🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهشتادونه
دستشو دور شونم حلقه كرد با خنده گفت:
_راست ميگه آيدا خانم
به حرف ما گوش نكن
به حرف خودش گوش كن
بشگوني از پايش گرفتم گفتم:
_ااا حالا منو مسخره ميكني دارم برا ت
دامون سريع سرجاش صاف نشست همون جور كه با طند
پاشو ميماليد گفت:
_كامران داداش روشن كن بريم
تا اين زن منو كباب نكرد ه
برا ي ناها ر
با اين حرفش هر سه نفر زديم زير خنده
دامون ماشين روشن كرد جلوتر راه افتاد و كامران هم از پشت
سر ميومد..
سه ساعتي بود كه با شوخي هاي بين راهي و سبقت گرفتناي
كامران و دامون از هم بي وقفه در حال رفتن بوديم..
تكه ايي از سيبي كه پوست كنده بودم داخل دهن دامون
گزاشتم كه گفت:
_اخ اخ
من فداي دستاي كوچولوت بشم
ديگه وقت ناهاره چطوره يه رستوران خوب نگه داريم براي
ناها ر
منم كه صبحانه ي درست و حسابي نخورده بودم موافقت
كردم گفتم:
_اره خوبه پس به بچه ها خبر بده
چشمي گفت و شماره ي كامران و گرفت و بعد از دو كلمه
حرف زدن قطع كرد..
نيم ساعت ديگه كه تو دل جنگل رفتيم به يه رستوران بزرگ
رسيديم دامون راهنما زد و ماشين داخل محوطه ي رستوران
پارك كر د
از ماشين پياده شدم و كش و قوسي به بدنم داد م
به به عجب هوايي بود
چه سرسبزي و زيبايي خاصي
تا چشم كار ميكرد درخت بود و درخت...
از اون همه زيبايي بدجوري به وجد اومده بود م
با پايين شدن آيدا به سمتش رفتم و سفت بغلش كرد م
بعد از احوال پرسي و خوش و بش به همراه آيدا سمت
سرويس بهداشتياي زنونه رفتيم تا ابي دستامون بزنيم..
بعد از تموم شدن كارمون همون جور كه با لبخند مشغول
گوش دادن به حرفاي آيدا بودم از سرويس بيرون اومدي م
ولي ب ا ديدن اشخاصي كه توي محوطه ي رستوران بودن خنده
از روي لبام رفت كه آيدا گفت:
_هيلدا خوبي؟
چيشدي ؟
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید فوق العاده هات هست 💦
نگاهي به عسل و همراهاش كرد گفت:
_اونارو ميشناسي؟
دندونامو روي هم فشار دادم گفتم:
_اره
دختر خاله ي دامونه
زن برادر مرحومش..
آيدا با شنيدن حرفم متعجب سمتم برگشت گفت:
_وااا
اينجا چيكار ميكنه پ س
اونا كين باهاش؟
رومون از عسل گرفتم و گفتم:
_دوستاش و فاميلاشن لاب د
بيا بريم اصلا بهش توجه نكن ا نگار نديديش..
بعد سرمون پايين انداختم و شروه به رفتن به سمت سالن
غذاخوري كرديم
هنوز چند قدمي نرفته بودم كه با صداي نكره ي عسل سرجام
ايستادم..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهشتادونه
دستشو دور شونم حلقه كرد با خنده گفت:
_راست ميگه آيدا خانم
به حرف ما گوش نكن
به حرف خودش گوش كن
بشگوني از پايش گرفتم گفتم:
_ااا حالا منو مسخره ميكني دارم برا ت
دامون سريع سرجاش صاف نشست همون جور كه با طند
پاشو ميماليد گفت:
_كامران داداش روشن كن بريم
تا اين زن منو كباب نكرد ه
برا ي ناها ر
با اين حرفش هر سه نفر زديم زير خنده
دامون ماشين روشن كرد جلوتر راه افتاد و كامران هم از پشت
سر ميومد..
سه ساعتي بود كه با شوخي هاي بين راهي و سبقت گرفتناي
كامران و دامون از هم بي وقفه در حال رفتن بوديم..
تكه ايي از سيبي كه پوست كنده بودم داخل دهن دامون
گزاشتم كه گفت:
_اخ اخ
من فداي دستاي كوچولوت بشم
ديگه وقت ناهاره چطوره يه رستوران خوب نگه داريم براي
ناها ر
منم كه صبحانه ي درست و حسابي نخورده بودم موافقت
كردم گفتم:
_اره خوبه پس به بچه ها خبر بده
چشمي گفت و شماره ي كامران و گرفت و بعد از دو كلمه
حرف زدن قطع كرد..
نيم ساعت ديگه كه تو دل جنگل رفتيم به يه رستوران بزرگ
رسيديم دامون راهنما زد و ماشين داخل محوطه ي رستوران
پارك كر د
از ماشين پياده شدم و كش و قوسي به بدنم داد م
به به عجب هوايي بود
چه سرسبزي و زيبايي خاصي
تا چشم كار ميكرد درخت بود و درخت...
از اون همه زيبايي بدجوري به وجد اومده بود م
با پايين شدن آيدا به سمتش رفتم و سفت بغلش كرد م
بعد از احوال پرسي و خوش و بش به همراه آيدا سمت
سرويس بهداشتياي زنونه رفتيم تا ابي دستامون بزنيم..
بعد از تموم شدن كارمون همون جور كه با لبخند مشغول
گوش دادن به حرفاي آيدا بودم از سرويس بيرون اومدي م
ولي ب ا ديدن اشخاصي كه توي محوطه ي رستوران بودن خنده
از روي لبام رفت كه آيدا گفت:
_هيلدا خوبي؟
چيشدي ؟
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید فوق العاده هات هست 💦
نگاهي به عسل و همراهاش كرد گفت:
_اونارو ميشناسي؟
دندونامو روي هم فشار دادم گفتم:
_اره
دختر خاله ي دامونه
زن برادر مرحومش..
آيدا با شنيدن حرفم متعجب سمتم برگشت گفت:
_وااا
اينجا چيكار ميكنه پ س
اونا كين باهاش؟
رومون از عسل گرفتم و گفتم:
_دوستاش و فاميلاشن لاب د
بيا بريم اصلا بهش توجه نكن ا نگار نديديش..
بعد سرمون پايين انداختم و شروه به رفتن به سمت سالن
غذاخوري كرديم
هنوز چند قدمي نرفته بودم كه با صداي نكره ي عسل سرجام
ايستادم..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونود
نفسمو بيرون دادم و به سمتش برگشت م
با چند قدم خودشو بهم رسوند كه گفتم:
_كاري داشتي!?
لبخند حرص در آري زد و گفت:
_اوووم كار كه نه فقط خواستم بهت بگم شمال خوش بگذره..
چشمامو توي كاسه چرخوندم گفتم:
_به شماهم همين طور
فعلا
خواستم فدمي بردارم كه باز گفت:
_ويلاي خاله اينا خيلي قشنگ ه
من صد بار بيشتر رفتم
چه شبايي كه تا صبح با دامون اونجا سر نكردم..
با شنيدن اين حرفش قلبم يخ بست
از عمد داشت كاري ميكرد حرص بخورم و سفر بهم زهر بشه
ولي كور خوندي عسل خان م
خودمو نباختم سعي كردم عادي و بي تفاوت باشم شونه ايي
بالا انداختم گفتم:
_پس تو كلا عادت داري هر دفعه با يكي بري شمال و خاطره
بساز ي
و اشاره ايي به پسر عموش كه عقب تر ايستاده بود كردم..
نگاه عصباني بهم كرد خواست حرفي بزنه كه با شنيدن صداي
دامون از دور لال شد كه خطاب به من گفت:
_عزيزم چرا نميايي
دست آيدا رو كه مات حرفاي ما شده بود رو گرفتم دنبال
خودم كشيدم بلند گفتم:
_اومد م
عسل جون داشت درباره ي خاطراتش از شمال ميگف ت
با دور شدنمون از عسل آيدا پقي زد زير خنده گفت:
_اينجا چه خبره دخت ر
چرا مثل دشمن بودين باهم
ولي خوب قهوايش كرديا دختره ي نچسب
بعد كنجكاو گفت:
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید فوق العاده هات هست 💦
_راستي منظورش از اون حرف چي بود كه شبارو با دامون
صبح كرد ه
نفس عميقي كشيدم گفتم :
_قضيش مفصل ه
رسيديم شمال برات تعريف ميكنم
فقط از حرفاي عسل جلوي دامون چيزي نگو عصبي ميش ه
نگاه معني داري بهم كرد و باشه ايي گفت لبخندي بهش زدم
و با رسيدنمون به در ورودي هر دو وارد رستوران شديم
پشت ميز مورد نظر كنار دامون و كامران نشستيم از اونجايي
كه اقايون خيلي شكمو بودن خودشون جلوتر سفارشارو داده
بودن..
وقتي با دامون نگاهمون به هم گره خورد اروم گفت:
_عسل چي ميگفت؟
_هيچي داشت از اب و هواي شمال تعريف ميكر د
مشكوك گفت:
_واقعا،؟
_اوه م
و با اوردن غذا ديگه چيزي نگفت..
خيلي زود روي ميز پر شد از چند نوع غذا
اخه اون همه غذا براي ما چهار نفر؟
سوالي كه توي ذهنم بود بلند گفتم:
_اين همه غذا زياد نيست اقايون؟
كامران كه معلوم بود حسابي شكمو و گرسنه هست دستاشو
به هم ماليد گفت:
_نه بابا هيلدا
همشو ميخوري م
بعد رو به آيدا گفت:
_تو چي ميخوري عزيزم ؟
با سوال مشابهي كه دامون كرد ديگه متوجه ي جواب آيدا
نشد م
نگاهي به غذاها كردم
تعريف اكبر جوجه ي شمال خيلي شنيده بودم
از اين رو گفتم:
_من اكبر جوجه ..
چشمي گفت و برام مقداري برنج و مر غ
كشيد تشكري كردم و شروع به خوردن كردم....اووم مزش
عالي بود ..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونود
نفسمو بيرون دادم و به سمتش برگشت م
با چند قدم خودشو بهم رسوند كه گفتم:
_كاري داشتي!?
لبخند حرص در آري زد و گفت:
_اوووم كار كه نه فقط خواستم بهت بگم شمال خوش بگذره..
چشمامو توي كاسه چرخوندم گفتم:
_به شماهم همين طور
فعلا
خواستم فدمي بردارم كه باز گفت:
_ويلاي خاله اينا خيلي قشنگ ه
من صد بار بيشتر رفتم
چه شبايي كه تا صبح با دامون اونجا سر نكردم..
با شنيدن اين حرفش قلبم يخ بست
از عمد داشت كاري ميكرد حرص بخورم و سفر بهم زهر بشه
ولي كور خوندي عسل خان م
خودمو نباختم سعي كردم عادي و بي تفاوت باشم شونه ايي
بالا انداختم گفتم:
_پس تو كلا عادت داري هر دفعه با يكي بري شمال و خاطره
بساز ي
و اشاره ايي به پسر عموش كه عقب تر ايستاده بود كردم..
نگاه عصباني بهم كرد خواست حرفي بزنه كه با شنيدن صداي
دامون از دور لال شد كه خطاب به من گفت:
_عزيزم چرا نميايي
دست آيدا رو كه مات حرفاي ما شده بود رو گرفتم دنبال
خودم كشيدم بلند گفتم:
_اومد م
عسل جون داشت درباره ي خاطراتش از شمال ميگف ت
با دور شدنمون از عسل آيدا پقي زد زير خنده گفت:
_اينجا چه خبره دخت ر
چرا مثل دشمن بودين باهم
ولي خوب قهوايش كرديا دختره ي نچسب
بعد كنجكاو گفت:
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید فوق العاده هات هست 💦
_راستي منظورش از اون حرف چي بود كه شبارو با دامون
صبح كرد ه
نفس عميقي كشيدم گفتم :
_قضيش مفصل ه
رسيديم شمال برات تعريف ميكنم
فقط از حرفاي عسل جلوي دامون چيزي نگو عصبي ميش ه
نگاه معني داري بهم كرد و باشه ايي گفت لبخندي بهش زدم
و با رسيدنمون به در ورودي هر دو وارد رستوران شديم
پشت ميز مورد نظر كنار دامون و كامران نشستيم از اونجايي
كه اقايون خيلي شكمو بودن خودشون جلوتر سفارشارو داده
بودن..
وقتي با دامون نگاهمون به هم گره خورد اروم گفت:
_عسل چي ميگفت؟
_هيچي داشت از اب و هواي شمال تعريف ميكر د
مشكوك گفت:
_واقعا،؟
_اوه م
و با اوردن غذا ديگه چيزي نگفت..
خيلي زود روي ميز پر شد از چند نوع غذا
اخه اون همه غذا براي ما چهار نفر؟
سوالي كه توي ذهنم بود بلند گفتم:
_اين همه غذا زياد نيست اقايون؟
كامران كه معلوم بود حسابي شكمو و گرسنه هست دستاشو
به هم ماليد گفت:
_نه بابا هيلدا
همشو ميخوري م
بعد رو به آيدا گفت:
_تو چي ميخوري عزيزم ؟
با سوال مشابهي كه دامون كرد ديگه متوجه ي جواب آيدا
نشد م
نگاهي به غذاها كردم
تعريف اكبر جوجه ي شمال خيلي شنيده بودم
از اين رو گفتم:
_من اكبر جوجه ..
چشمي گفت و برام مقداري برنج و مر غ
كشيد تشكري كردم و شروع به خوردن كردم....اووم مزش
عالي بود ..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودویک
بلاخره بعد از خوردن غذا از جامون بلند شديم نگاهي به ميز
تا و مار شده انداختم حق با كامران بود تقريبا تموم غذاها
تموم شده بود
خنده ايي كردم و بربرگشتم سمت در كه عسل و همراهاشون
چند ميز اون طرف تر ديد م
كي اومده بودن داخل كه اصلا متوجه نشدم!
حتي دامون هم بهشون توجهي نكرده بود !
خوشحال دستمو دور بازوي دامون حلقه كردم از رستوران
خارج شديم
و دوباره با انرژي توي جاده ي سرسبز شمال شروع به رفتن
كرديم بي مزاحم و فكراي بد...
كم كم داشت افتاب غروب ميكرد
پلكام خيلي سنگين شده بو د
ولي جلوي خودمو ميگرفتم كه نخوابم..
ميترسيدم دامون هم پشت فرمون خوابش ببره و خدايي نكرده
تصادف كنيم!
همون جور كه سرمو به شيشه تكيه داده بودم نفهميدم كي
پلكام روي هم افتاد و به خواب رفت م
نميدونم چقدر خوابيده بودم كه با تكون دستاي كسي
هراسون چشمامو باز كردم كه توي تاريكي ماشين با دامون
چشم تو چشم شدم و گفتم:
_چيشده...؟
دامون كشي و قرسي به دستاش داد و گفت:
_نترس عزيزم چيزي نشده رسيديم
نگاهي به خودم كه روي صندليه دراز سد ه راحت خوابيده
بودم كردم متعجب گفتم:
_من كي خوابم بر د
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید فوق العاده هات هست 💦
_ديدم سرتو به پنجره تكيه دادي و خوابت برده درازت كردم
رو صندلي سرت درد نگير ه
بعد از زدن اين حرف از ماشين پياده شده به تبعيت ازش از
ماشين پياده شدم داخل حياط ويلاي نسبتا بزرگي بوديم
از اونجايي كه شب بود و منم خواب الود بودم به چيزي نگاه
نكردم ...كيفمو برداشتم همراه ايدا كه بدتر از من بود وارد ويلا
شديم
همه ي چراغا رو شن بود داخل شومينه اتيش ملايم و گرمي
روشن بو د
معلوم بود كه قبل از ما حسابي به ويلا رسيدن و منتظرمون
بودن.روي مبلا بلاتكليف نشستيم تا كه دامون و كامران
درحالي كه چمدونامون دستشون بود وارد شدن
با صدايي كه مست خواب بود گفت:
_اتاقا كجا س
دامون جلوتر سمت پله ها رفت گفت:
_دنبالم بياي ن
مثل جوجه اردك دنبالش راه افتاديم با رسيدن به طبقه ي
بالا به اتاقي اشاره كرد و رو به كامران گفت:
_داداش اونجا اتاق شماس
و با اشاره به اتاق كناريش گفت؛
_اينم اتاق م ا
خم شدم سمت ايدا و بوسه ايي روي گونش زدم گفتم:
_فعلا شب خوش فردا ميبينمتون دارم بيهوش ميشم
و وارد اتاق شدم بدون در اوردن لباسم روي تخت ولو شدم
كه دامون هم وارد اتاق شد درو قفل كر د
چمدونو گوشه ي اتاق گزاشت با ديدنم گفت:
_خوبه تموم راهو من رانندگي كردما
بعد خستگيش براي تو مونده
بعد درحالي كه مشغول در اوردن لباساش بود ادامه داد:
_پاشو لباساتو عوض كن ز ن.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودویک
بلاخره بعد از خوردن غذا از جامون بلند شديم نگاهي به ميز
تا و مار شده انداختم حق با كامران بود تقريبا تموم غذاها
تموم شده بود
خنده ايي كردم و بربرگشتم سمت در كه عسل و همراهاشون
چند ميز اون طرف تر ديد م
كي اومده بودن داخل كه اصلا متوجه نشدم!
