روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
869 videos
9 files
1.72K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوهفده

هيلدا من دوست دارم قلبا منتظر اين بچه باشي و دوستش
داشته باشي…
خودمو از بغلش بيرون ك شيدم سرمو بلند كردم و تو ي تاري ك ي
اتاق به چشماش خير ه شدم گفتم:
_مگه ميشه بچه ايي از وجود تو در من باشه و من دوستش
نداشته باشم؟
مطمعن باش به اندازه ي بقيه ي بچه ها عاشقشم
از همون لحظه كه فهميدم باردارم…
دامون بعد از تموم شدن حرفم نفس عمي قي كشيد انگار
منتظر شن يدن همين حرفا از زبونم بود!
با خيال راحت و لحن شاديي گفت:
_من عاشقتممم هيلدا
و تا اخر عمر عاشقت ميمونم…
لبخند ي كه ر و ي لبم بود عريض تر شد خودمو كمي بالا
كشيد م و لبامو رو ي لباش گزاشتم و بوسه ي عم يق و عاشقه
ايي بهشون زد م…
سرمو كه عقب كشيدم دامون با خنده گفت:
_اوووه نه نه
كجا خانم ؟
با شيطنت گفتم:
_بخوابيم ديگه..
منو رو ي تخت دراز كرد رو ي تنم خيمه زد و گفت:
_به نظرت تو ي اين شب خاص و بياد ماند ي ب ايد خوابيد ؟
سكوت كردم كه خودش جواب داد:
_اصلا و ابد ا
امشب بايد بابت اين خوشيه جديد ي كه داره وارد زندگيمو ن
ميشه جشن ب گ يريم…
خنده ي مستانه ايي كردم ك ه
دستاشودو طرفم گزاشت سرشو تو ي گردنم فرو برد و نفس
عميقي كشي د..
تموم ريهاشو پر كرد از عطر تنم
كم كم شروع به بوسه زدنا ي ر يز رو ي گردنم كرد…
از اونجايي كه لخت بودم كارش خيلي راحت تر بود و با ي ك
دستش شروع به ماليدن برجستگيام ميكرد..
كم كم لباش كشيده شد به سمت لبامو و شروع به بوسيدنم
با خشونت و عطش زياد كرد..
از نوع بوسيدنش فهميدم كه چقدر عطش زياد ه با اينك ه
مشغله هام خي لي زياد بود ول ي هيچ وقت برا ي خلوتمون وقت
كم نزاشتم
ولي دامون درست مثل ساله ا ي اول اشنايمون بود و تقريب ا
هرشب ازم رابطه م يخواست و منم با كمال ميل حتي تو
خستگيمم پذيراش بودم..
چون با هم اغوشي و رابطه باهاش احساس ميكردم خيل ي
سبك شدم و تموم خست گيم در رفت ه…
لباشو از رو ي لبام برداشت زبونشو رو ي نوك سينم كش يد و
گفت:
_به چي فكر م يكني؟!
لبمو به دندون گرفتم گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_به اينكه چقدر خوب بلد ي منو بي قرار خودت كني…
لباشو با زبونش خيس كرد گفت:
_اگه اين كارو بلند نباشم عج يبه…
و روز ي كه نتونم اين كارو كنم بدون ديگه جوني تو بدنم
نمونده
چشم غره ايي بهش رفتم كه گفت:
_چيه راست م يگم خوب
پس نت يجه مي گيريم حتي اگه پير و چروك يده هم بشم اوضاع
همين ه..
از تصور حرفش وقتي پ ير ب شيم و تو اين ا ين وضع باشيم خندم
گرفت گفتم:
_يعني اون موقع ميتوني كار ي كني؟
اخم خنده دا ر ي كرد گفت:
_يك ساموراي ي هميشه سامور ايي ميمونه..
پقي زدم زير خنده گفتم:
_كه اينطو ر…
_بله همينطور كه ميب يني هست و باقي ميمونه
حالا منو از موضوع شيرينم دور نكن
هواسم پرت شد خوابيد…
نميدونم چرا ن ميتونستم جلو ي خندمو بگ ير م هرچي ميگف ت
به نظرم طنز و خنده دار ميومد!
باز خند يدم كه گفت:
_هوووف دختر ميخند ي؟باش بخوري ش تا بيدار بشه…
دستامو رو ي شونش گزاشتم و به عقب هولش دادم با پشت
رو ي تخت افتاد كه گفتم:
_چشمم ديگه چي ميخوايي!؟

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوهجده

دستمو رو ي كش شلواركش گزاشتم و از پاش درش اوردم
دستمو از رو ي شورتش رو ي التش گزاشتم ز ير دستم سفت
بود!
مشكوك نگاش كردم گفتم:
_اينكه نخوابيده خيلي خوب هم بيدار ه..
بدجنس ابروي ي بالا انداخت گفت:
_نخيرم خوابه..
يكم تو ي دستم ماليدمشو و بعد شورتشو از پاش در اوردم با
ديدن عضو س يخ شدش فهم يدم كه الكي اينجو ر گفت كه
براش بخورم..
دوباره دستمو دور التش حلقه كردم و بعد از چند بار بالا پاي ي ن
كردنش كلاهك قرمز و بزرگشو تو ي دهنم فرو كردم مك
عميقي بهش زدم..
همزمان با اين كارم صدا ي اه غليظي كه دامون كشيد تو ي
اتاق پ يچيد…
تموم مدتي كه داشتم براش م يخوردم با چشم ا ي قشنگ خير ه
ي كارام بود و هر چند ثاني ه يك بار ازم تعريف ميكرد و
ميگفت:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
“وا ي دختر چقدر خوب م يخور ي برام”
بعد از اينكه قشنگ براش خوردم و التشو خ يس كردم سرمو
عقب كشيد م كه گفت:
_امشب ميخوا م ايستاده بكنمت..
نگاهي بهش كردم و گفتم:
_اخه ايستاده هم شد مدل! ؟
_بله كه مدله
تازه مدل هيجاني و خيلي خوب يم هس ت
موهامو ريختم يه طرف شونم با اكراه گفتم:
_باشهه.
اول خودش از تخت پاي ين رفت بعد دست منو گرفت و بهم
كمك كرد
منو به سمت مبل تك نفره اي ي كه كنار ديوار بود هدايت كرد
گفت:
_يه پاتو بزار ر و ي مبل دستاتو بزار رو ديوار و يكم باسنتو بده
بالا
كاريو كه گفتو انجام دادم
دستي به باشنم كشيد و ضربه ي ارومي روش زد گفت:
_خوشم مياد بعد زايدن سه تا بچه باسنت كه هي چ يش نشده
بماند تازه بزرگترم شد ه..
راست ميگفت بعد تولد بچها نسبت به قبل يكم چاق شده
بودم كه تاث ير چشمگيرشو رو ي باسنم گزاشته بود!
با ليسي كه دامون رو ي بهشتم زد از فكر اومدم بيرون و لبمو
به دندون گرفتم سرمو بردم به عقب و بهش نگاهي كرد م
پايين پام رو ي زانوهاش نشسته بود و مشغول ل يس زدن بي ن
پام بود..
بعد از چند دق يقه كه قشنگ خيسش كرد از جاش بلند شد
يه دستشو رو ي شونم گزاشت و با دست ديگش التشو با دهانه
ي واژنم تنطيم كرد و با فشار محكمي داخلم فروش كرد…
با كار ي كه كرد جيغ كوتاهي كشيدم و گفتم:
_ايييي دامون چيكار ميكني ارومتر
مثل اينكه يادت رفته من حاملم…
دامون با شنيدن حرفم بي حركت شد و دستاشو دور كمرم
حلقه كرد بوسه ايي رو ي كتفم زد گفت:
_اخ ببخش يد عزيزم هواسم نبود
چيزيت كه نشد؟
درد كه ندار ي ؟
_نه خوبم فقط گفتم ياد اوري ت كنم
هواست باشه

