🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودودو
چهره شب سد وحشتناك بود. یک غول بی شاخ و دم با صداي خشمناك آب پر قدرتی که به شکل ترسناکی خودش را به در
و دیوار می کوبید. با وجود گرمسیر بودن منطقه باد خنکی می وزید. مچاله شدم و فکر کردم که اگر گذر نااهلی به این اطراف
بخورد چه بلایی به سرم می آید. پشیمان شدم. خواستم بلند شوم که سایه اي را پشت سرم دیدم. قبل از این که داد بزنم
دانیار را شناختم. توي آن هراس و تاریکی برق چشمان عصبی او را کم داشتم. برخلاف نگاهش صدایش آرام بود.
- اینجا چه غلطی می کنی؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
این شکل حرف زدن یک سوراخ موش می طلبید.
- چیزه ... اومدم یه هوایی بخورم.
- تو خیلی بیجا کردي.
با بهت نگاهش کردم. اولین بار بود با من این طوري حرف می زد. صدایش اوج گرفت.
- مگه بچه اي که باید هر چیزي رو واست صد بار توضیح بدم؟ عقلت نمی رسه؟ شعورت نمی کشه؟ نمی فهمی وقتی میگم
اینجا امنیت نداره؟
حتی نتوانستم بلند شوم. خاك زیر پایم را چنگ زدم.
- اگه به جاي من یکی دیگه پشت سرت ظاهر شده بود می خواستی چی کار کنی؟ ها؟ حتما باید یه بلایی سرت بیاد تا
هشدارام رو جدي بگیري؟
زبانم در اختیارم نبود.
- آخه ... حوصله م سر رفته بود.
احساس کردم فریادش پایه هاي سد را لرزاند.
- شهربازي که نیومدي خانوم. حوصله ت سر میره بشین نقاشی بکشی. چه می دونم با لپ تاپت فیلم ببین. تازه هنوز شب
اوله. مگه من همه اینا رو بهت نگفته بودم؟ مگه باهات اتمام حجت نکردم؟ این جوري می خواستی پشیمونم نکنی؟
قلبم توي گلویم شکست. دلتنگی و افسردگی و احساس تنهایی بی کسی اشکم را سرازیر کرد.
- ببخشید. دیگه تکرار نمی شه.
حتی عذرخواهی مظلومانه ام هم آرامش نکرد.
- اگه از پنجره ندیده بودمت، اگه دنبالت نیومده بودم، اگه نمی دونستم کجایی، می دونی چه بلایی به سرم می اومد؟ می
دونی؟
می دانستم داد و بیدادش از نگرانی است، از احساس مسئولیت است، اما من از صداي بلند بیزار بودم. می ترسیدم. با پشت
دست اشکم را زدودم و تکرار کردم.
- ببخشید.
کف دستش را روي تمام صورتش کشید و نشست و بعد از چند نفس عمیق گفت:
- روي همین تپه من مردایی رو دیدم که با همدیگه ور میرن. منظورم رو متوجه میشی؟ مرد با مرد! خیلی از اینایی که اینجان
تبعیدین. اون قدر بد و به درد نخور بودن که فرستادنشون اینجا بلکه آدم بشن. تو خیلی از کانکسا بساط مشروب و تریاك و
هزار کوفت و زهرمار دیگه هم برپاست. اینجا هم نزدیک سرویس بهداشتیشونه. کافیه چشمشون به تو بیفته. می دونی چی
میشه؟
نفسش تند و کلافه شد.
- می دونی چی میشه یا اینو هم باید واست تشریح کنم؟
اشک هایم از گوشه لب هایم نفوذ می کرد و به دهانم طعم شوري می بخشید. نگاهش کردم و گفتم:
- ببخشید.
به صورت خیسم خیره شد و پوفی کرد و گفت:
- خیلی خب. اشکاتو پاك کن.
دلم مادرم را می خواست، نه این دانیار میرغضب را.
