
- دانیاري من خوبم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
شانه هایم را گرفت و مرا از خودش دور کرد. دیدن اشک هایش آخرین قطره هاي نیرویم را به یغما برد. دانیار گریه می کرد.
دانیاري که حتی براي مرگ برادرش اشک نریخت. دانیار مغروم! پیش چشمم گریه می کرد.
- گلوت درد می کنه؟ بریم دکتر؟
چشم بستم روي شکستنش. نمی خواستم ببینم فرو ریختنش را. حق دانیار من این نبود. این همه عذاب حق مرد مغروم نبود.
- شاداب! باز کن چشمات رو. بذار ببینم که خوبی.
باز نکردم. نمی توانستم خرد شدنش را ببینم. دستانم را دور گردنش انداختم. حداقل این طور راحت تر می توانست گریه کند
- خدا لعنتشون کنه. خدا لعنت کنه اونایی که این بلا رو سر تو. سر ما آوردن. خدا لعنتشون کنه.
پیشانی اش را روي شانه ام گذاشت. اشک هایش روي پوستم می چکید و آتشم می زد. باید کاري می کردم. باید آرامش می
کردم، اما بلد نبودم. مگر این درد با چهار کلمه حرف آرام می شد؟
- دیگه نباید پیش من بخوابی. اشتباه کردم. اگه بلایی سرت می اومد، اگه اتفاقی می افتاد.
انگشتانم را بین موهایش چرخاندم.
- چه اشتباهی کردم. چه ریسک بدي کردم. داشتم می کشتمت. نزدیک بود بمیري.
خدایا تو کمک کن. تو یک راهی پیش پایم بگذار. تو به دادم برس. تو به دادش برس. تو انتقامش را بگیر. تو دادخواهی کن.
کمرش را ماساژ دادم. شانه هایش را مالیدم، اما زبان لعنتی نمی چرخید. ذهنم یاري نمی کرد. اصلا چه می توانستم بگویم؟
کنارم زد و دراز کشید. روي تنش خیمه زدم.. نگاه سرخش از گلویم کنده نمی شد. پیشانی اش را بوسیدم. ابروهایش را هم،
چشم چپش را هم، چشم راستش را هم، گونه اش را هم، لب هاي به هم فشرده اش را هم.
- آب بیارم واست؟
سرش را تکان داد.
- نه. فقط می خوام تنها باشم.
تنهایش نمی گذاشتم. دیگر اجازه نمی دادم این بار را تنهایی به دوش بکشد. محال بود.
- ولی من نمی خوام تنها باشم. می خوام پیشم باشی.
درد حتی از نفس کشیدنش هم پیدا بود.
- من خوبم شاداب. برو راحت بخواب. فردا حرف می زنیم.
باز هم به پوسته سرد و غیر قابل نفوذش بازگشته بود. سرم را روي بازویش گذاشتم.
- نمی رم. اینجا حق منه. نمی تونی حقمو ازم بگیري.
بی حوصله و تند گفت:
- بببین شاداب مرسی از همدردیت. مرسی از تلاشی که واسه درك من می کنی، اما می بینی که این مشکل شوخی بردار
نیست.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
حرصم گرفت. همدردي؟ درك؟ یعنی نمی دید؟ این همه دوست داشتن را نمی دید؟ دندان هایم را روي هم فشار دادم و میخ
نگاهم را توي چشمانش فرو بردم.
- پس میشه در ازاي این همدردي و درك تو هم یه کم منو درك کنی؟ من نمی خوام از شوهرم جدا بخوابم. هر اتفاقی می
خواد بیفته مهم نیست، ولی اجازه نمی دم جامو ازم بگیري. حتی اگه با لگد از این اتاق بیرونم کنی بر می گردم. روزي سه بار
کتکم بزنی بر می گردم. حتی اگه بدونم تو این تخت می میرم بر می گردم.
اخم کرد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوچهلونه
بدنش می لرزید. هر چه قدرت مانده بود در دستان بی جانم ریختم و نوازشش کردم.
- دانیاري!
سرم را به سینه اش چسباند.
- داشتم می کشتمت. داشتم خفه ت می کردم. واي خدا!
بغضم ترکید. با دانیار من چه کرده بودند؟ به کدام گناه این طور روحش را به بازي گرفته بودند؟
- دانیاري من خوبم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
شانه هایم را گرفت و مرا از خودش دور کرد. دیدن اشک هایش آخرین قطره هاي نیرویم را به یغما برد. دانیار گریه می کرد.
دانیاري که حتی براي مرگ برادرش اشک نریخت. دانیار مغروم! پیش چشمم گریه می کرد.
- گلوت درد می کنه؟ بریم دکتر؟
چشم بستم روي شکستنش. نمی خواستم ببینم فرو ریختنش را. حق دانیار من این نبود. این همه عذاب حق مرد مغروم نبود.
- شاداب! باز کن چشمات رو. بذار ببینم که خوبی.
باز نکردم. نمی توانستم خرد شدنش را ببینم. دستانم را دور گردنش انداختم. حداقل این طور راحت تر می توانست گریه کند
- خدا لعنتشون کنه. خدا لعنت کنه اونایی که این بلا رو سر تو. سر ما آوردن. خدا لعنتشون کنه.
پیشانی اش را روي شانه ام گذاشت. اشک هایش روي پوستم می چکید و آتشم می زد. باید کاري می کردم. باید آرامش می
کردم، اما بلد نبودم. مگر این درد با چهار کلمه حرف آرام می شد؟
- دیگه نباید پیش من بخوابی. اشتباه کردم. اگه بلایی سرت می اومد، اگه اتفاقی می افتاد.
انگشتانم را بین موهایش چرخاندم.
- چه اشتباهی کردم. چه ریسک بدي کردم. داشتم می کشتمت. نزدیک بود بمیري.
خدایا تو کمک کن. تو یک راهی پیش پایم بگذار. تو به دادم برس. تو به دادش برس. تو انتقامش را بگیر. تو دادخواهی کن.
کمرش را ماساژ دادم. شانه هایش را مالیدم، اما زبان لعنتی نمی چرخید. ذهنم یاري نمی کرد. اصلا چه می توانستم بگویم؟
کنارم زد و دراز کشید. روي تنش خیمه زدم.. نگاه سرخش از گلویم کنده نمی شد. پیشانی اش را بوسیدم. ابروهایش را هم،
چشم چپش را هم، چشم راستش را هم، گونه اش را هم، لب هاي به هم فشرده اش را هم.
- آب بیارم واست؟
سرش را تکان داد.
- نه. فقط می خوام تنها باشم.
تنهایش نمی گذاشتم. دیگر اجازه نمی دادم این بار را تنهایی به دوش بکشد. محال بود.
- ولی من نمی خوام تنها باشم. می خوام پیشم باشی.
درد حتی از نفس کشیدنش هم پیدا بود.
- من خوبم شاداب. برو راحت بخواب. فردا حرف می زنیم.
باز هم به پوسته سرد و غیر قابل نفوذش بازگشته بود. سرم را روي بازویش گذاشتم.
- نمی رم. اینجا حق منه. نمی تونی حقمو ازم بگیري.
بی حوصله و تند گفت:
- بببین شاداب مرسی از همدردیت. مرسی از تلاشی که واسه درك من می کنی، اما می بینی که این مشکل شوخی بردار
نیست.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
حرصم گرفت. همدردي؟ درك؟ یعنی نمی دید؟ این همه دوست داشتن را نمی دید؟ دندان هایم را روي هم فشار دادم و میخ
نگاهم را توي چشمانش فرو بردم.
- پس میشه در ازاي این همدردي و درك تو هم یه کم منو درك کنی؟ من نمی خوام از شوهرم جدا بخوابم. هر اتفاقی می
خواد بیفته مهم نیست، ولی اجازه نمی دم جامو ازم بگیري. حتی اگه با لگد از این اتاق بیرونم کنی بر می گردم. روزي سه بار
کتکم بزنی بر می گردم. حتی اگه بدونم تو این تخت می میرم بر می گردم.
اخم کرد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاه
اخم کرد.
- که چی بشه؟ سرت به تنت زیادي کرده؟ با این کارت چیو می خواي ثابت کنی؟
موهایم را کنار زدم. محال بود کوتاه بیایم.
- من نمی خوام چیزي بشه. نمی خوام چیزي رو ثابت کنم. تو شوهر منی. وظیفه داري شب و روز کنارم باشی. می فهمی؟
وظیفته. حق نداري به خاطر چند تا کابوس از مسئولیتت شونه خالی کنی. شاید اگه اینجا نخوابم جسمم سالم بمونه، اما روحم
داغون میشه. نمی بینی این روزا واسه چند دقیقه بیشتر کنار تو بودن له له می زنم؟ نمی بینی به هر بهونه اي، حتی اگه تو
نخواي پا میشم میام اینجا؟ نمی بینی اگه یه ساعت ازت بیخبر بمونم عین مرغ سرکنده بال بال می زنم؟ نمی بینی چقدر
دوستت دارم؟ نمی بینی همه زندگیمی؟ انتظار داري به خاطر جونم از زندگیم بگذرم؟ اسم اینا رو می ذاري همدردي؟ درك؟ نه
عزیزم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
این بار اشک من بود که روي پوست او می ریخت. چهره مصممش نگرانم می کرد. نمی خواست بپذیرد. می خواست مرا از
بهشت آغوشش محروم کند.
- بهم فرصت بده. من این کابوسا رو خوب می کنم. همه خاطرات بد رو از ذهنت پاك می کنم. اجازه نمی دم به چیزاي بد
فکر کنی. فقط بذار باشم. بذار پیشت باشم. پیشم باش. من تو رو تمام و کمال می خوام. همیشه می خوام. اگه باشی من همه
چیو درست می کنم.
پشت دستش را روي گونه ام کشید.
- چطوري کوچولو؟ چطوري؟
لبش را بوسیدم. محکم و طولانی! خیلی طولانی و زمزمه کردم:
- این طوري.
دستش را دو طرف صورتم گذاشت و چشمانم را کنکاش کرد. دنبال یک نقطه تردید گشت و ندید.
- شاداب مطمئنی؟
در جواب سوالش باز هم بوسیدمش و در آغوشش حل شدم.
کجا خوانده بودم "بهشت فضایی ست چند وجبی در میان بازوان کسی که دوستش داري؟"
دانیار:
با تکان هاي ریز و کوچک تخت چشم باز کردم. موقعیت زمان و مکان از دستم خارج شده بود. چند بار پلک زدم و بعد با
مشت به پیشانی ام کوبیدم "واي دیاکو!" موبایلم را از روي پاتختی برداشتم. ساعت یازده! چطور این همه وقت خوابیده بودم؟
آرام دستم را از زیر سر شاداب بیرون کشیدم و چند ثانیه به صورت غرق خوابش نگاه کردم. دوست داشتم ببوسمش، اما دلم
نیامد بیدارش کنم. پتو را کنار زدم و برخاستم. سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم. شاداب همچنان خواب بود. کاغذي برداشتم
و برایش یادداشت نوشتم، اما ترسیدم از این که اولین صبح بعد از با هم بودنمان را بدون من آغاز کند ناراحت شود. کاغذ را
مچاله کردم و توي سطل زباله انداختم و لبه تخت نشستم. موهایش را از روي صورتش کنار زدم و گونه اش را نوازش کردم.
اول اخم کرد و سرش را کنار کشید. خم شدم و شانه اش را بوسیدم. بالاخره رضایت داد و چشمانش را گشود. او هم مثل من
گیج بود. دست هایش را کشید و کمی به من نگاه کرد. با لبخند گفتم:
- صبح به خیر کوچولو.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نمی دانم خون با چه شدتی به صورتش دوید که آن طور قرمز شد. جیغ زد و پتو را روي سرش کشید و گفت:
- دانیار برو.
نتوانستم نخندم. حرکتش آن قدر شیرین بود که از شدت خنده نفسم به شماره افتاد. پتو را کمی کنار زدم.
- کجا برم؟
داد زد:
- نمی دونم. فقط برو تو رو خدا.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاه
اخم کرد.
- که چی بشه؟ سرت به تنت زیادي کرده؟ با این کارت چیو می خواي ثابت کنی؟
موهایم را کنار زدم. محال بود کوتاه بیایم.
- من نمی خوام چیزي بشه. نمی خوام چیزي رو ثابت کنم. تو شوهر منی. وظیفه داري شب و روز کنارم باشی. می فهمی؟
وظیفته. حق نداري به خاطر چند تا کابوس از مسئولیتت شونه خالی کنی. شاید اگه اینجا نخوابم جسمم سالم بمونه، اما روحم
داغون میشه. نمی بینی این روزا واسه چند دقیقه بیشتر کنار تو بودن له له می زنم؟ نمی بینی به هر بهونه اي، حتی اگه تو
نخواي پا میشم میام اینجا؟ نمی بینی اگه یه ساعت ازت بیخبر بمونم عین مرغ سرکنده بال بال می زنم؟ نمی بینی چقدر
دوستت دارم؟ نمی بینی همه زندگیمی؟ انتظار داري به خاطر جونم از زندگیم بگذرم؟ اسم اینا رو می ذاري همدردي؟ درك؟ نه
عزیزم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
این بار اشک من بود که روي پوست او می ریخت. چهره مصممش نگرانم می کرد. نمی خواست بپذیرد. می خواست مرا از
بهشت آغوشش محروم کند.
- بهم فرصت بده. من این کابوسا رو خوب می کنم. همه خاطرات بد رو از ذهنت پاك می کنم. اجازه نمی دم به چیزاي بد
فکر کنی. فقط بذار باشم. بذار پیشت باشم. پیشم باش. من تو رو تمام و کمال می خوام. همیشه می خوام. اگه باشی من همه
چیو درست می کنم.