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدونوزده

با راحت شدن خيالش نفسشو بيرون داد گفت:
_هوووف باشه عزيزم هواسم هست..
با با شوخي گفت:
_ولي خوب از طرفي برا ي بچمون اين ورزشا خوبه
تو ي شكمت قشنگ ورزشكار م يشه با اين تكونا و ضربها..
خنده ي كوتا هي كردم و چ ي ز ي نگفتم
اين بار سعي كرد ضربه هايي كه داخلم م يزن ه ارومتر باشه
ولي زيادم موفق نبود و گاهي ز ياد ي اوج ميگرفت تقريبا با هر
ضربش چند سانت به جلو پرت ميشدم
دستامو محكم به ديوار گرفته بودم و سعي داشتم زياد تكون
نخور م
دامون انگار كلا ديونه شده بود كه يك دقيقه هم دست از
تلمبه زدن بر نميداشت…
صدا ي اه و ناله ي دوتامون تموم اتاقو پر كرده بود
ميتونستم بو ي شهوت و خواستنو مه تو ي اتاق پ يچده بودو
حس كن م…
بلاخره دامون خسته شد و ازم كشيد ب يرون گفت:
_خسته شد ي ؟!
با اينكه پاهام داشت از خستگ ي دولا ميشد با پرويي گفتم:
_نه اصلا..
بعد پا ي ديگمو رو ي زمين گزاشتم به سمت تخت رفتم و دمر
رو ي تخت ولو شدم…
دامون پايين تخت ايستاد و شروع به دست كشيدن رو ي كمر
و باسنم كر د…
كمكم پاهامو جمع كردم و به صورت داگي ر و ي تخت شدم
دامون دستاشو دو طرف كمرم گزاشت و منو به سمت لب
تخت ك شيد و خودش پشت سرم سرپا ايستا د…
دستاشو زير باسنم گزاشت و كمي به سمت بالا كشيدش بعد
اروم دوباره التشو داخلم جا داد و شروع به تلمبه زدن داخلم
كرد
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
تو اين حالت با هر ضربه ايي كه بهم پارد م يكزد احساس
ميكرد م چ يز ي زي ر دلم تكون ميخوره و بدجور ي مور مورم
ميشد..
چند بار خواستم خودمو از زيرش بكشم بيرو ن كه با چسبيد ن
پهلوهام مانعم شد
و شروع به زدن رو ي باسنم كرد..
ديگه هر لحظه احساس ميكرد م كمرم داره از شدت ضربهاش
به دو قسمت تقسيم ميشه..
باز انگار وضع يت منو يادش رفته بود اون رگ ديونه بودنش
زده بود بالا با چند اه بلند مرونه ايي كه كشي د منو به جلو هل
داد و خودش دوتا پاشو رو ي تخت گزاشت و با فشار داخلم
ارضا ش د…
شدت پرش ابش داخلمو به خوبي حس كردم مايع غلي ظ و
داغي كه وجودمو به اتيش ك ش يد..
بي حال ت وهمون حالت خودمو رو ي تخت دراز كردمو نفسمو
بيرون دادم..
هر رحظه احساس ميكردم كمرم اران نصف ميشه..
و بدتر از همه دامون با اون هيكل گندش افتاده بود روم و
قصد بلند شدنم نداشت…
ديگ داشتم نفس كم مياورد م كه اروم گفتم:
_دامون ميايي پايين له شد م
انگار كه تازه متوجه ي وضع يتمون شده بود فور ي چندتا
دستمال كاغ ذ ي برداشت و بعد از ب يرون كشيدن خود
دستمالارو گزاشت بين پامو گفت:
_اخ ببخش يد عزيزم
اصلا هواسم نبود
بعد خودشم ت ميز كرد و كنارم دراز كشي د و منو تو ي بغلش
كشيد و كنار گوشم زمزمه كرد:
_خوبي خانمم؟!
ببخشي د باز من ديونه شدم نفهميدم دارم چيكار ميكنم
جاييت درد نم يكنه؟
چشمامو با خستگي بستم و گفتم:
_كمرم يكم درد گرفت..
با لحن پشيمو ني گفت:
_ببخش يد عز يزم
بعد با يك دستش اروم اروم شروع به ماليدن كمرم كرد
نميدونم چقدر گزشته بود كه با حس كردن ا ينكه كمرم بهتر
شده از جام بلند شدم و به سمت سروي س رفتم
بعد از تميز كردن خودم با خستگي و كوفتگي دوباره به تخت
برگشتم و تقريبا تو بغل دامون بيهوش شدم..
“هفت ماه بعد”
با تابش نور خورشيد كه از لا ي پنجره ي نيمه باز اتاق با
سماجت هر چه تمام تر در حال تابيدن بود چشمامو باز كردم
و فوش زير لب ي به دامون دادم..

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیست

بازم مثل هم يشه نصف شب بيدار شده و پنجره رو باز
گزاشته!رو ي تخت غلتي زدم و به ساعت نگا هي انداختم..
ده دقيق ه از هشت رد شده بود و خيلي ع جيب بود كه اي ن
وروجكا بيددر نشدن و نيومدن سراقم!
با سخت ي رو ي تخت نشستم و دستي به موهام كشيدم چشمم
كشيده شد ر و ي شكم قلمبه و بر امده ام..
لبخند پر مهر ي رو ي لبم جا خوش كرد دستمو گزاشتم رو ي
شكمم و با لحن بچه گونه ايي گفتم:
_سلامماما نجان صبح بخير
چه عجب امروز ارومي…!
بعد اروم از ر و ي تخت پلي ي ن اومدم و مثل پنگون به طرف
سرويس بهداش تي حركت كرد م
بعد ا ز شستن دست و صورتم للاس خوابمو عوض كردم و اماده
ي رفتن به طبقه ي پايين شدم..
نگاهي به خودم تو ي اينه ي قد ي انداختم انفدر ورم كرده
بودم كه هر كي منو ميديد فكر ميكرد بازم چند فلو حامله
ام..
ولي ب رخلاف دفعه ي قبل يك قلو باردار بود م…با ديدن عكس
سونوگرافي جديد ي كه كنار عكس بقيه ي بچها رو ي اين ه
چسبونده بودم
فكرم رفت به سه ماه قبل كه برا ي تعيي ن جنسي ت رفته
بوديم..
برام هيچ فرقي نداشت دختر باشه يا پسر
فقط از خوا م يخواستم سالم و سلامت به دنيا بياد..
وقتي دكتر دستگاهشو رو ي شكمم چرخوند و با لبخند گفت
كه بچه دختر ه..
قيافه ي دامون واقعا ديدني بود چنان ذوق زده شده بود كه
دكتر فكر كرد بچه ي اولمونه..
خبر نداشت كه سه تا فسقلي شيطون تو ي خونه انتظارمونو
ميكشن..
با ياد اور ي اون روز با لبخند نفسمو بيرو ن دادم و از اتاق خارج
شدم
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
اول برا ي سر زدن و بيدار كردن بچها به سمت اتاقشون رفتم
تا همگي با هم صبحونه بخور يم..
و برا ي دو روز ديگه كه تولد فسقليا بود برنامه ريز ي كنيم…
به محض ورود به طبقه ي دوم صدا ي حرف زدنشون كه انگار
تو ي اتاق هيوا جمع شده بودن به گوشم رسي د..
ا روم اروم به سمت اتاق رفتم و لحظه ايي مكث كردم مثل
هميشه صدا ي هيرس ا بود كه تو ي اتاق پ يچ يده بود..
با لحني كه توش انگار قصد حرص دادن هيوا رو داشت گفت:
_اووم فكر كنم بعد از بدن يا اومدن ابجي جديد بايد اتاقتو
باهاش تقسيم كني
شايدم ديگه اندازه ي الان مامان و بابا دوستت نداشته باشن…
چون قراره يه ابجيه جديد بيا د ..
هيوا كه ميتونستم بغض تو ي صداشو به خو بي تش خيص بدم
با لحن مهربوني گفت:
_نخيرم اصلا ا ينجور ن يست مامان بابا همه ي مارو اندازه هم
دوست دارن
بعدم من خيلي خوشحالم قراره يه ابج ي كوچولو داشته باشم
چون ديگه تنها نيستم و نم يتونيد شما دوتا بهم زور بگين..
اين بار هاوش كه نسبت به اوندوتا عاقل تر بود با لحن بچگونه
ايي كه سعي داشت مثل بزرگترا باشه گفت:
_هيرسا بس كن
اين حرفا چيه ميزني
منم با هيوا موافقم بهتره انقدر بدجنس نباشي وگرنه مجبورم
به مامان درباره ي رفتار زشتت بگم..
خنده گرفته بود از حرفايي كه شنيد ه بودم اگه يه غر يبه اي ن
چيزارو ميشني د باورش نميش د كه اينارو سه تا بچه ي پنج
ساله دارن ميزنن!
يكم از در فاصله گرفتم گفتم:
_بچها بيدار ش دين!؟
انگار از ش نيدن صدام هول شده بودن كه سه تا يي يهو بيرو ن
از اتاق پريدن و كنار هم دست به سينه ردي ف شدن..
چشمامو ريز كردم گفتم:
_شما وروجكا كي بيدار شدين ؟
داشتين بهم چي ميگفتين ؟
هيرس ا كه ترس داشت درباره ي حرفاش به من چيز ي بگن
سريع گفت:
_اوم هيچي ما مي داشتيم باز ي ميكردي م