حتي دامون هم بهشون توجهي نكرده بود !
خوشحال دستمو دور بازوي دامون حلقه كردم از رستوران
خارج شديم
و دوباره با انرژي توي جاده ي سرسبز شمال شروع به رفتن
كرديم بي مزاحم و فكراي بد...
كم كم داشت افتاب غروب ميكرد
پلكام خيلي سنگين شده بو د
ولي جلوي خودمو ميگرفتم كه نخوابم..
ميترسيدم دامون هم پشت فرمون خوابش ببره و خدايي نكرده
تصادف كنيم!
همون جور كه سرمو به شيشه تكيه داده بودم نفهميدم كي
پلكام روي هم افتاد و به خواب رفت م
نميدونم چقدر خوابيده بودم كه با تكون دستاي كسي
هراسون چشمامو باز كردم كه توي تاريكي ماشين با دامون
چشم تو چشم شدم و گفتم:
_چيشده...؟
دامون كشي و قرسي به دستاش داد و گفت:
_نترس عزيزم چيزي نشده رسيديم
نگاهي به خودم كه روي صندليه دراز سد ه راحت خوابيده
بودم كردم متعجب گفتم:
_من كي خوابم بر د
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید فوق العاده هات هست 💦
_ديدم سرتو به پنجره تكيه دادي و خوابت برده درازت كردم
رو صندلي سرت درد نگير ه
بعد از زدن اين حرف از ماشين پياده شده به تبعيت ازش از
ماشين پياده شدم داخل حياط ويلاي نسبتا بزرگي بوديم
از اونجايي كه شب بود و منم خواب الود بودم به چيزي نگاه
نكردم ...كيفمو برداشتم همراه ايدا كه بدتر از من بود وارد ويلا
شديم
همه ي چراغا رو شن بود داخل شومينه اتيش ملايم و گرمي
روشن بو د
معلوم بود كه قبل از ما حسابي به ويلا رسيدن و منتظرمون
بودن.روي مبلا بلاتكليف نشستيم تا كه دامون و كامران
درحالي كه چمدونامون دستشون بود وارد شدن
با صدايي كه مست خواب بود گفت:
_اتاقا كجا س
دامون جلوتر سمت پله ها رفت گفت:
_دنبالم بياي ن
مثل جوجه اردك دنبالش راه افتاديم با رسيدن به طبقه ي
بالا به اتاقي اشاره كرد و رو به كامران گفت:
_داداش اونجا اتاق شماس
و با اشاره به اتاق كناريش گفت؛
_اينم اتاق م ا
خم شدم سمت ايدا و بوسه ايي روي گونش زدم گفتم:
_فعلا شب خوش فردا ميبينمتون دارم بيهوش ميشم
و وارد اتاق شدم بدون در اوردن لباسم روي تخت ولو شدم
كه دامون هم وارد اتاق شد درو قفل كر د
چمدونو گوشه ي اتاق گزاشت با ديدنم گفت:
_خوبه تموم راهو من رانندگي كردما
بعد خستگيش براي تو مونده
بعد درحالي كه مشغول در اوردن لباساش بود ادامه داد:
_پاشو لباساتو عوض كن ز ن.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودودو
بعد درحالي كه مشغول در اوردن لباساش بود ادامه داد:
_پاشو لباساتو عوض كن ز ن
با اونا كه نميتوني بخوابي
انقدر خواب بهم چيره شده بود كه قدرت بلند شدن نداشتم
پتو رو روي خودم كشيدم با صداي خماري گفتم:
_بيخيال عزبز م
صبح عوض ميكنم
بعد چشمامو بستم و نفهميدم كي خوابم برد!
"دامون "
نگاهي به چشماي بسته شده ي هيلدا انداختم لبخندي از اون
همه معصوميتي كه توي خواب داست روي لبام نقش بست..
يعني انقدر خسته بود كه حتي مانتو و شلوارشم در نياورد و
خوابيد!
اومدم برم كنارش دراز بكشم ولي با ديدن لباساي توي تنش
مكث كرد م
نميتونستم بزارم اينجور بخواب ه
تا صبح كلي اذيت ميش..
به سمت چمدون رفتم بازش كرد م
از بين لباسايي كه براش اورده بودم لباس خواب كوتاه مشكي
رنگي كه عاشقش بودمو بيرون كشيدم..
به طرف تخت رفتم پتو رو از روش كنار زدم اروم اروم شروع
به دراوردن مانتو و شلوارش كرد م
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با ديدن تيشرتي كه تنش بود اهاز نهانم بلند شد حالا اينو
چجوري در مياوردم ؟
بالا ي تخت رفتم سرشو روي پام گزاشتم
اول دستاشو در اوردم و بعد از سرش تيشرتو كشيدم بيرو ن
تو اين بين هيلدا هي تكون ميخور كلمات نامفهمومي زمزمه
ميكرد كه متوجه نميشم..
با ديدن ست خوشگلي كه پوشيده بود چشمام برقي زد خم
شدم و روي هلوهامو بوسه ايي زدم
قفل سوتينشو باز كردم و اونم از تنش خارج كردم اخرين
چيزي كه در اوردم شورتش بود
با ديدن بدن وسوسه كننده و بي نقصش بدجوري تحريك
شده بود م
دستمو روي نازش كشيدم و يه سينشو به دهن گرفتم...
دستمو يكم بين پاش حركت دادم خيلي زود دستم خيس
خيس ش د
خنده ا يي كردم زير لب زمزمه كردم پدرسوخته حتي تو خواب
هم تحريك ميشد
بعد از چند دقيقه كه سينشو خوردم نازشو ماليدم به خودم
مسلط شدم و با اكراه لباس خوابو تنش كردم و دوباره سر
جاش درازش كردم
با لب و لوچه ي اويزون بهش خيره شد م
دلم خيلي هوس شيطوني كرده بود
ولي اينجور كه هيلدا خوابيده بود اگه توپم ميزدم بيدار
نميشد..
دلمم نميخواست بيدارش كن م
چون به نظر خيلي خسته ميومد زود بيهوش شد
از اين رو با خماري كنارش دراز كشيدم و محكم توي بغلم
گرفتمش بوسه ايي روي پيشونيش زدم چشمامو بستم
وطولي نكشيد كه كم كم منم به خواب رفتم..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودودو
بعد درحالي كه مشغول در اوردن لباساش بود ادامه داد:
_پاشو لباساتو عوض كن ز ن
با اونا كه نميتوني بخوابي
انقدر خواب بهم چيره شده بود كه قدرت بلند شدن نداشتم
پتو رو روي خودم كشيدم با صداي خماري گفتم:
_بيخيال عزبز م
صبح عوض ميكنم
بعد چشمامو بستم و نفهميدم كي خوابم برد!
"دامون "
نگاهي به چشماي بسته شده ي هيلدا انداختم لبخندي از اون
همه معصوميتي كه توي خواب داست روي لبام نقش بست..
يعني انقدر خسته بود كه حتي مانتو و شلوارشم در نياورد و
خوابيد!
اومدم برم كنارش دراز بكشم ولي با ديدن لباساي توي تنش
مكث كرد م
نميتونستم بزارم اينجور بخواب ه
تا صبح كلي اذيت ميش..
به سمت چمدون رفتم بازش كرد م
از بين لباسايي كه براش اورده بودم لباس خواب كوتاه مشكي
رنگي كه عاشقش بودمو بيرون كشيدم..
به طرف تخت رفتم پتو رو از روش كنار زدم اروم اروم شروع
به دراوردن مانتو و شلوارش كرد م
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با ديدن تيشرتي كه تنش بود اهاز نهانم بلند شد حالا اينو
چجوري در مياوردم ؟
بالا ي تخت رفتم سرشو روي پام گزاشتم
اول دستاشو در اوردم و بعد از سرش تيشرتو كشيدم بيرو ن
تو اين بين هيلدا هي تكون ميخور كلمات نامفهمومي زمزمه
ميكرد كه متوجه نميشم..
با ديدن ست خوشگلي كه پوشيده بود چشمام برقي زد خم
شدم و روي هلوهامو بوسه ايي زدم
قفل سوتينشو باز كردم و اونم از تنش خارج كردم اخرين
چيزي كه در اوردم شورتش بود
با ديدن بدن وسوسه كننده و بي نقصش بدجوري تحريك
شده بود م
دستمو روي نازش كشيدم و يه سينشو به دهن گرفتم...
دستمو يكم بين پاش حركت دادم خيلي زود دستم خيس
خيس ش د
خنده ا يي كردم زير لب زمزمه كردم پدرسوخته حتي تو خواب
هم تحريك ميشد
بعد از چند دقيقه كه سينشو خوردم نازشو ماليدم به خودم
مسلط شدم و با اكراه لباس خوابو تنش كردم و دوباره سر
جاش درازش كردم
با لب و لوچه ي اويزون بهش خيره شد م
دلم خيلي هوس شيطوني كرده بود
ولي اينجور كه هيلدا خوابيده بود اگه توپم ميزدم بيدار
نميشد..
دلمم نميخواست بيدارش كن م
چون به نظر خيلي خسته ميومد زود بيهوش شد
از اين رو با خماري كنارش دراز كشيدم و محكم توي بغلم
گرفتمش بوسه ايي روي پيشونيش زدم چشمامو بستم
وطولي نكشيد كه كم كم منم به خواب رفتم..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوسه
"هيلدا"
صبح با شنيدن صداي موجاي دريا كه از دور به گوشم ميرسيد
چشمامو باز كردم كه خودمو توي بغل دامون ديدم...
با تعجب نگاهي به لباس توي تنم كرد م
من كه يادم نمياد ديشب لباسامو عوض كرده باشم!
به لباسايي كه روي زمين ريخته بودن خيره شدم
از اين همه بي نظمي فهميدم كار دامون بوده..
نگاهي به قيافش كردم كه غرق خواب كردم خم شدم و بوسه
ايي روي پيشونيش زدم..
به ا رومي از جام بلند شدم و پاورچين پاورچين به سمت پنجره
رفتم و بازش كردم..
درست حدث زده بودم صداي دريا بود با ديدن درياي ابيه رو
به روم چشمام برقي زد وايي چقدر ويلا به دربا نزديك بود..
از پنجره فاصله گرفتم خيلي سريع لباس خوابمو با يه پيراهن
ساحلي ابي با گلاي صورتي عوض كردم
موهامو شونه زدم و ازادانه دورم ريختم از اتاق خارج شد م
كسي توي سالن نبود به نظر هنوز كامران و آيدا هم خواب
بودن..
از فرصت استفاده كردم صندلاي سفيد رنگي پوشيدم و از وي لا
خالي شد م
به طرف پشت ويلا حركت كردم
به در اهني كه رسيدم بازش كردم و با دو به سمت دريا دويد م
با رسيدنم به ساحل صندلامو در اوردم منتظر برخورد موجا با
پاهام شد م
چشمامو بستم نفس عميقي كشيدم دستامو از هم باز كردم
باد خنكي كه ميوزيد موهام به بازي گرفته بود
و غرق در حس ارامشي بودم كه بعد از اين مدت ناراحتي تموم
وجودمو فرا گرفته بود..
كم كم شروع كردم به پيش روي كردن به سمت دريا
تقريبا اب تا زانوهام بالا اومده بود يه حس عجيبي وادارم
ميكرد هي جلوتر برم...
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
از خنكي اب و برخورد موجا با بدنم لذت ميبردم و اصلا متوجه
نبودم كه تا چقدر توي اب پيش روي كردم..
وقتي به خودم اومدم كه اب تا شونه هام بالا اومده بود
چشمامو باز كردم با ديدن وضعيتم هراس و ترس عجيبي افتاد
به جونم...
سعي كردم به عقب برگردم ولي انقدر سنگين شده بودم كه
نميتونستم قدمي از قدم بردارم..
با چشماي اشكي سمت ويلا برگشتم و با اخرين توان جيغ
زدم و اسم دامونو صدا زد م
همون موقع يه موج بزرگ اومد و باعث شد تعادلمو از دست
بدم و پرت بشم تو اب..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوسه
"هيلدا"
صبح با شنيدن صداي موجاي دريا كه از دور به گوشم ميرسيد
چشمامو باز كردم كه خودمو توي بغل دامون ديدم...
با تعجب نگاهي به لباس توي تنم كرد م
من كه يادم نمياد ديشب لباسامو عوض كرده باشم!
به لباسايي كه روي زمين ريخته بودن خيره شدم
از اين همه بي نظمي فهميدم كار دامون بوده..
نگاهي به قيافش كردم كه غرق خواب كردم خم شدم و بوسه
ايي روي پيشونيش زدم..
به ا رومي از جام بلند شدم و پاورچين پاورچين به سمت پنجره
رفتم و بازش كردم..
درست حدث زده بودم صداي دريا بود با ديدن درياي ابيه رو
به روم چشمام برقي زد وايي چقدر ويلا به دربا نزديك بود..
از پنجره فاصله گرفتم خيلي سريع لباس خوابمو با يه پيراهن
ساحلي ابي با گلاي صورتي عوض كردم
موهامو شونه زدم و ازادانه دورم ريختم از اتاق خارج شد م
كسي توي سالن نبود به نظر هنوز كامران و آيدا هم خواب
بودن..
از فرصت استفاده كردم صندلاي سفيد رنگي پوشيدم و از وي لا
خالي شد م
به طرف پشت ويلا حركت كردم
به در اهني كه رسيدم بازش كردم و با دو به سمت دريا دويد م
با رسيدنم به ساحل صندلامو در اوردم منتظر برخورد موجا با
پاهام شد م
چشمامو بستم نفس عميقي كشيدم دستامو از هم باز كردم
باد خنكي كه ميوزيد موهام به بازي گرفته بود
و غرق در حس ارامشي بودم كه بعد از اين مدت ناراحتي تموم
وجودمو فرا گرفته بود..
كم كم شروع كردم به پيش روي كردن به سمت دريا
تقريبا اب تا زانوهام بالا اومده بود يه حس عجيبي وادارم
ميكرد هي جلوتر برم...
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
از خنكي اب و برخورد موجا با بدنم لذت ميبردم و اصلا متوجه
نبودم كه تا چقدر توي اب پيش روي كردم..
وقتي به خودم اومدم كه اب تا شونه هام بالا اومده بود
چشمامو باز كردم با ديدن وضعيتم هراس و ترس عجيبي افتاد
به جونم...
سعي كردم به عقب برگردم ولي انقدر سنگين شده بودم كه
نميتونستم قدمي از قدم بردارم..
با چشماي اشكي سمت ويلا برگشتم و با اخرين توان جيغ
زدم و اسم دامونو صدا زد م
همون موقع يه موج بزرگ اومد و باعث شد تعادلمو از دست
بدم و پرت بشم تو اب..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوچهار
"دامون"
با صداي جيغ مانند هيلدا كه اسممو صدا زد با وحشت از
خواب پريدم و به جاي خاليش خيره شدم..
با گنگي از جام بلند شدم چرخي دور خودم زدم
مطمعن نبودم كه درست شنيده باشم ولي دلشوره ي عجيبي
به دلم افتاده بود..
با ديدن پنجره ي نيمه باز اتاق به سمتش رفتم و به دريا خيره
شدم
با ديدن هيلدا كه داشت توي اب دست پا ميزد نفهميدم
چجوري نعره زدم گفتم :
_واي خداي من هيلدا..