پشت دستش را روي گونه ام کشید.
- چطوري کوچولو؟ چطوري؟
لبش را بوسیدم. محکم و طولانی! خیلی طولانی و زمزمه کردم:
- این طوري.
دستش را دو طرف صورتم گذاشت و چشمانم را کنکاش کرد. دنبال یک نقطه تردید گشت و ندید.
- شاداب مطمئنی؟
در جواب سوالش باز هم بوسیدمش و در آغوشش حل شدم.
کجا خوانده بودم "بهشت فضایی ست چند وجبی در میان بازوان کسی که دوستش داري؟"
دانیار:
با تکان هاي ریز و کوچک تخت چشم باز کردم. موقعیت زمان و مکان از دستم خارج شده بود. چند بار پلک زدم و بعد با
مشت به پیشانی ام کوبیدم "واي دیاکو!" موبایلم را از روي پاتختی برداشتم. ساعت یازده! چطور این همه وقت خوابیده بودم؟
آرام دستم را از زیر سر شاداب بیرون کشیدم و چند ثانیه به صورت غرق خوابش نگاه کردم. دوست داشتم ببوسمش، اما دلم
نیامد بیدارش کنم. پتو را کنار زدم و برخاستم. سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم. شاداب همچنان خواب بود. کاغذي برداشتم
و برایش یادداشت نوشتم، اما ترسیدم از این که اولین صبح بعد از با هم بودنمان را بدون من آغاز کند ناراحت شود. کاغذ را
مچاله کردم و توي سطل زباله انداختم و لبه تخت نشستم. موهایش را از روي صورتش کنار زدم و گونه اش را نوازش کردم.
اول اخم کرد و سرش را کنار کشید. خم شدم و شانه اش را بوسیدم. بالاخره رضایت داد و چشمانش را گشود. او هم مثل من
گیج بود. دست هایش را کشید و کمی به من نگاه کرد. با لبخند گفتم:
- صبح به خیر کوچولو.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نمی دانم خون با چه شدتی به صورتش دوید که آن طور قرمز شد. جیغ زد و پتو را روي سرش کشید و گفت:
- دانیار برو.
نتوانستم نخندم. حرکتش آن قدر شیرین بود که از شدت خنده نفسم به شماره افتاد. پتو را کمی کنار زدم.
- کجا برم؟
داد زد:
- نمی دونم. فقط برو تو رو خدا.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهویک
دلم باز هم می طلبیدش. با ناامیدي به ساعت نگاه کردم. حیف که وقت نداشتم.
- حداقل بذار گردنت رو ببینم.
- نمی خوام.
کمی با پتو کلنجار رفتم. سفت چسبیده بودش.
- آخرش چی؟ تا ابد که نمی تونی اون زیر بمونی.
پتو را بیشتر دور خودش پیچید.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- بعدا فکر آخرش رو می کنم. فعلا برو.
- می خوام برم بیرون. نمیاي برسونمت خونه؟
فریادش به ناله تبدیل شد.
- نه نمیام. مامانم تا منو ببینه همه چی رو می فهمه. همه می فهمن.
شانه اي بالا انداختم و گفتم:
- باشه. پس من رفتم.
از همان زیر پرسید:
- کجا میري؟ من اینجا تنها بمونم؟
عجب بساطی داشتیم.
- مگه خودت نمی گی برو؟
- نه این که کامل بري، یه ذره برو.
دلم مالش رفت. طاقت نیاوردم. به زور پتو را از روي صورتش پایین کشیدم. مقاومت کرد، اما شکست خورد. پتو را توي چنگم
نگاه داشتم و گفتم:
- خودت می فهمی چی میگی کوچولو؟ میاي یا می مونی؟ من عجله دارم.
چشمانش را دزدید. از رنگ به رنگ شدنش احساساتم اوج می گرفت.
- کجا می خواي بري؟ زود برمی گردي؟
وقتش بود. باید می گفتم و در کمال تعجب دیدم که گفتنش به سختی قبل نیست. سخت نبود اصلا!
- دیاکو داره میاد. با پرواز قطر اومده. دو سه ساعت دیگه می رسه.
ضربه آرامی توي صورتش زد و گفت:
- خاك به سرم. منم باید بیام واسه استقبال، ولی با این حال و روز تابلو؟ با این وضع خونه؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟
برخوردش مثل برخورد همه عروس ها هنگام مواجه با خانواده شوهر بود. استرس هاي معمولی، عادي.
- اینجا نمیاد. میره خونه خودش. تو هم لازم نیست نگران این چیزا باشی. استراحت کن تا من برگردم.
- یعنی اگه من نیام زشت نیست؟
اگر چند دقیقه بیشتر توي آن اتاق می ماندم و آن صورت خوابالوي دوست داشتنی را می دیدم قطعا پرواز دیاکو را از دست می
دادم.
- نه نیست. بخواب.
برخاستم که بروم، اما دلم به تنها گذاشتنش رضا نبود.
- شاداب نیام ببینم افتادي به جون آشپزخونه. وقتی برگشتم باید تو همین تخت ببینمت.
با لبه پتو بازي کرد و گفت:
- من خوبم. نگران نباش.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
نگران بودم و این دست خودم نبود.
- شاداب؟ بگم تبسم بیاد؟
چرخید و پشتش را به من کرد و پتو را تا زیر گلویش بالا کشید.
- نه. اون بیاد چی کار؟ می خوام بخوابم.
مگر این دل، دل می کند؟
دستانم را دو طرفش گذاشتم و صورتش را بوسیدم.
- شیر و کره و مربا تو یخچال هست. حتما بخور تا من برگردم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهویک
دلم باز هم می طلبیدش. با ناامیدي به ساعت نگاه کردم. حیف که وقت نداشتم.
- حداقل بذار گردنت رو ببینم.
- نمی خوام.
کمی با پتو کلنجار رفتم. سفت چسبیده بودش.
- آخرش چی؟ تا ابد که نمی تونی اون زیر بمونی.
پتو را بیشتر دور خودش پیچید.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- بعدا فکر آخرش رو می کنم. فعلا برو.
- می خوام برم بیرون. نمیاي برسونمت خونه؟
فریادش به ناله تبدیل شد.
- نه نمیام. مامانم تا منو ببینه همه چی رو می فهمه. همه می فهمن.
شانه اي بالا انداختم و گفتم:
- باشه. پس من رفتم.
از همان زیر پرسید:
- کجا میري؟ من اینجا تنها بمونم؟
عجب بساطی داشتیم.
- مگه خودت نمی گی برو؟
- نه این که کامل بري، یه ذره برو.
دلم مالش رفت. طاقت نیاوردم. به زور پتو را از روي صورتش پایین کشیدم. مقاومت کرد، اما شکست خورد. پتو را توي چنگم
نگاه داشتم و گفتم:
- خودت می فهمی چی میگی کوچولو؟ میاي یا می مونی؟ من عجله دارم.
چشمانش را دزدید. از رنگ به رنگ شدنش احساساتم اوج می گرفت.
- کجا می خواي بري؟ زود برمی گردي؟
وقتش بود. باید می گفتم و در کمال تعجب دیدم که گفتنش به سختی قبل نیست. سخت نبود اصلا!
- دیاکو داره میاد. با پرواز قطر اومده. دو سه ساعت دیگه می رسه.
ضربه آرامی توي صورتش زد و گفت:
- خاك به سرم. منم باید بیام واسه استقبال، ولی با این حال و روز تابلو؟ با این وضع خونه؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟
برخوردش مثل برخورد همه عروس ها هنگام مواجه با خانواده شوهر بود. استرس هاي معمولی، عادي.
- اینجا نمیاد. میره خونه خودش. تو هم لازم نیست نگران این چیزا باشی. استراحت کن تا من برگردم.
- یعنی اگه من نیام زشت نیست؟
اگر چند دقیقه بیشتر توي آن اتاق می ماندم و آن صورت خوابالوي دوست داشتنی را می دیدم قطعا پرواز دیاکو را از دست می
دادم.
- نه نیست. بخواب.
برخاستم که بروم، اما دلم به تنها گذاشتنش رضا نبود.
- شاداب نیام ببینم افتادي به جون آشپزخونه. وقتی برگشتم باید تو همین تخت ببینمت.
با لبه پتو بازي کرد و گفت:
- من خوبم. نگران نباش.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
نگران بودم و این دست خودم نبود.
- شاداب؟ بگم تبسم بیاد؟
چرخید و پشتش را به من کرد و پتو را تا زیر گلویش بالا کشید.
- نه. اون بیاد چی کار؟ می خوام بخوابم.
مگر این دل، دل می کند؟
دستانم را دو طرفش گذاشتم و صورتش را بوسیدم.
- شیر و کره و مربا تو یخچال هست. حتما بخور تا من برگردم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهودو
با ناز دستش را زیر لپش گذاشت و چشمانش را بست و گفت:
- چشم سرورم. برو تا دیرت نشده. ببخش که واسه بدرقه ت نمیام. انگار ده تا دیازپام با هم دیگه خوردم.
مگر از بوسیدنش سیر می شدم؟ زیر گوشش گفتم:
- اگه پاي دیاکو وسط نبود عمرا می ذاشتم این جوري راحت بخوابی.
با آرنجش ضربه اي به سمت سینه ام پرتاب کرد و با حرص گفت:
- میري یا زنگ بزنم پلیس امنیت اخلاقی؟
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
موبایلش را کنار سرش گذاشتم و گفتم:
- به جاي پلیس زنگ بزن به مامانت. بگو تا شب پیش منی.
اخم کرد و جواب نداد. مثلا قهر بود. با افسوس نگاهی به قرمزي هاي انگشتی شکل روي گردنش کردم و براي بار آخر
بوسیدمش. این بار چرخید و پر حرارت و از ته دل بوسه ام را جواب داد.
از اتاق بیرون رفتم و لبخند زدم به سیاست دختري که همیشه به چشمم بچه و ساده می آمد ولی دیشب با زیرکی و اقدام به
موقع آرامش و اعتماد به نفس را به من سر تا پا ادعا بازگردانده بود.
شاداب:
به محض این که صداي بسته شدن در را شنیدم به قلبم اجازه دادم سکته کند. لبه پتو را به دندان گزیدم و نالیدم.
- خدایا خودت رحم کن.
تن خسته و بی رمقم را از تخت بیرون کشیدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. به زور چند قلپ آب جوش خوردم تا صدایم
بازشود. حس می کردم گوشت تنم را ریش ریش می کنند. صداي ترسناکی توي سرم جیغ می کشید.
- تموم شد. تموم شد.
چند بار گلویم را صاف کردم. دستانم را مقابل چشمانم گرفتم. می لرزیدند. موبایل چند بار از دستم رها شد تا بالاخره توانستم
شماره دایی را بگیرم. تا گفت:
- جان بابا؟
بغضم منفجر شد.
- دایی ...
چند لحظه حتی صداي نفسش را هم نشنیدم.
- شاداب؟ گریه می کنی بابا؟
گریه؟ داشتم می مردم.
- چی شده دخترم؟
باز هم مکث کرد. انگار حتی بر زبان آوردنش هم سخت بود برایش.
- دانیار؟ آره بابا؟ اذیتت کرده؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اذیتم نکرده بود. با تمام رنجی که می کشید و دم نمی زد، اما محتاط تر از یک برگ گل با من رفتار کرده بود.
- شما خبر داشتین آقا دیاکو امروز میاد؟
نفسش خس خس می کرد.
- اول جواب منو بده. دانیار حرفی زده؟ کاري کرده؟
کف سالن نشستم، روي سنگ ها.
- نه. هیچی، ولی حالش خوب نبود. حالش افتضاح بود. می دونستم یه اتفاقی افتاده. می دونستم یه چیزي شده، اما نگفت.
هیچی نگفت تا همین ده دقیقه پیش که رفت فرودگاه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهودو
با ناز دستش را زیر لپش گذاشت و چشمانش را بست و گفت:
- چشم سرورم. برو تا دیرت نشده. ببخش که واسه بدرقه ت نمیام. انگار ده تا دیازپام با هم دیگه خوردم.
مگر از بوسیدنش سیر می شدم؟ زیر گوشش گفتم:
- اگه پاي دیاکو وسط نبود عمرا می ذاشتم این جوري راحت بخوابی.
با آرنجش ضربه اي به سمت سینه ام پرتاب کرد و با حرص گفت:
- میري یا زنگ بزنم پلیس امنیت اخلاقی؟
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
موبایلش را کنار سرش گذاشتم و گفتم:
- به جاي پلیس زنگ بزن به مامانت. بگو تا شب پیش منی.
اخم کرد و جواب نداد. مثلا قهر بود. با افسوس نگاهی به قرمزي هاي انگشتی شکل روي گردنش کردم و براي بار آخر
بوسیدمش. این بار چرخید و پر حرارت و از ته دل بوسه ام را جواب داد.
از اتاق بیرون رفتم و لبخند زدم به سیاست دختري که همیشه به چشمم بچه و ساده می آمد ولی دیشب با زیرکی و اقدام به
موقع آرامش و اعتماد به نفس را به من سر تا پا ادعا بازگردانده بود.
شاداب:
به محض این که صداي بسته شدن در را شنیدم به قلبم اجازه دادم سکته کند. لبه پتو را به دندان گزیدم و نالیدم.
- خدایا خودت رحم کن.
تن خسته و بی رمقم را از تخت بیرون کشیدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. به زور چند قلپ آب جوش خوردم تا صدایم
بازشود. حس می کردم گوشت تنم را ریش ریش می کنند. صداي ترسناکی توي سرم جیغ می کشید.
- تموم شد. تموم شد.