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستویک

بعد با حركت نمايشي ايي دستشو رو ي شكمش كش يد گفت؛
_وا ي خيلي گشنمه بهتره بريم صبحانه بخوري م..
چشم غره ايي بهشون رفتم گفتم:
_بدويد بريم پايين كه حسابي باهاتون حرف دارم..
بچها بهم نگاه مشكوكي كردن و با دو به سمت پلها دويدن كه
گفتم:
_بياين با اسانسور بريم..
اين بار هيوا گفت:
_اووف مامي يك ساعت باي د صبر كنيم الان زودتر از شما
ميرسيم پايين..
بعد سه تايي از پلها سرازير شدن كه داد زدم:
_يواش مواظب باشين همديگه رو هل ندين يه وقت..
بدون اينكه جوابمو بدم با دو از پلها پايين رفتن هوفي كردم
و زير لب چندتا غر زدم و پارد اسانسور شدم..
تموم روزو با بچها سرگرم بودم و درباره ي تولد و كارايي كه
قرار بود انجام بديم باهم صحبت كرديم
بعد از چند سال امسال او لين سالي بود كه فرار بود برا ي بچها
يه تولد نسبتا بزرگ بگ يريم
هرند من با اي ن سر و وضع اصلا موافق گرفتن جشن بزرگ
نبودم ولي دامون اصرار داشت كه اين كارو انجام بده
و طبق معمول من جلوش كم اوردم و موافقت كرد …تيم ي
كه قرار بود دكور و بزنن از عصر اومده بودن و سخت مشعول
ديراين بودن..
سالن پر از بادكنكا ي صورت ي و ابي شده بود و بچها از ديد ن
اون همه بادكنك حسابي به وجد اومده بود ن…
لباسامونو ب ه ي كي ا ز دوستا ي د نيا كه خياط ماهر ي ب ود سفارش
داده بوديم
هم لباس بچها همم لباس خودم و هيلا..
يه جورايي لباسامون ست بود و با هم ديگه ميخوند قرار بود
شب دامون سر راه بگ يره و بيارتشون..
بلاخره با كلي اذيتي كه بچها كردن كار ديزا ين بادكنكا تموم
شد و تيم دبرا ين خونه رو ترك كردن..
فرار بود فردا از قبح بيان و سالن و ميزارو بچ ين،همه ي وسيله
ها ي اضافه ي تو ي سالن جمع شده بودن و قرار بود چند ي ن
ميز گرد چند نفره جاشون بزاريم…
رو ي صندلي گوشه ي سالن نشسته بودم و داشتم برنامه ها ي
فردا رو تو ي ذهنم مرور ميكردم كه با صدا ي جيغ و داد از سر
شوق بچها از فكر بيرون اومد م..
هر دفعه از ديدن باباشون انقدر به وجد ميومدن كه گاهي فكر
ميكردم انگار ماهاست كه همو نديدن
با سنگ يني از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم يكي از
خدمتكارا لباسامونو از دست دامون گرفت و به طرف طبقه ي
بالا حركت كر د.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
با رسيدن بهش لبخند مل يحي زدم گفتم:
_سلام خوش اومد ي عزيز م
با مهربوني توي چشمام خير ه شد گفت:
_ممنون عزيزم
امرو ز حالت چطور بود؟
دستي رو ي شكمم كشيدم گفتم
_اگه اين دختر خانم شما بزارن عال ي
دامون ابخند كجي زد گفت:
_معلومه مثل مامانش سرتق و يك دند س
چشم غره ايي بهش رفتم گفت م:
_ااا خيلي نامر د ي
از من مظلوم تر واقعا ديده بو د ي؟
خواست جوابمو بده كه صدا ي هيوا از پشت سرم بلند شد كه
گفت؛
_بابايي بيا بادكنكارو ب بين
دامون چشمي گفت و به سمتش حركت كرد قبل از اينكه از
كنارم رد بشه لحظه ايي مكث كرد اروم گفت:
_از تو دلربا تر نديدمم خانم

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستودو

بعد ار تموم شدن جملش به سمت هيوا رفت و من با لبخند ي
كه از خوشيه حرفش رو ي لبم جا خوش كرده بود بهشون
خيره شد م
بعد از چند ثا نيه نفسمو بيرون دادمو به سمت اشپزخونه
حركت كردم امشب بايد همه گي زود م يخواب يديم چون فردا
حسابي كار داشتيم..
بعد از اينكه به زر ي خانم گفتم غذارو بكشه يه چايي برا ي
دامون ريختم و به سمت سالن حركت كرد م..
هنوز م مشغول باز ي با بچها بو د
اين اخلاقشو خ يلب دوست داشتم
حتي اگه شب ي از خستگ ي رو به بيهوشي هم بود بازم چند
دقيقه ايي برا ي بچها وقت م يزاره و باهاشون باز ي ميكن ه
به سختي خم شدم و سيني رو رو ي ميز گزاشتم رو ي راح تي
گوشه ي سالن نشستم بلند داد زدم:
_بچها ديگه بسه
بابا خست س
برين دستاتونو بشورين الان م يخوايم شام بخوريم..
بچه ها با لب و لوچه ي او يزون چشمي گفتن و دنبال ه ي لا
حركت كردن تا ببرتشون دستاشونو بشورن..
دامون هم با خستگي رو ي مبل كنارم پخش شد گفت:
_اخي ش خدا خيرت بده خان م
اين بچه ها ماشالا انقدر انرژ ي دارن اصلا خسته نميشن…
بعد ليوان چايي و برداشت و اروم اروم شروع به خوردنش
كرد..
اون شب هم گي از هيجا ن خيلي زود به اتاقامون رف تيم و
خوابيديم
صبح روز بعد زودتر از همه بيدار شد م…
حتي دامون هم هنوز خواب بود ترجيح دادم اول يه دوش
بگيرم و بعد از اينكه حسابي سرحال شدم به بقيه كارام برسم
تو ي اتاق لخت شدم و وارد حموم شدم همي ن كه شي ر اب رو
باز كردم درد نسبتا شديد ي تو ي كمرم پ يچ يد..
اخي زير لب گفتم و دستمو به كمرم گرفتم
رو ي زانو خم شدم و زير لب شروع به زمزمه كردن اسم خدا
كرد م..
بعد از چند دق يقه دردم از بي ن رفت
با ترس و لرز ر و ي صندلي كه تو ي حموم بود نشستم..
چند ب ار نفس عميق كش يدم و بعد از اينكه مطمعن شدم درد ي
تو ي وجودم نيست از جام بلند شدم و با ترس و لرز شروع به
شستن خودم كردم..
زودتر ا ز ه ميش ه كارمو تموم كردم و بعد از پ يچ يدن حوله دورم
از حموم خارج شدم با ورودم به اتاق چشما ي دامون هم باز
شد و متعجب گفت:
_تو كي بلند شد ي خانم زرن گ
تازه دوشتم گرفتي..ايولا
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
درحالي كه از سرشونم داشت اب ميچك يد به سمت اينه رفتم
گفتم:
_بله كه حمومم كردم
اون زماني كه جناب عالي تو خواب ناز بود ي
بنده در حال استحمام بود م
بعد حوله ي كوچكي دور موهام پ يچيدم و حوله رو بدون
خجالت از دورم باز كردم و مشغول خشك كردن خودم شدم…
خيلي وقت بود كه ديگه از دامون خجالت نميكشيدم و جلوش
راحت بودم
فكرم رفت سمت سالها قبل
وقتي جلوش لخت ميشدم و تموم وجودمو شرم و حي ا
ميگرف ت!
يعني بعد از اوردن چهارتا بچه براش بازم بايد خجالت ميكش م!
خنده ايي اومد رو ي لبم كه صداشو شنيدم كه گفت:
_يادته چقدر ازم خجالت ميك شيد ي؟
وقتي ميخواس تي لخت بشي ب ايد همه جا تار يك ميشد
اين بار قهقه ايي زدم و گفتم:
_مگه ميشه تون روزارو يادم بره!
خم شدم و به سختي مشغول خشك كردن ب ين پام شدم كه
سريع از جاش پريد گفت:
_چيكار ميكن ي صبر كن خودم برات انجامش ميدم..
از خدا خواسته صاف ايستاد م كه دامون جلوم ظاهر شد
صندلي رو پشتم گزاشت گف ت:
_بشين
رو ي صندلي نشستم و حوله رو به دستش دادم با احت ياط و
وسواس شروع كردم به خشك كردن پاها م
بعد بالا تر اومد و رو ي شكمم و زيرشم خشك كرد لحظه اي ي
دستشو رو ي شكمم گزاشت گفت:
_به همين زو د ي اين فسقلي بدنيا مياد و راحت ميشي عزيز م
بعدش فول ميدم خودم م يرم ميبندم كه ديگ ه از اين اتفاق ا ي
يهويي نيفته..