و بدون توجه به سر و وضعم به سرعت از اتاق خارج شدم به
سمت پايين دوبدم
از صداي فريادم كامران از اتاقشون بيرون اومده بود
با ديدنم كه داشتم به سمت پايين ميدويدم گفت:
_چيشده دامون
بدون اين متوقف بشم فقط با درد اسم هيلدارو صدا زدم از
ويلا خارج شد م
بدون اينكه كفش بپوشم پا برهنه به سمت دريا دويد م
از دور شيرجه ي بلندي توي اب زدم و با تموم وجود به
سمتش شنا كرد و اسمشو صدا زد م
همون جور كه بشدت ترسيده بود و داشت دست و پا ميزد با
شنيدن اسمش با بغض بي حالي گفت:
_دارم غرق ميشم
نميتونم نفس بكشم دامون
به سرعت شنا كردنم افزودم و خيلي زود بهش رسيدم دستمو
دور كمرش حلقه كردم محكم به خودم فشردمش گفتم:
_هيلدا عزيزم حالت خوبه
باهام حرف بز ن
چشماتو باز ك ن
سرشو به بدنم تكيه داده بود چشماش بسته بود با ديدن
كامران كه به اب زده بود با بغض داد زدم:
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
_كامران چشماش بسته شد ه
كامران خودشو بهم رسوند هيلدارو ازم جدا كرد گفت:
_چته مرد به خودت بيا
بايد ببريمش ساحا ل
حالش خوبه نگران نبا ش
خيلي زود به ساحل رسيديم و بدن نيمه جون هيلدارو روي
ماسه ها دراز كردي م
ايدا جيغي كشيد و با گريه گفت:
_واي خداي من
هيلداا ا
پارت بعدي اينجا زد م
اصلا نميفهميدم كامران و آيدا دارن چيكار ميكنن فقط خبره
بودم هيلدا و پلك نميزدم..
تو ي ذهنم هزارتا فكر و خيال عجيب و غريب رژه ميرفت..
و قدرت پس زدن هيچ كدومشونو نداشتم..
با ضربه ي محكمي كه كامران به صورتم زد به خودم كه
عصبي گفت:
_معلوم هست چته دامون،؟
به خودت بيا چيزي نشده
هيلدا حالش خوبه
فقط از ترس و فشار بي هوش شده بود
خيالت راحت
گيج سرمو تكوني دادم و كنار هيلدا نشستم چشماي نيمه
بازش نشون از بهوش اومدنش ميداد..
موها ي خيس روي صورتشو كنار زدم نگران صداش زدم گفتم:
_هيلدا ؟
خوبي ؟
صدا ي منو ميشنوي؟
آيدا فين و فيني كرد گفت:
_بهتره ببريمش داخل
لباساشو عوض كني م
كامران توهم برو دنبال دكتر..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوچهار
"دامون"
با صداي جيغ مانند هيلدا كه اسممو صدا زد با وحشت از
خواب پريدم و به جاي خاليش خيره شدم..
با گنگي از جام بلند شدم چرخي دور خودم زدم
مطمعن نبودم كه درست شنيده باشم ولي دلشوره ي عجيبي
به دلم افتاده بود..
با ديدن پنجره ي نيمه باز اتاق به سمتش رفتم و به دريا خيره
شدم
با ديدن هيلدا كه داشت توي اب دست پا ميزد نفهميدم
چجوري نعره زدم گفتم :
_واي خداي من هيلدا..
و بدون توجه به سر و وضعم به سرعت از اتاق خارج شدم به
سمت پايين دوبدم
از صداي فريادم كامران از اتاقشون بيرون اومده بود
با ديدنم كه داشتم به سمت پايين ميدويدم گفت:
_چيشده دامون
بدون اين متوقف بشم فقط با درد اسم هيلدارو صدا زدم از
ويلا خارج شد م
بدون اينكه كفش بپوشم پا برهنه به سمت دريا دويد م
از دور شيرجه ي بلندي توي اب زدم و با تموم وجود به
سمتش شنا كرد و اسمشو صدا زد م
همون جور كه بشدت ترسيده بود و داشت دست و پا ميزد با
شنيدن اسمش با بغض بي حالي گفت:
_دارم غرق ميشم
نميتونم نفس بكشم دامون
به سرعت شنا كردنم افزودم و خيلي زود بهش رسيدم دستمو
دور كمرش حلقه كردم محكم به خودم فشردمش گفتم:
_هيلدا عزيزم حالت خوبه
باهام حرف بز ن
چشماتو باز ك ن
سرشو به بدنم تكيه داده بود چشماش بسته بود با ديدن
كامران كه به اب زده بود با بغض داد زدم:
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
_كامران چشماش بسته شد ه
كامران خودشو بهم رسوند هيلدارو ازم جدا كرد گفت:
_چته مرد به خودت بيا
بايد ببريمش ساحا ل
حالش خوبه نگران نبا ش
خيلي زود به ساحل رسيديم و بدن نيمه جون هيلدارو روي
ماسه ها دراز كردي م
ايدا جيغي كشيد و با گريه گفت:
_واي خداي من
هيلداا ا
پارت بعدي اينجا زد م
اصلا نميفهميدم كامران و آيدا دارن چيكار ميكنن فقط خبره
بودم هيلدا و پلك نميزدم..
تو ي ذهنم هزارتا فكر و خيال عجيب و غريب رژه ميرفت..
و قدرت پس زدن هيچ كدومشونو نداشتم..
با ضربه ي محكمي كه كامران به صورتم زد به خودم كه
عصبي گفت:
_معلوم هست چته دامون،؟
به خودت بيا چيزي نشده
هيلدا حالش خوبه
فقط از ترس و فشار بي هوش شده بود
خيالت راحت
گيج سرمو تكوني دادم و كنار هيلدا نشستم چشماي نيمه
بازش نشون از بهوش اومدنش ميداد..
موها ي خيس روي صورتشو كنار زدم نگران صداش زدم گفتم:
_هيلدا ؟
خوبي ؟
صدا ي منو ميشنوي؟
آيدا فين و فيني كرد گفت:
_بهتره ببريمش داخل
لباساشو عوض كني م
كامران توهم برو دنبال دكتر..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوپنج
به نظر پيشنهاد خوبي ميومد دستامو زير زانوها و كتف هيلدا
حلقه كردم مثل پر كاهي از رو زمين بلندش كرد م
جملات نامفهمومي از بين لباش خارج ميشد كه هيچ كدومو
متوجه نميشد م
همون جور كه به سمت ويلا ميرفتم گوشمو به دهنش نزديك
كردم گفتم:
_چي ميگي عزيز م
متوجه نميش م
الان ميرسيم
يكم استراحت كني حالت خوب ميشه..
با وارد شدنم به ويلا از پله ها بالا رفتم هيلدارو روي تخت
گزاشتم
ايدا سريع يه دست لباس از چمدون بيرون كشيد گفت:
_بهتره لباساشو عوض كنم
دستمو سمتش دراز كردم گفت م:
_خودم اين كارو ميكنم ممنو ن
شما بهتره بري ببيني كامران رفته يا نه
آيدا نگاهي مرددي بهم انداخت بعد از چند ثانيه باشه ايي
گفت و از اتاق خارج شد..
بعد از تعويض لباي خيس هيلدا روش پتو رو كشيدم و لباي
خودمم عوض كردم
سرما تا مغز استخونم رفته بود
ولي ذره ايي برام اهميت نداشت...
لبه ي تخت نشستم دست سر هيلدارو توي دستم گرفتم بوسه
ايي پشت دستش كاشتم
از نفساي كه منظمي كه ميكشيد فهميدم كه خوابيده و كمي
خيالم راحت شد
فكرم رفت سمت نيم ساعت پيش
اگه ب ا صداي جيغش بلند نميشدم و تو دريا غرق ميشد چي!...
با فكر به اين موضوع موهاي تنم سيخ شدن چيزي شبيه بغض
به گلوم چنگ زد!...
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با شنيدن صداي اروم در اب دهنمو قورت دادم گفتم:
_بياين تو
در باز شد اول ايدا وارد اتاق شد
و پشت سرش وحيد پسر عموي عسل!
و بعدش كامرا ن!
اخمامو توي هم كشيدم از جام بلند شد م
وحيد خيلي رسمي سلامي كرد رو به كامران گفت:
_مريض ايشونن؟!
كامران سريع گفت:
_اره دكتر جان
نگاه جدي و سوالي به كامران كردم كه گفت:
_راستش دا شتم ميرفتم دنبال دكتر اين اقارو كنار خيابون
ديدم
ازش سوال كردم نزديك ترين درمانگاه كجاس كه از غذا
خودشون پزشك از كار در اومدن و لطف كردن اومدن
يكم به ذهنم فشار اورد م
اره راست ميگفت اون وقتا كه با عسل بود م
يادمه گفته بود پسر عموش براي ادامه ي تحصيل و دك تر
شدن رفته خارج!
حالا دكتر چي شده بود رو نميدونم...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوپنج
به نظر پيشنهاد خوبي ميومد دستامو زير زانوها و كتف هيلدا
حلقه كردم مثل پر كاهي از رو زمين بلندش كرد م
جملات نامفهمومي از بين لباش خارج ميشد كه هيچ كدومو
متوجه نميشد م
همون جور كه به سمت ويلا ميرفتم گوشمو به دهنش نزديك
كردم گفتم:
_چي ميگي عزيز م
متوجه نميش م
الان ميرسيم
يكم استراحت كني حالت خوب ميشه..
با وارد شدنم به ويلا از پله ها بالا رفتم هيلدارو روي تخت
گزاشتم
ايدا سريع يه دست لباس از چمدون بيرون كشيد گفت:
_بهتره لباساشو عوض كنم
دستمو سمتش دراز كردم گفت م:
_خودم اين كارو ميكنم ممنو ن
شما بهتره بري ببيني كامران رفته يا نه
آيدا نگاهي مرددي بهم انداخت بعد از چند ثانيه باشه ايي
گفت و از اتاق خارج شد..
بعد از تعويض لباي خيس هيلدا روش پتو رو كشيدم و لباي
خودمم عوض كردم
سرما تا مغز استخونم رفته بود
ولي ذره ايي برام اهميت نداشت...
لبه ي تخت نشستم دست سر هيلدارو توي دستم گرفتم بوسه
ايي پشت دستش كاشتم
از نفساي كه منظمي كه ميكشيد فهميدم كه خوابيده و كمي
خيالم راحت شد
فكرم رفت سمت نيم ساعت پيش
اگه ب ا صداي جيغش بلند نميشدم و تو دريا غرق ميشد چي!...
با فكر به اين موضوع موهاي تنم سيخ شدن چيزي شبيه بغض
به گلوم چنگ زد!...
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با شنيدن صداي اروم در اب دهنمو قورت دادم گفتم:
_بياين تو
در باز شد اول ايدا وارد اتاق شد
و پشت سرش وحيد پسر عموي عسل!
و بعدش كامرا ن!
اخمامو توي هم كشيدم از جام بلند شد م
وحيد خيلي رسمي سلامي كرد رو به كامران گفت:
_مريض ايشونن؟!
كامران سريع گفت:
_اره دكتر جان
نگاه جدي و سوالي به كامران كردم كه گفت:
_راستش دا شتم ميرفتم دنبال دكتر اين اقارو كنار خيابون
ديدم
ازش سوال كردم نزديك ترين درمانگاه كجاس كه از غذا
خودشون پزشك از كار در اومدن و لطف كردن اومدن
يكم به ذهنم فشار اورد م
اره راست ميگفت اون وقتا كه با عسل بود م
يادمه گفته بود پسر عموش براي ادامه ي تحصيل و دك تر
شدن رفته خارج!
حالا دكتر چي شده بود رو نميدونم...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوشش
وحيد كنار تخت هيلدا نشست گفت:
_لطفا اتاقو خلوت كنيد
كامران و ايدا با اجازه ايي گفتن از اتاق خارج شدن
ولي من سرتق تر از اين حرفا بودم كه اونو با هيلدا توي اتاق
تنها بزارم
به سمت پنجره رفتم دستامو زير بغلم زدم بهش خيره شدم
نگاه كوتاهي بهم انداخت و سرشو تكوني داد مشغول معلينه
كردن هيلدا ش د
بعد از اينكه فشارشو گرفت
از توي كيفش يه سرم بيرون اورد كه تيز گفت م:
_اون چيه ؟
اخم جدي ايي كرد سرمو سمتم گرفت گفت:
_نترس سم نيست
سرم تقويتيه
فشار خانومتون افتاده و به شدت ضعف كردن
بعد با پوزخند گفت:
_معلوم نيست چه بلايي سر دختر بدبخت مياري كه انقدر
صعيف شد ه
با شنيدن حرفش خونم به جوش اوم د
به چه جراتي توي خونه ي خودم بهم داشت توهين ميكرد
سمتش خيز برداشتم محكم از يقش گرفتم كه از جاش بلند
شد سرم روي زمين افتا د
به ديوار اتاق چسبوندمشو گفتم:
_حرف دهنتو بفهم
چي ازش مياد بيرون
دستاشو روي دستم گزاشت و محكم از يقش جداشون كرد
گفت:
_چيه حرف حق تلخه اقا دوماد!
كلمه ي اقا دومادو خيلي با حرص ادا كرد و بعد شروع به
مرتب كردن يقه ي لباسش كرد
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
دستمو مشت كردم سعي كردم به خودم مسلط باشم خيلي
دوست داشتم يه بادمجون بكارم زير چشم ش
ولي ك بخاطر هيلدا كوتاه اومدم، پشت بهش كردم گفتم:
_بهتره زودتر كارتو تموم كني و بر ي
صداي بي تفاوتشو شنيدم كه گفت:
_خودمم قصدم همينه
فكر نكن ازت دل خوشي دارم كه اينجا م
من فقط بخاطر قسم پزشكي كه خوردم اينجام
اونم كمك به اين دختر ه
_ولي اين دختر همسر منه
بهتره هواستو جمع كني..
ديگه حرفي نزد و مشغول كارش شد
با ناله ايي كه ازبين لباس بي جون هيلدا بدند شد هراسون
سمتش برگشتم گفتم:
_چيكارش كرد؟!
كلافه نفسشو بيرون داد گفت:
_ميشه دهنتو ببند ي
بهش سرم وصل كرد اولش سوزش داره
كم كم خوب ميشه
به دست هيلدا كه توي دستش بود نگاه كردم از حرص
دندونامو روي هم فشار دادم
دوست داشتم دستشو قطع كنم از دور مچ هيلدا!
اونم از عمد هي كارشو طول ميداد تا منو حرص بد ه
با باز شدن يهويي در هر دو سمت در اتاق برگشتيم كه عسل
رو توي چهارچوب در ديديم ..
وحيد اروم دست سرم زده ي هيلدارو روي تخت گزاشت رو
به عسل گفت:
_كي بيدار شد ي
ديگه داشتم ميومدم
عسل نگاه خصمانه ايي به هيلدا انداخت گفت:
_وايي از بچه ها شنيدم يه نفر تو دريا خودكشي كرده(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوشش
وحيد كنار تخت هيلدا نشست گفت:
_لطفا اتاقو خلوت كنيد
كامران و ايدا با اجازه ايي گفتن از اتاق خارج شدن
ولي من سرتق تر از اين حرفا بودم كه اونو با هيلدا توي اتاق
تنها بزارم
به سمت پنجره رفتم دستامو زير بغلم زدم بهش خيره شدم
نگاه كوتاهي بهم انداخت و سرشو تكوني داد مشغول معلينه
كردن هيلدا ش د
بعد از اينكه فشارشو گرفت
از توي كيفش يه سرم بيرون اورد كه تيز گفت م:
_اون چيه ؟
اخم جدي ايي كرد سرمو سمتم گرفت گفت:
_نترس سم نيست
سرم تقويتيه
فشار خانومتون افتاده و به شدت ضعف كردن
بعد با پوزخند گفت:
_معلوم نيست چه بلايي سر دختر بدبخت مياري كه انقدر
صعيف شد ه
با شنيدن حرفش خونم به جوش اوم د
به چه جراتي توي خونه ي خودم بهم داشت توهين ميكرد
سمتش خيز برداشتم محكم از يقش گرفتم كه از جاش بلند
شد سرم روي زمين افتا د
به ديوار اتاق چسبوندمشو گفتم:
_حرف دهنتو بفهم
چي ازش مياد بيرون
دستاشو روي دستم گزاشت و محكم از يقش جداشون كرد
گفت:
_چيه حرف حق تلخه اقا دوماد!