- من اگه چیزي میگم به خاطر خودته. ممکنه دو سال اینجا باشی و هیچ اتفاقی نیفته. ممکنم هست ...
پر شالم را گرفت و کشید:
- هی دختره بسه دیگه. گریه نکن. تموم شد. منو ببین. دیگه عصبانی نیستم. اصلا وایسا ببینم. مگه قرار نبود واسه من چاي
بیاري؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
هنوز گوشه هاي لبم از شدت بغض به پایین متمایل می شد.
- آوردم، اما مهمون داشتی برگشتم.
دوباره شال را کشید. براي این که از سرم نیفتد گرفتمش و خودم هم به سمتش کشیده شدم.
- مهمون کدوم خریه؟ تو چاي آوردي و به خاطر مهتا به من ندادیش؟
دماغم را بالا کشیدم.
- نخواستم مزاحم بشم.
- شاداب؟
شال را از دستش بیرون کشیدم و کمی فاصله گرفتم.
- تو از چیزي ناراحتی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودودو
چهره شب سد وحشتناك بود. یک غول بی شاخ و دم با صداي خشمناك آب پر قدرتی که به شکل ترسناکی خودش را به در
و دیوار می کوبید. با وجود گرمسیر بودن منطقه باد خنکی می وزید. مچاله شدم و فکر کردم که اگر گذر نااهلی به این اطراف
بخورد چه بلایی به سرم می آید. پشیمان شدم. خواستم بلند شوم که سایه اي را پشت سرم دیدم. قبل از این که داد بزنم
دانیار را شناختم. توي آن هراس و تاریکی برق چشمان عصبی او را کم داشتم. برخلاف نگاهش صدایش آرام بود.
- اینجا چه غلطی می کنی؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
این شکل حرف زدن یک سوراخ موش می طلبید.
- چیزه ... اومدم یه هوایی بخورم.
- تو خیلی بیجا کردي.
با بهت نگاهش کردم. اولین بار بود با من این طوري حرف می زد. صدایش اوج گرفت.
- مگه بچه اي که باید هر چیزي رو واست صد بار توضیح بدم؟ عقلت نمی رسه؟ شعورت نمی کشه؟ نمی فهمی وقتی میگم
اینجا امنیت نداره؟
حتی نتوانستم بلند شوم. خاك زیر پایم را چنگ زدم.
- اگه به جاي من یکی دیگه پشت سرت ظاهر شده بود می خواستی چی کار کنی؟ ها؟ حتما باید یه بلایی سرت بیاد تا
هشدارام رو جدي بگیري؟
زبانم در اختیارم نبود.
- آخه ... حوصله م سر رفته بود.
احساس کردم فریادش پایه هاي سد را لرزاند.
- شهربازي که نیومدي خانوم. حوصله ت سر میره بشین نقاشی بکشی. چه می دونم با لپ تاپت فیلم ببین. تازه هنوز شب
اوله. مگه من همه اینا رو بهت نگفته بودم؟ مگه باهات اتمام حجت نکردم؟ این جوري می خواستی پشیمونم نکنی؟
قلبم توي گلویم شکست. دلتنگی و افسردگی و احساس تنهایی بی کسی اشکم را سرازیر کرد.
- ببخشید. دیگه تکرار نمی شه.
حتی عذرخواهی مظلومانه ام هم آرامش نکرد.
- اگه از پنجره ندیده بودمت، اگه دنبالت نیومده بودم، اگه نمی دونستم کجایی، می دونی چه بلایی به سرم می اومد؟ می
دونی؟
می دانستم داد و بیدادش از نگرانی است، از احساس مسئولیت است، اما من از صداي بلند بیزار بودم. می ترسیدم. با پشت
دست اشکم را زدودم و تکرار کردم.
- ببخشید.