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستوسه

نگاه خاصي بهش انداختم گفتم:
_خدا كن ه…
بعد لوسيون خوشبومو از رو ي ميز برداشتم و دادم دستش
كارشوخوب بلد بود مقدار ي كرم ب يرون اورد و شروع به
ماليدنش به همه جا ي پاك كرد
و به ترتيب خ مين كارو با دستام و شكم و كمرمم كرد بعد
صندلي رو به سمت اينه كش ي د گفت:
_موهاتم ديگه برات خشك كنم و تمو م
با اعتراض گفتم:
_ولي خودم ا ين كارو ميتونم
حوله رو از دور موهام باز كرد و گفت:
_نخير اين كار وظيفه ي من ه
و ب ا روشن كردن سشوار اجازه ي حرف زدن بهم نداد و مشغول
كارش شد
منم دست به سينه نشستم و از تو ي اينه بهش زل زد م…
كارش كه تموم شد سشوار رو خاموش كرد و با زدن بوسه اي ي
رو ي سرم گفت:
_بفرما عز يزم تموم شد
زود لباسات بپوش كه سرما نخور ي
ازش تشكر كردم كه گفت:
_قابلتو نداشت خانمم
منم برم به دوش بگيرم و بيا م برا ي صبحانه
باشه ايي گفتم و از جام بلند شدم به لباس مناسب و با حجاب
پوشيدم
ميدونستم يه ساعت ديگه كارگرا ميان برا ي انجام كارا
ميخواستم هم راحت باشم همم جاو ي كسي معذب نباشم..
برا ي هم ين ي ك پ يراه ن بلند با استينا ي سه رب بيرون كشيد م
و بعد از پوشبدنش و بستن موهام بدون اينك ه زره ا ي اراي ش
كنم از اتاق خارج شدم
كارا طبق برنامه ريز ي كه كرده بودم پ يش رفت و دقيقا و به
موقع تموم شدن ساعت نزد يك دو بود كه همه ي كارا تموم
شد…
فقط مونده بود اماده شدن خودم و بچها كه هنوز زود بود و
قرار بود برا ي درست كردن موهام و ميكا پ ار ايشگر ي كه دني ا
ميشناخت بيا د…
با خستگ ي رو ي يكي صندلي ها نشستم و به پذيرايي كه الان
شبيه يه سالن شيك برا ي مهموني شده بود چشم دوختم..
وسط سالن و برا ي رقص به صورت استيج درست كرده بودن
و چهار طرفش باند و رقص نور ا ي رنگي كار گزاشته بودن
به نظرن با اين نورا ي رنگي زيبايي مراسم چند ين برابر ميشد..
نفس ا سوده اي ي كشيد م همه چي عالي شده بود و با خوشحال ي
لبخند ي زدم كه صدا ي زر ي از پشت سرم اومد در حالي
دستش فنجون چايي بود گفت:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_خانم جان خسته نباش ي
انقدر به خودتون فشار نيارين
بعد چا ي رو ر و ي ميز گزاشت كه گفتم؛
_ممنون زر ي جان
كارا ي شام به كجا كش يد ؟
همه چي روزه راهه ؟
_بله خانم تقريبا تموم غذاها اماده شدن
خيالتون راح ت

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستوچهار

ازش دوباره تشكر كردم و ار جام بلند شدم
چند د قيقه ايي بود كه صدا ي بچها نميوم د تصميم گرفتم برم
بهشون يه سر بزنم تا خراب كار ي نكردن…
به طبقه ي دوم رفتم و گوشامو تيز كردم تا ب بينم مجا سرشون
گرمه ولي كو چ يك ترين صدايي نميومد
ارو م اروم به طرف اتاق هاوش حركت كردم و لي قبل از اينك ه
برسم هيلا از اتاق هيوا بيرون اومد تا خواستم حرفي بزن م
دستشو رو ي دماغش گزاشت و گفت:
_هيششش اب جي
بچها خوابيدن
با تعجب گفتم:
_خواب؟اونم ا ين موقع؟
به طرفم اومد گفت:
_اره خيلي با ز ي كرده بودن خسته بود م
خوابوندمشون كه شب زود خوابشون نبر ه
_اها خوب كر د ي عزيز م
ميخوايي خودتم يكم استراحت كن تا ارايشگر برسه بعدش
اماده مي شيم..
از پ يشنهادم استقبال كرد گفت:
_باشه ابجي منم ميرم تو اتاق م
پس خودت چ يكار ميكن ي
از صبح سرپاي ي..
دستمو رو ي كمرش گزاشتم گفتم:
_منم ميرم اتاقم دراز ميكشم عزيزم
نگران من نبا ش
لبخند ي زد و به سمت اتاقش رف ت
منم بعد از سركشي به بچها خ يالم راحت شد و به سمت اتاقم
رفت م
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
رو ي تخت با خستگي دراز ك شيدم و به سقف زل زدم و فكرم
رفت سمت ا ينكه چقدر زود داشت روزا ي زندگيم ميگذش ت…
بعد از اون همه روزا ي سخت كه با بدبختي زندگي ميكرد م
بلاخره روزا ي خوبم رسيد و حالا مثل برق و باد به بهتري ن
شكل داشتن سپر ي ميشد ن…
عشقي كه بين منو دامون شكل گرفته بود با اومدن بچها كه
ثمره ي اين عشق بودن چندي ن برابر شد..
و هر بار نبود كه با ديدنشون و حس كردنشون خدارو شاكر
نباشم..
تو ي جام غلتي زدم و از فكر ب يرون اومدم
نگاهي به ساعت كردم سه بود و هنوز ارايشگر نيومده بود..
طبق كارتي كه به مهمان ها داده بوديم ساعت شروع مهموني
رو از هفت زده بوديم
ولي ميدونستم خانواده ي دامون و ايدا و كامران حتما زودتر
ميان..
دوست داشتم قبل اومدن همه اماده باشم و بعد كه اومدن
استرس اماده شدنو نداشته باشم
گوشيمو از ر و ي ميز كنار تخت برداشتم و به شماره ايي كه
دنيا بهم داده بود زنگ زدم
بعد از خوردن چند بوق خانم خوش صدايي جواب داد بعد از
سلام و اخوال پرسي خودمو معرفي كردم كه سريع قبل از
اينكه من حرف ي بزنم گفت:
_شرمنده عز يزم
چند د قيقه اي ي تو ي تراف يك گير كردم من تا ده مي ن ديگ ه
رسيد م
خواهش ميكن مي گفتم و با جمله ي منتظرتون هستم تماسو
قطع كرد م..
همون جور كه خانمه گفته تق ريبا همون ده د قيقه بعد رسيد
يكي از خدمتكارا اومدنشو بهم اطلاع داد كه ازش خواستم به
طبقه ي بالا راهنماي يش كنه..
تو ي راهرو منتظرش ايستاد م به محض ب يرون اومدن از
اسانسور با ديدنم با چرب زبوني گفت:
_وا ي عز يزم شما تو راهي دارين..
لبخند ي. زدم و با رسيدنش بهم با خوشرويي دستمو سمتش
دراز كردم گفت م:
_بله عزيز م
هيلدا هستم خوش اومدين
با اشتياق دستشو تو ي دستم گزاشت گفت:
_منم ارزو هستم عزيزم خوشبخت م
به طرف يكي از اتاقا كه اتاق مهمان بود هدايتش كردم گفتم:
_خوب ميتوني د وسايلتونو اينج ا بزاري د
سريع تكون داد و با كمك خدمتكار ي كه نصف وسايل ش
دستش بود شروع به جا به جا كردنشون رو ي ميز كردن..

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستوپنج

ارزو خيلي زود وسايلشو رو ي ميز چيد و ازم خواست كه رو ي
صندلي بش ينم
با سنگيني رو ي صندلس نشستم و گفتم:
_فقط عزيزم زود تمومش كن من خيلي سنگ ين شدم ن ميتون م
زياد بش ين م
پيشبند سفيد رنگي دور گردنم پي چيد گفت:
_خيالت راحت عزيزم
زود تمومش م يكنم ميدونم براتون سخته..
لبخند ي زدم و گفتم:
_خيلي ممنون
فقط نميخوام موهام و ارايشم خيلي شلوغ باشه..
چشم بلند بالايي گفت كه خودمو به دستش سپردم اول شروع
به ارايش كردن صورتم كرد چشمامو بستمو اجازه دادم با
ارامش كارشو انجام بد ه
ولي خودش دختر خوش سر زبوني بود يك دقيقه هم ساكت
نميشد!
كلي سوال ازم ميپرس يد از بچها..از بچه ي تو شكمم..
جواب تموم سوالاشو با حوصله ميدادم و اونم با اشتياق گوش
ميداد و كارشو انجام م يداد
فقط توي دلم خدا خدا ميكردم كه گند نزنه به ارايش و
موهام…
خلاصه با پر حرفيا ي ارزو اصلا نفهميدم كي تموم شد كارش
كه گفت:
_خوب عز يزم تمووم شد…
با تعجب چشمامو باز كردم گفتم:
_ااا واقعا چه زود
دستاشو نو ي هوا تكان داد گفت:
_زودم كه نشد زياد نزديك دو ساعت زمان برد عزيز م
با شنيدن حرفش تعجبم بيشتر شد گفتم:
_واقعااا
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
حالا بزار ب بينم چيكار كرد ي…
بعد به طرف اينه ايي كه سمت راستم بود برگشتم و نگاه ك لي
به خودم انداختم
اوووم خوب به نظر م يرسيدم
با اينكه هنوز لباسمو نپوشيده بودم بازم ميتونستم تم يز ي و
قشنگي كارشو حس كن م
به كمك ارزو از رو ي صندلي بلند شدم و به طرف آينه رفتم
و گفتم:
_خيلي ممنون عزيزم
همه چي عالي شده
با ذوق تشكر تا خواست حرف ديگه ايي بزنه در اتاق زده شد
و بعدش خدمتكار وارد اتاق شد گفت؛
_خانم اقا اومدن..
بدون ازنكه نگاه دقيق تر ي به خودم بندازم از اينه فاصله
گرفتم و گفتم:
_بهشون بگو الان ميا م
پيشبندو از دور گردنم باز كردم و به دست ارزو دادم گفتم:
_ممنون عزيز م
الان خواهرمو ميفرستم
بي زحمت موهاشو درست كن يد ارا يش صورت نياز ي نيس ت
براش..
برخلاف چند د قيقه ي قبل كه هيجان داشت اروم گفت:
_چشم عز يز م
لبخند عميقي بهش زدم و بدون اينكه دلي ل دمق شدنشو
بپرسم از اتاق زدم بيرون…