كلمه ي اقا دومادو خيلي با حرص ادا كرد و بعد شروع به
مرتب كردن يقه ي لباسش كرد
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
دستمو مشت كردم سعي كردم به خودم مسلط باشم خيلي
دوست داشتم يه بادمجون بكارم زير چشم ش
ولي ك بخاطر هيلدا كوتاه اومدم، پشت بهش كردم گفتم:
_بهتره زودتر كارتو تموم كني و بر ي
صداي بي تفاوتشو شنيدم كه گفت:
_خودمم قصدم همينه
فكر نكن ازت دل خوشي دارم كه اينجا م
من فقط بخاطر قسم پزشكي كه خوردم اينجام
اونم كمك به اين دختر ه
_ولي اين دختر همسر منه
بهتره هواستو جمع كني..
ديگه حرفي نزد و مشغول كارش شد
با ناله ايي كه ازبين لباس بي جون هيلدا بدند شد هراسون
سمتش برگشتم گفتم:
_چيكارش كرد؟!
كلافه نفسشو بيرون داد گفت:
_ميشه دهنتو ببند ي
بهش سرم وصل كرد اولش سوزش داره
كم كم خوب ميشه
به دست هيلدا كه توي دستش بود نگاه كردم از حرص
دندونامو روي هم فشار دادم
دوست داشتم دستشو قطع كنم از دور مچ هيلدا!
اونم از عمد هي كارشو طول ميداد تا منو حرص بد ه
با باز شدن يهويي در هر دو سمت در اتاق برگشتيم كه عسل
رو توي چهارچوب در ديديم ..
وحيد اروم دست سرم زده ي هيلدارو روي تخت گزاشت رو
به عسل گفت:
_كي بيدار شد ي
ديگه داشتم ميومدم
عسل نگاه خصمانه ايي به هيلدا انداخت گفت:
_وايي از بچه ها شنيدم يه نفر تو دريا خودكشي كرده(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوهفت
عسل نگاه خصمانه ايي به هيلدا انداخت گفت:
_وايي از بچه ها شنيدم يه نفر تو دريا خودكشي كرده
به محض اينكه فهميدم از ويلاي خاله اينا بوده
سريع خودمو رسوندم
بعد قدمي به داخل برداشت با دلسوزي مسخره ايي رو بهم
گفت:
_اخي پس زن تو بوده كه ميخواسته خودشو غرق كنه ؟
از شنيدن حرفش رسما چشمام چهارتا شد
خودكشي؟
اينو از كجاي اون مغز معيوبش بيرون اورده بود!
با سردترين لحن ممكن بهش زل زدم گفتم:
_كي گفته ميخواسته خودشو غرق كنه
اين مزخرفات چيه ميگي ؟
عسل خواست حرفي بزنه كه وحيد پيش دستي كرد گفت:
_خوب عسل جان بهتره ما بريم
حال خانم خوب ه
فقط يكم ضعف كرده بو د
بريم كه بقيه منتظر ن
با اين حرف مهر سكوتي به لباي عسل زد
هر سه از اتاق خارج شديم و سر مجبوري از وحيد بابت كمكي
كه كرده بود تشكر كرد م
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
"هيلدا"
با احساس سوزش شديدي توي دستم اخي گفتم و چسمامو
باز كردم
نگاهي به دستم كردم كه دامون رو در حال بيرون كشيدن
سوزن سرم از دستم ديدم..
با شنيدن صداي اخم سرشو بلند كرد گفت:
_دردت اومد ؟
معدرت ميخوا م
سوم تمرم شده بود بايد درش مياورد م
نگاه گنگي به سرم انداختم و گفتم:
_چه اتفاقي افتاده؟
دامون از جاش بلند شد سرم وو توي سطل اشغال گوشه ي
اتاق انداهت و دوباره به سمتم اومد..
لبع ي تخت نشست و گفت:
_يادت نيست ؟
داشتي تو دريا عرق ميشد ي..
چشمامو با وحشت بستم و به ذهنم فشار اورد م
كم كم تمون اتفاقا جلوي چشمام نمايان ش د
بيدار شدنم..
رفتنم به سمت دريا..
پيش روي كردنم..
جيغام...
فريادهاي دامون...
همه و همه مثل فيلم در عرض چند ثانيه از جلوي چشمام
رد شدن!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوهفت
عسل نگاه خصمانه ايي به هيلدا انداخت گفت:
_وايي از بچه ها شنيدم يه نفر تو دريا خودكشي كرده
به محض اينكه فهميدم از ويلاي خاله اينا بوده
سريع خودمو رسوندم
بعد قدمي به داخل برداشت با دلسوزي مسخره ايي رو بهم
گفت:
_اخي پس زن تو بوده كه ميخواسته خودشو غرق كنه ؟
از شنيدن حرفش رسما چشمام چهارتا شد
خودكشي؟
اينو از كجاي اون مغز معيوبش بيرون اورده بود!
با سردترين لحن ممكن بهش زل زدم گفتم:
_كي گفته ميخواسته خودشو غرق كنه
اين مزخرفات چيه ميگي ؟
عسل خواست حرفي بزنه كه وحيد پيش دستي كرد گفت:
_خوب عسل جان بهتره ما بريم
حال خانم خوب ه
فقط يكم ضعف كرده بو د
بريم كه بقيه منتظر ن
با اين حرف مهر سكوتي به لباي عسل زد
هر سه از اتاق خارج شديم و سر مجبوري از وحيد بابت كمكي
كه كرده بود تشكر كرد م
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
"هيلدا"
با احساس سوزش شديدي توي دستم اخي گفتم و چسمامو
باز كردم
نگاهي به دستم كردم كه دامون رو در حال بيرون كشيدن
سوزن سرم از دستم ديدم..
با شنيدن صداي اخم سرشو بلند كرد گفت:
_دردت اومد ؟
معدرت ميخوا م
سوم تمرم شده بود بايد درش مياورد م
نگاه گنگي به سرم انداختم و گفتم:
_چه اتفاقي افتاده؟
دامون از جاش بلند شد سرم وو توي سطل اشغال گوشه ي
اتاق انداهت و دوباره به سمتم اومد..
لبع ي تخت نشست و گفت:
_يادت نيست ؟
داشتي تو دريا عرق ميشد ي..
چشمامو با وحشت بستم و به ذهنم فشار اورد م
كم كم تمون اتفاقا جلوي چشمام نمايان ش د
بيدار شدنم..
رفتنم به سمت دريا..
پيش روي كردنم..
جيغام...
فريادهاي دامون...
همه و همه مثل فيلم در عرض چند ثانيه از جلوي چشمام
رد شدن!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوهشت
نفهميدم كي اشكام شروع به ريختن كرد ن
با لمس شدن صورتم توسط دامون چشمامو باز كردم با
پشيموني بهش خيره شدم گفتم:
_متاسفم
نميخواستم اينجوري بش ه
من..من فقط از خنكي اب و موجا داشتم لذت ميبرد م
نفهميدم كي انقدر جلو رفتم...
دامون با پشت دستش اشكامو پاك كرد
بوسه ايي به دستم زد گفت:
_اشكال نداره عزيز م
ميدونم مقصر نبود ي
خصلت دريا همين ه
درست جايي كه انتظارشو نداري ميكشدت طرف خودش...
توي صداش غم موج ميزد
درخشش و جمع شدن اشكو ميتونستم توي چشماي
غمگينش ببين م..
الهي بميرم كه باعث اين حال خرابي الانش من بودم مثلا
اومديم شمال حال و هوامون عوض بشه
درست روز اول چه زد حالي خورديم..
همشم به خاطر سهل انگاري من بود...
با صداش از فكر بيرون اومدم كه گفت:
_حالت بهتره ؟
جاييت درد نميكنه
نفست مشكلي نداره ؟
با لبخند بهش خيره شدم بهش
درست بود خيلي احساس بي حالي ميكرد م
ولي نميخواستم بيشتر از اين نگرانش كنم
از اين رو گفتم:
_نه حالم خوبه
نگران نبا ش
با شنيدن حرفم نفس راحتي كشيد گفت:
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
_پس ميرم برات يه چيزي بيارم بخور ي
مطمعنن ضعف كرد ي..
فكر خوبي بود
باشه ايي گفتم و ازش تشكر كردم
دامون بوسه ي ديگري روي پيشونيم كاشت از اتاق خارج ش د
چند دقيقه از رفتن دامون گذشته بود كه در اتاق باز شد با
فكر اينكه دامون به درخيره شدم كه آيدا وارد اتاق شد..
با ديدن چشماي بازم با چشماي اشكي به سمتم اومد خودشو
پرت كرد تو اغوشم گفت:
_وايي خدارو شكر كه حالت خوبه
من كه مردم و زنده شد م
الهي بميرم چه حالي داشتي اون لحظه...
با فكر كردن بهش ديونه ميش م
اگه دامون صداتو نميشنيد معلوم نبود چي ميشد..
به زور از خودم جداش كردم گفتم:
_اروم باش دخت ر
حالا كه ميبيني زند م
بادمجون بم افت ندار ه
اخم ريزي كرد گقت:
_دهنتو ببن د
فكر اون دامون بدبخت با ش
كنجكاو پرسيدم چرا:
آيدا پتوي رومو كنار زد گفت:
_برو اونور تر منم جا بشم
بهت بگم
خودمو گوشه تر كشيدم كه ايدا كنارم دراز كشيد دستاشو
روي سينش غلاب كرد كه بيطاقت گفتم:
_بگو ديگ ه(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودوهشت
نفهميدم كي اشكام شروع به ريختن كرد ن
با لمس شدن صورتم توسط دامون چشمامو باز كردم با
پشيموني بهش خيره شدم گفتم:
_متاسفم
نميخواستم اينجوري بش ه
من..من فقط از خنكي اب و موجا داشتم لذت ميبرد م
نفهميدم كي انقدر جلو رفتم...
دامون با پشت دستش اشكامو پاك كرد
بوسه ايي به دستم زد گفت:
_اشكال نداره عزيز م
ميدونم مقصر نبود ي
خصلت دريا همين ه
درست جايي كه انتظارشو نداري ميكشدت طرف خودش...
توي صداش غم موج ميزد
درخشش و جمع شدن اشكو ميتونستم توي چشماي
غمگينش ببين م..
الهي بميرم كه باعث اين حال خرابي الانش من بودم مثلا
اومديم شمال حال و هوامون عوض بشه
درست روز اول چه زد حالي خورديم..
همشم به خاطر سهل انگاري من بود...
با صداش از فكر بيرون اومدم كه گفت:
_حالت بهتره ؟
جاييت درد نميكنه
نفست مشكلي نداره ؟
با لبخند بهش خيره شدم بهش
درست بود خيلي احساس بي حالي ميكرد م
ولي نميخواستم بيشتر از اين نگرانش كنم
از اين رو گفتم:
_نه حالم خوبه
نگران نبا ش
با شنيدن حرفم نفس راحتي كشيد گفت:
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
_پس ميرم برات يه چيزي بيارم بخور ي
مطمعنن ضعف كرد ي..
فكر خوبي بود
باشه ايي گفتم و ازش تشكر كردم
دامون بوسه ي ديگري روي پيشونيم كاشت از اتاق خارج ش د
چند دقيقه از رفتن دامون گذشته بود كه در اتاق باز شد با
فكر اينكه دامون به درخيره شدم كه آيدا وارد اتاق شد..
با ديدن چشماي بازم با چشماي اشكي به سمتم اومد خودشو
پرت كرد تو اغوشم گفت:
_وايي خدارو شكر كه حالت خوبه
من كه مردم و زنده شد م
الهي بميرم چه حالي داشتي اون لحظه...
با فكر كردن بهش ديونه ميش م
اگه دامون صداتو نميشنيد معلوم نبود چي ميشد..
به زور از خودم جداش كردم گفتم:
_اروم باش دخت ر
حالا كه ميبيني زند م
بادمجون بم افت ندار ه
اخم ريزي كرد گقت:
_دهنتو ببن د
فكر اون دامون بدبخت با ش
كنجكاو پرسيدم چرا:
آيدا پتوي رومو كنار زد گفت:
_برو اونور تر منم جا بشم
بهت بگم
خودمو گوشه تر كشيدم كه ايدا كنارم دراز كشيد دستاشو
روي سينش غلاب كرد كه بيطاقت گفتم:
_بگو ديگ ه(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودونه
آيدا اهي كشيد و گفت:
_واقعا وحشتناك بود
منو كامران خواب بوديم كه با صداي عربده ي دامون بيدار
شديم
كه داشت با عجله به سمت بيرون ميدويد تنها حرفي كه
دهنش خارج شد هيلدا بود!
تا رسيديم به دريا دامون به اب زدن بود تا نجاتت بده بعدم
كامران رفت كمك ش
وايي قيافشو وقتي يادم مياد كه بالاي سرت ايستاده بود دلم
ريش ميشه براش
فكر ميكرد دور ازجونت مرد ي
مثل ديونه ها فقط بهت زل زده بود
من كه گفتم الان سنگ كوپ ميكنه دوراز جون ش
ديگه كامران چندتا صربه به صورتش زد تا به خودش اومد
بهش گفتيم كه بي هوش شدي و حالت خوبه
بعدم كه بغلت كرد و اوردت توي اتاق
با هر كلمه ايي كه از دهن ايدا درباره حال دامون خارج ميشد
قلبم فشرده تر ميشد
مرد من چقدر قلب مهربونش تو اون چند دقيقه درد كشده!
با حرف ديگه ايي كه ايدا زد متعجب سمتش برگشتم كه
گفت:
_راستي همون دختره جاريت هم اومده بود اينجا...
اخمام تو هم گره خورد گفتم:
_چي كار داشت؟
موهاي توي صورتو كنار زد گفت:
_اومده بود ببينه چه خبر ه
بعد دكتري هم كه براي معاينت اومده بود
پسر عموش بود..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
يك تاي ابروم بالا رفت گفتم:
_واقعا؟!
اومد منو معاينه كرد ؟
_اره ماهم تو اتاق بوديم
خيلي جدي بود گفت اتاقو خلوت كني د
ولي دامون از جاش تكون نخورد
و ريز ريز شروع به خنديدن كرد ادامه داد:
_عجب شوهر لج بازي دار ي
تا اخرين لحظه بالا سرت ايستاد ببينه ميخواد چيكار كنه..
از شنيدن حرفش دلم براي قنج رفت
ميدونستم چقدر حساسه و با وجود پسرعموي عسل
حساسيتش دوچندان شده بو د...
بعد براي اينكه خيال راحت بشه گفتم:
_خوب بعدش چيش د
عسل حرفي ندد؟
كاري نكرد ؟
نه پنج دقيقه هم نشد اومدنش بعدش با دكتر ويلارو ترك
كردن..
_هووم كه اينطور..
با بلند شدن صداي در ايدا توي جاش نشست كه دامون همراه
با يه سيني پره صبحانه وارد شد..
سيني رو كنارم روي تخت گزاشت كه آيدا با لبخند شيطوني
گفت:
_خوب من فعلا ميرم پيش كامران
كاراي ناهارو انجام بدي م
شماهم بعد بيا ين..
يك بار ديگه ازش تشكر كردم كه بوسه ي محكمي روي لپم
كاشت و از روي تخت بلند شد از اتاق خارج شد..
نگاهي به سيني صبحانه و بعد اخماي دامون كردم گفتم:
_صبحونه بخورد م
يا اخماي جناب عالي رو!
چرا اخمات توهمه عزيزم ؟
مشغول لقمه گرفتن برام كرد گفت:
_من ازت ناراحتم هيلدا
هنوزم اعصابم خورد ه
نميتونم اين اتفاقو فراموش كن م
اگه بلايي سرت ميومد چه خاكي به سرم ميكردم!
چرا بيدارم نكردي با هم بريم ساحل؟!
حرفاش بوي دلخوري ميداد!
بوي نگراني!
بوي پريشوني و فكر خرابي!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودونه
آيدا اهي كشيد و گفت:
_واقعا وحشتناك بود
منو كامران خواب بوديم كه با صداي عربده ي دامون بيدار
شديم
كه داشت با عجله به سمت بيرون ميدويد تنها حرفي كه
دهنش خارج شد هيلدا بود!
