روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستونودوسه

ناراحت بودم، خیلی زیاد. دروغ نگفتم، اما همه راست را هم به زبان نیاوردم.
- دلم واسه خونه تنگ شده.
انتظار داشتم بخندد، اما نخندید. نگاهش عجیب و مچ گیرانه بود.
- فقط همین؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
خودش یادم داده بود که روراست باشم و صادق. گفته بود هیچ چیز ارزش دروغ گفتن و بی ارزش شدن خودم را ندارد.
- نه! فقط همین نیست.
- پس چیه؟
من با دانیار هیچ راز مگویی نداشتم. کم جان نفس کشیدم و گفتم:
- از فکر کردن به روزي که ازدواج کنی و بري غصه م میشه.
زد زیر خنده.
- چی؟
دلخور نگاهش کردم. یعنی از عمق وابستگی من به خودش خبر نداشت؟
- نخند جدي میگم.
- یعنی تو از غصه روزي که من ازدواج کنم و برم سر به بیابون گذاشتی؟
صادقانه سرم را بالا و پایین کردم.
- زده به سرت نصفه شبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- حالا کی خواسته زن بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- بالاخره که این اتفاق میفته.
انگار موضوع برایش جالب شد.
- خب بیفته. تو از چیش ناراحتی؟
یعنی براي او دور شدن از من مهم نبود؟
- از این که دیگه نمی تونم ببینمت، از این که اگه نزدیکت بشم زنت چشمامو در میاره. از این که تو هم مثل تبسم سرت گرم
زندگیت میشه و منو فراموش می کنی. از این که تو تنها دوست من هستی و ...
اگر یک سانتی متر جلوتر می آمد دماغش به دماغ من می خورد.
- خب؟ بقیه ش؟
رویم را برگرداندم و گفتم:
- همین دیگه.
- یعنی واسه عروسی منم میاي رو به روي خونه و یه گوشه می شینی و گریه می کنی؟
از این که خودش را با دیاکو مقایسه کرده بود بدم آمد. من رفتن دیاکو را با وجود او تاب آوردم، اما رفتن او تحمل نمی کردم.
دیاکو فقط عشق بود، اما دانیار تمام ابعاد زندگی ام بود.
- خیلی بدجنسی. دارم جدي حرف می زنم. یعنی اگه من شوهر کنم تو غصه نمی خوري؟
قیافه متفکري به خودش گرفت و گفت:
- نه. غصه نمی خورم.
غصه ام شد. چشمک زد و ادامه داد:
- شوهرت رو می خورم.
از شیطنت کلام و نگاهش تمام دلتنگی هایم فراموشم شد و از تصور حرفی که زده بود خنده ام گرفت. چند ثانیه به تماشاي
خنده هایم نشست و بعد گفت:
- پاشو بریم. چایی که بهمون ندادي حداقل کپه مرگمونو بذاریم. صبح باید زود بیدار شیم.
تا کنار کانکس شانه به شانه رفتیم. موقع خداحافظی گفت:
- نمی ترسی که؟ می خواي بیاي پیش من بخوابی؟
هواي خنک را به انتهایی ترین نقاط ریه ام فرستادم و گفتم:
- نه. نمی ترسم. اگه ترسیدم مشت می زنم.
لبخندي زد و گفت:
- باشه. چیزي لازم داشتی خبرم کن. خودت راه نیفتی تو سایت.
من اگر می مردم هم محال بود بی اطلاع او جایی بروم. دیگر طاقت فریادهایش را نداشتم. دستم را روي چشمم گذاشتم و
گفتم:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چشم پسرم.
- آفرین. حالا دیگه برو. شب بخیر.
رفتم. صدایش را از پشت سرم شنیدم.
- قفل در یادت نره.
در را قفل کردم و روي تخت نشستم و فکر کردم "یعنی پیشنهاد خوابیدن در کانکسش را به مهتا هم می دهد؟"

🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌

برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇

https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستونودوسه

"هيلدا"
صبح با شنيدن صداي موجاي دريا كه از دور به گوشم ميرسيد
چشمامو باز كردم كه خودمو توي بغل دامون ديدم...
با تعجب نگاهي به لباس توي تنم كرد م
من كه يادم نمياد ديشب لباسامو عوض كرده باشم!
به لباسايي كه روي زمين ريخته بودن خيره شدم
از اين همه بي نظمي فهميدم كار دامون بوده..
نگاهي به قيافش كردم كه غرق خواب كردم خم شدم و بوسه
ايي روي پيشونيش زدم..
به ا رومي از جام بلند شدم و پاورچين پاورچين به سمت پنجره
رفتم و بازش كردم..
درست حدث زده بودم صداي دريا بود با ديدن درياي ابيه رو
به روم چشمام برقي زد وايي چقدر ويلا به دربا نزديك بود..
از پنجره فاصله گرفتم خيلي سريع لباس خوابمو با يه پيراهن
ساحلي ابي با گلاي صورتي عوض كردم
موهامو شونه زدم و ازادانه دورم ريختم از اتاق خارج شد م
كسي توي سالن نبود به نظر هنوز كامران و آيدا هم خواب
بودن..
از فرصت استفاده كردم صندلاي سفيد رنگي پوشيدم و از وي لا
خالي شد م
به طرف پشت ويلا حركت كردم
به در اهني كه رسيدم بازش كردم و با دو به سمت دريا دويد م
با رسيدنم به ساحل صندلامو در اوردم منتظر برخورد موجا با
پاهام شد م
چشمامو بستم نفس عميقي كشيدم دستامو از هم باز كردم
باد خنكي كه ميوزيد موهام به بازي گرفته بود
و غرق در حس ارامشي بودم كه بعد از اين مدت ناراحتي تموم
وجودمو فرا گرفته بود..
كم كم شروع كردم به پيش روي كردن به سمت دريا
تقريبا اب تا زانوهام بالا اومده بود يه حس عجيبي وادارم
ميكرد هي جلوتر برم...
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
از خنكي اب و برخورد موجا با بدنم لذت ميبردم و اصلا متوجه
نبودم كه تا چقدر توي اب پيش روي كردم..
وقتي به خودم اومدم كه اب تا شونه هام بالا اومده بود
چشمامو باز كردم با ديدن وضعيتم هراس و ترس عجيبي افتاد
به جونم...
سعي كردم به عقب برگردم ولي انقدر سنگين شده بودم كه
نميتونستم قدمي از قدم بردارم..
با چشماي اشكي سمت ويلا برگشتم و با اخرين توان جيغ
زدم و اسم دامونو صدا زد م
همون موقع يه موج بزرگ اومد و باعث شد تعادلمو از دست
بدم و پرت بشم تو اب..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستونودوسه

با پايين شدن آيدا به سمتش رفتم و سفت بغلش كرد م
بعد از احوال پرسي و خوش و بش به همراه آيدا سمت
سرويس بهداشتياي زنونه رفتيم تا ابي دستامون بزنيم..
بعد از تموم شدن كارمون همون جور كه با لبخند مشغول
گوش دادن به حرفاي آيدا بودم از سرويس بيرون اومدي م
ولي ب ا ديدن اشخاصي كه توي محوطه ي رستوران بودن خنده
از روي لبام رفت كه آيدا گفت:
_هيلدا خوبي؟
چيشدي ؟
نگاهي به عسل و همراهاش كرد گفت:
_اونارو ميشناسي؟
دندونامو روي هم فشار دادم گفتم:
_اره
دختر خاله ي دامونه زن برادر مرحومش..
آيدا با شنيدن حرفم متعجب سمتم برگشت گفت:
_وااا
اينجا چيكار ميكنه پس اونا كين باهاش؟
رومون از عسل گرفتم و گفتم:
_دوستاش و فاميلاشن لاب د
بيا بريم اصلا بهش توجه نكن ا نگار نديديش..
بعد سرمون پايين انداختم و شروه به رفتن به سمت سالن
غذاخوري كرديم
هنوز چند قدمي نرفته بودم كه با صداي نكره ي عسل سرجام
ايستادم...
نفسمو بيرون دادم و به سمتش برگشت م
با چند قدم خودشو بهم رسوند كه گفتم:
_كاري داشتي!?
لبخند حرص در آري زد و گفت:
_اوووم كار كه نه فقط خواستم بهت بگم شمال خوش بگذره..
چشمامو توي كاسه چرخوندم گفتم:
_به شماهم همين طور
فعلا
خواستم فدمي بردارم كه باز گفت:
_ويلاي خاله اينا خيلي قشنگ ه
من صد بار بيشتر رفتم
چه شبايي كه تا صبح با دامون اونجا سر نكردم..
با شنيدن اين حرفش قلبم يخ بست
از عمد داشت كاري ميكرد حرص بخورم و سفر بهم زهر بشه
ولي كور خوندي عسل خان م
خودمو نباختم سعي كردم عادي و بي تفاوت باشم شونه ايي
بالا انداختم گفتم:
_پس تو كلا عادت داري هر دفعه با يكي بري شمال و خاطره
بساز ي
و اشاره ايي به پسر عموش كه عقب تر ايستاده بود كردم..
نگاه عصباني بهم كرد خواست حرفي بزنه كه با شنيدن صداي
دامون از دور لال شد كه خطاب به من گفت:
_عزيزم چرا نميايي.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟

ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M