کف دستش را روي تمام صورتش کشید و نشست و بعد از چند نفس عمیق گفت:
- روي همین تپه من مردایی رو دیدم که با همدیگه ور میرن. منظورم رو متوجه میشی؟ مرد با مرد! خیلی از اینایی که اینجان
تبعیدین. اون قدر بد و به درد نخور بودن که فرستادنشون اینجا بلکه آدم بشن. تو خیلی از کانکسا بساط مشروب و تریاك و
هزار کوفت و زهرمار دیگه هم برپاست. اینجا هم نزدیک سرویس بهداشتیشونه. کافیه چشمشون به تو بیفته. می دونی چی
میشه؟
نفسش تند و کلافه شد.
- می دونی چی میشه یا اینو هم باید واست تشریح کنم؟
اشک هایم از گوشه لب هایم نفوذ می کرد و به دهانم طعم شوري می بخشید. نگاهش کردم و گفتم:
- ببخشید.
به صورت خیسم خیره شد و پوفی کرد و گفت:
- خیلی خب. اشکاتو پاك کن.
دلم مادرم را می خواست، نه این دانیار میرغضب را.
- من اگه چیزي میگم به خاطر خودته. ممکنه دو سال اینجا باشی و هیچ اتفاقی نیفته. ممکنم هست ...
پر شالم را گرفت و کشید:
- هی دختره بسه دیگه. گریه نکن. تموم شد. منو ببین. دیگه عصبانی نیستم. اصلا وایسا ببینم. مگه قرار نبود واسه من چاي
بیاري؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
هنوز گوشه هاي لبم از شدت بغض به پایین متمایل می شد.
- آوردم، اما مهمون داشتی برگشتم.
دوباره شال را کشید. براي این که از سرم نیفتد گرفتمش و خودم هم به سمتش کشیده شدم.
- مهمون کدوم خریه؟ تو چاي آوردي و به خاطر مهتا به من ندادیش؟
دماغم را بالا کشیدم.
- نخواستم مزاحم بشم.
- شاداب؟
شال را از دستش بیرون کشیدم و کمی فاصله گرفتم.
- تو از چیزي ناراحتی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودودو
بعد درحالي كه مشغول در اوردن لباساش بود ادامه داد:
_پاشو لباساتو عوض كن ز ن
با اونا كه نميتوني بخوابي
انقدر خواب بهم چيره شده بود كه قدرت بلند شدن نداشتم
پتو رو روي خودم كشيدم با صداي خماري گفتم:
_بيخيال عزبز م
صبح عوض ميكنم
بعد چشمامو بستم و نفهميدم كي خوابم برد!
"دامون "
نگاهي به چشماي بسته شده ي هيلدا انداختم لبخندي از اون
همه معصوميتي كه توي خواب داست روي لبام نقش بست..
يعني انقدر خسته بود كه حتي مانتو و شلوارشم در نياورد و
خوابيد!
اومدم برم كنارش دراز بكشم ولي با ديدن لباساي توي تنش
مكث كرد م
نميتونستم بزارم اينجور بخواب ه
تا صبح كلي اذيت ميش..
به سمت چمدون رفتم بازش كرد م
از بين لباسايي كه براش اورده بودم لباس خواب كوتاه مشكي
رنگي كه عاشقش بودمو بيرون كشيدم..
به طرف تخت رفتم پتو رو از روش كنار زدم اروم اروم شروع
به دراوردن مانتو و شلوارش كرد م
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با ديدن تيشرتي كه تنش بود اهاز نهانم بلند شد حالا اينو
چجوري در مياوردم ؟
بالا ي تخت رفتم سرشو روي پام گزاشتم
اول دستاشو در اوردم و بعد از سرش تيشرتو كشيدم بيرو ن
تو اين بين هيلدا هي تكون ميخور كلمات نامفهمومي زمزمه
ميكرد كه متوجه نميشم..
با ديدن ست خوشگلي كه پوشيده بود چشمام برقي زد خم
شدم و روي هلوهامو بوسه ايي زدم
قفل سوتينشو باز كردم و اونم از تنش خارج كردم اخرين
چيزي كه در اوردم شورتش بود
با ديدن بدن وسوسه كننده و بي نقصش بدجوري تحريك
شده بود م
دستمو روي نازش كشيدم و يه سينشو به دهن گرفتم...