تا رسيديم به دريا دامون به اب زدن بود تا نجاتت بده بعدم
كامران رفت كمك ش
وايي قيافشو وقتي يادم مياد كه بالاي سرت ايستاده بود دلم
ريش ميشه براش
فكر ميكرد دور ازجونت مرد ي
مثل ديونه ها فقط بهت زل زده بود
من كه گفتم الان سنگ كوپ ميكنه دوراز جون ش
ديگه كامران چندتا صربه به صورتش زد تا به خودش اومد
بهش گفتيم كه بي هوش شدي و حالت خوبه
بعدم كه بغلت كرد و اوردت توي اتاق
با هر كلمه ايي كه از دهن ايدا درباره حال دامون خارج ميشد
قلبم فشرده تر ميشد
مرد من چقدر قلب مهربونش تو اون چند دقيقه درد كشده!
با حرف ديگه ايي كه ايدا زد متعجب سمتش برگشتم كه
گفت:
_راستي همون دختره جاريت هم اومده بود اينجا...
اخمام تو هم گره خورد گفتم:
_چي كار داشت؟
موهاي توي صورتو كنار زد گفت:
_اومده بود ببينه چه خبر ه
بعد دكتري هم كه براي معاينت اومده بود
پسر عموش بود..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
يك تاي ابروم بالا رفت گفتم:
_واقعا؟!
اومد منو معاينه كرد ؟
_اره ماهم تو اتاق بوديم
خيلي جدي بود گفت اتاقو خلوت كني د
ولي دامون از جاش تكون نخورد
و ريز ريز شروع به خنديدن كرد ادامه داد:
_عجب شوهر لج بازي دار ي
تا اخرين لحظه بالا سرت ايستاد ببينه ميخواد چيكار كنه..
از شنيدن حرفش دلم براي قنج رفت
ميدونستم چقدر حساسه و با وجود پسرعموي عسل
حساسيتش دوچندان شده بو د...
بعد براي اينكه خيال راحت بشه گفتم:
_خوب بعدش چيش د
عسل حرفي ندد؟
كاري نكرد ؟
نه پنج دقيقه هم نشد اومدنش بعدش با دكتر ويلارو ترك
كردن..
_هووم كه اينطور..
با بلند شدن صداي در ايدا توي جاش نشست كه دامون همراه
با يه سيني پره صبحانه وارد شد..
سيني رو كنارم روي تخت گزاشت كه آيدا با لبخند شيطوني
گفت:
_خوب من فعلا ميرم پيش كامران
كاراي ناهارو انجام بدي م
شماهم بعد بيا ين..
يك بار ديگه ازش تشكر كردم كه بوسه ي محكمي روي لپم
كاشت و از روي تخت بلند شد از اتاق خارج شد..
نگاهي به سيني صبحانه و بعد اخماي دامون كردم گفتم:
_صبحونه بخورد م
يا اخماي جناب عالي رو!
چرا اخمات توهمه عزيزم ؟
مشغول لقمه گرفتن برام كرد گفت:
_من ازت ناراحتم هيلدا
هنوزم اعصابم خورد ه
نميتونم اين اتفاقو فراموش كن م
اگه بلايي سرت ميومد چه خاكي به سرم ميكردم!
چرا بيدارم نكردي با هم بريم ساحل؟!
حرفاش بوي دلخوري ميداد!
بوي نگراني!
بوي پريشوني و فكر خرابي!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصد
حق با اون بود نبايد انقدر بچگونه عمل ميكرد م
واقعا از اين بي فكريم پشيمون بودم
ولي حالا اتفاقي بود كه افتاد ه!
نبايد ميزاشتم بيشتر از اين اين اتفاق باعث خراب كردن
سفرمون بشه
از اين رو با سياست و لوندي زنونه ايي كه داشتم تصميم
گرفتم فكر دامون ازش منحرف كنم
لقمه رو با عشوه از دستش گرفتم و بين لبام نگه داشتم با اين
كارم نگاه دامون كشيده شد سمت لبام...
گاز ريزي ازش زدم گفتم:
_اوووم عزيزم بيخالش لطفا ديگه حرفشو نز ن
ميدونم كارم اشتباه بود واىلي اصلا فكرشم نميكردم
اينجوري بشه...
بعد لبامو با زبونم خيس كردم و شروع به مزه كردشون كردم
و ادامه دادم:
_امروز تازه اولين روز سفرمونه
دلم ميخواد بهترين سفر باشه برامون
بهتره اين اتفاق و فراموش كنيم و سعي كنيم از اين به بعد
بهمون خوش بگذره..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
بعد چشمك ريز و دلربايي بهش زدم گفتم:
_قبوله؟!
دامون همون جور بي حرف خيره خيره داشت نگاهم ميكرد
وا اين چش شد جنبه ي يه ذره عشوه هم نداشت..
بچم انقدر براش عشوه نميومدم يه بار كه اومدم منگل شد
لقمه ي نصفه ي خودمو جلوي دهنش بردم بين لباي بستش
گزاشتم گفتم:
_حالا دهنتو باز كن جاي اينكه منو با چشمات قورت بد ي
اين لقمه رو قورت بده
با اين كارم به خودش اومدم لقمه رو خورد و دستمو همون
جور تو هوا نگه داشت گفت:
_هم لقمه رو ميخورم هم خودتو..
بعد منو سمت خودش كشيد توي دو سانتي چشمام صورتشو
نگه داشت و با لحن خشدار ي:
_يادت باشه ا ين عشوه هارو جايي غير خلوتمون نيايي
وا اين يهو چش شد چرا رم كرد
متعجب زل زدم به تخم چشماش و گفتم:
_وا چرا ...؟
نگاهش كشيده شد سمت لبام و گفت:
_چون بقيه ي مردا خيلي بي جنبه هستن و زود تحريك
ميشن
ابروهامو بالا دادم گفتم:
_با همين دوتا عشوه ي من تحر ي..
با قرار گرفتن لباش رو لبام جملم ناتموم موند كام عميقي از
لبام گرفت گفت:
_بله مردا همين قدر بي جنبه هست ن
توي گلو خنديدم و گفتم:
_بله بقيه ي مردا بي جنبه هيتن
ولي تو كه اصلا نيستي...
مغرور خودشو عقب كشيد مشغول لقمه گرفتن برام شد گفت:
_اصلا من تحريكم بشم
حقمه مالمي
همه چيت مال خودمه
هر وقت دلم بخواد تحريك ميشم مشكلي داري؟
لفمه رواز دستش قاپيدم و گفتم:
_نه خير تا باشه از اين تحريك شدنا(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصد
حق با اون بود نبايد انقدر بچگونه عمل ميكرد م
واقعا از اين بي فكريم پشيمون بودم
ولي حالا اتفاقي بود كه افتاد ه!
نبايد ميزاشتم بيشتر از اين اين اتفاق باعث خراب كردن
سفرمون بشه
از اين رو با سياست و لوندي زنونه ايي كه داشتم تصميم
گرفتم فكر دامون ازش منحرف كنم
لقمه رو با عشوه از دستش گرفتم و بين لبام نگه داشتم با اين
كارم نگاه دامون كشيده شد سمت لبام...
گاز ريزي ازش زدم گفتم:
_اوووم عزيزم بيخالش لطفا ديگه حرفشو نز ن
ميدونم كارم اشتباه بود واىلي اصلا فكرشم نميكردم
اينجوري بشه...
بعد لبامو با زبونم خيس كردم و شروع به مزه كردشون كردم
و ادامه دادم:
_امروز تازه اولين روز سفرمونه
دلم ميخواد بهترين سفر باشه برامون
بهتره اين اتفاق و فراموش كنيم و سعي كنيم از اين به بعد
بهمون خوش بگذره..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
بعد چشمك ريز و دلربايي بهش زدم گفتم:
_قبوله؟!
دامون همون جور بي حرف خيره خيره داشت نگاهم ميكرد
وا اين چش شد جنبه ي يه ذره عشوه هم نداشت..
بچم انقدر براش عشوه نميومدم يه بار كه اومدم منگل شد
لقمه ي نصفه ي خودمو جلوي دهنش بردم بين لباي بستش
گزاشتم گفتم:
_حالا دهنتو باز كن جاي اينكه منو با چشمات قورت بد ي
اين لقمه رو قورت بده
با اين كارم به خودش اومدم لقمه رو خورد و دستمو همون
جور تو هوا نگه داشت گفت:
_هم لقمه رو ميخورم هم خودتو..
بعد منو سمت خودش كشيد توي دو سانتي چشمام صورتشو
نگه داشت و با لحن خشدار ي:
_يادت باشه ا ين عشوه هارو جايي غير خلوتمون نيايي
وا اين يهو چش شد چرا رم كرد
متعجب زل زدم به تخم چشماش و گفتم:
_وا چرا ...؟
نگاهش كشيده شد سمت لبام و گفت:
_چون بقيه ي مردا خيلي بي جنبه هستن و زود تحريك
ميشن
ابروهامو بالا دادم گفتم:
_با همين دوتا عشوه ي من تحر ي..
با قرار گرفتن لباش رو لبام جملم ناتموم موند كام عميقي از
لبام گرفت گفت:
_بله مردا همين قدر بي جنبه هست ن
توي گلو خنديدم و گفتم:
_بله بقيه ي مردا بي جنبه هيتن
ولي تو كه اصلا نيستي...
مغرور خودشو عقب كشيد مشغول لقمه گرفتن برام شد گفت:
_اصلا من تحريكم بشم
حقمه مالمي
همه چيت مال خودمه
هر وقت دلم بخواد تحريك ميشم مشكلي داري؟
لفمه رواز دستش قاپيدم و گفتم:
_نه خير تا باشه از اين تحريك شدنا(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدویک
چشماش خنديد و زير لب اي شيطوني زمزمه كرد...
بلاخره تونستم با شوخي و خنده اخماي دامون باز كنم بعد از
خوردن صبحانه كه حسابي بهم چسبيد
حالم خيلي بهتر شد..
ديكه از سر درد و خستكي قبل خبري نبود دامون براي خريد
يه سري وسايل از ويلا خارج شد از جام بلند شدم و يه دوش
گرفتم تا اون بوي دريا ازبدنم بره..
بعد از بيرون اومدن لباس مناسبي پوشيدم و ارايش مختصري
كردم همين چند ساعت افتادنم توي رخت خواب زير چشمامو
سياه كرده بود!
با كمي كرم پودر رفع و رجوعش كردم و از اتاق خارج شدم
توي ويلا چرخي زدم خبري از ايدا نبود
سركي به اشپزخونه كشيدم سوت و كور بود يعني اين دختر
كجاس با فكر اينكه كامران همراه دامون رفته و ايدا بايد توي
اتاقش باشه..
لبخند خبيثي روي لبام جاخوش كرد..
اروم اروم سمت اتاقش رفتم و بدون اينكه در بزنم دستگيره
ي درو پايين دادم و پريدم وسط اتاق و گفتم:
_پخخخخخخخخخ
ميخواستم حسابي بترسونمش ولي با ديدن صحنه ي رو به
روم ماتم برد از شرم و خجالت نميدونستم چيكار كنم..
با جيغي كه ايدا زد به خودم اومدم سري پشتمو بهشون كردم
گفتم:
_وايي ببخشيد فكر كردم تنهايي
ايدا با صدايي كه از استرس و خنده ميلرزيد گفت:
_هيلدا گمشو بيرون خونت حلالته الان چرا مثل مترسك
پشت به ما ايستاد ي
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
برو بيرون درم ببند..
خاك بر سرم راست ميگفتا كاريو كه گفت انجام دادم از شدت
خجالت و استرس يك راست به اشپ زخونه رفتم ليوان اب
سردي خوردم يهو پقي زدم زير خنده..
اين چه ابرو ريزي بود كه شد بدبخت كامران اون زير صداش
در نيومد از خجالتش
با ياد اوري قيافه ي شك زده ي ايدا كه كاملا لخت در حالي
كه فقط لباس زير تنش بود و روي كامران بود به شدت خنده
هام افزوده شد..
از جام بلند شدم وبه سمتش رفتم
چندتا از وسيله هارو از دستش گرفتم گفتم:
_چقدر خريد كرد ي
خسته نباشي عزيز م
نفسشو پر صدا بيرون داد گفت:
_مرسي عزيزم
خسته كه خيلي شدم
بعد با حالت غر رو به آيدا گفت:
_اين كامران نامرد
همراهم نيومد پيچوند منو
حالا لابد گرفته خوابيده ؟
بيچاره كامران برا خودش نقشه ها داشت كه كلا خراب شد
خنده ي ريزي كردم كه آيدا بهم چشم غره رفت...
و گفت:
_الان ميرم بيدارش ميكن م
و از جاش بلند شد تقريبا از اشپزخونه فرار كرد(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدویک
چشماش خنديد و زير لب اي شيطوني زمزمه كرد...
بلاخره تونستم با شوخي و خنده اخماي دامون باز كنم بعد از
خوردن صبحانه كه حسابي بهم چسبيد
حالم خيلي بهتر شد..
ديكه از سر درد و خستكي قبل خبري نبود دامون براي خريد
يه سري وسايل از ويلا خارج شد از جام بلند شدم و يه دوش
گرفتم تا اون بوي دريا ازبدنم بره..
بعد از بيرون اومدن لباس مناسبي پوشيدم و ارايش مختصري
كردم همين چند ساعت افتادنم توي رخت خواب زير چشمامو
سياه كرده بود!
با كمي كرم پودر رفع و رجوعش كردم و از اتاق خارج شدم
توي ويلا چرخي زدم خبري از ايدا نبود
سركي به اشپزخونه كشيدم سوت و كور بود يعني اين دختر
كجاس با فكر اينكه كامران همراه دامون رفته و ايدا بايد توي
اتاقش باشه..
لبخند خبيثي روي لبام جاخوش كرد..
اروم اروم سمت اتاقش رفتم و بدون اينكه در بزنم دستگيره
ي درو پايين دادم و پريدم وسط اتاق و گفتم:
_پخخخخخخخخخ
ميخواستم حسابي بترسونمش ولي با ديدن صحنه ي رو به
روم ماتم برد از شرم و خجالت نميدونستم چيكار كنم..
با جيغي كه ايدا زد به خودم اومدم سري پشتمو بهشون كردم
گفتم:
_وايي ببخشيد فكر كردم تنهايي
ايدا با صدايي كه از استرس و خنده ميلرزيد گفت:
_هيلدا گمشو بيرون خونت حلالته الان چرا مثل مترسك
پشت به ما ايستاد ي
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
برو بيرون درم ببند..
خاك بر سرم راست ميگفتا كاريو كه گفت انجام دادم از شدت
خجالت و استرس يك راست به اشپ زخونه رفتم ليوان اب
سردي خوردم يهو پقي زدم زير خنده..
اين چه ابرو ريزي بود كه شد بدبخت كامران اون زير صداش
در نيومد از خجالتش
با ياد اوري قيافه ي شك زده ي ايدا كه كاملا لخت در حالي
كه فقط لباس زير تنش بود و روي كامران بود به شدت خنده
هام افزوده شد..
از جام بلند شدم وبه سمتش رفتم
چندتا از وسيله هارو از دستش گرفتم گفتم:
_چقدر خريد كرد ي
خسته نباشي عزيز م
نفسشو پر صدا بيرون داد گفت:
_مرسي عزيزم
خسته كه خيلي شدم
بعد با حالت غر رو به آيدا گفت:
_اين كامران نامرد
همراهم نيومد پيچوند منو
حالا لابد گرفته خوابيده ؟
بيچاره كامران برا خودش نقشه ها داشت كه كلا خراب شد
خنده ي ريزي كردم كه آيدا بهم چشم غره رفت...
و گفت:
_الان ميرم بيدارش ميكن م
و از جاش بلند شد تقريبا از اشپزخونه فرار كرد(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدودو
دامون جاي ايدا نشست گفت:
_اين چش بود ؟
چرا بهت چشم غره رف ت
از اونجايي كه نميتونستم جلوي زبونمو بگيرم صدامو پايين
اوردم خلاصه ايي از اونچه اتفاق افتاده بود به دامون گفتم...
بعد از تموم شدن حرفام دامون زد زير خنده گفت:
_وايي عجب زد حال ي
حقشه
پسره ي اب زير كاه منو پيچوند بره عشق و حال خورد تو
ذوقش
با شنيدن صدايي پاشون تند گفتم:
وايي دامون دارن ميان به روش نياريا بدبخت يه ساعته خودشو
تو اتاق حبس كرد م
سري به نشانه ي باشه تكان داد و منم خودمو مشغول شستن
ميوه ها كرد م
با وارد شدن كامران و ايدا جوري وانمود كردم كه انگار اتفاقي
نيفتاد ه
كامرانم بعد از اينكه ديد همه چي عاديه خجالت رفت و شد
همون پسر شنگول قبل..