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستوشش

اول سراق هي لا رفتم و بهش گفتم كه برا ي درست كردن
موهاش هم اه خدمتكار پ ي ش ارزو بره خودمم راه اتاقمونو در
پيش گرفت م..
بدون اينكه در بزنم وارد اتاق شدم و گفتم:
_عزيزم اومد ي..
و بدون اينكه داخلو نگاه كنم پشت سرم درو بستم و به سمت
دامون برگشتم
به محض ديدنش سر جام م يخ كوب شدم..
دامون درست مثل شب عروس يمون كلي به خودش ر سيد ه بود
و درست همون كت شلوار عروسيمونو تنش كرده بود..
درحال ي كه ي ك دستش تو ي جيب ش بود با ژشت خاصي وسط
اتاق ايستاد ه بود
و انگار فقط م يخاست عكس العمل منو ببين ه!
اب دهنمو قورت دادم و با ه يجان گفتم:
_وا ي كت شلوار عروسي رو پوشيد ي!
سرشو تكون داد گفت:
_بله
ميدونستم انقدر ه يجان زده م يشي زودتر م يپوشيدم ش!
ذهنم رفت به سالها ي قبل
سالهايي كه كت شلوارش ت و ي كمد لباسا بود و هيچ وقت
فرصت دوباره پوشيدنش پ ي ش نيومد!
خنده ايي كردم گفتم:
_خودمم نميدونستم از د يدن دوبارش تو تنت انقدر هيجان
زده بشم!
نگاهم از ت يپش به سمت صورتش كشيده شد و چشمامو بهم
قفل شد
با اين تيپي كه دامون زده بود جلوش با اين شكم و ورمي كه
كرده بودم احساس ضعف ميكردم!
با ياس لبخند ي زدم كه گفت:
_چقدر قشنگ شد ي عزيز م
هم موهات هم ارايشت..
چشمكي بهش زدم و گفتم:
_حالا نم يخاد بهم دلدار ي ب د ي
خودتم ميدوني كه امشب بهتر يني..
من با اين شكم مثل توپ قلقلي شدم..
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
خودشو بهم رسوند و دستاشو دور كمرم حلقه كرد گفت:
_من عاشق ه مين قلقلي بودنتم
دلم ميخاد هر چهار سال اين شكلي ببينمت اصلا..
دستامو رو ي س ينش گزاشتم گفتم:
_برو عقب نچسب به من اقا
الان لباسات چروك ميش ه
موها و ارايش منم خراب ميك ني..
با تو پرو شد ي همس ر!…
قهقه ايي زد و دستشو اروم ر و ي موهاش كش يد گفت:
_معذرت م يخوام خان م
اخه خيلي حال ميده اذيت كردنت
به سمت كمد رفتم و لباسمو از كاورش بيرون اوردم گفتم:
_جا ي اذيت كردن من بيا كمك كن لباسمو بپوشم
دامون ا ي به چشمي گفت و به سمتم اوم د…

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستوهفت

بلاخره لحظه ايي كه منتظرش بوديم فرا رس يد
خانواده ي ش يش نفره ي من همه حاصر و اماده تو ي سالن
مناظر مهمان ها بوديم…
يك ساعت قبل اومدن مهمانها تيم عكاسي اومد و عكسا ي
خيلي قشنگي ازمون گرفتن..
چون مطمعن بودم با اومدن بقيه وقت كم م ياريم..نگاهي به
اعصاب خانوادم كردم لباس ههمون باهم ديگه ست بود و
زيبايي چشمگ ير ي داش ت
هيلا و هيوا پ يراهنا ي تور ي عروسكي به رنگ ابي اسماني به
تن داشتن منم دقيقا همون رنگ مدل بود پيراهنم فقط با
دامن بلند..
پسرا هم پ يراهن ابي استين كوتاه با شلوارك جين و دامون
هم پ يراه ن زي ر كت شلوارش هم رنگ لباسا ي ما بود..
از ديدنشون ته دلم بدجور ي غنچ رفت و بابت داشتنشون به
خودم مغرور شدم ..
با شنيدن صد ا ي زنگ خونه فهميدم كه اول ين سر ي از مهمان
امدن..
يكي از خدمتكارا درو باز كرد با دامون به سمت در ورود ي
برا ي خوش امد گويي رفتيم
بالا ي پلها ايستادم و به ورود ماشين دنيا كه خبر از اومدنشون
ميداد خيره شدم
هميشه اولين نفر ي بود كه ميرسيد انقدر كه وقت شناس بود
اين دخت ر..!
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
با توقف ماشين اولين كسي كه از ماشين بيرون پريد نهاد بود
نهاد ي كه الان برا ي خودش مرد ي شده بود!
تقريبا الان دوازده سال داشت و بينهايت مودب و اقا بود با
گامهايي بلند درحال ي كه س عي داشت موجه به نظر برسه
خودشو بهمون رسوند
سلام بلند بالايي كرد و تولد بچها رو تبر يك گفت كه با
خوشرويي جوابشو داديم و بوسيديمش
بعد با كنجكا و ي گفت:
_زندايي بچها كجان؟
با دست به داخل اشاره كردم گفتم:
_داخل هستن عزيزم برو پيششون
از خدا خواسته چشمي گفت و پريد. داخل خونه نفر بعد ي كه
پياده شد دنيا بود و شوهرش كه برامون دست تكون دادن
با باز شدن در عقب ماشين فهميديم كه اقاجون اينا هم با دنيا
اومدن
دامون سريع برا ي كمك بهشون از پله ها پا ين رفت
منم بخاطر شرا يطي كه داشتم سرجام ايستاد م

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستوهشت

بلاخره با كمك دامون افاجون و خانم بزرگ از ماشين پياد ه
شدن
طي اين سالها از نبودن دانيال و بعدم گم شدن پسرش خيل ي
زجر كشيدن و شكسته شدن..
با نزديك شدنشون بهم اهي كشيدم و از فكر بيرون اومدم اول
به سمت اقاجون رفتم و دستشو بوسيدم
اونم رو ي سرمو بوسيد و احوالمو پرسيد
بعد داخل بغل پر مهر خانم جان فرو رفتم و حال و احوال
كردم باهاش..
هنوز دو دقيقه نگذشته بود كه دنيا با اعتراض گفت:
_اوووف خوب عروستونو تحوي ل ميگ يرينا
از بغل خانم جون بيرون اومدم با خنده گفتم:
_ا ي حصود خانم
حالت چطوره! ؟
خوش اومد ي..
پشت چشمي نازك كرد گفت:
_خوبم عرو س…
تا اومدم بخندم محكم بغلم كرد با لحن خودموني گفت:
_چطور ي عزيزم
چقدر دلم برات تنگ شده بود
انقدر محكم بغلم كرد كه چند وانيه شكه شدم دامون كه
داشت اقاجون و مادر جون رو ميبرد داخل لحظه ايي مكث
كرد و با اعتراض گفت:
_ااا خواهر من مراعات كن
زن بچه ي مردمو له كرد ي
دنيا سريع ازم جدا شد گفت:
_اخ ببخش يد هيجان زده شد م
من قربون اون فسقلي برم خوب
خدا نكنه ايي گفتم و بعد از احوال پرسي با شوهرش و خوش
امد گويي دعوتشون كردن داخل..
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
مهمانا ي بعد ي هم ايد ا كامران بودن به همرا فسقليشون و
خاله زهرا.…
چقدر به شوخي ها ي كامران خنديديم:
به محض ديدن م چشماش درشت شد و رو به دامون گفت:
_داداش جوجه كشي راه انداخ تي
ما پا ي خرج مخارج ه مين يكي مونديم
اونوقت تو سالي يكي ميساز ي..
انقدر بامزه اي ن حرفو زد كه شليك خنده ي ههمون به هوا
رفت..
ايدا و كامران واقعا پدر و مادر خوبي بودن و اين سالها حسابي
جا افتاده شده بودن..
كم كم تموم مهمونا كه شامل تعداد ي از فا مي لا ي دامون
تعداد ي از دوستا ي هيلا و دوستا ي مهد بچها به همراه
خانوادشون بودن اومدن..
اين وسط تنها چيز ي كه يك م اريتم ميكرد حضور خاله ي
دامون يا همون مادر عسل بي ن جمعيت بود..
هر چقدر از دامون خواستم دعوتش نكني م قانع نشد و گفت
كه خانم جون خواسته ازم دعوتش كن م
چون تموم اين سالها كه از عسل خبر ي نبود خالش به شدت
افسرده شده بود!
ولي من اصلا از نگاهش و حرص و حسادتي كه توشون موج
ميزد خوشم نم يومد…
و همين باعث ميشد از بودنش تو جمع عزيزان م نگران باشم و
دلشوره ب گيرم.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستونه

خلاصه مراسم بلاخره شد و گروه موسيقي شروع به نواختن
كردن
بچها همه شاد و سرمست وسط بودن
و گاه ي هم بزرگترا بهشون ملحق ميشدن و بهشون شاباش
ميدادن
ولي من انقدر احساس سن گي ني ميكردم
بيشتر تايم مراسم رو ي صند ليم نشسته بودم و فقط برا ي
خوش امد گويي بلند ميشد م
بقيه كارها و نظارت از پذيرايي رو به عهده ي دنيا گزاشته
بودم تقريبا اواسط مراسم بود كه گوشي دامون زنگ خورد
ازم چند قدمي فاصله گرفت و مشغول گفت و گو شد خيل ي
عجيب بود كه نخواست شاهد مكالمش باش م
اولين بار بود همچين حركتي ازش ميد يدم
گوشامو با كنجكاو ي تيز كردم تا بفهمم چي ميگه ولي صد ا ي
موزيك انقدر بلند بود كه چ ي ز ي نفهميدم..
بعد از چند د قيقه حرف زدنش تموم شد و موبايلشو تو ي
جيبش گزاشت به طرف گروه موسيقي رفت و چيز ي بهشون
گفت..
بعد از چند دق يقه صدا ي موزيك قطع شد و دامون ميكروفن
و دستش گرفت و گفت:
_خوب خانم و افايون لحظه توجه كنيد
با پ يچيدن صد ا ي دامون همهمه ي جمعي ت هم خوابيد و همه
با كنجكاو ي بهش خ يره شدن
داشت چيكار م يكرد!
اين جز برنامه هامون نبود
با استرس از جام بلند شدم و به سمتش رفتم
دنيا كنارم ايستاد و گفت:
_چيكار داره م يكنه؟
شونه ايي بالا انداختم گفتم:
_نميدونم..
دامون شروع به حرف زدن كرد و بعد از تشكر از مهمانها بابت
حضورشون ادامه داد:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_امشب شب مهم و با ارزشي برا ي منو همسرمه
شبيه كه خدا سه تا فرشته بهمون هديه داد..
بعد دستشو سمتم دراز كرد كه به سمتش بر م
خودمو بهش رسوندم و دستمو تو ي دستش گزاشتم و كنارش
ايستادم
دستشو دور كمرم حلقه كرد ادامه داد:
_و بعد چهار سال باز خدا مارو لايق دونست تا خديه ي ديگ ه
ايي بهمون بده
و خوشبخ تيمونو كامل كن ه
من همه ي اي ن حسا ي خو ب
اين خوشبخ تيو مديون همسرم هستم..
و پاس اي ن همه مهرباني ش امشب ميخوا م هد يه ايي بهش بدم
تا زره ايي محبتاشو جيران كن م..

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوسی

سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:
_امشب چ يز ي كه سالها دنبال بود ي و تو ي فكرت بود رو برات
اوردم..
بهش خ يره شدم و نامطمعن گفتم:
_از چي حرف ميزني عز يزم ؟
دامون فشار دستشو دور كمرم بيشت ر كرد و منو به سمت
خودش كشيد و گفت:
_الان ميفهمي عزيزم..
بعد با دست به يكي از خدمتكارا كه نزديك در وروذ ي ايستاد ه
بود اشاره كرد
خدمتكار درو باز كرد و بعد از چند ثانيه مرد بسيار خوش
پوش و حدودا چهل ساله ايي وارد سالن ش د…
نگاهي از سر تا پاش كردم و ميخ چشماش شدم چقدر اي ن
چشما برا ي من اشنا بود!
چرا انقدر دستپاچه و نگران به نظر مير سيد دستاشو تو ي هم
قلاب كرده بود و سعي داشت ارامششو حفظ كنه…
همه اين انال يز كردنا ي من به يك دقيقه هم نكشيد كه دامون
گفت؛
_هيلدا عز يزم بلاخره گمشدتو پيدا كرد م..
دايي عزيزت كه سالها پيش گمتون كرده بود تموم اين سالا
دنبالتون ميگشته و روز ي نبوده كه بهتون فكر نكرده باشه…
با شنيد ن كلمه ي داي ي انگار به ي ك باره سطل اب يخ ي روم
خالي كردن با زباني كه قدرت حرف زدن نداشت به سخت ي
گفتم:
_دايي ارسلان ؟
مرد رو به روم كه به شدت تحت تاثير بود با شنيدن صدام به
سمتم گام برداشت و گفت:
_جانِ دايي ارسلان
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
و به بك باره خودشو بهم رسوند و محكم بغلم كرد
ولي من همچنان تو ي شك بودم و نميتونستم عكس العمل ي
نشون بدم!
تو ي اغوش گرم و پر مهرش فرو رفته بودم چقدر اين اغوش
برام اشنا بود!
چقدر حس خوب داشت!
يعني اينا خواب نبود!
اين همون مرد مهربون كودكيا ي من بود؟
تنها كسي كه دوستمون داشت؟
كم كم به خودم اومدم و چشمه ي اشكم شروع به جوشيدن
كرد دستا ي لرزونمو بالا اوردم و دور كمرش حلقه كردم گفتم ؛
_واقعا خودتي دايي ارسلان ؟
من خواب نيستم؟
دايي با صدا ي بغض دار ي كه سعي در عاد ي نشون دادنش
داشت گفت؛
_نه عزيزم خواب نيستي
من بلاخره بعد سالها تونستم پ يداتون كنم
اصلا متوجه ي جمع نبودم نميدونستم اطرافم چه خبره با
صدا ي دست زدن و كل كش يدن جمعي ت به خودمون اومد يم
و از هم جدا شديم..
تازه فه ميدم كه تموم مهمونا تحت تاث ير اين صحنه بودن با
خجالت از همه گي معذرت خواستم و با اساره به دامون ازش
خواستم كه گروه موسيقي شروع به نواختن كنن…
بعد نگاهمو دور سالن برا ي پيدا كردن هيلا چرخوندم.…
با ديدن هيلا گوشه ي سالن كه شكه شده ايستاده بود با قورت
دادن اب دهنمو بغضمو خوردم گفتم:
_دايي ارسلان يه نفر ا ينجاس كه مطمعنم كه منتظر د يدن ش
هستي ن..
دايي خودش پ يش دستي كرد گفت:
_وايي خدااا ه يلا كوچولو ي من..
بعد يك دستشو دور كمرم حلقه كرد و با دست ديگش دستمو
تو ي دستش گرفت گفت:
_بزار كمكت كنم عزيزم تو شر ايطت حساسه..
ازش تشكر كردم و از كنار گروه موسيقي گذشتيم دامون هم
باهامون هم قدم شد..
دست ديگمو ت و ي دست دامون گزاشتم گفتم:
_عزيزم نميدونم چطور ازت تشكر كن م
الان انقدر شكه هستم كه اصلا چيز ي به مغزم نمياد
نميدونم بايد چيكار كنم
احساس ميكنم خوابم و دارم ي ه رويا ي ش يرين ميبين م…

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوسیویک

دامون بوسه ايي پشت دستم زد گفت:
_عشقم نياز ي نيست چ يز ي ب گي و تشكر كن ي..
با رس يدن به هيلا كه مثل چوب سرجاش ا يستاد ه بود به
سمتش رفتم و بغلش كردن گفتم:
_هيلاا حالت خوبه عزيزم ؟
سر ي تكون داد كه ادامه دادم:
_ميدونم همه ي حرفا و اتفاقاتو ديد ي
ايشون دايي ارسلان هستن
همون كسي كه تموم اين سالها ازش تعريف كردم..
تنها كسي كه مارو دوست داشت…
دايي ارسلان ت و ي حرفم پرسد و گفت:
_دوست داشت نه
دوست داره…
لبخند ي زدم گفتم:
_بله بره من معذرت م يخوا م
بعد بغلشو باز كرد گفت:
_پرنسس كوچولو ي من چقدر بزرگ شد ه
بيا بغلمم عزيز م
بيا كه اندازه ي يك دنيا دلم هواتونو كرد ه
هيلا مردد بهم نگاه كرد و با ديدن نگاه اط مينان بخشم از
جاش كنده شد وحودشو تو ي بغل دايي انداخت..
دايي محكم دستاشو دورش حلقه كرد و به خودش فشارش
داد سر و صورتشو غرق بوسه كرد گفت:
_شمالو ي خواهرمو ميدين
چطور تونستم ا ين همه سال ازتون دور باشم و دوام بيارم ؟
سكوت كردم و چيز ي نگفتم با اه عميقي كه از گلوم خارج
شد با لبخند به عشق ورزيدنش به خواهر كوچولوم خ ير ه
شدم..
بلاخره دايي راضي شد كه از هيلا جدا بشه همون وقت هم
بچها سر رسيدن و شروع به حرف زدن كرد ن…
دا ي با خنده به سه قلوها نگاه كرد گفت:
_وايي خدا ي من چيد ر شير ينن
قبلا عكسشونو ديدم دلم براشون ضعف رفت…
با تعجب گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_واقعا؟
كجا ديدين دايي جان؟
دايي به دامون نگاه كرد گفت:
_منو دامون جان چند روز ي هست هموديد يم ولي ديدار با
شمارو گزاشتي م روز جشن بچه ا
به دامون نگاه كردم گفتم:
_واقعا؟!
خيلي بدجنس ي
دامون دستي به موهاش كش يد گفت:
_قضي ش طولان يه عزيز م
بايد سر فرصت برات تعر يف كنم
_بره حتماااا
خيلي مشتاقم كه بفهمم چطور ي دايي رو پيدا كرد ي
با صدا ي دنيا كه از پشت سر بلند شد توجهمون بهش جلب
شد