چند بار گلویم را صاف کردم. دستانم را مقابل چشمانم گرفتم. می لرزیدند. موبایل چند بار از دستم رها شد تا بالاخره توانستم
شماره دایی را بگیرم. تا گفت:
- جان بابا؟
بغضم منفجر شد.
- دایی ...
چند لحظه حتی صداي نفسش را هم نشنیدم.
- شاداب؟ گریه می کنی بابا؟
گریه؟ داشتم می مردم.
- چی شده دخترم؟
باز هم مکث کرد. انگار حتی بر زبان آوردنش هم سخت بود برایش.
- دانیار؟ آره بابا؟ اذیتت کرده؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اذیتم نکرده بود. با تمام رنجی که می کشید و دم نمی زد، اما محتاط تر از یک برگ گل با من رفتار کرده بود.
- شما خبر داشتین آقا دیاکو امروز میاد؟
نفسش خس خس می کرد.
- اول جواب منو بده. دانیار حرفی زده؟ کاري کرده؟
کف سالن نشستم، روي سنگ ها.
- نه. هیچی، ولی حالش خوب نبود. حالش افتضاح بود. می دونستم یه اتفاقی افتاده. می دونستم یه چیزي شده، اما نگفت.
هیچی نگفت تا همین ده دقیقه پیش که رفت فرودگاه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوسه
منتظر ماندم که حرف بزند. که یک چیزي بگوید. که درستش کند، اما سکوت بود و سکون.
- دایی تو رو خدا یه کاري بکنین. دانیار تازه داشت باور می کرد. تازه آروم شده بود. تازه خوش اخلاق شده بود. تازه یه ذره
گرم و مهربون شده بود. تازه زندگیمون داشت رنگ آدمیزادي به خودش می گرفت. تازه داشتیم رنگ آرامش رو می دیدیم. تو
رو خدا یه کاري بکنین. نذارین دوباره همه چی خراب شه. تو رو خدا!
ضعف داشتم. سرم را به دیوار چسباندم.
- دایی یه کاري بکنین. تو رو خدا!
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چی کار کنم دخترم؟ آروم باش و بگو از دست من چه کاري ساخته ست.
بی فکر جواب دادم:
- زنگ بزنین و بهش بگین نیاد. حالا حالاها نیاد. دانیار بدون اون آروم تره. خوشبخت تره. اون که باشه دانیار از من فاصله
می گیره. سرد میشه. بی محبت میشه. نگاهش همه شک و ناباوري میشه. تو رو خدا دایی!
نفس بیمارش را فوت کرد. گوشم زنگ زد.
- شاداب، بابا جون، چند تا نفس عمیق بکش و یه کم فکر کن. می دونی داري در مورد کی حرف می زنی؟ دیاکو! دلیل زنده
بودن و نفس کشیدن دانیار. پشت و پناه و تکیه گاه دانیار. تنها عضو باقیمانده از خانواده دانیار. برادر، پدر، مادر و خواهر دانیار.
من به این آدم بگم نیا؟ بگم از دانیار دور بمون؟ بگم نیا چون یکی به زنش اعتماد نداره و اون یکی به خودش؟
منظورش به من بود؟ مرا گفت؟ من به خودم اعتماد نداشتم؟
- دایی؟
- گوش کن دخترم. دیاکو قسمتی از زندگی دانیاره. در واقع مهم ترین قسمت زندگیشه. اینو تو بهتر از من می دونی و البته
قسمتی از زندگی توئه. در واقع یه زمانی مهم ترین قسمت زندگیت بود. اینو من بهتر از تو می دونم.
دلم درد می کرد. پاهایم را توي شکمم جمع کردم.
- از دانیار پرسیدم می تونی با عشق همسرت نسبت به برادرت کنار بیاي؟ ادعا داشت که می تونه. از تو پرسیدم اگه دیاکو
مجرد و آزاد برگرده بازم می خواي که همسرش باشی؟ ادعا کردي که نه! هر دوي شما مثل مربی فوتبالین که قبل از ورود به
زمین کلی واسه حریف کري می خونن و ژستاي روزنامه اي می گیرن. حالا سوت بازي رو زدن. شروع شد. بسم ا... نشون
بدین چند مرده حلاجین.
از خودم و ادعایم دفاع کردم.
- من یه تار موي دانیار رو با تموم دنیا عوض نمی کنم. هنوزم میگم.
اجازه نداد ادامه دهم.
- حرف بسه شاداب. الان وقت عمله. الان که عشق اساطیریت جلوي چشمته و همسرت کنارت، دیگه حرف زدن فایده نداره.
تو باید بتونی با دیاکو که همه کس و کار شوهرته رو به رو بشی. اونم بدون حساس کردن شاخک هاي دانیار. بدون دامن زدن
به شک و شبه هاي توي ذهنش.
موهایم یکی یکی به تنم راست شدند. چشم هاي خشمگین دانیار یک لحظه هم رهایم نمی کردند.
- من ... دایی ... من بلد نیستم فیلم بازي کنم.
خندید. خنده اش ترس داشت. ترس براي من وامانده.
- اگه بخواي فیلم بازي کنی که فاتحه ت خونده ست دخترم. دانیار خیلی باهوش تر از اون چیزیه که تو فکر می کنی.
اسید معده ام می جوشید و قل می زد و بالا می آمد.
- پس من چی کار کنم؟ چی کار کنم که دانیار باور کنه؟ چی کار کنم که دوباره زندگیمون به هم نریزه؟ چی کار کنم که باور
کنه حتی اگه احساسی به دیاکو هست احترامه. یه دوست داشتن بیش از حد، اما از سر احترام؟ چی کارکنم که باور کنه من
رگ حیات اون عشق رو همون شب عروسیش زدم و گذاشتم انقدر خونریزي کنه تا بمیره؟ چی کار کنم که باور کنه که اگه به
دیاکو نگاه نمی کنم از سر دلخوري و دلشکستگی نیست، بزرگی و عظمت روح اون مرده که نمی ذاره مستقیم تو چشماش
خیره بشم؟ من مطمئنم دانیار هر حرکت منو اون جوري که خودش دلش می خواد تعبیر می کنه. من مطمئنم روزگارم سیاه
میشه. مطمئنم دانیار دووم نمیاره و بین من و دیاکو، برادرش رو انتخاب می کنه. زندگیم از هم می پاشه دایی. دانیار منو باور
نمی کنه، چون تو لحظه به لحظه روزهاي عاشقی من بوده و همه رو به چشم خودش دیده. باور نمی کنه دایی، باور نمی کنه.
شما که حال دیشبش رو ندیدین. من دیدم. من می دونم که چقدر به هم ریخته بود. من می دونم.
- شاداب!
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
حتی نشستن هم برایم سخت شده بود. درازکشیدم. جنین وار و مچاله.
- آروم باش بابا. چرا انقدر خودت رو باختی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوسه
منتظر ماندم که حرف بزند. که یک چیزي بگوید. که درستش کند، اما سکوت بود و سکون.
- دایی تو رو خدا یه کاري بکنین. دانیار تازه داشت باور می کرد. تازه آروم شده بود. تازه خوش اخلاق شده بود. تازه یه ذره
گرم و مهربون شده بود. تازه زندگیمون داشت رنگ آدمیزادي به خودش می گرفت. تازه داشتیم رنگ آرامش رو می دیدیم. تو
رو خدا یه کاري بکنین. نذارین دوباره همه چی خراب شه. تو رو خدا!
ضعف داشتم. سرم را به دیوار چسباندم.
- دایی یه کاري بکنین. تو رو خدا!
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چی کار کنم دخترم؟ آروم باش و بگو از دست من چه کاري ساخته ست.
بی فکر جواب دادم:
- زنگ بزنین و بهش بگین نیاد. حالا حالاها نیاد. دانیار بدون اون آروم تره. خوشبخت تره. اون که باشه دانیار از من فاصله
می گیره. سرد میشه. بی محبت میشه. نگاهش همه شک و ناباوري میشه. تو رو خدا دایی!
نفس بیمارش را فوت کرد. گوشم زنگ زد.
- شاداب، بابا جون، چند تا نفس عمیق بکش و یه کم فکر کن. می دونی داري در مورد کی حرف می زنی؟ دیاکو! دلیل زنده
بودن و نفس کشیدن دانیار. پشت و پناه و تکیه گاه دانیار. تنها عضو باقیمانده از خانواده دانیار. برادر، پدر، مادر و خواهر دانیار.
من به این آدم بگم نیا؟ بگم از دانیار دور بمون؟ بگم نیا چون یکی به زنش اعتماد نداره و اون یکی به خودش؟
منظورش به من بود؟ مرا گفت؟ من به خودم اعتماد نداشتم؟
- دایی؟
- گوش کن دخترم. دیاکو قسمتی از زندگی دانیاره. در واقع مهم ترین قسمت زندگیشه. اینو تو بهتر از من می دونی و البته
قسمتی از زندگی توئه. در واقع یه زمانی مهم ترین قسمت زندگیت بود. اینو من بهتر از تو می دونم.
دلم درد می کرد. پاهایم را توي شکمم جمع کردم.
- از دانیار پرسیدم می تونی با عشق همسرت نسبت به برادرت کنار بیاي؟ ادعا داشت که می تونه. از تو پرسیدم اگه دیاکو
مجرد و آزاد برگرده بازم می خواي که همسرش باشی؟ ادعا کردي که نه! هر دوي شما مثل مربی فوتبالین که قبل از ورود به
زمین کلی واسه حریف کري می خونن و ژستاي روزنامه اي می گیرن. حالا سوت بازي رو زدن. شروع شد. بسم ا... نشون
بدین چند مرده حلاجین.
از خودم و ادعایم دفاع کردم.
- من یه تار موي دانیار رو با تموم دنیا عوض نمی کنم. هنوزم میگم.
اجازه نداد ادامه دهم.
- حرف بسه شاداب. الان وقت عمله. الان که عشق اساطیریت جلوي چشمته و همسرت کنارت، دیگه حرف زدن فایده نداره.
تو باید بتونی با دیاکو که همه کس و کار شوهرته رو به رو بشی. اونم بدون حساس کردن شاخک هاي دانیار. بدون دامن زدن
به شک و شبه هاي توي ذهنش.
موهایم یکی یکی به تنم راست شدند. چشم هاي خشمگین دانیار یک لحظه هم رهایم نمی کردند.
- من ... دایی ... من بلد نیستم فیلم بازي کنم.
خندید. خنده اش ترس داشت. ترس براي من وامانده.
- اگه بخواي فیلم بازي کنی که فاتحه ت خونده ست دخترم. دانیار خیلی باهوش تر از اون چیزیه که تو فکر می کنی.
اسید معده ام می جوشید و قل می زد و بالا می آمد.
- پس من چی کار کنم؟ چی کار کنم که دانیار باور کنه؟ چی کار کنم که دوباره زندگیمون به هم نریزه؟ چی کار کنم که باور
کنه حتی اگه احساسی به دیاکو هست احترامه. یه دوست داشتن بیش از حد، اما از سر احترام؟ چی کارکنم که باور کنه من
رگ حیات اون عشق رو همون شب عروسیش زدم و گذاشتم انقدر خونریزي کنه تا بمیره؟ چی کار کنم که باور کنه که اگه به
دیاکو نگاه نمی کنم از سر دلخوري و دلشکستگی نیست، بزرگی و عظمت روح اون مرده که نمی ذاره مستقیم تو چشماش
خیره بشم؟ من مطمئنم دانیار هر حرکت منو اون جوري که خودش دلش می خواد تعبیر می کنه. من مطمئنم روزگارم سیاه
میشه. مطمئنم دانیار دووم نمیاره و بین من و دیاکو، برادرش رو انتخاب می کنه. زندگیم از هم می پاشه دایی. دانیار منو باور
نمی کنه، چون تو لحظه به لحظه روزهاي عاشقی من بوده و همه رو به چشم خودش دیده. باور نمی کنه دایی، باور نمی کنه.
شما که حال دیشبش رو ندیدین. من دیدم. من می دونم که چقدر به هم ریخته بود. من می دونم.
- شاداب!
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
حتی نشستن هم برایم سخت شده بود. درازکشیدم. جنین وار و مچاله.
- آروم باش بابا. چرا انقدر خودت رو باختی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوچهار
اشک هاي گرمم روي سنگ سرد می ریخت.
- من دانیار رو دوست دارم دایی. می ترسم از دستش بدم. من بدون دانیار می میرم.
صدایش دست شد و روي موهایم نشست و نوازش کرد.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- می دونم بابا. می دونم. اما هر چقدر که تو ترس از دست دادن داشته باشی بازم به پاي دانیار نمی رسی. دانیار با این ترس
زندگی کرده و بزرگ شده. این ترس همون کابوس هاي شبانه شه. پس مطمئن باش حالا که تو رو به دست آورده، حالا که
بعد از این همه سال به یه نفر اعتماد کرده و انقدر دوستش داره، به این راحتی از دستش نمی ده. فرق دانیار با خیلی از مرداي
دیگه همینه. واسه کسی که دوست داشته باشه می جنگه، تا پاي جونش، چون دیگه ظرفیت از دست دادنش تکمیله، چون بعد
از مردن و زنده شدن دیاکو قدر داشته هاش رو می دونه. قدر تو رو هم می دونه. پس به جاي فکر و خیال یه کم به اعصابت
مسلط باش. دست پاچگی فقط کار رو خراب می کنه.
صورت داغم را به سنگ چسباندم تا کمی از التهابم کم شود.
- چی کار کنم دایی؟ شما بگین چی کار کنم!
- هیچی. فقط خودت باش. اگه قراره بازي کنی نقش خودت رو بازي کن. اونی که هستی. اونی که تو دلته. شمشیر صداقت
شاید به ظاهر کندتر باشه اما همیشه برنده ست.