سيخاي كباب و گوشتي كه دامون خريده بود جلوشون
گزاشتم كه مشغول به سيخ كشيدن براي ناهار شدن
منو ايدا هم به كمك هم سالاد و درست كرديم و بعد از تموم
شدن كارمون هر چهار نفر به حياط ويلا رفتيم
روي صندلي هاي توي حياط نشسته بوديم كامران و دامون
مشغول اتش روشن كردن بودن
منم در حال ميوه پوست كندن گوش دادن به حرفاي آيدا
درباره ي برنامه هاش براي عروسيشون بودم...
كه با باز شدن در اومدن در ويلا سرمو بلند كردم و به شخص
مورد نظر خيره شدم
ايدا مسير نگاهمو دنبال كرد با ديدن مرد غريبه گفت:
_اعع اين همون دكتره هست كه اومد معاينت كرد
يعني چيكار داره!
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
شونه ايي به نشانه ي نميدونم بالا انداختم به كامراني كه زودتر
از دامون به سمت دكتر رفت نگاهي انداخت م
كامران خيلي صميمي و گرم دست دكترو فشرد و با هم به
سمت دامون كه خيلي مغرور سرجاش بي حركت ايستاده بو د
رفتن
دامون با اخمي كه از اين فاصله هم ميتونستم ببينمش با دكتر
دست داد و چند كلمه با هم حرف زدن و بعدش به من اشاره
ايي كرد كه دكتر بهم خيره ش د
با ديدن نگاهشون خودمو جمع و جور كردم و نگاه ازشون
گرفتم با لگدي كه ايدا زد به پام اخي گفتم كه زير لب گفت:
_دارن ميان اين طرف...
_خوب بابا چت ه
پامو له كرد ي..
خنديد و گفت:
_حقته
هنوز بابد كلي كتك ازم بخور ي
بخاطر اون كارت...
با رسيدنشون بهمون جواب ايدا رو ندادم و براي احترام از
جامون بلند شديم و سلام كرديم...
كامران با خنده ي مصلحتي ايي گفت :
_هيلدا جان ايشون اقاي دكتري هستن كه بهمون لطف كردن
و اومدن معاينت كردن..
سري تكان دادم بهش خيره شدم با لحن قدرداني گفتم:
_خيلي ممنون
لطف كردين جناب..
دستشو سمتم دراز كرد گفت:
_خواهش ميكنم بانو
وحيد هست م
خوشبختم از اشنايتون..
با ديدن دست دراز شدش استرس افتاد به جونم
يه نگاه به دستش و يه نگاه به اخماي شديد دامون كردم..
اگه دست نميدادم خيلي زشت بود و بي احترامي ميشد به
كسي كه بهم كمك كرده
از طرفي دست دادن باهاشمصادف ميشد با نارحتيه دامون
انگار همشون داشتن به اين موضوع فكر ميكردن كه منتظر
عكس العمل من بودن
طي يه تصميم يهويي دستمو توي دستش گزاشتم گفتم:
_خيلي ممنون
منم همين طو ر
و خيلي سريع دستمو عقب كشيدم
اب دهنمو قورت دادم به چشماي خشمگين دامون خيره
شدم
و توي دلم گفتم خدا بخير بگزرونه فقط..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدودو
دامون جاي ايدا نشست گفت:
_اين چش بود ؟
چرا بهت چشم غره رف ت
از اونجايي كه نميتونستم جلوي زبونمو بگيرم صدامو پايين
اوردم خلاصه ايي از اونچه اتفاق افتاده بود به دامون گفتم...
بعد از تموم شدن حرفام دامون زد زير خنده گفت:
_وايي عجب زد حال ي
حقشه
پسره ي اب زير كاه منو پيچوند بره عشق و حال خورد تو
ذوقش
با شنيدن صدايي پاشون تند گفتم:
وايي دامون دارن ميان به روش نياريا بدبخت يه ساعته خودشو
تو اتاق حبس كرد م
سري به نشانه ي باشه تكان داد و منم خودمو مشغول شستن
ميوه ها كرد م
با وارد شدن كامران و ايدا جوري وانمود كردم كه انگار اتفاقي
نيفتاد ه
كامرانم بعد از اينكه ديد همه چي عاديه خجالت رفت و شد
همون پسر شنگول قبل..
سيخاي كباب و گوشتي كه دامون خريده بود جلوشون
گزاشتم كه مشغول به سيخ كشيدن براي ناهار شدن
منو ايدا هم به كمك هم سالاد و درست كرديم و بعد از تموم
شدن كارمون هر چهار نفر به حياط ويلا رفتيم
روي صندلي هاي توي حياط نشسته بوديم كامران و دامون
مشغول اتش روشن كردن بودن
منم در حال ميوه پوست كندن گوش دادن به حرفاي آيدا
درباره ي برنامه هاش براي عروسيشون بودم...
كه با باز شدن در اومدن در ويلا سرمو بلند كردم و به شخص
مورد نظر خيره شدم
ايدا مسير نگاهمو دنبال كرد با ديدن مرد غريبه گفت:
_اعع اين همون دكتره هست كه اومد معاينت كرد
يعني چيكار داره!
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
شونه ايي به نشانه ي نميدونم بالا انداختم به كامراني كه زودتر
از دامون به سمت دكتر رفت نگاهي انداخت م
كامران خيلي صميمي و گرم دست دكترو فشرد و با هم به
سمت دامون كه خيلي مغرور سرجاش بي حركت ايستاده بو د
رفتن
دامون با اخمي كه از اين فاصله هم ميتونستم ببينمش با دكتر
دست داد و چند كلمه با هم حرف زدن و بعدش به من اشاره
ايي كرد كه دكتر بهم خيره ش د
با ديدن نگاهشون خودمو جمع و جور كردم و نگاه ازشون
گرفتم با لگدي كه ايدا زد به پام اخي گفتم كه زير لب گفت:
_دارن ميان اين طرف...
_خوب بابا چت ه
پامو له كرد ي..
خنديد و گفت:
_حقته
هنوز بابد كلي كتك ازم بخور ي
بخاطر اون كارت...
با رسيدنشون بهمون جواب ايدا رو ندادم و براي احترام از
جامون بلند شديم و سلام كرديم...
كامران با خنده ي مصلحتي ايي گفت :
_هيلدا جان ايشون اقاي دكتري هستن كه بهمون لطف كردن
و اومدن معاينت كردن..
سري تكان دادم بهش خيره شدم با لحن قدرداني گفتم:
_خيلي ممنون
لطف كردين جناب..
دستشو سمتم دراز كرد گفت:
_خواهش ميكنم بانو
وحيد هست م
خوشبختم از اشنايتون..
با ديدن دست دراز شدش استرس افتاد به جونم
يه نگاه به دستش و يه نگاه به اخماي شديد دامون كردم..
اگه دست نميدادم خيلي زشت بود و بي احترامي ميشد به
كسي كه بهم كمك كرده
از طرفي دست دادن باهاشمصادف ميشد با نارحتيه دامون
انگار همشون داشتن به اين موضوع فكر ميكردن كه منتظر
عكس العمل من بودن
طي يه تصميم يهويي دستمو توي دستش گزاشتم گفتم:
_خيلي ممنون
منم همين طو ر
و خيلي سريع دستمو عقب كشيدم
اب دهنمو قورت دادم به چشماي خشمگين دامون خيره
شدم
و توي دلم گفتم خدا بخير بگزرونه فقط..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوسه
بعد از چند دقيقه سكوت وحسد صداشو صاف كرد گفت:
_راستش اومدم ازتون دعوت كنم در صورت تمايل داشتن ما
فردا قراره بريم سمت جنگل و شب خواب بمونيم
شما هم بياين...
چه خوب يه شب توي جنگل خوابيدن بايد تجربه ي خيلي
خوبي ميبود
نگاهي بين منو ايدا رد بدل ش د
فكر كنم اونم به همين موضوع فكر ميكر د
دامون بلاخره سكوتشو شكست گفت:
_ممنون از دعوتت
ولي فكر نكنم بتونيم بيايم..
با شنيدن حرفش بادمون خوابيد كه باز وحيد گفت:
_ولي نظر بقيه رو كه هنوز نپرسيد ي!
كامران برخلاف هميشه كه ساكت بود
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
و انگار با نظر دامون موافق بود يا شايدم به نظرش احترام
گزاشته بود و نميخواست ضايش كن ه!
دامون نگاهي به قيافه هاي وا رفته ي من آيدا كرد گفت:
_شما دوست داريد شب تو جنگل بخوابيد ؟
لحن حرف زدنش جوري بود يعني شما غلط ميكنيد تو جنگل
بخوابيد
نگاهي بين منو آيدا رد و بدل شد و همزمان از روي ناچاري
گفتيم:
_ن.. .نه
صداي پوزخندي كه وحيد زد و هر چهار نفر به خوبي شنيديم
دستاشو توي جيب شلوارش فرو كرد گفت:
_خوب هرجور كه صلاح ميدوني د
بعد عقب گرد كرد با طعنه گفت:
_ولي خوبه بزاري بقيه خودشون تصميم بگيرن
نيازي نيست تو همه چي يك دنده گي و غرورتو نشون بد ي..
بعد جلوي چهره هاي متعجبمون به سمت در پا تند كرد از
ويلا خارج شد..
بعد از رفتنش كامران تكه ايي كلم برداشت روي صندلي ولو
شد و همون جور كه ميزاشتش توي دهنش گفت:
_ولي كار خوبي نكردي دامون اينجوري جوابشو داد ي
بدبخت خيلي مودبانه دعوتمون كرد...
منو آيدا هم روي صندلي ها نشستيم ترجيح دادم حرفي نزنم
تا باعث دلخوريش نش م
حتما چيزي بينشون بود كه اين جور شميشرشون از رو بسته
بودن!
چندان هم بد نشد كه مخالف كرد اينجوري ادا و اطفارا عسل
هم نميديد م
ولي سر يه فرصت مناسب حتما ازش درباره ي خثومتش با
وحيد سوال ميكردم..
دامون به شوخي يدونه زد پشت كله ي كامران گفت:
_تو نميخواد به من اداب معاشرت ياد بد ي
بلند شو ببينم لم دادي برا خود ت
بايد كبابارو درست كني م
و درضمن اگه دخترا جنگل گردي دوست داشته باشن
خودمون ميبريمشون مگه چلاقيم؟
كامران از جاش بلند شد و همون جور كه پشت سرشو
ميخاروند گفت:
_ها ايول داداش
چرا به فكر خودم نرسي د
بعد رو به ما كرد گفت:
_دخترا نظر شما چي ه
جنگل گردي دوست دارين؟ ؟
لبخند پت و پهني روي لباي منو آيدا جا خوش كرد گفتيم:
_بله كه دوست داري م
دامون دستاشو بهم كوبيد گفت:
_خوب پس امشب كوله هاتون ببندين كه فردا صبح حركت
ميكني م
بعد از خوردن غذا كه يه كباب خوشمزه بود كمي استراحت
كرديم و چهار نفري به سمت دريا رفتيم...
افتاب داشت غروب ميكرد به ساحل رسيديم واقعا منظره ي
زيبايي بود
تا حالا غروب به اين قشنگي نديده بودم...
دستمو دور بازوي ستبر دامون حلقه كردم سرمو به شونش
تكيه دادم
دستشو دور كمرم حلقه كرد هر دو به غروب افتاب خيره
شديم
هر چهار نفر تو حال خودمون بوديم و در حال لذت بردن از
ارامشي كه داشت بهمون منتقل ميشد بوديم...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوسه
بعد از چند دقيقه سكوت وحسد صداشو صاف كرد گفت:
_راستش اومدم ازتون دعوت كنم در صورت تمايل داشتن ما
فردا قراره بريم سمت جنگل و شب خواب بمونيم
شما هم بياين...
چه خوب يه شب توي جنگل خوابيدن بايد تجربه ي خيلي
خوبي ميبود
نگاهي بين منو ايدا رد بدل ش د
فكر كنم اونم به همين موضوع فكر ميكر د
دامون بلاخره سكوتشو شكست گفت:
_ممنون از دعوتت
ولي فكر نكنم بتونيم بيايم..
با شنيدن حرفش بادمون خوابيد كه باز وحيد گفت:
_ولي نظر بقيه رو كه هنوز نپرسيد ي!
كامران برخلاف هميشه كه ساكت بود
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
و انگار با نظر دامون موافق بود يا شايدم به نظرش احترام
گزاشته بود و نميخواست ضايش كن ه!
دامون نگاهي به قيافه هاي وا رفته ي من آيدا كرد گفت:
_شما دوست داريد شب تو جنگل بخوابيد ؟
لحن حرف زدنش جوري بود يعني شما غلط ميكنيد تو جنگل
بخوابيد
نگاهي بين منو آيدا رد و بدل شد و همزمان از روي ناچاري
گفتيم:
_ن.. .نه
صداي پوزخندي كه وحيد زد و هر چهار نفر به خوبي شنيديم
دستاشو توي جيب شلوارش فرو كرد گفت:
_خوب هرجور كه صلاح ميدوني د
بعد عقب گرد كرد با طعنه گفت:
_ولي خوبه بزاري بقيه خودشون تصميم بگيرن
نيازي نيست تو همه چي يك دنده گي و غرورتو نشون بد ي..
بعد جلوي چهره هاي متعجبمون به سمت در پا تند كرد از
ويلا خارج شد..
بعد از رفتنش كامران تكه ايي كلم برداشت روي صندلي ولو
شد و همون جور كه ميزاشتش توي دهنش گفت:
_ولي كار خوبي نكردي دامون اينجوري جوابشو داد ي
بدبخت خيلي مودبانه دعوتمون كرد...
منو آيدا هم روي صندلي ها نشستيم ترجيح دادم حرفي نزنم
تا باعث دلخوريش نش م
حتما چيزي بينشون بود كه اين جور شميشرشون از رو بسته
بودن!
چندان هم بد نشد كه مخالف كرد اينجوري ادا و اطفارا عسل
هم نميديد م
ولي سر يه فرصت مناسب حتما ازش درباره ي خثومتش با
وحيد سوال ميكردم..
دامون به شوخي يدونه زد پشت كله ي كامران گفت:
_تو نميخواد به من اداب معاشرت ياد بد ي
بلند شو ببينم لم دادي برا خود ت
بايد كبابارو درست كني م
و درضمن اگه دخترا جنگل گردي دوست داشته باشن
خودمون ميبريمشون مگه چلاقيم؟
كامران از جاش بلند شد و همون جور كه پشت سرشو
ميخاروند گفت:
_ها ايول داداش
چرا به فكر خودم نرسي د
بعد رو به ما كرد گفت:
_دخترا نظر شما چي ه
جنگل گردي دوست دارين؟ ؟
لبخند پت و پهني روي لباي منو آيدا جا خوش كرد گفتيم:
_بله كه دوست داري م
دامون دستاشو بهم كوبيد گفت:
_خوب پس امشب كوله هاتون ببندين كه فردا صبح حركت
ميكني م
بعد از خوردن غذا كه يه كباب خوشمزه بود كمي استراحت
كرديم و چهار نفري به سمت دريا رفتيم...
افتاب داشت غروب ميكرد به ساحل رسيديم واقعا منظره ي
زيبايي بود
تا حالا غروب به اين قشنگي نديده بودم...
دستمو دور بازوي ستبر دامون حلقه كردم سرمو به شونش
تكيه دادم
دستشو دور كمرم حلقه كرد هر دو به غروب افتاب خيره
شديم
هر چهار نفر تو حال خودمون بوديم و در حال لذت بردن از
ارامشي كه داشت بهمون منتقل ميشد بوديم...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوچهار
با تاريك شدن هوا به خودمون اومديم باد سردي در حال
وزيدن بود كه گفتم:
_موافقين اتيش روشن كنيم ؟
اقايون موافقت كردن خيلي زود اتيش بزرگي روشت كردن
چندتا تنه ي درخت بزرگ اوردن و دور اتيش گزاشتن..
با ياد اوري حرفاي توي ماشين كه گفته بود گيتار ميزنه با
شوق دستامو بهم كوبيدم گفت م:
_دامون چطوره بريم اون گيتار توي اتاق بياريم برامون يكم
بخوني
ابروهاشو بالا انداخت گفت:
_الان!
فكر نكنم زمان مناسبي باشه عزيزم..