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوسیودو

اول با دايي احوال پرسي كرد و بهم معرفيشون كرد م..
بعد دنيا گفت:
_چيد ر دل مي ديد قلوه ميگ يرين
بياين بابا تولد فسقلياستا
بايد كيكشونو ببرن
بعدم شام سرو بشه
حرفشو تايي د كردم گفتم:
_اره ازيز م حق باتوعه
بريم پ يش مهمونا خوب نيست تنها باش ن
بقيه درددلا و حرف زدنامون انشالا تو ي خلوت
بقيه هم حرف منو تاييد كردن كه دامون گفت:
_تا شما ميري ن سمت كيك منم ارسلان جانو با اقاجون اينا
معرفي كن م
_باشه عزيزم پس بهمون ملحق بشين كارتون تموم شد
چشمي گفت و با دايي ازمون فاصله گرفتن ماهم به سمت
ميز تزيي ن شده ايي كه روش كي ك سه طبقه بود حركت
كرديم
كلاه بچهارو سرشون كرديم و با اشاره ي دنيا گروه موسيق ي
شروع به نواختن اهنگ تولدت مبارك كرد و همزمان مهمونا
شروع به دست زدن و خوندن كردن..
دنيا چاقو ي پاپ يون زده رو دست هيلا داد و ازش خواست كه
رقص چاقو بره
اونم ب ا كمال ميل قبول كرد و با گرفتن چاقو شروع به رقصيد ن
كرد.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
اون شب خيلي خوب همه چي پيش رفت بهت رين شب عمرم
بود كه كنار عز يزانم گذشت..
بعد از سالها با بودن دايي كنارمون احساس بي كس و كار
بودن نكردم
دايي با غرور تا پايان جشن كنارمون بود…
ميتونستم نگاه ا ي متعجب بقي ه رو رو ي خودمون ببينم
ولي حتي اين نگاها هم نم يتونست از خوشي امشب من ذره
ايي كم كنه…
دايي موقع كادو دادن حسابي منو شرمنده كرد و به بچها نفر ي
يك پلاك زنج ير طلا كه اسمشون روشون به طرز زيبايي هك
شده بود كادو داد..
كمكم وقت رفتن مهمونا فرا رسيد و تقر يبا اخرين نفر ي كه
رفتن افاجون ا ينا بودن هرچي اصرار كرديم شب بمونن قبول
نكردن و با دنيا اينا راهي شدن..
نفسمو بيرون دا م و به سالن شلوغ و بهم ر يخت ه خ يره شدم
گفتم:
_اوووف حالا ا ينجارو چيكار ك ن يم..
دايي اخمي كرد گفت:
_نكنه فكر كر د ي بايد خودت اينجارو ت ميز ك ني؟
دامون خنده ايي كرد گفت:
_نه دايي جان خيالتون راحت باشه
فردا ميان برا ي تميزكار ي..
همون موقع يك ي از خدمتكارا اومد و خبر از خوابيدن بچها داد
خيالم ار بابتشون راحت شد گفتم:
_با يه چايي و گپ زدن سه نفره موافقين ؟
دامون و دايي ارسلان بهم نگاه كردن پ همزمان گفتن:
_بله چجور م…
به يكي از خدمتكارا سفارش چا ي دادم سه نفر ي پشت يكي
از م يزا نشست يم خيلي دوست داشتم بدونم دايي تموم ا ي ن
مدت كجا بوده..
برا ي همين سر يع گفتم:
_دايي اين سالا چيكار ميكرد ين،؟

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوسیوسه

هنوز مجردين؟
دايي قهقه ايي زد و گفت:
_دايي جون من ديگه پ ير شدم انتظار ندار ي كه مجرد باشم
من ازدواج كردم
با شوق گفتم:
_واقعااا ؟
پس چرا تنها اومدين؟
بچه هم دارين ؟
دايي دستي به گردنش كشيد گفت:
_بله يه پسر دارم ده سالش ه
چشام از شاد ي درخش يد گفتم:
_پس چرا امشب تنها اومدين؟
_خوب عزيزم نميدونستم امشب چي در انتظارمونه برا ي
همين ترجيح دادم تنها بيا م
زندايت خيلي مشتاقه بب ينتتو ن
سر ي به تاييد حرفاش تكان دادم گفتم:
_منم خيلي دوست دارم زودتر ببينمشو ن
و با اوردن چايي ها توسط خدمتكار لحظه ايي ساكت شدم و
بعد با خنده ادامه دادم ؛
_امشب رو اينجا ميمونيد؟يا اجازه نداريد ؟
دايي قهقه ايي زد و گفت:
_نكنه دوست دار ي اخرين ديدارمون باشه دختر..
از حرف دايي هر سه تامون زديم زير خنده و بعد مشغول
خوردن چايي هامون شديم..
اون شب ديگه حرف خاص ي ب ينمون رد و بدل نشد و قرار شد
سر ي ك فرصت مناسب دورهم جمع بشي م و قضيه ب پيد ا
كردن دايي رو دامون تعريف كنه برا م.
منم ديگه بعد از اون چ يز ي نگفتم تا خودش حرفشو پ ي ش
بكشه..دقيقا دو روز بعد تولد بچها كه همه ي خونه مرتب و
تميز شده بود
از صبح كه بيدا ر شدم دردا ي ر يز ي تو ي كمر و شكمم احساس
ميكردم
با اين دردا دو هزاريم افتاد كه وقت زايمانم شده..
برخلاف دفعه ي قبل كه كل ي استرس داشتم اين باز خي لي
اروم تر بودم.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
دردام كم بود و ميتونستم كارامو كنم..
به اتاق هيوا رفتم و يك بار ديگه ساك نوزاد رو كه اماده كرده
بودم بررسي كردم
همه چي گرفته بودم و چ يز ي از قلم نيفتاده بود..
بچه ها سر كلاس موسيقي بودن و هيوا هم مدرسه بود.
به سمت تلفن رفتم و شماره ي دامون رو گرفتم خيلي زود
جواب تلفنمو داد گفت:
_جانم عشقم..
_سلام عز يزم خوبي
خسته نباشي.
_مرسي عز يزم
تو چطور ي خانمم؟
رو ي صندلي كنار تلفن نشستم و جواب دادم:
_من خوبم
ولي..
تو ي حرفم دو يد و با استرس گفت:
_ولييي چي؟
نكنههه وقتشه..
از اين همه ه يجان و استرسش ميون دردام خندم گرفت و
گفت:
_اره فكر كنم وقتشه از صزح كه بيدار شدم دردا ي ريز ي دار م
هول شده گف ت:
_واييي من الان ميام عزيز م
اصلا هول نك ن
استرس نداشته باش
نتر س
الان ميرس م

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوسیوچهار

از حرفا معلوم بود كي ترس يده و هول شده! بر ا ي اينكه بتونم
ارومش كنم گفتم:
_عزيزم من حالم خوبه
دردام خيلي كمه عجله نك ن
نفسشو پر صدا بيرون داد گفت:
_باشه عشقم تو فقط مواظب خودت باش..
بعد خواست تا رسيدن به خونه پشت خطش باشم كه زنگ
زدن به دنيارو بهونه كردم و قطع كرد م
شماره ي دنيار و گرفتم بهش خير دادم
و ازش خواستم اقاجون و خانم بزرگ و بيار ه پيش بچها چون
نميخواستم تنها بمونن
اونم دقيقا مثل برادرش هول شده بود و معلوم نبود چي م يگ ه
فقط فهميدم مه همراهمون م ياد بيمارستان..
بعد از قطع كردن تلفن به اتاق رفتم و لباس مرتبي پوشيد م
و رو ي تخت دراز كشيد م
كمكم داشت دردام بيشتر م يشد
اين بچه هم قرار بود سزارين كنم ولي تاريخ ي كه دكتر داده
بود چند زوز د يگه بود!
شايد بخاطر ه يجان شب تولد زايمانم زودتر شده بود
با اين حال فر قي نميكرد اين دو سه روز چون بچه كاملا اماده
ي بدنيا اومدن بود..
تو ي دنيا ي خودم غرق فكر بودم كه در اتاق باز شد و دامون
وارد. شد كيفشو رو ي مبل اندخت و كنارم ر و ي زمين زانو ز د
بوسه ايي رو ي پيشونيم زد و دستمو تو ي دستاش گرفت
گفت:
_خوبي؟پاشو بريم بيمارستان..
دستشو فشار دادم گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_خوبم عزيزم فقط قبل رفتن دوست دارم بچهامو ببين م
باهاشون خداحافظي كن م
دامون با نگراني گفت:
_عزيزم خيلي زود برم يگرد ي احتياجي به خداحافظي نيس ت
دستشو بيشتر فشار دادم و ر و ي تخت نشستم از جاش بلند
شد گفت:
_باشه اليت ه فقط چند د قيقه چون بايد خ يلي زود بري م
بيمارستا ن
لبخند ي زدم گفتم:
_چشم اقا ي. دكت ر
بچها سر كلاس موسيقي هستن
_الان ميارمشون
و بعد از اتاق خارج شد و هنوز پنج دقيقه نگزشته بود كه بچها
با هيجان وارد اتاق شدن انگار دامون بهشون گفته بود كه
هيرس ا گفت:
_مامي قراره ب ر ي برامون ابجي كوچولو بيار ي؟
سه تاشونو با مهر بغل كردم گفتم:
_بله
پس قول بدين تا مامان مير ه ابجي رو بيار ه شماهم بچها ي
خوبي باشين
مامان بزرگ بابا بزرگ م يان پ يشتون اذيتشون نكني د
از شوق ديدن ابجي جديد و مامان بزرگ و بابابزرگشون
چشمي گفتن و نوبتي منو بوسيدن و همراه پرستارشون رفتن.
منم به كمك دامون بلند شدم و بعد از برداشت وسايل مورد
نياز به طبقه ي اول رفتيم
زر ي خانم برام قران نگه داشت و با بوسيدنش از زيرش رد
شديم و بعد از سوار شدن به سمت بيمارستان رفتيم..

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوسیوپنج

برخلاف دفعه ي قبل اينبار اصلا استرس نداشتم..خيلي زود
رسيديم به بيمارستان و كارا ي بستر ي شدنم انجام شد و ي ك
ساعت بعد برا ي بردنم به اتاق عمل اومدن..
دامون مثل هم يشه پر از نگران ي و استرس بود با لبخند دلگرم
كننده ايي ازش خواستم كه اروم باشه.
اونم كه سعي داشت عاد ي باشه و بهم روحيه بده لبخند ي زد
و دستمو محكم فشار داد
وبعد از بوسيد ن پيشونيم گفت:
_من همينجا منتظرت ميمون م..
لبخند ي زدم و با حركت كردم دادن تخت توسط پرستار
دستامون از هم جدا شد…
***
شيش ماه بع د…
شيش ماه از ز ايمان دومم ميگذشت و زندگ ي بر وقف مرادم
بود با اومدن دختر كوچولو ي ع زيزم به زند گيمون خير و بركت
بود كه همراه خودش برامون اورد…
و باعث شد زندگيم چندين برابر شيرين تر بشه…منو دامون
تا لحظه ي زايمان هم براش اسم انتخاب نكرده بوديم
هر اسمي كه من پيشنهاد م يدادم يا دامون موافق نميكرد و
اسمي كه اون ميگفت من موافقت نميكرد م..
دختر كوچولو ي من تا سه روز اول زندگ يش هنوز اسم قطعي
نداشت و هر دفعه يك تص ميم ميگرف تيم
تا اينكه روز چهارم بعد از به دنيا اومدنش با پيشنهاد اسمي
كه هيلا داد همه موافقت كرد يم…
و اسم فرشته ي كوچولو ي زندگيمونو”همراز”گزاشتيم…
بعد از زايمانم خيلي زود به روند عاد ي زندگ ي برگشتم بلاخره
بعد از بزرگ كردن سه تا بچه همزمان از پس يه بچه به راحت ي
برميومدم…
امشب قرار بود دايي ارسلان همراه خانوادش بيان خونمون
راستي نگم براتون از زندايم و پسرشون كه چقدر دوست
داشتني ن..
بچه هارو خيل ي زود اماده كردم و به سالن فرستادم خودمم
بعد از ش ير دادن به همراز و خابوندنش بهشون ملحق شد م..
با به صدا در اومدن زنگ بچها به سمت در دويدن و همزمان
گفتن:
_اخ جون دايي اوم د
تو اين مدت كم دايي انقدر خودشو تو ي دل بچها جا كرده بود
كه گاهي فكر ميكردم اونو بيشتر از ما دوست دارن
اولين كسي كه وارد شد دايي ارسلان بود طبق معمول تو ي
بغلش پر از كادوهايي بود كه برا ي بچها خريده بود..
بچها با شوق كادوهارو ازش گرفتن و از سر و كولش اويزو ن
شدن
منم به سمت زندايي هانيه رفتم و بعد از بغل كردنش گفتم:
_دايي جون دا رين لوسشون ميكني د
هر دفعه خجالت زدمون ميك نيد
دايي قهقه ايي زد و گفت:
_بزار برا دايشون لوس بشن مگه چيه
سر ي تكان دادم گفتم:
_از دست شما من كه حريفتون نميشم
بعدم به سمت تنها پسر دايي م كه اسمش آوش بود رفتم و
بهش خوش امد گفتم…

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوسیوشش

با اينكه آوش تنها فكر كنم ١٢ سال سن داشت ولي خيل ي
بيشتر از سنش ميفهميد و رفتار ميكر د
گاهي فكر ميكردم زياد ي اقاس و قاطي بزرگاس چندبار لا ي
صحبتا ي دايي شنيدم كه ميگفت بايد بچه رو از همون بچگ ي
برا ي بزرگي اماده كر د!
كار ي كه دقيقا خودش داشت انجام ميداد و من شد يدا
مخالفش بود م…
خلاصه بعد از ده دقيقه بچها اجازه دادن كه دايي بياد و
كنارمون بشين ه هيوا هم مثل هميشه خانم و متين باهاشون
سلام و احوال پرسي كر د…
دامون با دايي ارسلان مسغول حرف از كار و تجارت شدن منم
با زندايي ها نيه گرم گرفتم..
اين وسط هيلا سرش تو ي گوشيش بود و آوش تنها. رو ي مبل
بغ كرده بود و انگار اصلا اين ضيافت براش جذاب نبود…
با صدا ي زر ي خانم كه خبر از بيدا ر شدن همراز م يدا د از جام
بلند شدم گفت م:
_ببخش يد الان ميام
دايي قهقه ايي زد گفت:
_برو دايي جان اين دختر پدر سوخته رو بيا ر ببينم ش دلم
براش تنگ شد ه..
چشمي گفتم و حركت كردم كه چشمم به آوش افتاد و گفتم:
_عزيزم م يخوايي با من بيايي پيش همرا ز
اخمي كرد و نگاهي به مادرش انداخت كه هان يه جون گفت:
_اره عز يزم پاشو برو همراز كوچولو رو ببين حوصلت سر رفت ه
با نارضايتي از جاش بلند شد و دنبالم اومد باهم به طبقه ي
خودمون رفتيم و بعد از وارد شدن به اتاق
زر ي خانم از جاش بلند شد و همراز رو به سمتم اورد معلوم
بود گريه كرده چون داشت اروم سكسكه ميكرد…
رو به زر ي خانم كردم گفتم:
_تازه ب يدار شده؟
_اره خانم
فكر كنم جاشو خيس كرده
ميخواستم عوضش كنم ولي نزاشت..
باشه ايي گفتم و زر ي خانم رو مرخص كردم..همراز رو رو ي
شونم گزاشتم و شروع به راه رفتن كردم رو به آوش گفتم:
_بيا داخل عز يزم
اوش بي حرف رو ي مبل نشست و بهمون خي ره شد به سمت
تخت رفتم و پشت به آوش كردم و بدون ا ينكه چيز ي ب بينه
پوشك همراز رو عوض كردم
چند دقيقه ايي شيرش دادم و بعد گفتم:
_عزيزم بيا ا ينجا همراز رو بغل كن
بازم ب ا تعلل از جاش بلند شد و كنارم رو ي تخت نشست همراز.
رو بغل كردم و گزاشتم بغلش و با يه دستم م واظب بودم كه
نيفته
آوش چند ثاني ه ايي مكث كرد و با كنجكاو ي به همراز خير ه
شد كم كم داشت نيشش باز م يشد كه يهو همراز سكسكه اي ي
زد و تموم شي ر ي كه خورده بود رو بالا اورد..
آوش با ديدن ا ين صحنه اَهي زير لب زمزمه كرد و همرازو به
سمت من هل داد
سر ي همراز رو خم كردم و لباشو تميز كرد م
آوشم با خشم از رو ي تخت بلند شد و از اتاق خارج شد با
ديدن اين حركتش پقي زدم ز ير خنده و گفت م:
_اين چه كار ي بود كرد ي دخترم
پسر مردمو ناراحت كرد ي.
بعد از تعويض لباساش با خودم به طبقه ي پايين بردشم
ديگه تا پا يان مهموني اتفاق خاصي نيفتا د جز دمق بودنا ي
آوش كه تقريبا همه فهميد ه بوديم!
و چندبار ي هم دايي بهش گفت كه چت شده كه با كمال ادب
گفت چيز ي ن يست
ولي كاملا مشخص بود كه از بودن اينجا اصلا رضايت ندار ه..
خلاصه نزديك ساعت دوازده بود كه دايي اينا عزم رفتن كردن
و بعد از رفتنشون منو دامون هم بعد از مطمعن شدن از
خوابيدن بچها به اتاقمون رفت يم…
چند دقيقه اي ي بي حرف تو ي بغل هم دراز كشيديم مطمعن
بودم كه دوتامون داشتيم به گذشته فكر ميكرديم
گذشته ايي كه برامون پر از فراز و نش يبها ي ز ياد ي بود!
ولي بعد از اون همه اتفاق بلاخره زندگيمو ن افتاده بود رو ي
دور خوشبخت ي و ديگ ه چ يز ي نبود كه بتونه اين خوشي رو
ازمون بگير ه…
اين چ يز ي بود كه من فكر ميكرد م ولي خبر نداشتم كه بازم
اين روزگار نامرد خوابايي برام ديده كه حتي تو خوابم فكرشو
نميكرد م…

پایان فصل اول


💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M