طاق باز دراز کشیدم. اشک همچنان روان بود. تایپ کردم.
- آقا اجازه؟ ما شما را دوست!
چند ثانیه بعد موبایل در دستم لرزید. تصویر دانیار پیش چشمم رقصید.
- دانیاري!
- تو که بیداري کوچولو.
لبم را محکم گاز گرفتم. ارتعاش صدایم باید کنترل می شد. باید!
- آره خوابم نبرد.
- چرا؟ حالت خوبه؟
گلویم را محکم فشار دادم. چه کسی می توانست این قدر خواستنی محبت کند؟ براي همه زن ها محبت همسرشان این قدر
قشنگ بود یا خاص بودن دانیار حتی یک احوال پرسی ساده را این قدر خاص و دلچسب می کرد؟
- نه خوب نیستم.
صداي راهنمایش را شنیدم. ایستاده بود.
- درد داري؟
درد داشتم. خیلی زیاد! از درد کشیدن او درد داشتم.
- شاداب؟ الان برمی گردم. باشه؟ یه مسکن بخور. من تا نیم ساعت دیگه خونم.
به زور لب زدم.
- نه دانیاري حالم خوبه. فقط ...
- فقط چی؟
چشمم را بستم و اجازه دادم قلبم به جاي من حرف بزند. هر چه که درونش داشت. هر حسی که داشت.
- دلم تنگته. خیلی!
نه خندید، نه ملاطفت نشان داد. همچنان جدي پرسید:
- همین؟ مطمئن باشم؟
گوشی را از صورتم جدا کردم و تصویرش را بوسیدم.
- نه یه چیز دیگه هم هست.
- چی؟ بگو.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اگه بگم دعوام نمی کنی؟
- در چه مورده؟
نگفت نه دعوا نمی کنم. یعنی تا ندانم قول نمی دهم.
- در مورد دیاکو.
سخت شدن صورتش را دیدم بدون این که ببینم، دیدم.
- بگم؟
- بگو.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوچهار
اشک هاي گرمم روي سنگ سرد می ریخت.
- من دانیار رو دوست دارم دایی. می ترسم از دستش بدم. من بدون دانیار می میرم.
صدایش دست شد و روي موهایم نشست و نوازش کرد.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- می دونم بابا. می دونم. اما هر چقدر که تو ترس از دست دادن داشته باشی بازم به پاي دانیار نمی رسی. دانیار با این ترس
زندگی کرده و بزرگ شده. این ترس همون کابوس هاي شبانه شه. پس مطمئن باش حالا که تو رو به دست آورده، حالا که
بعد از این همه سال به یه نفر اعتماد کرده و انقدر دوستش داره، به این راحتی از دستش نمی ده. فرق دانیار با خیلی از مرداي
دیگه همینه. واسه کسی که دوست داشته باشه می جنگه، تا پاي جونش، چون دیگه ظرفیت از دست دادنش تکمیله، چون بعد
از مردن و زنده شدن دیاکو قدر داشته هاش رو می دونه. قدر تو رو هم می دونه. پس به جاي فکر و خیال یه کم به اعصابت
مسلط باش. دست پاچگی فقط کار رو خراب می کنه.
صورت داغم را به سنگ چسباندم تا کمی از التهابم کم شود.
- چی کار کنم دایی؟ شما بگین چی کار کنم!
- هیچی. فقط خودت باش. اگه قراره بازي کنی نقش خودت رو بازي کن. اونی که هستی. اونی که تو دلته. شمشیر صداقت
شاید به ظاهر کندتر باشه اما همیشه برنده ست.
طاق باز دراز کشیدم. اشک همچنان روان بود. تایپ کردم.
- آقا اجازه؟ ما شما را دوست!
چند ثانیه بعد موبایل در دستم لرزید. تصویر دانیار پیش چشمم رقصید.
- دانیاري!
- تو که بیداري کوچولو.
لبم را محکم گاز گرفتم. ارتعاش صدایم باید کنترل می شد. باید!
- آره خوابم نبرد.
- چرا؟ حالت خوبه؟
گلویم را محکم فشار دادم. چه کسی می توانست این قدر خواستنی محبت کند؟ براي همه زن ها محبت همسرشان این قدر
قشنگ بود یا خاص بودن دانیار حتی یک احوال پرسی ساده را این قدر خاص و دلچسب می کرد؟
- نه خوب نیستم.
صداي راهنمایش را شنیدم. ایستاده بود.
- درد داري؟
درد داشتم. خیلی زیاد! از درد کشیدن او درد داشتم.
- شاداب؟ الان برمی گردم. باشه؟ یه مسکن بخور. من تا نیم ساعت دیگه خونم.
به زور لب زدم.
- نه دانیاري حالم خوبه. فقط ...
- فقط چی؟
چشمم را بستم و اجازه دادم قلبم به جاي من حرف بزند. هر چه که درونش داشت. هر حسی که داشت.
- دلم تنگته. خیلی!
نه خندید، نه ملاطفت نشان داد. همچنان جدي پرسید:
- همین؟ مطمئن باشم؟
گوشی را از صورتم جدا کردم و تصویرش را بوسیدم.
- نه یه چیز دیگه هم هست.
- چی؟ بگو.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اگه بگم دعوام نمی کنی؟
- در چه مورده؟
نگفت نه دعوا نمی کنم. یعنی تا ندانم قول نمی دهم.
- در مورد دیاکو.
سخت شدن صورتش را دیدم بدون این که ببینم، دیدم.
- بگم؟
- بگو.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوپنج
صدایش هم سخت شده بود. این یکی را با گوش هاي خودم شنیدم.
- میشه بیشتر از من دوستش نداشته باشی؟
- چی میگی شاداب؟ یعنی چی؟
بگذار بفهمد که گریه می کنم. بگذار بداند که من طاقت رقیب ندارم. بگذار بداند چقدر از نبودنش می ترسم.
- یعنی دوستش نداشته باش. حداقل نه بیشتر از من!
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بالاخره خندید. اشکم را پاك کردم و به صداي دلنشین خنده اش گوش دادم.
- به نظرم دکتر لازمی. حالت خوش نیست.
تند جواب دادم.
- نه نیست. قول بده به محض این که رسوندیش خونه بیاي پیش من. قول بده.
آرام جواب داد:
- همین کارم می کنم. تا تو یه دوش بگیري و یه چیزي بخوري من برمی گردم.
بهانه می گرفتم مثل بچه اي به دنبال مادرش.
- یعنی چند ساعت دیگه؟
بی حوصله پوف کرد. باز صداي راهنمایش را شنیدم. نگران بود دیر به پرواز برادرش برسد.
- نمی دونم، اما به محض این که بتونم میام. الانم دیر شده. کاري نداري؟
عصبی شدم از این که تمام حواسش پی دیاکو بود. بی منطق شدم. تغییرات هورمونی صبرم را هم تحلیل برده بود. تغییرات
هورمونی و حس مالکیت شاداب را هم عوض کرده بود.
- فکر نمی کنی حداقل امروز رو باید پیش من می موندي؟ منو تنها ول کردي تا بري استقبال برادرت؟ می ترسی مرد به اون
گندگی گم بشه تو تهران؟ من انقدر ضعف دارم که نمی تونم سر پا بایستم. اون وقت تو ...
صدایش هم متعجب بود و هم درمانده.
- شاداب؟ تو چته؟
خودم هم نمی دانستم.
- نگو که به دیاکو حسودیت میشه!
درست زد وسط خال. همین بود.
- شاداب؟ آره؟
لب برچیدم.
- من بیشتر از دیاکو بهت احتیاج دارم.
باز هم خندید. بلند و بی انقطاع. از آن خنده هاي هالی وار. هر هزار سال یک بار! مشتم را روي پایم کوبیدم.
- خنده داره؟
میان خنده جواب داد:
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- خوش به حال دیاکو که همه بهش حسودي می کنن.
این یعنی او هم حسادت می کرد به برادرش. این یعنی هنوز هم حسادت می کرد به برادرش.
حرف دلم را از ته دلم گفتم.
- می خوام تمام و کمال مال من باشی. اسمش رو هر چی دوست داري بذار.
نرم شد و ملایم، مثل تمام لحظات شب گذشته.
- یه لیوان شیرعسل بخور. دوش آب گرم بگیر. لباس خوشگل بپوش. موهاتم باز بذار. من زن هپلی دوست ندارما.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوپنج
صدایش هم سخت شده بود. این یکی را با گوش هاي خودم شنیدم.
- میشه بیشتر از من دوستش نداشته باشی؟
- چی میگی شاداب؟ یعنی چی؟
بگذار بفهمد که گریه می کنم. بگذار بداند که من طاقت رقیب ندارم. بگذار بداند چقدر از نبودنش می ترسم.
- یعنی دوستش نداشته باش. حداقل نه بیشتر از من!
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بالاخره خندید. اشکم را پاك کردم و به صداي دلنشین خنده اش گوش دادم.
- به نظرم دکتر لازمی. حالت خوش نیست.
تند جواب دادم.
- نه نیست. قول بده به محض این که رسوندیش خونه بیاي پیش من. قول بده.
آرام جواب داد:
- همین کارم می کنم. تا تو یه دوش بگیري و یه چیزي بخوري من برمی گردم.
بهانه می گرفتم مثل بچه اي به دنبال مادرش.
- یعنی چند ساعت دیگه؟
بی حوصله پوف کرد. باز صداي راهنمایش را شنیدم. نگران بود دیر به پرواز برادرش برسد.
- نمی دونم، اما به محض این که بتونم میام. الانم دیر شده. کاري نداري؟
عصبی شدم از این که تمام حواسش پی دیاکو بود. بی منطق شدم. تغییرات هورمونی صبرم را هم تحلیل برده بود. تغییرات
هورمونی و حس مالکیت شاداب را هم عوض کرده بود.
- فکر نمی کنی حداقل امروز رو باید پیش من می موندي؟ منو تنها ول کردي تا بري استقبال برادرت؟ می ترسی مرد به اون
گندگی گم بشه تو تهران؟ من انقدر ضعف دارم که نمی تونم سر پا بایستم. اون وقت تو ...
صدایش هم متعجب بود و هم درمانده.
- شاداب؟ تو چته؟
خودم هم نمی دانستم.
- نگو که به دیاکو حسودیت میشه!
درست زد وسط خال. همین بود.
- شاداب؟ آره؟
لب برچیدم.
- من بیشتر از دیاکو بهت احتیاج دارم.
باز هم خندید. بلند و بی انقطاع. از آن خنده هاي هالی وار. هر هزار سال یک بار! مشتم را روي پایم کوبیدم.
- خنده داره؟
میان خنده جواب داد:
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- خوش به حال دیاکو که همه بهش حسودي می کنن.
این یعنی او هم حسادت می کرد به برادرش. این یعنی هنوز هم حسادت می کرد به برادرش.
حرف دلم را از ته دلم گفتم.
- می خوام تمام و کمال مال من باشی. اسمش رو هر چی دوست داري بذار.
نرم شد و ملایم، مثل تمام لحظات شب گذشته.
- یه لیوان شیرعسل بخور. دوش آب گرم بگیر. لباس خوشگل بپوش. موهاتم باز بذار. من زن هپلی دوست ندارما.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوپنج
آن تلخی و عذاب را حس نمی کردم. راحت تر حرف می زد. راحت تر می خندید. راحت بود. یعنی می شد؟ می شد دانیار سرد
نشود؟ بد نشود؟ می شد زهر نشود و در جانم نریزد؟ می شد این حسادت ها و دست و پا زدن هایی را که دروغ هم نبود ببیند
و بفهمد به خاطر او حتی می توانم از دیاکو هم متنفر باشم؟ می شد؟
- باشه. منتظرتم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- از حموم که بیرون اومدي اس ام اس بده. زیادم سرپا نایست. خب؟
بوسه اي برایش فرستادم و گفتم:
- خب.
دیاکو:
به محض عبور از گیت بازرسی و میان آن همه جمعیت استقبال گر، دانیار را دیدم و از همان فاصله، شیشه ضخیم و سرد
چشمانش را تشخیص دادم و وقتی در آغوشش گرفتم فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم و چقدر این پسر کم حرف و بی حوصله
را دوست دارم.
برگشتن به ایران خوب بود. بهترین اتفاق بعد از مدت ها. یک لبخند که بالاخره بر لبم نشست و ثابت کرد که هنوز هم
عضلات صورتم می توانند منقبض و منبسط شوند.
دانیار را بوسیدم. بوییدم. او مثل همیشه از این چسبیدن ها بیزار بود. حس می کردم تمایلش را براي دور ایستادن، اما تحمل
کرد. صبر کرد و اجازه داد از وجودش نیرو بگیرم و با خودم فکر کردم که آیا می داند همیشه توان جدیدي بوده در پاهاي
خسته من؟ می داند همیشه نقطه آغاز بوده در پایان راه من؟
به صورتش نگاه کردم و دست کشیدم روي ته ریش کوتاهش. نه لبخند داشت و نه پوزخند و چشمانش مثل همیشه هیچ
حسی را متساعد نمی کرد، اما می دانستم، از حلقه سفت دستانش می فهمیدم که او هم دلتنگ بوده. که من هم دلیل سر پا
بودن او هستم. که هنوز هم مجراي تنفسیمان مشترك است و با هم نفس می کشیم.
حجمی توي گلویم بالا و پایین می شد و تنها به اندازه پرسیدن یک پرسش به من فرصت داد.
- خوبی داداش؟
نگاهش از موها و پیشانی من گذر کرد و به چشمانم رسید.
- خوبم.
انگار همین حجم توي گلوي او هم بود، چون سیب آدمش بالا و پایین می شد، اما بی حرف، بی صدا!