دستمو يكم بين پاش حركت دادم خيلي زود دستم خيس
خيس ش د
خنده ا يي كردم زير لب زمزمه كردم پدرسوخته حتي تو خواب
هم تحريك ميشد
بعد از چند دقيقه كه سينشو خوردم نازشو ماليدم به خودم
مسلط شدم و با اكراه لباس خوابو تنش كردم و دوباره سر
جاش درازش كردم
با لب و لوچه ي اويزون بهش خيره شد م
دلم خيلي هوس شيطوني كرده بود
ولي اينجور كه هيلدا خوابيده بود اگه توپم ميزدم بيدار
نميشد..
دلمم نميخواست بيدارش كن م
چون به نظر خيلي خسته ميومد زود بيهوش شد
از اين رو با خماري كنارش دراز كشيدم و محكم توي بغلم
گرفتمش بوسه ايي روي پيشونيش زدم چشمامو بستم
وطولي نكشيد كه كم كم منم به خواب رفتم..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودودو
بعد درحالي كه مشغول در اوردن لباساش بود ادامه داد:
_پاشو لباساتو عوض كن ز ن
با اونا كه نميتوني بخوابي
انقدر خواب بهم چيره شده بود كه قدرت بلند شدن نداشتم
پتو رو روي خودم كشيدم با صداي خماري گفتم:
_بيخيال عزبز م
صبح عوض ميكنم
بعد چشمامو بستم و نفهميدم كي خوابم برد!
"دامون "
نگاهي به چشماي بسته شده ي هيلدا انداختم لبخندي از اون
همه معصوميتي كه توي خواب داست روي لبام نقش بست..
يعني انقدر خسته بود كه حتي مانتو و شلوارشم در نياورد و
خوابيد!
اومدم برم كنارش دراز بكشم ولي با ديدن لباساي توي تنش
مكث كرد م
نميتونستم بزارم اينجور بخواب ه
تا صبح كلي اذيت ميش..
به سمت چمدون رفتم بازش كرد م
از بين لباسايي كه براش اورده بودم لباس خواب كوتاه مشكي
رنگي كه عاشقش بودمو بيرون كشيدم..
به طرف تخت رفتم پتو رو از روش كنار زدم اروم اروم شروع
به دراوردن مانتو و شلوارش كرد م
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با ديدن تيشرتي كه تنش بود اهاز نهانم بلند شد حالا اينو
چجوري در مياوردم ؟
بالا ي تخت رفتم سرشو روي پام گزاشتم
اول دستاشو در اوردم و بعد از سرش تيشرتو كشيدم بيرو ن
تو اين بين هيلدا هي تكون ميخور كلمات نامفهمومي زمزمه
ميكرد كه متوجه نميشم..
با ديدن ست خوشگلي كه پوشيده بود چشمام برقي زد خم
شدم و روي هلوهامو بوسه ايي زدم
قفل سوتينشو باز كردم و اونم از تنش خارج كردم اخرين
چيزي كه در اوردم شورتش بود
با ديدن بدن وسوسه كننده و بي نقصش بدجوري تحريك
شده بود م
دستمو روي نازش كشيدم و يه سينشو به دهن گرفتم...
دستمو يكم بين پاش حركت دادم خيلي زود دستم خيس
خيس ش د
خنده ا يي كردم زير لب زمزمه كردم پدرسوخته حتي تو خواب
هم تحريك ميشد
بعد از چند دقيقه كه سينشو خوردم نازشو ماليدم به خودم
مسلط شدم و با اكراه لباس خوابو تنش كردم و دوباره سر
جاش درازش كردم
با لب و لوچه ي اويزون بهش خيره شد م
دلم خيلي هوس شيطوني كرده بود
ولي اينجور كه هيلدا خوابيده بود اگه توپم ميزدم بيدار
نميشد..
دلمم نميخواست بيدارش كن م
چون به نظر خيلي خسته ميومد زود بيهوش شد
از اين رو با خماري كنارش دراز كشيدم و محكم توي بغلم
گرفتمش بوسه ايي روي پيشونيش زدم چشمامو بستم
وطولي نكشيد كه كم كم منم به خواب رفتم..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودودو
دامون به ماشين پارك شده كنار خيابون اشاره كرد گفت:
_اونم ماشين كامران
سرجام درست نشستم
دامون از سرعتش كم كرد و دقيقا كنار ماشينشو زد رو ترمز
به داخل ماشين نگاهي انداختيم
ولي با ديدن صحنه ي لب گرفتن كامران و ايدا چشمام چهار
تا شد سريع سمت دامون برگشتم گفتم:
_ايي چشماتو ببن د
دامون كه از حركت من غافلگير شده بود سريع چشماشو بست
و گفت':
_چيشد ه
با خنده گفتم:
_هيچي درحال كاراي خاكبرسري هست ن
باز نكنيا چشماتو
بعد سرمو از پنجره بيرون بردم بلند داد زد م
_سلااا م
كامران و آيدا از صداي بلندم به خودشون اومدن سريع از هم
فاصله گرفت ن
كامران لباشو با زبونش خيس كرد به شوخي گفت:
_اِي اي كي اومدين
زا غ سياه مارو چوب ميزدي ن
خنده ايي سر دادم كه دامون گفت:
_كامران خيلي هولي اخه كنار خيابون جا اين كاراس
نميگي ميگيرن ميبرنت استغفارا ت
كامران بادي به غبغب انداخت گفت:
_غلط كردن
زنمه حقمه
سهممه
مال خودم
به كسي ربطي ندار ه
بعد از تموم شدن حرفاي كامران نگاهي به آيدا كه از خجالت
مثل لبمو شده بود انداختم و با اخم رو دامون و كامران گفتم:
_از دست زبون شما دوتا
دوست خوشگلم خجالت كشيد
روشن كنيد بريم بابا الان شمب ميشه ها..
بعد رو به آيدا ادامه دادم:(رمان انتهای صفحه جدید هست حتما بخونید)
_اينارو ول كن ايدا جون
تا صبحم ولشون كني از اين حرفا ميزن ن
دامون به طرف پنجره خم شد
دستشو دور شونم حلقه كرد با خنده گفت:
_راست ميگه آيدا خانم
به حرف ما گوش نكن
به حرف خودش گوش كن
بشگوني از پايش گرفتم گفتم:
_ااا حالا منو مسخره ميكني دارم برا ت
دامون سريع سرجاش صاف نشست همون جور كه با طند
پاشو ميماليد گفت:
_كامران داداش روشن كن بريم
تا اين زن منو كباب نكرد ه
برا ي ناها ر
با اين حرفش هر سه نفر زديم زير خنده
دامون ماشين روشن كرد جلوتر راه افتاد و كامران هم از پشت
سر ميومد..
سه ساعتي بود كه با شوخي هاي بين راهي و سبقت گرفتناي
كامران و دامون از هم بي وقفه در حال رفتن بوديم..
تكه ايي از سيبي كه پوست كنده بودم داخل دهن دامون
گزاشتم كه گفت:
_اخ اخ
من فداي دستاي كوچولوت بشم
ديگه وقت ناهاره چطوره يه رستوران خوب نگه داريم براي
ناها ر
منم كه صبحانه ي درست و حسابي نخورده بودم موافقت
كردم گفتم:
_اره خوبه پس به بچه ها خبر بده
چشمي گفت و شماره ي كامران و گرفت و بعد از دو كلمه
حرف زدن قطع كرد..
نيم ساعت ديگه كه تو دل جنگل رفتيم به يه رستوران بزرگ
رسيديم دامون راهنما زد و ماشين داخل محوطه ي رستوران
پارك كر د
از ماشين پياده شدم و كش و قوسي به بدنم داد م
به به عجب هوايي بود
چه سرسبزي و زيبايي خاصي
تا چشم كار ميكرد درخت بود و درخت...