سرتق لبامو جلو دادم گفتم:
_اووم خودت توي ماشين قول داد ي
كامران و اي دا هم استقبال كردن گفتن:
_اره اره فكر خوبيه
برو بيارش كلاس نزار...
دامون نگاهي بهم كرد گفت:
_از دست تو
چشم بريم بياريمش..
و دستشو سمتم دراز كرد به سمتش پا تند كردم و دستمو
توي دستش گزاشتم و از بچه ها دور شدم كه گفت:
_موافقي تا ويلا مسابقه بديم؟
_باشه
ولي جايزه ي برنده چيه ؟
_كسي كه ببره جايزشو مشخص ميكنه بعدش...
اوكي؟
_باشه
قبول
كنار همديگه ايستاديم كه دامون گفت:
_اماده اي ي
سري به نشانه ي مثبت تكان دادم كه گفت:
_يك..
دو..
سه...
و با شنيدن شماره ي سه شروع به دويدن كرديم..
با اخرين توانم داشتم ميدويدم ولي همچنان دامون جلوتر ازم
بود
ديگه نزديك در ويلا بودم كه نفس كم اورد م
سرجام ايستادم دستامو روي زانوهام گزاشتم گفتم؛
_باشه تو برد ي
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
من ديگه نميتونم
دامون جلوي پله ها ايستاد
نفس عميقي كشيد گفت:
_خوب پس قبول داري باختي ؟
سرمو تكون دادم كه ادامه داد:
_پس همين جا بمون تا من بيام
همون جا روي سنگ بزرگي كنار باغچه نشستم و نفس
عميقي كشيد م
بعد از چند دقيقه دامون درحالي كه گيتارش دستش بود او مد
بالاي سرمو گفت:
_حالت بهتر شد؟
_اوه م
دستشو سمتم دراز كرد كه گرفتمشو از جام بلد شد م
و به طرف بچه ها حركت كرديم
نگاهي به گيتارش انداختم گفتم:
_حالا ميخوايي چي برام بخوني؟
كمي فكر كرد گفت:
_بايد يكم فكر كنم
چون خيلي وقته چيزي نخوندم
بعد سرجاش ايستاد و گفت:
_خوب حالا جايزمو بده؟
متعجب سمتش برگشتم گفتم:
_جايزه كه تعيين نكرديم
حالا چي ميخوايي ازم ؟
_يعني نميدوني؟'
و نگاهش كشيده شد سمت لبام
منظورشو از توي چشماش و لحنش به خوبي فهميدم
لبخند عميقي زدم روي پنجه ي پا بلند شدم دستامو پشت
گردنش حلقه كردم بي خيال متوجه شدن بچه ه ا
لبامو روي لباش گزاشتم و عميق بوسيدم..
چند دقيقه ايي مشغول بوسيدن هم بوديم كه با صداي سوت
جيغ آيدا و كامران از هم جدا شديم...
با خنده و خجالت سمتشون برگشتيم كه كامران شيطون داد
زد گفت:
_بابا مارو كاشتين اينجا رفتين كاراي مثبت هيجده ميكني ن
وقت گير اوردينا(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوچهار
با تاريك شدن هوا به خودمون اومديم باد سردي در حال
وزيدن بود كه گفتم:
_موافقين اتيش روشن كنيم ؟
اقايون موافقت كردن خيلي زود اتيش بزرگي روشت كردن
چندتا تنه ي درخت بزرگ اوردن و دور اتيش گزاشتن..
با ياد اوري حرفاي توي ماشين كه گفته بود گيتار ميزنه با
شوق دستامو بهم كوبيدم گفت م:
_دامون چطوره بريم اون گيتار توي اتاق بياريم برامون يكم
بخوني
ابروهاشو بالا انداخت گفت:
_الان!
فكر نكنم زمان مناسبي باشه عزيزم..
سرتق لبامو جلو دادم گفتم:
_اووم خودت توي ماشين قول داد ي
كامران و اي دا هم استقبال كردن گفتن:
_اره اره فكر خوبيه
برو بيارش كلاس نزار...
دامون نگاهي بهم كرد گفت:
_از دست تو
چشم بريم بياريمش..
و دستشو سمتم دراز كرد به سمتش پا تند كردم و دستمو
توي دستش گزاشتم و از بچه ها دور شدم كه گفت:
_موافقي تا ويلا مسابقه بديم؟
_باشه
ولي جايزه ي برنده چيه ؟
_كسي كه ببره جايزشو مشخص ميكنه بعدش...
اوكي؟
_باشه
قبول
كنار همديگه ايستاديم كه دامون گفت:
_اماده اي ي
سري به نشانه ي مثبت تكان دادم كه گفت:
_يك..
دو..
سه...
و با شنيدن شماره ي سه شروع به دويدن كرديم..
با اخرين توانم داشتم ميدويدم ولي همچنان دامون جلوتر ازم
بود
ديگه نزديك در ويلا بودم كه نفس كم اورد م
سرجام ايستادم دستامو روي زانوهام گزاشتم گفتم؛
_باشه تو برد ي
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
من ديگه نميتونم
دامون جلوي پله ها ايستاد
نفس عميقي كشيد گفت:
_خوب پس قبول داري باختي ؟
سرمو تكون دادم كه ادامه داد:
_پس همين جا بمون تا من بيام
همون جا روي سنگ بزرگي كنار باغچه نشستم و نفس
عميقي كشيد م
بعد از چند دقيقه دامون درحالي كه گيتارش دستش بود او مد
بالاي سرمو گفت:
_حالت بهتر شد؟
_اوه م
دستشو سمتم دراز كرد كه گرفتمشو از جام بلد شد م
و به طرف بچه ها حركت كرديم
نگاهي به گيتارش انداختم گفتم:
_حالا ميخوايي چي برام بخوني؟
كمي فكر كرد گفت:
_بايد يكم فكر كنم
چون خيلي وقته چيزي نخوندم
بعد سرجاش ايستاد و گفت:
_خوب حالا جايزمو بده؟
متعجب سمتش برگشتم گفتم:
_جايزه كه تعيين نكرديم
حالا چي ميخوايي ازم ؟
_يعني نميدوني؟'
و نگاهش كشيده شد سمت لبام
منظورشو از توي چشماش و لحنش به خوبي فهميدم
لبخند عميقي زدم روي پنجه ي پا بلند شدم دستامو پشت
گردنش حلقه كردم بي خيال متوجه شدن بچه ه ا
لبامو روي لباش گزاشتم و عميق بوسيدم..
چند دقيقه ايي مشغول بوسيدن هم بوديم كه با صداي سوت
جيغ آيدا و كامران از هم جدا شديم...
با خنده و خجالت سمتشون برگشتيم كه كامران شيطون داد
زد گفت:
_بابا مارو كاشتين اينجا رفتين كاراي مثبت هيجده ميكني ن
وقت گير اوردينا(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوپنج
دامون فوشي نثازش كرد گفت:
_اومديم بابا
پسره ي منحرف
با رسيدنمون به ايدا و كامران شروع به دست زدن كردن و رو
به دامون گفتن:
_گيتارو ببين جون بابا
دامون خنده ي مردونه و دلربايي كرد و روي تنه ي درخت
نشست و مشغول تنظيم كردن گيتارش شد..
كامران برامون چايي اتيشي ريخت و جلومون گزاشت و
مشغول انداختن سيب زميني داخل ذغالا شد
كارش كه تموم شد دوباره كنار ايدا نشست و گفت:
_خوب چي ميخوايي برامون بزني..
ليوانمو برداشتم دستامو دورش حلقه كرد م
گرمايي كه از داغيش بهم تزريق شد لذت بخش بود برام...
نگاهمو دوختم به نيم رخ جذاب و خواستينش و منتظر
جوابش شدم
كمي فكر كرد گفت:
_والا نميدونم شما نظري ندارين؟
براي من كه فرقي نداشت هرچي كه ميزد من عاشقش ميشدم
قطعا انقدر شور و هيجان داشتم كه به اينكه چه اهنگي بخونه
فكر نكرده بود م..
ايدا كه تا اون لحظه ساكت بود با خجالت گفت:
_اوووم اگه ميشه از محسن يگانه بخونيد من عاشق اهنگاش م
دامون نگاهي بهم انداخت كه چشمامو روي هم گزاشتم دامون
ابرويي بالا داد گفت:
_چشم..
و گيتارو گزاشت روي پاش و خيلي ماهرانه شروع به نواختن
كرد
انقدر ماهرانه دستاش روي تارا حركت ميكرد كه خيره ي
دستاش بودم...
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
سرش پايين بود و چشماشو بسته بود با دقت داشت مينواخ ت
اين همه احساس كه داشت از انگشتاش نواختنش بهم منتقل
ميشد عجيب بود..
توي حال خودم بودم كه با صداي پايي از پشت سر به عقب
برگشتم كه عسل و همراه وحيد و دوتا ديگه پسر جوان ديد م
وحيد سري به نشانه ي
سلام تكان داد كه به تبعيت ازش همين كارو كردم و حرفي
نزدم تا تمركز دامون بهم نريزه
خيلي اروم و بي رو در بايستي اومدن دور اتيش كنارمون
نشستن و منتظر خوندن دامون شدن..
دامون با اخرين ريتمي كه به اهنگش داد سرشو بالا كرد بي
توجه به كسي به اتيش رو به روش زل زد و شروع به خوندن
كرد..
خودت ميخوايي بري خاطره شي..
اما دلت ميسوزه تظاهر ميكني..
عاشقمي اين بازيه هر روزه ..
نترس ادم دم رفتن..
همش دلشوره ميگيره...
دو روز بگزره اين دلشوره ها از خاطرت ميره...
بهت قول ميدم سخت نيس ت
لااقل براي تو..راحت باش
دورم از تو دنياي تو...راحت باش
هيچكس نمياد جاي تو...
دلشوره دارم واسه فرداي تو...
نميدونم چرا با شنيدن لحن اندوهگين صداش و اهنگي ي كه
داشت ميخوند تموم تنم يخ بست...
ناخوداگاه جهت نگاهم تغيير كرد و از ميان شعله هاي اتيش
به عسلي كه غرق خوندن دامون شده بود خيره شدم...
از توي چشماش ميتونستم حسشو بخونم و ببينم كه چقدر
غرق لذت بردن از اهنگه...
نكنه قبلا اين اهنگو دامون براش خونده باشه و الان براش
تداعي كننده ي اون خاطره باشه!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوپنج
دامون فوشي نثازش كرد گفت:
_اومديم بابا
پسره ي منحرف
با رسيدنمون به ايدا و كامران شروع به دست زدن كردن و رو
به دامون گفتن:
_گيتارو ببين جون بابا
دامون خنده ي مردونه و دلربايي كرد و روي تنه ي درخت
نشست و مشغول تنظيم كردن گيتارش شد..
كامران برامون چايي اتيشي ريخت و جلومون گزاشت و
مشغول انداختن سيب زميني داخل ذغالا شد
كارش كه تموم شد دوباره كنار ايدا نشست و گفت:
_خوب چي ميخوايي برامون بزني..
ليوانمو برداشتم دستامو دورش حلقه كرد م
گرمايي كه از داغيش بهم تزريق شد لذت بخش بود برام...
نگاهمو دوختم به نيم رخ جذاب و خواستينش و منتظر
جوابش شدم
كمي فكر كرد گفت:
_والا نميدونم شما نظري ندارين؟
براي من كه فرقي نداشت هرچي كه ميزد من عاشقش ميشدم
قطعا انقدر شور و هيجان داشتم كه به اينكه چه اهنگي بخونه
فكر نكرده بود م..
ايدا كه تا اون لحظه ساكت بود با خجالت گفت:
_اوووم اگه ميشه از محسن يگانه بخونيد من عاشق اهنگاش م
دامون نگاهي بهم انداخت كه چشمامو روي هم گزاشتم دامون
ابرويي بالا داد گفت:
_چشم..
و گيتارو گزاشت روي پاش و خيلي ماهرانه شروع به نواختن
كرد
انقدر ماهرانه دستاش روي تارا حركت ميكرد كه خيره ي
دستاش بودم...
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
سرش پايين بود و چشماشو بسته بود با دقت داشت مينواخ ت
اين همه احساس كه داشت از انگشتاش نواختنش بهم منتقل
ميشد عجيب بود..
توي حال خودم بودم كه با صداي پايي از پشت سر به عقب
برگشتم كه عسل و همراه وحيد و دوتا ديگه پسر جوان ديد م
وحيد سري به نشانه ي
سلام تكان داد كه به تبعيت ازش همين كارو كردم و حرفي
نزدم تا تمركز دامون بهم نريزه
خيلي اروم و بي رو در بايستي اومدن دور اتيش كنارمون
نشستن و منتظر خوندن دامون شدن..
دامون با اخرين ريتمي كه به اهنگش داد سرشو بالا كرد بي
توجه به كسي به اتيش رو به روش زل زد و شروع به خوندن
كرد..
خودت ميخوايي بري خاطره شي..
اما دلت ميسوزه تظاهر ميكني..
عاشقمي اين بازيه هر روزه ..
نترس ادم دم رفتن..
همش دلشوره ميگيره...
دو روز بگزره اين دلشوره ها از خاطرت ميره...
بهت قول ميدم سخت نيس ت
لااقل براي تو..راحت باش
دورم از تو دنياي تو...راحت باش
هيچكس نمياد جاي تو...
دلشوره دارم واسه فرداي تو...
نميدونم چرا با شنيدن لحن اندوهگين صداش و اهنگي ي كه
داشت ميخوند تموم تنم يخ بست...
ناخوداگاه جهت نگاهم تغيير كرد و از ميان شعله هاي اتيش
به عسلي كه غرق خوندن دامون شده بود خيره شدم...
از توي چشماش ميتونستم حسشو بخونم و ببينم كه چقدر
غرق لذت بردن از اهنگه...
نكنه قبلا اين اهنگو دامون براش خونده باشه و الان براش
تداعي كننده ي اون خاطره باشه!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوشش
بعد از چند ثانيه به خودم نهيب زدم و سعي كردم اين فكراي
مضخرفو از ذهنم بيرون كن م
معله دامون نمياد اهنگي بخونه كه باهاش با عسل خاطره داره!
همون جور كه با نگاه كينه توزانه به عسل خيره بودم نگاه
سنگيني رو روي خودم احساس كردم..
به خودم اومدم متوجه ي نگاه خيره ي وحيد روي خودم شد م
از چشماش چيزي قابل خوندن نبود
مثل دفعه ي قبلي جدي و مثل يكتيكه يخ بود ولي چيزي كه
مشخص بود اين بود كه اصلا راضي از بودن توي اين جمع
نبود..
با صداي دست زدن بقيه نگاهمو از وحيد گرفتم و با بقيه
همراه شد م
كي اهنگ دامون تموم شده بود كه نفهميدم!
به جاي لذت بردت از اهنگ تموم مدت داشتم حرص
ميخوردم و فكر و خيالاي عجيب غريب ميكردم!
با ساكت شدن بقيه عسل خيلي مغرور دستاشو زير بغلش زد
با كنايه گفت:
_وار عالي بود دامون
درست مثل قبل ميزني و ميخوني
بعد از اين همه سال نزدن بازم تبحر قبل و داري و از ياد
نبردي هنرت و
واقعا بهت تبريك ميگم...
دامون بدون اينكه بهش نگاه كنه تشكر سنگيني
دستشو دور شونم حلقه كرد گفت:
_اينم بخاطر كل روي خانمم بود كه ميخواستن صداي اقاشونو
بشنونن..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با اين كار و حرفش دلم يكم گرم شد و باعث شد اون فكراي
مضخرف از ذهنم فاصله بگيرن..
سرمو بالا بردم لبخند عاشقانه ايي بهش زدم كه كامران گفت:
_خوب خوب
نوبتي هم باشه نوبت اهنگ شاده
تا براتون يكم برقصم دلتون شاد بشه
بعد از جاش بلند شد و با طنز ادامه داد:
_داداش بزن اون اهنگ شادتو ببين م
غم عالم ريخت تو دامون با اون اهنگ ا
دامون ضربه ي ماهرانه ايي به گيتارش زد و شروع كرد به
زدن
از اونجايي كه بارها اين اهنگ رو شنيده بوديم منو ايدا هم
شروع كرديم باهاش خوندن..
"نم نماي بارون اروم...
توي خيابون امد...
شاخ گل من نيومد...
سايبونم اسمون شد...