هر دو چمدانم را از دستم گرفت. کنار هم راه افتادیم. براي اختلاف قد چند سانتیمان دلم ضعف رفت. براي گردن برافراشته و
نگاه مستقیمش هم. براي قدم هاي بلند و پر صلابتش هم. براي فک به هم فشرده و مصممش هم و براي حلقه توي دست
چپش هم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- شاداب چطوره؟
نفسش را محکم به بیرون دمید.
- خوبه.
"خوبم، خوبه!" خندیدم. دانیار تک کلمه اي.
- اما انگار اونم نتونسته یه ذره این زبون تو رو از تنبلی نجات بده.
چمدان ها را توي صندوق عقب گذاشت و ماشین را دور زد و در همان حال گفت:
- نه نتونسته.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوپنج
آن تلخی و عذاب را حس نمی کردم. راحت تر حرف می زد. راحت تر می خندید. راحت بود. یعنی می شد؟ می شد دانیار سرد
نشود؟ بد نشود؟ می شد زهر نشود و در جانم نریزد؟ می شد این حسادت ها و دست و پا زدن هایی را که دروغ هم نبود ببیند
و بفهمد به خاطر او حتی می توانم از دیاکو هم متنفر باشم؟ می شد؟
- باشه. منتظرتم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- از حموم که بیرون اومدي اس ام اس بده. زیادم سرپا نایست. خب؟
بوسه اي برایش فرستادم و گفتم:
- خب.
دیاکو:
به محض عبور از گیت بازرسی و میان آن همه جمعیت استقبال گر، دانیار را دیدم و از همان فاصله، شیشه ضخیم و سرد
چشمانش را تشخیص دادم و وقتی در آغوشش گرفتم فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم و چقدر این پسر کم حرف و بی حوصله
را دوست دارم.
برگشتن به ایران خوب بود. بهترین اتفاق بعد از مدت ها. یک لبخند که بالاخره بر لبم نشست و ثابت کرد که هنوز هم
عضلات صورتم می توانند منقبض و منبسط شوند.
دانیار را بوسیدم. بوییدم. او مثل همیشه از این چسبیدن ها بیزار بود. حس می کردم تمایلش را براي دور ایستادن، اما تحمل
کرد. صبر کرد و اجازه داد از وجودش نیرو بگیرم و با خودم فکر کردم که آیا می داند همیشه توان جدیدي بوده در پاهاي
خسته من؟ می داند همیشه نقطه آغاز بوده در پایان راه من؟
به صورتش نگاه کردم و دست کشیدم روي ته ریش کوتاهش. نه لبخند داشت و نه پوزخند و چشمانش مثل همیشه هیچ
حسی را متساعد نمی کرد، اما می دانستم، از حلقه سفت دستانش می فهمیدم که او هم دلتنگ بوده. که من هم دلیل سر پا
بودن او هستم. که هنوز هم مجراي تنفسیمان مشترك است و با هم نفس می کشیم.
حجمی توي گلویم بالا و پایین می شد و تنها به اندازه پرسیدن یک پرسش به من فرصت داد.
- خوبی داداش؟
نگاهش از موها و پیشانی من گذر کرد و به چشمانم رسید.
- خوبم.
انگار همین حجم توي گلوي او هم بود، چون سیب آدمش بالا و پایین می شد، اما بی حرف، بی صدا!
هر دو چمدانم را از دستم گرفت. کنار هم راه افتادیم. براي اختلاف قد چند سانتیمان دلم ضعف رفت. براي گردن برافراشته و
نگاه مستقیمش هم. براي قدم هاي بلند و پر صلابتش هم. براي فک به هم فشرده و مصممش هم و براي حلقه توي دست
چپش هم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- شاداب چطوره؟
نفسش را محکم به بیرون دمید.
- خوبه.
"خوبم، خوبه!" خندیدم. دانیار تک کلمه اي.
- اما انگار اونم نتونسته یه ذره این زبون تو رو از تنبلی نجات بده.
چمدان ها را توي صندوق عقب گذاشت و ماشین را دور زد و در همان حال گفت:
- نه نتونسته.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوشش
سوار شدم. ماشینش بوي سیگار می داد. مثل همیشه!
- سیگار رو هم نتونسته ترکت بده.
زیر چشمی نگاهم کرد و استارت زد. شیشه را پایین دادم. هواي دي ماه تهران سرد بود، اما نه به سرماي تابستان آمریکا.
خیابان ها را با ولع سر کشیدم. مردم را، مکالمه هاي نامفهوم اما آشنا را. چقدر از زبان انگلیسی متنفر بودم. چقدر از تمدن و
آسمان خراش و پیشرفت بیزار بودم. چقدر دلم سادگی می خواست. پیکان هایی که هنوز هم مسافرکشی می کردند یا
دستفروش هایی که با همه نداري، شاید از من خوشبخت تر بودند. یا آب میوه فروش هایی که به غیر بهداشتی ترین شکل
ممکن به مردم خدمات می دادند.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دلم براي همین بی قانونی توي رانندگی هم پر می کشید. لذت می بردم از این که همه چیز روي اصول و منطق نیست. از بی
قانونی شهر لذت می بردم و حتی راننده هایی که سر بیرون می کشیدند و فحش هاي رکیک نثار هم می کردند. باید غربت
کشیده باشی تا بفهمی چطور همه زشتی هاي وطنت پیش چشمت زیبا و خواستنی می شود. باید مثل من تمام عمر غریب
باشی تا بفهمی حتی فحش هم می تواند گوش نواز باشد اگر به زبان خودت گفته شود.
- چی شده؟
با بی میلی سرم را برگرداندم. این روزها و خیلی روزهاي قبل به روش او پناه برده بودم. سکوت! و حالا درك می کردم که
چقدر سخت است ترك عادت کردن. چقدر سخت است از سکوت دست کشیدن.
- نپرس.
ابرویش را بالا انداخت.
- نپرسم؟ میگی قراره جدا بشیم. زنت رو ول کردي و تنها اومدي اینجا. میگی شاید دیگه برنگردم آمریکا. بعد نپرسم؟
اي کاش می شد این روزهایش را زهر نکنم. این روزهاي شادمانی و سرخوشی اش را. کاش می توانستم!
- به بن بست رسیدن پرسیدن نداره. به بن بست رسیدنه.
این بار ابروهایش در هم گره خورد.
- این چه بن بستیه که دایی نتونسته بازش کنه؟ یعنی دایی از پس دخترش بر نمیاد؟ اصلا دایی از مشکلتون خبر داره؟
دایی؟ داییِ کلافه از ما حتی قید درمانش را زده بود. دایی؟
- خبر داره.
عصبی شد. این را از فشاري که به فرمان و فرمان به رگ هاي دست او وارد می کرد فهمیدم.
- چرا تلگرافی حرف می زنی. درست بگو ببینم چی شده؟
نه. انگار یک چیزهایی در وجود دانیار تغییر کرده بود. قبل ها این قدر گیر نمی داد و پیگیر نمی شد.
- بچه دار نمی شیم. نه مشکل از منه، نه از اون، اما با هم سازگار نیستیم. اون با یه نفر دیگه می تونه بچه دار بشه. منم با یه
نفر دیگه، اما با هم نه. هزار تا روش آزمایشگاهی و کوفت و زهرمار رو هم امتحان کردیم. حرف آخر همین بود. اسپرم و
تخمک شما کنار همدیگه دووم نمیارن. زنده نمی مونن. شکیل نطفه نمی دن. حالا چرا؟ بخت سیاه و پیشونی سیاه تر، علتش
اینه.
هیچ تغییري در صورتش ایجاد نشد به جز ضربان دار شدن عروق گردنش و نشستن پوزخند روي لب هایش.
- به خاطر بچه می خواي زنت رو طلاق بدي؟
من هم چه خوب پوزخند زدن را یاد گرفته بودم.
- به نظرت من مردي ام که به خاطر بچه، زن طلاق بدم؟
رویم را برگرداندم.
- زنم به خاطر بچه می خواد ازم جدا شه.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
و چقدر گفتنش سخت بود و چقدر غرورم را می شکست این بی مهري هر چند به حق همسرم.
- منم بهش حق میدم. خیلی باهاش حرف زدم. دایی هم حرف زد، اما میگه دوست دارم مادر بشم. دلم می خواد مادر بودن رو
تجربه کنم و حق داره. من گذشتم از پدر شدن. با همه عشقی که به بچه داشتم گذشتم و گفتم زنم واسم مهم تره، اما اون
نگذشت و البته حق داره!
چهره اش تیره شد. سرخی پیشانی اش در آن تیرگی توي ذوق می زد.
- پس اون همه عاشقتم و می میرم واست کشک بود؟
صداي سایش دندان هایش را شنیدم.
- همینه که میگن وفاي سگ از زن بیشتره.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوشش
سوار شدم. ماشینش بوي سیگار می داد. مثل همیشه!
- سیگار رو هم نتونسته ترکت بده.
زیر چشمی نگاهم کرد و استارت زد. شیشه را پایین دادم. هواي دي ماه تهران سرد بود، اما نه به سرماي تابستان آمریکا.
خیابان ها را با ولع سر کشیدم. مردم را، مکالمه هاي نامفهوم اما آشنا را. چقدر از زبان انگلیسی متنفر بودم. چقدر از تمدن و
آسمان خراش و پیشرفت بیزار بودم. چقدر دلم سادگی می خواست. پیکان هایی که هنوز هم مسافرکشی می کردند یا
دستفروش هایی که با همه نداري، شاید از من خوشبخت تر بودند. یا آب میوه فروش هایی که به غیر بهداشتی ترین شکل
ممکن به مردم خدمات می دادند.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دلم براي همین بی قانونی توي رانندگی هم پر می کشید. لذت می بردم از این که همه چیز روي اصول و منطق نیست. از بی
قانونی شهر لذت می بردم و حتی راننده هایی که سر بیرون می کشیدند و فحش هاي رکیک نثار هم می کردند. باید غربت
کشیده باشی تا بفهمی چطور همه زشتی هاي وطنت پیش چشمت زیبا و خواستنی می شود. باید مثل من تمام عمر غریب
باشی تا بفهمی حتی فحش هم می تواند گوش نواز باشد اگر به زبان خودت گفته شود.
- چی شده؟
با بی میلی سرم را برگرداندم. این روزها و خیلی روزهاي قبل به روش او پناه برده بودم. سکوت! و حالا درك می کردم که
چقدر سخت است ترك عادت کردن. چقدر سخت است از سکوت دست کشیدن.
- نپرس.
ابرویش را بالا انداخت.
- نپرسم؟ میگی قراره جدا بشیم. زنت رو ول کردي و تنها اومدي اینجا. میگی شاید دیگه برنگردم آمریکا. بعد نپرسم؟
اي کاش می شد این روزهایش را زهر نکنم. این روزهاي شادمانی و سرخوشی اش را. کاش می توانستم!
- به بن بست رسیدن پرسیدن نداره. به بن بست رسیدنه.
این بار ابروهایش در هم گره خورد.
- این چه بن بستیه که دایی نتونسته بازش کنه؟ یعنی دایی از پس دخترش بر نمیاد؟ اصلا دایی از مشکلتون خبر داره؟
دایی؟ داییِ کلافه از ما حتی قید درمانش را زده بود. دایی؟
- خبر داره.
عصبی شد. این را از فشاري که به فرمان و فرمان به رگ هاي دست او وارد می کرد فهمیدم.
- چرا تلگرافی حرف می زنی. درست بگو ببینم چی شده؟
نه. انگار یک چیزهایی در وجود دانیار تغییر کرده بود. قبل ها این قدر گیر نمی داد و پیگیر نمی شد.
- بچه دار نمی شیم. نه مشکل از منه، نه از اون، اما با هم سازگار نیستیم. اون با یه نفر دیگه می تونه بچه دار بشه. منم با یه
نفر دیگه، اما با هم نه. هزار تا روش آزمایشگاهی و کوفت و زهرمار رو هم امتحان کردیم. حرف آخر همین بود. اسپرم و
تخمک شما کنار همدیگه دووم نمیارن. زنده نمی مونن. شکیل نطفه نمی دن. حالا چرا؟ بخت سیاه و پیشونی سیاه تر، علتش
اینه.
هیچ تغییري در صورتش ایجاد نشد به جز ضربان دار شدن عروق گردنش و نشستن پوزخند روي لب هایش.
- به خاطر بچه می خواي زنت رو طلاق بدي؟
من هم چه خوب پوزخند زدن را یاد گرفته بودم.
- به نظرت من مردي ام که به خاطر بچه، زن طلاق بدم؟
رویم را برگرداندم.
- زنم به خاطر بچه می خواد ازم جدا شه.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
و چقدر گفتنش سخت بود و چقدر غرورم را می شکست این بی مهري هر چند به حق همسرم.
- منم بهش حق میدم. خیلی باهاش حرف زدم. دایی هم حرف زد، اما میگه دوست دارم مادر بشم. دلم می خواد مادر بودن رو
تجربه کنم و حق داره. من گذشتم از پدر شدن. با همه عشقی که به بچه داشتم گذشتم و گفتم زنم واسم مهم تره، اما اون
نگذشت و البته حق داره!
چهره اش تیره شد. سرخی پیشانی اش در آن تیرگی توي ذوق می زد.
- پس اون همه عاشقتم و می میرم واست کشک بود؟
صداي سایش دندان هایش را شنیدم.
- همینه که میگن وفاي سگ از زن بیشتره.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوهفت
از همین می ترسیدم. دامن زدن به بدبینی دانیار و به سرم آمده بود.
- همه مثل هم نیستن. مگه کمن مردایی که به خاطر بچه یا زنشون رو طلاق میدن یا میرن سراغ یکی دیگه یا مردایی که
چهار تا بچه دارن و بازم خیانت می کنن؟ وفا به مردي و زنی نیست داداش، به ذاته.
بی توجه به من به فرمان مشت کوبید.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باورم نمی شه این زن دختر دایی باشه. هیچیش به باباش نرفته. از روز اول فهمیدم. تعجبه به خدا تعجبه که تو دامن دایی
بزرگ شی و انقدر بی مرام باشی.
این هم یک تغییر بزرگ دیگر. قبول داشتن یک آدم تا این حد آن هم از جانب دانیار.
- نمی شه یه طرفه قضاوت کرد. هر آدمی یه بار فرصت زندگی داره و این طبیعیه که دلش بخواد همه ي لذت هاي دنیا رو
تجربه کنه.
با وجود خستگی، با وجود دلشکستگی هنوز هم نمی توانستم بی احترامی به زنی را که همچنان همسرم بود بپذیرم.
- نشمین داره یه تصمیم منطقی می گیره. اینو محیط آمریکا یادش داده نه دایی.
ناباورانه نگاهم کرد.
- پس تکلیف تو چیه این وسط؟
سعی کردم بخندم. مثل همیشه مطمئن و آرام، اما این زندگی خیلی به من سخت گرفته بود خیلی بیشتر از ظرفیتم. حتی نمی
توانستم ظاهرم را حفظ کنم.
- هیچی.
صدایش بالا رفت.
- هیچی؟ به همین راحتی؟ هیچی؟ شما هنوز دو ساله که ازدواج کردین. زوده واسه نا امید شدن. چه عجله اي دارین؟ چرا
صبر نمی کنین؟
چقدر دانیار عوض شده بود. چقدر این تغییرات چشمگیر بودند. دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم:
- تو نمی خواد حرص بخوري. در برابر بلاهایی که به سرم اومده و ازشون جون سالم به در بردم این هیچه. نترس! می گذره.
بازم دووم میارم.
ترمز کرد. ایستاد و سرش را روي فرمان گذاشت. لبم را گاز گرفتم. معده ام را چنگ زدم و سرم را روي کتفش گذاشتم.
دانیار:
احساس می کردم می توانم دنیا را بر سر تمام آدم هایش خراب کنم. حتی می توانستم بر سر خدا هم فریاد بزنم و بگویم
"صفت تو عدالت است و عدالت این است؟"
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
وا... که هیچ کس به اندازه من معنی بی عدالتی را نمی فهمید. معنی چروك هاي عمیق شده کنار چشم برادرم را نمی فهمید.
معنی لبخندهایی که دیگر کش نمی آمد را نمی فهمید. معنی این همه بی رنگ شدن موهایی را که سنشان خیلی کمتر از
سپیدیشان بود، نمی فهمید. براي هیچ کس به اندازه برادر من درد تعریف نشده بود، حتی براي من!
به شاداب اس ام اس دادم که دیرتر می آیم و چراي "پر الفش" را بی جواب گذاشتم. حرف داشتم. با دایی حرف داشتم با
دخترش هم همین طور. حق نداشتند حق برادرم را این طور ناجوانمردانه بپردازند. حق برادر من این همه ناحقی نبود.
دایی دیاکو را در آغوش می کشید. همیشه رفتارش با دیاکو متفاوت بود. محترمانه تر، آرام تر، با محبت تر. انگار براي من
دانیار بود و براي دیاکو دایی.
چمدان ها را توي اتاق گذاشتم و برگشتم. طلبکار و شاکی نشستم و به چهره تکیده دایی خیره شدم. به من نگاه نمی کرد.
تمام حواسش پی دیاکو بود. از حال و روز معده اش می پرسید و من نیازي به شنیدن جواب نداشتم. اعصابی نمانده بود که
معده اي را ترمیم کند.
- به نظرتون با این جهنمی که دخترت واسش درست کرده احوال پرسی معنی داره؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوهفت
از همین می ترسیدم. دامن زدن به بدبینی دانیار و به سرم آمده بود.
- همه مثل هم نیستن. مگه کمن مردایی که به خاطر بچه یا زنشون رو طلاق میدن یا میرن سراغ یکی دیگه یا مردایی که
چهار تا بچه دارن و بازم خیانت می کنن؟ وفا به مردي و زنی نیست داداش، به ذاته.
بی توجه به من به فرمان مشت کوبید.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باورم نمی شه این زن دختر دایی باشه. هیچیش به باباش نرفته. از روز اول فهمیدم. تعجبه به خدا تعجبه که تو دامن دایی
بزرگ شی و انقدر بی مرام باشی.
این هم یک تغییر بزرگ دیگر. قبول داشتن یک آدم تا این حد آن هم از جانب دانیار.
- نمی شه یه طرفه قضاوت کرد. هر آدمی یه بار فرصت زندگی داره و این طبیعیه که دلش بخواد همه ي لذت هاي دنیا رو
تجربه کنه.
با وجود خستگی، با وجود دلشکستگی هنوز هم نمی توانستم بی احترامی به زنی را که همچنان همسرم بود بپذیرم.
- نشمین داره یه تصمیم منطقی می گیره. اینو محیط آمریکا یادش داده نه دایی.
ناباورانه نگاهم کرد.
- پس تکلیف تو چیه این وسط؟
سعی کردم بخندم. مثل همیشه مطمئن و آرام، اما این زندگی خیلی به من سخت گرفته بود خیلی بیشتر از ظرفیتم. حتی نمی
توانستم ظاهرم را حفظ کنم.
- هیچی.
صدایش بالا رفت.
- هیچی؟ به همین راحتی؟ هیچی؟ شما هنوز دو ساله که ازدواج کردین. زوده واسه نا امید شدن. چه عجله اي دارین؟ چرا
صبر نمی کنین؟
چقدر دانیار عوض شده بود. چقدر این تغییرات چشمگیر بودند. دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم:
- تو نمی خواد حرص بخوري. در برابر بلاهایی که به سرم اومده و ازشون جون سالم به در بردم این هیچه. نترس! می گذره.
بازم دووم میارم.
ترمز کرد. ایستاد و سرش را روي فرمان گذاشت. لبم را گاز گرفتم. معده ام را چنگ زدم و سرم را روي کتفش گذاشتم.
دانیار:
احساس می کردم می توانم دنیا را بر سر تمام آدم هایش خراب کنم. حتی می توانستم بر سر خدا هم فریاد بزنم و بگویم
"صفت تو عدالت است و عدالت این است؟"
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
وا... که هیچ کس به اندازه من معنی بی عدالتی را نمی فهمید. معنی چروك هاي عمیق شده کنار چشم برادرم را نمی فهمید.
معنی لبخندهایی که دیگر کش نمی آمد را نمی فهمید. معنی این همه بی رنگ شدن موهایی را که سنشان خیلی کمتر از
سپیدیشان بود، نمی فهمید. براي هیچ کس به اندازه برادر من درد تعریف نشده بود، حتی براي من!
به شاداب اس ام اس دادم که دیرتر می آیم و چراي "پر الفش" را بی جواب گذاشتم. حرف داشتم. با دایی حرف داشتم با
دخترش هم همین طور. حق نداشتند حق برادرم را این طور ناجوانمردانه بپردازند. حق برادر من این همه ناحقی نبود.
دایی دیاکو را در آغوش می کشید. همیشه رفتارش با دیاکو متفاوت بود. محترمانه تر، آرام تر، با محبت تر. انگار براي من
دانیار بود و براي دیاکو دایی.
چمدان ها را توي اتاق گذاشتم و برگشتم. طلبکار و شاکی نشستم و به چهره تکیده دایی خیره شدم. به من نگاه نمی کرد.
تمام حواسش پی دیاکو بود. از حال و روز معده اش می پرسید و من نیازي به شنیدن جواب نداشتم. اعصابی نمانده بود که
معده اي را ترمیم کند.
- به نظرتون با این جهنمی که دخترت واسش درست کرده احوال پرسی معنی داره؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوهشت
دیاکو تند نگاهم کرد و دایی نگاهم نکرد.
- اگه شرایط برعکس بود، اگه دیاکو از دخترت می برید، اگه به خاطر بچه مثل یه تیکه ...
دندان هایم را روي هم فشردم.
- اگه به خاطر بچه نشمین رو طلاق می داد بازم انقدر خونسرد بودي؟
دیاکو خروشید.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- دانیار!
دایی نگاهم نکرد.
- خداییش چی یاد این دختر دادي؟ چه جوري بزرگش کردي که انقدر بی معرفت و چشم سفید شده؟
دایی نگاهم نکرد. دیاکو بلندتر غرید.
- بسه دانیار! صدات رو بیار پایین.
بس نبود و تا این آتش توي دلم زبانه می کشید صدایم پایین نمی آمد.
- یعنی از پس دخترت بر نمیاي؟ باور کنم؟ تو ذهن من از خودت یه قهرمان ساختی. یه رستم، یه آرش، یه اسطوره. اون وقت
می خواي باور کنم که نمی تونی گوش یه الف بچه رو بکشی و سر جاش بنشونیش؟ باور کنم دایی؟
می سوختم. سرا پا می سوختم.
- اگه نمی تونستی، اگه نمی تونستین، چرا به من نگفتین؟ چرا از من مخفی کردین؟ من می تونستم ادبش کنم. می تونستم
حالیش کنم که چه بی لیاقتیه. می تونستم.
چرا نگاهم نمی کرد؟ این سرامیک تیره چه داشت که این طور محوش شده بود!
- تو که می دونستی دخترت انقدر بی مرامه چرا به دیاکو پیشنهادش دادي؟
مغزم در حال انفجار بود. محکم روي زانویم کوبیدم.
- چرا زندگیش رو، زندگیمون رو از چیزي که بود داغون تر کردي؟
هیچ کس حرف نمی زد. هیچ کس نگاهم نمی کرد.
- چرا ساکت موندي؟ چرا درستش نمی کنی؟ نگو که نمی تونی. نگو.
چشم گرداندم. از دایی به دیاکو، از دیاکو به دایی. نه! از این دو نفر آبی گرم نمی شد. از جا پریدم. مثل گدازه هاي آتشفشان.
بی توجه به دانیار گفتن هاي دیاکو از خانه بیرون رفتم. به تماس هاي از دست رفته شاداب اهمیتی ندادم و شماره ینگه دنیا را
گرفتم. مهم نبود آنجا نصفه شب باشد، مهم دل سوخته و غرور له شده برادرم بود. برادري که این حقش نبود.
صداي خوابالود نشمین، پوزخند روي لبم نشاند.
- خوابی؟ من جاي تو بودم به جاي تختخواب یه قبر واسه خودم می کندم.
- شما؟
- آدم بی لیاقتی مثل تو رو چه به زنده بودن؟
صدایش محتاط شد.
- دانیار؟
- آره. خودمم. زنگ زدم بهت بگم باختی. بد چیزي رو باختی. اصلا هر چی رو که داشتی باختی.
- دانیار چی میگی؟
- میگم دلم واست می سوزه. خیلی بدبختی! چون نمی دونی چی از دست دادي. چون نمی دونی با خودت چه کردي.
- دانیار!
- می دونی خاصیت دیاکو چیه؟ تا وقتی هست، تا وقتی داریش، تا وقتی کنارته قدرش رو نمی دونی، اما واي به روزي که می
فهمی دیگه نیست. اون روز دیگه روز نیست تا ابد شبه. این خاصیت دیاکوئه. از فردا روزگارت سیاهه.
- صبر کن. بذار حرف بزنم.
- وقتت تموم شد دختر خانوم. خدا بهت فرصت داد با مردترین مرد روي زمین زندگی کنی، اما تو لیاقت نداشتی. حالا اگه
دیاکو هم حاضر شه تو رو ببخشه یا حتی اگه بازم خدا بهت فرصت بده، من دیگه نمی ذارم. دیگه حتی سایه دیاکو رو هم باید
تو خواب ببینی.
بغض کرد.
- دانیار بذار حرف بزنم.
- آره دختر دایی، برو بخواب، چون مردي مثل دیاکو رو فقط توي خواب می تونی پیدا کنی. خوب بخوابی.
قطع کردم در حالی که تمام تنم رعشه داشت. لگدي به لاستیک ماشینم زدم و سوار شدم. این قصه سر دراز داشت.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
شاداب با ذوق در را برایم گشود، اما از دیدن قیافه من خنده روي لبش ماسید. کنار رفت یا کنارش زدم نمی دانم. فقط پاکت
سیگار را از روي کانتر برداشتم و به اتاق رفتم. کی به اتاق آمد نمی دانم! اما دست هاي کوچکش شانه هایم را ماساژ داد و می
دانم که مغناطیس وار، آهن پاره هاي درد را از تنم بیرون کشید.
- چیزي می خوري واست بیارم؟
صورتم را چرخاندم و صورتش را نظاره کردم. موهاي مشکی افشانش را و آرایش کمرنگش را.
- نه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهوهشت
دیاکو تند نگاهم کرد و دایی نگاهم نکرد.
- اگه شرایط برعکس بود، اگه دیاکو از دخترت می برید، اگه به خاطر بچه مثل یه تیکه ...
دندان هایم را روي هم فشردم.
- اگه به خاطر بچه نشمین رو طلاق می داد بازم انقدر خونسرد بودي؟
دیاکو خروشید.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- دانیار!
دایی نگاهم نکرد.
- خداییش چی یاد این دختر دادي؟ چه جوري بزرگش کردي که انقدر بی معرفت و چشم سفید شده؟
دایی نگاهم نکرد. دیاکو بلندتر غرید.
- بسه دانیار! صدات رو بیار پایین.
بس نبود و تا این آتش توي دلم زبانه می کشید صدایم پایین نمی آمد.
- یعنی از پس دخترت بر نمیاي؟ باور کنم؟ تو ذهن من از خودت یه قهرمان ساختی. یه رستم، یه آرش، یه اسطوره. اون وقت
می خواي باور کنم که نمی تونی گوش یه الف بچه رو بکشی و سر جاش بنشونیش؟ باور کنم دایی؟
می سوختم. سرا پا می سوختم.
- اگه نمی تونستی، اگه نمی تونستین، چرا به من نگفتین؟ چرا از من مخفی کردین؟ من می تونستم ادبش کنم. می تونستم
حالیش کنم که چه بی لیاقتیه. می تونستم.
چرا نگاهم نمی کرد؟ این سرامیک تیره چه داشت که این طور محوش شده بود!
- تو که می دونستی دخترت انقدر بی مرامه چرا به دیاکو پیشنهادش دادي؟
مغزم در حال انفجار بود. محکم روي زانویم کوبیدم.
- چرا زندگیش رو، زندگیمون رو از چیزي که بود داغون تر کردي؟
هیچ کس حرف نمی زد. هیچ کس نگاهم نمی کرد.
- چرا ساکت موندي؟ چرا درستش نمی کنی؟ نگو که نمی تونی. نگو.
چشم گرداندم. از دایی به دیاکو، از دیاکو به دایی. نه! از این دو نفر آبی گرم نمی شد. از جا پریدم. مثل گدازه هاي آتشفشان.
بی توجه به دانیار گفتن هاي دیاکو از خانه بیرون رفتم. به تماس هاي از دست رفته شاداب اهمیتی ندادم و شماره ینگه دنیا را
گرفتم. مهم نبود آنجا نصفه شب باشد، مهم دل سوخته و غرور له شده برادرم بود. برادري که این حقش نبود.
صداي خوابالود نشمین، پوزخند روي لبم نشاند.
- خوابی؟ من جاي تو بودم به جاي تختخواب یه قبر واسه خودم می کندم.
- شما؟
- آدم بی لیاقتی مثل تو رو چه به زنده بودن؟
صدایش محتاط شد.
- دانیار؟
- آره. خودمم. زنگ زدم بهت بگم باختی. بد چیزي رو باختی. اصلا هر چی رو که داشتی باختی.
- دانیار چی میگی؟
- میگم دلم واست می سوزه. خیلی بدبختی! چون نمی دونی چی از دست دادي. چون نمی دونی با خودت چه کردي.
- دانیار!
- می دونی خاصیت دیاکو چیه؟ تا وقتی هست، تا وقتی داریش، تا وقتی کنارته قدرش رو نمی دونی، اما واي به روزي که می
فهمی دیگه نیست. اون روز دیگه روز نیست تا ابد شبه. این خاصیت دیاکوئه. از فردا روزگارت سیاهه.
- صبر کن. بذار حرف بزنم.
- وقتت تموم شد دختر خانوم. خدا بهت فرصت داد با مردترین مرد روي زمین زندگی کنی، اما تو لیاقت نداشتی. حالا اگه
دیاکو هم حاضر شه تو رو ببخشه یا حتی اگه بازم خدا بهت فرصت بده، من دیگه نمی ذارم. دیگه حتی سایه دیاکو رو هم باید
تو خواب ببینی.
بغض کرد.
- دانیار بذار حرف بزنم.
- آره دختر دایی، برو بخواب، چون مردي مثل دیاکو رو فقط توي خواب می تونی پیدا کنی. خوب بخوابی.
قطع کردم در حالی که تمام تنم رعشه داشت. لگدي به لاستیک ماشینم زدم و سوار شدم. این قصه سر دراز داشت.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
شاداب با ذوق در را برایم گشود، اما از دیدن قیافه من خنده روي لبش ماسید. کنار رفت یا کنارش زدم نمی دانم. فقط پاکت
سیگار را از روي کانتر برداشتم و به اتاق رفتم. کی به اتاق آمد نمی دانم! اما دست هاي کوچکش شانه هایم را ماساژ داد و می
دانم که مغناطیس وار، آهن پاره هاي درد را از تنم بیرون کشید.
- چیزي می خوري واست بیارم؟
صورتم را چرخاندم و صورتش را نظاره کردم. موهاي مشکی افشانش را و آرایش کمرنگش را.
- نه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهونه
و بعد یادم افتاد که او گرسنه است. که او منتظر من مانده. که او تقویت می خواهد. که او ...
به خودم لعنت فرستادم و چشمان پر سوزم را بستم و باز کردم.
- تو چیزي خوردي؟
سرش را بالا و پایین کرد.
- یه کم شیر و عسل.
چشمانش غمگین نبود. استرس داشت.
- فقط؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اما لبخندش مثل همیشه متین و سنگین بود.
- قرار بود ناهار رو با هم بخوریم.
اگر شاداب هم مرا رها می کرد چه؟ اصلا چه تضمینی بود بماند؟ نشمین از دیاکو با آن همه نکات مثبت به راحتی گذشت. دل
شاداب به چه چیز من خوش بود؟
- باشه. لباس بپوش بریم بیرون.
دستش را از زیر بازویم رد کرد و سرش را روي شانه ام گذاشت.
- نمی شه یه چیزي سفارش بدیم بیارن خونه؟
موهایش را بو کشیدم.
- میشه، ولی می خواستم یه کم پسته بخرم واست.
صورتش را میان درز و دروز پیراهنم مخفی کرد.
- همین جا بمونیم. پسته نمی خوام.
دستم را از دستش آزاد کردم و دور تنش پیچیدم.
- نمی شه که. کوچولو بزرگ شده. باید تقویت شه.
گربه وار خودش را توي آغوشم جا کرد و گفت:
- کوچولو فقط تو رو می خواد.
اگر شاداب می خواست مرا ترك کند می توانستم مثل دیاکو منطقی برخورد کنم و یا ...؟
دیاکو:
از برخورد دانیار شرمسار بودم و سر فرو افتاده دایی هم بیشتر خجالت زده ام می کرد، اما گوشه اي در اعماق دلم جشن برپا
بود. چسبیده بود. عجیب این فریادهاي غیورانه و حمایتگرانه دانیار چسبیده بود و باید دانیار را می شناختی تا لذت دل نگرانی
هایش تمام رگ و پی تنت را غرق سستی و مستی کند.
دستم را روي زانوي دایی گذاشتم.
- ببخشید دایی. من معذرت می خوام. دانیاره دیگه! می شناسیش اهل تعارف نیست. رك حرف می زنه. دلخور نشو.
چقدر از آخرین باري که دیده بودمش نفس هایش سنگین تر و گرفته تر شده بود. آه بلندي کشید.
- مگه دروغ میگه دایی؟ مگه ناحق میگه؟ اتفاقا کاش منم جرات این همه روراستی رو داشتم! کاش تو هم داشتی! ما همیشه
چوب مصلحت اندیشی و نگرانی واسه آرامش اطرافیانمون رو خوردیم. اگه تو می تونستی رك باشی این حال و روزت نبود.
اگه من می توستم تو گوش دخترم بزنم الان این طور شرمنده تو نبودم.
زانویش را فشردم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- این چه حرفیه مرد مومن؟ واسه چی تو گوش دخترت بزنی؟ نشمین از زن بودن، از مهربونی، از دوستی واسه من هیچی کم
نذاشت. مگه کم بودن شبایی که تا صبح پاي من و درد کشیدنام بیدار نشست یا روزایی که از این بیمارستان به اون بیمارستان
دنبال دوا و دکتر من بود؟ من با نشمین خوشبخت بودم. آروم بودم، اما چه میشه کرد؟ بچه می خواد، بچه خودش. میشه به
زور نگهش دارم؟ میشه یه عمر تو حسرت بسوزونمش؟ میشه مجبورش کنم با همچین داغی زندگی کنه؟ گیرم زندگی کنه،
گیرم بمونه، ولی دیگه اون زندگی ارزشی داره؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوپنجاهونه
و بعد یادم افتاد که او گرسنه است. که او منتظر من مانده. که او تقویت می خواهد. که او ...
به خودم لعنت فرستادم و چشمان پر سوزم را بستم و باز کردم.
- تو چیزي خوردي؟
سرش را بالا و پایین کرد.
- یه کم شیر و عسل.
چشمانش غمگین نبود. استرس داشت.
- فقط؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اما لبخندش مثل همیشه متین و سنگین بود.
- قرار بود ناهار رو با هم بخوریم.
اگر شاداب هم مرا رها می کرد چه؟ اصلا چه تضمینی بود بماند؟ نشمین از دیاکو با آن همه نکات مثبت به راحتی گذشت. دل
شاداب به چه چیز من خوش بود؟
- باشه. لباس بپوش بریم بیرون.
دستش را از زیر بازویم رد کرد و سرش را روي شانه ام گذاشت.
- نمی شه یه چیزي سفارش بدیم بیارن خونه؟
موهایش را بو کشیدم.
- میشه، ولی می خواستم یه کم پسته بخرم واست.
صورتش را میان درز و دروز پیراهنم مخفی کرد.
- همین جا بمونیم. پسته نمی خوام.
دستم را از دستش آزاد کردم و دور تنش پیچیدم.
- نمی شه که. کوچولو بزرگ شده. باید تقویت شه.
گربه وار خودش را توي آغوشم جا کرد و گفت:
- کوچولو فقط تو رو می خواد.
اگر شاداب می خواست مرا ترك کند می توانستم مثل دیاکو منطقی برخورد کنم و یا ...؟
دیاکو:
از برخورد دانیار شرمسار بودم و سر فرو افتاده دایی هم بیشتر خجالت زده ام می کرد، اما گوشه اي در اعماق دلم جشن برپا
بود. چسبیده بود. عجیب این فریادهاي غیورانه و حمایتگرانه دانیار چسبیده بود و باید دانیار را می شناختی تا لذت دل نگرانی
هایش تمام رگ و پی تنت را غرق سستی و مستی کند.
دستم را روي زانوي دایی گذاشتم.
- ببخشید دایی. من معذرت می خوام. دانیاره دیگه! می شناسیش اهل تعارف نیست. رك حرف می زنه. دلخور نشو.
چقدر از آخرین باري که دیده بودمش نفس هایش سنگین تر و گرفته تر شده بود. آه بلندي کشید.
- مگه دروغ میگه دایی؟ مگه ناحق میگه؟ اتفاقا کاش منم جرات این همه روراستی رو داشتم! کاش تو هم داشتی! ما همیشه
چوب مصلحت اندیشی و نگرانی واسه آرامش اطرافیانمون رو خوردیم. اگه تو می تونستی رك باشی این حال و روزت نبود.
اگه من می توستم تو گوش دخترم بزنم الان این طور شرمنده تو نبودم.
زانویش را فشردم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- این چه حرفیه مرد مومن؟ واسه چی تو گوش دخترت بزنی؟ نشمین از زن بودن، از مهربونی، از دوستی واسه من هیچی کم
نذاشت. مگه کم بودن شبایی که تا صبح پاي من و درد کشیدنام بیدار نشست یا روزایی که از این بیمارستان به اون بیمارستان
دنبال دوا و دکتر من بود؟ من با نشمین خوشبخت بودم. آروم بودم، اما چه میشه کرد؟ بچه می خواد، بچه خودش. میشه به
زور نگهش دارم؟ میشه یه عمر تو حسرت بسوزونمش؟ میشه مجبورش کنم با همچین داغی زندگی کنه؟ گیرم زندگی کنه،
گیرم بمونه، ولی دیگه اون زندگی ارزشی داره؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصت
دهان باز کرد، دستم را بالا گرفتم.
- نه دایی. نشمین رو سرزنش نکن. من ازش دلخور نیستم حتی بهش حق میدم. مادر شدن چیزي نیست که یه زن بتونه بی
خیالش بشه. بذار اون جوري که دوست داره زندگی کنه. مرام شما زور و قلدري نیست. مرام منم نیست. بذار واسه آیندش
خودش تصمیم بگیره.
باز آه کشید منقطع، بریده.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- چی بگم پسر جون؟ همون موقع هم نذاشتی دخالت کنم. نذاشتی گوشش رو بکشم. چی بگم که این بی مهري رو توجیه
کنه؟ چطور بهش بفهمونم که یه کرد هیچ وقت رفیق نیمه راه نمی شه؟ چطور وقتی تو اجازه نمی دي؟
تکیه دادم. خم نشستن اذیتم می کرد.
- حرف زدن فایده اي نداري. زن باید با دلش بمونه، با احساسش. نه با حرف من و شما. من نیازي به ترحم و دلسوزي ندارم.
نشمین منو بخواد می مونه. نخواد همون بهتر که بره.
فایده نداشت. حرف هایم حتی یک نقطه از آن همه سیاهی و غم چشمانش کم نکرد.
- اینا رو ولش کن دایی. الان از همه چی مهم تر دانیاره. از اون برام بگو. رابطش با شاداب چطوریه؟ اذیتش نمی کنه؟ خوبن
با همدیگه؟
سرش را آرام تکان داد و لبخند کم جانی رو لب هایش نقش بست.
- خوشی این روزاي من شده تماشاي این دوتا جوون. باورت نمی شه، تا نبینی باورت نمی شه که دانیار بتونه با یکی این
جوري نرم و قشنگ حرف بزنه. باید ببینی چه جوري نگاش می کنه، چه جوري هواشو داره. خیلی شبیه باباته. خیلی منو یاد
اون میندازه. خدا رحمتش کنه.
چیزي توي دلم ریخت. قندهایی که آب می شدند از خوشی.
- یعنی اذیتش نمی کنه؟ بهش سخت نمی گیره؟ بداخلاقی نمی کنه؟ شاداب خیلی صبوره ها، نکنه به شما چیزي نمی گه.
لبخند دایی جان گرفت.
- واسه همینه که میگم باید خودت ببینی. نمی گم اخلاقش عالیه؛ هنوزم یه صبر و از خودگذشتگی فوق العاده می خواد
زندگی کردن با دانیار، اما انگار این دختر عاشق همین اخلاقاي گندش شده. طوري با شیفتگی صداش می زنه و قربون
صدقش میره که ...
تکیه داد. خنده از لبش رفت.
- معجزه بود دیاکو. اومدن این دختر به زندگی دانیار معجزه بود. کاري که فقط خود خدا می تونست انجامش بده. خدا خواست
که دانیار به زندگی برگرده و برگشت. با نیروي عشق و صداقت شاداب برش گردوند. معجزه ست. درست وقتی که امیدم نا
امید شده بود، وقتی که قید آدم شدن دانیار رو زده بودم، کلی اتفاق افتاد تا بهم ثابت شه که خدا هنوزم هست. که فقط کافیه
اراده کنه. که حواسش هست. که هواي بنده هاش رو داره. که فراموش نمی کنه. که خوابش نمی بره. که کارش درسته.
دوباره لبخند زد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خیالت راحت باشه. حداقل دیگه لازم نیست نگران دانیار باشی. شادابی که من دیدم با همه شکنندگی و مظلومیتش عین
شیر سر زندگیش وایساده و هواي شوهرش رو داره. این دختر فرق داره با دختر قدرنشناس من.
چند لحظه سکوت کرد.
- فرق داره با همه دخترهایی که من می شناسم.
چند لحظه دیگر هم سکوت کرد.
- فرق داره با تموم آدمایی که می شناسم.
صدایش پایین رفت. زمزمه کرد انگار براي خودش!
- شک ندارم هدف خدا از آفرینشش نجات زندگی دانیار بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصت
دهان باز کرد، دستم را بالا گرفتم.
- نه دایی. نشمین رو سرزنش نکن. من ازش دلخور نیستم حتی بهش حق میدم. مادر شدن چیزي نیست که یه زن بتونه بی
خیالش بشه. بذار اون جوري که دوست داره زندگی کنه. مرام شما زور و قلدري نیست. مرام منم نیست. بذار واسه آیندش
خودش تصمیم بگیره.
باز آه کشید منقطع، بریده.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- چی بگم پسر جون؟ همون موقع هم نذاشتی دخالت کنم. نذاشتی گوشش رو بکشم. چی بگم که این بی مهري رو توجیه
کنه؟ چطور بهش بفهمونم که یه کرد هیچ وقت رفیق نیمه راه نمی شه؟ چطور وقتی تو اجازه نمی دي؟
تکیه دادم. خم نشستن اذیتم می کرد.
- حرف زدن فایده اي نداري. زن باید با دلش بمونه، با احساسش. نه با حرف من و شما. من نیازي به ترحم و دلسوزي ندارم.
نشمین منو بخواد می مونه. نخواد همون بهتر که بره.
فایده نداشت. حرف هایم حتی یک نقطه از آن همه سیاهی و غم چشمانش کم نکرد.
- اینا رو ولش کن دایی. الان از همه چی مهم تر دانیاره. از اون برام بگو. رابطش با شاداب چطوریه؟ اذیتش نمی کنه؟ خوبن
با همدیگه؟
سرش را آرام تکان داد و لبخند کم جانی رو لب هایش نقش بست.
- خوشی این روزاي من شده تماشاي این دوتا جوون. باورت نمی شه، تا نبینی باورت نمی شه که دانیار بتونه با یکی این
جوري نرم و قشنگ حرف بزنه. باید ببینی چه جوري نگاش می کنه، چه جوري هواشو داره. خیلی شبیه باباته. خیلی منو یاد
اون میندازه. خدا رحمتش کنه.
چیزي توي دلم ریخت. قندهایی که آب می شدند از خوشی.
- یعنی اذیتش نمی کنه؟ بهش سخت نمی گیره؟ بداخلاقی نمی کنه؟ شاداب خیلی صبوره ها، نکنه به شما چیزي نمی گه.
لبخند دایی جان گرفت.
- واسه همینه که میگم باید خودت ببینی. نمی گم اخلاقش عالیه؛ هنوزم یه صبر و از خودگذشتگی فوق العاده می خواد
زندگی کردن با دانیار، اما انگار این دختر عاشق همین اخلاقاي گندش شده. طوري با شیفتگی صداش می زنه و قربون
صدقش میره که ...
تکیه داد. خنده از لبش رفت.
- معجزه بود دیاکو. اومدن این دختر به زندگی دانیار معجزه بود. کاري که فقط خود خدا می تونست انجامش بده. خدا خواست
که دانیار به زندگی برگرده و برگشت. با نیروي عشق و صداقت شاداب برش گردوند. معجزه ست. درست وقتی که امیدم نا
امید شده بود، وقتی که قید آدم شدن دانیار رو زده بودم، کلی اتفاق افتاد تا بهم ثابت شه که خدا هنوزم هست. که فقط کافیه
اراده کنه. که حواسش هست. که هواي بنده هاش رو داره. که فراموش نمی کنه. که خوابش نمی بره. که کارش درسته.
دوباره لبخند زد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خیالت راحت باشه. حداقل دیگه لازم نیست نگران دانیار باشی. شادابی که من دیدم با همه شکنندگی و مظلومیتش عین
شیر سر زندگیش وایساده و هواي شوهرش رو داره. این دختر فرق داره با دختر قدرنشناس من.
چند لحظه سکوت کرد.
- فرق داره با همه دخترهایی که من می شناسم.
چند لحظه دیگر هم سکوت کرد.
- فرق داره با تموم آدمایی که می شناسم.
صدایش پایین رفت. زمزمه کرد انگار براي خودش!
- شک ندارم هدف خدا از آفرینشش نجات زندگی دانیار بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتویک
شاداب:
یک چیزي خوب نبود. یک چیزي غلط بود. یک جایی می لنگید.
دانیار سعی می کرد آرام باشد. به روش خودش محبت می کرد. به روش خودش هوایم را داشت. به روش خودش یک لحظه
هم مرا از آغوشش دور نمی کرد، اما غمگین بود. چشمانش آن دو گودال سیاه و بی تفاوت نبودند. چشمانش به اندازه تمام
سرطان هاي دنیا درد داشتند. به اندازه تمام پیرمردهاي عالم خسته بودند. به اندازه تمام اعدامی ها نا امید بودند.
و دل من به اندازه تمامِ شب هايِ قبل از تمامِ امتحان هايِ دنیا ترس داشت، دلهره داشت، تشویش داشت و به اندازه تمام
دشت ها و دریاچه هاي نمک شور می زد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به آتش سرخ سیگار دانیار نگاه کردم. به قامت چهار شانه اش که امروز عجیب خمیده به نظر می رسید و به دست چپی که
حتی یک لحظه هم مشت هاي گره کرده اش گشوده نمی شد.
- یعنی بگم مامان اینا نیان؟ زشت نیست به نظرت؟
همان طور رو به پنجره و پشت به من جواب داد.
- نه. دیاکو خسته ست. باشه یه وقت دیگه.
برگشت. سیگار را توي زیر سیگاري فشرد و به ساعت نگاه کرد.
- لباس بپوش بریم. یکی دو ساعت می شینیم و بعد می رسونمت خونه.
حس گوسفندي را داشتم که بوي خون می شنود.
- چی بپوشم؟
نگاه سرخش با اخم قاطی شد.
- از من می پرسی؟
چه می دانست از وحشت من؟ چه می دانستم از عکس العمل هاي او؟
- آخه میگم یه جوري نباشه که تو دوست نداشته باشی.
حوصله نداشت. قسم می خورم حتی نصف حرف هایم را هم نمی فهمید.
- خب یه جوري بپوش که من دوست داشته باشم.
من امشب می مردم. امشب یا دانیار مرا می کشت یا خودم نفس آخر را می کشیدم. چطور می توانستم مقابل دیاکو بنشینم و
لبخند بزنم؟ چطور می توانستم بهانه دست نگاه مچگیر دانیار ندهم؟ من خداي گاف دادن بودم. گاف می دادم. شک نداشتم.
ساده ترین بلوز و شلوارم را پوشیدم. موهایم را به ساده ترین شکل بستم. ساده ترین مانتویم را پوشیدم و شالم را ساده دور
گردنم انداختم. صورتم میت هاي چندین ساله را یادآوري می کرد، اما حتی باقیمانده رژم را هم پاك کردم. دانیار شوخی
نداشت، با هیچ کس.
- شاداب؟ بریم؟
کیفم را برداشتم. چشمم را بستم و با خدایم نجوا کردم.
- خدایا به خیر بگذرون!
از اتاق بیرون رفتم و لبخندي به مرد منتظر مقابلم زدم.
- من در خدمتم سرورم.
لبخندم بی جواب ماند. شاید هم اصلا دیده نشد. بیشتر حرف هایم در طول مسیر هم بی جواب ماند. شاید هم اصلا شنیده
نشد.
- دانیاري کجایی؟ دارم حرف می زنما.
- می شنوم.
- میگم یه گل فروشی پیدا کن. نمی شه که دست خالی بریم.
- گل می خواد چی کار؟
از حرص نبود حرفش. حس عجیبی داشت.
- یعنی چی؟ مگه میشه؟
مقابل یک قنادي ایستاد و گفت:
- گل واسه دلِ خوشه، نه دل اون.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
مبهوت به رفتنش خیره ماندم. منظورش چه بود؟
برخلاف همیشه کلید ننداخت و زنگ زد. از رفت و آمد و شلوغی کوچه خوشحال بودم. اجازه نمی داد نواي ناهنجار قلبم به
گوش دانیار برسد. صدایی گفت:
- خوش اومدین. بفرمایین.
آنالیز کردم. دایی بود. خدا را شکر!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتویک
شاداب:
یک چیزي خوب نبود. یک چیزي غلط بود. یک جایی می لنگید.
دانیار سعی می کرد آرام باشد. به روش خودش محبت می کرد. به روش خودش هوایم را داشت. به روش خودش یک لحظه
هم مرا از آغوشش دور نمی کرد، اما غمگین بود. چشمانش آن دو گودال سیاه و بی تفاوت نبودند. چشمانش به اندازه تمام
سرطان هاي دنیا درد داشتند. به اندازه تمام پیرمردهاي عالم خسته بودند. به اندازه تمام اعدامی ها نا امید بودند.
و دل من به اندازه تمامِ شب هايِ قبل از تمامِ امتحان هايِ دنیا ترس داشت، دلهره داشت، تشویش داشت و به اندازه تمام
دشت ها و دریاچه هاي نمک شور می زد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به آتش سرخ سیگار دانیار نگاه کردم. به قامت چهار شانه اش که امروز عجیب خمیده به نظر می رسید و به دست چپی که
حتی یک لحظه هم مشت هاي گره کرده اش گشوده نمی شد.
- یعنی بگم مامان اینا نیان؟ زشت نیست به نظرت؟
همان طور رو به پنجره و پشت به من جواب داد.
- نه. دیاکو خسته ست. باشه یه وقت دیگه.
برگشت. سیگار را توي زیر سیگاري فشرد و به ساعت نگاه کرد.
- لباس بپوش بریم. یکی دو ساعت می شینیم و بعد می رسونمت خونه.
حس گوسفندي را داشتم که بوي خون می شنود.
- چی بپوشم؟
نگاه سرخش با اخم قاطی شد.
- از من می پرسی؟
چه می دانست از وحشت من؟ چه می دانستم از عکس العمل هاي او؟
- آخه میگم یه جوري نباشه که تو دوست نداشته باشی.
حوصله نداشت. قسم می خورم حتی نصف حرف هایم را هم نمی فهمید.
- خب یه جوري بپوش که من دوست داشته باشم.
من امشب می مردم. امشب یا دانیار مرا می کشت یا خودم نفس آخر را می کشیدم. چطور می توانستم مقابل دیاکو بنشینم و
لبخند بزنم؟ چطور می توانستم بهانه دست نگاه مچگیر دانیار ندهم؟ من خداي گاف دادن بودم. گاف می دادم. شک نداشتم.
ساده ترین بلوز و شلوارم را پوشیدم. موهایم را به ساده ترین شکل بستم. ساده ترین مانتویم را پوشیدم و شالم را ساده دور
گردنم انداختم. صورتم میت هاي چندین ساله را یادآوري می کرد، اما حتی باقیمانده رژم را هم پاك کردم. دانیار شوخی
نداشت، با هیچ کس.
- شاداب؟ بریم؟
کیفم را برداشتم. چشمم را بستم و با خدایم نجوا کردم.
- خدایا به خیر بگذرون!
از اتاق بیرون رفتم و لبخندي به مرد منتظر مقابلم زدم.
- من در خدمتم سرورم.
لبخندم بی جواب ماند. شاید هم اصلا دیده نشد. بیشتر حرف هایم در طول مسیر هم بی جواب ماند. شاید هم اصلا شنیده
نشد.
- دانیاري کجایی؟ دارم حرف می زنما.
- می شنوم.
- میگم یه گل فروشی پیدا کن. نمی شه که دست خالی بریم.
- گل می خواد چی کار؟
از حرص نبود حرفش. حس عجیبی داشت.
- یعنی چی؟ مگه میشه؟
مقابل یک قنادي ایستاد و گفت:
- گل واسه دلِ خوشه، نه دل اون.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
مبهوت به رفتنش خیره ماندم. منظورش چه بود؟
برخلاف همیشه کلید ننداخت و زنگ زد. از رفت و آمد و شلوغی کوچه خوشحال بودم. اجازه نمی داد نواي ناهنجار قلبم به
گوش دانیار برسد. صدایی گفت:
- خوش اومدین. بفرمایین.
آنالیز کردم. دایی بود. خدا را شکر!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025