از اون همه زيبايي بدجوري به وجد اومده بود م(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودودو
دامون به ماشين پارك شده كنار خيابون اشاره كرد گفت:
_اونم ماشين كامران
سرجام درست نشستم
دامون از سرعتش كم كرد و دقيقا كنار ماشينشو زد رو ترمز
به داخل ماشين نگاهي انداختيم
ولي با ديدن صحنه ي لب گرفتن كامران و ايدا چشمام چهار
تا شد سريع سمت دامون برگشتم گفتم:
_ايي چشماتو ببن د
دامون كه از حركت من غافلگير شده بود سريع چشماشو بست
و گفت':
_چيشد ه
با خنده گفتم:
_هيچي درحال كاراي خاكبرسري هست ن
باز نكنيا چشماتو
بعد سرمو از پنجره بيرون بردم بلند داد زد م
_سلااا م
كامران و آيدا از صداي بلندم به خودشون اومدن سريع از هم
فاصله گرفت ن
كامران لباشو با زبونش خيس كرد به شوخي گفت:
_اِي اي كي اومدين
زا غ سياه مارو چوب ميزدي ن
خنده ايي سر دادم كه دامون گفت:
_كامران خيلي هولي اخه كنار خيابون جا اين كاراس
نميگي ميگيرن ميبرنت استغفارا ت
كامران بادي به غبغب انداخت گفت:
_غلط كردن
زنمه حقمه
سهممه
مال خودم
به كسي ربطي ندار ه
بعد از تموم شدن حرفاي كامران نگاهي به آيدا كه از خجالت
مثل لبمو شده بود انداختم و با اخم رو دامون و كامران گفتم:
_از دست زبون شما دوتا
دوست خوشگلم خجالت كشيد
روشن كنيد بريم بابا الان شمب ميشه ها..
بعد رو به آيدا ادامه دادم:(رمان انتهای صفحه جدید هست حتما بخونید)
_اينارو ول كن ايدا جون
تا صبحم ولشون كني از اين حرفا ميزن ن
دامون به طرف پنجره خم شد
دستشو دور شونم حلقه كرد با خنده گفت:
_راست ميگه آيدا خانم
به حرف ما گوش نكن
به حرف خودش گوش كن
بشگوني از پايش گرفتم گفتم:
_ااا حالا منو مسخره ميكني دارم برا ت
دامون سريع سرجاش صاف نشست همون جور كه با طند
پاشو ميماليد گفت:
_كامران داداش روشن كن بريم
تا اين زن منو كباب نكرد ه
برا ي ناها ر
با اين حرفش هر سه نفر زديم زير خنده
دامون ماشين روشن كرد جلوتر راه افتاد و كامران هم از پشت
سر ميومد..
سه ساعتي بود كه با شوخي هاي بين راهي و سبقت گرفتناي
كامران و دامون از هم بي وقفه در حال رفتن بوديم..
تكه ايي از سيبي كه پوست كنده بودم داخل دهن دامون
گزاشتم كه گفت:
_اخ اخ
من فداي دستاي كوچولوت بشم
ديگه وقت ناهاره چطوره يه رستوران خوب نگه داريم براي
ناها ر
منم كه صبحانه ي درست و حسابي نخورده بودم موافقت
كردم گفتم:
_اره خوبه پس به بچه ها خبر بده
چشمي گفت و شماره ي كامران و گرفت و بعد از دو كلمه
حرف زدن قطع كرد..
نيم ساعت ديگه كه تو دل جنگل رفتيم به يه رستوران بزرگ
رسيديم دامون راهنما زد و ماشين داخل محوطه ي رستوران
پارك كر د
از ماشين پياده شدم و كش و قوسي به بدنم داد م
به به عجب هوايي بود
چه سرسبزي و زيبايي خاصي
تا چشم كار ميكرد درخت بود و درخت...
از اون همه زيبايي بدجوري به وجد اومده بود م(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