ماه اسمون در اومد...
شاخ گل من نيومد...
وايي...
همه گلا ميدونن...
تو نيايي بهار نميشه...
باغ ارزوي قلبم بي تو لاله زار نميشه"...
با تموم شدن اهنگش دوباره همه دست و جيغ زديم دامون
گيتارشو كنارش روي تنه درخت گزاشت و دستشو دور شونم
حلقه كرد..
سرمو بلند كردم با لبخند نگاهش كردم كه يكي از پسرا كه
سنشم كم بود گفت:
_واقعا عالي گيتار ميزني ن
چند سال كلاس رفتين ؟ !
دامون نگاه كوتاهي بهش كرد و با لحن دوستانه ايي گفت:
_زياد كلاسي نرفتم
ولي تمرين بيشتر ميكرد م
پسره سري تكان داد و ديگه حرفي نزد
كم كم حرفا درباره ي شمال و اب و هواش شروع شد ولي من
ساكت بودم و بيشتر شنونده بودم...
عسل اينا يك ساعتي اونجا بودن كه با بلند شدن وحيد
بقيشونم بلند شدن
وحيد خيلي مودب تشكر كرد بعد از شب بخير ازمون دور ش د
عسل پشت چشمي برام نازك كرد موهاي بلوندشو پشت
گوشش داد رو به دامون با پوزخند گفت:
_چرا فردا نمياين جنگل ؟
نكنه زنت مخالفه
ميترس ه!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوشش
بعد از چند ثانيه به خودم نهيب زدم و سعي كردم اين فكراي
مضخرفو از ذهنم بيرون كن م
معله دامون نمياد اهنگي بخونه كه باهاش با عسل خاطره داره!
همون جور كه با نگاه كينه توزانه به عسل خيره بودم نگاه
سنگيني رو روي خودم احساس كردم..
به خودم اومدم متوجه ي نگاه خيره ي وحيد روي خودم شد م
از چشماش چيزي قابل خوندن نبود
مثل دفعه ي قبلي جدي و مثل يكتيكه يخ بود ولي چيزي كه
مشخص بود اين بود كه اصلا راضي از بودن توي اين جمع
نبود..
با صداي دست زدن بقيه نگاهمو از وحيد گرفتم و با بقيه
همراه شد م
كي اهنگ دامون تموم شده بود كه نفهميدم!
به جاي لذت بردت از اهنگ تموم مدت داشتم حرص
ميخوردم و فكر و خيالاي عجيب غريب ميكردم!
با ساكت شدن بقيه عسل خيلي مغرور دستاشو زير بغلش زد
با كنايه گفت:
_وار عالي بود دامون
درست مثل قبل ميزني و ميخوني
بعد از اين همه سال نزدن بازم تبحر قبل و داري و از ياد
نبردي هنرت و
واقعا بهت تبريك ميگم...
دامون بدون اينكه بهش نگاه كنه تشكر سنگيني
دستشو دور شونم حلقه كرد گفت:
_اينم بخاطر كل روي خانمم بود كه ميخواستن صداي اقاشونو
بشنونن..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با اين كار و حرفش دلم يكم گرم شد و باعث شد اون فكراي
مضخرف از ذهنم فاصله بگيرن..
سرمو بالا بردم لبخند عاشقانه ايي بهش زدم كه كامران گفت:
_خوب خوب
نوبتي هم باشه نوبت اهنگ شاده
تا براتون يكم برقصم دلتون شاد بشه
بعد از جاش بلند شد و با طنز ادامه داد:
_داداش بزن اون اهنگ شادتو ببين م
غم عالم ريخت تو دامون با اون اهنگ ا
دامون ضربه ي ماهرانه ايي به گيتارش زد و شروع كرد به
زدن
از اونجايي كه بارها اين اهنگ رو شنيده بوديم منو ايدا هم
شروع كرديم باهاش خوندن..
"نم نماي بارون اروم...
توي خيابون امد...
شاخ گل من نيومد...
سايبونم اسمون شد...
ماه اسمون در اومد...
شاخ گل من نيومد...
وايي...
همه گلا ميدونن...
تو نيايي بهار نميشه...
باغ ارزوي قلبم بي تو لاله زار نميشه"...
با تموم شدن اهنگش دوباره همه دست و جيغ زديم دامون
گيتارشو كنارش روي تنه درخت گزاشت و دستشو دور شونم
حلقه كرد..
سرمو بلند كردم با لبخند نگاهش كردم كه يكي از پسرا كه
سنشم كم بود گفت:
_واقعا عالي گيتار ميزني ن
چند سال كلاس رفتين ؟ !
دامون نگاه كوتاهي بهش كرد و با لحن دوستانه ايي گفت:
_زياد كلاسي نرفتم
ولي تمرين بيشتر ميكرد م
پسره سري تكان داد و ديگه حرفي نزد
كم كم حرفا درباره ي شمال و اب و هواش شروع شد ولي من
ساكت بودم و بيشتر شنونده بودم...
عسل اينا يك ساعتي اونجا بودن كه با بلند شدن وحيد
بقيشونم بلند شدن
وحيد خيلي مودب تشكر كرد بعد از شب بخير ازمون دور ش د
عسل پشت چشمي برام نازك كرد موهاي بلوندشو پشت
گوشش داد رو به دامون با پوزخند گفت:
_چرا فردا نمياين جنگل ؟
نكنه زنت مخالفه
ميترس ه!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهفت
از حرفش دهنم سه متر باز ش د
دوست داشتم اين بار خودم جواب دندون شكني بهش بدم تا
يكم دلم خنك بشه..
براي اينكه بيشتر حرص بخوره از بازوي دامون اويزون شدم
گفتم:
_نه عزيز م
فقط دامون دلش نميخواد با غريبه ها جايي بريم
بهش خوش نميگذر ه
خودمون قراره صبح بريم..
عسل با شنيدن حرفم از كلش دود بلند شد گفت:
_هه ه
خوبه والا حالا ما شديم غريبه ؟!
دامون درحالي كه سعي داشت خندشو كنترل كنه شونه ايي
بالا انداخت و حرفي نزد..
عسل با ديدن سكوتش دمشو رو كولش گزاشت و با حرص
ازمون دور ش د
به محض رفتنش كا مران و ايدا زدن روي خنده كه گفتم:
_چتونه،!
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
ايدا قهقه ايي زد گفت:
_وايي خوبش كرد ي
دلم خنك شد از وقتي اومده داره برام پشت چشم نازك ميكنه
انگار از دماغ فيل افتاد ه
بعدرو به دامون كرد ادامه داد:
_البته ببخشيد ا
فاميلتونم هست ولي خيلي نچسب ه
دامون اين بار بلند خنديد گف ت:
_نه اصلا نارحت نميشم
راحت باشي
و با اين حرفش نيش ههمون باز شد
بعد از خاموش كردن اتيش و برداشتن وسايل به سمت ويلا
حركت كرديم...
منو ايدا توي اشپزخونه بوديم مشغول جا به جا كردن ليوانا
بوديم كه كامران سركي به داخل كشيد گفت :
_خانم نميايي!؟؟
لبخند شيطوني زدم و سعي كردم حرفي نزنم
با گندي كه ظهر زده بودم بدبخت حسابي توي خماري بود...
ديتمو روي دست ايدا گزاشتم گفتم:
برو عزيزم بقيشو من انجام ميدم
ايدا دستمو عقب داد گفت:
_نه باهم تموم ميكنيم ميري م
هلش دادم گفتم:
_برو ببينم بچه جون با گندي كه ظهر زدم
عذاب وجدان دار م
برو كه شوهرت بدجوري هواتو كرده..
ايدا با خجالتي كه ازش بعيد بود لبشو گزيد گفت:
_امان از دست تو...
بعد از شستن دستش بوسه ايي روي لپم كاشت و از اشپزخونه
خارج ش د
منم با ارامش مشغول شستن ليواناي چاي شدم هنوز چند
دقيقه از رفتن ايدا نگذشته بود كه دستاي مردونه ايي دور
شكم حلقه شد..
لبخندي اومد روي لبام و بدون اينكه تغييري توي حالتم بدم
گفتم:
_الان كارم تموم ميشه ميا م
سرش از پشت توي گوديه گردنم فرو كرد گفت:
_نچ ليوانا رو بزار براي فرد ا
الان اقات مهم تر ه
بايد بهش برسي
خودشو از پشت بهم چسبوند برجسته شدن التشو پشتم به
خوبي احساس ميكردم(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهفت
از حرفش دهنم سه متر باز ش د
دوست داشتم اين بار خودم جواب دندون شكني بهش بدم تا
يكم دلم خنك بشه..
براي اينكه بيشتر حرص بخوره از بازوي دامون اويزون شدم
گفتم:
_نه عزيز م
فقط دامون دلش نميخواد با غريبه ها جايي بريم
بهش خوش نميگذر ه
خودمون قراره صبح بريم..
عسل با شنيدن حرفم از كلش دود بلند شد گفت:
_هه ه
خوبه والا حالا ما شديم غريبه ؟!
دامون درحالي كه سعي داشت خندشو كنترل كنه شونه ايي
بالا انداخت و حرفي نزد..
عسل با ديدن سكوتش دمشو رو كولش گزاشت و با حرص
ازمون دور ش د
به محض رفتنش كا مران و ايدا زدن روي خنده كه گفتم:
_چتونه،!
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
ايدا قهقه ايي زد گفت:
_وايي خوبش كرد ي
دلم خنك شد از وقتي اومده داره برام پشت چشم نازك ميكنه
انگار از دماغ فيل افتاد ه
بعدرو به دامون كرد ادامه داد:
_البته ببخشيد ا
فاميلتونم هست ولي خيلي نچسب ه
دامون اين بار بلند خنديد گف ت:
_نه اصلا نارحت نميشم
راحت باشي
و با اين حرفش نيش ههمون باز شد
بعد از خاموش كردن اتيش و برداشتن وسايل به سمت ويلا
حركت كرديم...
منو ايدا توي اشپزخونه بوديم مشغول جا به جا كردن ليوانا
بوديم كه كامران سركي به داخل كشيد گفت :
_خانم نميايي!؟؟
لبخند شيطوني زدم و سعي كردم حرفي نزنم
با گندي كه ظهر زده بودم بدبخت حسابي توي خماري بود...
ديتمو روي دست ايدا گزاشتم گفتم:
برو عزيزم بقيشو من انجام ميدم
ايدا دستمو عقب داد گفت:
_نه باهم تموم ميكنيم ميري م
هلش دادم گفتم:
_برو ببينم بچه جون با گندي كه ظهر زدم
عذاب وجدان دار م
برو كه شوهرت بدجوري هواتو كرده..
ايدا با خجالتي كه ازش بعيد بود لبشو گزيد گفت:
_امان از دست تو...
بعد از شستن دستش بوسه ايي روي لپم كاشت و از اشپزخونه
خارج ش د
منم با ارامش مشغول شستن ليواناي چاي شدم هنوز چند
دقيقه از رفتن ايدا نگذشته بود كه دستاي مردونه ايي دور
شكم حلقه شد..
لبخندي اومد روي لبام و بدون اينكه تغييري توي حالتم بدم
گفتم:
_الان كارم تموم ميشه ميا م
سرش از پشت توي گوديه گردنم فرو كرد گفت:
_نچ ليوانا رو بزار براي فرد ا
الان اقات مهم تر ه
بايد بهش برسي
خودشو از پشت بهم چسبوند برجسته شدن التشو پشتم به
خوبي احساس ميكردم(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهشت
لبخندم عميق تر شد ليوانارو توي سينك انداختم بعد از
شستم دستام سمتش برگشتم گفتم:
_ چشم..
باز اقامون هوايي شدن؟
دستاشو دور كمرم سفت تر كرد بوسه ايي روي چونم زد گفت:
_اووف چه جورم...
پارت بعدي اينجا زدم بدويد بخونيد
زير گردنشو بوسه ايي زدم گفتم:
_اقامون جديدا زود به زود هوايي ميشنا...
خنده ي مردانه ايي كرد و پرنياز گفت:
_مگه قبلا كم هوايي ميشدم..
اين بار من بودم كه خنديدم
واقعا هم حرف الكي ايي زدم از وقتي باهم بوديم دامون داعما
در حال هوايي شدن بود...
همون جور كه دستشو دور كمرم حلقه كرده بود منو سمت
در هل داد گفت:
_خوب مثل اينكه اون وقتا برات كم بوده خانم!
اره ؟
عجب بچه پرويي بودا حرفي نزدم كه ادامه دا د:
_از اين به بعد قول ميدم بيشترش كنم..
اين بار جلوي خودمو نگرفتم و ضربه ي ارومي به بازوش زدم
گفتم:
_اي بي حيا...
خنده ايي كردو به شوخي شروع به ماليدن بازوش كر د
از پله ها بالا رفتيم و حين رد شدن از كنار در اتاق بچه ها
صداي ناله هاشونو شنيديم
با خنده به دامون نگاه كردم و بعد سري با دوتا دست از پشتش
هل دادم اروم گفتم:
_بدو برو داخل ببين م
و سريع از جلوي در اتاقشون رد شديم و وارد اتاقمون شديم
زديم زير خنده
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
طفلك كامران حسابي از ظهر بهش فشار اومده بودا..
دامون به سمت تخت رفت و روش دراز كشيد زل زد بهم!
با ارامش مشغول باز كردن موهام شدم و بعد از شونه زدم
ازادانه دورم ريختمشون كه دامون گفت:
_لباستم عوض كن
برات لباس خواب اورد م
مشكوك نگاهش كردم رفتم سمت چمدون
يكي يكي لباسارو در اوردم
از هر يدوتا لباس يكيش يا لباس زير بود يا لباس خواب!!
چشمامو گرد كردم گفتم:
_فقط لباس زير و لباس خواب برام اوردي ؟
دستشو تكيه گاه بدنش كرد گفت:
_مهم ترين لباسات همينان كه قراره برا من بپوشي لباسوني
يكي دو دست كافيه..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهشت
لبخندم عميق تر شد ليوانارو توي سينك انداختم بعد از
شستم دستام سمتش برگشتم گفتم:
_ چشم..
باز اقامون هوايي شدن؟
دستاشو دور كمرم سفت تر كرد بوسه ايي روي چونم زد گفت:
_اووف چه جورم...
پارت بعدي اينجا زدم بدويد بخونيد
زير گردنشو بوسه ايي زدم گفتم:
_اقامون جديدا زود به زود هوايي ميشنا...
خنده ي مردانه ايي كرد و پرنياز گفت:
_مگه قبلا كم هوايي ميشدم..
اين بار من بودم كه خنديدم
واقعا هم حرف الكي ايي زدم از وقتي باهم بوديم دامون داعما
در حال هوايي شدن بود...
همون جور كه دستشو دور كمرم حلقه كرده بود منو سمت
در هل داد گفت:
_خوب مثل اينكه اون وقتا برات كم بوده خانم!
اره ؟
عجب بچه پرويي بودا حرفي نزدم كه ادامه دا د:
_از اين به بعد قول ميدم بيشترش كنم..
اين بار جلوي خودمو نگرفتم و ضربه ي ارومي به بازوش زدم
گفتم:
_اي بي حيا...
خنده ايي كردو به شوخي شروع به ماليدن بازوش كر د
از پله ها بالا رفتيم و حين رد شدن از كنار در اتاق بچه ها
صداي ناله هاشونو شنيديم
با خنده به دامون نگاه كردم و بعد سري با دوتا دست از پشتش
هل دادم اروم گفتم:
_بدو برو داخل ببين م
و سريع از جلوي در اتاقشون رد شديم و وارد اتاقمون شديم
زديم زير خنده
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
طفلك كامران حسابي از ظهر بهش فشار اومده بودا..
دامون به سمت تخت رفت و روش دراز كشيد زل زد بهم!
با ارامش مشغول باز كردن موهام شدم و بعد از شونه زدم
ازادانه دورم ريختمشون كه دامون گفت:
_لباستم عوض كن
برات لباس خواب اورد م
مشكوك نگاهش كردم رفتم سمت چمدون
يكي يكي لباسارو در اوردم
از هر يدوتا لباس يكيش يا لباس زير بود يا لباس خواب!!
چشمامو گرد كردم گفتم:
_فقط لباس زير و لباس خواب برام اوردي ؟
دستشو تكيه گاه بدنش كرد گفت:
_مهم ترين لباسات همينان كه قراره برا من بپوشي لباسوني
يكي دو دست كافيه..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg